کامل شده رمان باران می‌بارد | شقایق گلی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahRAshOB

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/06
ارسالی ها
1,543
امتیاز واکنش
22,715
امتیاز
861
قدم دیگه‌ای برمی‌دارم. مقابلش می‌ایستم و به صورت پریشونش زل می‌زنم. از ترس مردمک‌هاش می‌لرزه. این جماعت همه قبلاً با من کار کردن، خوب من رو می‌شناسن. نیازی به توصیف نیست.
- من هم می‌تونم به کسی چیزی نگم و بذارم خود عدالت به خدمتت برسه. می‌دونی که اگه الان پای پلیس رو وسط بکشم اون‌قدری علیهت مدرک جمع کردم تا به‌کل نابود بشی و سرت بالای دار آویزون بشه. پس حرف بزن، حرف بزن تا مجرم اصلی گیرم بیفته.
سکوت می‌کنم. این‌جور مواقع باید صبر کرد تا از سکوت و شهامتت، تن طرف مقابلت بلرزه. دقایق به کندی می‌گذره، چشم‌هام رو تیز و نگاهش می‌کنم.
- اگه بگم اونا من رو می‌کشن، به خدا آقا مجبورم کردن، جون خونواده‌م تو دستشون بود.
پس اوضاع همون‌جوری که فکر می‌کردمه. آدم‌هایی که سعی دارن همه‌چیز رو نابود کنن؛ اما اون آدم اصلی کجاست که تا این حد بی‌رحمی مصداق بارزشه و جون انسان براش چیزی کم و بی‌ارزشه.
- به نفعته حرف بزنی. قرص‌تر از من کسی رو نمی‌تونی پیدا کنی که بشه بهش اعتماد کرد و دنیات رو زیرورو نکنه. حرف بزن. نترس، خودم حمایتت می‌کنم. قبل از اینکه دست کسی بهت برسه...
هنوز هم فکش می‌لرزه، این با این‌همه ترس چطور تونست یه آدم بکشه؟ بچه‌ها اعتراف کردن آخرین بار اصغر با این آدم بیرون رفت و بعد جسدش پیدا شد.
- یه آقایی بود. قیافه‌ش از این مردای باجذبه بود آقا. میان‌سال بود. می‌گفت دستورش از آقاشه. خونواده‌م رو تهدید کرده بودن آقا.
بی‌هوا لگد محکمی به پهلوش می‌زنم. داد می‌کشه و از درد به خودش می‌پیچه.
- چرند نگو مردک. عین حقیقت رو گذاشتی دستم که هیچ، نشد لاقید امشب نابودت می‌کنم.
به‌زور سرجاش می‌شینه، از نگاهش ناچاری می‌باره. خوب می‌دونه دیگه راه پس و پیشی براش باقی نمونده. امروز اون‌قدر مصمم که تا ته ماجرا رو نفهمم این آدم نمی‌تونه راحت نفس بکشه. ناگهان شروع می‌کنه به گریه و التماس.
- آقا من گرفتارم، آقا زن و بچه‌م مریضن، نون شب نداشتن بخورن. این اصغر هم عوضی بود، به خدا بودنش توی دنیا برای هیچ‌کس فایده نداشت که هیچ، ضرر هم داشت. مواد فروش بود، فقط یه مدت همراه محمد از طرف همونا استخدام شدن تا شما رو زیر نظر بگیرن. می‌خواستن یه جوری ضربه بزنن که نابودتون کنن. من اون زمان بهشون مشکوک شدم، یواشکی کاراشون رو زیر نظر داشتم تا اینکه یه روز لو رفتم. وقتی فهمیدن همه‌چیز رو می‌دونم گرفتاریم شروع شد. افتادن به جون خونواده‌م که حرف نزنم. آقا تهدیدم کردن، مجبور شدم.

زار‌زار می‌زنه زیر گریه، عذاب وجدان عین خوره به جونش افتاده. عصبی کنار پاش زانو می‌زنم، دستم رو روی گلوش فشار میدم و می‌غرم:
- اسم بگو!
- آقا شنیدم... شنیدم فقط می‌گفتن آقا دستور داده تموم حرکاتشون رو زیر نظر بگیریم. می‌گفتن نباید کسی بویی ببره. سعی می‌کردن تو کارا اختلال بندازن و اتفاقایی رو که توی شرکت میفتاد برای طرف موبه‌مو گزارش می‌کردن.
لعنتی! اسم نمیگه. با این اوصافی که خودش هم داره اعتراف می‌کنه تنها کسیه که میشه اون‌ها رو برام شناسایی و معرفی کنه؛ اما ترسیده. ترسش بیشتر از هرچیزی بهش قالب شده.
- ببین گفتی دنبال پولی؟ آره؟ چی می‌کشی؟ راستش رو بگو. می‌خوای موادت تأمین بشه؟
- باغبون خونه‌تون... اون... اون می‌شناستشون.
با حیرت بهش خیره میشم، چی داره میگه؟ یعنی چی؟ باغبون خونه‌مون؟ شوهر الهام؟
- چی داری میگی مردک عوضی؟ تو باغبون خونه‌ی ما رو از کجا می‌شناسی؟
- یکی-دو بار که با محمد و اصغر رفتیم اونجا، اون هم بود.
امکان نداره. یعنی این‌همه سال توی خونه‌ی ما یه جاسوس وجود داشته؟ درست زیر گوشمون؟ اما چرا؟ چرا؟ مگه ما چه بدی‌ای بهش کرده بودیم؟ از روی زمین بلند میشم. دستم رو بین موهام می‌کشم. پشت می‌کنم و به‌طرف تنها پنجره‌ی خونه‌ش راه می‌افتم. شلوارم خاکی شده. امکان نداره! باورم نمیشه این‌همه سال آقاحشمت بتونه باهاشون هم‌دست بوده باشه.
- به ولله اگه یه کلمه از حرفات دروغ باشه خودم به صلابه می‌کشمت. می‌دونی که می‌تونم، نه؟
سرش رو با ترس تکون میده. من رو می‌شناسه. این مدتی که باهام کار کرده قاطعیتم رو دیده. می‌دونه حرف من دوتا نمیشه.
- پاشو با من بیا.
با ترس و به‌شدت صورتش رو بالا میاره و نگاهم می‌کنه.
- چی آقا؟ کجا؟ به خدا من کاره‌ای نیستم. من فقط یه بدبخت مفلوکم که...
- خفه شو!
از صدای بلندم جا می‌خوره و دهنش رو می‌بنده. قدم‌هام رو بی‌هدف جلوی نگاهش برمی‌دارم. دستم رو توی جیبم می‌ذارم و از این‌طرف به اون‌طرف میرم.
- با من میای. کمکم می‌کنی تا اونا رو پیدا کنم. درعوض من هم حمایتت می‌کنم. طبیعیه که تنهایی نتونی جلوشون وایستی. وقتی اونا این‌قدر زرنگن که سریع همه‌چیز رو می‌فهمن، بعید نیست تابه‌حال اومدن من به اینجا رو هم فهمیده باشه و الان منتظر باشن تا من از اینجا خارج بشم. دیدی که چه راحت آدم می‌کشن؟
با ترس آب دهنش رو قورت میده. چشم‌های بی‌فروغ گستاخش حالم رو به هم می‌زنه؛ ولی فعلاً چاره‌ای نیست. لازمش دارم.
- امنیت جونم چی میشه؟ از کجا معلوم بعدش شما...
دستم رو به نشونه‌ی سکوت بالا میارم. ساکت میشه و به دهنم چشم می‌دوزه.
- چاره‌ای جز اعتماد به من نداری. حالا خود دانی.
به‌طرف در حرکت می‌کنم و در حین خروج صداش متوقفم می‌کنه:
- میام آقا، فقط...
***
- بیا بیرون عمارت. توی ماشین منتظرتم.
گوشی رو قطع می‌کنم. آستین کت مشکیم رو بالا فرستم.
- آقا اومد بیرون همون اول دست‌وپاش رو ببندم بهتر نیست یا...
- همون‌جوری که گفتم رفتار می‌کنی.
از لحن قاطع و محکمم جا می‌خوره و نگاهش رو به در عمارت می‌دوزه. رفتارهاش هیجانیه و عادی نیست. کار رو خراب نکنه خیلی شانس آوردم! کیانمهر هم این روز‌ها توی خودش فرو رفته. کم‌حرف شده و کاری به کسی نداره. خوشبختانه خودش رو غرق کار کرده و این کار رو برای من راحت‌تر کرده. در کل جوری داره واکنش نشون میده که نگرانم کرده. داغ ملیحه بدجور براش سنگین شده. انگار روی هواست. نه چیزی براش اهمیتی داره و نه کسی! الان به حضورش نیاز داشتم؛ اما نیست. کیاچهر هم که کلاً مسیرش رو جدا کرده و هنوز هم به خون من تشنه‌ست. حس خوبی نسبت به این رفتارش ندارم. اون هم مرد عمله، وقتی گفت نابودت می‌کنم، می‌کنه؛ اما دلیل این مدت سکوتش رو درک نمی‌کنم، منتظر چی نشسته نمی‌دونم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    چند دقیقه‌ی بعد در عمارت رو می‌بنده و با قدی خمیده که ناشی از سال‌ها کارکردن و سن بالاست به‌طرف ماشین حرکت می‌کنه. هنوز خوب متوجه‌ی شخص کنارم نشده. از بغـ*ـل ماشین رد میشه. شیشه‌ها دودیه، شخصی رو می‌بینه؛ اما نمی‌تونه دقیق تشخیص بده. در عقب رو باز می‌کنه و بعد سلام روی صندلی می‌شینه.
    - کارم داشتید آقا؟
    - آره کارت داشتم.
    ماشین رو به حرکت درمیارم. گیج به اطراف نگاه می‌کنه و میگه:
    - آقا من عمارت کار دارم، کجا می‌ریم؟
    از شیشه نگاهش می‌کنم. دنبال چرای کارمه.
    - می‌خوایم بریم باغ روستا، اونجا چند قلم کار برات هست که باید انجام بدی.
    با تعجب سرش رو به معنای تأیید تکون میده. هنوز متوجه‌ی صورت شخص کنارم نشده و تلاشی هم برای شناختنش نمی‌کنه. حتماً با خودش فکر می‌کنه این هم کارگریه که با ما قراره به باغ بیاد. سرعت ماشین رو بیشتر می‌کنم. قفل کودک هر دو در رو قبلاً فعال کردم. ناگهان غلام برمی‌گرده، چشم‌های حشمت گرد میشه و با تعجّب نگاهش می‌کنه. معلومه می‌شناستش؛ پس تا اینجا درست بوده. زرنگه. تعجبش رو پنهان می‌کنه و هیچ حرفی نمی‌زنه؛ اما غلام نباید کوتاه بیاد.
    - چطوری حشمت؟ روزگارت خوب می‌گذره؟
    با ترسی که کنج نگاه پریشونش لونه کرده، نگاه پر تردیدی به من می‌اندازه، انگار می‌خواد از چشم‌هام، رابـ ـطه‌ی علت و معلولی بودنِ غلام و رفتن به باغ رو بفهمه اما...
    - چیه؟ ساکت شدی، من رو نمی‌شناسی؟
    نگاهش می‌لغزه. کم‌هوش نیست، داره کم‌کم یه چیزهایی دستش میاد؛ اما هنوز هم گنگه.
    - چی؟ هیچی! تو اینجا چی‌کار می‌کنی غلام؟
    غلام برمی‌گرده، به‌طرفش متمایل میشه و با لبخندی کریه زمزمه می کنه:
    - اومدم برای چاق سلامتی! مشکلیه؟
    معلومه باور نکرده. خطر رو حس کرده و از چشم‌های ترسیده و صورت پربهتش میشه فهمید. بی‌مکث فرمون رو می‌چرخونم و وارد خونه باغ میشم. در رو با ریموت می‌بندم. غلام درسش رو یاد گرفته. از جا بلند میشه و بی‌مکث، بازوی حشمت رو می‌گیره و از ماشین پیاده می‌کنه.
    - با من چی‌کار دارید آقا؟
    نگاه نگرانش به قدم‌هایی که بی‌مکث برمی‌دارم، وارد خونه میشم. ثابت شده؛ اما قصدی برای برگشتن و جواب دادن ندارم. امروز هرجور شده می‌فهمم چه خبره. نمیشه این‌همه سال نون و نمک ما رو بخوره و تهش هم خــ ـیانـت کنه و بعد قسر در بره.
    - غلام بنشونش روی این صندلی.
    بی‌چون و چرا به حرفم عمل می‌کنه. نیازی برای بستنش نیست، بستن کار آدم‌های ضعیفه، نه این مردی که در مقابل من چیزی نیست. دورش شروع به قدم زدن می‌کنم. غلام روی مبل با فاصله مقابل حشمت می‌شینه. صدای راه رفتنم تنها انعکاس شکننده‌ی این سکوته. چشم‌های گردشده‌ی حشمت، به حرکاتم خیره‌ست.
    - وقتی چشم باز کردم و فهمیدم چی به چیه، تو توی عمارت بودی. وقتی شروع به راه رفتن کردم باز هم تو توی عمارت بودی. هر موقع کاری برات پیش اومد وصل به بابا بودی. هیچ‌وقت نبود که چیزی بخوای و بابا برات کم بذاره؛ اما می‌دونی که بعضی آدما نمک به حرومن، مارِ توی آستینن، هرچی خوبی کنی و دست عسلی رو تا حلقشون فروکنی باز هم جواب نمیده؛ چون ذاتشون پلیده، یا شاید هدف بزرگ‌تری توی سر دارن!
    از این آرامش طوفانیم ترسیده. با هر کلمه‌ی من رنگش هی تغییر می‌کنه. از نگاه یه آدم خیلی چیز‌ها رو میشه فهمید. نگاه این موجود دوپای بی‌ارزش هم ترسیده. گناهکاره، صدای نفس‌های تند و نامنظمش رو می‌شنوم. جلوش می‌ایستم. سرم رو خم می‌کنم و جلوی چشم‌هاش زیر لب می‌غرم:
    - چند گرفتی که بشی خنجر و از پشت به ما بزنی؟ چی بهت دادن که شرف یادت رفت و شدی روباهی تو لباس میش؟
    زبونش بند اومده. اصوات توی صداش به‌زور بالا میاد. اون‌قدر مطمئن حرف زدم که ترسیده، هنوز هم می‌تونه انکار کنه اما...
    - آقا از چی داری حرف می‌زنی؟
    بلند می‌خندم و قدمی به عقب برمی‌دارم. از خنده‌های من غلام هم می‌خنده. ناگهان ساکت میشم. خشم از وجودم شعله می‌کشه. آدم‌های نمک به حروم منکر، کسانی که خــ ـیانـت می‌کنن و می‌دونن که فهمیدی؛ اما باز هم با وقاحت تو چشم‌هات نگاه می‌کنن و باز هم انکار و انکار و انکار.
    - بی‌شرمی یه حدی داره و یه حد اعلایی. تو اون حد اعلایی که از وقاحت از رو نمیره. باید از از شرم می‌مردی، آب می‌شدی و توی زمین فرو می‌رفتی، نه اینکه سؤالی نگاهم کنی و قیافه‌ی آدم بی‌گـ ـناه به خودت بگیری.
    از خشم دندون‌هام رو روی هم می‌سابم. صدای نفس‌های پرخشمم رو می‌شنوه. با حرصی ممتد، جلوش می‌ایستم و داد می‌کشم:
    - مگه نه احمق؟ مگه نه حروم لقمه؟ هان؟
    جلوتر میرم. سرم رو کج می‌کنم، نگاه پرنفرتم رو به چشم‌های ترسیده‌ش می‌دوزم و آروم می‌غرم:
    - حرف بزن تا اون روی دیگه‌م بالا نیومده. حرمتی برای خودت نذاشتی که امروز قابل نشکستن باشه؛ پس دیگه نذار جور دیگه‌ای باهات برخورد کنم. حرف بزن، از سیر تا پیاز.
    باید حرف بزنی، امروز اینجا آخر توئه. محاله بذارم از اینجا قسر در بری، محاله. یه عمر با ما بازی کردی، جاسوس خونه‌زاد بودی و ما بی‌خبر؛ اما امروز دیگه نه.
    - آقا من گناهی نداشتم.
    عجر توی صداش یعنی گناهکاری محض! چشم‌هام رو ریز می‌کنم و می‌غرم:
    - یه کلمه دروغ بگی جوری از هَستی ساقطت می‌کنم که نه آبی تکون بخوره و نه...
    قدمی به عقب برمی‌دارم و دست‌هام رو توی جیب شلوارم می‌ذارم. زیرچشمی نگاهش می‌کنم و ادامه میدم:
    - می‌دونستی زنت الان توی عمارته؟
    چشم‌هاش گرد میشه و فکش به لرزه می‌افته. تابه‌حال این روی من رو ندیده بود. ترسیده و می‌دونه حرفم یعنی عمل وگرنه غیر من رو می‌شناسه، خوبم می‌شناسه.
    - بالاتر از سیاهی رنگی نیست. میگم آقا، ما بدبخت‌بیچاره‌ها رو چه به خوشی؟! همیشه یه طرف زندگی و تو خدمت یه آدم اسیریم. آقا به‌زور وادارم کردن جاسوسی کنم. می‌خواستن بفهمن شما چی‌کار می‌کنید...
    بین حرفش با صدای بلند می‌خندم. واقعاً من رو چی فرض کرده؟
    - ای مظلوم ناچار بیچاره! دِ بی‌وجود، طمع پول و مال گردنتون رو خم کرده بود. حالا میگی ما بدبخت بیچاره‌های ناچار؟ داری با کی حرف می‌زنی تو؟ هان؟
    «هان» گفتن بلندم از جا می‌پرونتش، رگه‌های خشم تو نگاه و رگ گردن ورم‌کرده‌م لرز رو به چشم‌هاش میاره.
    - بنال و واقعیت رو بگو. به ولله اگه یه کلمه‌ی دیگه دروغ بگی همین‌جا جوری می‌چزونمت که معنی واقعی آقا و کارگر رو بفهمی!
    - باشه آقا میگم. همه‌ش کار عموتون بود، من از اون دستور می‌گرفتم. اوایل می‌گفت به‌خاطر محافظت از بچه‌مه، می‌خواست ببینه آقا خوب از پسرش مراقبت می‌کنه یا نه؛ ولی کم‌کم حس کردم کارای دیگه هم می‌کنه. ما رو که تو کاراش دخیل نمی‌کرد اما...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ناگهان ساکت میشه. حرفی می‌خواد بزنه که مرددش کرده؛ پس حتماً باید حرف خیلی مهمی باشه.
    - حرف بزن!
    با تردید سرش رو تکون میده.
    -‌ نه چیزی نیست آقا. آقاهمایون فقط خبرای خونه و کاراتون رو از من می‌گرفت. تو شرکت هم که آدم زیاد داشت.
    - اون چیه که نمی‌خوای بگی؟
    - هیچی آقا.
    ولی نگاهش حرف دیگه‌ای می‌زنه. چیزیه که یا خیلی از گفتنش می‌ترسه یا اینکه محرمانه‌ست.
    - همایون برای چی می‌خواست از همه‌ی لحظه‌های ما باخبر باشه؟
    - آقا شما اون رو نمی‌شناسید؛ اما اون خیلی وقته حواسش به شما هست. بچه‌ش پیش شما بوده، کم چیزی نیست اما...
    مکث می‌کنه و آب دهنش رو قورت میده.
    - من از کاراش خبر نداشتم؛ اما...‌ اما توی حرفاش حس کردم از پدرتون کینه داره، یه کینه‌ی عمیق!
    - منظورت چیه؟ یعنی میگی...
    رنگش می‌پره و سریع جواب میده:
    - نه آقا، به ما‌ها چیزی از کاراشون نمیگن؛ اما فقط از نوع رفتاراشون حس کردم کینه دارن و شاید...
    یعنی اتفاقات اخیر می‌تونه کار همایون باشه؟ انگیزه‌ش رو هم که داشته. بابا، بچه‌ش رو ازش گرفت. اون هم نتونسته کاری بکنه؛ چون همیشه نفوذ بابا بود که پیروزش می‌کرد و دست‌وپای همایون رو می‌بست؛ ولی چرا؟ یعنی کشتن اون دو نفر کار همایون بوده؟ این وسط کشتن حمید کار کی بوده؟ یعنی همایون می‌تونسته حمید رو بکشه؟
    - آقا...
    صدای پرتردیدش رو می‌شنوم، می‌خواد حرف بزنه؛ اما هنوز هم مردده. بالاخره تصمیمش رو می‌گیره و میگه:
    - آقا می‌دونم بد کردم؛ ولی به جبران بدی‌ای که در حقتون کردم میگم. همایون تنها کسی نیست که از پدرتون کینه داشت. می‌دونستین زن همایون، خواهر جمشید بوده؟
    شک زده و عصبی به‌طرفش برمی‌گردم. بی‌طاقت جواب میدم:
    - چی؟ درست حرف بزن ببینم، زود.
    - آقا! خواهر جمشید زن همایون بوده، مادر آقاکیاچهر. فکر کنم جدا کردن آقاکیاچهر از مادرش باعث میشه اون زن که از قبل مشکلات روحی داشته و بعد مرگ ناگهانی پدر و مادرش افسرده بوده، خودکشی کنه.
    «یعنی‌‌... یعنی... خدای من؟ چی داره میگه؟ اینجا چه خبره؟ نمی‌فهمم، نمی‌فهمم داره چی اتفاقی میفته. اصلاً چی شده؟ جمشید این وسط چی‌کاره‌ست؟ همایون چی؟ این اتفاقات اخیر ربطش به کدومشونه؟» بی‌اراده موهام رو چنگ می‌زنم. «خدایا دارم دیوونه میشم، اصلاً نمی‌تونم درک کنم چی شده.»
    - باز هم تو سرخود بلند شدی و دنبال کارا افتادی؟ بدون در نظر گرفتن عواقبش آدم می‌دزدی و اینجا میاری؟
    شوک‌زده و با شدت برمی‌گردم. «باباست؟ بابا اینجا چی‌کار می‌کنه؟ از کجا فهمید من اینجام؟ اینجا چه خبره؟»
    - بابا!
    - درد و بابا! صد بار گفتم قبل هرکاری با من هماهنگ کن. راجع به من چی فکر کردی کیاراد؟ هان؟ فکر کردی نمی‌دونم دورواطراف چه خبره و نشستم تا هر بلایی خواستن سر زندگی و شرکتم بیارن؟
    صداش رفته‌رفته بلندتر و اخم‌هاش بیشتر درهم فرو میره. مثل همیشه استایل کت‌وشلوار مشکی شیکش رو پوشیده‌.
    - فکر کردی حواسم به دورواطرافم نیست که این‌طور ناشیانه راه افتادی و می‌خوای رشته‌ی تماپوم تلاشای این سال‌های من رو به باد بدی؟
    صورتش به قرمزی می‌زنه، رگه‌های خشم داره از نگاهش زبونه می‌کشه و گردن متورمش، ترس تهِ دلم انداخته. ماجرا چیه که من بی‌خبرم؟ هرچیه بزرگ‌تر از این حرف‌هاست.
    - با این بچه‌بازیات داری تموم زحمات من رو از هم می‌پاشی پسر. کی به تو اجازه داد دست به همچین کارای احمقانه‌ای بزنی؟ دنبال چی هستی؟ ها؟
    داد بلندش ستون‌های عمارت رو می‌لرزونه. نمی‌دونم کجا رو اشتباه رفتم که تا این حد عصبانی شده؛ اما کوتاه نمیام. باید بفهمم چه خبره. سالن گرد پذیرایی با تماپوم مبل‌ها و وسایلش برام خفقان‌آور شده. تا نفهمم آروم نمی‌گیرم.
    - بابا اینجا چه خبره؟ بابا جوابم رو بده، بگو ماجرا چیه؟ چرا اون دوتا...‌ اصلاً اونا کین و برای چی...
    دستش رو به نشونه‌ی ساکت باش بالا میاره. خفه میشم؛ چون می‌دونم توی مرام بابا این حرکت یعنی اگه یه کلمه‌ی دیگه حرف بزنی نابودت می‌کنم! به‌طرف مبل‌های سلطنتی سالن دایره‌ای‌شکل راه می‌افته. روی مبل می‌شینه. پاش رو روی پای دیگه‌ش می‌اندازه و به جلو خیره میشه.
    - خیلی چیز‌ا‌ هست که تو نمی‌دونی بچه. خیلی دلیل‌ا هست که باز هم تو نمی‌دونی. کی می‌خوای بفهمی باید به بزرگ‌ترت اعتماد کنی و کار رو به خودش بسپاری؟
    جوابی برای گفتن ندارم. توی سکوت با چشم‌هایی که اشتیاق دونستن رو فریاد می‌زنه نگاهش می‌کنم. اون دو نفر هم یکی روی صندلی وسط سالن و اون یکی کنار آخرین صندلی نزدیک درب ورودی نشستن و با تعجب نگاهمون می‌کنن. حس خوبی ندارم. نمایش مضحکی راه افتاده که دلیلش گنگ و ناشناخته‌ست. معماست و وسط مغزم جا خوش کرده.
    - تو با کارات داری اونا رو هشیارتر می‌کنی. دعا کن! دعا کن زحماتی رو که برای گیر انداختنشون کشیدم به باد نداده باشی کیاراد و الا...
    بی‌صبرانه جواب میدم:
    - کشیده می‌زنید توی گوشم؟
    توی اوج عصبانیت ناگهان می‌خنده.
    - کی می‌خوای بزرگ بشی بچه؟
    سریع خنده از لب‌هاش کنار میره و عصبی و اخم‌آلود به جلوش زل می‌زنه. به ساعت بزرگ پایه‌دار سلطنتی که از آلمان ۳۱ سال پیش خریده بود و آورد.
    - حشمت راست میگه. زن همایون خواهر جمشید بود، یه زن افسرده و داغون، لیاقت بچه نگه داشتن نداشت؛ اما جمشید هیچ‌وقت این رو قبول نکرد و همیشه من رو مقصر خودکشی اون می‌دونست. اوایل بروز نداد، صبر کرد. با آرزو ازدواج کردم‌. طول کشید تا فهمیدم کینه داره. هر کاری می‌کرد تا به من یا شرکت صدمه بزنه. تو نفهمیدی؛ ولی من بارها جلوی خیلی کارهاش رو گرفتم تا این اواخر که کارای شرکت دست تو افتاد.
    نگاه خشمگینی به‌سمتم می‌اندازه، از خجالت سرم رو پایین می‌اندازم.
    - سرخود شروع کردی به واکنشای احمقانه نشون‌دادن. خیلی چیزا رو ازم پنهون کردی. چیزایی که ساده بود؛ اما گفتنش مهم.
    - اما بابا اونا که کارای بارانا بود.
    یه طرف لبش کش میاد و پوزخندی به نگاهم می‌زنه. «یعنی حماقت کردم؟ کارم اشتباه بوده؟ چی‌کار کردم که نمی‌دونم؟»
    - به‌ظاهر کار بارانا بود، بارانا فقط یه مهره بود برای سرگرم کردن تو. اونا عمداً فرهاد رو سراغ بارانا فرستادن تا ماجرا رو براش تعریف کنه و اون رو به‌سمت انتقام گرفتن از تو بفرسته. بارانا براشون یه جور باعث شوخی و سرگرمی بود که تلاش کنه و اونا با دیدن تقلا‌هاتون بخندن و سرگرم باشن. تموم اون رفتارای بارانا نقشه‌هایی بود که توسط فرهاد توی سرش مینداختن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    به صورتم نگاه خشمگینی می‌اندازه.
    - و توی...‌ به من چیزی نگفتی، نگفتی تا کار به اینجا برسه. من سال‌ها بود که جلوشون ایستاده بودم؛ ولی تو با بی‌تجربگیت کار رو به‌ هم ریختی و به اینجا رسوندی بچه.
    نگاهی سرسری به اون دو نفر می‌اندازه. با صدای بلند صدا می‌زنه:
    - بابک بیا داخل.
    بابک دیگه کیه؟ درب ورودی آهنی طرح چوب باز میشه. مرد هیکلی و قدبلندی با لباس‌هایی شبیه بادیگاردها وارد میشه!
    - بله آقا؟
    - این دو نفر رو ببر توی اتاق، در رو هم قفل کن.
    مرد بدون هیچ سؤالی هردوشون رو بلند کرد و با خودش به‌طرف اتاق‌های پشت سالن که توسط یه تیغه‌ی گچ‌بری‌شده جداست، برد. «یعنی این خونه رو از قبل می‌شناخت که نپرسید توی کدوم اتاق یا با کدوم کلید؟ اینجا چه خبره؟» این خونه پشت اون تیغه، یه راهرو و چهارتا اتاق داره که آخریش فاصله‌ی زیادی با این سالن اصلی و نیم‌دایره‌مانندی که داخلیشم داره. بابا از کی بادیگارد داشت که من نمی‌دونستم؟
    - دنبال قاتل حمید می‌گشتی؟
    «خدای من، بابا این رو دیگه از کجا می‌دونه؟ اینجا چه خبره؟ دارم دیوونه میشم.» چشم‌هام توی حدقه می‌گرده و سرم بی‌اراده به دو طرف تکون می‌خوره. گیجِ گیجم، چه خبره؟
    - از اول از خودم می‌پرسیدی بابا. نیازی نبود این‌قدر تلاش کنی پسرکم!
    - بابا تو می‌دونی؟
    لبخند غمگینی می‌زنه و به ساعت رو‌به‌روش خیره میشه. همیشه صبور و مقتدره، باسیاسته و خوب می‌دونه کجا باید چه واکنشی نشون بده. حتی الان هم به‌خاطر شناخت ذاتی که ازش داشتم تونستم عصبانیتش رو تشخیص بدم به ظاهر فقط صدای بلند و مقتدرانه‌ست و صورتش آروم!
    - کار جمشید و همایون بود. می‌خواستن این‌طوری من رو گرفتار کنن و قتلش رو بندازن روی دوش من و...‌ شاید این‌طوری بتونن انتقامشون رو بگیرن اما...
    سرش رو به‌طرفم برمی‌گردونه و از جا بلند میشه. نزدیکم می‌ایسته و به چشم‌هام زل می‌زنه. چشم‌های سبزش قلبم رو می‌لرزونه. نمی‌دونم چرا؛ ولی می‌ترسم از حرف‌هایی که قراره بشنوم. این حالت بابا، نشونه‌ی خوبی نیست، این حالت چهره، این نوع قاطعیتی که پشتش اخم‌های ظریفی پنهون شده خوب نیست.
    - خیلی تلاش کردن؛ اما نتونستن، شانسم باهام یار بود. حمید وقتی که فهمید ترمز ماشین بریده و سرعت بالاست، از شدت ترس و هیجان سکته کرد. همین هم عاملی شد تا ورق به نفعم برگرده و دست اونا تو گل بمونه.
    - یعنی اون دو نفر می‌خواستن شما رو به جرم قتل حمید...
    از جلوم رد میشه. دوباره حالت‌هاش تبدیل به آدمی باآرامش شده؛ ولی چیزی درونم می‌ترسه. نمی‌دونم شاید ترس از ندونستنه! شاید نگرانی از اتفاقاتیه که فکر می‌کنم در حال افتادنن یا...‌ کنارم می‌ایسته و دستش رو روی شونه‌م می‌ذاره.
    - آدما گاهی می‌تونن خیلی پلید باشن کیاراد. من دنیا رو جلوی چشمای شماها خیلی زیبا جلوه دادم تا اسیر سختیاش نشید؛ ولی شاید بهتر بود با یه سری مسائل رو‌به‌روتون می‌کردم پسرم! دنیایی که شما همیشه دیدید، متأسفانه باید بگم از پشت چهارچوب شیشه‌ای تمیزی بود که من با حفاظتام دورتون کشیده بودم و شاید دیره؛ اما وقتشه یه‌کم واقیعتای اطرافمون رو هم ببینی. ما پدر و مادر‌ا همینیم کیاراد. تا جایی که توانمون برسه سعی می‌کنیم دنیا رو برای بچه‌هامون آسون کنیم.
    به‌سمت آشپزخونه میره، آشپزخونه‌ای بدون اُپن. بابا می‌گفت این خواسته‌ی مامان بوده. مامان هیچ‌وقت علاقه‌ای به آشپزخونه‌های اُپن‌دار نداشت. می‌گفت «دلیلی نداره مهمونات توی آشپزخونه رو ببینن» و برای همین تموم خونه‌های بابا هنوز هم بدون اُپنه! دنبالش راه می‌افتم. باید ببینمش. میگن دیدن چهره‌ی پدر و مادر عبادته؛ ولی برای مردی با سن من یعنی آرامش. نمی‌دونم من طبیعیَم یا نه! اما دیدن بابا برای من حس امنیت میاره. من هنوز جواب سؤال‌هام رو نگرفتم، من هنوز گیجم. اینجا چه خبره؟ چی به این آدم‌ها و مرد محکم زندگیم گذشته؟ من باید بفهمم. اصلاً من این بابای بادیگارد‌دار امروزم رو می‌شناسم؟ الهه‌ی مَردی که برام همه‌چیز بود، حالا شده یه بی‌رحم که بچه رو از پدر و مادرش جدا کرد و باعث خودکشی یه زن شد؟ به کلمه‌ی بی‌رحم اعتقادی ندارم. نمی‌تونم باورش کنم!
    - بابا؟
    برنمی‌گرده. لیوان آب رو توی سینک می‌ذاره و شیر آب رو باز می‌کنه.
    - می‌دونم پر از سؤالی بابا. صبر کن، کم‌کم به جوابات می‌رسی، این‌قدر خودمختار و عجولانه قدم برندار.
    خودمختار و عجولانه؟ اما من که امروز ضربه‌ی نهاییم رو زدم! نکنه این کارم هم اشتباه بوده باشه؟ نکنه باز هم یه گند جدید زدم؟ بگم بهش؟ بگم بهتره.

    - بابا، من صدای غلام و تموم حرفاش رو ضبط کردم، به تموم کارای جمشید اعتراف کرد. بدون اینکه بفهمه ویس رو با توضیحات برای اون سروان فرستادم، فکر کنم دیگه کم‌کم باید بیان سروقتش. غلام شهادت داد که قتل محمد کار اصغر و به دستور جمشید بوده و حالا حتماً پلیس هم ماجرا رو فهمیده.
    بابا ناگهان با شدت برمی‌گرده. چشم‌هاش سرخ شده و هم‌زمان دستش رو بی‌اراده و به سرعت نور بالا میاره. آخ! پشت دستش محکم به دهنم خورد. این‌دفعه چرا؟ مگه چی‌کار کردم؟ صدای داد بابا روی سرم آوار میشه، جلوتر میاد نفس‌های تند و پر از خشمش به صورتم می‌خوره.
    - باز تو بدون مشورت قدم برداشتی؟ مگه نگفتم کاری نکن؟ من با تو چی‌کار کنم پسره‌ی احمق؟! هیچ می‌دونی چی‌کار کردی؟ خدایا من با تو چی‌کار کنم؟ می‌دونی چی‌کار کردی؟ می‌دونی چه دردسری درست کردی؟ هیچ می‌دونی چرا تابه‌حال خودم این کار رو نکردم؟ هان؟ می‌دونی؟
    با پشت دست خون گوشه‌ی لبم رو پاک می‌کنم. دارم دیوونه میشم. لعنت به این زندگی پر حاشیه‌ای که نمی‌دونم چی توش گذشته که من همیشه در حال تاوان دادنشم!
    - اونا تموم این سال‌ها مدراک مختلف جمع کردن تا ریشه‌مون رو بخشکونن و الان مدارک دست همایونه. به‌علاوه‌ی...
    چشم‌هاش با تردید توی نگاه کنجکاوم می‌گرده. مردد شده. می‌خواست چیزی بگه؛ اما فقط...
    - یه امانتی بزرگ که دستش دارم و هر لحظه می‌تونه بهش آسیب برسونه. تو با این کارت، وای! وای!
    امانتی؟ یعنی چی؟ بابا چی توی دستشون داره که از واکنششون می‌ترسه؟ اون چیه که بابا رو تا این حد بهم ریخته و سردرگم کرده؟ کاش یه نفر بود برای من دقیق توضیح می‌داد تا از این بی‌تابی‌ای که به بابا دست داده سر درمی‌آوردم، از این صورت گرگرفته و قرمزی که به‌شدت توی فکر فرورفته و حس می‌کنم دنبال راه چاره‌ست. دستش رو با شدت توی موهاش می‌کشه. کلافه برمی‌گرده و دو دستش رو روی میز آشپزخونه می‌ذاره و سرش رو پایین می‌اندازه. نمی‌دونم چی‌کار کردم؛ اما انگار اوضاع بدتر از این حرف‌ها شده.
    - زنگ بزن به کیاچهر، بگو بابا حالش اصلاً خوب نیست، قلبش گرفته، خودش رو سریع برسونه. بجنب.
    با داد آخرش به خودم میارم، جای سؤالی باقی نمونده. گوشی خونه رو برمی‌دارم و به کیاچهر زنگ می‌زنم.
    - بله؟
    - کیا سریع بیا بابا قلبش...
    می‌ترسه و هول می‌کنه. کیاچهر بابا رو خیلی دوست داره.
    - باشه بگو نفس عمیق بکشه. زنگ بزن آمبولانس. شماره‌ی خونه باغه؟ الان میام.
    گوشی رو با ترس و وحشت قطع می‌کنه. تا رسیدن به اینجا تصادف نکنه شانس آوردیم! بابا پشت‌سرم اومده. روی مبل و سرجای قبلیش نشسته و باز هم به ساعت خیره شده. غرق تو فکره. جلو میرم. جلوی پاش زانو می‌زنم و روی زمین می‌شینم. خسته شدم از این‌همه سردرگمی و ندونستن. پس کی قراره من هم بفهمم دورم چه خبره؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    - بابا تو رو خدا بگو چه خبره.
    - فقط دعا کن کیاراد! دعا کن کیاچهر زودتر به دستمون برسه، دعا کن همایون دیرتر این ماجرا رو فهمیده باشه‌. دعا کن!
    با تعجب و حیرت نگاهش می‌کنم، این لحن غریب بابا یعنی چی؟ دلم گواهی بد میده. با تحیر نگاهش می‌کنم. گاهی قدرت پلک‌زدن هم از چشم‌ها میره. می‌ترسی یه پلک بزنی و دنیا به کل جلوی چشم‌هات عوض بشه. الان هم دنیای من اینه.
    - یعنی چی که به دستمون برسه؟
    - ساکت باش. فقط دعا کن، وگرنه...
    دستش رو بالا میاره و روی پیشونیش می‌کشه، سردرگم و حیرونه. چی‌کار کردم که خودم نمی‌دونم؟ عقربه‌ها به‌کندی می‌گذره. بابا غرق تو فکره. صدایی از بابک و اون دوتا درنمیاد، حتماً رفتن آخرین اتاق پشت راهروی منتهی به سالن که نه دید داره و نه صوت‌ها خوب از اونجا شنیده میشه. دعای بابا مستجاب شد، کیاچهر رسید و با تعجب به من و بابا خیره شده.
    - چه خبره؟ مگه نگفتی بابا حالش بده؟ پس...
    همچنان حیرت‌زده به بابایی نگاه می‌کنه که رنگ نگاهش عوض شده، خباثت و بی‌رحمی عجیبی توی چشم‌هاش نشسته که میشه حسش کرد. یه چیزی هست توی نگاهش که گنگه، یه حسی مثل ترس، مثل جلوگیری از خطر یا دیدن طعمه! دارم اشتباه می‌کنم نه؟
    - کیاچهر! بیا بشین اینجا.
    گوشیش رو از جیبش درمیاره و به بابک زنگ می‌زنه.
    - در رو روی اون دوتا قفل کن و بیا اینجا. به امید بگو با بچه‌ها دم در منتظر باشه.
    به‌طرف بابا برمی‌گردم. داره چه اتفاقی می‌افته؟
    - بابا اینجا چه خبره؟ با کیاچهر چی‌کار داری؟
    از جاش بلند میشه. جلوی پنجره‌ی منتهی به حیاط می‌ایسته. پرده رو کنار می‌زنه و با گوشی همراهش به شخصی به نام هرمز زنگ می‌زنه و ازش می‌خواد توی حیاط منتظر بایسته. شک ندارم این هم باید یکی از همون بادیگارد‌هاست؛ اما...‌ اینجا مگه قراره اتفاقی بیفته؟
    - بابا اینجا چه خبره؟
    بابک از پشت تیغه‌ی منتهی به راهرو بیرون میاد و درست کنار کیاچهر حیرون و متحیر می‌ایسته. نگاهشون باهم تلاقی می‌کنه؛ منتهی یکی با بی‌خیالی و خشونت، یکی با تعجب و حیرت. بابا بدون اینکه به‌طرفمون برگرده، دست به سـ*ـینه می‌زنه.
    - کاری کردید که اتفاقات از دست ما خارج شده. تموم برنامه‌ها به‌ هم ریخته، شک ندارم تا چند لحظه‌ی دیگه سروکله‌ش پیدا میشه. می‌شناسمش، مطمئنم.
    کیاچهر بیچاره همین‌طور حیرون و سردرگم ایستاده. گاهی به این بابای متفاوت امروز و گاهی هم به مردی که مثل گرگ بالا سرش منتظره نگاه می‌کنه. چیزی توی نگاه بابا دیده که می‌فهمم براش اون‌قدر شوکه‌کننده بوده که نمی‌تونه چیزی بگه. رنگ نگاه بابا پدرانه نیست، شبیه نگاه شکارچی به طعمه‌شه؛ اما چرا؟ بابای من، بابایی که عاشق بچه‌هاش بود، حالا چرا رنگ نگاهش به کیاچهر عوض شده؟ کی قراره بیاد؟ چه اتفاقی داره می‌افته که این‌طوری شده؟ صدای درب حیاط به گوش می‌رسه. نگاه بابا تبدیل به پوزخندی عمیق میشه. حتماً اونی که منتظرش بود رسیده. از پشت شیشه و پرده‌ی حریر سفید، خوب نمی‌تونم چهره‌ش رو تشخیص بدم. آروم و با طمأنینه به‌طرف در خونه قدم برمی‌داره. بدون مکث بازش می‌کنه و وارد میشه. مات و حیرون نگاهش می‌کنم. خدایا اینکه...‌ اینکه همون مَرده! همون مرد با چشم‌های سبز و پرابهتی که اون روز توی شرکت دیدم. همون مرد و نگاه عجیبی که به‌سمتم می‌انداخت. این مرد کیه؟ نگاه نافذ و پرغرورش مثل اون روز برق پیروزی می‌زنه؛ همون‌قدر با اعتمادبه‌نفس، همون‌قدر پرغرور. موهای مشکیش بی‌اندازه شبیه موهای باباست حتی قد بلند و ورزیدگی اندامش بابا محکمه. مثل همیشه مقتدر و باشهامت، نگاه نافذ و پرقدرتش می‌لرزونه دل هر حریفی که جلوش قد علم کنه. مقابل همدیگه و با فاصله ایستادن. نگاه مرد برای یه لحظه به‌سمت کیاچهر و محافظش کشیده میشه و با تعجب و نگاهی سؤالی به‌طرف بابا برمی‌گرده؛ اما بدون سؤال، انگار که جوابش رو حدس زده باشه، پوزخندی گوشه‌ی لبش نقش می‌بنده. چیزی ته نگاهش به کیاچهره که سر درنمیارم، چیزی مثل احساس. نگاهش به حیرت چشم‌هام می‌افته، زهرخندی به نگاهم می‌پاشه. چشم‌های تیز بابا، صورت مرد رو به‌طرف خودش برمی‌گردونه. مثل یه دوئل برابر می‌مونه! ناگهان مرد لبخند عجیبی می‌زنه. به ‌سمت ما قدم برمی‌داره. با لحن تمسخر‌آمیز و کش‌داری رو به بابا شروع به ترکیب اصوات و تولید صدا می‌کنه:
    - به ظاهر برادر! احوال شریف چطوره؟ زندگی خوش می‌گذره؟ روزگارت چطور؟ بر وفق مرادت چرخیده؟ تا اینجای کار خوش گذشته؟
    چی؟ به ظاهر برادر؟ یعنی چی؟ نگاه حیرونم رو بینشون می‌چرخونم. مردِ تیزبینِ چشم‌سبز می‌فهمه. نگاهی به چهره‌های حیرون من و کیاچهر می‌اندازه و میگه:
    - خب می‌دونم بهتون معرفی نشدم؛ ولی چرا که نه؟ شاید امروز وقت معرفی من بوده باشه! هوم؟ مگه نه هامون؟
    چی از جون ما می‌خواد؟ کینه و نفرت، پسِ نگاه خندون و پراعتمادبه‌نفسش، قلبم رو می‌لرزونه. نکنه اینا نتیجه‌ی کار اشتباه منه؟ بلایی سر بابا نیاد؟ سر کیاچهری که نمی‌فهمم حتی بابا باهاش چندچنده!
    - خب گویا پدر عزیزتون روزه‌ی سکوت اختیار کرده و قادر به پاسخگویی نیست؛ پس خودم بهتون میگم. من همایون، برادر این مردم، مرد خوب! بابای مهربونتون! همونی که همه‌جا شهره به نیکی و خوبی داره! همونی که دورواطرافیانش به‌عنوان مرد خوب ازش یاد می‌کنن.
    پوزخند گوشه‌ی لبش زهره، یه دردیه که به قلب بابا می‌پاشه. یه حس تلخه که کیاچهر رو هم به مرز دیوونگی رسونده و این رو میشه از سر تکون‌دادن‌های متعجب و بی‌معنیش فهمید.
    - اینجا چه خبره؟
    بالاخره صبر کیاچهر هم صدا شد. بابا جوابی نمیده، سکوتی کرده که مرد مقابل رو می‌سوزونه و از خشم و نفرت ذره‌ذره داره توی کلامش بروز می‌کنه. دلیل این سکوت بابا رو نمی‌فهمم. همایون به جای بابا نگاه کوتاه و پرمفهومی به کیاچهر می‌اندازه و جواب میده:
    - نگران نباش پسر، الان می‌فهمی.
    چند قدم به‌طرف مخالفمون برمی‌داره، تقریباً قصد بی‌هدف راه رفتن توی سالن و ایجاد تنش داره.
    - من برادریم که دو سال از هامون کوچیک‌تر بود؛ اما همیشه توی زندگیش از این مرد زخم خورد، عزیزترینام رو همیشه همین به‌ظاهر برادر ازم گرفت، به اسم لطف، به اسم برادری، به هر اسم قشنگی که خودش روش می‌ذاشت و...
    کلامش پر از کنایه‌ست. نگاهش زهر داره و چشم‌های تیز و برنده‌ی بابا رو مسموم کرده. این مرد رو‌به‌رو مگه همون مرد چشم‌سبز قدبلند و خوش‌تیپی نیست که یه روزی توی هزارویک مصیبت ولش کرد و رفت؟ مگه همونی نیست که بابا رو یه بار زمین زد و بعدش هم تلاش کرد تا به هر طریقی نابودش کنه؟ حالا چی داره میگه؟ اصلاً چرا برگشته؟ هدفش چیه؟ این روزها همه‌چیز داره عجیب‌تر از قبل اتفاق می‌افته. حضور ناگهانی این مرد هم بهش دامن زده. توی سالن قدم برمی‌داره. راه رفتنش روی سرامیک‌های طرح چوب و سلطنتی، انعکاسی ایجاد می‌کنه که سکوت بینمون رو می‌شکنه. کیاچهر از همه جا بی‌خبر، گَه‌گاهی نگاهی به من و گاهی هم به بابا می‌اندازه. از ماجرای این روزها خبر نداره. چه می‌دونه چه اتفاقی افتاده؛ اما اگه حدسم درست باشه و این مرد همون...
    - همایون باید یه جا، برای یه بار، تمومش کنی.
    کنار مجسمه‌ی طلایی‌رنگ شیر می‌ایسته. درست مقابل جایی که بابا ایستاده. لبخند پرغروری می‌زنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    - نه هامون، نه برادر مهربونم. اومدم تا نابودشدنت رو ببینم. نمیشه همین‌طوری قسر در بری که برادر عزیزم. آخه امروز یه اتفاق جدید هم قراره رقم بخوره. امروز می‌خوام یه‌کم باهات حرف بزنم، هم با تو، هم با گل‌پسرات. بیاین یه‌کم باهم معاشرت کنیم. فکر نکنم پسرا بدشون بیاد با عموی سال‌ها غایبشون معاشرت کنن.
    بابا با قدم کوتاهی، سنگین و موقرانه فاصله‌ی بینشون رو برمی‌داره.
    - بد کردی همایون، بد کردی. جوری که می‌دونم و می‌دونی که با هیچ‌چیز نمیشه درستش کرد؛ اما امروز، همین‌جا کار رو تموم می‌کنم. بسه دیگه! امانتیت رو بردار و برو و امانتیم رو برگردون. برای یه بار هم که شده توی زندگیت درست فکر کن و تصمیم بگیر. چرا همیشه دنبال حقی هستی که وجود نداره؟
    همایون شروع به عقب‌رفتن می‌کنه و با صدای بلند قهقهه می‌زنه.
    - نمیشه که! این انصاف نیست مرد عادل!
    صدای پوزخند بابا گوش همایون پرنفرت رو کر می‌کنه.
    - انصاف؟ کمر انصاف رو که تو شکستی همایون، همین‌طور کمر تموم روابط انسانی رو! من یه بار ناخواسته و هرجوری که می‌خوای حسابش کن؛ اما کارای تو خود مُردگیه همایون. روحت مُرده و خودت خبر نداری.
    همایون پوزخندی می‌زنه و به چشم‌های زمردین بابا خیره میشه. کاش برادری فقط محدود به شباهت ظاهری نبود! شاید اگه به‌جای اینکه این‌قدر از هر لحاظی شبیه بابا باشه، اخلاقش هم شبیه بود، کار این‌قدر بد پیش نمی‌رفت که هر دو سال‌ها بسوزن و بسوزن و بسوزونن.
    - روحم وقتی مرد که تو جواب اعتماد برادرانه‌م رو اون‌طور دادی.
    - قصدم خیر بود همایون، بد نبود. نمی‌دونم چی شد؛ اما بد شد. ولی تو عمداً بدی کردی.
    روی مبل مقابل بابا می‌شینه. کیاچهر همین‌طور ساکت و حیرون به هر دو زل زده. بابا رد نگاهش رو می‌زنه و با افسوس سر تکون میده.
    - مهرش به دلم افتاده بود، زنم عاشقش شده بود، نشد پس بفرستم؛ ولی تو ظلم کردی همایون. پاره‌ی تنم رو گرفتی، روزگارش رو سخت کردی، زندگیم رو تلخ کردی، با جمشید هم‌دست شدی، ارزشش رو داشت؟
    خودش رو به جلو می‌کشونه و دست‌هاش رو روی هر دو طرف دسته‌های مبل می‌ذاره.
    - آره، ارزش گرفتن انتقام بچه‌ای رو که از وجودم بود و گرفتی داشت. ارزش مُردن پری رو داشت. تو لیاقت زندگی خوب نداشتی. اتفاقاً درست فهمیدی، یه کوچولو به بچه‌ت سخت گرفتم؛ اما فقط در حدی که یه‌کم عصبی و یه‌کم هم عقده‌ای شده. جای خواب و پول داشت، نگرانش نباش!
    طوری تمسخر‌آمیز حرف می‌زنه که چهره‌ی بابا منقبض میشه و تو هم فرو میره. برای اولین بار رنگ نفرت توی چشم‌هاش می‌بینم، رنگ خشم، رنگ انتقام.
    - بچه‌بازیات، همه‌مون رو سال‌ها به عذاب کشید. تقاصش رو پس میدی همایون.
    با صدای بلند می‌خنده و به بابا زل می‌زنه. درست روی مبل‌های مقابل هم نشستن و کیاچهر هم سمت راست همایون و من سمت چپ بابا. نمی‌فهمم؛ ولی شبیه چیزیه که نباید باشه. محافظ تموم حرکات کیاچهر رو زیر نظر داره.
    - نه مثل اینکه هنوز نمی‌دونی من کجام و تو کجا ایستادی! برگ برنده دست منه هامون!
    بابا لبخند غمگین، اما پرکنایه‌ای به همایون می‌زنه.
    - بهتر از هرکسی می‌دونی حریف قدری برای من نیستی. هیچ‌وقت نبودی که از جمشید و اطرافیانم و حتی ماندانا و بارانا هم برای ضربه‌زدن به من و خونواده‌م استفاده کردی؛ اما باز هم نتونستی همایون. می‌دونی چرا با اینکه می‌تونستم همون اول جوری نابودت کنم که آب از آب تکون نخوره، این کار رو نکردم؟
    نگاه نافذش رو به چشم‌های حریص و بی‌پروای همایون می‌کشونه و ادامه میده:
    - چون هنوز هم برای من همون همایون کوچیکی که باید ازش مواظبت می‌کردم تا گندی بالا نیاره؛ همون‌قدر ترسو، همون‌قدر ضعیف! تو فقط ادای قدرت رو درمیاری. انتقام تموم این سال‌های تو به بهونه‌ی پسرت نبود، از سر حقارتی بود که سال‌هاست توی درونته. روحت مریضه همایون. این همون حقارتیه که همیشه نسبت به من حس می‌کردی و بچه‌ت و پری بهونه‌ای شدن برای بروزش.
    رفته‌رفته انگشت‌های همایون روی دسته‌ی صندلی مشت میشه و چشم‌هاش قرمز‌تر. نگاهش رنگ خون گرفته، نفس‌هاش نا‌منظم شده و این یعنی اینکه بابا دست رو نقطه ضعفش گذاشته، دقیقاً همون چیزی که همایون از برملاشدنش وحشت داره.
    - همیشه ازت متنفر بودم، از همون بچگی که بابا همیشه روی تو حساب ویژه‌ای باز می‌کرد. پسرک زرنگ فامیل بودی، سایه‌ای بودی که مثل لجن روی سر زندگیم افتاده بودی و راهی برای ردشدن ازت نداشتم. هنوز هم همون آدم مزخرفی هستی که فکر می‌کنه باید ازم حمایت کنه. من به تو هیچ‌وقت احتیاجی نداشتم.
    لبخند غمگینی روی صورت بابا نشسته و جزئی از نمود درد و فشار پنهونش شد. حس تلخی که با لبخندی تلخ و گاه‌وبی‌گاه بروز می‌کنه.
    - تو همیشه اشتباه کردی. واسه همین هم بود که این‌همه سال هم از خودت و هم از من آرامش رو گرفتی تا خودت رو ثابت کنی؟ قدرتمندی که ضعفت رو فریاد می‌زنی؟ به‌جای کارکردن روی روان خودت فکر کردی با حقیرکردن من می‌تونی نشون بدی که بزرگ شدی؟ تو مریضی همایون.
    صدای خردشدن غرور همایون به‌راحتی شنیده میشه. عصبی و پرخاشگر شده. ناگهان شروع به خندیدن می‌کنه؛ خنده‌هایی عصبی و پر حرص، یه پاردوکس مزخرف قابل پیش‌بینی!
    - بسه همایون، تمومش کن! اگه تموم این سال‌ها جای تلاش برای ضربه‌زدن به من زندگیت رو می‌ساختی، الان یه زندگی آروم و ساده داشتی.
    جدّی میشه. چشم‌های قرمزش رو به نگاه بابا می‌دوزه.
    - خفه شو هامون! زندگی من رو تو نابود کردی. زنم، بچه‌م، تو همه‌ی غرور مردونه‌م رو ازم گرفتی. چرندیاتت رو وقتی بزن که بهایی داشته باشه. آخه تو کی هستی که برای من نسخه صادر می‌کنی؟
    - مثل اینکه یادت رفته زندگی تو ساخته بر باد بود؛ یه ازدواج مخفی، یه بچه‌ی مخفی! اینا برات زندگی نمی‌شد همایون.
    با جدّیت و غیظ دندون‌هاش رو روی هم می‌سابه و به چهره‌ی خونسرد و نگاه نافذ بابا چشم می‌دوزه.
    - اون‌وقت تو تشخیص دادی که زندگی من زندگی نمی‌شد؟! نفرت‌انگیزی! همیشه برای همین تصمیم‌گیریای احمقانه‌ت برای زندگی من نفرت‌انگیز بودی. حالم ازت به هم می‌خوره هامون! همیشه جای دیگران تصمیم می‌گیری؛ اون هم تو موضوعاتی که به تو ربطی نداره.
    نفس عمیق و راحت بابا، خشم درون همایون رو شعله‌ور می‌کنه و میشه این رو از پنجه‌های قرمزش که به دسته‌های مبل چنگ شده، تشخیص داد. کیاچهر بی‌تاب و مشکوک سرش رو تکون میده. بی‌طاقت میشه، از جا بلند میشه و با عصبانیت و هیجانی که از صدای لرزونش پیداست می‌غره:
    - یکی به من بگه اینجا چه خبره! کی بچه‌ی کیه؟ کی بابای کیه؟ ماجرا چیه؟ بهم بگید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    «بهم بگید» آخر رو جوری با داد میگه که تمرکز بابا و همایون به هم می‌خوره و نگاهشون به‌سمتش کشیده میشه.
    - بشین بابا. به وقتش همه‌چیز رو بهت توضیح میدم.
    همایون شروع به خندیدن می‌کنه.
    - به وقتش توضیح میدم! باز هم تو؟ می‌خوای چی رو ثابت کنی هامون؟ می‌خوای بگی خیلی پدر نمونه‌ای هستی؟
    - بس کن، ببند دهنت رو. همیشه احمق بودی.
    کیاچهر خطر رو حس کرده، می‌دونه وضعیت هر چیه به نفعش نیست. مشکوک و بی‌طاقت شده.
    - به من جواب بدید.
    همایون سرش رو به‌طرفش برمی‌گردونه. نکنه الان واقعیت رو ناگهانی بگه؟ کیاچهر نابود میشه. الان وقت فهمیدن نیست، وای اگه بفهمه، اون هم این‌طوری؟
    - بشین سر جات و این‌قدر نپرس. سر فرصت همه‌چیز رو می‌فهمی و بیشتر از همه می‌فهمی که چرا پدر مهربونت امروز تو رو به‌عنوان گروگان گرفته.
    - گروگان؟
    صدای متعجب و نگران کیاچهر به گوش می‌رسه. نگاهی سؤالی به بابا می‌اندازه. بابا بی‌توجه به کیاچهر، به همایون خیره میشه.
    - اینجا اومدی که چی بگی؟ حرفت رو بزن.
    - آفرین! بالاخره رسیدیم به اصل مطلب. معامله‌گری؛ پس معامله می‌کنیم.
    پوزخند بابا به نگاهش می‌شینه.
    - صفت خودت رو به من نسبت نده. من با زندگی معامله نمی‌کنم، فقط معادلاتش رو حل می‌کنم. اما می‌تونم باهات کنار بیام.
    - برو و شکایت جمشید رو پس بگیر. تو که خوب بلدی همه‌چیز رو عوض کنی، این رو هم عوضش کن.
    بابا دستش رو کنار مبل مشت می‌کنه و نگاه سنگینی به همایون می‌اندازه. موشکافانه به چهره‌ی همایون که دوباره پرغرور به نظر می‌رسه نگاه می‌کنه و جواب میده:
    - فایده‌ش برای من چیه؟
    - پسرم رو ازت می‌گیرم. پسرت رو که الان زیر دست آدمای منه و خوب می‌دونی می‌تونه چه وضعیتی داشته باشه، سالم بهت برمی‌گردونم.
    «پسرت؟ کدوم پسر؟ یعنی چی؟ آخه درمورد کی دارن حرف می‌زنن؟ خدایا نکنه کیانمهر رو گروگان گرفته؟ اینجا چه خبره؟ چرا هر چی جلو میرم بدتر میشه؟ بابا آرومه، آروم‌ آروم. چرا؟ پسرت دیگه کیه؟ کیانمهر؟» ته دلم فرو می‌ریزه. «خدایا کیانمهر رو گرفته! یا خدا! من دیگه به غیر اون برادری برام نمونده.»
    - اون‌وقت کی رو می‌خوای قربونی قتل اون دوتا جوون جلوه بدی؟
    - تو به این کاراش کاری نداشته باش، جمشید رو آزاد کن و پسرت رو هم پس بگیر؛ وگرنه می‌دونی که من مثل تو نمی‌تونم رئوفانه از پسرت مواظبت کنم. مدارکت هم که دست منه و اگه رو بشه توی یه آن شرکتت زمین می‌خوره، در جریانی که؟
    بابا سرش رو به‌طرف تکون میده و از جا بلند میشه. به‌طرف در ضدسرقت خونه راه می‌افته. در رو کامل باز می‌کنه و اشاره‌ای به شخص توی حیاط می‌زنه. دستی کت مشکی‌پوش از لای در پوشه‌ای سبزرنگ رو به دست بابا میده و بی‌هیچ حرفی میره. چشم‌های همایون ریز و با دقّت به رفتار بابا و پوشه زل می‌زنه. بابا چند قدم به‌طرف ما و مبل‌های سلطنتی نزدیک میشه.
    - همایون این پوشه به چشمت آشنا نیست؟
    همایون با تعجب و حیرت از جا بلند میشه و به‌طرف بابا حرکت می‌کنه. نگاهش نشون میده شوکه شده و هنوز هم تردید داره.
    - این...‌ این؟
    - آره درسته.
    قدمی به‌طرف مخالف همایون برمی‌داره. پوشه رو جلوی نگاه زخمی و به خون نشسته‌ی همایون تکون میده و زمزمه می‌کنه:
    - درست همون مدارکیه که ازش دم می‌زنی. گاف بدی دادی همایون. حواست نبود من هم این سال‌ها بیکار ننشستم. از جایی که حتی تصورش رو هم نمی‌کنی این مدارک رو به دست آوردم. حالا چی داری برای روکردن؟ هنوز هم می‌تونی تهدیدم کنی؟
    همایون متحیر از جاش تکون می‌خوره و قدمی جلوتر میره. سعی می‌کنه خودش رو کنترل کنه؛ اما مشخصه حسابی جا خورده. انتظارش رو نداشت. آفرین به بابا! عجب زیرک بودی و من نمی‌دونستم. تابه‌حال این روی بابا رو ندیده بودم. عجب محشریه! خنده‌ای رو که میاد روی صورتم بشینه سریع جمع می‌کنم. ته دلم نگرانه. نکنه کیانمهر رو واقعاً گرفته باشه؟ پس چرا بابا عکس‌العملی نشون نمیده؟
    - برای آخرین بار، برای آخرین مرتبه توی عمرمون، همایون، می‌تونم با نشون دادن همین مدارکی که ازت دارم و داشتم، با رو کردن و اعتراف جمشید که قطعاً ساکت نمی‌مونه تا همه چیز به گردنش بیفته، نابودنت کنم؛ به زندان بکشونمت و می‌دونی که حداقل ده سالی رو شاخشه؛ ولی حرمت قائلم برای اون نسبت مزخرفی که هنوز هم بینمون هست و از همه مهم‌تر، پسرت! همایون من سال‌ها قبل هم به‌خاطر تو سکوت کردم و حق، ناحق شد. من موندم و دادگاه عدلی که یه روز دامنم رو می‌گیره؛ اما هنوز هم نمی‌خوام تو رو لو بدم. سرنوشت تو باشه به دست بقیه و پلیس و قانون و جمشید؛ من فقط مدارکم رو، رو نمی‌کنم. از حق خودم می‌گذرم، درعوضش این کینه و عداوت رو تمومش کن. پسرت رو پس بگیر و پاره‌ی تنم رو بهم برگردون. بس کن همایون! این‌همه ضربه به خودمون و اطرافیانمون انصاف نیست. خسته شدم. تو هم خسته‌ای همایون، خستگی تموم این سال‌ها از نگاهت می‌باره. تمومش کن! بذار اینجا پایان کار من و تو باشه.
    برخلاف تصورم همایون درمونده و مضطرب شده. بغضی ته نگاهش نشسته. کو اون مرد با اعتمادبه‌نفس چشم‌سبز؟ این مرد رو‌به‌رو فقط نشون از یه آدم سختی‌کشیده و خسته داره، آدمی که دیگه بریده، کم آورده. بابا هم پریشونه، گاهی به همایون نگاه و گاهی چشم‌هاش رو با درد روی هم می‌بنده. حس می‌کن از دیدن شکست برادرش درد می‌کشه، شاید هم از تموم عذاب کورکورانه‌ای که به‌خاطر یه دشمنی بچگانه اتفاق افتاد. بعضی مواقع واقعاً ایمان میارم که زندگی فقط شبیه یه بازی کودکانه‌ست که مهره‌هاش رو غرور، کینه، کم‌صبری، نبخشیدن و نبود محبت می‌سازن و کنار هم می‌چینن؛ مثل یه جنگ! جنگ مگه چیه جز لج‌بازی یا زیاده‌خواهی دو یا چند انسان پرطمعه که به‌خاطرش هزاران خونواده بی‌سرپناه و هزاران انسان از بین میرن؟ شاید خودخواهی لازمه‌ی بشر بوده و گِلش با همین سرشته شده که چند اتفاق یا سوءتفاهم مسخره سال‌ها باعث عذاب و جدایی و درد برادرهایی میشه که نگاه الانشون فقط نشون از یه چیز داره؛ نشون از یه بازی دوسرباخت! کسی از این عداوت بهره‌ای نبرد و کسی شاد نشد. تهش چی مونده جز...
    - بچه‌م رو بهم برگردون.
    صدای پرخواهش باباست به آدمی که باعث تموم رنج‌هاش شده و باعث رنجش بوده. همایون سرش رو پایین می‌اندازه. دستش رو توی جیب شلوارش فرو می‌بره و قدمی به‌طرف بابا برمی‌داره. سرش رو بالا میاره و با نگاه به چشم‌هاش میگه:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    -‌ باشه، تو بردی. تهِ این بازی باز هم به نفع تو تموم شد. دیگه نه برگ برنده‌ای توی دستمه و نه مهره‌ای! حتی ماندانا رو هم تو با تهدید از میدون به در کردی. پسرت می‌دونه تهدیدش کردی که دست از این بازی کثیفش برداره؟ و اما تهش باز هم اون‌جوری که می‌خواستی رقم نخورد، یه مقدار این وسط ماندانا زرنگ‌بازی درآورد و زهرش رو به دامنتون پاشید، بارانا و جمشید هم که سر پسرت زهرشون رو ریختن؛ اما هنوز اون‌یکی پسرت توی دست منه. برگ برنده‌ی واقعی توی دستای من بزرگ شد. شناسنامه‌ش به نام من خورد و الان هم کنار منه. برو دنبالش، البته اگه تا الان زنده مونده باشه.
    شروع به راه‌رفتن می‌کنه، دیوانه‌وار می‌خنده و ادامه میده:
    - آخه به افرادم سپرده بودم اگه دیر کردم، سرش رو ببرن و بندازن جلوی سگا.
    بلند‌تر می‌خنده، تنم می‌لرزه. حالا حتی بابا هم ترسیده. به‌طرفش میره. با شدت دستش رو می‌گیره و برش می‌گردونه، همایون دیوونه مقابل صورت بابا قرار می‌گیره، بابا ملتهب فریاد می‌کشه:
    - داری دروغ میگی نه؟ کاوه کجاست همایون؟ بس کن لعنتی! بس کن! بچه‌م کجاست؟ ها؟
    داد می‌زنه و وجودم فرو می‌ریزه، ملتهبه و بی‌اراده تنم داره می‌لرزه. حال کیاچهر هم بده، درست مثل ما، درست مثل من. کاوه دیگه کیه؟ کاوه کیه؟ بابا چرا به‌خاطرش این‌طور ترسیده و ملتهبه؟ همایون می‌خنده و بابا می‌لرزه. دست‌هاش مشت میشه، محکم تو صورت همایون فرود میاد، صدای فریادش بنیاد عمارت رو می‌لرزون.
    - کاوه کجاست همایون؟ بلایی سر بچه‌م بیاد نابودت می‌کنم، به ولله زنده‌ت نمی‌ذارم، به درک هرچی قتل و قصاصه، خودم از همین سقف آویزونت می‌کنم. بگو کاوه کجاست؟
    یواش‌یواش صدای خنده‌های همایون قطع میشه. اشک‌هایی که از شدت خنده روی صورتش نشسته رو پاک می‌کنه و می‌ناله:
    - برو دنبالش و دعا کن زنده مونده باشه. همون انبار قدیمی، انبار روستا.
    بابا به‌سرعت به‌طرف در میره دنبالش شروع یه دویدن می‌کنم. کیاچهر هم پشت‌سرمون میاد. ناگهان کنار ماشین بابا برمی‌گرده و با داد به کیاچهر میگه:
    - کنار همایون بمون و از جات هم تکون نخور.
    رو به بادیگارد سفارش می‌کنه که مواظب این دو نفر باشن. سوار ماشین می‌شیم و کیاچهر گیج و مبهوت رو پشت‌سر جا می‌ذاریم.
    ***
    به در انبار می‌رسیم، بابا ملتهب، قرمز و حیرون به‌طرف در می‌دوئه و من هم پشت‌سرش می‌دوم. در رو می‌شکنه. چیزی مشخص نیست. بابا می‌ترسه، قلبم فرو می ریزه، اگه دروغ گفته باشه چی؟ بابا بی‌صبرانه به‌طرف ته انبار می‌دوئه، به همه طرف نگاه می‌کنم. جز وسیله‌های خاک‌خورده و میز و صندلی‌های قدیمی چیزی تو انبار نیست. اینجا اون‌قدر تاریک و بی‌نوره که توی روز هم به‌سختی میشه چیزی دید و فقط یه لامپ کم‌نور کمک حال شده. شاید همایون دروغ گفته، شاید خواسته سرگرممون کنه! بابا جلو میره. صدای نفس‌های بی‌نظمش رو از همین‌جا می‌شنوم، دل تو دلش نیست. حال پریشون و رنگ پریده‌ی صورتش یعنی وحشت و ترسی که تا‌به‌حال توش ندیده بودم. اما من باید دنبال کی بگردم؟ کاوه؟ کاوه کیه؟ باید دنبال کسی بگردم نمی‌شناسمش؟ بابا هم چنان جست‌وجوگر جلوتر میره. انبار افقی و کم‌عرضیه؛ اما طولش زیاده. جز صدای خش‌خش قدم‌های بابا روی وسایل و تیکه چوب‌های بریده شده و افتاده، صدایی به گوش نمی‌رسه. بابا جلوتر میره، دسته‌های بزرگ مبل‌ها و چوب و وسایل قدیمی اجازه‌ی دید کافی رو نمیده. پشت یه دسته‌ی بزرگ میز و صندلی چوبی... ناگهان بابا متوقف میشه و با سرعت از جلوی دیدم محو میشه.
    - کیاراد، بیا کمک کن.
    قلبم دیوانه‌وار به سـ*ـینه می‌کوبه. وجودم می‌لرزه. صدای فریاد لرزون بابا یعنی... با ترس و گیجی جلو میرم، یعنی قراره چی ببینم؟ برادرم؟ کاوه‌ای که هرگز ندیدم؟ چه بلایی سرش اومده؟ صدای بابا نهایت درد و ترس بود. من می‌ترسم، اعتراف می‌کنم می‌ترسم، از دیدنش می‌ترسم.
    - کیاراد!
    بابا داد می‌زنه؛ اما من هولم، با ترس و پاهایی سست جلو میرم. مردی روی زمین افتاده. اطرافش پر از خونه، از دیدن سرش می‌ترسم. از پشت‌سرش موهاش با خون روی زمین مخلوط شده. این...‌ بابا کنار میره و سرش رو برمی‌گردونه. چشمم به...‌ خدایا قلبم دیگه نمی‌زنه. امکان نداره، خدایا باورم نمیشه! کیاشاست، صورت غرق خون کیاشا. نفسم بالا نمیاد، تموم تنم می‌لرزه. من قبلاً هم کیاشا رو غرق خون دیده بودم، الان هم غرق خونه، اون زمان مرد، الان هم می‌میره. روی زمین سقوط می‌کنم. بابا دیوانه‌وار سعی می‌کنه محل زخم رو ببنده.
    - کیاراد به خودت بیا. بلند شو پسره‌ی احمق. بیا کمک، داره می‌میره.
    نه من نمی‌تونم، کیاشا همین‌طوری مرد. نه اون می‌میره، شاید الان هم مرده! شاید همه‌ش یه کابوسه؟ کشیده‌ای توی صورتم می‌خوره، بهت‌زده به بابا خیره میشم. بغض توی نگاه مردونه‌ش نشسته.
    - الان وقتش نیست کیاراد به خودت بیا. کمکم کن، کمک کن ببریمش بیمارستان، هنوز نبضش می‌زنه. کیاراد این کیاشا نیست، نترس پسرم.
    عجز صدای بابا، داره دیوونه‌م می‌کنه. مثل مترسکی مدهوش از جا بلند میشم. بی‌اراده کمک می‌کنم. کیاشا رو توی ماشین می‌ذاریم. خدا اینجا چه خبره؟ نفسم بالا نمیاد، به‌زور خودم رو توی ماشین می‌اندازم. صدای جیغ لاستیک روی آسفالت داغون روستا به گوش می‌رسه. با هر بدبختی به بیمارستان می‌رسیم. برانکارد میارن. دکتر‌ها به‌طرفش حمله‌ور میشن. خون همه جا رو گرفته، حتی پیراهن سفید بابا، دست‌های من! نفسم یاری نمی‌کنه. بغض ته گلوم چنبره زده. صدای دکتر تو گوشم می‌پیچه:
    - نبضش نمی‌زنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    - به‌به مرد شجاع! با دیدن چند قطره خون که آدم این‌طوری غش نمی‌کنه مرد گنده!
    صدای شوخ یه مرده. به‌سختی چشم‌هام رو باز می‌کنم. من کجام؟ اینجا چه خبره؟ نگاه حیرونم رو به اطراف می‌دوزم. قیافه‌ی آشنایی نمی‌بینم، فقط مرد بی‌خیالی و با لباس پرستاری در حال تزریق آمپولی به سرمه.
    - نگران نباش، می‌دونم برای چی حالت بد شد. خوش به حال برادرت که این‌قدر دوستش داری. خیالت راحت باشه، عملش موفقت‌آمیز بود. الان بخش مراقبت‌های ویژه‌ست که سطح هوشیاریش هم هر لحظه داره بالا‌تر میاد، خیالت راحت باشه!
    برادرم؟ کدوم برادرم؟ ناگهان دلم می‌ریزه. از درون گر می‌گیرم و ملتهب میشم. «کی رو میگه؟ نکنه همون... خواب بود یا...‌ خدایا دارم دیوونه میشم.»
    - ای بابا، تو چرا فشارت این‌قدر بالاپایین میشه؟ پدرت که می‌گفت مشکل فشار نداری! بابا نترس، شازده‌تون سالم سالمه. این داداش کوچیکه‌ت هم همین اطراف بودا، الان نمی‌دونم یهو کجا رفت؟
    «داداش کوچیکه‌م دیگه کیه؟ چه خبره اینجا؟ چی داره میگه؟ خدایا یه کاری بکن بفهمم چه خبره.» ناگهان در اتاق باز میشه، کیانمهر وارد میشه و مشتاق نگاهم می‌کنه و می‌خنده. من اما گیج گیجم. حتی نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده یا شاید می‌دونم؛ اما نمی‌فهمم. درک اتفاقات به‌ظاهر ساده هم گاهی خیلی سخت میشه. اون هم برای منی که تابه‌حال کیاشا رو حوالی توهمات ذهنیش می‌دید و الان...
    - خدا! اِ اِ پسر ببین چطور آبرو و حیثیت برامون نذاشتی! آدم با دیدن خون غش می‌کنه؟ همه فکر کردن برادر من غشیه. نمی‌دونی با چه بدبختی به این دکترا ثابت کردم بابا تو سالی سه بار فقط غش می‌کنی!
    دوتایی می‌زنن زیر خنده و پرستار از اتاق خارج میشه. معلومه این مدت خیلی باهم رفیق شدن. خوابم یا بیدار رو هنوز هم نمی‌دونم. کیانمهر چرا این‌قدر شاده؟ مگه این همونی نبود که از زور افسردگی از اتاقش نمی‌تونست بیرون بیاد و حالا این‌طور شاد جلوم می‌خنده؟
    - چی شده کیانمهر؟ اینجا چه خبره؟
    عجز و التماس نگاهم رو می‌خونه. جدی میشه، دست از مسخره‌بازی برمی‌داره و نزدیک‌تر میاد. کت خوش‌دوخت شکلاتیش رو درمیاره و روی پشتی صندلی خودش می‌اندازه. کنارم می‌شینه و میگه:
    - می‌دونم چرا شوکه شدی؛ اما اشتباه گرفتی کیاراد. اونی که تو دیدی کیاشا نبود، کاوه‌ست، برادرمون! بابا می‌گفت. حالا ولش کن، بعداً از زبون خود بابا بشنوی چی شده که ازمون جدا مونده بامزه‌تره و بهتر می‌تونی درک کنی چرا تابه‌حال نبوده و ندیدیمش. الان هم حالش خیلی بهتره. دکترا میگن بدن ورزش‌کاری و سرحالی داشته، برای همین زنده می‌مونه.
    اگه واقعاً کیاشا نیست و کاوه‌ست؛ پس چرا این‌قدر...‌ نه امکان نداره، چنین چیزی ممکن نیست. من باور نمی‌کنم.
    ***
    - نگین! نگین!
    صدای بلند و کش‌دارش که این روزها عجیب به ناز دخترونه‌ش آمیخته‌ست به گوش می‌رسه.
    - جانم آقا!
    ای خدا، کم دلبری کن جانا! این دختر عجیب خوبه، خوبی‌هایی که من تابه‌حال ندیده بودم. شاید هم به چشمم نمی‌اومد.
    - خانم بیا بریم شام آماده‌ست.
    آروم و پنگوئن‌وار دستی به شکمش می‌کشه و از پله‌ها پایین میاد. میونه‌ی راه دستش رو می‌گیرم و با خودم پایین می‌برم. معنی و نهایت آرامش من شده. مخصوصاً از زمانی که فهمیدم دارم پدر میشم و قراره این حس زیبا رو با وجود زنی به نام نگین درک کنم. کیانمهر کنار پله‌ها و در حال ورود به آشپزخونه چشمش به ما می‌افته و باز هم می‌خواد شروع کنه. ای امان! نگاهش شیطنت‌وار به قدم‌های کند و دست‌های نگران من که به‌شدت مواظب پایین‌اومدن نگینه، خیره میشه.
    - عیال‌واری میاید؟ دست تو دست و... من بدبخت و...‌ ببین با دل یه آدم مجرد چی‌کار می‌کنید!
    بهمون نزدیک میشه. یه تای ابروش رو با شیطنت بالا می‌فرسته و ادامه میده:
    - ولی خودمونیم عجب سرعت عملی داشتید! یه سال شد عروسی کردید؟ اون از فاصله‌ی عقد و عروسیتون که همش یه ماه طول کشید.
    آرزو حین راه رفتن صدامون رو می‌شنوه. برمی‌گرده و دنباله‌ی حرف کیانمهر رو می‌گیره:
    - اون هم به‌خاطر تدارکات عروسی بود؛ وگرنه همون هفته بعدش دست عروسش رو می‌گرفت می‌آورد خونه.
    کیانمهر می‌خنده و بابا از داخل آشپزخونه صدا می‌زنه:
    - سربه‌سر این دوتا جوون نذارید، بیاید شام یخ کرد.
    با صدای بلند می‌خندم و حین راه رفتن تأکید‌وار دنباله‌ی حرف بابا رو می‌گیرم:
    - بچه‌م سر پا وایستاد، پاش درد گرفت.
    مشت ظریف نگین به بازوم می‌خوره و صدای اعتراض‌آمیـ*ـزش بلند میشه:
    - عه کیاراد، زشته!
    لبش رو به دندون می‌کشه و می‌خندم از این شرم زنونه‌ش. با این پیرهن گل‌گلیش عجیب خواستنی و دل‌نشین شده، صورتش به‌خاطر بارداریش پف کرده و برعکس بانمک‌تر شده. همه دور هم می‌شینم. خدا رو شکر در گذر این یه سال و اندی، آرامش به زندگی و شرکتمون برگشته؛ اما کیاچهر دیگه حاضر نشد برگرده. از وقتی فهمید پدر واقعیش همایونه بیشتر عصبی شد و کلاً پای رفت‌وآمدش رو برید. بابا هر کاری کرد که برگرده؛ ولی رضایت نداد و حتی از روز آخری که تقریباً گروگان گرفته شده بود، کینه به دل داشت. جمشید و همایون هم توسط پلیس دستگیر و هر دو به جرم معاونت در قتل اون دو جوون و کارهایی که توی این مدت کردن به چندین سال حبس محکوم شدن. غلام به جرم کشتن قاتل محمد، قصاص و خون محمد، بی‌گـ ـناه روی زمین ریخته شد؛ اما چه فایده؟ زنگ خونه به صدا درمیاد. مریم‌خانم به‌طرف آیفون میره و بعد از چند ثانیه صدام می‌زنه:
    - آقاکیاراد، پشت در با شما کار دارن.
    با تعجب سرم رو بلند می‌کنم و قاشق رو توی بشقاب می‌ذارم.
    - کیه؟
    - گفتن حتماً باید خودتون برید دم در.
    نگاه تعجب‌آمیز جمع رو به جون می‌خرم و از جا بلند میشم. پیراهن مردونه‌ای روی تی‌شرت سبزم می‌پوشم و به‌طرف در راه می‌افتم. هوا این مدت از همیشه سرد‌تر شده. در رو باز می‌کنم. با دیدنش سر جا خشک میشم، این اینجا چی می‌خواد؟
    - تو اینجا چی‌کار می کنی؟
    قدمی به‌طرفم برمی‌داره. قد کوتاهش به‌زور تا شونه‌م می‌رسه.
    - تعجب کردی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    لبخند عمیقی می‌زنه و سرش رو یه‌کم کج می‌کنه. شرارت از نگاهش می‌باره و مشخصه به قصد تموم کردن این ماجرا اومده. به قصد گرفتن اون حقی که تابه‌حال به‌خاطرش صبر کرد و بهم فرصت داد.
    - اومدم برای الوعده‌ وفات! گفتی زنونه قول بده، مردونه عمل می‌کنم. حالا وقت عمله کیارادخان!
    الان؟ می‌دونستم یه روزی وقتش می‌رسه؛ اما الان نه. این دختر درکی توی وجودش نیست، نمی‌دونه من کجام و شرایطم چیه. زنم چهارماهه بارداره، به من احتیاج داره. دلم دیدن صورت معصوم بچه‌م رو می‌خواد. الان وقت این معرفی به دادسرا نیست؛ اما من بهش قول دادم، من باهاش قرار گذاشته بودم.
    - هنوز هم مردونه پای حرفمم؛ چون می‌دونم گناهکار نیستم. من به عمد اون کار رو نکردم، عمری هم عذاب وجدان کشیدم و درد کشیدم بارانا، من مجازات شده‌ی خداییم.
    دست به سـ*ـینه می‌زنه و ابروهاش رو بالا می‌اندازه. با یه قدم، فاصله رو برمی‌داره. حق‌به‌جانب به صورت درمونده و ناچارم زل می‌زنه. معلومه قصد کوتاه‌اومدن نداره.
    - درسته از کار تو و بابات خوشم اومد، جوری مدارک رو کردین که اون دوتا به گـ ـناه کرده و نکرده‌شون هم اعتراف کردن و معلوم شد اون جمشید و همایون بودن که دستور قتل بابام رو صادر کردن؛ اما من از حق برادرم نمی‌گذرم کیاراد. تو باید محاکمه بشی. رهات نمی‌کنم کیاراد، تا حالا هم زیاد صبر کردم. زیاد تحمل کردم. مرد باش، مرد باش اگه مردونگی رو بلدی.
    این دختر همیشه تموم معادلات من رو بهم می‌زنه. بد کردم. هنوزم عذاب وجدان دارم؛ اما تازه زندگی داره روی خوش بهم نشون میده. تازه معنی همسر و انتظار برای به دنیا اومدن این بچه رو دارم درک می‌کنم. تازه زندگیم آروم گرفته. الان وقتش نیست؛ اما چه کنم که قول دادم. الان اگه زیر حرفم بزنم، چهره‌ی مردونگی و اعتبار قول مردونه زیر سال میره. چی‌کار کنم خدا؟ به آسمون نگاه می‌کنم، ابریه. دلم می‌گیره؛ اما هیچ‌وقت روزگار بر وفق مراد نمی‌چرخه. اون هم مخصوصاً اینکه گناهکار هم باشی و...
    - مَردم و پای حرفم می‌ایستم. فردا میرم خودم رو معرفی می‌کنم.
    خدا تو فقط می‌دونی که چقدر گفتن این جملات برام سنگینه. دل کندن از این آرامش تازه به دست اومده سخته، سنگینه. چی‌کار کنم؟ هر ظلمی یه روزی برملا میشه و هر ظالمی باید به سزای عملش برسه. شاید یه بار درد کشیدن کار رو تموم کنه و خلاص! شاید به آرامش درونی هم برسم و رها بشم از بهراد، از کیاشا؛ ولی با خودم نمی‌تونم کنار بیام. الان وقتش نبود. من تازه معنی خوشبختی و آرامش رو تا حدی که کابوس‌های اون‌ شب بذاره دارم درک می‌کنم. در رو می‌بندم و به‌طرف خونه راه می‌افتم. خوشی واژه‌ی غریبی بود که تازه یه ساله باهاش آشنا شدم. زندگی همینه، به وسعت یه لحظه! همه‌چیز می‌تونه توی یه لحظه تغییر کنه، همه‌چیز. وارد آشپرخونه میشم. نگاه سؤالی جمع به صورتم برخورد می‌کنه و نگین زودتر از همه می‌پرسه:
    - کیاراد چی شده؟ دم در کی کارت داشت؟
    «بگم بهت تا غصه‌دارت کنم؟ نه چیزی نمیگم.» شروع به غذا خوردن می‌کنم و به روی خودم نمیارم اتفاقی افتاده.
    بعد شام باهم به اتاق برمی‌گردیم. نگین پاهاش یه‌کم ورم کرده؛ ولی میگه طبیعیه و چیزی نیست. به‌طرف میز آرایش میره. پشتش می‌شینه و چشم به صورتش می‌دوزه. آروم به‌طرفش میرم. از پشت به آغـ*ـوش می‌کشمش و محو صورتش توی آینه میشم. زییاست؛ اما نه به زییایی...‌ .
    روحش زیبا‌تر از هر لفظ معناداریه که نشون از زیبایی ظاهری داره؛ اما بانمکه.
    - مواظب خودت باش نگین، مواظب بچه‌مون هم باش. پسر بابا!
    از این لفظم می‌خنده و ذوق می‌کنه. روحیه‌ش حساس و لطیف شده. مثل بلور می‌مونه، مثل شیشه.
    - تو عشق منطقی زندگی منی نگین. وقتی که به این نتیجه رسیدم با تو ازدواج کنم، پای منطقم وسط بود؛ ولی تو اون‌قدر خوب بودی و جذاب که پای عشق رو هم وسط کشیدی. این هنره نگین. تو هنرمند‌ترین هنرمند زندگی منی.
    از جا بلند میشه. ناگهان با شکم برآمده‌ش بهم می‌چسبه و سرش رو به شونه‌م تکیه میده. می‌خندم از این احساسات زیبا و شیرینش که با یه جمله هم به غلیان می‌افته. دستم رو دور صورتش می‌ذارم. نگاه گیراش قلقلکم میده. بـ*ـوسـه‌ای به پیشونیش می‌زنم. چشم‌هاش رو می‌بنده و دلبرانه توی نگاه مشتاقم پلک می‌زنه.
    - گاهی حرف نزنی، زندگی با ارتباط چشم‌ها قشنگ‌تره. حست می‌کنم کیاراد. حرف هم نزنی چشمات پاکه، صافه، زلاله. نگاهت برام هزار معنی زیبا میده.
    سرم رو به پیشونیش می‌چسبونم. چشم‌هام رو می‌بندم و توی عمق احساسش غرق میشم. داستان زندگی من پازل گمشده‌ای به نام عشق داشت؛ وگرنه اصلش بازی خودخواهانه‌ی مردونه‌ای بود که بین ما رقم خورد. فردا شاید پایان من باشه، اتمام آزادی و نفس کشیدنم! شاید نباید زود کوتاه می‌اومدم! شاید باید به دست و پاش می‌افتادم؛ اما من بهش قول داده بودم. زیر حرفم بزنم، قول مردونه زیر سؤال میره. خودخواهی و نفرت جای خودش رو به مرام و مروت میده. کارها دوباره توی هم گره می‌خوره. یه مُنتقم برام همیشه باقی می‌مونه. نمی‌دونم! اما کاش...‌!
    نمی‌دونم می‌تونم بچه‌م رو ببینم یا...؟
    ***
    از ماشین پیاده میشم. با تاکسی اومدم، دیگه برگشتنم مشخص نیست. نگاهی به سردر سبزرنگ بزرگش می‌اندازم. من اومدم اینجا تا اعتراف کنم. برم یا نرم؟ زندگیم؟ بچه‌م؟ عزمم رو جزم می‌کنم. میرم تا فکر نکنن مردونگی مُرده. میرم تا بدونن هنوز هم میشه مردونه زندگی کرد و اعتماد. میرم تا گذشته‌ی پدرانمون تکرار نشه. خودخواهی و خوادخواهی و خودخواهی دامن نسل بعدی رو نگیره. وارد سالن میشم. به‌سمت میز منشی حرکت می‌کنم.
    - کیاراد؟
    با صدای زنونه و لطیفش برمی‌گردم. چه فایده که گاهی چوب دارت رو همین صداهای لطیف برپا می‌کنن؟ پس اومده تا با چشم‌های خودش ببینه. ببینه که اومدم و به وعده‌مون وفا کردم.
    - می‌خوای خودت رو معرفی کنی؟
    لبخندی روی لب‌هام می‌نشونم؛ نه از شادی، از غمی که توی دلم چنگ انداخته. از زندگی که تازه روی غلطک افتاده بود و حالا... چی بگم؟ حتی نمی‌تونم طلبکار هم باشم. من بد کردم.
    - الوعده‌ وفا. زنونه قول دادی، مردونه پای حرفم می‌ایستم.
    نگاه عجیبی بهم می‌اندازه. نگاهی که حسی از خوش‌حالی و شعف نداره. نگاه که خنثی‌ست و شاید بشه گفت متحیره.
    - باشه، برو و خودت رو معرفی کن.
    برمی‌گردم و بی‌حرف راه می‌افتم. قدم‌هام سسته. دارم به جایی قدم می‌ذارم که معلوم نیست قراره چه بلایی سرم بیاد. زنده می‌مونم یا نه؟ چه بلایی سر زندگی و آینده‌م میاد؟ کاش می‌شد یه اتفاقی بیفته؟ یه معجره‌ای که تا از این وضعیت خلاصم کنه. هنوز هم پر از تردیدم و چه کنم که...
    - کیاراد؟
    صدای مردونه‌ای متوقفم می‌کنه. صداش آشناست! کی می‌تونه باشه؟ برمی‌گردم. خدای من! کاوه!
    - صبر کن کیاراد.
    بارانا خیره و با حیرت به هردومون نگاه می‌کنه و از تعجب چشم‌هاش گرد میشه.
    - وای خدای من!
    کاوه به نگاه متعجبش اهمیتی نمیده. بینمون می‌ایسته و رو به بارانا میگه:
    - می‌خوای انتقام بگیری بگیر؛ اما چند دقیقه که می‌تونی صبر کنی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا