- عضویت
- 2017/02/06
- ارسالی ها
- 1,543
- امتیاز واکنش
- 22,715
- امتیاز
- 861
ماشین رو پارک میکنم و با هم بهطرف مطب حرکت میکنیم. نگاهم به قدمهای ظریف زنونهش میافته. از حس حضورش و شونههایی که حالا همقدمم شده، سرشار از غروری کودکانه میشم. وارد سالن میشیم و صدای تقتق کفشهای زنونهش توی راهروها میپیچه. کفش پاشنهبلند چرم به پا کرده و هنوز هم از من کوتاهتره. جلوی در مطب میایستیم. چندثانیه بعد از زنگ زدن در باز میشه و با چهرهی شاد سانیا مواجه میشیم. با خنده احوالپرسی میکنه و ماندانا رو به آغـ*ـوش میکشه.
- خوش اومدید! صفا آوردید!
همزمان از جلوی در کنار میره و ما هم به دنبالش راه میفتیم.
- بیاید اینجا بشینید. کیاچهر هنوز یه مریض داره. کارش تموم بشه حرکت میکنیم. با اجازهتون من برم لباس عوض کنم بیام.
***
دور میز ششنفرهی قهوهایرنگ رستوران میشینیم، درست مقابل هم. نگاهم به دو صندلی خالی کنارمون میافته که هنوز صاحبینش سر نرسیدن. کیاچهر عجب رستورانی پیدا کرده! بزرگ و شیک! دورتادور سالن قسمتهایی دنج داره و هر میزی با فاصله از میزهای دیگه گذاشته شده. کیاچهر و سانیا هرازچندگاهی نگاه دلبرانهای به هم میاندازن و من سعی میکنم به تابلوهای بالای هر میز نگاه کنم. ماندانا یهکم جابهجا میشه. سانیا نگاهی به ماندانا میاندازه و میپرسه:
- خوبی عزیزم؟ خیلی وقته ندیدمت.
ماندانا لبخند دلنشینی چاشنی صورتش میکنه و جواب میده:
- از اون سری هنوز نتونستیم همدیگه رو ببینیم.
روسری سانیا برای لحظهای از روی موهاش سر میخوره و با سرعت اون رو به چنگ میکشه.
- از این به بعد جدا باهم قرار میذاریم؛ وگرنه بخوای به این برادرا بسپاریم تا چند سال دیگه هم دل از کار نمیکنن.
ماندانا دستمال سفره رو مرتب میکنه و میخنده.
- آره همینطوره.
کیاچهر با نگاهی شیطنتبار، ابرویی بالا میاندازه و زمزمه میکنه:
- یواش یواش! صبر کنین ما هم بیایم! خوب میبُرید و میدوزیدا! اصلاً ببینید ما رضایت میدیم شماها بیرون برید. چه معنی میده زن بدون اجازهی آقاش بیرون خونه قرار بذاره؟!
سانیا با اخمی بانمک، پشت چشمی برای کیاچهر نازک میکنه و میگه:
- چه حرفا آقای دکتر! منطق جدیدتونه؟ یاد دورهی قاجار افتادین؟
کیاچهر با خنده سرش رو تکون میده و به چشمهای سانیا خیره میشه.
- نه خانم! این حرفا چیه؟ دلمون براتون تنگ میشه!
نگاه خندونی بین ماندانا و سانیا ردوبدل میشه و من محو زیبایی ماندانا میشم. کیاچهر وقتی که کیانمهر خبر اشتیاق من نسبت به ازدواج با ماندانا رو شنید، مخالفت کرد؛ ولی امروز برخلاف حرفش، ماندانا رو کنار من پذیرفته. این عجیب نیست، یا شاید مفهومش اینه میخواد موافقتش رو اعلام کنه یا اینکه به من احترام گذاشته. ماندانا بین حرفهای عاشقانهی سانیا و کیاچهر وارد میشه و با خوشحالی میگه:
- کیاچهر اعتراف کرد عاشقه!
سانیا با خجالت میخنده و تا منِ محوشده به پیچوتاب ابروی ماندانا رو میبینه، میگه:
- نوبت ابراز عشق کیاراده!
پس سانیا هم باخبره. کیاچهر نامحسوس سرش رو به معنای تأسف تکون میده و نگاه چپ و خشمگینی به من میاندازه که از چشمهای تیزبین سانیا دور نمیمونه. جواب میده:
- کیاراد که وصف حالش مجنون آواره در صحراست. دیگه کار از این حرفا گذشته!
اخمهام بیاراده توی هم میپره. با حرص به کیاچهر نگاه میکنم. ماندانا متوجهی جو میشه و سردرگم سرش رو بینمون میگردونه. سانیا بهسرعت حرف رو به جهت دیگهای میکشه و میپرسه:
- شنیدم قراره عروسی دعوت بشیم، آره؟
ماندانا با خجالت و حالت معذبگونهای که ناشی از شرم حضور کیاچهره، سرش رو پایین میاندازه و جواب میده:
- راستش هنوز چیزی معلوم نیست.
ابروهای سانیا از تعجب بالا میپره و بدون ذرهای پلک زدن میپرسه:
- چطور؟
بیحوصله و کلافه از جو عجیب روبهروم، رشتهی کلام رو به دست میگیرم و قبل از حرف زدن ماندانا میگم:
- چون هنوز رسماً خواستگاری نرفتیم. باید این مراحل رو پشتسر بذاریم ببینیم نظر خونواده چیه. موافق هستن یا میخوان سنگ جلوی پامون بشن!
نگاه پرحرصم رو بیتوجه به چشمهای دخترها، بهسمت کیاچهر میکشونم که بیاهمیت ابروهاش رو بالا میاندازه و به روبهروش خیره میشه. سانیا سکوت جمع رو میشکنه.
- به امید خدا اون سرنوشتی که برای هردوتون خوبه رقم بخوره!
ماندانا لبخند معصومانهای میزنه و قلب بیقرار این روزهام رو به بازی میگیره.
- ممنون عزیزم.
کیاچهر دستهاش رو روی میز میذاره و میگه:
- بچهها! غرض از جمع شدن امروزمون اینه که من میخوام خبری بهتون بدم. فقط منتظرم کیانمهر و ملیحه هم برسن تا بیانش کنم.
کنجکاو نگاهش میکنم.
- مگه کیانمهر هم میاد؟
- خوش اومدید! صفا آوردید!
همزمان از جلوی در کنار میره و ما هم به دنبالش راه میفتیم.
- بیاید اینجا بشینید. کیاچهر هنوز یه مریض داره. کارش تموم بشه حرکت میکنیم. با اجازهتون من برم لباس عوض کنم بیام.
***
دور میز ششنفرهی قهوهایرنگ رستوران میشینیم، درست مقابل هم. نگاهم به دو صندلی خالی کنارمون میافته که هنوز صاحبینش سر نرسیدن. کیاچهر عجب رستورانی پیدا کرده! بزرگ و شیک! دورتادور سالن قسمتهایی دنج داره و هر میزی با فاصله از میزهای دیگه گذاشته شده. کیاچهر و سانیا هرازچندگاهی نگاه دلبرانهای به هم میاندازن و من سعی میکنم به تابلوهای بالای هر میز نگاه کنم. ماندانا یهکم جابهجا میشه. سانیا نگاهی به ماندانا میاندازه و میپرسه:
- خوبی عزیزم؟ خیلی وقته ندیدمت.
ماندانا لبخند دلنشینی چاشنی صورتش میکنه و جواب میده:
- از اون سری هنوز نتونستیم همدیگه رو ببینیم.
روسری سانیا برای لحظهای از روی موهاش سر میخوره و با سرعت اون رو به چنگ میکشه.
- از این به بعد جدا باهم قرار میذاریم؛ وگرنه بخوای به این برادرا بسپاریم تا چند سال دیگه هم دل از کار نمیکنن.
ماندانا دستمال سفره رو مرتب میکنه و میخنده.
- آره همینطوره.
کیاچهر با نگاهی شیطنتبار، ابرویی بالا میاندازه و زمزمه میکنه:
- یواش یواش! صبر کنین ما هم بیایم! خوب میبُرید و میدوزیدا! اصلاً ببینید ما رضایت میدیم شماها بیرون برید. چه معنی میده زن بدون اجازهی آقاش بیرون خونه قرار بذاره؟!
سانیا با اخمی بانمک، پشت چشمی برای کیاچهر نازک میکنه و میگه:
- چه حرفا آقای دکتر! منطق جدیدتونه؟ یاد دورهی قاجار افتادین؟
کیاچهر با خنده سرش رو تکون میده و به چشمهای سانیا خیره میشه.
- نه خانم! این حرفا چیه؟ دلمون براتون تنگ میشه!
نگاه خندونی بین ماندانا و سانیا ردوبدل میشه و من محو زیبایی ماندانا میشم. کیاچهر وقتی که کیانمهر خبر اشتیاق من نسبت به ازدواج با ماندانا رو شنید، مخالفت کرد؛ ولی امروز برخلاف حرفش، ماندانا رو کنار من پذیرفته. این عجیب نیست، یا شاید مفهومش اینه میخواد موافقتش رو اعلام کنه یا اینکه به من احترام گذاشته. ماندانا بین حرفهای عاشقانهی سانیا و کیاچهر وارد میشه و با خوشحالی میگه:
- کیاچهر اعتراف کرد عاشقه!
سانیا با خجالت میخنده و تا منِ محوشده به پیچوتاب ابروی ماندانا رو میبینه، میگه:
- نوبت ابراز عشق کیاراده!
پس سانیا هم باخبره. کیاچهر نامحسوس سرش رو به معنای تأسف تکون میده و نگاه چپ و خشمگینی به من میاندازه که از چشمهای تیزبین سانیا دور نمیمونه. جواب میده:
- کیاراد که وصف حالش مجنون آواره در صحراست. دیگه کار از این حرفا گذشته!
اخمهام بیاراده توی هم میپره. با حرص به کیاچهر نگاه میکنم. ماندانا متوجهی جو میشه و سردرگم سرش رو بینمون میگردونه. سانیا بهسرعت حرف رو به جهت دیگهای میکشه و میپرسه:
- شنیدم قراره عروسی دعوت بشیم، آره؟
ماندانا با خجالت و حالت معذبگونهای که ناشی از شرم حضور کیاچهره، سرش رو پایین میاندازه و جواب میده:
- راستش هنوز چیزی معلوم نیست.
ابروهای سانیا از تعجب بالا میپره و بدون ذرهای پلک زدن میپرسه:
- چطور؟
بیحوصله و کلافه از جو عجیب روبهروم، رشتهی کلام رو به دست میگیرم و قبل از حرف زدن ماندانا میگم:
- چون هنوز رسماً خواستگاری نرفتیم. باید این مراحل رو پشتسر بذاریم ببینیم نظر خونواده چیه. موافق هستن یا میخوان سنگ جلوی پامون بشن!
نگاه پرحرصم رو بیتوجه به چشمهای دخترها، بهسمت کیاچهر میکشونم که بیاهمیت ابروهاش رو بالا میاندازه و به روبهروش خیره میشه. سانیا سکوت جمع رو میشکنه.
- به امید خدا اون سرنوشتی که برای هردوتون خوبه رقم بخوره!
ماندانا لبخند معصومانهای میزنه و قلب بیقرار این روزهام رو به بازی میگیره.
- ممنون عزیزم.
کیاچهر دستهاش رو روی میز میذاره و میگه:
- بچهها! غرض از جمع شدن امروزمون اینه که من میخوام خبری بهتون بدم. فقط منتظرم کیانمهر و ملیحه هم برسن تا بیانش کنم.
کنجکاو نگاهش میکنم.
- مگه کیانمهر هم میاد؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: