![1 :aiwan_light_blumf: :aiwan_light_blumf:](/styles/default/xenforo/smilies/negash/Yahoo/1.gif)
![1 :aiwan_light_blumf: :aiwan_light_blumf:](/styles/default/xenforo/smilies/negash/Yahoo/1.gif)
ازوقتی گذاشتم باران بره امریکا دلشوره بدی افتاده به جونم..با اینکه گذاشتم امیرسام ومایکل ولکسی مواظبش باشن..ولی بازم دلم گواه بد میداد..چرا گذاشتم بره؟اگه ایرانم میموند براش خطرداشت....هوف ازدست این دوتا ادم مزخرف کی میشه کلا ازروی زمین محوشن..نباشن دیگه؟کی؟
امروز زنگ زدم به آنسل پدر مایکل میگفت باید تمومش کنیم...ولی کی نمی دونم؟
به نظرمن هنوز خیلی زود بود...هنوز مونده بود که تمومش کنیم مخصوصا الان که شدم اولین ..گروهم شد اولین گروه مافیای جهان...
باصدای در ازفکرو خیال دست برداشتم:بله..بفرمایید
بعدازاجازه ورد اترین وستاره امدن...امروز عقدشون کردیم..اونم توی محضر...چون نمیخواستن بدون حضور باران جشن عقد بگیرن...ازدست این دوتا..البته حقم داشتن باران کلشونو میکند ..الانم میکنه مطمئنم هرچی نباشه دخترخودمه
بهادر:چیزی شده؟
اترین:اره..
بهادر:چی شده؟
ستاره:کی میخوایین برین امریکا؟
درک میکردم استرس واضطراب این دختر رو که حالاشده عروس خاندان کیانفر:)..الان فقط محمد مونده زن بگیره که اونم میگه نمیخوام..فقط حیف الان سرم شلوغه وگرنه ادمش میکردم پسره پرو روحرف مامان حرف میزنه
بهادر:چند وقت دیگه چطور؟نکنه میخوایی بیایی؟
ستاره:اهوم
بهادر:بیخود...اترینم دارم به زور میبرم...بردیا وبهبود هم همینطور..ازبس کلافم کردن
اترین:مرسی خان داداش
بهادر:روبهت میدم پرونشو..
ستاره:نمی دونید بابا کی میره؟
بهادر:ستاره!شما..کلا..تشریف نمی یارین امریکا خب؟
ستاره:چرا؟
اترین:برای بار هزارم خطرداره...نمیرم خوش گذرونی...ععع
بهادر:اترین!
ادم نیست این چه طرز حرف زدنش باخانومش مرتیکه خر
![25r30wi 25r30wi 25r30wi](/styles/default/xenforo/smilies/negash/25r30wi.gif)
![25r30wi 25r30wi 25r30wi](/styles/default/xenforo/smilies/negash/25r30wi.gif)
اترین:غلط کردم!
بهادر:اونکه خیلی وقته
ستاره:من دلم برای باران تنگ شده
بهادر:برمیگرده باخودم ایران
اصلا ازحرف خودم مطمئن نبودم..
اترین:خیالت راحت شد؟
ستاره:اهوم...دلم برای لکسی هم تنگ شده..اونکه نمیشه بیاد ایران
نه واقعا دوست باران بود
بهادر:ستاره...وقتی نمیگم..نه...یعنی نه...نزار کلابندازمت بیرون خب؟
ستاره:یعنی چی خب؟من دلم برای این دوتا خل وچل تنگ شده..اصلا خودم میرم بیرون
اترین:شما بی جا کردی...خب؟
ستاره:پرووو
هوف ازدست این دخترا..ای خدابگم چیکارت نکنه آنسل...یعنی من فقط توروببینم زندت نمیذارم
نیویورک/عمارت دیوید/عصر:
بهادر:
امروز وقتی رسیدیم نیویورک مستقیم امدیم عمارت دیوید..به امیرسام هم سپردم باران لکسی رو ازشهر خارج کنه ...برن یه جایی که اب وهوا عوض کنن
ازطرفی خیلی دلم میخواست الینا شارلوت رو ببینم
بهادر:پس این الینایی که انقدر مخ منو خوردین کو؟
دیوید:میاد
بهادر:شانس بیارکه زودتربیاد
ویلیام:قبلا انقدر بی عصاب نبودی؟
بهادر:قبلا انقدر روی مخ من نبودین
دیوید:میخوای بزنی بکشیمون؟
بهادر:ازخدامه همین الان کلتمو دربیارم تیربارونتون کنم ..خودت بهترمیدونی
کلا خفه شده ...خب میدونه همچین چیزی ازم برمیاد:)
همون موقع امیرسام به همراه یه دختر امدن توو...وقتی نگام به دخترافتاد..یه چیزی توی دلم افتاد پایین..حسم میگفت دختر رو میشناسم.ولی وقتی نگاش میکردم اصلا اینطور نبود
وقتی سلام کردن..صداش ..صداش مثل بارانم بود...
وقتی یه ذره گذشت داشتیم حرف میزدیم میخواستم ببینم واقعا هکر یانه؟وقتی یه سایت دوساعت رو یک ساعت هک کرد شکم بیشترشد...دیوید ویلیام فقط به خاطر یه چیز دنبال بارانم بودن ...اونم به خاطرباهوش بودنش ونابغه بودنش توی هکه...یعنی میشه کسی مثل باران من باشه؟..هوف معلومه که میشه ازدست خودم بدجور کلافه بودم.
یه جا شکم داشت به یقن تبدیل میشد اونم وقتی که امیرسام میخواست ازالینا طرف داری کنی به جای الینا گفت:((امیرسام:بار....عع الینا استاد داشته))
پس امکان داره اسمش یه چیزه دیگه باشه...بدجور رنگ وروش پریده بود البته مایکل وامیرسام هم همینطور بدجور رنگاشون پریده بود..غلط نکنم امیرسام داره یه چیزی رو پنهون میکنه...چون به خاطر یه حرف ادم رنگش مثل گچ دیوار نمیشه....مایکل ازامیرسام بدتره...ازهمه بدتر حال الینا بود..اینجایه خبرایی بود....
مهمونی/شب:
توی مهمونی دیوید باران رو به عنوان سرگروه ،گروه هکش معرفی که با اختلاف جرج مواجه شد..ازاونابود که دلم میخواست همین الان جونشو بگیرم ولی حیف توی جمع بود البته خیلی فرقم نمیکرد..فقط مهمونی به خودم زهرمیشد...وقتی الینا اونطور گفت:( هرجی که من بخوام باید بشه)فقط داشتم نگاش میکردم چقدر خود خواهانه ...چقدر این جملش شبیه تک دخترم بود:)...وقتی چیزی میخواست وکسی باهاش مخالفت میکرد ...چرا؟چرا فکرمیکردم بارانم درخطره؟
خدایا بارانمو به تو سپردم
یک هفته بعد /بعدازمهمونی/عمارت دیوید:
ازوقتی ادوارد وبردیا گفتن که نفردیگه هم اضافه شد وادعا میکنه نفرچهارم همه چی عقب افتاد...این توی برنامه نبود..با باران چندباری حرف زدم..حالش خوب بود...این حالمو خوب میکرد...
بهادر:اترین!
اترین:جانم خان داداش؟
بهادر:برو به امیرسام بگو بیاد کارش دارم
اترین:چشم الان
توی اتاق بودم...جایی که این یک هفته توی عمارت دیوید بودم...هیی...باید برگردم ایران...ولی باران باید زودتربرگرده...وقتی امیرسام امد..وقتی گفت ادوارد راه هارو بسته برای ورد مهمونا ازفراسنه وبرای بستن قراراداد چند میلیاردی....چرا یادم نبود؟هوف..من این حرفاحالیم نمیشد باران باید برگرده ایران...ولی یه چیزی اون گوشه ذهنم میگفت:(هه.به همین خیال باش..هم تو هم باران اینجا موندگارین)میخواستم خفش کنم اون حس رو ولی نمیشد...
بعداز رفتن امیرسام دقیقا یک ساعت بعدش زنگ زدم به باران..وقتی گفت داره خوش میگذره...میخواد بمونه..نتونستم بگم نه ولی عوضش زنگ زدم به امیرسام گفتم ماحافظاش رو چهاربرابرکنه..خودمم میوندم....
هرچی بیشتر به رفتارای امیرسام ومایکل فکرمیکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که دارن یه چیزی روپنهون میکننن فقط وای به حالشون حسم درست باشه..وقتی داشتم با باران حرف میزدم همین حس امد سراغم...نکنه وقتی گفته هک نمی کنه رفته باشه سراغش؟میدونم رفته سراغش...ولی جلوش رونگرفتم..حماقت کردم..حالاهم باید چوبشو بخورم....فقط خدایا حسم درست نباشه درمورد اینکه این سه تا دارن منو...بهادرخان رو بازی میدن...اگه درست باشه خودم ادمشون میکنم...فقط وای به حالشون.....فقط خداکنه تک دخترم نخواد باباشو دور بزنه...باباشم بزرگش کردم....چرا الان یادم امد..چشای الینا شارلوت رو...که قرمزبود...اولش خوب بود..ولی بعدازسه ساعت قرمز شده..چرا امیرسام ومایکل نگران بودن ازاین قرمزی چشای الینا؟یه خبرایی هست باید سردربیارم همونطور که به امیرسام گفتم یه اتفاقایی داره میوفته بی خبرم..یعنی کارم نذاشت باخبرشم....به عموجونم همه چی رو گفته بودم..خیالم راحت بود...الان فقط باید متمرکز میشدم روی این اتفاق