Boredsmileyپست بیست و یکمHapydancsmil
سلاممم سلاممم!![103 :aiwan_lighft_blum: :aiwan_lighft_blum:](/styles/default/xenforo/smilies/negash/Yahoo/103.gif)
ببخشین بچه ها!خیلی وقت نمیکنم به باران سر بزنم...ولی تا اونجاییی که بتونم پست میزارم..:aiwan_lightfff_blum:
ممنون بابت همراهیتون
![21 :aiwan_lightsds_blum: :aiwan_lightsds_blum:](/styles/default/xenforo/smilies/negash/Yahoo/21.gif)
اترین:
بعدازرفتن بارانو ستاره ...یه زنگ به عمو جون زدم...اترین:سلام عموجان!
عمو:علیک سلام!چیزی شده؟
اترین:بارانو ستاره رفتن بیرون!
بد عمو عصبانی شد
عمو:ببینم تومگه بچه اییی؟چندبار بهت گفتن این چند روز نه باید برن بیرون؟ادمای دیوید همه جا هستن...چندبار باید یه حرفی رو به تو زد؟
واقعا ترسیدم ازداد عموجون
اترین:عمو جان!باورکنید نتونستم ازپس باران بربیام!دلم نمیاد ناراحتش کنم!ازطرفی زیاد اسرار میکردم به نترفتنشون بیشتر کنجکاومیشد...میگین چیکارکنم؟میخوایین بفرستمشون پیش خودتون؟
عمو:هنوز زوده...خیلی خب براشون محافظ میزارم...فقط اترین..دفعه اخرته وقتی کاری تموم میشه بهم خبرمیدی مخصوصا سراین دوتا...هنوز موقعش نشده باران وستاره بیان وسط..فهمیدی؟
اترین:حتما..
عمو:خیلی خب..خداحافظ
اترین:خدانگهدار
نمی دونم عمو چه اسراری داشت همه چی رو ازباران وستاره مخفی کنم؟ولی برای باران لازم بود..خیلی کنجکاو بود...بدکنجکاو بود...خیلی بد!
مطمئنم اروم نمیشینه یه جا..
خیالم بابت معامله امروز راحت بود...چون مجد خوب میدونست چیکارکنه..نه باید با داداشو عمو جون دربیوفته..
ولی ازحرف عمو بدترسیدم...ادمای دیوید این هفته نه باید میومدن ایران چرا امدن؟هوف
مخم داشت میترکید...دلم برای این دوتا ورجک شور میزد...رفتم برای خودم قهوه ریختم رفتم توی اتاقم...یاد گذشته یک لحظه هم ولم نمیکرد...اگه...اگه ستاره اون روز اونجا نبود....الان کنارم بود...برای همیشه...
اگه ...اون روز ...اون روز مزخرف نبود..الان همه ی زندگیم پیشم بود...دوباره سردردم شروع شد...هه..
حالم ازاین سردردای مزخرف بهم میخوره....بهش گفتم نه باید بیاد..بهش گفتم خطرداره...گفتم نه...قبول نکرد...فکرو ذهنم رفت چندسال پیش:
اترین:عزیز من نمیشه بیایی خطر داره ستاره جان!
ستاره:عع اترین..یعنی چی؟میخوام بیام...منم میخوام باتو باشم...میخوام توی...
اترین:ستاره!به کی قسم بخورم خطر داره؟به کی قسم بخورم جون هممون کف دستمونه؟
ستاره:خب ..خب توام نرو
اترین:نمیشه!داداشمه...نمیشه تنهاش بزارم
ستاره:پس منم میام....توام عشقمی نمی تونم تنهات بزارم...
اترین:قول میدی همیشه کنارم باشی؟ستاره..هرچی شد باید بهم بگم قول؟
ستاره:قول
دست خودم نبود اشکام میخواستن سرازیرشن...قهوامو تا اخر سرکشیدم...تلخ...گند...ولی گذرا...خداکنه این تلخیایی زندگیم گذرا باشه..هرچند تا عمق وجود ادمو میسوزنه...همون موقع گوشیم زنگ خورد..باران بود....
اترین:بله
خودمم ترسیدم ازلحنم چه برسه باران
باران:عمو!چیزی شده؟
اترین:نه عمو...چیزی نشده!کجایین شماها؟
باران:عمو!
اترین:جانم چی شده؟
باران:میگم شما وقت دارین بریم ابعلی؟اخه داداشی وقت نداشت
ابعلی..یکی ازجاهای که ستارم دوست داره...ولی نمیشه..امروز...نه
اترین:باران جان!بعد باهم میریم...اگه الان کاری ندارید!گشتاتون رو زدین بیایین خونه عمو
نگران بودم...دست خودم نبود...نمیشد ازدیوید نترسید....بلاخره..پسره یکی ازبزرگترین مافیایی بود..اونم نه هرمافیایی....یکی ازبزرگترین مافیایی توی کل جهان!
باران:اتفاقا داشتیم میومدیم خونه!
نعجبم کردم..برای چی؟
اترین:باران! چیزی شده؟
باران:عموو!میشه بیام خونه بگم
اچرا صداش میلرزید..چرا الان متوجه لرزش صداش شدم؟
اترین:بیایین عموو منتظرم..
سریع خودمو رسوندم به حیاط..که گوشیم زنگ خورد عمو بود
اترین:بله عمو جان!
عمو:سریع بچه ها برگردون خونه!
اترین:دارن برمیگردن
عمو:خیله خب...بهتر...ببینم چیزی شده؟
اترین:شماباید بگین!..ولی باران حالش خوب نبود...خودش گفت داریم میایم...خودم بد نگرانشونم چی شده عمو؟
عمو:اترین!همین امشب اینجایی بابچه ها کارت دارم!
اترین:چشم!
عمو:بچه ها امدن خبر بده.!
اترین:چشم!
بلافاصله بعدازقطع کردن عمو ..بچه ها رسیدن...همچین باران داشت بوق میزد دلم ریخت...نکنه چیزی شده؟باران دیگه نه
هنوز پارک نکرده جفتشون پیاده شد سریع...ستاره رنگش پریده بود...ولی ...ولی باران داشت میلرزید..داشت حق حقو گریه میکرد..محکم بغلش کردم....که اروم شه...همون موقع یه تک بهبود زدم یعنی بچه ها رسیدن...هردوشون بردم تو بعدازیک ساعت تازه رنگو رشون خوب شد..
باران:عمو!چندتا ماشین دنبالمون کردن...یکی...یکی شون میخواستت ...با...اسلحله لاستیکاماشینو بزننه....
داغ کردم...یعنی چی؟مگه محافظا نبودن؟اصلا اینا کی بودن؟اصلا عمو جون چه کاری داره؟اونم انقدر عجله ای؟
اترین:نترس گلم...بقیشو بگو.
ستاره:همون موقع پنج تا ماشین سفید با شیشه ها دودی رسیدن...به ماهم علامت دادن سریع بریم....
ولی ستاره بد اروم بود...نکنه به خاطر شوکه
اترین:خداروشکر که بخیرگذشت...
باران:اونا کی بودن؟ماشین سفیدا
نمی تونستم نگم...
اترین:محافظ
باران وستاره:محافظ؟
باران:برای چی محافظ؟
اترین:چرا داره؟ازبس شیطونی..
باران:جدی گفتم
نمی شد راستشو بگم..حداقل الان نه
اترین:به خاطر دفعه پیش بود..حالام پاشین کاراتونو بکنید بریم خونه عموجون
ستاره:کجا؟
باران:خونه عموجون!..منو ستاره امادییم
اترین:با این لباسا؟
باران:مابریم لباس عوض کنیم!
ستاره:بریم
بعدازرفتن بچه ها سریع رفتم بالا توی راه یه عمو جون زنگ زدم