- عضویت
- 2017/02/06
- ارسالی ها
- 1,543
- امتیاز واکنش
- 22,715
- امتیاز
- 861
- دستم پره. تابهحال اگه صبر کردم برای گیر انداختن همهتون بود؛ وگرنه فکر کردی بیخود و بیجهت اینهمه صبوری به خرج دادم و قیافه و دروغای هرروزهت رو تحمل کردم؟ نه نه. شاید هم بشه گفت کیف میکردم. آخه خبر نداری من یه رگ دیوونگی هم توی وجودمه که کیف میکنه از موشوگربهبازی.
چشمهام رو ریز میکنم و به جلو خم میشم. رگههای آتیشی نگاهم به حداکثر خودش میرسه و متورم شدن رگهای گلوم رو حس میکنم. غیرتم باد کرده. پاهاش توان تحمل وزنش رو نداره. روی تک صندلی انباری میشینه. از ترس به پشتی صندلی تکیه میده و چشمهاش رو میبنده، با حرصی بیشتر میغرم:
- رذل کثیف، چند گرفتی برای نابود کردن من؟ چقدر بهت پیشنهاد دادن که از شرافتت گذشتی؟ فقط تنها مشکلی که شماها داشتید میدونی چی بود؟ اینکه چندتا بچه که مال این حرفا نیستید، کار رو به دست گرفتید. رئیست رو میشناسم، جوری به صلابه میکشمتون که باهم روزی صد بار آرزوی مرگ کنید. از مادر نزاییده کسی که بخواد برای کیاراد پاپوش بدوزه! ولی من عادت ندارم برای کارای پیشپاافتاده پلیس خبر کنم. تکتکتون رو خودم جوری به صلابه میکشم که خواب پلیس دیدن براتون رؤیایی شیرین بشه. برای همکارات هم مهمونیای خوبی ترتیب دادم.
درشتی عرق رو روی شقیقهش حس میکنم و جلوی نگاه خیسش از صندلی فاصله میگیرم، کمرم رو صاف و شروع به قدم زدن میکنم.
- کمر بستین به نابودی من؟ لامصب هیزم تری که بهت فروختم کو؟ نشونش بده تا بدونم چیکار کردم که گروه و دسته شدین برای بردن آبروی من؟
صدای گریههاش عصبیم میکنه، محکم به دستهی آهنی صندلیش میکوبم.
- خفه شو بیوجود! ببر صدات رو تا خودم خفهت نکردم.
میلرزه و هقهقش شدت میگیره، گریههاش عصبیترم میکنه، فریاد میزنم:
- گفتم خفه شو.
لگد محکمی به صندلیش میزنم که باهم روی زمین پرت میشن. بهتزده هقهقش توی گلو خفه میشه. بیش از حد از من ترسیده و این یعنی چیزی بیشتر از حد معمول میدونه؛ ولی روی چه حسابی؟
- میخوای با من چیکار کنی؟
نطقش باز شد، تازه یادش افتاده زبونی هم برای حرف زدن داره.
- دوتا چیز ازت میخوام، جواب دادی که هیچ، جواب ندادی بلایی بدتر از اونی که میخوام سرت بیارم میبینی.
میترسه؛ اما از تکوتا نمیافته. روی زمین درست مینشینه و با وقاحت جیغ میکشه:
- غلط میکنی!
دود از کلهم بلند میشه. بهطرفش میرم، دستم رو مشت میکنم و بالا میبرم. چشمهاش رو میبنده و منتظر و ترسیده نفس کشیدن یادش میره. مشتم شل میشه. احمق ترسو! من آدم زدن نیستم، عمل میکنم.
- بدبخت بیچاره، تو که جرئت پای حرفت ایستادن رو نداری، بیجا میکنی حرف مفت میزنی.
بیشتر از حد تصورم ترسیده، مشتم رو پایین میارم و از جا بلند میشم. قصد بلندشدن میکنه و دستش رو روی زمین میذاره. توی یه حرکت پام رو روی دستش میذارم، از درد سرش رو بالا میاره. زهرخند دنبالهداری رو به نگاه خشمگین و ترسیدهش میریزم.
- زنده از اینجا بیرون نمیری مگه اینکه بگی چرا؟ هدفتون چی بوده و برای چی دست به این کار زدید؟ تعدادتون چند نفره؟
سکوت میکنه، با پاشنهی پا روی دستش فشار میارم. جیغ بلندی میکشه و صداش اکووار از مرز سالن و گوشهام عبور میکنه، با حرص دندونهای رو روی هم میسابم:
- خفه شو بنال ببینم کی پشت این ماجراست. اگه اعتراف کنی سالم از این در بیرون میری؛ اما وای به حالت اگه نگی یا دروغی از دهنت بیرون بیاد.
سکوت میکنم. گریهش شدت میگیره.
- ولم کن! تو رو خدا لعنتی ولم کن!
- حرف بزن.
هیستریک و عصبی جیغ میکشه:
- ولم کن عوضی. بذار برم.
فریاد محکمی میکشم که ستونهای انبار به لرزه در میاد:
- حرف بزن تا همینجا نکشتمت.
- بذار برم، مامانم منتظرمه.
از عصابنیت کنترلم رو از دست میدم. صدای تقی زیر کفشهای و جیغ گوشخراشش سرم رو به پایین میکشه. جیغ میزنه و با شل شدن پام دستش رو برمیداره و با گریه و نگاهش میکنه. حدسم درست بود. لعنتی انگشتش شکسته. از درد به خودش میپیچه. داد میکشم:
- بگو.
- عوضی قاتل رذل! آدمکش! چرا نمیمیری تا همه راحت بشن؟ زندهای که ما رو به دردسر انداختی. اگه تو زنده نبودی اون بارانای بیچاره مجبور نمیشد خودش ازت انتقام بگیره.
از صدای جیغش پشتم تیر میکشه. نگاهش عجیبه، یعنی میدونه؟ اما چطور ممکنه؟ امکان نداره! گفت بارانا؟ بارانا پشت این ماجراست؟ پس درست حدس زده بودیم. درست فهمیده بودیم. شک نداشتم کار خودشه. آره! عصبی دستم رو با خشم بین موهام فرو میبرم و چنگ میزنم. بارانا چطور فهمیده؟ فقط میتونه کار یه نفر باشه، فرهاد! سرم تیر میکشه. چشمهام سیاهی میره. یعنی بارانا همهچیز رو میدونست؟ همهچیز رو...
صدای قدمی رو پشتسرم میشنوم. سریع برمیگردم.
- آخ!
صدای فریاد بلندم توی سالنی که امروز شاهد همهی ماجراها بود میپیچه. دستم رو به چاقوی فرو رفته توی شکمم میکشم. چنان غرق بارانا بودم که یادم رفت حواسم به اطراف باشه. رودست خوردی کیاراد! نگاهش رنگ خون گرفته و احمدی، چاقو رو فشار میده. دستش رو میگیرم. آدم نمک به حروم همیشه نمک به حرومه! نگاهش رنگ رذالت میده. فشارش بیشتر میشه و درد توی پهلوم میپیچه. چاقو رو حرکت میده و تیغ تیزش، شکمم رو پارهتر میکنه. دونههای درشت عرق از پیشونیم میریزه، چشمهای بیحیاش با لـ*ـذت به این تلاشم نگاه میکنه و دندونهای زرد کریهش رو به هم میسابه. فشار دستش و هر بار دردی که به جونم میپیچه، قدرتم رو تحلیل میبره. امروز پایان منه؟ بیرمق میشم و فشار دستش بیشتر میشه، میخواد دورانی بین عضلههای شکمم چاقو رو به حرکت دربیاره. با آخرین جونی که توی تنم مونده دستش رو نگه میدارم.
- چرا؟
به درد جون گرفته توی صورتم نگاه میکنه.
- چون لایق مرگی.
عضلههای قوی و عرق روی پیشونیش، نشون از حریفی قدر داره و من تحلیلرفتهی این روزها رو قدرتی برای تحمل نیست. شاید باید رها کنم دستی رو که قصد دریدن شکمم رو داره! رها کنم تا رها بشم از اینهمه عذاب؟ چه انتخاب سختیه نه؟ نه کنار میره و نه دست از کار میکشه. شاید منتظره تا خودم تصمیم بگیرم! چشمهام رو میبندم! اما ناگهان صدای فریادی به گوشم میپیچه با استرس چشمهام رو باز میکنم. قاتلم افتاده و اما...
«خدایا کیاشا اینجاست؟ من مردم؟ خوابه یا رؤیاست؟ خدایا اگه خوابه پس چرا قاتلم روی زمین افتاده و چماغ، رنگ خون گرفته توی دستهای کیاشا؟ اگه خواب نیست پس چرا نگاه زمردینش توی چشمهام نقش بسته؟ تصویرش جون داره، تازهست، کیاشاست! کیاشا برادرم!»
چشمهام رو ریز میکنم و به جلو خم میشم. رگههای آتیشی نگاهم به حداکثر خودش میرسه و متورم شدن رگهای گلوم رو حس میکنم. غیرتم باد کرده. پاهاش توان تحمل وزنش رو نداره. روی تک صندلی انباری میشینه. از ترس به پشتی صندلی تکیه میده و چشمهاش رو میبنده، با حرصی بیشتر میغرم:
- رذل کثیف، چند گرفتی برای نابود کردن من؟ چقدر بهت پیشنهاد دادن که از شرافتت گذشتی؟ فقط تنها مشکلی که شماها داشتید میدونی چی بود؟ اینکه چندتا بچه که مال این حرفا نیستید، کار رو به دست گرفتید. رئیست رو میشناسم، جوری به صلابه میکشمتون که باهم روزی صد بار آرزوی مرگ کنید. از مادر نزاییده کسی که بخواد برای کیاراد پاپوش بدوزه! ولی من عادت ندارم برای کارای پیشپاافتاده پلیس خبر کنم. تکتکتون رو خودم جوری به صلابه میکشم که خواب پلیس دیدن براتون رؤیایی شیرین بشه. برای همکارات هم مهمونیای خوبی ترتیب دادم.
درشتی عرق رو روی شقیقهش حس میکنم و جلوی نگاه خیسش از صندلی فاصله میگیرم، کمرم رو صاف و شروع به قدم زدن میکنم.
- کمر بستین به نابودی من؟ لامصب هیزم تری که بهت فروختم کو؟ نشونش بده تا بدونم چیکار کردم که گروه و دسته شدین برای بردن آبروی من؟
صدای گریههاش عصبیم میکنه، محکم به دستهی آهنی صندلیش میکوبم.
- خفه شو بیوجود! ببر صدات رو تا خودم خفهت نکردم.
میلرزه و هقهقش شدت میگیره، گریههاش عصبیترم میکنه، فریاد میزنم:
- گفتم خفه شو.
لگد محکمی به صندلیش میزنم که باهم روی زمین پرت میشن. بهتزده هقهقش توی گلو خفه میشه. بیش از حد از من ترسیده و این یعنی چیزی بیشتر از حد معمول میدونه؛ ولی روی چه حسابی؟
- میخوای با من چیکار کنی؟
نطقش باز شد، تازه یادش افتاده زبونی هم برای حرف زدن داره.
- دوتا چیز ازت میخوام، جواب دادی که هیچ، جواب ندادی بلایی بدتر از اونی که میخوام سرت بیارم میبینی.
میترسه؛ اما از تکوتا نمیافته. روی زمین درست مینشینه و با وقاحت جیغ میکشه:
- غلط میکنی!
دود از کلهم بلند میشه. بهطرفش میرم، دستم رو مشت میکنم و بالا میبرم. چشمهاش رو میبنده و منتظر و ترسیده نفس کشیدن یادش میره. مشتم شل میشه. احمق ترسو! من آدم زدن نیستم، عمل میکنم.
- بدبخت بیچاره، تو که جرئت پای حرفت ایستادن رو نداری، بیجا میکنی حرف مفت میزنی.
بیشتر از حد تصورم ترسیده، مشتم رو پایین میارم و از جا بلند میشم. قصد بلندشدن میکنه و دستش رو روی زمین میذاره. توی یه حرکت پام رو روی دستش میذارم، از درد سرش رو بالا میاره. زهرخند دنبالهداری رو به نگاه خشمگین و ترسیدهش میریزم.
- زنده از اینجا بیرون نمیری مگه اینکه بگی چرا؟ هدفتون چی بوده و برای چی دست به این کار زدید؟ تعدادتون چند نفره؟
سکوت میکنه، با پاشنهی پا روی دستش فشار میارم. جیغ بلندی میکشه و صداش اکووار از مرز سالن و گوشهام عبور میکنه، با حرص دندونهای رو روی هم میسابم:
- خفه شو بنال ببینم کی پشت این ماجراست. اگه اعتراف کنی سالم از این در بیرون میری؛ اما وای به حالت اگه نگی یا دروغی از دهنت بیرون بیاد.
سکوت میکنم. گریهش شدت میگیره.
- ولم کن! تو رو خدا لعنتی ولم کن!
- حرف بزن.
هیستریک و عصبی جیغ میکشه:
- ولم کن عوضی. بذار برم.
فریاد محکمی میکشم که ستونهای انبار به لرزه در میاد:
- حرف بزن تا همینجا نکشتمت.
- بذار برم، مامانم منتظرمه.
از عصابنیت کنترلم رو از دست میدم. صدای تقی زیر کفشهای و جیغ گوشخراشش سرم رو به پایین میکشه. جیغ میزنه و با شل شدن پام دستش رو برمیداره و با گریه و نگاهش میکنه. حدسم درست بود. لعنتی انگشتش شکسته. از درد به خودش میپیچه. داد میکشم:
- بگو.
- عوضی قاتل رذل! آدمکش! چرا نمیمیری تا همه راحت بشن؟ زندهای که ما رو به دردسر انداختی. اگه تو زنده نبودی اون بارانای بیچاره مجبور نمیشد خودش ازت انتقام بگیره.
از صدای جیغش پشتم تیر میکشه. نگاهش عجیبه، یعنی میدونه؟ اما چطور ممکنه؟ امکان نداره! گفت بارانا؟ بارانا پشت این ماجراست؟ پس درست حدس زده بودیم. درست فهمیده بودیم. شک نداشتم کار خودشه. آره! عصبی دستم رو با خشم بین موهام فرو میبرم و چنگ میزنم. بارانا چطور فهمیده؟ فقط میتونه کار یه نفر باشه، فرهاد! سرم تیر میکشه. چشمهام سیاهی میره. یعنی بارانا همهچیز رو میدونست؟ همهچیز رو...
صدای قدمی رو پشتسرم میشنوم. سریع برمیگردم.
- آخ!
صدای فریاد بلندم توی سالنی که امروز شاهد همهی ماجراها بود میپیچه. دستم رو به چاقوی فرو رفته توی شکمم میکشم. چنان غرق بارانا بودم که یادم رفت حواسم به اطراف باشه. رودست خوردی کیاراد! نگاهش رنگ خون گرفته و احمدی، چاقو رو فشار میده. دستش رو میگیرم. آدم نمک به حروم همیشه نمک به حرومه! نگاهش رنگ رذالت میده. فشارش بیشتر میشه و درد توی پهلوم میپیچه. چاقو رو حرکت میده و تیغ تیزش، شکمم رو پارهتر میکنه. دونههای درشت عرق از پیشونیم میریزه، چشمهای بیحیاش با لـ*ـذت به این تلاشم نگاه میکنه و دندونهای زرد کریهش رو به هم میسابه. فشار دستش و هر بار دردی که به جونم میپیچه، قدرتم رو تحلیل میبره. امروز پایان منه؟ بیرمق میشم و فشار دستش بیشتر میشه، میخواد دورانی بین عضلههای شکمم چاقو رو به حرکت دربیاره. با آخرین جونی که توی تنم مونده دستش رو نگه میدارم.
- چرا؟
به درد جون گرفته توی صورتم نگاه میکنه.
- چون لایق مرگی.
عضلههای قوی و عرق روی پیشونیش، نشون از حریفی قدر داره و من تحلیلرفتهی این روزها رو قدرتی برای تحمل نیست. شاید باید رها کنم دستی رو که قصد دریدن شکمم رو داره! رها کنم تا رها بشم از اینهمه عذاب؟ چه انتخاب سختیه نه؟ نه کنار میره و نه دست از کار میکشه. شاید منتظره تا خودم تصمیم بگیرم! چشمهام رو میبندم! اما ناگهان صدای فریادی به گوشم میپیچه با استرس چشمهام رو باز میکنم. قاتلم افتاده و اما...
«خدایا کیاشا اینجاست؟ من مردم؟ خوابه یا رؤیاست؟ خدایا اگه خوابه پس چرا قاتلم روی زمین افتاده و چماغ، رنگ خون گرفته توی دستهای کیاشا؟ اگه خواب نیست پس چرا نگاه زمردینش توی چشمهام نقش بسته؟ تصویرش جون داره، تازهست، کیاشاست! کیاشا برادرم!»
آخرین ویرایش توسط مدیر: