کامل شده رمان باران می‌بارد | شقایق گلی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahRAshOB

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/06
ارسالی ها
1,543
امتیاز واکنش
22,715
امتیاز
861
لبخند از روی لب‌هاش کنار میره. سرش رو پایین می‌اندازه و به‌سرعت زمزمه می‌کنه:
- ببخشید آقای مهندس! خانم نیازی گفتن بگم خدمتتون چند لحظه به اتاق نقشه‌کشی تشریف بیارید. می‌خوان ایده‌آل ذهنیتون رو راجع به طراحی نقشه بدونن.
کیانمهر نگاهش رو از خانم معروفی می‌گیره. دستش رو زیر چونه‌ش می ذاره و رو به من میگه:
- به‌به! ببین چقدر کلامشون شیوا و رساست!
زیر لب خفه شویی میگم و رو به خانم معروفی تشکر می‌کنم. لبخند نامحسوسی می‌زنه و خارج میشه. سرم رو سمت کیانمهر برمی‌گردونم و با اخم غلیظ‌شده‌ای میگم:
- تو خجالت نمی‌کشی؟ دیگه با این چی‌کار داری؟
- به تو چه؟ فقط خواستم احساس راحتی بکنه.
- مگه خونه خاله‌ست! دفعه دیگه از این حرکتا بزنی من می‌دونم و حقوق آخر برجت.
دست‌هاش رو بالا می‌بره و با چشم‌های گرد شده میگه:
- داداش به تهِ ماه چی‌کار داری؟ به خدا زندگی خرج داره!
- زندگی خرج داره یا خوشـی‌‌ونوش‌ تو؟
سری تکون میده.
- هیچ‌کدوم! دخترای گل.
***
در می‌زنم. بعد از شنیدن صدای «بفرمایید» آهسته و با طمأنینه قدم به داخل اتاق می‌ذارم. سرش به‌طرفم برمی‌گرده. به‌سرعت از جا بلند میشه و مانتوش رو با دست مرتب می‌کنه. معذب بودنش یه‌کم اذیتم می‌کنه.
- بفرمایید راحت باشید.
- ممنونم جناب مهردادیان.
همیشه از این‌همه متانت کلام و گفتارش خوشم می‌اومد. برخلاف دیگران به‌هیچ‌وجه از صمیمت آدم سوءاستفاده نمی‌کنه و همیشه با‌وقاره. روی صندلی کنارش می‌نشینم. دستم رو برای برداشتن نقشه‌ها بلند می‌کنم که صداش به گوش می‌رسه:
-بچه‌ها دقیقاً نمی‌دونستن شما چه طرحی مد نظرتون هست؛ ولی بر اساس نقشه‌ی زمین این مدلا رو برای نمونه فرستادن که شما ببینید و یه‌کم هم کار جلو بیفته.
یکی از نقشه‌ها رو برمی‌دارم. به‌ نظرم از بقیه بهتر کار شده و از تموم فضای زمین به‌ نحوی درست استفاده شده.
- این از بقیه بهتره. فقط بگید روی طراحی فضای اصلی بیشتر دقت کنن.
خانم نیازی چشمی میگه و سرش رو پایین می‌اندازه. از جا بلند میشم و به‌طرف اتاق خودم راه می‌افتم.
به ساعت اهدایی ماندانا نگاه می‌کنم و ذهنم خاطرات خوبی رو یادآور میشه. کش‌وقوسی به بدنم میدم و پا‌هام رو روی میز می‌ذارم. امروز از کار زیاد شونه‌هام درد گرفته. دیگه کم‌کم وقت رفتنه و ساعت کاری به پایان رسیده؛ اما از این‌همه بررسی جز چند مورد مشکوک توی نقشه‌ها به چیز واضح یا خاصی برخورد نکردیم که البته این مورد دور از انتظار نبود. ناگهان جرقه‌ای توی ذهنم زده میشه. حالا یادم اومد، من اون پژوی مشکی رو چند روز پیش جلوی در شرکت دیده بودم و به‌خاطر عروسک اسکلتی که به آینه‌ش وصل شده بود توی خاطرم مونده؛ ولی اون روز توی جاده‌ی معطوف به روستای ما چی‌کار می‌کرد؟ نمی‌دونم، شاید فقط یه اتفاق باشه؛ اما مهم‌تر از اون اینه که بعد از بیرون اومدن از رستوران هم دیدمش! یعنی در اصل اونجا متوجهش شدم. این یعنی تعقیبمون می‌کرده، اون هم من رو!
به همراه کیانمهر به‌طرف خونه حرکت می‌کنیم. این چند مدت کارم شده یا شرکت برم یا خونه. باید فکری به حال خودم بکنم. زیاد که غرق کار بشی تهش آدم رو خسته و دل‌زده می‌کنه. گاه‌گاهی تفریح بین کار مانعی نداره؛ ولی از طرفی هم می‌ترسم هنوز پرونده‌ی این دزدی‌ها بسته نشده، تو شرکت نباشم و اون‌ها از این فرصت سوءاستفاده کنن. پس فعلاً کاری نمیشه کرد، باید از خیر تفریح و عوض شدن حال و هوا بگذرم.
***
به‌طرف اتاق خودم حرکت می‌کنم و بعد از تعویض لباس به آشپزخونه میرم. نگاهی به سماور داغ می‌اندازم. خوبی مریم‌خانم اینه همیشه چایی آماده داره و هر وقت بخوای بهش دسترسی داری.
بعد از ریختن یه چایی لیوانی بزرگ به‌طرف بالکن میرم. چایی به دست به نرده‌ها تکیه می‌زنم. این روز‌ها هوا عجیب لطیفه. عطر شکوفه‌ها و رنگانگی میوه‌های آویزون از شاخه‌های درخت حال آدم رو دگرگون می‌کنه. درخت‌های سرسبزِ در هم گره خورده، نشون از سال‌ها قدمت این باغ داره. قبل از اینکه اینجا عمارت ساخته بشه این باغ با همه‌ی زیبایی‌هاش وجود داشت. بچگی‌ها با سرخوشی بالای درخت می‌رفتیم، میوه‌ها رو می‌چیدیم و با یه چاقو همون‌جا پوست می‌کندیم. مامان از درخت بالارفتن‌های ما می‌ترسید، سعی می‌کرد جلوی ما رو بگیره؛ اما بابا همیشه در جوابش می‌خندید و می‌گفت «خانم بچه باید لـ*ـذت میوه از درخت چیدن رو خودش بچشه. باید از درخت بالا بره، سختی بکشه. خانم لـ*ـذت احساس کردن میوه روی شاخه‌های آویزون از درختای آلبالو رو از این بچه‌ها نگیر.»
غرق در زیبایی باغ میشم، لیوان چایی رو توی دستم جابه‌جا می‌کنم و یاد قدیم‌ها توی خاطرم جون می‌گیره. چه قایم‌باشک‌بازی‌هایی که زیر این درخت‌ها کردیم و چه راز‌هایی که زیر این درخت‌ها مخفی شد.
در بالکن باز میشه. صورت بابا توی قاب در نقش می‌بنده. قدم به جلو برمی‌داره و زمزمه می‌کنه:
- به‌به چه هوایی شده!
سرم رو به‌طرفش برمی‌گردونم. لبخندی می‌زنم که ادامه میده:
- یاد مادرت به‌خیر! روز‌ا چند ساعتی اینجا می‌نشستیم و مشغول گفت‌وگو می‌شدیم. از همه‌جا حرف می‌زدیم...
ناگهان لحنش افت شدیدی پیدا می‌کنه و با صدایی گرفته، دست‌به‌سـ*ـینه می‌زنه و ادامه میده:
- مادرت که رفت، حس و حال من هم رفت. بعد از اون اتفاق، تو هم از این باغ و میوه‌هاش دل کندی؛ ولی به این دل‌خوشم که ذره‌ای از شما‌ها غفلت نکردم. شبا گاهی به یاد قدیم روی این بالکن می‌ایستم و باغ رو نگاه می‌کنم. می‌دونم که تو هم همین کار رو انجام میدی.
با لبخندی به بابا نگاه می‌کنم. حرفش رو می‌خوره. دو دستش رو روی نرده تکیه میده و با نفسی عمیق به منظره‌ی سرسبز باغ نگاه می‌کنه. به اتاقم برمی‌گردم. به‌طرف صندلی میز کارم حرکت می‌کنم. دستم رو روش می‌ذارم و خودم رو تقریباً پرت می‌کنم. بی‌حوصله دستم رو بین مو‌هام می‌کشم. از قبل بلند‌تر شده، دیگه وقتشه کوتاهش کنم. گوشی رو برمی‌دارم و شماره‌ش رو می‌گیرم.
- سلام بانو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    صدای ظریفش توی پیچ‌وتاب سیم‌های گوشی می‌پیچه و گوشم رو نوازشگرانه به بازی می‌گیره.
    - هستی بانو؟ فردا می‌خوام که با من بیای.
    - کجا کیارادجان؟
    - نپرس؛ اما بیا.
    می‌خنده و لوندیش از پشت گوشی هم برام قابل تصوره. باشه‌ای میگه و من با خیال راحت گوشی رو قطع می‌کنم. تقه‌ای به در می‌خوره و متعاقب اون صدایی به گوش می‌رسه.
    - آقا تشریف بیارید. شام حاضره.
    از جا بلند میشم و به‌طرف پله‌ها میرم. پام رو محکم روی سرامیک‌ها می‌ذارم و به انعکاس ضربات پی‌درپی قدم‌هام گوش میدم. به‌محض رسیدن به پایین پله‌ها، راهم رو به‌طرف میز غذا‌خوری کج می‌کنم. آرزو و بابا، به اتفاق دو برادر گرامی من سر میز نشستن و با ورودم برای لحظه‌ای نگاهم می‌کنن. سر جای همیشگی خودم می‌شینم که بابا به حرف میاد و رو به کیاچهر می‌پرسه:
    - کارای مطبت تموم شد؟
    - آره بابا کار‌اش تموم شده. هفته‌ی دیگه یه افتتاحیه براش می‌گیرم.
    کیانمهر با صدای بلند می‌خنده.
    - واسه مطب می‌خوای افتتاحیه بگیری؟! جلل‌الخالق! به حق چیزای ندیده.
    کیاچهر یه تای ابروش رو بالا می‌اندازه و با چنگال، یه تیکه از کاهو رو برمی‌داره.
    - شما از کسب‌وکار خبر نداری، اظهار نظر نکن! این شیوه‌ی نوین جذب مشتریه.
    کیانمهر لیوان نوشابه‌ش رو به‌سرعت بالا میده.
    - مشتری یا مریض؟! حالا این‌همه مریض واسه افتتاحیه از کجا پیدا کنیم؟
    - نگران نباش! من خودم جورش می‌کنم.
    بعد از شام به‌طرف اتاق خوابم میرم و باز هم افکارم بی‌قرارانه شروع به گستاخی می‌کنن و نمی‌فهمن روح من خسته‌تر از این تکرار‌هاست.
    ***
    پام رو به‌شدت روی ترمز فشار میدم و توی یه قدمی ماشین جلویی می‌ایستم. با عصبانیت سعی می‌کنم راننده‌ش رو نگاه کنم؛ اما بی‌توجه به من گاز پژوی مشکیش رو می‌گیره و دور میشه. پوف بلندی می‌کشم و با حرص، ماشین رو دوباره به حرکت درمیارم.
    سر چهارراه دور می‌زنم و به‌طرف خونه‌ی ماندانا می‌رونم. امروز به‌محض تموم شدن کار شرکت، به این سمت راه افتادم. دم در خونه‌شون ماشین رو پارک می‌کنم و بعد از دقایقی انتظار بانوی خاکستری‌پوش از در بیرون میاد و خرامان‌خرامان خودش رو به ماشین می‌رسونه.
    - خب آقاکیاراد! کجا می‌ریم؟
    - می‌خوام ببرمت یه نمایشگاه خوب!
    نگاهش به‌طرفم برمی‌گرده و کیف می‌کنم از تیله‌های درشت مشکینی که توی نگاهم جون گرفته.
    - نمایشگاه چی؟
    - مال دوستمه. دیروز زنگ زد که برای دیدن برم. من هم تصمیم گرفتم با خانم هنرمند و مهربونی چون شما برم.
    لبخند عمیقی می‌زنه که کنج دلم می‌نشینه.
    - کار خوبی کردی. من هم خیلی دیدن نمایشگاه‌های تابلوی نقاشی رو دوست دارم.
    به چهره‌ش نگاه می‌کنم. معصومیت نهفته‌ای پشت نگاهشه که مجذوبم می‌کنه. اخلاق‌های خوبش و هم‌خونی افکارش با من برام جالبه. سرم رو به دوطرف تکون میدم و بیشتر توی صندلی فرو میرم. نمی‌دونم چرا جدیداً زیاد درموردش فکر می‌کنم. دیدنش حالم رو خوب می‌کنه و نا‌خواسته منبع آرامشم شده. نگاهش، کلام و رفتارش حس خوبی بهم میده. خیلی راحت می‌تونه من رو از اوج مشغله‌های فکریم بیرون بکشه و حس خوبی رو بهم تزریق بکنه.
    به محل برگزاری نمایشگاه می‌رسیم. بیش از حدِ تصورم شلوغه و جایی برای پارک‌کردن ماشین وجود نداره. به ماندانا نگاه می‌کنم.
    - بریم کوچه پشتی پارک کنیم‌؟
    - کدوم؟
    - همین کوچه‌ی بعد از نمایشگاه. احتمالاً داخلش خالی باشه.
    وارد کوچه می‌شیم. ماشین رو پارک می‌کنم و شونه به شونه‌ی هم به‌طرف نمایشگاه حرکت می‌کنیم. به صدای برخورد کفش‌هام روی سنگ‌فرش پیاده‌رو گوش میدم. دم در نمایشگاه می‌ایستم و صبر می‌کنم ماندانا جلو‌تر از من حرکت کنه. لبخندی می‌زنه و جلوی چشم‌های مشتاقم وارد میشه. از دور چشمم به فرهاد می‌افته که متوجه‌ی حضورمون میشه و با لبخند مردونه‌ای خودش رو به ما می‌رسونه.
    - به‌به! داداش گلم کیارادخان! چطوری آقای مهندس؟ چه عجب! بالاخره ما تونستیم شما رو زیارت کنیم. افتخار دادید!
    نگاهش به‌سمت ماندانا کشیده میشه و با لحن موقری، رو به ماندانا ادامه میده:
    - شما هم خوش اومدید بانو! سرافرازمون کردید.
    - ممنون! تو چطوری فرهاد؟ ما همیشه به یاد شماییم. چه کنیم که دوستان سرگرم نمایشگاهشون هستن و مشغله‌های کاری ما زیاده، و اِلا از حال شما غافل نیستیم.
    نیم‌نگاهی به ماندانا می‌اندازم.
    - ایشون خم مانداناخانم، دوست عزیز و دخترخاله‌ی من.
    ماندانا لبخند زیبایی می‌زنه و رو به فرهاد میگه:
    - از آشناییتون خوشوقتم!
    فرهاد دستش رو به نشونه‌ی تعارف بلند می‌کنه و چند قدم عقب میره.
    - خیلی خوش اومدید! تشریف بیارید تابلو‌ها رو ببینید، خودم در خدمتتونم.
    تازه نگاهم به محیط اطراف می‌افته. فرهاد سالن شیک و زیبایی رو انتخاب کرده. دورتادور تابلو‌ها با نظم خاصی چیده و لامپ‌های کوچکی روی هر تابلو کار گذاشته شده که فضا رو روح‌انگیز‌تر می‌کنه و ابهت خاصی به تابلو‌هاش میده. باهم به‌طرف اولین تابلو راه میفتیم و یکی‌یکی برامون توضیح میده. واقعاً زیبا و جذاب نقاشی کرده. کار‌هاش فوق العاده‌ست. تابلو‌هاش تصاویری از طبیعت توی فصل‌ها و مناطق مختلفه و گاهی هم تصویر دختری که فقط از پشت مشخصه و مو‌های بلند و مواجش به پرواز دراومده. درحال معرفی تابلو‌هاست. به تابلوی مقابلم با دقت نگاه می‌کنم. باز هم تصویر همون دختره‌ست؛ اما از پشت سر. فرهاد از جلوی تابلوی بعدی کنار میره. با خنده دستش رو به‌طرف تابلو می‌گیره و شروع به معرفی می‌کنه. جواب لبخندش رو میدم و رد دستش رو دنبال می‌کنم تا نگاهم به تابلو می‌افته. ناگهان برق از سرم می‌گذره. مبهوت و بی‌حرکت میشم. مردمک چشم‌هام از حد طبیعی بزرگ‌تر میشه و با سردرگمی، نگاهم بین تابلو و فرهاد می‌گرده. امکان نداره! این نقش تابلو، این جنگل، این رودخونه، این آدم‌هایی که فقط پشتشون پیداست. نه، نه، چطور ممکنه؟ سرم تیر می‌کشه. دست بی‌حس شده‌م رو به‌سختی بالا میارم و محل درد رو ماساژ میدم. سر فرهاد به‌‌طرف من برمی‌گرده و مات، به چهره‌م زل می‌زنه.
    - چیزی شده کیاراد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    حیرون به تابلو زل می‌زنم. قدرت تکلمم رو از دست دادم و با صدایی که به‌زور از حنجره‌م بیرون میاد، می‌پرسم:
    - این تابلو... این منظره... تو چطور دیدی؟
    نگاه فرهاد رنگ تعجب می‌گیره. چشم‌هاش رو توی کاسه می‌چرخونه و جواب میده:
    - چی شد کیاراد؟ چی دیدی؟ من این تابلو رو با تخیلاتم کشیدم. چی شده مگه؟
    ناباورانه نگاهم رو به کنج چشم‌هاش می‌دوزم. بهت‌زده سرم رو به دو طرف تکون میدم. قدمی به عقب برمی‌دارم و با صدایی خش‌دار و زمخت زمزمه می‌کنم:
    - فقط با تخیلات؟
    - آره؛ ولی مگه اتفاقی افتاده؟ چیزی شده کیاراد؟
    ماندانا با تعجب نگاهی به ما می‌اندازه و سرش رو به‌طرف تابلو می‌چرخونه. چیزی سر درنمیاره و نگاه پرسش‌گرش رو به من می‌دوزه.
    - کیاراد؟ اتفاقی افتاده؟
    نباید این‌طوری می‌شد. نباید این تابلو رو به تصویر می‌کشیدی. با صدای ماندانا، سرم رو بلند می‌کنم و خیره‌ی تیله‌های مشکین حیرت‌زده‌ش میشم. سری تکون میدم و جلوی چشم‌های گستاخ فرهاد، لبخند مصلحت‌آمیزی به روش می‌زنم.
    - نه نه! چیزی نیست. سرم از صبح درد می‌کرد، الان بد‌تر شده. مانداناجان بیا برگردیم. من دیگه نمی‌تونم دردش رو تحمل کنم.
    ماندانا با صدایی نگران و هول‌شده جواب میده:
    - دوتا تابلو بیشتر باقی نمونده که اونا رو هم از اینجا نگاه کردم، بریم.
    فرهاد نگاه کنجکاوش رو بینمون می‌چرخونه.
    - کجا به این زودی؟ می‌خوای برات چایی بریزم سردردت بهتر بشه؟ چه اتفاقی افتاده؟
    با حال داغون و ظاهری که سعی تو عادی نشون‌دادنش دارم، تار‌های صوتیم رو به هم می‌رسونم و با اصواتی که می‌خوام محکم ادا بشه، جواب میدم:
    - ممنونم رفیق قدیمی! تابلو‌هات محشره! ببخش! سرم درد می‌کنه که احتمالاً از کار زیاد و خستگی این روز‌است. اگه اجازه بدی ما رفع زحمت می‌کنیم.
    فرهاد نگاه ناباورش رو به چشم‌هام می‌دوزه.
    - خیلی خوش‌حالم کردید تشریف آوردید!
    از نمایشگاه خارج می‌شیم و به‌سرعت به‌سمت ماشین راه میفتم. سرم رو به انفجاره. از ماندانا ممنونم که چیزی نمیگه و می‌فهمه به سکوت احتیاج دارم. فقط همچنان سنگینی نگاه متعجبش رو حس می‌کنم که گـه‌گاهی نیم‌رخم رو شکار می‌کنه. سوار ماشین می‌شیم. سرم رو روی فرمون می‌ذارم. قدرت رانندگی‌کردن ندارم. حس نگرانی ماندانا رو درک می‌کنم؛ ولی نمی‌تونم جوابی بهش بدم. توانش رو ندارم. سکوت سرسام‌آوری توی ماشین حکم‌فرما میشه. آروم سرم رو بلند می‌کنم. با چشم‌های نیمه‌باز نگاهش می‌کنم که می‌پرسه:
    - کیاراد؟ چت شده؟ حالت بده؟ بریم بیمارستان. من خیلی نگرانم رنگت هم پریده.
    - نه. بیا بشین پشت فرمون. فقط بریم عمارت.
    نگاهم می‌کنه و حتی به اندازه‌ی پلک‌زدنی چشم‌های نگرانش رو ازم برنمی‌داره.
    - بیا اول بریم بیمارستان. نکنه چیزیت شده؟ قبلاً هم این حالتت سابقه داشته؟
    - چیزی نیست.
    سرم گیج میره. به‌سختی چشم‌هام رو باز نگه می‌دارم. بدنم سنگین شده و دوباره همون حالت‌ها داره اتفاق میفته. با چشم‌های نیمه‌بازم به ماندانایی نگاه می‌کنم که مردد و نگران به من خیره شده. بی‌حرف جامون رو با هم عوض می‌کنیم. سرم رو به صندلی تکیه میدم و چشم‌هام رو می‌بندم. صدای بازکردن قفل گوشیش به گوش می‌رسه.
    - سلام کیاچهر! خوبی؟ ببخشید مزاحم شدم! راستش یه مقدار حال کیاراد خوب نیست. من نگرانم. گفتم به شما خبر بدم.
    صدای کیاچهر رو نمی‌شنوم؛ اما ماندانا جواب میده «چشم! الان میام عمارت» و گوشی رو قطع می‌کنه.
    ***
    از در وارد می‌شیم که کیاچهر رو منتظر روی ایوون می‌بینم. با دیدنمون به‌طرفم میاد. زیر بازوم رو می‌گیره. سعی می‌کنه پیاده‌م کنه که دستش رو پس می‌زنم و با عصبانیت زمزمه می‌کنم:
    - خودم پیاده میشم!
    چیزی نمیگه و کنار میره. ماندانا توضیح میده:
    - ما رفته بودیم نمایشگاه دوستش که ناگهانی حالش بد شد.
    کیاچهر سری به تأسف تکون میده.
    - دستت درد نکنه ماندانا! نگران نباش! چیزی نیست، یه‌کم ضعیف شده.
    جوری جمله‌ش رو بیان می‌کنه که تمسخر نهفته‌ش رو فقط خودم و خودش می‌فهمیم. ماندانا با گیجی سری تکون میده و دنبالمون راه میفته. نزدیک پله‌ها می‌رسیم که کیانمهر هم پایین میاد و خودش رو به ما می‌رسونه.
    - یا خدا! کیاراد چش شده؟ کیاچهر؟ چی شده؟ ماندانا؟ داداشم رو عمودی دستت دادم، الان افقی تحویلم میدی؟ اینه رسم امانت‌داری؟
    چشم‌غره‌ای به‌سمت کیانمهر نشونه میرم که از نگاهش دور نمی‌مونه؛ اما ذره‌ای براش اهمیتی نداره. ماندانا با چهره‌ای غمگین جواب میده:
    - به خدا من کاری نکردم! یهویی این‌جوری شد.
    کیاچهر بین حرفشون می‌پره:
    - بسه کیان! ماندانا چه گناهی داره؟! کیاراد یه‌کم بی‌حاله، همین!
    کیانمهر جلو میاد و سعی می‌کنه بازوم رو توی دست بگیره. دستش رو پس می‌زنم و به حرکتم ادامه میدم. هنوز اون‌قدر ناتوان نشدم که قدرت نگه‌داشتن خودم رو نداشته باشم. فقط دارن شلوغش می‌کنن. به اتاقم می‌رسیم. کیاچهر وسایل پزشکیش رو درمیاره و بعد از معاینه و گرفتن فشارخون، یه قرص بهم میده. روش رو به‌طرف کیانمهر برمی‌گردونه.
    - ماندانا رو ببر پایین ازش پذیرایی کن.
    از معدود دفعاتیه که کیانمهر بی‌حرف به عقب برمی‌گرده و به همراه ماندانا از اتاق خارج میشه. بین احوال بدم، دست از سماجت همیشگیش برنمی‌داره. دستش رو جلو میاره و کنار بالشتم قرار میده. نفس‌های پرحرصش، نسیم کم‌جون اما آتش‌سوزی میشه و به‌ صورت سردم برخورد می‌کنه.
    - آخه این چه کاریه با خودت می‌کنی مردک؟ همه‌ی این حالتات مال ضعف اعصابه. روحت رو نابود کردی و عین خیالت نیست! تا کی می‌خوای این‌قدر ضعف نشون بدی و دلیل واقعیش رو نگی؟
    چند لحظه سکوت می‌کنه و از جا بلند میشه. نگاهش مثل نگاه اربـاب به نوکر مریضشه و هنوز هم نفهمیدم دندون‌قروچه‌های گاه‌وبی‌گاهش از دلسوزی برادرانه‌ست یا بی‌حوصلگیِ هربار جمع‌وجورکردن من!
    - دوتا آمپول می‌زنم بخوابی. بیدار که بشی حالت بهتر میشه.
    با کلافگی جلو میاد و سعی می‌کنه کمک کنه تا لباس‌هام رو عوض کنم. دستش رو کنار می‌زنم که نگاهش خشمگین میشه. با بی‌حوصلگی کتم رو از دستم بیرون می‌کشه و کراواتی رو که از صبح برای شرکت‌رفتن زده بودم، با خشونت باز می‌کنه. چشم‌های معترضم خمـار میشن و کم‌کم دنیا تیره‌وتار میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    سکوت عجیب اطرافم باعث میشه تا به‌سرعت چشم‌هام رو باز کنم. فضای اتاق گرفته‌ست. ساعت چنده؟ نگاهی به دور تا دورم می‌اندازم. از باریکه‌ی نوری که بی‌لحظه‌ای مکث، از گوشه‌ی پرده به اتاق می‌تابه، معلومه صبح شده. طبق روال معمول سردرد دارم. چند دقیقه‌ای به سقف خیره میشم. واقعاً فرهاد اون تابلو رو کشیده بود؟ اصلاً چطور ممکنه؟ در اتاق باز میشه. تغییری تو حالتم نمیدم و روم رو برنمی‌گردونم. صدای قدم‌ها نزدیک میشه. روی صندلی کنارم می‌نشینه و بی‌حرف، چند دقیقه‌ای سکوت می‌کنه. صدای نفس‌های آرومش توی گوشم می‌پیچه. آروم شروع به حرف‌زدن می‌کنه:
    - انتظار داشتم محکم‌تر از اینا باشی؛ اما...
    چیزی برای گفتن ندارم. گاهی بهترین حرف رو سکوت می‌زنه و بیان عاجز میشه، مثل حال الان من! صدای محکم و پرغرورش از بین دیوار صوتی شنواییم رد میشه و ناخواسته به قوای تحلیل مغزم برخورد می‌کنه.
    - پسرم! زندگی پر از اتفاقای غیرمنتظره‌ست. قوی باش! نباید این‌طور به هم بریزی. تو باید زندگی کنی؛ پس قشنگ زندگی کن! اسیر زندان افکارت نباش. به بد و خوبای اجتماعی محدود نشو که اگه زیاد درگیرشون بشی فقط خودت رو از بین می‌بره. این حرفم به این معنی نیست که بتونی انسان بدی باشی، نه، انسانیت لازمه‌ی هر آدمیه؛ ولی اسیر خوبیا و بدیای مطلق نباش. پسرم! بلند شو. مفهوم زندگی رو درک کن و توی این مسیر قدم بردار. ما از گذشته عبور کردیم. تو هم عبور کن. به قول شاعر:
    «شب آرامی بود
    می‌روم در ایوان، تا بپرسم از خود
    زندگی یعنی چه؟
    مادرم سینی چایی در دست
    گل لبخندی چید،
    هدیه‌اش داد به من
    خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
    لب پاشویه نشست
    پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
    شعر زیبایی خواند
    و مرا برد به آرامش زیبای یقین
    با خودم می‌گفتم
    زندگی راز بزرگیست که در ما جاریست
    زندگی فاصله‌ی آمدن و رفتن ماست
    رود دنیا جاریست
    زندگی آب‌تنی کردن در این رود است
    وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود آمده‌ایم
    دست ما در کف این رود به دنبال چه می‌گردد؟
    هیچ!
    زندگی وزن نگاهیست که در خاطره‌ها می‌ماند
    شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
    شعله گرمی امید تو را خواهد کشت
    زندگی درک همین اکنون است
    زندگی شوق رسیدن به همان فرداییست که نخواهد آمد
    تو نه در دیروزی و نه در فردایی
    ظرف امروز پر از بودن توست
    شاید این خنده که امروز دریغش کردی
    آخرین فرصت همراهی با امید است
    زندگی یاد غریبیست که در سـ*ـینه خاک به‌ جا می‌ماند
    زندگی سبزترین آیه در اندیشه برگ
    زندگی خاطره دریایی یک قطره در آرامش رود
    زندگی حس شکوفایی یک مزرعه در باور بذر
    زندگی باور دریاست در اندیشه ماهی در تُنگ
    زندگی ترجمه روشن خاک است در آیینه‌ی عشق
    زندگی فهم نفهمیدن‌هاست
    زندگی شاید آن لبخندیست که دریغش کردیم
    زندگی زمزمه پاک حیاتست میان دو سکوت
    زندگی خاطره آمدن و رفتن ماست
    لحظه آمدن و رفتن ما تنهایی‌ست
    من دلم می‌خواهد
    قدر این خاطره را دریابیم.»
    * شعر از سهراب سپهری
    نفس عمیقی می‌کشم و سرم رو به‌طرفش برمی‌گردونم. به چشم‌های زمردین پردغدغه‌ش خیره میشم و لب می‌زنم:
    - نگرانم نباش! مجبورم یا محکم، نمی‌دونم. فقط این رو می‌دونم که چاره‌ای ندارم.
    آه می‌کشه و لبخند حسرت‌باری روی صورتش می‌نشینه.
    - تو همیشه قوی بودی و در عین حال حساس. روحت می‌شکنه؛ اما می‌تونی از جا بلند بشی.
    از اتاق بیرون میره. از روی تخت بلند میشم و مستقیم به حموم میرم. دوش آب‌گرمی می‌گیرم و به‌طرف سالن پایین راه میفتم. ذهنم همچنان درگیره؛ اما به جایی قد نمیده. ربط اون تابلو رو به فرهاد نمی‌دونم. حسی توی وجودم ریشه دوونده و مثل خوره دست و پام رو سست می‌کنه و می‌بلعه. چی داره به سرم میاد که من ازش بی‌خبرم؟ مریم‌خانم با دیدنم به‌طرفم میاد. روسری سفیدش رو محکم می‌کنه و با مهربونی همیشگیش میگه:
    - خوبی مادر؟ بهتر شدی‌؟
    سری تکون میدم و روی مبل‌های مخصوص آرزو می‌شینم. سرم رو به تاج مبل تکیه میدم و چشم‌هام رو می‌بندم. چند دقیقه‌ای توی همون حالت می‌مونم که صدای کیانمهر به گوش می‌رسه:
    - سلام بر برادر بر باد رفته! بهتر شدی؟ من به تو نگفتم با این دختره‌ی ورپریده رفت‌وآمد نکن؟! دیدی آخرش این گیس‌بریده چیزخورت کرد؟ وگرنه تو رو سالم بهش تحویل دادم، دیدی چطوری برت گردوند؟!
    چشم‌هام رو باز نمی‌کنم. کلافه و با صدایی خش‌گرفته، سری تکون میدم.
    - به اون بیچاره ربطی نداشت. خودم حالم بد شد.
    - همینه میگم چیزخورت کرده دیگه. حالا تو به حرف من گوش نده، ببین اوضاع چی میشه.
    جوابش رو نمیدم؛ اما مفهوم حرف‌هاش رو از خودش هم بهتر درک می‌کنم. منظورش فراتر از این واژه‌هاست، فقط قالب حرف‌هاش شوخه. مریم‌خانم با یه لیوان چایی داغ برمی‌گرده.
    - بیا مادر! سر سفره که نیومدی، حداقل چایی و نبات بخور، حالت رو بهتر می‌کنه.
    به‌سمت آشپزخونه برمی‌گرده و کیانمهر که می‌فهمه حوصله‌ی حرف‌زدن ندارم، بلند میشه. تی‌شرت قرمزش رو یه‌کم کش میاره و به آشپزخونه میره. بدجوری احتیاج به آرامش گرفتن دارم. یه آرامش عمیق. فکری توی سرم به صدا درمیاد. آره، خودشه. بهترین گزینه باباست. به‌طرف اتاق بابا میرم و در می‌زنم. بله‌ای میگه که درب سفیدرنگ اتاقش رو باز می‌کنم. چشم‌هام با نگاه پدرانه‌ش تلاقی پیدا می‌کنه و آرامش لبخندش به وجودم سرازیر میشه. دست‌هام رو توی جیبم می‌ذارم و از بین انبوهی از وسایل طلایی و سلطنتی اتاقشون عبور می‌کنم. چشم‌هام بی‌اختیار به دنبال ردی از آرزو می‌گرده؛ اما بی‌نتیجه، به تنهایی بابا پشت میز آینه‌دار پی می‌بره. چهره‌ی کنجکاو بابا سرتاپای مشکینم رو برانداز و قوای حرف‌زدنم رو به کار کردن وادار می‌کنه.
    - بابا! من امروز نمی‌تونم شرکت بیام.
    عینک مطالعه‌ش رو برمی‌داره و کتاب توی دستش رو می‌بنده.
    - نه. باید بیای.
    - اما بابا...
    حرفم رو قطع می‌کنه و با نگاهی عمیق ادامه میده:
    - نمیشه برای هر چیزی کار شرکت رو به تعویق بندازی!
    آهی از بین گلوم بیرون میاد و نگاه مستأصلم رو به چشم‌های مقتدرش می‌کشونم. دست‌هام رو توی جیبم می‌ذارم و با پا روی زمین ضرب می‌گیرم.
    - من امروز واقعاً نمی‌تونم بیام بابا؛ اما میشه تو نبود من حواستون به کارای شرکت باشه؟
    سنگینی نگاه تیزش که ناشی از نافرمانی منه، سرم رو پایین می‌اندازه و یه‌کم تعجب چاشنی کلامش میشه.
    - منظورت چیه؟
    نفس عمیقی می‌کشم. باید نشون بدم بی‌تفاوتم تا نگران چیزی نشه و موضوع رو تحت کنترل ببینه.
    - یه‌کم توی نقشه‌ها به مشکل خوردیم، میشه؟
    - معلومه که میشه باباجان!
    لبخند گرمی می‌زنه و با خیالی راحت، از در بیرون میرم. آهسته از پله‌ها سرازیر میشم و به‌طرف کیانمهری قدم برمی‌دارم که هنوز مشغول صبحانه خوردنه و چاییش رو به دهان نزدیک می‌کنه.
    - من امروز شرکت نمیام. حواست به همه‌چیز باشه. فقط اینکه بابا فعلاً چیز زیادی درباره اتفاقات اخیر نمی‌دونه. حواست رو جمع کن!
    به‌طرفم برمی‌گرده و با بی‌خیالی زمزمه می‌کنه:
    - جونم عشقم! خیالت تخت! حواسم به همه‌چیز هست.
    عصبی در قوطی مربایی که گوشه‌ای افتاده رو روی شیشه‌ش می‌کوبم و در حین بستن، زمزمه می‌کنم:
    - کیان اعصاب ندارم. جان من امروز مواظب باش!
    نگاه عاقل‌اندرسفیهش به حرکات دستم کشیده میشه.
    - چشم! با خیال راحت تمدد اعصاب کن. در قوطی رو هم نبند. مگه مرض داری یاغی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    دست مشت‌شده‌م رو به در می‌کوبم. طاقتم طاق و زبونم خشک شده. نمی‌تونم بیشتر از این صبر کنم. باید سر دربیارم.
    - بله، بفرمایید؟
    - منم، باز کن.
    لحظه‌ای مکث می‌کنه و تردید نفس‌هاش رو از همین پشت آیفون حس می‌کنم. با حرص دندون‌هام رو روی هم می‌سابم و می‌غرم:
    - دِ باز کن لامصب!
    درب با صدای تیکی باز میشه و دست‌های پرِ نیاز فهمیدنم در رو باز می‌کنن. با نگاهی آروم که هر لحظه ممکنه به طوفانی دامن‌گیر بدل بشه، به‌طرف خونه‌ش راه میفتم. از کنار حوض کوچیک و موزاییک‌های قدیمی حیاطشون عبور می‌کنم. در خونه باز میشه و اندام بلند قامت و لاغرش پشت درب جا می‌گیره.
    - به‌به! کیارادخان! چطوری عمویی؟
    - برو کنار.
    با تعجب به خشمِ نگاهم خیره میشه و خودش رو از چهارچوب درب کنار می‌کشه. روی قالی قرمز خونه‌شون راه میرم و مرور میشه خاطراتی که با هم میون همین گل‌های قرمز و رنگی قالی داشتیم. این بی‌عنانی مغز پرتفکر هم دردسر جدیدی برام شده. جلوتر میرم. درست کنار مبل قرار می‌گیرم و ناگهان برمی‌گردم. فرهاد که پشت‌سرم قرار گرفته بود، از این گردش ناگهانیم یه‌کم از جا تکون می‌خوره و با حیرت نگاهم می‌کنه.
    - چیزی شده؟
    - چند؟
    نگاهش تعجب رو فریاد می‌کشه و از پس مردمک چشم‌های قهوه‌ایش بیرون می‌ریزه.
    - چی چند؟
    - قیمت اون تابلو!
    ازم فاصله می‌گیره و به‌سمت مبل حرکت می‌کنه. دستش رو به نشانه‌ی تعارف بالا میاره و میگه:
    - اول بفرما بشین! یه نوشیدنی‌ای چیزی برات بیارم. بعد حرف بزن ببینم چته!
    کلافه روی مبل می‌نشینم و دستم رو روی پیشونیم می‌کشم.
    - بس کن فرهاد! اون تابلو رو چند می‌فروشی؟
    لبخند طعنه‌آمیزی به نوع لحن خشن و مستبدم می‌زنه و ابرویی بالا می‌اندازه.
    - فروختم. همون دیروز!
    ملتهب طوفانم به پا میشه و رعدش دامن فرهاد رو می‌گیره.
    - چرند نگو لعنتی! فکر کردی با کی طرفی؟ ها؟
    بلند میشه و به تبعیت از من صداش رو بالا می‌بره.
    - هوی! چته؟ اینجا عمارت اون بابایی‌‌جونت نیست که صدات رو پس کله‌ت انداختی و اولدرم بولدرم می‌کنی!
    قدم‌های پرغیظم رو به‌طرفش برمی‌دارم و تیر خشمم رو به نگاهش می‌زنم.
    - ببر صدایی رو که به چندرغازی وصله و واسه خاطر پول...
    حرفم رو می‌خورم. من در حدی نیستم زخم بزنم وقتی که خودم هم...
    ذهنم رو جمع می‌کنم و پلک‌هام رو روی هم فشار میدم و از پس خشم دیرینه‌ی جگرسوزم، زمزمه می‌کنم:
    - برای من دست پیش نگیر فرهاد! الان وقتش نیست. تابلو رو برام بیار و حرف اضافیم نزن.
    جلو‌تر میاد و انگشت اشاره‌ش رو تهدید‌وار به قفسه‌ی سـ*ـینه ‌م می‌زنه.
    - ببین کیاراد! اول هم بهت گفتم. من واقعاً اون تابلو رو فروختم و الان دسترسی بهش ندارم. باور نداری تموم اتاقا و حتی اون نمایشگاه رو بگرد.
    ریشخند برنده‌ای به انکارش می‌زنم و زمزمه می‌کنم:
    - چند فروختی؟
    - به قیمتی که تو هرگز نمی‌تونی پرداختش کنی!
    طعنه‌ش تیغی میشه و وسط قلب پراضطرابم رو می‌دره. فرو می‌ریزم از حرفی که پشت نگاه آروم اما طعنه‌دارش نقش بسته. عصبی در خونه‌ش رو پشت سرم می‌کوبم و حرکت می‌کنم. استارت ماشین رو می‌زنم و پرگاز به‌سمت جاده‌ای بی‌انتها راه می‌افتم که خودم هم نمی‌دونم قراره به کجا برسم. دستم رو به در تکیه میدم و کنار صورتم مشت می‌کنم. همیشه وقتی آدمی به این شدت سعی در پنهان‌کاری و ندونستن داره. به این معنیه که دیگه اصرار در مقابلش سر خم کردنه و شکستن غرور. پوزخندی به لبم می‌نشینه. انکار فرهاد امروز طعنه‌ای به بی‌نهایت می‌زد. دیگه جای پافشاری من نبود. باید از طریق دیگه‌ای وارد عمل بشم. نگاهم به جاده می‌افته. به اولین خروجی شهر می‌رسم و وارد جاده‌ی خاکی میشم. دیدن اینجا برای من پر از خاطراته. همیشه اتفاقات توی یه لحظه پا می‌گیرن و جوری می‌تونن تو ذهنت نقش ببندن که تعجب کنی واقعاً اتفاق افتادن یا تصورات دنیای نیالوده‌ی رؤیا‌ها هستن.
    ماشین رو پارک می‌کنم و به طرف خلوتگاه همیشگیم راه میفتم. از روی سنگلاخ‌ها عبور می‌کنم و به مقصد می‌رسم. نفس عمیقی می‌کشم و به طبیعت بکر رو‌به‌روم خیره میشم. رودخونه جاریه، آب‌هایی که بدون تأمل عبور می‌کنن و این من خسته‌ای که اعصاب به هم ریخته‌م رو آوردم کنار رودخونه تا آروم بگیره و تن خسته‌م رو روی گِل‌های کنارش نشوندم، بلکه خیسی گِل‌ها آتیش درونم رو سرد کنه. زانو‌هام رو خم می‌کنم و دست‌هام رو دورش حلقه می‌زنم. سرم رو روی زانو‌هام می‌ذارم و گوش‌هام رو به صدای سکوت جنگل و عبور هنجارشکن آب می‌سپارم. امروز از اون روز‌هاییه که در عین پر بودن، احساس خلأ می‌کنم. نمی‌خوام ذهنم سمت اون تابلو بره. نمی‌خوام ذهنم به جا‌هایی بره که تهش جز بد شدن حالم چیز دیگه‌ای نداره؛ ولی مگه میشه؟ از نشستن خسته میشم و شروع به قدم‌زدن می‌کنم. بعد از ساعت‌ها پیاده‌روی، بالاخره زق‌زق پا‌هام امونم رو می‌بره و ناچاراً به‌طرف ماشین برمی‌گردم. آروم به پشتی صندلی تکیه می‌زنم. دستم رو دور فرمون گره می‌زنم و بعد از لحظاتی، ماشین رو به حرکت درمیارم.
    بی‌سروصدا وارد عمارت میشم. چند قدم بیشتر حرکت نمی‌کنم که مریم‌خانم از آشپزخونه بیرون میاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    -‌ آقا اومدی؟! سرت سلامت! باباتون گفتن اومدی، بگم حتماً بهشون زنگ بزنید. کار فوری دارن.
    - الان زنگ می‌زنم.
    گوشیم رو درمیارم و همچنان که از پله‌ها بالا میرم، شماره‌گیری می‌کنم. بعد از چندتا بوق، صدای بابا توی گوشی می‌پیچه:
    - سلام پسرم! امروز حال مادر آرزو بد شد. وضعیتش اصلاً رو به راه نیست. بیا اینجا. بچه‌ها رو می‌خواد ببینه.
    سرم رو می‌خارونم و گوشه‌ی خا‌ک‌گرفته‌ی شلوارم رو با دست می‌تکونم.
    - من نمیام بابا. امشب حوصله ندارم.
    ***
    دستم رو روی زنگ می‌ذارم. بعد از چندثانیه درب قهوه‌ای قدیمی، با صدای تیکی باز میشه. قدم‌های خسته‌م رو روی موزاییک‌های حیاط پر درخت برمی‌دارم. نگاه کلافه‌م رو به در ورودی خونه‌ی ویلاییش می‌دوزم. بی‌صدا وارد میشم و با همه سلام و علیک می‌کنم. بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم اینجا شلوغه. برادر آرزو و خانمش با بچه‌هاشون هم هستن. با صدای آقاجمشید سرم رو به‌طرفش برمی‌گردونم.
    - خوبی کیاراد؟ احوال شما چطوره؟
    - ممنون! شما خوب هستین؟
    - مرسی پسر!
    هنوز حرف‌های ما تموم نشده که مادر آرزو شروع به حرف‌زدن می‌کنه.
    - کیارادجان، مادر! کم به ما سر می‌زنی. من پیرزن چشمام به در خشک شد بلکه زنگ زده بشه، تو و برادرات بیاین داخل. خوب نیست مادر این‌همه از ما دوری کنید. حتماً باید بگم پدرتون زنگ بزنه، به‌زور بیارتتون؟
    - نه مادر! اختیار دارین. باور کنید خیلی گرفتارم. وقت بشه حتماً دیدنتون میایم.
    ‌کیانمهر صدام می‌زنه تا به جمع جوون‌ها ملحق بشم. بابا اجازه‌ی یه شب تنهایی رو هم بهم نداد و بالاخره ناخواسته از میون این جنگ نابرابر پدر و پسری، بازنده‌ی ثابت این میدون شدم و بابا من رو به این جمع کشوند. پوف صداداری می‌کشم. بی‌میل از جا بلند میشم و به‌طرف بچه‌ها که دور مبل‌های پذیرایی نشستن، راه می‌افتم. نزدیکشون می‌رسم که با دیدنم جا باز می‌کنن. کیانمهر نگاهی کلی به سرتاپای اسپرتم می‌اندازه و با اشاره به جای خالی کنارش میگه:
    - بیا بشین داداشم که دل‌تنگ خودت و تیپ مزخرفتم!
    کیاچهر تک‌خنده‌ای می‌کنه و نگاهی به شلوار لی مشکی و تی‌شرت سبزی که روش پوشیدم می‌اندازه. دستش رو روی شلوار هم‌رنگ با کت سرمه‌ایش می‌ذاره و رو به کیانمهر، با کنایه میگه:
    - آره. داشتی از غم فراغ جون می‌دادی!
    نگاه عاقل‌اندرسفیه کیانمهر، تمامیت بلندقامت کیاچهر رو در برمی‌گیره و جواب میده:
    - مرد که گریه نمی‌کنه داداش، غم درونش رو با خنده نشون میده؛ ولی به جان این شلغم، دلم داشت می‌ترکید! خون بود!
    کیاچهر می‌خنده و نگاه ناباورش رو به کیانمهر می‌دوزه.
    - آره ماشاءالله! سه‌نفری به‌زور از وسط گرفتیمت!
    - وسط چی؟
    سر کیاچهر به‌طرفم برمی‌گرده و دست‌هاش رو توی هم قفل می‌کنه. با دیدن نگاه منتظرم، جواب میده:‌
    - نمی‌دونی چه رقصی می‌کرد! آخرش بابا یه تشر زد تا از رو رفت.
    ماندانا رو به کیاچهر با سرعت میگه:
    - اتفاقاً خیلی خوب بود، همه انرژی گرفتیم. این‌قدر بهش سخت نگیرید.
    کیانمهر رشته‌ی کلام رو توی دست می‌گیره و محکم، ماندانا رو تشویق می‌کنه.
    - ماندانا! آفرین! حالا دیگه من مشکلی ندارم داداشم باجناقم بشه. اصلاً می‌دونید چیه؟ من از اول زندگیم دوست داشتم جوری زن بگیرم که با داداشام باجناق بشم.
    نازگل رنگش می‌پره، قرمز میشه و با اخمی غلیظ به کیانمهر مشکی‌پوش امشب نگاه می‌کنه و زیر لب جمله‌ای زمزمه می‌کنه که کیانمهر سریع لبش رو به دندون می‌کشه و با نچ‌نچ میگه:
    - عه‌عه! بد حرف بزنی نمی‌گیرمتا!
    نازگل اخم غلیظی می‌کنه و سرش رو برمی‌گردونه. مو‌های لَخت طلایی‌رنگش روی شونه‌هاش می‌ریزه و دست‌های ظریفش هم‌زمان برای کنار زدنشون بلند میشه. کیانمهر با دیدن عکس‌العمل نازگل، گل از گلش می‌شکفه و بیشتر می‌خنده.
    - راستی! یادم رفت ازت بپرسم. تو با هوو کنار میای یا نه؟
    پشت چشم نازگل، از نگاه تیزبین کیانمهر دور نمی‌مونه و با اشتیاق از جا بلند میشه.
    - مثل اینکه گفت بله.
    نازگل با صدای جیغ‌مانندی، قامت کت‌شلواری کیانمهر رو از نظر می‌گذرونه و صدام می‌زنه:
    - کیاراد بگیرش تا خودم نکشتمش!
    کیانمهر لبخند مرموزی می‌زنه و به من اسپرت‌پوش امشب اشاره می‌کنه.
    - عه! چرا هر چی میشه این برادر فلک‌زده‌ی من رو صدا می‌زنی؟ اگه می‌تونست کاری بکنه تا حالا خودش رو نجات می‌داد.
    نازگل پوزخندی می‌زنه و با گوشه چشم ابرویی بالا می‌اندازه.
    - تو داداشت رو هم عذاب میدی؟
    - نه. عشقمه، بوسش میدم.
    چپ‌چپ نگاهش می‌کنم و یه پام رو روی دیگری قرار میدم.
    - ببند.
    کیانمهر خیار توی دستش رو روی بشقاب می‌ذاره و سر جاش می‌نشینه.
    - چشم! چرا دعوام می‌کنی؟ خشمگین ظالم!
    سکوت چند لحظه‌ای برقرار میشه و تازه فرصت می‌کنم نگاهی به تیپ خودم بندازم. کت تک مشکی با شلوار لی مشکی همچین بدک هم نیست که کیانمهر خوشش نیومد. سرم رو بالا میارم. نازگل و ماندانا کنار هم نشستن و کیاچهر روی مبل سمت راست ماندانا و درست مقابل من نشسته. نفسی تازه می‌کنه و با نگاهی جدی از ماندانا می‌پرسه:
    - درسِت کی تموم میشه؟
    ماندانا لبخند ملیحی می‌زنه و با ناز، دامن پیراهن کوتاه قرمزش رو مرتب می‌کنه.
    - ان‌شاءالله اگه مشکل خاصی پیش نیاد، یه ماه و نیم دیگه.
    - بعدش قصد نداری بری خارج از کشور؟
    - دقیق معلوم نیست.
    کیاچهر دستش رو روی پاش می‌ذاره و با لحنی بیش از حد جدی که فقط اخطارش رو ما دو برادر می‌فهمیم، با آرامش میگه:
    - ولی به نظرم بری بهتر باشه. هم برای خودت، هم برای آینده‌ت.
    حیرت‌زده به این عکس‌العملش خیره میشم و ماندانا با تعجب مو‌های مزاحم جلوی چشم‌هاش رو کنار می‌زنه و نگاهش می‌کنه.
    - چطور؟
    - اونجا می‌تونی موفق‌تر باشی.
    طعنه‌ی کلامش جز هشداری جدی نمی‌تونه باشه که زنگ خطر رو برام به صدا درمیاره و ناخواسته دل‌آشوبه‌ای پنهونی می‌گیرم و ابرو‌های کیانمهر بالا می‌پره. ماندانا لبخندی مصلحتی می‌زنه. چشم‌هاش رو ریز‌تر می‌کنه و با بیانی خاص و زیرکانه جواب میده:
    - ممنون از اینکه به فکرمی؛ ولی من هنوز تصمیمم رو نگرفتم و ترجیح میدم خودم مسیر زندگیم رو انتخاب کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    این یعنی تو نمی‌تونی برای من تصمیمی بگیری و برنده‌ی این بازی منم.
    نگاهی به چهره‌ی سرد کیاچهر می‌اندازم. شک ندارم می‌خواد مزه‌ی دهن ماندانا رو بچشه و حرف‌هاش همه با قصد و غرضه. به بیانی میشه گفت هشدار محض بود. هرچند ماندانا هم زیرکانه جوابش رو داد و منظورش رو رسوند. با دیدن این صحنه برای لحظه‌ای یاد جنگ نرم افتادم که یه طرفش برادرم نشسته و طرف دیگه زنی که هنوز نمی‌دونم با هم چندچندیم.
    ***
    خمیازه‌ی بلندی می‌کشم و از جا بلند میشم. بعد از شستن دست و صورت، لباس‌هام رو عوض می‌کنم و به‌طرف میز غذاخوری راه می‌افتم که کیاچهر رو هم سر میز می‌بینم. کنجکاو میشم.
    - کیاچهر؟ چی شده امروز صبح به این زودی بیداری؟
    - همیشه بیدار می‌شدم.
    - آره؛ ولی نه شسته رُفته و آماده‌ی حرکت!
    ظرف مربا رو برمی‌داره و با قاشق، محتویاتش رو توی ظرف خودش خالی می‌کنه.
    - می‌خوام برم در مطب رو باز بذارم قبل از افتتاحیه چهارتا آدم ببیننش. تو نمیای؟
    لیوان چایی رو برمی‌دارم و به دهانم نزدیک می‌کنم.
    - امروز وقت ندارم؛ ولی فردا یه سر میام ببینم چی‌کار کردی.
    - کارتای ویزیت رو چاپ کردم. بگیر ببر تو شرکت بذار.
    - باشه. راستی! تو جدیداً با دختری دوست شدی؟
    نگاه نیم‌بندی به صورتم می‌اندازه بلکه بتونه دلیل پرسشم رو از چشم‌هام بخونه.
    - آره. دیدم دخترای اینجا تنهان، گفتم به یکیشون کمک کنم.
    به لحن جدی ولی حرص پنهان کلامش می‌خندم.
    - تو و کیانمهر همیشه در حال کار خیرید.
    - آدم باید دستش تو کار خیر باشه. چی شد پرسیدی؟
    - هیچی. ماندانا می‌گفت با یه دختر دیدتت!
    قاشق مربا رو توی کره فرو می‌بره و با لـ*ـذت لقمه درست می‌کنه. با چشم‌هایی ریز شده و دقیق، اجزای صورتم رو از نظر می‌گذرونه و میگه:
    - یه لحظه از دور دیده بودمش. گفتم حتماً میاد برای خاله‌ش خبرچینی می‌کنه؛ اما گویا به تو گفته.
    لبخند ساده‌ای می‌زنم. نونم رو پر از مربا می‌کنم.
    - اون روز توی مهمونی گفت.
    - اون‌وقت فقط به تو؟
    - آره.
    نگاهش جدی میشه. کنجکاوانه ابروش رو بالا می‌اندازه. دست از صبحانه‌خوردن می‌کشه و انگشت‌هاش رو توی هم گره می‌زنه.
    - کیاراد! با این دختره چه رابـ*ـطه‌ای داری؟
    - رابـ*ـطه‌ی خاصی نیست.
    دستش رو روی میز می‌ذاره و یه‌کم به‌سمتم متمایل میشه. شاید فکر می‌کنه با نزدیک‌تر شدن و ارتباط چشمی مستقیم می‌تونه اختیار افکارم رو از دستم بگیره و به جواب سؤال‌هاش برسه. سبزی نگاهش توی زمردین چشم‌هام گره‌ای می‌خوره که حرفی جز «حقیقت رو بگو» ازش پیدا نیست.
    - کیاراد من برادرتم. راستش رو بگو. با این دختره چندچندین؟
    - یه رفاقت ساده‌ست.
    نیشخندی می‌زنه و چاقوش رو توی پنیر فرو می‌بره.
    - چه رؤیایی!
    لحن تمسخرآمیـ*ـزش، خبر از ناباوری میده و من چه بی‌اراده سعی می‌کنم فکرش رو عوض کنم.
    - واقعاً چیز خاصی نیست!
    - بله. کاملاً از وجنات شما پیداست. فقط بهت بگم که یادت نره پدر و مادر این دختر کیا هستن!
    دست‌هام رو دو طرف میز می‌ذارم و به چشم‌هاش زل می‌زنم.
    - این دختر چه ربطی به اونا داره؟ ماندانا شخصیت مستقلی داره.
    - اونا خانواده‌ش هستن. چه بخواد چه نخواد تربیت شده‌ی اوناست و تهش ازشون تأثیر می‌گیره.
    - من این حرفت رو قبول ندارم.
    دستی به ته‌ریشش می‌کشه و متفکرانه جواب میده:
    - من هم خوش‌حال میشم درست نباشه و با ماندانا خوش باشی برادر کوچیکم!
    بعد از گفتن این حرف، کیفش رو برمی‌داره و نگاه پرحرف و یخ‌بسته‌ای بهم می‌اندازه. با سرعت از آشپزخونه بیرون می‌زنه و من رو توی فکر جا می‌ذاره.
    ***
    صدای گام‌های کوتاهم، سر منشی رو بلند می‌کنه. با دیدن من به‌سرعت از جا بلند میشه و دستپاچه، انگشت‌های تپل دستش رو تو هم فرو می‌بره. جواب سلامش رو میدم و بدون وقفه، به‌طرف اتاق خودم میرم. همین که دستم رو روی دسته‌های صندلی چرمیم می‌ذارم و قصد نشستن می‌کنم، در با صدای بدی باز و چهره‌ی خندونش، قاب چهارچوب قهوه‌ای میشه.
    - سلام عشقم!
    - توی تنها کاری که همیشه پشتکار داری، آزار رسوندن به منه!
    می‌خنده که با غیظ دندون‌هام رو به هم می‌سابم. خوب می‌دونه چقدر از عشقم‌عشقم گفتنش بدم میاد! مرموزانه لبخند می‌زنه و از این حرص‌خوردن‌های من عجیب کیف می‌کنه.
    - کجا بودی که نبودی؟
    آستین پیراهن روشنم رو بالا می‌زنم و زونکن حسابرسی رو برمی‌دارم.
    - پیش یه کارشناس. برای تشخیص رفته بودم.
    - چی شد؟
    نیم‌نگاهی به خم شدنش روی میزکارم می‌اندازم و زمزمه می‌کنم:
    - هیچی. امضا‌های اصلی رو گرفت و قرار شد بعد از چند روز بهمون خبر بده.
    چشم‌هاش رو ریز می‌کنه و نگاه عمیقی به صورتم می‌اندازه. یه‌کم عقب‌تر میره و روی صندلی می‌نشینه.
    - کیاراد! به‌نظر من رفتارای خانم نیازی مشکوک می‌زنه.
    شنیدن اسم خانم نیازی، سرم رو بالا میاره و تیز نگاهش می‌کنم.
    - چطور؟
    روی مبل سبزرنگ جابه‌جا میشه. گوشیش رو روی میز مقابل می‌ذاره و با یه‌کم هیجان میگه:
    - چند وقتیه زود دست‌وپاش رو گم می‌کنه. بیشتر از بقیه توی شرکته و نکته اصلی اینه که دقیقاً توی همون مواردی که نقشه‌ها مشکل پیدا کرده بود، این خانم نقشه‌ها دستش بوده و برای اجرا بُرده.
    خودم رو جلو می‌کشم و دو دستم رو زیر چونه‌م می‌ذارم. با ابرو‌هایی بالاپریده و نگاهی موشکافانه، لب می‌زنم:
    - دیگه چه رفتارایی از خودش نشون میده؟
    - رفتار خاص دیگه‌ای که نه؛ ولی وقتی داشتم با خانم معروفی حرف می‌زدم، از دهنش در رفت گفت چندوقت پیش خانم نیازی مشکل مالی پیدا کرده بود و از بچه‌ها پول قرض می‌کرده؛ اما الان خیلی ناگهانی وضع مالیش حسابی تأمین شده، جوری که قبل از موعد تموم پولای قرض گرفته شده رو پس میده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    این اتفاق غیرممکن نیست؛ اما از خانم نیازی بعیده. چطور میشه کار زنی باشه که چندین ساله بدون کوچک‌ترین خطای ممکن، کارش رو انجام داده؟! نگاه ناباور و پرتردیدم رو به کیانمهری می‌دوزم که در حال قطع کردن صدای زنگ گوشیشه و پیراهن صورتی کم‌رنگش از زیر کت‌وشلوار خاکستری، تضاد عجیبی ایجاد کرده.
    - منظورت چیه؟ خراب کردن نقشه‌های ما که چیزی به اون اضافه نمی‌کنه.
    - این مال اون فرضیه‌ست که بگیم خودش تنهایی داره این کار رو می‌کنه.
    - یعنی تنهایی نیست؟
    خودش رو به جلو می‌کشونه. دست‌های مردونه‌ش رو روی میز می‌ذاره و به نگاهم زل می‌زنه.
    - ببین کیاراد! ما سال‌هاست بچه‌های شرکت رو می‌شناسیم و اصولاً با کسی مشکلی نداریم؛ اما توی بیرون از شرکت کلی رغیب داریم که حاضرن سر به تن ما نباشه. به احتمال خیلی زیاد یه نفر از بیرون داره اوضاع رو کنترل می‌کنه. وقتی اوضاع مالی خانم نیازی در این حد به هم می‌ریزه؛ اما ظرف مدت کوتاهی به اون شدت رو به راه میشه، باید این وسط یه پول هنگفتی به دستش رسیده باشه که بتونه این خلأ مالی رو جبران کنه.
    دست‌هام رو توی هم گره می‌زنم و به جلوم خیره میشم.
    - ولی قبولش برای من یکی باز هم سخته. از این به بعد چهارچشمی حواست به خانم نیازی باشه. باید سر بزنگاه گیرش بندازیم که مدرکی دستمون رو بگیره؛ ولی این وسط توی حسابداری چرا این اتفاقا میفته؟
    - اون‌جوری که مشخصه، هیچ ربطی به هم ندارن. احتمالاً کار یکی از بچه‌هاست که داره احساس زرنگی می‌کنه و می‌خواد پولی بالا بکشه.
    زونکن‌های زردرنگ رو باز می‌کنم.
    - فعلاً باید خانم نیازی رو گیر بندازیم. میلاد حواسش به حساب‌کتابا هست. از طرفی هم زیاد مشکل حادی وجود نداره. می‌تونیم جمعش کنیم.
    کیانمهر بی‌حرف از اتاق بیرون میره. دستی به صورتم می‌کشم. از جا بلند میشم و نقشه‌ی جدید رو برمی‌دارم و روی میز کارم می‌ذارم. همین که دستم رو به‌طرف مداد می‌برم، تقه‌ای به در می‌خوره و میلاد وارد میشه. در رو پشت سرش می‌بنده.
    - سلام بر مهندس عزیز!
    به صورت قبراق و سرحالش نگاهش می‌کنم. بی‌حوصله سری تکون میدم.
    - سلام میلاد! خبر تازه‌ای شده؟ باز هم حسابا؟
    می‌خنده و سرش رو تکون میده.
    - نه. این‌ سری کلاغ بدخبر نیستم. اومدم دعوتت کنم.
    - دعوت؟
    ***
    خیلی دلم می‌خواد بدونم کی پشت این ماجراست و هدف این کار‌هاش چیه. چرا کمر بسته به خراب‌کاری توی شرکتی که سال‌ها بابا تنهایی سرپا نگهش داشته. حتی بعد از اون جدایی و تو زرد از آب در اومدن شرکاش!
    به ساعتم نگاه می‌کنم. وقت رفتن به خونه‌ست. کتم رو می‌پوشم و از شرکت بیرون می‌زنم. یه‌کم شیشه‌ی ماشین رو پایین میدم تا فضای دَم‌گرفته‌ی داخل عوض بشه. کیانمهر قبل از من، همراه بابا برگشت. از هر موقعیتی که بتونه برای رفتن استفاده می‌کنه. دست چپم رو کنار شیشه می‌ذارم و با دست راستم فرمون رو نگه می‌دارم. بدون مکث فرمون رو به‌سمت مخالف برمی‌گردونم و دور می‌زنم. توی یه صدم‌ثانیه صدای برخورد محکمی توی سرم می‌پیچه و به‌سختی فرمون رو کنترل می‌کنم تا از جاده خارج نشم. با گیجی به اطراف نگاه می‌کنم. درد بدی توی بدنم و مخصوصاً گردنم پیچیده. ابرو‌هام جمع میشه و با دست گردنم رو ماساژ میدم. از ماشین پیاده میشم و به‌طرف ماشین دیگه میرم؛ اما همین که نزدیک میشم، گاز ماشین رو می‌گیره و به‌سرعت فرار می‌کنه. سریع به‌سمت ماشین می‌دوم. استارت می‌زنم و پرگاز تعقیبش می‌کنم. هنوز گردنم به‌شدت درد می‌کنه. چراغ میدم و بوق می‌زنم؛ اما ذره‌ای اهمیت نمیده و سرعتش بیشتر میشه. از یه چهارراه به‌سرعت عبور می‌کنه، از بین ماشین‌ها لایی می‌کشه و فرصت هر واکنشی رو ازم گرفته. نزدیکش میشم. سپرم به چندمتری سپرش می‌رسه که با سرعت می‌پیچه. پام رو روی ترمز فشار میدم. بوق‌های گوش‌خراش ماشین‌های دیگه توی گوشم می‌پیچه. فاصله‌مون بیشتر میشه که گاز رو محکم‌تر فشار میدم. فاصله داره کم میشه. چندثانیه دیگه می‌تونم بگیرمش. دندون‌هام رو از حرص روی هم فشار میدم و چشم‌های زمردینم رو مثل عقابی در حال شکار، به ماشین جلویی می‌دوزم که ناگهان ماشینی جلوم می‌پیچه. پام رو با قدرت روی ترمز فشار میدم و لاستیک با جیغ گوش‌خراشی به شونه‌ی جاده منحرف میشه. به‌سختی ماشین رو نگه می‌دارم و مشت محکمی از این اقبال بد، به فرمون می‌زنم. لعنتی‌ها شانس آوردن! با تأسف به دور شدن اون ماشین فراری خیره میشم و نفس‌های بریده از خشم و حرصم رو بیرون می‌فرستم. نگاهم به ماشینی که جلوم پیچید و راهم رو بست می‌افته که با بی‌خیالی رفتارم رو زیر نظر گرفته و مثل شخصی می‌مونه که وسط سینمای چندبُعدی نشسته و داره از دیدنش لـ*ـذت می‌بره. از خشم سرخ میشم و رانند‌ه‌ی مقابل بی‌اهمیت جلوی چشم‌های به خون نشسته‌م، گاز ماشینش رو می‌گیره و دور میشه. از ماشین پیاده میشم. مشت محکمی به کاپوت می‌زنم. لعنتی به این بخت می‌فرستم و به ماشین تکیه می‌زنم. اگه مهارتم توی رانندگی نبود، قطعاً اتفاق بدی می‌افتاد. به‌سختی ماشین رو جمع کردم. مدل برخوردی که با ماشین داشت، از عمد بود. من مطمئنم هیچ‌کس این‌طوری از مسیر منحرف نمیشه؛ ولی برای چی باید از عمد بزنه؟ ماشین رو به حرکت درمیارم و به‌طرف مطب کیاچهر می‌رونم. تا جایی که یادم میاد حوالی میدون بود. هنوز باقی‌مونده‌ی کارت ویزتش توی ماشینه. یکی رو درمیارم و آدرس رو می‌خونم. نبش خیابونه، ساختمون تجاری. جای خوبیه؛ ولی خیلی‌وقته توی این منطقه ساخت‌وساز انجام نمیشه. به ساختمون می‌رسم. خوشبختانه جای پارک داره. مقابل ساختمون پارک می‌کنم و پیاده میشم. نگاه خیره‌ی عابرین رو به گلگیر داغون ماشینم می‌بینم. خوب می‌دونم چی توی ذهنشون می‌گذره. آه حسرت‌باری می‌کشم و به‌سمت ساختمون راه می‌افتم. معماری داخلش واقعاً زیباست. به‌نظر میاد اسکلت و بدنه‌ی محکمی داشته باشه. فقط امیدوارم از مصالح خوبی براش استفاده کرده باشن. ساختمون چندطبقه‌ست. حالا یکی نیست بگه آخه برادر من مطب اون بالا چی‌کار می‌کنه؟! در آسانسور باز میشه و تابلوی مطب درست رو‌به‌رومه. در می‌زنم که زنی با قد متوسط و نگاهی پرقدرت، در رو باز می‌کنه. چشم‌های قهوه‌ایش رو به نگاهم می‌دوزه. چشم‌هام اختیار از دست میده و بین پیچ‌وتاب مو‌های لَخت قهوه‌ایش می‌گرده. آرایش مناسب و بینی ساده‌ش، نمک خاصی به چهره‌ش داده که حس خوبی تو من ایجاد کرده. در کل ظاهر خوبی داره و خوش‌تیپه؛ اما پوششش زیاد راحت نیست؟ اصول کار اینه یه منشی لباس رسمی‌تری بپوشه؛ ولی... دست از تعجب برمی‌دارم و با راهنمایی منشی به اتاق کیاچهر میرم. با دیدن من لبخند می‌زنه و احوالپرسی می‌کنه. نگاهی به اتاق بزرگش می‌اندازم. از شیک بودن و ترکیب جالب رنگ مشکی و سفید و قرمز، صحنه‌ی جذابی به وجود اومده. روی یکی از مبل‌های جلوی میزش می‌نشینم و به حرف میام.
    - به داداش! چه کردی! خیلی تروتمیز از آب دراومده. طراحی داخلیش عالی و مدرنه.
    - ما رو دست‌کم گرفتیا! تا وقتی آقاداداشت هست شاهد همچین منظره‌هایی هستی.
    به ژست گرفتن مغرورانه‌ش می‌خندم و نگاهم به میز قهوه‌ایش میفته.
    - راستی! چرا اومدی طبقه دوم؟ طبقه همکف بهتر نبود؟
    - طبقه همکف که پره؛ ولی جایی رو که دوست داشته باشم و با ایده‌آل‌های ذهنیم برابری بکنه، پیدا نکردم. فعلاً اینجا از همه نظر بهتره.
    می‌خندم و گردنم رو ماساژ میدم. هنوز دردش کم نشده.
    - بله. صحیح می‌فرمایید!
    دستش رو روی دسته‌های صندلی می‌ذاره و در حین بلند شدن میگه:
    - خب برم برای برادر عزیزم چایی بیارم با این شیرینیای دست‌ساز بخوری. اولین‌ باره اینجا اومدی.
    - تو چرا بری؟ بگو منشیت بیاره.
    ابرو‌هاش بالا می‌پره و با حیرت نگاهم می‌کنه. دوباره می‌شینه و دستش رو روی زانوش می‌ذاره.
    - منشیم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    - آره دیگه. همون خانمی که در رو باز کرد.
    با صدای بلند می‌زنه زیر خنده. گونه‌هاش قرمز میشه و بریده‌بریده زمزمه می‌کنه:
    - منشی کدومه؟! یه وقت جلو خودش نگی! به باد فنا میرم
    - اگه منشی نیست پس...
    همچنان می‌خنده.
    - خانم‌دکتر نوری همکارمه. قراره این اتاق بغلی رو بهش بدم.
    با حالت مرموزی می‌خنده و به‌سرعت از اتاق بیرون میره. بعد از چند دقیقه‌ای با سینی چایی برمی‌گرده. چشم‌هاش هنوز هم می‌خنده.
    - خدا رحم کرد به خودش چیزی نگفتی؛ وگرنه کله‌ت رو کنده بود! باید می‌اومدم نجاتت می‌دادم.
    واکنشی نشون نمیدم. دستم رو جلو می‌برم و چایی رو برمی‌دارم. سر جاش می‌شینه که می‌پرسم:
    - افتتاحیه رو کی برگزار می‌کنی؟
    - احتمال زیاد جمعه‌ی این هفته. تا اون‌موقع هم با خانم‌دکتر رسماً مستقر می‌شیم.
    دستش رو به‌سمت دسته‌ی چای لیوانی می‌بره و بعد از برداشتن قند، چشم‌های سبز روشنش رو به نگاه زمردینم می‌دوزه. سرش رو تکون میده و لیوانش رو به دهن می‌بره. از فرصت استفاده می‌کنم.
    - کاری چیزی مونده برات انجام بدم؟ برای افتتاحیه می‌خوای چی‌کار کنی‌؟
    بعد از شوخی و خنده از اتاق بیرون می‌ریم. نگاهی به سالن می‌اندازم. بیشتر شبیه یه خونه‌ی دوخوابه‌ست تا مطب! تنها تفاوتش اینه آشپزخونه‌ش توی یه اتاق کوچیکه. سرم رو به دنبال خانم‌دکتر می‌گردونم؛ ولی اینجا نیست. مثل اینکه توی اتاق خودشه. خداحافظی می‌کنم و از مطب بیرون می‌زنم. قرار شد کیاچهر یه ساعت دیگه خونه بیاد. انگار هنوز یه سری کار‌هاش رو انجام نداده بود. لبخند شیطنت‌آمیزی روی لب‌هام می‌شینه. شاید هم کار‌های دیگه‌ای داشتن! به صافکاری یکی از دوستانم میرم و ماشین رو تحویلش میدم و با یه تاکسی، خودم رو به عمارت می‌رسونم. قدم‌های محکمم رو به‌طرف سالن برمی‌دارم. صدای خنده‌های کیانمهر از همین‌جا به گوش می‌رسه و با آخرین قابلیت صداش جلوی بابا وایستاده و حرف می‌زنه:
    - بابا! جان من بگو!
    - بچه آروم بگیر.
    سلام می‌کنم. متوجه‌ی حضورم میشن و سرشون رو به‌طرفم برمی‌گردونن. بعد از احوالپرسی کوتاه، به اتاق خودم میرم. نگاهم به گوشه‌ای از اتاق، کنار پنجره می‌افته. «کیاشا! یادت میاد قدیما چقدر کنار این پنجره می‌نشستیم و بازی می‌کردیم؟ تو عاشق دیدن باغ بودی! می‌گفتی با دیدنش حس خوبی بهت دست میده و من همیشه پابه‌پات بودم. صدای خنده‌های بی‌غصه‌مون از مرز این دیوار‌ا رد می‌شد.»
    گاهی دست خود آدم نیست. با یه نگاه کردن ساده، روحت پر می‌کشه به سال‌هایی که گذشت و ذهنت پُر میشه از خاطراتی که ناخواسته جلوی چشمت نقش می‌بندن.
    «نگاهم به دور تا دور سالن می‌چرخه. مهمون‌های زیادی دعوت شدن و کیاشا شادتر از همیشه، با همه احوالپرسی می‌کنه. مثل بچه‌ای دنبال مادرش، پشت سرش حرکت می‌کنم. همیشه اون جلوئه و من سایه‌ش. بابا صدامون می‌زنه. به‌طرفش برمی‌گردیم و نزدیک می‌شیم.
    - پسرا! بیاید برید بچه‌ها رو با خودتون ببرید طبقه‌ی بالا بازی کنید. اینجا جای شما‌ها نیست پسرای من! جمع بزرگونه‌ست.
    نگاه گنگ چشم‌های من و کیاشا به هم برخورد می‌کنه و از بینش تعجبه که سر می‌کشه و کنجکاوی که حتی بابا هم از پس نگاهمون حس کرده.
    - چرا باید بریم بالا؟ ما زیاد هم بچه نیستیما! چی بازی داریم که باهم بکنیم؟
    بابا به‌طرفمون حرکت می‌کنه. نفس عمیقی می‌کشه و درست مقابل کیاشا توقف می‌کنه. دستش رو روی شونه‌ش فشار میده و لبخندی به قد رشید پسر دست‌پروده‌ی خودش که تا چونه‌ش رسیده، می‌زنه.
    - درسته بزرگ شدین بابا؛ ولی بعضی جمعا هنوز هم برای شما‌ها زوده. برید سرگرم باشید پسرا!
    کیاشا نگاهش رو از بابا می‌گیره و به من خیره میشه. پلک اطمینان‌بخشی می‌زنم و با خیال راحت به‌طرف بچه‌ها می‌ریم. از دور بهراد رو دیدم که با خواهرش گوشه‌ای نشسته بودن. به نسبت ما چهارتا، اختلاف سنی بیشتری باهم داشتن و همین باعث شده بود بارانا دختر کوچولوی زیبایی باشه که به چشم‌های کیاشا بامزه به نظر برسه.
    - کیاراد! این دختره چقدر نازه!
    صدای کیاشا به گوش‌های غیرتمند بهراد رسید. بارانا بی‌خبر از همه‌جا و با همه‌ی کودکیش، لبخند معصومانه‌ای زد. دوثانیه هم نشد که بهراد از جا بلند شد و با لحنی عصبانی، ما رو به رگبار بست.
    - خجالت نمی‌کشید؟ شما‌ها شرف ندارید؟
    کیاشا بهت‌زده و با سردرگمی نگاهش کرد.
    - چرا این‌طوری با ما حرف می‌زنی؟ مگه چی گفتم؟
    بهراد سـ*ـینه سپر کرد. عصبانی و آماده‌ی حمله گفت:
    - شما ژینگول بچه‌ها چه می‌فهمید ناموس چیه! هان؟
    عصبانی شدم و با دست یه‌کم به عقب هلش دادم.
    - درست حرف بزن با ما! قصد بدی نداشتیم.
    پوزخند تمسخر‌آمیزی گوشه‌ی لبش جا گرفت و رو به من جواب داد:
    - تو حرف نزن جغله! شلوارت رو نگه دار نیفته!
    به من گفت جغله؛ چون همیشه ازت ضعیف‌تر و ترسوتر بودم. زودتر جا می‌خوردم و بیشتر می‌شکستم. به تو و بابا بدجور وابسته بودم. همیشه من رو زیر چتر حمایت خودتون می‌گرفتید. حتی اجازه‌ی محکم‌بودن رو هم بهم نمی‌دادید و نمی‌ذاشتید خودم به تنهایی با مشکلاتم رو‌به‌رو بشم. نگاهم کردی. سرت رو به‌طرف بهراد چرخوندی و گفتی:
    - ببین بهراد! ما قصد بدی نداشتیم. درضمن با داداش من درست حرف بزن و اِلا...
    - و اِلا چی؟ هان؟ بگو اگه جرئت داری!
    نتونستم طاقت بیارم.
    - اصلاً تو واسه چی داد می‌زنی، ها؟
    - چون داداششم و سر خواهرم غیرت دارم. چیزی که توی ژیگول‌بچه حالیت نمیشه.
    تو که تعجب کرده بودی، نگاهی به من انداختی. واکنش بهراد برای من و تویی که نوع تربیتمون فرق داشت و آزادانه احساساتمون رو می‌تونستیم بروز بدیم، عجیب بود. ما چیز بدی نگفته بودیم؛ اما بهراد فقط تقلید رو از بزرگ‌ترش یاد گرفته بود و نه مفهوم واقعی غیرت؛ ولی کیاشا! اون روز هیچ‌کدوم از ما نمی‌دونستیم این آشنایی نه‌چندان صمیمی، قراره سرمنشأ رفاقت عمیق تو و بهراد بشه و کاش هیچ‌وقت...»
    ناگهان در اتاقم به‌شدت به دیوار می‌خوره و رشته‌ی افکارم از هم گسسته میشه. باز هم بی‌رحمانه به زمان حال پرت شدم و حقیقت نبودن کیاشا، پتکی شد و به سرم کوبید. سریع و با یه‌کم اضطراب برمی‌گردم. با دیدن چهره‌ی شاد و سرحالش، سری به افسوس تکون میدم.
    - اگه به بچه دوساله آموزش داده بودم تابه‌حال در زدن رو یاد گرفته بود!
    بی‌اهمیت به من، از کنارم رد میشه و تنه‌ی محکمی بهم می‌زنه که یه‌کم از جام تکون می‌خورم. بدنش از من ورزش‌کاری‌تره. جلوی پنجره می‌ایسته و پرده رو یه‌کم کنار می‌زنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    - ماشینت کو؟
    - چطور؟
    - رفیق صافکارت زنگ زد. می‌گفت کارت داره؛ ولی گوشی رو جواب نمیدی. تصادف کردی؟
    با آرامش و بی‌خیال زمزمه می‌کنم:
    - یه از خدا بی‌خبری زد و در رفت!
    با تعجب به‌طرفم برمی‌گرده و به چشم‌هام زل می‌زنه.
    - تو هم عین ماست وایستادی نگاهش کردی؟
    جلوتر میرم و مقابلش می‌ایستم. دست‌هام رو توی جیب شلوارم می‌ذارم و خونسرد میگم:
    - رفتم؛ اما نشد بگیرمش. یه ماشین پیچید جلوم.
    - چی شد اصلاً؟
    - خودم هم نمی‌دونم. راهنما زدم که بپیچم. فاصله‌ی زیادی هم ازش داشتم. ناگهان بدون هیچ دلیلی از سمت راست به ماشین کوبید.
    ابرو‌هاش بالا میره و نگاه نافذش سرتاپام رو برانداز می‌کنه.
    - یعنی عمدی زده؟ شماره‌ش رو گرفتی؟
    - فرصت نکردم. اولش ایستاده بود. صبر کرد از ماشین که پیاده شدم و نزدیکش رسیدم، پاش رو روی گاز گذاشت.
    - یعنی چی؟ اگه از عمد زده باشن که خطرناکه. همین که بعدش فرار کردن خطرناک‌تره!
    دستی به پشت گردنم می‌کشم و چند قدمی به‌طرف میز میرم.
    - از سرووضع ماشینش پیدا بود وضعیت مالی خوبی نداره. به عمد زد؛ وگرنه فاصله‌ش از من زیاد بود. هر چند خوشبختانه جز گلگیر سمت راست ماشین، آسیب دیگه‌ای وارد نشده. شاید از ترس هزینه‌ی خسارت در رفتن.
    نگاهی سؤالی بهم می‌اندازه و می‌دونم ذهن برادرم درگیره.
    - برای چی باید از عمد بزنه؟
    - نمی‌دونم؛ ولی صحنه‌ای که من دیدم، جز این رو نشون نمی‌داد.
    - چهره‌ش رو تونستی ببینی؟
    - نه.
    تعجبش بیشتر میشه و چشم‌هاش نگرانی رو فریاد می‌زنه. مقابلم می‌ایسته و دست‌هاش رو توی جیب می‌ذاره.
    - یعنی چی؟
    - شیشه‌های ماشینش دودی با درصد بالا بود. جز یه سایه‌ی محو چیزی ندیدم.
    - نکنه واقعاً عمدی در کار بوده؟
    لب‌هام رو به هم فشار میدم و شونه‌ای بالا می‌اندازم. نگاهش نگرانی رو فریاد می‌زنه و ته دلم از این حمایت پنهانی برادرم، قرص میشه.
    - خب که چی؟
    با حرص جلو‌تر میاد و شونه‌م رو می‌گیره و به‌طرف خودش می‌کشه.
    - واقعاً برات مهم نیست یا خودت رو زدی به بی‌خیالی؟ میگی طرف عمداً زده، شیشه‌هاش هم دودی بوده و بعد هم فرار کرده، این مشکوک نیست؟ نکنه قصد...
    - قصد چی؟
    - حالا تحفه‌ای هم نیستی؛ ولی شاید می‌خواستن بکشنت!
    با صدای بلند می‌خندم و کتم رو درمیارم. هم‌زمان که به‌سمت کمد حرکت می‌کنم، ناباورانه و با بی‌خیالی میگم:
    - نترس! کسی حوصله‌ی کشتن من رو نداره.
    - حتی با وجود اون نوشته‌ی عجیب؟
    - کدوم نوشته؟
    کتم رو توی کمد می‌ذارم. پشت می‌کنم و مشغول تعویض لباس میشم. چندثانیه‌ای سکوت می‌کنه و به فکر فرو میره. تی‌شرت سبزرنگش، من رو به یاد تی‌شرت خودم می‌اندازه و شک ندارم باز هم از کمد من برداشته.
    - یه نفر برات کارت پستال آورده بود. دیدم نیستی، خودم تحویل گرفتم. اول نمی‌خواستم بازش کنم؛ اما به‌خاطر طرح خونی که داشت، کنجکاو شدم. توش فقط بزرگ و پررنگ نوشته شده بود «قسم به بارانی که در آن شب می‌بارید، منتظر باش!» نه آدرسی داشت و نه شماره‌ای.
    پشتم تیر می‌کشه و عرق سردی روی صورتم می‌نشینه. از همون اول با دیدن نوشته‌ی روی آینه حس بدی بهم دست داده بود. حدس می‌زدم؛ اما چطور ممکنه؟ به‌سختی برمی‌گردم. آب دهنم رو قورت میدم و سعی می‌کنم خودم رو عادی جلوه بدم. نگاهم به چشم‌های متعجبش گره می‌خوره. دووم نمیاره و لب‌هاش به سؤال باز میشه.
    - چیزی شده کیاراد؟ یعنی این دو موضوع می‌تونن به هم مرتبط باشن که شوکه شدی؟
    با سردرگمی سری به معنای نه تکون میدم و سرم رو برمی‌گردونم. قدم برداشتنش رو حس می‌کنم. پشت سرم می‌ایسته و آروم شونه‌م رو فشار میده.
    - مطمئنی؟
    بدون اینکه برگردم، جواب میدم:
    - آره.
    کلافه از جواب‌های نا‌مفهوم و کوتاه من، به عقب برمی‌گرده. از اتاق بیرون میره و در رو پشت‌سرش می‌بنده.
    ***
    - کیاراد! داداش بزرگ! کیاراد! خر بزرگ! کیاراد!
    صدای مدامش توی گوشم می‌پیچه. هوم گرفته و خش‌داری میگم که آروم شروع به تکون‌دادنم می‌کنه.
    - بلند شو دیگه! خرس این‌قدر نمی‌خوابه که تو خوابیدی.
    - برو راحتم بذار. دیشب نتونستم خوب بخوابم.
    کلام خش‌دار و گرفته‌م روش هیچ تأثیری نمی‌ذاره.
    - بلند شو! باید بریم سر کار. دیر شد.
    گوشه‌ی چشم پف‌کرده‌م رو باز می‌کنم. قامتش توی نگاهم رنگ می‌گیره. دستی به صورتم می‌کشم که با شدت پتو رو از روم می‌کشه.
    - پاشو نره‌خر!
    - چی شده امروز با مهربونی بیدارم کردی؟ از این عادتا نداشتی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا