خمیازه ای می کشم و به نور لوستر هال که از درز باز در ریخته توی اتاق خیره می شم! صدای بهار رو می شنوم که داره با تلفن حرف می زنه. کش و قوسی به خودم می دم و بر می گردم روی شکمم و دستمامو می برم زیر بالش! هیچ حسی برای بلند شدن نیست! ای کاش می شد یه ساعت دیگه بخوابم!
تقه ای به در می خوره و بهار آروم صدام می زنه.دست راستمو از زیر بالش می یارم بیرون و تو هوا تکونش می دم یعنی بیدارم.
صدای قدماشو می شنوم که به تخت نزدیک می شه و همون جوری که لبه اش می شینه و شروع می کنه به ماساژ دادن شونه هام می گـه: پاشو دیگه تنبل خان!
لبخندی می شینه رو لبم و بهار دلا می شه و لاله ی گوشمو به دندون می گیره! می چرخم و به پهلو می شم به سمتش و با نق و نوق می گم: نمی شد حالا نرین؟! یا اصلاً همه با هم بریم؟!
دست می ندازه و موهامو می ریزه بهم و می گـه: فکر کنم قبلاً در موردش حرف زدیم!
یه چشممو باز می کنم و زل می زنم به صورتش و می گم: حالا هیچ راهی نداره؟!
مشت آرومی به بازوم می زنه و می گـه: چرا! اگه تو و ونداد نفری یه شال سرتون کنین اجازه می دیم با ما بیاین! پاشو تا یه دوش بگیری می رسن!
می شینم سر جام و دستی به صورتم می کشم و می پرسم: کی بر می گردین؟
می ره سمت کمد لباسا و می گـه:آخر شب!
با اعتراض می گم: بهار!
همون جوری که دستش به یه لنگه ی در کمده، می چرخه سمتم و می گـه: خب عزیزم داریم می ریم خرید. کارمون که تموم شد می یایم! شام رو هم آماده کردم.
دستی به کتفم که دردناکه می کشم و از جام پا می شم. بهار نگاهی بهم می ندازه و می گـه: هنوز درد داری؟!
-برم یه دوش آب گرم بگیرم شاید خوب شد!
:صد دفعه گفتم بدون لباس نخواب! زیر کولر قلنج می کنی! حرف که تو گوشت نمی ره!
روبروش می ایستم و لپشو می کشم و با لبخند می گم: چشم خانوم کوچولو! چشم!
دارم می رم سمت حموم که صداشو می شنوم: هی بگو چشم و هی گوش نده! آخرش منو از نگرونی می کشی!
لبخندی از سر رضایت می زنم و می رم تو حموم! اونقدر توی این سالها برام دلسوزی کرده و اونقدر هوامو داشته، اونقدر بهم محبت کرده و اونقدر خالصانه دوستم داشته که خیلی از اتفاقات گذشته رو ته ذهنم به بایگانی سپردم!دیگه آخرین باری رو که کابوس دیدم و از خواب بلند شدم یادم نمی یاد!
ضربه ای به در می خوره و صدای ونداد رو می شنوم که می گـه: یاالله بیام تو؟!
با لبخند می گم:سلام الآن می یام!
-نه دیگه تو زحمت نکش من الآن می یام تو!
:خفه بابا! بشین دارم می یام!
شیر آب رو می بندم و حوله امو می پوشم و می رم بیرون! صدای ونداد رو می شنوم که داره سر به سر ملیکا و بهار می ذاره! سری به علامت تأسف تکون می دم و می رم تو اتاق خواب و بعد پوشیدن لباس می یام تو هال! ونداد از جاش بلند می شه باهام دست می ده و بعد حال و احوال و خوش آمدگویی به ملیکا می شینم کنارش. تو فکرم که دستی به پشتم می کشه و می گـه: غصه نخور آبان جان! بذار این عروسی سر بگیره و تموم شه بره پی کارش، خودمون تو تایی می ریم عشق و حال!
با لبخند بر می گردم سمتش و بهار از تو آشپزخونه می گـه: ونداد شام می خوای امشب ها! حواست باشه!
ونداد گازی به قاچ سیبی که تو دستش می زنه و می گـه: شامو که شماها امشب باید از ما بخواین!
دستی به پاش می کشم و می گم: خانوم من کدبانواِ! غذا رو درست کرده داره می ره بازار!
ونداد یه چشم غره به من می ره و می گـه: حالا یه ساعت دیگه که اشکت در اومد بهت می گم طرفداری کردن یعنی چی!
***
از توی آشپزخونه بلند می گم:وندا!
صدای ونداد از توی اتاق خواب بلند می شه: دارم با تلفن حرف می زنم الآن می یام!
سری به تأسف تکون می دم و دوباره می گم: وندا!
باز ونداد می گـه:الآن می یام!
یه قدم از تو آشپزخونه می یام بیرون و می گم: وندا!
وقتی می بینم جواب نمی ده می رم دو تا می زنم به در اتاق و می گم: کمش کنین اون صدا رو!
ونداد از اتاق خواب می یاد بیرون و می گـه:چیه بابا صداتو انداختی رو سرت؟! دو دیقه رفتم با تلفن حرف بزنم!
-چایی ریختم سرد شد!اون موقع که من و بهار و ملیکا هی می گفتیم این کارو نکن! پاتو کردی تو یه کفش و گفتی دوست دارم! دلم می خواد! همینی که هست! حالا بیا!
:چیو؟!
-آدم انقدر اسم بچه اشو شبیه خودش می گیره؟! داشتم وندا رو صدا می زدم! برو بهشون بگو اون صدا رو کم کنن!
ونداد می شینه روی مبل و می گـه: اعصاب نداری ها! بچه ان دارن کارتون می بینن! صداشو بیارم پایین نمی تونن تمرکز کنن می یان می افتن به جون ما!
-بهار بفهمه عین این 3 ساعتو نشوندیشون پای کارتون من و تو رو با هم حلق آویز می کنه!
:اونو که عمراً بتونه! در مورد اسم دخترم هم درست صحبت کن که بهم بر می خوره! حالا واسه اسم پسرم هم برنامه دارم! می خوام با اسم ملیکا ست باشه!
ابروهامو می دم بالا و می پرسم: خبریه؟!
-نه خیر فعلاً! پسر آینده امو می گم!
:آهان!
-آره! می خوام اسم اونو بگیرم متکا که با اسم ملیکا بخونه!
به خنده که می افتم چایی می پره تو گلوم! دو تا محکم می کوبه تو پشتم و می پرسه: رفتی محضر؟!
-آره. دو دونگ دو دونگ به نامشون زدم.
:دو دونگ دو دونگ؟!
-آره دیگه، آیدین و سپهر و آبتین!
نگاه مات ونداد به صورتم می مونه. لبخندی بهش می زنم و می پرسم: چیه؟!
-آیدینو که بی خیال شده بودی؟!
:بی خیال نشده بودم، سکوت کرده بودم که حساسیت بهار بخوابه!
-می دونه خودش؟!
:آره. به ویدا فعلاً چیزی نگو. بچه ها که بزرگ شدن خودشون می فهمن!
-بابام بی چاره ات می کنه!
:باغ خودمه دلم نمی خواد بهش بفروشمش!
-باغ آبتین و سپهر و آیدینه!
از جام پا می شم و با لبخند می گم: اینو من و تو و بهار و ملیکا می دونیم! دیگرون که نمی دونن!
صدای باز شدن در اتاق خواب و جیغ و هوار آبتین و وندا که دنبال هم افتاده بودن خونه رو ور می داره! همون جوری که می رم سمت آشپزخونه می گم: پاشو بچه هاتو جمع کن!
با اعتراض می گـه:هوی اون تخم جن که ماله تواِ! حالا شدن بچه های من؟!
-آره دیگه من امشب خانوم خونه ام! تو بابای خونه! دیدی که به بچه ها غذا دادم! چایی دم کردم! چایی ریختم! حالا هم دارم لیوانا رو می شورم!
ونداد از جاش بلند می شه و دست وندا و آبتین رو می گیره و همون جوری که می بردشون سمت اتاق آبتین می گـه: ببینین بچه های گلم، اگه اون روی بابایی رو بلند کنین با کمربند می افته به جون ننه اتون! پس برگردین تو اتاق و اون باب اسفنجی مزخرف شلوار مکعبیتونو ببینین و این جوری یورتمه نرین تو آپارتمان!
با لبخند سری به تأسف تکون می دم و بلند می گم: بهار اعدامت می کنه ونداد!
بر می گرده یه چشم غره بهم می ره و دست آبتین و وندا رو ول می کنه، خودشو می ندازه رو مبل و می گـه:به من چه اصلاً! منو بگو دلم واسه شکستنی های خونه ی تو سوخته! بذار هر غلطی که می خوان بکنن! نهایتش اینه که بهار تو رو به خاطر اینکه مراقب جهیزیه ی نازنینش نبودی از خونه می ندازه بیرون و کارتون خواب می شی!
دستمو با حوله خشک می کنم و می یام تو هال، دست آبتین رو که افتاده دنبال وندا می گیرم و زانو می زنم جلوش و می گم:مامانی بهت نگفته بود تو خونه نباید دویید؟!
آبتین با اون صدای بچه گونه می گـه: داریم مسابقه می دیم!
-بهت نگفته بودم توی پارک یا حیاط خونه ی مادرجون باید مسابقه بدین؟!
:هر وقت می ریم اونجا آیدین و وندا با هم بازی می کنن و منو بازی نمی دن!
صدای خنده ی ونداد بلند می شه! بر می گردم و با تعجب نگاهش می کنم! خنده اشو جمع می کنه و می گـه: وقتی روح عمو ونداد در آبتین حلول می کند! چقدر بچه بودیم منو می پیچوندی و باهام بازی نمی کردی! یادته؟!
نگاه از ونداد می گیرم و دست آبتین رو که به زور می خواد از دستم در بیاره محکم تر می گیرم و می گم: بچه ی خوبی باشی، بعد عروسی عمه آفاق که می خوایم بریم مسافرت تو رو هم با خودمون می بریم!
ونداد دوباره می گـه: عمو جون بگو معلومه که منو با خودتون می برین! بدون من که اصلاً جایی نمی تونین برین!
یه چشم غره به ونداد می رم و به آبتین می گم: برین بشینین با لگوها بازی کنین تا مامان بهار بیاد خب؟!
آبتین لب ور می چینه و می گـه: وندا با لگو بازی نمی کنه!
نگاهی به وندا که برگشته تو اتاق و جلوی تلویزیون کوچیک اتاق آبتین وایساده می ندازم و می گم: خب بشینین خاله بازی کنین با هم!
آبتین اخمی می کنه و می گـه: مگه من دخترم؟!
لبخندی می شینه رو لبم: فقط دخترا که خاله بازی نمی کنن!
ونداد می گـه: ببین عمو همین الآن بابا آبانت هم چایی دم کرد، هم ظرف شست، هم غذا درست کرد! می بینی بعضی وقتا آقایون هم می تونن خاله بشن!
از جام بلند می شم و همون جوری که آبتین رو به سمت در اتاقش می برم به ونداد می گم: بیام بیرون، نشونت می دم کی خاله است! پدر هم شدی عوض نشدی به خدا!
می خنده و می گـه: پدر شدم! آدم که نشدم!
سری به تأسف تکون می دم و می رم می شینم وسط اسباب بازی های آبتین که یه جوری این یکی دو ساعت مونده تا برگشت بهار و ملیکا بتونم سرگرم نگه اشون دارم!
پنجمین فصل سال
البرز نشست روی مبل و پاشو انداخت روی پاشو گفت:خسته نشدی بس که هی و هی پرده عمل کردی؟!
برگشتم سمتش و تیز نگاهش کردم!
بی توجه به نگاه من فنجون چایی رو از روی میز بر داشت و گفت: بد می گم مگه! هی این بچه ها می رن چیز فرو می کنن توی گوششون و هی تو باید بری پرده ی گوششونو عمل کنی! چقدر گفتم این رشته به دردت نمی خوره! روحیه اتو خراب می کنه! گوش ندادی که!
قندون رو گذاشتم جلوش و گفتم: الآن خسته ام! بعداً درست و حسابی و مفصل باهات در این مورد حرف می زنم!
لبخندی زد و گفت: مفصل که می گی کتک هم همراهشه دیگه؟!
یه قلپ از چاییم خوردم و گفتم:هر جوری دوست داری می تونی فکر کنی!
از جاش بلند شد و گفت: حالا که کتکو قراره بخورم پس بذار حرفی که واسه گفتنش اومدم رو هم بگم!
متعجب نگاهش کردم و منتظر موندم حرف بزنه. ازم فاصله گرفت، قیافه اش جدی شد و گفت: می دونن که برگشتی!
تقه ای به در می خوره و بهار آروم صدام می زنه.دست راستمو از زیر بالش می یارم بیرون و تو هوا تکونش می دم یعنی بیدارم.
صدای قدماشو می شنوم که به تخت نزدیک می شه و همون جوری که لبه اش می شینه و شروع می کنه به ماساژ دادن شونه هام می گـه: پاشو دیگه تنبل خان!
لبخندی می شینه رو لبم و بهار دلا می شه و لاله ی گوشمو به دندون می گیره! می چرخم و به پهلو می شم به سمتش و با نق و نوق می گم: نمی شد حالا نرین؟! یا اصلاً همه با هم بریم؟!
دست می ندازه و موهامو می ریزه بهم و می گـه: فکر کنم قبلاً در موردش حرف زدیم!
یه چشممو باز می کنم و زل می زنم به صورتش و می گم: حالا هیچ راهی نداره؟!
مشت آرومی به بازوم می زنه و می گـه: چرا! اگه تو و ونداد نفری یه شال سرتون کنین اجازه می دیم با ما بیاین! پاشو تا یه دوش بگیری می رسن!
می شینم سر جام و دستی به صورتم می کشم و می پرسم: کی بر می گردین؟
می ره سمت کمد لباسا و می گـه:آخر شب!
با اعتراض می گم: بهار!
همون جوری که دستش به یه لنگه ی در کمده، می چرخه سمتم و می گـه: خب عزیزم داریم می ریم خرید. کارمون که تموم شد می یایم! شام رو هم آماده کردم.
دستی به کتفم که دردناکه می کشم و از جام پا می شم. بهار نگاهی بهم می ندازه و می گـه: هنوز درد داری؟!
-برم یه دوش آب گرم بگیرم شاید خوب شد!
:صد دفعه گفتم بدون لباس نخواب! زیر کولر قلنج می کنی! حرف که تو گوشت نمی ره!
روبروش می ایستم و لپشو می کشم و با لبخند می گم: چشم خانوم کوچولو! چشم!
دارم می رم سمت حموم که صداشو می شنوم: هی بگو چشم و هی گوش نده! آخرش منو از نگرونی می کشی!
لبخندی از سر رضایت می زنم و می رم تو حموم! اونقدر توی این سالها برام دلسوزی کرده و اونقدر هوامو داشته، اونقدر بهم محبت کرده و اونقدر خالصانه دوستم داشته که خیلی از اتفاقات گذشته رو ته ذهنم به بایگانی سپردم!دیگه آخرین باری رو که کابوس دیدم و از خواب بلند شدم یادم نمی یاد!
ضربه ای به در می خوره و صدای ونداد رو می شنوم که می گـه: یاالله بیام تو؟!
با لبخند می گم:سلام الآن می یام!
-نه دیگه تو زحمت نکش من الآن می یام تو!
:خفه بابا! بشین دارم می یام!
شیر آب رو می بندم و حوله امو می پوشم و می رم بیرون! صدای ونداد رو می شنوم که داره سر به سر ملیکا و بهار می ذاره! سری به علامت تأسف تکون می دم و می رم تو اتاق خواب و بعد پوشیدن لباس می یام تو هال! ونداد از جاش بلند می شه باهام دست می ده و بعد حال و احوال و خوش آمدگویی به ملیکا می شینم کنارش. تو فکرم که دستی به پشتم می کشه و می گـه: غصه نخور آبان جان! بذار این عروسی سر بگیره و تموم شه بره پی کارش، خودمون تو تایی می ریم عشق و حال!
با لبخند بر می گردم سمتش و بهار از تو آشپزخونه می گـه: ونداد شام می خوای امشب ها! حواست باشه!
ونداد گازی به قاچ سیبی که تو دستش می زنه و می گـه: شامو که شماها امشب باید از ما بخواین!
دستی به پاش می کشم و می گم: خانوم من کدبانواِ! غذا رو درست کرده داره می ره بازار!
ونداد یه چشم غره به من می ره و می گـه: حالا یه ساعت دیگه که اشکت در اومد بهت می گم طرفداری کردن یعنی چی!
***
از توی آشپزخونه بلند می گم:وندا!
صدای ونداد از توی اتاق خواب بلند می شه: دارم با تلفن حرف می زنم الآن می یام!
سری به تأسف تکون می دم و دوباره می گم: وندا!
باز ونداد می گـه:الآن می یام!
یه قدم از تو آشپزخونه می یام بیرون و می گم: وندا!
وقتی می بینم جواب نمی ده می رم دو تا می زنم به در اتاق و می گم: کمش کنین اون صدا رو!
ونداد از اتاق خواب می یاد بیرون و می گـه:چیه بابا صداتو انداختی رو سرت؟! دو دیقه رفتم با تلفن حرف بزنم!
-چایی ریختم سرد شد!اون موقع که من و بهار و ملیکا هی می گفتیم این کارو نکن! پاتو کردی تو یه کفش و گفتی دوست دارم! دلم می خواد! همینی که هست! حالا بیا!
:چیو؟!
-آدم انقدر اسم بچه اشو شبیه خودش می گیره؟! داشتم وندا رو صدا می زدم! برو بهشون بگو اون صدا رو کم کنن!
ونداد می شینه روی مبل و می گـه: اعصاب نداری ها! بچه ان دارن کارتون می بینن! صداشو بیارم پایین نمی تونن تمرکز کنن می یان می افتن به جون ما!
-بهار بفهمه عین این 3 ساعتو نشوندیشون پای کارتون من و تو رو با هم حلق آویز می کنه!
:اونو که عمراً بتونه! در مورد اسم دخترم هم درست صحبت کن که بهم بر می خوره! حالا واسه اسم پسرم هم برنامه دارم! می خوام با اسم ملیکا ست باشه!
ابروهامو می دم بالا و می پرسم: خبریه؟!
-نه خیر فعلاً! پسر آینده امو می گم!
:آهان!
-آره! می خوام اسم اونو بگیرم متکا که با اسم ملیکا بخونه!
به خنده که می افتم چایی می پره تو گلوم! دو تا محکم می کوبه تو پشتم و می پرسه: رفتی محضر؟!
-آره. دو دونگ دو دونگ به نامشون زدم.
:دو دونگ دو دونگ؟!
-آره دیگه، آیدین و سپهر و آبتین!
نگاه مات ونداد به صورتم می مونه. لبخندی بهش می زنم و می پرسم: چیه؟!
-آیدینو که بی خیال شده بودی؟!
:بی خیال نشده بودم، سکوت کرده بودم که حساسیت بهار بخوابه!
-می دونه خودش؟!
:آره. به ویدا فعلاً چیزی نگو. بچه ها که بزرگ شدن خودشون می فهمن!
-بابام بی چاره ات می کنه!
:باغ خودمه دلم نمی خواد بهش بفروشمش!
-باغ آبتین و سپهر و آیدینه!
از جام پا می شم و با لبخند می گم: اینو من و تو و بهار و ملیکا می دونیم! دیگرون که نمی دونن!
صدای باز شدن در اتاق خواب و جیغ و هوار آبتین و وندا که دنبال هم افتاده بودن خونه رو ور می داره! همون جوری که می رم سمت آشپزخونه می گم: پاشو بچه هاتو جمع کن!
با اعتراض می گـه:هوی اون تخم جن که ماله تواِ! حالا شدن بچه های من؟!
-آره دیگه من امشب خانوم خونه ام! تو بابای خونه! دیدی که به بچه ها غذا دادم! چایی دم کردم! چایی ریختم! حالا هم دارم لیوانا رو می شورم!
ونداد از جاش بلند می شه و دست وندا و آبتین رو می گیره و همون جوری که می بردشون سمت اتاق آبتین می گـه: ببینین بچه های گلم، اگه اون روی بابایی رو بلند کنین با کمربند می افته به جون ننه اتون! پس برگردین تو اتاق و اون باب اسفنجی مزخرف شلوار مکعبیتونو ببینین و این جوری یورتمه نرین تو آپارتمان!
با لبخند سری به تأسف تکون می دم و بلند می گم: بهار اعدامت می کنه ونداد!
بر می گرده یه چشم غره بهم می ره و دست آبتین و وندا رو ول می کنه، خودشو می ندازه رو مبل و می گـه:به من چه اصلاً! منو بگو دلم واسه شکستنی های خونه ی تو سوخته! بذار هر غلطی که می خوان بکنن! نهایتش اینه که بهار تو رو به خاطر اینکه مراقب جهیزیه ی نازنینش نبودی از خونه می ندازه بیرون و کارتون خواب می شی!
دستمو با حوله خشک می کنم و می یام تو هال، دست آبتین رو که افتاده دنبال وندا می گیرم و زانو می زنم جلوش و می گم:مامانی بهت نگفته بود تو خونه نباید دویید؟!
آبتین با اون صدای بچه گونه می گـه: داریم مسابقه می دیم!
-بهت نگفته بودم توی پارک یا حیاط خونه ی مادرجون باید مسابقه بدین؟!
:هر وقت می ریم اونجا آیدین و وندا با هم بازی می کنن و منو بازی نمی دن!
صدای خنده ی ونداد بلند می شه! بر می گردم و با تعجب نگاهش می کنم! خنده اشو جمع می کنه و می گـه: وقتی روح عمو ونداد در آبتین حلول می کند! چقدر بچه بودیم منو می پیچوندی و باهام بازی نمی کردی! یادته؟!
نگاه از ونداد می گیرم و دست آبتین رو که به زور می خواد از دستم در بیاره محکم تر می گیرم و می گم: بچه ی خوبی باشی، بعد عروسی عمه آفاق که می خوایم بریم مسافرت تو رو هم با خودمون می بریم!
ونداد دوباره می گـه: عمو جون بگو معلومه که منو با خودتون می برین! بدون من که اصلاً جایی نمی تونین برین!
یه چشم غره به ونداد می رم و به آبتین می گم: برین بشینین با لگوها بازی کنین تا مامان بهار بیاد خب؟!
آبتین لب ور می چینه و می گـه: وندا با لگو بازی نمی کنه!
نگاهی به وندا که برگشته تو اتاق و جلوی تلویزیون کوچیک اتاق آبتین وایساده می ندازم و می گم: خب بشینین خاله بازی کنین با هم!
آبتین اخمی می کنه و می گـه: مگه من دخترم؟!
لبخندی می شینه رو لبم: فقط دخترا که خاله بازی نمی کنن!
ونداد می گـه: ببین عمو همین الآن بابا آبانت هم چایی دم کرد، هم ظرف شست، هم غذا درست کرد! می بینی بعضی وقتا آقایون هم می تونن خاله بشن!
از جام بلند می شم و همون جوری که آبتین رو به سمت در اتاقش می برم به ونداد می گم: بیام بیرون، نشونت می دم کی خاله است! پدر هم شدی عوض نشدی به خدا!
می خنده و می گـه: پدر شدم! آدم که نشدم!
سری به تأسف تکون می دم و می رم می شینم وسط اسباب بازی های آبتین که یه جوری این یکی دو ساعت مونده تا برگشت بهار و ملیکا بتونم سرگرم نگه اشون دارم!
پنجمین فصل سال
البرز نشست روی مبل و پاشو انداخت روی پاشو گفت:خسته نشدی بس که هی و هی پرده عمل کردی؟!
برگشتم سمتش و تیز نگاهش کردم!
بی توجه به نگاه من فنجون چایی رو از روی میز بر داشت و گفت: بد می گم مگه! هی این بچه ها می رن چیز فرو می کنن توی گوششون و هی تو باید بری پرده ی گوششونو عمل کنی! چقدر گفتم این رشته به دردت نمی خوره! روحیه اتو خراب می کنه! گوش ندادی که!
قندون رو گذاشتم جلوش و گفتم: الآن خسته ام! بعداً درست و حسابی و مفصل باهات در این مورد حرف می زنم!
لبخندی زد و گفت: مفصل که می گی کتک هم همراهشه دیگه؟!
یه قلپ از چاییم خوردم و گفتم:هر جوری دوست داری می تونی فکر کنی!
از جاش بلند شد و گفت: حالا که کتکو قراره بخورم پس بذار حرفی که واسه گفتنش اومدم رو هم بگم!
متعجب نگاهش کردم و منتظر موندم حرف بزنه. ازم فاصله گرفت، قیافه اش جدی شد و گفت: می دونن که برگشتی!
دانلود رمان های عاشقانه