کامل شده رمان باران می‌بارد | شقایق گلی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahRAshOB

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/06
ارسالی ها
1,543
امتیاز واکنش
22,715
امتیاز
861
ماشین رو پارک می‌کنم و با هم به‌طرف مطب حرکت می‌کنیم. نگاهم به قدم‌های ظریف زنونه‌ش می‌افته. از حس حضورش و شونه‌هایی که حالا هم‌قدمم شده، سرشار از غروری کودکانه میشم. وارد سالن می‌شیم و صدای تق‌تق کفش‌های زنونه‌ش توی راهرو‌ها می‌پیچه. کفش پاشنه‌بلند چرم به پا کرده و هنوز هم از من کوتاه‌تره. جلوی در مطب می‌ایستیم. چندثانیه بعد از زنگ زدن در باز میشه و با چهره‌ی شاد سانیا مواجه می‌شیم. با خنده احوالپرسی می‌کنه و ماندانا رو به آغـ*ـوش می‌کشه.
- خوش اومدید! صفا آوردید!
هم‌زمان از جلوی در کنار میره و ما هم به دنبالش راه میفتیم.
- بیاید اینجا بشینید. کیاچهر هنوز یه مریض داره. کارش تموم بشه حرکت می‌کنیم. با اجازه‌تون من برم لباس عوض کنم بیام.
***
دور میز شش‌نفره‌ی قهوه‌ای‌رنگ رستوران می‌شینیم، درست مقابل هم. نگاهم به دو صندلی خالی کنارمون می‌افته که هنوز صاحبینش سر نرسیدن. کیاچهر عجب رستورانی پیدا کرده! بزرگ و شیک! دورتادور سالن قسمت‌هایی دنج داره و هر میزی با فاصله از میز‌های دیگه گذاشته شده. کیاچهر و سانیا هرازچندگاهی نگاه دلبرانه‌ای به هم می‌اندازن و من سعی می‌کنم به تابلو‌های بالای هر میز نگاه کنم. ماندانا یه‌کم جابه‌جا میشه. سانیا نگاهی به ماندانا می‌اندازه و می‌پرسه:
- خوبی عزیزم؟ خیلی وقته ندیدمت.
ماندانا لبخند دل‌نشینی چاشنی صورتش می‌کنه و جواب میده:
- از اون‌ سری هنوز نتونستیم همدیگه رو ببینیم.
روسری سانیا برای لحظه‌ای از روی مو‌هاش سر می‌خوره و با سرعت اون رو به چنگ می‌کشه.
-‌ از این به بعد جدا باهم قرار می‌ذاریم؛ وگرنه بخوای به این برادرا بسپاریم تا چند سال دیگه هم دل از کار نمی‌کنن.
ماندانا دستمال سفره رو مرتب می‌کنه و می‌خنده.
- آره همین‌طوره.
کیاچهر با نگاهی شیطنت‌بار، ابرویی بالا می‌اندازه و زمزمه می‌کنه:
- یواش یواش! صبر کنین ما هم بیایم! خوب می‌بُرید و می‌دوزیدا! اصلاً ببینید ما رضایت می‌دیم شما‌ها بیرون برید. چه معنی میده زن بدون اجازه‌ی آقاش بیرون خونه قرار بذاره؟!
سانیا با اخمی بانمک، پشت چشمی برای کیاچهر نازک می‌کنه و میگه:
- چه حرفا آقای دکتر! منطق جدیدتونه؟ یاد دوره‌ی قاجار افتادین؟
کیاچهر با خنده سرش رو تکون میده و به چشم‌های سانیا خیره میشه.
- نه خانم! این حرفا چیه؟ دلمون براتون تنگ میشه!
نگاه خندونی بین ماندانا و سانیا ردوبدل میشه و من محو زیبایی ماندانا میشم. کیاچهر وقتی که کیانمهر خبر اشتیاق من نسبت به ازدواج با ماندانا رو شنید، مخالفت کرد؛ ولی امروز برخلاف حرفش، ماندانا رو کنار من پذیرفته. این عجیب نیست، یا شاید مفهومش اینه می‌خواد موافقتش رو اعلام کنه یا اینکه به من احترام گذاشته. ماندانا بین حرف‌های عاشقانه‌ی سانیا و کیاچهر وارد میشه و با خوش‌حالی میگه:
- کیاچهر اعتراف کرد عاشقه!
سانیا با خجالت می‌خنده و تا منِ محوشده به پیچ‌وتاب ابروی ماندانا رو می‌بینه، میگه:
- نوبت ابراز عشق کیاراده!
پس سانیا هم باخبره. کیاچهر نا‌محسوس سرش رو به معنای تأسف تکون میده و نگاه چپ و خشمگینی به من می‌اندازه که از چشم‌های تیزبین سانیا دور نمی‌مونه. جواب میده:
- کیاراد که وصف حالش مجنون آواره در صحراست. دیگه کار از این حرفا گذشته!
اخم‌هام بی‌اراده توی هم می‌پره. با حرص به کیاچهر نگاه می‌کنم. ماندانا متوجه‌ی جو میشه و سردرگم سرش رو بینمون می‌گردونه. سانیا به‌سرعت حرف رو به‌ جهت دیگه‌ای می‌کشه و می‌پرسه:
- شنیدم قراره عروسی دعوت بشیم، آره؟
ماندانا با خجالت و حالت معذب‌گونه‌ای که ناشی از شرم حضور کیاچهره، سرش رو پایین می‌اندازه و جواب میده:
- راستش هنوز چیزی معلوم نیست.
ابرو‌های سانیا از تعجب بالا می‌پره و بدون ذره‌ای پلک زدن می‌پرسه:
- چطور؟
بی‌حوصله و کلافه از جو عجیب رو‌به‌روم، رشته‌ی کلام رو به دست می‌گیرم و قبل از حرف زدن ماندانا میگم:
- چون هنوز رسماً خواستگاری نرفتیم. باید این مراحل رو پشت‌سر بذاریم ببینیم نظر خونواده چیه. موافق هستن یا می‌خوان سنگ جلوی پامون بشن!
نگاه پرحرصم رو بی‌توجه به چشم‌های دختر‌ها، به‌سمت کیاچهر می‌کشونم که بی‌اهمیت ابرو‌هاش رو بالا می‌اندازه و به رو‌به‌روش خیره میشه. سانیا سکوت جمع رو می‌شکنه.
- به امید خدا اون سرنوشتی که برای هردوتون خوبه رقم بخوره!
ماندانا لبخند معصومانه‌ای می‌زنه و قلب بی‌قرار این روز‌هام رو به بازی می‌گیره.
- ممنون عزیزم.
کیاچهر دست‌هاش رو روی میز می‌ذاره و میگه:
- بچه‌ها! غرض از جمع شدن امروزمون اینه که من می‌خوام خبری بهتون بدم. فقط منتظرم کیانمهر و ملیحه هم برسن تا بیانش کنم.
کنجکاو نگاهش می‌کنم.
- مگه کیانمهر هم میاد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    کیاچهر تعجب می‌کنه.
    - آره دیگه. بهت نگفت؟
    دستی به صورتم می‌کشم و زمزمه می‌کنم:
    - من اصلاً از صبح تا حالا ندیدمش.
    صورت کیاچهر لبریز از نگرانی برادرانه‌ای میشه که سعی در بروز ندادنش داره؛ اما برق توی نگاهش رو نمی‌تونه کنترل کنه.
    - ندیدیش؟ شرکت نیومده؟
    نفس عمیقی می‌کشم و با نگاهی اطمینان‌بخش به چشم‌هاش زل می‌زنم.
    - نگران نباش! صبح کاری براش پیش اومد، دنبال کار‌هاش رفت.
    به در ورودی نگاه می‌کنم و توی همین لحظه چهره‌ی کیانمهر رو در حال کنار زدن در شیشه‌ای رستوران برای ورود ملیحه نگه می‌داره، می‌بینم. از دور رد نگاهم رو می‌زنه و کت جگری‌رنگش رو مرتب می‌کنه. شونه به شونه به‌سمت ما راه می‌افتن. کیانمهر به‌محض نزدیک شدن دستش رو توی هوا تکون میده و بلند شروع به حرف‌زدن می‌کنه:
    - به‌به! شمع و گل و سانیا و ماندانا جمعند.
    روش رو به‌طرف ملیحه برمی‌گردونه و ادامه میده:
    - بیا پروانه‌ی من! تو هم بهشون بپیوند.
    در حین سلام‌علیک کردن ماندانا از کیانمهر می‌پرسه:
    - اون‌وقت شما پسرا چی هستین؟
    کیانمهر دستی توی هوا تکون میده و لب‌هاش رو روی هم فشار میده.
    - ما مردا چی می‌تونیم باشیم جز یه مشت خس‌وخاشاک و علف هرز؟!
    موقع گفتن علف هرز طوری نگاهش رو بهم می‌دوزه که معنی اطلاقی علف هرزش روم سنگینی می‌کنه و باعث خنده‌ی جمع میشه. ملیحه با همه سلام‌علیک می‌کنه و سرجاش می‌شینه. کیانمهر هم طبق معمول کنار من می‌شینه و سرش رو توی گوشم فرو می‌بره.
    - کیاراد یه وقت سوتی ندی! ملیحه نمی‌دونه چه خبره.
    با دقت نگاهش می‌کنم و یه‌کم سرم رو به گوشش نزدیک می‌کنم.
    - چیز به‌دردبخوری فهمیدی؟
    پاهاش رو روی هم می‌اندازه و سری تکون میده.
    - بعداً بهت میگم.
    ابرویی بالا می‌اندازم و نگاهم رو به جمع گرم و صمیمی دختر‌هایی می‌دوزم که برای اولین‌ باره با هم بیرون میان؛ اما اون‌قدر صمیمی شدن که حس می‌کنم سال‌هاست باهم رفاقت داشتن. آهسته توی گوش کیانمهر لب می‌زنم:
    - چطوری آشتی کردید؟
    چشمک نا‌محسوسی به نگاهم می‌زنه و سرش رو جوری که زیاد جلب توجه نکنه، به گوشم نزدیک می‌کنه.
    - آشتی آشتی که نیستیم، فعلاً مصلحتیه.
    ناخواسته از تصور رفتار‌های مصلحتی که ناچاراً باید انجام بدن تا کسی نفهمه، لبخند عمیقی روی لب‌هام ظاهر میشه که کیانمهر اخم می‌کنه و سریع میگه:
    - نیشت رو ببند حمال!
    ملیحه و سانیا نگاهی به هم می‌اندازن و جمع نگاهشون روی صورت ماندانایی که سؤال می‌پرسه ثابت میشه.
    - چی توی گوش هم می‌گید ریزریز می‌خندید؟
    کیانمهر نگاه عاقل‌اندرسفیهی به من و بعد به ماندانا می‌اندازه و در جوابش میگه:
    - والا تا اونجایی که من نگاهش می‌کردم، ریزریز نبود. در حد مساحت کشتی تایتانیک طول داشت.
    نگاه آتیشی به‌سمتش می‌اندازم که سریع ادامه میده:
    - البته الان آتشفشانی شد.
    دختر‌ها می‌زنن زیر خنده که کیاچهر دستی به چونه و ریش تازه اصلاح شده‌ش می‌کشه و کنایه‌وار میگه:
    - این‌قدر سربه‌سر این بچه‌ی مظلوم بابا نذار!
    نگاهی کلی به همه می‌اندازه و وقتی توجه جمع رو به خودش می‌بینه، چهره‌ای جدی به خودش می‌گیره و ادامه میده:
    - بچه‌ها! امروز قرار شد یه خبری رو به شما اعلام کنم که فکر می‌کنم الان وقتش باشه.
    به همه‌ی ما نگاه می‌کنه و با دیدن چهره‌ی کنجکاو ما، دستی به گوشه‌ی کت مشکی‌رنگش می‌کشه و حرفش رو ادامه میده:
    - نظر این جمع سه‌نفره برام خیلی مهمه؛ چون احساس می‌کنم این ماییم که باید فامیل و خونواده بسازیم. منظورم وابستگی به هم نیست، اون انس و الفت و یگانگی که می‌تونه همیشه بین ما پایدار بمونه.
    برای لحظه‌ای نگاه‌ی به چهره‌هامون می‌اندازه. نفس عمیقی می‌کشه و دستی به موهاش می‌کشه.
    - سانیا به من افتخار داده و جواب خواستن من رو با گفتن بله به عرش رسونده. امشب به این مناسبت خواستم اینجا دور هم جمع بشیم تا این خواستن دونفره‌مون رو اعلام کنیم.
    نگاهش رو بین ما می‌چرخونه تا متوجه‌ی میزان رضایتمون بشه؛ اما چیزی جز شوک و حیرت توی چهره‌هامون نمی‌بینه و با دهن باز کیانمهر رو‌به‌رو میشه و میگه:
    - چی شده؟ چرا فکت داره میفته؟
    کیانمهر زحمتی برای بستن دهنش نمی‌کشه و با همون دهن باز جواب میده:
    - جان؟ چی گفتی؟ چی چی رسوندی؟ توی عرش رفتی چی‌کار؟ اینا چی بود گفتی؟
    دخترا به چهره‌ی وارفته و حیرون کیانمهر می‌خندن و کیاچهر خیلی جدی زمزمه می‌کنه:
    - ببند!
    کیانمهر از خنده‌ی دختر‌ها لبخندی می‌زنه. برق شادی توی چشم‌هاش جون گرفته. به کیاچهر نگاه می‌کنه و میگه:
    - خب اینا چیه میگی برادر من؟ عرش و فرش دیگه چیه؟ بگو می‌خوام بگیرمش!
    سانیا خجالت می‌کشه. بی‌اراده دستی به روسریش می‌کشه و مرتبش می‌کنه. حس شیرینی از دیدن حال خوب برادرم و جمعی که حالا شادی رو میشه توی چهره‌ی تک‌تکشون تشخیص داد، بهم دست داده و ته دلم غرق خوشی شده. خدا رو شکر که حداقل کیاچهر بعد از مدت‌ها تونست همسر مناسب خودش رو پیدا کنه و زندگیش روی روال بیفته. از چهره‌ی این دختر میشه عشق و علاقه رو دید. توی این مدت هم جز برخورد‌های خوب و صادقانه چیزی ازش ندیدم و میشه حدس زد این ازدواج می‌تونه بهترین انتخاب کیاچهر باشه.
    - خوشبخت بشید! کیاچهر بابت این انتخاب خوبت بهت تبریک میگم. همچنین شما زن‌داداش.
    وقتی نگاه گرم سانیا رو می‌بینم، بهش نگاه می‌کنم و ادامه میدم:
    - درسته من برادر کیاچهرم؛ ولی شما من و کیانمهر رو برادرای خودت بدون.
    بعد از تبریک‌های بچه‌ها شروع میشه و از حس رضایت جمع، استرس کم‌جون عمق نگاه کیاچهر می‌خوابه و به آرامش می‌رسه. در همین حین گارسون اومد و ما سفارش غذا دادیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    شام با شوخی‌ها و خنده‌های ما صرف میشه. بعد از غذا، قصد رفتن می‌کنیم. نزدیک ماشین‌هامون می‌رسیم که کیاچهر میگه:
    - خب آقایون! هر کی بره عیالش رو برسونه بعد سر ساعت مقرر بیاید خونه.
    سانیا چپ‌چپ نگاهش می‌کنه و با غیظ میگه:
    - کیاچهر!
    کیاچهر سریع جمله‌ای رو که می‌دونه به مذاق سانیا خوش نیامده، اصلاح می‌کنه و میگه:
    - بانوان گرامی رو برسونید.
    کیانمهر اِی به چشمی میگه و خندون سوار ماشینش میشه. بعد از اون من و کیاچهر هم‌زمان حرکت می‌کنیم؛ اما سر کوچه راهمون از هم جدا میشه. برای شکستن سکوت بین خودمون، شروع به صحبت می‌کنم:
    - خب بانو! امروز چطور بود؟
    - خیلی خوب بود. این جمعایی رو که رفاقت و صمیمت توش موج می‌زنه دوست دارم.
    - خدا رو شکر! پس دفعه‌ی بعدی هم در خدمتتونیم.
    به صورتم لبخند می‌زنه و روش رو برمی‌گردونه.
    - شیرین نخند عزیزم! قلبم می‌ریزه‌ها.
    می‌خنده و گوشه‌ی شال خاکستریش که افتاده رو دوباره ثابت می‌کنه.
    - لوس!
    ***
    سنگ کوچیکی رو توی دست‌هام فشار میدم. به پنجره‌ی اتاقش نگاه می‌کنم و بعد از هدف‌گیری، سنگ رو پرتاب می‌کنم. از برخوردش به شیشه، صدای ضعیفی شنیده میشه و پرده‌ی اتاق کنار میره و در شیشه‌ایش باز میشه.
    - چیه نصفه‌شبی سنگ می‌زنی به شیشه‌ی مردم؟ برو عامو! عشقت یه جای دیگه خوابیده، زیر پنجره‌ی من نغمه‌ی عاشقانه سر نده!
    سری به معنای تأسف تکون میدم و پام رو روی علف‌های باغ می‌کشم.
    - خواستم ببینم بیداری یا نه.
    کلافه دستی به مو‌هاش می‌کشه و با نگاهی عصبی، به منِ ایستاده زیر ایوون خیره میشه.
    - مرتیکه! اگه خوابم بودم، این‌جوری که تو به شیشه زدی، چرتم پاره می‌شد.
    حرف الکی می‌زنه. از چراغ روشن و حرکت سایه‌ش پشت پنجره، می‌شد تشخیص داد که بیداره.
    - می‌دونم بیدار بودی. گم شو بیا پایین هوا بخوریم.
    برق شرارت توی چشم‎‌هاش می‌درخشه و به نگاهم برخورد می‌کنه.
    - از کی تا حالا برای هواخوری عاشقانه با فحش از عشقشون استقبال می‌کنن عشقم؟
    پوف عمیقی می‌کشم و با حرص نگاهش می‌کنم.
    - واج‌آرایی حرف «ش» راه انداختی؟ بپر بیا پایین.
    جلو‌تر میاد. نگاهی به پایین می‌اندازه و سرش رو با ناامیدی تکون میده.
    - باور کن هر چی نگاه می‌کنم ارتفاع خیلی زیاده!
    دمپاییم رو درمیارم و به‌سمتش پرت می‌کنم که سریع جا‌خالی میده و صدای قهقهه‌وارش سکوت شبونه‌ی عمارت رو می‌شکنه.
    - خاک تو سرت که نشونه‌گیریتم عین آدم نیست!
    از صدای بلندش هول میشم و سریع زمزمه می‌کنم:
    -زهرمار! ببند فکت رو! همه رو بیدار کردی نصفه‌شبی. میای یا نه؟
    بعد از دقایقی قامت بلندش از کنار عمارت پیدا میشه و به‌سمت من حرکت می‌کنه. قبل از رسیدنش کنار درخت همیشگیم می‌شینم و به تنه‌ش تکیه میدم. باد تی‌شرت آزاد خاکستریش رو تکون میده. درستش می‌کنه و کنارم می‌شینه. حرفی نمی‌زنه و منتظر به چشم‌هام زل می‌زنه.
    - می‌خواستم ببینم امروز چی فهمیدی، احیاناً اگه خیلی ناراحتی، دل‌داریت بدم؛ ولی گویا از من هم سرحال‌تری. الکی نگرانت بودم.
    نگاه پرحرفی به من می‌اندازه و چشم‌هاش رو می‌بنده. زهرخند نهفته‌ای ته نگاهشه که آتیش تردیدم رو روشن می‌کنه. سری به نشونه‌ی افسوس تکون میده و آه عمیقی می‌کشه.
    - ای داداش! با یه نگاه و چهارتا خنده به این نتیجه رسیدی حالم خوبه؟
    سنگینی نگاه پرسؤال و مرددم رو حس می‌کنه و چشم می‌گیره از چشم‌های شعله‌ورم. بی‌اراده آه می‌کشه و ادامه میده:
    - هی! چی بگم آخه؟ تا حالا یادم نبود برم دنبال زندگی ملیحه. الان بعد این‌همه مدت تازه رفتم ببینم این دختری که همه‌جا می‌گفتم مال خودمه، کی بوده.
    لب‌هاش رو کج می‌کنه و پوزخند تمسخرآمیزی می‌زنه.
    - دیگه گاهی آدم از شدت حماقت خودش خنده‌ش می‌گیره، ربطی به دل‌خوش بودن نداره.
    لحن بیانش سوز عجیبی داره و نوازش‌وار به تار‌های شنواییم برخورد می‌کنه. واقعاً صدای خوبی داره و من تا حالا بهش دقت نکرده بودم. سرم رو تکون میدم و می‌پرسم:
    - درموردش چیز خاصی فهمیدی، نه؟
    پوزخند لب‌هاش شدت می‌گیره و عمیق‌تر میشه.
    - امروز از شدت حماقت خودم، فقط خندیدم کیاراد! به این نتیجه رسیدم آدم این‌جور مواقع دیگه نباید ناراحت بشه و افسوس بخوره، این‌جور مواقع فقط باید بزنه تو سر خودش و بخنده. چاره‌ی کارت فقط خندیدن به خودته. امروز تا تونستم به همه‌چیز خندیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    دلهره توی وجودم چنگ می‌زنه. نگرانی مثل خون توی رگ‌هام می‌دوئه و با تعجب نگاهش می‌کنم. امروز من این‌قدر غرق خودم و ماندانا بودم که متوجه‌ی حالت‌های کیانمهر نشدم. عجب برادری‌ام من! آروم دستم رو روی شونه‌ش می‌ذارم و به‌طرف خودم می‌کشم. بین بازوم قرار می‌گیره و صدای نفس‌هاش توی گوشم می‌پیچه. آهسته کنار گوشش زمزمه می‌کنم:
    - چی شده کیانمهر؟ چی فهمیدی که این‌قدر تکونت داده؟
    زانو‌هاش رو بین بازو‌هاش اسیر می‌کنه و خودش رو به جلو می‌کشه. از تیررس نگاهم فقط پشتش می‌مونه و مو‌های مشکی مواجش.
    - بعد از اون‌دفعه چند بار دیگه هم برای تحقیق به محله‌شون رفتم. اوایلش که جز چندتا حرفای تکراری چیزی دستم رو نگرفت؛ اما بالاخره یکی از همسایه‌هاشون گفت «می‌تونی بری از عموش بپرسی.» پرسیدم مگه عمو هم دارن؟ گفت «دارن؛ ولی یکیه از باباشون هم بدتر، معتاد بدبختیه که به‌خاطر چند گرم مواد از ناموسش هم می‌گذره. یه‌کم پول بذاری کف دستش تا دودمانشون رو هم گزارش میده.»
    کلافه دستی بین مو‌های نامرتبش می‌کشه و ادامه میده:
    - آدرس عموشون رو گرفتم؛ اما همه‌ش احساس می‌کنم یه چیزی این وسط درست نیست. همسایه‌ها می‌گفتن یه چند سالیه که اومدن اینجا زندگی می‌کنن، قبلش مثل اینکه شهرستان بودن. می‌گفتن زیاد با همسایه‌ها رفت‌وآمدی ندارن. این عموشون هم سالی چند بار میاد خونه‌شون و میره و معمولاً هر دفعه یه دعوایی بینشون درست میشه. خواهر کوچیکه مهندسه و تحصیل‌کرده‌ست؛ اما می‌گفتن اخلاقش زیاد درست نیست. هر چی هم اصرار کردم چرا، بهم چیزی نگفتن. این سری باید دنبال عموئه برم.
    ناخودآگاه و نگران، بین حرفش می‌پرم و می‌پرسم:
    - می‌خوای از عموش چی بپرسی؟ عموئه نمیگه تو کی هستی و با برادرزاده‌ی من چی‌کار داری؟
    به‌طرفم برمی‌گرده و گوشه‌ی چشمش رو می‌بینم که به من خیره شده.
    - میگن اوضاعش داغونه و زبونش به پول بنده. فکر نمی‌کنم مشکلی ایجاد کنه.
    خودم رو جلو می‌کشم. نگاه زمردینش حرکتم رو زیر نظر گرفته.
    - مواظب باش! به آدمای در این حد معتاد و داغون اعتباری نیست.
    ***
    - ببین کیاراد! من خیلی این مدت دنبال خطاکاری گشتم که احتمالاً بتونیم سر بزنگاه گیرش بندازیم.
    صدای قدم‌هاش روی سرامیک‌های طرح چوب شرکت می‌پیچه. به‌طرفم نزدیک میشه و درست رو‌به‌روم می‌ایسته.
    - اما هر چی تلاش کردم، اون شرایط پیش نیومد. حالا یا طرف خیلی زرنگه یا من هنوز به اون توانایی نرسیدم. فعلاً شواهد و بررسیای من یه نفر رو به‌عنوان خطاکار و دزد نشون میده که اگه بگم، فکر نمی‌کنم برات قابل هضم باشه.
    با نگرانی از پشت میزم بلند میشم و فاصه رو با قدم‌های سنگینم از بین می‌برم.
    - یعنی... مگه کیه؟
    چشم‌هام توی حدقه می‌گرده؛ اما ظاهرم مثل همیشه خونسرد و بی‌تفاوت نشون میده. نگرانی بین خطوط چهره‌ش خودنمایی و می‌کنه و از درون، قلبم به تپش میفته.
    - مطمئنم خیلی بهش اعتماد دارید. از طرفی هم نگرانم اشتباه کرده باشم و با آبروی این آدم بازی بشه. کیاراد! خواهش می‌کنم خیلی منطقی برخورد کن!
    کلافگیم رو پشت چهره‌ی خونسردم پنهان می‌کنم و با لحنی محکم میگم:
    - مگه قرار بود غیر‌منطقی رفتار کنم؟
    به برگه‌های لوله‌شده‌ی توی دست‌هاش چنگ می‌زنه و ادامه میده:
    - نه؛ اما چون هنوز اطمینان ندارم، می‌ترسم شتاب‌زده کاری رو انجام بدی که به اون آدم لطمه‌ی ناحقی وارد بشه و تهش هر دو شرمنده بشیم.
    دندون‌هام رو با حرص به هم می‌سابم و می‌غرم:
    - میلاد؟ من کی نسنجیده کاری انجام دادم؟ باشه، حواسم هست. حالا میشه اسم اون آدم رو بگی؟
    لحظه‌ای مکث می‌کنه. با تردید و ظنی که توی نگاهشه، لب‌هاش رو به‌آرومی از هم باز می‌کنه و میگه:
    - آقای میراثی.
    از حیرت و تعجب دهنم از هم باز می‌مونه و با نا‌باوری سرم رو به اطراف تکون میدم. چطور ممکنه کار میراثی باشه؟ این امکان نداره. کار هر کسی می‌تونه باشه؛ اما نه میراثی! آخه برای چی باید اعتبار خودش رو به هم بزنه؟ دوستی چندساله‌ای با بابا دارن که... حس می‌کنم یه چیزی این وسط درست نیست. شاید یکی می‌خواد وجهه‌ی میراثی رو خراب کنه و... نکنه اون شخص خود میلاده یا شاید هم همون سامان مرموز؟
    - میلاد؟ شوخی می‌کنی، نه؟ آقای میراثی از بدو تأسیس این شرکت با بابا مشارکت داشته، همچین چیزی چطور ممکنه؟
    نفس عمیقی می‌کشه و با تحیّر دست‌هاش رو به علامت درک نمی‌کنم توی هوا تکون میده.
    - برای من هم باور و قبول کردنش خیلی سخته؛ اما همه‌ی شواهد نشون میده کار خودش بوده.
    - چه شواهدی؟
    برگه‌های مچاله‌شده رو به‌طرفم می‌گیره و میگه:
    - تنها کسیه که به همه‌ی حساب‌کتابا دسترسی داره. توی این مدت به‌خاطر اینکه خیلی به کار‌ای بقیه‌ی بچه‌ها دقت می‌کردم، زیاد نتونستم به رفتار‌اش توجه کنم؛ اما اون تنها کسیه که می‌تونه به راحتی حسابا رو دست‌کاری کنه. از طرفی هم این‌همه حرفه‌ای بودن کار یه آدم تازه‌کار نیست. چند وقت پیش هم متوجه شدم اکثر حسابایی که با مشکل مواجه شده، زیر نظر اون بوده. جدیداً هم زیاد مشکوک رفتار می‌کنه. صبحا هم از همه‌ی ما زودتر سر کار میاد. اون‌قدری که آقای میراثی وقت و فرصت برای دزدی داره، بقیه‌ی بچه‌ها ندارن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    میلاد با خداحافظی کوتاهی از اتاق بیرون میره. هنوز باورم نمیشه کار میراثی باشه. اون مرد با این‌همه سال تجربه نباید دست به همچین کاری می‌زد؛ اما از طرفی مدارک میلاد هم کامل کامله. باید با بابا حرف بزنم. شاید اون بتونه کمکی به این سردرگمیم بکنه. به‌طرف در اتاق میرم و با یه حرکت بازش می‌کنم. منشی با دیدنم به‌سرعت گوشی رو سر جاش می‌ذاره و این یعنی هنوز هم دست از بحث‌های خونوادگیش توی محیط کاری برنداشته. کت مشکیم رو مرتب می‌کنم و بدون توجه به نگاه منتظر منشی، به درب قهوه‌ای براق اتاق بابا نزدیک میشم. نقش‌های باستانی زیبایی روی در کشیده شده و این به سلیقه‌ی شخصی بابا برمی‌گرده. همیشه عاشق ایران‌ باستانه. تقه‌ای به در می‌زنم. نگاهم به نقش بیستون براقش خیره میشه. صدای «بله» بابا به گوش می‌رسه. خوب می‌دونه به غیر از من و کیانمهر، کسی به این سبک به در نمی‌کوبه. در رو باز می‌کنم. سرش رو بالا نمیاره و همچنان سرش پایینه و به نوشتن مشغوله. تردید می‌کنم. صبر بیش از حدم کنجکاوش می‌کنه و بالاخره نگاهش رو از روی برگه‌های مقابلش برمی‌داره. عینک مطالعه‌ش رو توی دست می‌گیره و سؤالی نگاهم می‌کنه. امروز انگار روزه‌ی سکوت گرفتم. برخلاف روز‌های دیگه حوصله‌ی حرف‌زدن ندارم. کاش بابا می‌تونست بدون شنیدن متوجه‌ی حرف‌هام بشه! جلوی نگاه منتظرش، روی اولین مبل مشکی که مقابل میزش وجود داره می‌شینم. من رو می‌فهمه که هنوز مثل من سکوت کرده و چه می‌چسبه حس اینکه بفهمی شخص مقابلت تو رو بهتر از خودت می‌شناسه. نفس عمیقی می‌کشم. دست‌هاش توی هم گره می‌خوره. کت‌وشلوار مشکیش مثل همیشه توی تنش جذاب به نظر می‌رسه.
    - آقای میراثی داره دزدی می‌کنه!
    برای لحظه‌ای به چشم‌هام خیره میشه و از این حرف بی‌مقدمه‌م جا می‌خوره. نگاهش میگه انگار هنوز مغزش جمله‌م رو پردازش نکرده.
    - چی میگی پسر؟ میراثی دزده؟
    دستی به معده‌م می‌کشم. این روز‌ها می‌سوزه و ترش می‌کنه.
    - مدتیه حساب‌کتابای شرکت با مشکل مواجه میشه. حساب دخل‌وخرجمون نمی‌خونه. معمولاً خرید‌امون کمتر از تعدادیه که پولش پرداخت و فاکتور میشه. شروع به بررسی کردیم تا بفهمیم مشکل از کجاست؛ اما فهمیدنش کار سختی بود؛ چون طرف خیلی کارکشته و قدره. اون‌قدر تمیز کار می‌کرد که گیر انداختنش سخت شده بود. به‌خاطر همین طول کشید؛ اما بالاخره گیر افتاد.
    ناباورانه دستی به صورتش می‌کشه و نگاهی بهم میندازه.
    - امکان نداره! داری چی میگی پسر؟ می‌فهمی داری به کی تهمت می‌زنی؟
    سوزش معده‌م قصد کم شدن نداره. سخته باور چندساله‌ی یه آدم رو بخوای عوض کنی و بابا و اعتمادش به آقای میراثی هم از این دست اتفاقاته. این‌جور مواقع مدرک موثقم اگه جلوت بذارن، نمی‌تونی باورش کنی.
    - باورش برای من هم عجیبه؛ ولی ما خیلی تحقیق کردیم و مدرک داریم اگه باورتون نمیشه.
    دستی توی هوا تکون میده و چهره‌ش به خونسردی همیشه برمی‌گرده.
    - مدارک رو بذار روی میز. باید ببینمشون. نتیجه رو بعد از بررسی‌های شخصی بهتون اعلام می‌کنم و...
    انگشتش رو اخطارگونه جلوی نگاهم تکون میده و ادامه میده:
    - و اگه بفهمم بی‌دقتی کردید و کار تحقیقتون درست پیش نرفته، من می‌دونم و تو! می‌دونی که از اشتباهاتت توی کار نمی‌گذرم.
    و این یعنی از فردا سفت و سخت به دنبال حقیقت و ماجرا می‌گرده و بعد از پیدا کردنش داستانی در پیش داریم.
    - خیالتون راحت باشه!
    بعد از گفتن توضیحات تکمیلی، به قصد رفتن دست‌هام رو روی دو طرف صندلی می‌ذارم؛ اما همین که قصد بلند شدن پیدا می‌کنم، تقه‌ای به در می‌خوره و باز میشه. به در باز شده نگاه می‌کنم و هر دو به‌سمت منشی برمی‌گردیم.
    - ببخشید مزاحمتون شدم؛ اما یه آقایی توی لابی ایستادن و می‌خوان حتماً همین الان شما رو ملاقات کنن.
    ابرو‌های بابا بالا می‌پره. با خودکار توی دستش بازی می‌کنه و نگاه سؤالیش رو به منشی می‌دوزه.
    - اسمش چیه؟
    منشی سرش رو به معنای ندونستن تکون میده و از پس شونه‌های بالارفته‌ش، جواب میده:
    - نمی‌دونم. مشکل اینه که هر چی ازشون می‌پرسم جواب نمیدن و فقط می‌خوان شما رو ببینن. خیلی شیک و پیک و اتو کشیده‌ هم هستن. میگن شما به محض دیدن می‌شناسینشون!
    بابا نگاه گذریش رو از روی منشی برمی‌داره و برای لحظه‌ای به فکر فرو میره. انگشتش رو از گوشه‌ی لبش برمی‌داره و میگه:
    - برو بگو بیان.
    دقایقی طول نمی‌کشه که بعد از رفتن منشی در باز میشه و چهره‌ای مردونه و جذاب پشت در نقش می‌بنده. رنگ نگاه بابا با دیدنش می‌پره و با شدت از جا بلند میشه. بهت و حیرت ته نگاه زمردینش خونه کرده و با نهایت تعجب به مرد میان‌سال رو به روش خیره میشه.
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    پوزخندی عمیق گوشه‌ی لب مرد نا‌آشنا می‌شینه و با نگاهی گستاخ به بابا خیره میشه.
    - انتظار دیدنم رو نداشتی، نه؟
    - برای چی بعد از اون‌همه خراب‌کاری اومدی؟
    می‌خنده و آهسته شروع به قدم‌زدن می‌کنه. صدای گام‌هاش توی اتاق منعکس میشه و من مات‌شده، با مغزی پر از سؤال‌های بی‌جواب، به چشم‌های سبزشون نگاه می‌کنم. دست‌های بابا با حیرت روی میز گذاشته و تکیه‌گاه وزنش شده؛ اما مرد روبه‌رو از موضع قدرت اومده. محکم و پراعتمادبه‌نفسه. برای لحظه‌ای به‌سمتم برمی‌گرده. چشم‌هاش برق می‌زنه و بیش‌ از حد هرم نگاهش برام سنگینه. به روم لبخند می‌زنه، جوری که حس می‌کنم سال‌هاست این غریبه رو می‌شناسم.
    - برو بیرون بابا!
    صدای محکم بابا من رو به خودم میاره و متوجه نگاه با صلابت همیشگیش میشم. خودش رو پیدا کرده و دوباره به همون مرد همیشگی که تکیه‌گاه روز‌های سخت زندگیمه تبدیل شده. پوزخند مرد رو‌به‌رویی عمیق‌تر میشه و با همون نگاه عجیب و عصیانگر، به بابا خیره شده. از جا بلند میشم؛ اما رادار حواسم چیزهای خوبی رو منتقل نمی‌کنه. این دیدار اصلاً دوستانه نیست، بیشتر شبیه...
    با بسته شدن در اتاق، از فکر بیرون میام و به‌طرف اتاق خودم راه می‌افتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    - من این ازدواج رو قبول ندارم.
    کلافه دستم رو توی مو‌های کوتاهم فرو می‌برم و بی‌حوصله ادامه میدم:
    - بس کن کیاچهر! من قراره با خود ماندانا ازدواج کنم، نه پدرش.
    قاشق و چنگالش رو با حرص توی بشقاب غذاش می‌اندازه و می‌غره:
    - از بس زبون‌نفهمی! چقدر بهت باید بگم اون بعد‌ا میشه پدرزنت و پاش توی زندگیت باز میشه، چطور می‌خوای رفتارش رو عوض کنی؟ تو یادت نمیاد؛ ولی من یادمه سر شراکتش با بابا چه بلا‌هایی به سرمون آورد. اون آدم درستی نیست. سر تا پاش ایراده و حتی بودنش ظلم به جامعه‌ست. گرگی که با زبون نرم و گرمش هر بره‌ای رو می‌دره!
    لیوان آب رو به چنگ می‌گیرم و توی دستم فشار میدم. هر چی بیشتر حرف می‌زنه، عصبی و کلافه‌ترم می‌کنه. واقعاً نمی‌فهمم اون آدم و کار‌هاش چه ربطی به زندگی من و ماندانا می‌تونه پیدا کنه.
    - ببین کیاچهر! من و ماندانا دوتا آدم عاقل و بالغیم که خودمون برای زندگیمون تصمیم می‌گیریم. من نمی‌فهمم وصلت با این آدم چه ارتباطی می‌تونه به ما پیدا کنه.
    پوزخند تمسخرآمیزی گوشه‌ی لبش می‌شینه و نگاه بابا مات چهره‌هامون میشه. مثل داوری عادل بینمون نشسته و به حرف‌هامون گوش میده. به‌خاطر عصبانیت کیاچهر، حتی آرزو هم جرئت دفاع کردن از داماد و خواهرزاده‌ش رو نداره و فقط با غذاش بازی می‌کنه. غذا‌های همه‌مون به‌جز کیانمهر یخ کرده. نگاهی به ظرف پروپیمونش می‌اندازم. تنها کسیه که با بی‌خیالی از لحظه‌ی اول شروع دعوای من و کیاچهر، در حال پر کردن شکمشه و الان به ظرف سالاد رسیده. به کیاچهر نگاه می‌کنم و زیر لب می‌غرم:
    - گاهی حس می‌کنم تو زاده شدی فقط برای مخالفت کردن با من.
    پوزخندش عمیق‌تر میشه و لب می‌زنه:
    - بس که احمقی! بابا به‌خاطر خودت میگم. این مرد نه اخلاق داره، نه شعور. طماع و پول‌پرسته! با این اخلاق گندش و تسلطی که روی ماندانا داره نمی‌ذاره آب خوش از گلوتون پایین بره.
    از درون حرص می‌خورم و نمود بیرونیش نفس‌های عمیق و پی‌درپیم میشه. چطور باید به کیاچهر بفهمونم که اصلاً خوشم نمیاد توی زندگی من دخالت کنه. ماندانا هیچ ربطی به پدرش نداره، هر چقدر هم تحت تأثیر اون‌ها باشه.
    - ماندانا ثابت کرده آدم مستقلیه!
    یه جرعه از نوشابه رو قورت میده.
    - آره، ماندانا آدم مستقلیه؛ اما تو عشـ*ـوه و کرشمه. آخه دیگه باباش از این کارا بلد نبود.
    لعنتی، حرف‌هام رو نمی‌فهمه و فقط بلده طعنه بزنه. کی می‌خواد بفهمه من هم قدرت تصمیم‌گیری دارم و طرف مقابلم رو شناختم. خنده‌ی کیانمهر بیشتر عصبیم می‌کنه و بی‌اراده لیوان توی دستم رو روی میز پرت می‌کنم و از جا بلند میشم.
    - من باهاش ازدواج می‌کنم و تو هم نمی‌تونی جلوم رو بگیری.
    مثل خودم از جا می‌پره و با چشم‌هایی قرمز فریاد می‌کشه:
    - از بس که ساده و کوری! چشمات رو بستی و بدیای این دختره و خونواده‌ش رو نمی‌بینی!
    صدای بلند و محکم بابا نگاه هردومون رو به‌سمت خودش می‌کشه:
    - بس کنید! حرمت سفره و بزرگ‌تر رو نگه دارید.
    با صدای به نسبت بلند‌تری فریاد می‌کشه:
    - بشینید سر جاتون!
    چشم‌های خشمگین و لحن قاطعش باعث میشه دوباره سرجامون بشینیم. نگاه خصمانه‌م رو به نگاه کیاچهری می‌کشونم که با عصبانیت نگاهم می‌کنه و به‌هیچ‌عنوان قصد کوتاه اومدن نداره.
    - آروم باشید پسرا! غذاتون رو تموم کنید. دیگه صدایی از هیچ‌کس نشنوم.
    برخلاف ظاهر آروم حرف‌هاش، خوب می‌دونیم این یعنی تهدید. بابا قاطع و محکمه. بیشتر از حرف زدن، عمل می‌کنه و این رو ما سه‌تا بهتر از هر کسی می‌دونیم.
    - دیگه این حرفا رو ادامه ندید. آرزو فردا زنگ می‌زنه و قرار خواستگاری رو می‌ذاره.
    شوکه و ناباور به بابایی که مخالفت می‌کرد، نگاه می‌کنم و کیاچهر بدتر از من جا خورده و دیگه پلک هم نمی‌زنه. حتی کیانمهر هم با نا‌باوری دست از غذا کشیده و بابا درحالی‌که با ظرف سالادش بازی می‌کنه، ادامه میده:
    - پسرا! گاهی برای بعضی چیزا ناچار میشی که بذاری طرف مقابل خودش وارد این راه بشه و بعد‌ها دلیل حرف‌ا و کار‌ای تو رو درک کنه.
    صورتش رو با حالتی غریب که تابه‌حال توی نگاهش ندیده بودم، به‌طرفم برمی‌گردونه؛ حالتی بین افسوس و نگرانی. انگار که قراره با دست‌های خودت چیزی که ساختی رو از بین ببری.
    - پسرم! امیدوارم خوشبخت بشی! حرفای من رو کیاچهر گفت. من دیگه حرف اضافه‌ای ندارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    تقه‌ای به در اتاقم می‌خوره. قبل از اینکه فرصت حرف زدن پیدا کنم، کیانمهر داخل میشه و پشت‌سرش در رو می‌بنده.
    - کیاراد؟ جدی جدی داری میری قاتی مرغا؟
    به‌طرفم گام برمی‌داره و با چشم‌هایی که برق ناشناخته‌ای می‌زنه، نگاهم می‌کنه.
    - ای بابا! حالا نمی‌گرفتیش! شما‌ها که خیلی وقته باهمید، چه کاریه بری بگیریش و کلی هم خرج کنی؟!
    یه تای ابروم رو بالا میدم و خوب می‌شناسم این برادری رو که نفسم به نفس‌هاش بند شده.
    - این رو پای ابراز دل‌تنگیت می‌ذارم.
    می‌خنده. نگاهم به کت‌وشلوار طوسی‌رنگش کشیده میشه که زیرش پیراهن سفید ساده‌ای به تن کرده و جذاب شده.
    - والا دل‌تنگ نیستم. تو بری من نفس راحت می‌کشم.
    در جوابش حرفی نمی‌زنم و به‌طرف میز سفید اتاقم راه میفتم. شونه رو برمی‌دارم. مشغول مرتب کردن و حالت دادن به مو‌هام میشم که صداش توی گوشم طنین برادرانه‌ای ایجاد می‌کنه.
    - جان ما ازدواج نکن! من اصلاً نمی‌تونم تصور کنم تو زن گرفتی به فنا رفتی.
    با تعجب برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم.
    - چطور؟
    یه‌کم خودش رو تکون میده و یقه‌ی مرتبش رو جلوی آینه‌ی بی‌استفاده‌ی اتاقم مرتب می‌کنه.
    - اون ماندانایی که من می‌بینم، به شیطون میگه تو برو بازنشسته شو من جات خلق‌الله رو اغفال می‌کنم.
    اخمی ظاهری به صورتم می‌نشونم و مشغول رسیدگی به ظاهرم میشم. بی‌توجه به من، سرخوشانه می‌خنده و از اتاق بیرون میره. برای امشب کت‌وشلوار خاکستریم خوبه یا اون کت‌وشلوار آبی تیره؟ جرقه‌ای توی ذهنم زده میشه. آره، درستش همینه. ماندانا رنگ صورتی رو دوست داشت. بی‌معطلی سروقت کمد لباس‌ها میرم. پیراهن صورتی کم‌رنگی رو پیدا می‌کنم و همراه با کت‌وشلوار خاکستری می‌پوشم. مقابل آینه می‌ایستم و نگاهی به خودم می‌اندازم. همه‌چی به‌نظر درست می‌رسه.
    در حال براندازکردن خودم هستم که کیانمهر در رو باز می‌کنه و داخل میشه. با دیدنم کنایه‌وار میگه:
    - به‌به! چه کردی!
    دستی به یقه‌ی کتم می‌کشم و هم‌زمان به‌طرفش برمی‌گردم. بالاخره امروز دارم به همون چیزی که می‌خوام ‌می‌رسم. نمی‌دونم رفتار‌هاشون چطور میشه یا حتی جواب خانواده‌ی ماندانا ممکنه چی باشه؛ اما ته دلم می‌لرزه. داشتن ماندانا به خودی خود مسکنی برای تسکین دلهره‌هامه.
    - خوبه؟
    کلافه دستی توی هوا تکون میده. نگاهش برق خاصی می‌زنه و حس می‌کنم این برادرانگی‌هاشه که امروز از چشم‌هاش خرج میشه و مسیر نگاهم رو طی می‌کنه. اخمی به صورتش می‌نشونه و راه خروج رو نشون میده.
    - بیا برو بیرون نره‌خر! اون بزی که باید علف رو می‌پسندید، پسندید.
    ته دلم می‌خندم از حرف‌هایی که می‌دونم مبدأشون از دل‌نگرانی‌های برادرانه‌ش سرچشمه می‌گیره و مفهوم حرف‌های تیزش چیزی نیست جز اینکه...
    - باز بهت رو دادم کیانمهر؟ باز من دو بار توی صورت تو خندیدم دهنت باز شد؟
    نگاه عاقل‌اندرسفیهش سرتاپام رو بی‌نصیب نمی‌ذاره.
    - به‌جای تعیین میزان روی من، بیا بریم پایین. بابا منتظرته.
    عجب بچه پرروییه! به‌هیچ‌عنوان توی بی‌چشم‌ورویی کم نمیاره این بشر! دندون‌هام رو روی هم می‌سابم. با چشم‌غره‌ای عمیق ابرو‌هام رو تو هم می‌کشم و به‌سرعت از کنارش رد میشم که صدای اعتراضش بلند میشه.
    - چه غزال تیزپایی هم شده! حالا قدیم می‌خواست دو قدم راه بیاد صدای گربه نره می‌داد.
    بی‌توجه به حرف‌هاش پایین میرم و به بابا نزدیک میشم. کت‌وشلوار خوش‌دوختی پوشیده و کنار پله‌های مارپیچ رابط بین دوطبقه ایستاده. هیکل مردونه و ورزش‌کاریش همیشه بدجور توی چشم می‌زنه. با شنیدن صدای قدم‌هام، سرش رو به‌طرفم برمی‌گردونه و با دیدنم میگه:
    - آماده‌ای بابا؟ بریم؟
    - آره، حاضرم.
    رنگ نگاهش پر از لطافت و مهربونی میشه؛ اما از نوع دل‌نگرانش. حسی توی چشم‌هاشه که مثل الهامات قبل از واقعه می‌مونه. دلم می‌ریزه. استرس گوشه دلم چنگ می‌زنه و من مردونه‌وار سعی توی پنهان‌کردنش دارم. نگاه بابا خود نگرانیه، منبع دلهره‌هامه.
    - راضی نیستم. از همون اول هم گفتم راضی نیستم؛ اما چه کنم که تو عاشقی و عشق حرف و دلیل نمی‌شناسه. خواستم که دل بکنی؛ ولی روزبه‌روز عاشق‌تر شدی. زیاد مقاومت نکردم؛ چون می‌دونستم هر چقدر راه رسیدن به عشق رو سخت‌تر کنم، تو بیشتر عاشق میشی و تلاش می‌کنی.
    لحظه‌ای مکث می‌کنه و به چشم‌هام خیره میشه. طنین صدای پرقدرتش خلوت سالن رو می‌شکنه.
    - قبول کردم که از این بیشتر تلاش نکنی، قدرش رو ندونی! بیشتر از این دل نبندی!
    حیرون از رک‌گویی بابا، سرم رو بالا میارم و از این‌همه نگرانی‌های بابا و این کلام رک و رساش، دهنم باز می‌مونه. غمی به دلم چنگ می‌زنه. شاید هیچ‌وقت توی تصوراتم نمی‌گنجید روز خواستگاریم باشه و بابا...
    نگاه غمگینم رو به چشم‌های پدرانه‌ش می‌دوزم.
    - من ممنونم بابا که حداقل حمایتم کردی!
    سرش رو به دو طرف تکون میده. حالت چشم‌هاش از دیدن غم ریشه‌زده توی نگاهم تغییر کرده. چشم‌هاش رنگ دل‌جویی می‌گیره.
    - گاهی لازمه آدما رو رها کنی تا خودشون تجربه کنن و بفهمن. شاید سخت باشه و برای من پدر سخت‌تر؛ ولی می‌دونم تا به دست نیاری و لمس نکنی...
    حرفش رو می‌خوره و نگاهش رنگ مهربونی عجیب و دور از انتظاری می‌گیره. چند قدم به‌طرفم برمی‌داره. بی‌مقدمه محکم در آغوشم می‌کشه.
    - می‌دونم ممکنه هر زندگی حتی یه درصد امید موفقیت داشته باشه. من اون یه درصد رو برات آرزو می‌کنم پسرم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    با صدای آواز خوندن کیانمهر، از خواب بیدار میشم. عمداً پشت در اتاقم ایستاده و صداش رو تا آخرین توان حنجره‌ش بالا بُرده. از جا بلند میشم. «زهرمار» بلندی نثارش می‌کنم و به سرویس بهداشتی میرم. بعد از تعویض لباس و آماده شدن، به‌طرف در خروجی عمارت حرکت می‌کنم. دیشب خیلی استرس داشتم؛ اما خوشبختانه مراسم به‌ طرز عجیبی روی روال خوبی حرکت کرد و به نتیجه رسید. هنوز باورم نمیشه ماندانا جواب بله به من داد و همه با این ازدواج موافقت کردن. برخلاف تصورم، بابا و مخصوصاً آرزو مجلس رو خیلی خوب تو دست گرفته بودن و پدر ماندانا هم خیلی باهامون همکاری کرد. ماندانا همیشه برای من موجود دوست‌داشتنی‌ای بود. از اولین روزی که شناختمش تابه‌الان شیرینی خاص خودش رو داشته. روزبه‌روز هم در نظر من زیبا‌تر شده. می‌خوام هرچه زودتر مراسم ازدواجمون برگزار بشه. بعد این‌همه سال رفت‌وآمد دیگه دوره‌ی نامزدی برای ما معنایی نداره.
    ***
    ماشین رو دم در خونه‌شون متوقف می‌کنم. پیاده میشم و زنگ خونه رو می‌زنم. صدای «کیه؟» گفتن مستخدمشون به گوش می‌رسه. به‌محض دیدنم در رو باز می‌کنه و وارد حیاط میشم. چند لحظه بعد ماندانا و مادرش دم در میان.
    - سلام کیارادجان! خوش اومدی! بیا بالا.
    برق پیراهن صدفی زیبای براقش از دور هم به چشم هر ببینده‌ای ساطع میشه و نگاه‌ها رو جذب می‌کنه. من هم از این قاعده مستثنی نیستم. این دو خواهر همیشه حتی توی خونه هم راحتی رو به خودشون حروم می‌کنن و شیک و آراسته بودن رو به همه‌چیز ترجیح میدن. آرزو هم همین‌طوره.
    - نه، ممنون مادر! باید زودتر بریم آزمایشگاه. دیر میشه.
    لبخند مهربونی روی لب‌هاش می‌نشونه. دستش رو پشت کمر ماندانا قرار میده و به‌طرف من حرکتش میده. قدم‌های دلبرونه‌ی ماندانا به‌طرفم برداشته میشه و صدای مادرش تمرکزم رو به هم می‌ریزه.
    - مواظب همدیگه باشید! کیارادجان! من دخترم رو دست تو سپردم دیگه. مواظبش باش!
    - خیالتون راحت باشه!
    می‌خنده و تا وسط‌های حیاط بدرقه‌مون می‌کنه. باهم سوار ماشین می‌شیم. مانتوی ارغوانی و شال سفیدش از همیشه جذاب‌ترش کرده و خبر از آتیشی که با این نگاه‌هاش به جونم می‌اندازه نداره.
    - خوبی مانداناخانم؟
    سرخوشانه می‌خنده و تا جایی که صندلی ماشین اجازه میده، به‌طرفم برمی‌گرده. مژه‌های بلندش توی نگاهم گره می‌خوره و من محو یار، زمان و مکان رو فراموش می‌کنم.
    - مرسی. وای کیاراد! باورم نمیشه به همین راحتی مراسم انجام شد و داریم با هم ازدواج می‌کنیم. تا همین دیروز خیلی استرس داشتم. نمی‌دونستم قراره عاقبت به کجا برسیم.
    با یادآوری شب گذشته، لبخندی می‌زنم.
    - آره، خیلی خوب گذشت. می‌دونی خیلی دوستت دارم بانو؟
    گلگون میشه و با خجالت سرش رو پایین می‌اندازه. شرم نگاهِ معصومش مثل آتیشه، به جونم گرمای شعله‌ای داغ وسط روز‌های زمستونی رو میده. عاشق همین گونه‌های گلگونشم. به آزمایشگاه می‌رسیم و خوشبختانه کارمون سریع انجام میشه. امروز باید حلقه و وسایلی که آرزو توی لیست برای جشن عقد نوشته رو تهیه کنیم. هرچند که عقد خیلی خاصی نمی‌خوایم بگیریم. در حد محضر رفتن و یه شام کاملاً خصوصی و خونوادگی. بعد از صرف صبحونه به‌سمت مرکز خرید حرکت می‌کنیم و برای خرید دو حلقه به چند طلافروشی سر می‌زنیم. ماندانا اصرار داره حتماً از حلقه‌های ست یکی رو انتخاب کنه.
    - کیارادجان! این ست قشنگ نیست؟
    نگاهی به حلقه‌های رینگ‌مانند نگین‌دار می‌اندازم. در عین سادگی شیک و جذابن.
    - خوبه عزیزم، عالیه!
    اخمی به صورتش می‌اندازه و با شکوه نگاهم می‌کنه. پشت چشمی نازک می‌کنه و با لب‌هایی برچیده مثل بچه‌ها زمزمه می‌کنه:
    - کیاراد! تو تابه‌حال هر حلقه‌ای رو دیدی گفتی عالیه.
    می‌خندم و از چهره‌ی بامزه‌ش به وجد میام. با هر حرکتی چه ساده دل می‌بره از من بیچاره و خودش بی‌خبره.
    - خب همه‌شون خوشگله دیگه خانمی! من چه گناهی دارم؟!
    - باید بهترینشون رو انتخاب کنیم که هم با سلیقه‌ی من جور در بیاد، هم با سلیقه‌ی تو.
    انگشت اشاره‌ش درست قلب بی‌قرارم رو نشونه گرفته.
    - چشم! هر چی شما امر بفرمایید. من در خدمتم.
    شیرین می‌خنده و روش رو برای دیدن حلقه‌ها برمی‌گردونه. بالاخره بعد از چند دقیقه همون حلقه‌ی طلایی ساده و شیک برای من و ست زنونه‌ش رو برای خودش انتخاب می‌کنه. الحمدلله یکی از خرید‌های اصلیمون تموم شد. بعد از خرید کت‌وشلوار من، ماندانا در ماشین رو می‌بنده.
    - کیارادجان! برای خرید لباس عقد باید بریم مزون یکی از دوستام. مانتو‌های عقدش عالیه.
    ***
    به مزون که می‌رسیم، از ماشین پیاده میشه و خودش به تنهایی میره. می‌گفت نمی‌خواد الان لباس رو ببینم و همین‌طور ورود آقایان به مزون هم ممنوعه. بی‌حرف توی ماشین منتظر می‌مونم. «چی می‌شد می‌ذاشتن من هم برم؟! قول می‌دادم سر عقد بعد از دیدن لباس سورپرایز بشم خب! ما مردای بیچاره چقدر ظلم در حقمون میشه.» از گفته‌ی خودم می‌خندم و به گوشی کیانمهر زنگ می‌زنم.
    - به‌به! دوماد نورسیده! اونجا هم هستی دست از سر من برنمی‌داری؟ اگه می‌دونستم این‌قدر عاشقمی خودم زنت می‌شدم عشقم!
    - درد!
    لحن صدایی که بیش از حد شاده و دائماً سعی توی خندوندن من داره؛ یعنی اتفاقی توی شرکت افتاده که به این طریق می‌خواد از من مخفیش کنه. بهتر از خودش خطوط واکنش‌های مغزیش رو از برم و کیانمهر ندونسته سعی به ادامه‌ی رفتارش داره. به روی خودم نمیارم که فهمیدم؛ چون من امروز شاد و سرحالم. مگه میشه کنار ماندانا بود و از لحظه‌به‌لحظه‌ی زندگی استفاده نکرد؟ مگه میشه کنارش نفس بکشی، هوای دم‌وبازدمش توی محیطی که هستی پر بشه و تو سرکیف نباشی؟ امروز هیچی نمی‌تونه ذره‌ای اذیتم کنه.
    - من شخصاً با سه‌تا بچه موافقم، تو چی عشقم؟
    صداش من رو به خودم میاره. لبخندی روی صورتم می‌نشونم.
    - زهرمار! زنگ زدم ببینم اوضاع شرکت چطوره.
    حالت گریه به صداش میده و با لحنی شاکی، شروع به حرف زدن می‌کنه:
    - ای خدا ذلیلت کنه مرد! این‌همه سال به پات نشستم، بچه‌هات رو تروخشک کردم، حالا که چروک افتادم، رفتی یه زن دیگه گرفتی؟ مرتیکه‌ی دوخشتکه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    می‌خندم و آرنجم رو به پنجره‌ی ماشین تکیه میدم. کت سرمه‌ایم یه‌کم تنگه و راحت نیستم. کی چاق شدم خبر ندارم؟
    - لال بمیر! اوضاع چطوره؟
    - به مرحمت پدر ِمتعالی، عالی اندر عالی!
    پس درست حدس زدم. یه خبریه.
    - چی شده؟
    - هیچی. امروز این آقای میراثی رو از صبح زود برد تو اتاق، یه لنگه پا نگهش داشت. فکر کنم داشت فلکش می‌کرد!
    شوخی‌هاش یعنی بله، شَکم بی‌دلیل نبوده.
    - درست حرف بزن ببینم!
    صدای آه بی‌تفاوتش از پشت گوشی به گوش می‌رسه.
    - هیچی. سلطان آقای میراثی رو برد توی اتاقش، بعد مدتی هم اومد بیرون و گفت آقای میراثی قراره از جمع ما برن. الفاتحه!
    دستی به چونه‌ی تازه صاف‌شده‌م می‌کشم و حس نبود ریش و لمس صورتم حس خوبی بهم میده.
    - خب، بعدش.
    - بعدی نداشت.
    صدای «درد» گفتنم رو می‌شنوه و ناچاراً ادامه میده:
    - هیچی دیگه! ما همه متعجب شدیم. همدیگه رو نگاه می‌کردیم؛ ولی میراثی آروم بود. آخرشم بای‌بای کرد رفت.
    عجب! این یعنی بابا تحقیق کرده و فهمیده کار همین میراثی بوده؟ یعنی تونسته تموم حساب‌کتاب‌ها رو باهاش صاف کنه؟ بعید می‌دونم چیزی ازش به‌عنوان خسارت گرفته باشه. اون‌قدر رفاقتشون زیاده که بابا نخواد ازش چیزی بگیره. شاید هم به‌خاطر حرمت همین رفاقت در این حد کوتاه اومده و داره بی‌سروصدا ردش می‌کنه.
    - یعنی بابا مطمئن شد کار میراثی بوده؟
    - وقتی دمش رو گرفت شوت کرد بیرون؛ یعنی آره دیگه.
    دستی به صورتم می‌کشم.
    - نفهمیدی پولا رو برگردوند یا نه؟
    - نه؛ ولی یه مدتی بابا با میلاد هم توی اتاقش حرف می‌زد.
    نگاهی به ساعت ماشین می‌اندازم و بی‌خیال جواب میدم:
    - حتماً داشته برآورد خسارت می‌کرده.
    - عیالت کو؟ صداش نمیاد؟
    بچه پررو! به زن من میگه عیال. از این لفظ خوشم نمیاد.
    - عیال نه بی‌تربیت، همسر! رفته مزون.
    با تعجب فریاد می‌کشه:
    - چی چی زون؟
    ای زهرمار! گوشم کر شد مردک ابله!
    - مزون، مزونِ لباس.
    - وا! به حق چیزای ندیده.
    به بیان زنونه‌ش می‌خندم. لحنی جدی به خودش می‌گیره و ادامه میده:
    - خب شادوماد! کاری باری نداری؟ من بیچاره باید برم محل کار به وظایفم عمل کنم، شما هم که امروز رفتی نومزدبازی و... سرت شلوغه!
    - ببند فکت رو!
    گوشی رو قطع می‌کنم. بالاخره سروکله‌ی ماندانا با یه کاور لباس بزرگ پیدا میشه. اشاره می‌زنه در صندوق رو باز کنم. لباسش رو توی صندوق می‌ذاره و می‌شینه.
    - خرید کردی خانم؟
    با ذوق و نفس‌زنان جواب میده:
    - آره. نمی‌دونی چقدر قشنگه کیاراد!
    - اگه می‌ذاشتی بیام می‌دیدم.
    - عزیزم! این‌جوری نگو. درعوضش فردا می‌بینی، سورپرایز میشی.
    سرخوش می‌خندم و گاز ماشین رو می‌گیرم. تا ظهر بقیه‌ی خرید‌ها رو انجام دادیم و بعد از اتمام ماجرا، به رستوران رفتیم. امروز تموم حرکات ماندانا برای من زیباست. نمی‌دونم چرا با هر حرکتش مـسـ*ـت میشم. یا امروز روز فوق‌العاده‌ایه یا ماندانا از همیشه زیباتر شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    دست‌های لطیفش رو توی دست‌هام می‌گیرم. عطر خوش مو‌هاش بین دماغم می‌پیچه. قلبش از این فاصله قابل لمس‌تره. حس میده. جون داره. ضربانش محکم می‌زنه. درست از لحظه‌ای که بله رو گفت و عاقد خطبه رو خوند، گرمای دست‌هاش رو حس کردم. حس غرور می‌گیرم از اسمی که توی شناسنامه‌م رخنه کرده و قلبی که نزدیکم می‌تپه. بودنش یعنی لمس همه‌ی آرزو‌هام. وسط جایگاه عروس و داماد ایستادیم و چهره‌های خندون، دورتادور محضر رو گرفتن. جمع شاد و سرحاله. محضر از عطر گل‌های تازه پُر شده. عاقد هنوز هم با خنده مشغول صحبت با اطرافیانه. ماندانا امروز در حق برادرهام هم سنگ تموم گذاشت. سانیا و ملیحه رو از طرف خودش دعوت کرده و نگاه‌های عاشقونه‌ی پنهونیشون، خنده‌ی یواشکی دونفره‌ی ماست. مانتوی سفید و روسری گلبهی، صورت ماندانا رو بی‌شباهت به فرشته‌ها نکرده. کت‌وشلوار سیاه و کراوات گلبهیم، تضاد زیبای بین من و ماندانا رو درست کرده و امون از چشم‌های سیاهش! با حس فشردن بازوم، برمی‌گردم. نگاهش هنوز هم رنگی بین تردید و شادیه.
    - خوشبخت بشی پسرم! راضی نبودم؛ اما الان آرزوم خوشبختی توئه!
    حرفش به قلبم چنگ می‌زنه. «وقتش نیست توی دلم تردید بندازی بابا. خوش‌حال باش تا درونم آروم بشه.» با تردید نگاهم رو به جمشید می‌دوزم. چی‌کار کردی با پدر و برادر من که بودن تو رو ظلم در حق من می‌دونن؟ با حس حضور کیاچهر برمی‌گردم و قفل نگاهم رو از روی جمشید بی‌خیال برمی‌دارم.
    - خوش‌حالی، نه؟
    پوزخند می‌زنه و ته قلبم از نیش کلامش خالی میشه.
    - خوش‌حال باش که این روزای آخرته! بعداً نیای بگی نگفتیا. منِ برادر اون چیزی رو که باید می‌گفتم بهت گفتم؛ ولی... امیدوارم خوشبخت بشی!
    به روم لبخند می‌زنه. خلاف نیش زبون‌های اولش، آخرین جمله‌ش رو با نگاهی مطمئن و مهربون گفت. دلم از گرمای نگاهش گرم شده. «من خوشبخت میشم. حتی اگه دور از تصور شما‌ها باشه.»
    - آقاداماد! لبخند بزنید.
    صدای عکاس من رو به خودم میاره. نگاهش می‌کنم. ماندانا از کنار دوست‌هاش برمی‌گرده. دست‌های ظریفش رو با ترس به چنگ می‌کشم. میشه روزی بیاد و این دست‌ها توی دست‌هام گره نخوره؟ چهره‌ش از درد جمع میشه. پشت چشمی نازک می‌کنه و با اعتراض زمزمه می‌کنه:
    -کیاراد! دستم درد اومد!
    ناز صداش خلع سلاحم می‌کنه. بی‌اراده دستم شل میشه و لبخند روی لب‌هاش جون می‌گیره.
    - عالی شد! بهترین عکس طبیعی!
    صدای مزاحم عکاسه. وسط عاشقانه‌های دیگران پریدن، خوش‌حالی داره! با اشاره‌ی بابا جمع به‌طرف عمارت حرکت می‌کنه. قراره شام و مهمونی خودمونی داشته باشیم.
    ***
    اشک‌های ماندانا بند نمیاد و باعث خنده‌های بدموقع کیاچهر شده. می‌خنده و تو گوشمون زمزمه می‌کنه:
    - ماندانا! تو که نمی‌تونستی از مامانت‌اینا دل بکنی واسه چی شوهر کردی؟
    جلوی در ایستادیم و ماندانا کنار من و شونه به شونه‌م قرار گرفته. چشم‌غره‌ای برای کیاچهر میرم. خنده‌ی پنهونی لب‌هاش رو به‌سختی جمع می‌کنه و سرش رو پایین می‌اندازه تا مبادا بیشتر از این خار چشم ماندانا بشه.
    - ای بابا عروس! چه خبرته؟ تو که نصف سال اینجا بودی به‌زور بیرونت می‌کردیم.
    ماندانا لبخند ملیحی به حرف‌های کیانمهر می‌زنه؛ اما هنوز چشم‌هاش غرق اشک و بغض آلوده. حس عجیبی دارم. درک نمی‌کنم چرا تا برای بدرقه‌ی پدرومادرش اومدیم، بساط اشک و آهش گریبان جمع رو گرفته. نوع اشک‌هاش عجیبه. از جنس غمه. حسی عجیب لابه‌لای سردی دست‌هاشه که نمی‌فهمم از بودن کنار من یخ بسته یا دلیلش هوای سوزناک امشبه. نگاهش رو به نگاه‌ خشمگین پدرش گره زده و تعجب می‌کنم از اخم بی‌موقع روی ابرو‌های جمشید و کلافگی خواهرش. مادرش برای آخرین‌ بار بغلش می‌کنه و با نگاهی به آرزو که کنار بابا ایستاده، زمزمه می‌کنه:
    - خواهر! مواظب دخترم باش! به شما سپردمش.
    موقع گفتن شما اول، نگاهی به بابا انداخت و بعد به من، با چشم برهم زدن آروم و لبخندی روی لب‌هام، حس تأیید رو به چشم‌هاش می‌کشونم. لبخندی چاشنی بغضش می‌کنه و همراه با خانواده از عمارت بیرون میرن. امشب ته دلم حسی ماورای خوش‌حالی و رقـ*ـص‌های شبونه‌ی بچه‌ها خنجر شده و چنگ می‌کشه به حال خوبم. حسی که نمی‌فهمم از کجاست. شاید هم می‌فهمم؛ اما نمی‌خوام به روم بیارم. به روم بیارم سرم از حس شرم می‌افته و توانم از دستم میره. یادآوریش زخمه. نبودنش تکرار آینه‌هاییه که ازشون وحشت دارم. تلاقی صد حرفه. تلاقی همه‌ی حس‌های منفی روزگارمه. من امشب شادم و باعث شدم اونا از حس شادی کردن تهی بشن. من شادم؛ اما پشت شادیم اشک‌های یه عده‌ای که من باعث خرابی آمالشونم، نشسته. مثل کوهی از درده. روی شونه‌هام سنگینی می‌کنه و جدلی بین حال خوب و درد‌های همیشه‌ی منه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا