![42kmoig 42kmoig 42kmoig](/styles/default/xenforo/smilies/negash/42kmoig.gif)
![13 :aiwan_light_bbbbbblum: :aiwan_light_bbbbbblum:](/styles/default/xenforo/smilies/negash/Yahoo/13.gif)
به گوشام اعتماد نداشتم....به چشام اعتماد نداشتم...اخه...چرا اترین داره با ادوراد حرف مزنه؟چرا انقدر صدای خندهاشون بالاس؟
نمی دونستم چیکارکنم؟.اصلا نمی دونستم بابا اینا اینجا چیکارمیکنن؟
اصلا شاید بابا نیومده باشه..اره اصلا شاید بابا نیومده باشه...میخواستم برگردم اتاقم ولی پشیمون شدم...ازطرفی هم این ترس لعنتی رونمی دونستم باید چیکارکنم؟
بدجور ترسیده بودم..اگه..اگه اترین منو بشناسه چی؟اخه دفعه اول که منو تومهمونی دیوید توی ایران دید نشناخت...ولی اگه الان بشناسه چی؟
چیکارکنم؟چی بهش بگم؟تصمیمو گرفتم باید میرفتم پایین...دقیقا اون دونا پشتشون بهم بود...اخرای پله بودم..که.با چیزی که دیدم خشکم زد.همون موقع بردیا امد تو..اونم داشت منو نگاه میکرد..وای یعنی منو شناخت؟
اترین:بردیا!چیزی شده؟
بردیا:اره..ادوارد جان نمیخواین این دخترخانم رومعرفی کنی که دارن ازپله ها میان پایین؟
هم زمان ادروارد واترین برگشتن...چشای ادوارد داشت برق میزشت ...اه اه چندش حالا خوبه دوتا زن داره هاااا ...وایی که اگه اترین وبردیا میدونستن کیم چشای ادواردو درمیوردن..بعدم دارش میزدن..ولی حیف که نمی دوننن...
فقط ازیه چیزی خیلی ترسیدم..اونم حضورحتمی بابا بود...پس حدسم درست بود ازحرف دیوید منظورش ازبهادرخان ..بابایی خودم بود...
ولیی من هنوز موندم بابا اینا چی کارمیکنه؟
ادوارد:واقعا نشناختی بردیا خان؟
بردیا:نه..مگه باید بشناسم؟
اترین:بنظر خیلی مضطرب میان؟
ادوارد:ایشون..الینا شارلوت هستن
به وضوح تعجب رو توی چشای بردیاو اترین رو دیدم
فقط خدا به خیرکنه دیدار با بابارو..واقعا میترسدم..
بردیا:پس الینا شارلوت شماهستین؟من بردیا کیانفرم
اترین:منم اترین کیانفر
موندم چی بگم...واقعا ترسیده ومضطرب بودم
باران: خوشبختم
همون موقع امیرسام ازپله ها امد پایین
امیرسام:به بردیا خان ازاین طرفا؟بهادرخان خوبن؟
بردیا:به امیرسام خان!چه عجب ماشمارو زیارت کردیم
امیرسام هنوز منو ندیده بود چون کلا گرم حرف زدن با بردیا بود
اترین:نگفته بودین الینا خانوم اینجا تشریف دارن.
یهو امیرسام برگشت طرف من
امیرسام:آه..اره پاک یادم رفته بود..معرفی که شدین؟
باران:بله
همچین گفتم بله بچه ترسید البته حقشه
___________
خب بچه ها داستان رفته توی فاز اصلیش...
باران توی چندتا پست دیگه درمورد پدرش متوجه میشه:)