- عضویت
- 2017/02/06
- ارسالی ها
- 1,543
- امتیاز واکنش
- 22,715
- امتیاز
- 861
بابا بهسرعت نگاه تندوتیزش رو به من میدوزه و میگه:
- تو هنوز هم باهاشون ارتباط داری؟
رگههای خشم جون گرفته توی نگاهش، تردیدم رو بیشتر میکنه.
- آره بابا، مگه میتونم نداشته باشم؟ بهراد بهترین دوستم بود و الان مادر و خواهرش تنها هستن.
کلافه دستش رو به فرمون گره میزنه. نفسش رو بیرون میفرسته و با یهکم خشونت میگه:
- مگه من از تو نخواستم ارتباطت رو کمکم قطع کنی؟
- من نمیدونم دلیل مخالفت شما چیه؟ اون دفعه هم بهم گفتین؛ اما وجدانم اجازه نمیده بهشون سر نزنم.
حس میکنم پلکهاش پرید و خشمش رو بیشتر کردم، درست مثل هیزمی که روی آتیش بریزی و صاحبش سعی کنه با آب خاموشش کنه. دستش رو توی هوا تکون میده و میگه:
- درسته تو با پسرشون دوست بودی؛ ولی این دلیل نمیشه اینقدر بهشون نزدیک بشی.
- شما از چی نگرانی؟ من فقط دورادور حواسم بهشون هست، همین!
بابا با نگاه متأسفی که توی چشمهاش نشسته، خشمش رو میبلعه. سرش رو برمیگردونه و به فکر فرو میره. توی عمق نگاهش غم عجیبیه. اگه حسم درست باشه، دلیل این غم و نگرانی چیه که هر وقت از خانوادهی مهرانی حرف میزنم توی چهرهش دیده میشه؟ شاید بهخاطر قضیهی شراکت و آشنایی قدیمی که با آقای مهرانی داشته باشه؛ اما مگه اتفاقی بینشون افتاده؟ سکوت چند لحظهای بینمون با صدای قاطع و آرومشدهی بابا میشکنه، از فکر بیرون میام و سؤالی نگاهش میکنم.
- باشه پسر...
مکث میکنه. آب دهنش رو قورت میده و بعد از لحظاتی ادامه میده:
- اگه دوست داری بیان بیارشون؛ ولی نذار خیلی صمیمت بینتون ایجاد بشه.
تعجب میکنم؛ اما چیزی نمیگم و به روبهروم خیره میشم. به پارکینگ شرکت که میرسیم قبل از پیاده شدن بابا میگه:
- پسر! راستی من تهوتوی اون قضیه رو در آوردم. این سری رحمتی توی این پروژه کارهای نیست و فقط معرف بوده.
- عجب! یه جای کار میلنگه. این رحمتی بیخودی کسی رو پیشنهاد نمیکنه، حتماً یه قصدی داره.
تأکیدوار دنبالهی جملهم رو میگیره.
- قطعاً برای رضای خدا و راه افتادن کار نبوده.
دستم رو روی دستگیره میذارم و قبل از فشار دادن میگم:
- میخواین چیکار کنین؟
- نمیدونم، فعلاً دارم فکر می کنم.
سرم رو به دو طرف تکون میدم و تیلههای سبز پدرانهش رو خیرهی صورتم میبینم و میگم:
- من که نظرم منفیه. حتماً با خودش دودوتا چهارتا کرده و گفته بذار همچین پروژهی تپلی عایدشون کنم، بعدش حتماً قبول میکنن با من همکاری کنن و از طریق اعتبار شرکت بتونه به مقاصد خودش برسه.
درحال برداشتن کیفش از صندلی عقب زمزمه میکنه:
- زود قضاوت نکن. ما همین الان هم به اندازهی کافی اعتبار داریم.
در رو باز میکنم.
- شاید کاری که اون ازمون میخواد اعتبار بیشتری نیاز داشته باشه.
نگاه متفکری بهم میاندازه و بیحرف از ماشین پیاده میشه. باهم بهطرف شرکت راه میافتیم و نگهبان سراسیمه با دیدنمون خودش رو میرسونه و میگه:
- سلام! حالتون خوبه؟
جواب احوالپرسیش رو میدیم و نگهبان ادامه میده:
- آقا باید یه چیزی بهتون بگم.
بابا جواب میده:
- چی شده محمود؟
دستپاچه و نگران صورت چاقش رو به نگاه بابا میدوزه:
- آقا دیشب که ما داشتیم نگهبانی میدادیم، همهچیز امنوامان بود؛ ولی نزدیکای صبح که برای وضو گرفتن رفتم توی حیاط، حس کردم در ورودی شرکت بازه، برگشتم نگاه کردم دیدم واقعاً بازه!
تعجب توی نگاه بابا جون میگیره. چشمهاش رو تیز میکنه و لحن قاطعش جایگزین مهربانی کلامش میشه.
- مگه میشه؟ مگه تو بعد از رفتن آخرین نفر در رو قفل نکردی؟
بیقراری نگهبان به من هم سرایت میکنه. نکنه اتفاق بدی افتاده که پریشون شده؟ صدای نگهبان رشتهی افکارم رو میدره:
- آقا من همیشه در رو قفل میکنم. راستش رو بخواین این سری رو دقیق یادم نمیاد؛ اما بعید میدونم من یادم رفته باشه!
- خب الان مگه اتفاقی افتاده؟ چیزی از وسایل کم شده یا ...؟
با نگاهی نگران و ترسیده، سریع بین حرف بابا میپره و میگه:
- آقا من همون موقع وارد شرکت شدم و تکتک قسمتا رو گشتم؛ اما کسی نبود. امروز صبح هم به آقاکیانمهر گفتم. ایشون هم به بچههای حسابداری و نقشهکشی گفتن همهچیز رو چک کنن ببینن چیزی کم شده یا نه؛ ولی تا الان که میگن همهچیز سر جاشه.
بابا با اخم کمجونی نگاهش میکنه و مقتدرانه میگه:
- خیلهخب. تو برو به کارت برس؛ ولی ازاینبهبعد حواست رو بیشتر جمع کن.
- چَشم آقا! به روی چِشم.
با سرعت ازمون دور میشه و نفس راحتش رو از همینجا هم حس میکنم. بعد از رفتن محمود، بابا سرش رو سمت من میچرخونه.
- کیاراد برو ببین ماجرا دقیقاً چی بوده و کیانمهر تا الان به کجا رسیده. همهچی رو دقیق بررسی کنید و اگه چیز مشکوکی دیدید بهم اطلاع بدید.
- چشم بابا.
راضی از چشم گفتن قاطعانهی من، سری به معنای تأیید تکون میده و بهسمت اتاق خودش میره. من هم به قصد پیدا کردن کیاراد حرکت میکنم. مگه میشه در شرکت باز مونده باشه و کسی خبردار نشده باشه؟! اینجا چی داره میگذره؟
- تو هنوز هم باهاشون ارتباط داری؟
رگههای خشم جون گرفته توی نگاهش، تردیدم رو بیشتر میکنه.
- آره بابا، مگه میتونم نداشته باشم؟ بهراد بهترین دوستم بود و الان مادر و خواهرش تنها هستن.
کلافه دستش رو به فرمون گره میزنه. نفسش رو بیرون میفرسته و با یهکم خشونت میگه:
- مگه من از تو نخواستم ارتباطت رو کمکم قطع کنی؟
- من نمیدونم دلیل مخالفت شما چیه؟ اون دفعه هم بهم گفتین؛ اما وجدانم اجازه نمیده بهشون سر نزنم.
حس میکنم پلکهاش پرید و خشمش رو بیشتر کردم، درست مثل هیزمی که روی آتیش بریزی و صاحبش سعی کنه با آب خاموشش کنه. دستش رو توی هوا تکون میده و میگه:
- درسته تو با پسرشون دوست بودی؛ ولی این دلیل نمیشه اینقدر بهشون نزدیک بشی.
- شما از چی نگرانی؟ من فقط دورادور حواسم بهشون هست، همین!
بابا با نگاه متأسفی که توی چشمهاش نشسته، خشمش رو میبلعه. سرش رو برمیگردونه و به فکر فرو میره. توی عمق نگاهش غم عجیبیه. اگه حسم درست باشه، دلیل این غم و نگرانی چیه که هر وقت از خانوادهی مهرانی حرف میزنم توی چهرهش دیده میشه؟ شاید بهخاطر قضیهی شراکت و آشنایی قدیمی که با آقای مهرانی داشته باشه؛ اما مگه اتفاقی بینشون افتاده؟ سکوت چند لحظهای بینمون با صدای قاطع و آرومشدهی بابا میشکنه، از فکر بیرون میام و سؤالی نگاهش میکنم.
- باشه پسر...
مکث میکنه. آب دهنش رو قورت میده و بعد از لحظاتی ادامه میده:
- اگه دوست داری بیان بیارشون؛ ولی نذار خیلی صمیمت بینتون ایجاد بشه.
تعجب میکنم؛ اما چیزی نمیگم و به روبهروم خیره میشم. به پارکینگ شرکت که میرسیم قبل از پیاده شدن بابا میگه:
- پسر! راستی من تهوتوی اون قضیه رو در آوردم. این سری رحمتی توی این پروژه کارهای نیست و فقط معرف بوده.
- عجب! یه جای کار میلنگه. این رحمتی بیخودی کسی رو پیشنهاد نمیکنه، حتماً یه قصدی داره.
تأکیدوار دنبالهی جملهم رو میگیره.
- قطعاً برای رضای خدا و راه افتادن کار نبوده.
دستم رو روی دستگیره میذارم و قبل از فشار دادن میگم:
- میخواین چیکار کنین؟
- نمیدونم، فعلاً دارم فکر می کنم.
سرم رو به دو طرف تکون میدم و تیلههای سبز پدرانهش رو خیرهی صورتم میبینم و میگم:
- من که نظرم منفیه. حتماً با خودش دودوتا چهارتا کرده و گفته بذار همچین پروژهی تپلی عایدشون کنم، بعدش حتماً قبول میکنن با من همکاری کنن و از طریق اعتبار شرکت بتونه به مقاصد خودش برسه.
درحال برداشتن کیفش از صندلی عقب زمزمه میکنه:
- زود قضاوت نکن. ما همین الان هم به اندازهی کافی اعتبار داریم.
در رو باز میکنم.
- شاید کاری که اون ازمون میخواد اعتبار بیشتری نیاز داشته باشه.
نگاه متفکری بهم میاندازه و بیحرف از ماشین پیاده میشه. باهم بهطرف شرکت راه میافتیم و نگهبان سراسیمه با دیدنمون خودش رو میرسونه و میگه:
- سلام! حالتون خوبه؟
جواب احوالپرسیش رو میدیم و نگهبان ادامه میده:
- آقا باید یه چیزی بهتون بگم.
بابا جواب میده:
- چی شده محمود؟
دستپاچه و نگران صورت چاقش رو به نگاه بابا میدوزه:
- آقا دیشب که ما داشتیم نگهبانی میدادیم، همهچیز امنوامان بود؛ ولی نزدیکای صبح که برای وضو گرفتن رفتم توی حیاط، حس کردم در ورودی شرکت بازه، برگشتم نگاه کردم دیدم واقعاً بازه!
تعجب توی نگاه بابا جون میگیره. چشمهاش رو تیز میکنه و لحن قاطعش جایگزین مهربانی کلامش میشه.
- مگه میشه؟ مگه تو بعد از رفتن آخرین نفر در رو قفل نکردی؟
بیقراری نگهبان به من هم سرایت میکنه. نکنه اتفاق بدی افتاده که پریشون شده؟ صدای نگهبان رشتهی افکارم رو میدره:
- آقا من همیشه در رو قفل میکنم. راستش رو بخواین این سری رو دقیق یادم نمیاد؛ اما بعید میدونم من یادم رفته باشه!
- خب الان مگه اتفاقی افتاده؟ چیزی از وسایل کم شده یا ...؟
با نگاهی نگران و ترسیده، سریع بین حرف بابا میپره و میگه:
- آقا من همون موقع وارد شرکت شدم و تکتک قسمتا رو گشتم؛ اما کسی نبود. امروز صبح هم به آقاکیانمهر گفتم. ایشون هم به بچههای حسابداری و نقشهکشی گفتن همهچیز رو چک کنن ببینن چیزی کم شده یا نه؛ ولی تا الان که میگن همهچیز سر جاشه.
بابا با اخم کمجونی نگاهش میکنه و مقتدرانه میگه:
- خیلهخب. تو برو به کارت برس؛ ولی ازاینبهبعد حواست رو بیشتر جمع کن.
- چَشم آقا! به روی چِشم.
با سرعت ازمون دور میشه و نفس راحتش رو از همینجا هم حس میکنم. بعد از رفتن محمود، بابا سرش رو سمت من میچرخونه.
- کیاراد برو ببین ماجرا دقیقاً چی بوده و کیانمهر تا الان به کجا رسیده. همهچی رو دقیق بررسی کنید و اگه چیز مشکوکی دیدید بهم اطلاع بدید.
- چشم بابا.
راضی از چشم گفتن قاطعانهی من، سری به معنای تأیید تکون میده و بهسمت اتاق خودش میره. من هم به قصد پیدا کردن کیاراد حرکت میکنم. مگه میشه در شرکت باز مونده باشه و کسی خبردار نشده باشه؟! اینجا چی داره میگذره؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: