کامل شده رمان باران می‌بارد | شقایق گلی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahRAshOB

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/06
ارسالی ها
1,543
امتیاز واکنش
22,715
امتیاز
861
مشوش میشه. سر جاش تکون می‌خوره. از شدت التهاب نمی‌تونه حرکاتش رو زیاد کنترل کنه و مثل همیشه با اعتمادبه‌نفس باشه.
- نپرسید، خواهش می‌کنم.
چرا این‌قدر پریشون شده؟ از حد طبیعیش بیشتر نیست؟ رنگ چهره‌ش دوباره پریده. لیوان توی دست‌هاش به لرزه دراومده. با پا روی زمین ضرب می‌گیره. بغضش شدت گرفته. اشک پشت پلک‌هاش بالاخره از چشم‌هاش خارج میشن و روی صورتش می‌ریزن. دستپاچه دسته‌های مبل رو فشار میده. چرا این‌طوری شد؟ حالا من باید چی‌کار کنم؟ عجب سؤالی پرسیدم. کاش نپرسیده بودم! حالا چی‌کار کنم آروم بگیره. عذاب‌وجدان گرفتم. نباید می‌پرسیدم؟ من که می‌دونستم چه اتفاقی براش افتاده. فقط می‌خواستم صداقت کلامش رو بسنجم؛ اما انگار بیشتر از حد تحملش بود. تا این حد دگرگون‌شدنش رو درک می‌کنم. این دختری که هیچ‌وقت و توی هیچ شرایطی اشکش رو ندیدم الان داره مثل بید می‌لرزه و سرش توی یقه‌ش فرو رفته. بی‌صدا اشک می‌ریزه. چی بگم تا آروم بشه؟
- ملیحه گریه نکن. من منظوری نداشتم. شرمنده‌م اگه بیان یا رفتارم ناراحتت کرده.
آستین لباسش رو روی چشم‌های اشک آلودش می‌کشه. بریده‌بریده زمزمه می‌کنه:
- نه آقاکیاراد! شما ببخشید. این روز‌ا فشار روم خیلی زیاده. من شرم...
گریه‌ش شدت می‌گیره و اشک‌های بی‌صداش به هق‌هق‌های کوتاهی تبدیل میشه. دستپاچه و سردرگم از جا بلند میشم. اینکه بدتر شد. حالا چی‌کار کنم؟ دستی به صورتم و ریش‌های بلندشده‌م می‌کشم. به‌طرفش میرم و جلوش زانو می‌زنم.
- می‌دونستی از وقتی کیانمهر بهم گفت بیشتر از هر کسی دوستت داره و عاشقانه می‌پرستت، حس برادرانه نسبت بهت پیدا کردم و روت عین یه برادر واقعی حساس شدم؟ اون‌قدر که کیانمهر هیچ‌وقت جرئت نکرد جلوی من چیزی بهت بگه. حالا این خواهر کوچولوی من نمی‌خواد اشکاش رو پاک کنه و لبخند بزنه؟
لبخندی پشت گریه‌هاش می‌شینه. با تعجب نگاهم می‌کنه. دستمالی از جیبش بیرون میاره و به چشم‌هاش می‌کشه. لبخند جون‌گرفته‌ش بیشتر میشه و با ته‌مونده‌هایی از هق‌هق می‌خنده. به این رفتار کودکانه‌ش خیره میشم و شروع می‌کنم به خندیدن. نگاه پریشونش آروم می‌گیره. ثانیه‌ای بعد از جا بلند میشه. اشک‌هاش رو کاملاً پاک می‌کنه.
- ببخشید تو رو خدا. شما رو هم ناراحت کردم.
- نه خواهش می‌کنم.
لبخند شیطنت‌باری می‌زنم و ادامه میدم:
- مگه همه‌ش به‌خاطر عشق اون تحفه‌ی در بند ما نبود؟
به لحن شوخم می‌خنده و با حالی بهتر از اتاق خارج میشه. دستی به پشت‌سرم می‌کشم. مو‌های یه سانتی‌متریم از روز اولی که بیدار شدم بلند‌تر شده. نمی‌دونم کی اجازه داد برای عمل این‌طور بزننش؟!
در اتاق به صدا درمیاد و بعد اجازه دادنم، پدرام وارد میشه. کت قهوه‌ایش رو توی تن مرتب می‌کنه و جلوتر میاد.
- سلام مهندس. خوبید؟ بهتر شدید؟
- ممنون خوبم. هنوز هم جسمم نفس می‌کشه.
با حرف من به‌طرف مبل جلوی میزم حرکت می‌کنه و روش می‌شینه. بعد از مکث کوتاهی شروع به حرف زدن می‌کنه:
- آقای مهندس می‌دونم الان وضعیت خوبی ندارید؛ اما موضوع مهمی پیش اومده که مجبور شدم خدمتتون برسم.
کنجکاو نگاهش می‌کنم. دستم رو روی چونه‌م می‌ذارم.
- بگو. راحت باش.
یه‌کم روی صندلی جابه‌جا میشه. تردید توی نگاهشه.
- توی این مدت خیلی بررسی کردم. رفتار تموم بچه‌ها زیر نظر گرفتم. برادرتون هم قبل اینکه بازداشت بشن به چند نکته رسیده بودن...
سکوت می‌کنه تا تأثیر کلامش رو توی نگاهم ببینه. ظاهرم رو خونسرد می‌کنم. خودکار آبی رو از روی میز برمی‌دارم و توی دستم می‌گردونم. چشم‌هام رو ریز می‌کنم و منتظر می‌مونم.
- ما بعد از کلی بررسی توی زمانای مختلف، متوجه شدیم نقشه‌ها زمانی جابه‌جا میشن که بعد از تأیید نهایی شما، از این اتاق خارج میشه. کیانمهر می‌گفت توی این مدت خانم نیازی و خانم معروفی این کار رو انجام می‌دادن. ما احتمال می‌دیم یکی از این دو نفر مسئول این کار هستن. میشه گفت احتمالاً اشخاصی این کار رو انجام دادن که از مورداعتماد‌ترین افراد اینجا هستن. خیلی راحت به نقشه‌ها دسترسی داشتن و کسی هم بهشون شک نمی‌کرد.
سرم رو با بی‌تفاوتی تکون میدم. با این‌همه اتفاق‌هایی که اخیراً افتاده، اگه نزدیک‌ترین دوست‌هام هم خیانـت کنن دیگه جای تعجبی وجود نداره. در خودکار رو چند بار با بی‌خیالی باز و بسته می‌کنم. بعد از چند ثانیه خودکار رو روی میز پرت می‌کنم. سر جام صاف می‌شینم. ابرو‌هام رو بالا می‌گیرم و جدّیت رو به نگاهم اضافه می‌کنم.
- نقشه رو اجرا کن. قرارداد جدید در حال مذاکره‌ست. وقتی که درست شد نقشه رو اجرا می‌کنیم تا با سند و مدرک کافی و در حین جرم گیر بیفتن.
و ناخواسته زیر لبی زمزمه می‌کنم:
- این دفعه محاله بذارم قسر در برن!
می‌دونه از کدوم نقشه حرف می‌زنم. از جا بلند میشه. جمله‌ی زیر لبیم رو شنیده.
- حتماً نقشه رو اجرا می‌کنم. زمانش رو شما امر بفرمایید. با اجازه.
از در بیرون میره. بعد از بسته شدن در از حالت رسمیم خارج میشم. خودم رو روی صندلی کش میارم و پا‌هام رو روی میز دراز می‌کنم. سرم رو بالا می‌گیرم و به سقف خیره میشم. کجای این زندگی رو اشتباه کردم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    برای بررسی انبار‌ها خودم باید شخصاً وارد عمل بشم. از این مصطفوی کاری بر نمیاد. از جا بلند میشم. کتم رو چنگ می‌زنم و بعد از برداشتن وسایل از در بیرون می‌زنم. اگه روز عادی بود هرگز توی این ساعت کارم رو ترک نمی‌کردم؛ اما دیگه هیچی سر جای خودش نیست. نفس بلند و بالایی می‌کشم. هوای تازه رو می‌بلعم و راه می‌افتم.
    در ماشین رو محکم به هم می‌کوبم. به‌سمت انباری راه میفتم. از آخرین باری که اومدم اینجا چند هفته گذشته. رنگ دروازه هم عوض شده. آبی سلیقه‌ی کی بود؟ تنها رنگ خنثی‌ای که ازش خوشم نمیاد. نگهبان با دیدن من به طرفم می‌دوئه.
    - سلام آقا. خوش تشریف آوردید. شنیده بودم بیمار شدین. الان سلامتین؟
    نگاه کلافه‌ای بهش می‌اندازم و به‌سمت در اصلی انبار راه می‌افتم. پشت‌سرم شروع به حرکت می‌کنه و بدون اهمیت به بی‌حوصلگی من هر توضیحی که لازم می‌دونه رو ارائه میده:
    - آقا داشتم خدمتتون عرض می‌کردم. دیروز توپ این بچه‌های شیطون به شیشه‌ی عقب انبار خورد. نبودید ببینید چه صدایی داد. شیشه با اون عظمت خرد شد. حالا ما رو میگی از ترس شیش متر از جا پریدیم. اول فکر کردیم دزدی چیزی به ما زده؛ ولی بعد دیدیم نه کار این زلزله‌هاست. بعدش توپ رو برداشتم و رفتم دم در کلی فحششون دادم...
    چشم‌هام روی برگه‌های ساعات ورود و خروج جنس‌هاست. روی هر برگه‌ای ساعت کاری انباردار هم زده شده. نگاهم به ساعات حضور نگهبان می‌افته. امروز بیست‌وسوم...
    نگاهم روی برگه‌ها تیز میشه، اینجا که نوشته امروز شیف کاری کاظمیه؛ اما چرا محمودی اینجاست؟ این نبودن‌های ما فرصت خوبی برای جولان اینا شده. سرم رو بالا میارم. یه سره در حال حرف زدنه. چشم‌هاش که به صورت خشمگینم می‌افته برای لحظه‌ای با تعجب ساکت میشه.
    - امروز شیف کاری کاظمیه. تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    نگاهش تیره میشه. رنگش می‌پره و من‌من‌کنان جواب میده:
    - آقا...‌ راستش...‌ امروز کاظمی نتونست بیاد، من جاش شیف وایستادم.
    - تو جاش وایستادی؟ پس حتماً اون هم یه روز باید جبران بکنه یا اینکه جبران کرده؟
    سرش رو با نیم‌نگاه کوتاهی بالا میاره و سریع دوباره چشم‌هاش رو به اطراف می‌گردونه و از خیره شدن به چشم‌هام پرهیز می‌کنه. یه‌کم دستپاچه شده و این یعنی حدسم درسته. مصطفوی هم از این ماجرا خبر داره؟ اینجا مطمئنم اتفاق‌های دیگه‌ای هم می‌افته و من بی‌خبرم. چشم‌های محمودی می‌لرزه و این یعنی چیز بیشتری وجود داره. گوشی رو از جیبم بیرون میارم. شماره می‌گیرم و بعد از چند بوق صدایی توی گوشی می‌پیچه:
    - بله آقای مهندس گرامی؟ چاکریم قربان. راستی سلام عرض میشه! جناب مهندس پدر خوب هستن؟
    از خشم دندون‌هام رو به هم می‌سابم و گوشی رو با شدت بین دست‌هام فشار میدم. دستم رو توی جیب شلوارم می‌ذارم و پشت به محمودی شروع به حرکت می‌کنم.
    - تو از جابه‌جایی نگهبانا باخبر بودی؟
    - چی آقا؟ مگه جابه‌جا میشن؟
    با خشم گوشی رو قطع می‌کنم. بعد از این‌همه سال تجربه خوب می‌دونم وقتی لحن و حال مصطفوی به این وضع درمیاد، یعنی اینکه کلاً از جریان بی‌خبر بوده و الان می‌خواد سر در بیاره چی شده. این اتفاق بدترین اتفاق ممکن برای شرکته. چقدر نسبت به انباری بی‌تفاوت بودیم که تخلف این دو نفر رو ندیدیم. معلوم نیست این دو نفر تا الان چه کارایی کردن و به ریش ما خندیدن. گاهی چه چیز‌های ساده و قابل‌کنترلی از دست آدم در میره. با خشم به‌طرفش برمی‌گردم. تیز و برنده به چشم‌هاش زل می‌زنم.
    - تابه‌حال دیگه چه کار‌ایی کردید؟ شک نکن اگه کلمه‌ای دروغ بگی یا اینکه بخوای چیزی رو مخفی کنی عواقب بدی در انتظارته.
    بی‌اختیار مردمک چشم‌هاش می‌لرزه. دست و پاش رو گم کرده. لحن جدی و در عین حال آرومم رو می‌شناسه و می‌دونه پشت این حالتم یعنی چی.
    - آقا به خدا فقط همین بود. ما فکر نمی‌کردیم مهم باشه. آخه ما که هیچ‌وقت پست رو خالی نذاشتیم. فقط گاهی جای هم میومدیم. همش همینه به خدا.
    ترس گنجیده توی نگاهش چیزی فراتر از حرف‌هاش رو ثابت می‌کنه. بی‌اراده چشم‌هام ریز میشه. پرسؤال نگاهش می‌کنم. این‌طوری فایده نداره. دوباره به جلد سرد و بی‌تفاوت خودم فرو میرم.
    - این آخرین باریه که می‌پرسم. فقط همین؟
    - بله آقا ما فقط گاهی به‌جای هم شیف وایمیستیم.
    ذهنم ناخودآگاه به آخرین روزی که اینجا اومدم کشیده میشه. اون روز هم جاشون عوض شده بود؟ بدون هیچ حرفی دفتر رو برمی‌دارم. بعد از ورق زدن چند صفحه‌ی قبل به تاریخ مورد نظر می‌رسم. با دیدن برگه دندون‌هام رو از خشم روی هم می‌سابم. توی همون روز هم این دو نفر تعویض شیفت داشتن، اون هم بدون هیچ اطلاعی. ظاهرم رو خونسرد و بی‌تفاوت می‌کنم. چیزی این وسط درست نیست. این تعویض شیفت‌های بی‌خبر باید دلیلی داشته باشه. دوباره به لیست نگاه می‌کنم. مهندسینی که اون روز برای بررسی دوباره‌ی کیفیت‌ها فرستاده بودم چه کسانی هستن؟
    نگاهم به امضا‌ها کشیده میشه. اسم مهندس علیمردانی فقط نوشته شده، همون مرد آروم و ساکت بخش نقشه‌کشی! اون‌قدر همیشه آروم و بی‌خیاله که اگه صدا از دیوار هم در بیاد علیمردانی واکنش خاصی انجام نمیده؛ هما توی کشیدن نقشه‌هاش بی‌نظیره.
    - آقا دستم به دامنتون. تو رو خدا اخراجم نکنید. به خدا گرفتارم. بچه‌م مریضه، شما که در جریانید. مجبور شدم این کار رو بکنم تا اگه یه وقت شب و نصفه‌شب زنم زنگ زد که بچه مریضه و بیا، بتونم خودم رو بهشون برسونم. آقا همه زندگیم همین حقوقیه که از اینجا می‌گیرم. قول میدم دیگه تکرار نشه. آقا بیرونم نکن.
    نفس پرصدایی می‌کشم. از اوضاع زندگیش بی‌خبر نیستم. چند وقت پیش بچه‌ش بیماری قلبی گرفته. نمی‌تونم بیشتر از این خردشدن غرور مردی رو تحمل کنم که به‌خاطر وضعیت زندگیش به التماس‌کردن افتاده. دستم رو بلند می‌کنم.
    - بسه محمودی. فعلا ًیه مدت برای امتحان بمون. چیزی دیدی سریع بیا و به من بگو. هر رفت‌وآمد مشکوکی، هر چیزی که حتی به‌ظاهر بی‌اهمیت باشه؛ اما اگه کوچک‌ترین خطایی ازت سر بزنه خودم بیرونت می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    خوش‌حال میشه. چشم آقای غلیظی میگه؛ اما خبر نداره من فقط برای اینکه جلوی بیشتر شکستنش رو بگیرم فعلا ًسکوت کردم. باید جریان رو با بابا در میون بذارم بیشتر حواسمون بهشون باشه و فرصتی برای تحقیق و کنترل این دو نفر داشته باشم. از قدیم میگن دوستت رو نزدیک نگه‌ دار و دشمنت رو نزدیک‌تر. فعلاً اینجا باشن و اوضاع رو عادی ببینن بیشتر به نفعه.
    توی ماشین می‌شینم. یه دست رو به فرمون می‌گیرم و با دست دیگه شماره رو پیدا و تماس رو برقرار می‌کنم. بعد از لحظاتی گوشی رو برمی‌داره و صدای بی‌خیال و آرومش به گوش می‌رسه.
    - سلام جناب علیمردانی!
    - به‌به مهندس عزیز! احوال شما؟ حالتون بهتره؟
    - ممنون. جناب غرض از مزاحمت شما توی آخرین بار کی برای بررسی به انبار رفتید؟
    - من آخرین بار همون روزی که شما عرض کردید...
    تاریخ رو درست میگه. مثل همیشه لحنش بی‌تفاوته. دستم رو کنار صورتم می‌ذارم و ادامه میدم:
    - مهندس شما روزی که اینجا بودید یادتون میاد کدوم یکی از بچه‌ها نگهبان بود؟
    برای لحظه‌ای فکر می‌کنه و بعد صدای بی‌خیالش توی گوشی می‌پیچه:
    - بله به یاد دارم. چون اون روز از دست بی‌ملاحضه بودنش حرص خوردم.
    - چطور؟
    به‌وضوح گلوش رو صاف می‌کنه و با گفتن یه «ببخشید» ادامه میده:
    - اون روز وقتی من وارد انبار شدم، شیفت کاری محمودی بود. کاری پیش اومد مجبور شدم زود‌تر برم بیرون؛ اما بعدش به‌خاطر زود تموم شدن کارم برگشتم تا بتونم بقیه‌ی کار‌ا رو انجام بدم؛ اما این‌دفعه محمودی خودش نبود، کاظمی رو به جاش گذاشته بود. من واقعاً شرمنده‌م مهندس باید زود‌تر می‌گفتم؛ اما اون روز به‌خاطر دادوبیدادم قرار شد سریع محمودی سر پستش برگرده.
    - وقتی محمودی اومد شما برگشتی؟
    دستم رو دور فرمون می‌پیچم.
    - نه. من کارم رو انجام داده بودم که برگشتم. گویا محمودی به‌خاطر بیمارستان پسرش گرفتار شده بود؛
    اما قرار بود زودتر خودش رو برسونه.
    - تو رفتی کاظمی سر شیفتش بود؟
    تردید پیدا کرده و مشخصه. برای لحظه‌ای مکث می‌کنه و بعد جواب میده:
    - بله؛ ولی مگه اتفاقی افتاده شما این سؤالا رو می‌پرسید؟
    - نه نه، فقط متوجه شدم اون روز جابه‌جایی صورت گرفته، خواستم دلیلش رو بدونم.
    صدای متحیر و بهت‌زده میشه و با صدای نسبتاً بلندی میگه:
    - مگه شما در جریان نبودید؟
    - نه!
    - اما...‌ اما کاظمی که می‌گفت از خود شما اجازه گرفته چند ساعتی رو به‌جای محمودی بمونه!
    چی؟ کاظمی گفته از من اجازه گرفته؟ عجب آدم دروغگو و بی‌شرمیه! یعنی این دو نفر تا کجا پیشرفتن که از جانب من هم حرف می‌زنن؟ حدس‌هام داره یکی‌یکی درست از آب درمیاد، این هم یه نشونه‌ی جدید! با علیمردانی خداحافظی می‌کنم. استارت می‌زنم و پرسرعت ماشین رو به حرکت درمیارم. عصبانی بودنم به سرعت ماشین هم رسوخ کرده و پدال گاز رو با آخرین توان فشار میدم. از دومین بریدگی دور می‌زنم که زنگ گوشیم به صدا در میاد.
    - بله؟
    - سریع بیا خونه، سریع.
    گوشی قطع میشه. دادش هنوز توی گوشم زنگ می‌زنه. چی شده؟ چرا صداش پر از لرزش و خشم بود؟ نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ پام رو محکم‌تر روی گاز فشار میدم. مستقیم به‌طرف خونه می‌رونم. توی مسیر چند بار نزدیک بود تصادف کنم؛ اما با هر بدبختی که بود خودم و به سر کوچه رسوندم. اضطرابم بیشتر میشه. جلوتر میرم. چرا دم خونه شلوغه؟ آخرین باری که یه همچین شلوغی دیدم... نکنه...‌ خدایا چی شده؟ باز چه اتفاقی افتاده؟ بدون اینکه ماشین رو خاموش کنم پیاده میشم و از جا می‌پرم. با ترس و رمقی که به انتها کشیده به‌طرف جمعیت حرکت می‌کنم و نگاهم رو به اطراف می‌دوزم. بابا کجاست؟ کیاچهر؟ نکنه برای سانیا اتفاقی افتاده؟ به طرف در میرم. نگاهم به‌سمت دیوار کشیده میشه. ناگهان بهت و حیرت همه‌ی وجودم رو می‌لرزونه. پا‌هام شل میشه. سرم تیر می‌کشه. این‌ها چیه روی دیوار؟ خدایا چرا عذاب‌های من تموم نمیشه؟ این کیه که این‌قدر از من کینه به دل داره؟ کسی خبر نداشت. کسی اون‌ شب نبود؛ پس این کیه روی دیوار نوشته:
    «و قسم به بارانی که در آن شب می‌بارید!
    این داستان فقط با مرگ تو به انتها می‌رسه.
    تویی که باید بمیری!»
    قلبم دیوانه‌وار توی سـ*ـینه می‌کوبه. نکنه برای خونواده‌م اتفاقی افتاده؟ دلهره‌ای تازه به قلبم چنگ می‌زنه. کمر خم شده از آوار این روز‌هام رو به‌طرف خونه می‌کشونم. با بدختی چشم می‌چرخونم. روی ایوون نشستن. بابا، آرزو، کیاچهر با صورتی قرمز که از همین‌جا التهابش رو فریاد می‌زنه. مریم‌خانمی که... سانیاست که روی زمینه؟ چرا بی‌حال شده؟ چرا روی زمین نشسته؟ چشم‌هاش بسته‌ست. کیاچهر دست و پاش رو گم کرده. نگرانی نگاهش با چشم‌های سیاه شده‌م تلاقی می‌کنه. صورتش قرمز‌تر میشه. دندون‌هاش رو روی هم می‌سابه. مشت‌هاش محکم میشه. با سرعت و خشم به‌طرفم میاد. قدرت هیچ حرکتی ندارم. نزدیکم می‌رسه. مشتش رو بالا می‌بره. درد بدی توی دهن و صورتم می‌شینه. صدای داد بابا بلند میشه. دست و دلم می‌لرزه. نفسم بند میاد. جهش خون رو از دماغم حس می‌کنم. بغض تلخی توی گلوم چنبره می‌زنه. چرا زدی برادرم؟ کیاچهر کنترلش رو از دست میده. به‌سمت بابا براق میشه.
    - همه‌ش تقصیر شماست. هی میگی هیچی نگو حرفی نزن. ببین حرف نزدم که الان زنم توی این وضعیته. معلوم نیست چی به سر بچه‌م اومده که نفس زنم بالا نمیاد. همه‌ش هم تقصیر این عزیز دردونه‌ی احمقته. بسه دیگه! به خدا خسته شدم. این وجودش هم نحسه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    بابا جلو میاد. به صورت کیاچهر نگاه می‌کنه. چشم‌هاش قرمز شده و رنگ نگاهش تغییر کرده. با عصبانیت دستش رو بالا می‌بره؛ اما میونه‌ی راه منصرف میشه و چشمش به جمعیت خیره‌ی پشت در می‌افته. عصبانی به‌طرفشون میره و فریاد می‌کشه:
    - چیه اینجا ایستادین؟ برید بیرون. ما چیزی برای نمایش نداریم. برید!
    از فریاد بابا ستون‌های عمارت می‌لرزه. مردم با ترس دور میشن و باغبون در خونه رو می‌بنده. باز هم عامل همه‌ی دلواپسی‌های این خونه منم. صدای کیاچهر سر افتاده‌م رو بلند می‌کنه:
    - بابا به شازده پسرت گفتی همه‌ی ماجرا اون نوشته‌ی روی دیوار نیست؟!
    بابا چند قدم به‌طرفش میره.
    - بس کن پسر. ببر صدات رو‍! بهت اجازه نمیدم به برادرت توهین کنی.
    اما کیاچهر عصبی‌تر از این حرف‌هاست. هیچ چیزی نمی‌تونه آرومش کنه. بی‌اهمیت چند قدم به‌طرفم برمی‌داره و با تحقیر به سرتاپام نگاه می‌کنه. انگار با یه لکه‌ی ننگ طرف باشه!
    - بابا بهش گفتی یه تابلو همراه با یه کیک نقش شده به خون برامون فرستادن؟
    بابا از خشم سرخ میشه. نگاهش رنگ می‌بازه. چشم‌هاش تیز میشه. با صدایی دورگه می‌غره:
    - خفه شو کیاچهر. حد نگه‌ دار!
    رنگ نگاه کیاچهر تلخ‌تر و تیره‌تر میشه. دندون.قروچه‌ی پرصدایی ایجاد می‌کنه. به‌طرفم قدم برمی‌داره. با تحقیر دستش رو به قفسه‌ی سـ*ـینه‌م می‌زنه و هلم میده.
    - خفه نمیشم وقتی عامل همه‌ی این مصیبتا اینجاست. شما از چی باخبری که هر کاری کردم حاضر نشدی به پلیس زنگ بزنی؟ این تحفه‌ی نحست مگه چی‌کار کرده که مصیبت توی این خونه می‌باره؟ اگه کسی یادش نیست من یادمه...
    دستش رو محکم چند بار به قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش می‌کوبه و خودش رو نشون میده. نگاهش لبریز از درده. صداش از خشم و نفرت می‌لرزه:
    - من یادمه روزی که مادرم مرد، فقط به‌خاطر یه سکته نبود. اون روز هم عاملش همین شازده پسرت بود. توی تب می‌سوخت و دیوونه‌وار حرف‌هایی رو زمزمه می‌کرد. مامان اومد سراغت. ازت پرسید «چی به سر بچه‌م اومده که این‌قدر ملتهبه؟ چی شده که وقتی بهوش میاد خودش رو به در و دیوار می‌کوبه؟ چی شده که آقاحمید سکته کرده؟ چرا توی همون روز...»
    نفس‌های بابا منقطع میشه. قدم‌های فاصله رو از میون برمی‌داره. دستش بالا میره. سیلی محکمی توی صورت کیاچهر می‌شونه. همه بهت‌زده ساکت میشن. صدای بابا عجیب دلهره به دل‌هامون می‌نشونه.
    - خفه شو پسر. دهنت رو ببند. حرف مفتی نزن که چیزی ازش نمی‌دونی.
    - من نمی‌دونم؟ من ندیدم؟ چرا فکر می‌کنید من احمقم؟ اون‌ شبی که حمیدآقا سکته کرد از پیش شما رفته بود. صدای دادزدن‌هاش میومد. به زمین و زمان فحش می‌داد. آرزو کرد هرگز کیارادت رنگ آرامش نبینه!
    صداش توی مغزم اکووار تکرار میشه. آقاحمید نفرینم کرده بود؟ اون‌ که...‌ خدای من! سرم گیج میره. پا‌هام سست میشه. زیر پا‌هام خالی میشه و دو زانو روی زمین می‌افتم. خدایا طاقت ندارم. آقاحمید رفته بوده پیش بابا؟ اون‌ شب یعنی آقاحمید...‌ نه امکان نداره! چیه که من نمی‌دونم و کیاچهر رو تا این حد از من بیزار کرده؟
    - اون شب بعد از دعوای تو و حمید بود که خبر مرگش رو رسوندن. حمید داد می‌زد و از نامردی تو و بی‌شرفی پسرت حرف می‌زد. می‌گفت همه‌تون از یه قماشین. وقتی که رفت ترمزش دست‌کاری شده بود. با ماشین توی آزادراه تصادف کرد. نمی‌دونم چطوری؛ ولی بعدش پزشکی قانونی مرگ حمید رو سکته اعلام کرد. مامان اون شب پشت در اتاق بود. همون‌جا قلبش گرفت...
    صدای سیلی بلند‌تری می‌پیچه و صداش از قدرت دست بابا قطع میشه. دستش رو روی گونه‌ش می‌ذاره. با نفرت به من خیره میشه. نگاه بابا به‌طرف قد خمیده‌ی من کشیده میشه.
    - داری بدجور تهمت می‌زنی پسر. ببر صدایی رو که جز فریادزدن ترسا و ضعفاش کاری بلد نیست. دیگه بیشتر از این حماقت نکن کیاچهر.
    - من ضعیفم؟ من ترسو‌ام؟ منی که یه عمر پای همه چیزتون وایستادم؟ آره آره اصلاً من ترسیدم. من از بچه‌ای که توی شکم زنم بی‌حرکت شده ترسیدم. من از این زنی که اینجا بیهوش افتاده ترسیدم. ولی ...
    نگاه پرتهدید و نفرت‌باری به صورتم می‌اندازه و ادامه میده:
    - ولی شک نکنید، اگه بلایی سرشون اومده باشه عامل مصیبتش رو رها نمی‌کنم.
    انگشت تهدیدگرش رو پایین میاره و به‌طرف سانیا میره. لرز به همه‌ی جون و دلم سرایت کرده. مغزم نبض داره، عین قلبم گوم‌گوم می‌زنه. می‌خندم. خدایا اینجا چه خبره؟ این‌ها چی بودن که کیاچهر می‌گفت؟ آقاحمید؟ مرگ مامان؟ مقصر مرگ مامانم منم؟ من؟ دست‌های بابا دور بازوم پیچیده میشه. کنارم روی زمین زانو زده. دهنش رو به گوشم نزدیک می‌کنه. صدای گرفته و پر دردش بغض گلوم رو فشار میده:
    - ناراحت نباش عزیز بابا. این‌جوری که کیاچهر میگه نیست. اون بچه بود که اینا رو شنیده. کاملاً در جریان نیست. یه روز برات همه‌چیز رو تعریف می‌کنم. شما‌ها از اصل ماجرا بی‌خبرید. تو محکم باش پسرکم. دووم بیار.
    - تو هیچی نمی‌دونی بابا...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    -‌ من همه‌چیز رو می‌دونم پسرم. شاید مقصر تمام این اتفاقات سکوت احمقانه‌ی من بود.
    نفسم بند میاد. بابا حتماً داره به موضوع حرف‌های کیاچهر اشاره می‌کنه؛ وگرنه بابا چیزی نمی‌دونه. اگه می‌دونست که الان این‌جوری رفتار نمی‌کرد. نه بابا نمی‌دونه. سرم رو با دو دستم می‌گیرم. بهت‌زده به جلو خیره میشم. وای اگه بابا روزی بفهمه! عرق سردی روی صورتم می‌شینه. دنیا دور سرم می‌چرخه. دست‌های بابا محکم‌تر دورم حلقه میشه. سرم رو با دستش می‌گیره و روی شونه‌ش می‌ذاره. عطر وجودش رو نفس می‌کشم. اگه بابا رو نداشتم تا الان چی به سرم اومده بود؟ صدای آمبولانس سکوت تهوع‌آور عمارت رو می‌شکنه. سانیا رو به بیمارستان منتقل می‌کنن؛ اما بابا نگاه نگرانش رو از روی من برنمی‌داره. حس می‌کنم بین رفتن و نرفتن دودله؛ اما شک ندارم باز هم منِ بی‌لیاقت رو به بقیه ترجیح میده، حتی به بچه‌ی بی‌گـ ـناه توی شکم سانیا که نحسی وجود من دامنش رو گرفته. دستی زیر بازو‌هام رو می‌گیره و با قدرت بلندم می‌کنه. به داخل عمارت می‌کشونه. نیازی به برگشتن نیست، حسش می‌کنم. جز بابا کی می‌تونه باشه؟ تقریباً روی مبل پرت میشم. دست‌هام رو روی سرم می‌ذارم. مغزم به طرز عجیبی خالی شده. هیچ حسی ندارم. مثل آدمی شدم که اون‌قدر درد کشیده که در آخر دیگه حسش نمی‌کنه. من هم همونم، پوست‌کلفت شدم. تلخ می‌خندم، به این‌همه سردرگمی و حال بد. لیوان شربتی مقابلم گرفته میشه. از زیر چشم می‌بینم.
    - بیا بخور بابا.
    واکنشی نشون نمیدم. دستی با خشونت بازوم رو از روی صورتم برمی‌داره.
    - گفتم بخور، بگو چشم!
    آروم شربت رو مزه‌مزه می‌کنم. احساس خلأ عجیبی دارم، حس بی‌وزنی و تهی بودن. سرم رو به تاج مبل تکیه میدم و لیوان توی دستم رو به بازی می‌گیرم. کیاچهر از چی حرف می‌زد؟ من عامل کدوم مصیبتم که خودم بی‌خبرم؟ ناگهان مغزم جرقه می‌زنه. فعالیتش رو به دست میاره و با یه حرکت از جا می‌پرم. چشم‌هام رنگ خون می‌گیرن. بهت‌زده نگاهم رو به بابا می‌دوزم. چشم‌هاش رو با تعجب به رفتار غریبم دوخته. خجالت می‌کشم.
    - اینجا چه خبره بابا؟ کیاچهر چی می‌گفت؟ من مامان رو کشتم؟ من باعث مرگش شدم؟
    نگران و حیرت‌زده از این‌همه تفاوت رفتار بلند میشه. چند قدم به‌طرفم برمی‌داره.
    - کیاچهر هیچ حقیقتی رو نمی‌دونه.
    - بابا راستش رو بگو. چی شده که کیاچهر ازش حرف می‌زد؟
    نفس بلندی می‌کشه و پلک‌هاش رو محکم روی هم فشار میده. کت سیاهش خاکی شده و گرد و غبار روش نشسته. یادآوری مرگ مامان هنوز هم براش سخته.
    - مادرت بیماری قلبی داشت. تو باعث مرگش نبودی.
    - پس چی شد؟
    حس می‌کنم توان ایستادن رو از دست داده و کمرش از بار این درد دوباره خم شده. روی مبل کناریم می‌شینه و دستش رو روی زانو‌هاش می‌ذاره.
    - یادت میاد؟ اون زمانا من و همایون و جمشید و حمید شریک بودیم؟
    سرم به نشونه‌ی مثبت تکون میدم. به نیم‌رخش نگاه می‌کنم و چشم‌هام رو به دهانش می‌دوزم. ناخواسته استرسی گنگ ته قلبم رو می‌لرزونه. این ناگهانی یاد اون روز‌ها افتادن حتماً که بی‌دلیل نمی‌تونه باشه.
    - می‌خواستیم بزرگ‌ترین شرکت خاورمیانه رو تأسیس کنیم. برند جهانی بشیم و شعبات مختلفی رو توی دنیا گسترش بدیم. میونه‌ی راه بودیم. قوت گرفته بودیم. شرکتمون تازه اسم و رسمی در کرده بود. هر چهار نفر از صبح تا شب جون می‌کندیم و شبا فقط جنازه‌مون به خونه برمی‌گشت، اون‌قدری که حتی نفهمیدم کی شما‌ها به دنیا اومدید. روزی که مادرتون فارغ شد، من آلمان بودم و درگیر تأسیس شعبه. بهم زنگ زدن و گفتن دوتا پسر به دنیا اومده عین هم، مثل سیبی که از وسط نصف شدن.
    محو مرور خاطراته. طوری غرق یادآوری شده که انگار که همین الان اتفاق افتاده. لبخند گرم و دل‌چسبی می‌زنه. نفس‌هاش منظم میشه.
    - هم خوش‌حال بودم و هم ناراحت. دلم می‌خواست ببینمتون. مادرم می‌گفت صدقه بده که از بس سفید و تپل و زیبان این بچه‌ها چشم نخورن.
    ناگهان لبخندش جمع میشه. صورتش غمگین میشه و ادامه میده:
    - اما من درگیر تأسیس اون شعبه‌ی نفرین‌شده بودم. مدتی نگذشته بود که پیشرفت چشم‌گیری کردیم. هر چهارتا از بهترین معمار‌ا و نقشه‌کشا بودیم. پول و قرارداد بود که به‌سمتمون سرازیر می‌شد، شرکتای رغیب انگشت به دهن مونده بودن. هرکاری برای زمین زدن ما انجام می‌دادن؛ اما ما روزبه‌روز قوی‌تر می‌شدیم. هیچ راه شکست‌دادنی باقی نذاشته بودیم. اتحاد عجیبی داشتیم. پولای شرکت رو به حساب مشترکی انتقال می‌دادیم. مدت‌ها گذشت و پولا دو برابر شد. همه سرمایه‌ی شرکت توی اون حساب بود تا اینکه....
    چشم‌هاش رو می‌بنده. سرش رو پایین می‌اندازه. حتماً گفتن این حرف‌ها براش خوشایند نیست. غم گنگی توی خطوط چهره‌ش نشسته. از یادآوری اون روز‌ها حس بدی توی وجودم رخنه کرده.
    - تا اینکه یه اتفاق دور از انتظار وعجیب افتاد. صبح همه به شرکت رفتیم؛ اما جای همایون و پولا خالی بود. همایون جوری غیب شد که انگار از مادر زاده نشده بود. تموم سهام شرکت با سر سقوط کرد. قرارداد‌ا کنسل و شرکتمون ورشکسته شد. کمرمون زیر بار مشکلات له شد. از همه بیشتر من توی شوک فرو رفته بودم. هرگز باور نکردم همایون این کار رو انجام داده باشه. همایون، برادرم، نفس می‌کشید، حسش می‌کردم. چطور می‌تونست همچین کاری کرده باشه و من بی‌خبر باشم؟ جمشید و حمید هم هیچ‌وقت این موضوع رو باور نمی‌کردن. بدون استثنا فکر می‌کردن زیر سر منه. ریشه‌ی اختلافاتمون از همون‌جا جوونه زد. یه‌شبه همه‌چیز از هم پاشید. هر کاری کردم ردی از همایون پیدا کنم هیچ اثری ازش نبود. جمشید و حمید با نفرت نگاهم می‌کردن؛ ولی من باز هم باور نکردم کار همایون باشه. همایون هرگز زن و بچه‌ش رو ول نمی‌کرد.
    با بهت و دهنی که از تعجب بازمونده تماماً به‌سمت بابا برمی‌گردم و زمزمه می‌کنم:
    - مگه همایون زن و بچه داشت؟
    - آره؛ ولی هیچ‌کس باخبر نبود. از ترس بابا جرئت بیانش رو نداشت...
    سرش رو بلند می‌کنه. نگاهش رو به چشم‌های سؤالی و بهت‌زده‌م می‌دوزه. پاهاش رو جمع می‌کنه.
    - برو آب برام بیار بابا!
    بی‌اراده مغزم فرمان میده و از جا بلند میشم؛ اما فکرم درگیر حلاجی گفته‌های باباست. لیوان آب رو به دستش میدم. روی زمین جلوی پاش زانو می‌زنم. دست‌هام رو‌به‌روی زانوهاش می‌ذارم.
    - بابا بعدش چی شد؟
    نفسی تازه می‌کنه و بعد از خوردن آب، همچنان لیوان رو توی دستش نگه می‌داره. ادامه میده:
    - اون شب حمید اومده بود. باهم توی اتاق حرف می‌زدیم . حمید داد می‌زد و زمین و زمان رو متهم می‌کرد. چند سال گذشته بود؛ اما هنوز سرپا نشده بودیم. فقط این وسط ثروت پدری من و همایون بود که جلوی سقوطم رو گرفته بود. با اون پولا سر طلبکار‌ای شرکت رو تا حدی از سرمون باز کردم؛ اما پول به جبران سرمایه و خسارت شرکتا نرسید، هرچند در اصل برعهده‌ی من هم نبود؛ چون به‌ظاهر همایون پولا رو بـرده بود، نه من...
    نفس بلندی می‌کشه. دست‌هاش رو توی مو‌هاش فرو می‌بره. بازدمش رو با صدا بیرون می‌فرسته و ادامه میده:
    - دوباره زمین خریدم و کار رو شروع کردم. با هزارویک بدبختی شرکت رو سرپا کردم؛ اما دیگه آرزوی جهانی شدن از بین رفت. بعد از اون هم با خودم قرار گذاشتم وقتی همایون برگشت سهمش از ثروت پدری رو بهش برگردونم. حمید و جمشید فکر می‌کردن این پولا بهره‌ی همکاری من با همایون بوده. حمید داد می‌زد و فحش می‌داد. نمی‌تونستم آرومش کنم. همون‌جا مادرت از پشت در چیزایی رو شنید که نباید.‌ قلبش مریض بود، پاک و معصوم و دل‌نازک. طاقت نیاورد. اون‌ شب سکته کرد. هرگز حمید رو به‌خاطر اون شب نتونستم ببخشم.
    بغض می‌کنه. کوه بلند و تکیه‌گاهم از یادآوری درد می‌کشه. من هم پابه‌پاش زجر می‌کشم. چی به سرشون اومده که بابا رو تا این حد غمگین کرده؟ حس می‌کنم چیزی فراتر از این‌ها اتفاق افتاده. کیاچهر درمورد مرگ...‌ بابا گفت هرگز نبخشیدتش. نه امکان نداره. اگه موضوع فقط همین بود پس چرا حمید من رو نفرین می‌کرد؟ بعضی مواقع عجیب دنیای ما آدم‌ها به هم گره می‌خوره و تهش راهی نمی‌مونه جز رویارویی مستقیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    از بین شلوغی و همهمه‌ی مردم عبور می‌کنم و وارد میشم. تن خسته و دردمند از این روز‌هام رو به جلو می‌کشم. یکی از افسر‌ها ازم می‌خواد منتظر بمونم. روی صندلی می‌شینم و دست‌هام رو توی هم قفل می‌کنم. سرم رو پایین می‌اندازم و به موزاییک‌های نقش قدیم خیره میشم. دیشب، شب سخت و عذاب‌آوری رو تحمل کردم و لحظه به لحظه‌ش برام مثل یه ماه گذشت. هرچی تلاش کردم بابا چیزی از وضعیت سانیا بهم نگفت. مبادا اتفاقی براشون افتاده باشه و نمی‌خواد بگه؟ مریم‌خانم می‌گفت دیروز بعد از دیدن اون دیوار که با خون روش نوشته شده و خون‌های روی کیک از حال رفته و سرش محکم به ستون سفید عمارت خورده و مهم‌تر از همه اینکه انگار طرف می‌دونسته سانیا بارداره؛ چون دقیقاً روی جعبه نوشته بوده «برسد به دست زن‌داداش کیاراد» معلومه عزمش رو جزم کرده تا از درون نابودم کنه. این یه هشدار مسلمه. ناغافل زد. این سری از طریق خونواده و عزیزانم داره وارد میشه. باید هرچه زودتر پیداش کنم. گیرت می‌اندازم، مطمئن باش. اگه تا حالا به‌خاطر خودم بی‌اهمیت بودم؛ اما حالا که پای زن و بچه‌ی برادرم رو کشیدی وسط محال ممکنه بذارم قسر در بری.
    - آقای مهردادیان؟
    سرم رو بالا میارم. افسر پلیس جوونی رو‌به‌روم ایستاده.
    - می‌تونید تشریف ببرید داخل. جناب سروان منتظرتون هستن.
    از جا بلند میشم. قدم‌های ناآرومم رو محکم می‌کنم. با شونه‌هایی صاف وارد میشم. سروان با دیدنم از جا بلند میشه.
    - به‌به جناب مهردادیان! احوال شما؟
    - چه احوالی جناب سروان؟ دغدغه‌ی این روز‌امون هنوز توی زندانه.
    دستم رو به نشونه‌ی احترام به طرفش بلند می‌کنم. بعد از احوالپرسی روی صندلی می‌شینم. دیگه طاقتم طاق شده. از هر طرف توی زندگیم یه مصیبتی درست شده. اینا هم گیر دادن به کیانمهر بی‌گـ ـناه من!
    - چرا آزادش نمی‌کنید؟
    لبخند کم‌جونی می‌زنه و برگه‌های جلوی میزش رو مرتب می‌کنه. از نگاهش نمیشه چیز خاصی فهمید. حتی از این سؤال بی‌مقدمه‌م هم جا نخورد.
    - من حال شما رو درک می‌کنم؛ اما روند پرونده باید طی بشه. برادر شما متهم به قتل دو انسانه.
    - با کدوم شاهد و مدرک؟
    پرونده‌ای رو باز می‌کنه. نگاه کوتاه‌ی به صورت پرالتهابم می‌اندازه.
    - شما امروز برای دونستن روند پرونده اومدید. من می‌تونم تا اینجا بهتون آگاهی بدم که...
    تردید می‌کنه. دست‌هاش بی‌حرکت روی میز ثابت می‌مونه. نگاه منتظرم روی صورتش سنگینی می‌کنه.
    - یه شاهد پیدا شده که شهادت داده برادرتون رو در حین دستور قتل به شخصی اجیرشده، دیده. ما بر اون اساس تحقیقاتمون رو شروع کردیم؛ اما چون فرد قاتل هم بعد انجام قتل کشته شده، این احتمال شدت پیدا کرده.
    چشم‌هام رو ریز می کنم با تعجب دست‌هام رو توی هوا تکون میدم.
    - این یعنی برادر من معاونت در قتل داشته، نه مباشرت! که من مطمئنم توی هیچ‌کدوم دخالتی نداشته و فقط افتراست. شما نمی‌تونید براساس حرفای یه شاهدی که اصلاً معلوم نیست کیه و با چه نیتی اومده برادرم رو مجرم بدونید.
    نگاه نافذش روی شونه‌هام سنگینی می‌کنه. معلومه تکرار حرف‌هام روش اثری نذاشته یا خودشون از قبل تمام این احتمالات رو بررسی کردن یا...
    - برادر شما دشمن خاصی نداشته که بخواد براش پاپوش درست کنه؛ اما باید بدونید برای خود قتل محمد نیست. علت ما قتل نفر دوم این ماجراست. ما احتمال می‌دیم برادر شما دستور قتل رو صادر کرده باشه و بعد از انجامش، قاتل رو به‌جای خلوتی از شهر بـرده و همون‌جا به ضرب گلوله...
    از جا می‌پرم. فکم منقبض شده. باورم نمیشه همچین مزخرفاتی رو سر هم کرده باشن. چطور می‌تونن به همین راحتی یه انسان بی‌گـ ـناه رو قاتل نشون بدن؟
    - امکان نداره. برادر من هرگز چنین کاری انجام نمیده، اون هم برای یه بحث ساده. نهایتش این بود که اخراجش می‌کرد، نه اینکه بخواد جونش رو بگیره.
    از جا بلند میشه و درست مقابلم می‌ایسته. چشم‌هاش رو به نگاهم می‌دوزه و تأکیدوار جواب میده:
    - مویی که توی محل جرم کشف شده دقیقاً با دی.ان.ای برادر شما هم‌خوانی داشته!
    - چی؟
    صدای بلندم توی اتاق می‌پیچه. سروان کلافه دستی به صورتش می‌کشه. به‌طرف صندلیش میره و پشت میزش می‌شینه.
    - خودتون رو کنترل کنید.
    جلوی میزش می‌ایستم. دست‌هام و روش می‌ذارم و به‌طرفش خم میشم.
    - مگه هر جا مویی افتاد دلیل بر قتل میشه؟
    - بله درست می‌فرمایید؛ اما نه وقتی که دقیقاً روی پیراهن مقتول باشه، اون هم وسط یه بیابون که به ندرت گذر انسانی به اونجا میفته!
    داره چه بلایی به سرمون میاد؟ چی داره میگه؟ وسط بیابون؟ آخه کیانمهر اصلا کی فرصت کرد بره اونجا؟
    - میشه مال قبل از اون باشه. مثلا ًزمانی که قاتل هنوز توی ساختمون بوده با برادرم برخورد کرده و همون‌جا...
    خودکارش رو برمی‌داره.
    - وظیفه‌ی بررسی این احتمالات برعهده‌ی ماست. ما نهایت تلاشمون رو می‌کنیم تا حقیقت فاش بشه و قاتل اصلی به مراجع قضایی معرفی بشه.
    انگشت های مشت‌شده‌م رو فشار میدم. دندون‌هام روی هم سابیده میشه. سعی می‌کنم خودم رو کنترل کنم. با ظاهری به نسبت آروم‌تر، سرم رو بلند می‌کنم.
    - میشه ببینمش؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    سرش رو توی برگه‌های جلوی میزش فرو بـرده و مشغول یادداشته.
    - نه.
    - خواهش می‌کنم فقط چند دقیقه.
    ***
    در اتاق ملاقات باز میشه. افسری همراهیم می‌کنه. دیدنش اینجا و توی این وضعیت خیلی برام سخته، این ماجرا عجب مصیبتی شده. آه بلندی می‌کشم و توی اتاق ملاقات می‌شینم. دست‌هام رو روی صورتم می‌کشم و چشم‌هام رو می‌بندم.
    - گرفتی خوابیدی؟ منرو باش گفتم داداشم اومده دیدنم، نگو اومده کمبود خوابش رو جبران کنه!
    با صدای شوخش لبخند می‌زنم. سرم رو بلند می‌کنم. جلوی در ورودی ایستاده؛ اما همین که چشمم به دست‌هاش می‌افته، بی‌اراده لبخندم جمع میشه و جای خودش رو به آه حسرت‌واری از ته قلبم میده. دست‌بند نقره‌ای، چشم‌های گودرفته‌ی کبودش، تی‌شرت مشکی و جسمی که لاغر شده، همه نشون از فشاریه که توی این مدت تحمل کرده. دلم از این نامردی روزگار می‌گیره.
    غم نگاهم رو می‌فهمه. جلوتر میاد. بی‌اراده محکم بغلش می‌کنم. سرش به شونه‌م می‌چسبه. سعی می‌کنه قوی باشه؛ اما من برادرم رو می‌شناسم، می‌ترسه. من هم می‌ترسم، من هم از نگرانی این چندروزه اَمون ندارم.
    دستم رو دور شونه‌ش محکم فشار میدم و پیشونیم رو روی پیشونیش می‌ذارم. بعضی مواقع جملات دردی رو دوا نمی‌کنن. گاهی اوقات باید درد رو فهمید. نمیشه ازش حرف زد فقط باید حسش کنی.
    یه‌کم ازم فاصله می‌گیره. دست‌هام رو روی بازو‌هاش می‌ذارم. توی چشم‌هاش خیره میشم.
    - نگران نباش. درستش می‌کنیم، به هر قیمتی که باشه.
    لبخند غمگینی می‌زنه.
    - همه‌چیز علیه منه.
    - همه‌چیز رو تغییر می‌دیم، حتی اگه شده...
    حرفم رو می‌خورم. اینجا جای مناسبی برای صحبت کردن نیست.
    - بابا کجاست؟
    - رفته شرکت. قرار شد امروز من بیام اینجا...
    هر دو به‌طرف تنها میز وسط اتاق می‌ریم. روی دو صندلیش می‌نشینیم.
    - توی این مدت نبودن من، خرابکاری جدید اتفاق نیفتاد؟ بالاخره باعث و بانیش رو گرفتید؟
    مات نگاهش می‌کنم. مگه میشه؟ چرا به این نکته فکر نکرده بودم؟ از وقتی کیانمهر دستگیر شده دیگه هیچ خرابکاری‌ای توی شرکت رخ نداده. نه گزارشی برای نقشه‌ها داشتیم و نه حسابداری!
    ناخودآگاه یه تای ابروم بالا میره. چشم‌هام رو ریز می‌کنم و با نگاه موشکافانه بهش خیره میشم. سنگینی نگاهم رو حس می‌کنه.
    - چیزی شده؟ چیزی توی چهره‌ی من جا گذاشتی؟!
    بابا هم هیچ‌وقت نتونست باور کنه کار برادرش بوده باشه؛ اما تا اینجا به نظر می‌رسه که بوده، تمام شواهد حاکی از این امره. نکنه...‌ یعنی امکان داره کار برادر من بوده باشه؟ ولی کیانمهر که هم پول داشت و هم موقعیت، دیگه نیازی به این کار نداشت؛ ولی همایون هم پول داشت و هم موقعیت مناسب!
    - چیزی شده، چرا این‌طوری نگاهم می‌کنی؟
    - ها؟ چی؟
    یه‌کم تکون می‌خورم و به چشم‌های سردرگمش خیره میشم. با دقت رفتارم رو زیر نظر گرفته. سـ*ـینه‌م رو صاف می‌کنم و به پوسته‌ی مقتدرم برمی‌گردم. نگاهش حالت عجیبی پیدا کرده، انگار ذهنش داره درمورد رفتارم حدسیاتی می‌زنه. ناگهان تیز میشه و پشتش رو صاف می‌کنه. خودش رو جلو‌تر می‌کشه و به چشم‌هام زل می‌زنه.
    - نکنه تو فکر می‌کنی...؟
    حرفش رو می‌خوره. نگاهش رنگ خشونت گرفته. برادرم من رو بهتر از خودم می‌شناسه. شک ندارم این دفعه هم از نگاهم فهمیده چی توی سرم گذشته. لب پایینیم رو به دندون می‌کشم و از حس گـ ـناه این فکر، چشم‌هام رو به میز می‌دوزم.
    - واقعاً که احمقی!
    پرحرص این جمله رو زمزمه می‌کنه و از جا بلند میشه. به‌طرف در میره و نگهبان رو صدا می‌زنه. دستم رو زیر چونه‌م می‌ذارم و به جلو خیره میشم.
    ***
    در ماشین رو باز می‌کنم و استارت می‌زنم. درگیر دلهره‌ی مزمنی شدم که از نتیجه‌ش نگرانم. دور و اطرافم داره اتفاق‌هایی می‌افته که هرچه زودتر باید ریشه‌شون رو خشک کنم. نباید بذارم اونا به اهدافشون برسن. چند خیابون رو می‌گذرونم. بعد از دقایقی به مقصد می‌رسم. پا‌هام رو روی زمین می‌ذارم و نگاه نگرانی به در کرمی خونه می‌اندازم. هنوز هم چیزی توی این خونه تغییر نکرده. شاید لازم باشه این‌دفعه خودم اقدام کنم! دستم رو روی زنگ می‌ذارم. بعد از چند دقیقه جواب میده:
    - بفرمایید؟
    صدای ظریف و دخترونه‌ش توی گوش خشن این روز‌هام می‌پیچه. صدام رو بالا می‌برم:
    - منم.
    صدای کشیده شدن آهسته‌ی دمپایی روی موزاییک شنیده میشه. در روی پاشنه می‌گرده.
    - بفرمایید داخل. ببخشید تا یه روسری پیدا کنم و ببندم طول کشیده.
    - خواهش می‌کنم راحت باشید.
    قدم به داخل حیاط می‌ذاریم. نگاهم رو با کنجکاوری به اطراف می‌دوزم؛ اما خبری از خانم مهرانی نیست.
    - مادر نیست؟
    - نه. صبح رفت خرید؛ اما هنوز برنگشته.
    داخل نمیرم. روی تخته چوبی ایوون می‌شینم و به باغ کوچیک اما سرسبز رو‌به‌روم خیره میشم. به تنهایی داخل میره و بعد از لحظاتی با سینی چایی و شیرینی برمی‌گرده. لبخند مهربونی می‌زنه و سینی رو جلوم می‌گیره.
    - مرسی بارانا زحمت نکش، زیاد نمی‌مونم.
    - خونه‌ی ما خار داره کیاراد؟
    - خار نه اما...
    باز هم خاطرات توی ذهنم مرور میشن و من توان حرف زدن رو از دست میدم. با یه دست گوشه‌ی کتم رو کنار می‌زنم و نگاهی به بارانا می‌اندازم. سرش رو تکون میده و بدون هیچ حرفی داخل خونه میره و بعد از مدتی با یه جعبه‌ی کوچیک برمی‌گرده. امروز یه جوریه، لطیفه. مهربونی خاصی توی نگاهشه که قبلاً ندیده بودم؛ اما نوع مهربونیش عجیبه.
    - نگاه کن کیاراد، اینا همه‌ی خاطرات منه.
    همه‌ی خاطراتش رو آورده من ببینم؟ چرا؟ آروم در جعبه رو برمی‌داره. دستش رو اول بین تیله‌های ریخته شده می‌گردونه و چندتاشون رو بالا میاره و نگاهشون می‌کنه.
    - با اینا همیشه بازی می‌کردیم یادته؟
    - تو که نه، ما. تو بیشتر بینمون نخودی حساب می‌شدی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    تک‌خنده‌ی بلندی سر میده و با نازی که تابه‌حال توی رفتارش ندیده بودم، تابی به گردنش میده و به چشم‌هام خیره میشه. حالت نگاهش مثل همیشه نیست. معذب میشم و سرم رو پایین می‌اندازم. نگاهم به رژ لب قدیمی‌ای می‌افته. برش می‌دارم و به درش نگاه می‌کنم. کاملاً از بین رفته و استفاده شده. اینجا بین اسباب بازی‌هاش چی‌کار می‌کنه؟
    - این چیه؟
    نگاهش برق می‌زنه. لبخندی می‌زنه و شونه‌ش رو بالا می‌اندازه.
    - همین‌طوری. این هم جز خاطراته.
    - آشنا به نظر می‌رسه.
    چیزی نمیگه و نگاهش رو بین بقیه‌ی وسایل می‌گردونه. این وسایل‌ها چیه نگه داشته؟ عکسی قدیمی در میاره و جلوی چشم‌هام می‌گیره. نگاهش حالت خاص و عجیبی پیدا کرده که چیزی ازش سر در نمیارم. فقط حالتی گنگ به وجودم تزریق می‌کنه. به عکس خیره میشم. چهارتا بچه ردیف به دوربین زل زده بودیم و شاید این آخرین خنده‌ی مشترکمون بود. بی‌اراده دست بلند می‌کنم و عکس رو ازش می‌گیرم. برای لحظه‌ای دستم به دستش برخورد می‌کنه. نگاهم به صورتش کشیده میشه. اون هم نگاهم می‌کنه. حس عجیبی بهم دست میده. دستپاچه میشه. دستش رو می‌کشه. سریع نگاهش رو می‌دزده و به عکس توی دستم خیره میشه.
    - آخرین بار بود، من و تو و بهراد و کیاشا. بعد از این عکس تا چند سال دیگه عکس مشترکی نگرفتیم.
    - روابط بین پدر‌امون هم خراب شد.
    - مادر تو هم از دنیا رفت.
    آه بلند و ناخواسته‌ای می‌کشم. سرم رو بالا می‌گیرم و بعد از فروخوردن بغض، دوباره به عکس خیره میشم. صدای پر از غم و حسرتش توی گوشم زنگ می‌خوره:
    - درد داره یه‌دفعه تنها شدن. بین مرگ بهراد و بابا فقط هفت روز فاصله بود. خیلی شوک بدی بود. تا مدت‌ها باورم نمی‌شد چه اتفاقی افتاده.
    سرم رو پایین می‌اندازم. دست و پام یخ کرده. عرق از صورتم می‌ریزه. این دنیا جای خوبی برای من نبود. شاید بهتر بود اصلا ًمتولد نمی‌شدم! من هم این درد رو تجربه کردم. کیاشای من و مادرم هم همین اتفاق براشون افتاد، چه درد مشترکی!
    - مادر من همون شب بعد از پدر تو فوت کرد.
    - عجب سرنوشتی!
    غم توی چشم‌های میشی‌رنگش خونه می‌کنه. نگاه دردمندم رو به چشم‌هاش می‌دوزم. صداش بغض‌دار شده. درد توی نگاهش رو می‌فهمم. سرنوشت بدی دامن خونواده‌هامون رو گرفت. باید چی بگم تا آروم بشه؟ چی بگم که بغض توی صداش خشک بشه و قلبش نلرزه؟ چی بگم که سر افتاده‌ش رو بلند کنه. چی بگم که خودم آروم بگیرم؟
    - بارانا میای بریم بیرون؟
    - کجا؟
    - شما بیا.
    خواهش توی کلامم تحت تأثیر قرارش میده و مثل آدمی مسخ‌شده از جا بلند میشه و به‌طرف اتاقش میره. از جا بلند میشم و دور موزاییک‌های باغچه قدم برمی‌دارم. بعد از لحظاتی لباس پوشیده از در بیرون میاد.
    - بریم خانم؟
    - بریم.
    باهم به‌طرف ماشین راه می‌افتیم. بین راه سکوت می‌کنه. نگاهش حالت غریبی داره که گیجم می‌کنه. مثل پناه بردن از شر درد به خود درده. جلوی رستوران همیشگیم نگه می‌دارم. باهم به‌سمت میز‌ها راه می‌افتیم و روی میز دنج قرار‌های همیشگیم می‌شینیم. مِنو رو برمی‌دارم و با نگاه کوتاهی به بارانا میدم که سریع دستم رو پس می‌زنه و میگه:
    - برای من هرچی خودتون می‌خورید سفارش بدید.
    بی‌تعارف مِنو رو جمع می‌کنم. گارسون رو صدا می‌زنم و غذا سفارش میدم. توی تموم این مدت به رفتارم نگاه می‌کنه. چیزی نمیگه؛ اما نگاهش پر از حرفه. حرف‌هایی که من نمی‌فهمم؛ اما بدجور حسش می‌کنم. مثل ارتباط دو چشم می‌مونه، من فقط با احساسش ارتباط می‌گیرم. درونش لطیف و صافه، پاک و دخترونه‌ست و من پر از خرده‌شیشه‌های باقی‌مونده از گذر سال‌هام.
    - بابت جداییتون متأسفم. ببخشید؛ اما تازه به ذهنم رسید.
    با صداش به خودم میام. جا می‌خورم و قاشقی رو که بی‌هدف می‌چرخوندم روی میز می‌ذارم.
    - نه خواهش می‌کنم. چیز گفتنی و مایه‌ی افتخاری نیست که مهم باشه، فقط یه جداییِ محض و بی‌هدفه.
    نگاهش سؤالی میشه؛ اما به خودش اجازه‌ی ابراز نمیده. با دیدن نگاهش دل پرحرفم سر باز می‌کنه. خیلی وقته که با یه جنس لطیف حرف نزدم!
    - اصلاً نفهمیدم چی شد. اصلاً نفهمیدم چطوری اتفاق افتاد. همه‌چیز خوب بود؛ اما ناگهان زد زیر همه‌چیز. این‌همه روز‌ عاشقی‌کردنام به باد فنا رفت. نمی‌دونم دلی توی سـ*ـینه‌ش داشت یا نه؛ اما دل و غرور مردونه‌ی من...
    توان گفتن ادامه‌ی حرف‌هام رو ندارم. نمی‌تونم بگم دل و غرور مردونه‌م رو شکسته. نمی‌تونم جلوی یه دختر این‌طوری درددل کنم و خودم رو ضعیف نشون بدم. روسری آبی‌رنگش رو مرتب می‌کنه و هم‌چنان با تعجب رفتار‌هام رو زیر نظر گرفته. بعد از دیدن سکوت بی‌هدف من، شروع به صحبت می‌کنه:
    - شاید نتونسته عاشقی کنه؛ آدما رو نمیشه قضاوت کرد.
    دستی به مو‌هام می‌کشم و آه بلندم رو بیرون می‌فرستم. برای همه شاید ممکن باشه؛ اما ماندانا کسی نبود که عاشقی‌کردن رو بلد نباشه.
    - این مال وقتیه که همه‌چیز بد باشه. نه وقتی که احساس می‌کنی خوشبختی بعد سال‌ها بهت رو کرده، یهو بدون هیچ دلیل همه‌چیز رو به هم می‌زنه. بعد از اون روز اون‌قدر اتفاق پشت اتفاق افتاد که حتی فرصت نکردم بپرسم چرا.
    لیوان روی میز رو برمی‌داره و به دهنش نزدیک می‌کنه.
    - چرا واقعاً ازش نمی‌پرسید؟
    لیوان رو روی میز می‌ذاره و منتظر نگاهم می‌کنه. نیشخند نا‌خواسته‌م از نگاه دقیقش دور نمی‌مونه. ماندانا با من چی‌کار کردی که حتی یادآوری تو و رفتارت برام عین درد شده؟ عین یه کابوس توی اوج بی‌خوابی، من با تو چی‌کار کنم که این‌طوری زندگیمون رو به هیچ فروختی؟ چی‌کار کردی که من شدم یه سر باخت و تو... تو وسط این ماجرا باختی یا برد کردی؟سرم رو تکون میدم. باید حرف رو عوض کنم؛ چون نمی‌تونم دیگه بیشتر از این تحمل کنم. گارسون به دادم می‌رسه و توی همون لحظه غذا رو میاره. به صورت دخترونه‌ش خیره میشم. چرا این‌قدر غیر‌قابل کشف و در عین حال قابل‌اعتماده. یه چیزی در درونشه که نمی‌تونم درکش کنم؛ اما وجود داره و من رو به‌طرف خودش می‌کشه. قاشق رو بالا میارم. هنوز توی دهن نذاشتم که با دیدنش خشک میشم. این اینجا چی‌کار می‌کنه؟ بارانا رد نگاهم رو دنبال می‌کنه و به پشت برمی‌گرده. چشم‌های حیرت‌زده‌ش از همین‌جا مشخصه. اینجا چی‌کار می‌کنه، چرا تنهاست؟ قاشق رو روی میز می‌اندازم. حس آدم خیانتکاری رو دارم که درست توی صحنه‌ی جرم گیرش انداخته باشن؛ اما چرا؟ یعنی هنوز برام مهمه؟ نه نه نباید برام مهم باشه. صیغه‌ی بین ما خیلی وقته تموم شده، اون هم به بدترین شکل! پوزخند تلخی گوشه‌ی صورتم جا خوش می‌کنه. نگاه غریب ماندانا پوزخندم رو می‌بینه و سر پایین می‌اندازه. غذا وسط گلوم گیر کرده و دیگه پایین نمیره. الان وقتش نبود. بارانا نگاه کنجکاوش رو آزادانه بینمون به حرکت در میاره. از جا بلند میشم. ماندانا با دیدن حرکتم سریع از روی صندلی بلند میشه و به‌طرف در میره. پا تند می‌کنم و اسمش رو صدا می‌زنم. به‌سمت ماشینش راه می‌افته. به چه حقی فرار می‌کنه و صدازدن‌هام رو نشنیده می‌گیره؟ میونه‌ی راه از پشت می‌کشمش. سکندری می‌خوره و به عقب برمی‌گرده. با خشم دستم رو پس می‌زنه و توی صورتم براق میشه.
    - ولم کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    اخم، ابرو‌هام رو بهم پیوند زده.
    - کجا داری میری؟
    - به تو ربطی نداره. تو چی‌کاره‌ای؟
    بازوش رو محکم‌تر فشار میدم. از درد صورتش جمع میشه؛ اما بروز نمیده. با نگاهی عصبی بهم خیره میشه. دندون‌هام رو روی هم می‌سابم و می‌غرم:
    - به من ربط داره ماندانا.
    به چشم‌های عصبیم زل می‌زنه و میگه:
    - از اینجا به بعد راه من و تو جداست.
    - بس کن.
    با طعنه و حرص جون‌گرفته‌ی توی صداش، عصبی میگه:
    - برو با بارانا جون خوش بگذرون. تنها مونده نگرانت میشه!
    مکث می‌کنه، با صدایی تحلیل‌رفته و کم‌جون که دلم رو می‌لرزونه ادامه میده:
    - قدیما گفته بودی جز من کسی رو به پاتوق دنجت نمیاری.
    بازوش رو از دستم جدا می‌کنه و میره. مات و بی‌حرکت به رفتنش خیره میشم. مرد باشی و ندونی چه اتفاقی برای زندگیت داره می‌افته؟ مرد باشی و لرزش چشم‌های زن سابقت رو نشناسی؟ چرا این‌قدر رفتار‌هاش متفاوته؟ چی شد که دیگه من رو نخواست؟ الان به بارانا حسودی کرد یا به من طعنه زد؟ با یادآوری بارانا به‌سمت رستوران حرکت می‌کنم. با دیدنم نگاش رنگ تعجب می‌گیره؛ اما سعی می کنه چیزی نپرسه. می‌فهمم یه‌کم معذب شده.
    - به‌خاطر تو نبود بارانا.
    سرش رو بالا میاره. چیزی نمیگه و مشغول بازی با محتویات بشقابش میشه.
    - شما که رفتین غذا رو آوردن. صبر کردم تا برگردید.
    تازه حواسم جمع میشه و نگاهم به میز چیده شده و رنگین می‌افته. با کلافگی پف آرومی می‌کشم.
    - شرمنده اصلاً حواسم نبود. بخور بارانا، شروع کن. نباید منتظر من می‌موندی، غذات یخ کرد.
    براش از کباب‌های روی میز می‌کشم و هرچند خودم تمایلی به غذا خوردن ندارم؛ اما به‌خاطر راحتی بارانا شروع می‌کنم. بارانا هنوز از بهت دیدن ماندانا و رفتار من درنیومده. بیشتر با غذاش بازی می‌کنه تا اینکه بخوره. بهت هم نه! انگار توی فکره؛ ولی اخم‌هاش از همون اول توی هم گره خورد. حتماً اون هم حس بدی بهش دست داده.
    - بخور بارانا. چرا این‌قدر تو فکری؟
    - چیزی نیست. دارم می‌خورم ممنون.
    ***
    - می‌خوام ببینمش.
    - برو پسرجان دیگه این اطراف نبینمت. برو اگه آقا بیاد خونت رو می‌ریزه.
    پوزخند صداداری می‌زنم و توی صورت میان‌سال خدمتکارشون خیره میشم.
    - پس آقاتون قاتل هم بوده و ما خبر نداشتیم! بچه می‌ترسونید؟
    - راهت رو بکش و برو.
    حرص و عصبانیت توی کلامش از چند دقیقه‌ای که دم در خونه‌شون ایستادم و منتظرم بالاخره مجوز ورود صادر بشه، نشأت گرفته و من تا به هدفم نرسم از اینجا تکون نمی‌خورم. همین چند دقیقه‌ای هم که حرمت نگه داشتم و سکوت کردم بیشتر از حدشون بود. تصمیم رو جزم می‌کنم و با قدم‌هایی بلند به‌سمت در حرکت می‌کنم. مادر ماندانا با ترس به صورت خشن و جدّیم نگاه می‌کنه. کنار در اصلی سالن ورودیشون ایستاده. مقابلش می‌ایستم. قدش به‌زور تا شونه‌م می رسه. داد بلندی می‌کشم و می‌غرم:
    - برو کنار. تا یه ثانیه‌ی دیگه جلوی در باشی هیچ تضمینی نمیدم که همین‌قدر آروم باشم و هر کسی من رو نشناسه تو می‌دونی وقت عصبانیت به چی تبدیل میشم. من از این در داخل میرم و تو هم حق نداری پشت‌سرم بیای.
    از غرش کلام و رگه‌های قرمزی که توی چشم‌هام ریشه زده، جا می‌خوره و با ترس کنار میره. با لگد محکمی در رو باز می‌کنم و به‌سمت اتاقش میرم. دستی روی کاغذدیواری‌های نقره‌ای و سفید مزخرفشون می‌کشم و تنم رو بالای پله‌ها می‌کشونم. خاطره‌ی آخرین باری که به این خونه اومدم توی مغزم جون می‌گیره. از همون زمان یه چیزهایی حس کرده بودم؛ ولی چه ساده از رفتار‌هاش گذشتم و ندیدم. با فشار شدیدی در رو باز می‌کنم. محکم به دیوار می‌خوره و برمی‌گرده. بی‌اهمیت به جلو قدم برمی‌دارم. ماندانا غافلگیرانه و با ترس از جا می‌پره و نگاهم می‌کنه. به صورت ترسیده‌ش خیره میشم.
    - خوش‌حالی نه؟ هدفت چی بود؟ چرا بله گفتی وقتی...
    هنوز از شوک در نیومده. مثل گذشته نیست. برخلاف همیشه لاغر شده و لباس‌های مد روزش رو نپوشیده، فقط بولیز و شلوار راحتی تنشه. زیرچشم‌هاش گود افتاده؛ اما چرا؟ مریض شده یا از دوری من... اجازه‌ی این فکر رو به خودم نمیدم. ماندانا ذره‌ای به من علاقه نداره، اگه داشت که این‌جوری خاروخفیفم نمی‌کرد. اگه داشت که جلوی برادر و خونواده‌م این‌طور غرورم رو نمی‌شکست نداشت، آره دوستم نداشت.
    - فقط اومدم بپرسم چرا؟ اون‌قدر بهت بدی کرده بودم؟ می‌دونی تا چند وقت پیش عاشقت بودم؛ اما از اون شب به بعد توی وجودم شکستی. می‌دونی دقیقاً از کی؟ از همون وقتی که غرورم رو شکستی. نه به‌عنوان یه مرد، به‌عنوان کسی که باورت کرده بود.
    از یادآوری اون شب، پلک‌هام رو محکم روی هم می‌بندم و لب‌هام رو فشار میدم. هنوز هم باورش برام سنگینه. نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم تنش‌های روح متلاطمم رو بروز ندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    -‌ من...‌ من...
    نمی‌تونه حرف بزنه و از ادامه‌ی جمله‌ش منصرف میشه. چونه‌ش داره می‌لرزه و نمی‌دونم برای چی، نگاهش رنگ دیگه‌ای داره، یه معنی متفاوت؛ اما دقیق نمی‌تونم بفهمم. شاید دارم اشتباه تصور می‌کنم؛ اما من هنوز هم نتونستم رفتار‌های اخیر ماندانا رو باور کنم. به‌طرفش قدم برمی‌دارم. مقابلش می‌ایستم و تیر نگاهم رو به چشم‌های مشکینش می‌زنم.
    - تو چی؟ هان؟ چی می‌خوای بگی؟ چی داری بگی؟ چرا همه‌چیز رو نابود کردی؟ همه‌چیز خوب بود ماندانا. من و تو باهم خوب بودیم، نبودیم؟ چی می‌خواستی از من که برآورده نشد؟ چی گفتی که انجام نشد؟
    ناگهان صورت ترسیده و آرومش برق می‌زنه. چشم‌هاش رو توی حدقه می‌چرخونه. نگاهش رنگ خشونت گرفته. عصبانی شده.
    - برو بیرون. اصلاً تو برای چی اومدی اینجا؟ مگه جوابت رو نداده بودم؟ اصلاً چه دلیلی لازم داره، همین که نمی‌خوامت کافی نیست؟ بس نیست که بری؟ بری و پشت‌سرت رو هم نگاه نکنی؟
    این‌همه تغییر رفتار و حالتش برای چیه؟ چرا این‌قدر...‌ نمی‌دونم چرا رنگ نگاهش با گفته‌هاش فرق داره. ماندانا کی این‌همه مرموز شد که من نفهمیدم؟ از کی تغییر کرد و عوض شد؟
    - برو بیرون.
    دستش رو به‌طرف در گرفت. وقتی می‌بینه از جا تکون نمی‌خورم بهم نزدیک میشه. گوشه‌ی کتم رو می‌گیره و به‌طرف در می‌کشه. توی سکوت به دستش نگاه می‌کنم. از کی ماندانای من نمی‌تونه مچم رو بگیره؟ چی‌کار کردی ماندانا که این‌طور برای هم غریبه شدیم؟ چی‌کار کردی که دیگه چیزی از ما بودنمون باقی نمونده؟ بد کردی ماندانا! به هردومون بد کردی. زورش افاقه نمی‌کنه. ذره‌ای از جا تکون نخوردم. خسته از تقلای بی‌فایده، به‌طرفم برمی‌گرده.
    - چرا نمی‌فهمی؟ چرا نمی‌فهمی باید بری؟ چرا نمی‌فهمی وقتی میگم برو یعنی چی؟ بابا خسته‌م کردی. تو چرا این‌قدر سیریشی؟
    سیریش! عجب! تو چه می‌فهمی من چی میگم؟ سطحی‌نگر شدی. می‌خوای به‌زور هم که شده نفهمی چی میگم؟ سرم رو پایین می‌اندازم و ناخواسته اوج صدام فروکش می‌کنه و پایین میاد.
    - من نمی‌فهمم ماندانا. من هنوز هم تو رو نفهمیدم. هنوز هم نمی‌دونم چی می‌خوای و چی شد، فقط می‌دونم بدجور خراب کردی. اون‌قدری که دیگه حتی اگه پشیمون هم بشی راه برگشتی برات وجود نداره. من فقط یه بار به آدما اعتماد می‌کنم. دفعه‌ی بعدی دیگه برای هیچ‌کسی وجود نداره.
    دلم آغوشت رو می‌خواد. دوباره بازو‌هات رو دورم نگه‌دار. دوباره سرت رو روی شونه‌هام فرو ببر و توی گردنم نفس بکش. بذار عطر مو‌هات توی نفس‌هام خونه کنه.
    به‌طرف در برمی‌گردم و پشت می‌کنم؛ اما باید جمله‌م رو کامل کنم و بعد برم.
    - می‌دونستی با نفسات آروم می‌گرفتم؟ می‌دونستی ریتم نامنظم قلبم با گرمای بودنت آروم می‌شد؟ همه‌چیز رو نابود کردی دختر. از این به بعد تو برای من تمومی.
    شرم و بغض رو توی چشم‌هاش می‌بینم. هاله‌ای از اشک و بهت توی چشم‌هاش جوونه زده. غرق حس‌های متضادی شدم که از نگاهش نشأت می‌گیره. نمی‌فهمش و اون هم من رو نمی‌فهمه. صداش التماس‌گونه میشه؛ اما لحنش خشنه. نگاهش درد داره و کلامش زهر!
    - دیگه نمی‌خوام ببینمت فهمیدی؟ برو دیگه هم این طرفا پیدات نشه.
    مکث می‌کنه. دستی به موهای سیاه پریشونش می‌کشه و با التماس نگاهم می‌کنه.
    - خواهش می‌کنم برو کیاراد.
    باز هم من رو پس زد. غمی توی نگاهشه که نمی‌فهمم. خشمی توی کلامشه که درک نمی‌کنم، فقط می‌دونم این آدمی که روبه‌روی من ایستاد مثل گذشته نیست. یه آدم غمگین پر از خشمه. نمی‌دونم از چی داره می‌سوزه و می‌لرزه؛ اما این آدم داغون‌تر از این حرف‌هاست. دیگه نمی‌تونم این فضای خفقان‌آور مزخرف رو تحمل کنم. بی‌حرف دستگیره رو فشار میدم و با قدم‌های بلند از خونه‌شون بیرون می‌زنم. توی ماشین می‌شینم. زنگ گوشی به صدا در میاد. الان اصلاً حال هیچ‌کسی رو ندارم. این دیگه کیه؟ با بی‌میلی گوشی رو از جیب در میارم. هم‌زمان استارت می‌زنم و با دست دیگه اتصال رو برقرار می‌کنم.
    - پسرم؟
    - بابا شمایی؟ جانم؟
    صداش گرفته‌ست و حالتش لرزی به دلم می‌اندازه. حس بدی بهم دست داده. این حالت صدا بابا خوب نیست.
    - چیزی شده بابا؟
    - نگران نباش. کیارادجان کجایی؟
    - بیرونم.
    - بیا پیش من، کارت دارم. آدرس رو برات پیامک می‌کنم.
    بدون توجه به من گوشی رو قطع می‌کنه. با بهت به صفحه‌ی گوشی خیره میشم. برخلاف جملاتی که سعی می‌کرد توی آرامش بیان کنه، اون اقتدار همیشگی رو نداره و صداش محکم نبود. وقتی این‌جوری حرف می‌زنه و لحن بیانش غمگین نشون میده؛ یعنی اتفاق بدی افتاده. صدای گوشی بلند میشه. نگاهی به آدرس می‌اندازم. نوشته «کافه رستوران بهارستان» این همون جاییه که گاهی برای خلوت پدر و پسریمون انتخاب می‌کنه. پام رو روی گاز فشار میدم و به‌طرف مقصد می‌رونم. جلوی بهارستان می‌ایستم. جایی برای پارک نیست. چند کوچه بعدی پارک می‌کنم و پیاده راه می‌افتم. باید افکار منفی رو از خودم دور کنم و فقط به جنبه‌های مثبت فکر کنم؛ اما مگه با وجود این دلهره‌ای که به جونم افتاده امکان‌پذیره؟ در کافه رو باز می‌کنم. چند‌تا سر هم‌زمان به‌طرفم برمی‌گردن و مشغول تجزیه و تحلیل ظاهرم میشن. بی‌اهمیت از بین نگاهشون حرکت می‌کنم و به قسمتی که همیشه می‌نشستیم، نگاه می‌کنم. از پشت قامت رشید بابا رو می‌بینم. مثل همیشه کت‌وشلوار مشکی‌رنگش رو پوشیده. یه دستش رو روی میز گذاشته، با انگشت‌هایی دور لیوان رو لمس می‌کنه و با یه دست دیگه‌ش گوشه‌ی کتش رو کنار زده و تصویر جذابی از یه مرد میان‌سال، گوشه‌ی دنج کافه به جا گذاشته. هیچ‌وقت سنش رو نشون نداد، نه رفتارش، نه چهره‌ش. ما در کنارش بیشتر شبیه برادران کوچک‌تر به نظر می‌رسیم، تا فرزند! با صدای قدم‌هام مثل همیشه تند و تیز به عقب برمی‌گرده. می‌دونم حواسش به همه‌چیز هست. رزمی‌کار بوده. با دیدنم لبخند کم‌رنگی می‌زنه.
    - بشین بابا!
    صندلی کنارش رو عقب می‌کشه. پشت به همه‌ی کافی می‌شینیم. رو‌به‌رومون مجسمه و دیواره. تعجب می‌کنم از اینکه چرا بابا برای اولین بار پشت به همه نشسته. تا جایی که یادم میاد جوری می‌نشست که بتونه همه‌جا رو هم‌زمان زیر نظر داشته باشه؛ اما این سبک جدید بوی خوبی نمیده.
    - برادرم فقط دو سال از من کوچیک‌تر بود. همیشه با هم و همراه بودیم؛ اما مادرم می‌گفت تو بزرگ‌تری و باید تموم حواست به برادرت باشه و این‌قدر این جمله رو تکرار کرده بود تا همیشه حس می‌کردم همایون به من وصله و من مسئول تمام اتفاقات زندگیشم. این باعث شد که همیشه ازش حمایت کنم و حتی جایی که حقی باهاش نبود به‌زور اوضاع رو به نفعش برگردونم. کوچیک بودم و بی‌تجربه، نمی‌دونستم این رفتارم برای بزرگ‌سالیش چه عواقبی می‌تونه داشته باشه. هیچ‌وقت نذاشتم خودش مسئولیت اشتباهاتش رو بر عهده بگیره و ببینه چه کرده. نتیجه‌ش شد یه آدم بی‌مسئولیت، یکی که هم پول داشت و هم حمایت و به هیچ صراطی مستقیم نبود. این اواخر دیگه کاراش برام آزاردهنده شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا