- عضویت
- 2017/02/06
- ارسالی ها
- 1,543
- امتیاز واکنش
- 22,715
- امتیاز
- 861
***
از روشویی بیرون میام و به چهرهی غرق در خواب ماندانا خیره میشم. موهاش دور صورتش ریخته و چشمای درشتش زیر پلکهای خوابآلودش مخفی شده. آروم و پاورچین نزدیکش میشم. دستم رو جلو میبرم و طرهای از موهای مواجش رو از روی صورتش کنار میزنم. صورت بامزهش دلم رو قلقلک میده. سرم رو به صورتش نزدیک میکنم. چشمهام رو میبندم و آروم بـ*ـوسـهای روی پیشونیش میزنم. از تماس لبهام تکون میخوره. عین برقگرفتهها سریع بلند میشم و بهحالت قبل برمیگردم و نفس حبسشدهم رو بیرون میفرستم. اصلاً چرا هول شدم؟ زنمه، زن خودم. از کار خودم خندهم میگیره. دوباره روی صورتش خم میشم و با چاشنی قلقلک بیدارش میکنم. چشمهای درشتش برای لحظهای بهتزده توی چشمهام خیره میشه؛ اما به ثانیه هم نمیکشه که با قلقلکهای من از جا میپره و شروع به خندیدن و جیغزدن میکنه.
- کیاراد! خیلی بدجنسی! آدم زنش رو اینجوری از خواب بیدار میکنه؟ خیلی نامردی! نکن دیوونه! معدهم درد گرفت.
بهطرفش جهش میزنم که جیغ بلندتری میکشه و به گوشهی دیگهای از اتاق میپره.
- آره عزیزم! زن هم زنای قدیم. قبل از شوهر از خواب بیدار میشدن و رخت و لباسش رو آماده میکردن. حالا زن من تا لنگ ظهر گرفته خوابیده!
موهای بلندش رو از صورتش کنار میزنه.
- اون دورهی قدیم بوده. اونا شوهرداری بلد نبودن. باید بیان از ما جدیدیا یاد بگیرن آقا!
- عه! که یاد بگیرن!
بهسمتش خیز برمیدارم. جیغ میزنه. از روی مبل میپره و خودش رو به در میرسونه. قبل از اینکه دستش به دستگیره برسه، از پشت اسیرش میکنم. میخنده. سرم رو بین موهای پریشونش فرو میبرم و تکون میدم. مورمورش میشه و قهقهه سر میده. سرم رو بالا میارم و توی چشمهاش خیره میشم. حسم رو میفهمه و گلگون میشه.
بهسرعت ازش جدا میشم و از اتاق بیرون میزنم. طبقهی پایین سوتوکوره. بابا و کیانمهر که سر کار رفتن و آرزو هم معمولاً بهمحض رفتن بابا از خونه بیرون میره. بهطرف آشپزخونه حرکت میکنم. مریمخانم جلوی ظرفشویی ایستاده و بشقابهای خشکشده رو جابهجا میکنه. با حس حضور من سریع به عقب برمیگرده. هین بلندی میکشه و میگه:
- وای مادر! تویی؟ ترسیدم. وقتی میای یه صدایی ایجاد کن. من دیگه جوون نیستم که شجاعت داشته باشم و سکته نکنم.
میخندم. با شرمندگی دستی بین موهام میکشم و میگم:
- خدا نکنه شما سکته کنی! قصدم ترسوندن نبود.
ناگهان آه بلندی میکشه. بهطرف سماور میره و در حین چایی ریختن، از صدای ماندانایی که لباس خوابش رو با بلوزوشلوار شیکی عوض کرده، برمیگرده.
- سلام سلام مریمجونجونی خودم.
این دختر کی میخواد یاد بگیره مریمخانم همسنش نیست که اینجوری صداش میزنه؟! دفعهی قبلی هم بهش گفته بودم؛ اما کو گوش شنوا؟! مریمخانم بهدقت به تیپ ماندانا نگاه میکنه و لبخند رضایتبخشی میزنه. با دیدن صورت شاد و سرحال ماندانا میگه:
- سلام دخترم. انشاءالله همیشه لبت به خنده باز بشه! مادر چقدر این بلوز سبز بهت میاد. لباست همرنگ چشمای کیارادمه!
جان؟ دهنم رو نمیتونم از تعجب جمع کنم. رنگ لباس ماندانا چه ربطی به رنگ چشمهای من داره؟ ماندانا به میز صبحانه نگاه میکنه و با دیدن شیر میگه:
- مریمجون برای من شیر نریز. نمیخورم.
مچ دستش رو میگیرم و وادرش میکنم روی صندلی کنارم بشینه. سرش رو بهطرفم برمیگردونه و میگه:
- جانم آقا؟
- امروز سر کار نرفتم که برای یه نهار دونفره بریم طبیعتگردی.
برق شوق از چشمهاش ساطع میشه و با هیجان میگه:
- آخ جون! خیلی وقت بود دلم هـ*ـوس جنگل کرده بود. بریم همون جنگلی که ازم خواستگاری کردی.
- چشم خانوم!
صدای بلندی هر دونفرمون رو از جا میپرونه و مثل همیشه پتکی میشه وسط نگاههای عاشقانهی من و زنم.
- کجا؟ میخواید برید گردش؟ اون هم تنهاتنها؟ آره دو کلاغ عاشق؟
بهتزده و با حیرت به کیانمهری نگاه میکنم که لباس بیرون تنشه؛ اما... ساعت چنده؟ به ساعت مچیم نگاه میاندازم، نُه صبحه.
- تو اینجا چیکار میکنی ملعون؟
صندلی سفید روبهرویی رو بیرون میکشه و در حین نشستن زمزمه میکنه:
- خونهی بابامه دیگه عشقم!
- درد و عشقم! تو مگه قرار نبود امروز سر کار باشی؟
با بیخیالی چایی من رو بهطرف خودش میکشه و تیکهای از نون جدا میکنه.
- نه، کِی؟
با حرص لبم رو میجوم و بلند و ممتد میغرم:
- کیانمهر!
لقمهی نون و پنیرش رو به دهن میبره و با صدای بلند مشغول جویدن میشه.
- جز اسم من کلمهی دیگهای بلد نیستی؟
با عصبانیت تیشرت قرمزم رو مرتب میکنم و کمی صاف میشینم.
- نه، من کلمه بلد نیستم. فقط در مقابل آدم زبوننفهمی مثل تو بلدم عمل کنم. بلند میشم چنان میزنم تو دهنت که سه دور دور خودت بپیچی.
بین حرفم میپره. خوب منظورم رو میفهمه.
- به جان شلغمت قسم از خود بابا مرخصی گرفتم.
- تو خیلی بیجا کردی! مگه نگفتم من نیستم، تو باید تو اون خرابشده باشی؟
از روشویی بیرون میام و به چهرهی غرق در خواب ماندانا خیره میشم. موهاش دور صورتش ریخته و چشمای درشتش زیر پلکهای خوابآلودش مخفی شده. آروم و پاورچین نزدیکش میشم. دستم رو جلو میبرم و طرهای از موهای مواجش رو از روی صورتش کنار میزنم. صورت بامزهش دلم رو قلقلک میده. سرم رو به صورتش نزدیک میکنم. چشمهام رو میبندم و آروم بـ*ـوسـهای روی پیشونیش میزنم. از تماس لبهام تکون میخوره. عین برقگرفتهها سریع بلند میشم و بهحالت قبل برمیگردم و نفس حبسشدهم رو بیرون میفرستم. اصلاً چرا هول شدم؟ زنمه، زن خودم. از کار خودم خندهم میگیره. دوباره روی صورتش خم میشم و با چاشنی قلقلک بیدارش میکنم. چشمهای درشتش برای لحظهای بهتزده توی چشمهام خیره میشه؛ اما به ثانیه هم نمیکشه که با قلقلکهای من از جا میپره و شروع به خندیدن و جیغزدن میکنه.
- کیاراد! خیلی بدجنسی! آدم زنش رو اینجوری از خواب بیدار میکنه؟ خیلی نامردی! نکن دیوونه! معدهم درد گرفت.
بهطرفش جهش میزنم که جیغ بلندتری میکشه و به گوشهی دیگهای از اتاق میپره.
- آره عزیزم! زن هم زنای قدیم. قبل از شوهر از خواب بیدار میشدن و رخت و لباسش رو آماده میکردن. حالا زن من تا لنگ ظهر گرفته خوابیده!
موهای بلندش رو از صورتش کنار میزنه.
- اون دورهی قدیم بوده. اونا شوهرداری بلد نبودن. باید بیان از ما جدیدیا یاد بگیرن آقا!
- عه! که یاد بگیرن!
بهسمتش خیز برمیدارم. جیغ میزنه. از روی مبل میپره و خودش رو به در میرسونه. قبل از اینکه دستش به دستگیره برسه، از پشت اسیرش میکنم. میخنده. سرم رو بین موهای پریشونش فرو میبرم و تکون میدم. مورمورش میشه و قهقهه سر میده. سرم رو بالا میارم و توی چشمهاش خیره میشم. حسم رو میفهمه و گلگون میشه.
بهسرعت ازش جدا میشم و از اتاق بیرون میزنم. طبقهی پایین سوتوکوره. بابا و کیانمهر که سر کار رفتن و آرزو هم معمولاً بهمحض رفتن بابا از خونه بیرون میره. بهطرف آشپزخونه حرکت میکنم. مریمخانم جلوی ظرفشویی ایستاده و بشقابهای خشکشده رو جابهجا میکنه. با حس حضور من سریع به عقب برمیگرده. هین بلندی میکشه و میگه:
- وای مادر! تویی؟ ترسیدم. وقتی میای یه صدایی ایجاد کن. من دیگه جوون نیستم که شجاعت داشته باشم و سکته نکنم.
میخندم. با شرمندگی دستی بین موهام میکشم و میگم:
- خدا نکنه شما سکته کنی! قصدم ترسوندن نبود.
ناگهان آه بلندی میکشه. بهطرف سماور میره و در حین چایی ریختن، از صدای ماندانایی که لباس خوابش رو با بلوزوشلوار شیکی عوض کرده، برمیگرده.
- سلام سلام مریمجونجونی خودم.
این دختر کی میخواد یاد بگیره مریمخانم همسنش نیست که اینجوری صداش میزنه؟! دفعهی قبلی هم بهش گفته بودم؛ اما کو گوش شنوا؟! مریمخانم بهدقت به تیپ ماندانا نگاه میکنه و لبخند رضایتبخشی میزنه. با دیدن صورت شاد و سرحال ماندانا میگه:
- سلام دخترم. انشاءالله همیشه لبت به خنده باز بشه! مادر چقدر این بلوز سبز بهت میاد. لباست همرنگ چشمای کیارادمه!
جان؟ دهنم رو نمیتونم از تعجب جمع کنم. رنگ لباس ماندانا چه ربطی به رنگ چشمهای من داره؟ ماندانا به میز صبحانه نگاه میکنه و با دیدن شیر میگه:
- مریمجون برای من شیر نریز. نمیخورم.
مچ دستش رو میگیرم و وادرش میکنم روی صندلی کنارم بشینه. سرش رو بهطرفم برمیگردونه و میگه:
- جانم آقا؟
- امروز سر کار نرفتم که برای یه نهار دونفره بریم طبیعتگردی.
برق شوق از چشمهاش ساطع میشه و با هیجان میگه:
- آخ جون! خیلی وقت بود دلم هـ*ـوس جنگل کرده بود. بریم همون جنگلی که ازم خواستگاری کردی.
- چشم خانوم!
صدای بلندی هر دونفرمون رو از جا میپرونه و مثل همیشه پتکی میشه وسط نگاههای عاشقانهی من و زنم.
- کجا؟ میخواید برید گردش؟ اون هم تنهاتنها؟ آره دو کلاغ عاشق؟
بهتزده و با حیرت به کیانمهری نگاه میکنم که لباس بیرون تنشه؛ اما... ساعت چنده؟ به ساعت مچیم نگاه میاندازم، نُه صبحه.
- تو اینجا چیکار میکنی ملعون؟
صندلی سفید روبهرویی رو بیرون میکشه و در حین نشستن زمزمه میکنه:
- خونهی بابامه دیگه عشقم!
- درد و عشقم! تو مگه قرار نبود امروز سر کار باشی؟
با بیخیالی چایی من رو بهطرف خودش میکشه و تیکهای از نون جدا میکنه.
- نه، کِی؟
با حرص لبم رو میجوم و بلند و ممتد میغرم:
- کیانمهر!
لقمهی نون و پنیرش رو به دهن میبره و با صدای بلند مشغول جویدن میشه.
- جز اسم من کلمهی دیگهای بلد نیستی؟
با عصبانیت تیشرت قرمزم رو مرتب میکنم و کمی صاف میشینم.
- نه، من کلمه بلد نیستم. فقط در مقابل آدم زبوننفهمی مثل تو بلدم عمل کنم. بلند میشم چنان میزنم تو دهنت که سه دور دور خودت بپیچی.
بین حرفم میپره. خوب منظورم رو میفهمه.
- به جان شلغمت قسم از خود بابا مرخصی گرفتم.
- تو خیلی بیجا کردی! مگه نگفتم من نیستم، تو باید تو اون خرابشده باشی؟