کامل شده رمان باران می‌بارد | شقایق گلی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahRAshOB

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/06
ارسالی ها
1,543
امتیاز واکنش
22,715
امتیاز
861
کنترلم رو از دست میدم و با صدایی بلند می‌خندم. برای پایان دادن به این شوخی، به هردوشون نگاه می‌کنم. چند قدم به عقب برمی‌دارم.
- خب نمی‌خواید پاشید بریم؟
کیانمهر در جوابم چشم‌هاش رو ریز می‌کنه و میگه:
- ملیحه‌م خشکیده، کجا پاشیم بریم؟!
ملیحه که بعد از دیدن شوخی‌های ما به حالت عادی برگشت، می‌خنده.
- آقاکیاراد! جوری برخورد کردید به خودمون شک کردیم.
کیانمهر نگاه سرزنش‌گر وکنایه‌آمیـ*ـزش رو به ملیحه می‌دوزه.
- آره اتفاقاً، اگه یه‌کم بیشتر فشار می‌آوردی ملیحه به گـ ـناه کرده و نکرده‌ش اعتراف می‌کرد و همین وسط توبه به جا می‌آورد!
بعد هم نگاه چپی به ملیحه می‌اندازه که باعث میشه خجالت بکشه و چشم‌های میشیش رو به زمین بدوزه. بعد از خندیدن راه می‌افتیم و کیانمهر توی ماشین ملیحه می‌شینه. سری به تأسف تکون میدم و از آینه به کیانمهر خیره میشم که در حال بستن کمربند ایمنیشه. عجب سریع خلوت با ملیحه رو به برادرش ترجیح داد.
***
کلافه میشم، دستم رو روی بوق فشار میدم. کیانمهر که جاش رو با ملیحه عوض کرده و پشت فرمون نشسته، از آینه‌ جلوی ماشین نگاهی به من منتظر می‌اندازه و لب می‌زنه:
- خفه شو!
بالاخره دست از تردید برمی‌داره و گاز ماشین رو به طرف در ورودی رستوران می‌گیره. پشت سرش وارد میشم و بعد از پارک کردن، ماشین رو قفل می‌کنم.
- بی‌فرهنگ انسان‌نما! چیه دستت رو گذاشتی رو بوق! ندیدی داشتیم اختلاط می‌کردیم؟
سری به معنای تأسف تکون میدم.
- کدوم آدم عاقلی یه ربع جلوی در رستوران می‌ایسته و اختلاط می‌کنه و راه ورود دیگران رو هم بند میاره؟
نیشش تا بناگوش باز میشه. قدم‌زنان و هم‌پای هم به داخل رستوران می‌ریم. با چشم دنبال بچه‌ها می‌گردم. بعد از گذر لحظه‌ای، صدای خنده‌هاشون باعث میشه سرم رو برگردونم و متوجه‌ی حضورشون بشیم. گوشه‌ای دنج و کنار چند درخت، روی تخته‌ای نشستن و با سروصدا می‌خوان موقعیتشون رو نشونمون بدن. ملیحه و کیانمهر هم‌گام باهم به‌طرف بچه‌ها حرکت می‌کنن و من هم پشت سرشون راه می‌افتم. چقدر ملیحه از کیانمهر کوتاه‌تره. این عشق چه می‌کنه با آدم‌ها که از هر طیف و رنگی می‌تونن به هم دل ببازن! ملیحه‌ی لاغراندام قدکوتاه کجا و برادر رشید و ورزش‌کار من کجا! البته ملیحه چهره‌ی زیبایی داره؛ ولی با شناختی که من از کیانمهر داشتم...! شروع به سلام‌علیک می‌کنن که کیانمهر هنوز نرسیده از اردلان می‌پرسه:
- مرد کتابی! نگفتی جوجه داریم؟! اینجا که خود رستورانه! من معده‌م رو صابون زده بودم برای جوجه. الان اینجا یه چیز دیگه به خوردش بدم قهرش میاد ازم رو می‌گردونه، غذا رو هضم نمی‌کنه!
- کیانمهر دیر شده بود. صبح تا این عتیقه‌ها از خواب بیدار بشن و راه بیفتیم طول کشید، دیگه فرصت درست کردن جوجه نداشتیم!
اشاره‌ای به خواهرهاش می‌زنه. کیانمهر نگاه عاقل‌اندرسفیهی به‌سمتشون نشونه میره.
- باشه این‌ دفعه از گناهت می‌گذرم؛ ولی از گـ ـناه این عتیقه‌ها هرگز!
الناز و مهناز نگاهی با هم ردوبدل می‌کنن و الناز میگه:
- خودت تا حالا کجا بودی؟!
- در حال رسیدگی به کار خلق خدا!
الناز و مهناز نگاه ناباورشون رو به کیانمهر می‌دوزن. با دیدن چهره‌شون می‌خنده.
- مگه ملیحه و کیاراد جز خلق به حساب نمیان؟
همه می‌خندن و جو مثل گذشته با حضور گرم کیانمهر، شور و نشاط پیدا می‌کنه. بعد از نهار از همه خداحافظی می‌کنیم و هرکسی به‌سمت ماشین خودش حرکت می‌کنه. به ماشین می‌رسم. دستم رو هنوز روی دستگیره نذاشتم که کیانمهر سریع و بدون هیچ حرفی خودش رو گلوله می‌کنه توی ماشین و روی صندلی پرت میشه. مات از این حرکتش می‌ایستم که استارت می‌زنه و پنجره‌ی سمت من رو پایین میده. سرم رو از پنجره داخل می‌برم و طعنه‌وار زمرمه می کنم:
- نمی‌خوای با بانو ملیحه تشریف بیاری؟
- نه، چیه اون دختره‌ی هیولا؟! فقط دادشم رو عشقه! چطوری عشقم؟!
- دعواتون شده؟
بی‌حوصله و جدی نگاهم می‌کنه.
- نه بیا بشین.
ماشین رو دور می‌زنم و سوار میشم. گاز رو فشار میده و راه می‌افتیم. دقایقی سکوت می‌کنه؛ اما زیاد دووم نمیاره. خوب می‌شناسمش. عادت داره از اتفاقات روزمره‌ش برام حرف بزنه. غرق این افکارم که کیانمهر شروع به حرف زدن می‌کنه:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    -‌ خیلی وقته بهش میگم بیا رابـ ـطه‌مون رو رسمی کنیم. من دیگه خسته شدم از این سردرگمی. بالاخره یا مال هم می‌شیم یا یه اتفاقی میفته و نمیشه؛ ولی بهتر از بلاتکلیفیه. اما قبول نمی‌کنه. هر سری هم سر این مسئله دعوا‌مون میشه و هر بار بهونه‌های احمقانه‌تری واسه‌م پیدا می‌کنه.
    - خیلی عجیبه! معمولا ًدخترا بعد مدتی دوستی و ایجاد علاقه، خودشون برای ازدواج پیش‌قدم میشن؛ ولی ملیحه چرا...
    - حرف من هم همینه! ما از زمان دانشگاه باهم رابـ ـطه داریم. الان چند سالی هم هست که از دانشگاهمون می‌گذره و همکاریم. به اندازه‌ی کافی هم سن و شناخت از هم داریم و تقریباً با اخلاق هم کنار اومدیم؛ ولی ملیح قبول نمی‌کنه. دستم رو گذاشته تو پوست گردو.
    - حرفش چیه؟
    - میگه وقتش نیست، نمیشه، الان زوده و... هزار بهونه‌ی دیگه. نه قبول می‌کنه ازدواج کنیم، نه می‌ذاره جدا بشیم!
    کلافه پوف بلندی میگه و دست آزادش رو روی مو‌هاش می‌کشه.
    - چه می‌دونم شاید هم دلایلش قانع‌کننده باشه؛ اما من نمی‌تونم با این بهونه‌هاش کنار بیام.
    - می‌خوای چی‌کار کنی؟
    - نمی‌دونم، تا الان از هر طریق ممکنی باهاش حرف زدم؛ ولی هر بار به بهونه‌ای راضی نمیشه!
    - یعنی چی؟
    آب دهنش رو قورت میده و نفس عمیقی می‌کشه که آه نهفته‌ی درونش از نگاه تیزم دور نمی‌مونه.
    - این‌ سری دیگه با خودم فکر کردم شاید منتظر کسی به غیر از منه که این‌همه نسبت به ازدواجمون موضع منفی می‌گیره!
    - نه این‌جوری نگو! خانما معمولاً با یه نفر رابـ ـطه رو به‌ صورت جدی و چندین سال ادامه میدن.
    سؤالی نگاهم می‌کنه و غرق در چشم‌های زمردینی میشم که توی نور آفتاب رگه‌های گنگ و ریزی از طلایی رو تداعی نگاهم می‌کنه. توجهم رو می‌بینه و لب می‌زنه:
    - پس چیه این ماجرای اصلی؟
    - نمی‎دونم؛ ولی شاید یه دلیلی داره که نمی‌تونه بهت بگه یا شاید هم می‌ترسه!
    به دستی که روی دستگیره گذاشتم نگاهی می‌اندازه و با یه‌کم حیرت زمزمه می‌کنه:
    - می‌ترسه؟ چرا؟ ما که باهم خیلی راحتیم!
    - خب بعضی مسائل به راحتی ربطی نداره، مهم خود آدم و شرایطشه!
    دستی به ته‌ریش دراومده‌ی این روز‌هاش می‌کشه.
    - منظورت چیه؟
    - خیلی کلی دارم حرف می‌زنم. چیز خاصی تو فکرم نیست، یه حدسه.
    به خونه که می‌رسیم مریم‌خانم خودش رو به ما می‌رسونه و بعد از سلام‌وعلیک میگه:
    - مادر لباستون رو که عوض کردید، بیاید پایین. پدرتون توی پذیرایی منتظرتونه.
    از پله‌ها بالا میرم. دستم رو روی نرده‌ها می‌کشم. یاد قدیم‌ها به‌خیر! چقدر روی این نرده‌ها سرسره‌بازی می‌کردیم و مامان پایین پله‌ها می‌ایستاد و جیغ می‌کشید. می‌گفت مواظب باشید نیفتید؛ اما ما هم که نگرانی‌های مامان برامون مفهومی نداشت. بچه‌تر از اون بودیم که درکش کنیم. اون زمان‌ها هیچ‌وقت به ذهنم نمی‌رسید شاید روزی برسه که دیگه مامان نباشه. آه عمیقی می‌کشم. مامان کجایی ببینی پسرت دیگه اون‌قدر بزرگ شده که روی نرده‌ها جا نمیشه!
    کیاچهر یه چند سالی از ما بزرگ‌تر بود، به‌خاطر همین زیاد با ما بازی نمی‌کرد. دوست‌های مخصوص خودش رو داشت. من و کیاشا همیشه هم‌بازی بودیم و کیانمهر هم عین جوجه اردک پشت‌سر ما راه می‌افتاد. امکان نداشت ما بخوایم جایی بریم و کیانمهر گریه نمی‌کرد که من هم باید ببرید. ما هم که فوق شیطنت و بازگوشی بودیم. بی‌اراده می‌خندم.
    بیچاره کیانمهر چقدر به‌خاطر شیطنت‌های ما آسیب دید! تقصیر خودش هم بود، همیشه عین توپ فوتبال بینمون قل می‌خورد.
    ما سه برادر قبل از اینکه با دیگران رفاقت کنیم، رفیق هم بودیم. بقیه‌ی دوست‌ها برامون نقش گذری داشتن، به‌جز دو-سه نفر که هر کدوم دوست صمیمی یکی از ما‌ها بودن. لباس عوض می‌کنم و دست و صورتم رو می‌شورم. آب سرد من رو از هجمه‌ی خاطرات بیرون می‌کشه. به‌راستی‌که چقدر زود برای ما آدم‌ها دیر میشه. از پله‌ها پایین میرم. آروم از راهرو می‌گذرم و به‌طرف مبل راحتی پذیرایی راه می‌افتم. بابا همیشه وقتی که خودمون باشیم و مهمونی نباشه اونجا می‌شینه. پرده‌های بلند پنجره رو کنار می‌زنه و باغ رو از پشت شیشه‌ها می‌بینه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    با گام‌هایی کوتاه عرض سالن رو طی می‌کنم و به بابا نزدیک میشم. به‌محض دیدنم لبخند مهربانی روی لب‌هاش می‌نشینه.
    - اومدی پسرم؟ بیا بابا! بیا اینجا بشین.
    با دست روی مبل کناریش ضربه می‌زنه. لبخندی می‌زنم و عین کودکی مطیع کنارش می‌نشینم. کتاب حافظ توی دست‌هاشه. نیم‌نگاه مهربونی به‌سمتم می‌اندازه. سرش رو برمی‌گردونه و به نوشته‌ها دقیق میشه. بعد از نفسی عمیق، با صدای دل‌نشین و بمش زمزمه می‌کنه:
    - گل عزیزست، غنیمت شمریدش صحبت/ که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد/ مطربا مجلس اُنس است غزل‌خوان و سرود/ چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
    مصرع آخر توی مغزم تکرار میشه «چند گویی که چنین رفت و چنان خوهد شد» حس می‌کنم این ابیات رو به عمد انتخاب کرده! صدای نرم و محکم بابا من رو از فکری که توش فرو رفتم، بیرون میاره.
    - پسرم! هر وقت فرصت داشتی شعر بخون. روحت رو نوازش می‌کنه. با اون شغل زمختی که ما داریم روحیه و طبع لطیفت رو حفظ می‌کنه. آدمی باید روحش صیقل‌خورده و لطیف باشه، به‌محض اینکه طبعت زمخت شد دیگه نمی‌تونی انسان خوبی باشی، دنیات عوض میشه.
    لبخندی روی لب‌هام خونه می‌کنه. حرف‌های بابا مثل همیشه بهم آرامش میده و آبی روی التهاب درونم می‌ریزه. وقت‌هایی که از نبود کیاشا به تنگ میام هم فقط بابا می‌تونه آرامش رو با نگاهش، حرف‌ها و کلام گیراش بهم برگردونه؛ مثل همین امشب که یاد گذشته‌ها افتادم و از درون می‌سوزم. از جا بلند میشم. پنجره‌ی درمانند ایوون رو باز می‌کنم. جلو‌تر میرم و به آسمون نگاه می‌کنم، هوا عالی و مطبوعه. باغ خونه غرق سکوته. درخت‌ها از این بالا چقدر آرامش‌بخش به‌ نظر می‌رسن! از قدیم عاشق جنگل بودم؛ سکوتش، بوی طبیعت نابش، صدای پرنده‌هاش.
    کاش کیاشا اینجا بود! همیشه من رو درک می‌کرد. تموم حس‌های من رو می‌فهمید، من رو از بر بود. سرم رو پایین می‌اندازم. دست‌هام رو روی نرده طلایی می‌ذارم و به جلو خم میشم. چقدر این باغ بعد کیاشا بی‌روح شد. نبض این خونه بود، شاد و سرمـسـ*ـت، مهربون و دلسوز، همراه همیشگی من. دستی روی شونه‌م گذاشته میشه و آروم من رو به‌طرف خودش می‌کشه، بازوم رو فشار میده.
    - زندگی پر از اشتباه و خطاست. زندگیت داره می‌گذره کیاراد. در جریان باش. محکم و بااراده قدم بردار. زندگی رو با همه‌ی وجودت نفس بکش. از خودت رها شو. بزرگ باش! بزرگ زندگی کن. من گذشتم، تو هم بگذر.
    بغض راه گلوم رو بسته و به مسیر ورود و خروج هوا چنگ می‌زنه. نفس کشیدنم مختل شده. چاره‌ای جز سکوت ندارم. حرفی برای گفتنم نیست. بابا ادامه میده:
    - لحظه‌هایی هست توی این زندگی که چاره‌ای براش نیست، اتفاق میفته. وقتی که ناچار شدی پروانگی کن، بسوز؛ اما دست از تلاش برندار. بخند به هرچیزی که زیباست و در اطرافته، خوش باش به هر طریقی که ممکنه؛ اما تلخ نشو، سخت نشو، زندگی کن. کیارادم! زندگی کن.
    نگاهش می‌کنم، بیشتر به خودش نزدیکم می‌کنه. پیشونیم رو می‌بـ*ـوسـه و بی‌حرف کنارم می‌ایسته. کاش دنیا همین‌جا تموم می‌شد.
    - به‌به! پدر و پسر خلوت کردین! بابا حس حسادت داره تهِ‌تهِ وجودم رو می‌سوزونه. یعنی چی فرت‌فرت این رو بغـ*ـل می‌زنی؟! من چی پس؟!
    بابا لبخند عمیقی می‌زنه و با غرور شیرینی که توی نگاهش خونه کرده به قد‌وبالای رشید پسرش خیره میشه. دست دیگه‌ش رو به‌طرف کیانمهر باز می‌کنه.
    - جانم پسرم؟ بیا بابا! خودت دیر کردی.
    کیانمهر هم کنار ما و توی بغـ*ـل بابا فرو میره و من به این فکر می‌کنم که چقدر بودنشون و حضورشون خوبه. یعنی من لیاقت دارم؟! به قول بابا این لحظه‌ها رو باید نفس کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    تقه‌ای به در می‌زنم و دستگیره رو فشار میدم. در با صدای تیک خفیفی باز میشه و سر بچه‌ها به‌سمتم برمی‌گرده. جواب سلامشون رو میدم و نگاهی کلی به همه می‌اندازم. بچه‌ها مشغول‌ به‌ کار هستن. میلاد، سامان، رضا، آقای میراثی که سال‌هاست همراه بابا کار می‌کنه و خانم مُلایی که یکی از حسابدار‌های قدیمی شرکته، به نسبت بقیه‌ی حسابدار‌ها دیر‌تر شرکت میاد. بابا می‌گفت از همون ابتدای کار شرکت وارد شده و هنوز هم مشغول‌به‌کاره.
    ذهنم به‌سمت خراب‌کاری‌های اخیر کشیده میشه. یعنی اون حسابدار خاطی کدوم یکی از این بچه‌ها می‌تونه باشه؟
    به‌طرف میلاد قدم برمی‌دارم. بدون حرف پوشه‌ی آخرین گردش‌های مالی شرکت رو تو دستم می‌ذاره. پوشه رو باز می‌کنم و نگاهی به برگه‌ها می‌اندازم. به ظاهر درسته؛ اما نگاه میلاد چیز دیگه‌ای میگه. کنجکاوی رو از نگاهم دور می‌کنم. خونسرد و با اقتدار به‌طرف در خروجی گام برمی‌دارم. بعد از بستن در به اتاق خودم میرم. میلاد قطعاً خودش رو برای ارائه‌ی توضیحات می‌رسونه. زیاد انتظارم طولانی نمیشه. نگاه کنجکاوم رو آزادانه به‌طرفش می‌کشم که به حرف میاد.
    - وضعیت حساب‌کتابا مدتیه بهتر شده؛ ولی این به این معنی نیست که کاری نمی‌کنن!
    - منظورت چیه؟
    چند گام جلوتر میاد و مقابلم می‌ایسته.
    - یعنی هنوز هم حسابا گاهی کسری داره؛ ولی نه مثل سابق. انگار دارن سعی می‌کنن رعایت کنن لو نرن یا اینکه منتظر یه فرصت مناسب‌ترن.
    - عجب! کسریای جدید تو چه زمینه‌ایه؟
    ابرویی بالا می‌اندازه و بوی افترشیو جدیدش توی بینیم می‌پیچه.
    - بیشتر دله‌دزدیه؛ ولی این اصرار عجیبشون روی این دزدیای احمقانه چیه نمی‌دونم. مثل یه جور خودنمایی می‌مونه. انگار می‌خوان بگن ما هم هستیم و می‌تونیم کاری انجام بدیم!
    - یا شاید هم می‌خوان هشدار بدن!
    ریز اما سنگین نگاهم می‌کنه.
    - چه هشداری؟
    - دقیق نمی‌دونم؛ ولی شاید می‌خوان بگن حواستون جمع باشه ما هستیم و می‌تونیم نابودتون کنیم! جز این چه دلیل دیگه‌ای می‌تونه داشته باشه؟
    سرش رو با سردرگمی تکون میده. دو دستش رو به میز می‌ذاره و به فکر فرو میره.
    - من هم گیجم.
    به‌طرف میز میرم و دو دستم رو روش می‌ذارم. دست‌هام ستونی محکم، برای تحمل سنگینی افکارم میشن.
    - خیلی دلم می‌خواد بدونم کار کدوم یکی از این بچه‌هاست و انگیزه‌ش چیه؟! دیروز رفتم اتاق بابا، تموم دریافتیای حقوق بچه‌ها رو چک کردم. یکی از افتخارات شرکت ما اینه که حتی شده از جیب گذاشتیم تا حقوق ماهیانه‌ی این بچه‌ها عقب نیفته. از یه طرف هم بابا خودش شخصاً حواسش به وضعیت مالی بچه‌ها هست. نشده کسی ازش کمک بخواد و دریغ بکنه. نسبت به بقیه‌ی شرکتا هم وام خوبی می‌دیم. هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردم این اتفاق برای شرکت ما بیفته و کسی بخواد دزدی کنه!
    - همه‌چیز حقوق نیست، می‌تونه یه زیاده‌خواهی یا حسادت باشه. شاید هم دارن به نفع شرکتای رقیب کار می‌کنن.
    - فعلاً همه‌چی در حد حدسه.
    نفس پرصدایی می‌کشه و به‌طرف در قدم برمی‌داره.
    -‌ خب اگه کاری نداری من برم به بقیه‌ی کار‌ام برسم.
    بعد از رفتن میلاد، ذهن درگیرم رو آروم می‌کنم. گوشی رو برمی‌دارم و به کیانمهر زنگ می‌زنم.
    - کجایی پسر؟
    - ای برادر! ببین آدم رو به چه کارایی وادار می‌کنید. من گـ ـناه کردم بچه آخر شدم؟! همه‌تون بهم ظلم می‌کنید!
    - چی شده غر می‌زنی؟
    - تازه چی شده؟ از صبح تا حالا هرچی کار داشتید روی سر من بدبخت ریختید خودتون نشستید باد کولر می‌خورید.
    با گوشه‌ی خودکار، نوک بینیم رو می‌خارونم و با بی‌خیالی زمزمه می‌کنم:
    - برادر من! الان فصل کولر نیست!
    - من دارم عرق جبین می‌ریزم تو به فکر کولر خاموشی؟!
    - کیان؟
    صدای کش‌دار و بلندش توی تلفن اکو میشه:
    - جان کیان! نفسم، عشقم...
    می‌دونم قصدش از این جملات فقط حرص خوردن منه. اجازه‌ی کامل کردن جمله رو بهش نمیدم و حرفش رو قطع می‌کنم:
    - کیان زود‌تر برگرد شرکت باید راجع به این خرابکاریای اخیر حرف بزنیم.
    گوشی رو قطع می‌کنم. یعنی کار کی می‌تونه باشه؟ اون‌قدر دقیق و حرفه‌ای کار رو انجام میده که به‌ نظر می‌رسه دزدی کاربلد و باتجربه باشه؛ اما اون‌قدر هم دزدی‌های احمقانه‌ای می‌کنه که آدم می‌مونه چه کاری انجام بده؟ هدفش چی می‌تونه باشه؟ دو دستم رو توی هم گره می‌زنم و پشت‌سرم می‌ذارم. چشم‌هام رو برای دقایقی می‌ببندم و نفس عمیقی می‌کشم. این ماجرا حس خوبی رو بهم منتقل نمی‌کنه. یه چیزی در درونم میگه هدف خاصی از این کار دارن که فراتر از دزدی ساده‌ست. یه ساعت بعد در اتاق به صدا در میاد. میلاد و کیانمهر باهم وارد میشن و جلسه‌ی سه‌نفره‌ای تشکیل می‌دیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    جام رو محکم‌تر توی دستم می‌گیرم. لبخند دلبرانه‌ای روی لب‌هاش نقش بسته و نگاه زیبا و معصومانه‌ش عجیب به دلم می‌نشینه. جامش رو به جام من می‌زنه. مسـ*ـتانه می‌خنده و درونم رو به آتیش می‌کشه.
    - به‌سلامتی خودمون.
    - ولی این جاما که آبمیوه‌ست!
    - کیاراد امروز خوشتیپ شدی!
    دستی به کت خوش‌دوخت نوک‌مدادیم می‌کشم. امروز بعد از شرکت دوش گرفتم و این کت‌وشلوار رو به تن کردم.
    - چشمای شما خوش‌تیپ می‌بینه بانو.
    می‌خنده و شکرخند زیباش رو به نگاهم هدیه می‌کنه. پیراهن ماکسی سرخ رنگش به‌شدت با قامت لوندش هم‌خوانی داره. مو‌های مواجش دریاگونه‌ست و به طرز اعجاب‌آوری من رو توی خودش غرق می‌کنه.
    - سفر خوش گذشت؟
    - عالی بود کیاراد. جاتون خالی!
    سرخوشانه لیوانش رو بالا می‌بره و آخرین محتویات باقی مونده رو هم به دهان فرو می‌بره. کیانمهر خودش رو به ما می‌رسونه.
    - الحمدلله امشب بابا جمعیت کمی دعوت کرده؛ وگرنه کی حال داشت دست رد به دل دخترای مردم بزنه!
    - تو که جون میدی برای همین دلبریا!
    - نه جان دلم. من عیال‌وارم، پای من رو به این بحثای سیـاسی باز نکن.
    ماندانا می‌خنده و برای لحظه‌ای چشم‌های درشتش به نگاهم گره می‌خوره. صدایی رشته‌ی نگاهمون رو از هم جدا می‌کنه.
    - به‌به پسرعمو‌های عزیز. مانداناخانم شما چطورید؟ سفر خوش گذشت؟
    ماندانا و اردلان غرق احوالپرسی میشن. ازشون جدا میشم و به همراه کیانمهر به‌طرف آرزو و بابا حرکت می‌کنیم.
    - نامادری عزیز خوب برنزه کردیا! می‌خوای دل از بابای ما ببری؟
    آرزو لبخند محجوبانه‌ای می‌زنه و با چشم‌های عسلیش نیم‌نگاه کوتاهی به بابا می‌اندازه. لیوان شربتش رو بین دست‌هاش جابه‌جا می‌کنه.
    - جای همتون خالی. عالی بود. انشالله سال بعد باهم بریم.
    صدای پیر و ضعیف مادر آرزو گوشم رو نوازش میده.
    - شما پسرا باید حتماً دفعه‌ی دیگه همراه ما باشید.
    عصاش رو محکم می‌گیره و به سرامیک می‌زنه. آروم‌آروم به‌طرفمون قدم برمی‌داره و حین راه رفتن ادامه میده:
    - هوا فقط خیلی گرم بود. این دخترا هم دائم من پیرزن رو لب دریا می‌بردن. حالا از شانس بد، هیچ پیرمردی هم توی شهرشون پیدا نبود از تنهایی دربیام. یه صحبتی، اختلاطی.
    کیانمهر و بابا می‌خندن و آرزو با گفتن «مادرجانی» چشم‌غره میره. مادربزرگ به وقتش که برسه دست هر شیطون و شیطنتی رو از پشت می‌بنده.
    - سوغاتی براتون گرفتم، چه سوغاتیایی! کیارادجان واسه تو رو گفتم ماندانا انتخاب کرد. اون جوونه بیشتر سلیقه‌ت رو می شناسه.
    قبل از اینکه من جوابی بدم، کیانمهر با ذوق بین حرفمون می‌پره:
    - مادربزرگ‌جونم برای من رو گفتی کی انتخاب کنه؟
    - برای تو رو خودم انتخاب کردم پسره‌ی بی‌حیا. برای شما هنوز زوده.
    هم‌زمان عصاش رو به‌سمت کیانمهر نشونه میره که قبل از هر واکنشی فرار رو بر قرار ترجیح میده و از صحنه دور میشه. بابا می‌خنده و سرش رو پایین می‌اندازه.
    - مادر، کیارادت شبیه خودته، هم از نظر ظاهری و هم اخلاقی؛ اما این کیانمهرت به کی رفته؟! ظاهری خیلی شبیه کیاراده؛ ولی اخلاقی به کی کشیده؟
    بابا لبخند ملیح و محجوبانه‌ای می‌زنه و میگه:
    - من شرمنده‌ی شمام اگه گاهی شوخیای بی‌وقتی می‌کنه. کیانمهر از نظر اخلاقی به داییش رفته، اون هم همین‌طوری بود.
    مادربزرگ با شنیدن این حرف یه‌کم غمگین میشه. نگاهش رو پایین می‌دوزه.
    - الهی خدا همه‌ی رفتگان رو بیامرزه. کیانمهرت رو دوست دارم مادر، شادی رو به دل همه میاره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    آهسته روی پله‌ها قدم برمی‌دارم و تن کوفته‌م رو به بالا می‌کشونم. در اتاقم رو باز می‌کنم و وارد میشم. روی مبل راحتی می‌شینم. کراواتم رو باز می‌کنم و روی رو تختی طلاییم می‌اندازم. با اینکه مهمون‌های کمی دعوت بودن؛ اما شب خسته‌کننده‌ای بود. بابا به مناسبت برگشت آرزو این مهمونی رو ترتیب داد. توی این چند روز از نبودنش بی‌تاب بود. واقعاً درک نمی‌کنم، این زن موطلایی و زیبا چه بلایی به سر پدر من آورده؟! چشمم به نقشه‌های تلنبارشده‌ی روی میز می‌افته. امشب باید یه سریشون رو تا صبح بررسی کنم. از وقتی این اتفاقات جدید افتاده کارم بیشتر شده و مجبورم طرح‌ها و نقشه‌های بچه‌ها رو دوباره خودم ببینم.
    به‌طرف حموم میرم و حوله‌م رو روی رخت‌آویز، آویزون می‌کنم. آب ولرم خستگی‌های تنم رو از بین می‌بره و کمی حالم رو بهتر می‌کنه. سرم رو بالا می‌گیرم و چشم‌هام رو می‌بندم. قطرات آب شلاق‌وار به صورتم برخورد می‌کنن و پایین می‌ریزن. تن خسته‌م رو این آب می‌تونه درمان کنه؛ اما روح خستم رو چی؟ اون رو کجا ببرم که آرامش به وجودم برگرده؟ بازو‌هام رو بغـ*ـل می‌کنم. سرم رو پایین میارم. حتی یادآوریش هم درد داره. ذهنم مجنون‌وار خاطراتش رو مرور می‌کنه. کاش مغز عنانی داشت توی دست‌ها، تا اگه روزی هجمه‌ای از خاطره‌ها هجوم آوردن، بکِشیش و جون سالم به در ببری. بکِشیش و از درد خلاص بشی. نبودی، نبودی و ندیدی بعد از تو چه دیوونگی‌هایی که نکردم! نبودی. وقتی که بهت نیاز داشتم رهام کردی. گفتی به امون خدا بسپارمش، جونش امنه؛ اما نگفتی چی به سر روحش میاد! نگفتی. بغض ناتموم این روز‌های من، چنگ محکمی به گلوم می‌کشه؛ ولی من قوی شدم. ببین، دیگه اشکی ندارم. شیر آب رو می‌بندم. حوله رو دور خودم می‌پیچم و از حموم بیرون میرم. دو دستم رو روی سرم می‌ذارم و مشغول خشک کردن مو‌هام میشم که...
    - ترسیدی؟
    - ترسیدم! قالب تهی کردم. دختر تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    خنده‌ی مسـ*ـتانه‌ای سر میده و بی‌اهمیت به گرگرفتن و تپش‌های تند قلب بی‌قرارم، فاصله رو با قدم‌های دلبرانه‌ش کم می‌کنه.
    - خاله گفت بیام بالا صدات بزنم، می‌خوان سوغاتیا رو باز کنن. من هم تازه اومدم. داشتم کتابات رو نگاه می‌کردم ببینم چیز جدیدی اضافه شده یا نه؟
    می‌خندم. سشوار رو از کشو بیرون میارم.
    - تو بهتر از خود من آمار کتابام رو داری.
    لبخند گرم و پرشوری می‌زنه و به‌طرف آینه‌ی بی‌استفاده‌ی اتاق حرکت می‌کنه. دستی به ابرو‌هاش می‌کشه و شونه رو داخل دریای مواجش فرو می‌بره.
    - کیاراد برای دفاعم میای؟
    - آره، من که قبلاً هم بهت گفتم. باز هم اگه کمکی نیاز داشتی بگو، من هستم.
    - کار‌اش انجام شده فقط دفاعش مونده؛ اما من یه‌کم استرس دارم. راستی یه سوپرایز برات دارم...
    مرموزانه سری تکون میده و با ناز شونه رو روی میز می‌ذاره. مـسـ*ـت نگاهش میشم.
    - چی؟
    - حدس بزن!
    - بگو خودت.
    جلوتر میاد. درست مقابلم می‌ایسته. چشم‌هاش رو توی نگاه منتظرم گره می‌زنه. لبخند خجولی روی صورتش می‌نشینه و گونه‌هاش قرمز میشه. بسته‌ای کادوپیچ رو نشونم میده.
    - برگ سبزیست تحفه‌ی درویش.
    - اگه درویش تویی، هر برگ سبزی برای من طلاست.
    گونه‌هاش گل می‌اندازه و حریر نگاهش به جونم می‌شینه. یعنی توی سفر به یاد من بوده! چرا از دونستن این موضوع، شادی و حس غرور عجیبی توی دلم جوونه زده؟
    - دستت درد نکنه بانو!
    - بازش نمی‌کنی؟
    لبخند می‌زنم و مشغول بازکردن بسته‌ی کادوپیچ شده میشم. روبان رو از روش کنار می‌زنم. آهسته درش رو باز می‌کنم.
    - خیلی زیباست. ممنونم.
    جواب تشکر من، خنده‌ی زیبای کنج صورتش میشه؛ اما نگفتم، نگفتم تو چه می‌دونی وقتی این‌طوری برام حرف می‌زنی و ناز می‌کنی، بزرگ‌ترین هدیه‌ی عالمی. نگفتم با وجود تو کادو به چه کار من میاد؟! تا وقتی تو هستی... فکری به ذهنم می‌رسه. به چشم‌هاش نگاه می‌کنم.
    - فردا فرصت داری بریم بیرون؟
    - کجا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    با کلاه حوله، مو‌های خیسم رو خشک می‌کنم. نیم‌نگاهی به صورت متعجبش می‌اندازم.
    - نپرس.
    تردید می‌کنه. بعد از لحظاتی مکث، تیله‌های مشکیش رو به نگاهم می‌دوزه.
    - باشه قبوله.
    - فردا صبح زود بلند شو؛ چون یه‌کم فاصله داره.
    - صبح اول وقت منتظرتم. راستی کیاچهر کجاست؟ تو مهمونی ندیدمش.
    - چند وقتیه داره کار‌ای آماده‌سازی مطبش رو انجام میده. از یه طرفی هم عجله داره هرچی زودتر تموم بشه. به‌خاطر همین از صبح تا شب میره بالا سر کارگر‌ا وایمیسته.
    - فکر می‌کردم به‌خاطر بابات بمونه!
    تقه‌ای به در می خوره و فرصت جواب دادن رو ازم می‌گیره. هر دو هم‌زمان به در خیره می‌شیم. در باز میشه و صورت خندان کیانمهر توی چهارچوبش نقش می‌بنده.
    - عجب خلوتی گزیدید!
    - به شما ارتباطی داره؟
    - نه فقط دارم از فضولی می‌میرم ببینم چی می‌گفتید!
    ماندانا دست‌هاش رو دور هم گره می‌زنه و با بی‌خیالی به اطراف خیره میشه.
    - نمی‌خواید از اتاقم بیرون برید؟
    هر دو با تعجب به من خیره میشن.
    - انتظار که ندارید جلوی شما‌ها لباس عوض کنم؟!
    ***
    صدای زنگ گوشی باعث میشه از خواب بپرم. دستم رو برای خاموش کردنش بلند می‌کنم. چشمم به صفحه‌ی گوشی می‌افته. صدای زنگ نیست، آلارم گوشیه. داشت یادم می‌رفت، امروز باید زود‌تر از خواب بیدار بشم! دستی به صورت پف‌کرده‌م می‌کشم و با آهی بلند از روی تخت بلند میشم. دست و صورتم رو می‌شورم و به‌طرف کمد لباس‌هام حرکت می‌کنم. برای امروز نیازی نیست رسمی بپوشم. تی‌شرت سبزم رو برمی‌دارم و با شلوار جین ست می‌کنم. نگاهم به جعبه‌ی ساعت اهدایی ماندانا می‌افته. بی‌اراده از جعبه درش میارم و روی مچ دستم می‌بندم.
    حس گشنگی من رو به‌طرف آشپزخونه می‌کشونه. امروز جمعه‌ست و خوشبختانه کیانمهر هنوز خوابه؛ وگرنه رسوای خاص‌وعامم می‌کرد. مریم‌خانم متوجه‌ی ورودم میشه. از جلوی سماور در حال قل‌قل کنار میاد و چند قدم به‌سمتم برمی‌داره.
    - اِ آقا بیدار شدین؟ جایی می‌رین لباس پوشیدین؟
    - می‌خوام برم بیرون.
    - بیا پس برات چایی بریزم صبحانه بخوری.
    سر میز می‌نشینم و نگاهم به طرح‌ها و نقش‌های سلطنتی که روی چوب سفیدش کار شده، می‌افته.
    - مادر غروب داری میای می‌تونی سر راه برام یه قرص بگیری؟
    - آره چرا که نه! چه قرصی می‌خوای؟
    - آقا اسمش رو برات روی برگه نوشتم بی‌زحمت بگیر.
    چقدر صبح‌های جمعه همه‌جا خلوته! انگار ما مردم فقط به‌خاطر نون در آوردن از صبح زود شروع به دوندگی می‌کنیم، از این سر شهر به اون سر شهر می‌ریم و سختی ترافیک رو به جون می‌خریم، بلکه آخر ماه بتونیم خرج زندگیمون رو در بیاریم؛ وگرنه برای خواست خودمون زندگی نمی‌کنیم. مثل همین صبح روز جمعه که یه درصد آدم‌های روز عادی جمعیت نداره. جلوی در خونه‌شون توقف می‌کنم و تک‌زنگی به گوشی ماندانا می‌زنم. چند دقیقه‌ی بعد در خونه‌شون باز میشه. ماندانا سرحال و قبراق به‌طرف ماشین حرکت می‌کنه و با خنده سلام بلند و کش‌داری تحویلم میده.
    - سلام خانم، صبح عالی به‌خیر!
    - مرسی آقا! صبح خروس‌خوان شما هم به‌خیر.
    پام رو روی گاز فشار میدم و ماشین به حرکت در میاد. ماندانا هنوز هم خواب‌آلوده و عجیب این چشم‌های مخمورشده‌ش با روح آدم بازی می‌کنه. معصومیت کودکانه‌ای در عمق نگاهش پیداست؛ اما وقتی که بیدار میشه جاش رو فقط به یه زیبایی محض و چشم‌نواز میده. با یه دست فرمون رو کنترل می‌کنم و دست دیگه‌م رو روی چونه‌م می‌ذارم. تابلوی «خوش آمدید» توجه ماندانا رو به خودش جلب می‌کنه. یه‌کم جابه‌جا میشه و اول به تابلو نگاه می‌کنه و بعد با تعجب به نیم‌رخم خیره میشه.
    - چرا اومدیم روستا؟
    - می‌خوام ببرمت یه جای خاص؛ ولی چیزی نپرس تا برسیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    نگاه خیره‌ش رو از روی نیم‌رخم برمی‌داره. شکرخند زیبایی می‌زنه و سکوت می‌کنه. چشم‌هاش رو می‌بینم که با لـ*ـذت شیرینی به طبیعت روستا خیره شده. از نشاطش به وجد میام.
    - همیشه طبیعت این روستا رو دوست داشتم. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست از اینجا بیرون برم، مخصوصاً تا زمانی که پدر‌بزرگ زنده بود؛ اما چندین سال پیش بالاخره بابا از رفت‌وآمد و فاصله‌ای که با محل کارش داشت خسته شد و مجبور شدیم برای همیشه به عمارت داخل شهر کوچ کنیم.
    - اینجا واقعاً زیباست. روح آدم تازه میشه؛ ولی فقط برای چند روز موندن.
    - فقط چند روز؟
    شونه‌ای بالا می‌اندازه و عجیب صداقت ریشه زده توی نی‌نی چشم‌هاش، به دل غریب این روز‌هام می‌چسبه.
    - برای منی که سال‌ها توی امکانات و هیاهوی خاص شهرنشینی زندگی کردم تصور زندگی دائم سخته. اینجا برای مردم خودش و عادتای زندگیشون خوبه. ترجیح میدم توی شهر زندگی کنم و اوقاتی رو برای استراحت و تفریح توی اینجا بگذرونم. تو خودت می‌تونی بعد زندگی شهری اینجا بمونی؟
    سرش رو به‌طرف من برمی‌گردونه. لبخند نوازش‌گونه‌ای به حریر نگاهش می‌زنم. لحظه‌ای مکث می‌کنه و با تعجب به چشم‌های افسارگسیخته‌م خیره میشه. برای پایان دادن به حیرتش بحث پیش اومده رو ادامه میدم:
    - من که از اول اینجا به دنیا اومدم، همه‌ی خاطرات کودکیم اینجاست؛ ولی فعلاً از محل کارم دور میشه و تردد روزانه‌م رو سخت می‌کنه.
    لبخند شیرینی به چشم‌های رمیده‌م می‌زنه، روش رو برمی‌گردونه و دوباره غرق طبیعت میشه. نمی‌دونم داره به چیز خاصی فکر می‌کنه یا فقط دیدن این طبیعت باعث سکوتش شده. به جاده خاکی روستا نزدیک می‌شیم، ماشین با تکون‌های شدیدی سنگلاخ‌ها رو طی می‌کنه؛ اما نمی‌تونه ذره‌ای روی تصمیمم اثر بذاره. درخت‌های بلند کنار جاده، محکم و پرغرور رو به آسمون ایستادن. به غیر از صدای کشیده شدن چرخ‌های لاستیک روی جاده، هیاهوی مزاحمی نیست. فقط صدای ناب طبیعت و آواز پرندگان به گوش می‌رسه. آرامش اینجا عجیب به دل آدم می‌نشینه. ماندانا نمی‌دونه این جاده به کجا می‌رسه و شاید هم هرگز نفهمه؛ ولی برای من تداعی خاطرات مبهم و گنگ روز‌های تنهاییمه. روز‌هایی که با پای پیاده ساعت‌ها توی این خلوت قدم می‌زدم و...
    از قسمت ماشین رو خارج می‌شیم. پام رو روی ترمز می‌ذارم. ماشین رو گوشه‌ای دنج پارک می‌کنم. ماندانا به‌محض توقف از ماشین پیاده میشه. نفس‌های بلندی می‌کشه و از لابه‌لای شاخه‌های درهم‌تنیده به آسمون خیره میشه.
    - وای چقدر اینجا زیباست، چه رؤیاییه!
    احساس خوبی به قلبم سرازیر میشه. لبخندی ناخواسته روی لبم نقش می‌بنده.
    - اینجا منبع آرامش منه. لحظه‌های شیرین و تلخم رو همین‌جا، بین این درختا گذروندم. اون قسمت رو نگاه کن. پشت درختا یه مسیر کوهستانی داره که به یه دره می‌رسه، پایین اون دره یه رودخونه‌ست.
    - وای عالیه! بیا بریم ببینیم.
    - نه ماندانا، امروز نمیشه. مسیرش کوهستانیه، باید پیاده بریم و به نسبت دوره. باشه وقتی که آمادگی داشتیم.
    لبخند شیرینی می‌زنه که مروارید دندون‌هاش رو به نمایش می‌ذاره. شروع به حرکت می‌کنه، سمت درخت‌ها میره و من به تموم روز‌ها و لحظه‌هایی که اینجا گذروندم، فکر می‌کنم. بچه‌تر که بودم، وقت دل‌تنگیم، همون وقت‌هایی که غصه‌های دنیا بهم فشار می‌آورد و از غم لبریز می‌شدم، همین‌جا پناهگاهم می‌شد. داد می‌زدم، آواز می‌خوندم، دیوانه‌وار دور خودم می‌چرخیدم. از این دنیای کم‌لطف گله می‌کردم. خودم بودم و تنهایی، کسی نبود که وادار به عاقل بودنم بکنه و از دیوونگی کردن‌هام بترسه و به چاره فکر کنه. کاش روزگار این‌قدر به من سخت نگرفته بود! مگه چی‌کار کرده بودم که این سرنوشت نصیب من از روزگار شد؟
    - کیاراد؟
    صدای موزون و لطیفش من رو از قعر گذشته به حال و حسی ناب می‌کشونه.
    - جانم؟
    - خیلی اون پاییناش زیباست، تا حدودی جلو رفتم عالی بود، یه‌ بار دیگه وسایل مناسب بیاریم بریم اون پایین، رودخونه‌ش رو ببینم.
    - چشم بانو.
    مدتی باهم قدم می‌زنیم و غرق در زیبایی‌های طبیعت مسیر رو طی می‌کنیم. ماندانا کنارم مثل کودکی پرشور قدم برمی‌داره و نگاه‌های من دزدانه و بی‌قرار، به سرتاپاش خیره میشه. آرامش عجیبی توی چشم‌های ماندانا‌ست که من رو غرق خودش می‌کنه. ردی از همون آرامشی داره که سال‌هاست از من رو برگردونده و از بین رفته. از پیاده‌روی خسته می‌شیم و دوشادوش هم به‌طرف ماشین برمی‌گردیم. استارت می‌زنم و پشت به این‌همه زیبایی شروع به حرکت می‌کنیم. بعد از دقایقی به شهر می‌رسیم. وارد اولین میدون میشم و برخلاف جهت خونه‌ی ماندانا ماشین رو می‌رونم. ماندانا بدون توجه به جاده همراه آهنگ زمزمه می‌کنه. دستم رو روی بوق می‌ذارم. نگهبان مسیر رو باز می‌کنه و با سر خوشامد میگه. ماندانا تازه توجه‌ش به اطراف جلب میشه.
    - برای چی اومدیم اینجا؟
    نگاه خندانی به صورت متعجبش می‌اندازم.
    - گشنه‌م.
    چشم‌هاش گرد میشه. به صورت سفید و جذابش خیره میشم. گونه‌های گل انداخته‌ش، قلبم رو به بازی گرفته. نمی‌دونم چرا امروز بیشتر از همیشه به چشم‌های من دل‌نشینه؟ باهم وارد رستوران می‌شیم. میز دونفره‌ی دنجی رو انتخاب می‌کنیم. به نشونه‌ی احترام صندلی رو براش بیرون می‌کشم و ماندانا با دل‌خندی بهاری پشتش می‌نشینه. لیست روی میز رو برمی‌دارم و با کمک هم غذا رو انتخاب می‌کنیم. با دست اشاره‌ای به گارسون می‌زنم. به‌طرفمون میاد و بعد از گرفتن سفارش از ما دور میشه.
    - کیاراد نمی‌خوای برای شعبه‌ی اروپا تصمیم جدی بگیری؟
    - نه الان زوده، من هنوز اینجا خیلی کار دارم.
    دستمال‌سفره‌ی قرمزرنگی برمی‌داره و روی میز باز می‌کنه.
    - اونجا اگه باز بشه خودش کمک بزرگی به شهرت و اعتبار شرکت اینجاست.
    - الان وقتش نیست!
    نگاهش به لب‌هام گره می‌خوره و چشم‌هاش نشون میده قصد مقاومت کردن داره.
    - اما...
    - اما چی؟
    ادامه‌ی حرفش رو می‌خوره و نگاهی به گارسون می‌اندازه.
    - چیزی نیست. بعداً درموردش حرف می‌زنیم. الان دیگه دارن غذا رو میارن.
    نهار در آرامش من و نگاه‌های طنازانه‌ی ماندانا صرف میشه. لیوان نوشابه رو توی دستم جابه‌جا می‌کنم. نگاه ماندانا به دستم کشیده میشه؛ اما فکرش جایی دیگه‌ست.
    - کیاراد؟
    - جانم؟
    چنگالش رو توی ظرف سالاد فرو می‌بره و در حین بازی با کاهو‌ها، زمزمه می‌کنه:
    - دیروز توی مهمونی عموت رو دیدم یاد خونواده‌ی پدریت افتادم.
    - خب؟
    - تو عموی دیگه‌ای هم داری؟
    - آره.
    یه‌کم تردید به نگاهش می‌شینه. لحن صداش رو با مهربانی خاصی گرم می‌کنه و مشتاقانه می‌پرسه:
    - خب کجاست؟ چرا هیچ ردی ازش نیست؟
    - دنبال ردش می‌گردی؟
    حس می‌کنم یه‌کم جا می‌خوره. روی صندلیش جا‌به‌جا میشه و دست‌بندش رو صاف می‌کنه.
    - نه فقط جایی درموردش شنیدم. می‌خواستم بدونم چرا نیست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    نگاه تیزم رو از روی صورت معذبش برمی‌دارم. خودم رو بی‌تفاوت نشون میدم.
    - در همون حد شنیده‌هات، ما هم ازش باخبریم.
    ***
    سوار ماشین می‌شیم. استارت می‌زنم و حرکت می‌کنیم. کمربندم رو می‌بندم. هر چند مدت نگاه گذری ماندانا روی نیم‌رخم رو حس می‌کنم. کاش می‌تونستم کشفش کنم. دختری عجیب و رازآلوده. گفتار، رفتار و کردار خاصی داره که توی هر دختری ندیدم. نسبت به مسائل پیرامونش دقت بیشتری داره و به اکثرشون آگاهه.
    از آینه نگاهی به عقب می‌اندازم. ماشین‌های در حال حرکت با سرعت از کنارم عبور می‌کنن، گاهی فکر می‌کنم مسابقه‌ست و فقط منم که وسط پیست ایستادم و از ماجرا بی‌خبر. دستی روی فرمون می‌کشم. چشمم به یه پژوی مشکی‌رنگ تمام دودی می‌افته. این ماشین مشکی‌رنگ متالیک چقدر آشناست. یه جا دیده بودمش. با فاصله‌ای تقریبا ًزیاد پشت سرمون در حال حرکته. به مغزم فشار میارم. من مطمئنم این ماشین و مدلش رو قبلاً هم دیدم.
    راهنما می‌زنم و وارد کوچه میشم. ماندانا رو به خونشون می‌رسونم و به‌طرف عمارت می‌رونم. در حین حرکت نگاهی دقیق از آینه به پشت سر می‌اندازم، خبری از اون ماشین نیست.
    توی حیاط ماشین رو متوقف می‌کنم. پیاده میشم و با قدم‌هایی آروم به‌سمت در عمارت میرم. در نیمه‌بازه و با هول دادن کوچیکی باز میشه.
    همه‌جا غرق سکوته، کسی رفت‌وآمد نمی‌کنه. شاید هم کسی خونه نیست! از پله‌ها بالا میرم؛ اما کنجکاوی نمی‌ذاره به اتاق خودم برم، پس قبلش در اتاق کیاچهر رو می‌زنم و منتظر جواب میشم. جز سکوت محض، صدایی به گوش نمی‌رسه. دستگیره‌ی در رو پایین می‌کشم و در باز میشه. نگاهی به داخل می‌اندازم، خبری نیست، حتماً بیرون رفته. به بقیه‌ی اتاق‌ها هم سرکشی می‌کنم، هیچ‌کس نیست! اما در چرا باز بود؟ شاید یادشون رفته ببندنش. خبری از مریم و الهام هم نبود! قدم به داخل اتاق خودم می‌ذارم. تی‌شرتم رو با یه حرکت از تن خارج و پرتاب می‌کنم که روی تخت می‌افته. به‌طرف حموم میرم. دوش آب رو باز می‌کنم. دوش یه دقیقه‌ای حالم رو جا میاره.
    امروز باید نقشه‌ها رو بررسی کنم. زمان رو هدر نمیدم و بدون برداشتن حوله، مشغول به کار میشم. قطره‌ای آب روی نقشه‌ها می‌ریزه. به‌ناچار از جا بلند میشم. سشوار رو برمی‌دارم و مو‌هام رو خشک می‌کنم. باز هم نگاهم رو از آینه‌ می‌دزدم. می‌خندم، زهرخند تلخی روی صورتم خونه می‌کنه. من مثل یه فراری شدم و آینه، چکش قانون.
    نگاهم به نقشه‌ها کشیده میشه و ذهنم فرصت تلاطم پیدا می‌کنه. باز هم تا اینجا طرح‌ها درسته، پس کی این خائن فرصت به هم ریختن نقشه‌ها رو پیدا می‌کنه؟! هر نقشه‌ای بعد از تأیید نهایی احتمالاً دوباره به اتاق کار مهندسین برمی‌گرده تا بالاخره یکی از مهندسین مجری همراه نقشه و پیمان‌کار به زمین مورد نظر برن و کلنگ شروع کار زده بشه.
    فقط یه حالت باقی می‌مونه، اون هم اینکه توی این فاصله یه نفر بتونه نقشه رو تغییر بده؛ ولی این امکان‌پذیر نیست، مگه اینکه یه نقشه کپی هم وجود داشته باشه! آره همینه، خودشه؛ اما مهر و امضا‌ها رو از کجا میاره؟!
    در اتاق به صدا در میاد و کیانمهر سرش رو داخل میاره. نگاهی به من می‌اندازه.
    - هستی مهندس؟
    - نمی‌بینی؟
    می‌خنده و به‌طرفم قدم برمی‌داره. صورتش حالت خاصی نشون نمیده؛ اما از نوع نگاهش حس می‌کنم برای گفتن حرفی اومده باشه. پیش‌دستی می‌کنم، بهش اجازه‌ی صحبت نمیدم و حدس‌های خودم رو با حرارت براش تعریف می‌کنم که میگه:
    - یعنی تو میگی اونا دارن نقشه‌های جعلی رو برای اجرا می‌فرستن و ما با اینکه خودمون به پروژه‌ها سر می‌زنیم هم نتونستیم بفهمیم؟
    - ببین کیانمهر، اونا تابه‌حال کار خاصی نکردن. همیشه قسمتایی از نقشه رو دست می‌زنن که زیاد خراب‌کاری خاصی به وجود نمیاره و ما بعد از چند بار نگاه کردن به نقشه می‌تونیم متوجه بشیم. شبیه یه جور هشداره، نه خراب‌کاری واقعی! اونا با این‌همه زرنگی توی دست‌کاری کردن نقشه، درست زمانی که می‌تونن نابودمون کنن دست برمی‌دارن و یه اشتباه واضح اما ریز و احمقانه به جا می‌ذارن، جوری که خیلی راحت میشه متوجه شد؛ اما در عین حال تشخیصش سخت و نیازمند دقته و در نتیجه با این کارشون باعث میشن کم‌کم بی‌اعتبار بشیم.
    روی مبل‌هایی که آرزو با دقت دور هم چیدتشون لم میده. پا‌هاش رو روی میز می‌ذاره و میگه:
    - ما باید تموم نقشه‌های اجرایی رو چک کنیم. باید از نظر جعلی بودن، امضا‌ها تست بشن تا بفهمیم واقعاً این حدس تو می‌تونه درست باشه یا نه؟! اگه حدس تو درست باشه چرا باید صبر کنن تا به مرور زمان اعتبارمون رو از بین ببرن؟! اگه این‌قدر راحت به نقشه‌های ما دسترسی دارن چرا با یه دست‌کاری فنی یه جا نابودمون نمی‌کنن؟
    - من هم از این متعجبم و هزار جور حدس و گمان توی ذهنم اومده. باید دید این وسط چی بهشون می‌رسه.
    جلو‌تر میرم. با لگد پا‌هاش رو از روی میز پرت می‌کنم و از جلوش رد میشم. روی مبل کناریش می‌نشینم و پا‌های خسته از دودندگی‌های امروزم رو دراز می‌کنم که میگه:
    - نمی‌دونم. هر چی که هست خیلی عجیبه!
    - کیانمهر به‌ نظرت توی بچه‌ها کی می‌تونه همچین کاری بکنه؟
    نفس بلندی می‌کشه و دستش رو ستون چونه‌ش می‌کنه.
    - چی بگم آخه؟! هرکسی می‌تونه. بچه‌ها همه به نقشه‌ها دسترسی دارن.
    - اون حرفای آخر پدرام یادته؟
    از جا بلند میشم. چند قدم روی سرامیک‌های طرح چوب اتاق راه میرم و درست مقابل کیانمهر می‌ایستم. دو دستم رو روی کناره‌های صندلیش می‌ذارم و به پلک‌های سرگردونش خیره میشم. از کم شدن فاصله، حس راحتیش رو از دست میده و مردمک چشم‌هاش به دنبال ذره‌ای دیدن بدون من، توی حدقه می‌گرده. دستش رو بالا میاره، با یه‌کم فشار من رو به عقب هل میده و زمزمه می‌کنه:
    - درمورد خانم نیازی و میلاد؟
    - آره.
    - یعنی میگی کار این دوتاست؟
    صاف می‌ایستم و سرجای خودم برمی‌گردم.
    - باور کردنی نیست؛ ولی جز اونا کی می‌تونه این‌قدر باهوش و به هر دو قسمت کاری هم مسلط باشه؟ به غیر از اینکه هر دو اون‌قدر با ما کار کردن که بتونن حتی امضا‌های ما رو هم جعل کنن و به تموم زیروبم کار آگاه باشن و حتی زمان اجرایی شدن نقشه و تعویضش رو بدونن.
    - آخه باورش سخته.
    تردید توی نگاه صادقانه‌ی برادرم خونه کرده؛ اما چی بگم که دل صاف داداشم باور کنه این دنیا جای اعتماد کردن نیست!
    - به ظاهر آدما نمیشه اعتماد کرد.
    - ولی آخه...
    دو دستم رو تکیه‌گاه سرم می‌کنم و به سقف گچ‌بری شده و طرح‌دار اتاق خیره میشم.
    - اما و اگر نداره. از فردا باید تموم نقشه‌هایی رو که توی این مدت به اجرا رسیدن ببینیم و بررسی کنیم. اصلاً شاید لازم بشه برای تشخیص جعلی بودن یا نبودنش دست کارشناس بدیم.
    - آره موافقم.
    بلند میشه و خمیازه‌ی بلندی می‌کشه که تا آخرین دندونش جلوی نگاهم نقش می‌بنده.
    - فردا سر صبح نقشه‌ها رو بیار توی اتاقم بررسی کنیم.
    به‌سرعت برمی‌گرده و دستش روی دستگیره‌ی در خشک میشه.
    - خود صبح؟
    سنگینی نگاه عاقل‌اندرسفیهم رو حس می‌کنه و می‌خنده.
    - جان ما این یه مورد رو بی‌خیال شو. من صبح دو ساعت طول می‌کشه تا از هپروت دربیام.
    - مگه معتادی؟
    - معتاد چیه! خوابم میاد. دیروز هم که از سر صبح کار‌ای تو رو انجام دادم، برنامه خوابم به هم ریخته.
    - یه بار تو عمرت رفتی بیرون شرکت کارای من رو انجام دادی.
    دست‌به‌سـ*ـینه می‌خنده و به در سفید براق اتاقم تکیه میده.
    - همون هم اگه من نبودم الان گوشه زندون باید ساندیس می‌خوردی.
    - ساندیس چرا؟
    - چون موقع ملاقات برات می‌آوردم. حالا با ماندانا کجا‌ها رفتید امروز؟
    گردنم رو به شعاع ۱۸۰ درجه برمی‌گردونم. رگش منقبض میشه و دردی موذی بین عضلاتش نفوذ می‌کنه. دستی روش می‌کشم و به‌آرومی شروع به ماساژ دادن می‌کنم.
    - تو از کجا می‌دونی؟
    - فکر کردی می‌ذارم مخت رو بزنه؟! دیشب داشتم کشیکتون رو می‌کشیدم، پشت در شنیدم بهش چی گفتی.
    - خجالت نمی‌کشی تو؟
    با بی‌تفاوتی و لبخندی که حرصم رو به مرز غیظ می‌رسونه میگه:
    - نه واسه چی؟ در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. داشتم به وظیفه‌ی برادریم عمل می‌کردم از شر این شیطان رجیم...
    نفس عمیقی می‌کشم. از جا بلند میشم و با گام‌هایی محکم از اتاق خارج میشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    کراواتم رو محکم می‌کنم. نقشه‌ها رو کنار می‌زنم و لیوان چایی رو مقابلم قرار میدم. صبح عجله باعث شد فرصت صبحونه خوردن رو از دست بدم. قبل از کیانمهر خودم رو به شرکت رسوندم و مشغول به بررسی شدم. هر چقدر بیشتر می‌گذره احساس می‌کنم شخصی که پشت این ماجراست از ما کارکشته‌تره. عملاً هنوز کار خاصی انجام نداده فقط دست‌کاری جزئی و قابل رویت انجام میدن و این بیشتر من رو نگران می‌کنه. این برخورد بوی خوبی نمیده. هدفی بیشتر زیر سر دارن.
    صدای برخورد قاشق به لیوان، رشته‌ی مشوش افکارم رو پاره می‌کنه. تلفن روی میز رو برمی‌دارم. شماره‌ی داخلی رو می‌زنم. مستقیم به منشی وصل میشم. هنوز بوق اول نخورده که در اتاقم با شدت باز میشه.
    - صبحت به‌خیر عشقم.
    نگاه گذرایی به چهره‌ی خندونش می‌اندازم. گوشی رو سرجاش می‌ذارم و فرصت هر واکنشی رو ازش می‌گیرم.
    - برو سریع اون نقشه‌ها رو بیار، باید دست‌به‌کار بشیم.
    - باشه الان. ولی من خوابم میاد. باید جون داشته باشم کار کنم یا نه؟ باید بتونم تمرکز کنم یا نه؟
    کلافه نگاه چپی بهش می‌اندازم.
    - مگه تو دیشب نخوابیدی؟
    - نه! مگه این دخترا می‌ذارن!
    چایی رو به دهان می‌برم. زیرچشمی نگاهش می‌کنم. بی‌تفاوتیم رو حس می‌کنه و بی‌توجه ادامه میده:
    - ملیح داره بازی درمیاره یه وقت دیدی رفت، من که نباید تنها بمونم.
    - برو نقشه‌ها رو بیار.
    نگاه تندوتیزی به‌سمتش حواله می‌کنم که سریع پا تند می‌کنه و از اتاق خارج میشه. گوشی تلفن رو برمی‌دارم.
    - خانم به میلاد بگید بیاد اتاق من.
    بعد از چند دقیقه انتظار تقه‌ای به در می‌خوره و میلاد وارد میشه. بعد از احوالپرسی با تعجب نگاهم می‌کنه.
    - کیاراد تو اینجایی؟
    - چطور؟
    به چهره‌ی متعجبش نگاه می‌کنم. حیرون و سردرگم به صورتم خیره شده و با خودش درگیره.
    - چیزی شده؟
    - تو امروز از شرکت بیرون نرفتی؟
    سرم رو با بی‌تفاوتی تکون میدم. روی صندلی می‌شینه و پا‌هاش رو تکون میده. انگشتش رو گوشه‌ی دهنش گذاشته و غرق در فکر، جمله‌های نامفهومی از دهنش خارج میشه و من رو متحیر‌تر می‌کنه.
    - ولی من مطمئنم تو اونجا بودی. چطور ممکنه؟
    - من کجا بودم؟!
    - جان من باهام شوخی نکن. مگه میشه من اشتباهی دیده باشم؟! امروز از منشی هم پرسیدم گفت که تو از شرکت بیرون نرفتی؛ پس اونی که من دیدم کی بود؟ یعنی من اشتباهی دیدم؟
    از حرف‌هاش چیزی سر درنمیارم. با تعجب نگاهش می‌کنم و روی صندلی لَم میدم.
    - من امروز از صبح شرکت بودم. منشی و کیانمهر هم شاهدن. چیزی شده؟
    سردرگم سری تکون میده و با دهانی باز از حیرت، زمزمه می‌کنه:
    - نه هیچی!
    یاد کاری که باهاش داشتم می‌افتم و تا فراموش نکردم سریع بیانش می‌کنم:
    - خب میلاد تعریف کن اوضاع چطوره جدیداً به مشکلی برنخوردیم؟
    - این دو-سه‌روزه اوضاع بهتره. گویا اونا هم حواسشون جمع شده و دارن با احتیاط پیش میرن.
    دستم رو توی هم گره می‌زنم و ازشون به‌عنوان ستونی نمایشی برای چونه‌م استفاده می‌کنم.
    - پس هر کسی هست فهمیده ما به صرافت افتادیم پیداش کنیم؟
    - شاید! ولی دقیقاً نمیشه حرفی زد.
    سری تکون میدم برای عوض شدن موضوع بحث می‌پرسم:
    - راستی از ساراخانم چه خبر؟ خوبه؟
    - ممنون. سارا هم خوبه سلام می‌رسونه. اتفاقاً دیروز ذکر خیرت بود. داشت می‌گفت کیاراد نسبت به ما کم‌لطف شده، دیگه بهمون سر نمی‌زنه.
    - نه این حرفا چیه! ساراخانم عین خواهر نداشته‌م می‌مونه. خودت که می‌دونی این مدت درگیریام
    زیاد بود نتونستم بهتون سر بزنم. ان‌شاءالله فرصت مناسب پیش بیاد حتماً.
    در همین حین در اتاق باز میشه و کیانمهر با دست‌هایی پر از نقشه وارد میشه. با پا در رو می‌بنده و با میلاد احوالپرسی می‌کنه. به‌طرف من میاد، فایل‌ها و نقشه‌ها رو روی میزم قرار میده. با خنده به‌سمت میلاد برمی‌گرده و مشغول ادامه‌ی حرف زدن میشه. به دفاتر و برگه‌های تلنبار شده نگاه می‌کنم، آه کلافه‌ای می‌کشم و دستم رو روی چشم‌هام می‌ذارم.
    بعد از رفتن میلاد شروع به بررسی نقشه‌ها می‌کنیم. کیانمهر سمت راست من نشسته و هنوز زمان زیادی از کار نگذشته که دوباره در به صدا در میاد و پشت بندش خانم معروفی وارد میشه. به هردومون سلام می‌کنه که کیانمهر با نیش تا بناگوش دررفته‌ای رو به خانم معروفی میگه:
    - خوبید بانو الهام احوال شما؟ مامان بابا خوبن؟ داداشا چطور؟
    خانم معروفی لبخند زیبنده‌ای می‌زنه.
    - مرسی آقای مهندس همه خوبن.
    - آخه چند بار من به تو بگم دختر؟! آقای مهندس چیه میگی؟ راحت صدا بزن کیانمهر.
    با خجالت سرش رو پایین می‌اندازه و دستپاچه با دکمه‌های مانتوش بازی می‌کنه که از نگاه تیزبین کیانمهر دور نمی‌مونه.
    - راحت باش بابا، اینجا همه باهم رفیقیم!
    پرحرص نفس می‌کشم. ابرو‌هام بالا می‌پره. یه‌کم به جلو جابه‌جا میشم. دست‌هام رو توی هم قفل می‌کنم و با صورتی سرد و مقتدر، نگاه گذرایی به چشم‌های خانم معروفی می‌اندازم.
    -‌ خانم کارتون رو بفرمایید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا