- عضویت
- 2017/02/06
- ارسالی ها
- 1,543
- امتیاز واکنش
- 22,715
- امتیاز
- 861
مشوش میشه. سر جاش تکون میخوره. از شدت التهاب نمیتونه حرکاتش رو زیاد کنترل کنه و مثل همیشه با اعتمادبهنفس باشه.
- نپرسید، خواهش میکنم.
چرا اینقدر پریشون شده؟ از حد طبیعیش بیشتر نیست؟ رنگ چهرهش دوباره پریده. لیوان توی دستهاش به لرزه دراومده. با پا روی زمین ضرب میگیره. بغضش شدت گرفته. اشک پشت پلکهاش بالاخره از چشمهاش خارج میشن و روی صورتش میریزن. دستپاچه دستههای مبل رو فشار میده. چرا اینطوری شد؟ حالا من باید چیکار کنم؟ عجب سؤالی پرسیدم. کاش نپرسیده بودم! حالا چیکار کنم آروم بگیره. عذابوجدان گرفتم. نباید میپرسیدم؟ من که میدونستم چه اتفاقی براش افتاده. فقط میخواستم صداقت کلامش رو بسنجم؛ اما انگار بیشتر از حد تحملش بود. تا این حد دگرگونشدنش رو درک میکنم. این دختری که هیچوقت و توی هیچ شرایطی اشکش رو ندیدم الان داره مثل بید میلرزه و سرش توی یقهش فرو رفته. بیصدا اشک میریزه. چی بگم تا آروم بشه؟
- ملیحه گریه نکن. من منظوری نداشتم. شرمندهم اگه بیان یا رفتارم ناراحتت کرده.
آستین لباسش رو روی چشمهای اشک آلودش میکشه. بریدهبریده زمزمه میکنه:
- نه آقاکیاراد! شما ببخشید. این روزا فشار روم خیلی زیاده. من شرم...
گریهش شدت میگیره و اشکهای بیصداش به هقهقهای کوتاهی تبدیل میشه. دستپاچه و سردرگم از جا بلند میشم. اینکه بدتر شد. حالا چیکار کنم؟ دستی به صورتم و ریشهای بلندشدهم میکشم. بهطرفش میرم و جلوش زانو میزنم.
- میدونستی از وقتی کیانمهر بهم گفت بیشتر از هر کسی دوستت داره و عاشقانه میپرستت، حس برادرانه نسبت بهت پیدا کردم و روت عین یه برادر واقعی حساس شدم؟ اونقدر که کیانمهر هیچوقت جرئت نکرد جلوی من چیزی بهت بگه. حالا این خواهر کوچولوی من نمیخواد اشکاش رو پاک کنه و لبخند بزنه؟
لبخندی پشت گریههاش میشینه. با تعجب نگاهم میکنه. دستمالی از جیبش بیرون میاره و به چشمهاش میکشه. لبخند جونگرفتهش بیشتر میشه و با تهموندههایی از هقهق میخنده. به این رفتار کودکانهش خیره میشم و شروع میکنم به خندیدن. نگاه پریشونش آروم میگیره. ثانیهای بعد از جا بلند میشه. اشکهاش رو کاملاً پاک میکنه.
- ببخشید تو رو خدا. شما رو هم ناراحت کردم.
- نه خواهش میکنم.
لبخند شیطنتباری میزنم و ادامه میدم:
- مگه همهش بهخاطر عشق اون تحفهی در بند ما نبود؟
به لحن شوخم میخنده و با حالی بهتر از اتاق خارج میشه. دستی به پشتسرم میکشم. موهای یه سانتیمتریم از روز اولی که بیدار شدم بلندتر شده. نمیدونم کی اجازه داد برای عمل اینطور بزننش؟!
در اتاق به صدا درمیاد و بعد اجازه دادنم، پدرام وارد میشه. کت قهوهایش رو توی تن مرتب میکنه و جلوتر میاد.
- سلام مهندس. خوبید؟ بهتر شدید؟
- ممنون خوبم. هنوز هم جسمم نفس میکشه.
با حرف من بهطرف مبل جلوی میزم حرکت میکنه و روش میشینه. بعد از مکث کوتاهی شروع به حرف زدن میکنه:
- آقای مهندس میدونم الان وضعیت خوبی ندارید؛ اما موضوع مهمی پیش اومده که مجبور شدم خدمتتون برسم.
کنجکاو نگاهش میکنم. دستم رو روی چونهم میذارم.
- بگو. راحت باش.
یهکم روی صندلی جابهجا میشه. تردید توی نگاهشه.
- توی این مدت خیلی بررسی کردم. رفتار تموم بچهها زیر نظر گرفتم. برادرتون هم قبل اینکه بازداشت بشن به چند نکته رسیده بودن...
سکوت میکنه تا تأثیر کلامش رو توی نگاهم ببینه. ظاهرم رو خونسرد میکنم. خودکار آبی رو از روی میز برمیدارم و توی دستم میگردونم. چشمهام رو ریز میکنم و منتظر میمونم.
- ما بعد از کلی بررسی توی زمانای مختلف، متوجه شدیم نقشهها زمانی جابهجا میشن که بعد از تأیید نهایی شما، از این اتاق خارج میشه. کیانمهر میگفت توی این مدت خانم نیازی و خانم معروفی این کار رو انجام میدادن. ما احتمال میدیم یکی از این دو نفر مسئول این کار هستن. میشه گفت احتمالاً اشخاصی این کار رو انجام دادن که از مورداعتمادترین افراد اینجا هستن. خیلی راحت به نقشهها دسترسی داشتن و کسی هم بهشون شک نمیکرد.
سرم رو با بیتفاوتی تکون میدم. با اینهمه اتفاقهایی که اخیراً افتاده، اگه نزدیکترین دوستهام هم خیانـت کنن دیگه جای تعجبی وجود نداره. در خودکار رو چند بار با بیخیالی باز و بسته میکنم. بعد از چند ثانیه خودکار رو روی میز پرت میکنم. سر جام صاف میشینم. ابروهام رو بالا میگیرم و جدّیت رو به نگاهم اضافه میکنم.
- نقشه رو اجرا کن. قرارداد جدید در حال مذاکرهست. وقتی که درست شد نقشه رو اجرا میکنیم تا با سند و مدرک کافی و در حین جرم گیر بیفتن.
و ناخواسته زیر لبی زمزمه میکنم:
- این دفعه محاله بذارم قسر در برن!
میدونه از کدوم نقشه حرف میزنم. از جا بلند میشه. جملهی زیر لبیم رو شنیده.
- حتماً نقشه رو اجرا میکنم. زمانش رو شما امر بفرمایید. با اجازه.
از در بیرون میره. بعد از بسته شدن در از حالت رسمیم خارج میشم. خودم رو روی صندلی کش میارم و پاهام رو روی میز دراز میکنم. سرم رو بالا میگیرم و به سقف خیره میشم. کجای این زندگی رو اشتباه کردم؟
- نپرسید، خواهش میکنم.
چرا اینقدر پریشون شده؟ از حد طبیعیش بیشتر نیست؟ رنگ چهرهش دوباره پریده. لیوان توی دستهاش به لرزه دراومده. با پا روی زمین ضرب میگیره. بغضش شدت گرفته. اشک پشت پلکهاش بالاخره از چشمهاش خارج میشن و روی صورتش میریزن. دستپاچه دستههای مبل رو فشار میده. چرا اینطوری شد؟ حالا من باید چیکار کنم؟ عجب سؤالی پرسیدم. کاش نپرسیده بودم! حالا چیکار کنم آروم بگیره. عذابوجدان گرفتم. نباید میپرسیدم؟ من که میدونستم چه اتفاقی براش افتاده. فقط میخواستم صداقت کلامش رو بسنجم؛ اما انگار بیشتر از حد تحملش بود. تا این حد دگرگونشدنش رو درک میکنم. این دختری که هیچوقت و توی هیچ شرایطی اشکش رو ندیدم الان داره مثل بید میلرزه و سرش توی یقهش فرو رفته. بیصدا اشک میریزه. چی بگم تا آروم بشه؟
- ملیحه گریه نکن. من منظوری نداشتم. شرمندهم اگه بیان یا رفتارم ناراحتت کرده.
آستین لباسش رو روی چشمهای اشک آلودش میکشه. بریدهبریده زمزمه میکنه:
- نه آقاکیاراد! شما ببخشید. این روزا فشار روم خیلی زیاده. من شرم...
گریهش شدت میگیره و اشکهای بیصداش به هقهقهای کوتاهی تبدیل میشه. دستپاچه و سردرگم از جا بلند میشم. اینکه بدتر شد. حالا چیکار کنم؟ دستی به صورتم و ریشهای بلندشدهم میکشم. بهطرفش میرم و جلوش زانو میزنم.
- میدونستی از وقتی کیانمهر بهم گفت بیشتر از هر کسی دوستت داره و عاشقانه میپرستت، حس برادرانه نسبت بهت پیدا کردم و روت عین یه برادر واقعی حساس شدم؟ اونقدر که کیانمهر هیچوقت جرئت نکرد جلوی من چیزی بهت بگه. حالا این خواهر کوچولوی من نمیخواد اشکاش رو پاک کنه و لبخند بزنه؟
لبخندی پشت گریههاش میشینه. با تعجب نگاهم میکنه. دستمالی از جیبش بیرون میاره و به چشمهاش میکشه. لبخند جونگرفتهش بیشتر میشه و با تهموندههایی از هقهق میخنده. به این رفتار کودکانهش خیره میشم و شروع میکنم به خندیدن. نگاه پریشونش آروم میگیره. ثانیهای بعد از جا بلند میشه. اشکهاش رو کاملاً پاک میکنه.
- ببخشید تو رو خدا. شما رو هم ناراحت کردم.
- نه خواهش میکنم.
لبخند شیطنتباری میزنم و ادامه میدم:
- مگه همهش بهخاطر عشق اون تحفهی در بند ما نبود؟
به لحن شوخم میخنده و با حالی بهتر از اتاق خارج میشه. دستی به پشتسرم میکشم. موهای یه سانتیمتریم از روز اولی که بیدار شدم بلندتر شده. نمیدونم کی اجازه داد برای عمل اینطور بزننش؟!
در اتاق به صدا درمیاد و بعد اجازه دادنم، پدرام وارد میشه. کت قهوهایش رو توی تن مرتب میکنه و جلوتر میاد.
- سلام مهندس. خوبید؟ بهتر شدید؟
- ممنون خوبم. هنوز هم جسمم نفس میکشه.
با حرف من بهطرف مبل جلوی میزم حرکت میکنه و روش میشینه. بعد از مکث کوتاهی شروع به حرف زدن میکنه:
- آقای مهندس میدونم الان وضعیت خوبی ندارید؛ اما موضوع مهمی پیش اومده که مجبور شدم خدمتتون برسم.
کنجکاو نگاهش میکنم. دستم رو روی چونهم میذارم.
- بگو. راحت باش.
یهکم روی صندلی جابهجا میشه. تردید توی نگاهشه.
- توی این مدت خیلی بررسی کردم. رفتار تموم بچهها زیر نظر گرفتم. برادرتون هم قبل اینکه بازداشت بشن به چند نکته رسیده بودن...
سکوت میکنه تا تأثیر کلامش رو توی نگاهم ببینه. ظاهرم رو خونسرد میکنم. خودکار آبی رو از روی میز برمیدارم و توی دستم میگردونم. چشمهام رو ریز میکنم و منتظر میمونم.
- ما بعد از کلی بررسی توی زمانای مختلف، متوجه شدیم نقشهها زمانی جابهجا میشن که بعد از تأیید نهایی شما، از این اتاق خارج میشه. کیانمهر میگفت توی این مدت خانم نیازی و خانم معروفی این کار رو انجام میدادن. ما احتمال میدیم یکی از این دو نفر مسئول این کار هستن. میشه گفت احتمالاً اشخاصی این کار رو انجام دادن که از مورداعتمادترین افراد اینجا هستن. خیلی راحت به نقشهها دسترسی داشتن و کسی هم بهشون شک نمیکرد.
سرم رو با بیتفاوتی تکون میدم. با اینهمه اتفاقهایی که اخیراً افتاده، اگه نزدیکترین دوستهام هم خیانـت کنن دیگه جای تعجبی وجود نداره. در خودکار رو چند بار با بیخیالی باز و بسته میکنم. بعد از چند ثانیه خودکار رو روی میز پرت میکنم. سر جام صاف میشینم. ابروهام رو بالا میگیرم و جدّیت رو به نگاهم اضافه میکنم.
- نقشه رو اجرا کن. قرارداد جدید در حال مذاکرهست. وقتی که درست شد نقشه رو اجرا میکنیم تا با سند و مدرک کافی و در حین جرم گیر بیفتن.
و ناخواسته زیر لبی زمزمه میکنم:
- این دفعه محاله بذارم قسر در برن!
میدونه از کدوم نقشه حرف میزنم. از جا بلند میشه. جملهی زیر لبیم رو شنیده.
- حتماً نقشه رو اجرا میکنم. زمانش رو شما امر بفرمایید. با اجازه.
از در بیرون میره. بعد از بسته شدن در از حالت رسمیم خارج میشم. خودم رو روی صندلی کش میارم و پاهام رو روی میز دراز میکنم. سرم رو بالا میگیرم و به سقف خیره میشم. کجای این زندگی رو اشتباه کردم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: