کامل شده رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رَشنو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/12
ارسالی ها
2,002
امتیاز واکنش
47,756
امتیاز
905
محل سکونت
مازندران:)
سلام و درود بر خواننده های گل
تشکرا چقد کمه؟!!
هر نویسنده ای هم باشه رغبت نمیکنه بنویسه:\ما هم که اولین رمانمونه...
اون دوستای عزیزی که تو کانال عضو نبودن ولی رمان رو می خوندن و یا عضو بودن...
به هرحال کانال رو به دلایلی حذف کردیم و از این به بعد طبق روال قبل همینجا پستا رو میزاریم؛ امیدوارم مثل گذشته تشکرا بالا باشه و شماهم نقدهاتون رو بهمون بگید. ممنون دوستان((:


- راشا!
- جانم.
- می‌خوام یه چیز بهت بگم ولی فعلا به کسی نگی‌ ها!
- باشه بگو.
با ذوق به طرفش برگشتم و نگاهش کردم. لبخندی زد و کمی از نسکافه‌اش رو خورد.

- تقریبا یه هفته‌ای میشه با یه پسرِ دوست شدم. ایرانیه و توی نمایشگاه اتومبیل‌های قدیمی که تو شهر میلان برگزار شده بود دیدمش.
- به به! پس مبارکه.
با تعجب نگاهم کرد.
- چی مبارکه؟!
- همین دوستیتون و در آخر ازدواج.
خنده‌ی بلندی کردم که با بشگون سولماز قطع شد.
- راشا فعلا به هیشکی نگی‌ها! می‌خوام اول همه‌چیز برای خودم قطعی شه بعد به بابا و بقیه بگم.

- باشه بابا! حالا اسمش چیه؟ چند سالشه؟ چیکاره‌اس؟
- اوم معماری خونده، ۲۹ سالشه و اسمش سیاوشه.
تمام تنم یخ زد، تنها فرمانی که مغزم می‌داد این بود که نباید حرکتی کنم که سولماز به چیزی شک کنه.

به روبرو خیره شده بود و از سیاوش تعریف می‌کرد و من تنها به این فکر می‌کردم که کاش این سیاوش همون لعنتی نباشه!
اما هر چی جلوتر می‌رفت یقین پیدا می‌کردم که همونه!
ذهنم جرقه‌ای زد.
- ببینم تو عکسی چیزی داری ازش؟
- آره وایسا.

کمی با موبایلش ور رفت و بعد عکس رو بهم نشون داد. تغییر نکرده بود؛ همون قیافه مظلوم، همون لبخندهای قشنگ.
حالم بد بود، دلم می‌خواست جیغ بزنم؛ چرا کسی بهم چیزی نگفته بود؟ پس اون رفتارهای مشکوک برای همین بود!
آخه چه‌جوری از زندان بیرون اومده بود؟ چرا سولماز؟ چرا این کشور؟

مخم داشت می‌ترکید. ترجیح دادم برم یه گوشه و فقط اشک بریزم تا یه‌کم آروم بشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    از روی سنگ بلند شدم و بی‌توجه به همه دویدم تا جایی که هیچ آدمی نبود. نزدیک درختی شدم و بهش تکیه دادم و سرم رو روی زانوم گذاشتم. اشک‌هام جاری شدند. سیاوش چه‌قدر پست بود! من از اون لعنتی خوشم می‌اومد و بهش گفته بودم اگه بحث مسابقه نبود بهش جواب مثبت می‌دادم. منِ احمق، واقعا چه‌قدر ساده بودم!
    اون یه قاچاق‌چی فراریه، من چرا دارم برای همچین آدم بی‌ارزشی گریه می‌کنم؟ اون داره خوش‌گذرونی می‌کنه، من گریه! هه، واقعا احمقم!
    چشم‌هام رو بستم و جیغی از ته دل کشیدم که درد رو توی گلوم احساس کردم؛ ولی باز هم ادامه دادم و جیغ دیگه‌ای کشیدم. با پشت دستم اشک‌هام رو پاک کردم. چشم‌هام رو باز کردم و به آسمون نگاه کردم. آسمون تیره و تاریک بود؛ برای یه لحظه ترسیدم هوا تاریک شده بود و من تنها بودم؛ این برام اصلا جالب نبود. تکیه‌ام رو از درخت برداشتم و از روی زمین بلند شدم و بلندشدنم همزمان شد با وزش باد سوزناکی که لرز رو تو بدنم انداختم. یه قدم عقب رفتم و به درخت چسبیدم و دم و بازدمی کردم تا به اعصاب خودم مسلط بشم؛ هر چند که می‌دونستم فایده‌ای نداره. نگاهی به راهی که اومدم انداختم؛ دوتا جاده‌ی کم عرض روبروم بود که من قطعا یادم نبود از کدوم رد شدم. با دقت به جاده‌ها نگاه کردم که متوجه تفاوتی بینشون نشدم. هر دو شبیه به هم بودند.
    نگاهی به آسمون انداختم، خوب بود که خیلی هم تاریک نشده بود. اه! همه‌ش تقصیر اون سیاوش بی‌شعور بود که من این‌جام و نمی‌دونم باید از کدوم راه برم!
    با فکری که به سرم زد خوشحال شدم و دستم رو تو جیب شلوارم فرو بردم، گوشیم بود. روشنش کردم و به آنتنش نگاه کردم؛ آنتن نداشت. پوفی کردم و توی جیبم گذاشتم و به اطراف نگاه کردم. سمت راست یکی از جاده‌ها درخت کاج بلندی بود. ترجیح دادم کنار همون درخت بشینم. هوا هر لحظه تاریک‌تر و سردتر می‌شد و من برای رفتن تردید داشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    بالاخره تصمیم گرفتم برم؛ نمی‌شد این‌جا بمونم. همون جاده‌ی نزدیک به درخت کاج رو انتخاب کردم و به راه افتادم. چند دقیقه‌ای توی راه بودم؛ ولی نمی‌رسیدم. این فکر که نکنه اشتباه اومده باشم مثل خوره افتاده بود تو جونم و می‌خواستم برگردم؛ اما دیگه دیر بود. بهتر بود این شانسم رو امتحان می‌کردم شاید درست در می‌اومد. گوشیم رو از توی جیبم درآوردم و نور فلاشش رو روشن کردم. دیگه تاریکی به محیط غلبه کرده بود و فضا وهم‌آور شده بود و من فقط تا یه متر جلوی پاهام رو می‌دیدم؛ اون‌ هم به‌خاطر نور فلاش بود. افکار منفی همین‌طور توی ذهنم ورجه وورجه می‌کردند. یکی از اون‌ها شارژ گوشیم بود؛ می‌ترسیدم یهو خاموش بشه. نگاهی به شارژ گوشیم انداختم، 87 درصد بود. حداقل شارژم خوب بود و یکی از افکار منفیم پرید؛ اما به طور برق و باد فکر منفی دیگه‌ای جاش رو گرفت.
    نفس عمیقی کشیدم که صدای خش‌خشی رو شنیدم و بعد از چند لحظه اسم خودم رو از دهن هومان شنیدم. با دو به سمت صدا رفتم. من هم هومان رو صدا کردم، بهش رسیدم. آخیش1 چشم‌هام رو بستم و نفسی از سر آسودگی کشیدم که هومان با عصبانیت گفت:
    - هیچ معلومه کجایی؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
    آروم گفتم:
    - حواسم نبود، اتفاقی شد.
    - حواسم نبود دیگه چه صیغه‌ایه؟ مگه جلوت رو نگاه نمی‌کنی راه میری؟
    بی‌ربط به حرف‌هاش گفتم:
    - میشه برگردیم؟
    خیره نگاهم کرد و گفت:
    - خیلی خب.
    و بعدش چند نفس عمیق کشید و جلوتر از من به راه افتاد. منم پشت سرش راه افتادم. سمت چپ جاده حرکت می‌کرد. بعد از دو-سه دقیقه به پشت چرخید و گفت:
    - هم‌قدمم شو که می‌خوام از میون‌بر رد بشم.
    سری تکون دادم و گام درشتی برداشتم و هم‌قدم باهاش شدم. نیم‌نگاهی بهم انداخت و وارد میون‌برش یا در واقع وارد جنگل شد. این راه به مراتب تاریک‌تر بود؛ اون هم به‌خاطر حالت درخت‌ها.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    طبیعتاً من می‌ترسیدم. بهش نزدیک‌تر شدم که نیم‌نگاهی انداخت و گفت:
    - می‌دونی چه‌قدر دنبالت گشتیم؟ اگه پیدات نمی‌کردم می‌خواستی چی‌کار کنی؟
    - دیدی که خودم داشتم برمی‌گشتم.
    پوزخندی زد و گفت:
    - البته که دیدم!
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - اون راه از اون‌جایی که بودی تا اول جاده حداقل دو ساعت راه بود؛ احتمالا الان ساعت هفت-هشتی باشه. دو ساعت دیگه میشه ده. ساعت ده شب اونم جاده‌ای که از وسط جنگل به این بزرگی رد میشه، معمولش اینه که حیوون‌های زیادی هم اون‌جا ها پیدا شه هوم؟
    حرفی نداشتم، کاملا درست می‌گفت؛ ولی واقعا من این همه راه رو دویدم به نظر زیاد نبود.
    از سکوت من هومان هم سکوت کرد. چند دقیقه‌ای بدون حرف راه می‌رفتیم. بدون حرف من به اطراف بیشتر توجه می‌کردم و این باعث ترس بیشترم می‎شد. سعی کردم سر حرف رو باز کنم.
    - سولماز و اردشیر خان رفتن؟
    - نه با هم دارن دنبالت می‌گردن.
    - واقعا؟ خب بهشون یه جوری اطلاع بده که پیدام کردی که بیشتر نگردن و نگران نباشن.
    - مثلا چه‌طور اطلاع بدم؟ این‌جا آنتن نداره. انتظار که نداری سوت بزنم؟ در ضمن نگرانشون کردی، اونم خیلی!
    شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - نه ندارم...
    دم و بازدمی کردم و ادامه دادم:
    - می‎دونم.
    جوابی نداد که منم بی‌خیال صحبت‌کردن شدم. درخت‌ها کمتر شده بودند و این نشونه‌ی نزدیکی به اون منطقه بود. گوشی هومان زنگ خورد؛ پس آنتن وصل شده بود. سریع تا قبل از اینکه تماس قطع شه گوشی رو از جیبش در آورد و جواب داد.
    - ...
    - سلام، بله پیداش کردم؛ نه خوبه.
    - ...
    - باشه، نزدیکیم الان می‌رسیم.
    - ...
    - پس فعلا خدانگهدار.
    تماس رو قطع کرد و روبه من گفت:
    - خیلی نمونده تندتر بیا.
    در جواب سری تکون دادم؛ حدس اینکه کی زنگ زد اصلا سخت نبود.
    بعد از ده دقیقه نوری رو دیدیم و بعدش هم رسیدیم به همون منطقه. اردشیرخان کنار سولماز ایستاده بود و در حال صحبت بودند. ناراحتی از چهره‌شون بی‌داد می‌کرد. نگاهشون به ما افتاد و من به فکر اینکه با سولماز و سیاوش چی‌کار کنم راه افتادم که بهشون برسم.
    - چرا اخم کردی؟
    - هان! من؟!
    - به سولماز خانم نگاه کردی ابروهات توهم رفت.
    این پسر چه‌قدر حواسش جمع بود! باز هم سکوت کردم
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    نزدیک سولماز که شدم محکم نیشگونی از بازوم گرفت که جیغم در اومد.
    - چته؟ وحشی!
    - نباید یه خبر می‌دادی هان؟ اگه پیدات نمی‌کردیم چی؟
    نشست روی تنه‌ی درخت بزرگ کنارمون. صدای فین‎فین دماغش نشون از گریه‌کردنش می‌د‌اد.
    اون که مقصر نبود؛ سیاوش عوضی باعث تمام این اتفاقاته. کنارش نشستم و بغلش هم کردم.
    - ببخشید سولمازی! حواسم نبود. ناراحت بودم، دلتنگ خانواده‌ام و ایرانم. شرمنده که ناراحتت کردم! تو ببخش! باشه؟
    - اشک‌هاش رو با گوشه‌ی آستینش پاک کرد و محکم در آغوشم گرفت.
    - دیگه ازم جدا نشو، باشه؟
    به چشم‌های پر از التماس و گریونش نگاه کردم و آروم چشم‌هام رو به نشونه‌ی تایید باز و بسته کردم.
    کل راه رو خانیان مشغول نصیحت و موعظه بود و من کلافه از این اتفاقات که طاقتم رو طاق کرده بود. آروم سرم رو به شیشه چسبوندم و بی‎صدا اشک ریختم.
    تصمیم گرفتم فردا زنگ بزنم به یاسی و تمام ماجرا رو براش بگم؛ این‌جوری شاید سبک‌تر بشم.
    به محض رسیدن سرسری از هومان خداحافظی کردم به اتاقم رفتم.
    صدای پای سولماز اومد، خودم رو به خواب زدم. تقه‌ای به در زد و وقتی دید جواب نمیدم داخل اتاق شد و چندبار آروم صدام کرد. دلم نمی‌خواست بفهمه بیدارم. تصمیم داشتم کل شب رو به موضوعات گذشته و سیاوش و اتفاق امروز فکر کنم. بعد از اینکه جوابی دریافت نکرد رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    و من همون‌طور که چشمم بسته بود و خودم رو به خواب زده بودم به فکر فرو رفتم؛ اون هم چه فکری، چه کسی! هه، سیاوشِ دغل‏‎کار! سعی کردم خاطرات بچگیم با سیاوش رو به یاد بیارم. اون همیشه خوب بود و همیشه مواظبم بود و بهم کمک می‌کرد. بزرگ‌تر هم شدیم همین‌طور؛ سیاوش آرزوی هر دختری می‌تونست باشه؛ ولی من خوب شناختمش از همون روز و جریانی که توی خونه‎ی مادربزرگ اتفاق افتاد. اون روز فهمیدم که سیاوش فرق کرده. بعدش هم که جریان زندانی شدن و قاچاق کردنش و حالا بی‌شک از زندان فرار کرده؛ ولی چرا با سولماز دوست شده؟! یعنی واقعا بهش علاقه‎مند شده؟ غیرممکنه! آخه تو این مدت کم؟!
    ولی باز هم ممکنه که سیاوش با قصد به سولماز نزدیک شده باشه! چه قصدی؟! یعنی من هدفشم؟ نه، سیاوش اصلا از کجا باید بدونه من و سولماز به هم ربط داریم؟ ولی سیاوش می‌دونست که من قراره بیام ایتالیا، این همه کشور بود می‌تونست بره اون‌جا چرا اومده این‌جا؟!
    اه لعنت بر تو سیاوش! لعنت! تو خواب‌هام ولم نمی‌کردی حالا تو بیداریم ذهنم رو مشغول کردی. باز اشک‌هام داشت جاری می‎شد که دو تا انگشت سبابه‌ام رو روی چشم‌هام گذاشتم و فشار دادم و جلوشون رو گرفتم. من چه‌قدر گریه می‌کنم؟ اصلا برای چی؟ نفس عمیقی کشیدم و خودم رو با این دلیل و منطق که دلم برای خانواده‌ام تنگ شده قانع کردم.
    چشم‌هایی رو که نمی‌دونم کی باز شده بودند بستم و سعی کردم افکاری رو که باز هم در نتیجه، بی‌نتیجه بودند از خودم دور کنم و فقط تمرکز ذهنم رو به مسابقه بدم؛ چیزی که تا این‌جا به‌خاطرش اومدم همین و بس!
    صبح با صدای در بیدار شدم و بعد مکالمه‌ی سولماز و طرف پشت خطش. صدای خنده‌هاش روی اعصابم بود و باعث شد اخم عمیقی روی صورتم بشینه
    - اوم میشه دوستم رو هم بیارم؟!
    - تو نمی‌شناسیش.
    - ا! سیا اذیت نکن دیگه.
    - ایول باشه پس تا شب.
    صحبتش که قطع شد تقه‌ای به در خورد.
    چشم‌هام رو با درد و سوزشی که از گریه دیشب نشأت گرفته بود بستم و بله‌ی آرومی گفتم.
    - پاشو خوابالو خانم!
    جوابش رو ندادم و آروم نگاهش کردم.
    - اوه دختر چی‌کار کردی با خودت؟ چشم‌هات چه پفی کرده! چرا این‌قدر خودت رو اذیت می‌کنی آخه؟ بالاخره این چند هفته هم تموم میشه. چه ببریم چه ببازیم اهمیت چندانی نداره راشا، باشه؟
    - سری تکون دادم و با لبخند کم‎رنگ و زوری نگاهش کردم.
    با ذوق دست‌هاش رو به هم کوبید.
    - وای وای! پاشو که کلی کار داریم.
    گنگ بهش نگاه کردم.
    - امشب سیاوش دعوتم کرده، دل تو دلم نیست راشا! می‌خوام تو هم همراهم باشی.
    خشکم زد.
    - چی؟ من؟ من برای چی؟ خودت برو دیگه.
    - نه دلم می‌خواد تو هم بیای؛ تو نیای من هم نمیرم.
    روش رو به حالت قهر برگردوند.
    پوففف این رو کجای دلم بذارم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    رو کاناپه نشسته بودم و منتظر سولماز بودم تا حاضر شه. با شنیدن صدای پاهاش به طرفش برگشتم. عالی شده بود/ لبخند قشنگی زدم.
    - خیلی خوب شدی سولمازی!
    - واقعا؟!
    با هیجان چرخید. دامن بلند همراه با بوت‌های مشکی و پالتوی خزدار تیپش رو کامل کرده بود.
    سر تا پام رو نگاه کرد و اخمی به روش آورد.
    - راشا! این‌جوری می‌خوای بیای؟
    به خودم نگاه کردم.
    - خوبه که.
    دستم رو گرفت و غرغرکنان من رو به طرف اتاقم کشوند. در کمد رو باز کرد و پالتوی زرشکیم رو به همراه شلوار مشکی دستم داد.
    - می‌پوشیش و سریع میای بیرون! یه‌ چیزی هم به اون صورتت بزن!
    لباس‌هام رو عوض کردم و رژ گلبهی رو زدم و بیرون رفتم. سولناز تو ماشین نشسته بود. سوار شدم و راه افتادیم. از شهرک بیرون اومدیم و وارد شهر شدیم. با اینکه هوا سرد بود؛ ولی خیابون‌ها شلوغ بود. دوست داشتم پیاده شم و قدم بزنم.
    نزدیک سال نو بود. حس خوبی داشتم و این باعث شد لبخند بزنم.
    - چه عجب لبخند شما رو دیدیم!
    به سمت سولماز برگشتم. دلم می‌خواست حقیقت رو بهش بگم؛ اما نمیتونستم؛ ولی بهتر بود همین اول همه‎چیز رو بفهمه.
    - سولماز؟
    - جان؟
    - راستش می‌خوام یه چیزی رو بهت بگم.
    - بگو عزیزم!
    نیم‌نگاهی بهم انداخت و دوباره حواسش رو به جلو داد.
    - می‌دونی که این چند وقته همه‌ش ناراحت بودم و گریه می‌کردم و بهت می‌گفتم برای دوری و این‌هاس؟
    - آره می‌دونم گلم.
    - راستش همه‌ش دروغ نبود؛ ولی خب راست هم نبود.
    سرم رو طرف پنجره کردم. نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
    - راستش سیاوش پسرداییِ منه.
    _چی؟!
    داد بلند زد و ماشین رو گوشه‌ی خیابون نگه داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    و رو بهم با قیافه‌ای درهم گفت:
    - شوخی نکن!
    بهش نگاه کردم و گفتم:
    - شوخی نبود! واقعا سیاوش پسرداییمه.
    - تو مطمئنی؟!
    - آره خودت عکسش رو بهم نشون دادی.
    - تو ازش عکسی داری؟
    - فکر کنم دارم، صبر کن بگردم.
    گوشیم رو از جیبم در آوردم و بعد از زدن رمز توی گالری دنبال عکس‌های دسته‎جمعیمون گشتم؛ طبیعتا باهاش سلفی تنها نداشتم. با کمی گشتن عکسی رو که روز تولد روشنک و قبل از دستگیرشدن سیاوش با بچه‌ها گرفتیم آوردم و روی سیاوش که کنار من ایستاده بود زوم کردم و گوشی رو دادم دست سولماز. تقریبا میشه گفت سولماز هنگ کرد. البته قبل از دیدن عکس هم دست کمی از حال الانش نداشت. پوزخندی خود به خود روی لب نشست و گفتم:

    - دروغ می‌گفتم؟
    - نه.
    سری تکون دادم که سولماز گفت:
    - راشا یه چیزی بگم راستش رو بهم میگی؟
    - خب بگو، سعیم رو می‌کنم.
    - تو دوستش داشتی که براش گریه می‌کردی؟
    پوزخند صداداری زدم و گفتم:
    - حالیم نمی‌شد، بچه بودم، اشتباه محض بود. فقط اینکه، قصد کردم به خواستگاریش جواب مثبت بدم... بگذریم این اصلا مهم نیست.
    سولماز با چشم‌های گردشده نگاهم کرد؛ ولی آروم گفت:
    - خب...
    سولماز مکثی کرد و ادامه داد:
    - حالا می‌خوای باهاش روبرو بشی؟
    - معلومه که نه! اصلا دلم نمی‌خواد ببینمش!
    - پس من داشتم مجبورت می‌کردم؛ واقعا ببخشید! تو باید بهم زودتر می‌گفتی.
    با لبخند گفتم:
    - یه جورایی آره، خوبه حالا که فهمیدی دیگه راحت شدم.
    - اهوم، حالا تو میگی من به دیدنش برم؟
    - آره تو به من چی‌کار داری؟ فقط حواست باشه از من چیزی بهش نگی.
    - باشه حواسم هست.
    - خوبه من همین‌جا پیاده میشم و خودم برمی‌گردم.
    - بلدی مگه؟ خودم می‌رسونمت.
    - قرارت دیر میشه! بعدشم مگه من چلاقم؟ این اطراف همیشه میام.
    سولماز تک خنده‌ای کرد و گفت:
    - معلومه که نه! باشه پس خداحافظ.
    از ماشین پیاده شدم و از پنجره که شیشه‌اش پایین بود با لبخند خداحافظی کردم و به سمت سوئیت به راه افتادم.
    سرم پایین بود و فقط جلوی پاهام رو می دیدم و مثل همیشه به فکر فرو رفته بودم و حواسم به اطرافم نبود که صدای بوق ماشین و در پی اون صدای فریادی من رو از جا پروند. با تعجب و ترس به ماشین نگاه کردم
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    با دیدن هومان نفس حبس‎شده‌م رو آزاد کردم که گفت:
    - نمی شنوی؟ بیا سوار شو!
    هوا سرد بود و منم با ماشین رفتن رو به پیاده تو این هوا ترجیح می‌دادم. به سمت ماشینش رفتم و در سمت راننده رو باز کردم و نشستم که هومان به راه افتادم و من گفتم:
    - سلام ببخشید تو فکر بودم نشنیدم.
    سری تکون داد و چیزی زیر لب زمزمه کرد که من به سختی فقط دقیقا مثل بیتاش رو شنیدم و متوجه ادامه حرف‌هاش نشدم؛ ولی بیتا کی بود؟ سوالم رو با تعجب ازش پرسیدم.
    - بیتا کیه؟!
    هومان با چشم‌های گردشده نگاهم کرد و گفت:
    - شنیدی؟
    سری تکون دادم که با اخم به جلوش خیره شد و سکوت کرد. چند دقیقه‌ای سکوت توی ماشین حکم‎فرما شد و من کاملا متوجه شدم سوال بی‌جایی پرسیدم. واقعا به من چه ربطی داشت بیتا کیه! پوف!
    سعی کرد حرفم رو ماست‎مالی کنم؛ به‎خاطر همین با لبخند گفتم:
    - خب ببخشید، صرفا به‎خاطر کنجکاوی بود.
    هومان ابرویی بالا انداخت و نگاهم کرد و گفت:
    - می‌دونم.
    مکثی کرد با لبخند تلخی ادامه داد:
    - نامزدم بود.
    با علامت سوال بزرگی بهش نگاه کردم و گفتم:
    - بود؟
    با همون لبخند تلخی که روی لبش بود گفت:
    - آره تصادف کرد.
    به فکر فرو رفته بود و خیلی آروم رانندگی می‌کرد.
    - خدا رحمتش کنه!
    به احتمال زیاد نشنید. شونه‌ای بالا انداختم، خیلی هم مهم نبود. با رسیدن به سوئیت و ایستادن هومان جلوی در؛ تشکر و خداحافظی کردم و پیاده شدم. هنوز چند قدم نرفته بودم که هومان صدا کردم. بهش نگاه کردم و بله‌ای گفتم.
    - میشه به کسی نگی؟ نمی‌دونن.
    نامزدش رو می‌گفت.
    با لبخند گفتم:
    - اگه نمی‌گفتی هم به کسی نمی‌گفتم.
    هومان هم لبخندی زد و گفت:
    - خوبه، فعلا خداحافظ.
    سری تکون دادم و وارد خونه شدم.
    هیچ‌کس نبود. یه راست به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض کردم. خیلی وقت بود به مامان این‌ها زنگ نزده بودم و واقعا دلم براشون تنگ شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    عذرخواهی بابت تاخیر دوستان♡

    حوصله‌ام سر رفته بود و دلم می‌خواست بدونم سولماز چی‌کار کرده.
    خونه تو سکوت کامل بود. به طرف تراس پشت خونه رفتم. شال بافتی انداختم روی سرم و به آسمون نگاه کردم.
    کاش به هومان تعارف می‎زدم می‌اومد خونه‌مون حداقل منم از تنهایی در می‌اومدم.
    نفسم رو دادم بیرون و گوشیم رو از جیبم درآوردم و روی شماره‌ی هومان مکث کردم. زنگ بزنم یا نزنم؟ اوم خب به چه بهونه‌ای؟
    انگشتم رو دکمه‌ی سبز لغزید و صدای بوق بود که تو گوشم پیچید.
    - !Hello
    سرفه‌ای کردم تا صدام صاف شه.
    - سلام.
    سکوتش باعث شد که ادامه‌ی حرفم رو سریع بگم.
    - خوبید؟ اوم راستش زنگ زدم دعوتتون کنم.
    - دعوت؟!
    - آره یه‌جورایی هم میشه اسمش رو شام تشکر گذاشت.
    خنده‌ی آرومش پشت تلفن لبخند رو روی لب‌هام نشوند.
    - با کمال میل قبول می‌کنم!
    - چه عالی! پس منتظرتونم.
    منتظر جوابش نشدم و قطع کردم.
    از ذوق جیغ خفه‌ای کشیدم و به آشپزخونه رفتم. خب حالا چی درست کنم؟ چهره‌ای متفکر به خودم گرفتم.
    ماهی تمیزشده‌ای رو که امروز گرفته بودم از یخچال درآوردم و سریع شکم‎پری درستش کردم.
    بوی ماهی و سبزی پلو کل خونه رو برداشته بود.
    لبخندی زدم و به اتاقم رفتم تا لباس‌هام رو عوض کنم؛ پیراهن بلند و زرشکیم رو همراه شال مشکی پوشیدم.
    صدای زنگ دراومد، سریع به طرف در رفتم و خودم رو تو آینه نگاه کردم. بعد از اینکه مطمئن شدم همه‎چیز مرتبه در رو باز کردم.
    جعبه شکلاتی دستش بود. اوور کت مشکی و شلوار کتون کرمی پوشیده بود. تعارفش کردم. شکلات رو به دستم داد و داخل شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا