کامل شده رمان باران | meli770 کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از باران راضی هستید؟

  • عالیییییه

    رای: 18 81.8%
  • بدنیس

    رای: 3 13.6%
  • برو توافق

    رای: 1 4.5%

  • مجموع رای دهندگان
    22
وضعیت
موضوع بسته شده است.

meli770

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/31
ارسالی ها
1,588
امتیاز واکنش
20,057
امتیاز
706
سن
26
محل سکونت
قم
:aiwan_light_blumf:پست شصت و دوم:aiwan_light_blumf:
بهادرخان:
ازوقتی گذاشتم باران بره امریکا دلشوره بدی افتاده به جونم..با اینکه گذاشتم امیرسام ومایکل ولکسی مواظبش باشن..ولی بازم دلم گواه بد میداد..چرا گذاشتم بره؟اگه ایرانم میموند براش خطرداشت....هوف ازدست این دوتا ادم مزخرف کی میشه کلا ازروی زمین محوشن..نباشن دیگه؟کی؟
امروز زنگ زدم به آنسل پدر مایکل میگفت باید تمومش کنیم...ولی کی نمی دونم؟
به نظرمن هنوز خیلی زود بود...هنوز مونده بود که تمومش کنیم مخصوصا الان که شدم اولین ..گروهم شد اولین گروه مافیای جهان...
باصدای در ازفکرو خیال دست برداشتم:بله..بفرمایید
بعدازاجازه ورد اترین وستاره امدن...امروز عقدشون کردیم..اونم توی محضر...چون نمیخواستن بدون حضور باران جشن عقد بگیرن...ازدست این دوتا..البته حقم داشتن باران کلشونو میکند ..الانم میکنه مطمئنم هرچی نباشه دخترخودمه
بهادر:چیزی شده؟
اترین:اره..
بهادر:چی شده؟
ستاره:کی میخوایین برین امریکا؟
درک میکردم استرس واضطراب این دختر رو که حالاشده عروس خاندان کیانفر:)..الان فقط محمد مونده زن بگیره که اونم میگه نمیخوام..فقط حیف الان سرم شلوغه وگرنه ادمش میکردم پسره پرو روحرف مامان حرف میزنه
بهادر:چند وقت دیگه چطور؟نکنه میخوایی بیایی؟
ستاره:اهوم
بهادر:بیخود...اترینم دارم به زور میبرم...بردیا وبهبود هم همینطور..ازبس کلافم کردن
اترین:مرسی خان داداش
بهادر:روبهت میدم پرونشو..
ستاره:نمی دونید بابا کی میره؟
بهادر:ستاره!شما..کلا..تشریف نمی یارین امریکا خب؟
ستاره:چرا؟
اترین:برای بار هزارم خطرداره...نمیرم خوش گذرونی...ععع
بهادر:اترین!
ادم نیست این چه طرز حرف زدنش باخانومش مرتیکه خر25r30wi25r30wi
اترین:غلط کردم!
بهادر:اونکه خیلی وقته
ستاره:من دلم برای باران تنگ شده
بهادر:برمیگرده باخودم ایران
اصلا ازحرف خودم مطمئن نبودم..
اترین:خیالت راحت شد؟
ستاره:اهوم...دلم برای لکسی هم تنگ شده..اونکه نمیشه بیاد ایران
نه واقعا دوست باران بود
بهادر:ستاره...وقتی نمیگم..نه...یعنی نه...نزار کلابندازمت بیرون خب؟
ستاره:یعنی چی خب؟من دلم برای این دوتا خل وچل تنگ شده..اصلا خودم میرم بیرون
اترین:شما بی جا کردی...خب؟
ستاره:پرووو
هوف ازدست این دخترا..ای خدابگم چیکارت نکنه آنسل...یعنی من فقط توروببینم زندت نمیذارم
نیویورک/عمارت دیوید/عصر:
بهادر:
امروز وقتی رسیدیم نیویورک مستقیم امدیم عمارت دیوید..به امیرسام هم سپردم باران لکسی رو ازشهر خارج کنه ...برن یه جایی که اب وهوا عوض کنن
ازطرفی خیلی دلم میخواست الینا شارلوت رو ببینم
بهادر:پس این الینایی که انقدر مخ منو خوردین کو؟
دیوید:میاد
بهادر:شانس بیارکه زودتربیاد
ویلیام:قبلا انقدر بی عصاب نبودی؟
بهادر:قبلا انقدر روی مخ من نبودین
دیوید:میخوای بزنی بکشیمون؟
بهادر:ازخدامه همین الان کلتمو دربیارم تیربارونتون کنم ..خودت بهترمیدونی
کلا خفه شده ...خب میدونه همچین چیزی ازم برمیاد:)
همون موقع امیرسام به همراه یه دختر امدن توو...وقتی نگام به دخترافتاد..یه چیزی توی دلم افتاد پایین..حسم میگفت دختر رو میشناسم.ولی وقتی نگاش میکردم اصلا اینطور نبود
وقتی سلام کردن..صداش ..صداش مثل بارانم بود...
وقتی یه ذره گذشت داشتیم حرف میزدیم میخواستم ببینم واقعا هکر یانه؟وقتی یه سایت دوساعت رو یک ساعت هک کرد شکم بیشترشد...دیوید ویلیام فقط به خاطر یه چیز دنبال بارانم بودن ...اونم به خاطرباهوش بودنش ونابغه بودنش توی هکه...یعنی میشه کسی مثل باران من باشه؟..هوف معلومه که میشه ازدست خودم بدجور کلافه بودم.
یه جا شکم داشت به یقن تبدیل میشد اونم وقتی که امیرسام میخواست ازالینا طرف داری کنی به جای الینا گفت:((امیرسام:بار....عع الینا استاد داشته))
پس امکان داره اسمش یه چیزه دیگه باشه...بدجور رنگ وروش پریده بود البته مایکل وامیرسام هم همینطور بدجور رنگاشون پریده بود..غلط نکنم امیرسام داره یه چیزی رو پنهون میکنه...چون به خاطر یه حرف ادم رنگش مثل گچ دیوار نمیشه....مایکل ازامیرسام بدتره...ازهمه بدتر حال الینا بود..اینجایه خبرایی بود....
مهمونی/شب:
توی مهمونی دیوید باران رو به عنوان سرگروه ،گروه هکش معرفی که با اختلاف جرج مواجه شد..ازاونابود که دلم میخواست همین الان جونشو بگیرم ولی حیف توی جمع بود البته خیلی فرقم نمیکرد..فقط مهمونی به خودم زهرمیشد...وقتی الینا اونطور گفت:( هرجی که من بخوام باید بشه)فقط داشتم نگاش میکردم چقدر خود خواهانه ...چقدر این جملش شبیه تک دخترم بود:)...وقتی چیزی میخواست وکسی باهاش مخالفت میکرد ...چرا؟چرا فکرمیکردم بارانم درخطره؟
خدایا بارانمو به تو سپردم
یک هفته بعد /بعدازمهمونی/عمارت دیوید:
ازوقتی ادوارد وبردیا گفتن که نفردیگه هم اضافه شد وادعا میکنه نفرچهارم همه چی عقب افتاد...این توی برنامه نبود..با باران چندباری حرف زدم..حالش خوب بود...این حالمو خوب میکرد...
بهادر:اترین!
اترین:جانم خان داداش؟
بهادر:برو به امیرسام بگو بیاد کارش دارم
اترین:چشم الان
توی اتاق بودم...جایی که این یک هفته توی عمارت دیوید بودم...هیی...باید برگردم ایران...ولی باران باید زودتربرگرده...وقتی امیرسام امد..وقتی گفت ادوارد راه هارو بسته برای ورد مهمونا ازفراسنه وبرای بستن قراراداد چند میلیاردی....چرا یادم نبود؟هوف..من این حرفاحالیم نمیشد باران باید برگرده ایران...ولی یه چیزی اون گوشه ذهنم میگفت:(هه.به همین خیال باش..هم تو هم باران اینجا موندگارین)میخواستم خفش کنم اون حس رو ولی نمیشد...
بعداز رفتن امیرسام دقیقا یک ساعت بعدش زنگ زدم به باران..وقتی گفت داره خوش میگذره...میخواد بمونه..نتونستم بگم نه ولی عوضش زنگ زدم به امیرسام گفتم ماحافظاش رو چهاربرابرکنه..خودمم میوندم....
هرچی بیشتر به رفتارای امیرسام ومایکل فکرمیکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که دارن یه چیزی روپنهون میکننن فقط وای به حالشون حسم درست باشه..وقتی داشتم با باران حرف میزدم همین حس امد سراغم...نکنه وقتی گفته هک نمی کنه رفته باشه سراغش؟میدونم رفته سراغش...ولی جلوش رونگرفتم..حماقت کردم..حالاهم باید چوبشو بخورم....فقط خدایا حسم درست نباشه درمورد اینکه این سه تا دارن منو...بهادرخان رو بازی میدن...اگه درست باشه خودم ادمشون میکنم...فقط وای به حالشون.....فقط خداکنه تک دخترم نخواد باباشو دور بزنه...باباشم بزرگش کردم....چرا الان یادم امد..چشای الینا شارلوت رو...که قرمزبود...اولش خوب بود..ولی بعدازسه ساعت قرمز شده..چرا امیرسام ومایکل نگران بودن ازاین قرمزی چشای الینا؟یه خبرایی هست باید سردربیارم همونطور که به امیرسام گفتم یه اتفاقایی داره میوفته بی خبرم..یعنی کارم نذاشت باخبرشم....به عموجونم همه چی رو گفته بودم..خیالم راحت بود...الان فقط باید متمرکز میشدم روی این اتفاق
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

 
  • پیشنهادات
  • meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_light_dance:پست شصت و سوم:aiwan_light_dance:
    فصل سوم:
    امیرسام:

    امروز قرار بود منو باران بریم برای ماموریتی که دیوید ویلیام برامون درنظرگرفتن...اونم نه هرماموریتی..خیلی نگران بودم...باید میرفتیم به چندتا شهرسرمیزدیم به گروها...بعدازاون باید میرفتیم عمارت بهادرخان توی فرانسه...میشه گفت یکی ازبزرگترین عمارتای فرانسه برای بهادرخان بود..یکی ازبهترین عمارت ها...البته جای تعجب نداشت.میشه گفت بهادرخان معمولا نصف سال رو ایران بود نصف دیگه ای سال فرانسه ....
    نمی دونم چرا بازم دلم گواه بد میداد...خدا خودت بخیر بگذرون...قراربود بهادرخان وبردیا واترین بهبود فردا برن فرانسه...اقای ادیب هم مستقیم رفته بودن فرانسه
    باران:بریم؟
    امیرسام:اره...
    من توی حیاط به ماشین تکیه داده بودم منتظرباران بودم...چون راها میشه گفت نزدیک بود باماشین میخواستیم بریم:)
    باران:امیرسام؟
    امیرسام:جانم!
    باران:میگم..یه جوریم
    امیرسام:چجور؟
    باران:نمی دونم...میگم مایکل ولکسی نمیان باهامون؟
    امیرسام:نه..ولی پاشا از لس ان جلس با هامون میاد فرانسه
    باران:اها..چرا الان نمیاد؟
    امیرسام:باران! چیزی شده استرس داری؟
    باران:من؟..نه(اب دهنش رو قورت داد)...چرا استرس باید داشته باشم؟
    ولی دادمیزدیه چیزش هست
    امیرسام:خیله خب..بهتر راه بیوفتیم
    باران:صبرکن
    امیرسام:چی شده؟
    امد نزدیک تر..فقط یک قدم باهم فصله داشتیم
    امیرسام:چی شده؟
    باران:ویلیام داره دنبال من میگرده...یعنی میخواد جای باران روپیدا کنه..یه سری اطلاعاتم به دست اورده..من میترسم امیرسام
    امیرسام:میشه بدونم ازکجا میدونی؟که من نمی دونم؟
    باران:امروز صبح یه ایمیل ناشناس داشتم...وقتی بازش کردم دیدم ازویلیامه...
    امیرسام:انوقت باید الان بگی؟
    باران:خب مگه من ازصبح دیدمت؟
    امیرسام:دیگه چی؟
    باران:دیگه اینکه...ازجای جوزف خبرداره..چون سیستمش رو هک کردم دیدم با جوزف حرف زده...امیرسام..جوزف دربه در دنبال من...جوزف یه سری چیزا ازمن پیداکرده
    امیرسام:خیله خب..نترس خب؟..اطلاعات روبرداشتی؟
    باران:اره کل سیستمش رو خالی کردم..میگم بریم؟
    امیرسام:اره بریم
    با باران سوارماشین شدیم من رفتم سمت رانند نشستم وسریع راه افتادیم...واقعا بااین حرف باران نگران شدم..نگرانی واسترس مثل خوره افتاده بود به جونم
    امیرسام:باران ببین چی میگم..فقط یه راه هست که دهن این دوتا بستشه
    باران:چه راهی؟
    امیرسام:ببین باران.پدرت دیریا زود متوجه میشه تو بارانی خب؟برای اینکه یه راه برای بخششم که داشته باشی فقط یه راه هست
    باران:خب..چیه؟جون به سرم کردی
    امیرسام:ببین اطلاعاتت رو با اسم دیگه بفرست برای پدرت
    باران:ولی بابا متوجه میشه...چون...چون..هکرای قویی داره
    امیرسام:درسته..ولی اینو یادت نره توی همین گروه هک کلی جاسوس هست...پس مطمئن باش کاری نمی کنن خب؟
    باران:باش..فقط کی بفرستم
    امیرسام:الان
    واقعا فکرخوبی بود....بلاخره باید یه راهی برای عفو منو باران باشه...مخصوصا من...ولی واقعا نگران باران بودم با این بچه بازیامون....فقط خب شد به پاشا گفتم...ولی عجیب بود خبری از راشا نداشتم...معلوم نیست بازسرش کجا گرمه پسره احمق
    بعدازیک ساعت:
    باران:فرستادم..همه اطلاعات رو
    امیرسام:عالیه افرین
    ________________

    سلام سلام ! به همگی!:aiwan_lighft_blum:
    ببخششین که دیرشد واقعا شرمندم :aiwan_light_curtsey:
    بچه ها چندتا نکته:Bokmal
    Boredsmileyنکته اول: میخوام توی چندتا پست اینده خیلی از راز هارو برملا کنم...به نظرخودم وقته مناسبیهo_O..ولی ازیه طرفی نظرشما واقعا برام مهمه..:aiwan_light_bdslum:خیلی دلم میخواد بدونم نظرتون چیه؟پس خواهشا بیاید ونظراتتون رو بگید:aiwan_light_acute:
    Boredsmileyنکته دوم:من میخوام تا اونجایی که بشه برم سراغ زندگی شخصیی پاشاو راشا و امیرسام:aiwaffn_light_blum:
    Boredsmileyنکته سوم:اینکه میخوام امیرسام کم کم به عشقش نسبت به باران اعتراف کنه:)بازم اگه نظری دارین بگینBokmal
    Boredsmileyنکته چهارم:اگه موافق باشین رمان رو تا 100 تا پست تموم کنم:)ولی بنظرخودمم اینطور نمیشه :aiwan_lightsds_blum:(عین اسب ابی میخنده)

    Boredsmiley:ura:نکته پنجم:عاشقتونمم خیلی دوستون دارم:aiwan_light_girl_in_love: ممنون که همراهیم میکنید:aiwan_light_girl_sigh: ممنون که تحمل میکنید :aiwan_light_give_heart:مرسی که توی نظرسنجی شرکت میکنید:aiwan_light_mail1: ونظرمیدین وانتقاد میکنید رمان رو.:aiwan_light_mail1:..واقعا ممنون ازهمه دوستانم واجیایی گلمHapydancsmilHapydancsmil:aiwan_light_bb::aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_light_girl_in_love::aiwan_light_girl_pinkglassesf::aiwan_light_girl_pinkglassesf::aiwan_light_girl_sigh:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    Hapydancsmilپست شصت وچهارمHapydancsmil
    ویلیام:
    یه جای کارمیلنگید..ازوقتی این دخترامده توی گروه دیوید خیلی چیزا عوض شده..یکیش مایکله..چون تا قبل ازاینکه این دختره بیاد به هیچ دختری به غیرازلکسی توجهی نداشت...لکسی هم باکسی گرم نمی گرفت...یکی دیگم امیرسامه..خیلی وقته مشکوکه...قبلا کمترمیرفت ایران ولی ازوقتی این دختر امده کلا ایران بوده...یکی هم بهادرخان...اصلا قصدش موندن نبود...چراموند؟..اون بهادری که من میشناسم برای دخترش جون میده...پس به احتمال خیلی زیادی باران اینجاس وخارج نشده ازنیویورک..ازوقتی این الینا امده توی گروه دیوید جوزف روفرستادم دنبال تحقیق درمورد باران دختر بهادرباید سردربیارم..مطمئنم به خاطر دخترشم که شده بهادرکوتاه میاد میکشه عقب...امروز طبق اطلاعاتی که جوزف برام فرستاده بود برای دختر بهادر یه ایمیل ناشناس فرستادم باید بکشمش این سمت نمیشه بیکاربیشنم....امروز قراربود جوزف بیاد باهاش قرارداشتم..توی اتاق مخصوص خودم نشسته بودم امروز ازعمارت دیوید امدم:)
    روی صندلی چرخ دارم نشسته بودم داشتم سیگار میکشیدم پشتم به دربود که صدای درزدن امد..مطمئن بودم جوزفه:
    ویلیام:بیات...
    درباصدای بدبازکه صدمترپریدم هوا..هیچ وقت جوزف اینطوری جرات نمیکردبیاد تو..وقتی برگشتم دیدم بهادرخان باچشای به خون نشسته ...درحالی که از زور خشم سینش بالا پایین میشد..رگ گردنش زده بود بیرون داشت نگام میکردم..نمی دونستم چی شده که انقدر عصبانی معمولا بهادرعصبانی نمیشد..چون وقتی عصبانی میشد چندتا قربانی داشت...بدجور ترسیده بودم.مخصوصا باعربده ای که کشید:
    بهادرخان:توبه چه جراتی دنبال دخترمنی؟توچطور به خودت این اجازه رومیدی ..دنبال دختر من باشی...دخترمن...دختربهادرخان
    گورخودمو کندم..ای خدابگم چیکارت نکنه جوزف که اخرم لودادی .خودم میکشمت..مطمئن بودم بهادرزندم نمیذاره...نمی تونستم حرف بزنم
    بهادر:د بنال بببنم...توچه گهی خوردی ویلیام
    ویلیام:ار...ارو...اروم باش بهادر..حرف میزنیم
    بهادر:حرف؟من باتو بی همه چیز هیج حرفی ندارم..باتوی حر.......هیچ حرفی ندارم
    ویلیام:باش..باش..هرچی توبگی
    بهادر:پسربی همه چیزت کجاست؟
    (حرفای بهادرهمه با عربده)
    ویلبام:ببین...ببین بهادر.مقصرمنم...جوزف هیچ کارس
    بهادر:توگفتی منم باور کردم...ویلیام حرف میزنی یاخونه خودتو همین کفه بریزم؟
    واقعا نمی دونستم چی بگم هرلحظه امکان کشته بشم
    همون موقع بهادراسلحش رو دراورد..جوزفم امد تو...پسره احمق
    ولی اصلا حواسش به بهادرنبود
    جوزف:بابا ببین چی اوردم برات....پیداش کردمم...پیداشد...باران کیانفرپیداشد...بارا...
    پسره احمق..پسره احمق..پسره احمق
    نمی دونستم چیکارکنم؟
    بهادر:جدی؟کی روپیداکردی؟
    کلا جوزف سنگ کوپ کرده که حقشه پسره نادون
    بهادر:خب داشتی میگفتی جوزف؟
    جوزف:م...من...من..من غلط...من غلط کردم بهادرخان
    بهادرخان:دیره
    وفقط صدای تیربود که امد.باورم نمیشد جوزف مرد...تموم شد...داشتم خل میشدم..پسرم..بهادرپسرمو کشت
    ویلیام:چه غلطی کردی بهادر؟
    بهادر:صداتو بیارپایین تاخودم ساکتت نکردم
    فقط صدای تیر....وتاریکی مطلق
    ______________
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    سلام به همگی :campe545457on2:ببخشین یه ذره خشن شدHapydancsmilSnapoutofit42kmoig..ولی باید بشه42kmoig..میخوام راز هارو بازکنم.Bokmal.رمان رو میخوام جمعش کنم :campeon2:که تاصدوخورده ای پست تموم شهBokmalHapydancsmilHapydancsmilHapydancsmilHapydancsmilHapydancsmilHapydancsmil
    ممنون که همراهیم میکنید خیلی دوستون دارم:):aiwan_light_dance2::aiwan_light_dance3::aiwan_light_dance::aiwan_light_curtsey::aiwan_light_acute:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    اسلحه بهادر:):uzi::uzi:
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_light_girl_wacko:پست شصت وپنج:aiwan_light_girl_wacko:
    اترین:
    به دستور خان داداش رفتنمون به فرانسه جلو افتاده....داشتم کارای رفتنو اماده میکردم که گوشیم زنگ خورد امروز یکی به خان داداش کلی اطلاعات درمورد ویلیام وجوزف داد...یه پیامم نوشته بود(به امید روزی که بخشیده شم)خیلی مشکوک بود مخصوصا اطلاعاتی که داده بود...خان داداش هم طبق این اطلاعات رفته بود خونه ویلیام توی نیویورک..گوشیم داشت خودشو میکشت وقتی گوشیم روبرداشتم دیدم خان داداش اوه:
    اترین:جانم خان داداش ببخشید دستم بندبود!
    خان داداش:انقدر حرف نزن اترین...به بردیا و پاشا بگو باچند نفردیگه بیان خونه ویلیام چندتا ازبچه ها رو بیارن..فقط اترین وای به حالت کسی متوجه شه زنده بودنتون تضمین نمیکنم..تادوساعت دیگه هم پروازداریم برای فرانسه نمیشه بیشترازاین معطل شد فهمیدی که؟
    اترین:اره...فهمیدم ولی چرا انقدر زود؟
    خان داداش:بهت میگم فعلا باید عجله کنیم...همه اطلاعات درست بود
    واقعا شوکه شدم..یعنی.....یعنی همه اون اطلاعات درست اخه ازکجا؟نمی دونم..
    طبق دستور خان داداش به بردیا وپاشا گفتم سریع با چندتا ازبچه هاوبهبود برن...اوناهم سرنیم ساعت رسیدن عمارت ویلیام...منم چون کلپ بودم سریع جیم زدم بیرون رفتم سمت فردوگاه ....معمولا اینطور مواقع باپرواز خصوصی میریم..وقتی من رسیدم دقیقا نیم ساعت بعدش خان داداش وبردیا وبهبود وپاشا رسیدن...
    اترین:خب..چی شده خان داداش؟
    خان داداش:هیچی...چیزه خاصی نشد فقط جسم نحس چندنفر ازروی زمین کنده شد
    هنگ بودم..یعنی...یعنی کشتشون؟محاله...
    اترین:خان داداش...
    خان داداش:هوم؟چیه؟ترسیدی؟ترسیدی جواب خان عمو رو چی بدم؟
    اترین:دقیقا
    خان داداش:جوزف رو دلیلی نداشتم نگه دارم..پس میخوام بفرستمش ایران پیش خان عمو...ویلیامم باخودمون میبریم..چون هنوز بیهوشن
    اترین:اهان....
    بردیا:بریم؟پرواز امادس
    خان داداش:بریم
    (نویسنده=فاصله زمانی نیویورک وپاریس شیش ساعته)
    ما دقیقا ساعت 10 صبح به وقت نیویورک حرکت کرده بودیم....مدت زمان پروازهم شش ساعت بود...ویلیام هم بیهوش بود...البته دهنو دستاش رو بسته بودیم وقتی به هوش خیلی سرو صدانکنه:)...
    فقط این استرس واستراب نمی دونستم چی ازجونم میخواد..نگران باران بودم...ازوقتی توی مهمونی دیوید توی ایران الینا شارلوت رو دیدم....برای امیرسام هم نگران بودم...نمی دونم شاید چون الان تحت فشارکاریم اینطوریم..با اینکه امروز باستاره حرف زدم ولی بازم دلم براش تنگ شده:(
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :campe545457on2:پست شصت و ششم:campe545457on2:
    باران:
    دوروزی بودکه رسیده بودیم به مقصد..خیلی وقته یه حس عجیب امده سراغم..نمی دونم چیه...نمی خوام بدونم چیه..میترسم ازاین حس..نمی خوام..ولی دست خودم نیست..داره رشدمیکنه...ازکی؟ازکجا شروع شد؟دوس داشتن امیرسام بداخلاق مهربون ...ازکی شروع شد دوس داشتن یه همچین ادمی؟ازکی ...نمی دونم برام بی جوابه..نمی دونم..نمی دونم اون حتی به من فکرم میکنه؟...توی هتل تنها بودم..چون امیرسام گفت برام خطرداره جایی که میخواد بره..خیلی دلم میخواست باهاش برم..ولی..ولی گفت نگرانمه..میترسه باهاش برم...نمی تونه تمرکز کنه.چرا دروغ ازاین همه توجه امیرسام نسبت به خودم کارخونه قند سازی توی دلم راه افتاده بود...تازگیا بیشتر بهم گیرمیده...اولش فکرمیکردم امیرسام به هیچ کسی اهمیت نمیده فقط به خودش اهمیت میده وکارش..ولی اشتباه میکردم به منم اهمیت میداد:)
    منو امیرسام به خاطراینکه من میترسیدم باهم یه اتاق دوخوابه گرفتیم...هوف حوصلم ترکید ...
    اخ جووونن چه فکر بکری پاشدم رفتم توی اتاق امیرسام..به به لب تابش همینجاست..رفتم سراغ لب تابش نیازی نبود برای رمز ورد فکرکنم ..چون خیلی سریع بازش کردم:campe45on2:خب..به به اینم لب تابم امیرسام خان..ولی چرا من تاحالا فامیلیش رو نبپرسیدم.؟واقعا چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟امیرسام بیایی خفت میکنم پسره چندش لوس ننر به من فامیلت رو نمی گی ؟بزنم حلقا ویزت کنم؟به بابام بگم؟بگم دعوات کنه؟البته بابا اول منو دارمیزنه بعدمیره سرامیرسامو میکنه..شاید اول بره سرامیرسام رو بزنه..بعدبیاد منو داربزنه...شایدم هم زمان دوتامونو باهم به یه مرگ بی درد دعوت کنه...نمی دونم ههییی فعلا وقت این فکارنیست فعلا این مهمه بدونم این امیرسام پرو فامیلش چیه؟یوهاا هاا هااا چقدر من بدجنسم:)حالا چرا بدجنسم..چون میخوام رمزلب تابش رو عوض کنم بله یه همچین ادم مهربونیم:)
    خب خب...اول بریم سراغ اهنگاش اول یه اهنگ ازخلسه گذاشتم..ازاهنگای خلسه بود:)اسمشم صورتای جدیدبود..داشتم با اهنگ هم خونی میکردم ..درهمین حال رفتم سراغ فیلماش که چندتا سینمایی بود..چندتا سریال هم داشت اخ جووونن ومپایرم داشت:aiwan_light_girl_pinkglassesf:اصلیهاروهم داشت:aiwan_light_girl_pinkglassesf:خب این ازاین .بعد رفتم سراغ عکساش...تنها چیزه جالبی که بود...نصف عکساش بایه پسری بود که من خوب میشناسمش..فکرنمیکردم انقدر باهم صمیمی باشن که نصف عکساشون رو باهم باشن ....یعنی واقعا انقدر باراشا باهم صمیمی هستن؟
    هوم نمی دونم..باید ازش بپرسم...خب بریم سر فیلم...
    امیرسام:خوش میگذره فوضولی؟
    همیچین پریدم ازجام که صندلی برعکس افتاد
    باران:هووویی چته؟چرا بدون درزدن میایی؟کوفتم شد فوضولیم
    امیرسام:من عذرمیخوام...ازاین به بعد درمیزنم
    باران:افلین
    امیرسام:ازدست توو..بیابرو بیرون ببینم
    باران:نوموخوام
    امیرسام:چرا؟
    باران:چلا بلم؟
    امیرسام:چون میخوام لباس عوض کنم..بیابرو حالا
    باران:به یه شرط
    امیرسام:جانم!بفرمایید
    ایی بگم خداچیکارت نکنه..اینطوری نگو جانم بی ادب
    باران:این پسره پرو کیه همه جاباهاته؟هان؟راستشو بگو
    امیرسام:حسودیت میشه؟
    باران:کی من؟اصلااینطورنیست
    امیرسام:اره معلومه
    باران:نمی گی قهرکنم
    امیرسام:چشم میگم...یعنی واقعا نمی دونی؟
    باران:امیرررررســـــــــام
    امیرسام:چشم چشم..میگم..بابا راشا داداشمه...عع
    چشام اندازه توپ تنیس شد..واقعا امیرسامو راشا باهم برادر بودن؟
    باران:یعنی فامیلی تو هم رادمنشه؟
    امیرسام:بله..
    باران:ولی یه چیز دیگه بودااا
    امیرسام:اره عوض کردم که کسی شک نکنه
    باران:خب عقل کل به اسمت چی؟به چشات چی؟
    امیرسام:منکه لنز ابی میزارم
    باران:ولی ایران نذاشته بودی..
    امیرسام:اره چون اون روز قرارنبود بیام..بعدم خوبه خودت بودی دیدی اصلا طرف دیوید ویلیام وجوزف وادوارد نرفتم
    باران:پس لکسی ومایکل وپاشا چی؟یعنی اونام لنزمیذارن؟
    امیرسام:پاشا عین خودت کلاگیریم میکنه...ولی لکسی و مایکل میدونن
    باران:اخرتومنو خل میکنی..راستی باید بقیش رو بگی
    امیرسام:چشم...شمابرو من لباسامو عوض کنم میام میگم
    باران:قولا
    امیرسام:قول وروجک برو
    امیرسام پنج دیقه بعدازمن امد توی بالکن اتاق
    امیرسام:خب..کجابودم؟
    باران:اوممم میخواستی درمورد مایکل بگی..فقط...یه سوال؟
    امیرسام:جانم چی؟
    باران:چرا درمورد باباچیزی نمی گی؟
    امیرسام:میگم به موقش خب؟
    باران:خب..داشتی میگفتی..
    امیرسام:مایکل دقیقا چندسال پیش گفت که پدرش یکی دیگس ودیوید نیست...ولی چون بچه بود و دزدیدنش وازدیوید میترسیده چیزی نگفته..
    امیرسام:وقتی مایکل همه چی رو تعریف کرد ...گشتیم دنبال پدر واقعی مایکل که میشد بردادر دیوید...وقتی پیداشون کردیم اول رفتیم محل کارش..
    امیرسام:پدر مایکل یه ژنرال بود...ژنرال آنسل کاربرت...وقتی رفتیم محل کارپدرش یه چندساعت معطل شدیم چون جلسه داشتن بعدازجلسشون که رفتیم توی اتاق پدرش...ژنرال ازدیدین مایکل واقعا شوکه شده بود...
    باران:چرا؟
    امیرسام:چون فکرش رو نمیکرد پسرش رو بعدازاین همه سال ببینه درحالی که کل کرده زمین رو الک کرده بود ولی اثری ازپسرش نبود...
    امیرسام:اون روز همه چی رو برای ژنرال تعریف کردیم...واقعا صحنه ی خیلی قشنگی بود...مایکل وژنرال همچین همو بغـ*ـل کردن که هرکی میددشون دلش اتیش میگرفت...واقعا خدا لعنت کنه دیوید رو ژنرال میگفت:((اون روز که مایکل گم شده بابردارش دیوید دعواشون شده ..دیوید هم برای ژنرال خط و نشون کشیده...
    امیرسام: ژنرال میگفت فکرمیکردم فقط درحد حرف باشه..ولی وقتی بچمو توی روز روشن ازم دزدیدن....ازتوی ماشین دزدیدن همه دنیا روی سرش خراب شده...
    گفت اون روز شوک بدی بهش وارد شده که راهی بیمارستان شده ولی به خاطر همسرش به روی خودش نیوورده وخودش رو مرخص کرده..
    امیرسام:ژنرال میگفت:((به خانوم سکته قلبی کرده...خود ژنرال هم دوهفته بعدش به خاطر حال بد خانومش و دزدیده شدن مایکل راهی بیمارستان شده..ازاون به بعد دنبال مایکل بود ولی پیداش نکرده...چندباری هم دیوید رو تهدید کرده..ولی فایده ای نداشته تا یه تصمیم گرفته وهمه تهدید هاش رو عملی کرد..))
    باران:خب چیکارکرده؟واقعا دیوید تونسته یه همچین کاری بکنه؟
    امیرسام:دیوید به بچه خودش رحم نداره...
    باران:چرا همچین ادمی زندس؟
    امیرسام:به زودی شرش کم میشه
    باران:امیرسام
    یه ترس بدی افتاد به دلم نکنه بابایی هم ازاین کارا کرده باشه؟نه محاله بابایی من همچین کاری بکنه
    امیرسام:جانم
    باران:میگم..بابایی چی؟
    امیرسام:قضیه بهادرخان فرق داره ..حالاهم پاشو بریم که گشنمه
    باران:شی کموووو ...بریم منم گشنمه
    امیرسام:کی شی کمو انوقت؟
    باران:تو
    امیرسام:روروبرم
    باران:وظیفته
    امیرسام:کی گفته؟
    باران:من دختر بهادرخان
    امیرسام:جدی؟شما دختر بهادرخانی؟ببینم خودشون میدونن که دخترشون انقدر بلبل زبونه؟
    باران:اله پس چی؟
    امیرسام:بروبچه پرو
    باران:راستی میگم چشات داره یه چیزی به من میگه
    امیرسام:چشای من غلط کرده
    باران:اون دیگه دست خودت نیس.حرفشو زد منم قبول کردم
    امیرسام:ای خدا باز میخواد چه بلایی سرم بیاره!
    باران:بی جنبه اگه بردمت مهمونی امشب
    امیرسام:جــــــانم؟کجا؟
    باران:وایی ترسیدم...مهمونی
    امیرسام:شما بی جاکردی اصلا اسم مهمونی امشب رواوردی
    باران:خواهش
    امیرسام:نع
    باران:خیلی بدی...
    امیرسام:اصلا مهم نیس
    باران:چرا مهمه
    امیرسام:چرامیخوای بری؟
    باران:چون حوصلم سر رفته ..بعدم میخوام ببینم مهمونیاشون چطوریه..خواهشش قول میدم دخترخوبی باشم خواهش خواهش
    امیرسام:عین بچه هایی
    باران:عع اصلا قهرم
    امیرسام:فقط به یه شرط
    باران:چی؟
    امیرسام:باران بخدا ازکنارم جم بخوری سیات کردم شوخی ندارم شیرفهمه؟
    وااا چرا جنی شد؟وحشی
    باران:باش چرا میزنی؟
    امیرسام:حقت بود...بریم
    باران:بریم اقای خشن
    امیرسام:خشن باشم بهتره
    باران:بروبابا
    امیرسام:باش قبول پس مهمونی بی مهمونی
    باران:نه نه...بیا بابا25r30wi
    امیرسام:درضمن برای لباست یعنی فقط...فقط یه جای کوچیکشم بیرون باشه باران زندت نمیذارم...درضمن با شالم تشریف میارن خب؟
    باران:هرچی توبگی چشم
    واوو من این کلمه رو گفتم؟اونم به کسی غیرازبابا وباباجون وپدرجون.....فقط..فقط یه لحظه دلم خالی شد...فقط خداکنه زندم بزارن :(
    امیرسام:حالاشد بریم
    باران:بریم
    نمی دونم چه خبر توی مهمونی که انقدر عصبانی شد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_light_hunter:پست شصت وهفتم:aiwan_light_hunter:
    سلام به همه :aiwan_lighft_blum:ببخشین دیرشدد:aiwan_light_curtsey: نتونستم پست بزارم الان درخدمتمBokmalHapydancsmil
    امیرسام:

    میخواستم کلمو بکوبم توی دیوار ازدست این دختره زبون نفهم وقتی میگم نه یعنی نه..کی میخواد بفهمه نمی دونم؟!
    این جشن رو ویلیام ترتیب داده همه بزرگان هستن..هوف..ازدست باران چیکارش کنم نمی دونم؟
    باران:بریم حاضری؟
    امیرسام:بله حاضرم
    باران:بی ذوق
    امیرسام:حاضرم بی ذوق باشم ولی توی این مهمونی شرکت نکنم
    باران:هوف..ازدست تو..میریم خوش مگیذره
    امیرسام:من نمی دونم مهمونی که همه ازبزرگان مافیان چه خوش گذشتنی داره؟
    باران:هیجان داره
    امیرسام:سرهمین هیجان الان شما اینجا تشریف داری
    باران:نمی خواد یاداوری کنی
    امیرسام:جدی گفتم باران...
    باران:الان میگی چیکارکنیم؟نریم؟
    امیرسام:نمی دونم...صبرکن من گوشیمو جواب بدم ..بعد حرکت کنیم
    باران:باش منتظرتم
    رفتم توی اتاق که گوشیم و سویچمو بردارم .شماره ازعمارت ویلیام بود..خدابه خیرکنه
    امیرسام:بله
    خدمه:اقا بدبخت شدیم
    امیرسام:مثل ادم حرف بزن ببینم چی شده؟
    خدمه:اقا ویلیام خان(چون نمی دونستم چی بگم گفتم خان)
    امیرسام:ویلیام چش شده حرف بزن
    خدمه:کشتن اقا...ویلیام خان وپسرش ون رو کشتن...
    یاخدا...کی همچین کاری کرده؟همه چی ریخت بهم تموم...کی ویلیام وجوزف کشت؟چرا انقدر بی فکر؟جواب بهادرکی بده؟وای خدا...
    امیرسام:کی کشته شدن؟
    خدمه:یکی ازنگهباناشون گفتن اقا...
    امیرسام:نگفت کی کشته؟
    خدمه:نه اقا نگفت
    محال حرفی نزنن...شاید.شاید ازترسش چیزی نگفت...نکنه.نکنه کار دیویده؟شایدم کاراون تازه کاره؟نمی دونم مخم هنگ کرده
    امیرسام:خیلیه خب مرسی که خبردادی
    خدمه:اقا تکلیف ماچی میشه؟
    امیرسام:مگه اون یکی پسره ویلیام خان نیست؟اون معلوم میکنه
    خدمه:چرا اقا هستن همین یک ساعت پیش امدن(جرج پسر دوم ویلیام)
    امیرسام:خیله خب قطع کن کاردارم فعلا
    مخم داشت سوت میکشید...اخه یعنی چی؟چرا من چیزی متوجه نشدم؟
    باران:چی شده؟
    امیرسام:مهمونی بهم خورد
    باران:یعنی چی؟
    امیرسام:ببین باران..بهتر هرچه زودتر بریم فرانسه..خب؟
    باران:امیرسام خواهش میکنم بگو
    وای من الهی دوراین دختربگردم..مگه میتونم چیزی بهش نگم وقتی انقدر نگران داره نگام میکنه؟
    امیرسام:نگران نباش...چیزی نیست..فقط..فقط ویلیام وجوزف مردن
    باران:چــــــــــِییییییییییییییییییییییییی؟چیزی نیست؟فقط ویلیام وجوزف مردن(تیکه دوم داشت ادای امیرسام رو درمیورد)
    امیرسام:مرسی که ادامو دراوردی
    باران:لوس ننر.جواب بابارو چی میخوای بدی؟هان؟
    امیرسام:چه میدونم..منم به خاطرهمین میگم..پاشاهم حتما زودتر میره ...ماهم باید بریم..خطرداره
    باران:چرا؟
    ازدست این دختره من باید چیکارمیکردم؟عاشق همین خنگ بازیاش شدم...من خیلی وقت عاشق بارانم خیلی وقته دل بهش دادم...پس کی وقتش میشه بهش بگم؟یعنی...بهادرخان میزاره بهم برسیم؟اصلا زندمون میزاره که بخواییم بهم برسیم؟اصلا بابا میزاره زنده بمونم؟هوف
    باران:به چی فکرمیکنی؟
    امیرسام:هیچی..میگم الان بریم فرودگاه با پرواز فوری بریم فرانسه؟
    باران:الان؟این موقع شب؟
    امیرسام:اره دیگه شیش ساعت دیگه اونجاییم
    باران:باش بریم
    با باران رفتیم فرودگاه ازاونجاهم باپرواز خصوصی رفتیم فرانسه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_lipght_blum:پست شصت هشتم:aiwan_lipght_blum:
    ستاره:
    خیلی وقت بود ازباران خبرنداشتم..ازامیرسامم همینطور..بهادرخانم که گفتن جوزف رومیفرستن ایران هوف..نمی دونم این استرس برای چیه ازوفتی باران پاشده رفته امریکا..هرچی ازلکسی هم میپرسم چیزی نمیگه واقعا دارن دیونم میکنن..ازطرفی هم نگران عکس العمل بردیا هستیم برای حضور مهتا..
    بردیا هی علاقه ای به مهتا نداره برعکس مهتا ..نگرانیم چون هممون اخلاق بردیا رومیدونیم وقتی کسی رو دوس نداشته باشه ..حتی ازوری مردونگیم غیرت وتعصبش گل نمیکنه...الهی بگردم برای مهتا...هوف
    همه توی باغ بودن به غیرازمن...بعدازرفتن بهادرخان و اترین وبردیا وبهبود رفتیم خونه اقای کیانفر پدر اترین..
    ماهرخ(خواهرشوهرگلم):چرا اینجا ایستادی عزیزم؟چیزی شده؟
    ستاره:راستش..نگران بارانم
    ماهرخ جون:خودمم نگرانشم...ولی چه میشه کرد؟
    ستاره:حیف میزاشتن منم باهاشون برم
    باباجون:همون یه دفعه بهادرگذاشت بسه..
    ماهرخ جون:راس میگن بابا
    ستاره:حق باشماست..ولی نگرانم..نمی دونم چرا انقدر نگران باران و امیرسامم
    باباجون:بروپیش بقیه..فکرای الکیم نکن خدابزرگه همه چی به خیروخوش تموم میشه
    کیانفربزرگ(بردار بزرگ باباجون):حق با داداشه...فقط ستاره یه سوال دارم ازت؟
    ستاره:بفرمایید؟
    خان عمو:باران..قبل ازاینکه بره امریکا...هنوزم هک میکرد؟
    چی میگفتم؟میگفتم اره؟میگفتم نه؟
    ستاره:باران خیلی وقت بود کاراش رو ازمن مخفی میکرد...به خاطرهمین خیلی نگرانشم..نمی دونستم داره چیکارمیکنه...
    خان عمو:فقط دعا کن حدسم اشتباه باشه
    باباجون:بازچی شد؟
    خان عمو:فعلا چیزی نشده...
    باباجون:اگه چیزی نشده پس چرا بهادر بدن نصف جون جوزف رو برات فرستاده ایران؟
    خان عمو:داداش اون رو خودم گفتم بفرستش ایران ولی نه اینطوری
    ستاره:چیزی شده؟
    خان عمو:ویلیام دنبال بارانه
    نمی دونستم دارن چی میگن...فقط این دلشوره لعنتی بیشترشد...
    ستاره:برای چی؟برای چی دنبال بارانن؟
    خان عمو:ستاره جان اروم باش
    ستاره:چطور اروم باشم؟
    ماهرخ جون:عمو جان خواهش میکنم بگین...چی شده؟
    خان عمو:نمی دونم حدسم درسته یانه...ولی درمورد هوش باران مطمئنم...به خاطرهک دنبالش بودن
    ستاره:اونا ازکجا میدونستن؟
    خان عمو:چیزه سختی نیس برای فهمیدن
    ستاره:ولی به همین راحتی هم نیس
    باباجون:بسه دیگه...تاچند وقت دیگه تموم میشه.ستاره جان شماهم برو پیش بقیه اروم شی...
    ماهرخ جون:راس میگن بابا بیابریم
    به همراه ماهرخ جون رفتیم ولی من هنوز دلم برای باران شو میزد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_light_bbbbbblum:پست شصت نهم:aiwan_light_bbbbbblum:
    باران:
    وقتی رسیدیم فرانسه مستقیم رفتیم عمارت بابا که توی فرانسه بود یکی ازبهترین جاهای فرانسه برای بابا بود..کلا هیچ کسی بدون اجازه حق ورد نداشت..شدید امنیتی بود...واین منو بیشتر میترسوند...واقعا نمی دونستم ازدست خودم چیکارکنم؟...یاد شبی افتادم که پام به کلانتری باز شد...اگه الان رو بفهمن چیکارکردمیکردن...چیکارمیکنن؟نمی تونم حتی فکرشو بکنم..جراتش روندارم..چرا یه همچین کاری کردم؟چرا قبول کردم؟نمی دونم..اون موقع فقط به هیجان فکرمیکردم وتمام...نه به هیچ چیزه دیگه ای فکرنمیکردم انقدربخوام پیش برم...
    امیرسام:رسیدیم..پیاده شود
    ازماشین که امدم پایین فقط داشتم نگاه میکردم...دورتادور عمارت کوه وجنگل بود...باغ عمارت عین جنگل بود...اصلا..اصلا خود جنگل بود به خاطر سرسبزی وبزرگیش میگم...خیلی قشنگ بود...وقتی رفتیم سمت دروردی خدمه درو برامون بازکردن...وقتی رفتیم تو...واقعا نزدیک بود سکته روبزنم...بابا نشسته بودن بالاترین جای سالن روی مبل مخصوص خود بابا که بالاش علامت عقاب طلایی داشت...واییی که چرا انقدر دیرفهمیدم...بغـ*ـل دست بابا روی یه مبل یه نفره دیگه اقای ادیب پدر ستاره نشسته بودن...مطمئنم ستاره میدونست..این روزا بدجور اطمینان پیداکرده بودم که ستاره همه چی رومیدونه...فقط من نمی دونستم چرا؟بالای مبل اقای ادیب طرح عقاب ماهی خواربود...بغـ*ـل دست بابا یکی ایستاده بود باسگ شکاری مشکی با صاحب سگههه خیل قدش بلند بود...واقعا ترسیده بودم..بغـ*ـل دست اقای ادیب هم همینطور...روی میز بغـ*ـل دستشونم اسلحه هاشون رو گذاشته بودن:aiwan_light,xxxxblum:اسلحه بابایی بدنش طلایی بود ودستش مشکی بود اسلحه اقای ادیب بدنش مشکی بود دستش نقره ای بود..به غیرازاین یه کلتم دست بابابود طبق اطلاعاتی که من داشتم بهترین کلت بود:aiwan_light,xxxxblum:چندنفرم جلوشون بودن دستاشون بسته بودن...چهارنفرم پشت بابا واقای ادیب ایستاده بودن که هرکدومشون یه دونه تیرباردستشون بود کلا مشکی پوشیده بودن...فقط داداشی اینارو باعمو روندیدم...باصدای بابا دهزارمترپریدم هوا
    بابا:هواست کجاست؟
    باران:ب..بله
    اول یه پوزخند زد بابایی
    بابا:چرا اونجا خشکت زده؟
    باران:من؟
    اقای ادیب:میشنی یا؟
    امیرسام:باران بیا اینطرف
    مثل بچه ادم رفتم پیش امیرسام که روی مبل دونفرنشسته بود همون موقع بردیا و بهبود واترین امدن اوه اوه...سه تاشون اخماتوهم..هرکدوم دونفرپشت سرشون که هرکدومشون یه تیربار دستش بود..کلا مشکی بودن محافظا نمی دونم چرا؟بردیا اسپرت پوشیده بود...بهبود رسمی...اترین هم رسمی..کلا بردیا ازتیپ رسمی خوشش نمیاد..ناخوداگاه نیشم باز شد..که بانگاه وحشتناک بردیا رفت توی افق
    بردیا:چته؟تنت به سرت زیادی کرده؟
    باران:م...من..من؟
    اترین:بشین
    فقط نشستم
    امیرسام:این دوتا اینجا چه غلطی میکنن؟
    بابا:هیچی نافرمانی...
    اقای ادیب:خودت باید بهتر بدونی چی بلایی سرشون میاد
    امیرسام:میشه ببریشون اون طرف؟
    بردیا:چرا؟
    امیرسام:به خاطر...به خاطرالینا
    نکنه میخوان بکشنشون؟
    بهبود:فکرنکنم انقدر سوسول باشه؟یعنی توی عمارت دیوید ندیده؟
    امیرسام:فکرنکنم
    بابا:میبینه
    چشام اندازه توپ تنیس بود...یاخدا میخوان چیکارکننن
    مرد اول:اقا غلط کردیم...ببخشین...به بزرگی خودتون عفو کنین
    بابا:بهتر خفه شی تاخودم خلاصت نکردم
    اقای ادیب:دارن حوصلمو سرمیبرن.تمومش کنید
    واقعا داشتم پس میوفتادم
    بردیا:به این زودی؟
    بابا:دوروز که حرف نمی زنن
    مرد دومی:باش میگیم...حرف میزنیم
    بابا:دیره...
    فقط...فقط..فقط خون بود که روی زمین بود...اشکام ریختن بی اختیار...این.این مردی که اینجا نشسته..بابای من نیست...بخدانیست...بابای من زورش به مورچه هم نمی رسه چه برسه ادم بکشه....من ...من بابای خودمو میخوام...حالم دست خودم نبود..تا امدم بگم نه...اقای ادیب زد..دومی رو هم زد...داشتم پس میوفتادم..اشکام داشتن مثل چی میومدن...عین بارون...باورم نمیشد...قلبم داشت له میشد...نمی دونم چقدر حالم بدبود...که صدای داد امیرسام فقط امد...
    امیرسام:یکی زنگ بزنه دکتر
    خدا من بابای خودمو میخوام
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_light_blumf:پست هفتاد:aiwan_light_blumf:
    امیرسام:
    واقعا نگران باران بود الان دو روزی بود که بی هوش بود..نمی دونستم چیکارکنم..ازیه طرف باران بود ازیه طرف خبری بود که به بردیا دادن...
    بهش خبردادن که مهتا ایرانه...البته خیلی خنثی بود فقط نگا میکرد...فقط باخبربعدش منفجر شد الکیاااا اخرشم خوبه زن میگره....
    نشسته بودم روی تخت باران...داشتم نگاهش میکردم وقتی به مایکل ولکسی گفتم که حال باران بده میخواستن بیان اینجا نزاشتم چون اینطوری بهادرخان شک میکردن...داشتم به صورت معصوم باران نگاه میکردم که دربازشد بهادرخان امدن تو:
    بهادرخان:به هوش نیومده؟
    امیرسام:نه...هنوزنه..
    بهادرخان:ببینم میخوای بگی تاحالاازاین چیزاندیده؟
    الهی بگردم...چرا انقدر من بدم؟چرا پنهون کردم؟اگه بفهمن چی میشه؟چی میکشن؟چرا بی فکر عمل کردیم؟چراااا؟
    امیرسام:توی عمرش ندیده...
    بهادرخان:چندسالشه؟
    چی بگم؟
    امیرسام:19
    بهادرخان:چـــــــییی؟هم سن باران منه؟امیرسام چرا زودترنگفتی؟چرا یه این دخترو وارد این بازی کردی با این سنش؟چرا؟
    امیرسام:روز اول بهتون گفتم
    بهادرخان:اون روز انقدر ازدست دیوید ویلیام عصبانی بودم که هیچی حالیم نبود
    واییی چرا نگفتم من؟وایی
    امیرسام:راستی..خبردارین ویلیام وجوزف مردن؟
    بهادرخان:ببینم توهمیشه انقدر همه چی رو زودمیگی؟
    امیرسام:بببخشین یادم رفت..اصلا به خاطرهمین اینجاامدم
    بهادرخان:کارخوبی کردی...ازاول میدونستم...کارخودم بود
    امیرسام:چــی؟کارخودتون بود؟
    بهادرخان:اره...چندساعت قبلش یه ایمیل برام امدکه ویلیام دنبال بارانه...نه باید میزاشتم دستش بهش برسه
    خدا منو میبخشی؟
    امیرسام:جوزف کجاس؟
    بهادرخان:ایرانه...ویلیامم همین جاس..توی زیرزمین..نزار الیناروببینه خودتم همینطورشک میکنه
    امیرسام:خیله وقت شک کرده...پاشا امده؟
    بهادرخان:اره امده...
    باران:
    ازوقتی بابا امده بود توی اتاق به هوش امده بودم...خداچیکارکرده بودیم؟بابا حق داشت ازدستم عصبانی بشه...ولی..ولی اون کسی که پایین بود بابایی من نبود..مطمئنم...تابابا رفت بیرون چشام روبازکردم.....امیرسام پیشم بود روی تخت نشسته بود...من عاشق این مردم
    امیرسام:به هوش امدی؟
    باران:اره...اب هست؟
    امیرسام:اره صبرکن الان میارم
    باران:باش
    رفت برام اب اورد
    امیرسام:راستی باران یه خبر
    باران:چی؟
    امیرسام:مهتا برگشته ایران
    نمی دونستم ازشنیدن این خبرخوشحال باشم یاناراحت؟نمی دونم بردیا هنوزم نصبت به این دختر بی تفاوته؟
    باران:خب...الان دوتا حس دارم..
    امیرسام:میدونم...فقط خبربعدیش جالب تره
    باران:چی؟
    امیرسام:بهادرخان گفتن باید باهم ازدواج کنن
    باران:لابد بردیام فقط نگاه کرد؟
    امیرسام:نه..اتفاقا عصبانی شد
    باران:جدی؟شوخی نمی کنی که؟
    امیرسام:من باتو شوخی دارم؟
    باران:نچ
    امیرسام:خوبه...حالاهم پاشو برو یه دوش بگیر..بریم یه چیزی بخوری
    باران:نمیخوام هنوز صحنه ای که دیدم جلو چشامه
    امیرسام:شده به زور بهت غذامیدم....دوروز بی هوشی...بعدم گفتم برات توضیح میدم دیگه
    باران:الان
    امیرسام:وقتش نیست.خب؟
    باران:وای ازدست شماها..
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_light_cray:پست هفتادو یک:aiwan_light_cray:
    دیوید:
    چند روزی بود که هیچ اثری ازویلیام نبود...خیلی نگران شدم نه برای ویلیام برای جون خودم...منتظربودم تا ادوارد برام خبر بیاره....ازیه طرفی هم مایکل برام دردسازشده بود...با اینکه بچه بردارم بود ولی بازم دردسر برام درست میکرد من به بچه خودمم رحم نکردم چه برسه به بچه بردارم هه
    هیچ وقت یادم نمیره چطور اریکا به پام افتاده بود..هوف دختر کم عقل میخواست باکی ازدواج کنه؟..باصدای ادوارد ازفکر درامدم:
    ادوارد:فهمیدم چی شده!!
    دیوید:خب!؟
    ادوارد:ویلیام وجوزف مردن
    یعنی کی تونسته این دوتاروبکشه؟اگه میدونستم حتما بهش یه چیزی میدادم
    دیوید:نفهمیدی کی کشتشون؟
    مایکل:بهادرخان کشته
    دیوید:توازکجا میدونی؟
    مایکل:از زیر زبون محافظش کشیدم بیرون
    اصلا جای تعجب نداشت که متوجه بشه..ولی همین که فهمیده بود خودش خیلی بود
    ادوارد:از زیر زبون کدوم محافظش؟
    مایکل:نمیخواد خیلی به مغزت فشار بیاریی..همون که همیشه همراهش بود
    ادوارد:هه منم باور کردم
    مایکل:اصلا مهم نیست که باورکنی یانه....مهم اینکه ویلیام وجوزف مردن....
    دیوید:حق با مایکله...راستی ازامیرسام والینا خبری دارین یانه؟
    ادوارد:خبری نیست ازجفتشون
    مایکل:انگار اب شدن رفتن توی زمین
    دیوید:ازدست این پسره..ازاولشم بهش اعتماد نداشتم....
    ادوارد:امیرسام چیکاربه شماداشت؟
    دیوید:نفهمی یاخودت میزنی به نفمی ادوارد؟
    مایکل:کلا خنگه
    ادوارد:کسی ازتو نظرنخواست
    مایکل:توبرو به دوتا خانومات برس
    ادوارد:مایکل ساکت میشی یا؟
    مایکل:یاچی؟
    دیوید:بسه چتونه؟عین بچه های دوسالن...فعلا پاشین برین ببینم
    مایکل:منکه داشتم میرفتم ...ادواردحرف میزنه
    ادوارد:مایکل
    مایکل:من رفتم بای..توهم حرص نخور پوستت خراب میشه
    یعنی عین باباشه...کلا فقط بلد اذیت کنه....فقط حیف که بهش نیاز دارم
    ادوارد:من اینو اخر میکشم
    دیوید:باش ..فقط خودت جواب آنسل رو بده
    ادوارد:چه ربطی به عمو آنسل داره؟
    دیوید:ببینم تو واقعا پسرمنی؟
    ادوارد:منظورت چیه؟
    دیوید:یعنی نفهمیدی مایکل پسره آنسله؟
    ادوارد:چـــی؟چی میگی؟یعنی چی؟
    دیوید:یعنی همین...چند ساقبل با آنسل دعوام شد منم تهدیدش کردم جدی نگرفت..بعدم مایکل رو ازش دزدیدم
    ادوارد:چ..چیکار..چیکارکردی؟یعنی...یعنی مایکل...پسره عموآنسله؟من نه باید خیردارشم؟
    دیوید:الانکه فهمیدی...
    ادوارد:همه کارات همینه بابا؟البته ازت نمیشه توقع داشت ..وقتی..وقتی به دخترت رحم نمیکنی...
    دیوید:بسه ادوارد...کاری نکن خودتم خلاص کنم بری پیش همون خواهرت
    ادوارد:ممنون میشم ازت...ولی حیف که هنوز بهم نیازداری...چطور تونستی جلوی چشای خودم..خواهرمو بکشی؟هان؟من 8 سالم بود
    دیوید:به جهنم...حالاهم میتونی بری حوصلتو ندارم
    ادوارد:نمی دونم کی میخوای جواب کاراتو پس بدی
    دیوید:تولازم نکرده حرف بزنی..فعلا گمشو
    بعدازرفتن ادوارد رفتم سرکمد مورد علاقم...یه شیشه م*ش*ر*و*ب* برداشتم
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا