کامل شده رمان باران می‌بارد | شقایق گلی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahRAshOB

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/06
ارسالی ها
1,543
امتیاز واکنش
22,715
امتیاز
861
با نگاهی به هردومون، کت چرم مشکیش رو مرتب می‌کنه و با تحکمی که فقط از خودش برمیاد رو به هردومون زمزمه می‌کنه:
- پشت‌سرم بیاید.
بی‌اراده دنبالش راه می‌افتیم. نگاه متعجب بارانا بینمون به گردش درمیاد. می‌دونم حتماً یه چیزایی درموردش شنیده اما...
کنار پژوی مشکیش می‌ایسته.
- بشینید، باهاتون حرف دارم.
چه حرفی می‌تونه با ما داشته باشه؟ از وقتی ماجرا رو فهمید و دونست پسر باباست، جز تلخی واکنشی نشون نداد و حتی قبول نکرد یه شام باهم بخوریم. حتی به بابا اجازه نداد به آغوشش بکشه یا بدتر از اون، حتی اجازه‌ی توضیح دادن به بابا نداد و محکومش کرد. محکومش کرد به سست عنصری، به آدمی که بچه‌ش رو گذاشته و بی‌اهمیت به زندگی خودش ادامه داده. نذاشت بابا بگه دلیل واقعیش چی بوده. بی‌رحمه، سرد و بی‌احساس؛ اما برخلاف گفته‌های همایون، عقده‌ای توی وجودش نیست، فقط خنثی‌ست، مثل یه کوه یخ.
- مگه با شماها نیستم؟ بشینید.
صدای محکم و خش‌دارش از فکر بیرونمون میاره. بارانا هم مثل من غرق توی فکر بود، هر دو جا می‌خوریم و بی‌حرف توی ماشین می‌شینیم. تحکم کلامش از اون نوع‌هاست که بی‌اراده مجذوب و ناچارت می‌کنه. کیاشا این‌طوری نبود. کیاشا فقط منطقی و گاهی هیجانی بود. پشت فرمون قرار می‌گیره و با همون بی‌حسی و خنثی‌ بودنش میگه:
- واسه من فرقی نداره کجا حرف بزنیم؛ ولی بعید می‌دونم واسه روح حساس شما ژیگولا، این سروصدا و شلوغی قابل تحمل باشه!
بی‌توجه به ما و جوابمون، ماشین رو روشن می‌کنه و به گاز از محیط دور میشه. بین راه حرفی نمی‌زنه، فقط سکوت و سکوت. حتی نگاهی هم به ما نمی‌اندازه. بارانا هم مثل همیشه جسور و مغرور بی‌حرف منتظر ادامه‌ی ماجراست. با شناختی که ازش دارم از این‌جور هیجانات و غافلگیری‌ها بدش هم نمیاد؛ اما مشکل اینجاست که کم‌صبره. تا همین‌جاش هم صبوری به خرج داده بود و دنبالم نیومد هم برام عجیبه.
- هی یارو؟
با تعجب به بارانا نگاه می‌کنم، با انگشت به بازوی کاوه می‌زنه.
- حوصله‌م سر رفت یخچال! تا کجا می‌خوای ببریمون؟
کاوه با بی‌خیالی حتی زحمتی برای نگاه انداختن به بارانا هم به خودش نمیده. بی‌اهمیت به رانندگیش ادامه میده.
- دارم دیگه کم‌کم شک می‌کنم. کیاراد این رو استخدامش کردی بدزدتم تا نری اعتراف کنی؟
کاوه دستش رو روی فرمون می‌کشه. نگاهی به صورت حق‌به‌جانب بارانا می‌اندازه و زمزمه می‌کنه:
- زبونت زیادی درازه دختر.
- زبون خودت درازه مرتیکه.
کلافه دستی به پشت گردنم می‌کشم. بین حرفش می‌پرم و به بارانا نگاه می‌کنم:
- بحث نکن بارانا. چه خبرته؟ فرار که نکردم، کنارتم. گفتم پای حرفم هستم، الان هم همین‌طوره. به چیزی شک نکن و ساکت باش.
اخم می‌کنه و از پشت پنجره به بیرون خیره میشه. دقیقه‌ای بعد به بلندی یه کوه می‌رسیم، اصطلاحاً بام شهر! تا قسمتی که ماشین‌روئه ما رو جلو می‌بره. توی نقطه‌ای از جاده‌ی سنگلاخی و کوهستانی، ماشینش رو پارک می‌کنه. برای چی اینجا آوردتمون؟
- بیاین پایین.
خودش زودتر و جلوی چشم‌های متحیر ما از ماشین پیاده میشه و به‌طرف بلندی و قسمتی که ماشین‌رو نیست، راه می‌افته. دستگیره‌ی در رو می‌گیرم و قصد پیاده شدن می‌کنم که...
- کجا داریم می‌ریم؟ کیاراد اینجا چه خبره؟
بارانا ترسیده؛ اما نمی‌خواد بروز بده. جسوره؛ ولی نه در این حد! برعکس روز‌های دیگه امروز مانتوی زرشکی خوش‌رنگی هم تنش کرده و حسابی به خودش رسیده.
- نترس. تو تا حالا با من بهت آسیبی رسیده؟
- نه.
از ماشین پیاده میشم. کت یشمی‌رنگم رو مرتب و زمزمه می‌کنم:
- پس بیا پایین.
هنوز هم مردده؛ اما بالاخره تصمیمش رو می‌گیره و از ماشین پیاده میشه. بالاتر می‌ریم. به قسمتی می‌رسیم که فقط صخره‌ست و مقابلمون شهر پیداست. اگه پامون لیز بخوره؟ اینجا هم شبیه همون دره‌ست، منتهی با جای بیشتر.
نزدیکش می‌رسم. به فاصله‌ی یه قدم پشت‌سرش می‌ایستم و بارانا هم با یه قدم فاصله پشت من.
- بالاخره اومدید!
برنمی‌گرده. به جلوش خیره میشه. چهره‌ش حس خاصی بروز نمیده. شاید این بروز ندادن احساسات رو یاد گرفته یا شاید ذاتاً... بعد از چند ثانیه مکث شروع به حرف زدن می‌کنه:
- همیشه آرزوی داشتن یه برادر داشتم. یکی که همراهم باشه، کنارم باشه، هم‌مسیرم باشه. یکی که وقتی حالم خوش نیست، وقتی روزگار بهم تنگ اومد، پشتم وایسته عین کوه؛ اما همایون بی‌خیال بود و برعکس من همیشه از برادرش متنفر. هیچ‌وقت دلیلش رو نمی‌گفت؛ اما تا می‌تونست از نفرتش می‌گفت. دلیلش رو نمی‌دونستم. همیشه تو حسرت داشتن یه بابای خوب هم بودم. همایون یا سرد بود یا بداخلاق و عصبی، یا به کل بی‌خیال و غرق پول درآوردن. پول رو خیلی دوست داشت و براش هرکاری می‌کرد. به‌زور وارد بازار کارم کرد. به هر طریقی می‌خواست پول دربیاره و پولش رو دو برابر کنه. عاشق طراحی بدنه‌ی خودرو بودم. برای خودم رؤیاها ساختم؛ اما همایون می‌خواست که معمار بشم. وادارم کرد، به‌زور معمار شدم. ۲۴ساعته و با حرفای قشنگ و غیر‌قشنگ وادار به کارم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    دست‌هاش رو توی جیبش می‌ذاره و نفس عمیقی می‌کشه. باز هم به صورتمون نگاه نمی‌کنه. بارانا هم مثل من مشتاق شنیدن حرف‌های کاوه شده، حرف‌هایی که تابه‌حال برای هیچ‌کس تعریف نکرده. اصلاً کاوه با کسی حرفی نمی‌زنه و این حرف زدنش بعد یه سال‌ و نیمی که گذشت عجیبه!
    - تا اینکه یه روز بین حرفاش با جمشید شنیدم یه چیزایی از شما گفت. تعجب کردم و مشکوک شدم. یه مدت دنبالش افتادم تا اینکه فهمیدم بچه‌ی واقعیش نیستم و بچه‌ی برادرشم. راه افتادم ایران، قبلاً هم مسافرتی زیاد میومدیم؛ اما این‌ بار تنها اومدم و با یه آدرس تو دست. گشتم و گشتم تا پیداتون کردم. همایون به حدی ازتون بد گفته بود که ندیده حس خوبی بهتون نداشتم؛ اما من آدم دهن‌بینی نبودم. خودم باید با چشمای خودم می‌دیدمتون و می‌سنجیدم تا قبول کنم. این شد که هر روز اومدم دنبالتون و اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد...
    بارانا با ذوق و شوقی عجیب و غیر‌منتظره بین حرفش می‌پره و زمزمه می‌کنه:
    - حتماً شباهتت با کیاراد بوده، آره؟ نمی‌دونستی دوقلویید؟
    صدای پوزخند کاوه رو هر دو می‌شنویم و بارانا پشت چشمی براش نازک می‌کنه. برخلاف ظاهرش صبور و بخشنده‌ست. هنوز هم صاف و ساده‌ست که اگه نبود آلت دست اون فرهاد و دارودسته‌ی همایون نمی‌شد! اون هم بدون اینکه حتی خودش بدونه.
    - آره، نمی‌دونستم یکی هست که عین منه، شبیه من، مثل خودم؛ اما با روحیاتی متفاوت، تموم مدت شروع به تعقیبش کردم.
    دستم رو با حیرت و سردرگمی روی سرم می‌کشم.
    - خدای من، یعنی تو همونی بودی که تموم مدت تعقیبم می‌کردی؟
    - تعقیب که هیچ، چند بار از مرگ ۱۰۰درصد هم نجاتت دادم، هم تو، هم اون کیانمهر. باید ممنونم باشی.
    لحنش عجیب و خاصه، سرد و خشک و جدی؛ اما کلماتش اون‌قدر جدّی نشون نمیده. یه حسی نسبت بهش دارم. قل همسانمه، حسش می‌کنم. قصد خاصی از گفتن این حرف‌ها داره. بی‌دلیل اینجا نیاوردتمون که از گذشته‌ش بگه.
    - کیانمهر رو چطور؟
    - فکر کردی کی تونست با فیلمای ضبط‌شده توسط دوربین جلوی ماشین ثابت کنه اون روز کیانمهر از شهر بیرون نرفته بود؟
    خدای من! این بشر عجب آدم متفاوت و عجیبیه. یخ و در عین حال گرم. یه جور دافعه؛ اما در عین حال جاذبه‌ای عجیب داره که آدم رو جذب می‌کنه. پس کیانمهر رو هم تو نجات دادی و ما مدیون توییم.
    - توی تعقیب و گریز‌ام کم‌کم شناختمتون. سایه‌تون شده بودم و خبر نداشتید. کارم رو اون‌طرف رها کرده بودم. حتی همایون هم دربه‌در دنبالم بود؛ اما شوکی که بهم دست داده بود و سردرگمی‌ای که داشتم نذاشت حتی جواب اون رو بدم. البته دورادور ازم خبر داشت. اون‌قدر آدم داشت که من رو پیدا کنه...
    روی صخره می‌شینه، بارانا هم بدون تعارف سر جاش می‌شینه و مانتوش رو بالا می‌زنه تا خاکی نشه. من هم به‌ناچار سر جام می‌شینم.
    - فهمیدم آدمای خوبی هستید. فهمیدم چی بهتون گذشته. فهمیدم خیلی چیزایی رو که لازم بود؛ اما وجودم آروم نمی‌گرفت. نشد بهتون نزدیک بشم.
    دیشب اومدم که ببینمت. اومدم بگم گرچه کیاشا رفت؛ ولی من میام که شما دوتا رو دم در دیدم و همه‌ی حرفاتون رو...
    بارانا نگاه سردی به هردومون می‌اندازه. انگار دوست نداشت بحث به اینجا کشیده بشه و من خوش‌حالم از اینکه بالاخره تصمیم گرفت به خونواده‌ی اصلیش برگرده، برگرده و قبول کنه قل سوم من و کیاشاست. از جا بلند میشه. به‌طرف حاشیه میره. یه قدم اگه اضافه‌تر برداره می‌افته. ناخوداگه وجودم می‌لرزه. دست و پام کرخت میشه، از جا می‌پرم. یه قدم عقب میرم و با صدایی که می‌لرزه زمزمه می‌کنم:
    - بیا عقب، بیا عقب کاوه.
    برمی‌گرده و با تعجب نگاهم می‌کنه؛ اما طولی نمی‌کشه که دوباره به جلو برمی‌گرده و به رو‌به‌روش خیره میشه. دلیل ترسم رو فهمیده. دلیل رنگ پریده‌م رو می‌دونه. حسم می‌کنه، درست مثل کیاشا؛ اما...‌
    صداش به گوش می‌رسه:
    - تو‌ هم از این بلندی می‌ترسی بارانا؟
    - نه، معلومه که نمی‌ترسم.
    سرش رو به‌طرف بارانا برمی‌گردونه، لبخند سردی می‌زنه و زمزمه می‌کنه:
    - بیا جلو.
    بارانا با تردیدی که نمی‌خواد بروزش بده، یه‌کم جلوتر میره.
    - بیا دقیق کنار من بایست.
    بارانا با تردید نگاهش می‌کنه. نمی‌خواد کم بیاره؛ اما می‌دونم ترسیده. ماها خاطره‌ی خوبی از کوه و دره نداریم.
    - چیه؟ نکنه می‌ترسی؟
    سرش رو به دو طرف تکون میده، کیفش رو محکم به چنگ می‌کشه و در حال جلو رفتن میگه:
    - معلومه که نه.
    درست کنارش قرار می‌گیره. قلبم دیوانه‌وار به سـ*ـینه می‌کوبه. «تو رو خدا بیاید عقب! بدجایی وایستادین. یا خدا من چی‌کار کنم؟ این چه دیوونه‌بازیه‌ایه راه انداختی کاوه؟»
    - جای پات رو نگاه کن بارانا. فقط یه قدم با مرگ فاصله داری، یه ثانیه، یه شوخی، یه هل.
    ناگهان از پشت هلش میده. یا خدا! قلبم می‌ایسته. رگ گردنم نبض می‌زنه. نگهش می‌داره. به‌سرعت از پشت گرفتش، نیفتاد. خدایا نیفتاد! نگهش داشت. بارانا وحشت کرده. با ترس نگاهش می‌کنه. به خودش میاد. حتی قدرت جیغ کشیدن رو از دست داده، عقب میره. با ترس روی صخره می‌شینه. رنگش پریده، دست و پامون می‌لرزه و اون روانی، لبخند می‌زنه. بهمون نزدیک میشه.
    - می‌بینی بارانا. یه لحظه بود. می‌تونست بی‌حواسی باشه، می‌تونست عمدی باشه، می‌تونست گِل باشه و زیر پات سست بشه. هلت دادم تا بفهمی عمد یعنی چی و غیرعمد کجاست.
    جلو میره، یه زانوش رو جلوتر و روی تیکه سنگ بالاتری می‌ذاره و روش خم میشه، صورتش رو درست مقابل بارانا قرار میده و به چشم‌هاش نگاه می‌کنه.
    - همه‌چیز یه لحظه‌ست. می‌بینی؟ فرقه بین اونی که با نقشه قصد کشتنت رو می‌کنه و اونی که ندونسته و از رو ترس، بدون عمد هلت میده؛ اما...
    سرش رو پایین می‌اندازه، جوری جلوی بارانا قرار گرفته که انگار جلوش زانو زده.
    - برادرم رو به من ببخش! عمدی تو کارش نبود. ببخشش، خودم تا ته عمر نوکرتم. ببخشش به من تا شاید من هم بتونم داشتن برادر رو حس کنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    گفت برادرم؟ من رو برادرش می‌دونه! این یعنی کاوه من رو به‌عنوان برادرش قبول کرده. ته دلم از این لفظ دل‌نشین غنج میره و حیف که دیره. بارانا نمی‌بخشه و حق هم داره. کاوه حیف که دیر شناختمت، حیف که دیر شده، دیر.
    - ببخشش! ببین وجدانت بعد حتی اینکه حکمش قصاص یا زندان هم بشه، آرامش می‌گیره؟ ببین می‌تونی یه همچین شرایطی رو قتل بدونی؟ بهت قول داد، مَرده و مردونه پای وعده‌ش ایستاد. بهش گفتی زنی و زنونه پای حرفت ایستادی. حالا هم زن باش و زنونه ببخشش، می‌تونی؟ راضی نشو بعد سال‌هایی که اونجا سختی و تنهایی کشیدم حالا با این وضعش رو‌به‌رو بشم.
    اشک‌های بارانا از گونه‌هاش فرو می‌ریزه، صدای هق‌هقش بلند میشه و زانوی کاوه خم. روی زمین جلوی بارانا می‌شینه و دستش رو تکیه‌گاه سر خم‌شده‌ش می‌کنه و زیر پیشونیش می‌ذاره.
    - پس بهراد من چی؟ من از همه دنیا فقط همین یه برادر رو داشتم؛ پس حق اون چی؟ تو من رو درک می‌کنی؟ تو می‌تونی مرد باشی و مردونه احساسات یه خواهر داغ‌دیده رو درک کنی؟
    با پشت دست اشک‌هاش رو پاک می‌کنه و حق‌به‌جانب ادامه میده:
    - آره می‌تونی؟
    - برفرض هم که اصلاً قصاصش کردی، دلت رها میشه؟ بی‌انصاف، دارزدن یه قاتلی که عمدی تو کارش نبوده عذاب‌وجدان میشه به خدا. سنگینی می‌کنه رو دلت. طاقتش رو داری؟ می‌تونی تحمل کنی؟
    دست‌هاش رو دو طرفش می‌ذاره و روی زانو بلند میشه و به صورت اشک‌آلود و غرق درد بارانا خیره میشه. «کیاشا خودت رفتی؛ اما نیستی ببینی چه برادری داریم. کیاشا ببینش، ته مرام و معرفته. ببین به خاطر من چطور جلوی پای یه دختر زانو زده. ببین چطور غرورش رو شکسته. ببین چطور مردونگیش رو توی طبق اخلاص گذاشته و جلوی بارانا پیشکش می‌کنه تا من رو آزاد کنه. کجایی کیاشا؟ کاوه رو می‌بینی؟»
    - بذار عذاب‌وجدانش با خود کیاراد بمونه، تو به دوشش نکش. فرق کار تو با کار کیاراد چیه؟ اون ندونسته هل داد و پاشون سر خورد، تو دونسته می‌خوای به‌طرف مجازاتی که حقش نیست هلش بدی. مرامت کو؟
    بارانا با صدا گریه می‌کنه. تردید رو توی نگاهش میشه خوند. لعنت به من که مسبب این حالشم! لعنت به منی که اگه یه‌کم حواسم جمع بود و اگه...
    - نمی‌تونم ببینم این آزاد می‌گرده و داداشم زیر خاکه.
    از صداقتش جا می‌خوریم. راست میگه. تلخه؛ ولی حقه.
    - بگذر ازش. این گوی و این میدون، همه دست خودت. ببخشی کرمته، نبخشی بهت قول میدم عذاب‌وجدان رهات نکنه.
    از جا بلند میشه و به‌طرف ماشین راه می‌افته. ناگهان بارانا با صدای بلند فریاد می‌کشه:
    - باشه بخشیدمش، بخشیدمش؛ اما به تو. نمی‌خوام تو هم مثل من درد نبودن برادر بکشی.
    ***
    - کیاراد، بیا اینجا؟
    سرش رو به گوشم نزدیک می‌کنه. پچ‌پچ‌وار و قبل از اینکه کاوه بفهمه سریع زمزمه می‌کنه:
    - ببین من هوو موو سرم نمیشه. این رو هرجا می‌کاریش وسط کادر من نباید باشه، شنفتی چی گفتم؟
    کاوه برمی‌گرده و کیانمهر سریع حرفش رو می‌خوره. از وقتی فهمید کاوه هم قراره با ما کار کنه، به چشم رغیب نگاهش می‌کنه، مخصوصاً اینکه فهمیده اون هم تو کار خودش خبره‌ست و بابا به‌شدت از طرح‌هاش خوشش اومده. این مدت بابا خیلی برای به دست آوردن دل کاوه و برگردوندنش به‌عنوان عضوی از خانواده، تلاش کرد.
    - نترس!
    کیان شوکه نگاهش می‌کنه و با چند قدم سر جاش برمی‌گرده و روی صندلی مقابل کاوه می‌شینه. فاصله‌ی بینشون همون میزیه که همیشه جلوی میز من و برای پذیرایی از مهمون‌های اتاقم قرار داشت.
    - جان، چی؟
    کاوه سری به دو طرف تکون میده. یه پاش رو روی پای دیگه‌ش می‌اندازه. نفس عمیقی می‌کشه و با بی‌خیالی ذاتیش نگاهی به کیانمهر می‌اندازه و میگه:
    - بهت گفته بودم گوشای من از اون‌ چیزی که فکر می‌کنی قوی‌تره؟
    کیانمهر از تک وتا نمی‌افته، با پررویی سرش رو بالا می‌اندازه و جواب میده:
    - به درک شنیدی!
    بدجور عصبی شده. با این سن و سال به کاوه حسادت می‌کنه و روش حساس شده. به چشم کسی نگاهش می‌کنه که اومده تا من و بابا و موقعیتش رو ازش بگیره. بعد ملیحه دیگه اون کیانمهر سابق نشد. نامه‌ای رو که خواهر ملیحه داده بود خوندم. دردناک بود؛ نه حرف‌هاش، دلیل خودکشیش، خودکشی‌ای که دلیلش ترس از عشقی بود که به کیانمهر داشت. می‌ترسید تا کیانمهر بعد از فهمیدن اصل ماجرا ازش جدا بشه و... الان هم که حساس و زودرنج شده. بیشتر توی خودشه.
    - دارم از گشنگی می‌میرم، خانم غذا رو بردار بیار.
    گوشی رو محکم سر جاش می‌کوبه و روی صندلیش جا‌به‌جا میشه. کاوه هم با بی‌خیالی تموم روی صندلیش آویزون شده و پاهاش رو روی میز مهمون اتاقم گذاشته.
    - کاوه کسی تو رو به‌جای من هم اون مدتی که نمی‌دونستن اشتباه گرفته؟
    - آره همین میلادتون، دم در شرکت یه بار گیرم انداخت.
    کیانمهر بیخود و بی‌جهت بهانه گیر شده. امروز هم تیپ کت تک صورتی و پیراهن سفید با شلوار سیاه زده.
    - خیله‌خب شازده، فهمیدیم کپی رایت کیارادی و قل سومشی. بسه دیگه!
    نگاه سرد کاوه روی صورت پرروی کیانمهر ثابت میشه. یه تای ابروش رو بالا می‌اندازه و با چشم‌هایی آروم اما ریزکرده جواب میده:
    - زیاد حرف می‌زنی!
    لیوان آب رو از روی میز برمی‌داره، از پارچ آب می‌ریزه و ادامه میده:
    - ولی یادت باشه برعکس تو من حرف نمی‌زنم، فقط عمل می‌کنم...
    کیانمهر به جلو خم میشه، دو دستش رو توی هم گره می‌زنه و به چشم‌های یخ کاوه زل می‌زنه.
    - که چی؟ دقیقاً چه سبک غلطی می‌کنی؟
    دستم رو روی پیشونیم می‌ذارم. این دو تا دیگه دارن دیوونه‌م می‌کنن. همیشه هم توی اتاق من تنها جایی از شرکته که با خیال راحت می‌تونن به هم بپرن.
    - وقتی دهنت آسفالت شد می‌فهمی چه خبره!
    دفترم رو برمی‌دارم و روی میز پرت می‌کنم.
    - دِ بس کن کنید دیگه حالم به هم خورد. چه دشمنی‌ای باهم دارید شماها؟
    کیانمهر بی‌خیال روی صندلیش لم میده و با نگاهی خیره به کاوه میگه:
    - باهاش حال نمی‌کنم. به مزاجم نمی‌خوره. اصلاً از این تیپ آدم بدم میاد.
    کاوه دستش رو به نشونه‌ی تأیید بالا میاره و با فراغ بال زمزمه می‌کنه:
    - تو تنها چیزی که باهات هم‌عقیده‌م همینه.
    گوشی همراهم زنگ می‌خوره. برش می‌دارم، به صفحه‌ش نگاه می‌کنم و دستم رو روی دکمه‌ی سبزرنگش می‌کشم.
    - سلام کیارادم چطوری؟ داری میای خونه زنگ بزن آماده بشم، بریم برای نی‌نی خرید کنیم.
    به صدای لوس و با‌نمکش می‌خندم و گوشی رو توی دستم جابه‌جا می‌کنم.
    - چشم. امر دیگه باشه خانم؟
    - نه امری نیست، فقط زودتر بیا.
    بچه پررو! لبخندی روی صورتم نقش می‌بنده که نگاه‌های سنگین کاوه و کیانمهر رو به جون می‌خره.
    - چتونه؟
    نگاه کجی به هم می‌اندازن و بی‌خیال سرگرم کارهای خودشون میشن تا نهار برسه. نمی‌دونم خوشش میاد جلوی کاوه چیزی از ملیحه بگم یا نه؛ ولی اون‌طوری که فهمیدم با اینکه از اخلاقش خوشش نمیاد و اون رو رغیب می‌بینه، اما از طرفی به‌خاطر شباهتش به من و کیاشا هم یه حس اعتماد و راحتی عمیقی بهش داره. در اتاق به صدا درمیاد و متعاقبش منشی با ظرف‌های نهار داخل میشه. به‌ترتیب جلوی هر سه مبل ظرف و بشقاب‌های غذا رو می‌چینه. از جای خودم بلند میشم و کنار کاوه می‌شینم. هنوز هم دیدن صورتی شبیه خودم و کیاشا برام سخته و فکرم رو درگیر می‌کنه. کیانمهر بی‌خیال دیس برنج رو برمی‌داره و در حین کشیدن، صدای منشی دستش رو روی هوا خشک می‌کنه.
    - روح ملیحه‌خانم شاد.
     

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    کیانمهر دیس به دست به فکر فرو میره و اخم‌هاش توی هم گره می‌خوره. منشی با دیدن ناراحتی و بغض کیانمهر خجالت می‌کشه و دستپاچه سعی می‌کنه خرابکاریش رو درست کنه.
    - ای وای ببخشید! به خدا دست خودم نیست. یعنی شما رو که می‌بینم یهو یاد ملیحه و اشتیاقش برای رسوندن غذاهای خوب به شما میفتم. آخه نه اینکه دوستم بود، همه‌ش کنارم می‌نشست و می‌گفت برای کیانمهر آب‌پرتقال ببر خسته‌ست یا می‌دید خوب غذا نخوردید همه‌ش نگرانتون می‌شد. ای وای نباید می‌گفتم.
    دستپاچه و با دیدن اخم‌های گره‌خورده‌ی من سریع پا تند می‌کنه و از اتاق بیرون می‌زنه.
    الان وقت گفتن این حرف‌ها بود؟ کیانمهر شوکه و بی‌حرف به حالت افسردگی‌های سابقش برگشته. دیس رو از دستش می‌کشم و به نگاه حیرون و پربغضش خیره میشم.
    - کیانمهر!
    جوابی نمیده و نگاه متعجب کاوه روی شونه‌هام سنگینی می‌کنه. فکر کنم یه چیزهایی در مورد ملیحه فهمیده؛ ولی نه تا این حد، فکر نکنم بدونه چه خبره. بی‌اهمیت به کاوه، نگاهم رو به کیانمهر می‌دوزم.
    - کیانمهر بعضی اتفاقات دست خودم آدم نیست. مرگ ملیحه تقصیر تو یا هیچ‌کسی نیست. اون خودش هم مقاوم نبود. این رو قبول کن کیانمهر. روحش آسیب‌دیده بود.
    نمی‌تونم این حال و سکوتش رو تحمل کنم. من وضعیت بدتری کشیدم و هنوز سرپام، اون‌وقت کیانمهر به‌خاطر ملیحه هنوز عذاب‌وجدان داره.
    - کیانمهر بس کن. به خودت بیا. نمی‌خوام این شکلی ببینمت. ببین من دارم بهت میگم. بعضی چیزا دست خود آدم نیست. درد داره؛ ولی چاره‌ای نیست، باید تحمل کنی. تموم این مدت بهت چیزی نگفتم تا خودت با خودت کنار بیای؛ اما واقعاً دیگه تحمل افسردگی تو رو ندارم. یا به خودت بیا یا...
    تکون نمی‌خوره. هیچ حرکتی نمی‌کنه. فقط دست‌هاش رو به دسته‌های صندلی فشار میده و از این طریق درد‌هاش رو خالی می‌کنه. وقتی حریف دنیا نمیشی؛ اما می‌تونی حریف خودت بشی، مصداق حال الان کیانمهر و خالی‌کردن حرص‌های مزمن با پنجه‌هاشه. با دیدن حالتش عصبی میشم. خون به صورتم می‌دوه. کیانمهر حق نداره این‌طوری رفتار کنه. باید بفهمه، باید درک کنه. با صدایی که رفته‌رفته بالا میره و از اختیارم خارج میشه، می‌غرم:
    - بلند میشم همچین می‌خوابونم تو گوشت که صدای بز بدی. من اعصاب ندارم کیانمهر. جلوی من از این اداها درنیار. یا پاشو گم شو بیرون یا آدم باش و سعی کن بفهمی روح ملیحه نابود‌شده بود و درسته توی نامه نوشته بود از ترس اینکه تو بفهمی چه بلایی سر دخترونه‌هاش اومده، اون کار احمقانه رو انجام داده؛ اما تو حالیته که اون آدم سالمی نبود.
    دستی روی شونه‌م می‌شینه و محکم فشارش میده. سریع سرم رو به‌طرفش برمی‌گردونم. با چشم‌های زمردین کیاشاییش نگاهم می‌کنه.
    - آروم باش کیاراد. من نمی‌دونم چی به شما دوتا گذشته؛ اما حال هردوتون خوب نیست. اومدی دل‌داریش بدی یا بزنیش؟
    آروم پاش رو از زیر میز رد می‌کنه و یواش به پای کیانمهر می‌زنه. کیانمهر بی‌حواس نیست، فقط حال از تو لاک خودش دراومدن نداره. با این حرکت کاوه سرش رو بلند می‌کنه و سؤالی نگاهمون می‌کنه.
    - ببین کیانمهر با اینکه کلاً ازت خوشم نمیاد؛ ولی آدم باش؛ چون غذام داره یخ می‌کنه و من گشنه‌م.
    به‌طرفم برمی‌گرده و ادامه میده:
    - تو هم خفه شو! بعداً اگه می‌خوای بزنیش بزن، فقط بعد نهارِ من.
    با بی‌خیالی شروع به خوردن می‌کنه و دیس برنج رو برمی‌داره. عاشق این بی‌تفاوتی‌هاشم. گشنگی بهم فشار میاره. همچین هم پر بیراه نمیگه! حرفش منطقیه، با شکم خالی که نمیشه دعوا کرد! من هم شروع به غذا خوردن می‌کنم.
    ***
    به‌محض ورودمون به عمارت، بوی اسپند مریم‌خانم بلند میشه. با شوق به‌طرفمون میاد و دورمون می‌گرده.
    - الهی شکر که آقاکاوه اومده. اصلاً انگار کیاشا رو می‌بینم. دلم داره از خوش‌حالی بال درمیاره شما سه‌تا رو کنار هم می‌بینم. فقط حیف که خود آقاکیاشا...
    الان می‌خواد گریه کنه؛ اما من دیگه ظرفیتش رو ندارم.
    - همه یه روزی می‌میرن. خدا رو شکر که کاوه برگشته و جای کیاشا رو برامون پر کرده. شما هم هر دفعه ما رو می‌بینی یاد کیاشا نیفت مریم‌خانم. من هنوز هم...
    بگم هنوز هم برام یادش درده؟ نمی‌تونم،توانش رو ندارم. دیگه از زور غم کیاشا سر شدم. بدون اینکه لباس عوض کنیم دور هم روی اولین دسته‌ی مبل وسط سالن می‌شینیم. انگار هیچ‌کدوم حال لباس عوض کردن نداریم، حتی کاوه. بابا از پله‌ها پایین میاد. همیشه یه ساعت زودتر از ما کارش رو تعطیل می‌کنه. با دیدن جمع دور هممون روی مبل‌ها لبخند گرمی می‌زنه و به‌طرفمون میاد. این روزها بابا هم خیلی آروم و شاد شده. حضور کاوه از هر لحاظی برای ما معجزه بود.
    - به‌به، گل‌پسرا! دور هم نشستید، اون هم با لباس بیرون. جایی تشریف می‌برید آقایون؟
    هیچ‌کدومشون جواب نمیدن. گوشه‌ی کت سرمه‌ایم رو از زیرم بیرون می‌کشم و جواب میدم:
    - نه خسته‌ایم، حال نداشتیم بریم بالا لباس عوض کنیم.
    بابا بی‌خیال و با خوش‌حالی روی مبل مقابل هر سه‌تامون می‌شینه و میگه:
    - الان که سه نفرید دیگه. کارتون رو تقسیم کنید، فشار از روتون برداشته بشه. قاعدتاً نباید این‌قدر داغون و وارفته باشید.
    به حالت کج و معوج نشستن و صورت‌هامون اشاره می‌زنه. کاوه هنوز هم با بابا سرسنگینه. با تنها کسی که راحته منم که خب اون هم برای قل‌های همسان چیزی طبیعیه. بابا نگاهی به صورت کاوه می‌اندازه و برای چند ثانیه مکث می‌کنه. کاوه حس راحتیش رو از دست میده و کلافه دستی توی موهاش فرو می‌بره.
    - نمی‌دونی چقدر روزی که فهمیدم وجود داری خوش‌حال شدم. جان دوباره‌ای بودی برای زنده بودن و نفس‌کشیدنم. می‌دونستم با وجودت کیاراد رو هم میشه به زندگی برگردوند؛ اما شرایط نذاشت زودتر اقدام کنم. البته در اصل دیر فهمیدم.
    کاوه بی‌حوصله سرش رو تکون میده و نیم‌خیز میشه تا از جا بلند بشه. اصلاً حوصله‌ی شنیدن و گوش دادن به علت و چرا‌های بابا رو نداره. دستش رو به‌سرعت چنگ می‌زنم.
    - برای یه بار هم که شده بشین و گوش بده. تا کی می‌خوای توی افکارت بمونی؟ بذار یه نفر برات توضیح بده.
     

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    با ضرب دستم روی مبل می‌شینه. بی‌حوصله دستی به ته‌ریشش می‌کشه و با لحنی خنثی جواب میده:
    - اون برای شما مهمه، نه من. برای من فقط یه چیز مهمه؛ اون هم اینکه سال‌ها توی دست عموم بودم، نه به‌اصطلاح پدرم. بقیه‌ش فقط حرف و توجیهه.
    - حتی اگه توجیه، حداقل وظیفه‌ت اینه گوش بدی. امشب تا نشنوی نمی‌ذارم از اینجا بری.
    اشاره‌ای با سر به مچش که توی چنگال قدرتمندم اسیر شده می‌زنم. خودش هم انگار بی‌حال‌تر از اونیه که مقاومت کنه. ساکت می‌شینه و چیزی نمیگه. آرزو از راه می‌رسه و با سلام‌علیک کوتاهی کنار بابا می‌شینه. بابا بعد از لحظاتی شروع به حرف‌زدن می‌کنه:
    - نمی‌دونستیم سه‌قلو‌یید، خبر نداشتیم. همایون از قبل برای انتقام از من بدترین و احمقانه‌ترین راه رو انتخاب کرده بود. از شکم مادرتون مشخص بود که دوقلو رو بارداره. همایون قصد کرده بود بعد از به دنیا اومدن، یکی از شما رو ببره تا به موقع رو کنه و ازتون برای عذاب من و مادرتون استفاده کنه. با پرستار و دکتر هماهنگ شده بود. وقتی به دنیا اومدید، مادرتون بی‌هوش بود و کسی توی اتاق عمل نبود. پرستار یکی از شما‌ها رو برای همایون برد و ما هم نمی‌دونستیم. روحم هم خبر نداشت قل سومی وجود داره تا اینکه بعد سال‌ها همایون رو گیر آوردم و توی زدوبند‌ا برای خنثی‌کردن خرابکاریاش، تو رو هم پیدا کردم؛ ولی دیگه بزرگ شده بودی، همایون رو پدرت می‌دونستی. ترسیدم همون‌موقع بیام جلو و روحیه‌ت از بین بره. وقتش نبود تا با واقعیت رو‌به‌رو بشی. شاید هم...‌ شاید هم ترسیدم تا قبول نکنی و هزار عذاب دیگه! تو پدر نیستی کاوه، نمی‌تونی درکم کنی.
    کاوه با همون صورت خنثی و بی‌تفاوت، نگاه سردی به صورت بابا می‌اندازه.
    - همایون اون‌قدرا هم پدر بدی نبود. فقط بی‌حوصله بود و کاری به کارم نداشت و کلاً حس و نیاز‌ای یه پسر نوجوون رو نمی‌فهمید. ولش کن. این بحثا دیگه جاش نیست. من دیگه به گذشته فکر نمی‌کنم. هرچند عمرمون تباهی داشت؛ اما بی‌خیال! حس فکر کردن به اون روزا نیست. من الان رو می‌چسبم. شماها هم به الانمون بچسبید.
    کیانمهرِ غمگین ناگهان می‌زنه زیر خنده. دلیل خنده‌ش مدل لحن بی‌تفاوت و در عین حال جمله‌بندی‌های کاوه‌ست. قبل از اینکه بتونم واکنشی نشون بدم کاوه یه تای ابروش رو بالا می‌اندازه و تهدیدوار لب می‌زنه:
    - زیاد می‌خندی کیانمهر.
    سکوت مطلقی به جمع حاکم میشه. دیگه کسی چیزی برای گفتن نداره یا شاید سکوت رو ترجیح دادن! حرف کاوه هم نشون از این داشت که می‌خواد دنیا رو ساده بگیره و حوصله‌ای برای حرف‌هایی که دیگه زمانی برای برگردوندن یا تغییرشون وجود نداره، نداره. از بازی نگاه‌ها خسته میشم و با بلندشدن من اون دوتا هم بلند میشن. بدون حرف به‌سمت اتاق‌هامون می‌ریم. مدتیه که کاوه هم برای خودش اینجا اتاقی داره و بابا رو به آرزوش رسونده. به ساعتم نگاه می‌کنم. هنوز هم دیر نیست. بدون نگاه به هم، هم‌زمان وارد اتاق‌هامون می‌شیم. نگین سر پا مشغول اتوی لباس‌هامه. با دیدنم لبخند می‌زنه و برمی‌گرده. با این وضعش چرا سرپا ایستاده؟ امونش نمیدم. اخم می‌کنم و سریع میگم:
    - نگین! مگه نگفتم سرپا نایست؟ با این وضع که نباید اتو بزنی، بده دست مریم‌خانم.
    لبخند گرمی به صورتم می‌پاشه، بلوز سفید و دامن صورتی زیبایی پوشیده. موهای خرماییش رو حالت داده و دور صورتش ریخته.
    - سلام کیارادجانم، خسته نباشی. چیزی نیست عزیزم. حامله باشی که قرار نیست فقط بشینی. اتفاقاً فعّالیت هم خیلی خوبه. یه پیراهنه گفتم خودم اتو می‌زنم. اون بنده خدا دیگه سنی ازش گذشته، روم نمیشه بخوام کارام رو بندازم گردنش.
    دلش رئوف و نازکه. لبخندی به نگاه خرماییش می‌زنم و به‌طرف کمد سفید حرکت می‌کنم. مشغول درآوردن کت سرمه‌ای و پیراهنم میشم. صدای قدم‌های آرومش رو می‌شنوم. کت رو از دستم می‌گیره. دکمه‌های لباسم رو باز می‌کنه و از تنم بیرون می‌کشه. غرق مهربونی نگاهش میشم. حس خوبی تو وجودشه که دلم رو می‌لرزونه. این زن بعد اون عشق احمقانه و شکست مفتضحانه‌ای که خوردم، معجزه‌ای برای دل خسته‌م، رحمتی برای روحم بود.
    - خانم من یه دوش می‌گیرم. کم‌کم آماده شو بریم خرید. امروز کار رو زودتر تعطیل کردم. البته کیانمهر و کاوه هم بی‌نصیب نموندن، به‌زور خودشون رو دنبالم راه انداختن.
    تک‌خنده‌ی شیرینی به حرفم می‌زنه. لباس‌ها رو توی کمد و به طرز مرتبی جا میده و میگه:
    - پس سبب خیر شدی، برای اونا هم خوب شد.
    ***
    جلوی مغازه‌ی مخصوص بچه نگه می‌دارم و شونه به شونه هم وارد می‌شیم. مغازه‌ی شیک و بزرگیه؛ پر از ستون‌ها و ویترین‌های شیک، پر از وسایل بچه برای انواع سن‌ها.
    - وای کیاراد! بیا این بلوزه رو ببین چقدر نازه! پسرم توش خوشگل میشه.
    گوشه‌ی ابروم رو بالا و نگاهی به نگین که جلوی پیشخوان ایستاده می‌اندازم. از زیر چشم به لباس توی دستش نگاه می‌کنم. شکل‌های اجق‌وجقی روشه، این برای پسر مناسبه؟
    - نه خانم، پسر من قراره مرد بار بیاد، این جینگولیا برای دختراست.
    دلم ضعف میره برای پسرکی که هنوز به دنیا نیومده و فقط ژست‌هاش رو توی عکس‌های سونوگرافی تا‌به‌حال دیدم. پسر من، پسرکم! هنوز خوب نتونستم حسش کنم. نگین با ذوق و شوقی وصف‌ناپذیر بین وسایل و لباس‌های بچگونه می‌گرده. هرازچندگاهی هم دستی به شکمش می‌کشه و مامان‌جان خوشت میادی تحویل نی‌نی بدون اسممون میده.
    - نگین اسم بچه رو چی بذاریم؟
    شلوار بچه رو روی پیشخوان می‌ذاره و با ذوق برمی‌گرده.
    - اوم، اسمش رو یه جوری بذاریم که ترکیبی از اسم منو تو باشه مثل...
    گوشیم زنگ می‌خوره و با یه عذرخواهی کوتاه تماس رو برقرار می‌کنم.
    -آقا مهمونا رسیدن. باباتون گفتن بهتون بگم تشریف بیارید.
    اصلاً حواسم به مهمونی امشب نبود.
    - نگین!
    شیشه شیر رو روی میز رها می‌کنه و برمی‌گرده.
    - نگین امشب توی عمارت مهمونی داریم، بریم دیر شد.
    با هم به‌سمت خروجی راه می‌افتیم. نگین با مانتوی خردلی و روسری آبی و زردش جذاب شده. نگین جلوتر از من حرکت می‌کنه و با ذوق دنبال لباس‌های کودک سر می‌چرخونه. گاهی هم دست من رو می‌گیره و با خودش می‌کشه. حس مادر بودنش زیباست، هرچند که فقط همین اندازه‌ی ظاهرش برام قابل لمسه. زن میان‌سالی رو امروز چند بار تابه‌حال دیدم. موقع خرید از مغازه هم اومده بود. اتفاقی می‌تونه باشه؟ نمی‌دونم بهتره از دست از شک بردارم. پا به پای نگین حرکت می‌کنم ماشین رو دور‌تر پارک کردم.
    - اِ کیاراد این مغازه رو ندیدیم.
    - بیا بریم خانم دیر میشه.
    با ذوق به‌سمت مغازه میره. هنوز چند متر با ماشین فاصله داریم و مغازه هم که تو حاشیه‌ی خیابونه. بریم هم بد نیست. نگین خیلی ذوق داره.
    - این آخریش. بیا دیگه کیارادجان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    پشت‌سرش راه می‌افتم. امان از دست این دختر! ذوق و شوقش برای مادرشدن وصف‌ناپذیره؛ ولی هنوز دست از کار هم نکشیده. صبح تا ساعت دو شرکت میاد؛ اما راضیش کردم به‌خاطر من هم که شده زودتر به خونه برگرده.
    مغازه‌ی بزرگیه، پر از انواع وسایل نوزاد و بچه. چطور این از اول به چشممون نیومد؟ نگین به‌طرف پله‌های منتهی به طبقه‌ی بالا راه می‌افته، آروم در کنارش حرکت می‌کنم. بعد از خرید چند دست لباس نوزادی پسرونه باز هم جلوتر از من راه می‌افته تا زودتر بره طبقه‌ی پایین؛ چون یه ماشین دیده بود. می‌خواد اون رو هم برای بچه بخره!
    سوییچ رو توی دستم تکون میدم. اون زن باز هم اینجاست. چرا؟ لباس بچه لازم داره؟ پشت‌سر نگین حرکت می‌کنه. ناگهان توی یه لحظه تنه‌ی کوچیکی بهش می‌زنه، نگین تعادلش رو از دست میده. وجودم می‌لرزه. دلم هری می‌ریزه. با آخرین سرعت به‌سمتش می‌دوم. دستم رو سریع برای گرفتنش دراز می‌کنم؛ اما بهش نمی‌رسم و جلوی چشم‌های شوکه‌م از پله‌ها پرت میشه. شوک عجیبی به جمع وارد شده. صدای جیغ خانم‌ها به گوش می‌رسه. خدایا چی شده؟ خشک و بی‌حرکت شدم. بدنم نای حرکت نداره. کرختم. وا رفتم. وجودم داره پر می‌کشه. خدا نفسم بالا نمیاد. بچه، بچه‌م، چه بلایی سر بچه‌م میاد؟ نگین چی شده؟ باورم نمیشه. با جیغ زنی به خودم میام. دست و پام می‌لرزه؛ ولی باید محکم باشم. باید نجاتشون بدم. نگین به من احتیاج داره. طبقه رو با جونی که دیگه داره از تنم خارج میشه پایین میرم. نگین روی زمین افتاده و بی‌هوشه، خون از سرش می‌ریزه. چرا همه‌ی بلا‌ها سر من میاد؟ این‌ها چرا اینجا ایستادن؟ به‌طرف نگین میرم. کنارش زانو می‌زنم. با دست سست و لرزونم نبضش رو می‌گیرم. خدایا شکر! هوا به جونم برمی‌گرده. نگین نفس می‌کشه. این‌ها چرا دورم رو شلوغ کردن؟ برید گم شید!
    - چرا نگاه می‌کنید؟ زنگ بزنید آمبولانس. اینجا رو خلوت کنید. چه خبرتونه؟
    به نگین نگاه می‌کنم. صورت مهربونش غرق خونه. یه چیزی ته دلم آتیش می‌گیره. لعنت به اون عوضی، اون زنه، اون زنه کجاست؟ با هول از جا بلند میشم و نگاهی به اطراف می‌اندازم. خودشه. اونجا ایستاده، کنار در. همون زنه. اون لعنتی. گردش ناگهانی سر و نگاه خشمگینم رو می‌بینه، ترس رو توی چشم‌های بی‌شرمش می‌بینم. ناگهان شروع به دویدن می‌کنه. پشت‌سرش می‌دوم، از مغازه خارج میشه. توی یه پراید می‌پره، پشت‌سر ماشین شروع به دویدن می‌کنم، پرایده منتظرش بود.
    - وایستا، وایستا لعنتی.
    صدای فریاد‌هام به جایی نمی‌رسه. رهگذر‌ها با ترس و حیرت به صورتم نگاه می‌کنن. دستی توی موهام می‌کشم. باید برگردم. نگین تنهاست. با سرعت راه رفته رو برمی‌گردم. نگین بی‌هوشه و اطرافش چندتا خانم نشستن و بقیه سر پا فقط تماشا می‌کنن. خدایا رنگ آرامش کجاست؟ این دیگه چه بلاییه؟ نفسم با دیدنش سخت میشه و مثل هیزم به دیواره‌ی راه تنفسیم برخورد می‌کنه. پر از آتیش خشم و لرزش ترسم. پس این آمبولانس لعنتی کی می‌رسه؟ نگینم داره از دست میره. هیچی نمی‌فهمم. دیگه هیچ چیزی جز نگین حالیم نیست. روی زمین و کنارش زانو می‌زنم. سرش رو با روسریش بستن تا جلوی خونریزی رو بگیره و امان از چنگی که موهای پریشون خرمایی خونیش به قلبم می‌زنه. کی آمبولانس اومد؟ کی دنبال آمبولانس شروع به حرکت کردم؟ اصلاً چطوری و با کدوم حواس دارم رانندگی می‌کنم؟ همه‌چیز داره به‌سرعت عجیبی جلو میره. سرعتی که ترسناکه. اون عوضی رو پیدا می‌کنم. عمدی بود. شک ندارم. اون زن لعنتی کی بود؟ چرا کمین کرده بود تا جون نگین و بچه‌م رو بگیره؟ این آدم کی بود؟ این زن آشنا بود. همش به نظرم میاد آشناست. جایی قبلاً دیدمش؛ اما کجا؟ دیدمش. کجا بود؟ آمبولانس به بیمارستان می‌رسه. نگین رو سریع به اتاق عمل می‌فرستن. دل تو دلم می‌لرزه. خشم و دلهره توی قلبم سنگینی می‌کنه. برای چی این کار رو کرد؟ چه دشمنی با ما داشت؟ این زن لعنتی از کجا خط گرفت و روی خوشبختی‌های زندگیم آوار شد؟ دندون‌هام رو بی‌اراده روی هم می‌سابم و بی‌هدف پشت در اتاق عمل راه میرم. خبری نیست، کسی نیست، توضیحی بهم نمیدن. دستم رو به سرم می‌زنم. محکم و بی‌هدف فشارش میدم. هنوزم گیجم.
    این زن چرا این‌قدر آشناست؟ کجا دیدمش؟ صبر کن. آره، آره خودشه. یادم اومد. لعنت به تو! مرده‌شورتون رو ببرن! دستم رو با حرص و هیجان به دیوار کنار می‌کوبم. جای مشتم روی دیوار می‌مونه و انگشت‌هام زق‌زق می‌کنه. باورم نمیشه. توان ایستادن ندارم. ای لعنت به تو زندگی! این زن؟ دارم اشتباه می‌کنم یا درسته؟ این زن مگه همونی نبود که به‌عنوان کارگر روز بازکردن مراسم کیاچهر اومد؟ آره خودشه. نه نه اشتباه می‌کنم! الکی به کیاچهر هم مشکوک شدم، ولی...‌ ولی کار خودشه. کیاچهر کینه‌ایه، گفت انتقامش رو می‌گیره، گفت. تابه‌حال کاری نکرد و الان...‌ نمی‌فهممم. خدایا نمی‌فهمم داره چه اتفاقی می‌افته. عصبیَم، خشم همه وجودم رو گرفته؛ اما ته قلبم آتیشه، بغضه. باورش سخته، یعنی کیاچهر، برادرم؟ یعنی باور نکرد من مقصر مرگ بچه‌ش نبودم؟ من باید مطمئن بشم، کوتاه نمیام. اون زن رو از زیر سنگم که باشه پیدا می‌کنم. کیاچهر رو گیر میارم. به ولله اگه کار خودش باشه امونش نمیدم. گوشی رو برمی‌دارم که به خواهر نگین زنگ بزنم ایجا بیاد. من باید بفهمم چه خبره.
    - نگارجان؟
    از صدام می‌ترسه. این خشونت و بغض متضاد صدام، این دورگی و صدایی که از چاه درمیاد و توان نداره، براش خود ترسه. مظهر حادثه! نباید این‌طوری بلرزونمش.
    - یه مقدار حالم خوب نیست، سرما خوردم. نگار می‌تونی بیای بیمارستان؟
    صدای ترسیده و لرزونش از اون طرف خط به گوش می‌رسه و نشون میده تلاشم بی‌فایده بوده.
    - تو رو خدا بگو چی شده آقاکیاراد. برای نگین اتفاقی افتاده؟
    دروغ بگم؟ نه! آرومش می‌کنم. باید سالم برسه تا من یه‌کم خیالم از بابت اینجا راحت بشه. من باید اون زن رو پیدا کنم.
    - ببین نگار، چیز خاصی نیست. یه‌کم استرس بارداری گرفته، دکترش میگه از نظر روحی بمونه بهتره. لطفاً بیا اینجا؛ چون من برای کار مهمی باید برم و توی خونه زنی نداشتیم که بتونه از نگین مواظبت کنه، وگرنه مزاحمت نمی‌شدم.
    - این حرفا چیا کیاراد؟ خواهرمه، جونمه. خدا کنه چیزی نباشه! الان خودم رو می‌رسونم، الان.
    خدا رو شکر نگین خواهر خوبی داره. نمی‌تونم اینجا صبر کنم. «نابودت می‌کنم کیاچهر! به خدا اگه مطمئن بشم کار توئه نابودت می‌کنم.»
    گوشی رو برمی‌دارم. اگه به کیاچهر زنگ بزنم می‌فهمه و اگه کار خودش باشه ممکنه خودش رو آماده کنه یا از چنگم دربره. نه، به سانیا زنگ بزنم بهتره. شماره رو می‌گیرم.
    - بله کیاراد، جانم؟
    - سانیا، کیاچهر کجاست؟
    با تعجب به این شتاب‌زدگی‌ای که سعی توی آروم نشون‌دادنش داشتم، گوش میده.
    - اتفاقی افتاده؟
    - نه چیزی نیست، فقط می‌خوام یه امانتی بهش بدم.
    آدرس رو می‌گیرم. خونه باغه، همون ارث پدری مشترک بین بابا و همایون که هنوز هم تکلیفش مشخص نیست. هیچ‌کدوم حوصله‌ی انحصار وراثتش رو ندارن و شاید هم هنوز نقطه‌ی عطفیه بین بودنشون و اما...‌
    «خون به پا می‌کنم امشب. من اونجا خون به پا می‌کنم اگه کار کیاچهر باشه. به خدا که امونش نمیدم اگه اون باعث این حال زنم باشه، اگه بچه‌م اتفاقی براش افتاده باشه.»

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    به‌سمت در بیمارستان راه می‌افتم. نابودش می‌کنم. خشم از درونم شعله می‌کشه. خشمی که با بغض درونم همراهه. با بغضی که از نامردی این روزگار گرفته. با دردی که توی سـ*ـینه‌م جون گرفته و ترسی که...‌ اگه نگین یا بچه‌م...؟
    - کیاراد؟
    برمی‌گردم و بهت‌زده سر جا خشک میشم. این دیگه اینجا چی‌کار می‌کنه؟ خدای من! سر درنمیارم، ماجرا چیه؟ صدای پاشنه‌های کفشش روی سرامیک سفید بیمارستان می‌پیچه. به‌طرفم قدم برمی‌داره. کیف همرنگ کفش قرمزش رو به چنگ گرفته و با قدم‌هایی دلبرانه‌به سمتم حرکت می‌کنه، با همون نگاه، با همون زیبایی.
    - فکر نمی‌کردم یه روز این‌طور پریشون، نگران و عصبی پشت در اتاق عمل یا توی راهروی بیمارستان ببینمت، اون هم برای یه زن دیگه.
    چشم‌های گستاخش مرز حیای نگاهمون رو می‌دره. شرم می‌کنم از این‌همه حقارت، از این‌همه نامردی و بی‌مروتیش. جلوتر میاد. به چشم‌هام زل می‌زنه. گستاخه. بی‌حیاست. چیزی توی نگاهشه که هیچ‌وقت ندیده بودم یا شاید کور بودم و همون حکایت عاشق کور. بیمارستان خلوته. خصوصیه. کسی نیست و این زن... انگشت اشاره‌ش نوازش‌وارانه خط فرضی رستنگاه موهام رو تا چونه، لمس می‌کنه. می‌بندم چشم‌هام رو تا نبینم. سر جا خشکیدم و توان حرکتم نیست. چی از جونم می‌خواد؟ اون هم اینجا و توی این موقعیت. ناگهان از جا می‌پرم. دستش رو از صورتم کنار می‌زنم و می‌غرم:
    - تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟
    بی‌حیاست، اشتباه نکرده بودم. گستاخانه نگاهم می‌کنه و لبخند پرمعنایی به صورتم می‌پاشه. چی پشت این لبخند‌هاشه؟
    - فرض کن یه اتفاق یا یه حادثه. با کدومش راحت‌تری؟ آخه گاهی آدم بعضی حقیقتا رو نشنوه راحت‌تره.
    کدوم حقیقت؟ از چی حرف می‌زنه؟ توی این شرایطی که من دارم از استرس و نگرانی جون میدم. توی این وضعیتی که حالم خوش نیست. درونم از نامردی برادرم آتیشه. الان چه وقت بودن این آدم و این حرف‌هاست؟
    - حوصله‌ت رو ندارم. راهت رو بکش و برو. الان کار دارم. حرفی داری بعداً هم نیا.
    ناگهان می‌خنده. یه‌کم جابه‌جا میشه و با شادی جلوی چشم‌هام سرش رو سرفرازانه بالا می‌گیره.
    - اتفاقاً من هم برای همین اومدم. می‌خواستم ببینم کیاچهر چند مرده حلاجه. می‌تونه به حرفش عمل کنه یا نه؟ آخه شنیدم توی زندان و وقت ملاقات به باباش می‌گفت «انتقام بچه‌م رو از کیاراد می‌گیرم.»
    از کنارم رد میشه و پرغرور و با ناز به‌طرف در اتاق عمل راه می‌افته و ادامه میده:
    - نه مثل اینکه زیاد هم اهل لاف‌زدن نبود. مرد عمله! ولی خب بگذریم. نیومدم که کسی رو لو بدم. اومدم ازت خداحافظی کنم، دارم از کشور میرم. می‌دونم هیچ‌وقت نمی‌بخشیم؛ اما گفتم بیام، شاید بخوای بعضی حقیقتا رو بدونی و... نمی‌دونم شاید هم یه‌کم بدجنسی. آخه جدیداً شنیدم زیاد با نگین خوشی.
    خون توی رگ‌های صورتم می‌دوئه. رگ گردن متورم شده و سرم با درد نبض می‌زنه. کار خودش بود. همه‌چیز کار خود عوضیشونه. تابه‌حال این روی ماندانا رو ندیده بودم. کیاچهر عوضی! پس درست فهمیدم. لعنت به حقارت وجود خودت و اون پدرت، ترسوهای ظالم! نابودتون می‌کنم. ماندانا دورم می‌گرده. با تحقیر به سرتاپام خیره میشه و آهسته و با همون لحن دلبرانه‌ی حال به هم زنش ادامه میده:
    - می‌دونی کیاراد. اولین بار که بهم پیشنهاد دادن تا از این طریق باهات دربیفتم با خوش‌حالی قبول کردم. اونا گفتن و من قبول کردم؛ چون ازت متنفر بودم؛ چون به‌خاطر تو و پدرت بود که شادی از زندگی ما رفت. شماها باعث شدید تموم سال‌های زندگیم تو حسرت رفتار و خوش‌حالی پدرم بمونم و جز خشم و غضبش چیزی نبینم. به‌خاطر پدر تو عمه‌م مرده بود و همایون شده بود آفت زندگیمون. میومد زیر پای بابام می‌نشست. تنها بود. تنهایی از پس بابات برنمیومد. می‌دونستی باهم شرکت رو خالی کردن و سر پدرت و حمید رو کلاه گذاشتن؟ بابای بدبختت تا همین اواخر که ماجرای اصلی رو فهمید نمی‌دونست کار هر دوشونه، می‌دونستی؟
    با صدای بلند‌تری فریاد می‌کشه. چشم‌هام رو از درد حقیقت می‌بندم و نگاه دیوانه‌وارش رو حس می‌کنم.
    - آره می‌خواستیم ازتون انتقام بگیریم. این وسط برای یه پدر عاشق چی بدتر از درد پسرشه، هان؟ می‌خواستم؛ چون همیشه این تو بودی که همه‌چیز رو داشتی و من فقط حسرت خوردم. تا اومدیم خوشی رو تجربه کنیم اون کیانمهر احمقت افتاد دنبال کار‌ای بابام و به هم زدن همین ذره‌ای شادی که داشت از موفقیتشون به دست میومد. اومدم تا جلوتون رو بگیرم، اومدم تا نذارم کیانمهرت به چیزی برسه و دوباره همین خوشی ناچیزمون رو نابود کنه. درست زمانی که به جواب سؤالاش نزدیک شد، ناچار شدیم. کیاراد لعنتی! لعنتی‌ها! ما همیشه به‌خاطر وجود نحس شماها مجبور شدیم هر کاری رو بکنیم که نمی‌خواستیم. این بار هم اون کارگر بدبخت طعمه شد تا کیانمهرت توی تله بیفته.
    با چشم‌هایی عصبی می‌خنده. دورم می‌چرخه و دستش رو به بازوم می‌کشه. توی این بیمارستان لعنتی کسی نیست.
    - نقشه‌مون گرفت. اون کارگر بدبخت مرد و قاتلش رو هم بعداً کشتیم. همه‌ش افتاد به گردن کیانمهرت؛ اما حیف شد! صد حیف! کاش همتون می‌مردین!
    از خشم و غیظ ملتهب شده و صداش می‌لرزه. فریادش چشم‌هام رو باز می‌کنه. نگاهم توی بغض چشم‌هاش گره می‌خوره. حالت چشم‌هاش چیزی خلاف حرف‌هاش رو میگه. غم و بغض چرا ته نگاه کثیفش نشسته؟ لعنت به همه‌ی شما‌ها و نفرت‌های احمقانه‌تون! زندگی رو شما ابله‌ها خودتون به خودتون تنگ کردین. شماها بودید که آرامش رو گرفتید و اون‌قدر حقیرید که حتی این رو هم نمی‌فهمید. ناگهان صداش افت می‌کنه. لب‌هاش می‌لرزه و مشت دست‌هاش باز میشه. آرامشی عجیب توی نگاهش پیدا میشه، مثل یادآوری خاطرات خوب.
    - اما وسط راه کم آوردم. تو خوب بودی، مهربون بودی، تموم چیزایی رو که توی زندگی نداشتم بهم می‌دادی؛ عشق، محبت، صمیمیت. کم آوردم و کنار کشیدم تا تو بیشتر از این اسیر و گرفتار نشی. وسط راه با یه نمایش احمقانه از خودم روندمت تا دل بابام آروم بگیره و فکر کنن من تموم مدت داشتم تو رو از لحاظ روانی به هم می‌ریختم؛ اما تو دیگه آسیب نبینی. آخه تو چه می‌دونی هدف واقعیم چی بود! نمی‌دونی می‌خواستم تا کجا پیش برم و همون بهتر که نمی‌دونی.
    ای آدم‌های بی‌مقدار! حتی ارزش این رو ندارید تا بهتون فکر کنم. من سرپام، از بد حوادث محکم شدم. بد کردید؛ اما سزاش رو همین‌الان هم دارید می‌بیند. تو همین‌الان تباهی، چیزی ازت نمونده. بس که همه‌تون حقیرید، حتی لیاقت حرف شنیدن از من رو هم نداری ماندانا! حتی همین‌قدر! بدون نگاه به صورت بی‌حیاش، بی‌صبر به‌سمت ماشینم حرکت می‌کنم. گاز رو تا انتها برای رسیدن به اون نامرد فشار میدم. هنوز چیزی توی درونم می‌خواد گولم بزنه که کار اون نبوده؛ ولی اون زن دنبالمون بود. اون زن کارگر کیاچهر بود. ای لعنت! ای لعنت!
    ***
    نسیم خنکی از بین پیچ‌وتاب موهای کوتاهم به رقـ*ـص درمیاد و نوازشگرانه از پستی و بلندی صورتم عبور می‌کنه. کت سیاهم رو غبار گرفته و تن خسته‌م از بار کمرشکن مصیبت‌هام کوفته شده؛اما درون قلبم آتیشی شعله می‌کشه که با هیچ بادی خاموش نمیشه و فقط گدازه‌هاش بیشتر زبونه می‌کشه. پلک‌هام از درد جمع میشه و نگاه پریشونم رو به کینه‌ی لونه کرده توی عمق چشم‌هاش می‌دوزم. چطور تونست؟ چطور؟ حتی قصد انکارش رو هم نداره.
    - تو با من چی‌کار کردی؟ چطور تونستی با من این کار رو بکنی؟ من برادرت بودم لامصب.
    لعنت به چشم‌های سبز افسارگسیخته و دل نفرین‌شده‌ت! قلبم از خشم شعله می‌کشه و دردم توان از هم گسستن و فریادشدن رو نداره. چی‌کار کنم؟ کجا بگم نتیجه‌ی انتقام برادرم، ناقوس دردی شد و پسرم رو از من گرفت؟
    نگاه‌های بی‌رحمش حصار خشم رو توی وجودم می‌شکنه. قطرات بارون از بین درخت‌ها به پایین سر می‌خورن و درست روی پیشونی تب‌دارم فرود میان. کت آبیش مثل کت من خاک گرفته و اما چی بگم از دردی که به سـ*ـینه‌ی من چنگ می‌زنه و منشأ خنده‌های گاه‌وبی‌گاهش شده.
    - تو باید درد می‌کشیدی، مثل من!
    پوزخند و چشم‌های بی‌شرمش نفرتم رو به اوج می‌رسونه. از شدت عصبانیت نفس‌هام منقطع میشه و ناخن‌هام توی گوشت دستم فرو میره. کنترلم رو از دست میدم و با خشم فریاد می‌کشم:
    - گرگ‌زاده بودی و عاقبت گرگ شدی.
    صدای فریادم بین سکوت باغ منعکس میشه و توی سرم می‌کوبه. برای لحظه‌ای با صدای بلند می‌خنده و حرص چشم‌هام مثل گذر خون توی رگ‌هام زبونه می‌کشه. در جوابم چشم‌هاش رو ریز می‌کنه و با خشم می‌غره:
    - نفرین شده بودی. از لحظه‌ی به دنیا اومدنت سراسر نفرین بود که به زندگی خودت و اطرافیانت پاشیدی.
    بلند می‌خندم و متحیر به خنده‌های بی‌موقعم نگاه می‌کنه. زخم زدی؛ اما خبر نداری دنیای من با درد عجین شده. سکوت سرسام‌آور باغ گوشم رو آزار میده و صدای سوت کشیدن زوزه‌ی باد، بنیاد مغزم رو می‌لرزونه.
    - خیلی رذلی کیاچهر. شدی عین همایون، یه عقده‌ای بدبخت.
    قدمی به جلو برمی‌دارم. از لحظه‌ی ورودم دیدم که کنار شعله‌های آتیش و وسط باغ نشسته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    -‌ یه عقده‌ای که جز حقارت هیچی نداشت. آخه عوضی چرا چشمای کورت رو باز نمی‌کنی؟ چرا با واقعیت رو‌به‌رو نمیشی؟ دستور بابات به جمشید بود. کینه‌ی جمشید باعث شد که بارانا وارد بازی بشه. اون هم ندونسته شروع به انتقام گرفتن کرد. آخه بی‌مروت، بی‌وجود، از دستور اون بابات بود که بارانا به قصد انتقام اون نامه و کیک رو فرستاد. زنت ضعیف بود، تو چرا نمی‌خوای اینا رو بفهمی؟ ها؟
    لحظه به لحظه عصبی‌تر میشه. نگاه گستاخش رنگی از مهر برادری نداره. شبیه گرگ زخمی‌ای می‌مونه که بوی خون مستش کرده و چیزی از حرف‌هام رو نمی‌فهمه.
    - خفه شو کیاراد. تا کی می‌خوای نقش آدمای مظلوم رو بازی کنی؟ تو اگه وجود نداشتی، اگه بهراد رو نمی‌کشتی، بارانا دیگه قصدی برای انتقام گرفتن نمی‌داشت. خیلی بی‌خاصیتی! باید مثل من درد می‌کشیدی. درد اینکه بهت بگن تا آخر عمر رنگ بچه رو توی زندگیت نمی‌تونی ببینی. درد افسردگی زنت که براش مادرشدن آرزو شده.
    بدنم از خشم و عذاب‌وجدان می‌لرزه. دو حس متضاد و موازی که هیچ‌وقت باهم به جایی نمی‌رسن. بچه‌ی من درمقابل چی؟ زن من درمقابل چی؟ کیاچهر نابودت می‌کنم. جلو میرم. امشب یا من تموم میشم یا این آدم. نمی‌خوام چیزی باقی بمونه. الان فقط کینه‌ست. شاید با نابودی یکی از ما این آتیش همین‌جا بخوابه! به چشم‌هاش زل می‌زنم. رنگ نگاهم مثل نگاه خودش تیره و مرده‌ست. چیزی به اسم برادری، چیزی به این اسم بین ما مرده. برگ‌ها زیر پاهام له میشن. فاصله کمتر و کمتر میشه. وسط یه باغ بزرگ، باغ پدری‌ای که نسل در نسل برامون باقی مونده تا امشب که یکی از ما کار این باغ و تموم داستان‌هاش رو یه‌جا بسازیم. از من بدتره. رگه‌های قرمز توی چشم‌هامون از شدت خشم و عذاب پاره شده. اون به قصد انتقام از پدر نشدن و من به قصد انتقام از بچه و زنی که نمی‌دونم...
    گوشیم زنگ می‌خوره. صداش اذیتم می‌کنه. نباید برش دارم. کار باید تموم بشه. گوشی توی جیبم می‌لرزه. نکنه خبری از بیمارستانه؟ چیزی توی دلم فرو می‌ریزه. گوشی رو به چنگ می‌کشم. تماس رو برقرار می‌کنم. صدای گریه‌های نگار...‌ خدایا! پاهام سست شده. فقط گریه می‌کنه. چی شده؟
    - کیاراد... کیاراد...
    هق‌هق‌های صداش. یا خدا امونم بده! یا خدا! قلبم داره می‌ایسته؛اما طاقت شنیدن نداره.
    - کیاراد حال هر دوشون خوبه. دکتر میگه معجزه شده، میگه هر دو سالمن، هم مادر، هم بچه. خدایا شکر!
    گوشی از دستم روی زمین می‌افته. با حیرت و ناباوری روی زمین زانو می‌زنم. خدایا باورم نمیشه. دو دستم رو به صورتم می‌کشم. بغض به گلوم چنگ انداخته. مثل ریختن آب سردی روی آتیش، ناگهان دلم آروم گرفته. شعله‌های خشم وجودم خاکستر شده. خدایا شکرت! ناگهان در باغ با صدای بدی باز میشه. نور ماشینی مسیر خاکیش رو روشن می‌کنه و ماشین مشکی‌ای با سرعت وارد میشه. این دیگه چیه؟ به کیاچهر نگاه می‌کنم. اون هم شوکه‌ست. پس خبر نداره. در ماشین باز میشه. خدای من، این‌که...‌ این‌که کاوه‌ست. از دور منِ افتاده روی زمین رو می‌بینه و با حالی غریب به‌طرفمون پا تند می‌کنه. برادرم ترسیده؟ نزدیکمون می‌رسه. شعله‌های آتیش گاهی به صورت من و گاهی به صورت کیاچهری می‌پاشه که تازه و بهت‌زده به کاوه نگاه می‌کنه. مطمئناً از وجودش باخبر بود؛ اما تابه‌حال بعید می‌دونم با هم رو‌به‌رو شده باشن.
    بهت کیاچهر عجیبه، شاید اون هم مثل همه کیاشا رو، رو‌به‌روش حس می‌کنه و هنوز مغزش باور نکرده کیاشا مرده و این برادر ماست، کاوه! کاوه با نگرانی که توی وجودش حس می‌کنم به ما نزدیک‌تر میشه. بینمون قراره می‌گیره و به هردومون نگاه می‌اندازه. نفس حبس‌شده‌ش رو بی‌اراده بیرون می‌فرسته و با جونی که توی صداش دمیده بی‌اراده زمزمه می‌کنه:
    - خدا رو شکر که سالمید. از وقتی سانیا زنگ زد و گفت کیاراد با حال بد سراغ کیاچهر رو می‌گرفت، بابا دل تو دلش نبود. حدس می‌زد یه اتفاقی افتاده؛ چون سانیا می‌گفت صدای بیمارستان رو تشخیص داده و یکی از همکاراش گفته کیاراد رو توی بیمارستان دیده و زنش بستری شده. بنده خدا از ترس، بابا میگه صداش می‌لرزیده.
    به‌سمت کیاچهر برمی‌گرده. قدمی به‌سمتش برمی‌داره. برگ‌ها زیر پاش له میشن. کت خاکستریش توی تاریکی به سیاهی می‌زنه. انگار حالمون رو فهمیده و حدس می‌زنه برای چی با این حال، شبیه دوئل مردونه‌ای رو‌به‌روی همیم.
    - کیاچهر! پس کیاچهر معروف تویی! همون برادری که ازش یاد می‌کنن و اینا هنوز هم دوست دارن اون کیاچهر رو؟ بابا هنوز هم تو رو پسر خودش می‌دونه و میگه از وقتی که رفتی دورادور حواسش بهت هست. داری با خودت چی‌کار می‌کنی؟ می‌خوای یکی بشی عین همایون و جمشید؟
    کاوه سکوت می‌کنه تا اثر حرف‌هاش رو توی صورت کیاچهر بخونه؛ اما اون سکوت کرده، یه سکوت عجیب و دور از انتظار. حتی دیگه خشم سرکشش فروکش کرده و این رو میشه از نفس‌هایی که داره رو به نظم میره فهمید. یه چیزی ته نگاهشه، چیزی مثل پشیمونی یا...
    - برگرد. دوباره برگرد به خونواده. من هم می‌خوام مثل بقیه وجودت رو درک کنم، وجود یه برادر بزرگ‌تر، یه خونواده‌ی کامل. بابا می‌گفت تو هرچقدر هم بخوای بد باشی نمی‌تونی مثل همایون بشی؛ چون بزرگ‌شده‌ی سی‌وچندساله‌ی دست هامونی. برگرد، بابا هنوز منتظرته.
    چیزی نمیگه. با سکوت و تعجب نگاهمون می‌کنه. دیگه اینجا جایی برای موندن نیست. باید زودتر به بیمارستان برگردم. حالا که نگین سالمه اما...‌ اما اگه دوباره بخواد کاری بکنه؟ پشیمون میشم. برمی‌گردم و با چند قدم به کیاچهر نزدیک میشم. چشم‌هاش بی‌حس و حالته. نمیشه فهمید چی تو سرش می‌گذره.
    - کیاچهر این بار به خیر گذشت؛ اما به ولله، به جون بابایی که این‌همه سال عین پسرش بزرگت کرد و بعد نمکدون شکستی، اگه سمت خونواده و بچه‌م بیای خودم نابودت می‌کنم و چشم می‌بندم روی تموم برادریایی که این سال‌ها داشتیم. اگه تو حرمت شکستی، من هنوز یه چیزایی سرم میشه. اگه تو حقیقت رو نمی‌تونی درک کنی من هنوز عقلم سر جاشه.
    پوزخندی گوشه‌ی لبش نقش می‌بنده.
    - هیچ‌وقت فکر کردی اگه بابای مهربونت من رو به بابام پس می‌داد شاید هیچ‌کدوم از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد؟ شاید هیچ‌کسی این‌طوری دربه‌در و هیچ‌کسی هم توی زندان نبود!
    الحق که پسر پرروی همون پدری! چشم‌هام رو به نگاهش می‌دوزم.
    - بابا از سر عشق و علاقه‌ای که بهت داشت نگهت داشت؛ ولی کینه‌ی همایون بهونه لازم داشت. قدیما اون‌قدر احساساتی و بی‌منطق نبودی که نفهمی اصل ماجرا توی درون همایون بود. همایونی که از قدیم نسبت به بابا کینه داشت و به قول بابا این کار بهونه‌ای شد برای گرفتن انتقام.
    قدمی به عقب برمی‌دارم. التماس توی نگاهم موجی ایجاد کرده که به‌زور سعی در خفه کردنش دارم؛ اما مگه میشه حس رو از چشم‌ها گرفت؟
    - تو از من کینه‌ای به دل داری. اون‌قدر قدیما احمق نبودی که نفهمی اون اتفاق تقصیر من نبود؛ اما درونت چیزی هست که می‌خواد باور کنه کار منه. خودت رو درست کن. نذار بشیم تکرار گذشته‌ی همایون و هامون. برگرد به خونواده. بذار دوباره همه‌چیز رنگ سادگی و صمیمت قبلی رو به خودش بگیره.
    رنگ نگاهش تغییر کرده. شاید بابا راست می‌گفت! کیاچهر هرچقدر هم بد باشه نمی‌تونه مثل همایون فکر کنه؛ چون بزرگ‌شده‌ی خ‌نواده‌ی ماست. برمی‌گردم و همراه کاوه‌ای که توی سکوت و بی‌حسی بهمون خیره شده بود، به‌سمت بیمارستان می‌رونم. کاوه هم پشت‌سرم با ماشین خودش راه می‌افته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    - خانم یواش.
    نگاه خندونی به چشم‌هام می‌اندازه و سرش رو به نشان تأسف تکون میده. این مدت کلافه‌ش کردم بس که گفتم «نگین مواظب باش. نگین بچه رو محکم بگیر.» نگین روی مبل های سالن می‌شینه و دستش رو به شکم بزرگ و برآمده‌ش می‌کشه. پیراهن زیبای صورتیش با وجود شکم بزرگش باز هم توی تنش زیباست. کاوه نگاهی به هردومون می‌اندازه و بی‌خیال سرگرم کارهای خودش میشه. خیلی وقته توی شرکت جاگیر شده. البته هنوز با کیانمهر کل‌کل‌هایی دارن؛ ولی دیگه سن هردوشون از این رفتار‌ها گذشته. باهم کنار اومدن. بابا و آرزو هم کنار هم نشستن و مشغول تدارکات مهمونی هستن. از همین الان بابا برای به دنیا اومدن پسرم لحظه‌شماری می‌کنه. فکرش رو نمی‌کردم این‌قدر به دنیا اومدن بچه براش مهم باشه و این‌همه عاشق بچه. چند ماهی از مرخص‌شدن نگین می‌گذره و حالا باید برای به دنیا اومدن این بچه روزشماری کنم. چشم‌هام رو به شکم نگین می‌دوزم. کی به دنیا میای بابا؟
    کیامهر با دستی پر از کاهو از آشپزخونه بیرون میاد و به پشت‌سرش نگاه می‌کنه.
    - مریم‌خانم اون ترشیا رو بیار که دلم ضعف رفت.
    هنوز نتونسته جایگزینی برای ملیحه پیدا کنه؛ اما خیالم راحته که تنها نمی‌مونه. بالاخره تهش مسیر خودش رو پیدا می‌کنه؛ اما کاوه چی؟ ندیدم با دختری کاری داشته باشه؛ اما همچین سربه‌زیرم نیست، یه چیزی بین من و کیانمهره. ولی درنهایت این هم از پس خودش برمیاد.
    - بچه‌ها بیاید دور هم بشینید کاهو سرکه بخورید.
    کاوه و کیانمهر نگاهی به هم می‌اندازن و بی‌حرف وسط مبل‌ها و دور سفره، کنار هم می‌شینن. «کاوه گاهی اتفاقی همرنگ من می‌پوشه، مثل امروز و تی‌شرت سبزمون. این روزا بیشتر از همیشه شباهتش رو به رخم می‌کشه کیاشا.» آرزو هم میاد. برای نگین کاهو و سرکه توی سینی کوچیکی می‌ذارم و به دستش میدم. نمی‌تونه از جا بلند بشه.
    ناگهان کلید در سالن می‌گرده و باز میشه. نگاه‌هامون به‌سمتش کشیده میشه. سانیاست، با کیاچهر. کیاچهر خیلی آروم پشت‌سرش وارد میشه و در رو می‌بنده. همه با تعجب به‌طرفشون برمی‌گردن. سر کیاچهر پایینه و سانیا هم به‌خاطر این‌همه چشم خیره احساس راحتیش رو از دست داده و به دسته‌ی کیف مشکیش چنگ زده؛ اما بالاخره به خودش مسلط میشه و به حرف میاد:
    - اوم... راستش ما، یعنی من و کیاچهر اومدیم که...
    توی نگاهشون چیزیه که میگه برای صلح قدم گذاشتن. یعنی کیاچهر من رو بخشید و می‌خواد...
    - بیاین تو بابا. بیا کیاچهر. بیا پسرم. باید زودتر از اینا برمی‌گشتی. اتفاقاً به موقع هم اومدید. بیاید دور سفره.
    بابا جوری حرف می‌زنه انگار هیچ اختلافی تابه‌حال وجود نداشته یا اگه داشته اون‌قدر جزئی بوده که قابل گفتن نیست. باورم نمیشه! یعنی... یعنی کیاچهر و سانیا دوباره پیش خونواده برگشتن؟ سانیا با خجالت کنار کاوه و دور سفره قرار می‌گیره و کیاچهر هم پشت‌سرش میاد. باز هم کاوه به‌خاطر شباهتش به من، اعتماد همه رو جلب کرده و سانیا نیومده باهاش راحته. کیاچهر نگاه‌های خیره‌م رو حس می‌کنه. برای لحظه‌ای به چشم‌هام نگاه می‌اندازه. چیزی توی نگاهشه که حسش می‌کنم؛ اما برام قابل لمس نیست. چی رو می‌خواد بهم بفهمونه؟ یعنی باور کنم برای صلح اومده؟ اومده تا بشه همون برادر بزرگ‌تر، همون کیاچهر مهربون؟
    - به‌به عروس‌خانم! خوب مدتیه از وظایف عروس‌خانم‌بودنت دررفتیا. این مدت برای هرکی بد بود، برای سانیا خوب بود.
    - کیانمهر!
    کیانمهر با تشر بابا می‌خنده و سانیا هم خندون، پشت چشمی برای کیانمهر نازک می‌کنه. مریم‌خانم هم با خنده چایی میاره و برای همه می‌ذاره. انگار همه قصد دارن بگن اتفاقی نیفتاده. عاشق پدریَم که کینه رو بهمون یاد نداد. یاد نداد که ذاتمون طوری شده که می‌بخشه، می‌بخشه انگار که از اول اتفاقی نیفتاده.
    - آخ!
    صدای نگین باعث میشه از جا بپرم. چی شد؟
    - نگین؟ چی شده؟
    با صدای من همه برمی‌گردن. نگین از درد دندون‌هاش رو روی هم می‌سابه. از وقتی فهمید کار کیاچهر بوده و اون زن هم شناسایی و دستگیر شد، حس می‌کنم از کیاچهر می‌ترسه و حالا با دیدنش...‌ دستش رو سریع توی دستم می‌گیرم و زیر گوشش زمزمه می‌کنم:
    - چی شده نگین؟
    دردش بیشتر شده. سانیا با نگرانی از جا بلند میشه و جلو میاد و بعد بررسی سریع وضعیت نگین، لبخندی می‌زنه و به چشم‌های نگرونم نگاه می‌کنه.
    - نفس عمیق بکش نگین. چیزی نیست. فکر کنم کوچولوتون قصد به دنیا اومدن داره. کیاراد به دکترش زنگ بزن و کمک کن ببریمش بیمارستان.
    از جا می‌پرم. دست و پام رو گم کردم. با هر آخ نگین وجودم پر می‌کشه. به‌سرعت شماره می‌گیرم و با کمک آرزو و سانیا، نگین رو به بیمارستان می‌رسونیم. توی راهرو در حال قدم زدن باشی و زن و بچه‌ت توی اتاق عمل! حس بدیه، سخته! نمی‌دونم.
    دستی به شونه‌م می‌خوره و گرم فشارش میده.
    - نگران نباش پسرم.
    کاوه و کیانمهر رو راه ندادن. بابا می‌گفت اونا هم از ذوق اولین برادرزاده توی حیاط منتظرن. ثانیه‌ها کند می‌گذره و قدم‌هام سالن سرامیکی بیمارستان رو بارها طی کرده. نگاه‌های گاهی نگران و گاهی خندون سانیا، آرزو و مریم به حرکاتم خیره شده. شک ندارم بعداً تبدیل به سوژه‌ای برای جمع‌های زنونه‌شون میشم. پرستار بیرون میاد. وجودم پر می‌کشه. قلبم محکم به سـ*ـینه می‌زنه و از شوق و اضطراب نفسم می‌گیره. پرستار نگاهی به صورت پریشونم می‌اندازه و لبخند می‌زنه.
    - خیالت راحت پدر عاشق! بچه به دنیا اومد، یه پسر سفید و تپل.
    مشتلقش رو از بابا می‌گیره و دل تو دلم نیست برای دیدنش، برای دیدن پسرم، پسر من.
    دو دستم رو روی صورت می‌ذارم. خدایا شکر! بعد از گذر دقایقی که عین سال‌ها گذشت، نگین و بچه رو از اتاق بیرون میارن. به‌سمتشون میرم. روی تخت و اتاق مخصوصی که گرفتم جا گیر میشن. نگین با شوق نگاهم می‌کنه. بقیه سریع با دیدن حال و نگاه‌های نگین تنهامون می‌ذارن. با صدای شنیدن بسته شدن در نگاه عاشقم رو به نگین می‌دوزم.
    - تو معجزه‌ی زندگی من شدی نگین.
    می‌خنده و با گریه نگاهم می‌کنه. پیشونیش رو می‌بوسم. اشک‌های شوقش روی گونه‌هاش می‌ریزه. هر دو خوش‌حالی عجیبی داریم. احساسی که قابل وصف نیست و شوقی که عجیبه؛اما واقعی. با سر به بچه اشاره می‌زنه. با تردید نگاهی به تخت کوچیکش می‌اندازم. می‌ترسم بغلش کنم. کوچیکه، ظریفه. نگاه مطمئن نگین ترغیبم می‌کنه.
    - کیاراد بیارش.
    با ترس و شوق بچه رو به بغـ*ـل می‌کشم و ترسیده به نگین می‌رسونم. نکنه از دستم بیفته؟
    - این چرا این‌قدر ریزه؟
    نگین ذوق‌زده می‌خنده و بچه‌ی سرخ و سفیدمون رو از بغلم بیرون می‌کشه.
    - اسمش رو چی بذاریم؟
    نگاهی به صورت مشتاقش می‌اندازم. چهره‌ی مادرونه‌ی جدید و نگاه نگران و خندونش، صورتی جدید از یه مادر رو برام تداعی کرده که بدجور به این زن زیبا و مهربون من میاد.
    - نوتریکا!

    پایان
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا