پشت میزم ایستادم و پیشبند سبز مخصوصم رو بستم. استرس داشتم و دستهام کمی میلرزیدند.
زیر لب شروع به خوندن چهار قل کردم. یکی از داورها پاکتهایی دستش گرفته بود و به هر میزی یکی میداد. توی هر پاکت غذایی که اون شرکتکننده باید درست میکرد قرار داشت.
بسماللهای گفتم و پاکت رو برداشتم. با صدای شروع داوران پاکت رو باز کردم.
چشمهام رو بستم و بعد بازکردن به اسم غذا نگاه کردم. پاستای فتوچینی برام افتاده بود. لبخندی زدم و شروع به کار کردم. این پاستا رو بلد بودم و خداروشکر کردم چیز سختی برام نیفتاد.
پاستا رو گذاشتم تا دم بکشه و تو ظرف دیگه کره و مرغ و سس آلفردو رو با هم مخلوط کردم و شروع به پختنشون کردم.
پاستا که آماده شد، با مواد قاتیشون کردم و توی ظرف گردی که کمی گودی داشت ریختم و با سس سیر و سبزی محلی تزئینش کردم.
تمام حواسم به آشپزی بود و استرسم از بین رفته بود. با صدای شمارش زمان سرم رو بلند کردم و پشت میز ایستادم.
من میز شماره 2 بودم. داورها شروع به تست غذاها کردند. استرسم دوباره شروع شد. نمیتونستم به میز بغلی نگاه کنم و حرکات داورها رو ببینم.
کمی که گذشت، داورها سمت میز من اومدن. بهشون لبخندی زدم.
خسته نباشید گفتند و شروع به تست غذا کردند؛ سرشون رو تکون میدادند و با هم حرف میزدند و من چیز زیادی متوجه نمیشدم؛ چون به زبان اصلی خودشون حرف میزدند. تو این بین هومان رو دیدم که با لبخند مهربونی نگاهم میکرد.
چرا متوجه نبودش نشده بودم؟ چشمکی بهم زد و جوابم لبخند بود. داورها که از میزم فاصله گرفتند، به طرفم اومد.
- به به! خسته نباشید خانم آشپز! چهطور بود؟
- ممنون، از نظر من بد نبود؛ باید ببینیم شما داورها چه آشی برام میپزید.
خندهای کرد و چنگال رو برداشت و کمی از پاستا رو خورد.
- اوم! عالی شده؛ خیلی خوبه راشا!
تشکری کردم که یه دختر بانمک بهمون نزدیک شد و به بازوی هومان چسبید.
لبخندی بهش زد.
- چهطوری ماری؟
- اوه خسته؛ ولی تو رو دیدم عالی شدم.
اخم کمی روی پیشونیم از این همه صمیمیت نشوندم. به طرفم برگشتند.
- ماری ایشون راشا هستن؛ یه آشپز، دوست و شاگرد فوقالعاده!
- وو، پس راشاجان ایشونه!
روبه من کرد و دستش رو دراز کرد.
- تعریفت رو خیلی شنیدم عزیزم.
لبخند شل و ولی تحویلش دادم و دستش رو سرد فشردم.
- ممنون، آقا هومان لطف دارن.
کمی با هم حرف زدند و ازم خداحافظی کردند. پیشبندم رو درآوردم و به رختکن رفتم. از فضای مسابقه بیرون زدم که سولماز و پدرش رو کنار ماشینشون دیدم. تا من رو دیدند به طرفم اومدند.
سولماز محکم بغلم کرد.
- خسته نباشی عزیزم، چهطوری؟
- خوبم سولمازی، فقط یهکم خستهم همین.
دستش رو گذاشت رو شونهام و به سمت ماشین هدایتم کرد. خانیان که دید بی حوصلهام تنها خسته نباشیدی گفت و به خونه رفتیم.
نمیتونستم انکار کنم که هومان و اون دخترِ فکرم رو درگیر نکردند؛ اما صحبتکردن با خانواده و یاسی و مهتا حالم رو خیلی خوب کرد.
نتایج مسابقه شب از طریق تلویزیون اعلام میشد. با استرس پای تلویزیون نشستیم.
نفر اول رو که گفت خیلی شوکه شدم؛ میدونستم برنده میشم و از خانیان و سولماز خجالت میکشیدم.
تا خواستم بلند بشم مجری اسم من رو به عنوان نفر دوم خوند. شوکه به سولمازی که جیغ میزد و بالا پایین میرفت نگاه کردم.
خانیان هم از کارهای سولماز میخندید. شوکه بودم.
- سولماز بابا بیا برو راشا رو از شوک در بیار! مثلِ اینکه باورش نشده.
سولماز بهم نگاه کرد و اومد سمتم و یه نیشگون از بازوم گرفت که به خودم اومدم و محکم تو آغـ*ـوش سولماز رفتم. خیلی خوشحال بودم و تشکرهای خانیان و سولماز بیشتر خوشحالم میکرد. از اینکه تونستم سربلند بیرون بیام و شرمنده نشم جلوشون خوشحال بودم. با اینکه اول نشدم؛ ولی دومشدن بین اون همه شرکتکننده خوب خیلی بود! حداقل برای من.
وقتی خبر رو به مامان و بابا دادم از ذوق گریه میکردند.
در بین این تبریکها از هومان خبری نبود. میخواستم برای زحماتش ازش تشکر کنم؛ ولی چند وقتی بود که نبود و سولماز میگفت رفته مسافرت. کمی دلگیر شدم. قرار شد که زودترین بلیت رو برای برگشت بگیریم.
تو این چند وقت خاطرات و اتفاقات عجیبی برام افتاد؛ هم خوب و هم بد. مرگ سیاوش بدترینش بود و برندهشدنم بهترینش. حالا با کلی خاطره دارم از این شهر و کشور میرم.
هومان هنوز برنگشته بود. پیامی برای تشکر بهش فرستادم و برای آخرین بار به سوئیتمون نگاه کردم و سوار ماشین شدم و به مقصد فرودگاه حرکت کردم.
زیر لب شروع به خوندن چهار قل کردم. یکی از داورها پاکتهایی دستش گرفته بود و به هر میزی یکی میداد. توی هر پاکت غذایی که اون شرکتکننده باید درست میکرد قرار داشت.
بسماللهای گفتم و پاکت رو برداشتم. با صدای شروع داوران پاکت رو باز کردم.
چشمهام رو بستم و بعد بازکردن به اسم غذا نگاه کردم. پاستای فتوچینی برام افتاده بود. لبخندی زدم و شروع به کار کردم. این پاستا رو بلد بودم و خداروشکر کردم چیز سختی برام نیفتاد.
پاستا رو گذاشتم تا دم بکشه و تو ظرف دیگه کره و مرغ و سس آلفردو رو با هم مخلوط کردم و شروع به پختنشون کردم.
پاستا که آماده شد، با مواد قاتیشون کردم و توی ظرف گردی که کمی گودی داشت ریختم و با سس سیر و سبزی محلی تزئینش کردم.
تمام حواسم به آشپزی بود و استرسم از بین رفته بود. با صدای شمارش زمان سرم رو بلند کردم و پشت میز ایستادم.
من میز شماره 2 بودم. داورها شروع به تست غذاها کردند. استرسم دوباره شروع شد. نمیتونستم به میز بغلی نگاه کنم و حرکات داورها رو ببینم.
کمی که گذشت، داورها سمت میز من اومدن. بهشون لبخندی زدم.
خسته نباشید گفتند و شروع به تست غذا کردند؛ سرشون رو تکون میدادند و با هم حرف میزدند و من چیز زیادی متوجه نمیشدم؛ چون به زبان اصلی خودشون حرف میزدند. تو این بین هومان رو دیدم که با لبخند مهربونی نگاهم میکرد.
چرا متوجه نبودش نشده بودم؟ چشمکی بهم زد و جوابم لبخند بود. داورها که از میزم فاصله گرفتند، به طرفم اومد.
- به به! خسته نباشید خانم آشپز! چهطور بود؟
- ممنون، از نظر من بد نبود؛ باید ببینیم شما داورها چه آشی برام میپزید.
خندهای کرد و چنگال رو برداشت و کمی از پاستا رو خورد.
- اوم! عالی شده؛ خیلی خوبه راشا!
تشکری کردم که یه دختر بانمک بهمون نزدیک شد و به بازوی هومان چسبید.
لبخندی بهش زد.
- چهطوری ماری؟
- اوه خسته؛ ولی تو رو دیدم عالی شدم.
اخم کمی روی پیشونیم از این همه صمیمیت نشوندم. به طرفم برگشتند.
- ماری ایشون راشا هستن؛ یه آشپز، دوست و شاگرد فوقالعاده!
- وو، پس راشاجان ایشونه!
روبه من کرد و دستش رو دراز کرد.
- تعریفت رو خیلی شنیدم عزیزم.
لبخند شل و ولی تحویلش دادم و دستش رو سرد فشردم.
- ممنون، آقا هومان لطف دارن.
کمی با هم حرف زدند و ازم خداحافظی کردند. پیشبندم رو درآوردم و به رختکن رفتم. از فضای مسابقه بیرون زدم که سولماز و پدرش رو کنار ماشینشون دیدم. تا من رو دیدند به طرفم اومدند.
سولماز محکم بغلم کرد.
- خسته نباشی عزیزم، چهطوری؟
- خوبم سولمازی، فقط یهکم خستهم همین.
دستش رو گذاشت رو شونهام و به سمت ماشین هدایتم کرد. خانیان که دید بی حوصلهام تنها خسته نباشیدی گفت و به خونه رفتیم.
نمیتونستم انکار کنم که هومان و اون دخترِ فکرم رو درگیر نکردند؛ اما صحبتکردن با خانواده و یاسی و مهتا حالم رو خیلی خوب کرد.
نتایج مسابقه شب از طریق تلویزیون اعلام میشد. با استرس پای تلویزیون نشستیم.
نفر اول رو که گفت خیلی شوکه شدم؛ میدونستم برنده میشم و از خانیان و سولماز خجالت میکشیدم.
تا خواستم بلند بشم مجری اسم من رو به عنوان نفر دوم خوند. شوکه به سولمازی که جیغ میزد و بالا پایین میرفت نگاه کردم.
خانیان هم از کارهای سولماز میخندید. شوکه بودم.
- سولماز بابا بیا برو راشا رو از شوک در بیار! مثلِ اینکه باورش نشده.
سولماز بهم نگاه کرد و اومد سمتم و یه نیشگون از بازوم گرفت که به خودم اومدم و محکم تو آغـ*ـوش سولماز رفتم. خیلی خوشحال بودم و تشکرهای خانیان و سولماز بیشتر خوشحالم میکرد. از اینکه تونستم سربلند بیرون بیام و شرمنده نشم جلوشون خوشحال بودم. با اینکه اول نشدم؛ ولی دومشدن بین اون همه شرکتکننده خوب خیلی بود! حداقل برای من.
وقتی خبر رو به مامان و بابا دادم از ذوق گریه میکردند.
در بین این تبریکها از هومان خبری نبود. میخواستم برای زحماتش ازش تشکر کنم؛ ولی چند وقتی بود که نبود و سولماز میگفت رفته مسافرت. کمی دلگیر شدم. قرار شد که زودترین بلیت رو برای برگشت بگیریم.
تو این چند وقت خاطرات و اتفاقات عجیبی برام افتاد؛ هم خوب و هم بد. مرگ سیاوش بدترینش بود و برندهشدنم بهترینش. حالا با کلی خاطره دارم از این شهر و کشور میرم.
هومان هنوز برنگشته بود. پیامی برای تشکر بهش فرستادم و برای آخرین بار به سوئیتمون نگاه کردم و سوار ماشین شدم و به مقصد فرودگاه حرکت کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: