کامل شده رمان باران می‌بارد | شقایق گلی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahRAshOB

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/06
ارسالی ها
1,543
امتیاز واکنش
22,715
امتیاز
861
***
از روشویی بیرون میام و به چهره‌ی غرق در خواب ماندانا خیره میشم. موهاش دور صورتش ریخته و چشمای درشتش زیر پلک‌های خواب‌آلودش مخفی شده. آروم و پاورچین نزدیکش میشم. دستم رو جلو می‌برم و طره‌ای از موهای مواجش رو از روی صورتش کنار می‌زنم. صورت بامزه‌ش دلم رو قلقلک میده. سرم رو به صورتش نزدیک می‌کنم. چشم‌هام رو می‌بندم و آروم بـ*ـوسـه‌ای روی پیشونیش می‌زنم. از تماس لب‌هام تکون می‌خوره. عین برق‌گرفته‌ها سریع بلند میشم و به‌حالت قبل برمی‌گردم و نفس حبس‌شده‌م رو بیرون می‌فرستم. اصلاً چرا هول شدم؟ زنمه، زن خودم. از کار خودم خنده‌م می‌گیره. دوباره روی صورتش خم میشم و با چاشنی قلقلک بیدارش می‌کنم. چشم‌های درشتش برای لحظه‌ای بهت‌زده توی چشم‌هام خیره میشه؛ اما به ثانیه هم نمی‌کشه که با قلقلک‌های من از جا می‌پره و شروع به خندیدن و جیغ‌زدن می‌کنه.
- کیاراد! خیلی بدجنسی! آدم زنش رو این‌جوری از خواب بیدار می‌کنه؟ خیلی نامردی! نکن دیوونه! معده‌م درد گرفت.
به‌طرفش جهش می‌زنم که جیغ بلندتری می‌کشه و به گوشه‌ی دیگه‌ای از اتاق می‌پره.
- آره عزیزم! زن هم زنای قدیم. قبل از شوهر از خواب بیدار می‌شدن و رخت و لباسش رو آماده می‌کردن. حالا زن من تا لنگ ظهر گرفته خوابیده!
موهای بلندش رو از صورتش کنار می‌زنه.
- اون دوره‌ی قدیم بوده. اونا شوهرداری بلد نبودن. باید بیان از ما جدیدیا یاد بگیرن آقا!
- عه! که یاد بگیرن!
به‌سمتش خیز برمی‌دارم. جیغ می‌زنه. از روی مبل می‌پره و خودش رو به در می‌رسونه. قبل از اینکه دستش به دستگیره برسه، از پشت اسیرش می‌کنم. می‌خنده. سرم رو بین موهای پریشونش فرو می‌برم و تکون میدم. مورمورش میشه و قهقهه سر میده. سرم رو بالا میارم و توی چشم‌هاش خیره میشم. حسم رو می‌فهمه و گلگون میشه.
به‌سرعت ازش جدا میشم و از اتاق بیرون می‌زنم. طبقه‌ی پایین سوت‌وکوره. بابا و کیانمهر که سر کار رفتن و آرزو هم معمولاً به‌محض رفتن بابا از خونه بیرون میره. به‌طرف آشپزخونه حرکت می‌کنم. مریم‌خانم جلوی ظرف‌شویی ایستاده و بشقاب‌های خشک‌شده رو جابه‌جا می‌کنه. با حس حضور من سریع به عقب برمی‌گرده. هین بلندی می‌کشه و میگه:
- وای مادر! تویی؟ ترسیدم. وقتی میای یه صدایی ایجاد کن. من دیگه جوون نیستم که شجاعت داشته باشم و سکته نکنم.
می‌خندم. با شرمندگی دستی بین موهام می‌کشم و میگم:
- خدا نکنه شما سکته کنی! قصدم ترسوندن نبود.
ناگهان آه بلندی می‌کشه. به‌طرف سماور میره و در حین چایی ریختن، از صدای ماندانایی که لباس خوابش رو با بلوزوشلوار شیکی عوض کرده، برمی‌گرده.
- سلام سلام مریم‌جون‌جونی خودم.
این دختر کی می‌خواد یاد بگیره مریم‌خانم هم‌سنش نیست که این‌جوری صداش می‌زنه؟! دفعه‌ی قبلی هم بهش گفته بودم؛ اما کو گوش شنوا؟! مریم‌خانم به‌دقت به تیپ ماندانا نگاه می‌کنه و لبخند رضایت‌بخشی می‌زنه. با دیدن صورت شاد و سرحال ماندانا میگه:
- سلام دخترم. ان‌شاءالله همیشه لبت به خنده باز بشه! مادر چقدر این بلوز سبز بهت میاد. لباست همرنگ چشمای کیارادمه!
جان؟ دهنم رو نمی‌تونم از تعجب جمع کنم. رنگ لباس ماندانا چه ربطی به رنگ چشم‌های من داره؟ ماندانا به میز صبحانه نگاه می‌کنه و با دیدن شیر میگه:
- مریم‌جون برای من شیر نریز. نمی‌خورم.
مچ دستش رو می‌گیرم و وادرش می‌کنم روی صندلی کنارم بشینه. سرش رو به‌طرفم برمی‌گردونه و میگه:
- جانم آقا؟
- امروز سر کار نرفتم که برای یه نهار دونفره بریم طبیعت‌گردی.
برق شوق از چشم‌هاش ساطع میشه و با هیجان میگه:
- آخ جون! خیلی وقت بود دلم هـ*ـوس جنگل کرده بود. بریم همون جنگلی که ازم خواستگاری کردی.
- چشم خانوم!
صدای بلندی هر دونفرمون رو از جا می‌پرونه و مثل همیشه پتکی میشه وسط نگاه‌های عاشقانه‌ی من و زنم.
- کجا؟ می‌خواید برید گردش؟ اون هم تنهاتنها؟ آره دو کلاغ عاشق؟
بهت‌زده و با حیرت به کیانمهری نگاه می‌کنم که لباس بیرون تنشه؛ اما... ساعت چنده؟ به ساعت مچیم نگاه می‌اندازم، نُه صبحه.
- تو اینجا چی‌کار می‌کنی ملعون؟
صندلی سفید روبه‌رویی رو بیرون می‌کشه و در حین نشستن زمزمه می‌کنه:
- خونه‌ی بابامه دیگه عشقم!
- درد و عشقم! تو مگه قرار نبود امروز سر کار باشی؟
با بی‌خیالی چایی من رو به‌طرف خودش می‌کشه و تیکه‌ای از نون جدا می‌کنه.
- نه، کِی؟
با حرص لبم رو می‌جوم و بلند و ممتد می‌غرم:
- کیانمهر!
لقمه‌ی نون و پنیرش رو به دهن می‌بره و با صدای بلند مشغول جویدن میشه.
- جز اسم من کلمه‌ی دیگه‌ای بلد نیستی؟
با عصبانیت تی‌شرت قرمزم رو مرتب می‌کنم و کمی صاف می‌شینم.
- نه، من کلمه بلد نیستم. فقط در مقابل آدم زبون‌نفهمی مثل تو بلدم عمل کنم. بلند میشم چنان می‌زنم تو دهنت که سه دور دور خودت بپیچی.
بین حرفم می‌پره. خوب منظورم رو می‌فهمه.
- به جان شلغمت قسم از خود بابا مرخصی گرفتم.
- تو خیلی بیجا کردی! مگه نگفتم من نیستم، تو باید تو اون خراب‌شده باشی؟
 
  • پیشنهادات
  • SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    مریم‌خانم سریع بین حرفمون می‌پره، پادرمیونی می‌کنه و میگه:
    - کیارادجان، مادر چرا این‌قدر سخت می‌گیری به این بچه؟ گـ ـناه داره، بذار یه روز هم به دلش استراحت کنه. قربونت برم این بچه همیشه هم کارش رو انجام داده و پابه‌پات کار می‌کنه مادر.
    آتیش خشمم رو توی گلو خفه می‌کنم و به احترام موی سپیدش سکوت می‌کنم.
    ***
    - ماندانا دو ماه دیگه صیغه‌ی ما تموم میشه!
    سرش رو برای لحظه‌ای به‌طرفم برمی‌گردونه و میگه:
    - لطفاً امرروز فقط خوش بگذرونیم، فردا هم فرصت هست درموردش حرف بزنیم.
    به مقصد می‌رسیم، وسایل رو پهن می‌کنیم و مشغول بازی می‌شیم. حین بازی از هر دری صحبت می‌کنیم. سکوت و آرامش جنگل هر دوی ما رو سر ذوق آورده.
    - فامیلای خوبی داری کیاراد!
    - آره، آدمای خوبین.
    وسط این جنگل و بازی یاد فامیل‌های من افتاده! عجب! لباسش رو مرتب می‌کنه، زیپ گرمکن ورزشیش رو بالا می‌کشه و ادامه میده:
    - عموت زیاد بهتون سر نمی‌زنه، چرا؟
    توپ رو روی زمین می‌ذارم. دست‌هام رو بالا می‌برم و خودم رو به چپ و راست خم می‌کنم. بدون گرم‌کردن نباید بازی رو شروع می‌کردم. با این بپر بپری که کردم، کمرم نگیره شانس آوردم.
    - نمی‌دونم خانمی. هم ما سرمون گرم کاره، هم اونا.
    - همین یه عموت رو تا الان دیدم.
    به‌سمت بطری آب میرم.
    - آره.
    بطری آب رو از دستم می‌کشه و به دهنش نزدیک می‌کنه.
    - عموهای دیگه‌ت کجان؟
    بدش نمیاد؟ معمولاً دخترا دهنی نمی‌خورن. البته من مستقیماً دهن نزدم، با فاصله خوردم.
    - از کجا متوجه شدی؟!
    - از لابه‌لای حرف مادربزرگ و خاله یه چیزایی شنیدم.
    روی زیرانداز می‌شینم، پام رو دراز و دست‌هام رو تکیه‌گاه بدنم می‌کنم.
    - چه چیزایی؟
    - اینکه بنابه دلایلی عموت از خونواده‌ش جدا میشه، خارج از کشور میره و بابا و همین عموت ایران باقی می‌مونن.
    درحالی‌که سعی می‌کنه جوری وانمود کنه انگار اصلاً این حرف‌ها براش مهم نیست؛ اما به‌طرز عجیبی شش دونگ حواسش رو جمع کرده. دیگه بعد این‌همه سال یه ذره که می‌شناسمت ماندانا‌خانم!
    - آره، همین‌طوره!
    - اون دلایل چی بوده؟
    گیر داده به عموی بخت‌برگشته‌ی من! سر چی کنجکاو شده نمی‌دونم!
    - من هم دقیق نمی‌دونم، گویا یه اتفاقایی توی گذشته‌ی بابا میفته که باعث این جدایی میشه.
    لحظه‌ای رنگ نگاهش عوض میشه. کنارم می‌شینه، مهربونی خاصی رو چاشنی نگاهش می‌کنه. عین گربه‌ای ملوس سرش رو روی شونه‌م فرو می‌بره و با تردیدی که حس می‌کنم توی وجودش هست، می‌پرسه:
    - یعنی چیز خاصی درموردش نمی‌دونی؟
    از تردید نگاهش من هم مردد میشم. برای چی می‌خواد از همایون بدونه؟! گذشته‌ی اونا چه دخلی به ماندانا داره؟! البته شاید هم یه کنجکاوی زنونه‌ست. مریم می‌گفت خانم‌ها کنجکاون. دست از تردید برمی‌دارم و میگم:
    - نه، چطور؟
    با لبخندی مصنوعی که سعی در واقعی جلوه دادنش می‌کنه، جواب میده:
    - هیچی، همین‌طوری.
    ***
    به صورتش دقت می‌کنم! بیشتر از اینکه خستگی جسمی باشه، نشون از خستگی روحی داره!
    بابا و بقیه‌ی اهل عمارت باهاش احوالپرسی می‌کنن که بی‌حوصله جواب میده. از کنارم رد میشه تا به طبقه‌ی بالا بره که توی یه تصمیم ناگهانی، مچ دستش رو قاپ می‌زنم و محکم می‌گیرم. کمی به عقب کشیده میشه. لحظه‌ای نگاه پریشونش رو به چشم‌هام می‌دوزه. خوب می‌دونه حالش رو فهمیدم. من کیانمهر رو بهتر از خودش بلدم. خطوط چهره‌ش جواب همه معماهای منه.
    با خشونت و بی‌حوصلگی دستش رو از پرچین مشتم می‌کشه و به راهش ادامه میده و توی قاموس برادر من، این یعنی چیزی نپرس.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    شب به اتاق می‌ریم، ماندانا خیلی زود خوابش می‌بره؛ اما من هرکاری کردم خواب به چشمم نیومد. سرجام غلت می‌زنم، به پشت می‌خوابم و دستم رو روی پیشونیم می‌ذارم.
    یه زمانی اینجا اتاق من و کیاشا بود؛ اما از اونجایی که هیچ‌وقت چرخ‌وفلک به دل آدم‌هاش نمی‌گرده، امروز من اینجا با یاد کیاشا زندگی می‌کنم. خاطرات از بین میرن؟
    نه، خاطرات حضور برادر همسانم هرگز از فکر و خاطر من بیرون نمیره. خاطرات اون شبی که... چی شد که این‌طوری شد؟! چی شد که توی یه‌لحظه اون اتفاق افتاد؟! چی شد که همه‌چیز یه‌شبه دگرگون و حال من این شد و سنگ قبر کیاشا سوهان روحم؟
    آه عمیقی می‌کشم و نفس حبس‌شده‌م رو با شدت بیرون می‌فرستم. امشب بعید می‌دونم خوابم ببره. «کیاشا مدتیه تو خوابم نمیای! مدتیه رهام کردی، آره؟»
    از جا بلند میشم و به‌طرف باغ پشت عمارت حرکت می‌کنم.
    به‌طرف پنجره‌ی اتاقش میرم. برق روشن نیست؛ ولی با اون حالی که من ازش دیدم، بعید می‌دونم خوابیده باشه!
    سنگی برمی‌دارم و به‌طرف پنجره‌ی اتاقش نشونه‌گیری می‌کنم. عکس‌العملی نشون نمیده. باید از این کار دست بردارم؛ اما حس می‌کنم کیانمهر هنوز بیداره.
    دوباره سنگی به شیشه می‌زنم. چند ثانیه‌ای صبر می‌کنم؛ اما باز هم اتفاقی نمی‌افته. بی‌صبر میشم. سنگ بزرگ‌تری برمی‌دارم و نشونه‌گیری می‌کنم. سنگ درست وسط شیشه می‌خوره. چند ثانیه‌ی بعد صورت غمگین و اخموی کیانمهر از پشت پنجره دیده میشه که مثل روح سرگردان، بدون هیچ حس‌وحالی بهم خیره شده.
    نگاهش می‌کنم. عکس‌العملی نشون نمیده. موهای کوتاه خوش‌فرمش به حالت شلخته‌ای هرکدوم به‌ طرفی رفتن و این اصلاً برای آدمی که یه‌ لحظه هم از توجه به ظاهرش دست برنمی‌داره، نشونه‌ی خوبی نیست.
    اشاره می‌زنم که پایین بیاد. باز هم با سکوت نگاهم می‌کنه. بالاخره بعد از ثانیه‌ای اصرار، از جلوی پنجره کنار میره و پرده رو می‌کشه. عجب!
    سر جای خودم می‌شینم و به آسمون نیمه‌ابری شب نگاه می‌کنم؛ ماه کامل شده.
    صدای پایی توجهم رو به خودش جلب می‌کنه. سرم رو به‌طرف صدا برمی‌گردونم که با چهره‌ی کیانمهر روبه‌رو میشم.
    - بیا اینجا بشین.
    بدون حرف کنارم می‌شینه، دستش رو بین موهای پریشونش فرو می‌بره و مثل آدم‌های گیج و مـسـ*ـت، هذیون‌وار میگه:
    - این سری دوباره به محله‌شون رفتم و از چند نفر خواهش کردم کمکم کنن. گفتم قصدم خیره. آخر یکی از همسایه‌هاشون گفت مادر ملیحه با یکی از خانمای همسایه سلام‌وعلیک داره، احتمالاً اون باید یه چیزایی بدونه. رفتم در خونه‌ی اون خانم در زدم. یه خانم مسن موسفید در رو باز کرد. گفتم برای تحقیق اومدم، امر خیره. لبخندی زد و در رو بیشتر باز کرد. رفتم داخل. درمورد خونواده‌ی ملیحه پرسیدم. بهش گفتم مادر، ازتون خواهش می‌کنم بگین چه‌جور خونواده‌ای هستن، بالاخره بحث ازدواجه و یه عمر زندگی. اولش توضیحات کلی داد و گفت خونواده خوبین.
    ازش پرسیدم ماجرای ازدواج قبلی مادر ملیحه درسته که تأیید کرد و گفت «یه سری حرفا نباید گفته بشه؛ اما چون جوون خوبی هستی و قصدتون هم امر خیره، من می‌ترسم نگم و مدیون شما بشم؛ پس گوش کن. مادرِ ملیحه زن خوبیه؛ اما تو ازدواج و شوهر شانس نیاورد! شوهر اولش یه مرد موادفروشی بود که خودش هم لابه‌لای همین موادفروختنا معتاد شد. از وقتی که معتاد شد زندگی برای این زن زهرمار شد. مَرده توهم می‌زد، دست بزن داشت، تا می‌تونست عصمت‌خانم یعنی همین مادر ملیحه رو می‌زد و وقتی عصمت از حال می‌رفت به جون بچه‌ها میفتاد. در حق این مادر و دخترا خیلی ظلم کرد تا آخر یه روز خدا حقش رو کف دستش گذاشت و گیر پلیس افتاد. زندانی شد. عصمت‌خانم هم که دید فرصت خوبیه، سریع ازش طلاق گرفت. چند سال اولش ازدواج نکرد؛ اما وقتی دید زندگی خیلی داره سخت می‌گذره و از پس هزینه‌ها برنمیاد، تصمیم گرفت ازدواج کنه بلکه سروسامونی بگیرن. آقاسبحان اوایل مرد خوبی بود. همیشه به عصمت می‌گفت نوکر خودش و بچه‌هاش هست و باقی می‌مونه. حالا نمی‌دونم، شاید هم وانمود می‌کرده آدم خوبیه؛ اما بعد از ازدواج اخلاقش عوض میشه. این هم دست بزن داشت. از بچه‌های زنش هم خوشش نمیومد. می‌گفت اینا مفت‌خورن، خرجی نمی‌داد.
    این بار عصمت از دفعه‌ی قبلی هم تنها‌تر و یه بار بزرگِ مصیبت هم بهش اضافه شد. خونه مردم کلفتی می‌کرد، رخت می‌شست و لباس برای مردم می‌دوخت تا خرج خودشون رو دربیاره. این بین سبحان هم توی اذیت کردن عصمت و بچه‌هاش کم نمی‌ذاشت. روزگارشون خیلی سخت شده بود؛ اما با همون پولای کارگری تونست بچه‌هاش رو بزرگ کنه. ماشاءالله دخترا هردو زرنگ بودن. درس خوندن و واسه خودشون کسی شدن. حالا هم دارن به مادرشون کمک می‌کنن و خرج این مرتیکه رو هم می‌کشن.»
    ازش پرسیدم: «ملیحه دختر خوبیه؟ یعنی چطور بگم، مشکل اخلاقی‌ای چیزی نداره؟» سرش رو تکون داد، انگار نمی‌دونست چی بگه. آخرش گفت «نمی‌دونم مادر، چی بگم آخه؟ دین و آخرت هرکس به خودش ربط داره.»
    حرفاش با حرفای اون عموی معتاد ناتنی جور درمیومد؛ اما وقتی که درمورد دختر خوب بودنش پرسیدم جواب خاصی نداد. به دلم شک افتاده کیاراد، نکنه این قسمتش رو هم عموئه راست گفته باشه؟!
    مکث می‌کنم، تردید توی وجود من هم رخنه کرده؛ اما برای اینکه به حال بدش دامن نزنم، بعد از چند لحظه جواب میدم:
    - این سری بیا باهم پیش عموئه بریم ببینیم چی میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    از پشت، دست‌هام رو دور کمر ظریفش حلـ*ـقه می‌زنم. عطر خوش موهاش بین دماغم می‌پیچه. کلاه حوله‌ی صورتی‌رنگش رو کنار می‌زنم و موهای خیسش روی شونه‌هاش می‌ریزه.
    صدای تلفن همراهم بلند میشه. لعنتی به این مزاحم بدموقع می‌فرستم و به‌طرفش میرم.
    بله، خودشه! مزاحم همیشگی!
    - بفرما؟
    - سریع بیا سر پروژه‌ی زرمهری.
    صدای لرزون و بلندش قلبم رو به لرزه می‌اندازه.
    - چی شده؟
    داد کم‌جونی می‌کشه که التهاب میشه و می‌چسبه به جونم و ریشه می‌زنه و وجودم رو می‌لرزونه.
    - میگم سریع خودت رو برسون.
    رنگ از روی صورتم می‌پره. تلفن قطع میشه. یعنی چی شده؟! چرا تلفن رو قطع کرد؟! تابه‌حال این‌قدر صدای کیانمهر رو پر از استرس و درموندگی نشنیده بودم. نکنه... نفسم توی سـ*ـینه حبس میشه و گوشی از دستم روی زمین می‌افته.
    سریع به‌طرف کمد لباس‌هام می‌دوئم. ماندانا با شوک به صورتم نگاه می‌کنه و می‌پرسه:
    - کیاراد چی شده؟
    - نمی‌دونم، نمی‌دونم.
    کمربندم رو می‌بندم و کتم رو با نهایت سرعت می‌پوشم.
    - کجا می‌خوای بری؟ چرا داری لباس می‌پوشی؟
    - باید سر پروژه برم.
    - چرا؟
    کلافه و عصبی کیفم رو از کمد درمیارم و بدون توجه به ماندانا از اتاق بیرون می‌زنم. پشت‌سرم می‌دوئه و چند بار صدام می‌زنه. قدم‌هام رو تندتر می‌کنم و به حالت دو از عمارت خارج میشم. با هزار بدبختی و لایی‌کشیدن ترافیک رو رد می‌کنم.
    نزدیک ساختمون می‌رسم. از دور بلندای سربه‌فلک‌کشیده‌ش معلومه. خدایا، نکنه برای بابا اتفاقی افتاده؟! اگه واقعاً برای بابا اتفاقی افتاده باشه... خدایا خودت رحم کن.
    با ترس و صورتی که حس می‌کنم رو به سفیدیه از ماشین پیاده میشم. ماشین‌های پلیس، آمبولانس و جمعیت زیادی از مردم جلوی ساختمون در حال ساخت ما ایستادن؛ اما چرا؟ خدای من...
    به‌سختی از بین جمعیت عبور می‌کنم. بالاخره چهره‌‌ای آشنا می‌بینم. نگهبان ساختمون نشسته و دورش چند نفری ایستادن و شونه‌هاش رو ماساژ میدن. کوبش قلبم شدیدتر میشه. من زخم‌خورده‌م، مگه نه اینکه آدم زخم‌خورده از ریسمون سیاه و سفید هم می‌ترسه؟! چه الان هم که مطمئن باشه اتفاقی افتاده! حس نفس‌تنگی دارم. شونه‌ی چپم درست جایی که قلبم قرار گرفته گزگز می‌کنه.
    - آقای مهندس، آقای مهندس بیاید اینجا.
    صدای پدرامه، به جایی اشاره می‌زنه. به‌سختی پاهای سِرشده‌م رو به حرکت درمیارم. کیانمهر بین تپه‌های شن‌ریزه‌ی حاصل از کار ساختمونی، روی زمین نشسته و بچه‌های شرکت دورش رو گرفتن. با دیدن حالش ته‌مونده‌ی توانم رو هم از دست میدم و زانوهام سست میشه. خدایا رحم کن!
    کیانمهر متوجه‌ی حضور من میشه، دو دستش رو تکیه‌گاه وزنش می‌کنه و به‌سختی از جا بلند میشه. رنگش مثل گچ سفید شده. به‌طرف من حرکت می‌کنه. لرزش بدنش رو از همین‌جا حس می‌کنم. برادرم ترسیده. صورت سفید و جذاب داداشم رو به کبودی می‌زنه. دستاش رو روی دو طرف شونه‌م می‌ذاره و سعی می‌کنه با آرامشی غیرطبیعی ماجرا رو برام تعریف کنه:
    - کیاراد، اون کارگری بود که جدیداً استخدام کرده بودیم، یادته؟
    گیج و سردرگم به‌سختی لب‌هام رو از باز می‌کنم و میگم:
    - کدوم؟
    - همونی که فقط نوزده سالش بود و از گلستان اومده بود.
    با بدبختی سرم رو تکون میدم که ادامه میده:
    - بیچاره رفته بود بالای ساختمون کارا رو انجام بده که طنابش پاره میشه و از بالا سقوط می‌کنه.
    - یاخدا! تموم کرد؟
    بی‌اراده فشار پنجه‌هاش روی شونه‌م بیشتر میشه و توی گوشت دستم فرو میره. متوجه نیست. حالش خرابه.
    - آره.
    دنیا روی سرم آوار میشه. آخه چرا باید بمیره؟ می‌شناختمش، بچه‌ی بدی نبود. فقط چند بار اون هم در حد سلام‌وعلیک شناختمش. بنده خدا! آخه برای چی باید طنابش پاره بشه؟ اصلاً چرا افتاده؟
    - مهندس مهردادیان.
    با شنیدن صدایی برمی‌گردم. افسر پلیسی با لباس نظامی صدام می زنه.
    - بله، خودم هستم.
    - با ما تشریف بیارید، باید سؤالاتی ازتون بپرسیم.
    صدام گرفته. از یه طرف این جوون بخت‌برگشته و از یه طرف آینده‌ی شرکت. تا‌رهای صوتی صدام رو به‌سختی بیرون می‌فرستن.
    - بله، حتماً!
    به کیانمهری نگاه می‌کنم که شلوار مشکی و کت مخمل کاربنی‌رنگش خاک گرفته و با ظاهری نامیزون رو به افسر میگه:
    - من شاهد صحنه بودم جناب. ایشون تازه اومدن.
    - بله می‌دونم. شما هم باید تشریف بیارید.
    با هم سوار ماشین می‌شیم. یکی از سربازهای نیروی انتظامی صندلی عقب می‌شینه‌. با دست‌های لرزون استارت می‌زنم و حرکت می‌کنیم. به صورت کبود برادرم نگاه می‌کنم. حتماً سخت بوده سر ساختمون باشی و این اتفاق رو ببینی!
    - ماجرا چیه کیانمهر؟ چرا افتاده؟ تو اونجا بودی؟
    دستی بین موهای پریشونش می‌کشه و مشت می‌کنه.
    - آره، من اون‌موقع سر ساختمون بودم. یهو دیدم صدای فریاد میاد و یه چیز گلوله‌مانندی از ساختمون پرت شد پایین. خیلی صحنه‌ی بدی بود. جلوتر که رفتم دیدم صورتش پر از خونه. سرش به جدول برخورد کرده بود و نصفه جمجمه‌ش شکسته بود.
    صداش می‌لرزه. ملتهب و با دلهره‌ای که از یادآوری صحنه، به وجودش نشسته، ادامه میده:
    - مغزش بیرون ریخته بود. همه‌جا پر بود...
    نمی‌ذارم بیشتر از این توی عذاب یادآوری فرو بره.
    - آروم باش کیانمهر. چته؟! خیله‌خب، نفس عمیق بکش.
    برای لحظه‌ای مکث می‌کنه و ناگهان تماماً به‌طرفم برمی‌گرده و مسلسل‌وار ادامه میده:
    - یاخدا! سنش خیلی کم بود کیاراد. بچه بود. حالا باید چی‌کار کنیم؟ وای چه بلایی سر شرکتمون میاد؟ بابا می‌دونه؟ من چیزی بهش نگفتم.
    حق داره. دلش خیلی نازکه. تابه‌حال مرگ یه آدم رو از نزدیک ندیده بود. حیرون شده. با تحکم چشم به نگاه لرزونش می‌اندازم و فریاد می‌کشم:
    - آروم باش، چته؟ برای چی خودت رو باختی؟ به شرکت چه ربطی داره؟ بس کن دیگه. یه‌کم به خودت مسلط باش. آبرو حیثیت برام نذاشتی.
    با چشم اشاره‌ای به سرباز می‌اندازم. از وقتی سوار ماشین شده یه کلمه هم حرف نزده. فقط گوش میده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    پاهای سنگین و کرختم رو بلند می‌کنم و همراه افسر پلیس به داخل ساختمون می‌ریم. جلوی اتاقی می‌ایسته و بعد از اجازه‌گرفتن ما رو به داخل اتاق می‌فرسته.

    افسر شیفت که با دقت به روی سرشونه‌ش، متوجه میشم سروانه، نگاه دقیق و کنجکاوی به ما می‌اندازه. سلام می‌کنیم که با سر جواب میده و میگه:
    - آقایون مهردادیان، بفرمایید بشینید.
    تشکر می‌کنیم و روی صندلی‌های کنار جلوی میزش می‌نشینیم. دو دستش رو روی میز می‌ذاره. برای چند لحظه‌ای با خودکار آبی‌رنگش بازی می‌کنه و میگه:
    - من سروان صبوری هستم و قراره روی پرونده شما کار کنم. خودتون در جریان هستید که چه اتفاقی افتاده. چندتا سؤال می‌پرسم، لطفاً با نهایت دقت جواب سؤالای ما رو بدید.
    برگه‌ای از روی میز برمی‌داره، نگاهی بهش می‌اندازه و ادامه میده:
    - این پسر رو چقدر می‌شناختید و اصلاً چطور به شما معرفی شد؟
    نگاهی کوتاهی به کیانمهر می‌اندازم که از چشم تیزبین سروان دور نمی‌مونه. دیگه تعلل نمی‌کنم و جواب میدم:
    - این پسر از گلستان برای کارکردن اومده بود و از طرف سرکارگر به ما معرفی شد. نوزده ساله بود، وضعیت مالی خوبی نداشت، خونواده‌ش همه گلستانی بودن و تنها توی این شهر زندگی می‌کرد.
    - وضعیت اخلاقیش چطور بود؟
    گوشه‌ی کت مشکیم رو می‌گیرم و مرتب می‌کنم.
    - راستش چون این پروژه خیلی آهسته طی می‌شد ما خودمون کمتر بهش سر می‌زدیم و هروقت هم که رفتیم مشغول کار کردن بود. اگه هم احیاناً مورد اخلاقی داشت، حتماً اوستاکار یا سرکارگر به ما می‌گفتن.
    - یا شاید هم زیرسبیلی رد کردن!
    به دست‌هایی که زیر چونه‌ش گذاشته نگاه می‌کنم. چهره‌ش سخت و غیرقابل‌نفوذه.
    - تا اونجایی که من می‌دونم نه.
    ابروهاش رو بالا می‌اندازه و هم‌زمان دستش رو از زیر چونه برمی‌داره.
    - همیشه دونستن ما کافی نیست.
    از جاش بلند میشه. همچنان خودکار توی دستشه که به‌طرف پنجره میره. نگاهی به بیرون می‌اندازه و برمی‌گرده. در حین نشستن نگاه نافذی به سرتاپای رنگ‌پریده‌ی کیانمهر می‌اندازه و مخاطب قرارش میده:
    - خب آقای مهردادیان کوچک! شما سر صحنه حضور داشتید، درسته؟
    «درسته» رو جوری با اعتمادبه‌نفس گفت که انگار به شم پلیسی چیزهایی رو بهتر از ما می‌دونه!
    کیانمهر سرش رو بالا میاره و با صدایی ضعیف که حاصل از ضعف دیدن جسد بی‌جون پسر گرگانیه، جواب میده:
    - بله، من امروز برای نظارت به کار بچه‌های شرکت خودمون اونجا حاضر بودم.
    - اوضاع چطور بود؟
    کمی لب‌هاش رو به هم فشار میده و با تردید زمزمه می‌کنه:
    - اوضاع خیلی عادی بود. بچه‌ها کارشون رو انجام داده بودن و من هم در حال رسیدگی به وضعیت ساخت‌و‌ساز بودم.
    - با مورد مشکوک،‌ رفتار یا حالتی هرچند ساده، برخورد نداشتید؟
    کمی روی صندلی جا‌به‌جا میشه. هنوز نتونسته خودش رو پیدا کنه. نمی‌فهمم چرا این اتفاق این‌قدر برای کیانمهر سنگین تموم شده!
    - نه‌خیر، عرض کردم همه‌چیز عادی بود.
    - از لحظه‌ی حادثه با جزئیات کامل برامون تعریف کنید.
    این سروان هم دست‌بردار نیست. واقعاً حال برادر من رو نمی‌بینه؟ چه نیازی به این همه سؤال پشت‌سرهم داره، نمی‌دونم!
    - با سرکارگر و مهندس مجری پروژه در حال صحبت کردن بودیم، البته فقط من و مهندس، سرکارگر می‌خواست مطلبی بگه که اون اتفاق افتاد و فرصت نشد...
    لحظه‌ای مکث می‌کنه، انگار یادآوری اون صحنه‌ها عذاب سختی براش داره. دستش رو جلوی دهنش می‌گیره و به فکر فرو میره که سروان بی‌صبرانه میگه:
    - خب، ادامه بدید چه اتفاقی افتاد؟
    - ساختمون خیلی بلند بود. کارگرا بالای آخرین طبقه حضور داشتن و مشغول کار بودن. من سرم توی نقشه بود که ناگهان صدای فریادی شنیدم. به‌سرعت سرم رو به‌طرف صدا برگردوندم...
    بی‌اراده سکوت می‌کنه و کمی به فکر فرو میره. واکنش‌هاش عصبی شده. محکم دسته‌ی صندلی رو توی دست گرفته و سروان با دقت به تغییر رفتاریش نگاه می‌کنه. بعد از نفس‌گرفتن کوتاهی ادامه میده:
    - که دیدم یه نفر داره به پایین پرت میشه. همه‌چیز توی یه ثانیه اتفاق افتاد. بعدش هم همه سمت اون آدم دویدن. وقتی صورتش رو برگردوندن تازه متوجه شدم کی بوده.
    - سرِ کار رفتارش عادی بود؟ با کسی مشکل شخصی نداشت؟
    کیانمهر کلافه و کمی عصبی جواب میده:
    - برادرم خدمتتون عرض کردن، ما زیاد اونجا نمی‌رفتیم؛ اما تا جایی که باخبریم نه.
    سرش رو به معنای فهمیدن تکون میده. چند لحظه‌ای با برگه‌های روبه‌روش کار می‌کنه. موهای جوگندمی و چند چین آروم گوشه‌ی چشم‌هاش، حکایت از مردی سی‌وخورده‌ای نزدیک به چهل داره که زودتر از وقت موعود به روند پیرشدن دچار شده. معلومه خیلی تیز و سخت‌گیره.
    چند لحظه بعد سرش رو بلند می‌کنه و با یه نگاه اجمالی به هر دومون میگه:
    - می‌دونید که پای شرکت شما توی این ماجرا گیره. یه انسان به دلایل نامعلومی از بالای ساختمون به پایین پرت شده. طبق گزارشای رسیده از صحنه، هنوز مشخص نشده که به قصد خودکشی از بالای ساختمون خودش رو پرت کرده یا اینکه کسی یا احیاناً کسانی خواستن از روی زمین محوش کنن! احتمالش هم زیاده شرکت شما ایمنی کار رو رعایت نکرده وغیره.
    ما به بررسیای بیشتری نیاز داریم؛ پس تا اون زمان از شهر خارج نشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    کیانمهر از اتاق بیرون میره؛ اما من غرق در این فکرم که چطور باید به بابا بگم توی این مدت چه چیزهایی رو ازش پنهون کردم؟ چطور بگم این‌همه اتفاقات مختلف توی شرکت افتاده و من هیچ‌کدوم رو بهش نگفتم؟! چطور بگم تموم این مدت صحنه‌سازی می‌کردم که همه‌چیز خوبه و اوضاع عادیه، وقتی که نه اوضاعی عادی بود و نه چیزی سر جاش؟ اون از دزدی‌های ممتد، اون از خراب‌کاری‌های اخیر توی شرکت، اون از اخطار رسمی و عوض شدن مصالح و حالا هم مرگ یه کارگر! این‌ها نمی‌تونن بی‌ارتباط باشن. یه چیزی این وسط هست که حس می‌کنم به هم بی‌ارتباط نیست. نگین هم شورش رو درآورده! تا کی باید بگم بجنب تا اوضاع از دستمون در نرفته، که الان دیگه رفته! هرچی هست باید زیر سر کسی باشه که نمی‌خواد سر به تن من یا شرکت باشه.
    دودلی جایز نیست، توی این شرایط به تجربه‌ی بابا احتیاج داریم. گندش دراومده، نگم نمیشه.
    به در اتاقش می‌رسم، دو تقه به در می‌زنم. ناگهان بین تشویش‌های ریخته شده توی وجودم، فکر شیرینی بین تب‌وتاب ذهنم جون می‌گیره. بابا همیشه ما رو از صدای درزدن‌هامون تشخیص میده؛ به‌خاطرهمین هم هیچ‌وقت نمی‌پرسه کیه؟ صدای پر از ابهتش رو می‌شنوم که بلند میگه:
    - بیا تو دیگه بابا. چند بار بگم بفرمایید؟!
    باز هم بدون اینکه بپرسه تشخیص داد. بابا با این‌همه تیزی چطوری خراب‌کاری‌های اخیر رو نفهمید؟! زیادی به من اطمینان داره یا... از بی‌حواسی خودم خنده‌م می‌گیره و در رو باز می‌کنم. توی این ولوله، عجب خنده‌های ژکوندی بهم دست میده! بابا با دیدن چهره‌م که هنوز رگه‌هایی از لبخند درش حاکمه، عینک مطالعه‌ش رو برمی‌داره و زمزمه می‌کنه:
    - پسرجان چرا داخل نمیای؟ نشستی پشت در به چی می‌خندی؟!
    - هیچی، همین‌طوری.
    نگاه بامزه‌ای می‌اندازه که حاکی از این حرفه که «خر خودتی فرزندم.» دست از تحلیل این چند لحظه برمی‌دارم و یاد خراب‌کاری‌های پیش‌اومده می‌افتم. ناخودآگاه ابرو در هم می‌کشم که از چشمای تیزبین بابا دور نمی‌مونه.
    - چی شده بابا؟
    - بابا من باید یه چیزی بگم که گفتنش یه‌کم سخته.
    متوجه‌ی تغییر چهره‌ش به‌سمت نگرانی میشم. کت مشکی ساده، اما شیکش رو مرتب می‌کنه. پاهاش رو تکون میده که صدای جیرجیر کفش ورنی مشکی‌رنگش به گوش می‌رسه. بابا خوب می‌دونه با این لحن حرف زدن من، یعنی یه مقدار بیشتر از یه‌کم!
    - بابا...
    شروع به حرف زدن می‌کنم و با تمام نرمی ممکن توی صدام، همه‌ی ماجراهای اخیر رو که ازش پنهون کردیم تعریف می‌کنم. کم‌کم اخماش به هم گره می‌خوره و نگاه نافذش چشم‌های پشیمونم رو به بازی می‌گیره. شرم می‌کنم از نگاهی که داره حاصل یه عمر زحمتش رو به‌خاطر چند صباحی اعتماد به پسر جوونش، در حال از دست رفتن می‌بینه. سرم رو پایین می‌اندازم، عرق‌های درشتی از پیشونیم به پایین می‌ریزه. بد کردم در حق زحمت‌های بابا؛ ولی هنوز هم میشه شرکت رو نجات داد، اگه بابا کمکم کنه و از نفوذش استفاده کنه. چند دقیقه‌ای به سکوت می‌گذره و اخم‌های بابا هرلحظه بیشتر در هم فرو میره. بهش حق میدم اگه از این‌همه بی‌لیاقتی من خشمگین باشه؛ اما می‌دونم همیشه بهترین راه رو انتخاب می‌کنه، می‌دونم عصبانیه؛ اما آدم بروز خشم نیست و با سیاست‌تر از این حرف‌هاست.
    - اگه ایرادی توی اَعمال توئه مشکل از تربیت منه. اینکه تو تموم اتفاقاتی رو که توی شرکت گذشته از من پنهون کردی و جوری صحنه‌سازی کردی که انگار مشکلی وجود نداره، باز هم ایراد از منه. شاید اگه روزی که وارد اینجا شدی بهت نمی‌گفتم ازاین‌به‌بعد همه‌چیز فقط پای توئه و تو مسئولی، امروز از ترس ملامت یا شاید اینکه فکر کنی تو رو بی‌لیاقت می‌دونم، این ماجرا رو پنهون نمی‌کردی و یادت نمی‌رفت انسان همیشه به تجربه‌ی بزرگ‌ترش هم احتیاج داره.
    حرفی در برابر صحبت‌های درستش ندارم. نگاهی ندارم که قدرت تاب‌آوردن در مقابل چشم‌های بابا رو داشته باشه. چی بگم که از بار گناهم کم بشه؟! چی می‌تونم بگم؟! شرم سرم رو خم می‌کنه، از جا بلند میشم و بی‌حرف از اتاق بیرون میرم. خوب می‌شناسمش، الان توی عصبانیت نه حرفی می‌زنه و نه تصمیم می‌گیره. صبر می‌کنه و از طریق خودش وارد میشه. به اتاقم برمی‌گردم و مشغول کار میشم.
    ساعت چنده؟ آخ خدا! ساعت... فقط یه ساعت تا پایان ساعت کاری باقی مونده. کش‌وقوسی به بدن خسته‌م میدم و دوباره مشغول‌ به‌ کار میشم که در اتاق به صدا درمیاد و منشی وارد میشه. جدیداً زیاد به خودش می‌رسه!
    - آقای مهندس، پیک‌موتوری این بسته رو برای شما آوردن.
    تشکر می‌کنم و بسته رو ازش می‌گیرم. کادو شده‌ست و روبان مشکی‌رنگ و بزرگی روی در جعبه وصل شده. یه نگاه سرسری بهش می‌اندازم که نوشته‌ی قرمزرنگی توجهم رو جلب می‌کنه. روی یه کارت‌پستال کوچیک نوشته شده و کنار روبان آویزونه. «بازش کن جناب کیارادخان، نوه‌ی ارسلان‌خان.»
    مگه میشه؟! این چیه دیگه؟! بسته رو باز می‌کنم. نوه‌ی ارسلان‌خان؟! بابابزرگ من چه ربطی به این بسته داره؟ داخل بسته‌ی کوچیک رو به جست‌وجوی رد و نشونی باز می‌کنم. برگه‌ای تاخورده دیده میشه، با کمی دلهره که گواهی این روزهای دلم شده بازش می‌کنم.

    «قسم به بارانی که آن شب می‌بارید...
    باران ببار و تنگ حوصلگی مكن
    آب اگر از سر نگذشته باشد
    کشتی نوح نخواهد رسید»

    *شعر از محمد شمس لنگرودی
    ناخودآگاه دست‌هام می‌لرزه. منظورش چیه؟! «قسم به بارانی که آن شب می‌بارید...» یعنی چی؟ چرا دوباره این جمله رو اول نامه تکرار کرده؟! این آدم کیه؟! چی از من و اون شب بارونی می‌دونه؟ با این شعر چه چیزی رو می‌خواد بفهمونه؟! چی از جونم می‌خواد؟ روح من سال‌هاست عذاب می‌کشه، این عذاب عُظما دیگه از کجا پیدا شده‌!

    پیشونی‌م رو به دو دستم تکیه میدم و چشم‌هام رو می‌بندم. ترس، دلهره و تشویش همه‌ی وجودم رو گرفتن، بدنم داغ شده. دست خودم نیست، وجودم شعله‌ی آتیشی شده که می‌سوزونه.
    «کیاشا! بعد از تو، ببین چی به سرم اومده؟! این کیه که شده چکش عدالت و می‌خواد انتقام مرگ تو رو از من بگیره؟ آره... تو...
    برادرم! یا شاید... اون شب کسی نبود، کسی ندید. این از کجا سر درآورده؟!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    گوشی رو توی دستم می‌گیرم. تابه‌حال چندین بار صدای زنگش روی اعصابم رفته. با حرص گوشی رو برمی‌دارم، صدای شاکی کیانمهر توی گوشم می‌پیچه.
    - کجا رفتی شلغم؟! حواست هست چند بار زنگ زدم؟ می‌دونی چقدر بابای بیچاره‌م نگرانت شده؟! قرار بود کی تشریف بیاری نکبت؟! پرواز کیاچهر هم تأخیر داشته. اوف مغزم پوکید، نشستیم توی سالن فرودگاه [...]
    وقتی می‌بینه جوابی نمیدم لحظه‌ای سکوت می‌کنه و با تردید و کلافگی که توی صداش موج می‌زنه، می‌پرسه:
    - ها کن ببینم زنده‌ای تو؟ یه بله‌ای، بلایی چیزی بگو مرتیکه!
    - خودم رو می‌رسونم.
    با شنیدن صدام در عین عصبانیتش، حس می‌کنم از میزان نگرانی ناگهانیش کم شد. با تمسخر صداش رو روی سرش می‌اندازه و ادامه میده:
    - اِ هنوز هم بلدی حرف بزنی! رو نکرده بودی!
    بی‌تأمل گوشی رو قطع می‌کنم و به‌سمت فرودگاه تغییر مسیر میدم. بین راه به ماندانایی زنگ می‌زنم که درست از روز مرگ اون پسر گلستانی دیگه پاش رو توی عمارت نذاشت و هربار که زنگ زدم به یه طریقی من رو از سر خودش باز کرده! ذره‌ای با خودش فکر نمی‌کنه که توی این شرایط شاید وجودش بتونه مرهمی برای من باشه! شاید نه، حتماً می‌تونه! صدای ظریفش توی انحنای گوشی می‌پیچه:
    - جانم آقای من!
    - خانوم میای بریم فرودگاه؟
    - فرودگاه چرا؟
    صدای جیغ و هلهله بلند میشه. دست می‌زنن و تبریک میگن. احساس می‌کنم کمی از جمع فاصله گرفته؛ چون صدا داره کم و کمتر میشه.
    - کیاچهر و سانیا دارن از ماه عسل برمی‌گردن خانم حواس جمع!
    - ای وای! عزیزم چقدر دوست داشتم اونجا باشم؛ اما راستش رو بخوای بدجور گرفتارم، خودت که صداشون رو می‌شنوی، مراسم داریم. می‌دونی که نمی‌تونم بیام.
    کلافه و پرحرص میگم:
    - این چه عروسی‌ایه که تموم نمیشه؟ خانم چند روزه داری میگی عروسی؛ اما چرا تموم نمیشه؟
    صداش به‌طرز عجیبی مهربون میشه.
    - عزیزم فرداشب خود عروسی اصلیه، این مقدماتش
    بود. حتماً فردا بیای، یادت نره!
    چی‌کار کنم؟ این مدت اسیر نگاه‌های سؤالی بابا و کیانمهرم. چیزی نمیگن؛ اما از رفتار ماندانا تعجب کردن. مریم‌خانم گاهی با تردید سراغش رو ازم می‌گیره. درست از روزی که پسر گلستانی فوت کرد و برگشتم عمارت، نبود. حالا توی این روز که به مناسبت ورود کیاچهر و سانیا مهمونی هم توی عمارت داریم، نمی‌خواد بیاد.
    - خانوم شما با من بیا، من یه‌ساعته برت می‌گردونم.
    - عزیزم من بعداً میام عمارت می‌بینمشون.
    نفسم رو با شدت بیرون می‌فرستم. خشمم رو کمی کنترل می‌کنم و می‌غرم:
    - چه معنی میده زن بدون رضایت شوهرش چند روزی بذاره بره و پشت‌سرش هم نگاه نکنه، هان؟ مراسم داشتی عیبی نداره. یه روز، دو روز... چه خبره ماندانا؟! زن من نباید بیشتر از چند روز ازم دور باشه، بفهم.
    برای لحظه‌ای جا می‌خوره و سکوت می‌کنه.
    - اولاً شما مثل اینکه یادت رفته ما صیغه‌ایم، ثانیاً عروسی گرفتی برام که موظف باشم به حرفات گوش بدم؟
    از خشم فکم می‌لرزه. چند روزه نیست و جواب سربالا نصیب هربار زنگ‌زدنم شده، حالا هم با پررویی با من حرف می‌زنه.
    - با زبون خوش دارم بهت میگم برمی‌گردی خونه. من کاری ندارم عروسی بوده یا نه؛ ولی تو شرعی و قانونی زنمی.
    صدای تنفس پرحرصش رو از پشت گوشی می‌شنوم:
    - نه آقای محترم! من اسیر تو نیستم که بهم بگی کجا برم و نرم! همین‌جا می‌مونم. درضمن حواست هم باشه آقا، صیغه‌مون کمتر از یه ماه دیگه باطل میشه.
    - زنمی، مال خودمی. نه اون صیغه، نه اتمام مهلتش، هیچی نمی‌تونه تو رو از من جدا کنه. مگه اینکه...
    صداش مردد شده، بعد از ثانیه‌ای مکث صداش به گوشم می‌رسه:
    - مگه اینکه چی؟
    گوشی رو توی دستم جابه‌جا می‌کنم.
    - بماند!
    گوشی رو قطع می‌کنم و حرص‌ و کلافگیم رو روی پدال گاز خالی می‌کنم. طولی نمی‌کشه که به فرودگاه می‌رسم.
    از ماشین پیاده میشم و به‌طرف فرودگاه پرواز‌های خارجی راه می‌افتم. توی سالن چشم می‌گردونم و از دور متوجه‌ی پدر سانیا میشم. به‌طرفشون میرم. مادر و خاله‌ی سانیا و چندتا فامیل‌های صمیمیشون حضور دارن. لبخندی روی صورتم می‌نشونم و با تظاهر به حال فوق‌العاده خوب، با همه‌شون سلام‌وعلیک می‌کنم. چاره‌ای هم جز تحمل ندارم. مریم خانم گوشه‌ای ایستاده، آرزو هم با تکیه به دست بابا در کنارش انتظار می‌کشه. از کیانمهر خبری نیست؛ اما نگاه متعجب بابا به جای خالی ماندانا رو حس می‌کنم. عجیبه که خاله‌ی ماندانا ذره‌ای به فکر نبودنش نیست و هیچ واکنشی هم نشون نمیده.
    - بابا!
    - جانم؟
    همچنان سرم رو به دنبال کیانمهر، به‌ اطراف می‌گردونم و بابا هم یقه‌ی پیراهن سفیدش رو کمی مرتب می‌کنه.
    - کیانمهر کجاست؟
    - رفته اطلاعات پرواز ببینه کی می‌رسن.
    شاخ درمیارم و قیافه‌م جوری میشه که بابا متوجه میشه. لبخند آرومی روی لب‌هاش می‌شینه و نزدیک گوشم میگه:
    - من هم بهش گفتم مانیتور اطلاعات پروازا جلومونه و نیازی نیست از کسی چیزی بپرسی؛ ولی جوونه دیگه، به‌زور می‌خواست بره همون اطلاعات پرواز!
    برای لحظه‌ای حال بدم رو فراموش می‌کنم و می‌خندم. در همین زمان کیانمهر از دور دیده میشه و با خنده جلو میاد.
    - پدر و پسری چی می‌گید ریزریز می‌خندید؟
    بابا سرش رو صاف می‌کنه، از گوشه‌ی چشم نگاهی بهش می‌اندازه و با کمی اخم، به مانیتور اشاره می‌زنه و میگه:
    - داشتم به برادرت مانتیور اعلان پروازا رو نشون می‌دادم.
    برای اولین بار کیانمهر سرخ میشه و سرش رو پایین می‌اندازه؛ اما شونه‌هاش می‌لرزه. پرواز کیاچهر و سانیا به زمین می‌شینه. بعد از دقایقی با چهره‌هایی خندون و صورت‌هایی که معلومه روزهای خوبی رو پشت‌سر گذاشتن، به جمع ما وارد میشن و با همه دیدار تازه می‌کنن. کیاچهر وقتی از بقیه فارغ میشه، به‌طرف من میاد، محکم بغلم می‌کنه و در گوشم میگه:
    - دلم برات تنگ شده بود روانی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    کلافه دستی به صورتش کشید. کمی ته‌ریش روی صورتش نشسته. همیشه خوش‌تیپ و جذاب لباس می‌پوشه و امروز هم از این قاعده مستثنی نیست.
    با حس زیبایی که ته دلم ریشه زده، به قامت برادرم خیره میشم. کی گفته دل یه برادر نمی‌تونه برای قامت رعنا و جذابیت برادرش غنج بره! برای قد بلندش، برای حضورش، برای پشتی که به بودنش گرمه و دلی که با قوت قلب دادن‌هاش آروم می‌گیره.
    هرچقدر اون عصبیه، من آرومم. نگاه‌های گاه‌و‌بی‌گاهم رو حس می‌کنه. چند بار زیرچشمی نگاهم می‌کنه؛ اما در آخر طاقت نمیاره و با ابروهایی بالا رفته، می‌پرسه:
    - امروز چت شده هی نگاه می‌کنی؟ شاخ روی سرم درآوردم یا به‌جای ریشام چمن دراومده؟!
    به کلافگی و اضطرابش می‌خندم. از رفتارم بیشتر تعجب می‌کنه و خبر نداره امروز می‌خوام تکیه‌گاهش باشم، از جون مایه بذارم و کاری کنم از بلاتکلیفی دربیاد. زیاد منتظرش نمی‌ذارم.
    - داشتم توی چهره‌ی تو، تصویری از خودم پیدا می‌کردم. می‌خواستم ببینم چقدر به من شبیه شدی و یه‌کم هم به این فکر می‌کردم که چقدر می‌تونی جذاب باشی!
    با حرص سری تکون میده و میگه:
    - من دارم از دست میرم، تو به فکر جذابیت منی!
    دست آزادم رو از جلوی دهنم مشت می‌کنم و بی‌صدا می‌خندم. از لرزیدن شونه‌هام متوجه میشه و با حیرت می‌پرسه:
    - تو امروز چت شده؟ بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم! جنی شدی؟ جای فکر کردن به حال و روحیه‌ی برادرت، فکر نگاه گیرامی!
    بیشتر می‌خندم که «زهرمار» کشیده‌ای زیر لبی میگه و به جلوش خیره میشه. مدتی می‌گذره و آدرس رو برام زمزمه می‌کنه. ته حرف‌هاش آه پرصدایی می‌کشه. خنده‌م رو قورت میدم و نگاه تیزم رو به چشم‌هاش می‌دوزم.
    - آماده‌ی شنیدن هر حرفی باش. امروز نمی‌ذارم قسر در بره. جوری به حرف میارمش که از ب بسم‌الله زندگیش تا پ پایانش رو یه‌نفس تعریف کنه.‌ غم چیزی رو نخور. به حرفاش اعتماد نکن؛ از یه معتاد بی‌سروپا ممکنه حرف درستی بیرون نیاد. مبادا حرفی زد غیرتی بشی و بخوای دعوا راه بندازی. جایی که لازم باشه خودم دندوناش رو خرد می‌کنم!
    بی‌صدا با سر حرف‌هام رو تأیید می‌کنه؛ اما من امیدی ندارم اجراش کنه و فقط منتظر عکس‌العمل من بمونه! از ذهنیت خودم کلافه میشم و بی‌اراده شونه‌هام رو به علامت نه بالا می‌برم.
    به کوچه‌ای داغون توی پایین شهر می‌رسیم. خونه‌هایی که از سرووضعشون پیداست صاحب‌خونه‌هاشون وضعیت مالی درستی ندارن. تقریباً وارد بدترین کوچه می‌شیم. هرچی جلوتر می‌ریم کوچه‌ها تنگ و باریک‌تر میشن و به بافت قدیمی نزدیک می‌شیم. اگه روزگاری توی این شهر زلزله بیاد، چند درصد از خونه‌های اینجا می‌تونه دوام بیاره و صاحبش رو بی‌سرپناه نکنه؟ اصلاً دوام میارن یا به تلی از خاک تبدیل میشن؟! طبق محاسبات مهندسی نه؛ چون استقامت و زیرساخت خوبی ندارن! امیدوارم که خود این خونه‌ها رحم کنن و به صاحبشون وفادار بمونن!
    به خونه‌ای می‌رسیم که بیشتر شبیه مخروبه به نظر می‌رسه. با اشاره‌های کیانمهر ماشین رو متوقف می‌کنم و پیاده می‌شیم. هم‌قدم به در خونه می‌رسیم و کیانمهر سنگ کوچیکی برمی‌داره و محکم به در می‌زنه. از سروصدای ایجادشده، چند نفر از همسایه‌ها با کنجکاوی سرک می‌کشن و با دیدن لباس‌های مارک‌دار و مدل ماشین، با تعجب به ما خیره میشن که باعث تشدید بی‌حوصلگی کیانمهر میشه و همچنان که در می‌زنه با پا روی زمین ضرب می‌گیره.
    بعد از چند دقیقه‌ای صدای خش‌دار و بی‌حالش که از همین‌جا داد می‌زنه خماره، به گوش می‌رسه. کیانمهر با حرص زمزمه می‌کنه:
    - مردک معلوم نیست چقدر کشیده!
    - آروم باش، هنور اول کاره، نباید خودت رو ببازی.
    به پشت‌سرش دست می‌کشه و مضطرب میگه:
    - آخرِ همه‌ی داستانا خوش نیست!
    - اما همیشه یه زمانی توی زندگی میاد که طعم خوشبختی رو حس کنی؛ پس نگران حرفایی که ممکنه بشنوی نباش و برای چیزی که اتفاق نیفتاده نگرانی به خرج نده.
    بعد از دقایقی که برای برادرم مثل یه قرن گذشت، بالاخره صدای کشیده شدن دمپایی پلاستیکی روی موزاییک به گوش رسید و در زهواردررفته‌ی آلونکش رو باز کرد. با دیدن کیانمهر سری تکون داد و با چشم‌های خمارشده‌ش گفت:
    - باز هم که تویی مهندس. چی از جون ما می‌خوای؟
    با نگاهی به سرتاپای من، پوزخند اعصاب‌خردکنی زد و رو به کیانمهر ادامه داد:
    - رفتی بزرگ‌ترت رو آوردی یا آق دوماد بداقبالمونه؟
    با آدم بی‌منطقی درافتادیم که تنها وسیله‌ی دفاعیش نه قدرت بازوشه و نه تواناییش! فقط زبون نیش‌ ماری داره که اگه دقت نکنه به باد رفته. کیانمهر به وضوح خشمگین میشه و با صورتی برافروخته جواب میده:
    - به تو ربطی نداره!
    اجازه‌ی حرف زدن بیشتری بهشون نمیدم. اگه پای حرف این جماعت وایستی این رو از احترام نمی‌بینن، از ضعفت حساب می‌کنن و یه‌سره روی اعصابت راه میرن. در رو با دست هل میدم که با صدای بدی باز میشه. جدی و مقتدر مثل بابا، مردک رو کنار می‌زنم و وارد میشم. با تعجب به منی که بی‌اجازه وارد خونه‌ش شدم و حالا دست به جیب و اخم کرده نگاهش می‌کنم، خیره میشه و بعد از لحظاتی به‌طرفم میاد. ‌کیانمهر آروم داخل میاد و در رو می‌بنده. برای لحظه‌ای ترس رو توی چشم‌های عموی ناتنی می‌خونم. با صدای گرفته‌ای میگه:
    - چی از جونم می‌خواید که عین یابو سرتون رو پایین انداختید و داخل اومدید؟
    با چشم‌هایی به خون نشسته حرفش رو توی ذهن مزه‌مزه می‌کنم و شمرده میگم:
    - هنوز از مادر نزاییده کسی که بتونه درشت بار کیاراد بکنه.
    با یه دست محکم یقه‌ش رو می‌گیرم و به دیوار می‌چسبونم. بعید می‌دونم جز خشونت چیزی بتونه این مرد رو به راه بیاره و اطلاعاتی که می‌خوایم رو به ما بده! به‌خاطر سبک‌وزنی، در برابر هیکل بزرگ و ورزش‌کاری من نمی‌تونه مقاومت کنه. وقتی که خودش رو اسیر چنگالم دید و فهمید تاب مقاومت نداره، ترس توی چشم‌هاش جون گرفته، وحشت کرده و قافیه رو باخته؛ وقت سؤال پرسیدنه.
    - ببین مرتیکه، اومدیم چندتا سؤال ازت بپرسیم. وای به حالت اگه یع کلمه‌ش رو دروغ یا پس‌وپیش بگی! عین بچه‌ی آدم جوابمون رو میدی و هرکس میره پی کارش. وای به حالت اگه فکر دیگه‌ای به سرت بزنه یا بخوای ما رو دور بزنی، بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی!
    تأثیر حرف‌هام رو از بین رنگ‌پریده و نگاه باخته‌ش تشخیص میدم؛ اما پرروتر از این حرف‌هاست.
    - چی می‌خواید بپرسید، اصلاً‌ به من ننه‌مرده چی‌کار دارید؟ من اگه شانس داشتم که روزگارم این نبود، برید خدا روزیتون رو جای دیگه‌ای حواله کنه.
    محکم‌تر به دیوار فشارش میدم، حس خفگی بهش دست میده. دستش رو بالا میاره تا قاب پنجه‌هام رو از دور گردنش خلاص کنه؛ اما موفق نمیشه و بریده‌بریده جواب میده:
    - دِ ولم کن. ‌‌اصلاً تو کی هستی، هان؟ صبر کن یه داد بزنم کل محل می‌ریزن اینجا، اون‌وقت می‌خوای چی‌کار کنی؟
    پوزخند صداداری گوشه‌ی لب‌هام می‌نشینه.
    - تو اگه کسی رو داشتی که به دادت برسه تا الان ساکت نمی‌نشستی؛ پس برو یکی دیگه رو بترسون مردک. درست جواب سؤالم رو میدی یا اینکه بلایی سرت بیارم که آدم هیچی، خر از شنیدنش تب کنه و پس بیفته؟!
    با چشم‌هایی که از پشت حدقه‌ی لاغر چشم‌هاش بیرون زده نگاهم می‌کنه و حرفی نمی‌زنه. سرم رو به‌سمت کیانمهر برمی‌گردونم و با اشاره‌ای بهش می‌فهمونم سؤالاتش رو شروع کنه. کیانمهر با کلافگی دستی به موهاش می‌کشه، قدمی به‌سمت ما برمی‌داره و کنارم می‌ایسته و میگه:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    - هرچی از زندگی ملیحه می‌دونی، از سیرتاپیازش رو باید توضیح بدی. بگو توی زندگی این دختر چی بوده و چی گذشته.
    دستم رو باز می‌کنم. راه تنفسش باز شده و راحت‌تر نفس می‌کشه. پقی می‌زنه زیر خنده و دندون‌های زردش رو به نمایش می‌ذاره.
    - شازده اون دفعه هم اومدی پرسیدی بهت جواب دادم. این سری دیگه دنبال چی می‌گردی؟
    قبل از کیانمهر رشته‌ی کلام رو توی دست می‌گیرم. این‌جور آدم‌ها زبونشون فقط با یه چیز باز میشه، اون هم چیزی نیست جزء... .
    - چقدر می‌خوای؟
    چشم‌هاش برق می‌زنه و با پررویی میگه:
    - هرچند از این شازده به ما رسیده؛ اما می‌دونی زیاد در جریان مظنه‌ی بازار نیست. خبر نداره هرچیزی چه قیمتی داره، خوشم اومد تو درعوضش خوب دستت توی حساب‌کتابه.
    دستم رو توی جیبم فرو می‌برم و تراول‌ها رو بیرون می‌کشم.
    - ببند حلقت رو! چقدر می‌خوای که از سیرتاپیاز رو بی‌کم‌وکاست و بدون ذره‌ای دروغ و کلک سوار کردن، بگی؟
    نگاه تیزی به چشم‌هام می‌اندازه تا از جدیتم مطمئن بشه. وقتی رنگی از شوخی یا سستی توی حرف‌هام نمی‌بینه، جدی میشه و میگه:
    - هرچی کرمت بیشتر، جزئیات بیشتر. راستش خبر نداری چی رو می‌خوام بهت بگم، اگه می‌دونستی مظنه دستت می‌اومد!
    قدمی به جلو برمی‌دارم، دست‌هام رو توی جیب شلوارم می‌ذارم و تأکیدوار زمزمه می‌کنم:
    - پس بگو؟
    - نچ، اول پول.
    چند دسته اسکناس رو جلوی چشم‌هاش می‌گردونم. با ذوق عجیبی به دست‌هام نگاه می‌کنه. ‌پوزخندی می‌زنم. گویا توی هزینه‌های موادش گیر کرده بوده!
    بعد از گرفتن پول‌ها اخلاقش برگشت، به ما تعارف کرد که روی زیلوی پهن شده توی حیاط بشینیم. دستی به یقه‌ی چرک پیراهن سفیدش کشید و بعد از نشستن بالاخره با تشر من شروع به حرف زدن کرد:
    - نمی‌دونم کدومتون دوماده؛ اما طاقت شنیدنش رو باید داشته باشه. حرفایی که می‌خوام بزنم قشنگ نیست؛ ولی به‌خاطر کَرَم این آق داداشمون مجبور شدم حقیقتا رو رو کنم. ملیحه بچه بود که برادرم با مادرش ازدواج کرد. برادرم زیاد آدم اهلی نبود؛ سروگوشش می‌جنبید. به زندگیش پایبند نبود. مادر این بچه‌ها هم مجبور شد خودش کار کنه و خرج این دو تا رو بده؛ اما نااهل بودن این برادر من یه چیزی فراتر از حدش بود. با هزارتا آدم کثیف‌تر از خودش حشرونشر داشت. هیچ حدومرزی برای کثافت‌کاریاش وجود نداشت. همه‌ی دوستاش آدمای عوضی و بی‌دروپیکری بودن؛ اما باز هم باهاشون رفت‌وآمد می‌کرد. هر شب بی‌سروصدا به خونه‌ش دعوتشون می‌کرد و توی حیاط‌پشتی خونه‌ش بساط منقل و قلیون و قمار به راه بود. مادر ملیحه هم از ترس توی یکی از اتاقا می‌رفت و در رو قفل می‌کرد؛ اما برادر من نااهلیش فراتر از این قضایا بود. روزی نبود تن‌وبدن این بچه‌ها رو سیاه و کبود نکنه. اما باز هم بی‌غیرت نبود؛ یعنی هیچ‌وقت بی‌ناموسی نمی‌کرد و اجازه نمی‌داد کسی به اون طفل معصوما نزدیک بشه. اما یه روز غفلت کردن؛ هم مادر ملیحه و هم برادر من. هر دو از خونه بیرون رفتن و ملیحه تنها موند. زنگ در خونه به صدا درمیاد. ملیحه هم میره در رو باز کنه. از سر بچگی و سادگی به‌طرف میگه تو خونه تنهاست و کسی نیست.
    مرده هم که معتاد و درب‌و‌داغون، مغزی توی سرش نمونده بود، با یه لگد در رو باز می‌کنه. به این طفلک... وقتی مادرش سر می‌رسه مرده فرار می‌کنه؛ اما دیگه جایی توی بدنش سالم نمونده بود.
    صدای آخ گفتن بلند برادرم، جونم رو به لرزه انداخت. ترسیده از صورت کبود و دردی که مثل یه سیاهی روی چهره‌ش غمباد شده، به‌سمتش میرم که ناگهان از جا می‌پره. حیرون و سردرگم دستش رو توی موهاش می‌کشه و رو به مردک فریاد می‌زنه:
    - لعنتی! لعنتی! لعنتی! دروغ نگو،‌ چرا چرت‌وپرت میگی؟ پولت کم اومده،‌ هان؟
    هانِ آخر رو با فریاد میگه. قلبم از داغی که به وجودش نشسته درد می‌گیره. حالش رو می‌فهمم و درد توی کلامش رو حس می‌کنم. تمام باورهاش به هم ریخته. دنیاش عوض شده. تصویری که از ملیحه داشت شکسته. رگ غیرت مردونه‌ش باد کرده و رگ‌های گردنش متورم شده. غرور مردونه‌ی برادرم بی‌صدا شکسته. با فریاد بلندی یقه‌ی عموی ملیحه رو می‌گیره و با چشمای به خون نشسته‌ای داد می‌زنه و میگه:
    - راستش رو بگو مرتیکه، راستش رو بگو تا همین‌جا جواز دفنت رو صادر نکردم. بگو تا آتیشت نزدم. بگو تا ننگ کشتن تو رو به سـ*ـینه نزدم.
    رنگ از صورت چروکیده‌ی عموی ناتنی پریده و بین دست‌های قدرتمند کیانمهر اسیر شده.
    - به خدا راست میگم. می‌خوای باور کن یا نکن؛ ولی ملیح از اون موقع داغون شد. مدت‌ها نمی‌تونست از ترس حرف بزنه. دست کسی بهش می‌خورد جیغ می‌کشید. عصبی و پرخاشگر شده بود. تا مدت‌ها با هزار بدبختی پول جور می‌کردن پیش روانپزشک می‌بردنش. بالاخره بعد از چند سال حالش بهتر شد. درس خوند و به جایی رسید، خانم مهندس شد؛ اما هنوز هم نمی‌تونه به مردا اعتماد کنه. تا حالا حتی اشتباهی دستت به کنار دستش خورده ببینی چه جیغی می‌کشه؟
    کیانمهر به فکر فرو میره. سردرگم و دیوانه‌وار عموئه رو هل میده و عقب‌عقب میره. دستی به صورتش می‌کشه و مثل دیوونه‌ها با خودش بلندبلند زمزمه‌وار میگه:
    - آره، آره، هیچ‌وقت نذاشت دستش رو بگیرم. اگه حتی اتفاقی و توی شرکت هم بهش نزدیک می‌شدم رنگش می‌پرید و با پرخاشگری فاصله می‌گرفت. من فکر می‌کردم به‌خاطر نجابتشه؛ واسه همین همیشه به اصولش احترام می‌ذاشتم. توی هفت سال دوستیمون یه بار هم دستش رو نگرفتم. یادته کیاراد؟ بهت گفتم خواستم از توی داشبورد وسیله بردارم، اشتباهی دستم به دستش خورد و اما...
    دستم رو روی شونه‌هاش می‌ذارم. سرش رو پایین می‌اندازه و همچنان با خودش حرف می‌زنه. به‌طرف عموئه حرکت می‌کنم، با زور و تهدید مطمئن میشم که به‌ظاهر همه‌ی حرف‌هاش راست بوده. بدون هیچ حرفی دست کیانمهر رو می‌گیرم و با خودم به‌طرف ماشین می‌برم. نباید بیشتر از این کوه غیرت و غرور برادرم جلوی یه مرد غریبه فرو بریزه.
    ماشین رو روشن می‌کنم. سعی می‌کنم هرچه زودتر از این محل دور بشم. کیانمهر توی شوک عجیبی فرو رفته. این دیگه چه مصیبتی بود؟! کیانمهر بعید می‌دونم بتونه این ماجرا هضم کنه. منطقیه؛ ولی این ماجرا توی تصورش نبود! عجب زندگی‌ای داشت این ملیحه! شاید هم واسه همین این‌قدر رفتارهای ضدونقیض داشت و پیشنهاد ازدواج کیانمهر رو قبول نمی‌کرد!
    سرم رو به‌طرفش برمی‌گردونم. کت مخمل مشکیش خاکی شده و ظاهر پریشونی پیدا کرده. صورتش گر گرفته، نکنه بلایی سرش بیاد!
    - کیانمهر! داداشم!
    جوابی نمیده. سکوتش عجیبه. چطور یهو این‌طوری توی خودش فرو رفته؟!
    چند دقیقه‌ای به سکوت می‌گذره و نگاه‌های گاه‌وبی‌گاه من، در کنار خشم و درون گُرگرفته‌ی کیانمهر گم میشه. دستش رو روی شیشه‌ی ماشین گذاشته و تکیه‌گاه سر پردردش کرده.
    به بلوار اصلی می‌رسیم. کیانمهر با صدایی که از زور غیرت و درد دورگه شده میگه:
    - من رو اینجا پیاده کن. خودت هم برو پیش زنت؛ عروسی منتظرته.
    «صدات جوری غم داره که می‌ترسم تنهات بذارم! حالا پاشم برم عروسی؟!»
    - نمیتونم تنهات بذارم.
    ناگهان از کوره درمیره و با خشم و استیصال فریاد می‌کشه:
    - برو کیا. برو نذار زنت احساس تنهایی بکنه. برو دیگه، چی از جون من می‌خوای؟! فهمیدی تموم این چند سال مثل یه هالو زندگی کردم؟! فهمیدی چه برادر احمقی داری؟! راست می‌گفتی که من کودنم. آره، کودنم که کور بودم و هیچی رو ندیدم. ابلهم که نفهمیدم دورم چه خبره. حالا دیگه می‌خوای چی رو ببینی، ها؟ ولم کن، چی از جونم می‌خوای؟
    سرعت رو کم می‌کنم و به تبعیت از خودش فریاد می‌کشم:
    - هوی چته؟! چه خبرته؟ چی داری واسه خودت میگی؟!
    فکر کنم تند رفتم. لحنم رو آروم می‌کنم و میگم:
    - آخه لامصب چطور می‌تونم تو رو توی این حال ول کنم و برم پی خوشی خودم؟! من برادرتم کیانمهر، دشمنت نیستم که برام مهم باشه تو احمقی یا نه. بعد هم الان چندین روزه زن من داره تنهایی خوش می‌گذرونه و یاد شوهرش نیفتاده؛ امشب هم به من احتیاجی نداره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    درمونده و داغون لب می‌زنه:
    - برو کیا.
    «کار من نیست. من نمی‌تونم توی این حال رهات کنم. اگه برم و بلایی سرت بیاد هیچ‌وقت خودم رو نمی‌بخشم. شما برادرا برای من از هرکسی عزیزترید. آخ گفتنتون برای من حکم زیرورو شدن وجودم رو داره. اگه برم و دیگه برنگردی چی؟ اگه رفتم و از تنهایی بلایی سرت بیاد چی؟ آخه من چطور می‌تونم برم؟ یه بار توی عمرم غفلت کردم، دیگه نه.»
    با مشت به در می‌زنه، سریع ماشین رو نگه می‌دارم. بدون هیچ حرفی از جا می‌پره و از ماشین پیاده میشه. ماشین رو درست پارک می‌کنم و بعد از قفل کردنش پیاده میشم. آروم و آهسته با فاصله‌ای به‌عمد که نمی‌خوام متوجه بشه، دنبالش راه می‌افتم.
    کمر برادرم زیر بار این حقیقت تلخ خم شده. وجودم می‌سوزه برای دردی که از چهره‌ی مردونه‌ی برادرم پیداست و من نمی‌تونم براش کاری انجام بدم.
    مدتی بی‌وقفه و با سرعت قدم می‌زنه. انگار می‌خواد دردش رو با قدم‌های محکم برداشتن به زمین بکوبه و از صدای برخورد کفش و لگد شدن دردهاش آروم بگیره. دلم می‌گیره؛ برادرم چه مظلومانه دردهاش رو فریاد می‌زنه.
    همیشه از همه‌ی ما مظلوم‌تر بود و قدرت فرو خوردن خشم و غضبش بیشتر. همیشه مظلومانه دردهاش رو فریاد می‌زنه. بعد از مرگ مامان با اینکه سن‌وسال زیادی نداشت؛ اما از دیدن کمر شکسته بابا، گریه‌های تلخ کیاچهر و گیجی مفرط من، با همه‌ی کودکیش فقط سکوت کرد و تموم دردش رو گاهی فقط با چند قطره اشک نشون می‌داد. تو همه تلخی‌هایی که روزگار به ما نشون داد،‌ کیانمهر از همه بیشتر صبوری کرد و غم‌هاش رو توی خودش ریخت. می‌ترسم از این‌همه دردِ پنهون‌شده. زخم‌هاش توی تنش هست؛ اما بروز نمیده. اگه روزی برسه که از جمع تموم این دردهای بی‌نهایت فریاد بشه و من نتونم کاری بکنم چی؟
    گوشی همراهم زنگ می‌خوره، سریع قبل از اینکه صداش خلوت کیانمهر رو بر هم بزنه، جواب میدم:
    - بله؟
    - کیاراد کجایی؟ مگه قرار نبود بیای؟ ساعت رو نگاه کردی؟
    - من الان کار دارم، نمی‌تونم بیام.
    صدای ظریفش که به درجه‌ی جیغ زدن رسیده، توی گوشی می‌پیچه:
    - یعنی چی نمی‌تونم بیام؟ توی کل سال فقط یه روز عروسی دخترعمه‌ی منه. کیاراد باید بلند بشی بیای، فهمیدی؟
    با حرص گوشی رو توی دستم فشار میدم و میگم:
    - نه نفهمیدم. دارم بهت میگم مشکلی پیش اومده. گیر کردم، چطوری بیام؟!
    نفس‌های پرخشمش توی گوشی می‌پیجه و با صورتی که حتی ندیده هم می‌تونم بگم قرمز شده میگه:
    - چه مشکلی؟ چه مشکلی که نمی‌تونی برای دو-سه ساعت ازش دل بکنی؟
    - دختر تو چرا من رو درک نمی‌کنی؟! میگم نمی‌تونم بیام، بگو چشم.
    به حالت تمسخر و با پوزخندی که صداش به گوشم می‌رسه، جواب میده:
    - باشه، چشم آقاکیاراد؛ ولی یادت باشه امشب اگه اومدی که هیچی، نیومدی دیگه من رو نمی‌بینی.
    ناگهان چشم‌هام می‌لرزه. خون توی صورتم می‌دوئه و نبضم تند می‌زنه. تا حد ممکن جلوی فریاد زدنم رو می‌گیرم و از زیر دندون‌هایی که به هم ساییده میشه می‌غرم:
    - تو غلط می‌کنی، مگه دست خودته؟!‌ تا همین‌جاش هم زیاد مراعاتت رو کردم. یادت رفته چه نقشی داری و خونه‌ت کجاست؟
    - خونه‌م رو خودم تعیین می‌کنم، نه تو. تو هم اگه مرد خوبی هستی جایگاه مرد بودنت رو ثابت کن و عین شوهرای خوب اینجا بیا.
    نفسم رو آزاد می‌کنم و با تمام وجود هوا رو می‌بلعم.
    - این دفعه‌ی سومیه که دارم میگم نمی‌تونم.
    - و این دفعه‌ی آخریه که دارم بهت میگم، نیای ما رو به‌خیر و شما رو به‌سلامت!
    گوشی رو قطع می‌
    کنه و من حیرون از این‌همه تغییر رفتار ماندانا میشم؛ دختری با اون شور و حرارت و مهربونی که توی این چند سال می‌شناختم از کی تا حالا این‌طوری شده؟! صداش از کی تا حالا دیگه رنگی از عشق نداره و سرد شده؟! از کی تغییر کرد که من نفهمیدم؟!
    سرجام بی‌حرکت می‌ایستم، شوک عجیبی بهم دست داده. این صدایی که این‌طور با خشم و نفرت اسمم رو فریاد زد، صدای ماندای عاشق همیشگی من نبود!
    دستی از پشت روی شونه‌م می‌شینه، سریع سرم رو برمی‌گردونم و با چهره‌ای قرمز از نهایت درد و چشم‌های متعجب کیانمهر رو‌به‌رو میشم که میگه:
    - چی شده؟ دیدم داری پشت‌سرم میای؛ اما یهو ایستادی و حالِت عوض شد. اتفاقی افتاده؟
    با غیظ عجیبی که دست خودم نیست، نگاهش می‌کنم. دستش رو از روی شونه‌م پس می‌زنم و به‌سمت خیابون حرکت می‌کنم. دستم رو برای تاکسی گرفتن بلند می‌کنم، ماشینی جلوی پام می‌ایسته. عقب می‌شینم. قبل از بسته شدن در، کیانمهر خودش رو به‌سرعت کنارم جا می‌کنه و با همون نگاه سؤالی به نیم‌رخ راست صورتم خیره میشه.
    دوباره سؤالش رو تکرار می‌کنه. گیج و سردرگمم،‌ به‌زور اصوات رو به هم متصل می‌کنم و لب می‌زنم:
    - خیلی عوض شده بود.
    به ماشین که می‌رسیم، سوار می‌شیم و به‌طرف عمارت می‌رونم. یه دوش سریع می‌گیرم و بعد از سشوارکشیدن و سامون‌دادن به موهام، همراه کت‌وشلوار سرمه‌ایم، کراوات صورتی‌رنگی رو می‌زنم که صبح ماندانا پیامک داده و سفارش کرده بود حتماً بزنم.
    به محل عروسی می‌رسم. با آشناها احوالپرسی می‌کنم. به ماندانا که نزدیک میشم با خنده و شادی‌ای که روی چهره‌ش نقش‌ بسته، مواجه میشم و تعجب می‌کنم از این‌همه تغییر! ماندانا از کی می‌تونست این‌همه متفاوت باشه و نقاب به چهره بنشونه که من نفهمیدم؟! از کی تا حالا دیگه اون دختر یک‌رنگ و ساده نیست؟! از کی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا