کامل شده رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

خــاتــون

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
2,393
امتیاز واکنش
96,316
امتیاز
1,036
لپ‌تاپش رو روشن کرد و بعد از چند دقیقه به طرفمون گرفت.
-ببینید، این یه خبرگذاری رسمیه که اسمش رو هم مطمئناً شنیدید. خبر این تورنومنت در دسته‌ی خبرهای مهم قرار گرفته. به اون کاغذها نگاه بندازید.
کاغذ صورتی‌رنگ رو باز کرد که یه برگه با متن انگلیسی توش بود، خوشبختانه بابا تو این زمینه درجه یک بود؛ مشغول خوندن اون متن شد. به مهرهای زیر متن و بعد به بابا نگاه کردم، کاغذ رو کنار گذاشت و به خانیان نگاه کرد.
-ما که شخصی رو نمی‌شناسیم، پس امضاها و مهرها برامون صحت نداره.
خانیان: بله درست می‌فرمایید، یه لحظه اجازه بدید.
لپ‌تاپ رو به سمت خودش برگردوند و بعد اخبار تورنومنت رو باز کرد، امضاهایی که زیر برگه بود زیر اون اطلاعیه هم بود. بعد از کمی صحبت در مورد مدارک دیگه غذاها رو آوردن و مشغول خوردن غذاها شدیم. بعد صرف غذا کمی دیگه حرف زدیم.
-خب آقای نیکو جواب آخرتون چیه؟ راضی هستید که راشاخانم همراه ما بشن؟
-اگر اجازه بدید کمی دیگه فکر کنیم، می‌دونید که صحبت یکی دو روز نیست.
-بله بله درک می‌کنم، پس منتظر خبرتون هستم. با اجازه‌تون من دیگه برم.
برای خداحافظی تا دم در رستوران همراهیش کردیم، من به آشپزخونه رفتم و بابا هم به خونه.
همون‌طور که مشغول جمع و جور کردن کارها بودم، فکرم درگیر حرف‌های خانیان در مورد اون مسابقه بود. استرس و هیجان عجیبی وجودم رو گرفته بود و دست‌هام از هیجان می‌لرزید؛ همین باعث شد که یکی از ظرف‌ها بیفته پایین و بشکنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    سرهای بچه‌ها به طرف من و ظرف شکسته چرخید. لبخند دستپاچه‌ای زدم، جارو رو از کنار سینک ظرفشویی برداشتم و مشغول جمع‌کردن خرده شیشه‌‌ها شدم. مهتا اومد کمکم و تیکه‌های بزرگ شیشه رو می‌ریخت تو سطل زباله.
    -راشا چته؟
    -نمی‌دونم به خدا، استرس دارم.
    نگاه سرزنشانه‌ای بهم کرد و من رو روی صندلی سفیدرنگ و پلاستیکی گوشه‌ی آشپزخونه نشوند و یه لیوان آب بهم داد. همون‌طور که مشغول جمع‌کردن بقیه خرده شیشه‌ها بود حرف می‌زد.
    -آخه هنوز که چیزی معلوم نیست، بعدشم مگه مدرک بهتون نشون نداده؟ استرست برای چیه؟
    -اَه مهتا؟ چه می‌دونم آخه؟
    نفس کلافه‌ای کشید و برگشت سر کارش.
    ***
    بدون این که شام بخورم به رختخواب رفتم؛ ولی با اون همه حجم خستگی خوابم نمی‌برد و همه‌ش به فکر اون تورنومنت لعنتی بودم. احتمال این که بابا قبول کنه زیاده و من باید برای یه شرایط سختِ دور از خانواده و یه مسابقه‌ی سخت‌تر، خودم رو آماده می‌کردم. با آموزش‌های نه‌چندان زیادی که در مورد آشپزی دیده بودم احتمال این که تو مسابقه موفق نشم زیاده؛ ولی خب خودم رو محک می‌زنم.
    انقدر فکر کردم که خوابم برد.
    ***
    صبح با صدای اذان بیدار شدم، وضو گرفتم و سجاده‌ای رو که مادربزرگ از کربلا برام آورده بود باز کردم. چه‌قدر دلم برای مامان بزرگ تنگ شده بود، چند هفته‌ای بود که ندیده بودمش.
    قامت بستم و از خدا برای بازشدن گره‌های زندگیم کمک خواستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    دلم می‌خواست امروز برم پیش مامان‌بزرگ و بهش سری بزنم. همون‌طور که چاییم رو شیرین می‌کردم به بابا نگاه کردم.
    -بابا؟
    -جانم؟
    -میگم، من خیلی دلم برای مامان‎بزرگ تنگ شده، میشه امروز بریم پیشش؟
    کمی از چایش رو نوشید.
    -آره عزیزم، چرا نمیشه؟ از سرکار که اومدم آماده باشید می‌ریم اون‌جا.
    روشنک جیغی از سر خوشحالی کشید و من رو بوسید، از بابا تشکر کردم و مشغول بقیه‌ی صبحانه‌م شدم.
    ***
    دلم می‌خواست بدونم بابا نظر قطعیش چیه، اصن در موردش فکر کرده؟ کاش می‌تونستم ازش بپرسم.
    آهی کشیدم و کمی از شیشه‌شور رو روی میز شیشه‌ای وسط سالن ریختم و با دستمال مشغول تمیزکردنش شدم. امروز بیکار بودم و رستوران هم بسته بود،
    مهتا برای کارهای دانشگاهش به تهران رفته بود و یاسی هم که امروز قرار بود با سرآشپز سروش برن بیرون تا باهم کمی حرف بزنند؛ انگار یاسی کمی دلش نرم شده بود و دیگه از مخالفت‌های شدید قبل خبری نبود. من هم چون دلم پیش مامان‌بزرگ بود به خودمون حالی دادم و رستوران رو تعطیل کردم.
    روشنک بستنی کیمی دستش بود و انیمشین جدیدی رو که براش خریده بودم نگاه می‌کرد.
    -روشی؟ تو پاییز کسی بستنی می‌خوره؟ تو هوای سرد؟
    -خب دلم خواست مامان هم برام خرید.
    چشم‎غره‌ای بهش رفتم و میز عسلی‌های زیر میز رو تمیز کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    مامان برای ناهار لوبیاپلو درست کرده بود و من عاشق این غذای خوشمزه بودم.
    به میز گرد و چوبی وسط آشپزخونه نگاه کردم؛ ماست بورانی، نوشابه و لوبیاپلو. از گرسنگی صدای معده‌م دراومده بود، سریع نشستم و برای خودم کشیدم و مشغول شدم.
    بعد از خوردن ناهار تو یه جو صمیمی ظرف‌ها رو با کمک روشنک شستم و کنار مامان تو نشینمن نشستم.
    -امروز زن‌داییت زنگ زده بود.
    -کدوم زن‎دایی؟
    -مادر سیاوش و طاها.
    -آهان،خب چی می‌گفت؟
    -همون بحث‌های قدیمی رو پیش کشید، منم چیزی نگفتم بهش. تا فهمیده ما امروز می‌خوایم بریم خونه مامان‌بزرگت گفت که اونا هم میان.
    -وای زن‌دایی هنوز اون داستان‌ها رو فراموش نکرده؟!
    -نه، چون بابات اون زمان بهشون گفته بود که زمان می‌خواد.
    دستم رو به پیشونیم کوبیدم.
    -چته دختر؟ خودت رو نکشی.
    -حالا چیکار کنیم؟
    -نگران نباش. شاید بد نباشه روش فکر کنیم، هوم؟
    شونه‌ای بالا انداختم و به صفحه‌ی سیاه تلویزیون خیره شدم. از اون قضیه پنج‌سالی میشه که گذشته و زن‌دایی همچنان پافشاری می‌کنه.
    با صدای زنگ در از فکر و خیال بیرون اومدم، به سمت آیفون دویدم و در رو باز کردم. بابا خندون وارد خونه شد.
    -اهل و عیال کجایید؟
    به استقبالش رفتم.
    -سلام بابا، خسته نباشید.
    -سلام دخترم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    بابا: وسایل‌هاتون رو جمع کنید که کم‌کم راه بیفتیم.
    مامان: ناهار خوردی؟
    _بله خانم، خوردم.
    به طرف اتاقم رفتم تا به گفته‌ی بابا عمل کنم، هر وقت بابا می‌گفت وسایلاتون رو جمع کنید حتما می‌خواست یه دو روزی اون‌جا بمونه. در کمد سفیدرنگ چوبی کنار میز آرایش هم‌رنگش رو باز کردم، کیف بزرگم رو که برای همین مواقع خریده بودمش درآوردم و مشغول جمع‌کردن وسایل ضروریم شدم.
    باید قبل رفتن کلید رستوران رو به یکی از بچه‌ها بدم که فردا رستوران رو باز کنه، گوشیم رو برداشتم و به یاسی زنگ زدم/ همیشه از داشتن آهنگ پیشواز بدم می اومد. صد دفعه به یاسی گفته بودم برش داره؛ ولی هم‌چنان رو کارش مصمم بود. گوشی رو از گوشم دور کردم، رو آیفون گذاشتمش و مشغول اتوزدن مانتوی آبی‌رنگم شدم.
    -الو؟
    -سلام یاسی. چه‌طوری؟
    -سلام عالی، تو خوبی؟ اتفاقی افتاده؟
    -خداروشکر. منم خوبم، ما امروز می‌خوایم بریم خونه مادربزرگم و فکر کنم تا فردا بخوایم بمونیم. می‌خواستم ببینم اگه خونه‌ای کلید رستوران رو بدم بهت فردا دیگه بازش کنی.
    -آره خونه‌م. خوش بگذره بهت سرآشپز.
    -باز تو شروع کردی؟
    -خب چیه؟ بهت تعریف هم نیومده؟ سرآشپزی دیگه.
    کمی دیگه با یاسی حرف زدم بعد لباس‌هام رو پوشیدم و به سالن رفتم. کمی نگران زن‌دایی و تصمیمش بودم، نمی‌دونستم می‌خواد چیکار کنه؛ مخصوصا اینکه زنِ رکیه و حرفش رو راحت می‌زنه.
    نفس عمیقی کشیدم و به در گوشی حرف‌زدن های‌ مامان زیر گوش بابا تو آشپزخونه نگاه کردم. شکلاتی از ظرف شیشه‌ای روی میز برداشتم و روی قیافه بابا که هر لحظه پکر‌تر می‌شد زوم شدم. لبخند جانانه‌ای زدم و با لـ*ـذت بیشتری شکلاتم رو جویدم؛ اگه بابا مخالف باشه همه‌چی حله.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    ***
    پاییز بود و هوا ابری و سرد، بارونی سبزرنگم رو پوشیدم و بعد از بستن در سوار ماشین شدم و راه افتادیم. تو کل راه همه ساکت بودند، حتی روشنک هم حرفی نزد.
    وقتی رسیدیم، دایی و خانواده‌ش هنوز نیومده بودند. نفس آسوده‌ای کشیدم و بعد از بازکردن در حیاط برای ماشین به طرف خونه‌ی روستایی و با صفای مادربزرگ دویدم. مامان‌بزرگ روی تراس ایستاده بود و با لبخند نگاهمون می‌کرد.
    روشنک: آجی... آجی وایسا منم بهت برسم.
    به پشت سرم نگاه کردم، روشنک از ماشین پیاده شده بود و پشت من می‌دوید. ایستادم تا بهم برسه و بعد با هم رفتیم داخل خونه. لپ‌های تپل و قرمز مامان‌بزرگ رو حسابی بوسیدم و محکم بغلش کردم. روسریش همیشه بوی گلاب می‌داد، یه بار دیگه بوسیدمش و رفتم تا به مامان کمک کنم. وسایل‌ها رو گذاشتم تو آشپزخونه و تا خواستم سمت یخچال برم صدای در ورودی و زن‌دایی اومد، نفس عمیقی کشیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. همه‌شون بودند؛ دایی و زن‌دایی به همراه طاها و سیاوش.
    شالم رو مرتب کردم و کنار مامان ایستادم.
    مامان: راشا زن‌داییت اگه چیزی گفت اصلا جواب نده، باشه؟
    -اهوم باشه.
    همه مشغول سلام علیک شدیم. زن‌دایی که به من رسید، محکم بغلم کرد و قربون صدقه‌م رفت. به سیاوش نگاه کردم که سرش پایین بود و با موبایلش ور می‌رفت. لبخندی زدم و به زور از بغـ*ـل زن‌دایی بیرون اومدم.
    با تعارف مامان‌بزرگ همه به داخل رفتند و من برای آماده‌کردن چایی به آشپزخونه رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Atena.hm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/27
    ارسالی ها
    7
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    221
    چایی رو درست کردم و منتظر موندم که دم بکشه. رفتم روی صندلی گوشه آشپزخونه‌ نشستم، کنار یخچالی که جهیزیه مادربزرگ بود و به فکر فرو رفتم. استرس داشتم؛ چون هم باید در مورد پیشنهاد خانیان فکر می‌کردم و هم این که اصرارهای زندایی اذیتم می‌کرد.
    با صدای دویدن پای کسی به خودم اومدم و فکر و خیال رو از خودم دور کردم، روشنک با سر و صدا وارد آشپزخونه شد.
    -آبجی؟ آبجی؟ آب می‌خوام.
    از رو صندلی پا شدم و براش آب ریختم. چایی دم کشیده بود، توی استکان کمر باریک و قدیمی ریختمشون و همراه با شیرینی‌های روی اپن بردم پذیرایی و به همه تعارف کردم. وقتی به سیاوش رسیدم، با لبخند خاصی نگام کرد و گفت:
    -دستت درد نکنه.
    نوش جانی گفتم و سینی رو روی میز گذاشتم، کنار روشنک روی زمین نشستم و به حرف‌های بزرگترها گوش دادم تا این که یهو زن‌دایی با خوشحال‌ترین لحن ممکن رو به جمع گفت:
    -خب خب این بحث‌ها رو تموم کنیم و بریم سر موضوع اصلی.
    و با لبخند به من نگاه کرد، بعد سرش رو به طرف راستش خم کرد و به سیاوش اشاره کرد که یهو نگاهم رفت سمت بابا که دیدم اخم‌هاش تو همه و داره به زمین نگاه می‌کنه. همون لحظه زن‌دایی رو به بابا کرد
    -راستش آقا محسن من می‌خواستم حرف‌های چند سال پیش رو وسط بکشم و دوباره راشا رو برای سیاوش خواستگاری کنم.
    صورت بابا برافروخته شده بود، می‌دونستم ممکنه تو رودربایستی بمونه و همین هم شد.
    -راستش زن داداش مهم خود بچه‌هان. هر دوشون بزرگ و عاقل شدن و برای زندگی خودشون تصمیم میگیرن، ما بزرگتر‌ها فقط راهنماییشون می‌کنیم.
    زن دایی: درسته، حرف شما متین. پس اگه موافق باشید با اجازه مادرجان، بچه‌ها با هم یه صحبتی داشته باشن که اگر با هم به توافق نرسیدن به حق همین‌جا تموم بشه.
    بابا سری تکون داد و رو به من کرد، کمی شوکه بودم از این اتفاق سریع؛ ولی با اجازه‌ی بابا پا شدم و با سیاوش به حیاط رفتم.
    روی تخت کنار حوض مستطیلی تو حیاط نشستیم. هنوز نمی‌دونستم حس سیاوش به من چیه یا از این موضوع راضی هست یا نه.
    نفسی کشیدم و خواستم حرفی بزنم که اون شروع کرد.
    -من با این که می‌دونستم ماجرا از چه قراره و تصمیم مامانم چیه؛ ولی خب کمی شوکه شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    راستش رو بخوای پیشنهاد دوباره‌ش رو من به مامان دادم، احساس می‌کنم که شرایط همسر آینده‌م رو داری.
    کمی خجالت کشیدم، سرم رو پایین انداختم و با ریشه‌های شالم مشغول بازی شدم.
    -از نظر من دخترِ همه‌چیز تمومی هستی، من نمیگم که نسبت بهت عشق آتشینی دارم یا این عشق بچگیه؛ ولی دوستت دارم و نجابت و سخت‌کوشیت رو همیشه تحسین می‌کنم.
    تشکر آرومی زیر لب کردم.
    -شناخت تقریباً کاملی نسبت بهت دارم و خیلی خوشحال میشم که جواب مثبتت رو بشنوم؛ اما می‌خوام بدونی که تصمیم آخر با خودته و اگه جواب منفی دادی قول میدم که هیچ کدورتی بین خانواده‌ها نیفته.
    به ماهی‌های حوض آب نگاه کردم و توی ذهنم دنبال یه جواب درست و منطقی بودم.
    -خب... خب راستش من زمان می‌خوام، نمی‌خوام انقدر سریع پیش بره و بعداً هردو از این عجله‌ی زیاد پشیمون بشیم. می‌دونی که من قراره تو یه تورنومنت شرکت کنم و خیلی برام مهمه این موضوع، پس ازت وقت می‌خوام.
    -خیلی هم خوب. من مشکلی ندارم، اگه حرف دیگه‌ای نیست بریم داخل تا قندیل نبستیم.
    لبخندی زدم، از روی تخت پا شدم و به طرف خونه حرکت کردیم. صدای خنده‌ی مامان و زن‌دایی از تو آشپزخونه می‌اومد. من به طرف آشپزخونه رفتم و سیاوش هم به اتاق پذیرایی رفت.
    از زن‌دایی خجالت می‌کشیدم، نمی‌دونم شاید هم حجب و حیای دخترونه که میگن همینه؛ از طرز فکرم خنده‌م گرفت. سعی کردم جلوی خنده‌م رو بگیرم، وارد آشپزخونه که شدم نگاه هر دو بهم افتاد. لبخند شیرینی زدم و می‌دونستم منتظر بودن بگم که نتیجه چی شده.
    -والله قرار شد هر دو کمی بیشتر فکر کنیم.
    مامان و زن دایی راضی از تصمیممون نگاهی به هم کردند و مشغول ادامه‌ی صحبتشون شدن و من رو هم تو بحثشون شرکت دادند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    خب خب
    دیگه کم کم داریم به جاهای هیجان انگیز نزدیک میشیم:aiwan_light_yahoo:
    همراهمون باشید.:aiwan_light_friends:


    مامان و زن‌دایی درحال چیدن سفره ناهار بودند و با مامان‌بزرگ که روی صندلی نشسته بود، حرف می‌زدند. من هم بیکار ننشستم و بشقاب‌ها رو روی میز چیدم. به میز نگاه کردم تا ببینم چیزی کم هست تا بیارم که سنگینی نگاهی رو احساس کردم؛ سرم رو بلند کرد تا ببینم کیه که نگاه خیره‌ی مامان‌بزرگ رو روی خودم دیدم، لبخندی رو بهش زدم که زن‌دایی گفت:
    -راشا میری بقیه رو صدا کنی بیان؟
    -چشم زن‌دایی.
    بعد از چند دقیقه که آماده‌بودن غذا رو به مردها گفتم، بابا و دایی و همین‌طور سیاوش که روشنک رو توی بغلش داشت وارد شدند و روی صندلی‌ها نشستند.
    مامان اخمی کرد و به روشنک گفت:
    -بلندشو، سیاوش اذیت میشه.
    روشنک: نمیشه، نمیشه. مگه نه سیاوش؟
    -آره خوشگله. عمه بذار راحت باشه، خودم بغلش کردم.
    بعد از حرف سیاوش کسی حرفی نزد و ناهار در سکوت صرف شد.
    مامان با چشم اشاره کرد ظرف‌ها رو بشور؛ اما من نفهمیدم چرا گفت؛ من که همیشه ظرف‌ها رو خودم می‌شورم، به هر حال فرصت خوبی برای فکرکردن بود.
    جالب بود که من هم دقیقا نظر سیاوش رو داشتم، اونم ایده‌آل من بود و من هم علاقه‌ای بهش نداشتم؛ ولی اگه قرار باشه ازدواج کنیم دیگه نمی‌تونم به مسابقه برم.
    نفس کلافه‌ای کشیدم.
    -داری به سیاوش فکر می‌کنی، درسته؟
    -وای ترسیدم مامان‌بزرگ!
    -حالا داری به سیاوش فکر می‌کنی یا نه؟
    -راستش آره.
    -سیاوش پسر خوبیه، چهره‌ش هم که هزار ماشاءالله عالیه. نوه‌م می‌تونه آرزوی هر دختری باشه؛ ولی خوب فکر کن که یه وقت پشیمون نشی.
    لبخندی به این تعریف درست مادربزرگ زدم.
    _چشم مادربزرگ، خوب فکر می‌کنم.
    -یادش به‌خیر من همسن تو بودم دوتا بچه داشتم. دلم می‌خواست عاشق می‌شدم و بعد ازدواج می‌کردم؛ ولی پدرم مجورم کرد. اون موقع‌ها به‌خاطر این کار پدرم ازش متنفر بودم؛ ولی بعد‌ها فهمیدم بهترین کار رو کرد و من اشتباه می‌کردم؛ چون خودم عاشق مرتضی، پدربزرگت شدم. اگه تو هم منتظر اینی که عاشق شی و بعد ازدواج کنی اشتباه می‌کنی. موقعیت‌هایی مثل سیاوش کم پیدا میشه، به نظرم جواب مثبت بدی بهتره.
    -آخه مادر...
    -دختر من اینا رو نگفتم که آخه آخه کنی، گفتم تا فکر کنی اگه هم بابات موافق بود و گفت بله بدی، بگی چشم؛ چون اون صلاحت رو می‌خواد، هرچند از پدر تو بعیده که به نظرت توجه نکنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    مادربزرگ حرف آخرش رو زد و آروم‌آروم با عصاش رفت بیرون. مشغول شستن بقیه ظرف‌ها شدم، در مورد مسابقه توضیح کاملی به سیاوش نداده بودم و نگران بودم که قبول نکنه و رای بابا رو هم بزنه.
    نفس کلافه‌ای کشیدم و دستم رو با حوله‌ی آبی کنار سینک خشک کردم و به حیاط پیش بقیه رفتم. همه روی تخت وسط حیاط نشسته بودند و چایی می‌خوردند. نگاهی کردم و تنها جای خالی بین بابا و سیاوش بود؛ کمی برای نشستن کنار بابا مردد شدم که در آخر روی پله‌ی حوض روبروی تخت نشستم.
    زن‌دایی: اِ راشا جان چرا اون‌جا نشستی مادر؟ بیا پیش بابات که جا هست.
    عادت داشت به همه بگه مادر، خنده‌ی کوتاهی کردم.
    -نه زن‎دایی این‌جا بهتره، همه رو هم می‌بینم.
    - هر جوری راحتی.
    سیاوش در گوش روشنک چیزی گفت، روشنک از سینی چایی یه استکان برداشت و با دست‌های کوچولوش برام آورد؛ مواظب بود که نریزه و چشمش فقط به چایی بود و من از این محافظه‌کاریش خنده‌م گرفت.
    -آجی بیا چایی بخور.
    استکان رو از دستش گرفتم و بـ..وسـ..ـه‌ای روی صورتش زدم.
    -مرسی خوشگل آجی.
    کنارم رو لبه‌ی حوض نشست، کنجکاو بودم بپرسم که سیاوش تو گوشش چی گفتهغ هرچند می‌شد حدس زد.
    سرم رو به روشنک نزدیک‌تر کردم.
    -روشی؟
    -بله؟
    -سیاوش تو گوشت چی گفت؟
    دست‌های کوچولوش رو نزدیک دهنش کرد، انگار که می‌خواد مطلب مهمی رو بگه.
    -گفت آجی راشا خسته شده، بیا این چایی رو براش ببر.
    لبخندی زدم، موهاش رو نوازش کردم و روم رو طرف سیاوش برگردوندم که مشغول نوشیدن چاییش بود
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا