کامل شده رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

خــاتــون

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
2,393
امتیاز واکنش
96,316
امتیاز
1,036
سلام دوستان عیدتون پیشاپیش مبارک

برای همه ارزوی سالی خوب و سرشار از موفقیتو دارم :aiwan_light_give_rose:

فقط سه تا نکته:
1-ما با تشکر های شما دلگرم میشیم و این برای ادامه ی رمان خیلی کمکمون میکنه .
2-اگر نکته ای نقدی بود حتما در صفحه ی نقد ما بیان کنید.
3-در نظرسنجی هم ممنون میشیم شرکت کنید :aiwan_light_blumf:

باتشکر :aiwan_lggight_blum:


همه‌ی کلوچه‌ها رو خورده بودند و خوشبختانه اين دفعه چيزي نگفتند؛ يعنی تعريف کردند؛ ولی ديگه نگفتن کی درست کرده و اين حرفا و من نفس آسوده‌ای کشيدم.
ساعت یک شب بود که همه عزم رفتن کردند، از همه خداحافظی کردم و رفتم تو تراس و منتظر شدم تا مامان و بابا بيان. روشنک رو تو بغلم گرفته بودم، چه‎قدر امشب شيطونی کرده بود. بـ..وسـ..ـه‌ی نرمی روی پيشونی سفيدش زدم و بعد چشم‌های سبزرنگش رو که به مادربزرگ رفته بود، بوسیدم و به خودم فشردمش تا سردش نشه.
با صداي در به عقب چرخيدم و سیاوش رو ديدم که به سمتم اومد.
-دخترعمه ممنون، هم واسه شام امشب و هم واسه کلوچه‌ها؛ فوق‏‎العاده بودن.
با مهربونی نگاش کردم و تنها گفتم:
-نوش جان.
بعد لبخندی زد و رفت تا ماشينشون رو گرم کنه. هوا سوز داشت و سرما تا مغز استخونم رسوخ کرده بود.
سوار ماشين شديم، سرم رو به شيشه‌ی ماشين چسبوندم و چشم‌هام رو بستم؛ سرديِ شيشه حس خوبی بهم می‌داد و سردردم رو آروم می‌کرد. خيلی خسته شده بودم؛ ولی شب خوبی بود. به آسمون نگاه کردم و گفتم:« خدايا شکرت.»
***
صبح با صدای روشنک بيدار شدم.
-آجی آجی پاشو، ديرت میشه ها.
-ولم کن روشی، می‌خوام بخوابم.
-آجی ساعت هشته.
مثل برق‎گرفته‌ها پاشدم و به ساعت نگاه کردم، وای ديرم شد! سريع لباسام رو پوشيدم و لقمه‌ی آماده‌ی مامان رو گرفتم تا تو راه بخورم. روشنک امروز مدرسه نداشت، پس می‌تونستم زودتر برسم، قدم‌هام رو تند کردم.
وقتي رسيدم، زانوهام خيلی درد گرفته بود. يه‎کم تو رختکن نشستم و بعد که درد پاهام بهتر شد، لباس‌های کار رو پوشيدم و رفتم تو آشپزخونه. همه بودن، فقط من دير کرده بودم. سلام بلندی کردم و به طرف ميز کارم رفتم که با صدایی مجبور به ایستادن شدم.
-صبح به‌خير خانم نيکو، فکر نمی‌کنيد يه‌کمی زود تشريف آورديد؟
از حرص پوست لبم رو می‌کندم.
-خانم نيکو با شمام! چه‌قدر دير اومديد، يه دفعه نمی‌اومديد ديگه.
-ببخشيد خواب موندم، ديگه تکرار نمیشه
بعد اخمی کردم و با انگشت‌های دستم ور رفتم.
-نبايدم تکرار بشه، حالا بفرماييد سر کارتون.
با حرص به سمت ميزم رفتم و مشغول کار شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    به یاسی نگاه کردم، دست‌هاش رو آورد کنار سرش و به معنای اين که مخ نداره تکون داد. لبخند بزرگی زدم و شروع به کار کردم.
    فصل زمستون بود و رستوران شلوغ نبود، بيشتر تو فصل تابستون که توريست می‌اومد رستوران شلوغ می‌شد.
    ناهار رو درست کرديم و بعد رفتيم تو رختکن مشغول ناهارخودن شديم.
    مهتا: ميگم ها راشا صبح چرا دير اومدی؟
    -ديشب خونه‌ی مامان‎بزرگم بودیم ساعت دو برگشتيم خونه، انقدر خسته بودم صبح که اگه روشنک صدام نمی‌کرد شايد تا الان هم می‌خوابيدم.
    مهتا: نمی‌دونم اين سروش چشه پاچه‌ی همه رو می‌گيره.
    یاسی: ولی تا حالا به من چيزی نگفته.
    -از خوش‎شانسيته.
    ناهارمون رو خورديم، بعد از چند ساعت استراحت رفتيم تا برای شام غذاها رو درست کنيم.
    ساعت يازده و ربع بود؛ ولی بابا نيومده بود برای همین نگران شدم، گوشيم رو درآوردم و شماره‌ی بابا رو گرفتم که جواب نداد؛ شماره‌ی خونه رو گرفتم که مامان برداشت.
    -مامان سلام. بابا نيومده دنبالم هرچی زنگ می‌زنم برنمی‌داره تو خبر داری ازش؟
    -واي ببخشيد مامانم يادم رفت بهت زنگ بزنم از بس اين روشنک حرف می‌زنه، دوست بابات تصادف کرده بابات بردتش بيمارستان. می‌خواي وايسا الان ميام دنبالت.
    -نه مامان يه آژانس می‌گيرم ميام.
    -باشه مامان مواظب باشی ها، منتظرم.
    گوشی رو قطع کردم و به خيابون نگاه کردم که خلوت بود و تک و توک ماشين مي‌اومد و می‌رفت. تا دوتا خيابون اون‌ورتر هم که آژانسی نبود؛ حالا چيکار کنم؟ بسم الهی گفتم و پياده راه افتادم
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    سلام به همراهای عزیز عیدتون مبارک
    خوب خوب در چند پست آینده غافلگیری‌های زیادی داریم، امیدوارم تا آخر رمان با تشکرها و نقداتون همراهیمون کنید و بهمون دلگرمی بدید ممنون :aiwan_light_blumf:


    زير لب آيت‌الکرسی می‌خوندم، قدم‌هام رو تندتر کردم. به سر خيابون رسيده بودم که صدای بوق ماشينی من رو به خودم آورد، به ماشين نگاه کردم که چشم‌هام قد توپ شد؛ وا اين اين‎جا چيکار می‌کرد؟ رفتم طرف ماشين.
    -سلام اين‌‏جا چيکار می‌کنی پسر دايی؟!
    -سلام دخترعمه. شوهرعمه به من زنگ زد گفت که بيام دنبالت، حالا بيا سوار شو تا قنديل نبستی.
    سوار ماشين شدم، بخاری رو روشن کرد و حرکت کرد.
    -بخشيد به زحمت افتادی.
    -خواهش می‌کنم وظيفه‎ست. چه خبرا؟ کارا خوب پيش ميره؟
    -خداروشکر می‌گذره.
    سری تکون داد و ديگه تا خونه حرفی نزديم. وقتی رسيديم، تعارفش کردم که بياد تو؛ ولی گفت که بايد بره خونه و زندایی منتظرشه، من هم ديگه اصرار نکردم و رفتم تو خونه.
    بابا هنوز نيومده بود، به مامان گفتم که سیاوش من رو رسونده؛ اما انقدر نگران بابا بود که اصلا حواسش به حرفای من نبود و من هم انقدر خسته بودم که رو مبل خوابم برد.
    چشم‌هام رو که باز کردم هوا هنوز تاريک بود و صدای اذان می‌اومد. پا شدم، نمازم رو خوندم، چايی رو دم دادم و صبحانه رو آماده کردم. ساعت هفت روشنک رو بيدار کردم، مامان و بابا هم بيدار شده بودند.
    همه مشغول خوردن صبحونه بوديم که مشکل ديشب بابا يادم اومد.
    -راستی بابا حال دوستت خوبه؟
    -آره باباجون حالش خوبه، پاش شکسته بود فقط که همون ديشب مرخصش کردن.
    -خب خداروشکر. روشی پاشو برو لباست رو بپوش بريم.
    -چشم آجی.
    روشنک رو رسوندم و به رستوران رفتم.
    ***
    دو ماه از اومدن سرآشپز جديد می‌گذشت که حس کردم اين آقای سروش يه نظری به یاسی داره، يواشکی به مهتا گفتم و قرار شد سرآشپز عاشق رو زير نظر بگيريم؛ یاسی هم انقدر که آی کيوش بالا بود کلا چيزی رو نمی‌گرفت و انگار تو این فازها نبود. من و مهتا هم تصمیم گرفتیم تا مطمئن نشدیم چیزی بهش نگیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    کلا ما، يعنی من و مهتا آدم‌های فضولی هستيم. چهارسال پيش هم تو همين آشپزخونه حسابدار اين‌‌جا، يعنی آقای بهبودی رو فرستاديم خونه‌ی بخت، حالا با کی؟ با سحر يکی از بچه‌های آشپزخونه که تا پارسال باهامون کار می‌کرد؛ ولی از وقتی باردار شد و نی‌نيش به دنيا اومد، آقای بهبودی هم کارکردن رو منع کرد.
    اگه من و مهتا و یاسی انقدر شيطنت نمی‌کرديم، الان آقای بهبودی پيرپسر شده بود؛ البته از نگاه‌های زير زيرکيشون می‌شد فهميد که يه حسی به هم دارن و این موضوع رو بچه‌های رستوران هم فهمیده بودند. الان هم که نوبت دوست خل و چلمون با سرآشپز گند دماغ بود. امروز که گذشت؛ ولی از فردا نقشه‌ها دارم.
    لبخند خبيثی زدم که تا کسی نديد زود جمعش کردم و يه چشمک هم به مهتا که داشت به من نگاه می‌کرد زدم، اون هم دست‌هاش رو گذاشت رو لبش و ادای کل‌زدن رو درمی‌آورد.
    ساعت نُه اومدم خونه، امشب چون مشتری نداشتيم زود اومديم و کار رو تموم کردیم.
    شام رو خورديم و دور هم مشغول ديدن تلويزيون شديم. يه سيب از تو ظرف ميوه برداشتم و مشغول پوست‌کندنش شدم.
    -مامان می‌دونی من و مهتا به چی پی برديم؟
    -نه، به چی؟!
    -به اين که جناب سروش يه حس‌هایی به یاسی داره.
    مامان: دروغ؟!
    -نه بابا دروغم چيه. بذار بگم از کجا فهميديم، الان دو ماهه اومده از کار همه جز یاسی اشکال گرفته.
    بابا: خب اين که دليل نمیشه بابا.
    -آخه بابايی اين رو بذاريم کنار، هر روز که غذا مياره و تنها به یاسی تعارف می‌کنه؛ بعضي شب‌ها هم مي‎رسونتش. خود یاسی که انقدر خنگه اين چيزا حاليش نيست، اگه من و مهتا دست به کار نشيم طفلی سروش تا بخواد بهش بفهمونه هفت‌تا کفن پوسونده.
    مامان: واا راشا! زشته دختر، اصلا شايد اين کارا از روي قصد نباشه شايدم ارتباط فاميلی داشته باشن که نمی‌خوان شما بدونيد؛ بعدشم اول بايد از احساس آقای سروش مطمئن بشيد بعد به یاسی بگيد.
    -مامان من ما که نمی‌خواستيم همين فردا به یاسی بگيم که بيا برو زنش شو، اول سر از کار سروش در مياريم بعد بهش می‌گيم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    مامان: نمی‌دونم والله، هر کاری می‌کنی کن فقط حواست رو؟
    -جمع کنم.
    -آفرين، حالا هم ميوه تو بخور و برو بخواب دخترم.
    -چشم سرورم.
    ***
    موقع ظهر نقشه‌م رو که ديشب واسه‎ش يه نيم‌ساعتی وقت گذاشتم برای مهتا گفتم و اون هم کلی ذوق کرد.
    -خوب نازی، فردا واسه اجرای نقشه خوبه؟
    -آره عاليه، من امشب میرم خونه‌ی یاسی اينا به مامانشم يه چيزی سر هم می‌کنم میگم.
    -خيلی خوبه.
    بعد کف دست‌هامون رو زديم به هم .
    درباره‌ی فردا حرف می‌زديم و ريزريز می‌خنديديم و بعد که یاسی اومد ديگه چيزی نگفتيم. قرار شد که شب مهتا بره خونه‌ی یاسی و شب تو غذاش قرص خواب‎آور بريزه که تا فردا ظهر بخوابه. شايد هر کی از نقشه‌ی بچگانه‎ی ما باخبر می‌شد واسه‌مون احساس تاسف می‌کرد و قطعا فکر می‌کرد که ديوونه‌ایم؛ ولی خوب فضولی بد درديه.
    صبح طبق نقشه، یاسی نيومد. سروش وقتی اومد کمی به کارهاش رسيد و ساعت نُه که شد کلافگی از سر و روش می‌باريد.
    سروش: چرا خانم تهرانی نيومدن؟
    مهتا سريع پريد وسط.
    آقا ديشب مراسم خواستگاريش بود، می‌خوان به زور شوهرش بدن به يه از خدا بی‌خبر که سن باباش رو داره.
    چشم‌هام از حرف‌های مهتا قد توپ بسکتبال شده بود، اينا جزو برنامه‌مون نبود. به سروش نگاه کردم که اخم کرده بود و متفکر به میز سبزیجات نگاه می‌کرد، همون‌طور که نگاش می‌کردم به حرف‌های مهتا هم گوش دادم.
    -ديشب زنگ زده بود به من و ريحانه و با گريه ازمون خواهش می‌کرد که کاری کنيم؛ ولی خب ما چیکار می‌تونيم بکنيم؟ امروز بعد از ظهر هم می‌خوان عقد کنن. آقاي سروش میشه شما بريد با پدرش حرف بزنيد تا منصرف شه؟ خواهش می‌کنيم، حتما حرف شما رو زمين نمی‌اندازه؛ مگه نه راشا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    بعد نگاهش رو سمت من چرخوند و چشمک نامحسوسی زد.
    زير لب آره‌ی نامفهومی گفتم و مشغول کارم شدم. قرارمون اين نبود و مهتا همه‌چيز رو به هم ريخته بود، ما فقط می‌خواستيم از احساس سروش باخبر شيم نه اين که قضيه رو به اين جا بکشونيم. همه می‌دونستيم که یاسی خانواده‌ی تحصيل‎کرده‌ای داره، پدر و مادرش هر دو کارمند بودن و دوتا برادرهاش هم تحصيل‎کرده. یاسی هم با توجه به علاقه‌ی شخصيش تو رستوران کار می‌کرد، وگرنه اونا همچين خانواده‌ای نبودن که بخوان یاسی رو وادار به ازدواج کنن، اون هم با مردي هم سن پدرش.
    همين لحظه سروش کلاه کاسکت موتورش رو گرفت و با عجله زد بيرون. به سمت مهتا هجوم بردم.
    -ديوونه اينا چی بود گفتی!؟
    -نمی‌دونم راشا، دهنم رو که باز کردم اين اراجيف خود به خود همه ريخت بيرون؛ انگار دست خودم نبود.
    وایی گفتم و کف آشپزخونه سر خوردم، حالا چی می‌شد؟!
    بچه‌ها هم تعجب کرده بودند، به ما نگاه می‌کردند و منتظر توضيح بودند؛ ولی ما سرمون رو انداختيم پايين و تظاهر کرديم چيزي نشده اون‌ها هم بعد از چند دقيقه صحبت در مورد اتفاق پيش‌اومده و اظهار نظر کردن به کارشون برگشتند.

    ***
    صداي فين‎فين مهتا اعصابم رو به هم ريخته بود، زير گوشش گفتم:
    -اهه، بسه ديگه واسه من اشک تمساح نريز.
    به یاسی نگاه کردم که با کنجکاوی به ما نگاه می‌کرد و سروش که انقدر جلومون قدم رو رفته بود که سرگيجه گرفته بودم. هنوز نمی‌دونستيم قضيه چيه؛ ولی حدس می‌زدم که چه اتفاقی افتاده.
    مهتا هم تا اون ها رو ديد بند رو آب داد و شروع به گريه کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    با صداي داد سروش يه متر پريدم.
    -اين چه کاری بود؟
    عصبانی شدم، مردک فکر می‌کرد سر جاليزه ما هم کارگرهاش. اه!
    -چه خبرته جناب سروش، مگه ما چيکار کرديم؟ يه شوخی دوستانه بود که به خودمون مربوطه. من نمی‌دونم به شما چه ربطی داره که نخود آش شدين و دل مي‌سوزونيد، واقعا نمی‌فهمم!
    پوزخندی زد و دست‌هاش رو زد به کمرش.
    -شوخي دوستانه؟! آخه اين چه شوخی‌ایه؟ اگه اتفاقی واسه‌ش می‌افتاد کی جوابگو بود؟ شما خانم نيکو يا اين خانم؟
    بعد به مهتا اشاره کرد.
    پوف بلندی کشيدم و نگاهی دوباره به یاسی انداختم، مثل خری که بهش تی‌تاپ داده بودن نيشش يه متر باز بود؛ اخمي بهش کردم که نيشش رو بست.
    -اصلا اينا به کنار. شما چرا تو اين موضوع دخالت می‌کنين؟ به فرض هم واسه‌ش اتفاقي پيش مي‌اومد، ما بايد جواب پدر و مادرش رو می‌داديم نه شما.
    سروش: خانم انقدر با من يکی به دو نکن. از فردا شما دو تا حق نداريد بيايد به آشپزخونه، اخراجيد اخراج!
    اخراج آخری رو انقدر بلند گفت که گوش‌هام رو گرفتم، خيلي عصبانی شدم و خدا‌نکنه که راشای آروم عصبی بشه. نفس عميقی کشيدم تا روی خودم مسلط بشم و عصبانيتم فروکش کنه. ديدم که یاسی و مهتا با ترس به من زل زدند و می‌دونستم الان سرخ شدم. صدای مهتا رو شنيدم که زير لب وای کشداری گفت و من يه دفعه منفجر شدم.
    -چی میگی اصلا تو؟ هان؟ به تو هيچ ربطی ن... دا... ره. اگه ادعای دوست‌داشتن و عاشق‎بودن داری برو خواستگاريش واسه من ادای عاشقای نگران رو در نيار، خوبه هنوز هيچ کاره‌شی اين‌طوری می‌کنی، وای به حال روزی که شوهرش بشی. اگه نگرانشی آقاي سروش، اين راهش نبوده و نيست. که چی به‌خاطر احساس تعلق آبکی که شما داری ما بايد اخراج بشيم!؟ برو بابا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    -آبکی بودن یا نبودن احساساتم به شما ربطی نداره، بعدشم با بزرگ‌ترت درست حرف بزن دخترِ...
    -هه، دخترِ چی؟
    سروش: بسه خانم، بسه! دیگه نمی‌خوام هیچ حرفی بشنوم.
    دهنم رو باز کردم تا حرفی بزنم که نظرم عوض شد، بهتر بود که دیگه بیشتر از این کشش ندم.
    هوف بلندی کشیدم و دست مهتا رو گرفتم و بردمش به سمت رختکن، لباسمون رو پوشيديم. مهتا همين جور داشت گريه می‌کرد.
    -مهتا خفه!
    جلوي چشم‌های گريون یاسی و نگاه کلافه‌ی سروش، از آشپزخونه زديم بيرون. با مهتا به سمت پارکی که دوتا خيابون بالاتر بود رفتيم، تو راه فقط داشتم به سروش فحش می‌دادم.
    -اِه پسره‌ی پررو رو ببين، مهتا همه‌ش تقصير توئه.
    اگه اون حرفا رو نمی‌زدی هم ما به نقشهمون رسيده بوديم هم الان اخراج نمی‌شديم. از فردا می‌ريم تو يه رستوران ديگه، اصلا تا کی قراره تو اين رستوران دستياری کنيم؟ ما حقمون سرآشپزيه، بيچاره یاسی؛ من که اگه جای اون بودم ديگه تو روی اون الدنگم نگاه نمی‌کردم چه برسه به اين که بيام بهش فکر کنم.
    انگار مهتا با حرف‌های من آروم شده بود چون صداش نمی‌اومد، به سمتش برگشتم ديدم نيشش شله و هرهر داره مي‌خنده؛ يکی زدم پشت گردنش.
    -من دارم از حرص سکته رو می‌زنم تو مي‌خندی؟ واقعا که!
    -خب چيکار کنم؟ گريه می‌کنم ميگی چرا گريه مي‌کنی، می‌خندم ميگی چرا مي‎خندی؛ ميگی چيکار کنم پس؟
    روي نيمکت نشستم.
    -چه می‌دونم، ولمون کن بابا.
    -وا مگه دارمت.
    -هه هه خيلی بامزه‌ای مردم از خنده، مسخره.
    -ولی راشا چه‌جوری خودت رو نگه داشتی؟ من فکر کردم الان اون‌جا با خاک يکسان ميشه. از تو بعيد بود، خيلی خوب باهاش حرف زدی.
    -آره بالاخره تونستم، آخه يه وقت ديدی شد شوهر یاسی، اگه باهاش بدتر حرف مي‌زدم ديگه واويلا مي‌شد.
    يه‌کم با هم حرف زديم. خداييش کار ما هم بد بود؛ ولی سروش زياده‎روی کرده بود و به قول معروف پاش رو از گليمش درازتر کرده بود.
    هيچ‌کدوم دوست نداشتيم خانواده‌هامون از اين موضوع باخبر شن، پس تا ظهر تو پارک نشستيم و حرف زديم. ساعت دو بود و ما زير درخت بيد تو پارک مشغول خوردن ساندويچ همبرگرمون بوديم که موبايل مهتا زنگ خورد، يه نگاه به موبايلش کرد و گفت:
    -یاسیه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    -جواب بده، بذار رو بلندگو.
    مهتا: سلام یاسی.
    -سلام مهتا کجايی؟ اين راشای ديوونه کجاست؟ دارم از دلشوره می‌ميرم، نره کار دست خودش بده؟ اون اعصاب نداره ها، نگرانشم.
    -نمی‌خواد نگران باشی من پيش مهتام، سر و مر و گنده. تو چيکار کردی اون شازده رو؟
    -ديوونه تو هم اون‌جایی؟ وای خدايا شکرت. هان؟ شازده کيه؟!
    مهتا: آی کيو سروش خان رو ميگه.
    یاسی: آهان بهتون ميگم. الان شما دو تا کجایید؟
    مهتا:تو اون پارک که دو تا خيابون بالاتر از رستورانه.
    یاسی: خيلی خب همون‌جا باشيد منم تا يه ربع ديگه اون‌جام.
    بعد گوشي رو قطع کرد و مشغول خوردن غذامون شديم.
    ***
    مهتا به درخت لم داده بود و من هم رو پاش خوابيده بودم که یاسی اومد.
    کيفش رو انداخت تو بغلم و کنارم رو پای مهتا خوابيد.
    -هوي پاي بنده بالشت نيستا!
    یاسی: خفه بابا.
    -خب تعريف کن.
    یاسی: وايسا ببينم، اون چه کاری بود شما ديشب کردين؟
    -مهتا واسه‌ش تعريف کن که نقشه چی بود.
    مهتا کل ماجرا رو واسه یاسی تعريف کرد.
    یاسی: که اين طور. صبح که سروش اومد دم خونه‌مون من که خواب بودم، مامانم در رو باز کرد و بهش گفت که من خوابم؛ اون ديوونه هم اومد هر چی اين مهتا گفته بود صاف کف دست مادرم گذاشت، اون هم موضوع رو انکار کرد. به زور با آب بيدارم کرد، بعد قضيه‌ی شوهر زوری رو واسه من تعريف کرد؛ من انقدر خنده‌م گرفته بود که نگو. بعد مجبورم کرد که پاشو برو رستوران و اون دو تا جغله رو ادب کن.
    يه دفعه مهتا محکم زد رو پيشونيش.
    -چته؟
    مهتا: يعنی تو سوار موتورش شدی؟!
    با تصورش پقی زدم زير خنده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    یاسی اخمی کرد و یه مشت آروم زد تو شکم مهتا.
    یاسی: نخیرم، آژانس گرفتم اومدم. نه تو رو خدا می‌خواستی جلوی مامانم ترک موتور جیگرش بشینم بیام.
    -خب؟
    -خب و کوفت، بقیه‌ش رو که خودتون بودید دیگه. حالا شما دو تا می‌خواید چی کار کنید؟ برمی‌گردید یا نه؟
    -چی؟! برگردیم!؟ عمراً من دیگه پام رو تو اون رستوران نمی‌ذارم، تا اون سروش اون‌جاست من دیگه اون‌جا نمیام. مهتا حق انتخاب با خودشه.
    مهتا: نه منم دیگه برنمی‌گردم.
    یاسی: خیلی نامردین پس من چی؟
    -اول ببین شوهر جونت اجازه میده با ما بیای بعد نطق کن.
    یاسی: شوهر چیه بابا؟ یعنی من انقدر نامرد شدم که دوستام رو ول کنم برم به سروش بچسبم!؟
    مهتا: بچه‌ها یه چیزی بگم مسخره‌م نمی‌کنید؟
    -نه بگو.
    مهتا: من میگم بیاید پول جور کنیم خودمون یه رستوران بزنیم.
    یاسی: آخه خره پولمون کجا بود؟
    مهتا: یه‌کم از پدر و مادرامون می‌گیریم یا اصلا وام می‌گیریم. بعدشم من که پس‌انداز دارم، شما چی؟
    اون دوتا داشتن با هم سر پول بحث می‌کردند و من داشتم فکر می‌کردم؛ یه حساب سرانگشتی کردم و دیدم مهتا بد هم نمیگه، پول آن‌چنانی نمی‌خواست.
    -موافقم.
    یاسی: چی چی رو موافقم؟ راشا تو به پولش فکر کردی؟ به مکانش؟ به فرض هم که رستوران رو زدیم تبلیغات چی؟ مشتری چی؟
    - بابا انقدر سخت نگیر. به هر حال همیشه که نمی‌تونیم تو این رستوران و تو اون رستوران دستیار یا آشپز باشیم، بعدشم اگه قرار باشه تو رستوران دیگران کار کنیم تا آخر عمرمون همین دستیار می‌مونیم. مگه رستوران‌های دیگه از اول مشتری داشتن؟ یا همه پول کافی برای تاسیس یه رستوران داشتن؟ نه خواهر من، اگه دیگران تونستن ما هم می‌تونیم؛ پس هر کی پایه‌ست دست بده.
    دستم رو بردم جلو و چند لحظه بعد دست هر دو روی دست‌هام بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا