کامل شده رمان باران | meli770 کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از باران راضی هستید؟

  • عالیییییه

    رای: 18 81.8%
  • بدنیس

    رای: 3 13.6%
  • برو توافق

    رای: 1 4.5%

  • مجموع رای دهندگان
    22
وضعیت
موضوع بسته شده است.

meli770

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/31
ارسالی ها
1,588
امتیاز واکنش
20,057
امتیاز
706
سن
26
محل سکونت
قم
:campeon4542:پست سی ویکم:aiwan_light_ghlum:
باران:
باصدای زنگ گوشیم ازخواب نازدل کندم...یعنی میخواستم کسی که پشت خط رو بزنم تا جایی که میخوره...بدونه اینکه به شماره نگاه کنم:
باران:هاااااااان؟چی خواب نازمو بهم زدی؟چی میگی؟
انیتا:یعنی بکشنتم ادم نمیشی...وحشی خواستم ببینم زنده ای یانه؟
باران:به توچه؟فضولی؟
انیتا:ادم نیستی
باران:توهسی بسه....
انیتا:کپیدی تگرگ؟
زهرمارو تگرگ...پاشدم چهارزانو نشستم روی تخت..
باران:یعنی بخدا میام مزنمتاااا یه باردیگه بگی تگرگ
انتیا:حالا حرص نخور..میگم بارانی.میای بریم دور دور؟
باران:اره پاییم...یه زنگ به هستی ام بزن ببین میاد
انیتا:مطئمنی؟
باران:وا چرا نباشم...به اترین میگم دیگه.....
یهو انگارصدفازبهم وصل کرده باشن
باران:ننننننننننننننننننننننننننننننهههههههههههههههههههههههههههه
انیتا:درد ترسیدم چته؟جن زده شدی؟
باران:بدبخت شدم..بابام
انیتا بنده خدا حل کرده:چی؟؟بابات چی؟
باران:امروز برمگیرده ایران
انیتا:اوه اوه.....بعد الان میتونی بیایی بیرون دیگه؟
باران:ببین به احتمال یک درصد
انیتا:ای درد و یک درصد
منو انیتا باهم ازبچگی دوست بودیم...البته رزیتاهم بودکه قطع رابـ ـطه کردیم کلا انیتا به خاطرمن با رزیتا دوس بود...که الانم کلا تموم کردیم دوستیمونو
باران:انی ساعت چنده؟
انیتا:ساعت.10 چطور؟
باران:هییی...اوه بابا امده من برم..کاری؟
انیتا:پس خبرم کن فعلا
باران:باشه فعلا
بعدازقطع کردن سریع رفتم یه دوش نیم ساعت که ازمن بعید بود گرفتم...اخه همیشه یه یک ساعتی طول میدادم..بعدازون سریع رفتم سراغ لباسام یه پیرهن کوتاه که کوتاهیش تاروی زانوم بود پوشیدم...سندلامم پامم کردم رنگ لباسم لیمویی بود مدلش شیک وساده بود(عکس لباسش رومیزارم)
نگاه اخرو به خودم توی اینه انداختم واقعا خوشگل بودمااااا ..چشام مشکی بود...پوستم سبزه البته نه خیلی سبزه هاااااا معمولی موهام مشکی مشکییی بلند تا کمرم میرسید...قدمم متوسط بود(یه چیزییی پوست سبزه معمولیییااااااا )
صورت گرد خوشمل...میشد گفت خوشگل بودم
فقط استرس داشتم....نمی دونم چرا!موهامم ریختم دورم یه تل هم رنگ لباسم زدم...رفتم پایین،دلم براشون یه ذره شده پود...وقتی رفتم پایین دیدم کسی نیست...به همین علت رفتم سالن اشپزخونه چون معمولا اونجا جمع میشدن نمی دونم چراهااااا؟واقعا دلم براشون تنگ شده بود..داشتم میرفتم سمت اشپزخونه که یکی ازخدمه هارو دیدم....بهم گفت بابا اینا توی باغن .هوف
سریع خودمو رسوندم به باغ ...صدای حرف زدنشون میومد...وقتی رسیدم بهشون بابا وبردیا پشتشون به من بود...مامانم انگار داشت باتلفن حرف میزد چون نبود...اترین وبهبود حواسشون به من نبود...ستاره هم سرش تا ته توی گوشیش بود..دیروز قرارشد بابااینا اول بیان خونه اترین بعدبرن خونه اقاجون...داشتن باهم حرف میزدن اصلا حواسشون به من نبود:
بابا:یعنی اترین نمی دونم چی بهت بگم...فقط شانس اوردی ایران نبودم
اترین:اخه خان داداش شمابگین من چیکار کنم؟
بردیا:همون کاری که همیشه میکردی
اترین:تویکی ساکت....
بابا:بسه...من این حرفا حالیم نمیشه اترین...بهت گفتم...
نذاشتم دیگه ادامه حرفشو بزنه...چون سریع ازپشت بغلش کردم..واقعا دلم براش تنگ شده...انقدرکه اشکم داشت درمیومد...انقدر دل تنگ بابایی بودم که همه چی یادم رفت...حتی استرس چند لحظه پیشم...بابا سریع بلند شد...همچین محکم هم دیگرو بغـ*ـل کرده بودیم...واقعا دلم براشون تنگ شده بود...چقدر دلم برای اغوش باباییم تنگ شده....اشکم دراومد ازخوشحالی بود...واقعا جطور تونستم دوریشونو تحمل کنم؟
بابا:هییی نبینم اشکای دخترمو!
باران:بابایییییی
بابا:جان دل بابا...دخترخوشگلم
باران:دلم برات تنگ شده..دیگه نریییاااااااااا باهات قهرمیکنم
بابا:باش دختره گلم.....قول دیگه نمیرم
اروم روی موهامو بوسید بعدم رفتم بغـ*ـل بردیا
بردیا:عععع تگرگم گریه نداریمااااااااااااااااا
باران:خیلی بدی باهات قهلم
بردیا:بیخود کردی با داداشت قهری دختره پرووو
همیچن فشارم میداد به خودش داشتم له میشدم...دلم براش یه ذره شده بود اروم سرمو نوازش میکرد چقدر دلم براش تنگ بود؟
همون موقع مامانو ازدور دیدم همچین دویدم بغلش که خودم ترسیدم نکنه بخورم زمین....همچین هم دیگرو بغـ*ـل کردیم...نمی دونستم چیکارکنم ازبس دلتنگشون بودم...اگه یه بار دیگه بخوان برن جایی منو نبرن باهاشون قهرم...دلم برای اغوش مامانم تنگ بود...دلم برای غرغراش تنگ بود...دلم برای مهربونیاش تنگ بود...برای همه چی...برای کله گرفتنام بامامان..دعواهام بابردیا...کله گرفتنامو کل کل کردنام بابردیا...دلم برای اخمایی بابایم تنگ بود..دلم برای گیردادنشا تنگ بود
دقیقا بعدازدوساعت که قشنگ نصف کمتر دل تنگیام درست شد...امروز اصلا دلم نمیخواست برم جاییی...به هیچ وج....واقعا دلم براشون تنگ بود..ستاره چی میشکید....الهی بگردم...ولی مامان ستاره عین من دوس داره...اینو همین چندساعته متوجه شدم چون بعدازمن سریع ستار رو بغـ*ـل کرد...واقعا عاشقشون بودم...به معنای واقعی عاشقشون بودم.....اون روز همه خونه بودن..برای ناهار رفتیم خونه اقاجون خیلی خوش گذشت مامان بابا دقیقا هرکدوم سه تا ساک که ازخودم بزرگتر بود برام سوغاتی اوردن ...بردیام دوتام اصلام پرونیستم خب یه دونه دخترماااااااااااااااااا شاممم رفتیم خونه باباجون بابای مامانم قابل توجه باشه که من ازطرف مادری فقط چندتا دختره همسن دارم ،دقیقا فقط یک ساله که برگشتن ایران ،باباجون یکی ازبهترین پزشکای مغزو اعصاب بودن ،به خاطرهمین بیشتر داییام پزشکن وجراح البته علاقه هم داشتنااااا ....یکیشون فقط جراح نیست که الان شمال تشریف داره..اسم دایی کوچیکم ارشامه عشق منه ....ارشام واترین باهم دوستای فابیرکن......
الان دقیقا چندهفتس شماله هرچی گفتم منم ببر گفت نه دوستام هستن نمیشه....اترین وارشام همم سنن دقیقا 29 ،30 سالشون جفتشونم بی اعصابن البته ارشام یه چند درجه بی اعصاب تره یه دادمیزنه خفه میشی همین ...
____________---
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
  • پیشنهادات
  • meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    42kmoigپست سی و دوم42kmoig
    سلام!ببخشین خیلی دیرشد میدونم...:)اینم ازپست
    اترین:

    ازامدن داداش دقیقا یک هفته میگذشت .....خان داداش تصمیم داشت خونش رو عوض کنه...به همین خاطر تا خونه ای مدنظرش پیدا بشه به پیشنهاد من اسرارهای زیادی که کردم اینجا موندن...ولی هنوز خان داداش ازاخراج شدن باران ازدانشگاه چیزی نمی دونه...چون این یک هفته رو به بهانه ای دل تنگیش پیچونده بود...البته الکی هم نمی گفتاااااااااااا واقعا دلش تنگ بود..اگه خان داداش متوجه میشد باران ازدانشگاه به مدت 20 روز ازدانشگاه اخراج شده حتما کلشو میکند...بعدم کله منو....البته اگه عمو جونو بابا نبودن باران تا الان اخراج شده بود...:
    بردیا:باران کو؟مگه کلاس نداره تا الان خوابه؟
    بهبود:میخوای برم بیدارش کنم؟
    بردیا:لازم نکرده...خودم میرم
    بهبود:بی عصاب
    اترین:چتونه کله صبحی افتادین به جون هم؟
    بردیا:چته کله صبحی؟
    اترین:من؟یاشمادوتا؟
    منو بردیا میشه گفت هم سن بودیم به خاطرهمین راحت بودیم
    بهبود:چی شده؟
    اترین:ببینم توگوشیت کدوم قبرستونیه که مایکل منو ازخواب بیدارکرده ها؟
    بهبود:من گوشیم بغـ*ـل دستم بود..ولی خواب بودم
    اترین:جدی؟
    بهبود:نه شوخی
    اترین:به خدا پامیشماااا
    خان داداش:چتونه؟بس دیگه
    بهبود:سلام بابا
    بردیا:سلام بابا
    اترین:سلام خان داداش
    خان داداش:علیک سلام!چتونه اول صبحی؟باران کو؟ببینم مگه این دانشگاه نداره؟
    اترین:چرا حرص میخوری خان داداش...فعلا بیا بشین دیشب مایکل زنگ زد
    خان دادا:خب؟
    بعدم رفت برای خودش و زن داداش چای ریخت امد نشست
    بهبود:مامان کجان؟
    خان داداش:رفت باران رو بیدارکنه الان میاد
    بهبود:خب خودم میرفتم
    خان داداش:لازم نکرده شما گندکاریاتو جمع کن
    بهبود:بابامن؟
    خان داداش:یعنی بهبود یه کلمه دیگه حرف بزنی بابا من میدونم تو..اخه پسره
    بهبود:بابا
    خان داداش:ساکت...اخه..اگه بلایی سرباران وستاره میومد چه غلطی میخواستی بکنی؟اترین خان باشمام هستم
    اترین:خان داداش خودت بارانو میشناسی...میگفتم نه ...کنجکاوی اوج میگرفت
    خان داداش:بهونه ای خوبی نیست
    اترین:من غلط بکنم بهونه بیارم...
    بردیا:مگه دیوید مایکلو نفرستاده بود ایران؟
    اترین:نه خیر شازده...فرانک رو فرستاده بود
    بردیا:گ و ه خورد مرتیکه...
    خان داداش:بردیاااااااا
    اترین:ازدست تو
    بردیا:ساکت لطفا
    خان داداش:خب داشتی میگفتی مایکل زنگ زد
    اترین:اهان اره...زنگ زد گفت ...امشب یه محموله اسلحه های قدیمی ساعت 12 ازمرز رد میشه...همونی که قرارداد بستیم...ولی میخواد دوربزنمون بده به الکس...
    خان داداش:غلط کرده.....وقتی جنازه ادماش انداختم جلوش بدمیفهمه نباید منو دوربزنه..درضمن قردادم لغو کن نمیخوام
    هنگ بودم یعنی چی؟اسحله قدیمی باشه و خان داداش نخواد؟
    اترین:جواب عمو روچی میدی؟
    خان داداش:اونا اسحله های اصل نیست....تقلبیه...به خاطرهمین نمیخوام..اصلش فرداشب ازاقیانوس عمان وارد میشه..اونو میخوام
    اترین:هوم؟
    خان داداش:شیندی؟لازم نیست دوباره تکرارکنم؟
    اترین:نه خیالت راحت حله
    خان داداش:یعنی اترین اتفاقی بیوفته من تو رو ادمت میکنم
    بردیا:میخوایین خودم برم؟
    خان داداش:اگه میخواستم بدم به تو به اترین نمی گفتم
    کلا محو شد
    اترین:خب من کی راه بیوفتم؟
    خان داداش:امروز باهواپیما...میری...فقط اگه جلوی کشتی روبگیرن..من میدونم تو..فهمیدی؟
    اترین:خیالت راحت حله
    خان داداش:درضمن کسی بویی نمیبره کی هستی...خب؟
    اترین:گفتم خیالت راحت
    ستاره:سلام صبح بخیر
    اترین:علیک سلام!صبح بخیر
    خان داداش:صبح بخیر دخترم ..باران خواب هنوز؟
    ستاره:نه داره میاد
    بردیا:سلام صبح بخیر
    بهبود:سلام
    باران:سلامم من تشریف اوردم ..پانشیناااا راضی نیستم
    بردیا:بیا بشین صبحونتو بخور انقدرم حرف نزن
    باران:دلم میخواد به توچه
    خان داداش:باران خانوم
    این یعنی اینکه این طرز حرف زدن بابرادر بزرگترت نیس:)
    باران:جانم!
    اصلا معلوم نیست خودشو زده به اون راه..خیلی ریلکس امد نسشت روی صندلی
    باران:ستی..چاییی
    زن داداش:عع باران خودت پاشو
    باران:مامان خب این وایساده برای منم بریزه برای ایندشم خوبه
    زن داداش:باران خانوم!
    اترین:ازدست تو باران
    ستاره:بیا چایتو بخور انقدرم حرف نزن
    باران:باچ فدام شی
    بهبود:اه درست حرف بزن
    باران:نومواخوام
    خان داداش:ببینم شما مگه دانشگاه نداری تا الان خواب بودی؟
    همچین چایی جس گلوش نزدیک بود دورازجونش خفه شه
    باران:وایی سوختم چقدر داغ بود
    بردیا:مگه مجبوری اینطوری بخوری؟مثل ادم بخور نسوزی
    باران:میشه بفرمایین چطوری بخورم؟
    زن داداش:بس اول صبحی...صبحونتو بخور بردیا
    بردیا:چشم
    نمی دونم چی شده بود باران بدجور مشکوک میزد مخصوصا وقتی گوشیش سرمیز صبحانه دستش بود..
    ستاره:باران خوبی؟
    باران:هوم؟اره چطور؟
    ستاره:هیچی رنگت پریده
    باران:من؟
    اترین:چی شده اول صبحی سرت توی گوشیته؟
    باران:هیچی
    بعدم ادامه صبحنشو خورد
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_light_ghlum:پست سی وسوم Hapydancsmil
    باران:
    واقعا نمی دونستم جواب بابارو چی بدم..حالا این وسطه یکی اس داده ("پاتو بکش کنار")اخه یعنی چی؟کیه؟هوف مخم داشت میترکید ازیه طرف این اس ام اسه ذهنمو مشغول کرده بود..ازاین مهم تر بابابود...اگه مفهیمد 20 روز اخراج شدم...اونم سرلج ولج بازی بایه پسر به اسم راشا رادمنش...تا الانشم که پرتم نکردن بیرون به خاطر باباجون وعمو جون ..پدرجونه ...والاوگرنه همون دفعه اول شوتم میکردن بیرون ازدانشگاه..فقط خداکنه بابابخیال شه که غیرممکنه
    بابا:باران امروز کلاس داری؟
    بردیا:اگه داری خودم میرسونمت
    ای خداا اینو دیگه کجای دلم بزارم...یه نگاه به ستاره انداختم بلکه اون به دادم برسه که دیدم خانوم باخیال راحت داره صبحونه میل میکنه..ولی خدایی خیلی جالب بود برام موضع فراموشی گرفتن ستاره..فقط احساس میکنم ستاره راشارو میشناسه
    بابا:باران کجایی؟
    باران:جانم بابا همینجام
    اترین:خودت که اره..هواست کجاس؟
    یعنی میخواسم بزنمش اترین رو فقط حیف بزرگتره
    باران:هان؟همینجا
    اترین:امروز کلاس داری یانه؟
    باران:چند شنبس امروز؟
    بابا:یعنی چی؟یعنی روزای کلاساتم نمی دونی؟
    باران:ننننههههههههههههههه..میدونم فقط قاتی کردم
    بردیا:دوشنبه
    باران:نه کلاس ندارم
    بابا:ولی تا یک ماه پیش دوشنبه ها کلاس داشتی...اونم فیزیک وبرنامه نویسی وریاضی ...زبانم بود
    به اینو کجای دلم بزارم؟خدایا خودت فرجی برسون من جون دوستمااا
    باران:امروز برگزار نمیشه
    بابا:یعنی چی؟پاشو تلفنو بیارببینم سریع...یه زنگ بزنم به یوسفی ببینم چه خبره این دانشگاه شماها که یک هفته نشستی توی خونه..بعدم میگی کلاس برگزار نمیشه.
    اقای یوسفی معاون دانشگاه بود رفیق فاب بابام...واییییییییییییی چرا اینو یادم نبود؟بدبخت شدم
    باران:الان بیارم؟
    بردیا:نه بزارفردا
    باران:باش
    بابا:مگه من باتو نیستم..پاشو سریع
    یعنی به سه سوت پاشدم....رسما الان از اون موقع ها بود که شوخی نداشت خداااا:aiwan_light_girl_cray2::aiwan_light_girl_cray::aiwan_lipght_blum:
    تا تلفن رو دادم به بابا گوشیم زنگ خورد...شماره ناشناس بود...ترسیدم..نکنه همونیه که فهمید کیم؟من باید بفهمم قضیه چیه باید سردربیارم
    بابا:چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
    باران:هوم؟همینطوری
    بابا:باران!
    خیلی تهدید امیزبود خیلییییییییییییییییییییییی
    باران:الان جواب میدم
    بااینکه ترسیده بودم ولی به روی خودم نیوردم...تماس رو برقرارکردم
    باران:بله
    طرف:به سلام باران خانوم
    وایی خدااا این شماره منو ازکجا اورده؟یعنی ممکنه اونی که گفت منو میشناسه خودش باشه؟نه محاله...اخه من به اون چیکار دارم....اون به من ...البته اگه دانشگاه واتفاقاتش رو فاکتو بگیری...وایی خدااا راشا شماره منو ازکجا اورده؟
    باران:علیک سلام...کاری داری؟
    راشا:اره..باید ببینمت
    باران:توی خواب حتما
    بابا باچشو ابرو داشت اشاره میکرد کیه؟موندم چی بگم...که بلاخره بابا به حرف امد
    بابا:باران کیه؟
    باران:ععع یکی ازبچه های دانشگاه :)
    با یه لخند ژوکند
    راشا:نه دیگه نشد باران خانوم....شاید پدرت متوجه شد
    باران:جدی؟بعد به نفعت خودت هست؟
    راشا:خب..راستشو بگم؟
    باران:اهوم
    راشا:اصلا
    باران:خب پس بای
    راشا:نهه صبرکن...باران باید ببینمت
    باران:فعلا
    بعدم تلفن رو قطع کردم
    بابا:چی گفت؟
    حالا من جواب بابارو چی بدم..ای خدابگم چیکارت کنه رادمنش
    باران:هیچی درمورد جزو بود
    بابا:مطمئنی؟
    باران:بابایی من تاحالا کی بهتون دورغ گفتم که بخوام این دفعه دورغ بگم
    اره جون خودم
    بابا:به نفعت راستشو بگی
    یاخدااا تهدید ازاین واضح تر دیده بودین؟
    بابا:تلفنت تموم شد میخوام زنگ بزنم به یوسفی
    دستام ازاسترس یخ کرد وای که اگه بابابفهمه...حتی باباجونم نمی تونست جلوی بابارو بگیره...خدایا خودمو به خودت سپردم
    اترین:خان داداش...من میگم صبرکنید
    بابا:یعنی چی؟
    اترین:اهوم ...چیزه اخه
    بابا:اترین حرفتو بزن
    اترین:هوف...چطور بگم
    (بچه ها این رمز اینارو ازخودم دراوردمااااااااااا همش ساخته ذهن خودمه)
    بابا:میگی یا؟
    اترین:مایکل اس داد گفت باز برگشته
    بابا:چییییییییییییییییییییییییی
    یعنی همچین بابا داد زد که صدمتر پریدم هواااا...ولی کلمه اترین خیلی اشنابود...انگار...انگار یه جادیده بودم...وایی خداا کجابود؟
    بابا:یعنی چی؟
    اترین:باورکن منم همین الان متوجه شدم
    بردیا:چرا انقدر زود؟
    بهبود:فهمیدی به منم بگو
    مامان:ازدست شماها ....بهادر
    بابا:جانم!میگی چیکارکنم؟بشینم نگاه کنم؟
    اهاااااااااااااااااااااااااا یادم امد....هک...داشتم هک میکردم یک ماه پیش...توی یه سایت درمورد اسلحه بود...به زور وارد سایتش شدم.....یعنی مجبور شدم عضوش بشم...با اسم جعلی اسمو زدم الینا...اره یادم امد....این باز یه مقام بود...وقتی واردسایتش شدم...میخواستم عضو شم زده بود باید عضو گروه شید....وگرنه ردتون پیدامیشه ...و تمام....منم ترسیدم به خاطرهمین عضو شدم...یادمه اسامی مقاشون بود....اسامی پرنده گذاشته بودن...یکیشون بازبود...درموردش نوشته بود مثل اب خوردن ادم میکشه....اخه بابارو چه به این ادم؟شایدم یکی دیگس نمی دونم فقط خداکنه این نباشه
    باران:یعنی چی؟باز چیه دیگه؟
    ستاره:باز نوعی پرندس
    اترین:افرین خانوم بانمک
    ستاره:مرسی اقای بی نمک
    من مطمئنم ستاره یه چیزایی میدونه
    اترین:بامحافظم نمیشه فرستاده شون
    ستاره:چرا میشه..خوب میشه...
    اترین:چطوری؟
    ستاره:اونشو خودت باید متوجه بشی
    باران:میشه بگین اینجا چه خبره؟
    بابا:بهتر شماها برین توی اتاقاتون
    باران:ولی بابایی...یعنی چی؟یعنی امروز نریم بیرون با باران
    بابا:یک باردیگه این حرفو بزنی خودت میدونی
    ستاره:بهادر خان!اول ببینید کدوم بازه
    بابا:یعنی چی؟
    اترین:ستاره!
    لایک چه کرمی میریزه
    بردیا:کجا مثلا؟
    باران:خب من حوصلم سر رفته..میخوام برم بیرون
    بابا:ازدست تو...وقتی میگم نه..یعنی نه
    همچین بابایی دادمیزد که کلا چسبیده بودم به سقف
    باران:خب...خب بابایی محافظا که هستن
    بابا:دخترگلم..نمیشه
    اترین:خان داداش
    بابا:توساکت
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :campe45on2:پست سی وچهارمBokmal
    باران:
    اترین:مگه من چی گفتم؟
    بابا:من میدونم شماها...
    یعنی چی؟یعنی باز یه شخص خاصیه که بابا میشناستش؟چه میدونم..فعلا که چندتا موضوع مختلف ذهنمو مشغول کرده یکیش قبول کردن دیدن راشا رادمنش هست نمی دونم چیکارکنم..هوف
    اترین:اخه خان داداش...میگی چیکارکنم؟
    بابا:یعنی فقط میخوام یه اتفاق بیوفته انوقت که دیگه هیچ رو تضمین نمیکنم
    مامان:بهادر جان اروم باش..هنوز که چیزی نشده..اتفاقی هم نمی یوفته..نگران نباش
    بابا:چطور نگران نباشم خانومی؟کله خرابه..عین این اترین
    اترین:من کجای کلم خرابه؟
    بابا:ده نمی فهمی ....وقتی میگ کله خرابی..نمی فهمی....الانم میشن دوتا کله خراب
    اترین:مرسی
    باران:یعنی چی؟
    بابا:شماها برین بالا
    ستاره:بهادر خان!فکر نمی کنم انقدر موضوع مهم باشه که خودتونو اذیت کنید...فقط کافیه ببینید برای چی امده
    بابا:فقط جفتتون برین بالا
    باران:باباییی
    یعنی منم اون روی لج بازم امده بالا که فقط بابامیتونست ازپسش بربیاد
    بابا:باران فکر بیرون رفتن رو ازسرت بیرون کن خب؟
    باران:چررررررررررررررررررررررررااااااااااااااااااااا؟
    بردیا:چراو کوفت...خب وقتی بابامیگن نه یعنی نه ععع
    باران: بی ادب...
    بهبود:خیلی لوسی
    باران:ازتو ننر بهترم
    بابا:بسه باجفتتونم...
    ستاره:باران جان بریم بالا!
    باران:کجا؟من هنوز صبحونمو نخوردم
    اترین:میگم برات بیارن بالا
    باران:نوموچه باید اینجا بخولم
    بابا:باران!
    این یعنی اینکه اگه تایک دیقه دیگه اینجا وایسی خودت میدونی..ولی منم دختر پدرمم دیگه؟
    باران:باباییی! خب من الان حوصلم سر رفته...اترینم که مایشنمو عوض کرد..دیگه نگرانی نداره...
    بابا:عصر..الان نه
    باران:باش
    بعدم سریع با ستاره رفتیم بالا
    ستاره:واقعا لج بازیاااااااااااا
    باران:به پای بابا نمیرسم
    ستاره:اونکه البته هیچ کسی به پای بهادر خان نمیرسه
    باران:ستاره تو بازو میشناسی؟
    قشنگ معلوم بود جاخورده
    ستاره:چی...من؟نه...چطور؟
    باران:منو نپیچون..بگو نمی تونی بگی خلاص
    ستاره:دقیقا
    باران:عیب نداره خودم میفهمم فعلا
    بعدم راهمو کشیدم رفتم توی اتاقم ..تا رفتم توی اتاقم صدای زنگ گوشیم بلند شد...ولی شماره راشا نبود
    باران:بله!
    طرف:الینا خانوم؟
    خون توی رگام یخ بست...واقعا ترسیده بودم....یعنی...این الان که شمارمو گیراورده همه چی رومیدونه؟
    باران:بله..بفرمایید؟
    طرف:نگران نباش الینا خانوم!من خوب میشناسمت..میشه ببینمت؟
    صداش دختر بود...نه عمرا قبول کنم
    باران:نه نمیشه!
    طرف:خیلی بد شد...
    باران:جدی چرا؟
    طرف:خب حالا ..بخیال..قبول نمیکنی دیگه؟
    باران:من نمی دونم کی هستی..
    طرف:اسمم لکسیه...
    باران:به سلامتی چیکارت کنم؟
    لکسی:هوف..خیلی ازدست تو یه کلام بگو نمیخوای همو ببنیم دیگه
    باران:منکه همون اول گفتم
    لکسی:ولی به نفعته...
    باران:مرسی که به فکرمی
    لکسی:بهتر که شمارمو داشته باشی ..منم فعلا به کسی چیزی نمیگم الینا خانوم...بای
    هنگ بودم واقعا...
    ولی من هنوز متقاعدم توی زندگی یه کوچولو باید هیجان باشه...هنوز فکر لکسی درنیومده بودمم که دوباره بازنگ گوشیم صد مترپریدم هوا..ولی اندفعه راشابود...چون اخرش شمارشو حفظ کرده بودم :)
    باران:بله!
    راشا:علیک سلام!
    باران:علیک...بفرمایید
    راشا:چرا میزنی؟
    باران:کارتون؟
    راشا:هنوز نمیخوایی همو ببنیم؟
    باران:نه
    راشا:پس اگه بهادر خان متوجه شدن که دخترشون هک میکنه به منچه
    باران:جرات داری بگو....
    راشا:معلوم که دارم
    باران:خیله خب هروقت به بابا خبردادی بگو بای
    بعدازاینکه تلفن رو قطع کردم رفتم گرفتم خوابیدم....فقط خداروشکر قضیه دانشگاه فعلا فراموش شده:)
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_light_ghlum:پست سی وپنجم:aiwan_lightsds_blum:
    اترین:
    میخواستم سرمو بکوبونم تو دیوار..ولی یه چیزی بدمشکوکه اونم ستاره..نمی دونم چرا احساس میکنم داره اسگولم میکنه؟یعنی اگه حسم درست باشه..انوقت من میدونم ستاره...باید ازاین قضیه سردربیارم...ولی موضوعی که الان باید سربیارم که اینکه این پسره الدنگ چرا برگشته ایران؟مگه خان داداش وخان عمو نگفتن نه باید بیاد ایران؟مگه نگفتن خطرداره براش؟...ولی واقعا پیشنهاد جالبی بود که اسامی پرنده بزاریم...اسم خودم شاهین:)
    ااسم خان عمو عقاب شاهی (شاه باز)اسم خان داداشم عقاب طلایی ....
    فقط من این پسره پرو رو پیداکنم درستش میکنم...اولش واقعا ترسیدم فکرکردم فرانک امده..اخه اونم اسمشو گذاشته باز...به همین خاطر
    داشتم توی فکرم ارین (باز)رو داشتم میزدم..وای که اگه به واقعیت بپیونده چقدر میچسبه...که زنگ گوشیم نزاشت
    هوف ازدست این...
    اترین:ببینم من صبح ازدست تو خواب ندارم..االانم نمی تونم استراحت کنم؟
    مایکل:اوه...اول سلام....دوم کارمهمی باهات دارم
    اترین:میگم زبون نفهمی بگو نه
    مایکل:میخوای برم به بهادر خان بگم
    اترین:کجایی که انقدر راحت حرف میزنی؟
    مایکل :توی خونه شخصی خودم..خب بگم؟
    اترین:اره..
    مایکل:همونطور که میدونی چندوقت پیش یه دختری امد عضو سایت ماشد درسته؟
    اترین:اره ..خب این چه ربطی داره؟
    مایکل:ربطش رومیگم...ربطش اینکه اون دختر خودش رو الینا معرفی کرد....درحالکی وفتی لکسی رفت تحقیق درمورد اون دختر فهمید اسمش الکیه
    اترین:چه جالب دیگه؟
    مایکل :جالب ترش اینکه اون دختر19 سال بیشتر نداره...
    اترین:اسمش چیه؟
    مایکل:اینو هروقت دیدمت بهت میگم..شنیدم ارین داره برمیگرده؟
    اترین:اره
    مایکل:اینکه خیلی خوبه...باز برگشت...
    بعدم زد زیرخنده
    اترین:بخند وقتی هم که جونتو گرفت میخندی
    خندش کلا قطع شد بچه
    مایکل:خیلی خشن شدی اترین...ولی اترین درمورد این دختر خیلی نگرانم
    اترین:چرا؟
    مایکل:چون وقتی لکسی میخواست بااهاش قراربزاره قبول نکرد
    اترین:کجایی دختره؟
    مایکل:ایرانی..جالبش اینه ایرانیه...
    اترین:چطوری واردسایت شده؟به همین راحتی نیست رمز عبورمیخواد..حتی اگرم میخواد عضوبشه باید صبرکنه...
    مایکل:اره دقیقا...اول باید بابا تایید بکنه بعد...ولی ...ازطریق هک تونسته واردشه
    اترین:چیییییییییییییییییییییی؟ازطریق هک؟امکان نداره
    مایکل:چرا داره...
    اترین:شمارش روبده خودم باهاش تماس بگیرم
    مایکل:برای چی؟
    اترین:بببین مایکل نه باید یه همچین چیزی رو ازدست بدیم خب؟اگه میتونی خودت راضیش کن...
    مایکل:ببین وقتی لکسی نتونسته راضیش کنه ..پس منم نمی تونم..
    اترین:ببین بازم زنگ بزنید..خب؟
    مایکل:خیله خب..باش..کاری نداری من باید برم
    اترین:نه برو بای
    بعدازقطع شدن تماس...یه ترسی افتاد به دلم که انگار این دخترو میشناسم....انگار خیلی وقته این الینارو میشناسم
    فعلا وقت فکرکردن نداشتم..پاشدم کارامو کردم باید میرفتم خونه خان عمو همه اونجاجمع بودیم...فقط ستاره نبود
    سرپنج دیقه حاضراماده سوارماشین بودم..به سمت ویلای خان داداش....بااینکه خونش روفروخته بود ولی ویلاش هنوز بود
    بعدازیک ساعت بلاخره رسیدم ..بعداززدن چندتا بوق دربازشد:)
    همه توی ویلا جمع شده بودن کل بچه های اصلیه گروه
    خان عمو:چه عجب اترین خان!
    اترین:ببخشین دیرشد..یه تماس ازمایکل داشتم
    اقای ادیب(عموی بابای ستاره):خبریه؟
    اترین: میگفت چند وقت پیش یه دختر به اسم الینا وارد سایت شده با استفاده ازهک...اسمش جعلیه ....18 19 سالش بیشترنیست
    خان داداش:چطور ممکنه یه دختربه این سن بتونه همچین هکی بکنه؟سایتی که اوناطراحی کردن هیج هکری نتونسته واردش بشه...
    خان عمو:بهادر...
    خان داداش:جانم!
    خان عمو:چطور میشه امکان نداشته باشه...وقتی باران همچین کاری میکنه؟
    خان داداش:البته مثلا قول داده بزاره کنار
    ارین:چرا نمیارینش توی گروه؟اینطوری حواسمونم بهش هست؟
    پاشا:فکرخوبیه!
    اقای ادیب:یه بار یکی رو اوردیم بسه
    خان عمو:کاملاموافقم
    اترین:فقط نمی دونم چرا نگران اون دخترم...
    ابراهیم:مایکل ولکسی که ایرانن خب یه قراربادختره بزارن
    اترین:به اقای باهوش....یعنی به فکرخودشون نرسیده؟
    ابراهیم:چرامیزنی؟
    اترین:خب...عقل کل دختره قبول نکرده
    خان داداش:فعلا این موضوع رو ولش کنید..موضوع مهم تری هست
    اقای ادیب:چه موضوعی بهادر جان؟
    اقای ادیب بزرگ باماهمکاری نمیکردن به همین خاطر کناربودن بیشتر پشت صحنه
    خان داداش:یکی ازاین قاچاقچی های تازه به دوران رسیده امشب میخوان یه چیزی حدود100 تا دختر رو ازمرز رد کنن
    بردیا:خب..کی چه ساعتی؟
    خان داداش:نزدیکای غروب...ازراه ابی
    بردیا:خیالتون راحت..فقط جاشونو بگین
    خان داداش:جاشون توی یه منطقه خارج ازاتهرانه....نصف دخترارو دیروز بردن...بقیشونم امروز میبرن...بردیا دیربرسی من میدونمو تو
    بردیا:الان راه میوفتم...به بچه ها میسپارم هواسشون باشه..چون وقت نمیشه خودم برم جنوب..به علی میگم
    خان عمو:خیله خب..میتونی بری...تا توخودتوبرسونی بچه هام رسیدن
    بردیا:فقط ادرس روبرام بفرستین
    بعدازرفتن بردیا خان داداش ادرس برای بردیا فرستاد...مطمئن بودم همشون امشب پیش خانواده هاشونن..چطور میتونن انقدر بی فکرباشن؟
    خان داداش:خب اینم ازاین....میمونه امشب واسلحه های تقلبی..کی پروازداری؟
    اترین:دوساعت دیگه
    پاشا:میخوایی باهات بیام؟
    اترین:نه فردا شب با بهبودو ارین برو
    خان عمو:خب تابری طوری میکشه
    اترین:من برم پس فعلا
    بعدازخداحافظی با راننده خان عمو تا فردوگاه رفتم...دقیقا دیقه 90 رسیدم چون داشتن اسمو پیچ میکردن انقد رخوشم میاد ..مثلا خان داداش گفته کسی نه باید متوجه بشه....بلاخره رسیدم به هواپیما....دقیقا تا من نشستم هواپیما بلند شد:)
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    Bokmalپست سی وششم:Boredsmiley
    باران:
    امروز قرار پدرمادر ستاره برگردن...من واقعا برای ستاره خوشحالم...فقط ازاین ناراحتم که نکنه ازپیشم بره...اهوممم خیلی بد میشه..حوصلم سرمیرره..باید هرجور شده پیش خودم نگهش دارم....ازصبح که ازخواب پاشدم فقط تلفنای مشکوک دارم...خدابه خیرکنه منم بااین هکم اخر کاردسته خودم میدم..اخه خیلی هیجان انگیره..مخصوصا این یکی که الان سرشم...یه سایت بود بابقیه سایتا فرق داشت..خیلی مشکوک میزد هرکاری میکردم نمی تونستم واردش بشم..ولی من میتونم..خیلی امینتش بالاس...فکرکنم سایتش رو بهترین هکرا ازنظر امنیت تامین میکنن یعنی هیچ هکری نمی تونه واردسایتش بشه
    من هکر های کلاه سیاه رو دوس دارم..چون کلا هرچی اطلاعات بدست میارن هم خود سیستم ناکار میشه(این هکر ها به جزاینکه اطلاعات رو برمیدارن به خود سیستم اسیب میزنن)ولی هکرهای کلا سفید عین انتی ویروسن امنیتی هستن(هکر های کلاه سفید( رنخنه گر) به هکرهایی گفته می‌شود که کارهای مفیدی انجام می‌دهند، مثل یافتن نقص در سیستم امنیتی و جلوگیری از ورود هکر کلاه سیاه.این نوع هکرها نقش آنتی ویروس را دارند و کار اصلی آنها جلوگیری از خرابی است.به هکر ها رخنه گرم هم میگن)) ولی هکر های کلاه سیا خطرناکن..نمی دونم چرا دوسشون دارم؟...هوف دقیق که بخوام حساب کنم من باید طی یک ساعت ونیم وارد این سایت میشدم...بلاخره بعدازیک ساعت چهل وپنج دیقه وارد سایت شدم..اوه اوه چه سایتی...این چیه دیگه؟چه اطلاعاتی بافازی(باحالای)اگه بابابفهمه کلم کندس..ولی عیب نداره..به هیجانش می ارزه ...فقط یه چیزه جالب داشت...یه سری اسم بود که مثل همون سایتی که عضوش شدم اسامی پرنده بود..فقط اینکی فرق داشت اسماشون اینابود:شاه باز،عقاب طلایی،عقاب ماهی خوار،شاهین،باز،عقاب دریایی دم سفید،لاچین،هما،جغد.
    یعنی چی؟اینا چی بودن دیگه؟
    (نویسنده:شاه باز=خان عمو،عقاب طلایی=بهادرخان،عقاب ماهی خوار=پدرستاره اقای ادیب،شاهین=اترین،باز=ارین،عقاب دریایی دم سفید=بردیا،لاچین=پاشا،هما=ستاره،جغد=بهبود،)
    چیزایی دیگه ایم هم بود..خیلی دلم میخواست برم ببینم چیه...بدجور کنجکاوبودم...وقتی رفتم سراغ اون چیزی که میخواستم قفل بود رمز عبور میخواست حداقل برای یه همچین سایتی شکستن رمز عبور یک ساعتی وقت میبرد..هوف بخی شروع کردم دقیقا سره یک ساعت بازشد..واوووو چی میدیم....یه سری ساعت بود...اسامی شهرها باچندتااسم بود..هوف اخه یه این دیگه رمزعبورمیخواست؟البته چندتام نقشه بود...هوف بلاخره بیخیالش شدمو امدم بیرون دقیقا دوساعت طول کشید وقتی امدم بیرون اسامیی که دیدم بدجور روی مخم بود..چرا نمیشد رفت توی سایتش؟چرا رمزعبور میخواست؟یه چیزایی هم درموردشون نوشته بود که موبه تن ادم سیخ میشد..اوه اوه غلط نکنم قاچاقچی چیزیی بودن..ههه فکرشو بکن..من برم سایت قاچاقچی هک کنم؟ ولی جدی هیجان انگیزه...هوف...رفتم یه دوش گرفتم تایه ذره سرحال شم خستیگم دربره ازحموم که امدم بیرون رفتم سرگوشیم دیدم ایمیل برام امده...وقتی بازش کردن دیدم نوشته ازطرف هما("بازی خوبی نیست..پاتوبکش کنار")این چی بوددیگه؟مطمئنم ازهمون سایته...هرطوری بود رفتم لباسامو پوشیدم موهامم دونم لش کردم بافتمش...یه شال انداختم سرم...داشتم میرفتم پایین...ولی اول به اتاق ستاره سرزدم کسی نبود...چرا به ذهن خودم نرسیده بود..هک کرد سیستم ستاره..ایوللل خودشه...
    وقتی رفتم پایین دیدم ستاره بغـ*ـل مامانش..اخی هییییییییییی واییییییییییییی من چندساعته توی اتاقمم؟نچ نچ ...وقتی رفتم پایین باصدای بلند ورسا به همه سلام کردم
    باران:سلاممممممممممممممممممممممم
    بابا:علیک سلام!چه عجب تشریف اوردین پایین؟!
    باران:ببخشین
    اقای ادیب پدرستاره:بهادر جان!سخت نگیر
    بابا:سخت نگرفتم که اینه
    اقای ادیب:شروع نکن
    نمی دونمااا ولی جدی بودن....بعدازخوردن ناهار هوای بیرون رفتن زد به سرم....اول ازبابا اجازه گرفتم که نمیخواست اجازه بده ولی به خاطر اقای ادیب پدر ستاره اجازه داد..اول یه زنگ زدم به انیتا...بعدم هستی...درنهایت باستاره رفتیم سوار ماشین خوشگل صورتیم شدم که باباجونم براخریده بودن حوصله اون یکی ماشین رو نداشتم که اترین برام خریده...
    ستاره:چرا بااین بریم؟
    باران:چرا با این نریم؟
    ستاره:باران جان!
    باران:نترس محافظای باباجون وپدرجون هستن بریم؟
    ستاره:ازدست تو...به بهادرخان گفتی؟
    باران:بله گفتم ...بریم؟
    ستاره:ازدست تو...بریم.
    کلا من عاشق تیپ لیم به همین خاطر همیچیم لی بود به غیرازمانتوم که رنگ لی بود..شالم که اونم ابی بود هههههه..
    مثل همیشه که میشنم پشت فرمون عینکمو گذاشتم به چشم...ادامسم توی دهنمم هی بادمیکردم میترکوندم امروز ازاون روزااابود..ولی ستاره بدجور نگام میکرد نمی دونم چرا؟بخی بابا عشق وحالو بچسب....بعدم درعرض دوثانیه ماشین ازجاش کنده شد...دقیقا تاخونه انیتا یک ساعت راه بودکه من نیم ساعت رفتم..چیه مگه؟دست فرمون خوبه...چون باباجونم برام ازامریکا برام معلم رانندگی اوردن :aiwan_lightsds_blum:
    ستاره:وااییییییییی بااااااااااااااااااااارررررررررررررررررررراااااااااااااااااااااان
    باران:چته؟ترسیدم
    بعدم شیک ادمسو میترکوندم
    ستاره:دیونه ..اگه تصادف میکردی چه غلطی میکردی؟
    باران:نترس..چپ نمیکنه
    خیلی ریلکس یعنی قشنگ معلوم بود میخواد خفم کنه..دقیقا بعدازپنچ دیقه انیتا امد
    انیتا:سلاممم چطورین؟
    باران:مرسی توخوبی؟بریم
    انی:مرسی عالیمم..بریم
    ستاره:فقط خواهشا اروم برو
    انیتا:میگم مگه تونیم ساعت پیش نگفتی تازه راه افتادی؟
    باران:خب؟
    انیتا:پس جطور نیم ساعت جلوی در خونموبودی؟
    ستاره:چون سرعتش عین جته
    انیتا:واییی باران خواهش دیگه حوصله کلانتری ندارم
    باران:بخی بابا...اشنا داریم
    انیتا:چطور میتونی همچین حرفی بزنی وقتی پدرت ایرانه؟
    ستاره:حق با انیتاس...
    انیتا:باران یه سوال؟
    باران:ها؟
    انیتا:این چه وضعشه؟
    باران:بگو
    اصلا اروم نمیرفتماااااااااااا سرعت 90 تابود
    انیتا:میگم تو دوباره هک کردی؟
    باران:چظور؟
    خیلی سعی کردم ازاین سوال ناگهانیش شکه نشم...خیلی سعی کردم اون قیافه ستاره رو وقتی اونطور نگاش کرده رو نادیده بگیرم
    انیتا:هییچی حرف میزنیم بعدا
    باران:باش..فقط نیستی خودش میاد؟
    انیتا:اره
    باران:پس بریم جایی همشگی
    ستاره:باران بخداااا میزنمنتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت اروووووووووممممممممممممممممم
    انیتا:روانییییییی سرعت 100 تاست
    باران:بخی بابا اهنگتو گوش بده
    دقیقا سه ربع بعدش جلوی کافی نگه داشتم ...
    باران:رسیدیم برزین پایین
    ستاره:رفتیم خونه خودت جواب پدرتو بده خوب؟قیافتم شبیه گربه شرک نکن
    باران:اچیییی.....
    ستاره:گمشو پایین
    باران:باچ
    بعدم با بچه ها رفتیم توی کافی شاپ که دیدیم هستی هم رسیده
    ___________________
    دقت کردین باران خیلی فضوله؟Boredsmiley
    با این کاراش گندمیزنه توی زندگیش.Boredsmiley..نمیخوام اصلا غم انگیزش کنمااااااااااا.HapydancsmilHapydancsmil..اصلا فقط بخونید پشیمون نمیشدHapydancsmil...چون هنوز شخصیت اصلی پسر وارد داستان نشده.:aiwan_light_bfffflum: یه چیزیی درمورد پسره داستان میتونم بگم :aiwan_light_bfffflum:اونم اینکه توی ریاضیات وهک حرف اولو میزنه عین باران که توی هک حرف اولو میزنه :aiwan_lighfffgt_blum::)
    نقدم فراموش نشه..HapydancsmilSighBoredsmiley

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :campeon4542:پست سی وهفتم :uzi:
    ستاره:
    واقعا نگران باران بودم...بااین کارای که این میکنه معلوم نیست چه بلایی سرش میاد...که البته خدانکنه اتفاقی براش بیوفته...امروز وقتی توی سایت داشتم میگشتم...سایت هک شد...واقعا چیزه غیرقابل باوری بود...وقتی اطلاعاتش روگرفتم دیدم باران....این دختره واقعا نابغس توی هک...فقط نمی دونم کدوم انتخاب کرده...نمی دونم میخواد کدوم هکرباشه کلاه سفید؟کلاه سیاه؟که فکرمیکنم کلاه سیاه رو انتخاب کردم...بااین شناختی که ازاباران پیداکردم...کلاه سیاه هیجانش بیشتره به قول باران.....بهم ثابت شده که باران فقط دنبال هیجان...واون امروز بودکه قلبم امد توی دهنم چون راه یک ساعت وخورده ای رو نیم ساعته امده....من قبلا باانیتا دوس بودم میشه گفت یه چیزایی میدونه..ولی باران نمی دونم که قبلا باهم دوس بودیم...فقط خدارحم کرد به باران امروز بااین سرعتش مطمئنم اگه ماشین دیگه ای بود حتما چپ میکرد...هوف خدا به خیربگذرونه:
    باران:خب چی میخورین؟
    ستاره:بستنی
    هستی:نسکافه
    انیتا:منم بستنی
    باران:اومم خودممم..بستنی نسکافه کیک
    چشام گرد شد
    ستاره:چطوری میخوای بخوری؟
    باران:کاری نداره که..اول نسکافه میخورم گرمم بشه بعد بستنی میخورم سردم بشه..یابرعکس اول بستنی میخورم سردم بشه وبعد نسکافه میخورم گرمم بشه خوبه؟
    نه واقعا کودک درون باران فعاله واین خیلی خوبه....دقیقا میتونم بگم یه کودک درون 3،4ساله شیطون که ازدیورا صاف میره بالا
    انیتا:عالیه
    باران:انی تو چته؟
    انیتا:هیچی .....
    باران:معلومه
    بعدم خیلی شیک ادامسشو بادکرد ترکوند
    هستی:من بدم میاد نکن
    باران:فدای سرم...بدت نیاد
    هستی:خیلی لوسی باران
    باران:اوهوم میدونم داداشیم میگه..ولی تقصیرخودم نیست که
    انیتا:خداشانس بده
    باران:ساکت بابا...خل
    ستاره:باهاش موافقم
    هستی:ولی خدایی باران...تو حوصلت سر نمیره توی فامیل؟
    باران:چرا سربره؟شما خل و دیونه هاهستین منو سرگرم میکنید دیگه...
    یعنی میخواستم بزنمششششششش دختره پرو انگار داره بادلقک حرف میزنه...بعدازاین حرفش خیلی ریلکس پاش انداخت روی اون یکی پاش روشو کرد طرف پنجره ...وادمسش رو دوباره ترکوند...بعدشم خیلی ریلکس سرشو برگنندون یه خنده دوندون نمازد
    هستی:زهرما
    باران:توجونت فدام شی
    انیتا:حالابخی این حرفارو...دانشگاه رو چیکارمیکنی؟باران میدونمی چقد رعقبی؟
    باران:هوف..شروع نکن فعلا که ازدست قسردر رفتم....بعدم همش تقصیر این رادمنشه به منچه
    هستی:یعنی اصلا تقصیر تونیست؟
    تا باران امد حرفی بزنه گارسون چیزایی که سفارش داده بودیم رو اورد...امروز بعدازاینکه باران سیستم رو ازهک دراورد براش یه پیام فرستادم بلکه دست ازهک کردن برداره..("بازی خوبی نیست..پاتوبکش کنار")اونم با اسم مستعارم که پیشنهاد ارین بود..واقعا پیشنهاد خوبی بود....که اسم پرنده بزاریم..اخه یکی ازگروه های مافیایی اسامی حیون گذاشته..یکی دیگه ازگروه های مافیایی اسم متسعار گذاشتن...گروه مافیایی ما دومین گروه مافیایی توی جهانه که کلا باهیج کسی شوخی نداره...بیشترهم توی کار اسلح است:).....ولی یه تصمیمی گرفتم اونم اینکه حقیقتو بگم...یعنی بگم که حافظم برگشتم بگم چرا نذاشتم پزشک معاینم کنه...چون اون پزشک ازطرف یکی ازگروه های مافیایی بودکه زیر دستمون بود البته مثلا زیر دستمون بود دراصل خبر میبرد میوورد...مطمئنم درمانم نمیکرد میکشتتم..
    هستی:ستاره کجایی؟
    ستاره:هوم!همینجا
    باران:معلوم سه ساعت داره صدات میکنه..بچه هااا یه نظر؟!
    انیتا:چی؟
    باران:پایه ای کوروس هستین؟
    بااین حرفش شکه شدیم...
    انیتا:تو ادم نمیشی؟حتما باید پدرت یه چیزی بهت بگه؟
    باران:ععع ضدحالا....برای من بدمیشه
    ستاره:نه خیرخانومی برای هممون بدمیشه...مخصوصا که الان بابا اینای منم برگشتن
    انیتا:جدی؟کی؟
    باران:امروز
    هستی:باران خیلی کله خرابی
    باران:میدونم...بعدم چیزی نمیشه..فوق فوقش بابا دوتا داد سرم میزنه یه پنج شیش ماه پول توجیبیمو قطع میکنه..یه دوهفته نمیزاره بیام ازخونه بیرون...باباجونم پول تو جیبیمی قطع میکنه..درنهایت پدرجون مجبورم میکنن برم نیوریک پیش داییم برای ادامه تحصیل همین
    فقط داشتیم با دهن باز وچشای گرد شده نگاهش میکردیم
    سه تامون باهم:همین
    باران:زهرمار...ترسیدم..خب همین همین که نه..من تازه اسون گرفتم ...
    هستی:بازخوبه اسون گرفتی...
    انیتا:بعد تو ازچند نفرپول توجیبی میگری؟
    باران:خب به نکته خوبی اشاره کردی..به خاطراینکه تنهانوه ای دختر پدریم هستم..هم ازباباجونم..هم خان عمو...اوممم بابام که جدا....ازطرفی پدری هم چون میشه گفت منو خورشید و مهتا کوچیک ترین نوه ها هستیم ازپدرجونمو خان داییم پول توجیبی میگریم
    هستی:بدنگذره؟
    باران:نه نمیگذره...ولی خدایی به خوب نکته ای اشاره کردی اصلا خان عمو رو یادم نبود
    انیتا:چطور؟
    باران:میدونی که دوست خان عموم پلیسه
    ستاره:درجشون چیه؟
    باران:اومم فکرکنم درجش سرهنگ دوم باشه...
    هستی:راستی باران..یکی ازعمو های پدرتم پلیس بود درسته؟
    باران:اهوم...سرلشکر...
    ازدست این دخترشیطون...بااینکه میدونه چه خبره اطرافش بازم هک میکنه؟..ولی من باید بهشون اطلاع بدم
    باران:ستاره..توچته هی میری توهپروت؟باباگوشیت خودشوکشت
    ستاره:باش بابا...
    روی گوشیم اسم اقای کیانفر خودنمایی میکرد..نمی دونم چرا ترسیدم...ولی جواب دادم
    ستاره:سلام
    اقای کیانفر:به ستاره خانوم!کجایی؟
    ستاره:اوم ..بابچه ها امدیم کافی شاپ
    اقای کیانفر:خوبه...باران خوبه؟
    ستاره:بله خوبه
    اقای کیانفر:ستاره!امروز میایی اینجا برات ماشین میرفستم همون کافی شاپی که هستین
    ستاره:چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟
    اقای کیانفر:برای ماا نه..ولی برای توچرا..ستاره دفعه اخرته که چیزی رومخفی میکنی
    واییی اینا ازکجا متوجه شدن؟
    ستاره:معذرت میخوام..میام توضیح میدم.
    اقای کیانفر:حالاشد...تایک ساعت دیگه برات ماشین میرفستم...به بچه هاهم بگو برن خونه براشون بهتره..امشب کمتر توی خیابون باشین بهتره
    ستاره:چیززی شده؟
    اقای کیانفر:خودت بهتر میدونی...یه سری ادم به عرضه که خیلی فکرمیکنن زرنگن دور زدن مارو...
    ستاره:خب؟
    اقای کیانفر:خب چی؟
    ستاره:عع چیزه میشه من...
    اقای کیانفر:یه بار اجازه دادم بسه...ستاره تایک ساعته دیگه اینجایی بچه هارم بهتره برگردونی....اصلادلم نمیخواد اتفاقی بیوفته.خب؟
    ستاره:حتما
    باران:کی بود؟
    ستاره:هیچی من بایدبرم..فقط بچه ها شماهام زود برین خونه
    باران:چرررررررررررررااااااااااااااا
    ای دردو چرا....اخه مگه میتونم بهش بگم که امشب قرار بگیر بگیر راه بندازن وادم کشی...مگه میتونم بهش بگم؟ای خداا
    ستاره:نمی دونم...به خاطرخودتون میگم من برم بای
    باران:باچ بلو بابایییه
    هستی:بای
    انیتا:بای
    بعدازاینکه من رفتم به انیتا یه اس دادم که سریع باراون متقاعد کننه که برن خونه...همون موقع رانند رسید حالاخوبه گفته بودن یک ساعت دیگه....
    نزدیکایی خونه اقای کیانفربودم که انتیا اس داد باران رو راضی کرده ...والانم خونن
    اخیش اینم ازاین..بلاخره رسیدم..وقتی رسیدم همه اونجا بودن ...فقط اترین نبود...که بعد متوجه شدم برای معامله که سرمون کلاه گذاشتن به خیال خودشون رفته :)بادم شیز بازی کردن همینه......
    ___
    لینک نقد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    خواهش میکنم بگین رمان چه کم کسرایی داره...عیب هاش روبگین...توی نظرسنجی هم شرکت کنید
    :)
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :campeon4542:پست سی وهشتم:aiffwan_light_blum:
    باران:
    نمی دونم چرا انقدر اانتیا اسرار داشت زودتر بریم خونه....ازطرفی هم خودم بدم نمی یودمد...توی راه که بودم باز اون دختره لکسی بهم زنگ زد
    ولی من باز قبول نکردم ببیننمش...من باید سردربیارم چه خبره شده به جون میخرم خطر سرلب تاب رفتن بابا ..ولی این کارو میکنم
    بلاخره رسیدم...هیچ کسی خونه نبود....هوف بازکجا رفتن؟به مامان زنگ زدم گفت خونه پدرجونه...
    باران:سلام مامان کجایی؟
    مامان:خونه بابا!تونمیایی؟
    باران:مهتاو خورشید هستن؟
    مامان:نه نیستن
    باران:خب پس من نمیام سلام برسونید
    مامان:باران جان باباگفتن برای شام حتما باید بیایی خب؟
    هوف ازاون دستوریا بود که اگه نمی بگی نه
    باران:چشم...خودم میام
    مامان:باش مامان خدانگهدارت
    باران:خداحافظ
    بعدازاینکه تماس قطع شد رفتم سرلب تابم...ولی قبلش لب تاب بابارو اوردم..خیلی ریسک بزرگی بود...واقعا ترسیده بودم تاحالا ازاین غلطا نکره بودم
    چون میدونستم اگه بابامتوجه بشه کلمو میکنه....چون من لب تاب دومی باباروبرداشتم...لب تاب اولیش عیب نداره این دومیه مهمه که برای کارش...نمی دونم چرا اصلا رفتم سراغ لب تاب بابا...بااینکه میدونم شغل باباچیه...با این فکررفتم لب تاب رو گذاشتم سرجاش..رفتم سراغ لب تاب ستاره....مطمئنم یه چیزی میدونه....امدم وارد بشم که ...هوف رمز میخواست...چرا هواسم نبود؟کلا بی خیال لب تابش شدم...رفتم سراغ لب تاب خودم...باید ازراه هک وارد سیستمش میشدم...وقتی وارد شدم....یه پیغام برام امد نوشته بود ازطرف ابلیس("بهتر سرعقل بیایی کوچولو")وایی این کیه بود دیگه؟....وایی خدااا لب تابمو هک کرده بودن....یعنی کی این ابلیس؟حتی ازاسمشم چندشم میشدم یه جوری میشدم بااین اسم مزخرفش اه اه....هوف....حالم خیلی گرفته بود تا اینکه ردشو تونستم پیداکنم...ودراخر هک...کل سیستمش روهک کردم
    داشتم برای خودم میگشتم توی لب تابش همه عکساش رو زیرو رو کردم بهش نمی خورد ایرانی باشه اخه بور بود عین خارجیابود...هیکلی بور بهش میخورد 23،24 سالش ...داشتم سیستمش رو زیرو رو میکردم که یه عکس دونفر نظرمو جلب کرد خودش بود بادوستش...دوستش هیکلی تربود..چهارشونه...توی عکسم تیپ سرمه ای زده بود...چشاش سبز ابی بود...بور سفید بود..موهاشم مشکی پرکلاغی بود...واییی خدااا اخماشم توهم بود....من این موخوامم.....اوه اوه اگه الان بردیا بود کلمو میکند.....میخواستم سیتمش رو ازهک خارج کنم ولی اول براش یه پبغام گذاشتم("عقل نخواد به سرم بیاد باید کی رو ببینم شیربرنج؟")....ولی خدا پدر این کلاسا زبان رو بیامرزه ....هوف حوصلم سررفته بود...توی یک تصمیم ناگهانی رفتم سراع سایتی که عضوش بودموقتی واردشدم...چندتا عکس اسلحه جدید بود که یکیش رو توی اتاق بابادیده بودم واین واقعا منو میترسوند....نمی دونم چراااا هاااا؟
    یک خطم پایینش نوشته بود که بلد نبودم رمز گشایی کنم....به خاطراینکه حوصلم بیاد سرجاش سایت رو هک کردم وقتی سایت رو هک کردم چندتا خط دیگم اضافه شد اوناروتونستم رمز گشایی کنم یکی ش این بود(امشب ساعت 9 گروه های یک و دو اماده باش)
    دومیش این بود که هم تعجب کردم هم ترسیدم(بهادر خان برگشته مواظب باشین)هوف چرا انقدر ترسسیدم نمی دونم؟
    به لطف عمو جون این زبان رمز گشایی رو بلد بودم ازبس گیردادم بهشون که میخوام یاد بگیرم...عموجونم بعدازاسرارهای زیاد من قبول کردن ....
    بخیال سایت شدم..رفتم یه دوش کارامو کردم راه افتادم به سمت خونه پدرجون نمی دونم چرا ترسیده بودم چون هیچ چیزی این سایت مثل ادم نبود ....خیلی غیرعادی بود....توی راه بود که گوشیم زنگ خورد راشا بود هوف
    باران:بله
    راشا:سلام باران خانوم بی عصاب خوبی؟
    باران:ممنون!کاری داشتی؟
    راشا:اره
    باران:بگو
    راشا:میگم باران فکر کردی روی پیشنهادم؟
    باران:اره
    راشا:خب؟
    باران:باش قبول کی قرار بزاریم؟
    راشا:فردا خوبه؟ساعت5 جاش رو هم اس میکنم
    باران:باش فعلا
    راشا:فعلا
    توی یک تصمیم ناگهانی قبول کردم که ببینمش دقیقا دودیقه بعد اس امد بلد بودم کجاس نزدیک دانشگاهمون بود
    بلاخره بعدازیک ساعت چهل وپنچ دقیقه رسیدم همون موقع خورشید مهتام رسیدن اخ جووون تنها نیستن درضمن ازاین فکرو خیالم درمیام:)
    ______________________-
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    اسلحه ای که توی اتاق پدر باران:)
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    25r30wiپست سی ونهم:ura:
    ستاره:
    استرس بدی داشتم...نمی دونم چرا؟نگران اترین بودم...شاید بی دلیل بود شایدم نه..توی پذرایی نشسته بودیم....به غیرازمن بهادر خانو بردیا وبهبودو مامان باران بودن...ولی خود باران خواب بود..معلوم نیست تاصبح چه غلطی میکنه که تا ظهر خوابه....امروز قرار بعدازامدن بهبود...بهادر خوان یه زنگ به دانشگاه بزنن ههه الهی بگردم برای باران...همون موقع صدای درامد..بعدش هم اترین...به چشام اعتماد نداشتم واییی خداییی من اترینم تیر خورده؟
    ستاره:اترین!
    اترین:سلام!چیزی نیست
    بهادر خان:چیزی نیست؟یعنی چی؟
    اترین:بزارین برسم میگم
    مامان باران:رسیدی بگو!
    اترین:چشم زن داداش...توی راه پلیس دنبالمون کرد ماهم فرارکردیم..همین
    عمرا اترین یه همیچین کاری بکنه...محاله
    بهادر خان:اترین مگه من باتو شوخی دارم؟
    اترین که قشنگ به خودش امد یعنی مسخره بازی تموم....
    اترین:غلط کردم خان داداش...حواسم نبود ناغافل یه تیرکوچولو خوردم..همین
    ستاره:ازدست تو!
    اترین:جدی؟
    ستاره:هوم؟چرااینجوری نگام میکنی؟
    راستی دیشب به باران گفتم که به بابااینا گفتم که حافظم برگشته:)
    اترین:بگیرم بزنمت...دلم خنک شه؟
    ستاره:دلت میاد؟
    اترین:خب مسئله همین جاس دلم نیماد....ولی دارم برات دختره پرو
    ستاره:خودتی
    بهادر:بسه دیگه...بردیا برو اون تلفن بیار
    اترین:بازچی شده؟به کی میخوای زنگ بزنی؟
    بهادرخان:یوسفی..
    صدای باران همون موقع امد
    باران:سلامممممممممممممممممم..من تشریف اوردم..صبحم بخیر
    بردیا:بزار بیایی پایین بعد برای خودت نوشابه بازکن
    باران:باش....عمو...دستت چی شده؟
    جواب اینو چی بدیم؟
    اترین:هیچی
    باران:عع جدی؟دستی که هیچیش نشده رو میبندن؟گچ میگرن؟
    اترین:باران
    باران:هوم!
    بهادرخان:باران...این طرز حرف زدن بابزرگترت نیست
    باران:ولی بابا...
    بهادرخان:به جای چشم گفتنه دیگه؟
    باران:....
    بهادرخان:نشنیدم
    همیچن گفتن نشیدم من سرمو به جای باران به معنی اره فهمیدم تکون دادم
    باران:چشم
    بعدم راهشو گرفت رفت طرف اشپزخونه
    اترین:باران!
    باران:طبق معمول به من هیچ ربطی نداره
    وایی خدااا...الانکه اشکش دربیاد...هوف
    اترین:خب خان داداش...من الان بارانو چیکارکنم؟
    بهادرخان:لازم نکرده کاری بکنی....
    بعدم رفتن توی اشپرخونه هوف...
    بهبود:واقعا چرا این انقدر لوسه؟
    مامان باران(خاله بهار):بهبود!
    بهبود:غلط کردم
    دقیقا پنج دیقه بعد باران بانیش بازامد..واین یعنی اینکه همه چی حله...اوفیششش
    باران:دستت بهتره؟
    اترین:بله
    باران:نوموگی شی شده؟
    اترین:خوردم زمین
    باران:اهاااان..مواظب باش خوب
    ازاون اهاااانااابود.....
    باران:من برم سرفیلمم فعلا
    بعدم جیم زد رفت بالا
    بردیا:غلط نکنم داره یه کارایی میکنه
    بهادرخان:ازاون دختره الینا خبری نشد؟
    بردیا:نه..مایلکم حرفی نمیزنه....
    بهبود:فقط یه خبره دست اول داریم
    بهادرخان:چی؟
    بهبود:جوزف..پسرمسیح...یه سری اطلاعات به دست اورده....
    بهادرخان:ازکی؟فقط شانس بیارید ایندفعه چرت نباشه
    بهبود:نه چرت نیس!
    بهادرخان:خب؟
    بهبود:این اطلاعات ازیه دختره ویه پسره ...دختره توی هک حرف نداره یه جورایی دنبالشن ولی دستشون بهش نرسیده....پسره هم مشناسید...امیرسام..
    بهادرخان:خب داره جالب میشه...
    بهبود:امیرسام بلاخره تونست....معامله اسلحه های که ازچین واردمیشه روببند..دقیقا تادوماه دیگه...واردمیشه...
    بهادرخان:خوبه...افرین..نه خوشم امد پسرخودمی
    بهبود:درس پس میدیم
    بهادرخان:عموجون درجریانن؟
    بردیا:بله...همین امروز پاشا بهشون خبرداد
    بهادرخان:راستی..مجدم داره درد سرسازمیشه....فقط رادمنش به دردمیخوره...بقیه رو ....
    اترین:به عموجون بگیم؟
    بهادرخان:جرات داری کاری رو بدون هماهنگی انجام بده
    اترین:باش غلط کردم...من برم استراحت فعلا...
    ستاره:فعلا
    خب اینم ازاین .....بلاخره مجد میره کنار اخیشش....خیلی داشت سروصدا میکرد
    بهادرخان:ستاره
    ستاره:بله!
    بهادرخان:ازکارای باران خبرداری؟نگرانشم..معلوم نیست داره چه غلطی میکنه...یه مدتی هست کل سیستماو رمزا ریخته بهم
    ستاره:فعلا که کارخواصی نکرده
    بردیا:هنوز خواهرمنو نشناختی...نمیاد بهت چیزی بگه....باید خودت مچشو بگیری..نمی تونی خودم هستم
    ستاره:نمیخوام که دستش بشکنه....خودم هستم شماهم به کاراتون برس
    بردیا:امردیگه؟
    ستاره:نبود
    بردیا:هووو بامافوقت درست حرف بزن....
    بهادرخان:بسه...سرم رفت..میخوایین حرف بزنید برین بیرون تا جفتتون پرت نکردم بیرون
    خیلی شیک خفه شدیم:)
    همون موقع تلفن روبرداشتن..
    خاله بهار:به کی زنگ میزنی؟
    بهادرخان:یوسفی
    یاخدااااااااااا
    بعدازقطع شدن تلفن...من کلا خفه بودم...چون ازاون موقع هابودکه وحشتناک عصبانی بودن وکسی جرات نفس کشیدن نداشت...کلا چشاشون به سرخی میزد...همیچن دادزدن اترین..اترین که سهله صدتا خونه اونطرف ترم شنیدن...باران واترین سریع امدن پایین...الهی بگردم اترینمووو.وو یایه تیشرت وشلوارک بود
    اترین:چی شده خان داداش؟
    بهادرخان:الان باید بفهمم خانوم 20 روزازدانشگاه اخراج شده؟
    کلا داشتن باداد حرف میزدن....طوری که کل خونه روی ویبره بود..بارانم که هییچی قیافش رنگ گچ دیوار
    اترین:خ.ب...خب
    بهادرخان:خب چی؟باران
    من یکی که سکته ناقص زدم
    بهادرخان:حالا باردامنش کل میندازی توی دانشگاه اره؟
    باران:بابا غلط کردم
    بهادرخان:تاشیش ماه ازپول توجیبی خبری نیست....درضمن...تاقبل ازاینکه خودم برم پروندتو بگریم درس بی درس
    باران:بابایی
    بهادرخان:ساکت..حرف نزن...
    چشای بهادر خان قرمز قرمزبود...رگ گردنشم زده بودب بیرون اوه اوه
    بهادرخان:خب پس رادمنش رومیشناسی؟
    باران:م....من...من غ...من غلط بک...من غلط بکنم
    بهادرخان:درس بی درس...افتاد؟
    خاله بهار:بهادرجان الان عصبانی هستی...توی عصبانیت تصمیم نگیر...باران برو بالا سریع
    بردیا:مگه مامان باتو نیس
    همچین سرش داد زد جیم زد رفت بالا منم داشتم میرفتم که..
    بهادرخان:که هیچ خبری نیست؟هوم؟
    خدااا:(
    ستاره:غلط کردم بهادرخان
    بهادرخان:جدی؟ببینم...سرکیو کلاه میزاری؟فکرمیکنی همایون بفهمه زندت میزاره؟
    همایون اسم بابایمم بود...وباید بگم که عمرا
    ستاره:غلط کردم ....همین یه دیفعه
    بهادرخان:عمرا...
    اترین:خان داداش غلط کرد...همین یه دفعه ببخش
    بهادرخان:وقتی میگم نه یعنی نه.....وقتی مقامش روگرفتم میفهمه یه حرفو ده بارنمیزنن
    گرفتن مقام=مرگ
    ستاره:غلط کردم..هرکاری بگین میکنم ..فقط مقام نه..خواهش
    خاله بهار:بهادرجان!
    فقط خاله بهارمیتونست بهادرخانو راضی کنه
    بهادرخان:فعلا کاری بامقامت ندارم....همین یه دفعه روبه خاطر بهار میبخشمت..ولی دفعه دیگه تکرارشه خودت میدونی ستاره..افتاد؟
    ستاره:بله
    بهادرخان:حالاهم جلوی چشمم نباش...تاببینم جواب همایونو چی بدم برو
    یعنی جیم توی اتاقم...من تورومیکشمت باران....اصلا دلم نمیخواست برم ببینمش...ولی وقتی سرشام نیومد واقعا نگرانش شدم...وقتی رفتم توی اتاقش دیدم خواب خیس عرق...وقتی به پیشونیش دست زدم دیدم داره توی تب میسوزه...وایی خدای من باورم نمیشه انقدر حساس باشه نسبت به بهادرخان...هرفکرمیکردم به غیرازتب کردنش...سریع رفتم به بقیه خبردادم..دقیقا نیم ساعت بعدش دکتربالای سرش بود
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_light_acute:پست چهلمHapydancsmil
    اترین:
    واقعا عصابم خورد بود...تاموقع شام ازش خبرنداشتم خیلی کم پیش میومد خان داداش اینطوری سرش دادبزنه...وقتی ستاره اونطور سرمیزامد گفت باران تب کرده....واقعا ترسیدم...خان داداش واقعا تعجب کرده بود..نگرانی میشد ازمولکول مولکول صورتش دید...حتی وقتی داشت اونطوری سرش دادمیزد...به خاطرنگرانیش بودنه اینکه بلایی سر دور دونش بیاد...اونم تنها دخترش...حالشو درک میکردم بااینکه پدرنبودم.....سراسیمه رفتیم توی اتاق باران....واقعا حالش بدبود...ولی بدترازهمه حال خان داداش بودوومعلوم بود اعصابش ازدست خودش خورده ..همیشه همینطوره وقتی باران رو دعوامیکنه حاله خودش بدمیشه....
    هییی
    خان داداش:سریع زنگ بزن دکتر اترین..بدووووو
    دقیقا نیم ساعت بعد دکتر امد...
    دکتر:چیزه خاصی نیست...
    خان داداش:چطور چیزی خاصی نیست؟بچم داره توی تب میسوزه
    دکتر:بهادرخان!شلوغش نکن...همش 2 درجه تب داره
    زن داداش:خوبه میگین دووووو درجه
    خان داداش:بردیا کو؟
    اترین:رفت ببینه کیه دم در
    همون موقع دربازشد..سروش خان وارشام وبردیا امدن تو..اوه اوه
    سروش خان:چه خبره؟باران چش شده؟
    زن داداش:تب داره بچم
    دقیقا درعرض سه سوت دکتر رفت کنار خودش امد...هرچی نباشه متخصص دیگه:)
    سروش خان:تب داره دقیقا 2 درجه که امده پایین...شده 1درجه ونیم
    خان داداش:خب میدونی سروش من اهل سرم نیستم...مثل بچه ادم قرص میدی بنویس
    سروش خان:نکه من اهل سرم هستم!حرفایی میزنی بهادر
    خان داداش:خود دانی....همین الانم باید تبش بیاد پایین
    ازاون زوراااابوووود
    سروش:هوم؟
    خان داداش:همونی که گفتم
    سروش خان:ازبچگیت زورگوبودی هستی
    خان داداش:اره ولی نه برای بچه هام
    ارشام:حالا چش شده؟
    همیچن خان داداش وسروش خان برگشتن نگاش کردن من به تغویض لباس نیازداشتم
    ارشام:چیزخوردم
    سروش خان:بروبیرون
    ارشام:خان داداش غلط کردم..به جون بردیا
    بردیا:توخلی به منچه؟
    سروش خان:جفتتون بیرون
    بردیا:خان داایی
    سروش خان:میری یا؟
    بردیا:خفه میشم
    زن داداش:وای چیکارکنم بچم شام نخورده؟
    خان داداش:بهبود..برو پایین بگو غذاشو بیارن بالابدو
    بهبود دقیقا پنچ دیقه بعدش باسینی غذا بالابود
    خان داداش:باران جان!بابا پاشوو...بابایی گل دخترم...
    باران:نوموخوام قهلم
    وایی خدااااااا من دلم ضعف رفت براش وای به حال خان داداش..اهان راستی دکترم مرخص کردیم رفت
    خان داداش:ببخش بابایی...نگرانت شدم خب...
    باران:راس میگی؟
    خان داداش:معلومه...پاشوببینم..شیطون خانوم..معلوم نیست دیروز چندتا میرفته نزدیک بود ماشین دخترمنو بگیرن
    باران:غلط کردن
    خان داداش:صدرصد...پاشو دیگه بابایی
    سروش خان:پاشو شیطون دایی.پاشو
    بلاخره باران عفو فرمودن وازجابرخاستن وغذا میل کردن..والا بخدازابس لوس بیش ازحدد
    بعدازمراسم غذاخوردن باران خانوم همه رفتم سی خودشون...من که رفتم توی اشپزخونه شام بزنم ازبس گشنم بود...شاممم به خاطرباران خانوم..شیش لیگ درست کرده بودن...میبنی؟بااش با خورشت قیمه..واییی من عاشق این سه تابودم....اینم بگمااا خان داداش اینارو گفت درست کنن به خاطرمراسم اشتی کنون
    :)
    ولی بلاخره باهم اشتی کردن الهی شکر...ولی من به شخصه اصلا دلم نمی خواد خان داداش عصبانی شه:)
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا