کامل شده رمان آبان ماه اول زمستان است ! |رهایش* کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع ELNAZ.
  • بازدیدها 9,628
  • پاسخ ها 163
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ELNAZ.

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/17
ارسالی ها
622
امتیاز واکنش
712
امتیاز
0
محل سکونت
تهران
خمیازه ای می کشم و به نور لوستر هال که از درز باز در ریخته توی اتاق خیره می شم! صدای بهار رو می شنوم که داره با تلفن حرف می زنه. کش و قوسی به خودم می دم و بر می گردم روی شکمم و دستمامو می برم زیر بالش! هیچ حسی برای بلند شدن نیست! ای کاش می شد یه ساعت دیگه بخوابم!
تقه ای به در می خوره و بهار آروم صدام می زنه.دست راستمو از زیر بالش می یارم بیرون و تو هوا تکونش می دم یعنی بیدارم.
صدای قدماشو می شنوم که به تخت نزدیک می شه و همون جوری که لبه اش می شینه و شروع می کنه به ماساژ دادن شونه هام می گـه: پاشو دیگه تنبل خان!
لبخندی می شینه رو لبم و بهار دلا می شه و لاله ی گوشمو به دندون می گیره! می چرخم و به پهلو می شم به سمتش و با نق و نوق می گم: نمی شد حالا نرین؟! یا اصلاً همه با هم بریم؟!
دست می ندازه و موهامو می ریزه بهم و می گـه: فکر کنم قبلاً در موردش حرف زدیم!
یه چشممو باز می کنم و زل می زنم به صورتش و می گم: حالا هیچ راهی نداره؟!
مشت آرومی به بازوم می زنه و می گـه: چرا! اگه تو و ونداد نفری یه شال سرتون کنین اجازه می دیم با ما بیاین! پاشو تا یه دوش بگیری می رسن!
می شینم سر جام و دستی به صورتم می کشم و می پرسم: کی بر می گردین؟
می ره سمت کمد لباسا و می گـه:آخر شب!
با اعتراض می گم: بهار!
همون جوری که دستش به یه لنگه ی در کمده، می چرخه سمتم و می گـه: خب عزیزم داریم می ریم خرید. کارمون که تموم شد می یایم! شام رو هم آماده کردم.
دستی به کتفم که دردناکه می کشم و از جام پا می شم. بهار نگاهی بهم می ندازه و می گـه: هنوز درد داری؟!
-برم یه دوش آب گرم بگیرم شاید خوب شد!
:صد دفعه گفتم بدون لباس نخواب! زیر کولر قلنج می کنی! حرف که تو گوشت نمی ره!
روبروش می ایستم و لپشو می کشم و با لبخند می گم: چشم خانوم کوچولو! چشم!
دارم می رم سمت حموم که صداشو می شنوم: هی بگو چشم و هی گوش نده! آخرش منو از نگرونی می کشی!
لبخندی از سر رضایت می زنم و می رم تو حموم! اونقدر توی این سالها برام دلسوزی کرده و اونقدر هوامو داشته، اونقدر بهم محبت کرده و اونقدر خالصانه دوستم داشته که خیلی از اتفاقات گذشته رو ته ذهنم به بایگانی سپردم!دیگه آخرین باری رو که کابوس دیدم و از خواب بلند شدم یادم نمی یاد!
ضربه ای به در می خوره و صدای ونداد رو می شنوم که می گـه: یاالله بیام تو؟!
با لبخند می گم:سلام الآن می یام!
-نه دیگه تو زحمت نکش من الآن می یام تو!
:خفه بابا! بشین دارم می یام!
شیر آب رو می بندم و حوله امو می پوشم و می رم بیرون! صدای ونداد رو می شنوم که داره سر به سر ملیکا و بهار می ذاره! سری به علامت تأسف تکون می دم و می رم تو اتاق خواب و بعد پوشیدن لباس می یام تو هال! ونداد از جاش بلند می شه باهام دست می ده و بعد حال و احوال و خوش آمدگویی به ملیکا می شینم کنارش. تو فکرم که دستی به پشتم می کشه و می گـه: غصه نخور آبان جان! بذار این عروسی سر بگیره و تموم شه بره پی کارش، خودمون تو تایی می ریم عشق و حال!
با لبخند بر می گردم سمتش و بهار از تو آشپزخونه می گـه: ونداد شام می خوای امشب ها! حواست باشه!
ونداد گازی به قاچ سیبی که تو دستش می زنه و می گـه: شامو که شماها امشب باید از ما بخواین!
دستی به پاش می کشم و می گم: خانوم من کدبانواِ! غذا رو درست کرده داره می ره بازار!
ونداد یه چشم غره به من می ره و می گـه: حالا یه ساعت دیگه که اشکت در اومد بهت می گم طرفداری کردن یعنی چی!
***
از توی آشپزخونه بلند می گم:وندا!
صدای ونداد از توی اتاق خواب بلند می شه: دارم با تلفن حرف می زنم الآن می یام!
سری به تأسف تکون می دم و دوباره می گم: وندا!
باز ونداد می گـه:الآن می یام!
یه قدم از تو آشپزخونه می یام بیرون و می گم: وندا!
وقتی می بینم جواب نمی ده می رم دو تا می زنم به در اتاق و می گم: کمش کنین اون صدا رو!
ونداد از اتاق خواب می یاد بیرون و می گـه:چیه بابا صداتو انداختی رو سرت؟! دو دیقه رفتم با تلفن حرف بزنم!
-چایی ریختم سرد شد!اون موقع که من و بهار و ملیکا هی می گفتیم این کارو نکن! پاتو کردی تو یه کفش و گفتی دوست دارم! دلم می خواد! همینی که هست! حالا بیا!
:چیو؟!
-آدم انقدر اسم بچه اشو شبیه خودش می گیره؟! داشتم وندا رو صدا می زدم! برو بهشون بگو اون صدا رو کم کنن!
ونداد می شینه روی مبل و می گـه: اعصاب نداری ها! بچه ان دارن کارتون می بینن! صداشو بیارم پایین نمی تونن تمرکز کنن می یان می افتن به جون ما!
-بهار بفهمه عین این 3 ساعتو نشوندیشون پای کارتون من و تو رو با هم حلق آویز می کنه!
:اونو که عمراً بتونه! در مورد اسم دخترم هم درست صحبت کن که بهم بر می خوره! حالا واسه اسم پسرم هم برنامه دارم! می خوام با اسم ملیکا ست باشه!
ابروهامو می دم بالا و می پرسم: خبریه؟!
-نه خیر فعلاً! پسر آینده امو می گم!
:آهان!
-آره! می خوام اسم اونو بگیرم متکا که با اسم ملیکا بخونه!
به خنده که می افتم چایی می پره تو گلوم! دو تا محکم می کوبه تو پشتم و می پرسه: رفتی محضر؟!
-آره. دو دونگ دو دونگ به نامشون زدم.
:دو دونگ دو دونگ؟!
-آره دیگه، آیدین و سپهر و آبتین!
نگاه مات ونداد به صورتم می مونه. لبخندی بهش می زنم و می پرسم: چیه؟!
-آیدینو که بی خیال شده بودی؟!
:بی خیال نشده بودم، سکوت کرده بودم که حساسیت بهار بخوابه!
-می دونه خودش؟!
:آره. به ویدا فعلاً چیزی نگو. بچه ها که بزرگ شدن خودشون می فهمن!
-بابام بی چاره ات می کنه!
:باغ خودمه دلم نمی خواد بهش بفروشمش!
-باغ آبتین و سپهر و آیدینه!
از جام پا می شم و با لبخند می گم: اینو من و تو و بهار و ملیکا می دونیم! دیگرون که نمی دونن!
صدای باز شدن در اتاق خواب و جیغ و هوار آبتین و وندا که دنبال هم افتاده بودن خونه رو ور می داره! همون جوری که می رم سمت آشپزخونه می گم: پاشو بچه هاتو جمع کن!
با اعتراض می گـه:هوی اون تخم جن که ماله تواِ! حالا شدن بچه های من؟!
-آره دیگه من امشب خانوم خونه ام! تو بابای خونه! دیدی که به بچه ها غذا دادم! چایی دم کردم! چایی ریختم! حالا هم دارم لیوانا رو می شورم!
ونداد از جاش بلند می شه و دست وندا و آبتین رو می گیره و همون جوری که می بردشون سمت اتاق آبتین می گـه: ببینین بچه های گلم، اگه اون روی بابایی رو بلند کنین با کمربند می افته به جون ننه اتون! پس برگردین تو اتاق و اون باب اسفنجی مزخرف شلوار مکعبیتونو ببینین و این جوری یورتمه نرین تو آپارتمان!
با لبخند سری به تأسف تکون می دم و بلند می گم: بهار اعدامت می کنه ونداد!
بر می گرده یه چشم غره بهم می ره و دست آبتین و وندا رو ول می کنه، خودشو می ندازه رو مبل و می گـه:به من چه اصلاً! منو بگو دلم واسه شکستنی های خونه ی تو سوخته! بذار هر غلطی که می خوان بکنن! نهایتش اینه که بهار تو رو به خاطر اینکه مراقب جهیزیه ی نازنینش نبودی از خونه می ندازه بیرون و کارتون خواب می شی!
دستمو با حوله خشک می کنم و می یام تو هال، دست آبتین رو که افتاده دنبال وندا می گیرم و زانو می زنم جلوش و می گم:مامانی بهت نگفته بود تو خونه نباید دویید؟!
آبتین با اون صدای بچه گونه می گـه: داریم مسابقه می دیم!
-بهت نگفته بودم توی پارک یا حیاط خونه ی مادرجون باید مسابقه بدین؟!
:هر وقت می ریم اونجا آیدین و وندا با هم بازی می کنن و منو بازی نمی دن!
صدای خنده ی ونداد بلند می شه! بر می گردم و با تعجب نگاهش می کنم! خنده اشو جمع می کنه و می گـه: وقتی روح عمو ونداد در آبتین حلول می کند! چقدر بچه بودیم منو می پیچوندی و باهام بازی نمی کردی! یادته؟!
نگاه از ونداد می گیرم و دست آبتین رو که به زور می خواد از دستم در بیاره محکم تر می گیرم و می گم: بچه ی خوبی باشی، بعد عروسی عمه آفاق که می خوایم بریم مسافرت تو رو هم با خودمون می بریم!
ونداد دوباره می گـه: عمو جون بگو معلومه که منو با خودتون می برین! بدون من که اصلاً جایی نمی تونین برین!
یه چشم غره به ونداد می رم و به آبتین می گم: برین بشینین با لگوها بازی کنین تا مامان بهار بیاد خب؟!
آبتین لب ور می چینه و می گـه: وندا با لگو بازی نمی کنه!
نگاهی به وندا که برگشته تو اتاق و جلوی تلویزیون کوچیک اتاق آبتین وایساده می ندازم و می گم: خب بشینین خاله بازی کنین با هم!
آبتین اخمی می کنه و می گـه: مگه من دخترم؟!
لبخندی می شینه رو لبم: فقط دخترا که خاله بازی نمی کنن!
ونداد می گـه: ببین عمو همین الآن بابا آبانت هم چایی دم کرد، هم ظرف شست، هم غذا درست کرد! می بینی بعضی وقتا آقایون هم می تونن خاله بشن!
از جام بلند می شم و همون جوری که آبتین رو به سمت در اتاقش می برم به ونداد می گم: بیام بیرون، نشونت می دم کی خاله است! پدر هم شدی عوض نشدی به خدا!
می خنده و می گـه: پدر شدم! آدم که نشدم!
سری به تأسف تکون می دم و می رم می شینم وسط اسباب بازی های آبتین که یه جوری این یکی دو ساعت مونده تا برگشت بهار و ملیکا بتونم سرگرم نگه اشون دارم!



پنجمین فصل سال

البرز نشست روی مبل و پاشو انداخت روی پاشو گفت:خسته نشدی بس که هی و هی پرده عمل کردی؟!
برگشتم سمتش و تیز نگاهش کردم!
بی توجه به نگاه من فنجون چایی رو از روی میز بر داشت و گفت: بد می گم مگه! هی این بچه ها می رن چیز فرو می کنن توی گوششون و هی تو باید بری پرده ی گوششونو عمل کنی! چقدر گفتم این رشته به دردت نمی خوره! روحیه اتو خراب می کنه! گوش ندادی که!
قندون رو گذاشتم جلوش و گفتم: الآن خسته ام! بعداً درست و حسابی و مفصل باهات در این مورد حرف می زنم!
لبخندی زد و گفت: مفصل که می گی کتک هم همراهشه دیگه؟!
یه قلپ از چاییم خوردم و گفتم:هر جوری دوست داری می تونی فکر کنی!
از جاش بلند شد و گفت: حالا که کتکو قراره بخورم پس بذار حرفی که واسه گفتنش اومدم رو هم بگم!
متعجب نگاهش کردم و منتظر موندم حرف بزنه. ازم فاصله گرفت، قیافه اش جدی شد و گفت: می دونن که برگشتی!
 
  • پیشنهادات
  • ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    دستمو از پشت دور کمر بهار حلقه و آروم زیر گوشش زمزمه می کنم: خیلی خوشگل شدی خوشگل خانوم!
    از تو آیینه با لبخند نگاهم می کنه و می گـه:چشمای خوشگلت خوشگل می بینه آقا!
    با شیطنت زمزمه می کنم:کاش می شد نریم عروسی!
    اخم ریزی به ابروهاش می ندازه و می گـه:شیطونی موقوف!
    لبخند می زنم و نگاهش می کنم. بر می گرده به طرفم و در حالی که کمرش رو به حلقه ی دستام تکیه داده می گـه: چه عجب بعد یکی دو روز یه لبخند زدی؟!
    حالا این منم که اخم می کنم و می گم:اوف نگو! کاش واقعاً می شد که نریم!
    خودشو از حلقه ی دستام در می یاره و همون جوری که داره گوشواره هاشو به گوشش می ندازه می گـه: عروسی خواهرته بی ذوق!
    می شینم لبه ی تخت و همون جوری که دارم گره کرواتم رو می بندم می گم: از اینکه آفاق داره عروسی می کنه خوشحالم! از اینکه باید تو این عروسی شرکت کنم معذبم!
    زل می زنه تو چشمام و می پرسه: چون بعد چند سال می خوای با ویدا روبرو بشی ناراحتی؟!
    اخم غلیظی می شینه رو صورتم و زل می زنم به چشماش! یه قدم بهم نزدیک می شه و می گـه: خب واکنشی که تو داری نشون می دی این برداشتو به آدم القا می کنه!
    بی حوصله و کلافه از جور در نیومدن سایز کروات، پرتش می کنم روی تخت و از جام بلند می شم و می گم:اگه می بینی چند ساله که اجازه ندادم هر جا که هستیم ویدا هم باشه، فقط به خاطر تو بوده! به خاطر ناراحتی اون روزت توی شیراز! به خاطر اشکایی که اون روز ریختی!
    - پس مشکلت چیه؟! مشکلت چیه که ونداد زنگ می زنه و از من می پرسه آبان چشه؟! چرا اینقدر بهم ریخته است؟!
    دوباره می شینم رو تخت، دستامو می برم عقب و تکیه امو می دم بهشون و زل می زنم به سقف.
    بهار می یاد و کنارم می شینه و می گـه: چیه آبان؟ من نباید بدونم از چی اینقدر بهم ریخته ای؟!
    نگاه از سقف می گیرم و چشم می دوزم به چشمای نگرونش. صاف می شینم و دستشو می کشم، وادارش می کنم کنارم بشینه و می گم: می ترسم!
    -از چی؟!
    :یه مسئولیت سنگینی انگار روی شونه هامه که امشب سنگین تر هم می شه! کاش لااقل عقد و عروسی رو با هم نمی گرفتن! کاش یه خرده با هم نامزد می موندن تا شناخت بیشتری نسبت به هم پیدا کنن!
    بهار سرشو بر می گردونه و متعجب زل می زنه به صورتم. نگاهمو می دوزم به صورتش و می گم: از آینده ی آفاق می ترسم بهار! می ترسم یه روزی من بشینم تو جایگاه آقاجونم!
    بهار دستشو بلند می کنه و می ذاره رو پیشونیم و بعد می گـه: نه تب هم نداری! حالت خوش نیست ولی انگار! مگه تو آفاقو وادار به این ازدواج کردی؟! خودشون عاقل و بالغن! خودشون این تصمیم رو گرفتن!
    سری به تأسف تکون می دم و می خوام چیزی بگم اما بهار دستشو می یاره بالا و ساکتم می کنه. روبروم می ایسته و همون جوری که کروات رو می ندازه دور یقه ام می گـه: وسواس بی خود گرفتی آبان! فکرای الکی نکن! الآن هم فقط به این فکر کن که چه جوری باید از شر ونداد خلاص شی تا وادارت نکنه بندری برقصی!
    کلافه پوفی می کشم و منتظر می مونم تا بهار کروات رو ببنده. کارش که تموم می شه کروات رو می کشه و صورتمو به صورتش نزدیک می کنه. می خوام حرفی بزنم که با یه حرکت مانع می شه! شیرین می شم! برای لحظه ای تموم دلنگرونی هام محو می شه! ازم که فاصله می گیره مات می شم روش! روی این آرامشی که داره! روی این آرامشی که چندین و چند ساله داره بهم منتقل می کنه!
    همون جوری که مانتوشو می پوشه با لبخند می گـه: چیه خوشگل ندیدی؟!
    از جام بلند می شم و همون جوری که دارم کتمو می پوشم می گم:خوشگل دیده ام ولی خوشگلی که فقط یه دستشو لاک زده باشه تا حالا ندیدم!
    متعجب مات دستاش می شه و بعد می گـه: ای وای! خوب شد دیدی!
    می رم سمت در اتاق خواب و می پرسم:چیو؟! خوشگلو؟!
    با احساس پرتاب چیزی سرمو می دزدم. تی شرتی که قبل از آماده شدنم تنم بوده گوله شده از بالای سرم رد می شه و جلوی پام می افته زمین! بر می گردم سمت بهار و چشمکی بهش می زنم و از اتاق می رم بیرون!
    ***
    صدای آهنگ تا سر کوچه هم می یاد! خوشحالم که همسایه ای وجود نداره تا این سر و صدا رو تحمل کنه!ماشینو یه گوشه پارک می کنم و از بهار می پرسم: مطمئنی که مامانت اومده؟! نریم تو ببینیم مامانت و آبتین جا موندن خونه؟!
    دسته گل رو می گیره تو دستش و می گـه: مامانم از صبح اینجاست.
    از تو آیینه یه بار دیگه نگاهی به خودم می ندازم و با حس سنگینی نگاه بهار بر می گردم سمتش. لبخند قشنگی روی لبشه. یه ابرومو می دم بالا و می پرسم: چیه؟! خوشگل ندیدی؟!
    می خنده و می گـه: چرا دیدم! اما خوشگلی که هم اسمش آبان باشه، هم امشب به اصرار ونداد مجبور بشه برقصه ندیدم!
    می خندم و می گم: به همین خیال باشین! هر سه تاییتون با هم! هم تو! هم ملیکا! هم ونداد! ایشالله که صبح دولتتون می دمه!
    پیاده می شم، دست بهار رو گره می کنم به بازوم و می ریم تو. میزا رو دور تا دور محوطه خونه باغ چیدن. خوشحالم که با همت دو تا باغبون خوب، باغ دوباره زنده شده. انگار یه خرده دیر رسیدیم که عروس و دوماد قبل از ما اومدن. می ریم سمت جایگاهشون. آفاق با دیدنمون جیغی می کشه و از جا می پره! وقتی می رسیم کنارشون محکم بغلم می کنه و می گـه: وای داداش چقدر دیر اومدین؟!
    لبخندی می زنم، دستی به پشتش می کشم و آروم زیر گوشش می گم:یواشتر بچه! الآن همه می گن چه عروس زیبای جلفی!
    سرخوش می خنده و می گـه:همه یه داداش مثل داداش آبان من ندارن که بدونن وقتی دیر می یاد چقدر غصه دار می شم!
    خودمو از دستش خلاص می کنم و می گم:اینا رو جلوی این شوهرت نباید بگی که حس حسادتشو تحـریـ*ک کنی!
    صدای خنده ی آقا دوماد بلند می شه! دست مردونه و محکمی بهم می ده و بغلش می کنم! خوش آمدی بهم می گـه و زیر گوشش زمزمه می کنم: بدبخت کنی خواهرمو خونتو می ریزم!
    ازم فاصله می گیره، گره ای مصنوعی به ابروهاش می ندازه و می گـه: چند بار دیگه قراره منو تهدید کنی آبان؟! حالا خوبه من دیده شناخته ام! غریبه بود حتماً همین اول کاری کشته بودیش!
    می خندم و دستی می شینه روی شونه ام. بر می گردم به عقب و می بینم ونداد که با یه لبخند وایساده پشت سرم!
    سلام می کنه و باهام دست می ده و می گـه: چطوری خوشتیپ؟! خودتو آماده کردی واسه رقـ*ـص؟!
    بعد بهم نزدیک می شه و زیر گوشم زمزمه می کنه:من بهت قول می دم اگه آفاق این بی چاره رو بدبخت نکنه، صفا تضمینی خوشبختش می کنه!
    لبخندی می زنم، نگاهی به نگاه خندون صفا می ندازم و می رم سمت بهار که داره با ملیکا خوش و بش می کنه. دستشو گره می کنم دور بازوم و می گم: بریم بشینیم.
    سری به علامت مثبت تکون می ده. می شینیم پشت یه میز و ونداد آروم می پرسه: خوبی؟!
    نگاهش که می کنم می گـه: یه خرده این چند روز بولداگی شده بود اخلاقت! واسه همین می پرسم!
    شروع می کنم به پوست کندن یه پرتقال و در همون حال می پرسم: نژاد همه ی سگا رو حفظی؟!
    -چطور؟!
    :آخه یه چند سالی می شه که هر وقت می خوای اخلاق منو تشبیه کنی اسم یه نژاد متفاوت رو می یاری!
    -خب اطلاعاتم در مورد سگا زیاده! برای اینکه با تو سر کنم لازم بود یه خرده اطلاعات کسب کنم در موردشون!
    قبل از اینکه جوابشو بدم آبتین از بین جمعیت می دواِ سمتم و صدام می زنه. بلند می شم و چند قدم از میز فاصله می گیرم و بغلش می کنم و می پرسم: خوبی؟! خوش می گذره؟!
    همون جوری که تو بغلم وول می خوره می گـه: اوهم! کلی با سپهر بازی کردیم!
    لبخند می زنم و بر می گردم که بشینم سر جام، نگاهم به نگاه ویدا گره می خوره! کنار یه میز، دست تو دست آیدین، وایساده و داره نگاهم می کنه! آخرین باری رو که دیدمش به خاطر می یارم! توی همین خونه باغ! دست تو دست آیدین! انگار هزار سال گذشته! انگار هزار سال از اون روزا فاصله گرفتیم! انگار بهار منو فرسنگ ها از اون سال ها، از اون تلخی ها دور کرده! نگاهمو که از صورتش می گیرم چشمم می افته به بهار! با لبخند زل زده به صورتم!کنارش می شینم و دستشو محکم توی دستم می گیرم! خوشحالم! خیلی خوشحالم! بهارم! بهارِ بهار!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    من این صبرو مدیون لبخندتم

    چی می خوام تا رویای تو با منه

    چشاتو تو دنیای سردم نبند

    که آینده تو چشم تو روشنه

    نشونم بده می شه وقتی بخوای

    تو برف زمستونی هم گل کنم

    تو این روزها زندگی ساده نیست

    تو باعث شدی من تحمل کنم

    تو هستی نمی ترسم از بی کسی

    نمی ترسم از بازی سرنوشت

    نمی بینمت اما حس می کنم

    کنارم قدم می زنی تا بهشت

    به من یاد می دی صبوری کنم

    نمی ذاری از زندگی خسته شم

    با اینکه هوای جهان خوب نیست

    به عشق تو دارم نفس می کشم.



    21/12/1392
    محرابه سادات قدیری/ رهایش*


    پنجمین فصل سال
    (شروع پس از تعطیلات عید)
    دستام داره می لرزه! باید گر گرفته باشه از تاولهای روش اما سرده! همه ی وجودم سرده! نه شوکه ام و نه از خود بی خود! هوشم ! هوشیار هوشیار! می بینم! می شنوم! درک می کنم و می فهمم چه فاجعه ای اتفاق افتاده! تو بیداری کاملم! نگاهمو می دوزم به البرز! می خوام مردونه بایسته جلوم و توضیح بده! می خوام به زبون بیاره! می خوام برام بگه تا باور کنم! می خوام یکی حرف بزنه!
    البرز یه قدم بهم نزدیک می شه و آروم و پربغض زمزمه می کنه: متأسفم پندار!
     

    SHinee

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,736
    امتیاز واکنش
    2,564
    امتیاز
    745
    محل سکونت
    شیراز
    خسته نباشید /قفل
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا