- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 2,393
- امتیاز واکنش
- 96,316
- امتیاز
- 1,036
لپتاپش رو روشن کرد و بعد از چند دقیقه به طرفمون گرفت.
-ببینید، این یه خبرگذاری رسمیه که اسمش رو هم مطمئناً شنیدید. خبر این تورنومنت در دستهی خبرهای مهم قرار گرفته. به اون کاغذها نگاه بندازید.
کاغذ صورتیرنگ رو باز کرد که یه برگه با متن انگلیسی توش بود، خوشبختانه بابا تو این زمینه درجه یک بود؛ مشغول خوندن اون متن شد. به مهرهای زیر متن و بعد به بابا نگاه کردم، کاغذ رو کنار گذاشت و به خانیان نگاه کرد.
-ما که شخصی رو نمیشناسیم، پس امضاها و مهرها برامون صحت نداره.
خانیان: بله درست میفرمایید، یه لحظه اجازه بدید.
لپتاپ رو به سمت خودش برگردوند و بعد اخبار تورنومنت رو باز کرد، امضاهایی که زیر برگه بود زیر اون اطلاعیه هم بود. بعد از کمی صحبت در مورد مدارک دیگه غذاها رو آوردن و مشغول خوردن غذاها شدیم. بعد صرف غذا کمی دیگه حرف زدیم.
-خب آقای نیکو جواب آخرتون چیه؟ راضی هستید که راشاخانم همراه ما بشن؟
-اگر اجازه بدید کمی دیگه فکر کنیم، میدونید که صحبت یکی دو روز نیست.
-بله بله درک میکنم، پس منتظر خبرتون هستم. با اجازهتون من دیگه برم.
برای خداحافظی تا دم در رستوران همراهیش کردیم، من به آشپزخونه رفتم و بابا هم به خونه.
همونطور که مشغول جمع و جور کردن کارها بودم، فکرم درگیر حرفهای خانیان در مورد اون مسابقه بود. استرس و هیجان عجیبی وجودم رو گرفته بود و دستهام از هیجان میلرزید؛ همین باعث شد که یکی از ظرفها بیفته پایین و بشکنه.
-ببینید، این یه خبرگذاری رسمیه که اسمش رو هم مطمئناً شنیدید. خبر این تورنومنت در دستهی خبرهای مهم قرار گرفته. به اون کاغذها نگاه بندازید.
کاغذ صورتیرنگ رو باز کرد که یه برگه با متن انگلیسی توش بود، خوشبختانه بابا تو این زمینه درجه یک بود؛ مشغول خوندن اون متن شد. به مهرهای زیر متن و بعد به بابا نگاه کردم، کاغذ رو کنار گذاشت و به خانیان نگاه کرد.
-ما که شخصی رو نمیشناسیم، پس امضاها و مهرها برامون صحت نداره.
خانیان: بله درست میفرمایید، یه لحظه اجازه بدید.
لپتاپ رو به سمت خودش برگردوند و بعد اخبار تورنومنت رو باز کرد، امضاهایی که زیر برگه بود زیر اون اطلاعیه هم بود. بعد از کمی صحبت در مورد مدارک دیگه غذاها رو آوردن و مشغول خوردن غذاها شدیم. بعد صرف غذا کمی دیگه حرف زدیم.
-خب آقای نیکو جواب آخرتون چیه؟ راضی هستید که راشاخانم همراه ما بشن؟
-اگر اجازه بدید کمی دیگه فکر کنیم، میدونید که صحبت یکی دو روز نیست.
-بله بله درک میکنم، پس منتظر خبرتون هستم. با اجازهتون من دیگه برم.
برای خداحافظی تا دم در رستوران همراهیش کردیم، من به آشپزخونه رفتم و بابا هم به خونه.
همونطور که مشغول جمع و جور کردن کارها بودم، فکرم درگیر حرفهای خانیان در مورد اون مسابقه بود. استرس و هیجان عجیبی وجودم رو گرفته بود و دستهام از هیجان میلرزید؛ همین باعث شد که یکی از ظرفها بیفته پایین و بشکنه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: