Boredsmileyپست چهل ویکم
سلام به همگیHapydancsmil!چندروزی مسافرت بودم به نت درسترسی نداشتم ببخشید:)خب اینم ازپست چهل ویکم..ممنون که منتظرموندین:)Hapydancsmil
راشا:
بلاخره موقش رسید....دقیقا تا نیم ساعت دیگه کل دارو دسته مجد جمع میشه....بلاخره موفق شدم باران رو راضی کنم که ببنمش...ازاین بهترنمیشد...بعدازاتمام این عملیات باید یه زنگ به دیوید بزنم...چون میخوام چندوقت دیگه برم امریکا دیدنش...خیلی وقته ندیدمش بلاخره جزای ازگروهشم:)
دقیقا سرنیم ساعت رفتم پایین ...مجد و دارو دستش داشتن برای بهادرخان واقای کیانفر بزرگ نقشه میکشدن ههه جوجه ها..دقیقا همون موقع دربه وردی به شدت بازشد....حدود 20 نفر ریختن تو...همه سرتاپامشکی
مجد:چه خبره اینجا؟پس نگهبانا کدوم گورین؟
راشا:به خودت زحمت نده اقای مجد...
مجد:ازهمون اولم فهمیدم نمیشه بهت اعتماد کرد
راشا:پس چرا اعتمادکردی؟
مجد:خریت کردم
راشا:اونکه صدرصد
همون موقع بردیا امدتو:همه رو بکشین...به غیرازجناب مجد...باهاشون کارداریم
مجد:تودیگه کدوم خری هستی؟
اخه بردیا روی صورتش نقاب داشت:)
بردیا:موقع مرگت میفهمی
درعرض دوثانیه...تنها کسی که زنده بود فقط...مجد بود..رنگش پریده بود عین چی.....ومن فقط داشتم ازبالای پله ها نگاه میکردم...درکمال خونسردی حقشه مرتیکه بی همه چیز
تا بردیا نقابش روبرداشت بهادرخان هم امدن تو....سریع رفتم پایین
بهادرخان:خودت باید کارشو تموم کنی...راشا رادمنش
راشا:چشم حتما خیالتون راحت
بهادرخان:اگه خیالم ازت راحت نبود الان اینجا نبودی
مجد:میخوای چه غلطی بکنی؟
راشا:معلوم نیست؟میخوام جون بی ارزشتو بگیرم...زیادی نفس کشیدی ....زیاد اکسیژن حروم کردی...بسته دیگه
بهادرخان:بیرون منتظرم
بهادرخان وبردیا رفتن توی محوطه ..منم کلتمو دراوردم گذاشتم روی خفه کن...
مجد:خیلی بچه ای راشا...توعاقل ترازاین حرفایی
راشا:هه هنوز دست برنمیداری مجد؟
دقیقا روبه روی هم استاده بودیم اسلحم رو نشونه گرفته بودم روی پیشونیش....
مجد:واقعا میخوای بزنی؟بزن
راشا:باش..
بااین حرفم ماشه روکشیدم...وبدن بی جون مجد روی زمین پرازخون......حالم داشت بهم میخورد دیگه...رفتم بیرون که دیدم کیانفربزرگ هم ایستاده
کیانفربزرگ:تموم شد؟
راشا:بله تموم شد
کیانفربزرگ:خوبه....عالی بود...
بردیا:میگین چیکارکنیم همینطوری ولشون کنیم؟
کیانفربزرگ:ازتو بعید این حرف بردیا....اونایی که گرفتیم تکلیفشون معلومه....اونایی هم که مردن....حتی ارزش خاک کردن هم ندارن....کل ویلارو بفرستین روی هوا طوری که فقط خاکسترش بمونه.....
راشا:اگه اجازه بدین من برم..خیلی خستم
بهادرخان:مشکلی نداره میتونی بری
راشا:با اجازه
سریع راه افتادم سمت خونم..خب اینم ازمجد اخیش..حقش بود...مجد فقط یه زیردست بود....کل گروهش زیردست بهادرخان وکیانفربزرگ بود....
دقیقا سر5توی کافی شاپ بودم.....میشه گفت کافی شاپ جمع جوری بود...فقط هم یک طبقه داشت فضا نیمه تاریک بود....وقتی رفتم تو باران رو سریع پیداش کردم ..گوشه ترین میزنشسته بود....سریع رفتم طرفش ....جون حواسش اینجاها نبود باصدای سلام من پرید ازجا
باران:وای چته ترسیدم؟بلدنیستی مثل ادم بیایی؟
راشا:عذرمیخوام
باران:خیلی خب بخشیدم میتونی بشینی
فقط حیف دختر بهادرخان بود..وگرنه همچین میزدمش...
راشا:خب چی میخوری بگم بیاره؟
باران:بستنی شکلاتی باچتر...بانسکافه کیک شکلاتی
راشا:امر دیگه؟
باران:میخوایی بی مزه بازی دربیاری زنگ بزنم اترین بیاد دنبالم برم
اوه اوه...اگه اترین میفهمیدسرمو میزد
راشا:باش غلط کردم..
باران:دفعه اخره ها؟
راشا:چشم...
به گارسون که اون طرف تر ایستاده بود اشاره کرده م بیاد اینطرف ...بعدازدادن سفارشات به گارسون شروع کردیم به حرف زدن
راشا:ببین باران...واقعا کارمهمی باهات داشتم که گفتم بیایی ببینمت
باران:خب چه کاری؟
راشا:ببین باران من میدونم توهک میکنی...فقط میخوام به حرفام گوش بدی..خب؟
باران:اول اینکه توازکجا میدونی؟
راشا:فکرمیکنی شمارتو روازکجااوردم؟
باران:چه میدونم گفتم ازبچه ها گرفتی
راشا:نه خیر ...دقیقا همون شبی که قراربود بهادرخان بیاد ایران توسایت مارو هک کردی یادته؟
باران:انقدر سایت هک کردم که یادم رفت خب؟
راشا:خب این خیلی بده....من شمارت روازطریق هک به دست اوردم ..ببین باران تو توی هک نابغه ای خب؟جونت درخطره...باید پاتو بکشی بیرون ازهرچی هکه
باران:چرا اینو به من میگی؟اصلا این چیزا به توربطی نداره
راشا:قبول...اصلاهرچی تومیگی درست...ولی فقط به عنوان یه دوست دارم بهت میگم باران...کارخطرناکیه...
باران:راشا چرا متوجه نیستی...من عاشق هکم..من عاشق هیجانم
ای خدا حالا من بااین زبون نفهم چیکارکنم؟ای کاش خود داداش اینجابود تااینو ادم میکرد
راشا:خیلی خب...قبول....
نمی دونستم بهش بگم یانه...ولی داداش گفته بودکه بگم...اگه کوتاه نیومد...گفت اگه چیزی شد همه چیش پای من...هوف من خرم قبول کردم
راشا:ببین باران..اوممم
باران:چی چی میخوایی بگی؟
همون موقع گارسون سفارشاتمون رو اورد من فقط قهوه وکیک سفارش داده بودم...داشتیم چیزایی که سفارش داده بودیم رو میخوردیم
باران:خب داشتی میگفتی
راشا:ببین من برات یه پیشنهاد دارم....تومیتونی بامن کارکنی...یعنی..یعنی ببین من توی گروهی فعالیت دارم..خب؟
باران:دار هیجان انگیزمیشه..خب؟چه گروهی
راشا:خودت متوجه میشی چه گروهی...فقط ازت میخوام باهام هم کاری کنی
باران:بعداینطوری درخطرنیستم؟
راشا:اینطوری خودم هستم ....بعدم میدونم داری چیکارمیکنی
باران:اصلا چرا من باید بهت اعتمادکنم؟
راشا:ازاونجایی که من توروخیلی وقت میشناسم...ازاونجایی که انقدر نصبت بهت شناخت دارم که خودتم خبرنداری باران خانوم کیانفر
باران:اینا باعث نمیشه من بهت اعتماد کنم
راشا:اصلا میدونی تو اون سایتی که عضو شدی چه سایتیه؟
باران:توازکجا میدونی؟
راشا:بهت گفتم که...من خیلی چیزا درموردت میدونم..حتی میدونم لکسی هم باهات تماس گرفته
باران:راشا دارم خلم میکنی...مثل ادم حرف بزن
راشا:باش...ببین باران منو لکسی هم کاریم..خب؟توی وقتی اون سایت روهک میکنی دنبالتن...فقط شانس اوردی که اول لکسی ومن متوجه شدیم ...هنوز کسی چیزی نمیدونه
اره خیره سرم کل گروه هایی مافیایی دنبالشن
باران:یعنی من باید قبول کنم که باهات همکاری داشته باشم؟انوقت درامانم؟بعد میشه بگین جواب بابارو چی بدم؟
راشا:مثل همیشه..همیشه چیکارمیکردی؟فقط ایندفعه درامانی...هیچ کسی هم جرات نمیکنه بیاد سراغت...
باران:باید فکرکنم
راشا:باش..فقط تاکی؟
باران:سه روز دیگه خبرشو میدم..من باید برم فعلا
راشا:فعلا...منتظر جوابت هستم
سه روز بعد:
دقیقا سه روز ازدیدار منو باران میگذره امروز باران زنگ زدو موافقتش رو اعلام کرد...فقط باید یه ذره تغیرقیافه بده....چون دیوید خوب دختر بهادرخان رو میشناسه ازطرفی به داداش قول دادم