- عضویت
- 2017/02/06
- ارسالی ها
- 1,543
- امتیاز واکنش
- 22,715
- امتیاز
- 861
قدم دیگهای برمیدارم. مقابلش میایستم و به صورت پریشونش زل میزنم. از ترس مردمکهاش میلرزه. این جماعت همه قبلاً با من کار کردن، خوب من رو میشناسن. نیازی به توصیف نیست.
- من هم میتونم به کسی چیزی نگم و بذارم خود عدالت به خدمتت برسه. میدونی که اگه الان پای پلیس رو وسط بکشم اونقدری علیهت مدرک جمع کردم تا بهکل نابود بشی و سرت بالای دار آویزون بشه. پس حرف بزن، حرف بزن تا مجرم اصلی گیرم بیفته.
سکوت میکنم. اینجور مواقع باید صبر کرد تا از سکوت و شهامتت، تن طرف مقابلت بلرزه. دقایق به کندی میگذره، چشمهام رو تیز و نگاهش میکنم.
- اگه بگم اونا من رو میکشن، به خدا آقا مجبورم کردن، جون خونوادهم تو دستشون بود.
پس اوضاع همونجوری که فکر میکردمه. آدمهایی که سعی دارن همهچیز رو نابود کنن؛ اما اون آدم اصلی کجاست که تا این حد بیرحمی مصداق بارزشه و جون انسان براش چیزی کم و بیارزشه.
- به نفعته حرف بزنی. قرصتر از من کسی رو نمیتونی پیدا کنی که بشه بهش اعتماد کرد و دنیات رو زیرورو نکنه. حرف بزن. نترس، خودم حمایتت میکنم. قبل از اینکه دست کسی بهت برسه...
هنوز هم فکش میلرزه، این با اینهمه ترس چطور تونست یه آدم بکشه؟ بچهها اعتراف کردن آخرین بار اصغر با این آدم بیرون رفت و بعد جسدش پیدا شد.
- یه آقایی بود. قیافهش از این مردای باجذبه بود آقا. میانسال بود. میگفت دستورش از آقاشه. خونوادهم رو تهدید کرده بودن آقا.
بیهوا لگد محکمی به پهلوش میزنم. داد میکشه و از درد به خودش میپیچه.
- چرند نگو مردک. عین حقیقت رو گذاشتی دستم که هیچ، نشد لاقید امشب نابودت میکنم.
بهزور سرجاش میشینه، از نگاهش ناچاری میباره. خوب میدونه دیگه راه پس و پیشی براش باقی نمونده. امروز اونقدر مصمم که تا ته ماجرا رو نفهمم این آدم نمیتونه راحت نفس بکشه. ناگهان شروع میکنه به گریه و التماس.
- آقا من گرفتارم، آقا زن و بچهم مریضن، نون شب نداشتن بخورن. این اصغر هم عوضی بود، به خدا بودنش توی دنیا برای هیچکس فایده نداشت که هیچ، ضرر هم داشت. مواد فروش بود، فقط یه مدت همراه محمد از طرف همونا استخدام شدن تا شما رو زیر نظر بگیرن. میخواستن یه جوری ضربه بزنن که نابودتون کنن. من اون زمان بهشون مشکوک شدم، یواشکی کاراشون رو زیر نظر داشتم تا اینکه یه روز لو رفتم. وقتی فهمیدن همهچیز رو میدونم گرفتاریم شروع شد. افتادن به جون خونوادهم که حرف نزنم. آقا تهدیدم کردن، مجبور شدم.
زارزار میزنه زیر گریه، عذاب وجدان عین خوره به جونش افتاده. عصبی کنار پاش زانو میزنم، دستم رو روی گلوش فشار میدم و میغرم:
- اسم بگو!
- آقا شنیدم... شنیدم فقط میگفتن آقا دستور داده تموم حرکاتشون رو زیر نظر بگیریم. میگفتن نباید کسی بویی ببره. سعی میکردن تو کارا اختلال بندازن و اتفاقایی رو که توی شرکت میفتاد برای طرف موبهمو گزارش میکردن.
لعنتی! اسم نمیگه. با این اوصافی که خودش هم داره اعتراف میکنه تنها کسیه که میشه اونها رو برام شناسایی و معرفی کنه؛ اما ترسیده. ترسش بیشتر از هرچیزی بهش قالب شده.
- ببین گفتی دنبال پولی؟ آره؟ چی میکشی؟ راستش رو بگو. میخوای موادت تأمین بشه؟
- باغبون خونهتون... اون... اون میشناستشون.
با حیرت بهش خیره میشم، چی داره میگه؟ یعنی چی؟ باغبون خونهمون؟ شوهر الهام؟
- چی داری میگی مردک عوضی؟ تو باغبون خونهی ما رو از کجا میشناسی؟
- یکی-دو بار که با محمد و اصغر رفتیم اونجا، اون هم بود.
امکان نداره. یعنی اینهمه سال توی خونهی ما یه جاسوس وجود داشته؟ درست زیر گوشمون؟ اما چرا؟ چرا؟ مگه ما چه بدیای بهش کرده بودیم؟ از روی زمین بلند میشم. دستم رو بین موهام میکشم. پشت میکنم و بهطرف تنها پنجرهی خونهش راه میافتم. شلوارم خاکی شده. امکان نداره! باورم نمیشه اینهمه سال آقاحشمت بتونه باهاشون همدست بوده باشه.
- به ولله اگه یه کلمه از حرفات دروغ باشه خودم به صلابه میکشمت. میدونی که میتونم، نه؟
سرش رو با ترس تکون میده. من رو میشناسه. این مدتی که باهام کار کرده قاطعیتم رو دیده. میدونه حرف من دوتا نمیشه.
- پاشو با من بیا.
با ترس و بهشدت صورتش رو بالا میاره و نگاهم میکنه.
- چی آقا؟ کجا؟ به خدا من کارهای نیستم. من فقط یه بدبخت مفلوکم که...
- خفه شو!
از صدای بلندم جا میخوره و دهنش رو میبنده. قدمهام رو بیهدف جلوی نگاهش برمیدارم. دستم رو توی جیبم میذارم و از اینطرف به اونطرف میرم.
- با من میای. کمکم میکنی تا اونا رو پیدا کنم. درعوض من هم حمایتت میکنم. طبیعیه که تنهایی نتونی جلوشون وایستی. وقتی اونا اینقدر زرنگن که سریع همهچیز رو میفهمن، بعید نیست تابهحال اومدن من به اینجا رو هم فهمیده باشه و الان منتظر باشن تا من از اینجا خارج بشم. دیدی که چه راحت آدم میکشن؟
با ترس آب دهنش رو قورت میده. چشمهای بیفروغ گستاخش حالم رو به هم میزنه؛ ولی فعلاً چارهای نیست. لازمش دارم.
- امنیت جونم چی میشه؟ از کجا معلوم بعدش شما...
دستم رو به نشونهی سکوت بالا میارم. ساکت میشه و به دهنم چشم میدوزه.
- چارهای جز اعتماد به من نداری. حالا خود دانی.
بهطرف در حرکت میکنم و در حین خروج صداش متوقفم میکنه:
- میام آقا، فقط...
***
- بیا بیرون عمارت. توی ماشین منتظرتم.
گوشی رو قطع میکنم. آستین کت مشکیم رو بالا فرستم.
- آقا اومد بیرون همون اول دستوپاش رو ببندم بهتر نیست یا...
- همونجوری که گفتم رفتار میکنی.
از لحن قاطع و محکمم جا میخوره و نگاهش رو به در عمارت میدوزه. رفتارهاش هیجانیه و عادی نیست. کار رو خراب نکنه خیلی شانس آوردم! کیانمهر هم این روزها توی خودش فرو رفته. کمحرف شده و کاری به کسی نداره. خوشبختانه خودش رو غرق کار کرده و این کار رو برای من راحتتر کرده. در کل جوری داره واکنش نشون میده که نگرانم کرده. داغ ملیحه بدجور براش سنگین شده. انگار روی هواست. نه چیزی براش اهمیتی داره و نه کسی! الان به حضورش نیاز داشتم؛ اما نیست. کیاچهر هم که کلاً مسیرش رو جدا کرده و هنوز هم به خون من تشنهست. حس خوبی نسبت به این رفتارش ندارم. اون هم مرد عمله، وقتی گفت نابودت میکنم، میکنه؛ اما دلیل این مدت سکوتش رو درک نمیکنم، منتظر چی نشسته نمیدونم!
- من هم میتونم به کسی چیزی نگم و بذارم خود عدالت به خدمتت برسه. میدونی که اگه الان پای پلیس رو وسط بکشم اونقدری علیهت مدرک جمع کردم تا بهکل نابود بشی و سرت بالای دار آویزون بشه. پس حرف بزن، حرف بزن تا مجرم اصلی گیرم بیفته.
سکوت میکنم. اینجور مواقع باید صبر کرد تا از سکوت و شهامتت، تن طرف مقابلت بلرزه. دقایق به کندی میگذره، چشمهام رو تیز و نگاهش میکنم.
- اگه بگم اونا من رو میکشن، به خدا آقا مجبورم کردن، جون خونوادهم تو دستشون بود.
پس اوضاع همونجوری که فکر میکردمه. آدمهایی که سعی دارن همهچیز رو نابود کنن؛ اما اون آدم اصلی کجاست که تا این حد بیرحمی مصداق بارزشه و جون انسان براش چیزی کم و بیارزشه.
- به نفعته حرف بزنی. قرصتر از من کسی رو نمیتونی پیدا کنی که بشه بهش اعتماد کرد و دنیات رو زیرورو نکنه. حرف بزن. نترس، خودم حمایتت میکنم. قبل از اینکه دست کسی بهت برسه...
هنوز هم فکش میلرزه، این با اینهمه ترس چطور تونست یه آدم بکشه؟ بچهها اعتراف کردن آخرین بار اصغر با این آدم بیرون رفت و بعد جسدش پیدا شد.
- یه آقایی بود. قیافهش از این مردای باجذبه بود آقا. میانسال بود. میگفت دستورش از آقاشه. خونوادهم رو تهدید کرده بودن آقا.
بیهوا لگد محکمی به پهلوش میزنم. داد میکشه و از درد به خودش میپیچه.
- چرند نگو مردک. عین حقیقت رو گذاشتی دستم که هیچ، نشد لاقید امشب نابودت میکنم.
بهزور سرجاش میشینه، از نگاهش ناچاری میباره. خوب میدونه دیگه راه پس و پیشی براش باقی نمونده. امروز اونقدر مصمم که تا ته ماجرا رو نفهمم این آدم نمیتونه راحت نفس بکشه. ناگهان شروع میکنه به گریه و التماس.
- آقا من گرفتارم، آقا زن و بچهم مریضن، نون شب نداشتن بخورن. این اصغر هم عوضی بود، به خدا بودنش توی دنیا برای هیچکس فایده نداشت که هیچ، ضرر هم داشت. مواد فروش بود، فقط یه مدت همراه محمد از طرف همونا استخدام شدن تا شما رو زیر نظر بگیرن. میخواستن یه جوری ضربه بزنن که نابودتون کنن. من اون زمان بهشون مشکوک شدم، یواشکی کاراشون رو زیر نظر داشتم تا اینکه یه روز لو رفتم. وقتی فهمیدن همهچیز رو میدونم گرفتاریم شروع شد. افتادن به جون خونوادهم که حرف نزنم. آقا تهدیدم کردن، مجبور شدم.
زارزار میزنه زیر گریه، عذاب وجدان عین خوره به جونش افتاده. عصبی کنار پاش زانو میزنم، دستم رو روی گلوش فشار میدم و میغرم:
- اسم بگو!
- آقا شنیدم... شنیدم فقط میگفتن آقا دستور داده تموم حرکاتشون رو زیر نظر بگیریم. میگفتن نباید کسی بویی ببره. سعی میکردن تو کارا اختلال بندازن و اتفاقایی رو که توی شرکت میفتاد برای طرف موبهمو گزارش میکردن.
لعنتی! اسم نمیگه. با این اوصافی که خودش هم داره اعتراف میکنه تنها کسیه که میشه اونها رو برام شناسایی و معرفی کنه؛ اما ترسیده. ترسش بیشتر از هرچیزی بهش قالب شده.
- ببین گفتی دنبال پولی؟ آره؟ چی میکشی؟ راستش رو بگو. میخوای موادت تأمین بشه؟
- باغبون خونهتون... اون... اون میشناستشون.
با حیرت بهش خیره میشم، چی داره میگه؟ یعنی چی؟ باغبون خونهمون؟ شوهر الهام؟
- چی داری میگی مردک عوضی؟ تو باغبون خونهی ما رو از کجا میشناسی؟
- یکی-دو بار که با محمد و اصغر رفتیم اونجا، اون هم بود.
امکان نداره. یعنی اینهمه سال توی خونهی ما یه جاسوس وجود داشته؟ درست زیر گوشمون؟ اما چرا؟ چرا؟ مگه ما چه بدیای بهش کرده بودیم؟ از روی زمین بلند میشم. دستم رو بین موهام میکشم. پشت میکنم و بهطرف تنها پنجرهی خونهش راه میافتم. شلوارم خاکی شده. امکان نداره! باورم نمیشه اینهمه سال آقاحشمت بتونه باهاشون همدست بوده باشه.
- به ولله اگه یه کلمه از حرفات دروغ باشه خودم به صلابه میکشمت. میدونی که میتونم، نه؟
سرش رو با ترس تکون میده. من رو میشناسه. این مدتی که باهام کار کرده قاطعیتم رو دیده. میدونه حرف من دوتا نمیشه.
- پاشو با من بیا.
با ترس و بهشدت صورتش رو بالا میاره و نگاهم میکنه.
- چی آقا؟ کجا؟ به خدا من کارهای نیستم. من فقط یه بدبخت مفلوکم که...
- خفه شو!
از صدای بلندم جا میخوره و دهنش رو میبنده. قدمهام رو بیهدف جلوی نگاهش برمیدارم. دستم رو توی جیبم میذارم و از اینطرف به اونطرف میرم.
- با من میای. کمکم میکنی تا اونا رو پیدا کنم. درعوض من هم حمایتت میکنم. طبیعیه که تنهایی نتونی جلوشون وایستی. وقتی اونا اینقدر زرنگن که سریع همهچیز رو میفهمن، بعید نیست تابهحال اومدن من به اینجا رو هم فهمیده باشه و الان منتظر باشن تا من از اینجا خارج بشم. دیدی که چه راحت آدم میکشن؟
با ترس آب دهنش رو قورت میده. چشمهای بیفروغ گستاخش حالم رو به هم میزنه؛ ولی فعلاً چارهای نیست. لازمش دارم.
- امنیت جونم چی میشه؟ از کجا معلوم بعدش شما...
دستم رو به نشونهی سکوت بالا میارم. ساکت میشه و به دهنم چشم میدوزه.
- چارهای جز اعتماد به من نداری. حالا خود دانی.
بهطرف در حرکت میکنم و در حین خروج صداش متوقفم میکنه:
- میام آقا، فقط...
***
- بیا بیرون عمارت. توی ماشین منتظرتم.
گوشی رو قطع میکنم. آستین کت مشکیم رو بالا فرستم.
- آقا اومد بیرون همون اول دستوپاش رو ببندم بهتر نیست یا...
- همونجوری که گفتم رفتار میکنی.
از لحن قاطع و محکمم جا میخوره و نگاهش رو به در عمارت میدوزه. رفتارهاش هیجانیه و عادی نیست. کار رو خراب نکنه خیلی شانس آوردم! کیانمهر هم این روزها توی خودش فرو رفته. کمحرف شده و کاری به کسی نداره. خوشبختانه خودش رو غرق کار کرده و این کار رو برای من راحتتر کرده. در کل جوری داره واکنش نشون میده که نگرانم کرده. داغ ملیحه بدجور براش سنگین شده. انگار روی هواست. نه چیزی براش اهمیتی داره و نه کسی! الان به حضورش نیاز داشتم؛ اما نیست. کیاچهر هم که کلاً مسیرش رو جدا کرده و هنوز هم به خون من تشنهست. حس خوبی نسبت به این رفتارش ندارم. اون هم مرد عمله، وقتی گفت نابودت میکنم، میکنه؛ اما دلیل این مدت سکوتش رو درک نمیکنم، منتظر چی نشسته نمیدونم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: