کامل شده رمان باران | meli770 کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از باران راضی هستید؟

  • عالیییییه

    رای: 18 81.8%
  • بدنیس

    رای: 3 13.6%
  • برو توافق

    رای: 1 4.5%

  • مجموع رای دهندگان
    22
وضعیت
موضوع بسته شده است.

meli770

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/31
ارسالی ها
1,588
امتیاز واکنش
20,057
امتیاز
706
سن
26
محل سکونت
قم
Boredsmileyپست بیست و یکمHapydancsmil
سلاممم سلاممم!:aiwan_lighft_blum:
ببخشین بچه ها!خیلی وقت نمیکنم به باران سر بزنم...ولی تا اونجاییی که بتونم پست میزارم..:aiwan_lightfff_blum:
ممنون بابت همراهیتون:aiwan_lightsds_blum:)))Hapydancsmil

اترین:
بعدازرفتن بارانو ستاره ...یه زنگ به عمو جون زدم...
اترین:سلام عموجان!
عمو:علیک سلام!چیزی شده؟
اترین:بارانو ستاره رفتن بیرون!
بد عمو عصبانی شد
عمو:ببینم تومگه بچه اییی؟چندبار بهت گفتن این چند روز نه باید برن بیرون؟ادمای دیوید همه جا هستن...چندبار باید یه حرفی رو به تو زد؟
واقعا ترسیدم ازداد عموجون
اترین:عمو جان!باورکنید نتونستم ازپس باران بربیام!دلم نمیاد ناراحتش کنم!ازطرفی زیاد اسرار میکردم به نترفتنشون بیشتر کنجکاومیشد...میگین چیکارکنم؟میخوایین بفرستمشون پیش خودتون؟
عمو:هنوز زوده...خیلی خب براشون محافظ میزارم...فقط اترین..دفعه اخرته وقتی کاری تموم میشه بهم خبرمیدی مخصوصا سراین دوتا...هنوز موقعش نشده باران وستاره بیان وسط..فهمیدی؟
اترین:حتما..
عمو:خیلی خب..خداحافظ
اترین:خدانگهدار
نمی دونم عمو چه اسراری داشت همه چی رو ازباران وستاره مخفی کنم؟ولی برای باران لازم بود..خیلی کنجکاو بود...بدکنجکاو بود...خیلی بد!
مطمئنم اروم نمیشینه یه جا..
خیالم بابت معامله امروز راحت بود...چون مجد خوب میدونست چیکارکنه..نه باید با داداشو عمو جون دربیوفته..
ولی ازحرف عمو بدترسیدم...ادمای دیوید این هفته نه باید میومدن ایران چرا امدن؟هوف
مخم داشت میترکید...دلم برای این دوتا ورجک شور میزد...رفتم برای خودم قهوه ریختم رفتم توی اتاقم...یاد گذشته یک لحظه هم ولم نمیکرد...اگه...اگه ستاره اون روز اونجا نبود....الان کنارم بود...برای همیشه...
اگه ...اون روز ...اون روز مزخرف نبود..الان همه ی زندگیم پیشم بود...دوباره سردردم شروع شد...هه..
حالم ازاین سردردای مزخرف بهم میخوره....بهش گفتم نه باید بیاد..بهش گفتم خطرداره...گفتم نه...قبول نکرد...فکرو ذهنم رفت چندسال پیش:
اترین:عزیز من نمیشه بیایی خطر داره ستاره جان!
ستاره:عع اترین..یعنی چی؟میخوام بیام...منم میخوام باتو باشم...میخوام توی...
اترین:ستاره!به کی قسم بخورم خطر داره؟به کی قسم بخورم جون هممون کف دستمونه؟
ستاره:خب ..خب توام نرو
اترین:نمیشه!داداشمه...نمیشه تنهاش بزارم
ستاره:پس منم میام....توام عشقمی نمی تونم تنهات بزارم...
اترین:قول میدی همیشه کنارم باشی؟ستاره..هرچی شد باید بهم بگم قول؟
ستاره:قول
دست خودم نبود اشکام میخواستن سرازیرشن...قهوامو تا اخر سرکشیدم...تلخ...گند...ولی گذرا...خداکنه این تلخیایی زندگیم گذرا باشه..هرچند تا عمق وجود ادمو میسوزنه...همون موقع گوشیم زنگ خورد..باران بود....
اترین:بله
خودمم ترسیدم ازلحنم چه برسه باران
باران:عمو!چیزی شده؟
اترین:نه عمو...چیزی نشده!کجایین شماها؟
باران:عمو!
اترین:جانم چی شده؟
باران:میگم شما وقت دارین بریم ابعلی؟اخه داداشی وقت نداشت
ابعلی..یکی ازجاهای که ستارم دوست داره...ولی نمیشه..امروز...نه
اترین:باران جان!بعد باهم میریم...اگه الان کاری ندارید!گشتاتون رو زدین بیایین خونه عمو
نگران بودم...دست خودم نبود...نمیشد ازدیوید نترسید....بلاخره..پسره یکی ازبزرگترین مافیایی بود..اونم نه هرمافیایی....یکی ازبزرگترین مافیایی توی کل جهان!
باران:اتفاقا داشتیم میومدیم خونه!
نعجبم کردم..برای چی؟
اترین:باران! چیزی شده؟
باران:عموو!میشه بیام خونه بگم
اچرا صداش میلرزید..چرا الان متوجه لرزش صداش شدم؟
اترین:بیایین عموو منتظرم..
سریع خودمو رسوندم به حیاط..که گوشیم زنگ خورد عمو بود
اترین:بله عمو جان!
عمو:سریع بچه ها برگردون خونه!
اترین:دارن برمیگردن
عمو:خیله خب...بهتر...ببینم چیزی شده؟
اترین:شماباید بگین!..ولی باران حالش خوب نبود...خودش گفت داریم میایم...خودم بد نگرانشونم چی شده عمو؟
عمو:اترین!همین امشب اینجایی بابچه ها کارت دارم!
اترین:چشم!
عمو:بچه ها امدن خبر بده.!
اترین:چشم!
بلافاصله بعدازقطع کردن عمو ..بچه ها رسیدن...همچین باران داشت بوق میزد دلم ریخت...نکنه چیزی شده؟باران دیگه نه
هنوز پارک نکرده جفتشون پیاده شد سریع...ستاره رنگش پریده بود...ولی ...ولی باران داشت میلرزید..داشت حق حقو گریه میکرد..محکم بغلش کردم....که اروم شه...همون موقع یه تک بهبود زدم یعنی بچه ها رسیدن...هردوشون بردم تو بعدازیک ساعت تازه رنگو رشون خوب شد..
باران:عمو!چندتا ماشین دنبالمون کردن...یکی...یکی شون میخواستت ...با...اسلحله لاستیکاماشینو بزننه....
داغ کردم...یعنی چی؟مگه محافظا نبودن؟اصلا اینا کی بودن؟اصلا عمو جون چه کاری داره؟اونم انقدر عجله ای؟
اترین:نترس گلم...بقیشو بگو.
ستاره:همون موقع پنج تا ماشین سفید با شیشه ها دودی رسیدن...به ماهم علامت دادن سریع بریم....
ولی ستاره بد اروم بود...نکنه به خاطر شوکه
اترین:خداروشکر که بخیرگذشت...
باران:اونا کی بودن؟ماشین سفیدا
نمی تونستم نگم...
اترین:محافظ
باران وستاره:محافظ؟
باران:برای چی محافظ؟
اترین:چرا داره؟ازبس شیطونی..
باران:جدی گفتم
نمی شد راستشو بگم..حداقل الان نه
اترین:به خاطر دفعه پیش بود..حالام پاشین کاراتونو بکنید بریم خونه عموجون
ستاره:کجا؟
باران:خونه عموجون!..منو ستاره امادییم
اترین:با این لباسا؟
باران:مابریم لباس عوض کنیم!
ستاره:بریم
بعدازرفتن بچه ها سریع رفتم بالا توی راه یه عمو جون زنگ زدم
 
  • پیشنهادات
  • meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    25r30wiپست بیستو دومHapydancsmil
    باران:
    وقتی رسیدیم خونه عموجون بهبودم اونجا بود...خیلی تعجب کردم...البته شاید تعجب من الکی بوده....ولی چیزی که عجیب بود بعدازقضیه امروز...عموجون بودکه ازدیدن ستاره اصلا تعجب نکردن وخیلی عادی...یعنی اصلا انگارستارو میشناسن...ولی ستاره نه..اصلارفتارش اینطوری نبود...داشتم برای خودم روی تاب خونه عموجون تاب میخوردم منتظر ستاره بودم...خونه عموجون یه خونه ویلایی بزرگ بود...حیاطشم پردرخت بید مجنون بود ته حیاطشونم چندتا درخت شاه توت داشتن که من خودم به شخصه مشتریش بودم،هرگلی که بگین بود توی باغچه ویلای عمو جون...نمی دونم ستاره کجا مونده؟ولی امروز یه شک شدید بهش واردشد...نمی تونم امروز فراموش کنم...تا وارد خیابون اصلی شدیم 3تا ماشین مشکی که شیشه هاشم دودی بود دنبالمون کرد...اولش فکرنمیکردم دنبالمون باشه..توی راه بودیم که 5تا ماشین سفید به اون 3تا ماشین مشکی اضافه شدن...خیلی بدبود...بدجور تند میرفتن 8تاشون....خیلی بدجور ترسیده بودیم..مخصوصا هرچی که بهبود زنگ میزدم جواب نمیداد....هرطوری بود خودمونو به کافی شاپ رسوندیم...دقیقا دودیقه بعدازما 3تا مردامدن تو...که ادم یاد مردان اهنین میوفتاد
    انقدر گنده بودن که خدامیدونه...خیلی ترسیده بودم..وقتی هم بهبود زنگ زد نمی دونم چرا چیزی بهش نگفتم...ستاره پشتش به اون سه تا مردبود...نمی دونم چرا چیزی بهش نگفتم..بعدازسفارش دادن ...سه تامرد دیگم امدن دقیقا هم هیکل همون 3تا مرد اولیه..ولی تا اون 3تارو دیدن سریع رفتن پایین....فقط وقتی گارسون چیزایی که سفارش داده بودیم رو اورد سریع خوردم...نذاشتم دیگه ستاره تا اخرش روبخوره...ولی وقتی برگشتیم ستاره دیدشون..چیزش نشد فقط تعجب کرد...ولی وقتی اون 3تای پایینی رودید رنگش پرید..مخصوصا وقتی توی ماشین بودیم...بدجور ترسیده بود..فقط جیغ میزد...منم که اصلا هییچییی مخصوصا وقتی مخیواستن شلیک کنن..نمی دونم چطوری به عمو زنگ زدم...نمی دونم چرا اسم ابعلی اوردم...فقط میخواستم ببینم میتونه بیاد بیرون یانه؟که گفت منتظر سریع بریم خونه...نفهمیدم چطوری تا خونه رفتم....شدیدتوی فکربودم که باصدای بهبود پریدم...ازش دل گیربودم:
    بهبود:اجازه هست؟
    باران:اهوم
    بهبودم امد نشست پیش من
    بهبود:ببخشید بابت امروز نتونستم گوشیمو جواب بدم!خوبی؟چیزتون نشد؟
    نمی دونم دفعه چندمش بود که تلفونامو جواب نمیداد نمی دونم زن بگیره چیکارمیکنه...هیی
    باران:عیب نداره عادت کردم.!
    بهبود:خواهری!
    خرشدم :)
    باران:بخی!
    بهبود:خییلی ترسیدی؟
    باران:ترسیدم؟داشتم سکته میکردم!
    بهبود:پس چرا چیزی نگفتی؟
    باران:چون..چون کارداشتی..کارت مهمتره.
    بهبود:حق باخواهریمه!چیکارکنم خواهریکی یدونم ببخشتم؟هوم؟
    باران:هیچی!
    بهبود:بددلت ازدست داداشت گرفته نه؟
    خیلی دلم ازش گرفته بود..
    باران:اهوم خیلی!
    بهبود:چقدربد...حالا چیکارکنم؟
    باران:به منچه
    بهبود:بگم غلط کردم خوبه؟
    باران:کمه!
    بهبود:چشاتو ببند!
    باران:هوم!برای چی؟
    بهبود:توببند چشتو
    چشمو همونطور که گفته بودبستم...
    بهبود:بازکن...
    وقتی چشامو بازکردم یه کادو رمان پیچده شده جلوم بود...خیلی بزرگ بود..ازخودم بزرگتربود
    بهبود:برای خواهرکوچیکم...غلط کردم خواهری خوبه؟
    دلم نیومد نبخشمش..
    باران:اهوم اشتی!
    بعدم کادو رو ازش گرفتم وقتی بازش کردم یه خرس خوشمل بودد وایییییی
    بهبود:خوبه؟
    باران:عالیه!فقط داداشی...ستارو رو ندیدی؟
    بهبود:چطور؟راستی ستاره کو؟
    باران:نمی دونم ..رفت بالا لباس عوض کنه
    همون موقع امد
    ستاره:اینجام!
    باران:میشه بگی چرا انقدر دیرکردی؟
    ستاره:داشتم بامامان حرف میزدم..به خاطرهمین طول کشید ببخشید
    باران:خواهش..بریم پیش عمو ..عموجون؟
    بهود:نه!نرین.
    هردومون باتعجب داشتیم نگاش میکردیم...
    ستاره:چرا؟
    بهبود:دارن باهم حرف میزنن
    باران:اها
    هرکاری کردیم که بریم پیش عمو جون عمو اترین بهبود نذاشت....ماهم بلاخره کوتاه امدیم...گوشی بهبود زنگ خورد..همون موقع یکی ازخدمه امد..
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    Boredsmileyپست بیست وسومHanghead
    باران:
    خدمه:خانوم شام حاضره
    باران:خیله خب میتونی بری
    بعدازرفتن خدمه منو ستاره رفتیم پیش عمو جون .عمو اترین...چون شام اونطرف بود...البته فقط احتمال من بود...وقتی به عمو جون .وعمو اترین نزدیک شدیم..صدای حرف زدنشون میومد خیلی کنجکاو شدم ببینم چی میگن...به خاطرهمین پشت درختا طوری قایم شدیم که فقط صداشونو میشنیدیم
    عمو جون:ولی به هرحال اترین..خیلی کارخطرناکی...امروز به خیرگذشت!
    اترین:ولی عمو جون...حالا باران و ستاره اینو نمی گـه!
    عمو:معلومه!..مخصوصا برای دختری مثل باران وستاره....که تاحالا این چیزا رو ندیدن
    اترین:عمو..ست...
    عمو جون نذاشتن عمو اترین ادامه حرفشو بزنه نمی دونم چرا احساس میکردم متوجه شدن ....چون یهو ساکت شدن...بعد صدای عمو جون بود که خیلی نزدیک بود
    عمو جون:چشم روشن!کارجدیدم که یادگرفتی به غیرازخرابکاری؟
    ولی واقعا صدای عمو جون نزدیک بود...برگشتم ببینم ستاره کجاس...که دیدم عمو جون وعمو اترین دارن بربر نکامون میکنن ستارم کلا محوه...منم تو افق بودم
    باران:اوممم ..
    اترین:یعنی چی باران؟گوش وایسادین؟
    باران:نه عمووووووووووووووو..کییییییییی من؟
    عمو جون خیلی جدی وخشک:پس چیکار میکردین؟
    ستاره:میخواستیم بیاییم پیشتون بریم شام..که داشتین حرف میزدی....
    عمو جون:بس....دروغ؟
    خوب عمو جون میشناختم
    باران:ببخشین ازعمد نبود...ولی واقعا میخواستیم بیاییم برای شام خبرتون کنیم!
    عمو جون:مگه توی این خونه خدمتکارنیست که شمادوتا میخواستین بیایین مارو خبرکنید؟
    باران:ببخشین
    عمو جون:این دفعه رو میگذرم...سریع برین توببینم
    .ولی اترین بدنگام میکرد..خیلی شیک پشت عموجون وعمو اترین راه افتادیم
    ولی من میدونستم عمو جون نمی گذرن عمرا..چون تاحالا مچمو زیاد گرفته بودن.
    بعدازشام منو ستاره به اشاره عمو جون رفتیم بالا...خدایا خودت کمک کن
    هوف...عمو جون برادر بزرگ باباجون بودن...فردی کاملا جدی...وقتی رسیدیم اتاق عموجون عین بچه ها خوب اول من وبعدازمن ستاره امد تو..
    عموجون:خب دلیل کارتون!سریع
    خدایا من دلیل ازکجا بیارم؟بگم کنجکاوی؟که عمو جون میگن تو غلط کردی با اون کنجکاویت...اه بلاخره کاردستم میده
    عموجون:نمی خوایین حرف بزنید دیگه!
    باران:ببخشید!
    عمو جون:همین؟الان واقعا فکرمیکنید بدون دلیل قانع کنند میبخشمتون؟یا اصلا میذارم ازاین دربرین بیرون؟
    یاخداااااااااااااا گ...ه خوردم
    ستاره:دلیلی نداشت
    اوه اوه اخمای عموجونو ...من نیاز به تعویض لباس دارم....اخه ستی این حرف بود زدی؟
    عمو جون:هیچ کاری بی دلیل نمیشه!
    سرجفتمون پایین بود عین این بچه مظلوماااااااااااااااا
    باران:ولی عمو جون...واقعا ازعمد نبود..ناخواسته بود
    اره خیرسرت
    عمو جون:جدی؟یعنی هیچ دروغی توی کارنیست؟..اصلاهم ازروی کنجکاوی گوش واینستادی؟باران...خوب میشناسمت
    خب دیگه فاتحه منو بوخونید پیس پیس کنید خودتون میدونید
    ستاره:خواهش میکنم همین یه دفعه روببخشین!
    عمو جون:که ببخشم؟کدوم دروغ گفتنتون رو یا گوش وایستادنتون رو؟
    ستاره:هردو!
    عموجون:نشد دیگه.....فقط به شرط
    باران:هر چی باشه!
    عمو جون:خب...کل قضیه امروز تعریف میکنید حتی یه ویرگول هم جا نمیدازین..خب؟
    باسرقبول کردیم...ولی یاداوریش واقعا حالمو بدمیکرد چاره ای دیگه ای نداشتم...وقتی همه چی روتعریف کردیم .بدتوی فکررفتن
    عمو جون:امروز به خیرگذشت!ازاینن به بعدبراتون محافظ میزارم...اون 5تا ماشین سفید محافظا بودن...همونطور اون3تا مردی باهاتون امدن طبقه بالای کافی شاپ
    باز خیالم راحت شد...ولی من مطمئنم عمو جون میخواستن قضیه امروز متوجه بشن.
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_light_ghlum:پست بیست وچهارم:aiffwan_light_blum:
    اترین:
    بعدازرفتن ستاره وباران...عمو بهبود فرستاددنبالشون تا نیان اینطرفی....
    عمو:شانس اوردین امروز معامله تموم شد...
    اترین:عصرم پاشا رفت انبار اسلحه ها...جاشون امنه
    عمو:خوبه...فقط...امروز شما خیلی دست گل به اب دادی!
    یعنی میخواستم بزنم خودمو
    اترین:عمو جان!...نمیشد بهش الکی گیربدم نره
    عمو:حرف من این نیست اترین...اگه یه بلایی سرشون میومد چه غلطی میخواستی بکنی؟میخوام بدونم جوابت چی بود؟
    اترین:باورکنید خودمم نمی دونم چی شد...اصلا نمی دونم اون ماشینایی که دنبالشون کردن کیابودن....واقعا نمی دونم چه غلطی میخواستم بکنم..
    عمو:ادمای دیوید بودن...
    هنگ بودم...اونا بابچه ها چیکارداشتن؟
    اترین:چیکاربه بچه ها داشتن؟
    عمو:باستاره کارداشتن...
    واییی حتی یک لحظه هم فکرش عذابم میده....
    اترین:یعنی میگین جون ستاره درخطره؟
    عمو:هردوشون...
    اترین:خب میگین چیکارکنم؟
    عمو:چرا انقدر نگرانی؟
    اترین:نمیخوام اتفاقی که برای ستاره افتاد..برای باران بیوفته...به غیرازاین حرفاااا...خودتون میدونید باران آسم داره....اگه بترسه شدید میشه...ازاین میترسم
    عمو :باید ماشین زد گلوله براش بگیری....توی این چند هفته هم بیرون نمیرن اترین...به هیچ وج
    اترین:ولی باران کنجکاوه
    عمو:میدونم...خوبم میدونم به خاطر همین میگم باید حواست به باران باید بیشترباشه....
    اترین:واقعا نمی دونم چیکارکنم....
    عمو:بهت که گفتم میارمشون پیش خودم...ولی باید تا یه مدت پیش خودت باشن اترین...
    اترین:هرچی شمابگین...
    عمو :ولی به هرحال اترین..خیلی کارخطرناکی...امروز به خیرگذشت!
    اترین:ولی عمو جون...حالا باران و ستاره اینو نمی گـه!
    عمو:معلومه!..مخصوصا برای دختری مثل باران وستاره....که تاحالا این چیزا رو ندیدن..
    اترین:عمو..ست..
    نمی دونم عمو نذاشتن ادامه حرفمو بزنم....اروم بلند شدن رفتن طرف درختا که دیدیم بله...دخترا فال گووش ایستادن...
    بعدازیه مچ گیری حسابی توسط عمو...رفتیم شام خوردیم...ولی به غیرازاین حرفا واقعا امروز به خیرگذشت...بعدازشام عمو به باران و ستاره اشاره کرد به برن بالا...
    هوف خدابه خیرکنه....ولی واقعا ازعمو جون حساب میبردم هرچی نباشه برادر بزرگتر باباس....اوه اوه باباروچیکارکنم؟خداخودش به خیرکنه
    ولی هرچی باش..پای باران و ستاره باز میشه به این بازی....مخصوصا ستاره که قبلا توی این بازی بوده....ولی بیشتر نگرانیمون سرباران بود...چون خییلی کنجکاوبود....
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_light_bffffffffum:پست بیست وپنج:aiwan_light_blush:
    ستاره:
    با باران امدیم بالا لباس عوض کنیم...به باران گفتم بره پایین خودم میام....داشتم خل میشدم..نمی دونم چر اینجا برام اشناس...اتفاقی که امروز برامون افتاد...انگار یه جا دیده بودم...ازوقتی اون صحنه رودیدم ....انگار یه شوک بزرگ بهم وارد کردن...چندوقتی هست که کابوس میبینم ولی چیزی به اترین نگفتم...توی ماشین خوابم برد عین بقیه کابوسام بود چندنفر دنبال منو اترین بودن...فقط اندفعه بارانم بود....این ویلارو یادم....قبلا چندبارامدم...اون اقایی که پایین دیدم ، عموی اترین....
    برام اشنابود...داشتم خل میشدم این چیزاچی بود امد بود توی ذهنم؟نمی دونم...هیچی نمی دونم....فقط دیگه خسته شدم ازدست این کابوسا....امروز خیلی ترسیدم....هم ازحال باران...هم ازماشینایی که دنبالمون کردن....انقدر ترسیده بودم نمی دونستم باید چیکارکنم؟فقط خداروشکر باران پشت فرمون بود....امروز بعدازاون اتفاق وقتی رفتیم خونه...یه چیزه دیگم عجیب بود...انگار...انگار اترینو خیلی وقته میشناسم...یعنی فقط چندماه نیست که میشناسمش...بیشتر خیلی بیشتر...من ستاره ادیب 25 ساله نمی دونم اطرافم چه خبره؟
    وقتی رفتم پایین دیدم باران داره بابهبود حرف میزنن بعدازاون یکی ازخدمه امد برای شام صدامون کرد....بعدازاونم باستاره رفتیم تا اترین واقای کیانفر رو برای شام صدا کنیم...که با پیشنهاد باران فال گوش ایستاده یم...که اقای کیانفر مچمونو بدجور گرفتن...بعدازشام بهمون اشاره کردن بریم بالا....بعدازکلی معذرت خواهی ازاین حرفا...کل قضیه امروز تعریف کردم...ولی جدا اقای کیانفر جذبه خواسی داشتن...ابهت خواصی...خودبه خود این جذبه ادم رو میگرفت....باهیچ کسی شوخی نداشتن نمی دونم اینو ازکجا متوجه شدم...ولی انگار ازقبل میدونستم...
    اقای کیانفر:خب...میتونید برید پایین...
    باران:با اجازه
    با باران میخواستیم بریم بیرون که ...
    اقای کیانفر:درضمن...اینم بهتون بگم...دیگه سر هیچ چیزی اسرارنمیکنید...هیچ چیزی.....چه سربیرون رفتن... چه هرچیزی...باجفتتونم
    منظورشون متوجه نشدم...بارانم فقط نگاه میکرد...رفتیم پایین که اترین و بهبود نسشته بودن
    بهبود:عمو جون چیکارتون داشتن؟
    باران:هیچی...
    اترین:خیله خب...بهتربرگردیم ...
    همون موقع صدای اقای کیانفر امد
    اقای کیانفر:نمیخواد امشب برگردین...شبو اینجا میمونید
    اترین:ولی عمو جان!
    اقای کیانفر:وقتی یه چیزی بهت میگم گوش کن اترین!
    همچین گفتن اترین...من صدمتر پریدم هوا!
    اترین:هرچی شمابگین
    اقای کیانفر :خیله خب...میگم اتاقاتون نشونتون بدن....البته به غیرازاتاق اترینو بهبود
    اترین:عمو!
    اقای کیانفر:بسه دیگه...برین بالا...اتاقای این دوتام نشونشون بدین...هرکدومو میخوان بردارن
    بهبود:چشم...
    بعدازارفتن اقای کیانفر به اتاقشون ماهم راهی سمت طبقه بالا...وقتی ازراه پله بیایی بالا دقیقا سه تا راه هست....ما رفتیم سمت راست...
    باران:چرا نریم سمت چپ؟
    اترین:چون ممنوعه...
    باران:چرا؟
    بهبود:چه میدونیم...عموجون اینطور خواستن
    باران:قبلا مستقیم میرفتیما
    اترین:باران!الان باید بریم سمت راست...خب؟
    باران:چرا؟
    اترین:چون اتاقی اون طرف اماده نیست
    باران:دورغگوی خوبی نیستی
    بعدم راهو کشید رفت...
    اترین:ازدست این...
    ستاره:خب تقصیرخودته...راس میگه دیگه..
    بهبود:توام میخوای قهرکنا...
    ستاره:بی نمک
    بعدم سریع ازشون دورشدم دیدم باران داره اتاقارو نگاه میکنه
    ستاره:چیکارمیکنی؟
    باران:اوممم.دارم رنگای اتاقارو میبنم!
    ستاره:خب..کدوم؟
    باران:هنوز نپسندیدم
    اترین:باران بدو خوابم میاد
    دقیقا بعدازنیم ساعت که کل اتاقارو گشت:من هیچ کدومودوس ندارم
    اترین:بخدا پامیشم میام میزنمتا ععع خب یکی روبردار
    باران:اصلا نخواستم...
    وخیلی ریلکس رفت نشست روی ست مبلی که وسط سالن بود....هووووف....چقدر این لوسه
    ستاره:باران!خواهش
    باران:نمیخوام...
    بهبود:خواهرگلم الان چیکارکنیم؟
    باران:من صورتی وسفید میخوامم این یاسی وسفید...
    واقعا اترین داشت قاطی میکرد
    اترین:باران!فقط یه شب مثل ادم برو بکپ
    باران:خیلی بدی اترین...خودتم همینی هااااا...تازشم بدترازمنی...
    ولی بهبود اروم بود:خواهرگلم!
    اروم رفت نشست پیشش
    بهبود:شماهابرین بخوابین...شب خوش
    اترین بدون هیچ حرفی رفت سمت اتاقای سمت راست...ازاخر درپنجم..درم محکم کوبید بهم...روان پریش
    بهبود:بروبخواب ستاره..خسته ای
    ستاره:نه خوبم!
    باران:اصلا بریم خونه!
    قشنگ اشکش داشت درمیومد...هیییی
    ستاره:باران!
    بهبود:باران جان!یکی ازاتاقا مونده هااااا
    باران:اونم عین بقیه
    بهبود:حالا برو ببین
    باران:باش....
    بعدم رفت سمت همون اتاقی که بهبود گفته بود
    بعدازدودیقه جیغش رفت هواااا...
    باران:وای....من اینو موخوام
    بهبود:خب...بریم بخوابیم!..توچی؟
    باران:ستی بیا....این چقدر خوجمله....موخوامش
    بهبود:ازدست توو..چقدر بابالوست کرده؟
    باران:بابای خودمه حسود!
    بعدم روش کرد طرف من:بیا ببین....سه رنگس سفید صورتی نارنجی...وایییییییی
    ستاره:امدم....
    واقعا زیبا بود...
    باران:خب توچی؟
    ستاره:نمی دونم...
    باران:چه رنگی دوس داری؟
    ستاره:اوممم...لیمویی
    باران:اخ جوووونننن اتاق بغغلی روببین...لیمویی
    میخواستم برم سمتاتاق راستی اتاق باران، که گفت برو سمت چپی....واییی خدااا چقدر نازبوود..لیمویی بایه کوچولو سفید خیلی نازبود
    باران:خب من برم بخوابم شبت خوش
    ستاره:شبت خوش
    تاسرمو گذاشتم روی بالش چشام رفت ازخستگی....
    باصدای جیغ خودم ازخواب پریدم....
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_lighnnnnnt_blum:پست بیست وششم:aiwan_light_rtfm:
    باران:
    مخم داشت سوت میکشید دیگه....یعنی عموجون ازکجا متوجه شدن منو ستاره فال گوش ایستادیم؟اوف...بخی...ولی واقعا اترین اعصاب درست حسابی نداره هاااااااا...چندتا چیز دیگم توی این ویلا عجیب یکی دوربینایی که توی راه روایی ویلابود..یکی اینکه چرا بعضی ازقسمتای ویلای ممنوعس؟چرا اندفعه مستقیم نرفتیم وامدیم سمت چپ؟واقعا سوال بود برام....اصلا چرا کسی باید دنبال منو ستاره باشه؟اصلا شاید فقط دنبال ستارن؟یاشاید من؟نمی دونم...هییی بلاخره سرازکارعمو درمیارم...
    بلاخره ساعت 2 خوابم برد...نزدیکایی سحربودکه باصدای جیغ ازخواب پریدم...صدا ازاتاق ستاره بود...به سرعت نور خودمو رسوندم چراغو زدم ..دیدم ستاره روی تخت نشسته داره نفس نفس میزنه انگار که یه کابوس بد دیده باشه...تمام بدنش خیس عرق بود....رنگشم عین گچ دیواربود...دستاشم داشت میلرزید...دقیقا دوسه دیقه بعدازمن اترین وبهبود سریع امدن...این وسط اترین خیلی نگرانیش بیش ازحد بود:
    اترین:ستاره !منوببین....همش خواب بود...ستاره...
    بهبود:من برم زنگ بزنم دکتر....
    اترین:بگو اب قندبیارررررررررننننننننن.....توام برو زنگ بزن دکترررررررررررررر دِبرید دیگه
    همه رو داشت بافریاد میگفت...هنوز پامو ازاتاق بیرون نذاشته یکی ازخدمه رودیدم بهش گفتم بره اب قند بیاره ...سریع برگشتم پیش اترین وستاره
    ستاره همچنان حالش بدبود داشت میلرزید...اروم رفتم بغلش کردم...
    باران:ستاره!اجی...منو ببین....
    اترین:بهبود کو؟پس چرا این دکتر نیومد؟
    باران:رفت زنگ بزن...میاد
    بلاخره بعدازنیم ساعت که برای ماها یک قرن به حرف امد
    ستاره:سر.....سرد...سردمه
    دقیقا دریک دقیقه همه پرده ها کشیده شد...سیستم گرمایی روشن شد...همون موفع بهبود با اب قند امد تو....
    اترین:نگران نباش...ستاره من اینجام...منو ببین...
    ستاره:اتری...اترین
    اترین:جان اترین!چی شده ستاره؟
    ستاره:م....می....میتر....میترسم
    ازچی میترسید؟چرا انقدر اترین نگرانه؟نمیگم نه باید نگران نباشه...اخه داره پس میوفته...این وسط باید یه چیزی باشه...من میدونم
    اترین:منوببین...هیچ اتفاقی نمی یوفته ستاره...قول؟خب؟نترس..
    بلاخره بعدازقرنی دکتر امد....همون موقع هم عمو جون امدن...بعدازخوردن اب قندکه بهبود اورد حالش خیلی بهترشده بود...ولی هنوزم تعریفی نداشت
    عمو:چه خبره؟
    بهبود:نمی دونیم والا....حدود یک ساعت پیش یهو ازخواب پرید ....
    دکتر:باید معاینه بشه...
    نمی دونم چرا....وقتی دکترو دیدم استرس گرفتم...چرا؟
    من پیش ستاره نشسته بودم....
    دکتر:میشه معاینشون کنم...خانوم جوان؟
    ای دردو خانوم جوان...زهر مارو خانوم جوان....ای......
    بدون هیچ حرفی امدم بلند شم که ستاره محکم دستمو گرفت...نمی دونم این چطور به حرف امد
    ستاره:نمی....نمیخواد...به....بهترم
    عمو جون:ولی نمیشه...باید معاینت بکنه
    ستاره:بب.....به....بهترم
    اترین:مطمئنی؟
    باتکون دادن سرش موافقتشو اعلام کرد...فقط چرا این دکتره حرصی شد؟چرا ؟
    دکتر:ولی باید کارازمحکم کاری عیب نمی کنه؟درست اقای کیانفر؟
    این دیگه چه سیرشیه...میگه خوبم...بازمیخواد معاینه کنه....عجباااااااا
    عمو جون:نیازی نیست...میتونید برید
    واقعا کارد میزدی خونش درنمیومد ازبس عصبانی بود..چرا؟
    بعدازرفتن دکتر...ستاره بلافاصله دراز کشید...حالش بهترشده بود
    چون حرف زدنشم بهترشده بود:من...بهترم...
    اترین:مطمئن باشم؟
    ستاره:اهوم...
    هرطوری بود همه روبیرون کرد ولی حریف من نشد
    باران:ستی جون...حرص الکی نخور...من تاصبح پیشتم...
    ستاره:بروبخواب خسته ای...
    باران:باهر لحنی میخوایی بگی بگووو...ولی من پیشتم...
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_light_girl_drink4:پست بیست و هفتم:aiwan_light_girl_prepare_fish:
    باران:
    ستاره:باران!انقدر لج باز نباش....
    واقعا ترسیدم ازلحنش...ولی به روی خودم نیوردم
    باران:خب..دوباره حالت بدشد چی؟اصلا من میرم روی کاناپه ..توراحت باش خوبه؟
    ستاره:چرا اسرارداری پیشم باشی؟
    باران:چون حالت بده....رنگ به روت نیس
    ستاه:اترین واقعا راس میگه خیلی لوسی
    باران:اترین هرچی میخوادبگه...توام هرچی میخوای بگو..ولی من نمیرم
    ستاره:ازدست تو..
    باران:میخوای گریه کنی؟
    ستاره:چطور؟
    باران:گفتم شاید میخوایی تنها باشی..
    ستاره:اره..میخوام تنهاباشم..پس بروبیرون
    چاره ای نداشتم...نمیخواستم ناراحتش کنم....ولی واقعا نگران حالش بودم....فقط نمی دونم چرا عصر تاحالا نفسم درست درنمیاد؟من که آسمم خوب شده..چه میدونم
    باران:پس من رفتم..کاری داشتی یه تک بزن سه سوته اینجام
    ستاره:خیله خب برو
    باران:بابای
    بعدم سریع ازاتاق جیم زدم بیرون...بدجور تشنم بوئ هرچی امدم نادیدش بگییرم ول کن دیدم نمیشه...
    میخواستم برم پایین...امدم برم سمت ممنوعه دیدم که هرکول ایستاده اون طرف پشتش به منه یعنی اگه منو میدید کت بست تحویل عموجون میدادتم..به همین علت سریع رفتیم طرف اشپزخونه که پایین قرارداشت...میخواستم برم تو که صدای حرف میومد ای خداااا الان وقت حرف زدنه؟
    ولی فرصت خوبی بود...
    اترین:نمی دونم چرا دکتر معاینش نکنه
    عمو:شاید دلیلی داره...بعدازش بپرس
    اترین:ستاره ای که من میشناسم...عمرا جواب بده
    بهبود:میگم...نکنه حافظش برگشته؟
    چی؟حافظه کی؟ستاره؟مگه اصلا ستاره حافطشو ازدست داده که بخواد به دست بیاره؟
    عمو:بعیدم نیس...با این شوکی که واردشده بهش...
    شوک؟امروز؟....به من شوک واردشد...چه برسه به ستاره....ولی چرا ستاره باید فراموشی بگیره؟
    اترین:خداکنه حافش برگرده...فقط ازیه چیزی میترسم...اگه حافظش برگرده..میخواد بیاد سرکارش
    کار؟مگه کار ستاره چیه؟
    عمو:صدرصد همینطور...ایندفعه عمرا بشه جلوشو گرفت
    بهبود:ولی من موندم...اینا ستارو میخوان چیکار؟
    عمو:مطمئنی فقط ستاره؟
    یعنی چی؟کیا؟کیا ستاره رو میخوان؟
    عمو:نکنه کارای خواهرتو نمی دونی؟
    کدوم کار؟نکنه....امکان نداره....رزیتابه هیچ کسی نگفته...مطئنم...نگفته هک میکنم...نگفته عشق این کارام..نگفته بلدم زبون برنامه نویسی محرمانه رو نگفته ...ازوی کنجکاوی رفتم اموزشگاه خصوصی یادگرفتم...اصلا به کی میخواد بگه؟خود بابا امد ثبت نام...ولی اصلا راضی نبود اونجابرم...ازاولم نمیخواست بارزیتا دوس باشم..ولی چرا؟
    بهبود:کدوم کارا؟
    عمو:میدونی که باران عشق هک واینجور کاراس....
    بهبود:اره..ولی ربطشو متوجه نمیشم
    اترین:ربطش اینکه ...باران با رزیتا دوستن....ربطش اینکه وقتی بهش گفتم میخوام ببینم چقدر هک بلده یه سایت روهک کنه چطور ماهرانه اینکارو کرد...وقتی بهش گفتم خودمم دوس دارم برنامه نویسی محرمانه رو ...ولی اینو نمی تونم بفهمم چیه..درعرض پنچ دیقه ...
    هنگ بودم...اینا یعنی چی؟
    عمو:بهبود...باران یکی ازنابغه های هکه...خودت بهترمیدونی...عشق این چیزاس..
    بهبود:همه حرفا صحیح ولی واقعا به اوناچه؟مگه رزیتا دختره کیه؟
    دیگه نمی تونستم ببینم چی میگن...به خاطرهمین سعی کردم خودمو به اون راه بزنم
    به خاطرهمین خیلی ریلکس رفتم تو
    باران:ععع نخوابیدین؟
    اترین:توچرا بیدار؟
    باران:تشنم بود...
    بهبود:ستاره خوابید؟
    باران:چه میدونم..شوتم کردبیرون....ایشش
    بعدم خیلی ریلکس رفتم سمت یخچال شیشه اب رو ازتوی یخچال برداشتم ریختم توی لیوان دقیقا نصف شیشه روخوردم...ازبس فکرم درگیربود..وقتی اینطوری میشم اب زیاد میخورم...
    عمو:بروبخواب...میگم شیشه اب بزارن بالاسرت بروعمو...
    باران:باش...شب اوچ
    بعدم سه سوت رفتم بالا...دقیقا تاصبح همش به فکرحرفای عمو جون اترین و بهبود بودم که صبح خوابم برد
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_light_acute:پست بیست وهشتم
    :aiwan_light_clapping:
    فصل دوم:
    ستاره:
    الان دقیقا دوماه ازاون شبی که خونه ای کیانفربزرگ حالم بد شد میگذره......ومن همچنان خونه اترینم ...اترین به هربهانه ای بود برای باران یه ماشین دیگه خرید
    البته انقدر باران غرغرکرد که اخر رفت پیش پدرش چون باران نمی تونه رو حرف باباجونش حرف بزنه...به همین خاطر راضی شد ماشینشو عوض کن...توی این دوماه باران بدجور کنجکاوه بدونه اترینو بهبود دارن چیکارمیکننن...هنوزم به نتیجه ای نرسیده....دقیقا دوماه که من حافظم برگشته...ولی چیزی به اترین نگفتم..چون کیف میده اذیت کردنش...واقعا اون شک لازم بود بهم واردشه.....یادم امد چی شد که فراموشی گرفتم....با اترین میخواستیم بریم خارج ازشهر سربزنیم به انبار اسحله هاکه..توی راه یه تصادف شدید کردیم...اترین زخمی شدکارش به اتاق عمل کشید....منم حافظمو ازدست دادم....ولی الان همه چی یادمه....ومطمئنم برای باران خطرناکه بیاد توی این راه....باران خیلی کنجکاوه...برای منم خطرناکه چون دخترم...ولی من به اندازه باران کنجکاونیستم..بعلاوه باران هوش فوق العاده ای توی هک داره...خیلی راحت میتونه سیستمی که یه هکر میتونه توی دوساعت موفق بشه ..باران میتونه این کارو توی یک ساعت شایدم کمتر انجام بده...چون وقتی داشت توی اینترنت میگشت به انتخاب خوش یک سایت رو هک کرد...وقتی دیدم اون چه سایتی..ولی باران خبرنداره که سایت مطلعق به چه کسی...هنوزکسی نتونسته اونو هک کنه...چون وقتی اون سایتو هک کنی میتونی به کلی اطلاعات دست پیداکنی..درعرض دوساعت اون سایت وهک کرد...واقعا کارش عالیه...
    ولی وقتی به گوش کیانفربرسه که دخترش سایت یکی ازبزگترین گروه های مافیایی رو هک کرده چیکارمیکنه؟به ظاهر یه سایت عین بقیه سایتاس...ولی درباطن اینطور نیست ...خیلی نگرانشم دست خودمم نیست...توی حیاط نشسته بودم توی افکارم غرق بودم که صدای باران امد:
    باران:به به ستی جون!خوفی؟ازصبح نیستی؟
    ستاره:اون که نیست شمایی..خوبی؟دانشگاه خوش گذشت؟
    باران:اره چجورم خوش گذشت....فقط
    ستاره:فقط چی؟
    باران:هیچی بابا....حراست گیرداد
    چشام گرد شد...دقیقا ازماه پیش تاحالا یه ده باری حراست بهش گیرداده بود هربارم اترین فقط تهدید میکرد نه چیزه دیگه ای
    ستاره:خب چیز تازه ای نسیت چرا نگرانی؟
    باران:خب...نگرانیم ازاترین نیست....الان داشتم میومدم به اترین گفتم..اون تهدیدای همیشگی روکرد...ولی...
    داشتم نگران میشدم.یعنی چی شده؟
    ستاره:چی شده باران؟
    باران:بابا....دار برمیگرده ایران
    واقعا منم ترسیدم....بهادر خان کیانفر...داره برمگیرده ایران...میتونم بگم...ازعموش کیانفربزرگ پرجذبه تر....خوب میشناسمش....خیلی راحت همه چی رو ازنگاهت میتونه بخونه
    ستاره:خب؟
    باران:خب ببین...خیلی خوشحال شدم بابا اینا دارن برمگیردن...ولی ازطرفی...من میخوام پیش اترین بمونم....بعدم اینکه...بابا بفهمه هنوز هک میکنم...هنوز با رزیتا کمو بیش دوستم سرمو میزنه
    بهش حق دادم بترسه
    ستاره:چرا بارزیتا دوستیتو تموم نمی کنی؟چرا باران؟
    باران:الانم رابطمون تموم شدس...ولی بابا...میدونی...بابافکرمیکرد پارسال تموم شده...ازاین میترسم...ستاره بابابفهمه تازه یک ماه دوستیمون تموم شده...ازسقف خونه چپکی اویزونم میکنه....باورکن بعضی وقتا بردیام نمی تونه روی حرف بابا حرف بزنه...مامانم که قوربونش برم.کلا حرفش حرف باباس
    چیکارکنم؟
    ستاره:خب الان میتونم بگم بدبخت شدی...چون اقای کیانفرو خوب میشناسم
    وایی سوتی...الانکه شروع کنه
    باران:ستاره!تو اترینو ازقبل میشناختی؟
    جا خوردم ازسوال نه به جاش..
    ستاره:خب....خب...اومم...چیزه
    باران:خواهش!به کسی نمیگم....ستاره...دوماه پیش که خونه عموجون که حالت بدشدوقتی ازاتاقت رفتم بیرون ...رفتم پایین اب بخورم که حرفای عموجون اترین وبهبود شنیدم...خیلی نگران حالت بودن...ستاره قول به کسی نمیگم...بگو
    به باران اعتماد داشتم...پس همه چی رو براش تعریف کردم...البته به جزکارمون...
    باران:ستاره!داری خیلی ازچیزارو میپچونی..یکی اینکه سرچه چیزی به اترین اسرار میکردی؟دوم اینکه کجامیرفتین؟بگوووو.خواهش...سوم...چرانگران منید؟
    ستاره:قول میدی به کسی چیزی نگی؟
    باران:قول!
    بهش گفتم ولی نه همه چیزو درمورد کارمون..درمورد بازی که خیلی وقته شروع شده
    ستاره:ببین باران..همونطور که میدونی اترین واقای کیانفربزرگ پلیس هستن...درسته؟اون پلیس بین االملی...خب؟
    باران:ده جون بکن..خب؟
    ستاره:به خاطرهمین من خواستم توی ازکاراشون کمکش کنم...واین اتفاق افتاد
    باران:میشه گفت قانع کننده بود
    ازدست این دختر
    باران:ببین ستاره...بهت قول دادم به کسی چیزی نمیگم
    ستاره:منم همه چیزو بهت گفتم
    مثلا باورکرد
    باران:باش:)
    باران:بریم تو؟ببینیم بابا اینا کی قراره برگردن
    ستاره:باش بریم
    خدایا خودت کمک کن
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :campe45on2:پست بیست ونهمHapydancsmil
    باران:
    ازاینکه شنییده بودم بابااینادارن برمیگردن هم خوشحال بودم..هم میترسیدم....بابا واقعا جدی بود....بعضی وقتا واقعا ازش میترسیدم...ولی همیشه ازش حساب میبردم...ولی هرچی باشه خیلی دوسش دارم...به قول بهبود باباخیلی لوسم کرده و مثلا ازبابا حساب میبرم...ولی واقعا من اینطوریم بهبودم همینطور ولی بردیا رو نمیدونم....اینو مطئنم اگه بابامتوجه بشه پارسال دوستیمو بارزیتا تموم نکردم خیلی عصبانی میشه...واقعا دلم نمیخواد عصبانی شه...رفتم توی محوطه خونه ببینم ستاره کجاست؟!که باحرفایی که زد مخم داشت سوت میکشید...خوبه خودم فهمیدم یه چیزی بین اترینو ستاره هست...چون همینطورالکی کسی به کسی دیگه ای اعتماد نمیکنه دخترشو بهش بسپاره...ولی یه چیزه دیگ هست درمورد شغل اترین وبابا ست...چون هردوفعه میپرسم از زیرش درمیرن...هیی
    ستاره:چرا ماتت بـرده باران؟
    باران:هوم؟
    ستاره:میگم چرا وسط راه خوابت بـرده؟!
    باران:ذهنم درگیره...
    ستاره:میشه توی راه درگیرباشه؟الان بریم ببینیم کی میان ایران؟
    باران:باش بریم...
    رفتیم پیش اترین که داشت بهبود حرف میزد
    ستاره:سلام چی شده؟
    یعنی ستاره بازیگر خوبیهه هاااااااااااا...الهی بگردم برای عموم حیف که بهش قول دادم...حیف.
    اترین:سلام!معلوم کجایین؟
    باران:یه جایی همین اطراف...
    اترین:چدی؟کدوم اطراف؟
    باران:هموم اطراف
    بهبود:کم شرو ور بگو...کجابودین؟
    باران:خونه پسرشجاع...خب توی حیاط بودیم دیگه
    بهبود:خب زودتر بگو
    باران:یعنی.....
    بهبود:یعنی چی؟هان؟
    باران:نه انگار امروز از اون دننده بلند شدی...من موندم کی ازدننده خوبه بلند میشی
    بهبود:هروقت تو ادم شدی منم ازروی دنده خوبم پامیشم
    ستاره:بس دیگه...مخم رفت
    اترین:میبینی چی میکشم؟
    ستاره:نه چی میکشی؟خجالت بکش اترین..واقعا که
    باران:هیییی پناه برخدا...بیا ببین چند دفعه گفتم نرو سراغ دوستای ناباب ...بزار بابام بیاد
    اترین:بسه...چقدر چرت وپرت میگین؟ععع
    باران:حالا ایناروبخی اتری..میگم پاپای من کی میاد؟
    بهبود:فردا...صبح
    واقعاااااا خیلی خوشحال شدم...ولی یه کوچولو ترسیدم...
    باران:اترییننننن
    اترین:مرض..صد دفعه گفتم بگو عمو
    اینم درگیره هاااا بهش میگم عمو میگه چرا میگی عمو ؟بگو اترین..وقتی میگم اترین..میگه بگو عمو...واییی
    باران:عععع..هروقت میگم عمو میگی بگو اترین ...هروفتم بهت میگم اترین میگی بگو عموووو ...ایش
    اترین:دلم میخواد اذیتت کنم...چی میگی؟
    باران:من الان دارم اذیت میشمااااااا
    اترین:خیلی خب...بگو چی شده؟بازچه دست گلی به اب دادی؟
    باران:دست گل که زیاد...ولی به غیرازاین حرفا...من الان ازدانشگاه به مدت یک هفته اخراج شدم....جواب بابارو چی بدم؟
    اترین:اوممممم...خب...نمی دونم
    باران:یعنی چی ؟بابا کلمو میکنه
    اترین:بهتر...بلکه ادم شی
    باران:اترین...بابارو که بهتر ازمن میشناسی...مامانم که دیگه قربونش برم
    اترین:اینو باهات هستم....
    بهبود:شاید بتونی فردا بپیچونی...ولی بقیشو عمرا...بابا ته و توی کارو درمیاره...فردام یه جور ماس مالی میکنیم
    اترین:عمرا....ماس مالی؟داداش نفهمه؟هه
    ستاره:خب مگه چی میشه بگین باران اخراج شده به مدت یک هفته؟
    این واقعا خودشو زده به نفهمی...حالا خوب گفته حافظ برگشته هااااااااااااااا:|
    باران:اخه...من به توچی بگم؟خب ..نمیشه دیگه
    ستاره:خب...برای چی نشه؟
    باران:توالان میتونی پدرتو بپیچونی؟
    ستاره:اومم..بابا؟...خب
    باران:یک کلام..اره یانه؟
    ستاره:واااا معلوم نه
    باران:پس هیس بزار من به فکربدبختیم باشم که یکی دوتا نیس
    ستاره:بعد بدبختی دومت چیه؟
    باران:رزیتا
    اترین:برای چی اون دختره؟
    خب من الان به این چی بگم؟نه میخوام بدونم؟چی بگم بهشش...ای خدااااااااااا بزرگیتو شکر خودت به دادم برس
    بهبود:هیچی...فقط بابا پارسال بهش گفته دوستیتو بااین دختره تموم میکنی....انوقت ایشون تازه دوماه تموم کرده
    اترین بد جوش اورد...هیی
    اترین:خیلی گ....ه اضافه خوردی رو حرف خان داداشم حرف زدی...من اگه میدونستم بهادر پارسال همچین چیزی بهت گفته...تو دهنتم میزدم که این مدت باهاش دوست بودی...باران..مثل بچه ادم میری به داداش میگی...خب؟
    همچین داشت باداد میگفت کلا خفه خون گرفته بودم...
    اترین:مگه باتو نیستم؟
    باران:خ...خب...
    اترین:خب چی؟
    بهبود:اترین...اروم...خواهش..یه غلطی کرد الان باید به فکر چاره باشیم
    اترین:میشه بگین چه چاره ای؟خان داداش فردا ایرانه...خب؟
    باران:اینا به کنار...من جواب باباجون چی بدم؟تازه جواب اقاجونم باید بدم...خداااااااااااااااااااااااامن چقدر باید جواب پس بدم
    بهبود:یعنی خاااااک...بردیارو یادت رفت....اگه به داداشم نگفتم...تازه خان داییم یادت رفت
    باران:تویکی ساکت..پرو
    اترین:باران!دفعه اخرته بابردار بزرگترت اینطوری حرف میزنی!
    باران:ببخشید
    بهبود:خواهش..ولی دفعه بدی چک میخوری
    اترین:اقا بهبود...این طرز حرف زدن باخواهرت نیستاااااا
    بهبود:ببخشید
    یعنی خیلی شیک نیشم باز شد
    باران:خواخش:aiwan_light_biggrin:
    ستاره:ببین باید به همه یه غلط کردم بگو خلاص
    باران:اگه همین بود خوب بود...ای خدا
    اترین:بسه دیگه..نشسته اینجا هی آهو ناله میکنه...یه چیزی میشه دیگه...بس پاشین برین ببینم کاردارم
    باران:اه..کی کارنداری...
    بعدم رامو کشیدم رفتم توی اتاقم..نشستم سرکارمورد علاقم..هک..
    داشتم میگشتم یه سایتی پیداکردم درمورد گروهایی مافیایی بود..با فیـلتـ*ـر شکن پیداش کردم...واقعا عالی بود...دست به کارشدم...دقیقا بعدازیک ساعت تونستم وارد سایت بشم...اوه چه خبره...چه اطلاعاتی باحالی...کلی اطلاعات درمورد یه گروه بود...به اسماشون میخورد خیلی خفن باشن...خیلی باحال بود....نمی دونم ولی یه جوری ترسیدم...نمی دونم ازچی؟ولی هرطوری بود سریع ازاون سایت مشکوک امدم بیرون..اینم جزءاون دوتا سایت مشکوکی که هک کرده بودم...
    داشتم فیلم میدم که یه پیغام برام امد...وقتی بازش کردم دیدم نوشته:( باردیگه بخوای ازاین غلط بکنی...به گ...میندازمت مواظب باش)بیا برووو بااااااااباااااااااااااااا...جوجه...بچه میترسونه...هه منو به گ...میندازه؟من؟باران کیانفر؟هه محاله...باید حالشو میگرفتم...به خاطرهمین دوباره رفتم سایتشو هک کردم...ایندفعه رفتم سراغ یه سری اطلاعات که بنظرم جالب بود...یه سری نقشه بود...بایه سری اسم عجیب غریب..اسامی پرنده بود ..مثل:عقاب،شاهین..ازاین جور چیزا باعکسایی که که نقاب این پرنده هارو زده بودن...نمی دونم ...چرا این شکلی بودن...زیراسماشون یه سری اعداد بود مثل رمز..اونارم برداشتم سرییع امدم بیرون..دقیقا نیم ساعت دوباره برام پیغام امد:(نه انگار حرف حساب توگوشت نمیره خانوم کیانفر)
    یاخداااااااااااااااا این منو ازکجا میشناسه؟
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    :aiwan_ligfght_blum:پست سی ام:aiwany_light_blum:
    راشا:
    توی ویلای فری برز بودم..داشتم توی سایت میگشتم که دیدم دیگه بالا نمیاد..نت درست بود پس حتما یکی هکش کرده..دقیقا بعدازیک ساعت سایت ازادشد
    هرجور بود رفتم ببینم کار کدوم شاسگولیه...که یه سری اطلاعت ازطرف گیراوردم..سریع زنگ زدم به بهروز ...اون میتونست کمک کنه که فهمم طرف کیه؟چون خیلی کم پیش میومد که بتونن سایتو هک کن...یا اصلا پیش نمی یومد...چون امنیت سایت خیلی بالابود..بعدازپنج دیقه بهروز زنگ زد....
    بهروز:راشا بدبخت شدیم...
    راشا:واچته؟اطلاعاتی که بهت دادم چی شد؟برای کیه؟
    بهروز:منم دقیقا منظورم به همون بود...بدبخت شدیم...
    راشا:وا چرا؟
    بهروز:طرف وخیلی خوب هممون میشناسیم...فرداهم قرار بیاد ایران..
    تنها کسایی فردا میخواستن برگردن ایران یکی کیانفربودیکی هم برقعی...دشمن خونی بودن
    راشا:ده جون بکن برقعی یاکیانفر؟
    بهروز:کیانفر
    هنگ کردم چطور ممکنه؟محاله
    راشا:خیلی خب...بگو ببینم چی فهمیدی؟
    بهروز:الان برات میفرستم
    راشا:منتظرم
    بعدازدودیقه همه اطلاعات طرف جلوم بودم....هنگ بودم...محال بود...امکان نداشت...نه....باران نه
    یعنی باران هک کرده؟باورم نمیشد...مطمئن بودم ازکاری کیانفر خبرنداره...ولی واقعا ازامدن کیانفرمیترسدم...ازعموش که ایران نشسته بود به اندازه خودش نمیترسیدم....کلا توی همه جا حرف حرف خودش بود...یه بار گذرم بهش خورده....یه خبتی کردم باراشو دزدیم.....جاشم لو دادم به پلیس...به گ...ه انداختتم...رسما مرگمو باچشای خودم دیدم....طوری بود که مطمئن بودم دوثانیه دیگمو نمی دیدم چه برسه به فردام...ولی خداروشکر...به خاطر معامله ای که با فریبرز کرد زندم گذاشت..الانم زندم...ولی واقعا باران چطور مینونه باوجود همچین پدری یه همچین کاری کنه؟ازده متری حرف چشاتو میخوند....دقیقا ازقیافم فهمید که کارخودم بوده زنگ زدم به پلیسااا....ولی کارش دقیق بود....اون دفعه ای هم که من تونستم بارشو بزدم کارو داده بود به یه تازه وارده...یعنی میخواستم خودم بزنم...مجبورم کردم به خاطرجونم 2000تا کلتو خودم ببرم توی انبار....یعنی داشتم جون میدادم...ازصدا شکنجه گر بدتره :aiwan_light_cray:
    داشتم به حال خودم زارمیزدم که دیدم دوباره سایت هک شد..کارکارخودشه...باید بترسونمش شده به خاطرخودش....بعدازسه ربع ازهک دراورد که نیم ساعت بعدش براش پیغام فرستادم:(نه انگار حرف حساب توگوشت نمیره خانوم کیانفر)
    دقیقا دودیقه بعدش برام پیغام امد خودش بود:(بروباباجوجه..تواسم منو ازکجا میدونی؟)
    یاخداااااااااا....نه واقعا دختر کیانفره...نترس....کله خراب......البته پدرش بعضی جاها ریسک میکنه...ولی این کلا کله خرابه...به خاطرهمین خانوم بنده یک هفته ازدانشگاه اخراج شدم...یعنی اگه هفته یه بارنرم حراست اصلا نمیشه....انگار یه چیزیی کمه.والا ازبس زلزلزس...اه
    ارش:داری چه غلطی میکنی؟
    راشا:هیچی..
    ارش:سایت هک شده بود؟
    راشا:اره
    فریبرز:اخه چطور ممکنه؟امکان نداره
    این ازکجا پیداش شد....فریبرز حدود 40 سالش بود
    راشا:فعلا که امکانش پیداشده...دوبارم هک کرده
    فریبرز:کی بود؟باید گیرش بیام
    راشا:لابد ..بعدم میخوایی کارشو تموم کنی؟
    فریبرز:معلوم
    خیلی خونسرد:اول باید فاتحه ماهارو بخونی بعد
    خشک زد بدبخت...:یعنی چی؟مگه طرف کیه؟
    راشا:یعنی بگم...کاریش نداری؟
    فریبرز:توبگو
    خیلی ریلکس:دختر کیانفر
    هنگ کرده بود..کاملا معلوم ترسیده
    فریبرز:ولی میدونم کیانفربه دخترش چیزی درمورد شلغش نگفته
    ارش:ازکجا میدونی؟
    فریبرز:چون رقیب چندینو چندسالمه ...ندونم
    راشا:ادمای دیوید ایران چه غلطی میکردن؟
    فریبرز:چه میدونم....
    ارش:مگه قرار نبود هفته دیگه بیان
    فریبرز:چرا..ولی مجد میگفت انگار کاری داشت زودتر امدن...
    ارش:مثلا چه کاری؟
    فریبرز:میتونی بری ازخودش بپرسی
    بعدم راهشو کشید رفت....
    فریبرزو مجد باهم بودن...چون نمیشد یه نفرجلوی کیانفر وایستان...هرچی نباشه...الان کیانفر...رئیس دومین گروه مافیایی جهانه..
    ________________
    :aiwan_lighft_blum:سلام بچه ها:aiwan_lighft_blum:
    چندتا نکتهBokmal
    یک اینکه اینا همش ساخته ذهن خودمه..Hapydancsmil
    دوم اینکه فعلا چیزی درمورد شغل قطیع خانواده باران نمیگمHapydancsmil
    سوم اینکه دوستون دارم دمتون گرم همرایم میکنید..ببخشین دیربه دیرپست میزارمHapydancsmil:aiwan_light_girl_pinkglassesf::aiwan_light_bfffflum::aiwan_lighfffgt_blum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا