- عضویت
- 2017/02/06
- ارسالی ها
- 1,543
- امتیاز واکنش
- 22,715
- امتیاز
- 861
کنترلم رو از دست میدم و با صدایی بلند میخندم. برای پایان دادن به این شوخی، به هردوشون نگاه میکنم. چند قدم به عقب برمیدارم.
- خب نمیخواید پاشید بریم؟
کیانمهر در جوابم چشمهاش رو ریز میکنه و میگه:
- ملیحهم خشکیده، کجا پاشیم بریم؟!
ملیحه که بعد از دیدن شوخیهای ما به حالت عادی برگشت، میخنده.
- آقاکیاراد! جوری برخورد کردید به خودمون شک کردیم.
کیانمهر نگاه سرزنشگر وکنایهآمیـ*ـزش رو به ملیحه میدوزه.
- آره اتفاقاً، اگه یهکم بیشتر فشار میآوردی ملیحه به گـ ـناه کرده و نکردهش اعتراف میکرد و همین وسط توبه به جا میآورد!
بعد هم نگاه چپی به ملیحه میاندازه که باعث میشه خجالت بکشه و چشمهای میشیش رو به زمین بدوزه. بعد از خندیدن راه میافتیم و کیانمهر توی ماشین ملیحه میشینه. سری به تأسف تکون میدم و از آینه به کیانمهر خیره میشم که در حال بستن کمربند ایمنیشه. عجب سریع خلوت با ملیحه رو به برادرش ترجیح داد.
***
کلافه میشم، دستم رو روی بوق فشار میدم. کیانمهر که جاش رو با ملیحه عوض کرده و پشت فرمون نشسته، از آینه جلوی ماشین نگاهی به من منتظر میاندازه و لب میزنه:
- خفه شو!
بالاخره دست از تردید برمیداره و گاز ماشین رو به طرف در ورودی رستوران میگیره. پشت سرش وارد میشم و بعد از پارک کردن، ماشین رو قفل میکنم.
- بیفرهنگ انساننما! چیه دستت رو گذاشتی رو بوق! ندیدی داشتیم اختلاط میکردیم؟
سری به معنای تأسف تکون میدم.
- کدوم آدم عاقلی یه ربع جلوی در رستوران میایسته و اختلاط میکنه و راه ورود دیگران رو هم بند میاره؟
نیشش تا بناگوش باز میشه. قدمزنان و همپای هم به داخل رستوران میریم. با چشم دنبال بچهها میگردم. بعد از گذر لحظهای، صدای خندههاشون باعث میشه سرم رو برگردونم و متوجهی حضورشون بشیم. گوشهای دنج و کنار چند درخت، روی تختهای نشستن و با سروصدا میخوان موقعیتشون رو نشونمون بدن. ملیحه و کیانمهر همگام باهم بهطرف بچهها حرکت میکنن و من هم پشت سرشون راه میافتم. چقدر ملیحه از کیانمهر کوتاهتره. این عشق چه میکنه با آدمها که از هر طیف و رنگی میتونن به هم دل ببازن! ملیحهی لاغراندام قدکوتاه کجا و برادر رشید و ورزشکار من کجا! البته ملیحه چهرهی زیبایی داره؛ ولی با شناختی که من از کیانمهر داشتم...! شروع به سلامعلیک میکنن که کیانمهر هنوز نرسیده از اردلان میپرسه:
- مرد کتابی! نگفتی جوجه داریم؟! اینجا که خود رستورانه! من معدهم رو صابون زده بودم برای جوجه. الان اینجا یه چیز دیگه به خوردش بدم قهرش میاد ازم رو میگردونه، غذا رو هضم نمیکنه!
- کیانمهر دیر شده بود. صبح تا این عتیقهها از خواب بیدار بشن و راه بیفتیم طول کشید، دیگه فرصت درست کردن جوجه نداشتیم!
اشارهای به خواهرهاش میزنه. کیانمهر نگاه عاقلاندرسفیهی بهسمتشون نشونه میره.
- باشه این دفعه از گناهت میگذرم؛ ولی از گـ ـناه این عتیقهها هرگز!
الناز و مهناز نگاهی با هم ردوبدل میکنن و الناز میگه:
- خودت تا حالا کجا بودی؟!
- در حال رسیدگی به کار خلق خدا!
الناز و مهناز نگاه ناباورشون رو به کیانمهر میدوزن. با دیدن چهرهشون میخنده.
- مگه ملیحه و کیاراد جز خلق به حساب نمیان؟
همه میخندن و جو مثل گذشته با حضور گرم کیانمهر، شور و نشاط پیدا میکنه. بعد از نهار از همه خداحافظی میکنیم و هرکسی بهسمت ماشین خودش حرکت میکنه. به ماشین میرسم. دستم رو هنوز روی دستگیره نذاشتم که کیانمهر سریع و بدون هیچ حرفی خودش رو گلوله میکنه توی ماشین و روی صندلی پرت میشه. مات از این حرکتش میایستم که استارت میزنه و پنجرهی سمت من رو پایین میده. سرم رو از پنجره داخل میبرم و طعنهوار زمرمه می کنم:
- نمیخوای با بانو ملیحه تشریف بیاری؟
- نه، چیه اون دخترهی هیولا؟! فقط دادشم رو عشقه! چطوری عشقم؟!
- دعواتون شده؟
بیحوصله و جدی نگاهم میکنه.
- نه بیا بشین.
ماشین رو دور میزنم و سوار میشم. گاز رو فشار میده و راه میافتیم. دقایقی سکوت میکنه؛ اما زیاد دووم نمیاره. خوب میشناسمش. عادت داره از اتفاقات روزمرهش برام حرف بزنه. غرق این افکارم که کیانمهر شروع به حرف زدن میکنه:
- خب نمیخواید پاشید بریم؟
کیانمهر در جوابم چشمهاش رو ریز میکنه و میگه:
- ملیحهم خشکیده، کجا پاشیم بریم؟!
ملیحه که بعد از دیدن شوخیهای ما به حالت عادی برگشت، میخنده.
- آقاکیاراد! جوری برخورد کردید به خودمون شک کردیم.
کیانمهر نگاه سرزنشگر وکنایهآمیـ*ـزش رو به ملیحه میدوزه.
- آره اتفاقاً، اگه یهکم بیشتر فشار میآوردی ملیحه به گـ ـناه کرده و نکردهش اعتراف میکرد و همین وسط توبه به جا میآورد!
بعد هم نگاه چپی به ملیحه میاندازه که باعث میشه خجالت بکشه و چشمهای میشیش رو به زمین بدوزه. بعد از خندیدن راه میافتیم و کیانمهر توی ماشین ملیحه میشینه. سری به تأسف تکون میدم و از آینه به کیانمهر خیره میشم که در حال بستن کمربند ایمنیشه. عجب سریع خلوت با ملیحه رو به برادرش ترجیح داد.
***
کلافه میشم، دستم رو روی بوق فشار میدم. کیانمهر که جاش رو با ملیحه عوض کرده و پشت فرمون نشسته، از آینه جلوی ماشین نگاهی به من منتظر میاندازه و لب میزنه:
- خفه شو!
بالاخره دست از تردید برمیداره و گاز ماشین رو به طرف در ورودی رستوران میگیره. پشت سرش وارد میشم و بعد از پارک کردن، ماشین رو قفل میکنم.
- بیفرهنگ انساننما! چیه دستت رو گذاشتی رو بوق! ندیدی داشتیم اختلاط میکردیم؟
سری به معنای تأسف تکون میدم.
- کدوم آدم عاقلی یه ربع جلوی در رستوران میایسته و اختلاط میکنه و راه ورود دیگران رو هم بند میاره؟
نیشش تا بناگوش باز میشه. قدمزنان و همپای هم به داخل رستوران میریم. با چشم دنبال بچهها میگردم. بعد از گذر لحظهای، صدای خندههاشون باعث میشه سرم رو برگردونم و متوجهی حضورشون بشیم. گوشهای دنج و کنار چند درخت، روی تختهای نشستن و با سروصدا میخوان موقعیتشون رو نشونمون بدن. ملیحه و کیانمهر همگام باهم بهطرف بچهها حرکت میکنن و من هم پشت سرشون راه میافتم. چقدر ملیحه از کیانمهر کوتاهتره. این عشق چه میکنه با آدمها که از هر طیف و رنگی میتونن به هم دل ببازن! ملیحهی لاغراندام قدکوتاه کجا و برادر رشید و ورزشکار من کجا! البته ملیحه چهرهی زیبایی داره؛ ولی با شناختی که من از کیانمهر داشتم...! شروع به سلامعلیک میکنن که کیانمهر هنوز نرسیده از اردلان میپرسه:
- مرد کتابی! نگفتی جوجه داریم؟! اینجا که خود رستورانه! من معدهم رو صابون زده بودم برای جوجه. الان اینجا یه چیز دیگه به خوردش بدم قهرش میاد ازم رو میگردونه، غذا رو هضم نمیکنه!
- کیانمهر دیر شده بود. صبح تا این عتیقهها از خواب بیدار بشن و راه بیفتیم طول کشید، دیگه فرصت درست کردن جوجه نداشتیم!
اشارهای به خواهرهاش میزنه. کیانمهر نگاه عاقلاندرسفیهی بهسمتشون نشونه میره.
- باشه این دفعه از گناهت میگذرم؛ ولی از گـ ـناه این عتیقهها هرگز!
الناز و مهناز نگاهی با هم ردوبدل میکنن و الناز میگه:
- خودت تا حالا کجا بودی؟!
- در حال رسیدگی به کار خلق خدا!
الناز و مهناز نگاه ناباورشون رو به کیانمهر میدوزن. با دیدن چهرهشون میخنده.
- مگه ملیحه و کیاراد جز خلق به حساب نمیان؟
همه میخندن و جو مثل گذشته با حضور گرم کیانمهر، شور و نشاط پیدا میکنه. بعد از نهار از همه خداحافظی میکنیم و هرکسی بهسمت ماشین خودش حرکت میکنه. به ماشین میرسم. دستم رو هنوز روی دستگیره نذاشتم که کیانمهر سریع و بدون هیچ حرفی خودش رو گلوله میکنه توی ماشین و روی صندلی پرت میشه. مات از این حرکتش میایستم که استارت میزنه و پنجرهی سمت من رو پایین میده. سرم رو از پنجره داخل میبرم و طعنهوار زمرمه می کنم:
- نمیخوای با بانو ملیحه تشریف بیاری؟
- نه، چیه اون دخترهی هیولا؟! فقط دادشم رو عشقه! چطوری عشقم؟!
- دعواتون شده؟
بیحوصله و جدی نگاهم میکنه.
- نه بیا بشین.
ماشین رو دور میزنم و سوار میشم. گاز رو فشار میده و راه میافتیم. دقایقی سکوت میکنه؛ اما زیاد دووم نمیاره. خوب میشناسمش. عادت داره از اتفاقات روزمرهش برام حرف بزنه. غرق این افکارم که کیانمهر شروع به حرف زدن میکنه:
آخرین ویرایش توسط مدیر: