- عضویت
- 2017/02/06
- ارسالی ها
- 1,543
- امتیاز واکنش
- 22,715
- امتیاز
- 861
لبخند از روی لبهاش کنار میره. سرش رو پایین میاندازه و بهسرعت زمزمه میکنه:
- ببخشید آقای مهندس! خانم نیازی گفتن بگم خدمتتون چند لحظه به اتاق نقشهکشی تشریف بیارید. میخوان ایدهآل ذهنیتون رو راجع به طراحی نقشه بدونن.
کیانمهر نگاهش رو از خانم معروفی میگیره. دستش رو زیر چونهش می ذاره و رو به من میگه:
- بهبه! ببین چقدر کلامشون شیوا و رساست!
زیر لب خفه شویی میگم و رو به خانم معروفی تشکر میکنم. لبخند نامحسوسی میزنه و خارج میشه. سرم رو سمت کیانمهر برمیگردونم و با اخم غلیظشدهای میگم:
- تو خجالت نمیکشی؟ دیگه با این چیکار داری؟
- به تو چه؟ فقط خواستم احساس راحتی بکنه.
- مگه خونه خالهست! دفعه دیگه از این حرکتا بزنی من میدونم و حقوق آخر برجت.
دستهاش رو بالا میبره و با چشمهای گرد شده میگه:
- داداش به تهِ ماه چیکار داری؟ به خدا زندگی خرج داره!
- زندگی خرج داره یا خوشـیونوش تو؟
سری تکون میده.
- هیچکدوم! دخترای گل.
***
در میزنم. بعد از شنیدن صدای «بفرمایید» آهسته و با طمأنینه قدم به داخل اتاق میذارم. سرش بهطرفم برمیگرده. بهسرعت از جا بلند میشه و مانتوش رو با دست مرتب میکنه. معذب بودنش یهکم اذیتم میکنه.
- بفرمایید راحت باشید.
- ممنونم جناب مهردادیان.
همیشه از اینهمه متانت کلام و گفتارش خوشم میاومد. برخلاف دیگران بههیچوجه از صمیمت آدم سوءاستفاده نمیکنه و همیشه باوقاره. روی صندلی کنارش مینشینم. دستم رو برای برداشتن نقشهها بلند میکنم که صداش به گوش میرسه:
-بچهها دقیقاً نمیدونستن شما چه طرحی مد نظرتون هست؛ ولی بر اساس نقشهی زمین این مدلا رو برای نمونه فرستادن که شما ببینید و یهکم هم کار جلو بیفته.
یکی از نقشهها رو برمیدارم. به نظرم از بقیه بهتر کار شده و از تموم فضای زمین به نحوی درست استفاده شده.
- این از بقیه بهتره. فقط بگید روی طراحی فضای اصلی بیشتر دقت کنن.
خانم نیازی چشمی میگه و سرش رو پایین میاندازه. از جا بلند میشم و بهطرف اتاق خودم راه میافتم.
به ساعت اهدایی ماندانا نگاه میکنم و ذهنم خاطرات خوبی رو یادآور میشه. کشوقوسی به بدنم میدم و پاهام رو روی میز میذارم. امروز از کار زیاد شونههام درد گرفته. دیگه کمکم وقت رفتنه و ساعت کاری به پایان رسیده؛ اما از اینهمه بررسی جز چند مورد مشکوک توی نقشهها به چیز واضح یا خاصی برخورد نکردیم که البته این مورد دور از انتظار نبود. ناگهان جرقهای توی ذهنم زده میشه. حالا یادم اومد، من اون پژوی مشکی رو چند روز پیش جلوی در شرکت دیده بودم و بهخاطر عروسک اسکلتی که به آینهش وصل شده بود توی خاطرم مونده؛ ولی اون روز توی جادهی معطوف به روستای ما چیکار میکرد؟ نمیدونم، شاید فقط یه اتفاق باشه؛ اما مهمتر از اون اینه که بعد از بیرون اومدن از رستوران هم دیدمش! یعنی در اصل اونجا متوجهش شدم. این یعنی تعقیبمون میکرده، اون هم من رو!
به همراه کیانمهر بهطرف خونه حرکت میکنیم. این چند مدت کارم شده یا شرکت برم یا خونه. باید فکری به حال خودم بکنم. زیاد که غرق کار بشی تهش آدم رو خسته و دلزده میکنه. گاهگاهی تفریح بین کار مانعی نداره؛ ولی از طرفی هم میترسم هنوز پروندهی این دزدیها بسته نشده، تو شرکت نباشم و اونها از این فرصت سوءاستفاده کنن. پس فعلاً کاری نمیشه کرد، باید از خیر تفریح و عوض شدن حال و هوا بگذرم.
***
بهطرف اتاق خودم حرکت میکنم و بعد از تعویض لباس به آشپزخونه میرم. نگاهی به سماور داغ میاندازم. خوبی مریمخانم اینه همیشه چایی آماده داره و هر وقت بخوای بهش دسترسی داری.
بعد از ریختن یه چایی لیوانی بزرگ بهطرف بالکن میرم. چایی به دست به نردهها تکیه میزنم. این روزها هوا عجیب لطیفه. عطر شکوفهها و رنگانگی میوههای آویزون از شاخههای درخت حال آدم رو دگرگون میکنه. درختهای سرسبزِ در هم گره خورده، نشون از سالها قدمت این باغ داره. قبل از اینکه اینجا عمارت ساخته بشه این باغ با همهی زیباییهاش وجود داشت. بچگیها با سرخوشی بالای درخت میرفتیم، میوهها رو میچیدیم و با یه چاقو همونجا پوست میکندیم. مامان از درخت بالارفتنهای ما میترسید، سعی میکرد جلوی ما رو بگیره؛ اما بابا همیشه در جوابش میخندید و میگفت «خانم بچه باید لـ*ـذت میوه از درخت چیدن رو خودش بچشه. باید از درخت بالا بره، سختی بکشه. خانم لـ*ـذت احساس کردن میوه روی شاخههای آویزون از درختای آلبالو رو از این بچهها نگیر.»
غرق در زیبایی باغ میشم، لیوان چایی رو توی دستم جابهجا میکنم و یاد قدیمها توی خاطرم جون میگیره. چه قایمباشکبازیهایی که زیر این درختها کردیم و چه رازهایی که زیر این درختها مخفی شد.
در بالکن باز میشه. صورت بابا توی قاب در نقش میبنده. قدم به جلو برمیداره و زمزمه میکنه:
- بهبه چه هوایی شده!
سرم رو بهطرفش برمیگردونم. لبخندی میزنم که ادامه میده:
- یاد مادرت بهخیر! روزا چند ساعتی اینجا مینشستیم و مشغول گفتوگو میشدیم. از همهجا حرف میزدیم...
ناگهان لحنش افت شدیدی پیدا میکنه و با صدایی گرفته، دستبهسـ*ـینه میزنه و ادامه میده:
- مادرت که رفت، حس و حال من هم رفت. بعد از اون اتفاق، تو هم از این باغ و میوههاش دل کندی؛ ولی به این دلخوشم که ذرهای از شماها غفلت نکردم. شبا گاهی به یاد قدیم روی این بالکن میایستم و باغ رو نگاه میکنم. میدونم که تو هم همین کار رو انجام میدی.
با لبخندی به بابا نگاه میکنم. حرفش رو میخوره. دو دستش رو روی نرده تکیه میده و با نفسی عمیق به منظرهی سرسبز باغ نگاه میکنه. به اتاقم برمیگردم. بهطرف صندلی میز کارم حرکت میکنم. دستم رو روش میذارم و خودم رو تقریباً پرت میکنم. بیحوصله دستم رو بین موهام میکشم. از قبل بلندتر شده، دیگه وقتشه کوتاهش کنم. گوشی رو برمیدارم و شمارهش رو میگیرم.
- سلام بانو!
- ببخشید آقای مهندس! خانم نیازی گفتن بگم خدمتتون چند لحظه به اتاق نقشهکشی تشریف بیارید. میخوان ایدهآل ذهنیتون رو راجع به طراحی نقشه بدونن.
کیانمهر نگاهش رو از خانم معروفی میگیره. دستش رو زیر چونهش می ذاره و رو به من میگه:
- بهبه! ببین چقدر کلامشون شیوا و رساست!
زیر لب خفه شویی میگم و رو به خانم معروفی تشکر میکنم. لبخند نامحسوسی میزنه و خارج میشه. سرم رو سمت کیانمهر برمیگردونم و با اخم غلیظشدهای میگم:
- تو خجالت نمیکشی؟ دیگه با این چیکار داری؟
- به تو چه؟ فقط خواستم احساس راحتی بکنه.
- مگه خونه خالهست! دفعه دیگه از این حرکتا بزنی من میدونم و حقوق آخر برجت.
دستهاش رو بالا میبره و با چشمهای گرد شده میگه:
- داداش به تهِ ماه چیکار داری؟ به خدا زندگی خرج داره!
- زندگی خرج داره یا خوشـیونوش تو؟
سری تکون میده.
- هیچکدوم! دخترای گل.
***
در میزنم. بعد از شنیدن صدای «بفرمایید» آهسته و با طمأنینه قدم به داخل اتاق میذارم. سرش بهطرفم برمیگرده. بهسرعت از جا بلند میشه و مانتوش رو با دست مرتب میکنه. معذب بودنش یهکم اذیتم میکنه.
- بفرمایید راحت باشید.
- ممنونم جناب مهردادیان.
همیشه از اینهمه متانت کلام و گفتارش خوشم میاومد. برخلاف دیگران بههیچوجه از صمیمت آدم سوءاستفاده نمیکنه و همیشه باوقاره. روی صندلی کنارش مینشینم. دستم رو برای برداشتن نقشهها بلند میکنم که صداش به گوش میرسه:
-بچهها دقیقاً نمیدونستن شما چه طرحی مد نظرتون هست؛ ولی بر اساس نقشهی زمین این مدلا رو برای نمونه فرستادن که شما ببینید و یهکم هم کار جلو بیفته.
یکی از نقشهها رو برمیدارم. به نظرم از بقیه بهتر کار شده و از تموم فضای زمین به نحوی درست استفاده شده.
- این از بقیه بهتره. فقط بگید روی طراحی فضای اصلی بیشتر دقت کنن.
خانم نیازی چشمی میگه و سرش رو پایین میاندازه. از جا بلند میشم و بهطرف اتاق خودم راه میافتم.
به ساعت اهدایی ماندانا نگاه میکنم و ذهنم خاطرات خوبی رو یادآور میشه. کشوقوسی به بدنم میدم و پاهام رو روی میز میذارم. امروز از کار زیاد شونههام درد گرفته. دیگه کمکم وقت رفتنه و ساعت کاری به پایان رسیده؛ اما از اینهمه بررسی جز چند مورد مشکوک توی نقشهها به چیز واضح یا خاصی برخورد نکردیم که البته این مورد دور از انتظار نبود. ناگهان جرقهای توی ذهنم زده میشه. حالا یادم اومد، من اون پژوی مشکی رو چند روز پیش جلوی در شرکت دیده بودم و بهخاطر عروسک اسکلتی که به آینهش وصل شده بود توی خاطرم مونده؛ ولی اون روز توی جادهی معطوف به روستای ما چیکار میکرد؟ نمیدونم، شاید فقط یه اتفاق باشه؛ اما مهمتر از اون اینه که بعد از بیرون اومدن از رستوران هم دیدمش! یعنی در اصل اونجا متوجهش شدم. این یعنی تعقیبمون میکرده، اون هم من رو!
به همراه کیانمهر بهطرف خونه حرکت میکنیم. این چند مدت کارم شده یا شرکت برم یا خونه. باید فکری به حال خودم بکنم. زیاد که غرق کار بشی تهش آدم رو خسته و دلزده میکنه. گاهگاهی تفریح بین کار مانعی نداره؛ ولی از طرفی هم میترسم هنوز پروندهی این دزدیها بسته نشده، تو شرکت نباشم و اونها از این فرصت سوءاستفاده کنن. پس فعلاً کاری نمیشه کرد، باید از خیر تفریح و عوض شدن حال و هوا بگذرم.
***
بهطرف اتاق خودم حرکت میکنم و بعد از تعویض لباس به آشپزخونه میرم. نگاهی به سماور داغ میاندازم. خوبی مریمخانم اینه همیشه چایی آماده داره و هر وقت بخوای بهش دسترسی داری.
بعد از ریختن یه چایی لیوانی بزرگ بهطرف بالکن میرم. چایی به دست به نردهها تکیه میزنم. این روزها هوا عجیب لطیفه. عطر شکوفهها و رنگانگی میوههای آویزون از شاخههای درخت حال آدم رو دگرگون میکنه. درختهای سرسبزِ در هم گره خورده، نشون از سالها قدمت این باغ داره. قبل از اینکه اینجا عمارت ساخته بشه این باغ با همهی زیباییهاش وجود داشت. بچگیها با سرخوشی بالای درخت میرفتیم، میوهها رو میچیدیم و با یه چاقو همونجا پوست میکندیم. مامان از درخت بالارفتنهای ما میترسید، سعی میکرد جلوی ما رو بگیره؛ اما بابا همیشه در جوابش میخندید و میگفت «خانم بچه باید لـ*ـذت میوه از درخت چیدن رو خودش بچشه. باید از درخت بالا بره، سختی بکشه. خانم لـ*ـذت احساس کردن میوه روی شاخههای آویزون از درختای آلبالو رو از این بچهها نگیر.»
غرق در زیبایی باغ میشم، لیوان چایی رو توی دستم جابهجا میکنم و یاد قدیمها توی خاطرم جون میگیره. چه قایمباشکبازیهایی که زیر این درختها کردیم و چه رازهایی که زیر این درختها مخفی شد.
در بالکن باز میشه. صورت بابا توی قاب در نقش میبنده. قدم به جلو برمیداره و زمزمه میکنه:
- بهبه چه هوایی شده!
سرم رو بهطرفش برمیگردونم. لبخندی میزنم که ادامه میده:
- یاد مادرت بهخیر! روزا چند ساعتی اینجا مینشستیم و مشغول گفتوگو میشدیم. از همهجا حرف میزدیم...
ناگهان لحنش افت شدیدی پیدا میکنه و با صدایی گرفته، دستبهسـ*ـینه میزنه و ادامه میده:
- مادرت که رفت، حس و حال من هم رفت. بعد از اون اتفاق، تو هم از این باغ و میوههاش دل کندی؛ ولی به این دلخوشم که ذرهای از شماها غفلت نکردم. شبا گاهی به یاد قدیم روی این بالکن میایستم و باغ رو نگاه میکنم. میدونم که تو هم همین کار رو انجام میدی.
با لبخندی به بابا نگاه میکنم. حرفش رو میخوره. دو دستش رو روی نرده تکیه میده و با نفسی عمیق به منظرهی سرسبز باغ نگاه میکنه. به اتاقم برمیگردم. بهطرف صندلی میز کارم حرکت میکنم. دستم رو روش میذارم و خودم رو تقریباً پرت میکنم. بیحوصله دستم رو بین موهام میکشم. از قبل بلندتر شده، دیگه وقتشه کوتاهش کنم. گوشی رو برمیدارم و شمارهش رو میگیرم.
- سلام بانو!
آخرین ویرایش توسط مدیر: