![2uge4p4 :campeon4542: :campeon4542:](/styles/default/xenforo/smilies/77/2uge4p4.gif)
![10 :aiwan_light_ghlum: :aiwan_light_ghlum:](/styles/default/xenforo/smilies/negash/Yahoo/10.gif)
باران:
باصدای زنگ گوشیم ازخواب نازدل کندم...یعنی میخواستم کسی که پشت خط رو بزنم تا جایی که میخوره...بدونه اینکه به شماره نگاه کنم:باران:هاااااااان؟چی خواب نازمو بهم زدی؟چی میگی؟
انیتا:یعنی بکشنتم ادم نمیشی...وحشی خواستم ببینم زنده ای یانه؟
باران:به توچه؟فضولی؟
انیتا:ادم نیستی
باران:توهسی بسه....
انیتا:کپیدی تگرگ؟
زهرمارو تگرگ...پاشدم چهارزانو نشستم روی تخت..
باران:یعنی بخدا میام مزنمتاااا یه باردیگه بگی تگرگ
انتیا:حالا حرص نخور..میگم بارانی.میای بریم دور دور؟
باران:اره پاییم...یه زنگ به هستی ام بزن ببین میاد
انیتا:مطئمنی؟
باران:وا چرا نباشم...به اترین میگم دیگه.....
یهو انگارصدفازبهم وصل کرده باشن
باران:ننننننننننننننننننننننننننننننهههههههههههههههههههههههههههه
انیتا:درد ترسیدم چته؟جن زده شدی؟
باران:بدبخت شدم..بابام
انیتا بنده خدا حل کرده:چی؟؟بابات چی؟
باران:امروز برمگیرده ایران
انیتا:اوه اوه.....بعد الان میتونی بیایی بیرون دیگه؟
باران:ببین به احتمال یک درصد
انیتا:ای درد و یک درصد
منو انیتا باهم ازبچگی دوست بودیم...البته رزیتاهم بودکه قطع رابـ ـطه کردیم کلا انیتا به خاطرمن با رزیتا دوس بود...که الانم کلا تموم کردیم دوستیمونو
باران:انی ساعت چنده؟
انیتا:ساعت.10 چطور؟
باران:هییی...اوه بابا امده من برم..کاری؟
انیتا:پس خبرم کن فعلا
باران:باشه فعلا
بعدازقطع کردن سریع رفتم یه دوش نیم ساعت که ازمن بعید بود گرفتم...اخه همیشه یه یک ساعتی طول میدادم..بعدازون سریع رفتم سراغ لباسام یه پیرهن کوتاه که کوتاهیش تاروی زانوم بود پوشیدم...سندلامم پامم کردم رنگ لباسم لیمویی بود مدلش شیک وساده بود(عکس لباسش رومیزارم)
نگاه اخرو به خودم توی اینه انداختم واقعا خوشگل بودمااااا ..چشام مشکی بود...پوستم سبزه البته نه خیلی سبزه هاااااا معمولی موهام مشکی مشکییی بلند تا کمرم میرسید...قدمم متوسط بود(یه چیزییی پوست سبزه معمولیییااااااا )
صورت گرد خوشمل...میشد گفت خوشگل بودم
فقط استرس داشتم....نمی دونم چرا!موهامم ریختم دورم یه تل هم رنگ لباسم زدم...رفتم پایین،دلم براشون یه ذره شده پود...وقتی رفتم پایین دیدم کسی نیست...به همین علت رفتم سالن اشپزخونه چون معمولا اونجا جمع میشدن نمی دونم چراهااااا؟واقعا دلم براشون تنگ شده بود..داشتم میرفتم سمت اشپزخونه که یکی ازخدمه هارو دیدم....بهم گفت بابا اینا توی باغن .هوف
سریع خودمو رسوندم به باغ ...صدای حرف زدنشون میومد...وقتی رسیدم بهشون بابا وبردیا پشتشون به من بود...مامانم انگار داشت باتلفن حرف میزد چون نبود...اترین وبهبود حواسشون به من نبود...ستاره هم سرش تا ته توی گوشیش بود..دیروز قرارشد بابااینا اول بیان خونه اترین بعدبرن خونه اقاجون...داشتن باهم حرف میزدن اصلا حواسشون به من نبود:
بابا:یعنی اترین نمی دونم چی بهت بگم...فقط شانس اوردی ایران نبودم
اترین:اخه خان داداش شمابگین من چیکار کنم؟
بردیا:همون کاری که همیشه میکردی
اترین:تویکی ساکت....
بابا:بسه...من این حرفا حالیم نمیشه اترین...بهت گفتم...
نذاشتم دیگه ادامه حرفشو بزنه...چون سریع ازپشت بغلش کردم..واقعا دلم براش تنگ شده...انقدرکه اشکم داشت درمیومد...انقدر دل تنگ بابایی بودم که همه چی یادم رفت...حتی استرس چند لحظه پیشم...بابا سریع بلند شد...همچین محکم هم دیگرو بغـ*ـل کرده بودیم...واقعا دلم براشون تنگ شده بود...چقدر دلم برای اغوش باباییم تنگ شده....اشکم دراومد ازخوشحالی بود...واقعا جطور تونستم دوریشونو تحمل کنم؟
بابا:هییی نبینم اشکای دخترمو!
باران:بابایییییی
بابا:جان دل بابا...دخترخوشگلم
باران:دلم برات تنگ شده..دیگه نریییاااااااااا باهات قهرمیکنم
بابا:باش دختره گلم.....قول دیگه نمیرم
اروم روی موهامو بوسید بعدم رفتم بغـ*ـل بردیا
بردیا:عععع تگرگم گریه نداریمااااااااااااااااا
باران:خیلی بدی باهات قهلم
بردیا:بیخود کردی با داداشت قهری دختره پرووو
همیچن فشارم میداد به خودش داشتم له میشدم...دلم براش یه ذره شده بود اروم سرمو نوازش میکرد چقدر دلم براش تنگ بود؟
همون موقع مامانو ازدور دیدم همچین دویدم بغلش که خودم ترسیدم نکنه بخورم زمین....همچین هم دیگرو بغـ*ـل کردیم...نمی دونستم چیکارکنم ازبس دلتنگشون بودم...اگه یه بار دیگه بخوان برن جایی منو نبرن باهاشون قهرم...دلم برای اغوش مامانم تنگ بود...دلم برای غرغراش تنگ بود...دلم برای مهربونیاش تنگ بود...برای همه چی...برای کله گرفتنام بامامان..دعواهام بابردیا...کله گرفتنامو کل کل کردنام بابردیا...دلم برای اخمایی بابایم تنگ بود..دلم برای گیردادنشا تنگ بود
دقیقا بعدازدوساعت که قشنگ نصف کمتر دل تنگیام درست شد...امروز اصلا دلم نمیخواست برم جاییی...به هیچ وج....واقعا دلم براشون تنگ بود..ستاره چی میشکید....الهی بگردم...ولی مامان ستاره عین من دوس داره...اینو همین چندساعته متوجه شدم چون بعدازمن سریع ستار رو بغـ*ـل کرد...واقعا عاشقشون بودم...به معنای واقعی عاشقشون بودم.....اون روز همه خونه بودن..برای ناهار رفتیم خونه اقاجون خیلی خوش گذشت مامان بابا دقیقا هرکدوم سه تا ساک که ازخودم بزرگتر بود برام سوغاتی اوردن ...بردیام دوتام اصلام پرونیستم خب یه دونه دخترماااااااااااااااااا شاممم رفتیم خونه باباجون بابای مامانم قابل توجه باشه که من ازطرف مادری فقط چندتا دختره همسن دارم ،دقیقا فقط یک ساله که برگشتن ایران ،باباجون یکی ازبهترین پزشکای مغزو اعصاب بودن ،به خاطرهمین بیشتر داییام پزشکن وجراح البته علاقه هم داشتنااااا ....یکیشون فقط جراح نیست که الان شمال تشریف داره..اسم دایی کوچیکم ارشامه عشق منه ....ارشام واترین باهم دوستای فابیرکن......
الان دقیقا چندهفتس شماله هرچی گفتم منم ببر گفت نه دوستام هستن نمیشه....اترین وارشام همم سنن دقیقا 29 ،30 سالشون جفتشونم بی اعصابن البته ارشام یه چند درجه بی اعصاب تره یه دادمیزنه خفه میشی همین ...
____________---
دانلود رمان های عاشقانه