- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 2,393
- امتیاز واکنش
- 96,316
- امتیاز
- 1,036
سلام دوستان عیدتون پیشاپیش مبارک
برای همه ارزوی سالی خوب و سرشار از موفقیتو دارم :aiwan_light_give_rose:
فقط سه تا نکته:
1-ما با تشکر های شما دلگرم میشیم و این برای ادامه ی رمان خیلی کمکمون میکنه .
2-اگر نکته ای نقدی بود حتما در صفحه ی نقد ما بیان کنید.
3-در نظرسنجی هم ممنون میشیم شرکت کنید
![1 :aiwan_light_blumf: :aiwan_light_blumf:](/styles/default/xenforo/smilies/negash/Yahoo/1.gif)
باتشکر
![53 :aiwan_lggight_blum: :aiwan_lggight_blum:](/styles/default/xenforo/smilies/negash/Yahoo/53.gif)
همهی کلوچهها رو خورده بودند و خوشبختانه اين دفعه چيزي نگفتند؛ يعنی تعريف کردند؛ ولی ديگه نگفتن کی درست کرده و اين حرفا و من نفس آسودهای کشيدم.
ساعت یک شب بود که همه عزم رفتن کردند، از همه خداحافظی کردم و رفتم تو تراس و منتظر شدم تا مامان و بابا بيان. روشنک رو تو بغلم گرفته بودم، چهقدر امشب شيطونی کرده بود. بـ..وسـ..ـهی نرمی روی پيشونی سفيدش زدم و بعد چشمهای سبزرنگش رو که به مادربزرگ رفته بود، بوسیدم و به خودم فشردمش تا سردش نشه.
با صداي در به عقب چرخيدم و سیاوش رو ديدم که به سمتم اومد.
-دخترعمه ممنون، هم واسه شام امشب و هم واسه کلوچهها؛ فوقالعاده بودن.
با مهربونی نگاش کردم و تنها گفتم:
-نوش جان.
بعد لبخندی زد و رفت تا ماشينشون رو گرم کنه. هوا سوز داشت و سرما تا مغز استخونم رسوخ کرده بود.
سوار ماشين شديم، سرم رو به شيشهی ماشين چسبوندم و چشمهام رو بستم؛ سرديِ شيشه حس خوبی بهم میداد و سردردم رو آروم میکرد. خيلی خسته شده بودم؛ ولی شب خوبی بود. به آسمون نگاه کردم و گفتم:« خدايا شکرت.»
***
صبح با صدای روشنک بيدار شدم.
-آجی آجی پاشو، ديرت میشه ها.
-ولم کن روشی، میخوام بخوابم.
-آجی ساعت هشته.
مثل برقگرفتهها پاشدم و به ساعت نگاه کردم، وای ديرم شد! سريع لباسام رو پوشيدم و لقمهی آمادهی مامان رو گرفتم تا تو راه بخورم. روشنک امروز مدرسه نداشت، پس میتونستم زودتر برسم، قدمهام رو تند کردم.
وقتي رسيدم، زانوهام خيلی درد گرفته بود. يهکم تو رختکن نشستم و بعد که درد پاهام بهتر شد، لباسهای کار رو پوشيدم و رفتم تو آشپزخونه. همه بودن، فقط من دير کرده بودم. سلام بلندی کردم و به طرف ميز کارم رفتم که با صدایی مجبور به ایستادن شدم.
-صبح بهخير خانم نيکو، فکر نمیکنيد يهکمی زود تشريف آورديد؟
از حرص پوست لبم رو میکندم.
-خانم نيکو با شمام! چهقدر دير اومديد، يه دفعه نمیاومديد ديگه.
-ببخشيد خواب موندم، ديگه تکرار نمیشه
بعد اخمی کردم و با انگشتهای دستم ور رفتم.
-نبايدم تکرار بشه، حالا بفرماييد سر کارتون.
با حرص به سمت ميزم رفتم و مشغول کار شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: