کامل شده رمان باران می‌بارد | شقایق گلی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahRAshOB

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/06
ارسالی ها
1,543
امتیاز واکنش
22,715
امتیاز
861
دلم یه خلوت دونفره می‌خواد. زیر همون درخت‌هایی که عمری تنهایی بینشون قدم زدم. ماندانا باید شریک تموم لحظاتم بشه. امشب پر از حس‌های خوب و بدم. حس گـناه و حس ترس. دلم مملو از شادی غریبیه که هرازچندگاهی میون رگ‌هام می‌دوئه، حالم رو از بین تموم حواس دوگانه‌ی امشبم عوض می‌کنه و باعث شادیم میشه، هرچند برای لحظاتی کوتاه. بعد از بدرقه‌ی خونواده‌ش، دوتایی به اتاق من اومدیم. روی صندلی و جلوی آینه‌ی محکوم به شکست من نشسته. نگاهش به آینه‌ست و توی فکره. مو‌های خوش‌حالتش دیوانه‌وار دور صورتش ریخته و روی شونه‌هاش آزادانه نشسته. کاش می‌فهمیدم چرا از لحظه‌ی رفتن خانواده‌ش روحیه‌ش تغییر کرده! از روی مبل بلند میشم. کراواتم رو باز می‌کنم و روی تخت پرت می‌کنم. نگاه ماندانا میون کراوات و دست‌هام که در حال درآودرن کتمه، می‌گرده. از چشم‌های شب‌زده‌ش نگرانی می‌باره. از چی ترسیده؟ چرا به دست‌هام خیره شده؟
- خانم خانما این‌جوری که تو زل زدی من دیگه روم نمیشه لباس عوض کنم.
از حرف نیمه‌شوخم، لبخندی به لب‌هاش می‌شینه. از جا بلند میشه و دستپاچه زمزمه می‌کنه:
- خب من میرم بیرون تو لباس عوض کن.
می‌خندم. واقعاً فکر کرده من خجالت می‌کشم؟ لبخند مرموزی روی نهایت لب‌هام می‌نشینه و توی چشم‌هاش زمزمه می‌کنم:
- فقط روت رو کن به دیوار. زشته پسر مردم رو دید بزنی!
چال‌ گونه‌هاش خودنمایی می‌کنه و عین دختربچه‌های شیش-هفت‌ساله برمی‌گرده و به من پشت می‌کنه. در حین لباس عوض کردن زمزمه می‌کنم:
- میای بریم باغ قدم بزنیم؟
برنمی‌گرده و کوچک‌ترین تغییری توی حالتش نمیده. بعد از لحظه‌ای مکث جواب میده:
- آره بریم.
***
کنارش قدم برمی‌دارم. شونه به شونه‌م حرکت می‌کنه. صدای نفس‌هاش بین وزش نسیم می‌پیچه و توی گوشم زنگ می‌زنه. پر از حس خوشبختیم از حضورش و درونم پر از درده. کنار تک‌درخت محبوبم می‌ایستیم. پیراهن بلند ارغوانیش توی باد حرکت می‌کنه و غرق پیچ‌وتاب مو‌هاش، قلبم به تپش می‌افته.
- کیاراد؟
«حرف نزن. دلم می‌خواد هیچی نگی و من محو نگاهت باشم.»
- جانم؟
برای لحظه‌ای سکوت می‌کنه. برق نگاه مخملیش، تلألوی زیبایی از شب رو به نگاهم می‌کشونه.
- برای چی با من ازدواج کردی؟
این چه سؤالیه؟ چه بی‌مقدمه! یعنی چی؟ چرا با من ازدواج کردی؟! انتظار هر جمله‌ای رو داشتم به غیر از این! مخصوصاً میون این حال غریب امشبم.
- چون دوستت دارم! می‌خواستم همراه همیشگیم باشی.
تغییری توی صورتش ایجاد نمیشه. بعد از لحظه‌ای از فکر بیرون میاد و لبخند زیبایی به نگاه حیرونم می‌زنه.
- هستم، همراه همیشگیت.
من خوش‌حالم. دلم از شنیدن حرف‌هاش غنج میره؛ اما کیاشا چی؟ شاید اون هم مثل من یه روزی دلش می‌خواست همچین روزی رو توی زندگیش ببینه.
- تو همه‌ی امید منی! نفسام به تو بند شده خانم. از چی می‌پرسی وقتی نبضم با عشق تو می‌زنه و روحم با تو شاد میشه؟ حس غرور منی بانو. مبادا روزی برسه که بری و پشت‌سرت رو نگاه نکنی! تا آخرش با من بمون. حالا که قدم توی این راه گذاشتی، حالا که شدی نیمه‌ی وجودم، تا آخر بمون.
دست‌هاش رو توی هم گره می‌زنه و چشم‌هاش رو به نگاهم می‌دوزه. توی چند ثانیه غم از کنج مخمل چشم‌هاش پر کشیده و جاش نگاه شیطنت‌آمیزی خونه کرده.
- من هم همین‌طور.
سراسر حس خوبی تو وجودم تزریق میشه. آروم بازو‌هاش رو تو دستم می‌گیرم و به‌طرف خودم می‌کشم. رو‌به‌روم قرار می‌گیره. خیره به چشم‌هاش میشم و بی‌اختیار زمزمه می‌کنم:
- «روزی که برای اولین‌ بار
تو را خواهم بوسید،
یادت باشد
کارِ ناتمامی نداشته باشی
یادت باشد
حرف‌های آخرت را
به خودت
و همه
گفته باشی
فکرِ برگشتن
به روز‌های قبل از بوسیدنم را
از سَرَت بیرون کن
تو،
در جاده‌ای بی‌بازگشت قدم می‌گذاری
که شباهتی به خیابان‌های شهر ندارد
با تردید،
بی‌تردید،
کم می‌آوری»
* شعر از افشین یداللهی
«کیاشا! نمی‌دونم امشب از ازدواج من راضی هستی یا نه. عذاب‌وجدان هر لحظه داره وجودم رو می‌بلعه. تا میام ذره‌ای خوشی رو حس کنم یاد تو میفتم، یاد آخرین نگاهت. توی لحظه‌ی آخر به صورتم خیره شدی. ترس، سردرگمی، غم و نا‌امیدی، بُهت و تعجب رو هم‌زمان توی مردمک چشمات دیدم. دلت ریخت. دلم لرزید. خالی شدی و من پر از خلأ شدم. کیاشا! تو یه بار مُردی؛ اما من بعد از تو روزی صد بار مردم. روزی هزار بار یاد چشمات افتادم. تموم احساساتت توی وجودم زنده شد. من با یاد تو هزاران‌ بار لرزیدم. ترسیدم کیاشا! هر شب با صدای تو از خواب پریدم. صبح‌ها با صورت تو به آینه خیره شدم. من اون‌قدر توی این سال‌ها مُردم که الان حس روح سرگردونی رو دارم که راه میره، غذا می‌خوره و حتی دل می‌بازه؛ اما زنده نیست. باید پاک بشم. باید از خونت پاک بشم. کیاشا! دستام خونیه. نفسام عطر تو رو میده. وقتی توی آینه نگاه می‌کنم، چشمای تو من رو می‌ترسونه. توی نگاهت تمسخره. با پوزخند نگاهم می‌کنی. من امشب باید از تو پاک بشم. تو باید بمیری. تو باید از نگاهم بمیری. امشب تمومت می‌کنم. تموم کابوسام رو تموم می‌کنم.»
به‌طرف درخت میرم. اگه سرم رو بکوبم به درخت، تصویرت پاک میشه؟ آره، آره. محکم سرم رو به درخت می‌کوبم. یه بار، پاک شدی؟ نه. دو بار، پاک شدی؟ نه. سه‌ بار...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    خون از پیشونیم فواره می‌زنه؛ اما من دردی حس نمی‌کنم. دستم رو روی خون پیشونیم می‌کشم. با لـ*ـذت به خون توی دستم خیره میشم و لبخندی از سرخوشی می‌زنم. جویی از خون از پیشونیم به زمین می‌ریزه.
    صدای جیغ‌های ممتد زنی چشم‌های کم‌جونم رو باز می‌کنه. این زن خیلی آشناست. ماندانای منه؟ پس چرا از ترس می‌لرزه؟ چرا شوکه‌ست؟ با چشم‌های گرد‌‌شده به‌سمت عمارت می‌دوئه.
    «کیاشا! میگن خون دوقلوها مشترکه. ببین توی دستام دارم ذره‌ای از وجود تو رو لمس می کنم. امشب اون‌قدر اینجا می‌ایستم تا تموم خونای بدنم بیرون بریزه. شاید این‌طوری آزاد بشم! شاید بالاخره بتونم از تو رها بشم! من می‌خوام فقط خودم باشم. از اینجا به بعد فقط منم، بدون تو. بی‌رحمیه؛ اما تو باید از من کنده بشی. می‌خوام دیگه توی آینه صورت تو رو نبینم. از اینجا به بعد من تنهام. امشب یا از تو پاک میشم یا باید بمیرم!»
    سرم گیج میره. صداهای نامفهومی از اطرافم بلند میشه. باز هم صورت ترسیده‌ی کیانمهر و کیارادگفتن‌های کیاچهر شروع شده. کسی از پشت بغلم می‌کنه و وادارم می‌کنه بشینم. من دست‌هاش رو می‌شناسم. دست‌های باباست. انرژیم داره تحلیل میره و دیدم تار میشه. به صورت وحشت‌زده‌ی ماندانا نگاه می‌کنم. زنم، نوعروسم، امشب نه از خون پیشونی من، بلکه از برق خوی وحشی‌گر درونم ترسیده. من دارم پاک میشم؛ ولی نو‌عروسم این رو نمی‌فهمه.
    ***
    نگاهم به سرمی که قطره‌قطره پایین می‌ریزه می‌افته. باز هم من زنده‌م. نمی‌دونم پاک شدم یا نه. می‌خندم. ما انسان‌ها سه مدل شخصیت داریم؛ یکی اون شخصیتیه که مردم اجتماع از ما می‌بینن و معمولاً خیلی شُسته‌رُفته و اتوکشیده‌ست، یکی اون شخصیتی که خونواده و اطرافیان می‌بینن و به واسطه‌ی اون کنارمون زندگی می‌کنن و سومی شخصیتیه که درون ماست. هیچ‌کس شناختی ازش نداره. فقط خودمون می‌شناسیمش. این شخصیت درون ما خیلی ترسناکه. وای به روزی که فرصت کافی برای بیرون ریختنِ خودش پیدا کنه! اون‌وقت به‌قدری وحشتناک یا بدخلق می‌شیم که حتی اطرافیانمون هم از ما فرار می‌کنن. من از درون خودم بیشتر از هر کسی می‌ترسم. دیشب یه بخشی از درونم بیرون ریخت؛ اما این بخش ارادی نبود. از ناخودآگاهم به بیرون راه پیدا کرد. ما انسان‌ها در عین ساده بودن چقدر پیچیده‌ایم! کیانمهر متوجه‌ی چشم‌های بازم میشه. کمی خودش رو به‌طرفم متمایل می‌کنه و میگه:
    - سلام. بالاخره بیدار شدی؟ چه عجب! گفتم این دفعه دیگه واقعاً رفتنی شدی. من فکر کردم زن گرفتی یه چند وقتی از خوش‌حالی پشتک‌وارو می‌زنی؛ ولی انگار پاقدم عروست خوب نبود!
    نگاهش می‌کنم. برق تی‌شرت سبز خوش‌رنگش زیادی به چشم می‌زنه و شیکه؛ اما کلامش نه.
    با تأسف میگم:
    - از کی تا حالا خرافاتی شدی و به پاقدم عروس اعتقاد پیدا کردی؟
    غم به نگاهش می‌ریزه. چشم‌هاش برق می‌زنه و لحن صداش از همیشه دلگیرتره.
    - از وقتی که دیدم داداشم شب دومادیش جای اینکه با عروسش خوش باشه، زیر سرم، توی بیمارستان خوابیده و عروسش هنوز بهت‌زده‌ست.
    عروسم؟ راست میگه. ماندانای من! زنم! چه شبی براش ساختم. گفتم وارد زندگیم میشه و من خوشبختش می‌کنم! این‌جوری؟ شب اول ازدواجش که عجب خاطره‌ای براش ساختم. الان حالش چطوره؟ حتماً براش قابل‌هضم نبوده. من هم باشم این دیوونه‌بازی‌ها رو شب اول شروع زندگیم ببینم نمی‌تونم هضمش کنم. یعنی الان چی راجع به من فکر می‌کنه؟ باز هم دوستم داره؟ به کیانمهری که امشب مظلومانه نگاهم می‌کنه، خیره میشم و زمزمه می‌کنم:
    - ماندانا کجاست؟
    چشم‌غره‌ای میره و چپ‌چپ نگاهم می‌کنه. من که خودم از بیخ‌و‌بن پشیمونم. برادرم! این نگاه تأسف‌بارت رو غم اضافه‌ی حال گناهکارم نکن.
    - بانوتون شوکه شدن. در منزل پدرشوهر به سر می‌برن.
    شوکه شده؟ یعنی چی که شوکه شده؟
    - عجب! انتظار داشتم اینجا ببینمش.
    دستش رو کنار بالشم قرار میده و به چشم‌هام زل می‌زنه.
    - با اون دیوونه‌بازی که توی ملعون درآوردی، همین‌قدر که جای خونه‌ی باباش، خونه‌ی پدرشوهرش رفته باید بهش درود فرستاد!
    چشم‌هام رو می‌بندم. راست میگه. بدجور خراب کردم.
    - از کی اینجام؟
    - چه باحال! پس خودت از بس بیمارستان اومدی خبر داری با اون حالت احیاناً باید چند روزی بیمارستان بستری باشی!
    به پوزخند عمیق روی صورتش نگاهی می‌اندازم و خواهش رو توی چشم‌هام می‌ریزم. اصلاً حوصله ندارم.
    - بگو.
    - دو روزه. کیاچهر هرچی حرص داشت سر آمپولات خالی کرد. یه وقت دیدی نتونستی راه بری بدون کار اونه.
    دلم برای دیدن عروس بداقبالم بی‌تابه. توی این مدت اصلاً بیمارستان نیومد. بقیه هم میگن حالش خوبه؛ ولی عصبی و ناراحته. میگن انتظار این رفتار رو ازم نداشته. نمی‌دونم واقعاً حالش خوب نیست و نمی‌تونه توی این حال ببیندم یا اینکه با من قهر کرده. از بیمارستان مرخص شدم. بابا از آینه‌ی وسط ماشین گـه‌گداری نگاهی بهم می‌اندازه و دوباره به جلوش چشم می‌دوزه. کیانمهر کنارش نشسته و کیاچهر با بی‌خیالی مفرطی که به خودش گرفته، سرش به گوشیش گرمه. جلوی در عمارت از ماشین پیاده میشم. شکوه ایوون بلند و سفیدش عظمت این عمارت رو نشون میده و معماری دست‌های هنرمند بابا. قدم اول رو برمی‌دارم. ماندانا هنوز استقبالم نیومده. میگن خونه‌ست. میگن منتظر منه. شاید خبر نداره من اومدم. روی ایوون می‌ایستم. در باز میشه و قلبم به تپش می‌افته. نه، اینا که مریم‌خانم، آرزو و الهامن. مریم‌خانم با اسپند دورم می‌گرده و زیر لب دعا می‌خونه:
    - الهی همیشه سالم باشی مادر! به خدا دلم داشت می‌ترکید.
    حرف می‌زنه؛ اما نگاه منتظر من میخکوب در شده. ماندانا هنوز هم بیرون نیومده. یعنی بهش خبر ندادن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    قدم‌های سستم رو توی سالن برمی‌دارم. بلوای همراهانم اجازه‌ی به گوش رسیدن انعکاس قدم‌هام رو نمیده. پا روی پله‌های منتهی به طبقه‌ی بالا می‌ذارم. عرض راهرو رو طی می‌کنم. با هر گامی که برمی‌دارم، قلبم تندتر می‌زنه. من بدجور خراب کردم. شاید اون‌قدر ازم ناراحت شده که حتی حاضر به دیدنم نباشه! نگاهم به دستگیره‌ی نقش باستانی اتاقمه. میگن ماندانا توی اتاقه. دستگیره رو می‌چرخونم؛ اما استرس که حالا به دست‌هام منتقل شده، باعث میشه دستگیره با شدت به‌طرف پایین کشیده بشه و در با صدای بدی به دیوار برخورد کنه. زنی که روبه‌روی آینه‌ی اتاقم نشسته، با ترس از جا می‌پره. نگاه مشکینش توی چشم‌های منتظرم گره می‌خوره. با ترس و تردید سرتاپام رو برانداز می‌کنه و من فارغ از تموم دنیا، درگیر موج موهاییم که رنگش عوض شده و رگه‌های طلایی میون دریای مواجش طعنه‌ای به چشم‌هام می‌زنه.
    - سلام.
    صدای ضعیف و مرددش به گوشم می‌شینه. دستش با استرسی گنگ، گل‌های روی پیراهن گل‌دار بلندش رو به چنگ می‌کشه.
    - سلام عزیز من!
    به‌سختی جوابش رو دادم. با موج‌های سیاه من چه کرده؟ موهای مشکیش نباید طلایی می‌شد. فقط سه روز نبودم. این‌همه تغییر؟ نباید به من می‌گفت و بعد رنگش رو تغییر می‌داد؟ به‌طرفش قدم برمی‌دارم. نگاهش بین چشم‌هایی که به موهاش خیره شدن و پلک‌زدن رو فراموش کردن و فاصله‌ای که در حال کم شدنه کشیده میشه. مقابلش می‌ایستم. بی‌اراده دستم رو بالا می‌برم. طره‌ای از موهاش رو به چنگ می‌کشم و آروم شونه می‌زنم. عطر موهاش و لطافتی که بین مشتم می‌رقصه، حس شیرینی زیر پوستم به جریان می‌اندازه؛ حس خوبی مثل زندگی! موهاش رو به‌طرف صورتم می‌برم. مردمک چشم‌هاش می‌لرزه. هیچ حسی توی صورتم بروز نمیدم. نباید بدون اجازه‌ی من رنگشون رو عوض می‌کرد!
    - تو باید مجازات بشی.
    پلک‌هاش می‌پره و با بهت نگاهم می‌کنه.
    - تو جنایت‌کاری.
    می‌ترسه. لرزش خفیف بدنش رو حس می‌کنم؛ اما من به‌طرز عجیبی آرومم.
    - نباید با منبع احساسات من این کار رو می‌کردی! نباید رنگشون رو عوض می‌کردی! قدیما از شوهرشون اجازه می‌گرفتن بانو.
    صدای نفس‌های آرومش رو می‌شنوم. لرزش بدنش از بین میره. لبخند می‌زنم. حریر نگاهش می‌خنده؛ اما زبونش پی توجیه قدم برداشته.
    - فکر کردم این‌جوری بیشتر دوست داشته باشی.
    به ساقه‌ی موهاش زل می‌زنم.
    - ولی تو از من چیزی نپرسیدی.
    سرش رو بالا میاره. جرئتش زیاد شده. دیگه مثل دو دقیقه‌ی قبل چشم‌هاش نمی‌لرزه.
    - خواستم سورپرایز بشی!
    طره‌ی موهاش رو روی هوا پرتاب می‌کنم. پخش میشه و روی شونه‌های مرمرینش فرومی‌ریزه.
    - اما تو مخمل شبایی رو که من اسیرشون بودم از بین بردی.
    پشت می‌کنم و به‌طرف کمد اتاقم میرم. خیالش انگار که راحت شده باشه، صداش از بمی درمیاد و بی‌پروا توی گوشم می‌شینه. همون ماندانای بااعتمادبه‌نفس شده.
    - رنگ مو برمی‌گرده؛ اما...
    سرم رو برنمی‌گردونم؛ چون می‌ترسم. می‌ترسم مبادا از دیوونگی‌هام حرفی بزنه و اون شب رو به روم بیاره.
    - اما خاطره‌ای که تو برام ساختی، هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمیشه.
    دستم روی هوا خشک میشه. پیراهن‌های آویزون رنگی به نگاهم دهن‌کجی می‌کنن. چیزی که می‌ترسیدم روی سرم آوار شد. حالا به نوعروسم چی جواب بدم؟ چطور بگم نگو تا غرور مردونه‌م زیر پاهای ظریفت له نشه؟ نگو تا نشکنم از داغی که روی دلم مونده. سکوتم باعث کم‌شدن فاصله‌ی بینمون میشه. پشت‌سرم می‌ایسته.
    - چرا کیاراد؟ چرا کاری کردی که هنوز نیومده بشم عروس بدقدم این عمارت؟
    با شدت و تعجب برمی‌گردم. از ترس قدمی به عقب می‌پره. لعنت به من!
    - کسی بهت چیزی گفته؟ بهت گفتن بدقدم؟
    نفس‌هاش رو با حرص بیرون می‌فرسته.
    - نیازی به گفتن نیست وقتی داماد شب عروسیش سرش رو به درخت می‌کوبه.
    راست میگه. حقیقت محضه. کدوم دامادی حماقت‌های من رو می‌کنه؟ اما تو چی از دلم می‌فهمی ماندانا؟ تو چه می‌دونی چه حالی داشتم؟ هیچ می‌دونی وقتی از درون داری دق می‌کنی و می‌سوزی؛ اما نتونی حرفی بزنی یا کاری برای خودت انجام بدی یعنی چی؟ می‌دونی اگه سال‌ها یه درد، یه راز روی قلبت سنگینی کنه و تو نتونی به کسی بگی یعنی چی؟ می‌دونی تصویر تموم کابوس‌هات رو هر روز جلوی آینه ببینی یعنی چی؟ می‌دونی وقتی وسط مراسمت صدای خنده‌هاش توی گوشت اکووار زنگ بزنه چه حالی داره؟ به خدا دق می‌کنی! جای من نیستی؛ اما... .
    نه، نمی‌تونم بگم درکم کن. تو که اصلاً نمی‌دونی داغ چی توی وجودم شعله می‌کشه. من نباید انتظاری داشته باشم.
    - چیزی نبود ماندانا. فقط یاد کیاشا افتادم.
    ناباورانه سرش رو تکون میده. دست توپر سفیدش رو بین موهاش می‌کشه و به‌طرف آینه‌ی محبوبش حرکت می‌کنه.
    - انتظار داری بگم باشه، عیبی نداره؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    دست‌هاش رو با استرس روی هم می‌ذاره. نسیم ملایم از بین موهامون رد میشه و نگاهش رو توی چشم‌هام قفل می‌کنه. غم توی چشم‌هاش فریاد می‌کشه. این چند ماه زیاد حالش خوب نبود. عصبی‌مزاج شده.
    - چی‌ شده؟
    سکوت می‌کنه. دستش رو بین موهای سیاهش می‌کشه و به جلو خیره میشه.
    - هیچی اون‌جوری نبود که من فکر می‌کردم. باز هم خطا کردم کیاراد! ضعف داشتم. ندیدم و نخواستم که ببینم.
    اخم‌هاش هرلحظه بیشتر توی هم فرو میره و نگاه من به تیغه‌ی صاف بینیش کشیده میشه.
    - رفتم تحقیق. این چند ماه رو بکوب دنبال گذشته‌ش گشتم.
    سکوتش عمیق میشه و آه پشت لب‌هاش آزادانه به بیرون سرایت می‌کنه. چهار ماهی از اون روز نحس و عقد من و ماندانا گذشته. این چند مدت زیاد حواسم بهش نبود.
    - خیلی چیزا رو فهمیدم؛ اما خیلی دیر. دیرشده کیاراد و من برای ملیحه هیچ‌کاری نکردم. اون مرد میدون بود و من...
    یعنی چی فهمیده که این‌جوری به هم ریخته؟ اون دختر چقدر راز توی زندگیش بوده که برادرم این‌همه مدت نفهمیده و حالا این‌طور پریشونه و عذاب‌وجدان گرفته و این‌طور نصفه‌شب حیرون و سردرگم کنج درخت نشسته و به حال بد این روزهاش فکر می‌کنه؟
    - چی شده کیانمهر؟ وقتی این‌جوری حرف می‌زنی مطمئنم یه اتفاقی افتاده!
    دستی بین موهای سیاهش می‌کشه و با حرکتی عصبی به همش می‌زنه.
    - داره تصورات ذهنیم نسبت به ملیحه به هم می‌ریزه.
    سکوت می‌کنم و چشم‌هام رو به نیم‌رخش می‌دوزم. از حس انتظارم سر بلند می‌کنه و ادامه میده:
    - این مدت، مثل قبل باز هم برای تحقیق رفتم. توی این تحقیقات متوجه شدم این مردی که با ملیحه‌اینا زندگی می‌کنه پدر واقعیش نیست و ناپدریشه. مثل اینکه زیاد با همسایه‌ها رفت‌وآمدی ندارن، به‌همین‌خاطر دیگران زیاد روشون شناختی نداشتن. فقط تا این حد تونستم متوجه بشم؛ پس مجبور شدم این‌ سری دنبال این عموئه بگردم ببینم ماجرا چیه. به‌سختی تونستم پیداش کنم. وضعیتش داغون بود. مرتیکه اون‌قدر معتاد بود که به‌سختی از خماری درمی‌اومد و چهارتا کلمه می‌تونست حرف بزنه. بهش گفتم «من برادر یکی از همکارای شرکتشونم که برای تحقیق اومدم و امر خیره.» تا این رو گفتم، مرتیکه زد زیر خنده. می‌گفت «پس بالاخره ملیح روانی تونست یکی رو خر کنه بیاد بگیرتش!» تعجب کردم. گفتم «این چه طرز حرف زدنه مرتیکه؟! اتفاقاً دختر خیلی خوب و خانمی هستن به‌علاوه‌ی این تحصیل‌کرده هم هستن.» بیشتر شروع به خندیدن کرد و گفت «پس خونوادگی خرین. همه‌تون زود گول می‌خورین. بدبخت این دختری که بهش میگی خانم، اصلاً دختر خوبی نیست. سروگوشش می‌جنبه.» بهش گفتم «دیگه داری چرت‌وپرت میگی. ملیحه خانم‌تر از این حرفاست. چیزایی که لایق خودته رو به اون طفل معصوم نسبت نده.» گفت «ببین یارو! تو اومدی تحقیق کنی یا اینکه تصورات خودت رو به کرسی بنشونی؟» گفتم «خب معلومه. اومدم برای تحقیق.» گفت «خب پس بشین و گوش بده. مادر ملیحه قبل اینکه با برادر من ازدواج بکنه، ی‌ه بار ازدواج کرده بود و از اون مرد دوتا دختر داشت که همین ملیحه و خواهرش هستن. شوهر اولش معتاد بوده. دست بزن داشته و تا می‌تونسته مادر ملیحه رو کتک می‌زده. آخریا مواد جابه‌جا می‌کرده. آدمای بدبختی مثل من رو اسیر اعتیاد کرد که پلیس دستگیرش می‌کنه. چند سالی براش حکم زندان می‌برن. مادر ملیحه هم از اون مردک طلاق می‌گیره و بعد از چندسالی زنِ داداش من میشه. از اول هم ملیحه با همه سر ناسازگاری داشت. داداش بدبختم خیلی زور زد این دختره رو ادب کنه؛ ولی ادب نشد که هیچ، آبروی ما رو هم داره می‌بره. الان هم که با داداش تو رو هم ریخته و گولش زده. از سرووضع و ماشینت مشخصه از اون بچه پول‌دارایی. انصافاً این‌‌ دفعه تورش رو خوب جایی پهن کرده.» عصبانی شدم و گفتم «داری چرند میگی! ملیحه همچین آدمی نیست.» باهاش دست به یقه شدم. یه مشت به صورتش زدم؛ چون داغون بود پرت شد پایین. تا بیاد بجنبه، پریدم تو ماشین و برگشتم.
    دستی بین موهای سیاهم می‌کشم.
    - که این‌طور! فکر نمی‌کردم زندگی ملیحه این‌قدر پرحاشیه باشه. چه ماجرایی داشته!
    - دارم دیوونه میشم کیاراد! مغزم جواب نمیده. مگه میشه ملیحه‌ی من همچین آدمی باشه؟ من توی این‌همه مدت داشتم چی‌کار می‌کردم آخه؟ الان تازه راه افتادم دنبال زندگیش و این‌همه خبر عجیب می‌شنوم.
    دستش رو روی موهاش می‌کشه و با حرص، طره‌ای از موهاش رو به چنگ می‌گیره. کلافه و سردرگرمه. من حالش رو می‌فهمم. خیلی سخته سال‌ها توی ذهنت از یه نفر تصویرسازی کرده باشی؛ اما در عرض یه لحظه همه‌چیز نابود بشه.
    - کیانمهر؟ از کجا می‌دونی که این مرد راست بگه؟
    - من نمیگم راست میگه. یعنی اصلاً باورم نمیشه. فعلاً گیج گیجم.
    - باید بیشتر تحقیق کنی. رو حساب یه مرد معتاد که نمیشه چیزی فهمید.
    جوابی برای گفتن نداره. سرم رو تکون میدم و بحث رو عوض می‌کنم.
    - پاشو برادر من! اینجا نشستن و غصه خوردن دردی از تو دوا نمی‌کنه. چند روز دیگه عروسی کیاچهره. کمک لازم داره. بیا ببینیم چه کاری مونده براش انجام بدیم.
    برمی‌گرده و ناامید نگاهم می‌کنه. به‌زور بلندش می‌کنم و با خودم به داخل عمارت می‌برم. این چند روزه درگیر عروسی کیاچهریم. باید توی آماده‌سازی مراسم هواش رو داشته باشیم. توی این شرایط کیانمهر به هم نریزه شانس آوردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    - آقای مهردادیان! مهندس علمدار تشریف آوردن.
    - بگید بیان داخل.
    از اتاق بیرون میره. به نقشه‌های جدید نگاهی می‌اندازم. باید زودتر بررسی کنم. داره از موعد تحویلشون می‌گذره. آستین پیراهن سفیدم رو بالا می‌زنم. دلم نمی‌خواد موقعی که سرگرم کار و تمرکزم، حتی برای لحظه‌ای آستین لباسم بتونه حواسم رو پرت کنه. چند دقیقه‌ی بعد تقه‌ای به در می‌خوره. سرم رو بالا میارم که متعاقب اون در اتاق باز میشه. مهندس علمدار با همون تیپ کت‌شلوار‌پوش همیشگی که اتوی شلوارش هندونه رو قاچ می‌کنه، وارد میشه و میگه:
    - سلام بر رفیق قدیم!
    - سلام بر مهندس خوش‌تیپ. از زمان دانشگاه دقیقاً همین تیپ و قیافه رو داری علمدار!
    می‌خنده. دستی به گوشه‌ی کت سرمه‌ایش می‌کشه و جواب میده:
    - هر چی باشه به پای جذابیت رفیق شفیق نمی‌رسه.
    - شکسته نفسی نفرمایید مهندس! بفرمایید بشینید. چایی می‌خوری یا قهوه؟
    - هر چی که شما بگی ما راضی‌ایم.
    به منشی زنگ می‌زنم. سفارش چایی و کیک میدم. گوشی رو سر جاش می‌ذارم و مهندس علمدار روبه‌روی مبل مقابلش می‌نشینم.
    - سرافرازمون کردید جناب! بعد از این‌همه مدت چی‌ شده یاد هم‌دانشگاهی قدیم افتادید؟
    - اومدم باهات درباره‌ی مسئله‌ی مهمی حرف بزنم.
    با انگشت اشاره‌ش کمی نوک دماغش رو می‌خارونه و با دقت نگاهم می‌کنه. باز چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه که مهندس علمدار معروف شخصاً به دیدن من اومده؟ معلوم نیست ماجرا چیه. دستم رو روی دو دسته‌ی مبل قرار میدم.
    - اتفاقی افتاده؟
    - کیاراد! خیلی وقته من و تو با هم رفاقت داریم. درسته مدتیه سر هردومون شلوغه و کم به هم سر می‌زنیم؛ اما این دلیل نمیشه من رفاقتمون رو فراموش کنم.
    از مدل حرف زدن، جدیت و نگاه‌ نافذش میشه به راحتی حس کرد که مسئله‌ی مهمی اتفاق افتاده و بی‌علت به اینجا نیومده.
    - دقیقاً همین‌طوره. خب؟
    - این سری از پروژه‌ی شما شکایت شد. گفتن نقشه‌ها استاندارد لازم رو نداره. بازرس فرستادیم که چندوقت پیش بهتون سر زد و حتماً در جریانی؟
    مکث می‌کنه تا بازتاب حرفش رو توی چهره‌م ببینه. «من مرد گزک دادن نیستم علمدار. کور خوندی که بتونی توی نگاه من به چیزی برسی!» خونسردیم رو حفظ می‌کنم. سرم رو با اعتمادبه‌نفس بالا می‌گیرم و جواب میدم:
    - آره، درسته. اومد؛ ولی به ما چیزی نگفت.
    - چیزی نگفت؛ چون رفیق منه و ازش خواستم اگه هم احیاناً موردی بود بیاد و به شخص من بگه، نه هیچ‌کس دیگه‌ای.
    حدسم درست بود. بی‌دلیل نیومده. معلوم نیست چه اتفاقی افتاده که خودش شخصاً به اینجا اومده.
    - مشکلی پیش اومده؟
    - کیاراد! نقشه‌هاتون استاندارد مناسب رو داره؛ ولی اصول لازم برای ساخت رعایت نشده. مصالحی که‌ استفاده میشه مثل فولاد، سیمان، تیرچه، بلوک و... بی‌کیفیته. تعداد میله‌گردا رو کم می‌زنید و چندین مورد تخلف دیگه به ما گزارش شده!
    با تعجب روی مبل جابه‌جا میشم و خیره به مهندس علمدار زل می‌زنم.
    - امکان نداره! داری شوخی می‌کنی؟ یعنی می‌خوای بگی ما با دروغ‌ودغل کارمون رو پیش می‌بریم؟ مثل اونایی که سعی می‌کنن با کار بی‌کیفیت تحویل مردم دادن سود کنن؟
    - من ابداً قصد جسارت ندارم. تو و پدرت رو خوب می‌شناسم. به‌خاطر همین هم باورش برام سخت بود و قبل از اینکه موضوع علنی بشه، خواستم با خودت حرف بزنم.
    آرامشم رو به‌سختی حفظ می‌کنم و به پشتی مبل تکیه می‌زنم.
    - عجب! ما نقشه‌ها رو دقیق بررسی می‌کنیم. امکان نداره قبل از اینکه به تأیید نهایی برسه، برای شروع پروژه ارسالش کنیم. به‌ غیر از این ما بهترین مصالح رو هم داریم. همه رو خودمون، اون هم از جاهای معتبر تهیه می‌کنیم، چطور ممکنه بی‌کیفیت باشن؟
    - من هم اومدم جواب این سؤال رو از شما بگیرم. در هر صورت چون بهت ایمان داشتم خودم شخصاً اومدم.
    در کیفش رو باز می‌کنه. برگه‌ای درمیاره و به‌سمتم می‌گیره.
    - بگیر. اخطاریه از طرف مهندسه. ایشون هم باور نمی‌کردن؛ اما ضوابط باور شخصی نمی‌شناسه.
    با حالت درمونده‌ای که فقط توی درونم نمود داره، برگه رو می‌گیرم و نگاه می‌کنم. آخه چطور ممکنه؟ علمدار بعد از پذیرایی خداحافظی می‌کنه و میره؛ اما ذهن من آروم نمی‌گیره. اینجا داره چه اتفاق‌هایی می‌افته که من ازش بی‌خبرم؟ این اشتباهی که علمدار گفت، تقریباً محاله ممکنه اتفاق بیفته مگر به عمد! یعنی دشمنان ما در این حد گستاخ شدن که مستقیم و بدون هیچ ترسی توی کار ساخت ما اختلال ایجاد می‌کنن؟ اون هم به این واضحی؟ باید به بچه‌ها بسپارم سریع مشکل رو حل کنن. اصلاً خودم باید یه سر برم. صبر کردن به امید دیگران بی‌فایده‌ست! کتم رو از جالباسی چنگ می‌زنم و با عصبانیتی که دیگه کنترلش برام سخت شده، از در بیرون میرم. به‌طرف محل ساخت پروژه حرکت می‌کنم. خانم نیازی مهندس مجری این پروژه‌ست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    تموم کارها انجام شده. امروز کت‌وشلوار مشکی همراه با پیراهن سفیدم رو به تن کردم. بدن عضلانیم پشت این کت‌وشلوار خوش‌دوخت رضایت من از ظاهرم رو ایجاد کرده. هنوز هم از خیره شدن توی آینه می‌ترسم. تا جایی که توان دارم سعی می‌کنم به صورتم خیره نشم. دوست و فامیل خودشون رو رسوندن. بابا با لبخندی گرم از همه‌ی مهمون‌ها استقبال می‌کنه. برق شادی رو توی چشم‌هاش می‌بینم. امشب عمارت مهردادیان بزرگ شلوغ از مهمون‌هاییه که برای جشن پسر ارشدش اومدن. تعداد مهمون‌ها زیاده. آرزو نصف فامیل رو دعوت کرده. میگه رسم دارن شب قبل عروسی خونه‌ی پدر داماد باید کل فامیل و دوستان نزدیک رو شام بدن. ماندانا ازم خواسته کراوات سبزرنگی رو برای امشب تهیه و استفاده کنم. به ساعت نقره‌ای مچیم نگاه می‌کنم. چند دقیقه دیگه ساعت هشت شب میشه و هنوز از ماندانا و سانیا خبری نیست. قرار بر این شده وقتی خانم‌ها آماده شدن، استثنائاً امشب کیاچهر دنبالشون بره. تقریباً نیم‌ساعت پیش بود که ماندانا زنگ زد و خبر از آماده شدن خودش و سانیا داد. کیاچهر هم با نهایت شادیِ ممکن تو یه مرد عاشق، به دنبالشون رفت. شاد بودن برادرم حس خوبی رو بهم تزریق می‌کنه. به‌طرف کیانمهری میرم که توی این روزها، بدون حرف، فقط وظایفش رو انجام میده. دریغ از لحظه‌ای خندیدن!
    - داداش گلم!
    برمی‌گرده و نگاهم می‌کنه. کت کاربنی‌رنگ و پیراهن سیاهش، با جشن و شادی امشب و برادر داماد بودن هم‌خونی نداره.
    - چی شده مهربون شدی؟
    کلامش زهر داره. پوزخندی روی صورتش نقش بسته که می‌دونم همیشه وقتی بی‌حوصله و بی‌اعصابه روی صورتش می‌شینه.
    - اومدم ببینم داداشم چش شده که عین یه ربات فقط وظایفش رو انجام میده؛ اما از درون عصبیه و به برادرش کنایه می‌زنه!
    پوزخند عصبی روی صورتش پررنگ‌تر میشه و با گوشه‌چشم،‌ لبش رو کج می‌کنه و با حرص میگه:
    - خودت بهتر می‌دونی برادر من! نمی‌دونی؟ ندیدی یا نبودی؟ نشنیدی بهت چی گفتم؟
    نه، مثل اینکه توپش خیلی پره! از اون چیزی که فکر می‌کنم عصبی‌تره. پرخاشگر شده. نگاهش می‌کنم. خوب می‌دونم درمورد چی حرف می‌زنه.
    - با غصه چیزی حل نمیشه.
    نگاهش رنگ می‌بازه. انگار حرفم هیزم روی آتیش درونش رو شعله‌ورتر می‌کنه. با خشمی که توی چشم‌هاش خیمه‌زده و برقش گریبانم رو گرفته، میگه:
    - حل نمیشه که خودت سال‌هاست از غم کیاشا بیرون نیومدی!
    اسم کیاشا بازی نیست؛ اما داره ازش استفاده می‌کنه. چی فکر می‌کنه که با کیاشا بتونه مقایسه‌ش کنه؟ مقایسه‌ی اون دختر با برادر من یعنی اعلان جنگ! یعنی پا گذاشتن روی خط قرمزهای من!
    - اون قضیه‌ش فرق می‌کنه کیانمهر!
    - چه فرقی؟ اون داداش تو بود، این هم عشق من!
    نمی‌تونم غیظ توی کلامم رو پنهان کنم. با عصبانیت فاصله رو کم می‌کنم. شعله‌های قرمز نگاهم توی مویرگ‌های چشم‌هاش منعکس میشه. اخمش شدیدتر میشه. سـ*ـینه سپر می‌کنم. از در دفاع بلند میشه. با حرص انگشتم رو به شقیقه‌ش فشار میدم و می‌غرم:
    - تو خوب می‌دونی که این دو هیچ ربطی به هم ندارن و این هم خوب می‌دونی که با یادآوری کیاشا چقدر می‌تونی اعصاب من رو به هم بریزی. کیاشا ربطی به اون دختره نداره. جایی برای مقایسه‌شون وجود نداره. اون دختر هم‌قد برادر من نیست. اون دختره‌ی بی‌کس‌وکار هم‌قد کیاشای من نیست. دهنت رو ببند و وقتی حرف می‌زنی، به هم‌کفو بودن مثالات دقت کن، و الا اصلاً قول نمیدم بتونم خودم رو کنترل کنم. پس اسمش رو دیگه نیار و نذار حرکتی کنم که بعداً هردو پشیمون بشیم!
    نمی‌دونم از چشم‌های به خون نشسته‌م جا خورد یا لحن قاطع و خشمیگنم که لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد؛ اما درهرصورت چشم‌هاش گرد شد و درحالی‌که سعی می‌کرد با ظاهری خونسرد، اوضاع رو جلوی چشم‌های کنجکاو اطرافیانی که سر می‌کشن تا جنگ بین دو برادر رو بهتر ببینن، طبیعی جلوه بده، لبخندی زد و برای لاپوشونی جلوی چشم‌های این جماعت گفت:
    - ببخشید ببخشید! من هم آدمم به خدا. من هم گاهی قاتی می‌کنم یه چرت‌وپرتی میگم، تو باید جدی بگیری؟
    - خوب گوش کن ببین چی میگم کیانمهر! بار آخرت باشه که برای سرپوش گذاشتن روی کارای مسخره‌ت از اسم کیاشا استفاده می‌کنی! فهمیدی چی گفتم یا امشب خودم و این مراسم رو به آتیش بکشم؟
    مردمک چشماش می‌لرزه و کاملاً تحت تأثیر جدیت کلامم قرار گرفته. آروم و با صدایی گرفته زمزمه می‌کنه:
    - بگو من چی‌کار کنم تو یادت بره چی گفتم. بیا فرض کن اصلاً چند دقیقه پیش اتفاقی نیفتاده؛ ولی باور کن این خشونتی که به خرج میدی خیلی برای موضوع حرف من زیاده!
    - بسه دیگه! هیچی نگو. ببند دهنی رو که نمی‌دونه باید کی باز بشه و چی بگه!
    با عصبانیت به‌طرف اتاقم حرکت می‌کنم. از کنار مبل با سرعت رد میشم و انگشت دستم محکم به کنار مبل برخورد می‌کنه. از درد خون توی صورتم می‌دوئه؛ اما جلوی این‌همه آدم نمیشه چیزی گفت، پس بدون هیچ واکنش خاصی به حرکتم ادامه میدم. وارد اتاقم میشم و در رو می‌بندم. به دستم نگاه می‌کنم. قرمز و ملتهب شده. چند دقیقه‌ای آروم ماساژش میدم؛ اما درد کم نمیشه. در اتاقم به صدا درمیاد و پشت‌ بندش بابا وارد میشه.
    - خوبی بابا؟ چرا اومدی توی اتاقت؟ تو الان باید پیش مهمونا باشی؟
    - آره، خوبم. شما برید من الان میام.
    بابا از در بیرون میره. اگه بخوام به درد و ورم دستم بها بدم باید تا آخر شب توی اتاق بمونم، پس سعی می‌کنم به روم نیارم اتفاقی افتاده و از در بیرون میرم. کیانمهر با دیدنم عقب‌گرد می‌کنه و یواش‌یواش فاصله می‌گیره. درسش رو خوب یاد گرفته. پوزخندی روی لب‌هام نقش می‌بنده. این‌جور مواقع سعی می‌کنه تا جایی که در توانش هست و مشهود نباشه، ازم دور بشه تا به چشمم نیاد. چند دقیقه بعد صدای دست و هلهله‌ی مهمونا به راه میفته. کیاچهر و سانیا وارد میشن. سریع به‌طرفشون میرم و بعد از سلام و تبریک، از سالن عمارت خارج میشم تا به ماندانا برسم. کنار ماشین ایستاده و مشغول جمع کردن وسایله. با دیدنم سرش رو از ماشین بیرون میاره و صاف می‌ایسته. لحظه‌ای مبهوت زیباییش میشم. گم شدن توی مشکی معصومانه‌ی نگاهش حس بی‌نظیری برای عاشقی چون منه. پیراهن بلند سبزرنگی پوشیده که اندام کشیده و بی‌نقصش رو به نمایش می‌ذاره. گونه‌های از شرم سرخ‌شده‌ش من رو از خودم بیرون می‌کشه. به‌طرفش میرم. دست‌هاش رو توی دستم می‌گیرم و خیره توی شیرینی‌ چشم‌هاش، میگم:
    - بانوی من! چقدر امشب بی‌نظیر شدی! فکر حال‌و‌احوال دل من هم باش!
    - کیاراد خوب شدم؟
    - خوب؟ عالی شدی عزیز من!
    لبخند مرموزی می‌زنم که سرخ میشه؛ اما سعی می‌کنه به روی خودش نیاره. ماندانا زرنگ‌تر از اون چیزیه که منظور من رو درک نکرده باشه. با فشار کوچیکم به دست‌هاش، مجبور به حرکت میشه. سرش رو بلند می‌کنه. لبخند دل‌چسبی می زنه که تهِ دلم غنج میره؛ ولی به روی خودم نمیارم و با همون چهره‌ی مقتدری که از بابا به ارث بردم، وسایل‌ رو ازش می‌گیرم و به دست خدمتکار می‌سپارم.
    - بیا خانومم! بریم بالا. دیر شد.
    شام صرف میشه و مهمون‌ها دونه‌دونه به‌طرف در خروجی میرن و خداحافظی می‌کنن. از رفتن مهمون‌ها احساس خوبی بهم دست میده؛ چون می‌تونم لباس‌های راحتی بپوشم و با خیال راحت به درد مزمنی که از سر شب دچار شدم، رسیدگی کنم. با صدای کیاچهر توجهم رو از انگشت دستم می‌گیرم و به عقب برمی‌گردم.
    - بله؟
    - کیارادجان دستت درد نکنه! شب خسته‌کننده‌ای بود. راستی انگار سرحال نیستی؟ چی شده؟
    کیانمهر که در حال گوش دادن به حرف‌های ما بود، به‌جای من جواب میده:
    - چون آقاداداشتون قاتی کردن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    پوف بلندی می‌کشم که از نگاه کنجکاو کیاچهر دور نمی‌مونه و رو به کیانمهر جواب میده:
    - باز چی شده کیان؟
    - هیچی، چیزی نشده. دوباره قاتی کرده. طبیعی نیست؟ همیشه مدلش همینه دیگه. اتفاق عجیبی نیفتاده.
    می‌دونستم رفتارش مصلحتی بود؛ اما فکر نمی‌کردم کینه کنه. نگاه الانش به قصد انتقامه. نگاه عصبی‌ای به کیانمهر می‌اندازم و میگم:
    - حرف نزنی به لال بودن متهم نمیشی مردک دیوانه!
    اخم‌هاش به هم گره می‌خوره و نفس‌های بی‌نظمش نشون از خشمی داره که ممکنه تا چند دقیقه‌ی دیگه گریبانم رو بدره. کیاچهر حس خطر می‌کنه. نگاه کلافه‌ای به هردومون می‌اندازه و میگه:
    - جان من یه امشب رو بی‌خیال بشید! من اعصاب دعوای شما دوتا رو ندارم.
    به چشم‌هام زل می‌زنه و شماتت‌بار ادامه میده:
    - تو هم بس کن کیا!
    - من چی رو بس کنم وقتی شروع‌کننده هم نبودم؟
    کیانمهر نیشخندی می‌زنه و با خشونت دستش رو توی هوا تکون میده.
    - بله، شما مقصر نبودی؛ یعنی هیچ‌وقت مقصر نیستی. فقط ما دیوونه‌ایم...
    کیاچهر بین حرفش می‌پره. خوب خطر رو حس کرده. طعنه‌ی پنهان کلام کیانمهر رو هم فهمیده. سنگینی حرفش رو توی قلبم می‌فهمه. می‌دونه چقدر بدم میاد یکی بهم بگه دیوونه و دستش رو دقیقاً روی همین کلمه گذاشته!
    - دِ حد نگه دار بچه! این چه طرز برخورد با کیاراده؟
    کیاچهر رو با دست از خودم دور می‌کنم. قدمی محکم و کوبنده به‌سمت کیانمهر برمی‌دارم. توی نگاه پر از خشمش زل می‌زنم و عصبی می‌غرم:
    - آره، من دیوونه‌م. خب که چی؟ می‌خوای چی رو ثابت کنی؟ فردا به تیمارستان زنگ می‌زنی؟ اصلاً برو به همه بگو برادرم دیوونه‌ست، زنجیریه. برو ببینم چه غلطی می‌تونی بکنی!
    با دست مسیر خروجی رو نشون میدم که با صدای بلندش خشکم می‌کنه.
    - از اول هم روانی بودی بدبخت بیچاره! نصف عمرت رو ما جمعت کردیم که الان سرپایی، و الا شک نکن جات همون‌جا بود.
    به‌سمتش خیز برمی‌دارم. دست‌های سنگین کیاچهر بازوهام رو قفل می‌کنه. داغی آتیش، درونم شعله می‌کشه و دنیا برام تیره میشه. عزیزترین برادرم، کیانمهرم، این‌طوری راجع بهم حرف می‌زنه. کیانمهر قدمی به عقب برمی‌داره و ادامه میده:
    - بیا بزن! کار دیگه‌ای جز بازو گنده کردن و زدن هم مگه بلدی؟ خوب سرپوشی برای دیوونه‌بودنت پیدا کردی. از اول هم مرگ کیاشا بهانه بود. اصلاً از کجا معلوم خودت...
    - بفهم چی داری میگی. نرو روی اعصابم. کاری نکن که هم خودم پشیمون بشم و هم تو. بفهم!
    جمله‌ی آخرم رو با فریاد میگم. جوری که احساس می‌کنم سالن لرزید.
    - می‌خوام برم ببینم چه غلطی می‌تونی بکنی.
    بین دست‌های پرقدرت کیاچهر نفس‌نفس می‌زنم و با دردی که توی دلم پیچیده، دیوانه‌وار تکرار می کنم:
    - زنده بودن الانت رو مدیون کیاچهری. کیانمهر به خدا اگه الان از بین این دستا خلاص بشم زنده نمی‌مونی! به والله که نمی‌مونی! ببند حلقت رو! ببند تا نبستمش!
    شیر میشه. به‌جای عقب رفتن، جلوتر میاد. توی صورتم براق میشه و با تمسخر میگه:
    - بگو. تو که هر چی از دهنت درمیاد میگی، این هم روش. به بهونه‌ی دیوونه بودن هر غلطی که می‌کنی، این یکی هم روش!
    - چه مرگته تو؟ امشب چی می‌خوای؟ چی رو می‌خوای ثابت کنی؟ هان؟
    کیاچهر که تا این زمان متعجب به ما خیره شد بود و حرف نمی‌زد، به صورت بنفش و کبود من و نگاه‌های گستاخ کیانمهر نگاهی می‌اندازه. از شوک درمیاد و میگه:
    - چه خبرتونه؟ چتونه شماها؟ قاتی کردینا! تو چته دیگه کیانمهر؟ بس کنید دیگه!
    به کیانمهر گفت «تو چته دیگه» یعنی رفتار من براش طبیعی بوده. برادرهام حق دارن. من دیوونه رو چه حقی به اعتراض! از چی عصبانیم وقتی برادر بزرگ‌ترم هم من رو روانی می‌دونه؟ پوزخندی گوشه‌ی لبم می‌شینه. تقلاهای بدنم از بین میره و دست‌های کیاچهر از دورم آزاد میشه.
    - من چمه یا این برادر ابلهت؟
    کیانمهر با گستاخی حرف می‌زنه؛ اما کیاچهر محکم جلوش می‌ایسته.
    - بسه دیگه!
    به هر دومون نگاه می‌کنه و ادامه میده:
    - حرمت همدیگه رو نگه دارید. این کل‌کلا اگه قرار بود مشکلی حل کنه، تابه‌حال مشکلات همه‌ی مردم دنیا رو حل می‌کرد. دردی دارید بیاید مثل دوتا بچه‌ی آدم حرفتون رو بزنید و مشکل رو حل کنید.
    ناگهان عقب‌عقب میره و به پله‌های منتهی به طبقه‌ی بالا نزدیک میشه. با بغض و عصبانیت می‌غره:
    - بابا من هم آدمم. من هم قاتی می‌کنم. من هم حالم خوب نیست. چرا همه‌ش باید رعایت حال این رو بکنیم؟ نصفه عمرش خودش رو زده به موش‌مردگی. هی می‌گید رعایت کن رعایت کن. به من چه! من چه گناهی کردم گیر شماها افتادم؟ اصلاً ولم کنید.
    کیاچهر متعجب به حرف‌های کیانمهر و صورت کبود من نگاه می‌کنه. تعجب از چشم‌های سبزش می‌باره و میگه:
    - مگه ما گرفتیمت که ولت کنیم؟ اصلاً چتونه شماها؟
    لحنش رو آروم‌تر می‌کنه. با چند گام خودش رو به کیانمهر می‌رسونه. کنارش روی پله‌ها می‌ایسته. بازوش رو با حرارت به چنگ می‌کشه و میگه:
    - کیانمهرجان؟ چت شده داداش کوچیکه؟ این رفتار امشبت طبیعی نیستا! تو اون کیانمهر صبور همیشگی نیستی. داری کم‌کم نگرانم می‌کنی.
    - آره، طبیعی نیستم. قاتیم، داغونم، خرابم.
    برای لحظه‌ای نگاهش با نگاه نگران و کبودم تلاقی می‌کنه و ادامه میده:
    - این کیاراد هم قوز بالا قوز!
    نگاهش می‌کنم. کنار نزدیک‌ترین مبل سلطنتی می‌شینم و دستی به صورتم می‌کشم. با خشمی ظاهری سری تکون میدم که از نگاه تیز کیانمهر دور نمی‌مونه. کیاچهر بی‌توجه به من میگه:
    - چی شده کیانمهر؟
    کلافه قدمی به بالا برمی‌داره. خاک گوشه‌ی کتش رو می‌تکونه و عصبی میگه:
    - هیچی آقا ببخشید! من عصبیم یه چیزی میگم، جدی نگیرید. کیاراد ببخشید! مسبب همه‌ی بدبختیاتون منم. من امشب بد کردم. من قاتی کردم. اصلاً من خلم! خوب شد؟ الان راحت شدین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    بعد از گفتن این حرف، به‌سمت اتاق‌های بالای عمارت حرکت می‌کنه. کیاچهر به رفتنش خیره میشه و بعد از محو شدن تصویرش، به‌طرفم نزدیک میشه. روبه‌روم توقف می‌کنه و غرق تفکر، سرش رو برمی‌گردونه.
    - این از کی این‌جوری قاتیه؟
    - از همون سر شب، قبل از اومدن شماها.
    تعجب می‌کنه و با حرص میگه:
    - تو که می‌دونی اعصاب نداره برای چی باهاش کل‌کل می‌کنی؟
    - نشنیدی چی می‌گفت؟! ولش می‌کردم که حرمتا رو می‌شکست.
    پوف بلندی می‌کشه. نگاه عاقل‌اندرسفیهش رو بهم می‌دوزه و زمزمه می‌کنه:
    - تو چیزی نمی‌گفتی نمی‌شکست. حالا عیب نداره. فقط...
    برای لحظه‌ای سکوت می‌کنه. انگار که چیزی یادش اومده باشه، سریع ادامه میده:
    - یه وقت این حرفاش رو به دل نگیری کیاراد! عصبی بود، یه چیزی گفت، و الا تو می‌دونی چقدر دلش پاکه. باور کن قصدی توی حرفاش نبود. تو که از هرکسی بهش نزدیک‌تری، دیگه من نباید اینا رو بهت بگم.
    - نه بابا.
    - حالا چش بود؟
    دستی به گردنم می‌کشم و کش‌وقوسی بهش میدم.
    - به‌خاطر ملیحه‌ست.
    - دعواشون شده؟
    یه مختصر از اتفاق‌هایی رو که افتاده براش تعریف می‌کنم که اون هم متعجب میشه و برای چند لحظه‌ای به فکر فرو میره و زیر لب زمزمه می‌کنه:
    - که این‌طور!
    دوباره غرق فکر میشه. از جا بلند میشم به اتاقم برم که دستم به گوشه‌ی کتش گیر می‌کنه و همون انگشت آسیب‌دیده‌م دوباره درد می‌گیره. آخ بلندی میگم. روی انگشتم خیمه می‌زنم که می‌پرسه:
    - چی شد کیا؟
    تازه چشمش به انگشتم می‌افته.
    - انگشتت چرا باد کرده؟ بدجور هم متلهب شده. چی‌کارش کردی؟
    - هیچی. داشتم از کنار مبل رد می‌شدم، محکم به چوبش خورد. از سر شب تا حالا درد می‌کنه.
    بی‌اراده بلند می‌خنده. دستم رو به دست می‌گیره و بریده‌بریده، درحالی‌که سعی داره خنده‌ش رو فرو ببره، زمزمه می‌کنه:
    - پس بگو چرا تو هم قاتی کرده بودی. نگو...
    در حین خندیدن انگشتم رو معاینه می‌کنه. چهره‌م از درد جمع میشه و دستم رو می‌کشم. با تعجب می‌پرسه:
    - دستت تا این حد درد می‌کنه و تو بی‌خیال بودی یا داری باهام شوخی می‌کنی؟
    چهره‌ی جدی و پردردم رو به نگاهش می‌دوزم.
    - درد شدید دارم. گفتم به روم نیارم. همون اول هم یه مسکن خوردم.
    - ای بابا! باید بریم عکس بگیری. شاید شکسته باشه!
    دستم رو از بین دست‌هاش بیرون می‌کشم.
    - نمی‌خواد، ولش کن. یه چیزی میشه دیگه. تو فردا باید بیدار شی. کلی کار داری، دامادی!
    دستاش رو توی جیب فرو می‌بره و با نگاهی نافذ به سرتاپام زمزمه می‌کنه:
    - تو شَل بشی که نصف کارم لنگ می‌مونه. بعد هم اگه این انگشتت شکسته باشه تا فردا بدتر میشه‌ها! گرفتارت می‌کنه.
    - بی‌خیال.
    با دست به‌طرف در خروجی عمارت اشاره می‌زنه.
    - بی‌خیال چیه؟! بیا برو عکس بگیر!
    - باشه، تو برو بخواب. خودم میرم.
    - این‌جوری نمیشه. صبر کن من برم لباس عوض کنم بریم.
    سریع پا تند می‌کنه تا به‌طرف اتاقش بره؛ اما صدای من متوقفش می‌کنه.
    - لازم نیست کیاچهر!
    سرجاش می‌ایسته و دستی روی نرده‌ی کنارش می‌کشه.
    - لج‌بازی نکن بچه!
    صدای کیانمهر از بالای پله‌ها میاد.
    - چی شده؟
    کیاچهر سرش رو بالا می‌بره و میگه:
    - داداشت ناقص شده.
    - از دور که چهارستون فقراتش سالمه.
    - بیا جلو می‌بینی.
    به‌طرف پایین حرکت می‌کنه. از چهره‌ش غم می‌باره؛ اما به‌طرز عجیبی آروم شده و با قدم‌هایی شمرده به‌طرف ما حرکت می‌کنه. نمی‌خوام توی این موقعیت و بعد اون دعوایی که باهم داشتیم، کسی رو به دردسر بندازم. رو به کیاچهر می‌کنم و قاطعانه میگم:
    - بیا برو بخواب. من خودم یه کاریش می‌کنم. مگه با بچه چهارساله طرفی مردک؟!
    بی‌اهمیت به غروری که ته نگاهم جون گرفته و از حضور کیانمهر معذب شده، جواب میده:
    - به سن و سال که نیست، به عقله که الحمدلله هر دوتون فاقدشین!
    کیانمهر بی‌اهمیت به حرف‌های کیاچهر جلو میاد. با کنجکاوی نگاهی به انگشت زهواردررفته‌م می‌اندازه و میگه:
    - این‌که خیلی داغون شده!
    پشیمونی از نگاهش پیداست. نمی‌دونم به‌خاطر دیدن دستم این‌طور رنگ نگاهش غمگین شده یا به خودش اومده و...
    - چیزی نیست. من خوبم. خودم می‌تونم برم.
    کیاچهر کلافه صدام رو قطع می‌کنه.
    - خفه بمیر! هی چیزی نیست چیزی نیست. کیانمهر! باهاش برو بیمارستان، بگو از دستش عکس بگیرن. عکسه آماده شد به من زنگ بزن بگم چی‌کار کنی.
    - باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    نفس بلندی می‌کشم. چاره‌ای نیست. وقتی این‌طور این دو نفر با هم هماهنگ می‌کنن، یعنی هرچقدر اصرار بکنی نتیجه‌ای نمی‌گیری. با کلافگی به‌طرف در خروجی حرکت می‌کنم. کیانمهر پشت سرم بی‌حرف راه می‌افته. چند دقیقه‌ای منتظر می‌مونم تا ماشین رو میاره و میگه:
    - بپر بالا مصدوم بیچاره!
    ***
    صدای شادی و هلهله بلند میشه. کسی فریاد می‌زنه «عروس و داماد اومدن. عروس و داماد اومدن.» جمع به تکاپو می‌افته. بستگان برای استقبال به‌طرف در میرن. شور و نشاط عجیبی حاکم میشه. من هم از جا بلند میشم. با اشاره‌ی ماندانا دستش رو می‌گیرم و با هم به‌طرف در حرکت می‌کنیم. ماندانای من امشب فوق‌العاده زیبا شده. نمی‌دونم چه کاری برای موهاش انجام دادن؛ اما موج‌های موهاش به‌ طرز قشنگی پشت‌سرش جمع شدن. لب‌های قلوه‌ایش خواستنی‌تر شده و چشم‌های درشت و زیباش پشت باریکه‌ای مشکی‌رنگ قاب گرفته شده و هربار که نگاهش می‌کنم، قلبم تندتر می‌زنه. نمی‌دونم حالم رو می‌فهمه یا نه که هر بار بعد از دیدنم، لبخند شیرینی می‌زنه و گونه‌ی گلگونش رو سرخ‌تر می‌کنه. به در باغ نزدیک میشم. پشت‌سر ما کیانمهر و ملیحه و بابا و آرزو هم در حال حرکت هستن. این حضور بی‌پروای ملیحه خیلی عجیبه و از همه عجیب‌تر سکوت باباست. می‌بینه کیانمهر و ملیحه بیشتر از رابــطه‌ی رئیس و کارمندی جیک‌توجیک شدن؛ اما نه به روی خودش میاره، نه واکنشی نشون میده. به‌محض دیدن عروس و داماد به‌طرفشون می‌ریم. از روی راه باریک سنگی به‌طرف ما در حرکتن. کیاچهر عجب داماد خوش‌تیپی شده! کت‌وشلوار خاکستری دامادی برادرم خوش توی تنش نشسته. نگاهش با نگاهم گره می‌خوره. از همون دور لبخند و شوق چشم‌هاش دیدن داره. دست سانیا رو محکم می‌گیره و با خنده به‌طرف ما حرکت می‌کنن.
    بازوش رو به دست می‌گیرم و به‌طرف خودم می‌کشونمش. می‌خنده و بغلم می‌کنه.
    - خیلی خوش‌حالم. ان‌شاءالله خوشبخت بشی کیاچهر و همچنین شما عروس‌خانم!
    روی میز و صندلی خودم می‌شینم. ظرف میوه‌م دست نخورده. قبل از رفتن خیار پوست کنده بودم. دستم رو به‌طرفش دراز می‌کنم؛ اما به بشقاب می‌خوره و کمی جا‌به‌جا میشه. برگه‌ی سفیدی زیر بشقاب خودنمایی می‌کنه. این برگه‌ی تاشده زیر بشقاب من چی‌کار می‌کنه؟ قبلاً هم بود یا اینکه من متوجهش نشدم؟ کنجکاوانه بشقاب رو کنار می‌کشم و برگه رو برمی‌دارم. کسی حواسش به من نیست. دلم گواه بد میده. نمی‌دونم چرا با دیدن برگه حس کرختی بهم دست داد. بازش کنم یا نه؟
    دست از تردید برمی‌دارم و برگه رو باز می‌کنم. چند بیت شعر نوشته شده. با خوندن هر سطر، وجودم آتیش می‌گیره. قلبم با شدت می‌زنه. مفهوم این شعر چیه؟ چرا باید زیر بشقاب من باشه؟ چی از جونم می‌خوان؟
    - کیاراد؟ کیاراد؟ چیزی شده؟ رنگت پریده!
    صدای نگران کیانمهر توی گوشم مثل پتک ضربه می‌زنه.‌ نمی‌تونم از فکری که مثل خوره به جونم افتاده دست بکشم. نفسم به‌سختی از انحنای قفسه‌ی سـ*ـینه‌م بیرون میاد. قدرت جواب دادن ندارم. کیانمهر خودش رو بهم نزدیک‌تر می‌کنه. امشب تیپش عجیب شبیه من شده. کت‌وشلوار مشکی و...
    برگه رو از دست‌های لرزونم می‌کشه و به شعر نگاه می‌کنه و زمزمه‌وار می‌خونه:
    «قسم به بارانی که آن شب می‌بارید
    روزهای بارانی را سخت می‌گرفت
    مردی که خود را
    از چتر
    به دار آویخت»
    * شعر از سید صدرالدین انصاری‌زاده
    دهنش رو با تعجب روی هم فشار میده و میگه:
    - اینکه چیز خاصی ننوشته. فقط یه شعره ساده‌ست! برای این رنگت پرید؟
    به‌سختی اصوات نامتقارن شده‌ی صدام رو با هم جمع می‌کنم:
    - این شعر زیر بشقاب من چی‌کار می‌کرد؟ اصلاً کی این رو اینجا گذاشته؟ مگه میشه؟ امکان نداره! چی از من می‌خوان؟
    - خب عجیب نیست. شاید شعر یه عاشق دل‌خسته بوده که اشتباهاً شعرش اینجا جا مونده. تو چرا این‌طوری می‌کنی؟
    دستم به لیوان آب برخورد می‌کنه. آب، کت‌وشلوار مشکیم رو خیس می‌کنه؛ اما این خیسی ذره‌ای از آتیشی که توی جونم نشسته رو کم نمی‌کنه.
    - نه، این‌طور نیست.
    - هست. واقعاً این شعر چه ربطی به تو می‌تونه پیدا کنه؟ اصلاً معلوم هست تو چته؟
    توی سرم صداش تکرار میشه «چه ربطی به تو داره؟» واقعاً چه ربطی به من داره؟ به من ربط داره. اگه ربط نداشت روی این میز و زیر بشقاب من چی‌کار می‌کرد؟ شک ندارم کار خودشونه. شعر توی گوشم زنگ می‌خوره.
    «روزهای بارانی را سخت می‌گرفت
    مردی که خود را
    از چتر
    به دار آویخت»
    یعنی چی؟ مردی که خود را از چتر به دار آویخت؟ یعنی می‌خوان یه کاری کنن من خودم... کیانمهر سعی می‌کنه با حرف‌هاش آرومم کنه و از این موضوع متعجبه که چرا باید با یه شعر ساده این‌طور به هم بریزم. البته حق داره. اون که روز تلخی رو مثل من توی زندگیش نداشته. اون چه می‌فهمه درد من چیه؟ سعی می‌کنم به خودم مسلط بشم. کیانمهر راست میگه. من تحت هیچ شرایطی حق ندارم توی عروسی برادرم بدحال باشم. از جا بلند میشم و به‌طرف آشپزخونه که پشت باغ قرار داره، راه می‌افتم. خوشبختانه فعلاً کسی اینجا رفت‌وآمد نمی‌کنه. مغزم از هجوم افکار زهرآلود آروم نمی‌گیره؛ اما امشب عروسی کیاچهره، من باید هواش رو داشته باشم. سر جام می‌ایستم. با دو دستم محکم صورتم رو فشار میدم. درد سرم شروع شده. وسط باغ، کنار یه درخت می‌نشینم. توی فکر فرو میرم و تا حدی افکارم رو جمع می‌کنم. بعد از چایی خوردن، از جا بلند میشم و دوباره به‌طرف جمعیت باغ اصلی حرکت می‌کنم. سر جای خودم می‌شینم. بابا و کیانمهر مراسم رو خیلی خوب توی دست گرفتن. امشب بابا حال عجیبی داره. درکش می‌کنم. پدریه که عاشق بچه‌هاشه. کیاچهر هر چقدر هم سنش بالا باشه، باز هم برای بابا همون بچه‌ی چندماهه‌ای به‌ نظر می‌رسه که باید بغلش می‌کرد تا بتونه بلند بشه و دنیا رو ببینه. ماندانا گرم صحبت با ملیحه شده. نمی‌دونم چی بین این دو نفره که به‌هیچ‌عنوان حرف‌های بینشون تمومی نداره. آروم دستش رو می‌گیرم و به‌گرمی فشار میدم. ‌سرش رو برمی‌گردونه و به من نگاه می‌کنه. باز هم لبخند قندپهلوی خاصش رو بهم تحویل میده و قلب بیچاره‌م توی سـ*ـینه می‌لرزه.
    - عزیزم؟ چرا توی فکری؟ بیا بریم وسط.
    همیشه عاشق این شور و هیجان ماندانا هستم! مراسم‌ها رو همیشه گرم نگه می‌داره و همیشه پرانرژیه. نمی‌دونم چرا؛ اما زیاد احساساتی نیست. به نگاه منتظر ماندانا جواب میدم و از جام بلند میشم. برای رقـ*ـص دونفره آماده می‌شیم. وسط پیست رقـ*ـص می‌ایستم. رو‌به‌روی هم قرار می‌گیریم. دستش رو روی شونه‌م می‌ذاره. دستم رو دور کمر باریکش حلقه می‌زنم. کیانمهر جلوی چشم‌های منتظر فامیل نمی‌تونه با ملیحه برقصه. حسرت رو توی چشم‌هاش می‌بینم. این مدت هنوز هم حال عمومی کیانمهر مثل قبل نشده. از دست خودش و ندونستن‌هاش کلافه‌ست. از طرفی هم هر دو درگیر کارهای شرکت شدیم و بیشتر روز رو اونجا سپری می‌کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    رفتار ملیحه تغییری نکرده. هنوز هم با کیانمهر مخالفت می‌کنه و اجازه‌ی صمیمیت بیشتر نمیده؛ اما درعین‌حال پا هم پس نمی‌کشه. نگران آینده‌ی برادرمم. نمی‌دونم زندگی این ملیحه چه گره‌های دیگه‌ای می‌تونه داشته باشه. تا اینجا که خیلی شوک بهمون وارد کرده. این دخترِ خانم و باشخصیتی که جلوی ما بوده، هیچ‌وقت نشون نمی‌داد از همچین خانواده و گذشته‌ای سر بلند کرده باشه.
    - آخ!
    با صدای ماندانا به خودم میام.
    - چی شده عزیزم؟
    - هیچی. پات رو روی پام گذاشتی.
    می‌خندم و به صورت حرص‌خورده‌ش نگاه می‌کنم. دستم رو روی کمرش می‌ذارم و میگم:
    - ببخشید! حواسم نبود.
    پشت چشمی نازک می‌کنه و با شیطنت، تار رها مونده‌ای از موهاش رو توی دست می‌پیچه.
    - اون‌وقت حواس شما کجا تشریف داشت جناب آقا؟
    - هیچ‌جا خانم! داشتم به شرکت فکر می‌کردم.
    نگاه عجیبی بهم می‌اندازه. می‌دونم باور نکرده. ماندانا هوش سرشاری داره. اخمی ظریف روی صورتش می‌نشونه و تهدیدوار زمزمه می‌کنه:
    - من امشب با شما صحبت‌ها دارم!
    جلوش کمی تعظیم می‌کنم و می‌خندم.
    - چشم عزیزم! من با تمام جان در خدمت شمام.
    کلامش، نفس کشیدنش و تموم وجودش برای من شیرینی و حلاوت خاصی داره. بی‌اراده‌ام در مقابل ناز صداش. می‌لرزم در مقابل شرم گونه‌هاش. سرم رو به صورتش نزدیک‌تر می‌کنم. بی‌اراده عطر سرشونه‌هاش رو نفس می‌کشم. دستش روی شونه‌م خوش نشسته. حس غرور عجیبی دارم. صدایی از پشت سرم به گوش می‌رسه. ماندانا کمی از حصار دست‌هام فاصله می‌گیره.
    - زن و شوهری خلوت کردید. خب اشکال نداره، حقتونه. باهم می‌رقصید. خب می‌گیم زن و شوهرید، سهمتونه. همدیگه رو محکم بغـ*ـل کردید و در گوش هم وزوز می‌کنید، باز هم می‌گیم اول زناشوییتونه، دو کلاغ عاشقین؛ ولی دیگه چرا حواستون به این چندصد نفری که به شماها زل زدن و پچ‌پچ می‌کنن نیست؟
    به خودمون میایم و ناگهان جا می‌خوریم. خدای من! هردو حواسمون به هیچ‌کس نبود. به هم نگاه می‌کنیم و می‌خندیم. کیانمهر از ما دور میشه. از خجالت سردرگم می‌شیم که سانیا و کیاچهر با خنده به درموندگی ما نگاه می‌کنن. از جای خودشون بلند میشن و به ما ملحق میشن. چشم‌های سیاهش رو به من می‌دوزه. لبخند می‌زنم به صورت زیبایی که دلم رو دربست اسیر خودش کرده. سکوت داخل ماشین از بین هیاهوی ماشین‌ها، آرامشی دل‌چسب فراهم کرده. بعد از عروس‌کشون، با ماندانا آروم و جدا از بقیه به‌سمت خونه حرکت کردیم.
    - مانداناجان! چی‌ شد با سانیا تصمیم گرفتید بعد از ازدواج توی عمارت زندگی کنید؟
    با ناز گردنش و می‌چرخونه.
    - چطور؟
    - آخه برام خیلی جالب بود. فکر نمی‌کردم دختر‌ای امروزی هم همچین چیزی رو قبول کنن.
    دخترونه می‌خنده. جدیداً بیشتر از قبل دل می‌بره. رفتارهاش صمیمی‌تر شده و اون پوسته‌ی سخت اولش داره کم‌کم کنار میره.
    - خونه‌ی شما فرق داره. پدرت خیلی خوش‌قلب و مهربونه. آرزو هم تا الان زن خوبی بوده. با سانیا صحبت کردیم، دیدیم بابات راست میگه. عمارت اون‌قدر بزرگه که به‌راحتی می‌تونیم با هم زندگی کنیم و از نظر حریم خصوصی هم که هر اتاقی اندازه‌ی یه واحد آپارتمان، بزرگ و کامله. مگه یه آدم دیگه از زندگیش چی می‌خواد؟ من و سانیا هم که هر دو کار می‌کنیم و وقت غذاپختن هم نداریم، عمارت این حسن رو داره که زن خوش‌رویی مثل مریم‌خانم رو هم می‌تونیم کنارمون داشته باشیم.
    دلم غنج میره از شعور و درک بالاش. خدا رو شکر که زندگی رو مادی نمی‌بینه!
    - به‌به! تو هر روز دیوونه‌ترم می‌کنی بانو! فکر نمی‌کردم این‌قدر روح بزرگی داشته باشی. با این تصمیم شما بابا هم خیلی خوش‌حاله.
    - خوش‌حالی تو هم خوش‌حالی منه سرورم!
    ته دلم می‌لرزه و با سرخوشی یاد عروسی خودمون می‌افتم.
    - مانداناجان! ما هنوز تاریخ دقیقی برای عروسی انتخاب نکردیما! اگه یه وقت دیدی طاقتم تموم شد و خوردمت دیگه خود دانی.
    سرخ میشه و با دست‌هاش بازی می‌کنه. لبخند ملیحی می‌زنه و معترض زمزمه می‌کنه:
    - عه! کیاراد!
    - چی‌کار کنم خانم؟ تو زیبایی محضی و من یه مرد عاشق منتظر. به فکر طاقت دل من هم باش بانوی من!
    نگاهش رنگ خاصی می‌گیره. برای لحظه‌ای مکث می‌کنه و توجیه‌وار میگه:
    - آخه هنوز زوده عزیزم.
    - چه زودی داره؟ ما همه‌چیزمون تکمیله، چرا نباید الان عروسی بگیریم؟
    حالت عجیبی پیدا می‌کنه که برام گنگه. حالتی بین شک و سردرگمی. شاید هم از اصرار من معذب شده؟ هر چی هست من نمی‌دونم؛ اما دیگه نمی‌تونم بیشتر از این صبر کنم. صداش از فکر بیرونم می‌کشه.
    - عزیزم! من هنوز آمادگی به عهده گرفتن یه زندگی مشترک رو ندارم. یه‌کم صبر کن بتونم با شرایط جدید خو بگیرم. هنوز مدت زیادی از عقد ما نگذشته.
    - عقد رسمی که نه، صیغه. راستی من آخرش هم متوجه نشدم بابات چه اصراری به صیغه‌ی موقت داشت؟
    دستپاچه لبخندی می‌زنه. دستی به دامن بلند پیراهن ماکسیش می‌کشه و میگه:
    - خب معلومه آقای من! می‌خواست من و تو بیشتر با هم آشنا بشیم.
    - ما که سال‌هاست با هم آشناییم.
    دنباله‌ی دامنش رو از زیر پاشنه‌ی کفش مشکیش بیرون می‌کشه و با لطافت زمزمه می‌کنه:
    - اصلاً این بحثا رو ولش کن. کیارادجان؟ حواست هست از وقتی که عقد کردیم شما همیشه سر کاری؟
    بحث رو عوض کرد، اون هم به‌طرزی بد و ناشیانه. این‌همه اصرارش برای تعیین نکردن تاریخ عروسی رو درک نمی‌کنم. دل‌ به‌ دلش میدم و بدون اینکه به روی خودم بیارم، جواب میدم:
    - ببخش مانداناجان! آره عزیزم، حواسم هست و خیلی هم شرمنده‌تم. حتماً برات جبران می‌کنم خانمم! می‌دونی که سرمون خیلی شلوغه، از یه طرف هم درگیر اون ماجرای خراب‌کاری هستیم. نمیشه شرکت رو ول کنیم. شرایط طوریه که کیانمهر سر‌به‌هوا هم این روزا چهار‌چشمی حواسش به کارشه.
    با نگرانی خودش رو به بازوم نزدیک می‌کنه.
    - هنوز هم باعث‌وبانیش رو پیدا نکردید؟
    نفس‌های گرمش روی گردنم می‌شینه. دستش رو دور بازوم حلقه می‌زنه و به نیم‌رخم خیره میشه.
    - نه، درد ما هم همین‌جاست. درسته خیلی کارای عجیب نمی‌کنه؛ اما خیلی هم باهوش و حسابگره. هیچ ردی از خودش به جا نمی‌ذاره و نکته‌ی جالب‌ترش اینه که حتی نمی‌دونیم چی از ما می‌خواد که این‌طوری اختلال ایجاد می‌کنه.
    ماندانا فرصت جواب دادن پیدا نمی‌کنه؛ چون همون لحظه نزدیک عمارت می‌شیم و ماشین‌ها به هم گره می‌خورن. عجیبه این‌موقع شب هنوز این جماعت قصد رفتن ندارن. به‌سختی ماشین رو گوشه‌ای پارک می‌کنم و همراه با جمعیت، به‌طرف داخل عمارت حرکت می‌کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا