کامل شده رمان باران | meli770 کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از باران راضی هستید؟

  • عالیییییه

    رای: 18 81.8%
  • بدنیس

    رای: 3 13.6%
  • برو توافق

    رای: 1 4.5%

  • مجموع رای دهندگان
    22
وضعیت
موضوع بسته شده است.

meli770

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/31
ارسالی ها
1,588
امتیاز واکنش
20,057
امتیاز
706
سن
26
محل سکونت
قم
Boredsmileyپست چهل ویکم Hanghead
:campeon4542:سلام به همگیHapydancsmil!چندروزی مسافرت بودم به نت درسترسی نداشتم ببخشید:):campe45on2:
خب اینم ازپست چهل ویکمBokmal..ممنون که منتظرموندین:)Hapydancsmil

راشا:
بلاخره موقش رسید....دقیقا تا نیم ساعت دیگه کل دارو دسته مجد جمع میشه....بلاخره موفق شدم باران رو راضی کنم که ببنمش...ازاین بهترنمیشد...بعدازاتمام این عملیات باید یه زنگ به دیوید بزنم...چون میخوام چندوقت دیگه برم امریکا دیدنش...خیلی وقته ندیدمش بلاخره جزای ازگروهشم:)
دقیقا سرنیم ساعت رفتم پایین ...مجد و دارو دستش داشتن برای بهادرخان واقای کیانفر بزرگ نقشه میکشدن ههه جوجه ها..دقیقا همون موقع دربه وردی به شدت بازشد....حدود 20 نفر ریختن تو...همه سرتاپامشکی
مجد:چه خبره اینجا؟پس نگهبانا کدوم گورین؟
راشا:به خودت زحمت نده اقای مجد...
مجد:ازهمون اولم فهمیدم نمیشه بهت اعتماد کرد
راشا:پس چرا اعتمادکردی؟
مجد:خریت کردم
راشا:اونکه صدرصد
همون موقع بردیا امدتو:همه رو بکشین...به غیرازجناب مجد...باهاشون کارداریم
مجد:تودیگه کدوم خری هستی؟
اخه بردیا روی صورتش نقاب داشت:)
بردیا:موقع مرگت میفهمی
درعرض دوثانیه...تنها کسی که زنده بود فقط...مجد بود..رنگش پریده بود عین چی.....ومن فقط داشتم ازبالای پله ها نگاه میکردم...درکمال خونسردی حقشه مرتیکه بی همه چیز
تا بردیا نقابش روبرداشت بهادرخان هم امدن تو....سریع رفتم پایین
بهادرخان:خودت باید کارشو تموم کنی...راشا رادمنش
راشا:چشم حتما خیالتون راحت
بهادرخان:اگه خیالم ازت راحت نبود الان اینجا نبودی
مجد:میخوای چه غلطی بکنی؟
راشا:معلوم نیست؟میخوام جون بی ارزشتو بگیرم...زیادی نفس کشیدی ....زیاد اکسیژن حروم کردی...بسته دیگه
بهادرخان:بیرون منتظرم
بهادرخان وبردیا رفتن توی محوطه ..منم کلتمو دراوردم گذاشتم روی خفه کن...
مجد:خیلی بچه ای راشا...توعاقل ترازاین حرفایی
راشا:هه هنوز دست برنمیداری مجد؟
دقیقا روبه روی هم استاده بودیم اسلحم رو نشونه گرفته بودم روی پیشونیش....
مجد:واقعا میخوای بزنی؟بزن
راشا:باش..
بااین حرفم ماشه روکشیدم...وبدن بی جون مجد روی زمین پرازخون......حالم داشت بهم میخورد دیگه...رفتم بیرون که دیدم کیانفربزرگ هم ایستاده
کیانفربزرگ:تموم شد؟
راشا:بله تموم شد
کیانفربزرگ:خوبه....عالی بود...
بردیا:میگین چیکارکنیم همینطوری ولشون کنیم؟
کیانفربزرگ:ازتو بعید این حرف بردیا....اونایی که گرفتیم تکلیفشون معلومه....اونایی هم که مردن....حتی ارزش خاک کردن هم ندارن....کل ویلارو بفرستین روی هوا طوری که فقط خاکسترش بمونه.....
راشا:اگه اجازه بدین من برم..خیلی خستم
بهادرخان:مشکلی نداره میتونی بری
راشا:با اجازه
سریع راه افتادم سمت خونم..خب اینم ازمجد اخیش..حقش بود...مجد فقط یه زیردست بود....کل گروهش زیردست بهادرخان وکیانفربزرگ بود....
دقیقا سر5توی کافی شاپ بودم.....میشه گفت کافی شاپ جمع جوری بود...فقط هم یک طبقه داشت فضا نیمه تاریک بود....وقتی رفتم تو باران رو سریع پیداش کردم ..گوشه ترین میزنشسته بود....سریع رفتم طرفش ....جون حواسش اینجاها نبود باصدای سلام من پرید ازجا
باران:وای چته ترسیدم؟بلدنیستی مثل ادم بیایی؟
راشا:عذرمیخوام
باران:خیلی خب بخشیدم میتونی بشینی
فقط حیف دختر بهادرخان بود..وگرنه همچین میزدمش...
راشا:خب چی میخوری بگم بیاره؟
باران:بستنی شکلاتی باچتر...بانسکافه کیک شکلاتی
راشا:امر دیگه؟
باران:میخوایی بی مزه بازی دربیاری زنگ بزنم اترین بیاد دنبالم برم
اوه اوه...اگه اترین میفهمیدسرمو میزد
راشا:باش غلط کردم..
باران:دفعه اخره ها؟
راشا:چشم...
به گارسون که اون طرف تر ایستاده بود اشاره کرده م بیاد اینطرف ...بعدازدادن سفارشات به گارسون شروع کردیم به حرف زدن
راشا:ببین باران...واقعا کارمهمی باهات داشتم که گفتم بیایی ببینمت
باران:خب چه کاری؟
راشا:ببین باران من میدونم توهک میکنی...فقط میخوام به حرفام گوش بدی..خب؟
باران:اول اینکه توازکجا میدونی؟
راشا:فکرمیکنی شمارتو روازکجااوردم؟
باران:چه میدونم گفتم ازبچه ها گرفتی
راشا:نه خیر ...دقیقا همون شبی که قراربود بهادرخان بیاد ایران توسایت مارو هک کردی یادته؟
باران:انقدر سایت هک کردم که یادم رفت خب؟
راشا:خب این خیلی بده....من شمارت روازطریق هک به دست اوردم ..ببین باران تو توی هک نابغه ای خب؟جونت درخطره...باید پاتو بکشی بیرون ازهرچی هکه
باران:چرا اینو به من میگی؟اصلا این چیزا به توربطی نداره
راشا:قبول...اصلاهرچی تومیگی درست...ولی فقط به عنوان یه دوست دارم بهت میگم باران...کارخطرناکیه...
باران:راشا چرا متوجه نیستی...من عاشق هکم..من عاشق هیجانم
ای خدا حالا من بااین زبون نفهم چیکارکنم؟ای کاش خود داداش اینجابود تااینو ادم میکرد
راشا:خیلی خب...قبول....
نمی دونستم بهش بگم یانه...ولی داداش گفته بودکه بگم...اگه کوتاه نیومد...گفت اگه چیزی شد همه چیش پای من...هوف من خرم قبول کردم
راشا:ببین باران..اوممم
باران:چی چی میخوایی بگی؟
همون موقع گارسون سفارشاتمون رو اورد من فقط قهوه وکیک سفارش داده بودم...داشتیم چیزایی که سفارش داده بودیم رو میخوردیم
باران:خب داشتی میگفتی
راشا:ببین من برات یه پیشنهاد دارم....تومیتونی بامن کارکنی...یعنی..یعنی ببین من توی گروهی فعالیت دارم..خب؟
باران:دار هیجان انگیزمیشه..خب؟چه گروهی
راشا:خودت متوجه میشی چه گروهی...فقط ازت میخوام باهام هم کاری کنی
باران:بعداینطوری درخطرنیستم؟
راشا:اینطوری خودم هستم ....بعدم میدونم داری چیکارمیکنی
باران:اصلا چرا من باید بهت اعتمادکنم؟
راشا:ازاونجایی که من توروخیلی وقت میشناسم...ازاونجایی که انقدر نصبت بهت شناخت دارم که خودتم خبرنداری باران خانوم کیانفر
باران:اینا باعث نمیشه من بهت اعتماد کنم
راشا:اصلا میدونی تو اون سایتی که عضو شدی چه سایتیه؟
باران:توازکجا میدونی؟
راشا:بهت گفتم که...من خیلی چیزا درموردت میدونم..حتی میدونم لکسی هم باهات تماس گرفته
باران:راشا دارم خلم میکنی...مثل ادم حرف بزن
راشا:باش...ببین باران منو لکسی هم کاریم..خب؟توی وقتی اون سایت روهک میکنی دنبالتن...فقط شانس اوردی که اول لکسی ومن متوجه شدیم ...هنوز کسی چیزی نمیدونه
اره خیره سرم کل گروه هایی مافیایی دنبالشن
باران:یعنی من باید قبول کنم که باهات همکاری داشته باشم؟انوقت درامانم؟بعد میشه بگین جواب بابارو چی بدم؟
راشا:مثل همیشه..همیشه چیکارمیکردی؟فقط ایندفعه درامانی...هیچ کسی هم جرات نمیکنه بیاد سراغت...
باران:باید فکرکنم
راشا:باش..فقط تاکی؟
باران:سه روز دیگه خبرشو میدم..من باید برم فعلا
راشا:فعلا...منتظر جوابت هستم
سه روز بعد:
دقیقا سه روز ازدیدار منو باران میگذره امروز باران زنگ زدو موافقتش رو اعلام کرد...فقط باید یه ذره تغیرقیافه بده....چون دیوید خوب دختر بهادرخان رو میشناسه ازطرفی به داداش قول دادم
 
  • پیشنهادات
  • meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_light_blumf:پست چهل ودومHapydancsmil
    :aiwan_lighft_blum:سلام سلام !امیدوارم خوبو خوش باشین...Hapydancsmil
    Bokmalیکی دوتا نکته رو باید بگم:Boredsmileyیکی اینکه هنوز شخصیت اصلی وارد داستان نشدهBoredsmiley
    :campe545457on2:دوم اینکه ممنون همراهیم میکنید.Hapydancsmil..Bokmalلطفا توی نظر سنجی شرکت کنید...Boredsmileyهرکم کسری رمان داره بیایید بگید تا برطرف شه ممنون ازهمراهیتون خیلی دوستون دارم:aiwan_light_girl_pinkglassesf:

    باران:

    نمی دونم روی چه حسابی قبول کردم که با راشا وگروهش هم کاری کنم..؟شاید..شاید ازروی کنجکاویه...ولی ازاین میترسم بابابویی ببره..انوقت که خونم پای خودمه...هوف خدایا خودت کمک کن من فقط خودتو دارم....میخواستم به ستاره بگم که قبول کردم با راشا همکاری کنم..ولی یه چیزی مانع میشد...مثل قضیه هک کردنم ازش پنهون کنم...نمی دونم چرا؟حتی ازاترین پنهون کردم...واقعا جای تعجب داشت برای خودم...چون اولین کسی که ازکارام باخبر میشد اترین بود...هوف
    نمی دونم روی چه حسابی روی راشا رادمنش حساب باز کردم..نمی چرا بهش اعتمادکردم...ولی هرچی بود قبول کردم برم توی گروهش به اسم الینا ..راشا بهم گفت نه باید اسم و فامیلی خودمو بگم..چرا؟وقتی ازش پرسیدم گفت خودت به موقعش متوجه میشی....واقعا سردرنمیوردم....واین باعث میشد کنجکاویم بیشتر تحـریـ*ک بشه...به گفته راشا حتی باید قیافمو باگریم تغییربدم...واین یعنی فاجعه...اخه من چه بهونه ای باید مامان وبابا وبردیا وبهبود اترین راضی کنم؟هان؟
    البته راشا مگفت راهش روپیداکرده....فعلا که بهش اعتمادکردم..پس باید تا اخرش بهش اعتمادمیکردم..ولی اخرکجابود؟اصلا این گروه چی بود؟کارشون چیه؟
    وقتی وارد سایتشون شدم به عنوان یک عضو رسمی تازه وارد...ترسیدم..برای اولین بار ازهک ترسیدم..ازکارای که کردم ازسایتایی که هک کردم...ازتلفنایی که بهم میشد....ازحرف راشا وقتی گفت لکسی رومیشناسه..چون دوباره لکسی بهم زنگ زد...گفت به مدت چند وقت امدن ایران...نمی دونم به چه دلیلی امدن...
    ولی اینو میدونم برام کارت دعوت فرستاده..به عنوان یه عضو تازه وارد توی گروهشون.....وقتی ازلکسی پرسیدم کارت دعوت چیه...بهم گفت یه جشن برای اعضاءگروه که برای توگرفتن...اعضاءاصلی گروه امدن ایران به افتخارتو...نمی دونم چرا؟مگه من کیم؟من فقط باران کیانفرم همین...که به هک علاقه خاصی داره
    امشب شب مهمونیشون ومن باید باشم به گفته راشا ولکسی....ولی چه بهونه ای برای بابابیارم؟وقتی به راشا گفتم گفت بگو تولد یکی ازبچه های دانشگاست که منم دعوت کردن....
    منم رفتم همینو به باباگفتم...بعدازدوباره اسرار کردن قبول کرد به شرط اینکه سرساعت 9 خونه باشم..خداروشکر مهمونیشون ساعت 8 تموم میشد....
    خدایا خودت هوامو داشته باش..خیلی به کمکت نیاز دارم..ازاسترس وهیجان وزیاد دستام یخ کرده بود..ازساعت 3 رفته بودم اریشگاه ....این اریشگاهم راشا معرفی کرده بود....وقتی کار گیریمم تموم شد ...وقتی توی اینه به خودم نگاه کردم ...خودم خودمو نشناختم...یه دختر سبزه باچشای عسلی...باموهای خرمایی...ابروهام همون بود چون گفتم نمیخوام دست بهشون بزنی اونم قبول کرد...
    من اصلا این شکلی نبودم...گندمی بودم....موهام بلوطی بود...تا کمرم میرسید ولی موهای الانم کوتاه بود...چشام طوسی مشکی بود...ولی چشای الانم عسلی بود...واقعا که گیریم چی کارمیکنه؟!
    لباسم پوشیده وسنگین رنگین بود..(عکس لباسش رو میزارم)
    بلاخره اماده شدم..بعدازحساب کردن امدم بیرون سوار ماشین خوشگلم شدم...بعدازیک ساعت که نفهیمدم چطور گذشت ازبس فکرم مشغول بود رسیدم به محل برگذاری جشن....یه عمارت بزرگ بود که باید اول ازسنگ ریزه ها عبورمیکردی....میشه گفت خارج ازتهران بود...عمارت قشنگی بود ولی من انقدر حالم بد بود اصلا دقت نکردم...کارت دعوتمو که نشون نگهبان دادم اول باتعجب نگاه کرد بعدم سریع منو به پارکینگ راهنمایی کرد..وقتی رفتم توی پارکنیگ میخواستم پیاده شم درو برام بازکردن..نمی دونم چرا..ولی اون سه تا نگهبانی که اونجابودن...تعظیم کردن به نشانه احترام اینا یعنی چی؟وقتی رفتم بیرون تابرم توی سالن...چندتا نگهبانم دم وردی ایستاده بودن..
    نگهبان:اسمت؟
    من:الینا
    نگهبان:اوه عذررمیخوام بفرمایید
    وااینا چشونه؟
    وقتی رفتم تو...یه دخترکه کلا شکل غربی ها بود امدجلو محکم بغلم کرد...خیلی خوب هم فارسی حرف میزد
    دختر:وایی عزیزم مرسی که امدی..خیلی خوشحالم کردی
    من:ممنون...
    دختر:میدونم نشناختی ...من لکسی ام عزیزم
    پس لکسی این بود..میشه گفت مهربون بود...پوست سفید چشای سبز....قدمتوسط...پوستشم که سفید عین غربی هاااا..ولی خیلی خوشگل ونازبود...توی نگاه اول بدجور به دلم نشست...
    من:خوشبختم لکسی جان
    لکسی:خوشحالم که خودمونی برخورد میکنی...بیا ازاین طرف
    اول مانتو شالمو تحویل دادم بعد دنبال لکسی راه افتادم
    رفتیم پیش گروهی که میشه گفت وسط سالن ایستاده بودن
    لکسی:وای بازشماها که وسط ایستادین؟
    واوو راشارووو چع تیپی...کلا خاکستری
    راشا:ببخشین لکسی جان..همش تقصیر مایکل
    واشاره کرد به پسر بغـ*ـل دستیش..توی یک نگاه میشه گفت جذاب بود
    جای تعجب داشت اخه همشون زبان فارسی روخوب بلدبودن
    مایکل:تقصیرمن ننداز راشا
    واما پسری که روبه روی این دوتا ایستاده بود..کلا اخماش داشت عمارت رو جارو میکرد...سبزه بود..چشای قهوای تیره..موهای قهوای که حالت داربود...کت شلوار شیری..صورت شیش تیغ به چشم برداری عجب هلویی بود:)
    پسره:بسه دیگه...سرمو بردین...لکسی نمیخوای عضو تازه رو معرفی کنی؟
    نمی دونم چرا داشت باحرص میگفت...یعنی میخواست کلمو بکنه نمی دونم چرا؟
    لکسی:عع امیرسام..
    اخ جون بلاخره اسم این هلوی اخمو روهم فهمیدم امیرسام..اخی
    امیرسام:لکسی میدونی عصاب ندارم ....معرفی کن
    اوه اوه...رسما میخواست گازبگیره وحشی
    راشا:ععع امیر
    امیرسام:معرفی نمیکنید برم؟
    لکسی:باشه...ایشون الینا شارلوت
    امیرسام:واقعا خوشبختم الیناااا
    یه جور باحرص میگفت ولی روی کلمه خوشبتم یه جوری تاکید داشت نمی دونم فازش چی بود؟
    مایکل:منم همینطور...خوش امدی:)
    من:ممنون
    امیرسام:کارایشون توی گروه چیه؟
    لکسی:هک
    امیرسام:اها
    ولی من امیرسام رو یه جایی دیده بودم..مطمئنم
    راشا:خب...مابریم پیش بقیه...
    لکسی:باش..من والینا میریم تابقیه روبهش معرفی کنم
    مایکل:ولی من هنوز موندم دیوید چطور راضی شد باویلیام همکاری کننن؟
    امیرسام:یعنی واقعا نمی دونی؟
    مایکل:چرا الان که دقیق فکرمیکنم بیشترمتوجه میشم..توفقط منو نزن
    امیرسام:بروبابا
    بعدم راهشو کشیدرفت
    لکسی:کلا همینجوریه
    من:معلومه
    بعد به همراه لکسی رفتیم تابقیه روبهم معرفی کنه
    وقتی رسیدیم بالای مجلس اول یه تعظیم کوچولو کرد
    دوتا مرد هیکلی نشسته بودن روی دوتا مبل سطلنتی ...واقعا ترسناک بودن....
    لکسی به مرد اولی اشاره کرد:ایشون دیوید خان پدر مایکل ورئیس کل گروه
    مردسمت چپی که فهمیدم اسمش دیویده یه خنده کریه کرد:واقعا خوشحالم که میبنتم الینا
    لکسی به مرد سمت چپی اشاره کرد:ایشون هم ویلیام پدرجوزف...
    ویلیام:واقعا خوشحال شدم بانوی به زیبایی شمادیدم
    واقعا حالت چندشی بهم دست داد..ای ..واقعا ادم جلوی ویلیام معذب بود..نگاهش خیلی ه*ی*ز* بود...
    من:به همچنین
    دیوید:شنیدم توی هک حرفه ای هستی؟
    من:کی همچین حرفی روزده؟
    دیوید:لکسی...عروس گلم
    قیافه لکسی عالی بود حالش داشت بهم میخورد..ولی بنظر که بامایکل خوب بود
    دیوید:تاحالا کسی نتونسته سایتی که بهترین طراحان وهکرها درست کردن رو هک کنه...به جز تو
    ویلیام:البته شنیدم دخترعقاب طلایی هم توی این کاروارده
    دیوید:منم شنیدم..خیلی دنبالشم...ولی باوجود همچین پدر امکان پذیرنیست بهش دسترسی داشته باشیم...ولی باوجود کسی مثل الینا خیلی راحت میشه به سایتشون دسترسی داشته باشیم....
    ویلیام:دقیقا..میشه گفت یکی ازبهترین سایتارو داره...
    وقتی اسم سایت روگفتن...هنگ کردم...یادم امد خوبم یادم امد...همون سایتی که اسامی پرنده هارو گذاشته بودن
    لکسی:اگه اجازه بدین مابریم؟
    دیوید:البته.....
    لکسی:با اجازه
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست چهل وسوم



    امیرسام:
    رسما داشتم ازدست باران دق میکردم وای که اگه بهبود میفهمد باران یه همچین گهی خورده خودش میکشتش..ولی من نه باید میزاشتم کسی باخبربشه که الینا همون بارانه...خودم به راشا گفتم بره سراغش...چون میدونستم اگه دست ویلیام بهش برسه کارش تمومه ...بااینکه ازدیوید خوشم نمی یومد ولی حداقل دوموجود مزخرف به اسم جوزف ودنیل نبودن...بازراشا بود خیالم راحت بود....البته فقط راشا که نه هم لکسی بود هم مایکل...پس کاملا خیالم راحت بود...ولی برام جای تعجب داشت که ویلیام ودیوید چطور تونستن باهم کناربیان؟یعنی انقدر براشون مهم که سایت بزرگ عقاب طلایی رو هک کنن؟یا سایت بزرگ شاه باز رو؟
    (نویسنده=دنیل همونی که باران توی لب تاب جوزف دیدش)
    هوف ازدست این دوتا...اخرم سراشونو به بادمیدن.خوبه میدونن بهادرخان کیه وچیه....ولی دست ازکاراشون برنمیدارن...ولی میشه گفت سه تاشون باهم برابرن..هم دیوید هم بهادر هم ویلیام سه تاشون ازبزرگترین مافیاهای جهان بودن...بعضی جاها سه تاشون دست به یکی میکردن...واقعا ادم میموند که اینا دشمن خونین؟یانه دوستای گرمابه وگلستون هم؟واقعا که....ولی باران باید بیاد توی گروه خودمون..هرچند گروه مافیایی ولی باید بیاد...نمیخوام توی دردسر بیفته....
    من باران رو ازبچگی میشناسمش...به همه رفتاراشم مسلطم...یعنی خوب میشناسم ازخودشم بهتر...میدونم عاشق هک وهیجان...
    (نویسنده=ویلیام پدرجوزف)
    امرزو قراربود راشا خبرشون بهم بده که باران قبول میکنه یانه...که اگه قبول نمیکرد من زنده بودن راشارو تضمین نمی کردم...البته به نفع بارانم بود..چون یهو دید پدرگرامیش مطلع شد...من موندم چطور هنوز بهادرخان متوجه نشده؟هوف ازبس لوسش کردن اه اه...ولی هرچی باشه دوسش دارم....ولی خودش نمی دونه...
    توی افکارم غرق بودم که بازنگ گوشیم سه مترپریدم هوا راشابود:
    امیرسام:بله!چی شده؟
    راشا:اول سلام..بعدا کلا
    امیرسام:راشا عصاب ندارم میگی یا؟
    راشا:باش باش..قاطی نکن..قبول کرد
    امیرسام:خوبه..کارت عالی بود...بای
    راشا:ممنون جناب..بای
    خب عالی شد..اینم ازاین....ولی میترسیدم....میترسیدم نکنه بلایی سرش بیاد؟..نه عمرابزرام بلایی سرباران...هم من هستم هم لکسی هم مایکل هم راشا...منو لکسی ومایکل که امریکاهستیم..البته من بیشتر انگلیسم به خاطر گروه ویلیام..ولی مایکل و لکسی نه امریکان....ازهمه مهمترراشا هست که ایرانه...میتونه مواظب باران باشه...فقط موندم چطورباران روبکشونم امریکا..اخه همیشه نمی تونه ایران بمونه...وقتی دیوید بهش بگه باید بره امریکا..واگه نره خیلی براش خطرناکه میشه...هوف ازدست این دختر....باید یه فکری میکردم....ولی الان وقتش نبود..چون باید اماده میشدم برای مهمونی که قرار به مناسب ورود باران به گروه باشه...اونم به اسم الینا شارلوت به عنوان هکرگروه دیوید....ولی همچنان اینا دنبال دختر بهادرخانن بدون اینکه بدونن توی یک قدمیشونه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_liddddddght_blum:پست چهل وچهارمSnapoutofit
    بهادرخان:
    واقعا تعجب کرده بودم..اخه اون دیوید و ویلیام رو چه به ایران امدن؟ولی باخبرایی که به دستم رسید فهمیدم بی خودهم نیومده ایران...قضیه سره دختری که تازه وارد گروهشون شده اونم به عنوان هکر...به اسم الینا شارلوت...چندوقتی هست بدجوربه باران مشکوکم میدونم هک میکنه ولی کاریش ندارم..نمی دونم چرا چیزی بهش نمی گم...هوف واقعا ازدست خودم عصبانیم ...ولی وقتی به امیرسام وراشا سپردم که هواشو داشته باشن خیالم راحت ترشده بود...ازاین به بعد باید سیستمش روخودم چک کنم ببینم داره جه غلطی میکنه....ولی بنظرم این الینا شارلوت رو میشناختم...حسم عجیب بود...ازیه طرفم فکرم درگیراینکه چطوری ویلیام ودیوید باهم کنارامدن؟واقعا عجیب بود..چون سربعضی معامله ها باهزار شرطو شروط باهم همکاری میکنیم ..بلاخره کم چیزی نیست...سه تامون یکی ازبزرگترین مافیایا های جهانیم ههه..واقعا که احمقانس که من خودمو بااون دوتا به همه چیز بخوام مقایسه کنم....ولی ازطرفی هم ازدست مجد راحت شدم ..زیادی سرخود شده بود...
    سامیار:چرا توفکری بهادر؟
    (نویسنده=سامیار پدرستاره)
    بهادر:چرا نباشم؟باران معلوم نیست داره چه غلطی میکنه...ازطرفی همکاری کردن ویلیام ودیوید...ازطرفی هم واردشدن اسلحه ها ازچین
    سامیار:اولا اسلحه ها دوماه دیگه میان الان داری بیخود درموردش فکرمیکنی...بعدم درمورد دیوید ویلیام حتما به نفع جفتشون بوده..واما درمورد باران بهت حق میدم
    بهادر:خب..میگی چیکارکنم؟نگرانشم
    سامیار:باید باشی...چون کارخطرناکی میکنه...اونم چی هک حرفه ای
    بهادر:یعنی چی؟
    سامیار:خودتو نزن به اون راه...خودت بهترمیدونی باران نابغس توی هک وامنیت
    بهادر:منم ازاین میترسم..ازطرفی احساس میکنم اون کسی که وارد گروه دیوید شده رومیشناسم..
    سامیار:منظورت الیناس؟
    بهادر:اره...نمی دونم چرا نگرانم براش
    سامیار:میخوای بریم؟خودت ببینی؟
    بهادر:نمی دونم..ولی به امیرسام وراشا ومایکل سپردم لکسی هم که هست
    سامیار:پس دردت چیه؟من میگم پاشو بریم یه ذره هم میخندیم..
    بهادر:ازدست تو
    سامیار:.ولی کاراشتباهی کردی ازباران مخفی کردی
    بهادر:جدی؟بعد بنظرت اگه به باران میگفتم شغل اصلیمو راحتم میذاشت؟هنوز نشاختیش؟
    سامیار:چون شناختمش بهت میگم..هنوزم دیرنشده
    بهادر:خیلی زوده..هنوز وقتش نشده..
    سامیار:به امیرسام سپردی هواسش به باران باشه؟
    بهادر:اره...تا یکی دوماه دیگه ایران هست..راشاهم پس فردا برمیگرده امریکا
    سامیار:خب؟
    بهادر:به جمالت
    سامیار:اخلاقت عین بچگیات گنده
    بهادر:خوش به حال تو که اخلاق خوبه
    سامیار:معلومه اخلاقم خوبه
    بهادر:سامی بهتر ساکتشی!
    سامیار:نشم؟
    بهادر:نشو به جهنم
    سامیار:ازبچگیت بی احساس بودی
    بهادر:باش توبااحساس..
    سامیار:ولی بهادر به غیرازاین حرفا چرا انقدر باران کنجکاوه؟
    بهادر:هوف
    سامیار:زهرمار..خب مثل ادم بگو دیگه
    بهادر:خب عقل کل..هم خیلی کنجکاوم هم بهار..
    سامیار:خوب شد گفتی نمی دونستم..ازهمین کنجکاویته که اینجا ایستادی واقعا که نچ نچ
    بهادر:بعدم...هم دایی وسطیش کنجکاوه.....هم اترین فضول
    سامیار:بازچیکارکرده این دوماد ما؟
    بهادر:سامی جان بیا اینو برش دارببر تاکارندادم دستش..پسره بی عقل پاشده رفته مهمونی دیوید
    سامیار:برای توکه بدنشد...
    بهادر:اره خب..ولی باید یه چیزی به من میگفت
    سامیار:البته اقای رئیس
    بهادر:کوفت بابا...بیابریم تویخ زدم
    سامیار:اخه کجایی این هوا یخ زدن داره؟هوابه این خوبی؟هوای پائیزی
    بهادر:من رفتم تو
    سامیار:صبرکن امدم
    بابهادر رفتیم پایین پیش خانوما....
    بهار:چه عجب
    بهادر:چی شده خانومم؟
    بهار:میدونی ساعت چنده؟
    بهادر:8:30
    سمین(زن داداش سامیار):ولی هنوز باران برنگشته...ولی اترین توی اتاقشه
    قشنگ داغ کردم غلط کرده تا این موقع شب بیرون مونده..من اینو ادم میکنم اگه تا پنج دیقه دیگه نرسه
    بهادر:غلط کرده
    سامیار:ستاره
    ستاره که پای گوشیش بود اصلا حواسش به این اطراف نبود صدمترپرید هوا
    ستاره:بله بابا!
    سامیار:ازباران خبری نداری؟
    ستاره:نه باورکنید...اصلا به من حرفی نمی زنه
    بهادر:یعنی چی؟ازکی؟
    ستاره:یه دوهفتی ای میشه
    بهادر:من اخر ازدست شماها دق نکنم خیلییه
    ستاره:هییی این چه حرفیه دورازجون
    بردیا:هیی بابا نگین این حرفو
    اترین:تویکی ساکت...
    بردیا:ساکت نشم؟
    اترین:ساکتت میکنم
    بهادر:چه خبرتونه بازافتادین به جون هم؟...اترین!
    اترین:جانم خان داداش؟
    بهادر:دیدی دختر رو؟
    اترین:بلهههه...چه دختری
    بهادر:مثل ادم حرف بزن...
    اترین:چشم...بهش نمی یومد خارجی باشه...شاید من اینطور فکرمیکردم
    سامیار:یعنی چی؟
    اترین:اخه یه دختر سبزه باچشای عسلی...باموهای خرمایی.کوتاه حالت دار کجاش میخوره که خارجی باشه؟
    بهادر:فقط چشاش...یعنی میگی ایرانی بود؟
    اترین:شاید دورگه باشه..اخه خیلی راحت انگلیسی حرف میزد..ولی انگار یه جور استرس داشت
    بردیا:یعنی چی؟
    اترین:چه میدونم..ولی یه چیزی خان داداش...بدجور مشکوک بود
    بهادر:چی؟
    اترین:دیوید ویلیام....بدجور تونخ این دختره بودن...ولی امیرسامم عجیب بود که نمیذاشت ازدوقدمی اینا ردبشه...
    بهادر:اینکه چیزه عجیبی نیست..این دوتا تونخ دختر نباشن کی باشه؟درمورد امیرسام..حق داشت
    اترین:ولی...ولی ازیه چیزی ترسیدم
    سامیار:د جون بکن بگو دیگه...تا خودم به حرفت نیوردم
    اترین:باش..باش میگم....فقط اروم باشین نزن
    چون سامیار تقریبا میشه گفت داشت دادمیزد
    اترین:چطور بگم خب؟
    سامیار:شاید این کمکت کرد
    بعدم خیلی شیک اسحلشو گرفت طرف اترین..میدونم خیلی کلش خرابه...:)عین خودم
    اترین:شیکر خوردم...شنیدم دنبال باران بودن...حالا بگیرکناراونو
    هنگ بودم..چراباید دنبال دردونه من باشن؟به خداکه به خاک سیاه مینشونمشون اگه دستشون به بارانم بخوره
    بهادر:ازکی شنیدی؟
    کنترل صدام دست خودم نبود....نه من سامیار نه بردیا هیچ کدوممون حتی اترین..حق داشتیم
    اترین:ازلکسی..
    بردیا:غلط کردن..خودم میکشمشون
    سامیار:یه زنگ بزن باران ببین کجاس؟
    باران:سلام
    فقط برگشتم ...باران وسط حال ایستاده بود...واقعا نمی دونستم چطور خداروشکرکنم که دوردونم سالمه...فقط رفتم بغلش کردم همین....نمیذارم هیچ احدوناسی دستش به دخترم بخوره هیچ کس...
    _________
    :aiwan_liddddddght_blum:Snapoutofit:uzi:اقا من خودم میخوام برم باران و بزنم42kmoig:aiwan_liddddddght_blum:
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_ligfht_blum:پست چهل وپنجم:aiwan_lightfff_blum:
    باران:
    وقتی وارد گروه شدم نفهمیدم چه گروهیه..ولی الان خوب میدونم چه گروهیه...الان دقیقا خیلی خوب بلدم زبان های محرمانه رو..اون همش به خاطر راشا وامیرسام هست...امیرسام دقیقا نصف سال ایران ونصف سال امریکا...راشاهم که کلا ایرانه فقط دوماه درسال ایران نیست اونم به خاطر دستور دیویده وگرنه عمرا بره...منم تاحالا نرفتم امریکا..وبه جزءدفعه اول دیگه دیوید روندیدم...هنوزم وقتی یادش میوفتم ازش میترسم..ولی واقعا کلم خرابه هوف
    امرورهم مثل روزایی دیگه سرلب تابمم فقط یه فرقی داره ...به دستور دیوید باید یه سایت روهک کنم .تمام اطلاعاتش رو بدست بیارم...فقط تنها مشکلی که داره گفته خودم باید براش ببرم...اخه من چطوری برم امریکا؟هوف...خدابه خیرکنه...
    بلاخره بعدازدوساعت سیات روهک کردم..اوه ببین چه خبره اینجا؟تا اونجایی که من متوجه شدم میخوان تا چندروزدیگه یک محموله وارد ایرانن کنن اونم ازامریکا...
    فعلا باید ببینم این محموله چی هست...داشتم نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد..
    باران:سلام
    راشا:علیک سلام خوبی؟
    باران:ممنون
    راشا:چی شد؟
    باران:چی؟
    راشا:باران اذیت نکن..سایت رومیگم
    باران:اهان...سایت..
    راشا:چیزی شده؟
    باران:اره..این دفعه محموله ای که میخوان واردکنن اسلحه نیست
    راشا:پس چیه؟
    باران:عتیقه ...من نمی دونم این چه کاری؟یا اسلحه وارد میکنن یاعتیقه جات؟
    راشا:فقط این دوتا نیست...خیلی چیزایی دیگه ای هم هست
    باران:ععع خوب شد گفتی...
    راشا:باران مسخره بازی درنیار باید ببینمت
    باران:برای چی؟
    راشا:هوف توبیا من بهت میگم
    باران:اول بگو بعد
    راشا:درمورد امریکا رفتنته
    باران:هوف ازدست تو...باش ساعت چند؟
    راشا:ساعت 6 خوبه؟
    باران:اره...
    راشا:بیام دنبالت؟
    باران:دیگه چی؟لازم نکرده اس کن ادرس رو
    راشا:چشم بای
    باران:بای
    ازدست این راشا....بعدازبه دست اوردن اطلاعات لازم..پاشدم کارامو کردم چون ساعت 5:30 بود راشا محل قرار رو اس کرده بود...
    اها یادم رفت بگم الان خونه ای خودمونیم.. نه خونه اترین
    رفتم پایین که دیدم مامان وبابا دارن باهم حرف میزنن
    باران:سلاممم
    بابا:علیک سلام گل دخترم!کجا بسلامتی؟
    باران:بیرون!
    بابا:با اجازه کی؟
    باران:بابایی خوشملم
    بابا:مطمئنی اجازه میدم؟
    باران:اله
    بابا:ازدست تو...چندبارباید بهت بگم ازیک ساعت قبل به من باید بگی هان؟
    باران:همین یه دفعه خواهش؟
    مامان:همین یک دفعه؟
    باران:قول
    بابا:این یک دفعه هم عیبی نداره ..فقط شب بیا خونه باباجون
    باران:چششششششششم
    بعدازخداحافظی با مامان وبابا رفتم سوار ماشین خوشگل صورتیم شدم ...
    بردیا وبهبود رفتن بودن ترکیه...هیی منم اخر سرازکاراینا درنیوردم هییی
    بعدازنیم ساعت رسیدم...کافی شاپ همشگی..تا رفتم تو راشا رودیدم
    راشا:سلام باران خانوم!
    باران:علیک سلام!خوبی؟
    راشا:ممنون!خب چه خبره؟
    باران:هیچ
    راشا:منظورم سایته
    باران:اها..بیا اینم اطلاعت
    همه اطلاعاتی روکه به دست اوردم توی فلش ریخته بودم
    راشا:مرسی..ولی خودت باید بیایی
    باران:راشا میدونی نمی تونم
    راشا:باران...نمیشه..خطرناکه باید بیایی
    باران:اخه به چه بهونه ای؟بعدم الکی که نیست
    راشا:فقط باران باید شانس بیاری خود بهادرخان بهت بگن
    باران:یعنی چی؟
    راشا:یعنی همین
    باران:ازدست تو راشا
    راشا:راستی امیرسامم منتظره
    باران:اه اه پسره چندش میخوام صدسال سیاه نباشه
    راشا:اوههه درست حرف بزن
    باران:نزنم؟
    راشا:باش..اروم باش...فعلا باید فکرکنیم چطور بفرستیمت امریکا
    باران:ازدست تو من خل نشم خیلیه
    راشا:توخل هستی
    باران:خودتییییی نه من
    راشا:اونکه معلومه
    باران:راشا عصاب ندارماااااااااااااااااا
    راشا:به منچه...
    باران:بروبابا
    راشا:فهمیدم...
    باران:چی؟
    راشا:میگیی یکی ازدوستام دعوتم کرده برای مهمونی که گرفته
    باران:خودت تنهایی فکرکردی یاکسی کمکت کرد؟اخه باهوش باباهمه دوستای منو میشناسه
    راشا:خب...
    باران:صبرکن گوشیم خودشو کشت
    راشا:خب چته؟
    باران:جانم اترین
    اترین:اولا سلام بی ادب
    باران:سلامممم برعموی خوشمل ترشیده خودم
    اترین:باران شانس بیار دستم بهت نرسه..کجایی؟
    باران:بیرون...
    اترین:باکی؟
    باران:یعنی چی باکی؟
    اترین:باران اون پسره کی روبه روت؟
    جاااااااااااااااااااااااااااان؟مگه کجاس؟
    باران:هان؟کی؟
    اترین:بهتره روبه روتو نگاه کنی...به راشا هم بگی برگرده...
    این راشارو ازکجا میشناخت...وقتی سرمو اوردم بالا ...نمی تونستم اب دهنمو قورت بدم...اترین ارشام و بهبود...مگه این بهبود با بردیا نرفته بود؟مگه اترین وراشا شمال نبودن؟
    راشا که قیافه منو دید ازجاش بلندشد..به وضوح معلوم بود رنگ راشا پریده...ولی خداروشکر قبلش فلش رو گذاشته بود توی جیبش
    اترین و ارشام وبهبود باچند قدم خودشون رسوندن
    بهبود:به خواهرگلم...دیگه چه غلطایی میکنی؟
    باران:م...م...من؟
    اترین:نه پس من!
    راشا:توضیح میدم
    ارشام:بایدم توضیح بدین..بشنید
    بعدازنشستنمون گارسون رو دوباره صداکردیم بیاد سفارشای اترین وارشام وبهبود روبگیره
    اترین:خب میشنوم؟
    باران:خ.
    ارشام:کسی باتونبود
    راشا:من امدم کافی شاپ که باران رو دیدم
    بهبود:اهان!
    اترین:باران!میشه دلیلشو بدونم چرا ازخان داداش اجازه گرفتی بیایی بیرون؟
    باران:خوب توخونه حوصلم سررفته بود
    ارشام:جون خودت...فقط حیف قول دادم گردنتو کاری نداشته باشم...
    باران:ععع
    بهبود:کوفت
    باران:مرسی..خب من برم دیگه فعلا
    اترین:بشین
    همچین گفت بشین تمرگیدم
    اترین:من و ارشام وبهبود باراشا کارداشتیم که بهتر توهم باشی بعد باهم میریم خونه
    باران:من میخوام برم بگردم
    بهبود:یه دودیقه بشین بعدبرو
    باران:چرا میزنی؟باشه
    همون موقع اترین چندتا عکس ازجیبش اوردبیرون..گذاشت جلوی راشا
    اترین:باید بشناسی
    وقتی عکس اولو دیدم رنگم خیلی شیک پرید...به خاطرهمین مشغول خوردن نسکافم شدم
    راشا:خب که چی؟اینو میتونستی بعدا هم بپرسی
    اترین:نه دیگه..الان..این دختر رو میشناسی؟
    راشا:اره..
    بهبود:خب اسمش؟
    راشا:یعنی میخوای بگین که نمی دونید؟
    ارشام:من نمی دونم
    راشا:خب. اسمش الینا شارلوته...19 سالشه
    ارشام:اهان..ازکجا میشناسیش
    راشا:تویکی ازمهمونیا...
    بهبود:اینم من اضافه کنم...مخ هکه
    من رسما مردمو زنده شدم...ولی سعی کردم به روی خودم نیارم..اینا ازکجا میدونستن؟
    نمی دونم اطراف چه خبره...ولی واقعا میخوام بدونم...فقط خداکنه بابابزاره برم امریکا
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :campeon4542:پست چهل وششمHapydancsmil
    اترین:
    باید متوجه میشدم ...باید عکس العملش رومیدیدم....باید به خودم بقبولونم که باران الینا شارلوت نیس..به خاطرهمین وقتی ازخونه راه افتاد رفتم دنبالش...که دیدم جلوی یک کافش شاپ نگه داشت...نرفتم تو صبرکردم تا بهبود ارشام هم بیان...بهبود وبردیا امروز برمیگشتن....بلاخره بعدازنیم ساعت رسیدن..وقتی رفتم تو دیدم باران وراشا دارن باهم حرف میزنن البته انقدر غرق حرف زدن بودن که متوجه مانمی شدن به خاطرهمین یه زنگ به باران زدم...بعدزااینکه مارو دیدن رفتیم پیششون..وقتی عکس الینا شارلوت رو گذاشتم جلوشون به وضوح جاخوردن باران رو دیدم واین اصلا خوب نبود....ولی بعدش هیچ عکس العملی نشون نداد...خیلی اروم ولی حس خوبی نصبت به این ماجرا نداشتم...
    راشا:خب همین؟
    بهبود:اره...فقط میخواستم ببینم مشناسیش یانه؟
    باران:خب من برم دیگه بابای
    ارشام:فقط تاساعت 7خونه ماباش
    باران:باش..فعلا
    بعدازرفتن باران قشنگ میخواستم راشارو خفه کنم
    راشا:واقعاکه ...انقدر احمقین که جلوی باران میایین این سوالو رو میکنید؟
    اترین:فقط ساکت..تا گردنتو نزدم
    راشا:حرص نخور...
    بهبود:که هوای باران رو داری دیگه؟که با باران امروز قرارگذاشتی که ببینی داره چه غلطی میکنه؟اره؟
    راشا:اخه خل وضع خودت بهتر باران رومیشناسی به این راحتی ها وامیده؟نه میخوام بدونم...توکه داداششی چیزی بهت نگفته...بعد به من بگه؟
    ارشام:خب مسئله همین جاست...
    راشا:کجاست؟
    ارشام:عقل کل...اگه بهادر خان درست تو اون امیرسام رونمی شناخت نمیذاشت ازدوکیلومتری باران ردشین...روتون حساب کرده
    راشا:روی من یاامیر؟
    اترین:جفتتون
    راشا:باران وامیر عین خروس جنگین
    اترین:من نمی دونم...باید ازکارای باران سردبیارین...دوباید متوجه شین کی امده سایت روهک کرده...
    راشا:چشم..من برم اگه کاری ندارین؟
    بهبود:نه فقط مواظب خودت باش
    راشا:فعلا
    هوف ازدست این پسره احمق
    اترین:پاشین بریم...
    ارشام:بریم
    به اسرار ارشام منم رفتم خونه اقای افشار (فامیلی مامان باران=افشار)بعدازنیم ساعت رسیدیم که دیدیم باران زودتررسیده
    ارشام:بیا همه امدن به غیرازما
    بهبود:تقصیر خودتونه
    اترین:باش انقدر حرف نزن راه بیوفت
    وقتی رفتیم تو باران وخورشید مهتا داشتن ایکس باکس بازی میکردن ....بعدازسلام احوال پرسی بابزرگترا رفتیم نشستیم روی اولین مبلا
    خان داداش:چه عجب تشریف اوردین..چه خبر؟
    ارشام:ترافیک...خبرم که هیچی
    خان داداش:مطمئن نیستم
    اترین:باید بگریدم دنبال الینا شارلوت...
    خان داداش:خب..گشتی؟
    اترین:اینطورکه من ازش اطلاعت به دست اوردم ایران نیست
    سروش خان:خب میخوایین چیکارکنید؟
    اترین:نمی دونم
    خان داداش:الان اینا مهم نیست...تنها چیزی که مهمه جون باران که اونم درخطره
    اترین:برای چی؟
    خان داداش:ویلیام دنبالشه باید بفرستمش نیویورک ..نمی تونم هم حواسم به ویلیام باشه هم باران...باید بفرستمش
    واقعا این حرف ازخان داداش بعید بود..ولی لابد یه چیزی میدونه..منکه اصلا دلم نمیخواد بره ازایران
    بهبود:کی میخوایین باران رو بفرستین بابا؟
    خان داداش:چندروز دیگه
    ____________
    :ura::ura:بیایین نقد کنید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_light_beach:پست چهل وهفتم:aiwan_light_big_boss:
    :aiwan_lighft_blum:سلام به همگی خوبین خوشین؟:campe545457on2:
    Boredsmileyبچه ها باید بگم پسر داستان ازچندتا پست قبلی وارد داستان شده:)HapydancsmilHapydancsmilHapydancsmilHapydancsmilHapydancsmilHapydancsmilHapydancsmil
    Bokmalلطفا همراهیم کنید چرا تشکرا امده پایینHanghead؟چرا نقد نمی کنید؟Sighلطفا رمان رو نقد کنید تاببینم کجا کم کاری دارم خواهش Bokmal:)
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    باران:
    امریکا:

    نمی دونم باباچطوری گذاشته به مدت 6ماه بیام امریکا؟!اونم تنها..نمی دونم ایران چه خبره که بابا گذاشته تنها بیام باید سرازکار بابادربیارم...وقتی رسیدم فردوگاه نیوورک طبق قراری که بابا باهم گذاشته بود کسی میومد دنبالم..داشتم دنبالش میگشتم...بچه پرو منو الاف میکنه..به اندازه کافی خودم مشکلات دارم اه
    داشتم باخودم غرغر میکردم ...واقعا شوکه شدم این اینجا چیکارمیکرد؟
    امیرسام:به سلام الینا خانوم!
    باران:علیک سلام تواینجا چی کارمیکنی؟
    امیرسام:من؟ فکرکردم پدرتون بهت گفته...که یکی میاد دنبالت نه؟
    دهنم وامونده بود...این امده دنبال من اونم به دستور بابا هه...مگه این تو گروه ویلیام نبود؟پس چیکار به باباداشت؟واییی خدای من این وقتی بابارو میشناسه یعنی منم میشناسه؟ولی ازکجا؟
    امیرسام:زیاد فکرنکن باران خانوم...به موقعش متوجه میشی منوپدرت هم دیگرو ازکجا میشناسیم
    باران:هه جدی؟ولی من ترجیح میدم اینجا متوجه شم
    امیرسام:به نفعت نیست..ادمای دیوید همه جا هستن...مخصوصا امروز که دختر بهادرخان هم امدن نیویورک...
    باران:خب به اونا چه من امدم؟!...امیرسام خواهشا درست حرف بزن تا کلتو نکندم
    امیرسام:اوه...خیلی روداریاااا...
    باران:بروبابا
    بعدم راهمو کشیدم رفتم هرچی امیرسام صدام کرد محل نذاشتم رفتم بیرون فرودگاه همینطور الاف ایستاده بودم ببینم الان باید چیکارکنم؟....ولی جدی ادمای دیوید به من چیکارداشتن؟
    امیرسام:به جای اینکه اونجا وایسی فکرکنی بیا کمک من
    وقتی برگشتم سمت امیرسام قیافش خیلی عالی شده بود ...شده بود عین این بارکشـــــــــااااااا همیچین زدم زیرخنده هرکی ازبغلم رد میشد فکرمیکرد چیزی مصرف کردم..وایی خدا عالی بود...یه دونه ازاین چرخا( روش ساک میزارن)دستش بود دقیقا تا سر چرخه ساکای من بود...یکی هم دنبال خودش میکشید...واییی خداااا خیلی عالی بود گوشیمو ازکیفم دراوردم یه دونه عکس ازش گرفتم..حقش بچه پرو
    امیرسام:خندهاتون تموم شد؟
    باران:اروم تر دندونات نشکنن؟...اره خندهامم تموم شد
    امیرسام:خب بیا کمک من بدبخت
    باران:خب مگه مجبوری بگو یه باربر بیاره...
    امیرسام:جدی؟تنهایی فکرکردی یاکسی کمکت کرد؟خل عقل کل لابد نبود دیگه
    باران:خب حالا..سویچ ماشینتو بده...اصلا ماشینت کو؟
    امیرسام:اونطرفه..بیا سویچ روبگیر برو در صندق عقب روباز کن ...
    باران:باشش
    بعدازاگرفتن سویچش رفتم سمت ماشین خوشگل امیرسام....کلا این بشر به رنگ سفید علاقه خاصی داشت...دقیقا تا توی ماشینش سفید بود....ماشینش ازاین شاسی بلندا بود:)
    امیرسام:ممنون واقعا....مرسی در صندوق عقب رو بازکردین!
    باران:قابل نداشت...
    امیرسام:رو روبرم
    باران:ازخداتم باشه
    امیرسام:دقیقا چی؟
    باران:همراهی من
    امیرسام:بعد اگه نباشه؟
    باران:مجبوری
    همینطور که ساک های منو میذاشت صندو عقب داشت جواب منو میداد ...بلاخره تموم شد باهم سوار ماشین شدیم...
    امیرسام:خب کجا بریم؟
    باران:نمی دونم..
    امیرسام:خب..گشنته؟
    باران:اخ گفتی...اره خدایی خیلی
    امیرسام:خیله خب...فقط به پدرت که زنگ زدی؟
    باران:نه په..منتظر بودم توبگی..راستی؟
    امیرسام:هوم؟
    باران:هومو درد..بی ادب
    امیرسام:ببخشین مادمازل...بفرمایید
    باران:میگم باباگفت برو خونه ای که خودم برات درنظر گرفتم..بعد ازاون طرف دیوید پیغام فرستاده که برم عمارت اون
    امیرسام:خودت چی فکرمیکنی؟
    باران:خب خودم دوس دارم جایی که بابا برام درنظر گرفته برم...ازطرفی دیوید شک میکنه
    امیرسام:برای اونم یه کاری میکنیم..فقط الان سر راه یه چیزی میگرم بعدم میرم خونه ای که پدرت برات درنظرگرفتن...شبم بیاد شام بریم عمارت دیوید
    باران:چـــــــــــــــــــــیـــــــی؟شب؟عمرا
    امیرسام:اولا جیغ نکش دم گوش من..ازدخترای جیغ جیغ و خوشم نمیاد
    باران:نه ترخدااااااااا....دیگه چی؟
    امیرسام:ازخداتم باشه من ازت خوشم بیاد
    بایه حالت چندش نگاش کردم...یعنی همه پسرا انقدر خود شیفتن؟اخه اترینم همین طور
    باران:اون دوست دختراتن که باید ازخداشون باشه نه من
    امیرسام:اخه حسودی میکنی؟
    باران:کی من؟به دوستادخترای اجق وجق تو؟
    واقعا این پسره دیونس همچین زدزیر خنده که من سه مترپریدم هوا
    باران:دردچته؟
    امیرسام:هیچی خیلی قیافت عالی بود..
    باران:بروبابا..من گشنمه
    امیرسام:باش..چی میخوری؟
    باران:پیتزااااااااااااااااااااااااااا...باپپسی
    امیرسام:امردیگه؟
    باران:پپسیش ازاین بزرگا باشه هاااا گفته باشم پیتزاشم کش بیاد...
    امیرسام:چشم
    باران:ایش
    سر راه امیرسام جلوی یه فست فودی باحال پارک کرد رفت پیتزا ونوشابه بگیره...بعدازیک قرن که من قشنگ زیر پام علف سبزشده بود...دیگه گنجیشکه میخواست بیاد خونه بسازه روی شاخ برگای جنگلی که زیرپام سبزشده بود امیرسام رسید
    باران:چه عجب..میخواستی بزاری قرن دیگه بیایی؟
    امیرسام:خب به منچه شلوغه
    باران:مگه مجبوری بیایی جایی که شلوغه هان؟
    امیرسام:بخدا باران یه بار دیگه اینطوری جیغ جیغ کنی همینجا پیادت میکنم
    باران:عع زرنگی منم زنگ میزنم بابام
    امیرسام:هه جدی؟نه بابا
    باران:من مشکلی ندارم همینجا پیادم کنی...
    دقیقا پشت چراغ قرمز ایستاده بود...ماشین بغلی روخوب میشناختم..همینطور سرنشینای ماشین بغلی رو...چون شیشه های ماشین امیرسام دودی بود چیزی ازبیرون معلوم نبود..ولی من خوب میتونستم داخل ماشین بغلی روببینم..چون شیشه هاش پایین هر چهارتاش...توی ماشین بغلی یکی ازپسرهای دیوید ادورادو زن اولش..چون دوتا زن داشت هه..وقتی بیشتردقت کردم دیدم دوتا زناش هستن ههه عجب پرویی هااا..ولی عجیب بودبدون محافظ بودن...من ادوراد رو توی مهمونی دیوید دیده بودم,وهمینطورعکسش رو
    امیرسام:جدی؟پس مشکل نداری همین جا پیدات کنم دیگه؟
    امیرسام حواسش به ماشین بغلی من نبود وگرنه محال بود همچین حرفی بزنه
    باران:نه مشکلی ندارم...ولی شاید تو باماشین بغلی مشکل داشته باشی
    چون طرف خودش جدول بود...برگشت سمت من...بدجور پرید هوا
    امیرسام:بخدا باران بخوای پیادشی خودم دندوناتو توی دهنت خورد میکنم افتاد؟
    هچین داد زد که پرده گوشم مشکل دارشد
    باران:چته؟دادمیزنی؟
    امیرسام:چمه؟نمی دونی؟
    باران:تقصیرخودت بود
    امیرسام:ازدست تو..
    باران:لطفا فقط سریع برو گشنمه
    امیرسام:رو روبرم
    ولی ازحق نگذریم خودمم ازقیافه ادرواد میترسیدم..واقعا ترسناک بود..مخصوصا اون جای بریدگی روی ابروش وبینیش....
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_lighfffgt_blum:پست چهل وهشتم:aiwan_light_bfffflum:
    :aiwan_lighft_blum:سلاممم به اHapydancsmilHapydancsmilجیای خوشمل خودم روزتون مبارکHapydancsmilHapydancsmil
    :campeon4542::campeon4542:ولادت حضرت معصومه(س)مباااااااااااااارررررررررررک :ura::ura::ura::ura::ura:HapydancsmilHapydancsmilعشقید خیلی دوستون دارم:)HapydancsmilHapydancsmil:aiwan_light_blush::campeon2::ura::campeon4542::aiwan_light_girl_in_love:
    باران:

    یک هفته ازامدنم به نیویورک میگذره..واقعا دلم برای خونه تنگ شده ازوقتی امدم یکی دوباره رفتم عمارت دیوید...میتونم به جرات بگم واقعا ازدیوید میترسم...اصلا قیافش وحشتناکه...واییی خداااا خیلی صورتش کریه..به تمام معنا...توی این دودفعه هروقت دیدمش داشته نوشیدنی میخورد....وایی خدااااا..ولی من مطئنم مایکل به بابای مزخرفش نرفته...چون 180 درجه با باباش فرق داره...هوف...امروز امیرسام میاد دنبالم باید بریم عمارت دیوید برای شام...توی این یک هفته خیلی چیزای دیگه ای هم درموردشون متوجه شدم..مثلا اینکه دیوید الان سومین گروه ازمافیاس...اولیش ویلیام....ولی هنوز دومی رومتوجه نشدم...فقط فهمیدم بهش میگن عقاب طلایی
    این اسمو خودم تویکی ازسایتاکه هک کرده بودم به دست اوردم..تنها حسنی که اینجا داره اینکه راحت میتونم هم کنم...به خاطرهمین تصمیم گرفتم بعدازامدن ازعمارت دیوید شروع کنم...باید سرازکار بابا اینا دربیارم...
    بعدازامدن امیرسام به سمت عمارت دیوید راه افتادیم....ولی اخمای امیرسام خیلی توهم بود:
    باران:چته عین میرغضب اخمات توهمه؟
    امیرسام:باران بهتر اف شی(خاموش،ساکت)خب؟
    باران:بروبابا بی عصاب...میخوای بی عصاب بازی دربیاری بزن کنار
    امیرسام:جرات داری یه باردیگه بگو تا دندونای خوشگلتو خورد کنم توی دهنت
    باران:اوهه..جمع کن ببینم..توکی هستی که بخوای روی من دست بلند کنی؟
    امیرسام:من عذرمیخوام ...حالاهم تمومش کن
    باران:باید بگی...کنجکاوم کردی
    امیرسام:ازدست تو...
    باران:میگی یانه؟
    امیرسام:نه
    باران:به جهنم...نگوووو والا
    امیرسام:چرا قهرمیکنی حالا؟
    باران:مثل تو بچه نیستم قهرکنم...ننر
    امیرسام:هوف...باش بهت میگم..ولی باران وای به حالت بخوای زودترازخود دیوید حرفی بزنی خب؟
    باران:خب حالا...بگو
    امیرسام:اینطوری نه....اول قول
    باران:هوف...قول بگو حالا
    وایی خدااا جونم داشت درمیومد ازکنجکاوی البته دورازجونماااااااااا
    امیرسام:دیوید میخواد توی عمارت نگهت داره...به خاطرهک
    باران:چــــــــــــــــــــــــــیـــــــــی؟دیوید خیلی گـه خورده
    امیرسام:اروم...صبرکن..بهت میگم چیکارکنی...
    باران:میشه زودتربگی؟
    امیرسام:بهش میگی توی خونه خودت تمرکزت بیشتر برای هک..میگی اگه اونجا باشم نمی تونم درست تمرکز کنم
    باران:چرا چرت میگی؟هان؟
    امیرسام:باران.
    باران:خب داری چرت میگی...
    امیرسام:راه حل بهتر
    باران:چی؟
    امیرسام:میگی اونجا راحت نیستی تمام
    باران:بازاین یکی بهتره
    امیرسام:پیاده شو رسیدیم
    بعداز پارک کردن ماشین...رفتیم سمت دروردی عمارت...وقتی رفتیم تو مستقیم رفتیم بالا تا لباسمونو عوض کنیم ..بعد باهم رفتیم پایین..توی سالن پذرایی ..دیویدهم اونجابود....همینطور مایکل ولکسی...
    دیوید:به ببین کیا اینجان...
    امیرسام:دیرکه نکردیم
    دیوید:نه اصلا...الینا جان چرا نمی شینی؟
    الینا جان وکوفت مرتیکه.....
    الینا:ممنون
    بعدم رفتم نشستم بغـ*ـل دست لکسی
    دیوید:خب...چه خبر؟
    امیرسام:خبرا که پیش شماست
    دیوید:البته...اگه موافق باشین بعدازشام باهم صحبت کنیم...تا ادواردم برسه؟
    ایییی پسره نچسب از باباش بدتره اییی اییی ایییی
    مایکل:ادوارد زنگ گفت نمی تونه بیاد امشب...
    دیوید:برای چی؟
    مایکل:جای دعوته
    واییی خدایا شکرت ایشالله بره دیگه برنگرده آمیـــــــــــن
    دیوید:خب...بهتربریم سرمیز
    بعدازخوردن شام که دقیقا یک ساعت طول کشید رفتیم توی باغ تا راحت تر صحبت کنیم ..واقعا نمی دونستم باهم چیکارداره؟!......
    دیوید:خب..ازاینکه خواستم امشب اینجاباشین.....چندتا دلیل داره
    امیرسام:ماهم به خاطرهمین اینجایم
    مایکل:خب...بفرمایید
    دیوید:یک اینکه الینا باید یکی ازعضوهای اصلی گروه بشه
    یاخداااا چی میشنیدم؟!
    مایکل:ولی این خلاف قوانینتونه
    دیوید:وقتی من بخوام نیست...دوم...باید یک لقب برای خودت انتخاب کنی...مثل بقیه اعضای اصلی گروه
    باران:خب..مثلا چی؟
    دیوید:اینم بگم..گروه ما اسمای حیوان های درندرو گذاشته
    لکسی:خب توچی میخوای بذاری...باتوجه به توانایی که داری؟
    باران:نمی دونم
    دیوید:بهت وقت میدم فکرکنی...ولی قبل ازنیم شب باید بگی
    باران:حتما
    وای خدا خیلی زمان کمیه
    دیوید:خب..دلیل بعدی..الینا توباید اینجا بمونی...تا بهتربتونی کارارو انجام بدی
    باران:ولی من اینجا اصلا راحت نیستم
    دیوید:برای چی؟همه ارزشونو بیان اینجا
    باران:ولی من ارزوم نیست...اصلاهم راحت نیستم توی این عمارت
    دیوید:خیله خب...پس هروقت خواستم باید اینجاباشی؟!
    باران:باش
    دیوید:برات یه رانند میذارم..که راحت بری بیایی
    امیرسام:خب..دلیلای بعدی
    دیوید:دوتا دلیل اصلی روگفتم...ولی سومیش مونده
    دیوید:همونطور که خبردارین..چند وقت دیگه بین گروه های مافیایی رآی گیری هست برای اول بودن...تا اینجا من نفراخربودم..ولی ازاین به بعد نمیخوام
    امیرسام:خب ایندفعه گرده همایی کجاست؟
    دیوید:نیویورک...ایندفعه روعقاب طلایی انتخاب کرده
    نمی دونم چرا یه ترس بدی نشست توی دلم
    مایکل:کی میان؟
    دیوید:دقیقا یک ماه دیگه
    دیوید:ولی الان موضوع الیناس..خب انتخاب کردی؟
    باران:بله...یوزپلنگ
    دیوید:خوبه..ولی این لقب امیرسام هم هست
    باران:عیب نداره امیرسام میشه یوز 2
    امیرسام:بعدچرا تونشی؟
    باران:چون من میخوام 1 باشم
    امیرسام:منم گذاشتم
    باران:میخوای بزار میخوای نزار...من یوز1 کوچولو
    امیرسام:من کوچولوام؟یاتوفنچ
    باران:فنچ باشم ...ولی ننر نباشم
    دیوید:بسه...این بچه بازیا چیه؟
    باران:کدوم بچه بازی؟من وقتی میگم میخوام یک باشم باید یک باشم...وگرنه همین الان میزنم زیر همه چی..هیجی هم برام مهم نیست
    دیوید:باش...باش...اروم باش...قبول توی یوزپلنگ یک
    امیرسام:ولی....
    دیوید:بسه..همین که گفتم
    امیرسام:چشم
    باران:حالاشد...بهترمن برم شب خوش
    دیوید:هنوزکارم باهت تموم نشده
    باران:خب...میشنوم
    دیوید:باید تا فردا چندتا سایت رو برام هک کنی...میگم مایکل اسامیش روباادرسش روبرایت ایمیل کنه
    باران:باش...فعلا
    بعدم راهمو کشیدم رفتم بالا لباسامو عوض کردم..میدونستم ماشین منتظرمه دم در...پسره پرو..فکرکرده کیه؟هه حتما گذاشتم یوزپلنگ یک باشه...ننر لوس
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :ura:پست چهل ونهم:aiffwan_light_blum:
    باران:
    دقیقا دو روز ازروزی که دیوید اعلام کرد الینا شارلوت ملقب به یوزپلنگ یکی ازاعضای اصلی گروهشه میگزره..ازهمون روزبه بعد یه ترس وحشت بدی افتاد توی دلم ونمی دونم برای چی این ترس؟!....همون شب که ازعمارت دیوید امدم مایکل برام ادرس چندتا سایت روفرستاده بود..دقیقا بازمان بندی دقیق امیرسام برای هک چندتا سایت به راحتی هکشون کردم وهرچی اطلاعت بود برداشتم:)....میتونم بگم زمان بندی امیرسام فوق العادس..دقیقا سرهمون زمانی که گفته بود انجام شد...امروز دوباره قراربود بریم عمارت دیوید...خدامیدونه باهام چیکارداره....
    عصر به همراه امیرسام رفتیم سمت عمارت..دقیقا یک ساعت بعدش رسیدیم
    دیوید:خوش امدین
    باران:ممنون
    دیوید:خب...بهتربریم سراصل مطلب...
    لکسی:فکرنمی کنید دارین عجله میکنید؟
    دیوید:اصلا..خیلی هم دیره...میشه گفت تنها جاهایی که منو ویلیام باهم تفاهم داریم سر همچین چیزایی...والبته سریه سری چیزابا....بهادر
    وقتی گفت بهادر...همه تنم یخ کردم..نمی دونم چرا احساس کردم این بهادر رو میشناسم ...ترسم بدترشد...یه دلشور وحشتناکم به این ترسم اضافه شد...خدایا خودت به خیربگذرون...فقط خداکنه اون بهادری که من فکرمیکنم نباش...
    امیرسام:خب...چه کاری؟
    دیوید:باید برین به یه جشن بال ماسکه.....که البته اینم باید اضافه کنم....هم من هم ویلیام وبهادر توی این جشن شرکت داریم...
    دیگه واقعا داشتم سکته میزدم...تا الان چیزی ازکارای بابا اینا دست گیرم نشده...فقط خداکنه هرچی فکرمیکردم پوچ باشه
    باران:خب...چرا باید من برم؟
    دیوید:چون این جشن به خاطرتو برگزارمیشه...
    باران:برای چی؟
    دیوید:الینای عزیزم این جشن به خاطرتو..و درجه جدیدت توی گروهمه
    یعنی چی؟
    باران:منظورت چیه؟
    دیوید:یعنی..میخوام یه جورایی دست راستم بشی
    یاخدا چی میشنیدم؟من؟دست راست یه همچین ادم حیون صفتی؟محاله
    مایکل:میدونید چی دارین میگین بابا؟امکانش نیس...همه بزرگان گروه باهتون مخالفت میکنن...درضمن شمامیخوایین جای منو بدین به الینا؟
    دیوید:به اینش فکرنکرده بودم..خیلیه خب...میشه دست راست تو لکسی
    لکسی:خب..مگه همین جایگاهش چشه؟
    دیوید:همین که گفتم
    باران:من قبول نمیکنم
    دیوید:برای چی؟
    باران:چون بچه بازی نیست..نمیخوام همین اوله کاری همه باهم دربیوفتن
    دیوید:کی همیچن حرفی روزده..تو خودت روبه من ثابت کردی
    باران:همینم کافی..من ازجایگاهم راضی ام
    دیوید:ولی من نیستم
    باران:منم قبول نمیکنم
    دیوید:چطور جرات میکنی روی حرف من حرف بزنی؟
    باران:چون دارین چرت میگین
    مایکل:الینا
    همچین گفت الینا سه مترپریدم هواااا پسره پرو..
    دیوید:بس....توهم دفعه اخرته روی حرف من حرف میزنی
    باران:پس با اجازه
    نمی دونم این همه جسارت روازکجا اوردم...ولی میدونم توی خونمه
    دیوید:خیله خب...بشین سرجات دختره سرکش
    باران:بشینم که چی؟
    دیوید:هرچی خودت بگی...بشین...بچه بازی درنیار
    خیلی ریلکس نشستم پامو انداختم روی اون یکی پام...نسکافمو برداشتم اروم اروم ازش خوردم
    دیوید:خیلی کله خرابی الینا...و..من ازهمینت خوشم امده
    بدجور نسکافه جس گلوم...که اگه لکسی به دادم نمیرسید یه کاری دست خودم میدادم
    باران:مرسی خوبم
    دیوید:خب...میخوای چه جایگاهی داشته باشی؟
    باران:همین جایگاهم خوبه
    دیوید:من میگم بده....بگوچشم
    باران:بلدنیستم
    دیوید:معلومه بلد نیستی یه همچین کلمه ای روبگی...درضمن بهت پیشنهاد میکنم اون روی سگ منو نیاری بالا..چون همین وسطه دیدی خلاصت کردم
    باران:جدی؟چرا الان خلاصم نمیکنی؟
    دیوید:
    یه پوزخند جانانه تحویلش دادم..ولی ازحق نگذریم واقعا ترسیدم
    مایکل:چرا نمیخوای دست راست من باشی؟
    باران:چون خوشم نمیاد زیر دست باشم
    دیوید:پس مشکلت اینه؟
    باران:دقیقا
    دیوید:باش...خودت بهترمیدونی...مادقیقا چهارتا هکرداریم...که باتومیشن پنج تا...اگه میخوای میتونم سرگروهت کنم
    باران:خوبه
    امیرسام:یعنی چی؟امکان نداره
    باران:چرانداره؟
    دیوید:قبول...همنون جایگاهی که میخوای بهت میدم
    مایکل:ولی این جایگاه ازمنم بالاتره توی گروه بابا
    دیوید:خودت تونستیش راضیش کن
    باران:من زیر دست نمیشم..میتونی توی خواب ببینی مایکل
    کلا خفه شد...پسره پرو ..من باران کیانفر بشم زیردست هه..محاله....من توی ایران برای خودم بروبیاداشتم...تنها نوه ای دخترم بچه پرووووووووو میخواستم خفش کنم....ولی خدایی بدجور دلم هواییی ایران روکرده بود....با اینکه هرشب بامامانمو بابامو بردیا وستاره اترین وباباجونم ومامان جونم وپدرجونم ومادرجونم حرف میزدم...ولی خیلی دل تنگشون بودم...هییی...حیف که الان ایران بودم..بابچه ها میرفتیم دور دور:)یادش بخیر...ولی فقط خوب شد که خودت بابامنو فرستاده:)
    لکسی:به چی فکرمیکنی؟
    باران:هوم..هیچی
    مایکل:داشت به یه خراب کاری جدید فکرمیکرد
    باران:بی نمک
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_light_crazy:پست پنجاه:aiwan_light_curtsey:
    دیوید:
    این دختره بدجور فکرمو درگیرخودش کرده بود...بدجور منو یاد یه نفرمینداخت...اون یه نفرم کسی نبود جزءبهادرخان...که به احتمال خیلی زیاد این دفعه میشه نفراول....همیشه حرف حرف خودشه...نمی دونم این دختره ازکجا انقدر جرات دارشده که روی حرف من حرف زد...طوری که دیگه نتونستم جوابش روبدم...
    عین بهادر،بدش میاد زیردست باشه...باید میفهمیدم این دختره کیه؟
    باید میفهمیدم الینا شارلوت کیه؟واقعا اسمش الیناس یانه؟
    فقط نمی دونم چرا بهادر دوردونش روفرستاده بین این همه گرگ..اون طوری که حتی نمی دونم کجای این کشوره..توی کدوم شهرشه..؟!
    ولی هرطوری شده..باید دخترش روپیدا کنم ...ازش علیه بهادر استفاده کنم..تابکشه کنار...ول حیف که عمرا دستم بهش برسه..
    توی این مهمونی که گرفتم قیافه های همه دیدنی میشه....واوووووو
    مایکل:
    داشتم ازدست این دختره کم عقل خل میشدم..یعنی اگه به خاطر قولی که امیرسامو بهادر خان نداده بودم الان همه پتش رومیخرتم روی اب برای بهادرخان...که باید باکتک جمعش کنه...وای ازدست اینکه نمی دونه چه خبره؟بعدمیخواد برای من سردسته بشه؟دختره احمق...بخدا اگه میتونستم همیچین میزدمش که مرده وزندش یکی بشه...ولی تا دیرنشده باید بهش بگیم که منو امیرسام ولکسی کی هستیم!...
    ازطرفی هم ازاین دیوید عوضی میترسم ..میترسم بلایی سرباران بیار..خدایا فقط خودت هواشو داشته باش..باران سرکش ترازاین حرفاست...
    امیرسام:
    یعنی اگه باران الان جلوی دستم بود صدرصد مرده بود...یا اون گردنش خورد بود..نفهم..نمی فهمه چه خبره توی گروه دیوید ویلیام عوضی...اون وقت میخواد سردستم بشه؟وای که اگه بهادرخان بفهمه چی میشه..حمام خون راه میندازه...وای که اگه کیانفربزرگ بفهمه چی میشه...جنگ جهانی سوم وچهارم پشت هم شروع میشه...
    خدایا خودت هوای باران روداشته باش...
    نگرانشم..خیلی نگرانشـــــــم....
    ولی باید بهش بگیم چه خبره قبل ازاینکه دیربشه
    فقط خدا این مهمونی رو بخیرکنه...باوجود بهادرخان وبردیا وبهبود واترین سامیار خان
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Bokmalپست پنجاه ویک:aiwan_lffghfdght_blum:
    باران:
    امروز مجبور بودم ازصبح برم عمارت دیوید...توی این گیرو داد بابا اینام خبردادن که میخوان بیان نیویورک...اونم فقط بابا به همراه اترین وبردیا وبهبودو پدرستاره....
    مونده بودم جواب بابا اینا روچی بدم اگه بخوان بیان خونه من...واقعا نگران بودم اصلا وقتی باباگفت میخوان بیان یه دلشوره عجیب غریبی افتاده بود توی جونم
    دقیقا یک ساعت دیگه مهمونی شروع میشد باید به امیرسام میگفتم هرطوری که بود..با اینکه زود بود ولی من نقابم رو زدم.. نقابم خیلی خوشگل بود...ازبین صدتا نقاب این یکی چشمم روگرفت یه نقاب صورتی چرک که روش چندتا نگین داشت...(میذارم عکسش رو)بالای نقاب هم حالت تاج داشت که با کشی که داشت بستم..
    لباسمم یه پیرهن صورتی بود که بالاش توری بود کار شده بود استین حلقه ای بودکه طبق دستورات امیرسام باید یه چیزی روش میپوشیدم.. روی کمرش یه چیزی حالت کمربند داشت که پایین اون کمربند هم یه ذره کارشده بود....من نمی دونم اخه لباس من چه ربطی به امیرسام داشت؟اه پسره پرو)
    امیرسام بهم گفته بود توی کدوم اتاقه ...ولی وقتی رفتم نبود...به خاطرهمین رفتم پایین دقیقا تا زمان شروع جشن بیشترازنیم ساعت مونده بود...داشتم ازپله ها میرفتم پایین که صدای حرف زدن توجهمو جلب کرد...اول فقط گوش دادم چون بدجور حس فوضولیم گل کرد...
    صدا اشنابود...انگار..انگار یه جاشنیدم این صدارو..وقتی رفتم پایین ..به چشام اعتمادنداشتم...اترین؟اینجا؟محاله امکان نداره اترین اینجاباشه...پس وقتی اترین اینجاس ..یعنی..یعنی...یعنی بابااینام به خاطرهمین امدن نیویورک...ولی..چرا اخه؟برای چی؟بابای من...بابا بهادرمن..چه ربطی به این ادم عوضی داره؟بابایی من چه ربطی به این بی صفت داره اخه..چرا باید بیاد اینجا؟
    _______________
    ببخشین بچه ها کمه
    میام بازم پست میزارم :)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا