کامل شده رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رَشنو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/12
ارسالی ها
2,002
امتیاز واکنش
47,756
امتیاز
905
محل سکونت
مازندران:)
پشت میزم ایستادم و پیشبند سبز مخصوصم رو بستم. استرس داشتم و دست‌هام کمی می‌لرزیدند.
زیر لب شروع به خوندن چهار قل کردم. یکی از داورها پاکت‌هایی دستش گرفته بود و به هر میزی یکی می‌داد. توی هر پاکت غذایی که اون شرکت‎کننده باید درست می‌کرد قرار داشت.
بسم‌الله‌ای گفتم و پاکت رو برداشتم. با صدای شروع داوران پاکت رو باز کردم.
چشم‌هام رو بستم و بعد بازکردن به اسم غذا نگاه کردم. پاستای فتوچینی برام افتاده بود. لبخندی زدم و شروع به کار کردم. این پاستا رو بلد بودم و خداروشکر کردم چیز سختی برام نیفتاد.
پاستا رو گذاشتم تا دم بکشه و تو ظرف دیگه کره و مرغ و سس آلفردو رو با هم مخلوط کردم و شروع به پختنشون کردم.
پاستا که آماده شد، با مواد قاتیشون کردم و توی ظرف گردی که کمی گودی داشت ریختم و با سس سیر و سبزی محلی تزئینش کردم.
تمام حواسم به آشپزی بود و استرسم از بین رفته بود. با صدای شمارش زمان سرم رو بلند کردم و پشت میز ایستادم.
من میز شماره 2 بودم. داورها شروع به تست غذاها کردند. استرسم دوباره شروع شد. نمی‌تونستم به میز بغلی نگاه کنم و حرکات داورها رو ببینم.
کمی که گذشت، داورها سمت میز من اومدن. بهشون لبخندی زدم.
خسته نباشید گفتند و شروع به تست غذا کردند؛ سرشون رو تکون می‌دادند و با هم حرف می‌زدند و من چیز زیادی متوجه نمی‌شدم؛ چون به زبان اصلی خودشون حرف می‌زدند. تو این بین هومان رو دیدم که با لبخند مهربونی نگاهم می‌کرد.
چرا متوجه نبودش نشده بودم؟ چشمکی بهم زد و جوابم لبخند بود. داورها که از میزم فاصله گرفتند، به طرفم اومد.
- به به! خسته نباشید خانم آشپز! چه‌طور بود؟
- ممنون، از نظر من بد نبود؛ باید ببینیم شما داورها چه آشی برام می‌پزید.
خنده‌ای کرد و چنگال رو برداشت و کمی از پاستا رو خورد.
- اوم! عالی شده؛ خیلی خوبه راشا!
تشکری کردم که یه دختر بانمک بهمون نزدیک شد و به بازوی هومان چسبید.
لبخندی بهش زد.
- چه‌طوری ماری؟
- اوه خسته؛ ولی تو رو دیدم عالی شدم.
اخم کمی روی پیشونیم از این همه صمیمیت نشوندم. به طرفم برگشتند.
- ماری ایشون راشا هستن؛ یه آشپز، دوست و شاگرد فوق‎العاده!
- وو، پس راشاجان ایشونه!
روبه من کرد و دستش رو دراز کرد.
- تعریفت رو خیلی شنیدم عزیزم.
لبخند شل و ولی تحویلش دادم و دستش رو سرد فشردم.
- ممنون،‌ آقا هومان لطف دارن.
کمی با هم حرف زدند و ازم خداحافظی کردند. پیشبندم رو درآوردم و به رختکن رفتم. از فضای مسابقه بیرون زدم که سولماز و پدرش رو کنار ماشینشون دیدم. تا من رو دیدند به طرفم اومدند.
سولماز محکم بغلم کرد.
- خسته نباشی عزیزم، چه‌طوری؟
- خوبم سولمازی، فقط یه‌کم خسته‌م همین.
دستش رو گذاشت رو شونه‌ام و به سمت ماشین هدایتم کرد. خانیان که دید بی حوصله‌ام تنها خسته نباشیدی گفت و به خونه رفتیم.
نمی‌تونستم انکار کنم که هومان و اون دخترِ فکرم رو درگیر نکردند؛ اما صحبت‎کردن با خانواده و یاسی و مهتا حالم رو خیلی خوب کرد.
نتایج مسابقه شب از طریق تلویزیون اعلام می‎شد. با استرس پای تلویزیون نشستیم.
نفر اول رو که گفت خیلی شوکه شدم؛ می‌دونستم برنده میشم و از خانیان و سولماز خجالت می‌کشیدم.
تا خواستم بلند بشم مجری اسم من رو به عنوان نفر دوم خوند. شوکه به سولمازی که جیغ می‌زد و بالا پایین می‌رفت نگاه کردم.
خانیان هم از کارهای سولماز می‌خندید. شوکه بودم.
- سولماز بابا بیا برو راشا رو از شوک در بیار! مثلِ اینکه باورش نشده.
سولماز بهم نگاه کرد و اومد سمتم و یه نیشگون از بازوم گرفت که به خودم اومدم و محکم تو آغـ*ـوش سولماز رفتم. خیلی خوشحال بودم و تشکرهای خانیان و سولماز بیشتر خوشحالم می‌کرد. از اینکه تونستم سربلند بیرون بیام و شرمنده نشم جلوشون خوشحال بودم. با اینکه اول نشدم؛ ولی دوم‌شدن بین اون همه شرکت‎کننده خوب خیلی بود! حداقل برای من.
وقتی خبر رو به مامان و بابا دادم از ذوق گریه می‌کردند.
در بین این تبریک‌ها از هومان خبری نبود. می‌خواستم برای زحماتش ازش تشکر کنم؛ ولی چند وقتی بود که نبود و سولماز می‌گفت رفته مسافرت. کمی دلگیر شدم. قرار شد که زودترین بلیت رو برای برگشت بگیریم.
تو این چند وقت خاطرات و اتفاقات عجیبی برام افتاد؛ هم خوب و هم بد. مرگ سیاوش بدترینش بود و برنده‏‌شدنم بهترینش. حالا با کلی خاطره دارم از این شهر و کشور میرم.
هومان هنوز برنگشته بود. پیامی برای تشکر بهش فرستادم و برای آخرین بار به سوئیتمون نگاه کردم و سوار ماشین شدم و به مقصد فرودگاه حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    توی ماشین از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم. لبخند رو لبم نقش بست. یادش به‌خیر، اون روزی که اومدم چه‌قدر نگران بودم! خدا رو شکر کردم که به هدفم رسیدم و همه‌چی به خیر و خوشی تموم شد. خیلی زود به فرودگاه رسیدیم و با خوندن شماره پروازمون سوار شدیم. برام جالب بود که این‌جا برعکس ایران که همیشه پروازها تاخیر داشتند، تاخیر نداشت و همون زمانی که گفته بودند پرواز کردیم؛ البته شاید هم تاخیر دارن! از این فکرهای خنده‏‌‎دارم شونه بالا انداختم. تو هواپیما از بیکاری هدفونم رو از کوله‌ام در آوردم و رو گوش گذاشتم؛ آهنگ marshmello سلینا گومز پلی شد. آهنگش رو دوست داشتم. چشمم رو بستم و بهش گوش دادم. چندتا آهنگ دیگه هم گوش دادم که خوابم برد.
    با صدای سولماز که پی در پی صدام می‌کرد از خواب بیدار شدم.
    - اه راشا مثل خرس می‌خوابی! الانه که برسیم.
    هنوز لود نشده بودم؛ به‌خاطر همین سری تکون دادم و دستی به صورتم کشیدم و از بطری آبی که کنارم بود کمی نوشیدم و گذاشتم سر جاش. به ساعتم نگاه کردم؛ بیشتر از سه ساعت خواب بودم. خنده‌م گرفت؛ حق با سولماز بود؛ یه پا خرس برای خودم شده بودم! بعد از یه ربع هواپیما فرود اومد و ما پیاده شدیم. اردشیرخان رفته بود دنبال چمدون‌ها و من و سولماز به اطراف نگاه می‌کردیم تا خانواده‌ام رو پیدا کنیم.
    با شنیدن صدای جیغ روشنک به اون سمت برگشتم. با جیغ می‌گفت:
    - بابا، راشا!
    با سرعت به اون سمت رفتم که روشنک با دو پرید تو بغلم. با اینکه سنگین شده بود؛ ولی بغلش کردم و لپ‌هاش رو بوسیدم. چه‌قدر دلم برای این کوچولو تنگ شده بود.
    روشنک گفت:
    - سلام آجی راشا! خوبی؟
    - سلام خوشگله من! آره خوبم تو خوبی؟ تنهایی چه‌طور بهت گذشت آجی؟
    - نه خوب نیستم؛ دلم خیلی برات تنگ شده بود! تو رو خدا دیگه تنهام نذار! تنهایی خیلی بده!
    دوباره بوسیدمش و گفتم:
    - الهی من فدات شم آجی کوچولوم! من هم دلم برات تنگ شده بود! باشه آجی حتما.
    با صدای بابا که می‌گفت دختر من چه‌طوره، روشنک رو روی زمین گذاشتم و پریدم بغـ*ـل بابا.
    خودم رو لوس کردم و گفتم:
    - حالا که باباییم رو دیدم عالیم! تو چی بابایی؟
    بابا خندید و روی سرم رو بوسید و گفت:
    - خوبم شیطون! می‌دونستم سرفرازم می‌کنی؛ دخترم مبارکت باشه!
    - خدا رو شکر که خوبین! دست‎پروده‌ی شمام دیگه، مرسی باباجون.
    - سلام.
    اردشیرخان بود که با خنده سلام کرده بود. از بابا جدا شدم و یه‌کم خجالت کشیدم. هیچ‌وقت جلوی اردشیرخان این‌طور لوس‎بازی در نیاورده بودم. بابا سمت اردشیرخان و سولماز رفت و باهاشون احوال‌پرسی کرد و بعد از دقایقی که به تعارف گذشت، بلاخره اردشیرخان راضی شد به خونه‌ی ما بیاد. این‌طور که روشنک می‌گفت همه‌ی فامیل خونه ما جمع هستند و امشب هم قرار بود شام بمونند.
    با توقف بابا جلوی خونه چشم‌هام گرد شد. چه خبر بود این‌جا؟! از ماشین پیاده شدیم.
    فامیل‌های نزدیک جلوی در ایستاده بودند. دست خالم اسپند بود و یه آقایی هم چاقو به دست کنار گوسفند کوچیکی منتظر سربریدنش بود که با دیدن ما گوسفند پیچاره رو ذبح کرد و از روی خونش رد شدیم.
    نزدیک مامان رفتم و هم رو بغـ*ـل کردیم. مامان گریه‌اش در اومده بود. بقیه‌ی فامیل اجازه صحبت ندادند و من و هی این دست به اون دست می‌کردند و تبریک می‌گفتند. باهمه سلام و احوال‎پرسی جزئی کردم. کم‎کم جمعیت وارد خونه شدند. یهو دستم کشیده شد و به بغـ*ـل دو نفر پرت شدم؛ یاسی و مهتا بودند. چند دقیقه‌ای باهام حرف زدیم و ابراز دلتنگی کردیم و واقعا هم که خیلی دلم براشون تنگ شده بود. می‌خواستم برم دوش بگیرم؛ به خاطر همین بهشون سفارش کردم که حواسشون به اردشیرخان و سولماز باشه
    و خودم دوش سریعی گرفتم و تونیک سرمه‌ای رو پوشیدم. در آخر به زدن رژ کم‎رنگی اکتفا کردم و به سالن برگشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    خانیان و بابا مشغول صحبت بودند. خبری از یاسی، روژین، مهتا و سولماز نبود. به آشپزخونه رفتم. مامان کنار خاله نشسته بود و باهم مشغول حرف بودند.
    - مامان نمی‌دونی دخترا کجان؟
    - فکر کنم رفتن تو حیاط عزیزم.
    به طرف حیاط رفتم که دیدمشون؛ روی تخت چوبی نشسته بودند و صدای خنده‌شون بلند بود.
    - به به! می‌بینم که جمعتون جمعه، گلتون کمه که اومدم!
    یاسی: گل نه، خل!
    لبخند دندون‌نمایی زد که بشگونی از بازوش گرفتم.
    - اوی! چته وحشی؟
    ابرو بالا انداختم و کنارش نشستم.
    - آخیش! هیچ‌جا خونه‌ی خود آدم نمیشه! مگه نه سولماز؟
    - دقیقا!
    رو به مهتا کردم.
    - خب مهتاخانم، آشپزخونه رو که با این کله‌پوک به باد ندادین؟
    - نه اتفاقا در نبود تو همه‌چیز عالی‌تر پیش میره!
    بلند زدم زیر خنده. چه‌قدر دلم برای این دورهمی‌ها و دعواهای الکی تنگ شده بود.
    سفره‌ی ناهار رو انداختیم. بعد از ناهار خانیان و سولناز به خونه‌شون رفتند و نامزد یاسی هم اومد دنبالش و با مهتا رفتند؛ موندیم من و روژین. به اتاقم رفتیم تا استراحت کنیم.
    - روژین نمی‌دونی چه‌قدر دلم برای همه‌چیز تنگ شده بود! برای مامان و بابا و روشنک شیطون! برای مامان بزرگ و تو، برای بچه‌ها!
    - نبودت خیلی حس می‎شد. ما اون‌قدر استرس داشتیم که نگو! وقتی سیاوش فرار کرد، مامان و بابات یه روز آروم نداشتند. دایی خیلی پیر شد راشا،‌ خیلی! زن دایی دیگه کم حرف می‌زنه؛ از وقتی که شنیدن سیاوش چی‌کار کرده، دیگه نه خونه‌ی مامانی میان نه جای دیگه. سیاوش خیلی دوستت داشت؛ ولی این راهش نبود.
    آهی کشیدم و به سقف نگاه کردم.
    چشم‌هام رو بستم؛ از فردا زندگی دوباره شروع میشه. سعی کردم فکرهای آزاردهنده رو از ذهنم دور کنم و موفق شدم و به خواب رفتم.
    صبح بعد از خوردن صبحانه به آشپزخونه رفتم. هیچ تغییری نکرده بود. ذوق و شوق عجیبی داشتم. وارد که شدم انگار کلی انرژی بهم داده شد.
    دوقلوها مثل همیشه مشغول شیطنت بودند و حواسشون به من نبود.
    - سلام آقا!
    - سلام بفر...
    هردو سرشون رو آوردند بالا و با دیدن من متعجب شدند.
    - کامی یکی بزن پس گردنم فکر کنم خوابم!
    - نه بابا تو بزن آخه منم فکر کنم خوابم!
    گوش هر دو رو گرفتم.
    - نخیر پرروها! بیدار بیدارید. باز هم که مشغول شیطنت بودید، بچسبید به کار ببینم.
    تو گیجی گذاشتمشون و به آشپزخونه رفتم. با همه سلام و احوال‎پرسی کردم.
    همه جز یاسی بودند. سراغش رو از مهتا گرفتم که گفت تو انباره.
    به طرف انبار رفتم و آروم درش رو باز کردم و دیدم بله! مثل همیشه سرش تو زردآلوهاست.
    - سرتق! باز تو اومدی سراغ این بدبخت‌ها؟
    از ترس پرید رو هوا.
    - خدا خفه‌ت کنه ذلیل‌مرده! به توچه اصلا؟
    ایشی گفت، یه برگه رو گذاشت تو دهنش و با میـ*ـل مشغول خوردن شد.
    سری تکون دادم و به سالن آشپزخونه برگشتم.
    حالم خوب بود؛ ولی این بین حس دلتنگی داشتم. می‌دونستم برای چیه؛ ولی نمی‌خواستم که بهش دامن بزنم.
    لابه‌لای کار یاد هومان می‌افتادم و دلم برای اون روزها و کمک‌هاش تنگ می‎شد.
    عاشقش نبودم؛ ولی قبولش داشتم؛ اما بهتر بود که دیگه بهش فکر نکنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    هومان خودش عاشق بود؛ عاشق ماری. همون دختری که شعرهای اون دفترچه در موردش بود. همون بهتر که به این چیزها فکر نکنم؛ اگه هم من دوستش داشتم، اون نداشت؛ پس عشق یه طرفه هیچ فایده‌ای جز عذاب برام نداره. انگار داشتم خودم رو گول می‌زدم. پوزخندی زدم و به کارم برگشتم و تصمیم گرفتم یه سر به دایی و زندایی بزنم؛ خودم رو مقصر می‌دونستم و اگه و ای کاش‌ها تنهام نمی‌گذاشتند؛ به خاطر همین با تموم شدن غذای در حال پختم اون رو سرو کردم و به دو قلوها سپردم.
    به رختکن رفتم و لباسم رو عوض کردم و به بابا زنگ زدم تا بهش اطلاع بدم.
    - سلام راشا، چیزی شده؟
    - سلام بابا، می‌خواستم برم خونه‌ی دایی اینا، گفتم بهتون اطلاع بدم.
    - خوبه که می‌خوای بری. یه ده دقیقه صبر کن، همین اطراف خونه‌ی دوستمم؛ میام دنبالت.
    - اهوم، باشه بابا پس منتظرتم.
    - فعلا خداحافظ دخترم.
    از بابا خداحافظی کردم و همون‌جا نشستم.
    خیلی وقت بود به اینستا سر نزده بودم. یادم اومد که سولماز آیدیِ هومان رو بهم داده بود. تردید داشتم برای فالو کردنش ولی هر چی بود اون استادم بود. تردید رو کنار گذاشتم و فالوش کردم که بچه‌ها پریدن تو رختکن. تنها فکری که اون زمان به ذهنم رسید این بود که بیچاره اون کسایی که قرارع باهاشون ازدواج کنند؛ انگار هنوز بزرگ نشده بودند. پوفی کردم که اومدند چفت من تو دو طرفم نشستند.
    مهتا گفت:
    - راشا می‌خوای بری؟ چه زود!
    - آره می‌خوام برم خونه‌ی دایی اینا.
    آهانی گفت و ساکت شد. یکی دو دقیقه‌ای به همین منوال گذشت که با بی‌حوصلگی گفتم:
    - چیه؟ کارم داشتین؟
    یاسی گفت:
    - منتظریم بگی.
    با تعجب گفتم:
    - دقیقا چی باید بگم؟
    یاسی چشم نازک کرد و گفت:
    - اولا بگو این کی بود که ما اومدیم گوشی رو خاموش کردی! بعد اینکه اون‌جا کسی رو تور نکردی؟
    و با نیش باز بهم نگاه کرد. یکی زدم پس کله‌اش و چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    - به تو چه فضول؟ بعدشم من پسر تور می‌کنم؟
    با خودم فکر کردم پسر تور نکردم؛ ولی اشتباهی افتادم تو دامی که صیاد نداشت.
    یاسی سری تکون داد و گفت:
    - می‌دونستم از این عرضه‌ها نداری!
    مهتا: حالا این کی بود؟
    - استادمه.
    - آها همونی که می‌گفتی که فاز غم داره و اینا؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - آره خودشه.
    - ببینمش خوب ندیدم، ازش عکس نداری؟
    - دارم باشه.
    توی گالری رفتم. روز مسابقه با نظر سولماز یه سلفی و یه عکس دسته جمعی با هم گرفتم. همون‌ها رو آوردم و بهشون نشون دادم.
    - وای این چه جیگره! مگه نه یاسی؟
    یاسی هم حرف مهتا رو مبنی بر جیگربودن هومان تایید کرد.
    یاسی: حالا اسمش چیه؟
    - هومان.
    مهتا: عجب...
    با زنگ‌خوردن گوشیم حرفش نصفه موند. بابا بود و جلوی رستوران منتظرم بود؛ به‌خاطر همین از بچه‌ها خداحافظی کردم و سوار ماشین بابا شدم.
    تا به خونه ‌‌دایی برسیم در مورد مسابقه و ایتالیا با هم صحبت کردیم. بابا کار داشت؛ به‌خاطر همین نیومد و فقط من رفتم. زنگ رو زدم، زن‌دایی جواب داد. با شنیدن صدام با بغض گفت الان میام و خودش برای بازکردن در اومد. در که باز شد چشم‌هام گرد شد و با بهت گفتم:
    - زن‌دایی!
    تعجبم برای این بود که زندایی حالا هیچ شباهتی با قبل نداشت. چین و چروک‌های پوستش، موهای سفیدش و لاغری بیش از حدش که لباس‌ها توی تنش زار می‌زدند، نشونه‌ی غم از دست دادن سیاوش بود.
    زن‌دایی چیزی نگفت و فقط من رو بغـ*ـل کرد و اشک از چشم‌هاش جاری شد. کاش داستان من و سیاوش این‌طور تموم نمی‌شد! بغضم رو فرو دادم که صدای دایی رو شنیدم.
    - خانم خواهرزاده‌م رو خفه کردی!
    به دایی نگاه کردم؛ اون هم دست کمی از زن‌دایی نداشت.
    زندایی آروم من رو از بغلش جدا کرد و با دست اشک‌هاش رو پاک کرد.
    - سلام دایی، سلام زن‌دایی.
    زن‌دایی با صدای گرفتش گفت:
    - سلام راشا! دیدی چی به سرم اومد؟! دیدی پسرم رفت؟ سیاوش دوستت داشت راشا!
    دوباره اشک‌های زندایی سرازیر شد بود. لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم. چی بهش می‌گفتم؟ حرفی نداشتم. دایی من و زن‌دایی رو به داخل خونه هدایت کرد و در رو بست.
    - دایی جان خوبی؟ تبریک میگم بهت!
    آروم ممنونی گفتم و روی نزدیک‌ترین کاناپه نشستم. دایی و زن‎دایی با هم به آشپزخونه رفتند و کمی بعد دایی با یه سینی که دو استکان چای توش بود اومد و کنارم نشست. نمی‌دوستم از چی و از کجا بگم.
    - ببخشید دایی!
    دایی لبخند تلخی زد و گفت:
    - چی راشا؟ برای چی عذرخواهی می‌کنی؟
    اشک توی چشم‌هام حلقه‌زده بود. آروم گفتم:
    - تقصیر من بود! اگه م...
    دایی نذاشت حرفم رو ادامه بدم و گفت:
    - راشا پسرم حماقت کرد، حماقت! همه‎‎چی تقصیر خودش بود نه تو!
    اشک‌هام جاری شدند و دایی اشک‌هام رو پاک کرد و سرم رو تو بغلش گرفت.
    تحمل خونه‌ی دایی رو دیگه بیشتر از این نداشتم؛ به همین خاطر از خونه زدم بیرون و قدم می‌زدم تا خاطرات لعنتی از یادم برن و موجب اذیت زن‏‎دایی نشم. فهمیدن اینکه زن‌دایی با دیدنم به یاد سیاوش می‌افته و من رو تا حدودی مقصر می‌دونه کار سختی نبود. تا خود خونه رو قدم زدم.
    به خونه که رسیدم، بی‌توجه به مامان و روشنک به اتاقم رفتم. فقط دلم می‌خواست بخوابم تا به قول دایی حماقت‌های سیاوش رو فراموش کنم.
    یه هفته‌ای از اومدنم به ایران گذشته بود و من احساس دلتنگی می‌کردم. نمی‌دونم به چی؛ شاید به‎خاطر عادتی بود که به اون‌جا کرده بودم. خیلی بده آدم نفهمه حس و حالش چیه و دلش از چی گرفته. پووفی کردم.
    صبحونه‌م رو خوردم و میز رو جمع نکردم تا مامان اینا هم بخورند. بی سر و صدا لباسم رو پوشیدم و از خونه خارج شدم و به سمت رستوران به راه افتادم. بچه‌ها هنوز نیومده بودند و کاری هم برای انجام‎دادن نبود. بچه‌ها دیشب همه‌ی کارها رو تموم کرده بودند و رفتند. روی یکی از صندلی‌های رستوران نشستم.
    از بیکاری تصمیم گرفتم حس و حالم رو بنویسم تا هم یه جورایی خالی شم و هم وقت بگذره. دفتر یادداشت گوشی رو زدم و شروع به نوشتن کردم.
    « هر از گاهی خسته می‌شوی از تمام دنیا. دلت می‌خواهد نباشی یا حداقل به گذشته بازگردی تا گشتی بزنی و ببینی کجای گذشته قلبت را جا گذاشتی. امید داری که در کنجی تنها نیفتاده باشد و نزد کسی باشد تا تیمارش کند؛ تیماری از جنس خواستن! از جنس دوست داشته شدن!
    وقتی هم که دیدی قلبت تنها نیست، بازگردی به آینده و نفس آسوده‌ای، حداقل برای گذشته بزنی. کاش برای حال هم این راه پاسخ می‌داد!»
    نوشته‌ام رو ناباورانه یه دور دیگه خوندم. پوزخندی زدم و دست از گول‎زدن خودم برداشتم؛ من مبتلا به مرض بی‎درمون شدم؛ همون مرضی که خیلی‌ها رو به‌خاطرش مسخره کردم.
    گوشی هنوز توی دستم بود و من به نوشتم خیره بودم که مهتا اومد داخل.
    - سلام راشا خوبی؟ چه‌قدر زود اومدی! من داشتم با خودم فکر می‌کردم که الان تنهایی چی‌کار کنم. به چی نگاه می‎کنی؟
    مهتا اومد کنارم نشست و به گوشیم نگاه کرد.
    - سلام.
    - چته دختر؟! اینا چیه؟ خودت نوشتی؟
    - هیچی، خوبم.
    گوشی رو خاموش کردم و توی جیب شلوارم گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم.
    - مطمئنی راشا؟
    دروغ مصلحتی که عیبی نداشت.
    - آره گفتم که خوبم. تو چرا این‌قدر زود اومدی؟
    مهتا انگار باور نکرده بود؛ ولی سری تکون داد و گفت:
    - نمی‌دونم؛ بیکار بودم اومدم این‌جا.
    آهانی گفتم و ادامه دادم:
    - حالا چیکار کنیم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    - راشا اون غذایی رو که تو مسابقه پختی درست می‌کنی؟ ببینم چه‌طور بوده که بین اون همه شرکت‌کننده دوم شدی.
    - آره چرا که نه! بریم.
    مهتا هم بلند شد و همراهم به آشپزخونه اومد.
    - فتوچینی بود دیگه؟
    سری تکون دادم که مهتا گفت:
    - پس من میرم موادش رو میارم.
    - باشه، ممنون.
    مهتا دنبال مواد غذایی رفت و من هم منتظر مهتا به روز مسابقه فکر کردم. روز خیلی خوبی بود؛ ولی ماری بدترین نقطه اون روز برام بود. بی‌خیالی گفتم و با انگشت‌هام رو میز با ریتم زدم.
    مهتا با مواد لازم اومد و اون‌ها رو روی میز گذاشت و من مثل دفعه قبل سس رو درست کردم و مواد رو باهام مخلوط کردم و پختمشون. سرِ نیم‏‌ساعت پاستا رو آماده کردم. مهتا با چنگال مقداریش رو خورد. نگاهش پر از تحسین شده بود. گفت:
    - وای! دختر این چه‌قدر خوشمزه‌اس!
    لبخندی زدم و ازش تشکر کردم که صدای بچه‌ها اومد. دو قلوها و یاسی اومده بودند. سر و صداها نشون می‌داد که به سمت آشپزخونه میان.
    بچه‌ها سلامی کردند و من و مهتا هم جوابشون رو دادیم. همه به سمت پاستا اومدند و ازش خوردند. صدای به‌به و چه‌چه هر سه نفر در اومده بود. پسرا که ته ظرف رو هم با دست خوردند. خنده‌م گرفته بود.
    یاسی: میگم بروبچ! از این به بعد این هم جزو غذاهای رستوران باشه.
    همه موافقت کردند و منم به ناچار موافقت کردم. بقیه‌ی آشپزها هم اومدند و شروع به انجام‎دادن کارهای ابتدائی، مثل ریزکردن مواد کردند.
    کم‎کم مشتری‌ها می‌اومدند و مثل همیشه سر ظهر شلوغ بود که یکی از دوقلوها که دقیقا نمی‌تونستم تشخیص بدم کدومشونه، بهم گفت که یکی از مشتری‌ها می‌خواد من رو ببینه.
    تعجب کردم؛ ولی به‎خاطر احترامی که همیشه به مشتری‌ها می‌ذاشتم و در واقع همه‌مون می‌ذاشتیم، ترجیح دادم برم. دو قلوها من رو پیش اون میز بردند و با رسیدنم به میز و دیدن شخصی که با لبخند نگاهم می‌کرد هنگ کردم. این این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
    - سلام راشا خوبی؟
    - سلام.
    - غذاهای لذیذی سرو می‌کنید.
    - ممنون.
    سری تکون داد و گفت:
    - باید با هم صحبت کنیم.
    باشه‌ای گفتم و به سمت اتاق کوچیک مدیریت به راه افتادم.
    هم قدم باهام می‌اومد. وارد اتاق شدیم که در رو بست.
    - خب، چی می‌خواستی بگی؟
    - نمی‌پرسی چرا اومدم این‌جا؟
    - نه، به من چه ربطی داره؟
    ابروی سمت راستش رو بالا انداخت و گفت:
    - واقعا؟
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - پس خودم میگم.
    منتظر نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت:
    - دلم برات تنگ شده بود!
    چشم‌هام گرد شده بود و با تعجب نگاهش می‌کردم؛ این با من بود؟
    - تو چی؟ دلت برام تنگ نشده بود؟
    - من...
    - تو چی راشا؟ بدجور بهت عادت کرده بودم و نفهمیدم که این اسمش عادت نیست!
    - تو... چی میگی هومان؟ معنی حرف‌هات چیه؟
    خودم می‌دونستم چی میگه و منظورش چیه؛ خیلی هم خوشحال بودم؛ ولی هنوز باورم نمی‌شد که این هومانه و داره این حرف‌ها رو بهم می‌زنه!
    - کاملا مفهومه راشا! من دوست دارم! از وقتی که رفتی تا حالا که تو رو ببینم داشتم بهت فکر می‌کردم.
    نمی‌تونستم حرفی بزنم و هومان از سکوتم سوءاستفاده می‌کرد و همین‌طور حرف می‌زد و من شنونده بودم.
    - از وقتی که دیدمت یاد بیتا افتادم؛ خیلی شبیه اونی. فکر می‌کردم به‌خاطر این شباهتت به بیتا بهت عادت کردم؛ ولی این‌طور نبود و نیست. راشا باور کن دوستت دارم! از وقتی که رفتی انگار یه چیزی کم داشتم و گم کردم و تا به خودم اومدم دیدم تو نیستی.
    لبخند عمیقی رو صورتم نشست؛ کدوم آدمیه که کسی که دوستش داره به وضوح و مستقیم بگه دوستش داره و ذوق نکنه؟ با چیزی که یادم اومد لبخند از روی لب‌هام پرید.
    - ولی ماری چی؟
    هومان با تعجب گفت:
    - ماری چی؟!
    - اون چیِ تو میشه که این‌قدر باهم خوبین؟
    هومان لبخندی زد و بهم نزدیک شد و آروم، ولی شیطون گفت:
    - حسودی! ماری دخترخاله‌م و خواهر ناتنیمه.
    آهانی گفتم که هومان گفت:
    - یه چیزی بگو که بدونم بهم بی‎میل نیستی.
    ازش خجالت می‌کشیدم. سرم رو انداختم پایین و نمی‌دونستم چی بگم. من دوسش داشتم؟ نداشتم؟ پس چرا فکرم همش سمتش می‌رفت؟ چرا دلگیر بودم تو نبودش؟ من دوسش دارم!
    - خب... خب راستش چه‌جوری بگم؟ من نسبت به این اتفاق خوشحالم... و میشه گفت منم دوست دارم.
    هومان مردونه خندید.
    - واقعا راشا؟ شوخی نمی‍‌کنی؟
    سرم رو به دو طرف تکون دادم که با لبخند گفت:
    - ای جانم!
    به این فکر کردم که هومان چه‌قدر با اون هومان اوایل فرق داره. هومان به سمتم اومد و بغلم کرد. خجالتم چند برابر شد و خودم رو از حصار دست‌هاش بیرون کشیدم و با خجالت نگاهش کردم.
    - ما که هنوز محرم نشدیم!
    محکم زد رو پیشونیش.
    - یادم رفته بود! می‌دونی چندساله ایران نبودم؟ ولی به‌خاطر تو برگشتم و از این برگشتم هم خوشحالم؛ خیلی خوشحالم!
    کمی نزدیک شد و دم گوشم گفت:
    - تو مثل بارونی بودی که توی مرداد بباره؛ خیلی غیر قابل‌باور عاشقت شدم! اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم که یه روزی بعدِ بیتا عاشق شم؛ ولی شدم و بیتا رو فراموش کردم.
    دیگه واقعا انتظار این همه ابراز علاقه رو از هومان نداشتم. اون پسر خشک و غمگینی که اولین بار دیدم کجا و این هومان کجا! کمی من رو از خودش فاصله داد و بهم نگاه کرد. چشم‌هاش رو بست و دستش رو جلوم گرفت. جعبه‌ی کوچکی دستش بود.
    - با من ازدواج می‌کنی بانو؟
    شوکه و خجالت‌زده نگاهش کردم.
    - فکر نمی‌کنی همه چیز خیلی زود داره پیش میره؟ ما هنوز خانواده‌هامون هم اطلاع ندارن!
    - شما بله رو به من بده، بقیه‌ش با خودم!
    لبخند زیبایی زدم و آروم گفتم:
    - بله.
    می‌شد دوست‏‌داشتن رو از چشم‌هایی که روزی پر غم بود دید و من عاشق این هومان بودم.
    هومان تا خواست چیزی بگه دستم رو روی بینیم به حالت ساکت گذاشتم و آروم به طرف در رفتم و یه دفعه‌ای بازش کردم.
    چهارتا فضول تعادلشون رو از دست دادند و افتادن تو اتاقم و هومان از خنده ریسه می‌رفت و اون‌هام خجالت‏‎زده و عصبانی زود دست و پاشون رو جمع کردند.
    یاسی: چیزه... اهم... میگما، مبارکه!
    شروع به دست‎‌زدن کرد و بقیه هم به‌دنبالش.
    به هومان نگاه کردم و توی دلم آرزو کردم که بتونم آینده‌ی خوبی کنارش بسازم.
    نگاهش بهم افتاد و آروم لب زد، دوست دارم.
    چشم‌هام رو بستم و برای این حس خوب خداروشکر کردم.
    ***
    سـلام عزیزای دلم!
    بلاخره رمانمون تموم شد و ممنونیم از افرادی که تا آخرش بودند و با تشکرهاشون ما رو یاری کردند و همین‌طور متاسفیم از اینکه گاهی بدقولی کردیم و پست‌ها رو دیر یا کم گذاشتیم‌. پست‌های اخیر رو طولانی‌تر گذاشتیم تا جبرانی بر پست‌های قبل باشه.
    من و گندم جان رمان دیگه‌ای رو شروع کردیم و اگه قلم ما باب میلتون بود در این رمان هم همراه ما باشین و با تشکرهاتون دلگرممون کنید. البته همکاری من و گندم به همین یکی دو رمان ختم نمیشه و ادامه‌دار خواهد بود و مشخصه که اگه کاستی‌هایی رو در این رمان دیدین، تجربه‌ای خواهد شد برای ما دو نفر که تازه کار هم بودیم. سعیمون بر اینه که همچین کاستی‌هایی در آینده نداشته باشیم و این با نقدهای شما جامه‌ی عمل می‌پوشونه.
    سپاس‌گزارم از همه‌ی دوستانی که در تایپ این رمان یاری دهنده ما بودن(:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Noooshin

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    119
    امتیاز
    141
    سن
    33
    خسته نباشی نویسنده عزیز رمان خوبی بود برات بهترینها رو ارزو میکنم
     

    assena

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/08
    ارسالی ها
    664
    امتیاز واکنش
    4,364
    امتیاز
    481
    سن
    23
    نویسنده های عزیز خسته نباشید رمان بسیار زیبایی بود به امید موفقیت روز افزون برای شما:aiwan_lggight_blum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا