- عضویت
- 2017/02/06
- ارسالی ها
- 1,543
- امتیاز واکنش
- 22,715
- امتیاز
- 861
با نگاهی به هردومون، کت چرم مشکیش رو مرتب میکنه و با تحکمی که فقط از خودش برمیاد رو به هردومون زمزمه میکنه:
- پشتسرم بیاید.
بیاراده دنبالش راه میافتیم. نگاه متعجب بارانا بینمون به گردش درمیاد. میدونم حتماً یه چیزایی درموردش شنیده اما...
کنار پژوی مشکیش میایسته.
- بشینید، باهاتون حرف دارم.
چه حرفی میتونه با ما داشته باشه؟ از وقتی ماجرا رو فهمید و دونست پسر باباست، جز تلخی واکنشی نشون نداد و حتی قبول نکرد یه شام باهم بخوریم. حتی به بابا اجازه نداد به آغوشش بکشه یا بدتر از اون، حتی اجازهی توضیح دادن به بابا نداد و محکومش کرد. محکومش کرد به سست عنصری، به آدمی که بچهش رو گذاشته و بیاهمیت به زندگی خودش ادامه داده. نذاشت بابا بگه دلیل واقعیش چی بوده. بیرحمه، سرد و بیاحساس؛ اما برخلاف گفتههای همایون، عقدهای توی وجودش نیست، فقط خنثیست، مثل یه کوه یخ.
- مگه با شماها نیستم؟ بشینید.
صدای محکم و خشدارش از فکر بیرونمون میاره. بارانا هم مثل من غرق توی فکر بود، هر دو جا میخوریم و بیحرف توی ماشین میشینیم. تحکم کلامش از اون نوعهاست که بیاراده مجذوب و ناچارت میکنه. کیاشا اینطوری نبود. کیاشا فقط منطقی و گاهی هیجانی بود. پشت فرمون قرار میگیره و با همون بیحسی و خنثی بودنش میگه:
- واسه من فرقی نداره کجا حرف بزنیم؛ ولی بعید میدونم واسه روح حساس شما ژیگولا، این سروصدا و شلوغی قابل تحمل باشه!
بیتوجه به ما و جوابمون، ماشین رو روشن میکنه و به گاز از محیط دور میشه. بین راه حرفی نمیزنه، فقط سکوت و سکوت. حتی نگاهی هم به ما نمیاندازه. بارانا هم مثل همیشه جسور و مغرور بیحرف منتظر ادامهی ماجراست. با شناختی که ازش دارم از اینجور هیجانات و غافلگیریها بدش هم نمیاد؛ اما مشکل اینجاست که کمصبره. تا همینجاش هم صبوری به خرج داده بود و دنبالم نیومد هم برام عجیبه.
- هی یارو؟
با تعجب به بارانا نگاه میکنم، با انگشت به بازوی کاوه میزنه.
- حوصلهم سر رفت یخچال! تا کجا میخوای ببریمون؟
کاوه با بیخیالی حتی زحمتی برای نگاه انداختن به بارانا هم به خودش نمیده. بیاهمیت به رانندگیش ادامه میده.
- دارم دیگه کمکم شک میکنم. کیاراد این رو استخدامش کردی بدزدتم تا نری اعتراف کنی؟
کاوه دستش رو روی فرمون میکشه. نگاهی به صورت حقبهجانب بارانا میاندازه و زمزمه میکنه:
- زبونت زیادی درازه دختر.
- زبون خودت درازه مرتیکه.
کلافه دستی به پشت گردنم میکشم. بین حرفش میپرم و به بارانا نگاه میکنم:
- بحث نکن بارانا. چه خبرته؟ فرار که نکردم، کنارتم. گفتم پای حرفم هستم، الان هم همینطوره. به چیزی شک نکن و ساکت باش.
اخم میکنه و از پشت پنجره به بیرون خیره میشه. دقیقهای بعد به بلندی یه کوه میرسیم، اصطلاحاً بام شهر! تا قسمتی که ماشینروئه ما رو جلو میبره. توی نقطهای از جادهی سنگلاخی و کوهستانی، ماشینش رو پارک میکنه. برای چی اینجا آوردتمون؟
- بیاین پایین.
خودش زودتر و جلوی چشمهای متحیر ما از ماشین پیاده میشه و بهطرف بلندی و قسمتی که ماشینرو نیست، راه میافته. دستگیرهی در رو میگیرم و قصد پیاده شدن میکنم که...
- کجا داریم میریم؟ کیاراد اینجا چه خبره؟
بارانا ترسیده؛ اما نمیخواد بروز بده. جسوره؛ ولی نه در این حد! برعکس روزهای دیگه امروز مانتوی زرشکی خوشرنگی هم تنش کرده و حسابی به خودش رسیده.
- نترس. تو تا حالا با من بهت آسیبی رسیده؟
- نه.
از ماشین پیاده میشم. کت یشمیرنگم رو مرتب و زمزمه میکنم:
- پس بیا پایین.
هنوز هم مردده؛ اما بالاخره تصمیمش رو میگیره و از ماشین پیاده میشه. بالاتر میریم. به قسمتی میرسیم که فقط صخرهست و مقابلمون شهر پیداست. اگه پامون لیز بخوره؟ اینجا هم شبیه همون درهست، منتهی با جای بیشتر.
نزدیکش میرسم. به فاصلهی یه قدم پشتسرش میایستم و بارانا هم با یه قدم فاصله پشت من.
- بالاخره اومدید!
برنمیگرده. به جلوش خیره میشه. چهرهش حس خاصی بروز نمیده. شاید این بروز ندادن احساسات رو یاد گرفته یا شاید ذاتاً... بعد از چند ثانیه مکث شروع به حرف زدن میکنه:
- همیشه آرزوی داشتن یه برادر داشتم. یکی که همراهم باشه، کنارم باشه، هممسیرم باشه. یکی که وقتی حالم خوش نیست، وقتی روزگار بهم تنگ اومد، پشتم وایسته عین کوه؛ اما همایون بیخیال بود و برعکس من همیشه از برادرش متنفر. هیچوقت دلیلش رو نمیگفت؛ اما تا میتونست از نفرتش میگفت. دلیلش رو نمیدونستم. همیشه تو حسرت داشتن یه بابای خوب هم بودم. همایون یا سرد بود یا بداخلاق و عصبی، یا به کل بیخیال و غرق پول درآوردن. پول رو خیلی دوست داشت و براش هرکاری میکرد. بهزور وارد بازار کارم کرد. به هر طریقی میخواست پول دربیاره و پولش رو دو برابر کنه. عاشق طراحی بدنهی خودرو بودم. برای خودم رؤیاها ساختم؛ اما همایون میخواست که معمار بشم. وادارم کرد، بهزور معمار شدم. ۲۴ساعته و با حرفای قشنگ و غیرقشنگ وادار به کارم کرد.
- پشتسرم بیاید.
بیاراده دنبالش راه میافتیم. نگاه متعجب بارانا بینمون به گردش درمیاد. میدونم حتماً یه چیزایی درموردش شنیده اما...
کنار پژوی مشکیش میایسته.
- بشینید، باهاتون حرف دارم.
چه حرفی میتونه با ما داشته باشه؟ از وقتی ماجرا رو فهمید و دونست پسر باباست، جز تلخی واکنشی نشون نداد و حتی قبول نکرد یه شام باهم بخوریم. حتی به بابا اجازه نداد به آغوشش بکشه یا بدتر از اون، حتی اجازهی توضیح دادن به بابا نداد و محکومش کرد. محکومش کرد به سست عنصری، به آدمی که بچهش رو گذاشته و بیاهمیت به زندگی خودش ادامه داده. نذاشت بابا بگه دلیل واقعیش چی بوده. بیرحمه، سرد و بیاحساس؛ اما برخلاف گفتههای همایون، عقدهای توی وجودش نیست، فقط خنثیست، مثل یه کوه یخ.
- مگه با شماها نیستم؟ بشینید.
صدای محکم و خشدارش از فکر بیرونمون میاره. بارانا هم مثل من غرق توی فکر بود، هر دو جا میخوریم و بیحرف توی ماشین میشینیم. تحکم کلامش از اون نوعهاست که بیاراده مجذوب و ناچارت میکنه. کیاشا اینطوری نبود. کیاشا فقط منطقی و گاهی هیجانی بود. پشت فرمون قرار میگیره و با همون بیحسی و خنثی بودنش میگه:
- واسه من فرقی نداره کجا حرف بزنیم؛ ولی بعید میدونم واسه روح حساس شما ژیگولا، این سروصدا و شلوغی قابل تحمل باشه!
بیتوجه به ما و جوابمون، ماشین رو روشن میکنه و به گاز از محیط دور میشه. بین راه حرفی نمیزنه، فقط سکوت و سکوت. حتی نگاهی هم به ما نمیاندازه. بارانا هم مثل همیشه جسور و مغرور بیحرف منتظر ادامهی ماجراست. با شناختی که ازش دارم از اینجور هیجانات و غافلگیریها بدش هم نمیاد؛ اما مشکل اینجاست که کمصبره. تا همینجاش هم صبوری به خرج داده بود و دنبالم نیومد هم برام عجیبه.
- هی یارو؟
با تعجب به بارانا نگاه میکنم، با انگشت به بازوی کاوه میزنه.
- حوصلهم سر رفت یخچال! تا کجا میخوای ببریمون؟
کاوه با بیخیالی حتی زحمتی برای نگاه انداختن به بارانا هم به خودش نمیده. بیاهمیت به رانندگیش ادامه میده.
- دارم دیگه کمکم شک میکنم. کیاراد این رو استخدامش کردی بدزدتم تا نری اعتراف کنی؟
کاوه دستش رو روی فرمون میکشه. نگاهی به صورت حقبهجانب بارانا میاندازه و زمزمه میکنه:
- زبونت زیادی درازه دختر.
- زبون خودت درازه مرتیکه.
کلافه دستی به پشت گردنم میکشم. بین حرفش میپرم و به بارانا نگاه میکنم:
- بحث نکن بارانا. چه خبرته؟ فرار که نکردم، کنارتم. گفتم پای حرفم هستم، الان هم همینطوره. به چیزی شک نکن و ساکت باش.
اخم میکنه و از پشت پنجره به بیرون خیره میشه. دقیقهای بعد به بلندی یه کوه میرسیم، اصطلاحاً بام شهر! تا قسمتی که ماشینروئه ما رو جلو میبره. توی نقطهای از جادهی سنگلاخی و کوهستانی، ماشینش رو پارک میکنه. برای چی اینجا آوردتمون؟
- بیاین پایین.
خودش زودتر و جلوی چشمهای متحیر ما از ماشین پیاده میشه و بهطرف بلندی و قسمتی که ماشینرو نیست، راه میافته. دستگیرهی در رو میگیرم و قصد پیاده شدن میکنم که...
- کجا داریم میریم؟ کیاراد اینجا چه خبره؟
بارانا ترسیده؛ اما نمیخواد بروز بده. جسوره؛ ولی نه در این حد! برعکس روزهای دیگه امروز مانتوی زرشکی خوشرنگی هم تنش کرده و حسابی به خودش رسیده.
- نترس. تو تا حالا با من بهت آسیبی رسیده؟
- نه.
از ماشین پیاده میشم. کت یشمیرنگم رو مرتب و زمزمه میکنم:
- پس بیا پایین.
هنوز هم مردده؛ اما بالاخره تصمیمش رو میگیره و از ماشین پیاده میشه. بالاتر میریم. به قسمتی میرسیم که فقط صخرهست و مقابلمون شهر پیداست. اگه پامون لیز بخوره؟ اینجا هم شبیه همون درهست، منتهی با جای بیشتر.
نزدیکش میرسم. به فاصلهی یه قدم پشتسرش میایستم و بارانا هم با یه قدم فاصله پشت من.
- بالاخره اومدید!
برنمیگرده. به جلوش خیره میشه. چهرهش حس خاصی بروز نمیده. شاید این بروز ندادن احساسات رو یاد گرفته یا شاید ذاتاً... بعد از چند ثانیه مکث شروع به حرف زدن میکنه:
- همیشه آرزوی داشتن یه برادر داشتم. یکی که همراهم باشه، کنارم باشه، هممسیرم باشه. یکی که وقتی حالم خوش نیست، وقتی روزگار بهم تنگ اومد، پشتم وایسته عین کوه؛ اما همایون بیخیال بود و برعکس من همیشه از برادرش متنفر. هیچوقت دلیلش رو نمیگفت؛ اما تا میتونست از نفرتش میگفت. دلیلش رو نمیدونستم. همیشه تو حسرت داشتن یه بابای خوب هم بودم. همایون یا سرد بود یا بداخلاق و عصبی، یا به کل بیخیال و غرق پول درآوردن. پول رو خیلی دوست داشت و براش هرکاری میکرد. بهزور وارد بازار کارم کرد. به هر طریقی میخواست پول دربیاره و پولش رو دو برابر کنه. عاشق طراحی بدنهی خودرو بودم. برای خودم رؤیاها ساختم؛ اما همایون میخواست که معمار بشم. وادارم کرد، بهزور معمار شدم. ۲۴ساعته و با حرفای قشنگ و غیرقشنگ وادار به کارم کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: