- عضویت
- 2017/02/06
- ارسالی ها
- 1,543
- امتیاز واکنش
- 22,715
- امتیاز
- 861
دلم یه خلوت دونفره میخواد. زیر همون درختهایی که عمری تنهایی بینشون قدم زدم. ماندانا باید شریک تموم لحظاتم بشه. امشب پر از حسهای خوب و بدم. حس گـناه و حس ترس. دلم مملو از شادی غریبیه که هرازچندگاهی میون رگهام میدوئه، حالم رو از بین تموم حواس دوگانهی امشبم عوض میکنه و باعث شادیم میشه، هرچند برای لحظاتی کوتاه. بعد از بدرقهی خونوادهش، دوتایی به اتاق من اومدیم. روی صندلی و جلوی آینهی محکوم به شکست من نشسته. نگاهش به آینهست و توی فکره. موهای خوشحالتش دیوانهوار دور صورتش ریخته و روی شونههاش آزادانه نشسته. کاش میفهمیدم چرا از لحظهی رفتن خانوادهش روحیهش تغییر کرده! از روی مبل بلند میشم. کراواتم رو باز میکنم و روی تخت پرت میکنم. نگاه ماندانا میون کراوات و دستهام که در حال درآودرن کتمه، میگرده. از چشمهای شبزدهش نگرانی میباره. از چی ترسیده؟ چرا به دستهام خیره شده؟
- خانم خانما اینجوری که تو زل زدی من دیگه روم نمیشه لباس عوض کنم.
از حرف نیمهشوخم، لبخندی به لبهاش میشینه. از جا بلند میشه و دستپاچه زمزمه میکنه:
- خب من میرم بیرون تو لباس عوض کن.
میخندم. واقعاً فکر کرده من خجالت میکشم؟ لبخند مرموزی روی نهایت لبهام مینشینه و توی چشمهاش زمزمه میکنم:
- فقط روت رو کن به دیوار. زشته پسر مردم رو دید بزنی!
چال گونههاش خودنمایی میکنه و عین دختربچههای شیش-هفتساله برمیگرده و به من پشت میکنه. در حین لباس عوض کردن زمزمه میکنم:
- میای بریم باغ قدم بزنیم؟
برنمیگرده و کوچکترین تغییری توی حالتش نمیده. بعد از لحظهای مکث جواب میده:
- آره بریم.
***
کنارش قدم برمیدارم. شونه به شونهم حرکت میکنه. صدای نفسهاش بین وزش نسیم میپیچه و توی گوشم زنگ میزنه. پر از حس خوشبختیم از حضورش و درونم پر از درده. کنار تکدرخت محبوبم میایستیم. پیراهن بلند ارغوانیش توی باد حرکت میکنه و غرق پیچوتاب موهاش، قلبم به تپش میافته.
- کیاراد؟
«حرف نزن. دلم میخواد هیچی نگی و من محو نگاهت باشم.»
- جانم؟
برای لحظهای سکوت میکنه. برق نگاه مخملیش، تلألوی زیبایی از شب رو به نگاهم میکشونه.
- برای چی با من ازدواج کردی؟
این چه سؤالیه؟ چه بیمقدمه! یعنی چی؟ چرا با من ازدواج کردی؟! انتظار هر جملهای رو داشتم به غیر از این! مخصوصاً میون این حال غریب امشبم.
- چون دوستت دارم! میخواستم همراه همیشگیم باشی.
تغییری توی صورتش ایجاد نمیشه. بعد از لحظهای از فکر بیرون میاد و لبخند زیبایی به نگاه حیرونم میزنه.
- هستم، همراه همیشگیت.
من خوشحالم. دلم از شنیدن حرفهاش غنج میره؛ اما کیاشا چی؟ شاید اون هم مثل من یه روزی دلش میخواست همچین روزی رو توی زندگیش ببینه.
- تو همهی امید منی! نفسام به تو بند شده خانم. از چی میپرسی وقتی نبضم با عشق تو میزنه و روحم با تو شاد میشه؟ حس غرور منی بانو. مبادا روزی برسه که بری و پشتسرت رو نگاه نکنی! تا آخرش با من بمون. حالا که قدم توی این راه گذاشتی، حالا که شدی نیمهی وجودم، تا آخر بمون.
دستهاش رو توی هم گره میزنه و چشمهاش رو به نگاهم میدوزه. توی چند ثانیه غم از کنج مخمل چشمهاش پر کشیده و جاش نگاه شیطنتآمیزی خونه کرده.
- من هم همینطور.
سراسر حس خوبی تو وجودم تزریق میشه. آروم بازوهاش رو تو دستم میگیرم و بهطرف خودم میکشم. روبهروم قرار میگیره. خیره به چشمهاش میشم و بیاختیار زمزمه میکنم:
- «روزی که برای اولین بار
تو را خواهم بوسید،
یادت باشد
کارِ ناتمامی نداشته باشی
یادت باشد
حرفهای آخرت را
به خودت
و همه
گفته باشی
فکرِ برگشتن
به روزهای قبل از بوسیدنم را
از سَرَت بیرون کن
تو،
در جادهای بیبازگشت قدم میگذاری
که شباهتی به خیابانهای شهر ندارد
با تردید،
بیتردید،
کم میآوری»
* شعر از افشین یداللهی
«کیاشا! نمیدونم امشب از ازدواج من راضی هستی یا نه. عذابوجدان هر لحظه داره وجودم رو میبلعه. تا میام ذرهای خوشی رو حس کنم یاد تو میفتم، یاد آخرین نگاهت. توی لحظهی آخر به صورتم خیره شدی. ترس، سردرگمی، غم و ناامیدی، بُهت و تعجب رو همزمان توی مردمک چشمات دیدم. دلت ریخت. دلم لرزید. خالی شدی و من پر از خلأ شدم. کیاشا! تو یه بار مُردی؛ اما من بعد از تو روزی صد بار مردم. روزی هزار بار یاد چشمات افتادم. تموم احساساتت توی وجودم زنده شد. من با یاد تو هزاران بار لرزیدم. ترسیدم کیاشا! هر شب با صدای تو از خواب پریدم. صبحها با صورت تو به آینه خیره شدم. من اونقدر توی این سالها مُردم که الان حس روح سرگردونی رو دارم که راه میره، غذا میخوره و حتی دل میبازه؛ اما زنده نیست. باید پاک بشم. باید از خونت پاک بشم. کیاشا! دستام خونیه. نفسام عطر تو رو میده. وقتی توی آینه نگاه میکنم، چشمای تو من رو میترسونه. توی نگاهت تمسخره. با پوزخند نگاهم میکنی. من امشب باید از تو پاک بشم. تو باید بمیری. تو باید از نگاهم بمیری. امشب تمومت میکنم. تموم کابوسام رو تموم میکنم.»
بهطرف درخت میرم. اگه سرم رو بکوبم به درخت، تصویرت پاک میشه؟ آره، آره. محکم سرم رو به درخت میکوبم. یه بار، پاک شدی؟ نه. دو بار، پاک شدی؟ نه. سه بار...
- خانم خانما اینجوری که تو زل زدی من دیگه روم نمیشه لباس عوض کنم.
از حرف نیمهشوخم، لبخندی به لبهاش میشینه. از جا بلند میشه و دستپاچه زمزمه میکنه:
- خب من میرم بیرون تو لباس عوض کن.
میخندم. واقعاً فکر کرده من خجالت میکشم؟ لبخند مرموزی روی نهایت لبهام مینشینه و توی چشمهاش زمزمه میکنم:
- فقط روت رو کن به دیوار. زشته پسر مردم رو دید بزنی!
چال گونههاش خودنمایی میکنه و عین دختربچههای شیش-هفتساله برمیگرده و به من پشت میکنه. در حین لباس عوض کردن زمزمه میکنم:
- میای بریم باغ قدم بزنیم؟
برنمیگرده و کوچکترین تغییری توی حالتش نمیده. بعد از لحظهای مکث جواب میده:
- آره بریم.
***
کنارش قدم برمیدارم. شونه به شونهم حرکت میکنه. صدای نفسهاش بین وزش نسیم میپیچه و توی گوشم زنگ میزنه. پر از حس خوشبختیم از حضورش و درونم پر از درده. کنار تکدرخت محبوبم میایستیم. پیراهن بلند ارغوانیش توی باد حرکت میکنه و غرق پیچوتاب موهاش، قلبم به تپش میافته.
- کیاراد؟
«حرف نزن. دلم میخواد هیچی نگی و من محو نگاهت باشم.»
- جانم؟
برای لحظهای سکوت میکنه. برق نگاه مخملیش، تلألوی زیبایی از شب رو به نگاهم میکشونه.
- برای چی با من ازدواج کردی؟
این چه سؤالیه؟ چه بیمقدمه! یعنی چی؟ چرا با من ازدواج کردی؟! انتظار هر جملهای رو داشتم به غیر از این! مخصوصاً میون این حال غریب امشبم.
- چون دوستت دارم! میخواستم همراه همیشگیم باشی.
تغییری توی صورتش ایجاد نمیشه. بعد از لحظهای از فکر بیرون میاد و لبخند زیبایی به نگاه حیرونم میزنه.
- هستم، همراه همیشگیت.
من خوشحالم. دلم از شنیدن حرفهاش غنج میره؛ اما کیاشا چی؟ شاید اون هم مثل من یه روزی دلش میخواست همچین روزی رو توی زندگیش ببینه.
- تو همهی امید منی! نفسام به تو بند شده خانم. از چی میپرسی وقتی نبضم با عشق تو میزنه و روحم با تو شاد میشه؟ حس غرور منی بانو. مبادا روزی برسه که بری و پشتسرت رو نگاه نکنی! تا آخرش با من بمون. حالا که قدم توی این راه گذاشتی، حالا که شدی نیمهی وجودم، تا آخر بمون.
دستهاش رو توی هم گره میزنه و چشمهاش رو به نگاهم میدوزه. توی چند ثانیه غم از کنج مخمل چشمهاش پر کشیده و جاش نگاه شیطنتآمیزی خونه کرده.
- من هم همینطور.
سراسر حس خوبی تو وجودم تزریق میشه. آروم بازوهاش رو تو دستم میگیرم و بهطرف خودم میکشم. روبهروم قرار میگیره. خیره به چشمهاش میشم و بیاختیار زمزمه میکنم:
- «روزی که برای اولین بار
تو را خواهم بوسید،
یادت باشد
کارِ ناتمامی نداشته باشی
یادت باشد
حرفهای آخرت را
به خودت
و همه
گفته باشی
فکرِ برگشتن
به روزهای قبل از بوسیدنم را
از سَرَت بیرون کن
تو،
در جادهای بیبازگشت قدم میگذاری
که شباهتی به خیابانهای شهر ندارد
با تردید،
بیتردید،
کم میآوری»
* شعر از افشین یداللهی
«کیاشا! نمیدونم امشب از ازدواج من راضی هستی یا نه. عذابوجدان هر لحظه داره وجودم رو میبلعه. تا میام ذرهای خوشی رو حس کنم یاد تو میفتم، یاد آخرین نگاهت. توی لحظهی آخر به صورتم خیره شدی. ترس، سردرگمی، غم و ناامیدی، بُهت و تعجب رو همزمان توی مردمک چشمات دیدم. دلت ریخت. دلم لرزید. خالی شدی و من پر از خلأ شدم. کیاشا! تو یه بار مُردی؛ اما من بعد از تو روزی صد بار مردم. روزی هزار بار یاد چشمات افتادم. تموم احساساتت توی وجودم زنده شد. من با یاد تو هزاران بار لرزیدم. ترسیدم کیاشا! هر شب با صدای تو از خواب پریدم. صبحها با صورت تو به آینه خیره شدم. من اونقدر توی این سالها مُردم که الان حس روح سرگردونی رو دارم که راه میره، غذا میخوره و حتی دل میبازه؛ اما زنده نیست. باید پاک بشم. باید از خونت پاک بشم. کیاشا! دستام خونیه. نفسام عطر تو رو میده. وقتی توی آینه نگاه میکنم، چشمای تو من رو میترسونه. توی نگاهت تمسخره. با پوزخند نگاهم میکنی. من امشب باید از تو پاک بشم. تو باید بمیری. تو باید از نگاهم بمیری. امشب تمومت میکنم. تموم کابوسام رو تموم میکنم.»
بهطرف درخت میرم. اگه سرم رو بکوبم به درخت، تصویرت پاک میشه؟ آره، آره. محکم سرم رو به درخت میکوبم. یه بار، پاک شدی؟ نه. دو بار، پاک شدی؟ نه. سه بار...
آخرین ویرایش توسط مدیر: