کامل شده رمان باران می‌بارد | شقایق گلی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahRAshOB

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/06
ارسالی ها
1,543
امتیاز واکنش
22,715
امتیاز
861
-‌ دستم پره. تابه‌حال اگه صبر کردم برای گیر انداختن همه‌تون بود؛ وگرنه فکر کردی بیخود و بی‌جهت این‌همه صبوری به خرج دادم و قیافه و دروغای هرروزه‌ت رو تحمل کردم؟ نه نه. شاید هم بشه گفت کیف می‌کردم. آخه خبر نداری من یه رگ دیوونگی هم توی وجودمه که کیف می‌کنه از موش‌وگربه‌بازی.
چشم‎‎‌هام رو ریز می‌کنم و به جلو خم میشم. رگه‌های آتیشی نگاهم به حداکثر خودش می‌رسه و متورم شدن رگ‌های گلوم رو حس می‌کنم. غیرتم باد کرده. پاهاش توان تحمل وزنش رو نداره. روی تک صندلی انباری می‌شینه. از ترس به پشتی صندلی تکیه میده و چشم‌هاش رو می‌بنده، با حرصی بیشتر می‌غرم:
- رذل کثیف، چند گرفتی برای نابود کردن من؟ چقدر بهت پیشنهاد دادن که از شرافتت گذشتی؟ فقط تنها مشکلی که شماها داشتید می‌دونی چی بود؟ اینکه چندتا بچه که مال این حرفا نیستید، کار رو به دست گرفتید. رئیست رو می‌شناسم، جوری به صلابه می‌کشمتون که باهم روزی صد بار آرزوی مرگ کنید. از مادر نزاییده کسی که بخواد برای کیاراد پاپوش بدوزه! ولی من عادت ندارم برای کارای پیش‌پا‌افتاده پلیس خبر کنم. تک‌تکتون رو خودم جوری به صلابه می‌کشم که خواب پلیس دیدن براتون رؤیایی شیرین بشه. برای همکارات هم مهمونیای خوبی ترتیب دادم.
درشتی عرق رو روی شقیقه‌ش حس می‌کنم و جلوی نگاه خیسش از صندلی فاصله می‌گیرم، کمرم رو صاف و شروع به قدم زدن می‌کنم.
- کمر بستین به نابودی من؟ لامصب هیزم تری که بهت فروختم کو؟ نشونش بده تا بدونم چی‌کار کردم که گروه و دسته شدین برای بردن آبروی من؟
صدای گریه‌هاش عصبیم می‌کنه، محکم به دسته‌ی آهنی صندلیش می‌کوبم.
- خفه شو بی‌وجود! ببر صدات رو تا خودم خفه‌ت نکردم.
می‌لرزه و هق‌هقش شدت می‌گیره، گریه‌هاش عصبی‌ترم می‌کنه، فریاد می‌زنم:
- گفتم خفه شو.
لگد محکمی به صندلیش می‌زنم که باهم روی زمین پرت میشن. بهت‌زده هق‌هقش توی گلو خفه میشه. بیش از حد از من ترسیده و این یعنی چیزی بیشتر از حد معمول می‌دونه؛ ولی روی چه حسابی؟
- می‌خوای با من چی‌کار کنی؟
نطقش باز شد، تازه یادش افتاده زبونی هم برای حرف زدن داره.
- دوتا چیز ازت می‌خوام، جواب دادی که هیچ، جواب ندادی بلایی بدتر از اونی که می‌خوام سرت بیارم می‌بینی.
می‌ترسه؛ اما از تک‌وتا نمی‌افته. روی زمین درست می‌نشینه و با وقاحت جیغ می‌کشه:
- غلط می‌کنی!
دود از کله‌م بلند میشه. به‌طرفش میرم، دستم رو مشت می‌کنم و بالا می‌برم. چشم‌هاش رو می‌بنده و منتظر و ترسیده نفس کشیدن یادش میره. مشتم شل میشه. احمق ترسو! من آدم زدن نیستم، عمل می‌کنم.
- بدبخت بیچاره، تو که جرئت پای حرفت ایستادن رو نداری، بیجا می‌کنی حرف مفت می‌زنی.
بیشتر از حد تصورم ترسیده، مشتم رو پایین میارم و از جا بلند میشم. قصد بلندشدن می‌کنه و دستش رو روی زمین می‌ذاره. توی یه حرکت پام رو روی دستش می‌ذارم، از درد سرش رو بالا میاره. زهرخند دنباله‌داری رو به نگاه خشمگین و ترسیده‌ش می‌ریزم.
- زنده از اینجا بیرون نمیری مگه اینکه بگی چرا؟ هدفتون چی بوده و برای چی دست به این کار زدید؟ تعدادتون چند نفره؟
سکوت می‌کنه، با پاشنه‌ی پا روی دستش فشار میارم. جیغ بلندی می‌کشه و صداش اکو‌وار از مرز سالن و گوش‌هام عبور می‌کنه، با حرص دندون‌های رو روی هم می‌سابم:
- خفه شو بنال ببینم کی پشت این ماجراست. اگه اعتراف کنی سالم از این در بیرون میری؛ اما وای به حالت اگه نگی یا دروغی از دهنت بیرون بیاد.
سکوت می‌کنم. گریه‌ش شدت می‌گیره.
- ولم کن! تو رو خدا لعنتی ولم کن!
- حرف بزن.
هیستریک و عصبی جیغ می‌کشه:
- ولم کن عوضی. بذار برم.
فریاد محکمی می‌کشم که ستون‌های انبار به لرزه در میاد:
- حرف بزن تا همین‌جا نکشتمت.
- بذار برم، مامانم منتظرمه.
از عصابنیت کنترلم رو از دست میدم. صدای تقی زیر کفش‌های و جیغ گوش‌خراشش سرم رو به پایین می‌کشه. جیغ می‌زنه و با شل شدن پام دستش رو برمی‌داره و با گریه و نگاهش می‌کنه. حدسم درست بود. لعنتی انگشتش شکسته. از درد به خودش می‌پیچه. داد می‌کشم:
- بگو.
- عوضی قاتل رذل! آدم‌کش! چرا نمی‌میری تا همه راحت بشن؟ زنده‌ای که ما رو به دردسر انداختی. اگه تو زنده نبودی اون بارانای بیچاره مجبور نمی‌شد خودش ازت انتقام بگیره.
از صدای جیغش پشتم تیر می‌کشه. نگاهش عجیبه، یعنی می‌دونه؟ اما چطور ممکنه؟ امکان نداره! گفت بارانا؟ بارانا پشت این ماجراست؟ پس درست حدس زده بودیم. درست فهمیده بودیم. شک نداشتم کار خودشه. آره! عصبی دستم رو با خشم بین مو‌هام فرو می‌برم و چنگ می‌زنم. بارانا چطور فهمیده؟ فقط می‌تونه کار یه نفر باشه، فرهاد! سرم تیر می‌کشه. چشم‌هام سیاهی میره. یعنی بارانا همه‌چیز رو می‌دونست؟ همه‌چیز رو...
صدای قدمی رو پشت‌سرم می‌شنوم. سریع برمی‌گردم.
- آخ!
صدای فریاد بلندم توی سالنی که امروز شاهد همه‌ی ماجرا‌ها بود می‌پیچه. دستم رو به چاقوی فرو رفته توی شکمم می‌کشم. چنان غرق بارانا بودم که یادم رفت حواسم به اطراف باشه. رودست خوردی کیاراد! نگاهش رنگ خون گرفته و احمدی، چاقو رو فشار میده. دستش رو می‌گیرم. آدم نمک به حروم همیشه نمک به حرومه! نگاهش رنگ رذالت میده. فشارش بیشتر میشه و درد توی پهلوم می‌پیچه. چاقو رو حرکت میده و تیغ تیزش، شکمم رو پاره‌تر می‌کنه. دونه‌های درشت عرق از پیشونیم می‌ریزه، چشم‌های بی‌حیاش با لـ*ـذت به این تلاشم نگاه می‌کنه و دندون‌های زرد کریهش رو به هم می‌سابه. فشار دستش و هر بار دردی که به جونم می‌پیچه، قدرتم رو تحلیل می‌بره. امروز پایان منه؟ بی‌رمق میشم و فشار دستش بیشتر میشه، می‌خواد دورانی بین عضله‌های شکمم چاقو رو به حرکت دربیاره. با آخرین جونی که توی تنم مونده دستش رو نگه می‌دارم.
- چرا؟
به درد جون گرفته توی صورتم نگاه می‌کنه.
- چون لایق مرگی.
عضله‌های قوی و عرق روی پیشونیش، نشون از حریفی قدر داره و من تحلیل‌رفته‌ی این روزها رو قدرتی برای تحمل نیست. شاید باید رها کنم دستی رو که قصد دریدن شکمم رو داره! رها کنم تا رها بشم از این‌همه عذاب؟ چه انتخاب سختیه نه؟ نه کنار میره و نه دست از کار می‌کشه. شاید منتظره تا خودم تصمیم بگیرم! چشم‌هام رو می‌بندم! اما ناگهان صدای فریادی به گوشم می‌پیچه با استرس چشم‌هام رو باز می‌کنم. قاتلم افتاده و اما...
«خدایا کیاشا اینجاست؟ من مردم؟ خوابه یا رؤیاست؟ خدایا اگه خوابه پس چرا قاتلم روی زمین افتاده و چماغ، رنگ خون گرفته توی دست‌های کیاشا؟ اگه خواب نیست پس چرا نگاه زمردینش توی چشم‌هام نقش بسته؟ تصویرش جون داره، تازه‌ست، کیاشاست! کیاشا برادرم!»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    به‌طرفم میاد. چشم‌هاش می‌لرزه. با نگرانی نگاهم می‌کنه و با یه حرکت چاقو رو بیرون می‌کشه. لب‌هام رو می‌گزم. دونه‌های درشت عرق از پیشونیم پایین می‌ریزه. دست‌هاش رو دور بدنم حلقه می‌زنه و چه راحت توی آغـ*ـوش برادرانه‌ش می‌افتم و تن میدم به خفت زانوزدن. دردم زانوزدن جلوی چشم‌های این مرد غریبه‌ای که قصد جونم رو کرده و این معروفی بود؛ حالا اما فرو رفتن توی بغـ*ـل برادرم چه کیفی داره.
    - بلند شو، بلند شو باید بریم، الان وقت چشم‌بستن نیست. راه بیفت.
    حرف می‌زنه! خدایا چه رؤیای احمقانه‌ای! درد توی وجودم می‌ریزه و خون از کنار زخمی که دستش رو روش گذاشته، با شدت بیشتری بیرون می‌زنه. صورتش سفید شده و رنگش پریده؛ ولی خدایا مگه مرده‌ها هم احساس دارن؟ صدای فریاد ترسیده و پراسترسش نگاه بی‌رمقم رو به چشم‌هاش می‌کشونه.
    - چند قدم با من بیا کیاراد. باید سریع‌تر بریم. دووم بیار.
    بی‌جون و با صدایی که از ته گلوم به‌سختی بیرون میاد، زمزمه می‌کنم:
    - کجا بریم؟ تو خوابی یا رؤیا؟ کیاشا!
    حرفم رو قطع می‌کنه و با نگاه حیرت‌زده‌ش به چشم‌هام خیره میشه.
    - کیاشا دیگه کدوم خریه احمق؟ خواب و رؤیا چیه؟ بدبخت شکمت رو چاقو زدن یا مغزت رو؟ پاشو الان می‌میری و واقعاً میری پیش کیاشات.
    مجال حرف زدن نمیده. بلندم می‌کنه و جلوی چشم‌های ترسیده و زبون بنداومده‌ی خانم معروفی از انبار بیرون می‌زنیم. روی صندلی ماشین پرتم می‌کنه. درد تا ته استخوونم نفوذ می‌کنه و چشم‌هام رو به سیاهی میره. کنارم می‌شینه و ماشین رو با عجله به حرکت درمیاره، نگرانی توی نگاه زمردینش بیداد می‌کنه. هر چند لحظه یه‌بار به لب‌های خشک‌شده و صورت کبودم خیره میشه. به‌زور چشم‌هام رو باز نگه می‌دارم و لب می‌زنم:
    - تو کی هستی؟ اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    صدای پوزخندش چنگ به قلبم می‌کشه.
    - بدبخت تو داری می‌میری و الان توی این فکری که من اینجا چی‌کار می‌کنم؟
    نگرانی کنج نگاهش با پوزخند گوشه‌ی لبش برابری نمی‌کنه و دست‌های لرزون و لحن تمسخرآمیزش تضاد عجیبی رو ایجاد کرده که تهش نمی‌دونم نگرانمه یا براش اهمیتی نداره. به‌زور چشم‌هام رو باز نگه می‌دارم. من ضعیف نیستم، حداقل الان که کیاشا کنارم نشسته و فرصت دیدنش رو پیدا کردم. جلوی بیمارستان نگه می‌داره و پرستار‌ها رو صدا می‌زنه. چند پرستار به همراه یه برانکارد به‌طرفم میان. به‌سختی روی تخت می‌خوابم و دنیا تیره‌وتار میشه.
    ***
    - آخ!
    دستم رو روی محل درد می‌ذارم. چشم‌هام کم‌کم باز میشه و دورواطرافم رو می‌بینم. اتاقی سفید و وسایلی پزشکی دورواطرافم رو گرفته؛ اما من اینجا چی‌کار می‌کنم؟ دستم رو روی سرم می‌ذارم و یه‌کم جابه‌جا میشم. به‌محض تکون‌خوردن درد توی تنم می‌پیچه. چشم‌هام رو برای لحظه‌ای جمع می‌کنم و بی‌حرکت می‌مونم. من اینجا چی‌کار می‌کنم؟ خدایا چه خبره؟ با گیجی عجیب به اطراف خیره میشم، سرم آروم وارد رگ‌هام میشه و سردیش رو حس می‌کنم. چشم‌های زمردینش، آره کیاشا! کیاشا من رو اینجا آورد؟ از جا می‌پرم و درد به استخوونم نفوذ می‌کنه. دوباره روی تخت پرت میشم. کسی توی اتاق نیست.
    - پرستار؟
    از صدای دادم، پرستاری سراسیمه خودش رو به اتاق می‌رسونه.
    - چتونه آقا؟ چرا داد می‌زنید؟
    کلافه نگاهش می‌کنم.
    - من چرا اینجام؟
    به خودش مسلط میشه و از بهت اولیه درمیاد، لحنش آروم‌تر میشه و به‌طرفم قدم برمی‌داره.
    - برای این داد می‌کشین؟ دیروز اینجا آوردنتنون. چاقو خورده بودین. خون‌ریزی از حد طبیعی گذشته بود، به همین خاطر مستقیم اتاق عمل رفتید. خدا بهتون رحم کرد چاقو با اینکه زخم عمیقی ایجاد کرده؛ اما به نقطه‌ی حساسی برخورد نداشته و این تضمین زنده موندتون شده.
    مسکنی به سرمم وصل می‌کنه و در حین بیرون رفتن با صدای من متوقف میشه:
    - اونی که من رو آورده کجاست؟
    برمی‌گرده و لبخند عجیبی روی لب‌هاش می‌شینه.
    - ماشالله چقدر شماها به هم شبیه‌اید؟ برادر دوقلوتون رو می‌گید دیگه؟ دیروز یه چند ساعتی پیشتون موند و بعد از تحویل دادن صورت جلسه به پلیس رفت.
    - رفت؟
    با دیدن چشم‌های گردشده و جدّیم لبخند از روی صورتش کنار میره.
    - بله رفت. من هم تعجب کردم چطور شما رو به امون خدا ول کرده. به کسی هم مثل اینکه خبر نداده؛ چون از دیروز کسی سراغتون رو نگرفته.
    دستم رو روی چشم‌هام می‌ذارم و پرستار با دیدن بی‌توجه‌ایم از در بیرون میره. کیاشا چرا اومد؟ اصلاً چرا رفت؟ موبایلم کجاست؟ آخ، دیروز از ماشین درش نیاورده بودم و الان هم حتماً اونجاست. این یعنی بابا هنوز خبردار نشده و احتمالاً تا الان نگران شده.
    - پرستار!
    سریع و اخم‌کرده در رو باز می‌کنه و به چشم‌هام خیره میشه.
    - چرا همش داد می‌کشی امروز؟ اینجا بیمارستانه. اگه یه‌کم چشماتون رو باز کنید زنگ پرستار بالا سرتونه نیازی نیست هر بار صداتون رو پس کله‌تون بندازید.
    اخم‌آلود نگاهش می‌کنم و جوابی نمیدم. درد بدی از صدای بلندم توی بدنم پیچیده. با عجز نگاهش می‌کنم.
    - میشه به پدرم خبر بدید من اینجام؟
    با شنیدن لحنم آروم میشه و از حالت تدافعی درمیاد. به‌طرفم قدم برمی‌داره و گوشیش رو از جیب بیرون میاره.
    - بیا بگیر، خودت می‌تونی زنگ بزنی؟
    با سر جواب مثبت میدم و شماره‌گیری می‌کنم.
    - بله؟
    صدای محکم و باصلابتش توی گوشی می‌پیچه.
    - بابا!
    - جان بابا؟ کجایی پسر؟ از دیروز می‌دونی چند بار تماس گرفتم...
    به حرف زدن ادامه میده و نمی‌فهمه صداش باز هم به من وابسته امنیت و آرامش داده. لحن نگران و محبت‌آمیـ*ـزش قلبم رو از تنش دور کرده.
    - من چند روزی نمی‌تونم خونه بیام.
    - یعنی چی؟ از دیروز بی‌خبر رفتی، امروز زنگ زدی که نمی‌تونم بیام؟ کجایی پسر؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    حالا بهش چی بگم؟ بگم بیمارستانم؟ مصیبت کیانمهر کمه که من هم این استرس رو بهش وارد کنم؟
    - برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده، مجبورم پیشش بمونم.
    صدای مقتدر و عصبیش از سیم‌های گوشی رد میشه و درست وسط شنواییم عمل می‌کنه.
    - کدوم دوستت؟ چه مشکلی؟
    - یه مقدار حالش خوب نیست، مجبورم بمونم.
    مکث می‌کنه و بعد از لحظه‌ای فکر کردن جواب میده:
    - من پسرم رو بهتر از هرکسی می‌شناسم. حتی لحن صدات رو حفظم! تو دوستی نداشتی کیاراد، چرا داری دروغ میگی؟ هان؟
    ناچاراً آهی می‌کشم.
    - من نمی‌تونم فعلاً برگردم، کاری ندارید؟
    با شنیدن حرفم، مثل نفت ریختن روی آتیشی که تا به حال سعی در کنترلش داشت، شعله‌های خشمش زبونه می‌کشه.
    - کیاراد، همین الان برمی‌گردی خونه.
    با شنیدن صدای پرستاری که دکتری رو پیج کرد، برای لحظه‌ای مکث می‌کنه، انگار ذهنش به دنبال حلاجی کلمه‌ی بیمارستانه.
    - بیمارستان چی‌کار می‌کنی؟ حالت خوبه؟
    صدای دورگه‌شده‌ش نشون از نگرانی و التهاب داره.
    - چیزی نیست، خوبم.
    - آدرس بگو. میام ملاقات دوستت!
    مضطرب شده و من نگران، آدرس رو پرستار میگه و من تکرار می‌کنم. دقایقی نمی‌گذره که سراسیمه و دل نگران در باز میشه و نگاهش رو به سرتاپام می‌دوزه. چشم‌هاش با نگرانی توی حدقه می‌گرده و به‌طرفم قدم برمی‌داره.
    - چی شده؟ تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟ پرستار چی می‌گفت؟! چاقو خوردی؟
    نمی‌دونم چی باید بگم. حرفی نمی‌زنم. گاهی همین سکوت طرف مقابل رو به جواب می‌رسونه.
    - گفتن به پلیس هم صورت جلسه شده. برای شکایت حتماً باید بریم کیاراد.
    ***
    به‌سختی توی ماشین جاگیر میشم و به‌طرف خونه راه می‌افتیم. دیگه طاقت موندن توی اون خراب‌شده رو نداشتم. خوب شد بابا تونست رضایت دکتر رو بگیره. دکتر؟ کیاچهر؟ نیست و نابود شده انگار، نیست که نیست. حوصله‌ی پرسیدن از بابا رو هم ندارم. این روزها اون‌قدر برای خودمون دغدغه داریم که دیگه حضور یا نبود اون مهم نباشه. بابا زیر بازوم رو می‌گیره و کمکم می‌کنه روی تخت اتاق خوابم دراز بکشم. پهلوم تیر می‌کشه. جای چاقو بدجور می‌سوزه و حس کرختی بهم میده. دستم رو روش نگه می‌دارم و با دردی حاصل از انقباض و انبساط روی تخت آروم می‌گیرم. بابا پتو رو روم می‌کشه. چند ثانیه‌ای با نگرانی نگاهم می‌کنه و بعد از اینکه خیالش از بابت سلامتم راحت میشه، روی صندلی کنار تختم می‌شینه. شونه‌هاش افتاده‌سن. حس می‌کنم بدجور نگران و خسته‌ست. اون از دغدغه و دلهره‌ی شدید که برای کیانمهر داره و این هم از من!
    - ماجرا چیه کیاراد؟
    - چیزی نیست، با احمدی درگیر شدم.
    با شدت گردنش رو به‌طرفم برمی‌گردونه. یه دستش رو به کمرش می‌زنه و نفس‌زنان، با صدایی که سعی می‌کنه کنترلش کنه تا بالا نره، می‌غره:
    - چاقو خوردی، بعد میگی هیچی نبود فقط درگیر شدیم؟ من رو چی فرض کردی پسر؟ من ده‌تای تو تجربه دارم و پسرم رو هم خوب می‌شناسم. اصل ماجرا رو نمی‌خوای بگی نگو؛ ولی می‌دونی که خودم آخرش می‌فهمم و مسببش رو رها نمی‌کنم.
    در باز میشه و چهره‌ی نگران و پریشون مریم‌خانم توی قاب چشم‌هام نقش می‌بنده. به‌طرفم میاد. بوی اسپند توی دستش به مشامم می‌پیچه و صدای ذکر‌های زیر لبیش آرومم می‌کنه.
    - الهی خدا خیرش نده؛ الهی دستش بشکنه که تو رو به این روز انداخت! چه پدرکشتگی با تو داشت مادر؟ تو که آزارت به مورچه هم نمی‌رسه.
    ناخواسته پوزخند عمیقی روی لب‌هام می‌شینه. «خبر نداری مریم‌خانم. خبر نداری من کیم! شاید اگه می‌دونستی هیچ‌وقت دعام نمی‌کردی و الان من جای اون آدمی بودم که درد نفرینت رو باید به جون عاقبتش بخره. کاش زودتر اتفاقی میفتاد و ماجرا برملا می‌شد! بار غمم سنگینه کیاشا، خیلی سنگینه. نمی‌دونم باید با بارانا چی‌کار کنم! آتیشی که به خرمن شرکتم افتاده از مشعل و نفت اون دختربچه شعله‌ور شده، باورت میشه؟ اون دختربچه! همون بارانایی که وسط بازیامون با قدمای دخترونه و دستای کوچولوش وقفه مینداخت. همون دختری که بار‌ها با حرص صدا می‌زدی تا از وسط فوتبال‌های سه‌نفرمون کنار بره. همون دختری که باز هم ایستادگی می‌کرد تا بلکه بین بازیای پسرونه‌مون جایگاهی پیدا کنه. حدس زده بودم تموم این اتفاقات اخیر باید کار یه نفر باشه؛ اما تا زمانی که اون دخترک نگفت نمی‌دونستم. یعنی می‌دونستم؛ اما باورم نشده بود. توی مخیله‌م نمی‌گنجید کیاشا، راستی توی توهماتم این‌ بار دیگه زنده‌تر از همیشه‌ای! این‌ بار لمست کردم. حس حضورت خیلی شیرین بود کیاشا، آب بودی که رو هیزم دلم پاشیده شده بود. شکمم می‌سوخت؛ اما بودنت مثل همیشه نبود. اون‌قدر قابل لمس بودی که دردم یادم می‌رفت. کاش می‌شد عین همین رؤیام زنده بودی! جلوی چشمام جون می‌گرفتی و... ولی پرستار هم تو رو دیده بود! نه! چطور ممکنه؟ من خودم جسدت رو دیدم. خودم دیدم توی خاک گذاشتنت. خودم دیدم آخرین سنگ روی قبرت رو بابا گذاشت. چشماش، چشماش پردرد بود کیاشا و من مسببش. نمی‌دونی چه دردی داشت. نمی‌دونی چی کشیدم. من نمی‌تونم آسیبی به بارانا برسونم. بد کرد؛ اما من حقم بود. پس کاری نمی‌کنم. اما نمی‌ذارم شرکت بابا این وسط آسیبی ببینه.»
    ***
    استارت می‌زنم و با عجله پام رو روی گاز فشار میدم. گفت «عجله کن و بیا که خبر مهمی دارم»؛ اما هرکاری کردم گفت «پشت تلفن نمیشه بگم.» جلوی درب ورودی مکث می‌کنم. دلهره به وجودم چنگ می‌زنه. نکنه خبر بدی داره و نتونست پشت تلفن بگه؟ خدایا رحم کن. هنوزم بعد دو هفته پهلوم تیر می‌کشه. انگار هنوز خوب جاش جوش نخورده. دستی به پهلوم می‌کشم و بی‌صبر قدم‌های سستم رو به‌طرف اتاقش برمی‌دارم. این مدت شاید بشه گفت صمیمی شدیم بس که من پا به اینجا گذاشتم و از شدت دلهره‌های عصبی، داد زدم، حرف زدم، بحث کردم، سؤال پرسیدم و هزار کاری که می‌شد کمکی به آینده بکنه انجام دادم. واقعاً نمی‌دونم چی قراره پیش بیاد؛ اما بعضی مکان‌ها تداعی خاطرات خوبی برای آدم نیست. مثل همین‌جا که اسمش هم می‌تونه حالم رو به هم بریزه و درد عصبی رو به پهلوم بکشونه. در می‌زنم. وارد اتاق میشم. به‌محض دیدنم از جا بلند میشه و دستش رو به‌طرفم دراز می‌کنه. واقعاً این مدت این آدم هم در مقابل التهابات من صبوری به خرج داد و هر چقدر من بی‌تاب بودم و نتیجه‌ش فریاد شد و روی سرش آوار، باز هم تحمل کرد.
    - چطورین جناب مهردادیان؟ روزگارتون مساعد هست؟
    - توانی برای مساعد بودن ندارم و فی‌الحال مشتاق شنیدن خبر مهم شمام.
    می‌خنده و سرش رو پایین می‌اندازه. شرمِ توی نگاهش رو حس می‌کنم. می‌فهمه این نگفتنش و تا اینجا کشوندنم چقدر می‌تونست برام سخت باشه.
    - منتظرتون نمی‌ذارم. می‌دونم تا اینجا به‌سختی اومدین و حتماً هزار فکر به سرتون نفوذ کرده؛ اما شاید باید زودتر می‌گفتم خبر من بد نیست!
    با حیرت چشم‌هام رو ریز می‌کنم و سؤالی نگاهش می‌کنم.
    - یعنی...
    سرش رو بالا میاره و با لبخندی پیرزمندانه نگاه می‌کنه.
    - خوش‌حال باشید. شخصی شهادت داده که اون روز برادرتون رو دیده و مطمئنه که ایشون به اون بیابون نرفته و قاتل محمد گلستانی رو نکشته. ما هم از روی بررسی‌ها و اسنادی که ایشون رو کردن، متوجه حقیقت گفته‌هاشون شدیم و فعلاً قاضی رأی برای بررسی بیشتر پرونده صادر کرده و حکم معلق شده. نگران نباشید. به‌زودی و با کمک وکلاتون می‌تونید برادرتون رو بیرون بیارید.
    یعنی...‌ باورم نمیشه یعنی بی‌گناهی کیانمهر داره ثابت میشه؟ ولوله‌ای تو دلم به پا شده. ابروهام با حسی عجیب و شیرین بالا می‌پره، پرهیجان با شور می‌پرسم:
    - جداً؟ یعنی الان ثابت شده کیانمهر قاتل نیست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    -‌ ثابت قطعی که نه، باید دوباره منتظر حکم دادگاه باشیم؛ اما فعلاً اجرای قصاص از بین رفته.
    از خوش‌حالی نمی‌فهمم چطور با سروان خداحافظی کردم. موهام رو به چنگ می‌کشم. هوای آزاد رو با همه‌ی وجود می‌بلعم و به آسمون خیره میشم. امروز آسمون هم آفتابیه. از خوش‌حالی دارم دیوونه میشم. نمی‌دونم باید چی‌کار کنم. بخندم یا گریه کنم؟ برادرم داره از چوبه‌ی دار نجات پیدا می‌کنه. باورم نمیشه، یعنی تموم کابوس‌هامون داره تموم میشه و کیانمهر بیرون میاد؟ به بابا زنگ زدم. مژده دادم و شوکه شد، غرق شادی شد و من هنوز هم گیجم. چه حس پدرانه‌ی زیبایی رو توی وجودش دیدم. بابا دعا کرد، از ته دل برای شخصی که باعث نجات کیانمهر شده دعای خیر کرد.
    ***
    سالن خونه‌ی ما امروز آبستن حوادث بزرگیه، یه طرفش خانم مهرانی، بارانا و فرهاد نشستن و طرف دیگه بابا و کیانمهری که تازه از زندان آزاد شده. سکوت عجیبی که از این دیدار نصیب جمع شده نشون از وقوع حوادث خوبی نمیده و منی که از همه متحیر‌تر روی مبلی درست مقابل هر دو قسمت نشستم و ذهنم درگیره اینه که حالا دیگه بارانا چطور تونسته با پای خودش بیاد اینجا؟! بیاد و نترسه از واکنش من، اون هم درست وقتی که زیردست‌هاش لو رفتن و می‌دونه می‌تونم نابودش کنم. ‌وقت ورودش چشم‌هاش برق پیروزی داشت و این یعنی چی، نمی‌دونم.
    - امروز اومدم اینجا تا از شما چیزی بخوام.
    بابا نگاهی به بارانا و جسارت کلامش می‌اندازه و سرش رو تکون میده.
    - بگو دخترم.
    پوزخندی گوشه لب‌های قلوه‌ای بارانا می‌شینه که از نگاه بابا دور نمی‌مونه. روی مبل جابه‌جا میشه و با سـ*ـینه‌ای صاف‌تر از همیشه میگه:
    - واقعاً من رو دخترتون فرض می‌کنید؟
    بابا از این صراحتش جا می‌خوره. ابروهاش بالا می‌پره و جواب میده:
    - تو از روزی که به دنیا اومدی برای من دخترم محسوب می‌شدی.
    نگاه بارانا رنگ جدّیت می‌گیره و روی مبل‌های سلطنتی، جذبه‌ی خاصی پیدا کرده.
    - اگه واقعاً من رو دخترتون می‌دونید امروز اومدم اینجا تا ازتون چیزی بخوام. اومدم که کمکم کنید؛ چون جز شما کس دیگه‌ای رو ندارم که بتونه کاری انجام بده. راه به جایی ندارم. توی همه‌ی این سال‌ها خیلی تلاش کردم که بتونم کاری از پیش ببرم؛ اما نشد، حریفم قدره، کارش رو بلده. هر سری با یه بهانه‌ای از زیر چوب قصاصم در میره و از همه مهم‌تر، پشتیبانی چون شما داره.
    سکوت می‌کنه تا تأثیر کلامش رو توی سبزی نگاه بابا ببینه. بابا سردرگم، یه پاش رو روی پای دیگه‌ش می‌اندازه و بعد از لحظاتی فکر جواب میده:
    - منظورت رو واضح بگو دخترم.
    بارانا مانتوی طوسیش رو مرتب می‌کنه،‌ برخلاف ظاهر خونسرد و جدّی که به خودش گرفته حس می‌کنم از درون ملتهب و دستپاچه‌ست،‌ یا شاید هم مضطرب، هرچی که هست، این حس رو اون‌قدری میشه احساسش کرد که برامون عجیب باشه و نگرانم کنه.
    - قاتل برادرم رو به سزای عملش برسونید.
    شوک رو توی چشم‌های بابا می‌بینم و متحیر سرم رو به دو طرف تکون میدم. عرق سردی پشتم رو خیس می‌کنه و کیانمهر با تعجب به جمع صاعقه‌زده نگاه می‌کنه؛ اما چشم‌های فرهاد هیچ تغییری نکرده و این یعنی برخلاف جمع اون هم می‌دونه. لعنتی، حدسم درست بود! فرهاد تنها کسیه که می‌تونه به بارانا اصل ماجرا رو لو داده باشه و تموم مدّت کمکش کرده باشه. خانم مهرانی از شوک درمیاد، چادرش رو مرتب می‌کنه و با حیرت می‌پرسه:
    - این حرفا چیه می‌زنی مادر؟ زشته. مگه برادرت قاتل داره که این‌جور میگی؟
    بارانا با نفرت نگاهی به‌طرف من و بابا می‌اندازه. خشم و نفرت از نگاهش زبونه می‌کشه و مستقیم سمت من هدف گرفته شده. از قدیم میگن دشمنت رو بترسون، خودش با پای خودش اشتباهاتش رو، رو می‌کنه. بارانا ترسیده. اون هم از من! به خاطر همین این مسخره‌بازی رو راه انداخته تا دست پیش رو بگیره و من رو نابود کنه. باز هم بچگی! باز هم سادگی! فرهاد چطور تن به این بچه‌بازی‌ها میده؟ قصدشون تهدید منه یا ...؟ بارانا سرش رو به‌سمت مادرش برمی‌گردونه.
    - مادر من تو چرا این‌قدر ساده‌ای؟ هرچی اینا گفتن باور کردی؟
    انگشت اشاره‌ش رو به‌سمت بابا می‌گیره. نفس‌های منقطع و پرحرصش رو از همین‌جا حس می‌کنم. قلبم توی سـ*ـینه محکم می‌کوبه و این یعنی زده به سیم آخر! از جا بلند میشه و به‌طرف بابا حرکت می‌کنه؛ اما نگاهش به مادرشه.
    - از همین مرد رو‌به‌روتون بپرسید. خبر داشت، همه‌چی رو می‌دونست؛ اما به‌جاش هر کاری کرد تا تونست پسر قاتلش رو نجات بده. از این آدما بپرسید، از این حقه‌باز‌ای دروغگو. از اینایی که خوب بلدن چطور حق رو نا‌حق کنن و بعد هم جلوی اثباتش رو بگیرن تا کسی نفهمه مامان.
    نزدیک به بابا می‌ایسته و نگاه پرنفرتش رو به ما می‌دوزه. گونه‌هاش از شدت عصبانیت و حرصِ فروخورده گل انداخته. با حرارت نگاه پربغضش رو بهمون می‌دوزه. صداش جیغ‌آلوده و زبونه‌های نفرتش با هر کلمه‌ای به‌سمتم کشیده میشه.
    - مامان! قاتل پسرت اینجاست، همین پسر عوضی این مرده. باباش می‌دونست، مامان. می‌دونست؛ ‌اما جوری رفتار کرد که کسی نفهمه این قاتله. دوتایی همه کاری کردن تا کسی نفهمه، تا کسی یقه‌شون رو نگیره. اینا بابا رو هم کشتن تا کسی نفهمه، آخه بابا فهمیده بود. نشونه‌ش هم همین فرهاده.
    انگشت اشاره‌ی بارانا مستقیم به قلبم نشونه میره. خانم مهرانی فرو می‌ریزه، قامتش خم میشه و شوکه چادر از سرش می‌افته. قلبم از جا کنده میشه. شرم توی وجودم داره مثل خوره از درون نابودم می‌کنه. همه حیرونن، هر کسی به یه شکلی شوکه شده؛ اما من نه! من منتظر این لحظه‌ها بودم. بارانا کم آورده. بدجور هم کم آورده؛ ولی درونم پر از التهابه، پر از درده. به کاهدون زدی بارانا؛ اما وجودم می‌سوزه. من قاتلم؟ آره، آره، خوب شد گفتی! خوب شد بار روی دوشم رو سبک کردی. نگاه پر از بغض و حیرت خانم مهرانی و کمر خم‌شده‌ش درده، خود نابودیه! اون لحظه‌ای که ازش می‌ترسیدم اتفاق افتاد؛ ولی چه زود دعام اجابت شد. بابا از شوک چند لحظه‌ایش خارج و از جا بلند میشه. فاصله رو با قدم‌هاش برمی‌داره و به بارانا نزدیک میشه. به چشم‌هاش نگاه پردردی می‌اندازه. درد داره دیدن کمر خم‌شده‌ی بابام. سرش از شرم روی خانم مهرانی، افتاده و بالا نمیاد. نگاهش فروغش رو از دست داده. باید آب بشم، بمیرم از داغ این صحنه؛ ولی من آرومم. سال‌هاست که روزی صدبار این صحنه‌ها رو توی ذهنم مرور کرده بودم. همه‌ش رو خط‌به‌خط ورق زدم. من آماده‌م. من آماده بودم. بابا با لحنی غمگین که فواره‌ی زجر سال‌ها سکوتشه زمزمه می‌کنه:
    - آره من خبر داشتم. من می‌دونستم چه اتفاقی افتاده؛ اما لو ندادم. همه‌ی تلاشم رو کردم تا کسی از موضوع باخبر نشه. می‌دونید چرا؟ چون بچه‌ی من خیلی کوچیک بود و تازه قد کشیده بود، سنی نداشت. قاتل بالفطره نبود، قصد انجام هیچ قتلی نداشت.
    به‌طرف صندلی خانم مهرانی میره و مقابلش می‌ایسته. عرق از پیشونیش به زمین می‌ریزه و التهاب درونش خبر از حال بدی که باهاش دست و پنجه نرم می‌کنه، داره.
    - نگفتم؛ چون بچه‌م گناهی نداشت. بچه‌ی من فقط برای جداکردن اون دو نفر توی یه تصمیم آنی هلشون داد. نمی‌دونست بارون گل اون قسمت رو لیز کرده. نمی‌دونست اگه هلشون بده ممکنه پاشون بلغزه و هر دو ته دره سقوط کنن. بچه‌م اگه دستگیر می‌شد باید به‌خاطر قتلی که هیچ گناهی توش نداشت قصاص می‌شد. کی می‌تونست اون شب ثابت بکنه به‌خاطر سُرخوردن اون دوتا رو از دست دادیم، نه به عمد؟! درد من قصاصش نبود، درد من این بود که تا وقتی که به سن هیجده‌سالگی نمی‌رسید قصاص نمی‌کردن که راحت بشه. باید توی بدترین شرایط روحی چند سال منتظر می‌موند تا صبح روز هیجده‌سالگیش حکم اجرا بشه. درد خود قصاص نبود، درد چند سالی بود که باید روزی هزار بار آرزوی مرگ می‌کرد. درد لحظه‌های عمر و جوونیش بود که باید به‌خاطر یه فعل غیرعمد به جرم قتل قصاص می‌شد. درد کابوس تلخ رؤیا‌های هر شب پسر من بود. خانم مهرانی به خدا بچه‌ی من قاتل نیست. عمدی توی کارش نبود، فقط برای لحظه‌ای تحت‌تأثیر شرایط یه تصمیم احمقانه گرفت. به نیت جداکردنشون جلو رفت؛ اما موقعیتی که اون دو نفر ایستاده بودن بد بود.
    صداش می‌لرزه، چشم‌هاش پر از اشک میشه و بغض، غرور مرد همیشه محکم زندگیم رو می‌کشنه. سر خم می‌کنه جلوی خانم مهرانی و روی زمین زانو می‌زنه. بابا هم شاید مثل من از این روز می‌ترسید! شاید مثل من از این روز وحشت داشت و حالا... اشک کنج صورت ناباور خانم مهرانی می‌لغزه و با حیرت گاهی سرش رو به‌طرف من، گاهی به‌طرف بابا و بارانا برمی‌گردونه و بی‌نتیجه به این تکرار ادامه میده؛ اما باور نمی‌کنه حرف‌هایی رو که این‌قدر ناگهانی داره زده میشه. هنوز هضمش نکرده.
    - آره من نجاتش دادم خانم مهرانی؛ چون یه پدر بودم. شما مادری نه؟ می‌دونی بچه برای پدر و مادرش چقدر عزیزه؟ می‌دونی وقتی به عزای یکیشون نشسته بودیم، طاقت به انتظار مرگ دومی نشستن چقدر سخت بود؟ به خدا من هم برام زجر‌آور بود ببینم یه بچه‌م رو از دست دادم و یکی دیگه به انتظار زمان قصاصش نشسته و هر روز می‌میره. من درد کشیده بودم، داغ پسرک نوجوونم رو دیده بودم. ‌می‌دونستم حمید رضایت نمیده. تا کی باید بچه‌م عذاب می‌کشید؟ فکر کردید بعد نجات دادنش باز هم سالم بود؟ به خدا که نبود. من پرپرشدنش رو می‌دیدم. بچه‌م نه شب خواب داشت و نه روز معنی بیداری رو می‌فهمید. توی زندان نبود؛ اما از راز پنهونی که توی دلش بود آب می‌شد. با کمک چندتا روان‌پزشک تونستم شرایط روحیش رو بهتر کنم.
    * پی‌نوشت: دوستان عزیز توجه داشته باشید این صحبت‌ها داره توسط شخصی گفته میشه (پدر) که اطلاعات تخصصی حقوقی نداره. پس امکان خطا در اون وجود داره و طبیعیه. اما اگه بخوایم این مورد رو براساس حقوقی بررسی کنیم، اختلاف نظر وجود داره و اصولاً اثبات اینکه شخص به‌عمد این کار رو انجام نداده باشه کار سختیه. با توجه به اینکه اون لحظه هیچ شاهدی هم وجود نداشته؛ پس می‌تونه تحت شرایطی قتل محسوب بشه. اعتقاد هم بر اینه وقتی قتل غیرعمد محسوب میشه که عمل مرتکب نوعاً باعث کشتن فرد نباشه و اما اگه واقعاً ثابت بشه که قصدی توی این کار نبوده و... قتل شبه‌عمد محسوب میشه که در اینجا به نظر شخص بنده قتل عمد می‌تونه محسوب بشه؛ چون کارِ مرتکب فعل، نوعاً می‌تونه قابل پیش‌بینی باشه؛ هرچند قصد ارتکابش رو نداشته. براساس ماده‌ی 290 قانون مجازات اسلامی، اما یه عده هم اعتقاد دارن قتل شبه‌عمده؛ چون قصد و نیت و هدفی در ارتکابش وجود نداشته و...
    براساس تعریف قانونی ماده‌ی 291 قانون مجازات اسلامی می‌تونه شبه‌عمد محسوب بشه و قصاص نداشته باشه. درمجموع بسته به اوضاع و شرایط تعیین میشه که اینجا مصداق مقصود نوشته‌ی من این جزئیات نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    از جاش بلند میشه و با درد عمیقی که توی صداش و بین بغض گلوش گیر کرده به من اشاره می‌زنه. خانم مهرانی با صدای بلند هق می‌زنه و قلبم می‌ریزه. کاش دنیا همین‌جا تموم می‌شد! کاش اون روز من هم مرده بودم و زیر بار این نگاه‌های امروز نمی‌موندم! کاش زندگی برای من هم همون‌جا تموم می‌شد!
    - ببین خانم مهرانی! بچه‌م الان برای جامعه‌ش مفیده، انسان سالمیه. تابه‌حال هرگز پاش رو کج نذاشته. من خود‌خواهم آره؛ ولی به من حق بدید. شما اگه درد نبود یه بچه رو کشیدی، من حتی فرصت عزاداری درست برای پسرم رو هم نداشتم؛چون این‌یکی داشت داغون می‌شد. اگه من خم می‌شدم این هم از بین می‌رفت. من بنا به پدربودنم سکوت کردم و این راز رو فاش نکردم؛ ولی شما بگو و کلاهت رو قاضی کن. بگو اگه پسرم رو قصاص می‌کردی الان چی بهت می‌رسید؟ دلت آروم می‌شد؟ وجدانت راحت بود؟ شب می‌تونستی با خیال راحت بخوابی؟ بگو با یادآوری اینکه بچه‌ی من فقط هل داده بود و عمدی تو کارش نداشت، روانت آروم می‌شد؟
    سرش رو پایین می‌اندازه و از نگاه پرخشم خانم مهرانی شرم می‌کنه. دونه‌های درشت عرق از کنار شقیقه‌ش پایین می‌ریزه. بابای محکمم به‌خاطر من شکسته و جلوی خانم مهرانی؟ زمزمه‌وار ادامه میده:
    - به خدا شرمنده‌م! از اون روز، روزی هزار بار دق کردم. هر بار دیدمتون عذاب کشیدم؛ اما نتونستم بگم، نشد. دلم نذاشت پرپرشدن این‌یکی رو هم ببینم. به خدا نتونستم...
    طاقت نمیارم. شنیدن این حرف‌ها، خردشدن بابا، دیدن این‌همه زهر نگاه‌ها؛ یعنی مرگ مزمن، یعنی خردشدن همه‌ی وجودم، یعنی درد، یعنی شرم. دارم دق می‌کنم از شرم این نگاه‌ها، قلبم تند می‌زنه و وجودم یخ بسته، گر گرفتم و از بیرون می‌سوزم. از ته دل زار می‌زنم. دست‌هام رو روی دو طرف سرم می‌ذارم. نگاهی به کیانمهر و فرهاد می‌اندازم. در عین بهت‌زدگی بغض کردن. کیانمهر شوکه‌ست و رنگ از صورتش پریده. چشم‌های بغض‌آلودش رو بین ما چند نفر می‌گردونه و با ناباوری و دردی ریشه‌دار از مرگ کیاشا، آروم گریه می‌کنه. «موفق شدی بارانا! من هنوز هم محکم نشدم، من هنوز همم از یادآوریش درد می‌کشم.»
    بغض و درد توی گلوم چنبره می‌زنه، این بغض لعنتی، این غم پنهونی، این درد بی‌امون، باید بشکنه و فریاد بشه. من که دیگه رازی برای باختن ندارم. بی‌اراده دست‌هام رو مشت می‌کنم. خون توی صورتم می‌دوئه. رگ لعنتیِ به دار کشیده‌نشده‌ی گلوم، خودش رو بیرون می‌زنه و کناره‌های گلوم رو تبدیل به نمادی از حصار زنده بودن می‌کنه. بغض توی وجودم هوار میشه. فریادی از ته درد این روزهای ناامیدی، تموم لحظه‌های پر از استرس و اضطراب، تموم تلخی زهرآگین هویتم، بلند میشه، داد می‌زنم:
    - بالاخره راحت شدم. همه‌تون فهمیدین دیگه. کیانمهر ببین برادر قاتلت رو، خوب نگاهم کن، ببین چهره‌ی یه قاتل رو، رنگت چرا پریده؟ تو هم می‌ترسی آره؟ ببین ببین من رو، من آدم کشتم، من کشتمشون، حالا ازم متنفری نه؟
    به کیانمهر نگاه می‌کنم. با دیدن صورتم گریه‌ش بغض میشه و توی سیبک گلوش گیر می‌کنه. صورتم رو به‌طرف بابا برمی‌گردونم، داد می‌کشم:
    - کیاچهر کجاست ببینه من رو؟ من عامل مرگ کیاشا و بهرادم، چرا بهم چیزی نمی‌گید؟ چرا نمی‌زنید توی گوشم، چرا داد نمی‌کشید؟ چرا فقط بغض کردید؟ فکر کردید اگه زود اشکاتون رو پاک کنید من روی صورتتون نمی‌بینمشون؟
    سرم رو برمی‌گردونم و شونه‌های لرزون یه مادر شکسته رو به چشم می‌بینم.
    - به خدا خسته شدم. این‌همه سال عذاب بسه برام. خانم مهرانی من بخشش نمی‌خوام، بیا و مردونگی کن بذار از این‌همه عذاب رها بشم.
    بابا با درموندگی و درد عمیقی که توی چهره‌ش پیداست نگاه پرحرفی بهم می‌اندازه. متلهب‌تر میشم.
    - بابا چرا برای من غرورت رو می‌شکنی؟ تو رو خدا این‌قدر خطای من رو نپوشون. چرا مانعشون میشی؟ بذار فقط برای یه بار، فقط برای یه لحظه از این عذاب چندساله راحت بشم. به خدا کم آوردم. هر شب با عذاب می‌خوابم و صبح با درد بیدار میشم. بابا ببین من رو، ببین دارم عذاب می‌کشم، هر روز و هر شب. همیشه دارم کابوس می‌بینم. چشمای کیاشا از جلوی نگاهم کنار نمیره. شما‌ها چه می‌فهمید وقتی هر روز چشم واکردن و صورت کیاشا رو دیدن یعنی چی؟ چه می‌فهمید صدای فریادشون هر لحظه توی گوشت زنگ‌زدن یعنی چی؟ هان؟ درد داره بابا. هر روز و هر ثانیه‌ای که نگاهم به آینه میفته یه بار سراسرِ اتفاقات اون شب رو یادم میاد.
    روم رو به‌طرف خانم مهرانی برمی‌گردونم. قد پیرزن خمیده، باعث این هم منم؟
    - خانم مهرانی قبلنا از این می‌ترسیدم اگه رازم بر ملا بشه با شرم و حقارتش چه کنم؛ ولی الان دیگه همه فهمیدن. تنها ترسم ریخته. به حرف بارانا گوش کن، این‌همه مردن در برابر یه بار مردن اونا انصاف نیست.
    خانم مهرانی با درد هق‌هق می‌زنه و صدای ناله‌هاش بلند میشه. به آرزویی نگاه می‌کنم که تحت تأثیر جمع گریه می‌کنه و با دل‌سوزی نگاهم می‌کنه. چه احمقانه! دل نامادریت هم برات بسوزه؟ چه حقیرانه‌ست، چه حقیرم وقتی اشک‌های آرزو هم برای بدبختی من می‌ریزه. ثانیه‌ها به‌سختی می‌گذره. جز صدای هق‌هق بارانا و مادرش، غرور شکسته‌ی بابام که روی زمین جلوی پای خانم مهرانی نشسته، بغض و حیرت نگاه کیانمهری که تازه از درد زندان خلاص شده؛ اما از داغ مرگ ملیحه نه. «چی‌کار کنم خدا؟ چی‌کار کنم که عامل تموم این مصیبتا منم.» خانم مهرانی توی فکره. هق‌هق می‌کنه و اسم بهراد ورد زبونشه. فضا بیش از حد سنگین شده. مریم‌خانم کنار در آشپزخونه نشسته و اشک رو با گوشه‌ی چادرش پاک می‌کنه. می‌ترسه، شاید شرم می‌کنه که حتی صدای هق‌هق گریه‌هاش رو خفه کرده!
    ناگهان خانم مهرانی گر می‌گیره. از جا بلند میشه و به من نزدیک میشه درد توی صداش بیداد می‌کنه، با صدای بلندی میگه:
    - من می‌بخشم، کیاراد رو معرفی نمی‌کنم. این بچه درسته بهراد رو ازم گرفت؛ ولی به خداوندی خدا برامون کم نذاشت. هر کاری که لازم بود یه پسر برای مادرش انجام بده انجام داد. هر وقت دستش رسید به همسایه‌های بی‌بضاعت ما هم کمک کرد. بارانا برای تو هم کم برادری نکرد. مگه من از اولاد چی می‌خواستم؟ جز این بود که می‌خواستم سر به راه باشن، جز اینکه می‌خواستم مرد باشن و دستِ خیر داشته باشن؟
    جلو میاد، بازوم رو می‌گیره و به‌زور از زمین بلندم می‌کنه، مقابلش قرار می‌گیرم. با نفس‌های منقطع، صورتی خیس از اشک و قرمز میگه:
    - به خداوندی خدا اگه بفهمم از عمد بچه‌م رو کشتی ازت نمی‌گذرم. تا چوب دار می‌برمت و خودم چهارپایه رو از زیر پات بیرون می‌کشم. اینجا همین‌الان کیاراد قسم بخور، قسم بخور از عمد نبوده، قسم بخور فقط به‌خاطر یه هل دادن اتفاق افتاده، قسم بخور.
    قسمت آخر حرف‌هاش رو فریاد می‌زنه. گریه می‌کنم،. ساکت میشم، جمع منتظر صدای منه، چشم‌های برادرم خیره به لب‌های منه. آروم لب می‌زنم:
    - من از مرگ نمی‌ترسم، از الان به بعد اصلاً نمی‌ترسم؛ اما قسم خوردی خانم مهرانی، باشه قسم می‌خورم.
    زمزمه‌وار خاطراتی که به مغزم هجوم آورده رو بلند مرور می‌کنم:
    - اون شب نحس بارون می‌بارید. ما سه‌تا می‌خواستیم لحظه‌های هیجان‌انگیزی رو تو دل جنگل تجربه کنیم. هر سه باهم به‌طرف وسط جنگل حرکت کردیم. بارون می‌بارید. بارون شدید می‌زد. رعدوبرق آسمون رو پر کرده بود. من می‌ترسیدم، گفتم «کیاشا برگردیم.» گفت «ما باهم قسم خورده بودیم.» گفتم «بهراد برگردیم.» گفت «مرد که زیر قسمش نمی‌زنه.» جنگل بود و تاریک. جلوتر که رفتیم رگبار شروع شد. خیس‌ خیس شده بودیم. دوباره گفتم بچه‌ها برگردیم، بهم خندیدن. جلوتر رفتیم، به یه دره رسیدیم. از گوشه‌ی باریکی که باقی مونده بود عبور کردیم تا به قسمتی که قول داده بودیم برسیم. جاده‌ی کوهستانی باریکی بود بین جنگل و دره که اگه برای لحظه‌ای پاهامون می‌لغزید به ته دره سقوط می‌کردیم. جلوتر که رفتیم ترس به جونشون افتاد. کیاشا...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    روی زمین می‌افتم. روی اولین پله منتهی به طبقه‌ی بالا می‌شینم. بدنم دیگه توان تحمل وزنم رو نداره. یادآوری اسم برادرم... خدایا حالت نگاهش دیوونه‌م می‌کنه. چند دقیقه‌ای با صدای بلند...‌ چرا دارم جلوی این جماعت غرورم رو می‌کشنم؟ سخته مرد باشی و دردت جوری از سـ*ـینه‌ت بیرون بزنه که جلوی جماعتی بشکنی و خنک کنی دل‌هایی رو که منتظر زمین خوردنتن. نه! من پررو نیستم، بد کردم؛ اما من به عمد نکردم. من اگه هل دادم به قصد جداکردن بود. چی‌کار کنم؟ چی بگم؟ چی می‌تونم بگم؟ فقط داغونم. لبریزم و خسته، چشم‌هام هم دیگه جون نداره. نا ندارم، نای زندگی کردن. دستم رو روی پیشونیم می‌ذارم و ادامه میدم:
    - کیاشا به بهراد گفت برگردیم. ‌بهراد می‌گفت شما دوتا ترسوئید. کیاشا گفت «خطرناکه بهراد. جلوتر ممکنه گیر بیفتیم، دیگه نمی‌تونیم برگردیم.» بهراد گفت «برنمی‌گردم.» کیاشا گفت «برگردیم.» که بهراد از کوره دررفت و کیاشا رو هل داد. گفت «شما دوتا ترسوی بزدلید.» که کیاشا عصبانی شد و دعواشون شد. سعی کردم جداشون کنم؛ اما بهراد از ما قوی‌تر بود زورم نمی‌رسید. می‌لرزیدم. هوا خیلی سرد بود، از محیط ترسیده بودم. وحشت کرده بودم. توی یه تصمیم آنی هلشون دادم بلکه دعواشون تموم بشه؛ ولی پای بهراد سرخورد. گل زیر پاش لغزید. جا تنگ بود، به‌سمت دره متمایل شد. ترسید. توی یه لحظه یقه‌ی کیاشا رو چنگ زد، قدرتش بیشتر بود. تا به خودم بیام در عرض یه ثانیه فقط یه لحظه گل زیر پای هردوشون لغزید، کیاشا تعادلش به هم خورد و افتاد، بهراد پرت شد، کیاشا‌ی من پرت شد؛ ولی من زنده موندم.
    سکوت عمیقی برقرار میشه. دیگه توان ادامه دادن ندارم. حرفی برای گفتن نمونده. جز صدای هق‌هق‌های ریز و زنونه صدایی به گوش نمی‌رسه. حالم خوب نیست. دستم رو به نرده می‌گیرم و سعی می‌کنم از جا بلند بشم. کشیده‌ای محکم به صورتم می‌شینه. شوکه به جلوم نگاه می‌کنم. صورت گریون و سرخ خانم مهرانی مقابلم می‌بینم. مثل خودم با صدای بلند میگه:
    - مرد باش و محکم، آرش‌وار از نام هر دوشون حراست کن. بخشیدمت؛ اما یاد هردوشون رو جاودانه کن. بخشیدنت درد داره. سخته، سخته؛ اما مردن تو هم چیزی رو عوض نمی‌کنه. مرد باش و یادشون رو زنده کن.
    چند ثانیه نگاهش می‌کنم. مات و حیرون، باورم نمیشه! بخشش؟ برای من لایق مرگ؟ سرش رو پایین می‌اندازه و چشم‌های سرخش رو به زمین می‌دوزه. اشک‌هاش چنگ میشه، چنگ می‌زنه وسط این دل لامصبم. باورم نمیشه! هنوز هم مثل من، کسی باور نکرده. بارانا با بهت از جا بلند میشه. سرش رو تکون میده؛ اما با اشاره‌ی مادرش ساکت می‌مونه. «نه این حق من نیست. رئوف بودن این مادر تا کجاست؟ چقدر وسیعه که می‌تونه من رو ببخشه؟ باید همه‌چیز رو تعریف کنم! باید نظرش برگرده! اگه خانم مهرانی بخشنده‌ست؛ اما سال‌هاست عذاب وجدان داره عین خوره وجودم رو از درون می‌بلعه. من نظرش رو عوض می‌کنم.»
    - می‌خواید درمورد اون روز بدونید؟ می‌خواید همه‌چیز رو نشونتون بدم؟ آره، آره من باید همه‌چیز رو نشونتون بدم. باید ببینید. خسته شدم از بس تنهایی بار تلخ تموم اون تصویر‌ا رو به دوش کشیدم. باید ببینید. همه‌تون با من بیاید.
    به‌طرف در راه می‌فتم. از جاشون تکون نمی‌خورن. حتی کیانمهر هم با صورتی درهم و از هم پاشیدهگ فقط با تحیر نگاهم می‌کنه. تابه‌حال این‌همه بهت و سردرگمی رو فقط یه جا ازش دیدم، روز اعلام حکم. چرا راه نمی‌افتن؟ چرا؟ صدام رو روی سرم می‌اندازم. فریاد بلندی می‌کشم تا تمکم ستون‌های عمارت هم در برابر قدرتم کم بیارن و همه با من همراه بشن.
    - چرا نمیاید؟ راه بیفتید!
    با صدای من همه از بهتی که گرفتارش شدن خارج میشن. به‌طرف پارکینگ میرم. ماشین رو بیرون میارم. بقیه هم همین کار رو انجام میدن. نگاهم به آسمون می‌افته، هوا ابریه و دم داره. غم روی سـ*ـینه‌م سنگینی می‌کنه. گلوم گرفته از زور این‌همه بغض فروخورده. هیچ‌کس توان حرف زدن نداره. همه توی سکوت سوار ماشین‌ها میشن؛ اما من در ماشین رو قفل می‌کنم. نمی‌خوام توی این لحظات کسی کنارم باشه و بیشتر از این له شدنم زیر بار این‌همه دردها رو ببینه. بذار هنوز هم ذره‌ای از من پرقدرت جلوه کنه. بذار هنوز چیزی از من باقی بمونه، چیزی به اسم غرور. دارم له میشم. له میشم؟ نه من شکستم و تموم شدم. الان فقط جنازه‌م داره حرکت می‌کنه. یه نیرویی عجیب که دیگه طاقت تحمل نداره. پام رو روی گاز فشار میدم. صدای جیغ لاستیک به قلبم خنجر می‌کشه. به‌طرف اون جنگل لعنتی می‌رونم. به‌طرف اون...‌ آسمون می‌غره. برای لحظه‌ای همه‌جا روشن میشه. بابا و خانم مهرانی کنار هم ایستادن. همه آروم پشت‌سرم حرکت می‌کنن. صدای برخورد کفش‌هاشون روی چاله‌های گل‌آلود، خاطرات اون شب رو توی ذهنم تداعی می‌کنن. می‌دونم تا اونجا اومدن براشون سخته؛ ولی اونا باید بیان. باید درد من رو ببینن.
    قطره‌ای از بارون روی گونه‌م می‌شینه. ناگهان ته دلم فرو می‌ریزه. نفسم می‌گیره. می‌شکنم. دیگه طاقت ندارم. قلبم داره منفجر میشه. اشک‌هام روی گونه‌هام سر می‌خورن. «لعنت به تو بارون! لعنت به تو که هیچ‌وقت دست از سرم برنمی‌داری. لعنت به تو که اون روز هم باریدی! امروز دیگه چرا می‌باری؟ اون روز باریدی و دردناک‌ترین صحنه‌ی زندگیم رقم خورد، امروز هم می‌خوای بباری؟ این سرنوشت، این‌ بار چی از این شکسته‌هام می‌خواد که تو رو فرستاده؟ نبار بارون! بارون نریز! به خدا وجودم یخ کرده. دلم سنگینه. نبضم صد برابرِ همیشه می‌زنه. بارون وقتی می‌باری هر قطره‌ت تیغ میشه، تیز و برنده به قلبم فرو میره.» جمعیت پشت‌سرم با هزار بدبختی از سنگلاخ‌ها عبور می‌کنن. به اون دره‌ی باریک و لعنتی می‌رسیم. ترس همه‌ی وجودم رو می‌گیره. نگاهی به پایین کوه می‌اندازم از دیدن دوباره‌ی این دره پاهام سست میشه. صدای هق‌هق جگرسوز خانم مهرانی روحم رو بی‌رمق می‌کنه. پاهای لرزونم رو جلو می‌برم. با دست اشاره‌ای به دره و اون قسمتی که ایستاده بودن می‌زنم و دیوونه‌وار ادامه میدم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    -‌ نگاه کنید. همین‌جا بود. بهراد یقه‌ی کیاشا رو گرفت، داد می‌زدم بس کنید، بیاید بریم؛ ولی هیچ‌کدومشون بهم اهمیتی نمی‌دادن. روحم می‌لرزید. به دلم بد اومده بود و اونا همچنان دعوا می‌کردن. از ترس و سرما لرزش‌های بدنم بیشتر شده بود. از صدای زوزه‌ی گرگا سست و بی‌اراده شده بودم. اونا دعوا رو تموم نمی‌کردن. صد بار داد زدم و التماس کردم؛ اما نشد. زوزه‌ی گرگا بیشتر شد. دست و دلم لرزیده بود. از ترس از جا پریدم. صداشون کردم. رفتم طرفشون...
    با درد روی صخره‌ها می‌افتم. دستم رو روی سرم می‌ذارم.
    - نگاه کنید دقیقاً اینجا وایستاده بودن، روی همین صخره. خیس‌ خیس بود. گل‌ولای از بالای کوه روش ریخته بود. منِ احمق نمی‌دونستم، حالیم نبود. خواستم جداشون کنم. به‌طرفشون حرکت کردم. زمین سُر بود. دستم رو که دراز کردم، پام لغزید. می‌خواستم جداشون کنم. فقط، فقط هلشون دادم.
    داد می‌زنم. فریاد می‌کشم. بابا جلوتر میاد. محکم دست‌هاش رو دورم حلقه می‌زنه. التهابم کمتر میشه.
    - همون قسمت رو ببینید. نوک دره، یه‌کم ازش فاصله داشتن؛ اما سنگینی من و سُربودن صخره تعادلشون رو به هم ریخت، عقب رفتن. گل زیر پای بهراد لیز بود، پاش رفت روی گل...
    صدای جیغ و گریه‌ی خانم مهرانی به اوج خودش می‌رسه. مکث می‌کنم. بارانا زجه می‌زنه. با درد و صدایی دورگه فریاد می‌زنم:
    - پاش لیز خورد. موقع افتادن به لباس کیاشا چنگ زد. زیر پای اون هم سست بود. هر دو به‌طرف دره کشیده شدن. کیاشا بهت‌زده بود. چشماش برای لحظه‌ای توی نگاهم گره خورد، همون لحظه‌ی آخر. بهم زل زده بود.
    چشم‌هام گشاد میشه.
    - ترس، نا‌امیدی، ناباروری، سردرگمی و حیرت توی نگاهش بیداد می‌کرد. دستم رو به‌طرفش بردم. گوشه لباسش رو گرفتم. دست بهراد به پاهاش چسبیده بود. تعادلم رو از دست دادم. دستش رو قبل از اینکه من هم به‌طرف دره کشیده بشم رها کرد. توی لحظه‌ی آخر نجاتم داد. لعنت به این زندگی! لعنت به تو کیاشا! چرا گذاشتی زنده بمونم؟ زنده موندنی که روزی هزار بار مردن بود. من هر بار از نو مردم. چرا نذاشتی همون موقع بمیرم؟ می‌خواستی تاوان احمق بودنم رو بگیری؟
    صدای فریادم روی دره اکو میشه و چند بار توی گوشم زنگ می‌زنه. تاوان احمق بودن! دست‌های کیانمهر به کمک بازوهای بابا میان. داد می‌کشم. به‌طرف دره میرم. فرهاد دست از تردید برمی‌داره و اون هم مانعی برای رسیدن به آرزوهام میشه.
    - اون شب صدای گرگ میومد. بوی خون به اینجا کشونده بودتشون. کیاشا زنده بود. همون اول نمرده بود؛ ولی...
    نفسم از یادآوریش می‌گیره. قلبم تیر می‌کشه. به سـ*ـینه‌م چنگ می‌زنم. بریده‌بریده و با آخرین رمق تکرار می‌کنم:
    - گرگا خوردنش.
    دیوانه‌وار می‌خندم. می‌خندم و قهقهه می‌زنم. اشک‌هام روی گونه‌هام می‌غلطه. سیلابی از درد روی قلبم چنبره می‌زنه. داد می‌زنم، فریاد می‌کشم، نعره می‌زنم. درد داره. زجر‌کش‌شدنت درد داره. کیاشا زنده‌بودنم درد داره. بارانا جلو میاد. به‌سختی تعادلش رو به دست میاره. لحظه‌ای با ترس به قدم‌هاش خیره میشم. فاصله رو کم می‌کنه. درست مقابلم می‌ایسته. دستش رو بالا میاره و ناگهان کشیده‌ی محکمی روی صورتم می‌نشونه.
    - بس کن. بس کن. نمی‌بینی مادرم به چه روزی افتاده؟ نمی‌بینی پدرت هر چند مدت یه بار قلبش رو می‌گیره؟ کوری و رنگِ پریده‌ی این آدما رو نمی‌بینی؟ جون چند نفر رو می‌خوای بگیری تا سیرمونی پیدا کنی؟ شدی آفت جون بقیه. ساکت بمیر. ساکت بمیر! چی می‌شد می‌مردی و همه رو راحت می‌کردی؟
    جمله‌ی آخرش رو با حرص فریاد می‌کشه. بی‌اراده از صلابت و حرص توی کلامش لال میشم. توان حرکت رو از دست میدم.
    - به‌جای این کولی‌بازیا فقط ما رو سالم از اینجا برگردون. به خداوندی خدا مادرم چیزیش بشه، نفت می‌ریزم روت خودم آتیشت می‌زنم.
    جیغ می‌کشه و لگد محکمی به پا و پهلوم می‌زنه.
    - عوضی!
    درد توی تنم می‌پیچه. حیرت می‌کنم از این بارانای پرقدرت متفاوت. چطور می‌تونه این‌قدر کوه باشه؟ این‌قدر باصلابت و باغیرت.
    تن دردمندم رو بلند می‌کنم. نگاه مصممش جون تازه و قدرت عجیبی به وجودم تزریق می‌کنه. جلو میرم. زیر بازوی خانم مهرانی رو می‌گیرم و قدم به جاده‌ی برگشت می‌ذاریم. خانم مهرانی رو به منزلش می‌رسونیم. زیر بازوش رو می‌گیرم و به‌طرف اتاقش می‌کشونم. بقیه دم در می‌ایستن و فقط من و بارانا همراهیش می‌کنیم. اگه این نگاه پرقدرت و محکم بارانا نبود، اگه این دختر نبود من الان چی به سرم می‌اومد؟ خودم رو ته دره می‌انداختم یا بدن سستم دوباره با دست‌های سه عزیزم به خونه برمی‌گشت؟ خانم مهرانی رو سر جاش دراز می‌کنیم. بارانا به‌سرعت لیوان آب‌قندی برای خانم مهرانی مهیا می‌کنه. کیاچهر با وسایل پزشکیش جلوی در ظاهر میشه.
    - بذارید من یه بار معاینه‌ش کنم.
    کیاچهر اینجا چی‌کار می‌کنه؟ کی باخبرش کرد؟ سرش رو بلند نکرد. حتی نگاهم هم نمی‌کنه. هر دو از اتاق بیرون می‌ریم. نگاه نگران بارانا به در بسته‌ی اتاق ثابت میشه. کلافه سرش رو تکون میده که ناگهان نگاهش به چهره‌م می‌افته. درد توی نگاهش بیداد می‌کنه. عین درد خودمه. از جنس بی‌تابی‌های منه. آستین کتم رو می‌گیره. با شدت من رو به‌طرف اتاقش می‌کشونه. در رو می‌بنده. خشم و غضب از نگاهش موج می‌زنه و به‌طرف کاسه‌ی چشم‌هام ریخته میشه. از این‌همه نفرت و شجاعت می‌لرزم. نفس‌هاش عمیق و پی‌درپی میشه. مقابلم می‌ایسته و خیره نگاهم می‌کنه. رگه‌های قرمز نگاهش بند بند وجودم رو سست می‌کنه.
    - همیشه دلم می‌خواست خودم با دوتا دستام خفه‌ت کنم. هر کاری کردم برای اینکه نابود بشی. از تموم هزینه‌های زندگیم زدم تا پول جور کنم و تو رو از بین ببرم. روزای زیادی برات نقشه کشیدم، آدمای بی‌شماری رو وارد این بازی کردم؛ همه و همه فقط برای یه چیز... که ذلتت رو ببینم. به زانو دراومدنت رو ببینم. ببینم که درد می‌کشی. از فرهاد کمک خواستم، از خانم معروفیتون، از اون پسره توی حسابداری، همه دست به دست هم دادیم؛ ولی همیشه توی لعنتی تیز و باهوش بودی. درست از جایی که می‌تونستیم به نتیجه برسیم جلومون قد علم می‌کردی و نقشه‌هامون رو به باد می‌دادی. راستی می‌دونستی خانم معروفی دخترخاله‌ی منه؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    بازوم رو با حرص فشار میده و محکم به‌سمت دیوار پشت‌سرم هلم میده.
    - لعنت به تو کیاراد! تو باعث شدی از خود آروم و ذات مهربونم فاصله بگیرم و بشم یه آدم پرحرص و عقده. آدمی که فقط یه هدف توی زندگیش داره، اون هم دیدن مرگ توئه. نه مرگ معمولی، زجرکش شدنت. می‌دونی ماجرا رو از کجا فهمیدم؟
    با دیدن نگاه حیرون منتظرم ادامه میده:
    - اون‌ شب فرهاد هم بعد مدتی تصمیمش عوض میشه و میاد دنبالتون؛ اما وقتی می‌رسه که تو با ترس داشتی می‌دوییدی. پشت‌سرت میاد. متوجهش شدی و همه‌چیز رو براش تعریف کردی؛ اما وقتی رسیدی خونه...
    بغض توی گلوم چنبره زده؛
    اما سکوت نمی‌کنم. بارانا باید واقعیت رو بدونه. دنباله‌ی حرفش رو می‌گیرم:
    - ترسیده بودم؛ از وحشت، از نگرانی، از خشم بابا. به فرهاد گفتم چیزی نگه. گفتم فقط بگیم اون دوتا توی دره افتادن. بابا اون زمان از چیزی خبر نداشت؛ اما...‌ اما نمی‌دونم، چطور گفت همه‌چیز رو می‌دونه؟ راستی من چرا زودتر به این قضیه فکر نکردم؟ بابا امشب به مامانت گفت همه‌چیز رو می‌دونسته؛ اما چطور؟
    پوزخند بلندی می‌زنه و دستش رو روی پیشونیش می‌کشه.
    - احمقی واقعاً یا نمی‌دونی؟ بابات شک کرده بود. از حالت، از رفتارت. چه می‌دونم...‌ ولی هرچی که بود بعدش فرهاد رو به حرف می‌گیره. بابات از همون زمان فهمید تو چی‌کار کردی. به خاطر همین هم دهن فرهاد بدبخت و بی‌پول اون زمان رو با پول بست تا کسی بویی نبره اما...
    اشک‌هاش روی گونه‌هاش می‌ریزه. گونه‌های گل‌انداخته‌ش من رو می‌ترسونه. عصبیه و صداش دورگه شده.
    - به فرهاد گفت حق نداره به کسی بگه. فرهاد هم می‌گفت چون محتاج پول بودم پیشنهادش رو قبول کردم. پول رو گرفت و تا مدت‌ها حرف نزد؛ اما آخرش وجدانش درد گرفت و نتونست نگه. اومد و همه‌چیز رو برای بابام تعریف کرد. بابام اون‌شب اومد سراغ بابات؛ ولی بعدش اون اتفاق افتاد. بابات بابام رو زنده نذاشت نه؛ ولی امشب مامانم قسمم داد. انتقام از تو، هرگز برام عزیزتر از این تنها داراییم نیست. تو هم که اصلاً آدم نیستی کیاراد. آسیبی به مادرم برسه همین‌جا چالت می‌کنم، وسط همین اتاق.
    دهنم از بهت و حیرت باز مونده. قلبم با هر جمله‌ش تیر می‌کشه و نفس‌های نامنظمم تنها صدای این سکوت میشه. «این بارانا کیه که جلوی منه؟ من چه کردم با این دختر؟ من و پدرم چه کردیم با این خونواده؟» بارانا به‌طرف پنجره میره. هنوز از خشم نفس‌نفس می‌زنه. ذره‌ای از التهاب درونش کم نشده. بغض ته نگاه دخترونه‌ش سنگینی می‌کنه. به یکباره از خود بی‌خود میشه. با گام‌هایی بلند به من می‌رسه. اولین کشیده رو به گوشم می‌زنه. دومی رو با پشت دستش تکرار می‌کنه. گونه‌هام از آتش خشمش می‌سوزه؛ اما آروم نمی‌گیره. با دست‌هاش به سـ*ـینه‌م مشت می‌زنه.
    - تو باید بمیری! تو نباید الان زنده باشی. اصلا ًمن چی دارم میگم؟ تو که گناهی نداشتی. من تا الان داشتم انتقام بی‌گناهیت رو می‌گرفتم! نه تو گناهکار بودی. آره؟ تو می‌دونستی اونا کنار دره وایستادن؛ پس چرا هلشون دادی قاتل؟ می‌دونی چرا توی همه‌ی نامه‌ها برات نوشتم «قسم به بارانی که در آن شب می‌بارید»؟
    منتظر جوابم نمی‌مونه. دیوونه‌وار لبخند می‌زنه و با حرص ادامه میده:
    - چون فرهاد می‌گفت از بارون و روزای بارونی به‌شدت ترسیدی و نسبت بهشون تا مدت‌ها واکنش عصبی نشون می‌دادی. می‌خواستم زجر بکشی. اون رو رمز بینمون کردم. خنگ نبودم. فقط خواستم قاتلت رو بشناسی اما...
    ناگهان خشمش به بغض و گریه تبدیل میشه. از دردی که بهش دادم لبریز و بی‌تاب میشه. دست‌هاش از سـ*ـینه‌م می‌افته. ناگهان سرش رو روی سـ*ـینه‌م می‌ذاره. چشم‌هام گرد میشه. دست‌هام بی‌حرکت کنارم خشک میشه. درد دوباره‌ای به دلم چنگ می‌زنه. برای چی سرش رو روی سـ*ـینه‌م گذاشته و گریه می‌کنه؟ من این حالت رو می‌شناسم. آره، گاهی آدم‌ها از شدت دردی که بهشون وارد می‌کنی و کاری که در مقابلت نمی‌تونن انجام بدن، دوباره به خودت پناه میارن؛ به خود درد. بارانا به خود من پناه آورده، منِ منبع درد‌هاش، من باعث تموم دردها. بی‌اراده دستم رو بالا میارم. روی روسری بهم ریخته‌ش می‌ذارم.
    - من رو ببخش بارانا. حلالم کن. درد دارم. وجودم سوخته بارانا. من نمی‌خواستم این اتفاقات بیفته. سال‌هاست دارم زجر می‌کشم. به خدا که روزی هزار بار مردم و زنده شدم. تو چه می‌دونی درد چیه بارانا؟ تو چه می‌دونی داغی که توی سـ*ـینه‌ی منه چقدر از داغ تو سهمگین‌تره؟ ببخش من رو. من به عمد کاری نکردم. ببخش پدرم رو. به خدا بابام کاری نکرده. به جون هرکی بخوای قسم می‌خورم. برای اثبات این حرف هر کاری می‌کنم.
    اشک‌هاش پیراهن مردونه‌ی سفیدم رو خیس می‌کنه. سرم رو پایین میارم. چشم‌هام رو می‌بندم. ازم فاصله می‌گیره. چشم‌هام رو بستم تا شرم توی نگاهش رو نبینم. «بارانای من هیچ‌وقت به مردی نزدیک نشده بود، من چه کردم که از بی‌پناهی، من منبع درد‌هاش رو انتخاب کرد؟»
    - بارانا، برای چی اون کارگر رو کشتی؟
    - چی؟
    رنگش پریده، نبضش تند‌تند می‌زنه و حسش می‌کنم.
    - راستش رو بگو. بذار همین‌جا بتونیم کار رو تو دست بگیریم. پرونده هنوز بسته نشده. هرآن ممکنه خود پلیس بفهمه و اون‌وقت دیگه نمیشه کاریش کرد. برای نابودی من روش خیلی کثیفی رو انتخاب کردی، حتی از پنهون‌کاری ما هم بدتر.
    ناباورانه نگاهم می‌کنه، عقب میره و بی‌اراده می‌خنده، چشم‌های درشت‌شده‌ش رو به نگاهم می‌دوزه و سرش رو تکون میده.
    - تو...‌ تو الان هم می‌خوای حق رو نا‌حق کنی؟ می‌خوای نذاری پلیس قاتل رو بگیره؟
    بد برداشت کرده. نباید این‌طوری فکر می‌کرد! من منظورم این نبود.
    - نه؛ اما اگه کار تو باشه، من به گردن می‌گیرم.
    یه قدم به‌سمتم برمی‌داره، نگاهش رو با تردید توی چشم‌هام می‌گردونه.
    - تو گردن می‌گیری؟
    تردیدی توی دلم نیست. من گناهکارم و چیزی برایی من عوض نشده، این زندگی حداقل برای من چیزی نداشته که اسیر دنیاش باشم.
    - آره شک نکن.
    سرش رو با تعجب تکون میده. دست‌هاش رو با استرس توی هم گره می‌زنه.
    - خیله‌خب، پس کار منه.
    با تعجبی گنگ نگاهش می‌کنم و دست‌هام رو توی جیب شلوارم فرو می‌برم. یه چیزی این وسط درست نیست. یعنی واقعاً بارانا به‌خاطر انتقام از ما جون یه بی‌گـ ـناه رو گرفته؟
    - چرا باید کار تو باشه؟ انگیزه‌ت چی بوده؟
    - من هنوز هم از تو بدم میاد، هنوز هم ازت متنفرم؛ اما اما من نمی‌تونم بد باشم لعنتی! من نمی‌تونم مثل تو پست‌فطرت باشم، رذل باشم. تو بی‌خاصیتی؛ پس اگه راست میگی، اگه هنوز هم شرف داری خودت رو به دادگاه معرفی کن.
    دست و پاش می‌لرزه، نفس منقطع شده و اشک‌هاش مثل بارون روی گونه‌هاش فرو می‌ریزه.
    - برو به همه بگو چی‌کار کردی، مامانم بخشیدتت؛ چون دلش بزرگه؛ چون تو رو تابه‌حال جای بهراد می‌دید. به خدا توانش رو نداره تو رو هم مرده ببینه. دلش دریاست؛ اما من نه، من اینا حالیم نیست. دلم با تو صاف نمیشه مگه روزی که عدالت بگه تو بی‌گـ ـناه بودی، عدالت بگه بابات اون شب ترمز ماشین بابام رو دست‌کاری نکرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    دستی بین موهام می‌کشم. دارم دیوونه میشم. «کی این چیزها رو بهش گفته؟ این چرندیات از کجا به ذهنش رسیده؟» صدام بی‌اراده بالا میره، وجودم گر گرفته.
    - ببین هرچی می‌خوای به من بگو، چشم قبوله. اصلاً هر کاری که تو بگی می‌کنم. میرم دادگاه و به همه میگم تا همون عدالت برامون تصمیم بگیره اما...‌ اما...
    دکمه‌ی بالای پراهنم رو باز می‌کنم، دارم خفه میشم، گر گرفتم.
    - اما بابام مقصر نیست. اینکه اون‌ شب چه بلایی سر بابات اومده تقصیر بابای من نیست. به خداوندی خدا بابای من دلش رو نداره حتی آخ گفتن یه آدم رو ببینه. این کار محاله ازش بربیاد، هرکی بوده و هر دلیلی که برای کارش داشته بابای من نبوده. اصلاً از کجا معلوم قصدش این نبوده بابای من رو گناهکار جلوه بده، ها؟
    عصبی به‌طرفم پا تند می‌کنه، دو دستش رو با قدرت تخت سـ*ـینه‌م می‌کوبه و جیغ می‌کشه:
    - خفه شو خفه شو. دروغ میگی. تو یه دروغگوی قاتلی. بابای من دشمن نداشت. اون بابای تو بود که بعد از اینکه فهمید بابام می‌دونه تو قاتلی، از ترس جونت ترمز ماشینش رو دست‌کاری کرد. اون بابای تو بود که جوری ماجرا رو تموم کرد که همه فکر کنن فقط یه سکته بوده.
    نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم. «حق تهمت‌زدن به بابام رو نداری! بابای من قاتل نیست.» دستم از شدت عصبانیت مشت شده، فکم روی هم چفت شده. با صدایی که سعی توی کنترل کردنش دارم، دندون‌هام رو به هم می‌سابم و می‌غرم:
    - همه‌ش دروغه بارانا، همه‌ش دروغه. دِ لعنتی اینا دروغه، دارن بازیمون میدن. به خدا دستای قوی‌تری توی کاره، اینا هیچ‌کدوم اتفاقی نیست. شاید یکی بوده که با پدرای هردومون مشکل داشته و این‌طوری خواسته انتقام بگیره. چرا درست فکر نمی‌کنی؟ چرا مغزت رو به کار نمیندازی؟
    عقب‌عقب میره و به دیوار می‌چسبه، صورت خیس از اشکش رو با دست پاک می‌کنه و قاطعانه به چشم‌هام زل می‌زنه.
    - باشه، باشه ثابت کن. ثابت کن که راست میگی و به قول خودت دستای پشت پرده‌ای توی کاره. ثابت کن که پای حرفت می‌مونی، ثابت کن که...
    حرفش رو می‌فهمم، نیازی به گفتن نیست.
    - ثابت می‌کنم که بابام قاتل نیست؛ اما تا اون روز صبر کن. قول شرف میدم بعدش خودم رو به مراجع قضایی معرفی کنم و قضاوت د مورد مرگ بهراد و...
    مکث می‌کنم و سرم رو با درد تکون میدم. محکمم؛ اما چیزی توی درونم می‌لرزه، می‌شکنه. هنوز یادآوری اون روزها برام درده، خود عذابه.
    - به دادگاه می‌سپارم. مَردم و امروز مردونه بهت قول میدم. زنونه پای حرفت بایست و منتظر باش تا دست‌های پشت پرده رو، رو کنم.
    حالش بهتر شده. رگه‌های اطمینان و تردید رو با هم توی نگاه سؤالیش می‌خونم. گمونم بهم اعتماد می‌کنه، حتی شده برای امتحان.
    - باشه زنونه قول میدم، مردونه پای حرفت بایست.
    ***
    - نگین؟
    - جانم مرد مظلوم!
    جان؟ باز من شدم مظلوم؟ از صبح که فهمید بابا بهم میگه پسرک مظلوم من، حالا هی این تیکه رو حواله‌ی من بیچاره می‌کنه. اخمی نمایشی به نگاهش می‌پاشم و از گوشه‌ی چشم، نیم‌رخش رو زیر نظر می‌گیرم.
    - حواست به حقوق آخر ماهت باشه بانو نگین!
    بی‌پروا به‌
    طرفم برمی‌گرده، لبخند عمیقی به نگاهم می‌پاشه. چشم‌هاش رو برام تیز می‌کنه و جواب میده:
    - می‌تونی ندی!
    جا می‌خورم و بلند می‌خندم، این دختر عجیب بی‌پروا و بی‌ریاست. دستم رو دور فرمون محکم می‌کنم.
    - نگین مطمئنی قتل محمد کار دارودسته‌ی بارانا نبوده؟
    جدّی میشه، عینکش رو روی صورتش جا‌به‌جا می‌کنه. سرش رو به‌طرفم برمی‌گردونه و جواب میده:
    - بعید می‌دونم، معروفی که فقط کارش دست‌کاری نقشه‌ها بود. بیشتر از اون هم در توانش نبود، مطمئنم. ترسو‌تر از این حرفاست. پخ کنی وا میره. بارانا هم جز همین سامان و معروفی کسی رو نداشت که اگه داشت مراقبایی که براش گذاشتیم می‌فهمیدن.
    سرم رو به‌طرفش برمی‌گردونم.
    - پس پای یه نفر دیگه باید این وسط باشه که از چشممون دور مونده مثل...
    - دقیقاً و این همون آدمیه که تیکه‌ی گمشده‌ی پازل ماست.
    یه دستم کنار شیشه‌ی ماشین تکیه میدم. کت سیاهم توی آفتاب، گرما رو به خودش جذب می‌کنه.
    - پشت این ماجرا هر کی که هست خواسته بنیادمون رو از بین ببره. کاش از اول بیشتر نشونه‌ها رو جدی می‌گرفتیم! شاید اون‌وقت کار به مرگ دو آدم نمی‌کشید! اینا هرکسی که هستن تو قاموسشون چیزی به نام مرام و انسانیت نیست، پلید‌تر از این حرفان. دو نفر رو کشتن تا...
    بین حرفم می‌پره و سریع جواب میده:
    - تا به کل منهدمتون کنن و چرا؟
    سرش رو به‌طرفم برمی‌گردونه. امروز مانتوی سوسنی خوش‌رنگی تنشه. البته من که از این رنگ‌ها سر درنمیارم، خودش بهم گفت!
    - نمی‌دونم. واقعاً نمی‌دونم چرا و هدفشون چیه. خیلی آروم و ظریف دارن کاراشون رو پیش می‌برن.
    شال سفیدش رو روی شونه‌ش می‌اندازه و نگاهم می‌کنه. عادت داره وقت حرف زدن به چهره‌ی طرف صحبتش نگاه کنه.
    - می‌دونی با بررسیایی که این مدت کردم احساس می‌کنم اونا از کارای بارانا باخبر بودن و شاید تماوم این مدت صبر کردن تا ببینن بارانا کار رو به کجا می‌رسونه.
    - یا شاید هم می‌خواستن کار رو یه جوری جلوه بدن که انگار کار بارانا بوده! آخرین بار خودش گفت دلیل ترس ناگهانی و اون واکنش عجیبش فقط عکس‌العمل ما نبوده. از وقتی فهمیده اتفاقات مشکوک و به مراتب بدتری داره توی شرکت میفته به قول معروف پاهاش سست شده و از ترس اینکه این قتلا هم بیفته گردنشون باهم مشورت کردن و کنار کشیدن.
    برای لحظه‌ای می‌خنده و نیم‌رخم رو زیر نظر می‌گیره. موهای خرمایی خوش‌حالتش زیر نور آفتاب طلایی شده و جلوه‌ی زیبایی به صورت گندم‌گونش داده.
    - ترسیدن و سعی کردن مستقیم باهات مقابله کنن.
    سر چهارراه راهنما می‌زنم و می‌پیچم.
    -‌ آره، برای همین هم اون نمایش رو راه انداختن؛ ولی ضربه‌شون کاری بود نگین.
    - برای تو که خیلی بهتر شد. حداقل الان دیگه سبکی. خداییش اون‌همه تلاش کردن و آخرش اون‌طوری بند رو آب دادن خیلی جالب بود. حقیقتش کلی خندیدم؛ ولی درکل آرامشی رو که الان توی رفتارت می‌بینم حتی زمان دانشجوییمون هم که دغدغه‌ای نداشتیم ندیده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    بلند می‌خندم. یادش به‌خیر! چه زود گذشت. همین چند وقت پیش بود که...
    - یادته نگین؟ اولین روزی که سر کلاس دیدمت.
    همچنان می‌خندم که صورتش رو کج می‌کنه و چشم‌غره‌ای به نگاهم می‌پاشه.
    - خیلی هم طبیعی بود. فقط یه‌کم استرس گرفته بودم، همین!
    دست‌هام رو دور فرمون قفل می‌کنم و از گوشه‌ی چشم ابرویی براش بالا می‌اندازم. با دیدن قیافه‌م می‌خنده و سرش رو پایین می‌اندازه.
    - بله خانم! فقط استرس گرفته بودی. بگو روز اولی کلاسم رو بلد نبودم اشتباهی اومدم سر کلاستون نشستم، چرا استرس؟
    - وای بعد‌ها که با این استاد کلاس برداشتم هم همه‌ش یادم میفتاد می‌خندیدم.
    چه زود عمرمون گذشت و به سی سال رسیدیم. نگین هم باید هم‌سنم باشه.
    - نگین تو چند سالته؟
    - ۲۹، چطور؟
    دستم رو به شیشه‌ی ماشین تکیه میدم.
    - فکر می‌کردم هم‌سن باشیم!
    - مگه تو چند سالت شده؟
    لبخندی به نگاه مشتاقش می‌پاشم و به جلو خیره میشم.
    - ۳۱؛ ولی خب امسال کسی یادش نبود کی تولدم بود و کی گذشت.
    - عه پس چطور هم‌ترمی بودیم؟
    یعنی واقعاً نمی‌دونه؟ دستم رو بی‌هدف روی دنده می‌کشم.
    - چون شما یه سال زودتر اومدی دانشگاه، من یه سال پشت کنکور مونده بودم.
    - چه تنبل!
    از صراحتش جا می‌خورم. می‌خنده و روش رو برمی‌گردونه. از وقتی خانم مهرانی حلالم کرد کمرم صاف شده. نفس‌هام راحت‌تر بالا میاد. وجودم آرامش پیدا کرده و حالا بودن نگین...
    -‌ چرا با تو آرومم؟
    سؤال ناگهانیم سرش رو برمی‌گردونه، به فکر فرو میره و سرش رو پایین می‌اندازه.
    - چون تو هیچ‌وقت من رو ندیدی.
    کلامش منظور داره. راست میگه. من غرق بودم، غرق آدمی که ذره‌ای براش وجودم مهم نبود. من هیچ‌وقت نگین رو ندیدم. نتونستم که ببینم. نمی‌دونم چرا؛ اما هنوز هم نفهمیدم ماندانا چرا رفت. اما آدمِ رفته برای من تمومه. به روی خودم نمیارم چی شنیدم. من الان آماده‌ی پذیرش هیچ‌کسی توی زندگیم نیستم. ماشین رو جلوی خونه‌ش پارک می‌کنم. اگه همون‌طوری که حدس زده باشم این مرد چیزی بدونه، کار خیلی خوب پیش میره. به‌طرف در میرم. زنگ رو به صدا درمیارم. از دیدنم جوری می‌ترسه و جا می‌خوره که چیزی نمیشه گفت جز اینکه حدسم درست بوده. به نگین گفتم به‌هیچ‌عنوان از ماشین پیاده نشه. مردک هنوز ترسیده و حیرون نگاهم می‌کنه. با یه بغـ*ـل‌ پا در رو محکم باز می‌کنم. می‌لرزه و عقب‌عقب میره. با دیدنش نفرت کل وجودم رو می‌گیره، شعله‌های آتیش توی وجودم زبونه می‌کشه. حیوون قاتل باعث تمام بدبختی‌های این روزهای ما بوده. نزدیک بود سر کیانمهرم بالای دار بره؛ اما باید بفهمم چرا و کار کی بوده. هر کیه باید از ریشه نابود بشه، از ریشه بخشکه. کنترلم از دستم رفته، نفس‌هام نامنظم می‌زنه.به خدا همه‌تون رو نابود می‌کنم. دستم مشت میشه. به‌طرفش حرکت می‌کنم. می‌ترسه و عقب‌عقب میره. راه کم میاره. به دیوار تکیه می‌زنه. بی‌طاقتم و از خشم لبریز، وجودم می‌سوزه از اون آدمی که کمر نابودی خونواده‌ی من بسته. به مشتم بالا میره. با شدت توی صورتش فرود میارم. خون از دماغش فواره می‌زنه. با لگد به شکمش می‌زنم. از نفس می‌افته و روی زمین می‌شینه. لگد محکمی حواله‌ی پاش می‌کنم. این جماعت بویی از مردونگی نبردن، بویی از شرف و انسانیت نداشتن که اگه داشتن انسانی رو از بین نمی‌بردن، رحم به کار این علمک‌های انسان‌نماها نمیاد، زیادیه. یقه‌ش رو می‌گیرم و از زمین بلندش می‌کنم. چشم‌های وحشت‌کرده‌ش روی صورتم خیره میشه، می‌دونم ترسیده، ۱۰۰درصد دلیل این‌همه ترسش اینه که حدسم درسته و می‌دونه چه خیانتی در حق من کرده.
    - راستش رو بگو مردک.
    زیر دست‌هام تقلا می‌کنه. نفس‌هاش نامنظم و بلند‌بلند می‌زنه. چشم‌هاش از ترس می‌لرزه.
    - به خدا من هیچی نمی‌دونم آقا.
    پوزخندی به نگاه ترسیده‌ش می‌زنم. رنگش پریده و مشتم گوشه‌ی لبش رو پاره کرده؛ اما هنوزم نمی‌خواد حرف بزنه، هنوز هم زبونش برای اعتراف نگشته. من می‌دونم تو اون روز اصغر رو با خودت بردی. اصغر بعد اینکه با تو رفت دیگه برنگشت.
    - به خدا نمی‌دونم آقا.
    - که نمی‌دونی؟ خفه شو! بس کن این‌قدر دروغ نگو. راستش رو بگو. تو خوب می‌دونی ماجرا چی بوده. جز تو کسی نبود که این‌قدر به اصغر نزدیک باشه.
    می‌ترسه؛ اما بروز نمیده. صندلی کنارش رو برمی‌دارم و محکم به دیوار می‌کوبم. از ترس می‌لرزه و کناری می‌ایسته. نمی‌خوام به خودش آسیبی برسه.
    - حرف بزن لعنتی! حرف بزن وگرنه این‌دفعه این صندلی رو روی سرت خرد می‌کنم.
    - من... من چی بگم آقا؟
    به تته‌پته افتاده. حق داره، این صورت قرمز و خشمگینم جایی برای شجاعت باقی نمی‌ذاره.
    - من می‌دونم قاتل تویی. اگه همین‌جا اعتراف کنی شاید بتونم کمکت کنم؛ ولی وای به حال اینکه پلیس بفهمه! دیگه جایی برای برگشتت باقی نمی‌مونه.
    مشت محکمی حواله‌ی صورتش می‌کنم، برق از سرش می‌پره، جثه‌ی ریزش در مقابل هیکل چهارشونه‌ی من هیچی نیست.
    - نمی‌دونم... نمی‌دونم...
    نه این راه جواب نمیده. آروم ازش فاصله می‌گیرم، چند قدم به عقب برمی‌دارم. با ترس نگاهم می‌کنه. به چشم‌هاش خیره میشم. دنیا جای معامله‌کننده و معامله‌گر‌هاست. این وسط همیشه کسی پیروز میشه که خوب بدونه میخش رو کی و کجا بکوبه.
    - یه فرصت می‌خوام بهت بدم. بیا یه معامله باهم بکنیم. تو اسم اون فردی که دستور قتل اصغر رو داد بهم بگو و من هم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا