کامل شده رمان باران می‌بارد | شقایق گلی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahRAshOB

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/06
ارسالی ها
1,543
امتیاز واکنش
22,715
امتیاز
861
بابا به‌سرعت نگاه تندوتیزش رو به من می‌دوزه و میگه:
- تو هنوز هم باهاشون ارتباط داری؟
رگه‌های خشم جون گرفته توی نگاهش، تردیدم رو بیشتر می‌کنه.
- آره بابا، مگه می‌تونم نداشته باشم؟ بهراد بهترین دوستم بود و الان مادر و خواهرش تنها هستن.
کلافه دستش رو به فرمون گره می‌زنه. نفسش رو بیرون می‌فرسته و با یه‌کم خشونت میگه:
- مگه من از تو نخواستم ارتباطت رو کم‌کم قطع کنی؟
- من نمی‌دونم دلیل مخالفت شما چیه؟ اون دفعه هم بهم گفتین؛ اما وجدانم اجازه نمیده بهشون سر نزنم.
حس می‌کنم پلک‌هاش پرید و خشمش رو بیشتر کردم، درست مثل هیزمی که روی آتیش بریزی و صاحبش سعی کنه با آب خاموشش کنه. دستش رو توی هوا تکون میده و میگه:
- درسته تو با پسرشون دوست بودی؛ ولی این دلیل نمیشه این‌قدر بهشون نزدیک بشی.
- شما از چی نگرانی؟ من فقط دورادور حواسم بهشون هست، همین!
بابا با نگاه متأسفی که توی چشم‌هاش نشسته، خشمش رو می‌بلعه. سرش رو برمی‌گردونه و به فکر فرو میره. توی عمق نگاهش غم عجیبیه. اگه حسم درست باشه، دلیل این غم و نگرانی چیه که هر وقت از خانواده‌ی مهرانی حرف می‌زنم توی چهره‌ش دیده میشه؟ شاید به‌خاطر قضیه‌ی شراکت و آشنایی قدیمی که با آقای مهرانی داشته باشه؛ اما مگه اتفاقی بینشون افتاده؟ سکوت چند لحظه‌ای بینمون با صدای قاطع و آروم‌شده‌ی بابا می‌شکنه، از فکر بیرون میام و سؤالی نگاهش می‌کنم.
- باشه پسر...
مکث می‌کنه. آب دهنش رو قورت میده و بعد از لحظاتی ادامه میده:
- اگه دوست داری بیان بیارشون؛ ولی نذار خیلی صمیمت بینتون ایجاد بشه.
تعجب می‌کنم؛ اما چیزی نمیگم و به رو‌به‌روم خیره میشم. به پارکینگ شرکت که می‌رسیم قبل از پیاده شدن بابا میگه:
- پسر! راستی من ته‌وتوی اون قضیه رو در آوردم. این‌ سری رحمتی توی این پروژه کاره‌ای نیست و فقط معرف بوده.
- عجب! یه جای کار می‌لنگه. این رحمتی بی‌خودی کسی رو پیشنهاد نمی‌کنه، حتماً یه قصدی داره.
تأکیدوار دنباله‌ی جمله‌م رو می‌گیره.
- قطعاً برای رضای خدا و راه افتادن کار نبوده.
دستم رو روی دستگیره می‌ذارم و قبل از فشار دادن میگم:
- می‌خواین چی‌کار کنین؟
- نمی‌دونم، فعلاً دارم فکر می کنم.
سرم رو به دو طرف تکون میدم و تیله‌های سبز پدرانه‌ش رو خیره‌ی صورتم می‌بینم و میگم:
- من که نظرم منفیه. حتماً با خودش دودوتا چهارتا کرده و گفته بذار همچین پروژه‌ی تپلی عایدشون کنم، بعدش حتماً قبول می‌کنن با من همکاری کنن و از طریق اعتبار شرکت بتونه به مقاصد خودش برسه.
درحال برداشتن کیفش از صندلی عقب زمزمه می‌کنه:
- زود قضاوت نکن. ما همین الان هم به اندازه‌ی کافی اعتبار داریم.
در رو باز می‌کنم.
- شاید کاری که اون ازمون می‌خواد اعتبار بیشتری نیاز داشته باشه.
نگاه متفکری بهم می‌اندازه و بی‌حرف از ماشین پیاده میشه. باهم به‌طرف شرکت راه می‌افتیم و نگهبان سراسیمه با دیدنمون خودش رو می‌رسونه و میگه:
- سلام! حالتون خوبه؟
جواب احوالپرسیش رو می‌دیم و نگهبان ادامه میده:
- آقا باید یه چیزی بهتون بگم.
بابا جواب میده:
- چی شده محمود؟

دستپاچه و نگران صورت چاقش رو به نگاه بابا می‌دوزه:
- آقا دیشب که ما داشتیم نگهبانی می‌دادیم، همه‌چیز امن‌وامان بود؛ ولی نزدیکای صبح که برای وضو گرفتن رفتم توی حیاط، حس کردم در ورودی شرکت بازه، برگشتم نگاه کردم دیدم واقعاً بازه!
تعجب توی نگاه بابا جون می‌گیره. چشم‌هاش رو تیز می‌کنه و لحن قاطعش جایگزین مهربانی کلامش میشه.
- مگه میشه؟ مگه تو بعد از رفتن آخرین نفر در رو قفل نکردی؟
بی‌قراری نگهبان به من هم سرایت می‌کنه. نکنه اتفاق بدی افتاده که پریشون شده؟ صدای نگهبان رشته‌ی افکارم رو می‌دره:
- آقا من همیشه در رو قفل می‌کنم. راستش رو بخواین این سری رو دقیق یادم نمیاد؛ اما بعید می‌دونم من یادم رفته باشه!
- خب الان مگه اتفاقی افتاده؟ چیزی از وسایل کم شده یا ...؟
با نگاهی نگران و ترسیده، سریع بین حرف بابا می‌پره و میگه:
- آقا من همون‌ موقع وارد شرکت شدم و تک‌تک قسمتا رو گشتم؛ اما کسی نبود. امروز صبح هم به آقاکیانمهر گفتم. ایشون هم به بچه‌های حسابداری و نقشه‌کشی گفتن همه‌چیز رو چک کنن ببینن چیزی کم شده یا نه؛ ولی تا الان که میگن همه‌چیز سر جاشه.
بابا با اخم کم‌جونی نگاهش می‌کنه و مقتدرانه میگه:
- خیله‌خب. تو برو به کارت برس؛‌ ولی از
این‌به‌بعد حواست رو بیشتر جمع کن.
- چَشم آقا! به روی چِشم.
با سرعت ازمون دور میشه و نفس راحتش رو از همین‌جا هم حس می‌کنم. بعد از رفتن محمود، بابا سرش رو سمت من می‌چرخونه.
- کیاراد برو ببین ماجرا دقیقاً چی بوده و کیانمهر تا الان به کجا رسیده. همه‌چی رو دقیق بررسی کنید و اگه چیز مشکوکی دیدید بهم اطلاع بدید.
- چشم بابا.
راضی از چشم گفتن قاطعانه‌ی من، سری به معنای تأیید تکون میده و به‌سمت اتاق خودش میره. من هم به قصد پیدا کردن کیاراد حرکت می‌کنم.
مگه میشه در شرکت باز مونده باشه و کسی خبردار نشده باشه؟! اینجا چی داره می‌گذره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    کیانمهر رو توی اتاقش می‌بینم. درحالی‌که به صفحه مانیتور خیره شده و پشت میز قهوه‌ایش نشسته، به‌محض حس کردن حضور من، سرش رو بلند می‌کنه.
    - به‌به بالاخره ظهور نمودی! کجا بودی تا الان؟ حس ریاست بهت دست داده دیر می‌کنی!
    بی‌حوصله ابرویی بالا می‌اندازم و جلو‌تر میرم. یعنی داره چه اتفاقی می‌افته؟ اوضاع یه‌کم مشکوک نیست؟
    - حرف مفت نزن. اینجا چه خبره؟ محمود چی می‌گفت؟
    می‌خنده و نیم‌نگاهی به صورتم می‌اندازه.
    - مگه جز زبان فارسی به زبان دیگه‌ای هم حرف می‌زنه؟!
    خوش‌مزگیش رو بی‌جواب می‌ذارم و میگم:
    - دوربینا رو چک کردی؟
    چشم‌هاش برق اسرارآمیز و پرمعنی‌ای می‌زنه و با اوج شیطنتی که از نگاهش پیداست، می‌خنده و میگه:
    - بگو چی دیدم!
    - چی؟
    لبخند مشکوکی می‌زنه. معلوم نیست باز چی‌کار کرده! از مبل‌های جلوی میزش عبور می‌کنم و از گوشه‌ی باریک، میزش رو دور می‌زنم و کنارش رو به مانیتور می‌ایستم که صداش به گوشم می‌رسه:
    - ملیحه داشت مانتوش رو عوض می‌کرد. یادش نبود اون قسمت پشتی هم دوربین داره. اَی حال داد!
    ذوق می‌کنه و قهقهه می‌زنه. بدون مکث ابرو‌هام رو تو هم می‌کشم و میگم:
    - واسه چی لباس عوض می‌کرد؟
    - روش آب ریخته بودم!
    تو چشم‌هاش زل می‌زنم. عجیب آدم بی‌خیالیه! «آخه این چه کاریه توی شرکت؟ اون هم جلوی صد جفت چشم مشتاق و هزار دشمن! من آخه از دست این آدم باید چی‌کار کنم؟ ولی فعلاً قضیه‌ی اصلی مهم‌تره. باید سر در بیارم ماجرا چیه.» چپ‌چپ نگاهش می‌کنم و دندون‌هام رو با حرص روی هم می‌سابم و با آرامشی ظاهری می‌غرم:
    - اگه اجازه میدی برگردیم سر بحث اصلی.
    می‌فهمه اگه یه کلمه دیگه حرف اضافی بزنه، توانایی کاملی برای داد کشیدن دارم. سرش رو تکون میده و می‌خنده.
    - شما صاحب اختیارید!
    محلی به حرفش نمیدم و ادامه میدم:
    - توی فیلما رفتار مشکوکی ندیدی؟
    جدی میشه. موس کامپیوتر رو بین انگشت‌های کشیده‌ش فشار میده و با چشم‌هایی که رگه‌هایی از تعجب و نگرانی رو تو خودش مخلوط کرده جواب میده:
    - ببین کیا من چند ساعت قبل از تعطیلی شرکت رو هم چک کردم، بیشتر رفت‌وآمد‌ا بین چندتا از بچه‌ها و بخش طراحی و حسابداریه.
    سری تکون میدم و با دقت به کیانمهر چشم می‌دوزم.
    - خب؟
    نگاه مشتاقم رو می‌بینه و لب‌هاش رو روی هم فشار میده.
    - رفتاراشون به‌نظر عادی میاد؛ اما بعد از ساعت کاری خانم نیازی پشت کامپیوتر ذخیره‌ی نقشه‌های اجرایی نشسته بود. بعد از کارکردن، وسایلش رو بست و رفت تا اینکه فیلم میره روی واردشدن محمود.
    دستم رو زیر چونه‌م می‌ذارم. یعنی این وسط اتفاقی می‌تونه افتاده باشه؟ اگه فیلم دقیق باشه ممکنه؛ اما توی این دوره و زمونه نمیشه دوربین رو هک کرد یا هزاران کار دیگه‌ای که توی تخصص من نیست اما می‌تونه انجام بشه! سرم رو غرق تفکر بی‌هدف به دو طرف تکون میدم و زمزمه می‌کنم:
    - هیچ اتفاق خاصی نیفتاد؟
    لبش رو کج می‌کنه و ابرو‌هاش رو به نشونه‌ی تردید بالا می‌اندازه. خودش هم انگار حرف‌هام رو از سکوتم فهمیده. ما بیشتر از برادری، رفاقت کردیم. طبیعیه من رو بفهمه. نفس عمیقی می‌کشه و دو دستش رو روی میز به هم گره می‌زنه.
    - به نظر که این‌طور میاد.
    انگشت اشاره‌م رو روی پایین صفحه‌ی مانیتور می‌ذارم.
    - زمان فیلما رو چک کردی؟
    - یعنی چی؟
    زمان نوشته شده‌ی زیر فیلم‌ها رو نشونش میدم.
    - ببین ما از لحظه‌ی رفتن خانم نیازی تا وارد شدن محمود فیلم رو کامل داریم؟
    - این زمان می‌بره.
    درحال مرتب کردم کتم، زمزمه می‌کنم:
    - پس امروز بشین این رو در بیار، من حواسم به بچه‌ها هست.
    کلافه پوفی می‌کشه و کمی موس رو توی دست فشار میده.
    - باشه برادر! دیگه مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم جز این دارم؟ یهو مثل اون دفعه قاطی می‌کنی نصف حقوقم رو نمیدی!
    - اون که حقت بود، برای همون افتضاحی که راه انداختی.
    - چی‌کار کردم مگه! فقط یه‌کم...
    نگاه چپی بهش می‌اندازم و از اتاق بیرون میام. به‌سمت اتاقم میرم که پدرام و خانم نیازی رو در حال حرف زدن می‌بینم. احوالپرسی می‌کنیم و از پیشرفت کارشون می‌پرسم. غروب سریع‌تر کار رو تعطیل می‌کنیم تا همه بتونن برای مهمونی امشب آماده بشن. با کیانمهر برمی‌گردیم. توی راه به آدم‌ها زل می‌زنم. دیدن هیاهو و تلاششون حالم رو خوب می‌کنه. جریان داشتن زندگی رو با عمق وجود میشه حس کرد. به در خونه که می‌رسیم، کیانمهر محکم به فرمون می‌چسبه به معنای اینکه نمی‌خواد بره در رو باز کنه. خودم پیاده میشم و بعد از بازکردن در قدم‌زنان به‌سمت عمارت میرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    به دستگیره‌ی در، فشار کمی وارد می‌کنم. تیک خفیفی میده و باز میشه. چند قدم پام رو داخل سالن می‌ذارم که صدایی سرِ افتاده‌م رو بلند می‌کنه.
    - سلام آقا خسته نباشی!
    - سلام ممنون. خوبی؟
    - آره آقا حالم بهتره. این چند وقتی زانو‌هام خیلی درد می‌کرد. آقاکیاچهر یه چندتا دارو با مسکن داد، الان خیلی بهترم. خدا داداشت رو خیر بده، رفت درس خوند دکتر شد، الان به داد مردم می‌رسه.
    لبخند محوی پشت نگاهم می‌نشینه. منظور این حرف‌هاش رو خوب درک می‌کنم.
    - خب الهی شکر؛ ولی هنوز هم با دکترنشدنم کنار نیومدی.
    - والا چی بگم مادر! خب پزشک می‌شدی الان می‌رفتی بالا سر مریضا مردم رو درمون می‌کردی. چه کاریه بری وسط خاک چهارتا آهن بکاری؟!
    می‌خندم. به صورت گرد و تپلش نگاه می‌کنم که با روسری آبیش قاب گرفته شده. روی مبل کنارم می‌نشینم که با دیدن سکوتم ادامه میده:
    - آقا قدیما یه اوستا بنا داشتیم می‌رفت همینایی که شما می‌سازید رو می‌ساخت.
    - مریم‌خانم الان علم پیشرفت کرده و هر کاری باید روی اصول و استاندارد‌اش ساخته و آماده بشه تا جواب‌گوی بشر امروزی باشه.
    آه کم‌جونی می‌کشه و با حسرتی که توی صداش موج می‌زنه، میگه:
    - آقا به این قسمتاش کاری ندارم؛ ولی خودتون می‌دونید که من دوست داشتم پزشک بشید. آخه مادر خدابیامرزتون هم خیلی دوست داشت. آقاکیاچهر خوب یادشه، اصلاً واسه همین هم به این رشته علاقه‌مند شد.
    با لحن دل‌جویانه‌ای که توی صدام نشسته میگم:
    - علاقه‌ست دیگه مریم‌خانم. یکی دوست داره جون آدما رو نجات بده، یکی مثل من دوست داره سازه‌های خوب براشون بسازه.
    لبخند مادرانه‌ای به نگاه مهربونش می‌نشینه. برای چند دقیقه به فکر فرو میره. آهی از سر حسرت می‌کشه. ته چشم‌ها و لبخند غمگینش نشون میده. داره با خاطراتی که به ذهنش هجوم آورده و روز‌های گذشته رو براش تداعی کرده دست‌وپنجه نرم می‌کنه. بالاخره از این جدال رها میشه. سرش رو بلند می‌کنه و با نگاهی به چشم‌های کنجکاوم میگه:
    - تو هرکاری هستی ان‌شاءالله عاقبت‌ به‌خیر باشی مادر. هیچی بهتر از پیشونی سفید نیست.
    لبخند معناداری می‌زنه و روی مبل کناری می‌نشینه، دست‌های تپلش رو روی پاهاش می‌ذاره و آهی به نشونه‌ی حسرت می‌کشه. با نگاهی مملوء از اشک‌های نهفته‌ای که به‌خاطر یادآوری جدال‌های ذهنیش ایجاد شده، ادامه میده:
    - آره مادر! ما یه پدر داشتیم از دوازده ماه سال، شیش ماهش رو می‌رفت کارگری می‌کرد. شیش ماه دیگه‌ش رو از جیب می‌خورد. بهش هم می‌گفتی کار کن می‌گفت همین شیش ماه بسه! نتیجه‌ش شد فقر و بدبختی ما! البته تا زمانی که زنده بود خوب بود باز هم یه وضعیت خوبی داشتیم و مادرم هم گاهی خونه مردم رخت می‌شست. بعد اینکه فوت کرد و مادرم هم از کار افتاد، کل زندگی افتاد روی دوش من و الهام. باز خواهر بزرگمون شانس آورد قبل فوت بابا شوهرش داده بودن، سر خونه و زندگی خودش بود. حالا بماند با چه بدبختی براش جهیزیه و سیسمونی بچه‌ش رو جور کرده بودن. مادرم هم اصلاً به خاطر همین بیشتر کار می‌کرد. بعد رفتن بابا زندگی برای ما خیلی سخت شد. هنوز پول نزولی که بابا از مردم قرض کرده بود باقی مونده بود و هر روز یکی میومد در خونه در می‌زد که آی پولم دیر شد و دارم ضرر می‌کنم! نامردا این‌قدر مرام نداشتن حداقل بهره‌ی پولشون رو نخوان! اصلاً به نزول‌خوری عادت کرده بودن. بابای ما هم که اون زمان وام گرفتن و این چیزا بلد نبود. از طرفی هم چون توی خرج خونه می‌موند پول نزول می‌کرد تا شیش ماه بعدی کار کنه و برش گردونه. بی‌سواد بود. فقط پول شمردن رو بلد بود. روی کاغذ خط‌خطی می‌کرد تا بتونه فقط نقاشی اسمش رو بکشه. این طلب‌کارا هم که بی‌مروت، نگفتن اینا زن و دخترن، یه‌کم رعایت حالشون رو بکنیم. هر روز می‌اومدن در خونه سروصدا راه مینداختن. دیگه آبرویی برامون توی در و همسایه باقی نذاشته بودن. سنمون خیلی کم بود که مجبور شدیم به فکر کار کردن بیفتیم. مادرمون هر روز می‌نشست گریه می‌کرد که خدایا چی‌کار کنم؟ از یه طرف اینا دخترن و کم‌سن‌وسال و نمیشه خونه مردم بفرستم، از یه طرف این طلب‌کارا آبرویی برامون نذاشتن و تهدید می‌کنن. خدابیامرز از هر طرف ناامید شده بود. اوضاع فک و فامیلمون هم یکی از یکی بدتر بود. تنها لطفی که تونستن در حق ما بکنن این بود که یه‌کم پول جمع کنن بدن به این طلب‌کارا فعلاً دهنشون بسته بمونه تا ما بتونیم کاری پیدا کنیم. خلاصه توی همین گیرودار بود که باخبر شدیم یه خانم اعیونی دنبال چندتا کارگر خانم می‌گرده برای کارای خونه‌ش. مادرمون بالاخره مجبور شد به کار کردن ما رضایت بده ،واسه همین هم گفت باید خودش بره با خانمه حرف بزنه تا ببینه می‌تونه برای ما هم کاری پیدا بکنه یا نه؟ مادرم صبح بلند شد و بعد کلی دعا و رازونیاز اومد سمت همین خونه‌ی شما. تعریف می‌کرد اول دهنش از زیبایی اینجا باز مونده و بعد تونسته وارد خونه بشه. از طرحای سفید و نقش‌ونگارای گچی باستانی اینجا خیلی خوشش اومده بود. می‌گفت مادرتون چقدر خانم و انسان بوده و حتی جلو پای مادر ما بلند شده و سلام کرده. بعد هم مادرم می‌شینه کنار مادرتون و از زندگی و بدبختیامون میگه و ازش می‌خواد به ما کار بده. مادرتون هم خدا خیرش بده با مهربونی ما رو قبول می‌کنه و قرار میشه ما با مادرمون به این خونه بیایم و یه مدت مشغول‌ به‌ کار بشیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    لحظه‌ای به فکر فرو میره. نگاهش رنگ غم می‌گیره و به دمپایی‌هاش خیره میشه. این زن پر از خاطرات و درد‌های نهفته‌ست و سـ*ـینه‌ش مخزن راز‌های این عمارته. مریم‌خانم همراه ما خیلی درد کشید، روز‌ها و لحظه‌های تلخی رو تجربه کرد، خیلی وقت‌ها حتی جای مادر ازدست‌رفته‌مون رو برامون پر می‌کرد. خیلی شب‌ها با تب و هذیون‌های ما تا صبح سر کرد و از کنار تختمون جُم نخورد. خیلی وقت‌ها دست نوازشگرش آروم جانمون شد. گاهی فکر می‌کنم از غصه‌های ماست که پیر و شکسته شده. مریم‌خانم بعد از کمی مکث، ادامه میده:
    - یادش به‌خیر روز اولی که می‌خواستیم بیایم چقدر استرس داشتیم. نمی‌دونستیم چطوری باید با مادرتون برخورد کنیم. از یه طرف کلی از مادرمون درمورد جاه و جلال اینجا شنیده بودیم و از طرفی هم از خوبی و مهربونی خانم، ما هم که دختر جوون و خجالتی. بالاخره روز موعود رسید و ما وارد این خونه شدیم. این‌قدر مادرتون خوب و خونگرم بودن ما برای چند ساعتی یادمون رفت برای کارگری اومدیم و چه مشکلاتی پشت‌سرمونه. خانم بهمون گفت که باید چه کارایی انجام بدیم و خودش هم با ما می‌اومد آشپزخونه؛ کمک می‌کرد، چایی می‌خورد، برامون حرف می‌زد، به حرفا و درددلامون گوش می‌داد. کم‌کم برامون شبیه خواهر شد. اختلاف سنی زیادی هم نداشتیم. اون زمانا پدرتون یه مدت کوتاهی برای کار رفته بود فرنگ، برادر مادرتون باهاش زندگی می‌کرد که یه وقت تنها نمونه. چقدر مرد خوبی بودن. عین مادرتون مهربون و از همه مهم‌تر چشم و دل پاک. یه مدت اینجا کار کردیم و کم‌کم شرایطمون بهتر شد. اوایل هرچی درمی‌آوردیم توی جیب این طلب‌کارا می‌رفت. بالاخره بعد یه مدت بدهی سبک‌تر شد و ما تونستیم برای خودمون پول جمع کنیم. مادرتون مجبورمون کرد کلاس‌های شبانه بریم و درس بخونیم. من تا سوم راهنمایی رو با کمکای مادرتون خوندم؛ ولی الهام تا دیپلم جلو رفت. هر دو ازدواج کردیم و خدا به پدرتون خیر بده چقدر انسان شریف و دست‌و‌دل‌بازی هستن. اون زمان جهیزیه‌ی من و الهام رو هم پدرتون داد و توی باغ روستا هم واسه‌مون عروسی گرفت. یه مدتی بعد هم مادرتون، خواهر خوبمون از دنیا رفت. آقا خیلی داغون شد، آخه خیلی به مادرتون وابسته بود. جونشون برای هم در می‌رفت. خانم همراه و همدم خوبی برای آقا بود. یه زن تحصیل‌کرده و عاقل، با مهربونی و احترام با آقا رفتار می‌کرد. آقا هم شوهر خوبی بود. بعد ازدواج من و الهام بود که یه روز مادرمون هم از دنیا رفت. آدمیه دیگه! یه روزی بالاخره هرکدوممون باید این دنیا رو بذاریم و بریم. ای وای ببخشید مادر سرت رو درد آوردم. پیریه دیگه! وقتی یاد قدیم میفتی دیگه سخت میشه دل بکنی.
    لبخند عمیقی می‌زنم؛ اما ته دلم از یادآوری مرگ مادرم چنگ غمگینی می‌خوره. بی‌اراده دست‌هام روی دسته‌های مبل فشرده میشه و با لحنی که سعی دارم عادی جلوه کنه، جواب میدم:
    - نه اتفاقاً برام خیلی جالب بود.
    بقیه‌ی ماجرا دیگه گفتن نداشت؛ چون جلوی خودم اتفاق افتاد. الهام بعد ازدواجش مستقیم اومد و توی سوئیت ته باغ زندگی کرد و شوهرش باغبون این خونه شد. مریم‌خانم هم بعد فوت شوهرش ساکن اینجا شد. کیاچهر از پله‌ها پایین میاد و با دیدن ما در حال صحبت میگه:
    - به‌به خلوت کردین! چه خبر شده؟
    مریم خانم با دیدن کیاچهر گل‌ از گلش می‌شکفه. همیشه کیاچهر براش چیز دیگه‌ایه. بیشتر از ما دوستش داره و احترام والاتری براش قائله. هر زمانی هم ما اعتراض کردیم، می‌گفت «برادر بزرگ‌تر شماست. احترامش برای همه‌مون واجبه، حتی منِ پیرزن!» با لبخند عمیقی رو به کیاچهر میگه:
    - نه دکتر خبری نیست. فقط منِ پیرزن دارم از گذشته‌ها برای آقاکیاراد حرف می‌زنم.
    - کجا پیرزنی؟ هنوز اول جوونیته.
    - چی بگم مادر. پیری به سن که نیست، به دل آدمه.
    - ماشاءالله بزنم به تخته هنوز هم عین بیست‌سالگیت می‌مونی.
    مریم‌خانم گلگون میشه. لبخند عمیقی می‌زنه و از روی مبل بلند میشه. پیراهن زنونه‌ی طرح قدیمیش رو مرتب می‌کنه و با پاهایی مملو از درد که به جا مونده از سال‌های رفته‌ی زندگیشه، آروم از ما دور میشه. رو به کیاچهر می‌پرسم:
    - چه خبر آقای دکتر؟ خوبی؟
    ناخودآگاه کمی واژه‌ی «دکتر» رو می‌کشم. از این رفتار خودم خنده‌م می‌گیره. کیاچهر متوجه‌ی حرص نهفته‌ی کلامم میشه و چشم‌هاش رو ریز می‌کنه و با زیرکی لبخند عمیقی می‌زنه. در حال نشستن جواب میده:
    - از احوالپرسیای شما دعاگوییم!
    از جا بلند میشم. یقه‌ی کت خاکستریم رو مرتب می‌کنم و میگم:
    - من برم بالا دوش بگیرم و آماده بشم. شب پردردسری در پیش داریم.
    - کیانمهر نیومده؟
    رنگ تعجب توی رگه‌هایی از نگاهم می‌دوئه و با تردید جواب میدم:
    - کیان! مگه نیومد بالا؟
    - نه من که ندیدم!
    - باهم اومدیم، داشت ماشین رو پارک می‌کرد.
    سری به نشانه‌ی تأسف تکون میده. لبخند متناقضی روی لب‌هاش می‌نشینه و میگه:
    - حتماً رفته زیر یه درخت و نوای عاشقانه سر میده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    بعد از دوش گرفتن مقابل آینه می‌ایستم و به تصویر خودم خیره میشم. هیچ‌وقت توی زندگیم فرصتی پیدا نکردم تا مثل هم‌سن‌وسال‌های خودم درگیر زیبایی یا جذابیت چهره‌م بشم. هیچ‌وقت نتونستم مستقیم و بیشتر از حتی چند ثانیه به خودم خیره بشم. هر ثانیه‌ای که بیشتر مکث می‌کنم، درد عمیقی به قلبم چنگ می‌زنه و راه نفسم رو می بنده. دیدن این چشم‌ها شاید برای یه پسر بی‌درد و غم، اوج احساس خوب و رضایت‌مندی از ظاهرش رو ایجاد بکنه؛ اما برای من فقط یادآور رنج و عذابه، یادآور کابوس‌هایی که هر شب از خط مَشی این چشم‌ها سرچشمه می‌گیره. اگه یه پسر عادی بودم الان باید به این فکر می‌کردم که چه نوع چهره‌ای دارم، جذابیت دارم یا نه؟ اما من یه پسر عادی نیستم. واقعاً من چه نوع چهره‌ای دارم؟ این مردی که جلوی آیینه ایستاده، واقعاً منم؟ این «من» کجای این صورت زندگی می‌کنه؟ «من» از ماورای این تن، «من» از خود این درد، «من» از این وجود لبریزم. کاش می‌شد از این تن رها بشم، بشم منی که هست، منی که می‌تونه زندگی کنه و شاید باشه! اصلا ًتأثیر این اعداد سال‌های شمسی، چقدر روی چهره‌ی من اثر داشته؟ کنجکاوانه به چهره‌م خیره میشم. این بار می‌خوام از درون مردی که واقعاً حضور داره، خودم رو ببینم. چند سال از عمر من گذشته؟ چند تا خط به پیشونیم اضافه شده؟ توی آینه به تصویر این مرد در خود گم‌شده نگاه می‌کنم. چهره‌ای متناسب با مو‌هایی مشکی توی قاب آینه نقش بسته. طره‌ای از مو‌های کوتاه و خیسم، به صورت نا‌میزونی روی پیشونیم ریخته. دستی به چونه‌ی خوش‌تراشم می‌کشم، احساس صافی و لطافت پوستم نشون‌دهنده‌ی افترشیو خوبیه که بعد از حموم استفاده کردم. با دقت به زوایای صورتم خیره میشم. مردی رو می‌بینم که دیگه کم‌کم باید با دهه‌ی بیستم زندگیش خداحافظی کنه و وارد دهه سی بشه. من کی به دهه‌ی سوم زندگیم نزدیک شدم؟! این روز‌ها چطور گذشت که رنگ و بویی از «من» نیست؟!
    نگاهم به چشم‌هام می‌افته، زیباست! همیشه خیره شدن جنس مخالف به نگاهم رو حس می‌کنم؛ اما من از رنگ و حالتشون بیزارم. دو گوی زمردین بین سفیدی چشم‌هام خودنمایی می‌کنه؛ اما من رو یاد یه نفر می‌اندازه. پس این چشم‌های زمردین زیبا نیست وقتی که تا این حد شبیه چشم‌های سبز زمردینِ...
    سریع ذهن متلاطمم رو جمع می‌کنم، یادآوری! دردیه که ازش می‌ترسم. دست از نگاه کردن برمی‌دارم و به‌سمت کمد لباس‌هام میرم. امشب مهمونی رسمیه؛ پس کت‌وشلوار رسمی هم لازم داره. کروات ساده‌ی مشکی همراه با پیراهن سفید. کت‌وشلوار مشکی جذاب نیست؟ همین ترکیب رو می‌پوشم. درحال سروکله زدن با گره‌ی کراواتم هستم که در باز میشه و کیانمهر رویت!
    - آماده‌ای کیا؟
    با کلافگی پوفی می‌کشم و میگم:
    - نه دارم با زیرشلواری می‌گردم، هنوز آماده نشدم!
    به عمد خودش رو متعجب نشون میده و با رگه‌های از طنز و تمسخر میگه:
    - اِ با زیرشلواری می‌خوای بیای؟!
    - مسخره!
    - اگه کارات تموم شد زود جمع کن بریم. بابا زنگ زده زود‌تر بیاین خیر سرتون میزبانید.
    - باشه، با چی می‌ریم؟
    چشم‌هاش رو تیز می‌کنه و با نگاه عاقل‌اندرسفیهی میگه:
    - با خر!
    - درد!
    - خب با ماشین دیگه برادر من.
    کراواتم رو مرتب می‌کنم، با احساس رضایت از ظاهرم به‌سمت کمد میرم و سشوار رو برمی‌دارم.
    - امشب با ماشین من بریم، موقع برگشت شاید با شما نیام، شما هم با بابا برگردین.
    - می‌خوای زن بگیری یه‌سره بری خونه‌شون؟! گفتم حالا زیرشلواریت آماده باشه؛ ولی نه در این حد! یه‌کم خوددار باش!
    مثل همیشه بدون نگاه به آینه مو‌هام رو سشوار می‌کشم و به بالا هدایت می‌کنم. مدل مو‌هام حاصل بی‌تفاوتی من و دستور کیانمهر به آرایشگره. برای منی که سعی می‌کنم نگاهم رو از آینه‌ها بدزدم، فرقی نمی‌کنه سر تراشیده‌ای داشته باشم یا نه! اما بنا به احترامی که برای خودم و بقیه‌ی افرادی که باهاشون مواجه میشم قائلم، سعی می‌کنم همیشه مرتب و خوش‌تیپ باشم. رو به کیانمهر با صدایی که سعی می‌کنم از صدای سشوار بلند‌تر باشه، میگم:
    - زن چیه؟ چی میگی؟
    کیانمهر هم به تبعیت از من بلند جواب میده:
    - خبر نداری؟
    - چی رو؟
    از جا بلند میشه و روی دسته‌ی مبلی که گوشه‌ی اتاقم به آینه‌ی قدی کمد اشراف داره، می‌نشینه:
    - به نظرت چرا آرزو یهو مهربون شده قصد مهمونی گرفتن داره؟
    - حتماً برای جلب توجه فامیل!
    حق‌به‌جانب و با نگاهی از بالا به پایین، مثل آدمی که کشف بزرگی کرده باشه، دست‌ به‌ سـ*ـینه می‌زنه و میگه:
    - نه دیگه برادر من! یه‌کم فکر کن.
    - خب چه دلیل دیگه‌ای می‌تونه داشته باشه؟
    نگاهش به شونه‌ای که بین مو‌هام می‌کشم، کشیده میشه.
    - دِ فکر کن دیگه! مگه آرزو به فکر زن دادن ما نیفتاده؟
    - خب آره!
    تکیه‌ش رو از روی دسته‌ی مبل بر می داره و بلند میشه:
    - شک ندارم این مهمونی رو راه انداخته و با دست‌ودل‌بازی هر چی دختر توی فامیل و شرکت و دوست و آشنا هست جمع کرده بلکه دری به تخته بخوره و یکی از این لعبتا رو انتخاب کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    به کیانمهر نگاه می‌کنم. همه میگن ما برادر‌ها خیلی شبیه همدیگه هستیم، با این تفاوت که حالت چشم و رنگ چشم من با کیان و کیاچهر یه مقدار متفاوته! رنگ چشم‌های اون دوتا سبز کم‌رنگه؛ اما برای من سبز پررنگه. خودمون بهتر از هر کسی از جذابیت چشم‌های درشت و کشیده‌مون که بین قاب سفید صورتمون قرار گرفته باخبر هستیم؛ اما حالت چشم‌های من بیشتر شبیه...
    سشوار رو خاموش می‌کنم. آرامش به اتاق برمی‌گرده! با شونه مو‌هام رو برای بار نهایی مرتب می‌کنم. کیانمهر هم همین‌طور نگاهم می‌کنه و توی فکر فرو میره. ناگهان چشم‌هاش حالت تعجب می‌گیره و میگه:
    - کیاراد قدت بلند‌تر شده؟
    - نه، مگه میشه الان تغییر کنه؟!
    - یه لحظه به چشمم اومد بلند‌تر شدی. جان من بیا جلو آینه.
    به‌طرفش قدم برمی‌دارم.
    - آخرین بار ۱۸۶ بود.
    - الان به نظر می‌رسه بلند‌تر شده باشی!
    کنارش جلوی آینه می‌ایستم. قدمون هم‌اندازه شده! چه جالب کیانمهر بلند‌تر شده. یادمه آخرین باری که کنار هم اندازه گرفتیم دو سانتی ازم کوتاه‌تر بود، چطور بلند‌تر شد؟ تو سن رشد هم نبوده! در حال حرف زدن درمورد قد هستیم که کیاچهر هم سر می‌رسه، نگاهی حاکی از تعجب به این رفتار کودکانه‌ی ما می‌اندازه و ابرو‌هاش کمی بالا می‌پره. کیانمهر با اصرار ازش می‌خواد که اون هم کنارمون بایسته. کنار هم به صورت ردیفی قرار می‌گیریم که کیاچهر با تعجب میگه:
    - جلل‌الخالق! شما دوتا کی قدتون این‌قدر شد؟ چند سال پیش که کوتاه‌تر بودین!
    کیانمهر شروع می‌کنه به خندیدن.
    - انتظار داشتی رشد نکنیم؟ اون هم یادمه آخرین باری که این‌طوری کنار هم ایستاده بودیم هشت یا ده سال پیش بود.
    - رشد کنید؛ ولی نَه که هم‌قد من بشید!
    چشم‌غره‌ی بامزه‌ای به‌سمت کیاچهر حواله می‌کنه و میگه:
    - با عرض پوزش از شما برادر ارشد!
    به کیاچهر نگاه می‌کنم.
    -‌ کیا هنوز هم دو سانتی ازت کوتاه‌تریم.
    کیانمهر دنباله‌ی کلامم رو می‌گیره، لب‌هاش رو به نشانه‌ی تفکر روی هم فشار میده و میگه:
    - نه! به‌خاطر موهاشه!
    - ربطی نداره. پیشونیش رو ببین، بلند‌تره.
    کیانمهر یه گوشه‌ی لبش رو بالا می‌بره و با لحنی ناراضی جواب میده:
    - حالا نیازی بود این‌قدر دقیق بشی؟!
    خیلی ساده از این برخورد عجیبش میگم:
    - خودش معلومه!
    چپ‌چپ نگاهم می‌کنه و از در بیرون میره. کیاچهر با چشم‌هاش بیرون رفتن کیانمهر رو دنبال می‌کنه و از دیدن حالت‌هاش، خنده‌ی برادرانه‌ای سر میده و رو به من میگه:
    - خب دیگه، بزن بریم که دیر شد.
    با هم به‌سمت روستا راه می‌افتیم. بین راه کیانمهر مشغول رقصیدن و قر دادن و به قول خودش تمرینی برای مهمونی میشه. کیاچهر هم با لبخندی عمیق همراهیش می‌کنه. حاضرم شرط ببندم اگه بزرگ‌تر بودن دست و پاش رو نمی‌بست، الان همراه کیانمهر دلی از عزا درمی‌آورد؛ ولی صد حیف! البته جای تعجب نداره، کودک درونش از همون اول فعالیت زیادی داشت. به باغ که می‌رسیم، بوق می‌زنم تا سرایدار در رو باز کنه؛ چون کیانمهر که همون اول گفت از جاش تکون نمی‌خوره و کیاچهر هم خودش رو به اون راه زد. من هم که خسته‌م!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ماشین رو آروم به جلو می‌رونم و نگاهی به داخل باغ می‌اندازم. چندتا ماشین دیگه هم پارکه؛ پس یه عده از مهمونا رسیدن. از ماشین پیاده می‌شیم که کیانمهر میگه:
    - برادرا الفاتحه شدیم رفت! مهمونا اومدن، بابا هم که حساس!
    کیاچهر نگاهی به کیانمهر می‌اندازه و با آرامش خاطر میگه:
    - این‌ سری فکر نکنم چیزی بگه؛ چون خودش و آرزو از قبل بودن و به اندازه‌ی کافی آداب میزبانی رو به جا آوردن.
    - به جان تو نه! جان این شلغم (من رو میگه) گیر میده. یه مدت نبودی یادت رفته اینجا چه خبره. بابا همیشه میگه وقتی مهمون دعوت دارید قبل از مهمون باید توی خونه باشید و وقتی اومدن به‌ترتیب سن خوشامد بگید!
    کیاچهر با رگه‌هایی از شیطنت می‌خنده و جواب میده:
    - عجب یعنی هنور به‌روزرسانی نشده. وِرژن قدیمه؟
    - اوف چه‌جورم!
    بعد از پایان جمله‌ش، غش‌غش می‌خنده و بی‌خیال به‌سمت عمارت وسط باغ حرکت می‌کنه. خوش به حالش! عجب بشر سرخوشیه. وارد عمارت می‌شیم. نگاه سراسری به اطراف می‌اندازم. عمو به همراه خونواده‌ش و رفیق قدیمی بابا آقای آفرینش اومدن. با دیدن ما بنا به احترام از جا بلند میشن. بازار احوالپرسی‌ها داغ میشه و ما هم به این بازار می‌پیوندیم. عمو به من و کیانمهر نگاه می‌کنه. چهره‌ش بشاش میشه و با خنده رو به ما میگه:
    - به‌به چی می‌بینم؟! پسرای کم‌پیدای برادرم. چه عجب افتخار دادید و در جمع ما حضور پیدا کردید!
    نگاهم با نگاه عمو گره می‌خوره. از بابای خودم دو سالی کوچیک‌تر باید باشه. اخلاق، منش و حتی ظاهرش شباهت‌های زیادی به بابا داره. مو‌های جو گندمیش رو به طرز آقامنشانه‌ای رو به بالا شونه زده. مارک کت‌وشلوار خوش‌دوختش به‌شدت توی چشم می‌زنه. نگاه سبزرنگش از زمرد چشم‌های بابا کم‌رنگ‌تره. نمی‌دونم چرا از خونواده‌ی پدری، بابا فقط با همین برادرش ارتباط داره؟! البته سال‌هاست غیبت برادر کوچک‌ترشون خیلی به چشم میاد. درست از بعد مرگ بابابزرگ، عمو هم ناپدید شد. از اون زمان به بعد...
    سرم رو به اطراف می‌گردونم و دورتادور سالن تزئین شده رو نگاه می‌کنم. آرزو برای امشب سنگ تموم گذاشته. میز‌ها و صندلی‌ها با نظم خاصی در کنار هم چیده شدن. میوه‌ها، دسر‌ها و نوشیدنی‌های مخصوص روی یه میز بزرگ گوشه‌ای از سالن قرار داده شده و خدمه‌ای که فقط برای امشب استخدام شدن، مسئول پذیرایی از مهمون‌ها هستن. مادر و خواهر آرزو گوشه‌ای از سالن وایستادن. بهشون نزدیک میشم و هم‌زمان با من، کیانمهر و کیاچهر هم سر می‌رسن. خواهرش طبق معمول همیشه بعد از دیدن سرم که به نشونه‌ی احترام به‌سمتشون خم میشه، اول پشت چشمی نازک می‌کنه و بعدش جواب سلام و علیک من رو میده؛ اما مادر دوست‌داشتنی آرزو با مهربونی جواب هر سه‌ی ما رو میده. یادمه همیشه پشتیبان ما بود. بعد از ازدواج بابا و آرزو، توی خلوت مادرونه و دخترونه‌شون بهش سفارش می‌کرد با ما خوب رفتار کنه و نذاره دلمون بشکنه.
    - سلام کیاراد!
    با صدای گیرا و جذابش برمی‌گردم. نگاهم به چشم‌های زیبای مشکیش گره می‌خوره. پیراهن بلندی به تن داره. برخلاف مادرش دل مهربون و ذات پاکی داره.
    - سلام بانو! احوال شما چطوره؟
    لبخند دل‌نشینی می‌زنه. گردنش رو یه‌کم تکون میده، مو‌های مواج دریاگونه‌ش نگاهم رو اسیر می‌کنه. با نرمی خاصی که توی حرف زدن داره، جواب میده:
    - مرسی!
    به صورت جذاب و چشم‌های درشتی که توی نگاهم زبونه می‌کشه لبخند می‌زنم.
    -
    شنیدم درگیر پایان‌نامه‌ای.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    سرش رو بالا میاره و با حالت بامزه‌ای تکون میده.
    - بله، چند وقت دیگه هم باید برای دفاع برم.
    - آفرین! خیلی خوبه. هر وقت زمانش شد بگو من هم بیام. راستی پدرت کجاست؟
    - هنوز نیومده؛ اما قراره خودش رو برسونه.
    با عذرخواهی کوتاهی ازشون جدا میشم. به ساعتم نگاه می‌کنم. دیگه کم‌کم همه‌ی مهمون‌ها رسیدن؛ ولی خبری از بارانا و مادرش نیست. به‌طرف اتاقم میرم. طراحی این دو عمارت نزدیک به همه،‌ اینجا هم اتاق‌های ما در طبقه‌ی بالا قرار داده شده. دستگیره‌ی در رو فشار میدم و قدم به داخل اتاق می‌ذارم. به‌سمت سرویس بهداشتی میرم و آبی به صورتم می‌زنم. قطره‌های آب از روی پیشونی و چونه‌م می‌لغزن و سر می‌خورن. چشم‌هام رو دور اتاق می‌گردونم، دستمال‌کاغذی روی میز جلوی آینه‌ست. برای برداشتنش حرکت می‌کنم. دستمال رو برمی‌دارم که بی‌اراده نگاهم به آینه می‌افته. برق از سرم می‌پره. این دیگه چیه؟! جلو‌تر میرم. دستی روی خطوط می‌کشم، با برخورد سرانگشتم گوشه‌ای از خط زرشکی‌رنگ پخش میشه. آره این نوشته اثر یه رژ لب زنونه‌ست! حس بدی بهم دست میده. ناخودآگاه نگاهم کلمه به کلمه نوشته‌ها رو خط می‌بره.
    «قسم به بارانی که در آن شب می‌بارید.»
    یعنی چی؟ چرا توی اتاق من؟ این نوشته کار کی می‌تونه باشه؟ معنیش چیه؟ شاید اصلاً یه شوخیه! اما چرا؟ سرم رو با درموندگی برمی‌گردونم. حس بدی توی وجودم ریشه دوونده. قلبم محکم به دیواره‌ی سـ*ـینه‌م می‌کوبه؛ اما چرا؟ با افکاری مشوش از اتاق بیرون میام، از بالا نگاه مشکوکی به افراد طبقه‌ی پایین می‌اندازم. یعنی کار کدوم یکی از این‌ها می‌تونه باشه؟ اصلاً با چه نیتی؟ اگه هم شوخیه که واقعاً شوخی بیخود و مسخره‌ایه. آروم از پله‌ها پایین میرم. مهناز دختر عمو کاوه بهم نزدیک میشه.
    - کیاراد نمیای پیش ما؟ چرا تنهایی اینجا وایستادی؟
    مهناز دور میشه و من نگاهی به ساعت مچیم می‌اندازم. از نشستن خسته میشم و شروع به راه رفتن می‌کنم. نظرم به‌سمت قسمتی که بچه‌ها ایستادن جلب میشه. بی‌اهمیت به بچه‌ها، گوشه‌ای خلوت از سالن رو پیدا می‌کنم و می‌شینم. لیلاخانم همسر سرایدارمون به من نزدیک میشه.
    - آقا مهموناتون اومدن. سراغ شما رو می‌گرفتن.
    - مادر و دخترن؟
    - بله.
    با خوش‌حالی از جام بلند میشم و سمت در میرم. هنوز نرسیدم که چهره‌ی مهربون خانم مهرانی و بارانا دیده میشه. خانم مهرانی صورت سفیدش رو توی قاب چادر مشکی پنهون کرده. بارانا از همیشه زیبا‌تر به‌نظر می‌رسه. نگاهم به پاشنه‌ی کفشش می‌افته که قدوقامت دخترونه و کشیده‌ش رو بلند‌تر به نمایش می‌ذاره. قدم‌هام رو تند‌تر می‌کنم.
    - سلام خانم مهرانی! خوش اومدین.
    متوجه من میشه.
    - ممنونم. قسمت این بوده بعد سال‌ها اینجا پدرت رو ببینم. جای مادرت و آقاحمید خالیه.
    - خدا رحمتشون کنه.
    بارانا نگاهم می‌کنه و سلام میده. با خنده جوابش رو میدم و احوالپرسی می‌کنیم. کیانمهر به ما نزدیک میشه و با دیدن خانم مهرانی میگه:
    - به‌به ببین کی اینجاست؟! گیس‌گلابتونه که! خوش اومدین.
    خانم مهرانی خنده‌ی گلگونی می‌کنه و مشغول احوالپرسی میشن. سری می‌چرخونم. بابا هنوز متوجه نشده. با حس سنگینی نگاه من، سرش رو برمی‌گردونه که متوجه‌ی حضور خانم مهرانی میشه. آروم دم گوش آرزو حرفی می‌زنه و باهم به‌سمت ما حرکت می‌کنن.
    - سلام خانم مهرانی! خوش اومدید. سرافرازمون کردید.
    خانم مهرانی با صدای بابا برمی‌گرده و لبخند مهربانی به لب می‌نشونه.
    - سلام آقاهامون! حال شما خوبه؟ آرزوخانم شما چطورید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    آرزو می‌خنده و تشکر می‌کنه. بابا رو به خانم مهرانی جواب میده:
    - ممنون. خیلی وقت بود ندیده بودمتون.
    - درست بعد از هفتم آقاحمید خدابیامرز، ما رو فراموش کردین آقاهامون!
    - نه نفرمایید! ما افتخار نداشتیم شما رو ببینیم. احوالتون چطوره؟ زندگی خوب می‌گذره؟
    - شکر خدا بد نیست. خدا پسراتون رو براتون حفظ کنه. ماشاءالله هم بچه‌های خوبین و هم آقان.
    بابا لبخندی می‌زنه و تشکر می‌کنه؛ اما غم تلخی ته‌چهره‌ی هردوشون می‌نشینه. این غم نگاهشون عصبیم می‌کنه. وجودم رو به آتیش می‌کشه. کیانمهر، بارانا رو با خودش هم‌قدم می‌کنه و پیش بچه‌ها می‌بره. من هم بدون هیچ حرفی ازشون دور میشم. برای خودم چایی می‌گیرم و روی صندلی می‌نشینم. دستم رو دور لیوان داغ حلقه می‌زنم. سوزش زیادی رو کف دستم احساس می‌کنم؛ اما این سوزش در برابر درد‌های به جون کشیدم مثل یه شوخی ناشیانه به‌ نظر می‌رسه. بعد از مدتی کیانمهر از بین جمعیت سرک می‌کشه و با دیدن گوشه‌گیریِ من به‌طرفم حرکت می‌کنه.
    - نشستی اینجا؟ پاشو بیا پیش ما.
    - میام. برو من یه دو دقیقه اعصابم آروم بگیره.
    - خاک تو سرت بریزن! این‌همه فرشته اینجا داره راه میره، تو تنهایی نشستی تمدد اعصاب کنی؟! پاشو مرتاض!
    به اصرار کیان به‌طرف بچه‌ها حرکت می‌کنیم که اردلان به‌محض دیدنم پیشنهاد رقـ*ـص میده. بچه‌ها با شادی استقبال می‌کنن و کیانمهر مسئولیت آهنگ گذاشتن رو به عهده می‌گیره. بعد از آماده کردن آهنگ، اردلان سمتم میاد و با صدای بلند ازم می‌خواد تا برقصم که کیانمهر شروع به خندیدن می‌کنه.
    - به مرتاض ما دست نزن، از عبادت عقب میفته. برو یکی دیگه رو پیدا کن.
    اردلان هم سمت کیانمهر می‌دوئه، دستش رو می‌گیره و با خودش تا وسط سالن می‌کشه. کیانمهر هم که از خدا خواسته شروع به رقصیدن می‌کنه. هر چقدر هم این بابای با پرستیژ ما بهش اشاره زد و چشم‌غره رفت، بیرون نیومد. عموی بنده خدا هم دست کمی از بابا نداشت. دو برادر نگاهی از سر ناچاری به هم می‌اندازن و بی‌خیال میشن. شور و نشاط به جمع برمی‌گرده و همه با خنده به اردلان و کیانمهر خیره میشن. کم‌کم بقیه‌ی دختر‌ها و پسر‌های جمع هم شروع به رقصیدن می‌کنن. کیانمهر کنارم میاد.
    - میگم کیا اینا چقدر قر تو کمرشون نهفته داشتن. حالا کی می‌تونه اینا رو از وسط بیرون بکشه؟!
    می‌خندم.
    - خودت شروع کردی، خودت هم جمعش کن.
    بعد از مدتی با اعلام آماده شدن شام، رو به جمع می‌کنه و با صدای بلند میگه:
    - خب خواهرا برادرا! محفل رقـ*ـص امشب به‌خاطر صرف شام تعطیله.
    جمعیت پراکنده میشن و هر کی سر جای خودش می‌شینه تا شام آورده بشه. سری دور سالن می‌گردونم که نگاهم به بارانا می‌افته. آروم و متین گوشه‌ای نشسته. نزدیکش میشم که به احترامم یه‌کم از جا بلند میشه و پیراهن بلند نیلی‌رنگش رو مرتب می‌کنه. نمی‌ذارم معذب بمونه، با مهربونی و لحنی که سعی توی گرم بودنش دارم، تعارف می‌کنم بشینه و خودم هم در کنارش قرار می‌گیرم.
    - خوبی بارانا؟
    - ممنون. شما خوبین؟
    دستم رو روی میز قفل می‌کنم.
    - مرسی. چرا تنها نشستی؟ پیش بچه‌ها خوش نمی‌گذشت؟
    - نه اختیار دارین! اتفاقاً خیلی هم بانمکن.
    - پس مثل من زیاد اهل شلوغی نیستی؟
    لبخند ملیحی گوشه‌ی لب‌های سرخ‌رنگش جوونه می‌زنه. طره‌ای از مو‌های خرماییش رو پشت گوشش می‌فرسته و با لحن خاصی میگه:
    - تقریباً!
    بعد از صرف شام نگاهی به دورواطرافم می‌اندازم. کیانمهر سعی می‌کنه بچه‌های فامیل رو با بچه‌های شرکت آشنا کنه تا هم‌زمان بتونه با هر دو گروه باشه. کیاچهر رفیق‌های قدیمیش رو دیده و از اول مهمونی تا الان باهم سرگرم تعریف کردن خاطرات و شیطنت‌های بچگیشون هستن. بابا و آرزو به همراه دوستان، فامیل و آشنا‌ها توی قسمتی از سالن جمع شدن و مشغول صحبت درمورد مسائل اقتصادی مملکت، جوون‌های امروزی و افتخارهایی که روزگار جوونی خودشون کسب کردن، هستن! خانم مهرانی با مریم‌خانم گوشه‌ای از سالن نشستن و باهم حرف می‌زنن و می‌خندن.
    جایی برای آرامش گرفتن نیست. منی که امروز از همیشه برام متفاوت‌تر گذشته و ذهن متلاطمم درگیر حلاجی کردن اتفاق اخیره، دل‌شوره‌ای کم‌جون اما مداوم پشت ظاهر آروم و جدیم نشسته. اون نوشته عجیب نوک‌ تیزی شده و هر چند ثانیه با یادآوریش روحم رو خراش میده. صورتم رو به‌طرف چهره‌ی گندمی و بانمک بارانا برمی‌گردونم. خرمایی نگاهش شبیه نگاه مردیه که عذاب تلخ گذشته‌ی من رو رقم زده.
    - میای بریم توی حیاط هوا بخوریم؟
    - آره حتماً.
    شروع به حرکت می‌کنیم و به حیاط می‌رسیم. هوا لطیف و بهاریه. عطر گل‌های مختلف، حس شنیدن بوی چمن‌های تازه خیس‌خورده، وجودم رو دربرمی‌گیره و من رو برای لحظاتی از خودم دور می‌کنه. سرم رو بالا می‌گیرم. ماه امشب قرص کامله.
    - هوا خیلی عالی شده!
    بارانا نفس عمیقی می‌کشه و بعد از بلعیدن هوای تازه و عطرآگین باغ میگه:
    - آره خیلی! بوی شکوفه‌های اینجا آدم رو دیوونه می‌کنه.
    - دیوونه یا مـسـ*ـت؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    می‌خنده.
    - شاید هم مـسـ*ـت!
    - تو خیلی بیشتر از سنت می‌فهمی.
    از گوشه‌ی چشم‌های قهوه‌ایش نگاهی بهم می‌اندازه و آهسته لب می‌زنه:
    - خیلی هم کوچیک نیستم.
    - چند سالته؟
    لحظه‌ای سکوت می‌کنه و بعد از دیدن چشم‌های منتظرم جواب میده:
    - ۲۳.
    - و دانشجوی ترم شیشم؟
    شکرخند زیبایی می‌زنه. گردنش رو با نازی خاص و دخترونه حرکت میده. حرفم رو تأیید می‌کنه و میگه:
    - شما هم خیلی آدم باهوشی هستین!
    - چطور؟
    - چون خوب بلدین چطور با فرصتای مختلف زندگیتون طاق و جفت بزنید!
    تعجب می‌کنم. چشم‌هام ناخودآگاه ریز میشن؛ ولی سرم رو به جلو برمی‌گردونم. از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کنم. منظورش چی بود؟
    - آقاکیاراد! من هنوز هم برای کار کردن مصمم.
    کنایه می‌زنه. من باید باهاش به شرکتی که می‌خواست بره سر می‌زدم؛ اما هنوز فرصتی پیدا نکردم. لحنم رو دل‌جویانه می‌کنم:
    - فردا که گرفتارم، اگه دیر نمیشه دو روز دیگه بریم؟
    لبخند می‌زنه. زهرخند نهفته‌ای رو توی عمق نگاهش حس می‌کنم. بعد از دم‌ و بازدم کوتاهی میگه:
    - من برای رسیدن به آرزو‌هام خیلی صبورم.
    صبور! مجالی برای ادامه‌ی افکارم به‌خاطر این لحن عجیب بیانش نمیدم و ناخواسته طعنه‌ای گوشه‌ی کلامم نفوذ می‌کنه و با لحنی نه‌چندان صمیمی جواب میدم:
    - چه خوب! اگه همیشه بااراده و صبور باشی به همه‌ی آرزو‌هات می‌رسی.
    این بار لبخند دل‌نشینی می‌زنه و سرش رو پایین می‌اندازه. هردو با صدای کیانمهر از این جو به‌وجوداومده رها می‌شیم و به بالا نگاه می‌کنیم. روی ایوون بزرگ و باشوکت عمارت ایستاده و رو به ما میگه:
    - اِ شما اینجایین! داشتیم کم‌کم گروه تجسس تشکیل می‌دادیم پیداتون کنیم.
    نمی‌فهمم چی شد که با اومدنش حس آرامشی کوتاه به وجودم تزریق میشه و مثل چایی گرم وسط برف زمستون، گرمای حضورش به ناخودآگاهم می‌چسبه. با لبخندی قدرشناسانه نگاهم به سرتاپای جذابش که با چشم‌های هر بیننده‌ای بازی می‌کنه، گره می‌خوره و جواب میدم:
    - آره، هوا خوب بود اومدیم هوا خوری.
    - به‌به! هوای خوب و دونفره‌های مطلوب!
    - کوفت بر تو باد برادر! برو کنار رد بشیم.
    می‌خنده و من صداقت رو توی سبزی نگاهش می‌بینم. توی زندگی به تنها چیزی که اطمینان دارم اینه که خنده‌های برادرم واقعیه. از عمق وجودش بی‌ هیچ شیله‌ای بروز می‌کنه و توی عمق جونم می‌نشینه. دستش رو به نشونه‌ی تعارف سمت بارانا می‌گیره، یه‌کم خم میشه و تعظیم نمادینی به نشونه‌ی احترام به یه بانو می‌کنه. از جلوی در کنار میره و بارانا با لبخندی مسرور و نازی غیرارادی در مقابل زیبایی و شیطنت مردونه‌ی کیانمهر داخل میره . همین‌ که به‌سمت در میرم، بازوم رو به چنگ می‌گیره و خیلی جدی میگه:
    - برادرم! این‌جوری که با یه نفر خلوت می‌کنی باعث میشه شانس لعبتای داخل رو از دست بدی!
    معنای کلامش رو می‌فهمم. جلوی قهقهه‌ی درونم رو می‌گیرم و جدی نگاهش می‌کنم. به چند سانتی‌متری صورتش نزدیک میشم. توی چشم‌هاش پلک می‌زنم و شمرده میگم:
    - خیلی فکرت منحرفه عزیز دل!
    از حرفم تعجب می‌کنه. با چشم‌های گردشده و لحنی تأسف‌بار میگه:
    - می‌دونستم مخ‌زدن بلد نیستی؛ ولی نه دیگه در این حد! تا الان باید حداقل مخ سه نفر رو می‌زدی!
    وارد سالن می‌شیم. بابا به‌محض دیدنم اشاره می‌زنه تا پیشش برم. کتم رو صاف می‌کنم و با قدم‌هایی محکم و مقتدرانه که برای چشم‌های کنجکاو این جماعت لازمه، به‌سمتش حرکت می‌کنم. نزدیکش می‌رسم. با گوشه‌ی چشم و اشاره‌ای مخفی بهم می‌فهمونه که جلو‌تر برم. کنارش قرار می‌گیرم.
    - جانم بابا؟
    اخم غلیظی روی صورتش نشسته، دستش رو توی جیبش فرو می‌بره و با سـ*ـینه‌ای که حالا از همیشه صاف‌تر شده، مقابلم می‌ایسته. سرش رو یه‌کم به‌طرف گوشم متمایل می‌کنه، با لحنی طعنه‌آمیز و صدایی که از همیشه زمخت‌تره زمزمه می‌کنه:
    - باید پیش بقیه مهمونا و بچه‌های شرکت هم بری. اونا هم انتظار دارن ده دقیقه کنارشون ببیننت! نه اینکه همش در حال انتظارکشیدن یا توی حیاط خلوت باشی.
    از این خشم پنهون و ظاهر خونسردِ متضادش تعجب می‌کنم.
    - کنایه می‌زنید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا