سلام و درود بر خواننده های گل
تشکرا چقد کمه؟!!
هر نویسنده ای هم باشه رغبت نمیکنه بنویسه:\ما هم که اولین رمانمونه...
اون دوستای عزیزی که تو کانال عضو نبودن ولی رمان رو می خوندن و یا عضو بودن...
به هرحال کانال رو به دلایلی حذف کردیم و از این به بعد طبق روال قبل همینجا پستا رو میزاریم؛ امیدوارم مثل گذشته تشکرا بالا باشه و شماهم نقدهاتون رو بهمون بگید. ممنون دوستان((:
- راشا!
- جانم.
- میخوام یه چیز بهت بگم ولی فعلا به کسی نگی ها!
- باشه بگو.
با ذوق به طرفش برگشتم و نگاهش کردم. لبخندی زد و کمی از نسکافهاش رو خورد.
- تقریبا یه هفتهای میشه با یه پسرِ دوست شدم. ایرانیه و توی نمایشگاه اتومبیلهای قدیمی که تو شهر میلان برگزار شده بود دیدمش.
- به به! پس مبارکه.
با تعجب نگاهم کرد.
- چی مبارکه؟!
- همین دوستیتون و در آخر ازدواج.
خندهی بلندی کردم که با بشگون سولماز قطع شد.
- راشا فعلا به هیشکی نگیها! میخوام اول همهچیز برای خودم قطعی شه بعد به بابا و بقیه بگم.
- باشه بابا! حالا اسمش چیه؟ چند سالشه؟ چیکارهاس؟
- اوم معماری خونده، ۲۹ سالشه و اسمش سیاوشه.
تمام تنم یخ زد، تنها فرمانی که مغزم میداد این بود که نباید حرکتی کنم که سولماز به چیزی شک کنه.
به روبرو خیره شده بود و از سیاوش تعریف میکرد و من تنها به این فکر میکردم که کاش این سیاوش همون لعنتی نباشه!
اما هر چی جلوتر میرفت یقین پیدا میکردم که همونه!
ذهنم جرقهای زد.
- ببینم تو عکسی چیزی داری ازش؟
- آره وایسا.
کمی با موبایلش ور رفت و بعد عکس رو بهم نشون داد. تغییر نکرده بود؛ همون قیافه مظلوم، همون لبخندهای قشنگ.
حالم بد بود، دلم میخواست جیغ بزنم؛ چرا کسی بهم چیزی نگفته بود؟ پس اون رفتارهای مشکوک برای همین بود!
آخه چهجوری از زندان بیرون اومده بود؟ چرا سولماز؟ چرا این کشور؟
مخم داشت میترکید. ترجیح دادم برم یه گوشه و فقط اشک بریزم تا یهکم آروم بشم.
تشکرا چقد کمه؟!!
هر نویسنده ای هم باشه رغبت نمیکنه بنویسه:\ما هم که اولین رمانمونه...
اون دوستای عزیزی که تو کانال عضو نبودن ولی رمان رو می خوندن و یا عضو بودن...
به هرحال کانال رو به دلایلی حذف کردیم و از این به بعد طبق روال قبل همینجا پستا رو میزاریم؛ امیدوارم مثل گذشته تشکرا بالا باشه و شماهم نقدهاتون رو بهمون بگید. ممنون دوستان((:
- راشا!
- جانم.
- میخوام یه چیز بهت بگم ولی فعلا به کسی نگی ها!
- باشه بگو.
با ذوق به طرفش برگشتم و نگاهش کردم. لبخندی زد و کمی از نسکافهاش رو خورد.
- تقریبا یه هفتهای میشه با یه پسرِ دوست شدم. ایرانیه و توی نمایشگاه اتومبیلهای قدیمی که تو شهر میلان برگزار شده بود دیدمش.
- به به! پس مبارکه.
با تعجب نگاهم کرد.
- چی مبارکه؟!
- همین دوستیتون و در آخر ازدواج.
خندهی بلندی کردم که با بشگون سولماز قطع شد.
- راشا فعلا به هیشکی نگیها! میخوام اول همهچیز برای خودم قطعی شه بعد به بابا و بقیه بگم.
- باشه بابا! حالا اسمش چیه؟ چند سالشه؟ چیکارهاس؟
- اوم معماری خونده، ۲۹ سالشه و اسمش سیاوشه.
تمام تنم یخ زد، تنها فرمانی که مغزم میداد این بود که نباید حرکتی کنم که سولماز به چیزی شک کنه.
به روبرو خیره شده بود و از سیاوش تعریف میکرد و من تنها به این فکر میکردم که کاش این سیاوش همون لعنتی نباشه!
اما هر چی جلوتر میرفت یقین پیدا میکردم که همونه!
ذهنم جرقهای زد.
- ببینم تو عکسی چیزی داری ازش؟
- آره وایسا.
کمی با موبایلش ور رفت و بعد عکس رو بهم نشون داد. تغییر نکرده بود؛ همون قیافه مظلوم، همون لبخندهای قشنگ.
حالم بد بود، دلم میخواست جیغ بزنم؛ چرا کسی بهم چیزی نگفته بود؟ پس اون رفتارهای مشکوک برای همین بود!
آخه چهجوری از زندان بیرون اومده بود؟ چرا سولماز؟ چرا این کشور؟
مخم داشت میترکید. ترجیح دادم برم یه گوشه و فقط اشک بریزم تا یهکم آروم بشم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: