کامل شده رمان باران | meli770 کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از باران راضی هستید؟

  • عالیییییه

    رای: 18 81.8%
  • بدنیس

    رای: 3 13.6%
  • برو توافق

    رای: 1 4.5%

  • مجموع رای دهندگان
    22
وضعیت
موضوع بسته شده است.

meli770

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/31
ارسالی ها
1,588
امتیاز واکنش
20,057
امتیاز
706
سن
26
محل سکونت
قم
:campeon2:پست نهم:aiwan_light_clapping:
باران:جانم عمو
عمواردشیر:برو عموو.بروباباجون کارت دارن...درضمن
باران:چشم الان میرم،جانم
عمو اردشیر:زبونتم کوتاه کن
عمو محمد:این زبونشون کوتاه کنه ..کی زبون درازباشه؟
عمواردشیر:محمد.؟!
عمو محمد:بدمیگم بگو بدمیگی...
باران:من برم بای بای
بعدم جیم زدم رفتم پیش باباجونوم توی پذرایی،پسراهم که طبق معمول داشتن حرف میزدن،من همش تنها بودم گگگگگگگ
چون تنهانوه ای دختربودم همه پسر داشتن ایشششششش،همشون قداشون دراز اه اه
وقتی رفتم پیش باباجون اولین کاری که کردم رفتم بخل باباجونم
ماهان:باباجون دارین زیادی لوس میکنیدااااا؟ازمن گفتن بود
باران:ععع بی ادب من کجام لوسه؟
سبحان:خیلی خب حالا گریه نکن
باران:خودت گریه میکنی پرو
امیرعلی:اره همه پرو ان به غیرازتو
بهبود:اصلا خواهرم نمی دونه روچیه؟
سامان:اره خدایی به سنگ پا گفته برو من جات هستم
باران:شماها خسته نمیشید ازصبح بیکارید؟یادارن حرف میزننن.یافوتبال میبینن یابازی میکنن فوتبال....یادارن خالی میبندن
زن عمو مهیار:باران جان خودتو اذیت نکن اینا همینن
سامان:ععع ماماننننن
باباجون:بس دیگه..سامان این چه طرز حرف زدن بامادرته؟
سامان:غلط کردم
عمو اترین:زودتر
باباجون:دفعه اخرتونم هست به نوه ی من حرف زدید وگرنه همتون بیرون
یعنیییی اگه بگم داشتم ازذوق میمیردم دروغ نگفتممممم وایییییییییییییییی خداااا همشون ساکت شدم همینه که هستتت
امیرعلی:باباجون...غلط کردیم
باباجون:من نه..باران
امیرمهدی:باران جان،باران خانوم ماهارو عفوبفرمایید
باران:ازاونجایی که خیلی مهربونم میبخشموت به یه شرط
سبحان:بفرمایید امر کنید
باران:باشه حتما یه دفتر وخودکار همراهتون باشه جهت اوامرم خخخخ..داشتم میگفتم شرطمو..به شرط اینکه منو ببریدخرید..بعدم شهربازی
همشون یهو صاف نشستن
اترین:ولی این هفته فکرنکنم بشه،هفته بعد
باباجون منظور عمورو متوجه شدن به خاطرهمین چیزی نگفتن
خودمم گرفت منظور عموچیه.
 
  • پیشنهادات
  • meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :ura:پست دهم:aiwan_light_biggrin:
    عمو اردشیر بالحنی جدی :خب باران میشنویم..دیشب دقیقا چی شد که پای اترین به کلانتری باز شد همینطوری پای خودت؟
    واقعا میترسیدم تعریف کنم ،ازعکس العمل باباجون بیشترازهمه میترسدم.....ولی..هرطوری بودهمه رو بدون جا انداخت یک واو تعریف کردم.....توی مدتی که داشتم تعریف میکردم..سرم پایین بود..بعدازتعریف کردن قضیه ای دیشب فضارو یک سکوت وحشتناکی پرکرده بود..فقط صدای نفس های عصبانی باباجون وعمو اردشیره به گوش میخورد...باباجون همه چی رو توی یک کلمه خلاصه کرد..تموم:
    باباجون:ازاین به بعد میری پیش اردشیر...اترین نمی تونه ازدست تو بربیاد...چطور جرات کردی یه همیچن کاری بکنی؟ابروی من به جهنم...باجون خودتون بازی کردین بچه...کی میخوایین بزرگ شین؟تاکی باید دل نگرون کارات باشم باران؟هوم؟میدونی چقدر دیشب نگرانت بودم؟ازدست تو...نمی دونم به کی رفتی
    عمواردشیر:تعجب نداره بابا...شده عین اردلان..فقط اردلان پسربود
    اردلان بابایی خودمه...عشــــــــــــــــــق منننننننننننننههههههه..معلومه که به بابام رفتم ایش
    عمه ماهرخ:من موندم این ترانه چطوری بااردلان کنارمیاد؟
    ترانه مامان خوشملم وایی خدا چقدردلم براشون تنگ شده..مامان برعکس باباارومه خخخ بهبودم به مامان رفته بچه
    مامانجون:الهی بگردم برای ترانه بایداین دوتاروتحمل کنه
    جاااننن چشام چارتا شد...تاحالادید مادرشوهروو عروس ..اینطوری؟واقعاااااااکه مادرشوهرم مادرشوهرای قدیم
    عمواترین:بابا..میشه باران بمونه؟واقعا نمی تونم ببینم نیس
    الهیییی بچم عادت کرده اخیییی دوس دخترات فدات شن به منچه؟
    باباجون:نه..باید بره پیش اردشیر
    یاخدا..من یکی خونه عمو اردشیر برو نیستم..کلا روی ساعتا...عمواردشیرم وحشتناک گیرمیده..یعنی یه چیز میگم یه چیز میشنویداااااا
    اترین:خب من چیکارکنم؟باورکنید عادت کردم بیام خونه بایه سورپرایز مواجه شم حالا میخواد هرچی باشه
    بابا:ازدست تو اترین...که من اگه ازدست باران برمیام ازدست تویکی نه؟

    :uzi:پست یازدهم:aiwan_light_dance:
    عمو بهادر:بعدمیگین باران به کی رفته؟یکیش همین اترین مگه تونستم زبونشو کوتاه کنم؟
    اترین:عع این چه حرفیه مانوکر داداشمونم هستیم...بعدم مگه چشه زبونم؟
    باران:هیچی..فقط موندم چرا به من میگی زبون دراز؟
    اترین:توساکت..حق نداری حرف بزنی..فهمیدی؟
    همه روداشت به شوخی ولی جدی میگفتت، گفته بودم اینم خله یانه؟
    عمو محمد:اترین؟
    عمو بانیش باز:جانم داداش خرخون خودم
    عمومحمد:پامیشم اترینااا
    اترین:دمت گرم یه لیوان ابم بیار..خیلی تشنمه...
    باران:راس میگه...منم تشنمه...
    بنده خدا فقط داشت گیج نگامون میکرد که زدیم زیرخنده
    بهبود:یعنی الان درک کردین حال منو؟
    عمه ماهرخ:تویکی بس..ازاین دوتا بدتری
    باران:واییی عمه نبودی ببینی چطوری داشت دادمیزد...نمی دونم جراهاااا همیش الکی حساس چرامیرم تواتاقش
    امیرمهدی:وای باران جدی؟
    سامان:تویه همیچین کاری میکینی؟؟؟؟
    باران:وا اره..مگه چیه؟
    سبحان:یعنی توی اتاق بردیام میری؟
    زبونم بندامد..پسره خل اخه کی جرات میکنه بره توی اتاق بردیا؟
    بردیا داداش بزرگم ..فردی کاملا جدی، خشک و مغرور، پدرامدمو درمیاره ،بسیاررر غیرتی وتعصبی،یعنی این تعصبو غیرتش پدرمو دراورده..یعنی وقتی که ایران بود نمی تونستم از7شب دیگه برم بیرون..اگرم بیرون بودم سرساعت 7یا8 باید خونه باشم..معمولاهم خودش میومد دنبالم..به غیرازاین حرفا واقعا ازش حساب میبردم..شاید ازیایابیشتر...ولی اینم بگم واقعا مهربونه...ازاینم نمی گذرم که بدهوامو داره بدجورم پشتمه....نه که بهبود پشتم نباشه ها..بردیا یه جور دیگه بود
    باران:جرات داری جلوی خودش بگو.
    سبحان:خب حااالا تووام
    باران:چیه؟داداشم لولو خورخور که نیست؟بی تلبیت
    سامان:بازاین لوس شد
    باران:چرات داری جلو داداشم بگو
    عمو اترین:بس دیگه هی داداشم داداشم میکنه..ععع
    باران:چیه حسودیت میشه؟
    بعدم رفتم پیش عمم نشستم..چون برام میوه پوس گرفته بود
    عمه ماهرخ:بس دیگه..هی هیچی نمیگیم ..اصلا دلش خواست بره توی اتاق داداش..داداشه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :ura:پست دوازدهم:aiwan_light_to_pick_ones_nose2:
    اترین:
    بلاخره بعدازنیم ساعت بابا تصمیم گرفت که دقیقا چیکارکنن، با باران خانوم شیطون،ولی واقعا نمی تونستم نبودشو تحمل کنم
    باید باشه..اصلا نمیشه...هم به داداش قول دادم که پیش خودم باشه..چون میتونم به جرات بگم که ازتک تک کاراش خبردارم...حتی کوچیک ترین کارش
    ولی هرچی بود هممون میدونستیم بابانمی تونن باران رو تنبیه کنن حالا هرچی باشه...حتی شده نیم ساعت...دلشون نمیاد تنها نوه ای دخترشون رو که عزیزکرده خودشونه تنبیه کنن ....حالا نه اونطور تنبیه هااااااا مثلا فردا حق نداره بادوستاش بره بیرون تنهاباید با راننده بره یعنی این اخرش بود
    خودمم قبل ازاینکه بیاییم خونه بابا گوشیش روگذاشتم توی اتاقش
    بابا:فقط همین یه دفعه رومیبخشم..دفعه ای دیگه ای درکارنیست
    باران:چشم باباجووووننممم
    بفرما...نگفتم؟فقط نمی دونم من این وسط چه کارمممممممم؟
    بابا:اترین
    همچین باباگفت اترین به گـ ـناه نکرده اعتراف کردم
    اترین:جانم بابا..چیزی شده؟کاری کردم؟
    بابا:همین فردا ماشین باران رو عوض میکنی..نمیکنی خودم همین امشب عوض کنم؟
    اترین:ماشینش که خوبه
    بابا:دوسال بچم ماشینشو عوض نکرد...
    یعنی فقط داشتم نگاه میکردم...یعنی ازبس که بابا این دخترو لوس کرده اه حالم بهم خورد ...وایی..یه ادم چقدر میتونه لوس باشه؟
    مامان:نمی خواد..خودتون عوض کنید بهتره
    اترین:چرا مادرمن؟خب فردا میریم نمایشگاه خودش هرچی خواست انتخاب کنه
    باران:من فقط ماشین صورتی میخوام
    باباجون:باش دختر گلم....مهین خانوم..اون تلفن بیارببینم
    با اوردن تلفن ..بابازنگ زد به یکی ازبهترین دوستاش که بزرگترین نمایشگاه ماشین رو توی نه تنها ایران بلکه چند کشور دیگم داشت زنگ زد
    دقیقا یک ساعته ماشین صورتی خانوم درست شد..اونم لکسوز سال...فکرکنید..لکسوززززززصوووررررررررتییییییییییییییییییییی؟وای خدااااا دیواررررررررررررررررررررررر
    باران:اخ جووون فردا بابهبود بریم عروسک برای ماشینم بخریم
    بهبود:چشم خواهری لوس خودم فردامیرم چشم
    باران:اخ جوووننن
    میهن خانوم:ببخشید اقا میز شام امادس
    بابا:امدیم
    بعدازشام،رفتم توی بالکن...نمی دونم امشب چه مرگم بود؟!دلم گرفته بود...عین اسمون امشب که بدجور هوای باریدن داشت
    حالم ازاین حالی که داشتم بهم میخورد...سیگارو ازتوی جیبم دراوردم...اولی روکشیدم اروم نشدم هیچ بدترم شدم
    سیگار سومی بودم که محمد امدتوی بالکن
    محمد:چی شد داش اترین؟افتادی به سیگار کشیدن؟
    اترین:هیچی...چیزی نیست
    کاملا معلوم بود دارم دری وری بهم میبافم
    محمد یه پوزخند زد:جدی؟پس چرا حالو روزت اینه؟
    اترین:محمد میخوای شروع کنی ...برو بیرون..خب؟
    قیافش توهم رفت ..نمی دونم دلم بدترگرفت
    محمد:نترس...چیزی رونمی خوام شروع کنم
    اترین:محمد؟!
    محمد:هوم...
    اترین:چته؟
    محمد:هیچی ..حال دور دور داری؟
    اترین:اره پایه ای؟
    محمد:اره ...فقط خودمون دوتا
    اترین:یعنی بدون بارانم؟
    محمد خندش گرفت:توام لوس کردی اینو هااا..برو صداش کن
    باشه ای گفتمو رفتم پیش باران که نشسته بود پیش بابا
    اترین:باران..پاشو بریم دور دور
    باران:بدون داداشی؟
    اترین:اره پاشو...بامحمد میریم
    بهبود:دستتون دردنکنه
    اترین:پرو نشو
    بابا:پاشو باران جان ..امروزم ازخونه نرفتی بیرون
    باران:چشم
    بعدم سریع رفت بالا کاراشو کرد امد پایین تا بریم دور دور
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    سلام سلام ببخشید که دیرشد
    :aiwan_light_dance3:اینم پست چهاردهم:aiwan_light_boast:
    اترین:
    با محمد و باران رفتیم سمت شهربازی،
    اترین:خب رسیدیم ..پایین
    محمد:یه ذره شعور داشته باش
    اترین:توداری بس
    وقتی رفتیم توی شهربازی ..باران شروع کرد:
    باران:اول بریم کشتی اژدر،بعدبریم سورتمه،بعدبریم رنجر،بعدبریم...
    محمد:بـــــــــاران؟!
    باران:بله؟!
    محمد:همش رو سوارمیشم..خب؟
    باران:باش
    اترین:خب اول بریم اژدر؟
    باران:اوهم اوهم بلیم
    باموافقت بارانو محمد رفتم بیلط گرفتم،که دقیقامنو باران محمدو به غلط کردن انداختیم ،دقیقا رفتیم نشست سر کشتی
    انقدر که باران بغـ*ـل گوشم جیغ کشید گوشم کر شد،وقتی پیاده شدیم میخواستم کلشو بکنم:
    اترین:چته؟گوشمو کر کردی؟میترسیدی غلط کردی سوار شدی
    باران:چرا میزنی؟خب دلم میخواست جیغ بکشم
    اترین:یه دلم میخواستی من به تونشون بدم..باش
    باران:ععع اترین توکه انقدر بی جنبه نبودی؟
    محمد:بسه فعلا بریم چرخو فلک
    باران:اره ولی اولش بریم پشمک بگیرم
    اترین:بریم
    بعدازخریدن پشمک وبیلط رفتیم سمت چرخو فلک،داشتم بامحمد حرف میزدم برگشتم ببینم باران کجاست؟که یه لحظه امپرم رفت روی هزار
    دختر احمق بهش گفته بودم تنها حق نداره پاشو ازخونه بذاره بیرون،انقدر عصبانی بودم اصلا هواسم به باران نبود،داشتم میرفتم سراغش که محمد مانع شد:
    محمد:هوی اترین کجایی؟نوبتمونه
    بعدم همراه محمد کشیده شدم سمت چرخ و فلک ،دقیقا بعدازما نوبت اون دختر احمق بود،اگه من دستم به ابراهیم نرسه،خودم خفش میکنم
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_light_drinks:پست پانزدهم:aiwan_light_clapping:
    اترین:
    دیگه واقعا مخم داشت سوت میکشید،دقیقا از روی اجبار هرچی بازی بود رو سوارشدیم ..دیگه واقعا طاقت نداشتم...اخه دختره....نمی دونستم ابراهیم کجامونده بود؟
    هرچی گوشی خراب شدش رومیگرم جواب نمیداد...واقعا دیگه نمی تونستم تحمل کنم ...به محمد گفتم یه ماشین بگیرن خودشون برن منم خودم میرم خونه
    بعدازاینکه محمد باران رفتن...منم رفتم پیش ستاره ...دختره احمممممققق
    وقتی رفتم توی شهربازی بعدازپنج دیقه گشتن پیداش کردم جلوی تاب ایستاده بود داشت بایه دختره دیگه حرف میزد...اصلا برام مهم نبودکه داره باکی حرف میزنه
    فقط این مهم بودکه ببرمش ازاینجا....تاقبل ازاینکه ادمای مجد سروکلشون پیداشه ...داشت حرف میزد منم بند کولشو گرفتم کشیدیمش دقیقا تا دم ماشین داشت جیغ جیغ میکرد بدون توجه به صداهای که ازخودش درمیاره درماشینو بازکردم همچین پرتش کردم تو ماشین خودم یه لحظه ترسیدم نکنه چیزیش بشه ...
    خودمم سریع درجلورو بارکردم ونشستم توی ماشین ...تانشستم توی ماشین تا اونجایی که تونستم داد زدم:
    اترین:اخه دختره خیرسر....دختره احمق این چه کاریه؟
    اترین:اخه اون ابراهیم کدوم گوریه؟
    اترین:چرا هرچی گوشی خراب شده تو اون ابراهیمو میگرم جواب نمیدین؟
    اترین:ستــــــااااااااااارررررررهههه؟!
    ستاره:ب......بع....بله
    اترین:بله وکوفت..بله ودرد
    ستاره:بزار ...توضیح..میدم؟!
    همچین برگشتم سمت صندلی بغـ*ـل که صدای گردن بیچارم درامد
    اترین:توضیح بدی؟چی رو توضیح بدی؟
    اشکش درامده...هوف..اینم که همیشه اشکش دم مشکش،یه ذره ارومترشدم
    اترین:خیلی خب...بسه ...بیا این دستمالو بگیر
    ستاره:نمی خوامم...چرا نمیذاری برات توضیح بدم؟
    اترین:خب بفرما تووضیح بده..میشنوم
    ستاره:خب توویلا حوصلم سر رفته بود..گفتم بیام شهربازی
    اترین:اخه...اخه من به توچی بگم ستاره...چرا باابراهیم نیومدی؟
    ستاره:خب..اونم رفته بود بیرون..هرچی گوشیش رومیگرفتم جواب نمیداد
    اترین:پس باکی امدی؟
    ستاره:با رانندت قرارشد دوساعت دیگه بیاد دنبالم
    اترین:خب به خود منم زنگ میزدی
    اترین:ستاره...توپیش من امانتی ..خب..خواهش میکنم....نمی خوام جونمو ازدست بدم
    ستاره:باش قبول...توهم بیخودی سرمن دادزدی؟!
    اترین:بیخودی؟....خب دخترحسابی اگه ادمای مجد میفهمیدن تو اینجایی که همه دودمانمون به هوا بود؟!بعدمیشه بگین من چطوری بایدجواب پدرشمامیدادم؟
    ستاره:خب حالا...انگار بابام لولوخور خورست!؟
    اترین:نه خیر لولو خورخور نیستن..ولی سربندرو ازگوش تاگوش میبرن
    ستاره:خب حالا...ببخشید حق باتو...حالامیشه بریم بگردیم؟
    اترین:اوم...نمی دونم
    ستاره:یعنی چی؟
    اترین:باران...منظورم به اونه نمی تونم خونه تنهاش بذارم...بهبود بارانو گذاشته خونه خودش باپسرا رفته بیرون
    همچین دستاشو بهم کوبید فکرکردم چه چیزی مهمی به ذهنش رسیده
    ستاره:خب عیب نداره که..میریم اونم میاریم منم ازاین تنهایی نجات پیدامیکنم
    اترین:اره فقط مونده شمادوتارو باهم دوست کنم انوقت سقف خونم رسما میاد پایین
    ستاره :خیلی بدیییااااااا اااه
    اترین:خیلی خب بابا الان بهش زنگ میزنم
    ستاره:اخ جون بریم
    به باران زنگ زدم گفتم تانیم ساعت دیگه میام دنبالش بریم بیرون ولی چیزی ازستاره نگفتم .....نمی دونستم چطوری بهش توضیح بدم که ستاره دقیقا کیه؟
    ولی میدونم هرچی بگم بهش به هیچ کسی نمیگی....راز داره خوبیه
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :campeon2:پست شانزدهم:aiwan_light_biggrin:
    باران:
    ازحرفایی که از زبون اترین شنیدم واقعا خندم گرفته بود..دقیقا کل کافی شاپ روی سرمن بود...وای خدا دللللممممم...داشتم منفجر میشدم ازخنده...
    اصلا فکرشم نمیکردم که اترین قبول کرده باشه...ولی مطمئنم یه چیزی این وسطه هست که اترین نمیخواد راجبش حرف بزنه..شایدم نمیخواد اینجا حرفی بزنه؟
    دقیقا داستان ازاین قراره..عموی خوشمل من که خودم هنوز شغلش درست متوجه نشدم وهروقت که ازش میپرسم میگه :وا باران یعنی چی این حرفا؟یعنی نمی دونی من شرکت دارو سازی دارم؟ ..به همین جا ختم میشه..
    حالا چرا اترین قبول کرده ازستاره محافظ کنه خودش داستانیه...ولی تا اونجایی که اترین تعریف کرده قضیه ازاین قراره...پدرمادر ستاره به همراه برادرش میرن دبی
    به خاطرهمین هم پدرستاره چون کسی رو ایران نداشتن ستارو میسپره به اترین..حالا پدرستاره ازکجا اترین رو میشناسه؟چرا به اترین اعتمادکرده؟البته واقعا هم عموم قابل اعتماده...واینکه ایا باباجون چیزی دراین مورد میدونن یانه؟ولی مطئنم ماجرا چیزه دیگس..چون توی همین فکرابودم که باصدای اترین به خودم امدم:
    اترین:حواست کجاست؟باید بریم
    باران:واچرا؟
    ستاره:راس میگه باران اترین بشین حالا یه چیزی بخوریم ..شام که نخوردیم
    باران:هی الهی بگردم بهت شام نمیده؟
    اترین:باران کم حرف بزن...چی میخوری؟
    باران:ببین ساندویچ داره
    نمی دونم دلیل این همه نگرانی اترین چی بود؟ولی من باید سردر میوردم تازگیا اصلا توی زندگیم هیجان نداشتم...توی هرزندگی یه کوچولو هیجان لازمه...
    اترین:پاشین دیگه بریم خونه دیره
    باران:عع ستاره هنوز که ساندویچش رونخورده؟
    اترین:توماشین..سریع
    دقیقا بدون هیچ حرفی سریع رفتیم سمت ماشین چون جونمو دوس داشتم
    اترین:امشب میریم خونه..
    ستاره:اما وسایلام چی؟
    اترین:فردامیرم همه وسایلتو جمع میکنم میارم خونه..بارانم تنهانیست
    واقعا هنگ بودم..ولی احساس میکردم خیلی خوش میگذره...بلاخره منم ازاین تنهایی نجات پیدامیکنم
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :campeon2:پست هفدهم:aiwan_light_big_boss:
    باران:
    دو روز ازامدن ستاره میگذشت..ولی همچنان اترین نمیذاشت ازخونه برم بیرون....اه..دیگه واقعا خسته شده بودم ازیه جانشستن..چقدر باستاره حرف بزنیم خسته شدم...اترین امروز نرفته بود بیرون به خاطرهمین میشد یه جورایی مخشو زد که بزاره با ستاره بریم بیرون ..ولی فکرنکنم بزاره..هرچی باشه به امتحانش میارزه
    ستاره داشت با لب تابش بازی میکرد دختره گنده خجالت نمیکشه..حالانکه خودم سرلب تاب میشنم سرتحقیقات علمیی والا
    اترین توی اتاق کارش بود طبقه بالا..خونه اترین قبلاهم گفتم یه خونه ویلایی که دقیقا سه طبقه داره..اتاق کار اترین واتاق مطالعش طبقه سوم بود..
    وقتی رفتم بالا دیدم صدای دادش هواست قشنگ چسبیدم به سقف...من به گـ ـناه نکردم اعتراف میکنم فقط این داد نزنه..دلم برای اونی که پشت تلفن سوخت اخی..
    بعدازاینکه دادای اترین تموم شد ..تازه جرات کردم دربزنم...فقط خدایا خودت کمک کن کلمو نکنه..
    تق تق
    اترین:بله
    همیچین گفت بله به شکرخوردن افتادم...ولی هرطوری بود رفتم تو
    باران:سلام
    اترین:علیک سلام..باران کاری نداری برو بیرون
    باران:نه خب...یعنی کاردارم
    اترین:میشنوم..فقط زود.چون اعصاب ندارم
    چرا انقدر اخه بدخالاقه؟اه
    باران:میگم....منو ستاره حوصلمون سررفت
    اترین:حوصلتون سر رفته؟؟تویا ستاره؟
    باران:خب هردومون
    اترین:خب من چیکار کنم الان؟
    باران:الان اعصبانی هستی میتونم برمااا
    واقعا معلومه کلافس...هروقت عصبانی و کلافس اعصاب نداره
    اترین:باران جان! حرفتوبزن
    باران:میگم..میشه....میشه سویچموبدی؟
    انگاربرق سه فازگرفتش ازپشت میزش همچین بلند شدکه...مطمئن بودم پاش یه چیزیش شده
    اترین:یه بار دیگه جرات داری تکرارکن
    باران:خب...
    اترین:خب نداره..مگه بهت نگفتم ماشین بدون ماشین
    باران:خب ستاره که میتونه رانندگی کنه؟!
    اترین:ستاره غلط کرد باتو
    باران:عمو
    اترین:چی میگی؟
    باران:هیچی
    واقعا حالمو گرفت..اه...اصلا اینجور موقع ها نمیشه ازحرفی که میزنه کنار بیاد وایی.عییییین باباس این اخلاقش اه
    اترین:کجا میخوایین برین؟
    باران:خب میخوایم بریم بگردیم
    اترین:بیخود..بگردین که چی بشه؟فقط به یه شرط میذارم باران...چون میدونم الان نزارم تاشب میخوای بری رومخم
    باران:اصلا نخواستم
    امدم برم پایین که نذاشت
    اترین:باران خانوم!
    باران:بله!
    اترین:من ازدست تو چیکارکنم؟هان؟خودت بگو...اگه الان سویچ روبدم نمیری دوباره با اون رزیتاو انیتا کورس گذاشتن؟خرکی نمیری؟
    باران:عمو!چرا شما بارزیتا مشکل داری؟
    نمی دونم چرا انقدر عصبانی شد:چون دختره درستی نیست..چون نه تنها من بلکه داداشم با این دختره مشکل داره هم خودش هم خونوادش خوشم نمیاد باهاش میگردی..فهمیدیی؟
    همه رو داشت باداد میگفت بدون اینکه نفس بگیره...بدجور نفس نفس میزد
    باران:ولی من تاحالا ازش چیزی ندیدم!
    اترین:ببینم توحرف منو داداش روقبول داری یانه؟
    باران:این چه حرفیه معلوم!
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :uzi:پست هجدهم:aiwan_light_clapping:
    باران:
    اترین:ببینم توحرف منو داداش روقبول داری یانه؟
    باران:این چه حرفیه معلوم!
    اترین:پس یه چیزی میدونم که بهت میگم رابطت رو با این دختره قطع کن تموم
    همیچین کلمه اخرش رو با داد گفت که صدمترپریدم هوا
    باران:خب...سخت
    اترین:چی سخته؟اینکه رابطتت رو با اون دختره...
    باران:ببخشید...چشم تموم میکنم
    اترین:باران...ببینم بازم باهم رفتین بیرون خودت میدونیا
    باران:خب عمو همینجور یهویی؟
    اترین:اونش به خودت مربوط ولی...فقط یک ماه بهت فرصت میدم...رابطت رو تموم میکنی خوب؟
    باران:چشم...عمووو؟!
    اترین:چی میگی دیگه؟
    چقدر بداخلاق با یه من عسلم نمیشه تحملش کرد ایششش اصلا میرم به باباجونم میگم
    باران:باباجون که گقتن عیب نداره بشینم پشت فرمون
    اصلا هم پرو نیستم
    اترین:راه دیگه ای نبود که بخوای منو راضی کنی؟
    با صداقت تمام:نه نبود
    اترین:هوف....فقط به یه شرط باران
    اخ جووووووووون دارم به هدفم میرسممممممممممممممممممم
    باران:جووونم اترینم
    اترین:بهت رو میدم پرو نشو.....الان ساعت 4:30 بعدازظهر دقیقا سرساعت 8 خونین خوب؟
    خیلی شیک همه چی دستم امد..فقط مونده بود بیاد رسماا بزنه سیاهو کبودم کنه ..ولی خودمونیم دلم برای زنش میسوزه الهیی
    باران:خب ماتا کارامونو بکنیم میشه 5 ..اوممم پس میشه دقیقا ساعت 8:5باید خونه باشیم؟!
    فقط داشت نگام میکرد..خب راس میگم دیگه
    اترین:8:5 بشه 8:6 هرچی دیدین ازچش خودتون دیدین افتاد؟
    باران:چمش..خب پس من برم کارامو بکنم به ستی ام بگم بای بای
    اترین:صبرکن....امروز ازدانشگاه زنگ زدن یه احضاریه هم فرستادن ..باز چیکارکردی؟باران...ایندفعه بابابفهمه باید قید دانشگاهو بزنی
    با این حرف عمو رومو برگردوندم طرفش....وایی خداااا ایندفعه جواب باباجونو چی بدم؟هوف...دقیقا توی این یک ماه این سومین دفعس که باید برم حراست
    خدااااا.یعنی باباجون بفهمه کارم تمومه...باید برم پیش امریکا برای ادامه درسم اونم پیش کی؟پیش برادر بزرگ باباجون اوهوم نوموخواااااااااااااممم
    ولی من باید حال این راشارو بگیرم پسره پرو دم دراورده ایشش
    باران:خب من الان چیکارکنم؟
    اترین:هیچی فرداباهم میریم دانشگاه ببینم قضیه چیه..که توی یک ماه سه بار احضاریه ازدانشگاه داری ..بعدم باید تشریف ببرین حراست
    واییی اگه میومد فاتحه
    باران:خب.....خب...باش بریم
    اترین:چرا مکث کردی؟
    باران:مکث؟من؟..من برم اماده شم داره دیرمیشه هااااا بعد که دیرتر امدیم میگه چرا دیرامدین؟فعلا
    دیگه فرصت حرف زدن ندادمو سریع جیم رفتم پیش ستاره.....انقدر فکرم مشغول بود...که وقتی رفتم توی اتاقتم حضور ستاره رو احساس نکردم
    واقعا اگه اترین میومد دانشگاه چی میشد؟با اون دست گلایی که اب داده بودم ...
    ستاره:واقعاکه شعورت درحد صفره
    یهو صدمترپریدم
    باران:ععع تواینجاییی..میخواستم بیام پیشت بهت بگم رفتم مخ اترینو زدم بریم بیرون
    دقیقا باجمله دومم هنگ بود
    ستاره:واقعا گذاشت؟
    باران:اره فقط باید 8و خورده ای خونه باشیم بدوووو
    ستاره:باش من رفتم
    بعدازنیم ساعت رفتیم پایین که دیدم اترین لم داده روی مبلای راحتی
    باران:عمووو سویچ خواهش
    اترین:بیا بگیر..فقط سرساعت 8:5 خونه اید
    ستاره:باش...مارفتیم فعلا
    اترین:فعلا
    یه کمی زیادی خونسرد بود..فقط نمی دونم بهبود کجابود؟ازاون شبی که رفتیم خونه پدرجون دیگه ندیدمش
    باران:راستی اترین
    اترین:مرضو اترین...چندبار بهت بگم مثل ادم حرف بزن؟
    باران:ببخشید...خب عمووو میگم بهبودو ندیدی؟
    اترین:چی شده تو یاد بهبود کردی؟
    باران:داداشمه هااااااااااااااااااااااا
    اترین:بادوستاشه
    باران:مرسی واقعا بابت این همه اطلاعات خداحافظ
    بعدم درو زدیم بهم رفتیم سوار لکسوز خوشملم شدم که باباجونم برام خریدن ...ولی یه جندوقته بهبودو اترین بدجورمشکوک میزنن ..ولی بهبود بدجور خونسردبود
    ولی من باید سرازکاراین دوتا دربیارم.
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_light_girl_crazy:پست نوزدهم:aiwan_light_whistle3:
    پاشا:
    صبح باصدای زنگ گوشیم به زور از خواب پاشدم...اول رفتم یه دوش حسابی گرفتم..که حسابی حالمو جا اورده بود...داشتم ادکلنم رو روی خودم خالی میکردم ...که یهو دراتاقم بازشد....یعنی من اخر دق میکنم...اخرش این دختر یاد نمیگره در بزنه؟
    همچین با اخم برگشتم طرفش که رسما صبح اول صبحی سکته ناقصه رو زد
    پاشا:ببینم پریا...تو بلدنیستی در بزنیییییییییییییییی؟
    پریا:خب...ببخشید داداشی....حالام که چیزی نشده!بیا صبحونتو بخور
    بعدم سریع جیم زد رفت پایین...دختره پرو ..گند زد به صبحم
    وقتی رفتم صدای غرغرای مامان طبق معمول میومد
    مامان:چندفعه بهت بگم سربه سرداداشت نزار؟
    پریا:خب مامان من..پسرت عصاب نداره
    بابا:پریا جان!
    پریا:بد میگم بابا؟
    با ورد ناگهانیم چای پرید گلوش حقش
    پاشا:هروقت یادگرفتی دربزنی منم عصبام میاد سرجاش
    بابا:سلام اقاپاشا!صبح بخیر!
    پاشا:ببخشین بابا ..سلام
    پاشا:سلام مامی گلم!
    پریا:عین این بچه دوساله ها خودشو لوس میکنه خجالت نمیکشه ازهیکلش
    پاشا:نشنیدم بلندتر؟
    پریا:هی...هیچی توام..من برم کلاسم دیرشد
    پاشا:احیانا ...ازکی تاحالا تنها تشریف میبرین؟
    پریا:ازاونجایی که امروز قرار با شقایق برم
    پاشا:خوش بگذره...فقط ظهرنمیتونم بیام دنبالت
    هنگ کرد بچه...حقش میخواست درست حرف بزنه
    پریا:چرااااااااااا؟
    پاشا:چون کار دارم
    حالابیکاربودماااا
    پریا:یعنی پیاده برگردیم؟
    پاشا:اره..خواهرگلم برات خوبه...من برم دیگه دیرم شد فعلا
    مامان:چیزی نخوردی که؟
    پاشا:چرا خوردم ...برم دیرم میشه فعلا
    بابا:فعلا
    پریا:الان یکی تکلیف منو روشن کنه
    پاشا:روشنه...باهرکی میری...باهمون برمگیردی؟!
    پریا:داداشیییییی جووووونممممممممم
    پاشا:خودتو لوس نکن...
    بابا:پریا جان خودم میام دنبالت برو بابا خدابه همراهت
    بلاخره پریا رفت...هوف..یعنی همه دخترا انقدر فک مییزنننن؟؟
    منم بایه خداحافظی کوتاه رفتم سمت ماشینم که توی حیاط پارک کرده بودم....
    دقیقا بعدازدویک ساعتو خورده ای رسیدم ویلای اقای کیانفر...اونجا باچندنفرقرارداشتیم..بعدازاونم کلاس داشتم باید میرفتم دانشگاه
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_light_air_kiss:پست بیستم:aiwan_light_aggressive:
    بهبود:
    داشتم خل میشدم دیگه ازدست کارای پاشا....واقعا چی فکر باخودش؟چرا بهشون وقت داد؟
    جواب بابارو چی بدیم؟جواب اقای ادیب رو چی بدیم؟
    واییی خدا مخم داشت منفجر میشد...بابااینا این معامله رو تموم شده حساب کرده بودن...ولی پاشا گند زد به همه چی..
    یعنی میخواستم بکشمش همچین با نیش باز داشت نگام میکرد...:
    بهبود:درد مرض...چته؟الات میخوای جواب بابارو چی بدی؟جواب اقای ادیب رو چی میدی؟نه بگو میخوام بدونم..اخه پسره خل بابا اینا این معامله رو تموم شده حساب کرده بودن
    پاشا:حرص نخور دادا...دقیقا درست حساب کردن...این معامله تموم شدس...بعدم اقا عقل کل..من بهشون یک ساعت وقت دادم برای جور کردن کل پول وگرنه بومب تموم
    بهبود:اخه من به تو چی بگم؟بابا سه ساعت دیگه زنگ میزنه
    پاشا:یک ساعت دیگه تمومه...الان همه چیشون دسته ماس داداش بخی...بیا فوتبالتو نگاه کن
    اخرش منو با این خونسردیاش به کشتن میده
    پاشا:ولی خودمونیمااااااا...چقدر من خفنم
    بهبود:یعنی اگه کاکتوس اعتماد به نفس تورو داشت الان میوه میداد...اقای خودشیفته خودت جواب میدی
    پاشا:ععع..درد..باشه بابا پای خودم..تونترس نمیمیری بدبخت ترسو...اخه احمق اگه پولو نصفه ازشون میگرفتیم اقای کیانفر اول تور میکشت بعدمنو
    بهبود:خب ...هرچی...ولی اسلحه هارو میگرفتیم
    پاشا:الانم گرفتیم...معامله تموم شد بهبود....اسلحه ها توی انباره ..تموش کن..من میرم بخوابم امدن بیدارم کن
    بهبود:خیله خب برو
    بعدازرفتن پاشا منم همونجا روی کاناپه درازکشیدم....توی فکر بودم اصلا گذر زمان رو احساس نمیکردم..وقتی به خودم امدم دیدم یکی ازنگهباناس
    بهبود:بله چی شده؟
    نگهبان:مهمانتون امدن
    بهبود:خیلی خب بگو راهنماییشون کنن.پاشارم بیدارکنید
    بعدازرفتن نگهبان ...رفتم سمت سالن پذرایی ویلایی بابا...واقعا جاش خالی بود
    تا من رفتم پاشاهم امد
    بهبود:خب خوش امدین...پولا امادس دیگه؟
    پاشا:نه دیگه...نه باید جمله سوالی باشه....فکرنکنم دلشون بخواد ...با کیانفر بزرگ دربیوفتن
    مجد:اینم پولا
    پاشا:امیدوارم تقلبی نباشه
    مجد:هه ...هنوز ازجونم سیرنشدم
    بهبود:عالیه
    پاشا:درسته ..تقلبی نیستن....میتونید تشریف ببرین...راهنماییشون کنید
    بعدازرفتن مجدو ادماش...سریع زنگ زدم به عمو جون ....
    عموجون:همین الان باپولا سریع بیایین
    بهبود:چشم امدیم
    پاشا:خب دیگه...توبرو من کلاس دارم
    بهبود:خیلی خب فقط عصرخودت میری؟
    پاشاد:اره دیگه...مجبورم خودم برم...توام برو دیگه فعلا
    بهبود:فعلا
    منم سریع رفتم کارامو کردمو راه افتادم سمت خونه عموجون
    واقعا این معامله برای بابااینا مهمه ... ولی واقعا کارپاشا باحال بود
    ولی واقعا ازبابا خیلی جاها حساب میبرم...نمی دونم بردیام اینطوری یانه؟
    ولی نمی دونم چرا نگران یه چیزی بودم...خدافقط بخیرکنه...همون موقع گوشیم زنگ خورد...فعلا تنها چیزی که مهم بود...اینکه برم خونه عموجون نه زنگ خوردن گوشیم...مطمئن بودم بابا نیست چون الان نمی تونه زنگ بزنه سرجلس بامامانم تازه حرف زدم
    پشت چراغ قرمز بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد...اسم باران روی گوشیم بود...خدابخیر کنه..پس نگرانیم به خاطرایشون بود
    بهبود:بله
    باران:گوشیتو خدایی نکرده جواب نده باطریش تموم میشه...خداحافظ
    یاخدا این چش شده؟
    دوباره شمارشو گرفتم جواب نمیداد چنندبارم رد کرد تماس رو...هوف..به جهنم بعدا بهش میزنگم..ولی دلم اروم نمیگرفت
    اترین گفت بود ستاره اورده خونه..پس الان با باران بود...ولی نمیشد بهش زنگ زد..هوف
    بلاخره باران خانوم بعدازهزار بارگرفتن جواب دادن
    باران:بله
    بهبود:احیانا که نمیخوای تلافی کنی؟
    باران:تلافی کردم.اون موقع که باهات کار دارم نیستی...الان باهات کاری ندارم بای...برو به کارت برس مزاحمت نمیشم
    بهبود:باران!صبرکن...پشت فرمون بودم
    باران:باش...مهم نیست..کارهمیشته...بخی
    بهبود:میگی کارتویانه؟
    باران:کاری ندارم دیگه
    بهبود:پس چرا زنگ زدی؟
    باران:ببخشید که با داداشم کار داشتم.میخواستم ببینم امروز وقت داری بریم ابعلی یانه؟که بخی نخواستم خداحافظ به کارت برس
    بعدم گوشی رو قطع کرد...هوف ازدست این دختر
    بلاخره بعدازیک ساعتو خورده ای رسیدم خونه عمو جون....سه تا بودق زدم تا دروحیاط رو بازکردن...تا رفتم تو عموجون رودیدم چون توی حیاط داشتن قدم میزدن
    ولی باید ازباران معذرت خواهی کنم نمیشه.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا