کامل شده رمان گلهای باغ سردار|آبان-نازی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نازی محمدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/30
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
2,901
امتیاز
416
کوروش در فرصتی مناسب هومن را به خانه اش دعوت کرد تا باب آشنایی او و لاله را باز کند. در این میهمانی قرار بود همه خانواده حضور داشته باشند؛ اما شقایق دعوت کوروش را رد کرد و با این‌کار به هومن فهماند، هیچ علاقه‌ای به دیدن دوباره او ندارد. آن شب دو نفر دیگر نیز در میهمانی غایب بودند. خانم سردار و نوه‌ی شیطونش لادن.
آشنایی لاله و هومن هم سوژه‌ی شیطنت‌های لادن شده بود. او دائم از لباس پوشیدن و خرابکاری‌های لاله صحبت می‌کرد. این‌که سه بار لاک ناخنش را عوض کرده و در آخر مجبور شده از نرگس کمک بگیرد تا لاک مناسبی برای اولین دیدار او با هومن انتخاب کند. هیجان و دستپاچگی لاله برای لادن سوژه تفریح شده بود و این، لاله بیچاره را بیشتر عصبی می‌کرد. به‌طوری که نرگس مداخله کرده و او را چند روزی به خانه پدربزرگش تبعید کرد.
وقتی صحبت‌های لادن تمام شد. مریم خانم گفت: حق با مادرته عزیزم. نباید باعث بشی خواهرت عصبی بشه. این مهمترین مرحله‌ی زندگی اونه. این‌طوری ممکنه دچار اشتباه بشه و تصمیم غلطی بگیره. ما باید بذاریم که اون آزادانه مرد زندگیش رو انتخاب کنه، نه تحت فشار.
لادن سیب قرمزی را در دست چرخاند و گفت: مادربزرگ شما چرا این حرف‌ها رو قبلا نمی‌زدی؟ همان وقتی که من یا خاله شقایق داشتیم در مورد مرد زندگیمان تصمیم می‌گرفتیم.
شقایق با تعجب به لادن چشم دوخت. او باور نمی‌کرد که بالاخره یک نفر این موضوع را به میان بکشد و حالا لادن حرف دل او را میزد.
خانم سردار آرام لب‌هایش را گزید و به لادن اشاره کرد که مراقب حرف زدنش باشد؛ اما خیلی دیر شده بود و شقایق آن جمله را شنید و چون می‌دانست که لادن خیلی رک و شجاع است. برای آن‌که او را به حرف زدن ترغیب کند، گفت: خوب در مورد من که دلیلش معلومه. همه به خاطر کارخونه و ارثیه سکوت کردند؛ اما موضوع تو چیه که من از آن بی‌خبرم؟
لادن متوجه شد که باید خیلی سریع جواب دهد تا شک شقایق را برطرف کند لذا گفت: می‌خواستم با برادر شوهر تو ازدواج کنم؛ اما کل خانواده نگذاشتند.
و با لبخندی صادقانه گفت : خوب میدونی که فرهاد برادر نداره؟
مریم خانم که باورش نمیشد، لادن آن‌قدر سریع موضوع بحث را به شوخی بکشد. از ته دل خندید و خنده‌ی بلند و طولانی او باعث شد تا شقایق و لادن هم یک‌باره منفجر شوند. سه نسل از خانواده چنان در آن صبح پاییزی می‌خندیدند که هیچ‌کس باور نمی‌کرد، آن‌ها دغدغه‌ای داشته باشند؛ اما هر کدام از آن‌ها آشوبی را در درون خود پنهان می‌کرد.
کوکب که برای مریم خانم و دختر و نوه‌اش چای آورده بود. سینی را روی میز گذاشت و از ته دل آرزو کرد: خدا کنه مادر همیشه همین‌طوری بخندید.
لادن تا موقع ناهار یک‌ریز حرف زد و حواس همه را پرت کرد. به‌طوری که حتی شقایق فراموش کرد، چقدر دلش می‌خواست جواب سئوالی که لادن از مادرش پرسیده بود را بشنود.
بعد از غذا هم خاله و مادربزرگش را مجبور کرد کارتون ببینند. به گفته‌ی او دیدن کارتون آن‌ها را از فضای جدی اطراف‌شان دور می‌کرد و این‌طوری می‌توانستند در زمان تماشای آن مشکلات‌شان را فراموش کنند.
وقتی فیلم تمام شد. لادن تلفنش را برداشت و با آن سرگرم شد و چون نمی‌خواست شقایق دوباره به موضوع بحث قبلی بازگردد از او خواست چند کار دیگر را با گوشی خود یاد بگیرد که این موضوع هم چند ساعتی وقت هر دو را گرفت و در آخر لادن به اتاق مادرش رفت تا در آن‌جا بخوابد و شقایق نیز به اتاق خود رفت.
*** دخترها ساعت ده صبح با جیغ جیغ کوکب خانم بیدار شدند و برای صبحانه به آشپزخانه رفتند.
شقایق که شب قبل با صحبت‌های لادن در مورد کامپیوتر و موبایل متوجه شده بود که اصلا چیزی در مورد این دو وسیله مهم نمی‌داند. تصمیم گرفت، برای یادگیری آن‌ها به کلاس برود؛ ولی خودش نیز می‌دانست رفتن به کلاس مستلزم اجازه پدر و مادرش است. بنابراین از لادن کمک خواست: لادن میشه یک خواهشی بکنم؟
لادن که مشغول خوردن کورن فلکس با شیر بود جواب داد: چه خواهشی؟ شما امر بفرمایید. ما چشم بسته انجام می‌دیم.
شقایق نگاهی به در آشپزخانه انداخت تا از نبودن کوکب خانم یا ورود بی‌موقع مادرش مطمئن شود. سپس خیلی آرام طوری که فقط لادن صدایش را بشنود گفت: می‌خواهم کمک کنی اسمم رو توی کلاس آموزش کامپیوتر و زبان بنویسم.
لادن به همان آرامی که شقایق صحبت کرده بود جواب داد: حالا چرا این‌قدرآرام صحبت می‌کنی؟
شقایق نگاهی دیگر به در آشپزخانه انداخت و بازهم با همان صدای آرام گفت: نمی‌خوام مادر یا کوکب خانم بشنوند.
لادن این‌بار با صدای بلند گفت: چرا؟ مگه آن‌ها بشنوند، چی میشه؟
شقایق فکری کرد و گفت: خوب شاید مادر مخالفت کنه.
لادن لبخندی زد و تکه نانی را از ظرف برداشت و دردهان شقایق که با صورتش چند سانت فاصله داشت چپاند و گفت: عزیزم اگر آن‌ها ندونن که تو چی می‌خواهی چطور با آن موافقت یا مخالفت کنند. در ضمن اگر بخواهی از این خونه بیرون بری بهترین راه این است که مادر بزرگ را با خودت همراه کنی؛ البته من هم قول میدم، زمینه را برای جلب رضایت مادربزرگ فراهم کنم.
شقایق نان را از دهانش خارج کرد و با چشمانی که از شادی برق میزد به در آشپزخانه نگاه کرد: چطوری؟
هنوز لادن جواب او را نداده بود که مریم خانم خرامان وارد آشپزخانه شد.
شقایق با دیدن مادرش سلامی کرد و نان را در دهانش فرو برد؛ اما لادن همان‌طور که از او انتظار میرفت رو به مادربزرگش نمود: وای خانم سردار چقدر خوشگل شدی؟ آخرش هم به ما نگفتی شما بزرگتری یا مامان نرگس.
مریم خانم بـ..وسـ..ـه‌ای به گونه‌ی سفید لادن زد و بلافاصله رد رژ صورتیش را که روی گونه نوه‌ی شیطونش مانده بود پاک کرد: چی می‌خواهی که دوباره داری چاپلوسی می‌کنی؟
لادن هم که میدانست طفره رفتن فایده ای ندارد، گفت: می‌خواهیم خاله شقایق رو توی دوتا کلاس اسم نویسی کنیم؛ اما پول نداریم.
شقایق که از تعجب دهانش باز مانده بود گاهی به لادن و گاهی به مادرش نگاه می‌کرد که مریم خانم جواب داد: کلاسش نباید خیلی دور باشه. در ضمن باید صبح تا ظهر باشه نمی‌خوام عصر به بعد بیرون باشه یا شب دیر بیاد. پول رو همین الان میریزم به حسابش پس بجنبین، تا شماها حاضر بشید شب میشه.
شقایق نمی‌دانست که چطور مادرش بدون هیچ سئوال وجوابی راضی شده که او کلاس بره؛ اما دلش نمی‌خواست با دست دست کردن نظر مادرش را عوض کند. پس زودتر از لادن از جای خود برخواست و مادرش را بغـ*ـل کرد: مامان گلم خیلی خیلی ممنونم که اجازه دادی.
مریم خانم گونه او را نوازش کرد و گفت: این تصمیم برادرت بودـ داریوش قبلا به من گفته بود؛ اما من صبر کردم تا خودت اعلام آمادگی کنی که می‌خواهی از خونه خارج شی و به اجتماع برگردی عزیزم. این کار خیلی وقت پیش باید انجام میشد؛ اما ما فکر کردیم تو آمادگیش رو نداری. پس حالا که خودت می‌خواهی من هم هیچ مخالفتی ندارم.
شقایق با دلخوری روبه لادن کرد و پرسید: تو می‌دونستی؟
لادن هم جواب داد: آره
لادن یک 206 قرمز داشت که زمان ورودش به دانشگاه با پس انداز خودش خرید و در این چهار سال حسابی از اون کار کشیده بود ودر ضمن رانندگیش خیلی خوب بود. گشتن در خیابان‌های اطراف و پیدا کردن آموزشگاهی که هم زبان وهم کامپیوتر را تدریس کنند. وقت زیادی از آن‌ها نگرفت؛ زیرا چند خیابان آن‌طرف‌تر لادن آموزشگاه خصوصی و خوش نامی را برای این‌کار پیدا کرد و با کمی معطلی شقایق هنرجوی آن آموزشگاه شد. او که می‌دانست شقایق بعد از مدت‌ها باید به تنهایی از منزل خارج شود. مسیر برگشت را به خالهاش یاد داد و تاکید کرد که مسیر رفت برای او راحت‌تر است؛ زیرا می‌تواند از چهارراه پایین منزل با یک تاکسی خود را به آموزشگاه برساند.
خبر ثبت نام شقایق در آموزشگاه خیلی زود به گوش افراد خانواده رسید و تنها کسی که از این خبر استقبال نکرد نرگس بود. او مثل همیشه مخالفتش را اعلان کرد: بهتر بود معلم می‌گرفتید بیاد خونه خصوصی بهش درس بده. نیلوفر هم که می‌تونه در درس زبان کمکش کنه.
اما داریوش بدون اینکه از ناراحت شدن خواهر بزرگشان ترسی داشته باشه جواب داد: به نظر من که بهتره شقایق این ترس از تنها بیرون رفتن رو کنار بذاره و با مردم عادی روبرو بشه. پس بهترین کار اینه که از محیط کوچکی مثل همین آموزشگاه شروع کنه.

بدون آن‌که بداند شقایق از نقش بازی کردن آن‌ها خبر دارد به خواهربزرگش گفت: شما هم این‌قدر نگران شقایق نباش، حالا دیگر بهتر شده و می‌تونه با دیگران ارتباط برقرار کنه و البته این‌که نیلو جون توی یادگیری انگلیسی کمکش کنه خیلی بهتره چون برای رفتن زودتر آماده میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    ***
    فصل پنجم: برادر بزرگتر
    شب یلدا طولانی ترین شب ساله؛ اما خوبی آن این است که یک‌بار دیگر همه خانواده دور هم جمع می‌شوند. تمام شدن ماه صفر و شروع شدن زمستان از یک طرف و رسیدن سال نوی میلادی از طرف دیگر، شب یلدا را برای لادن شیطون خاص کرده بود.
    بیشترین توجه لادن به تغییراتی بود که در رفتار شقایق بعد از حضور در کلاس‌های زبان و کامپیوتر پیدا شد.
    او کم حرف‌تر و همین‌طور کنجکاوتر شده بود. البته این رفتار پس از پیدا شدن دفتر خاطراتش در زیر تشک تخت پیش آمد؛ اما هیچ‌کس به‌جز لادن متوجه آن نشده بود. با این تفاوت که او هم در زمان بندی اشتباه می‌کرد.
    با این‌حال تغییر رفتار خاله‌اش را به وضوح می‌دید و کنجکاو شده بود، چه چیزی او را این‌قدر محتاط کرده که در موقع حرف زدن آن‌طور با احتیاط صحبت می‌کنه! به نظر می‌آمد خاله‌اش تمام کلماتی را که می‌خواهد به زبان آورد، قبلا با خود بارها تکرار کرده تا مبادا جمله غلط و یا حتی کلمه اشتباهی بیان کند و نتواند پاسخگوی آن اشتباه باشد.
    آن شب برای اولین بار هومن شاکری در میهمانی خانواده سردار حضور داشت و با لاله گوشه ای از سالن در حال گفتگو بود. بقیه بچه‌ها نیز هر کدام مشغول به کاری بودند که تلفن همراه مریم خانم زنگ خورد و چون سرو صدا زیاد بود. اردلان تلفن را از روی میز برداشت و به مادر بزرگش که مثل یک ملکه روی مبل نشسته بود داد: مامان‌بزرگ... مامان‌بزرگ... تلفن شما داره زنگ می‌زنه.
    مریم خانم گوشی را از اردلان گرفت و موهای اولین نوه پسریش را نوازش کرد به نوعی او ادامه دهنده نسل سردار بود.
    مریم خانم با نگاه به صفحه گوشی دستش را بلند کرد: بچه ها ساکت لطفاً، اردشیرم پشت خطه.
    یک مرتبه همه صداها خاموش شد حتی نسترن کوچولو که با پیمان پسر نازک نارنجی و بداخلاق نیلوفر بازی می‌کرد. تحت تاثیر این فرمان در جا خاموش شد.
    مریم خانم انگشت ظریفش را روی صفحه موبایل کشید و گفت: سلام عزیز مادر.
    از آن طرف خط صدای آرام مردی به گوش شقایق که از همه به مادر نزدیکتر بود رسید؛ اما کلمات او نامفهوم بود و شقایق نخواست که با نزدیک کردن گوشش صدای برادر را بهتر بشنود. برای او اردشیر نیز عضوی از آن خانواده توطئه‌گر بود. فقط شقایق نمی‌دانست که این یکی برادر چقدر در نقشه‌های خانواده‌اش بر علیه اودست دارد.
    مریم خانم با اشتیاق جواب داد: حالت خوبه مادر؟
    صدای خفیفی به گوش شقایق رسید: خوبم...
    سپس مریم خانم گفت: ما هم خوبیم قربونت برم.
    و ادامه داد: بچه ها همه امشب اینجا هستند عزیزم. همه خوبن و به تو سلام می‌رسونن.
    و بعد از مکث کوتاهی اشکی را که از چشمانش سرازیر شده بود با نوک انگشت پاک کرد: دل ما هم برات تنگ شده. کاش تو هم اینجا بودی.
    اردشیر پاسخی داد که شقایق نشنید.اما عکس العمل مادرش دیدنی بود.
    او یک مرتبه در جای خود راست نشست و با صدای بلند گفت: واقعا؟ راست میگی؟ خوب کی می‌آیی؟
    اردشیر چیزهایی گفت که باعث شد خانم سردار در میان گریه و خنده بگه: قدمت روی چشم. ما منتظرت هستیم عزیزم. خدا را شکر که می‌تونی بیایی... مادر من را چشم انتظار نگذار و زود خبر بده.
    مریم خانم نگاه معنی دار نرگس و داریوش را که با هم رد وبدل شد. ندید و همین‌طور لب‌های به هم فشرده شده همایون خان را. او با تمام وجود به صدایی که از آن‌طرف خط شنیده میشد، گوش می‌داد و در آخر از ته دل گفت: می‌بوسمت پسرم. مراقب خودت باش.
    با قطع شدن تلفن چشمان متعجب و گوش‌های مشتاق تک تک افراد خانواده مریم خانم را به سخن آورد: اردشیرم داره میاد.
    و با اشک اضافه کرد: برای تعطیلات کریسمس این‌جاست.
    صدای تبریک و خوشحالی فرزندان سردار آهی را که همایون خان با این خبر از دل بر آورد، کاملا تحت‌والشعاع قرار داد و تنها کسی که متوجه آن شد خانم سردار بود که با نگاهی مشتاق عکس‌العمل همسرش را با شنیدن این خبر پیگیری می‌کرد.
    همه شروع به گفتن تبریک کردند. داریوش زودتر از همه با شادی ساختگی گفت: بالاخره میاد، من واقعا تبریک میگم مامان جون.
    کوروش بلافاصله گفت: من خیلی کوچیک بودم که رفت، دلم برای دیدنش پر می‌زنه.
    نرگس مثل همیشه بدون این‌که بتوان از ظاهرش چیزی فهمید، اظهار داشت: هیچ‌کس به اندازه مادر دلش برای داداشم تنگ نشده. مادر، باید تدارکات یک پذیرایی عالی را ببینیم.
    مریم خانم دست دخترش را فشرد و با این‌کار از او تشکر کرد؛ اما تنها کسی که بجز مریم خانم واقعا از این خبر خوشحال شد، همایون خان بود: عزیزم واقعا تبریک میگم. خوشحالم که اون قبل از مرگ من برمی‌گرده.
    این جمله قلب مریم خانم را به درد آورد. او به یادداشت اردشیر زمانی که می‌خواست خانه را ترک کند به پدرش گفته‌بود: پدر مطمئن باش تا وقتی که زنده هستی به این خانه پا نمی‌گذارم.
    دلیل آن رازی بود که آن‌ها از دیگر فرزندان‌شان پنهان می‌کردند. شاید هیچ‌کس بجز خود اردشیر نمی‌توانست آن‌را افشا کند.
    نرگس از شلوغی استفاده کرد و خود را به داریوش رساند: فکر می‌کنی چرا داره برمی‌گرده؟
    این سئوال از داریوش پرسیده شده بود اما لادن که نزدیک مادرش بود مثل همیشه دخالت کرد و گفت: شاید داره میاد آشتی کنه و سکان کشتی امپراتوری سردارها رو به دست بگیره؟ بالاخره این ماست بندی خانوادگی طرفدار زیاد داره.
    وحشتی که در چشمان و صورت نرگس و داریوش دیده میشد، لبخند تمسخر را بر روی لب‌های این نوه‌ی شیطون سردار نشاند و او با نگاهی معنی‌دار مادر و دایی خود را در بهت باقی گذاشت و به جمع فرزندان بی دغدغه خانواده پیوست. بی‌دغدغه از آن جهت که هیچ‌کس به اندازه‌ی نرگس و داریوش از بازگشت اردشیر فرزند ارشد خانواده دستپاچه نشده بود.
    نرگس آرام زمزمه کرد: داریوش جان باید در این مورد با هم صحبت کنیم.
    داریوش همان‌طور که لبخند میزد جواب داد: فردا صبح شما بیا دفتر. کمتر جلب توجه می‌کنه.
    وقتی بچه‌ها به خانه‌های خود بازگشتند و شقایق برای خواب به اتاق خود رفت. مریم خانم فرصت را غنیمت شمرد تا درمورد بازگشت اردشیر با همسرش صحبت کند.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    خانم سردار می‌دانست که در این زمان همایون خان به حمایت او احتیاج دارد. هرچند که او در تمام زندگی مشترک‌شان فقط یک‌بار با مادر فرزندانش مخالفت کرده؛ اما سی سال برای همان اختلاف نظر هم خود و هم همسرش را رنج داده و باعث شد که بزرگترین فرزندش در تمام این مدت نه او را ببیند و نه تماسی داشته باشد.
    مریم خانم کنار شوهرش نشست و شانه افتاده او را نوازش کرد: عزیزم. این‌قدر ناراحت نباش... اون بالاخره تصمیم گرفت برگرده.
    همایون خان بدون این‌که سعی در پنهان کردن اشکی که از چشمش سرازیر بود داشته باشد به چهره نگران مریم نگاه کرد و گفت: تو حق داری خوشحال باشی؛ چون اون هیچ دلخوری از تو نداره. اما من مطمئنم که هیچ‌وقت به این خانه برنمی‌گرده و سرش را به پشتی مبل تکیه داد و گفت: قسم خورده که تا وقتی من زنده هستم به این خانه پا نگذاره... هردوی ما می‌دونیم که قسمش را نمی‌شکنه.
    مریم خانم با امیدواری گفت: من دلم روشنه... آخه حرف زدنش با همیشه فرق می‌کرد... بیا امیدوار باشیم که از تنهایی خسته شده و می‌خواد برگرده که بمونه.
    همایون خان لبخند تلخی زد و گفت: من آرزومه که این‌طور باشه. دلم می‌خواد قبل از مرگم یک‌بار دیگه بغلش کنم؛ اما برعکس تو اصلا هیچ امیدی ندارم. اگه می‌تونستم زمان رو به عقب برگردونم، هر چی می‌خواست بهش میدادم تا از پیشمون نره. اما...
    مریم خانم دست مرد بیچاره را فشرد و گفت: دوباره می‌تونی بغلش کنی... بهت قول میدم آن‌قدر بهش التماس می‌کنم تا هر دوی ما رو ببخشه و برگرده خونه.
    همایون خان سری به نشانه تائید تکان داد: اگه لازم باشه خودم التماسش می‌کنم . حالا که داره برمی‌گرده آن‌قدر التماسش می‌کنم که دلش به رحم بیاد و من رو ببخشه ولی یک سر سوزن هم امید ندارم که حتی بگذاره من از دور ببینمش.
    مریم خانم گونه‌های خیس از اشکش را پاک کرد و گفت: خدا بزرگه، بیا فکرهای بد را دور بریزیم و از پیش قضاوت نکنیم. ان‌شاالله این‌بار دیگه کوتاه میاد و ما را می‌بخشه.
    مریم خانم همیشه برای بخشش اردشیر از ضمیر ما استفاده می‌کرد تا شوهرش فکر نکنه که او هم همایون خان را به تنهایی در این مورد مقصر میداند. این کار همیشه شوهرش را شرمنده و قدردان او می‌کرد؛ زیرا مریم هیچ‌وقت او را برای رفتن فرزندش از خانه سرزنش نکرده بود.
    ***
    شقایق هر روز هفته صبح‌ها مشغول درس خواندن بود؛ اما از تلاشی که افراد خانواده برای پذیرایی از برادر بزرگش داشتند، غافل نشد. مادر به اتاق میهمان طبقه پایین رنگ تازه ای داد و طبق سلیقه اردشیر تزیین کرد. البته مریم خانم بیچاره حدس میزد، که پسرش هنوز همان رنگ‌ها و همان دکوراسیون سی سال پیش را خواهدپسندید. تضاد سادگی و گرانی لوازم آن اتاق بحث دیگری بود که داریوش و نرگس را بیشتر نگران می‌کرد.
    آن دو توطئه‌گر خانواده حالا موضوعی مهم‌تر از شقایق برای نگرانی یافته بودند و آن‌هم بازگشت بی‌موقع برادر بزرگشان بود.
    در تمام مدتی که مریم خانم به همراه نیلوفر برای استقبال از اردشیر در بهترین مغازه‌های شهر تهران جستجو می‌کرد نرگس با تلفن و یا حضوری به دنبال چاره‌ای می‌گشت تا از دلیل برگشتن اردشیر مطلع شود و بالاخره بهترین راه را صحبت با کسی دانست که حدس میزد مسبب اختلاف پدر و برادرش باشد و آن کسی نبود جز دختر عمویشان فرناز.
    داریوش نظر او را تایید کرد و قرار شد، نرگس ته و توی قضیه را درآورد و نتیجه را گزارش دهد.
    نرگس در زمان اختلافات پدر و برادرش به شیراز رفت تا در مورد دانشگاه آنجا تحقیق کند؛ زیرا آن سال باید به دانشگاه می‌رفت و آنجا یکی از انتخاب‌های او در کنکور بود. بنابراین نتوانست بفهمد که چه اتفاقی برای خانواده‌اش افتاد و زمانی از آن موضوع خبردار شد که هم خانواده عمویش و هم برادر بزرگش از کشور خارج شده بودند. مرگ بی‌دلیل عموی جوانش خود مصیبتی بود که خانواده درگیرش شد؛ اما قبل از این‌که عزای عمویش تمام شود، به یک‌باره خانواده او ایران را ترک کردند و طولی نکشید، برادرش هم راهی دیار غربت شد. هیچ‌کس هیچ توضیحی به او نداد. پدر، پدربزرگ و همین‌طور مادر و مادربزرگش هیچ صحبتی از این خروج همزمان نمی‌کردند و هیچ‌کدام از بچه‌ها از اصل مطلب خبر نداشتند. حتی باباکریم و کوکب خانم هم با وجود تهدیدها و رشوه‌هایی که نرگس به آن‌ها داد حرفی برای ارضای کنجکاویش به او نزدند و این بحث به مرور زمان جزو بحث‌های ممنوعه خانواده شد. اما این مسئله همیشه او را به فکر می‌انداخت که رفتن برادرش و خانواده عموی مرحومش در یک زمان و درست قبل از تمام شدن زمان عزاداری باید دلیلی مشترک داشته باشد. امروز بهترین زمان برای برداشتن پرده از این راز بود.
    نرگس شماره فرهاد را گرفت و بعد از هفت یا هشت بار بوق خوردن صدای خواب آلود او به گوش رسید: بله؟
    سعی کرد که نفرت خود را پنهان کند و با لحنی صمیمی پرسید: بیدارتون کردم؟
    فرهاد مثل برق گرفته ها از جا پرید و با تعجب پرسید: شما هستید دختر عمو؟ صبح بخیر...
    نرگس برای این‌که به او فرصت دهد تا خود را جمع و جور کند، پرسید: پس فکر کردی کی باید باشه؟ شاید منتظر تلفن شقایق بودی؟ در ضمن ساعت یازده برای من ظهره نه صبح.
    فرهاد که خوب می‌دانست نمی‌تواند نیش و کنایه های نرگس را پاسخ دهد با دستپاچگی ساختگی گفت: واقعا؟باورم نمیشه! من دیشب خیلی دیر خوابیدم. البته روزهای تعطیل همیشه بیشتر می‌خوابم.
    نرگس بی‌اعتنا به دلایل او گفت: امروز که تعطیل نیست. البته برای کسانی که کار نمی‌کنند همیشه تعطیله.
    با تمسخر اضافه کرد: شما هم که مثل زن‌های خانه‌دار روزهای هفته رو گم کردی؟
    فرهاد که نمی‌دانست این بحث تا کجا پیش خواهدرفت، پرسید: شما با من کاری داشتید؟
    نرگس هم که از بحث درباره‌ی خواب او نفرت داشت و به دنبال فرصتی می‌گشت تا اصل مطلب را بگوید و تلفن را قطع کند. بلافاصله گفت: می‌خواستم شماره تلفن فرناز خانم رو بگیرم.

    بدون اینکه بگذارد فرهاد سئوالی بپرسد ادامه داد: راستش من انتظار داشتم در این مدت مادر و خواهر شما با شقایق تماس بگیرند و احوال او را بپرسند. از قوم و خویشی که بگذریم، او قرار است عروس آن‌ها شود.
    فرهاد برای توجیه بی‌توجهی مادر و خواهرش گفت: این‌طور نیست که شما می‌گویید. راستش من از آن‌ها خواستم تا زمانی که شقایق خودش نامزدیمان را اعلام نکرده با تلفن‌هایشان او را تحت فشار نگذارند.
    بدون ملاحظه اضافه کرد: خوب شما که بهتر می‌دانید شقایق کاملا با این ازدواج مخالفه و البته بجز شما و عموجان فکر نمی‌کنم، کس دیگری این ازدواج را قبول داشته باشد...
    نرگس در دل گفت: اگر تو، جریان آن حادثه را نمی‌دانستی من هم جزو دسته‌ی مخالف‌ها بودم احمق جون.
    و بی ادبانه گفت: حالا شماره را بده. من زیاد وقت ندارم، باید برای نامزدی با خواهرت صحبت کنم. هرچی باشه اون و مادرت تنها خویشاوندان داماد حساب میشن و باید برای مراسم این‌جا باشند.
    فرهاد نمی‌دانست که این دختر عموی مکارش دیگر چه خوابی برای او دیده بنابراین مقاومت کرد و گفت: نمی‌خواد شما زحمت بکشید من خودم با مادرم تماس می‌گیرم...
    سپس کمی مکث کرد. او نمی‌دانست باید الان این موضوع را به نرگس بگوید یا بعد از نامزدی؛ اما تردید او ممکن بود برای نرگس سوءتفاهم شود. پس گفت: راستش فرناز که نمی‌تونه بیاد ایران، آخه شما که می‌دونید اون دو تا بچه دوقلو داره که مدرسه می‌روند و همسرش هم سرش خیلی شلوغه به همین دلیل تنها گذاشتن بچه‌ها براش امکان نداره. اما مادرم هر زمان که تاریخ نامزدی مشخص بشه میاد.
    نرگس تمام مدت می‌دانست که فرهاد در مورد نیامدن فرناز به ایران همین بهانه را خواهد آورد. بنابراین وقتی صحبت او تمام شد با آمادگی جواب داد: درسته می‌دانم که خواهرت به ایران نمیاد؛ اما بالاخره باید در مورد خیلی چیزها با او صحبت کنم. بهتره شماره‌اش را برام اس ام اس کنی. این‌طوری شماره هم اشتباه نخواهد شد.
    و با این جمله راه فرار بعدی را بر روی او بست.
    فرهاد هم که دیگر نمی‌توانست بهانه‌ای بیاره قبول کرد: بله، همین الان شماره را براتون می‌فرستم.
    با شنیدن این جواب نرگس نفس راحتی کشید و بدون اینکه از او تشکر کند، خداحافظی کرد: پس همین الان بفرست. خداحافظ.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    نرگس بی‌قرار در سالن پذیرایی منزل قدیمی‌اش بالا و پایین می‌رفت و با خود فکر می‌کرد که چگونه دختر عموی مغرور و از خود راضی‌اش را تشویق به حرف زدن در مورد مسائلی که سی سال پیش اتفاق افتاده بود نماید.
    در همین وقت تلفنش زنگ خورد و با تعجب شماره فرهاد را دید. او که منتظر بود، فرهاد شماره خواهرش را برایش اس ام اس کند، با تردید به اسم فرهاد روی صفحه گوشی اش چشم دوخت و بلند گفت: وای به حالت؛ اگر بگی که شماره را پیدا نمی‌کنی.
    و با خشم انگشت سبابه‌اش را روی صفحه کشید و گوشی را به گوشش چسباند: چی شده؟
    فرهاد که منتظر این برخورد نبود با من من جواب داد: ببخشید که مزاحمتون شدم... فقط یک درخواست کوچیک از شما دارم.
    او همیشه در ازای لطف‌هایی که به دختر عمویش می‌کرد چیزی در رابـ ـطه با شقایق می‌خواست.
    نرگس پرسید: باز چی شده، این‌بار کجا می‌خواهی شقایق رو ببینی؟ می‌دونی که کوروش اجازه نمیده تو به خونه پدرم بری...
    فرهاد صحبت نرگس را قطع کرد و گفت: نه نه من نمی‌خوام برم منزل عمو... می‌خواستم از شقایق خانم خواهش کنم به من کمک کنه تا برای بچه‌های فرناز هدیه کریسمس بخرم.
    نرگس که دست فرهاد را خوانده بود بی‌ملاحظه پرسید: مگر تو پول داری که می‌خواهی از این‌جا هدیه بگیری و برای بچه‌های خواهرت بفرستی؟
    فرهاد می‌دانست که حریف این زن نخواهد شد. پس با پررویی که همیشه در رفتار و گفتارش دیده میشد و دیگران را خلع سلاح می‌کرد، گفت: خوب این کار به عهده شماست که هم شقایق خانم را راضی کنید و هم ترتیب گرفتن چک از حسابداری کارخانه‌مون را برای خرید هدیه کریسمس بدهید.
    نرگس یک‌بار دیگر مجبور شد تن به خواسته‌ی پسر عموی منفورش بدهد. در حال حاضر فهمیدن دلیل بازگشت اردشیر، برایش مهم‌تر از بازی موش و گربه شقایق و فرهاد بود. بخصوص که با این‌کار می‌توانست از ناتوانی شقایق برای ردکردن این درخواست استفاده کرده و به او گوشزد کند که نباید بدون اجازه خواهر بزرگش کاری انجام دهد. او هنوز هم از اینکه شقایق در کلاس‌های زبان و کامپیوتر شرکت می‌کرد، عصبانی بود. بنابراین جواب داد: باشه این‌کار را بسپار به من. در این مورد خودم خبرت میکنم.
    اما فرهاد با سماجت گفت: راستش مشکل اینجاست که فقط چند روز تا سال نو باقی مانده و من یک کمی عجله دارم.
    نرگس می‌دانست که عجله فرهاد برای گرفتن پول است، نه دیدن شقایق و یا خرید هدیه. این‌بار با عصبانیت گفت: بهتره منو تحت فشار نگذاری. می‌دونی که ممکنه برات گرون تموم شه.
    این‌بار فرهاد بود که کوتاه آمد و گفت: بله متوجه هستم. این‌هم شماره فرناز، همین الان برایتان فرستادم.
    نرگس گوشی را بدون خداحافظی قطع کرد و منتظر رسیدن پیام فرهاد ماند.
    فرهاد که از این معامله راضی بود، لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: آره دختر عمو بهتره با من درنیافتی؛ چون تو رازهایی داری که برای حفظ آن‌ها پول زیادی باید خرج کنی.
    قبل از این‌که شماره‌ی خواهرش را برای نرگس بفرستد. با خود فکر کرد. :راستی چرا تو این‌همه برای صحبت با فرناز اصرار می‌کنی؟
    رسیدن پیام فرهاد زیاد طول نکشید و نرگس بلافاصله تلفن فرناز را گرفت و بی‌صبرانه منتظر شد، تا او گوشی را بردارد.
    صدایی از آن طرف خط به گوش رسید: سلام فرهاد...
    نرگس با لبخند جواب داد: سلام فرناز جان، من نرگس هستم. امیدوارم مزاحم نشده باشم؟
    چند ثانیه سکوت برقرار شد؛ اما فرناز بالاخره جواب داد: سلام... اتفاقی افتاده؟
    نرگس به گوشی تلفن دهن کجی کرد و گفت: نه... چه اتفاقی باید بیافته؟ راستش تماس گرفتم تا در مورد مراسم نامزدی فرهاد و شقایق با شما مشورت کنم.
    و با غرور اضافه کرد: آخه نامزدی دختر خودم نزدیکه، می‌خوام بدونم که شما چه موقع می‌تونید این‌جا باشید. تا ما مراسم رو برای آن موقع برنامه‌ریزی کنیم. شاید بشه جشن نامزدی هر دوی آن‌ها یک روز باشه.
    فرناز با صدایی بی‌تفاوت بدون آن‌که تبریک بگوید ابراز کرد: من نمی‌تونم بیام.
    و بدون هیچ توضیحی گفت: در این مورد باید با مادرم صحبت کنی.
    نرگس می‌خواست با او بیشتر صحبت کند تا به موقع موضوع اصلی را مطرح کند؛ اما انگار فرناز هیچ تمایلی نداشت. نرگس هم از این‌که منت او را بکشد، بیزار بود: چقدر بد شد که شما نمی‌تونید بیایید. راستش داداشم هم میاد. گفتم، شاید بعد از این همه مدت بشه که چند روزی همه‌ی خانواده دور هم جمع شوند.
    نرگس منتظر شد تا فرناز جواب دهد؛ اما سکوت او نرگس را ترغیب کرد تا او را مجبور به دفاع کند: ما که دلمون خیلی براش تنگ شده... خوب راستش برای شما هم که عاشق هم بودید، این بهترین فرصت است که یک‌بار دیگر خاطراتتون رو مرور کنید.
    فرناز از کوره در رفت: ببخشید! کی به شما گفته ما عاشق هم بودیم؟
    نرگس که به هدف زده بود با دستپاچگی ساختگی گفت: وای ببخشید یادم رفت که نمی‌خواهید کسی از این موضوع بویی ببره.
    فرناز با تغیُر گفت: اصلا این‌طور نیست بین من و اردشیر هیچ عشقی نبوده. بهتره شایعه سازی نکنید.
    نرگس با لبخند گفت: نگران نباش من تا حالا به کسی نگفتم. راستش خودم هم تعجب کردم که اردشیر چطور دختر خوشگلی مثل تو را قبول نکرد؟
    فرناز کلافه شد. نیش زبان‌های نرگس تمامی نداشت. این‌بار باید با یک جواب حسابی سر جایش می‌نشست: اشتباه می‌کنی عزیزم، این من بودم که برادر شما را رد کردم. فکر می‌کنم به همین دلیل تا به حال ازدواج نکرده.
    نرگس باورش نمیشد که اردشیر به خاطر عشق فرناز این همه سال آواره شده باشد؛ اما خلع سلاح شده بود: عزیزم ناراحت نشو من چیزهایی را که شنیدم میگم تا آن‌جا که من می‌دونم اردشیر از ازدواج فامیلی دوری می‌کرد. بیشتر به این دلیل که دلش می‌خواست بچه‌های سالمی داشته باشه. خوب با این وجود دلیل شما برای رد کردن اردشیر چی بود؟
    فرناز به تله افتاد و نمی‌دانست که چطور از جواب دادن طفره رود، پس با درماندگی گفت: نرگس خانم الان همسرم برمی‌گرده و من باید غذا درست کنم. بهتر نیست این بحث را همین جا تمام کنیم.
    بدون این‌که منتظر جواب نرگس شود خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت: پس فعلا خداحافظ .
    با قطع شدن تلفن نرگس گوشی بی‌سیم را روی تخت پرت کرد و با صدای بلند گفت: می‌مردی یک کمی بیشتر حرف میزدی تازه داشتم، به اصل مطلب می‌رسیدم. پس حقیقت داره که اردشیر تو را رد کرده و به همین دلیل با پدر بحثش شده؛ اما چرا از خونه رفته و دیگه برنگشته؟ اصولا باید بعد از رفتن فرناز اردشیر به خونه برمی‌گشت. مگه این‌که پدر خواسته باشه که دیگه برنگرده؛ اما همه می‌دونند، اردشیر خانه رو ترک کرده.
    نرگس چنگی به موهای خرمایی کوتاهش زد و با صدای بلند گفت: آخ... خدایا چطور می‌تونم قبل از آمدن اردشیر، همه چیز را بفهمم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    در این وقت صدای لادن که پشت سر او ایستاده بود، به گوش رسید که گفت: مامان چرا داری موهات رو می‌کنی؟ بگذار بیاد از خودش بپرس.
    نرگس از ترس چند قدم عقب رفت و با عصبانیت گفت: باز تو فالگوش ایستادی؟ مگه نمیگم، وقتی دارم با کسی صحبت می‌کنم دزدکی به حرف‌های من گوش نده؟
    لادن که تمام صحبت‌های مادرش با فرناز را شنیده بود با بی‌تفاوتی نسبت به عصبانیت او گفت: من دزدکی گوش نکردم. وقتی رسیدم در اتاقتون باز بود و داشتید بلند صحبت می‌کردید. حالا چرا این‌قدر کنجکاوی بدونی کی عاشق کی بوده؟
    نرگس که نمی‌توانست جواب او را بدهد، با اوقات تلخی گفت: تو فضولی نکن. وای به حالت اگه کسی از این موضوع بویی ببره. خدمتت می‌رسم.
    از اتاق خارج شد تا جلوی سوال‌های بیشتر او را بگیرد؛ زیرا می‌دانست که لادن تا ته وتوی موضوع را در نیاورد دست بردار نیست.
    ***
    شقایق و مادرش بالاخره اتاق اردشیر را آماده کردند و توانستند، نفس راحتی بکشند که زنگ در خبر از آمدن میهمانی ناخوانده می‌داد.
    کوکب خانم که چهره‌ی فرهاد را در آیفون دید با اخم به خانم سردار گفت: این پسره این وقت روز برای چی آمده؟
    اضافه کرد: خدا به خیر کنه...
    مریم خانم با لبخند جواب داد: در را بازکن و چایی بیار. آمده شقایق را ببره بیرون.
    شقایق که روی مبل کنار مادرش نشسته و با گوشی تلفنش مشغول بود یک‌باره از جا پرید: وای اصلا یادم رفته بود...
    با نگرانی پرسید: حالا حتما باید برم؟
    مریم خانم با این‌که خودش راضی به این‌کار نبود، گفت: نگران نباش. کوروش حسابی برایش خط و نشان کشیده.
    تُن صدایش را پایین آورد تا فرهاد که حالا به سالن وارد شده بود، نشنود. گفت: عزیزم صبور باش، اون نباید به چیزی شک کنه.
    صدایی از دوردست‌ها شنیده شد: سلام زن عمو... سلام خانمی.
    هر دو زن سرهایشان را در یک زمان به سمت او چرخاندند و مریم خانم با متانت جواب داد: سلام پسرم خوش اومدی. بیا بشین تا شقایق آماده میشه، یک چایی بخور.

    با این جمله به شقایق فهماند که نباید او را معطل کند.
    شقایق که لازم نمی‌دانست جواب سلام او را بدهد به سمت پله‌ها رفت و خطاب به مادرش گفت: من حاضرم فقط باید پالتو بپوشم.
    با این حرف به فرهاد فهماند که او ارزش کوچکترین توجهی ندارد، چه رسد به این‌که، برای همراهی با او بخواهد به خودش برسد و دستی به صورتش بکشد.
    چند دقیقه بعد با ساده‌ترین پالتو و شالش و بدون آرایش جلوی در ایستاد و گفت: مادر من قبل از شام برمی‌گردم.
    فرهاد که قبلا از طرف کوروش تهدید شده بود که باید شقایق را قبل از ساعت هفت به خانه بازگرداند. با این جمله فهمید که نباید توقع داشته باشد که وقت بیشتری را با شقایق بگذراند پس از جای خود برخواست و به مریم خانم گفت: می‌ریم میرداماد. ولیعصر شلوغه. فکر کنم بتونم هر چه می‌خواهم رو اون‌جا پیدا کنم. نگران نباشید. به موقع او را برمی‌گردانم.
    مریم خانم سری به نشانه تائید تکان داد و گفت: میدانی که از وقتی شقایق تصادف کرده بچه‌ها خیلی نگرانش هستند. پس زیاد بیرون نمونین، و در ضمن هر جا رفتید، به من خبر بدید.
    فرهاد چاره‌ای نداشت که در عرض سه ساعت همه خریدهایش را انجام دهد و تا آن‌جا که می‌تواند خود را به شقایق نزدیک کند. بنابراین با دست به شقایق تعارف کرد که جلوتر از او حرکت کند و از مریم خانم نیز تشکر کرد: ممنون که اجازه دادید، فعلا خداحافظ.
    مریم خانم جواب داد: پس من دیگه سفارش نمی‌کنم. به امان خدا.
    فرهاد از خانه که خارج شد. در اتومبیل را با ریموت باز کرد و منتظر شد تا او سوار شود.
    شقایق اصلا دلش نمی‌خواست که کنار فرهاد بنشیند؛ اما آن‌قدر شب قبل خانواده‌اش اصرار کرده بودند، تا در این ملاقات رفتاری طبیعی داشته باشد که او بدون هیچ حرفی در جلوی ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست و کمربند ایمنی را بست.
    با خود غر زد: باید بفهمم چرا نرگس این قرار ملاقات را گذاشته؟ انگار از رنج دادن من لـ*ـذت می‌بره؟
    رفتن به خیابان میرداماد از خانه آقای سردار در خیابان پاسداران زیاد هم وقت گیر نبود.
    فرهاد که دلش می خواست، دختر عموی مغرورش را به حرف آورد. از او پرسید: به نظر شما برای دو تا دختر دوقلوی دوازده ساله چه چیزی جالب‌تره؟
    شقایق بی‌اعتنا جواب داد: نمیدونم. این شما هستید که می‌خواهید خرید کنید.
    به طعنه ادامه داد: خوب باید ببینید که چقدر می‌خواهید، پول خرج کنید.
    و با خود زمزمه کرد: البته باید ببینیم که داریوش و نرگس چقدر دست و دلبازی کردند.
    فرهاد که می‌دانست شقایق نباید بفهمد او هیچ شغلی ندارد. می‌دانست که داریوش و نرگس جرات ندارند نقطه ضعف‌های او را بگویند. با همان صدای آرام همیشگی توضیح داد: خوب من از شرکت حقوق خوبی می‌گیرم. پس می‌تونم چند تا کادو برای کسانی که دوستشان دارم بخرم. از جمله شما.
    شقایق با تمسخر گفت: من نیازی به کادو ندارم بهتره وقتتون را صرف خرید برای خواهر و خواهرزاده‌هاتون کنید.
    چون فرهاد اتومبیل را در جای مناسبی پارک کرده بود به سرعت از ماشین خارج شد تا فرصت ادامه بحث را به او ندهد.
    گشتن در چند پاساژ واقع در میرداماد آن‌هم برای خرید هدیه برای شقایق جالب نبود. با این‌حال توانست فرهاد را راضی کند که چند دست لباس مناسب فصل برای آن‌ها بخرد و با بی‌حوصلگی در انتخاب رنگ و طرح آن‌ها نظر داد.
    شقایق در تمام مدت جلوتر از فرهاد وارد مغازه‌ها میشد و وقتی که او مشغول حساب‌کردن بود از مغازه خارج میشد؛ اگر چیزی نمی‌پسندید به سرعت به مغازه‌ی بعدی می‌رفت و خود را مشغول می‌کرد.
    در یکی از همین لحظات که او تنهایی از مغازه‌ای به مغازه دیگر می‌رفت جوانی با چشمان گشاد شده از تعجب او را تعقیب می‌کرد. وقتی شقایق وارد یک مغازه شد جوان گوشی تلفنش را جستجو کرد و لحظه ای که شقایق بدون خرید از آن مغازه خارج شد وبی توجه از کنارش می‌گذشت به کسی که پشت خط بود گفت: نپرس فقط همین الان بیا.
    خریدها خیلی زود تمام شد و فرهاد در همین وقت وارد طلافروشی داخل پاساژ شد. شقایق فکر می‌کرد، فرهاد می‌خواهد، برای مادرش طلا بخرد. بدون تمایل وارد مغازه شد که شنید فرهاد به طلا فروش گفت: یک جفت حلقه‌ی ست می‌خوام. قیمتش مهم نیست، فقط نگینش اصل باشه.
    شقایق کنار در ایستاده بود که فرهاد با لحنی صمیمی او را صدازد : شقایق بیا ببین از این حلقه‌ها خوشت میاد. شقایق با نفرت روی خود را برگرداند و با تعجب چهره‌ای آشنا پشت شیشه ویترین مغازه دید و او کسی نبود جز، شهرام بهپور!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شقایق با دیدن او مثل برق گرفته‌ها خشکش زد. چهره‌ای که امکان نداشت به همین راحتی فراموش شود. بخصوص که شقایق هر شب با عکس او صحبت می‌کرد. به همین علت با اولین نگاه او را شناخت؛ اما شهرام که او را به همراه فرهاد درحال خریدن حلقه دید با تاسف سری تکان داد و بدون هیچ حرفی به سمت موتور سواری که نیم‌ساعت پیش او را خبر کرده بود، رفت.
    وقتی شهرام از مغازه دور شد. شقایق به خود آمد و به سرعت خارج شد و به دنبال او خود را به در خروجی پاساژ رساند. در حالی که فرهاد با کیف‌های خرید در دست به دنبالش می‌دوید و نامش را صدا میزد. شقایق برای پیدا کردن شهرام اطراف را می‌کاوید.
    در این لحظه شهرام بر ترک موتور دوستش نشست و تا شقایق به آنها رسید، فقط گفت: راه بیفت.
    در چشم برهم زدنی موتور از جا کنده شد؛ اما نگاه شهرام تا آخرین لحظه که شقایق او را می‌دید. از چشمان دختر جوان برداشته نشد.
    باور کردنی نبود! شهرام بهپور در یک قدمی شقایق بود و حالا معلوم نبود، کجا رفته و باز هم شقایق نتوانست با او صحبت کند. البته با وجود فرهاد امکان صحبت برای شقایق نبود؛ اما او می‌توانست شماره تلفن شهرام را بگیرد و یا شماره جدید خودش را به او بدهد و یا از او بخواهد که با تلفن شخصی اتاقش تماس بگیرد. اما با رفتن جوان عصبانی شقایق بیشتر از پیش ناامید شد.
    فرهاد متحیر به شقایق که جلوی در پاساژ ایستاده بود، نزدیک شد و پرسید: ناراحت شدی؟ راستش خواستم سورپرایزت کنم. فکر می‌کنی که خانواده‌تون از این‌که بی‌اجازه برای خرید حلقه اقدام کردیم، عصبانی شوند؟
    شقایق بی‌اعتنا گفت: برگردیم خونه من خسته شدم.
    بدون آن‌که منتظر او شود به سمت اتومبیل رفت.
    جلوی در، شقایق از ماشین پیاده شد و گفت: بهتره راجع به این موضوع چیزی به خانواده‌ام نگی. من هم سعی می‌کنم فراموش کنم.
    بدون خداحافظی از ماشین پیاده شد. فرهاد صبر کرد تا شقایق او را دعوت کند که شام را با هم بخورند؛ اما دخترک حتی نگاهی هم به پشت سرش نیانداخت و بلافاصله پس از این‌که وارد خانه شد، در را پشت سر خود بست. تا چهره‌ی کنجکاو فرهاد را نبیند.
    خانم سردار با دیدن چهره‌ی در هم شقایق حدس زد که شاید فرهاد او را ناراحت کرده است. بنابراین با عصبانیت پرسید: این پسرک ناراحتت کرد؟
    شقایق که انتظار نداشت. مادرش با دیدن او چنین برداشتی کند با مهربانی گونه او را بوسید و گفت: نه مامان خوبم. نگران نباش. فقط از بس راه رفتم خسته شدم. میشه امشب یک کمی زودتر بخوابم.
    مریم خانم نخواست که او را تحت فشار بگذارد. بنابراین موافقت کرد: هیچ اشکالی نداره؛ اما به نظر من اول دوش بگیر که هم سرما از تنت بیرون بره هم راحتتر بخوابی. برو عزیزم شب بخیر.
    شقایق از پیشنهاد مادرش استقبال کرد و تا آن‌جا که می‌توانست زیر دوش اشک ریخت. وقتی حسابی سبک شد، با همان حوله حمام به تخت رفت و تا صبح خوابید.
    ***
    شقایق روی مبل راحتی بین آرمان و اردلان نشسته بود و سوال‌هایی در مورد بازی که اردلان روی گوشیش ریخته بود از آن‌ها می‌پرسید.
    پس از بازگشت از خرید به همراه فرهاد، کاملا ساکت شده بود و فقط چند کلمه‌ی کوتاه در جواب خواهر و برادرهایش که همگی برای تدارکات استقبال از برادر بزرگشان در خانه‌ی پدر جمع شده بودند گفت.
    مادرش نگران بود که مبادا فرهاد حرکتی کرده باشد و یا حرفی زده باشد که شقایق را این‌طور ساکت کرده و به فکر فرو بـرده است؛ اما او با یک جمله کوتاه " هیچ مشکلی پیش نیامد" از جواب دادن طفره رفت.
    نرگس بیشتر از همه کنجکاو بود، بداند، شب قبل چه اتفاقی بین او و فرهاد افتاده‌است بنابراین سعی کرد با دلسوزی ساختگی او را به حرف آورد: عزیزم نکنه فرهاد بهت بی‌احترامی کرده که این‌طور اخم کردی؟
    شقایق نگاهش را از روی صفحه گوشی برداشت و به جمع حاضر در پذیرایی خیره شد. همه‌ی چشم‌ها به او دوخته شده بود. نگاه سرد و بی‌احساس شقایق تک تک چهره‌ها را از نظر گذراند و سپس رو به نرگس کرد و گفت: خوب اگرخط و نشان‌های کوروش نبود، شاید جرات می‌کرد به من بی احترامی کنه... در ضمن لطفا از این به بعد بدون اینکه از من سوال کنید. هیچ قرار ملاقاتی برای من نگذارید؛ چون در آن‌صورت مجبور میشم جواب رد بدهم و کسی که این کار را کرده خودش باید قرارش را به هم بزنه.
    و بعد بدون این‌که به صورت نرگس که رنگش سفید شده بود نگاه کند بلند بلند برای اینکه همه بشنوند گفت: خدا کنه این وضع زودتر تمام شود و این کارخانه هرچه زودتر فروش بره تا من دیگه این آدم را نبینم.
    نیلوفر از همه جا بی‌خبر که شنیدن این جمله او را به وجد آورده بود، با خوشحالی حقیقی گفت: ان‌شاالله ما همه همین را می‌خواهیم. این‌جوری، شکنجه‌ی دیدن اون شلخته را تحمل نمی‌کنیم.
    شقایق که منتظر بود تا کارشب قبل نرگس را تلافی کند، بلافاصله گفت: اگه دیدن اون این‌قدر برای شما سخته فکر نمی‌کنید که منم به همین اندازه ناراحت می‌کنه؟ یا این‌که عمدا برای ناراحت کردن من هر بار یک برنامه می‌ریزید تا من ببینمش و یا باهاش تنها باشم؟
    یک مرتبه همه ساکت شدند و به نرگس چشم دوختند. مثل این بود که همه می‌خواستند، جواب این سوال را از دهان او بشنوند.
    اما به جای نرگس داریوش جواب داد: این چه حرفیه عزیزم. ما خواهر و برادریم اگه گوشت هم رو بخوریم، استخوان هم را دور نمی‌ریزیم. مطمئن باش برای این قرارها هربار، ما مجبور شدیم که تو را با او روبرو کنیم والا هیچ‌کس قصد آزار تو رو نداشته. بخصوص خواهرمون.
    داریوش جلوی شقایق که روی مبل میان دو پسرش نشسته بود، زانو زد و ادامه داد: نرگس تو رو مثل هر دو تا دخترش دوست داره و هیچ‌وقت بدی تو رو نمی خواد. همان‌طور که خودت گفتی فقط وقتی مزاحمت‌های این پسر تمام میشه که ما کارخانه را بفروشیم و از این‌جا بریم. این‌طوری دیگر هیچ کدوم از ما مجبور نیستیم، اونو تا آخر عمرمون ببینیم.
    سپس از جای خود برخواست و گفت: بهتره بریم. فردا داداشم میاد و باید صبح زود بیدار بشیم تا به کارهامون برسیم و اضافه کرد: راستی گل سفارش دادید؟
    مادر که تمام مدت با نگرانی به نقشی که داریوش برای آرام کردن شقایق بازی می‌کرد، نگاه کرده بود به خود آمد و گفت: من خودم گل می‌گیرم... از همین گل‌فروشی توی میدان... صبح با نرگس می‌ریم نگران نباش.
    شقایق که هنوز هم عصبانی بود با شنیدن این جمله از جا پرید و گفت: من هم برای گرفتن گل‌ها میام.
    و لبخندی چهره نگرانش را پوشاند که هیچ‌کس علت آن را نمی‌دانست و فقط نرگس را مجبور به قبول این پیشنهاد کرد: خوب باشه؛ اگه صبح کاری نداری تو هم بیا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    صبح خانم سردار خوشحال و سرحال به اتاق شقایق رفت. پرده‌ها را از جلوی پنجره کنار زد و آن را باز کرد. کنار تخت نشست و با انگشتان ظریفش موهای او را نوازش کرد: خوشگل مامان... عزیزدلم... زود باش از رختخواب بیا بیرون امروز خیلی کار داریم.
    شقایق چشم‌های مشکی خود را بروی مادر گشود و با صدایی خواب آلود و لبخندی زیبا سلام کرد: سلام مامان جون... صبح بخیر
    مریم خانم بـ..وسـ..ـه‌ای به گونه‌ی او زد: صبح بخیر عروسک من... باید خیلی زود صبحانه‌ات را بخوری و آماده شی. لباس گرم بپوش چون هوا ابریه.
    و اضافه کرد: گفتم کوکب خانم امشب چند جور غذا درست کنه. یاس و رز میان کمکش، نباید امشب هیچ کم و کسری باشه. درضمن پنج بعدازظهر همه باید فرودگاه باشیم. دلم شور میزنه. خدا کنه تاخیر نداشته باشه، آخه شب سال نو فرودگاه‌های اون‌جا خیلی شلوغه.
    شقایق روی تخت نشست و مادر را در آغـ*ـوش کشید و خیلی آرام زمزمه کرد: نگران نباشید... همه چیز خوب پیش میره... من مطمئنم.
    مریم خانم موهای ته تغاری‌اش را نوازش کرد و گفت: متشکرم عزیزم تو بهم دلگرمی میدی.
    و از جا پرید: خواهرات دیگه باید برسند. قبل از آمدن اون‌ها آماده شو.
    و به سرعت از اتاق خارج شد.
    شقایق همان‌طور که مادرش خواسته بود، بلافاصله از تخت پایین آمد و نیم ساعت بعد لباس پوشیده جلوی مادرش نشست. کوکب خانم صبحانه‌ای را که برای او آماده کرده‌بود، روی میز چید. شقایق به چهره‌ی پیرزن نگاه کرد و با قدردانی تشکر کرد: دستتون درد نکنه.
    کوکب هم به آرامی جواب داد: نوش جان مادر. همه‌اش را بخور.
    این روزها کوکب خانم هم مثل مادر حال غریبی داشت. او نیز خود را برای بازگشت پسر ارشد خانواده آماده می‌کرد. تا آن‌جا که می‌توانست در انجام کارهایش وسواس به خرج می‌داد.
    اردشیر برای او نیز مثل فرزند نداشته‌اش بود که سال‌ها پیش خانه را ترک کرده و حالا دوباره بازمی‌گشت.
    نرگس و دخترهایش زودتر از همه رسیدند و هنوز در حال چاق سلامتی بودند که یاس و رز هردو با هم وارد شدند. هیچ‌کس نمی‌دانست این دو جاری چطور این‌قدر با هم صمیمی هستند، بطوری که هیچ‌وقت هیچ مشکلی بینشان پیش نمی‌آمد و همیشه با همکاری هم از پس کارها بر می‌آمدند.
    نفر آخر نیلوفر بود که مثل همیشه دیرتر از همه رسید و با یک سلام به زن‌های خانه پسر کوچکش را به اردلان سپرد: عمه جون مواظب پیمان باش.
    و همانطور که پالتو آجری رنگش را در می‌آورد پرسید: خوب بگین از کجا شروع کنیم .
    مادر که قبلا برنامه ریزی کرده بود جواب داد: خوب یاس، عزیزم شما با لاله به کوکب خانم کمک کنید. رز و نیلوفر، شما هم سالن پائین رو برای جشن آماده کنید. من و نرگس هم می‌ریم گل‌ها و شیرینی رو تحویل بگیریم.
    و با نگرانی اظهار کرد: من اگه خونه بمونم، حتما تا شب دیونه میشم. برای همین ترجیح میدم، برم بیرون. شقایق عزیزم راه بیفت.
    و با لبخند به لادن که هنوز بلاتکلیف بود گفت: تو هم بهتره کمی بچه‌داری یاد بگیری؛ چون به امید خدا خواهرت بزودی به خونه بخت میره و از آن‌جا که من دلم می‌خواد نتیجه‌ام را ببینم، پس به کمک تو نیاز داره.
    لادن که هیچوقت دست از شوخی برنمی‌داشت با شیطنت گفت: ای به چشم ، فقط امیدوارم آقای شاکری برای زیر شش ماه بچه‌شون پرستار بگیره.
    نرگس که کمتر حرفی لب‌های او را به خنده باز می‌کرد و از لودگی‌های لادن بیشتر عصبانی میشد تا لـ*ـذت ببرد با این جملات به وجد آمد و مثل اینکه خود را واقعا مادربزرگ می‌دید، گفت: حُسن داشتن دختر اینه که آدم در جوانی مادربزرگ میشه. من اصلا نمی‌خوام نوه‌هام رو پرستار بزرگ کنه.
    و خطاب به لادن گفت: تو هم برای آینده خودت نقشه بکش چون من نمی‌ذارم نوه‌ام را پرستارتربیت کنه. بزرگ کردن بچه با همه سختی‌هایش لذتی داره که اگر از دست بره قابل برگشت نیست به همین علت بچه های شما رو من خودم نگهداری می‌کنم.
    لادن که دست بردار نبود و همه چیز را مسخره می‌کرد به سرعت خود را به نرگس رساند و شانه‌هایش را گرفت و او را به سمتی که آرمان و نسترن نشسته بودند فرستاد و گفت: پس دست شما درد نکنه، این چهارتا را فعلا برای دست گرمی داشته باشید، تا ما برگردیم. آن سویچ را هم بدید من خودم مخلص مادربزرگم هستم هر جا بخواهد می‌برمش.
    این شوخی نیز صدای خنده زن‌های خانه را بلند کرد؛ اما نرگس دوباره جدی شد و گفت: لازم نکرده. مادربزرگ از رانندگی تو می‌ترسه خودم می‌برمش تو هم بهتره دستیار خاله و زن دایی‌هات باشی.
    و برای این‌که صحبت را خاتمه دهد، به مادرش گفت: بهتره تا با چرب زبانی ما رو خونه نشین نکرده، بریم.
    خانم سردار که نگران انجام کارها بود دست شقایق را گرفت و به سمت در خروجی حرکت کرد و در همان حال با صدای بلند گفت: بچه ها اول ناهار را آماده کنید. مردها ظهر میان، گرسنه نمانند. ما زود برمی‌گردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    وقتی نرگس اتومبیل را جلوی گل‌فروشی متوقف و خاموش کرد. شقایق احساس کرد، نفس کشیدن برایش مشکل است. او باورش نمیشد که در چنین روزی با مادر و نرگس به آن‌جا بازگردد. یک ریز در دل دعا می‌کرد که صاحب مغازه و شاگردش حضور نداشته باشند و یا حداقل وقتی با او روبرو شدند، صحبتی از آن روز که او برای باز کردن قفل دفتر خاطراتش از آن‌ها سراغ کلیدسازی را گرفت به میان نیاورند. در عین حال می‌ترسید که مادرش و نرگس بدون او به گل‌فروشی بروند و یکی از آن دو مرد سراغ او را گرفته و یا حرفی راجع به آن روز بزند؛ اما چون خدا دعاهای شقایق را شنیده بود. مادرش رو به او کرد و گفت: عزیزم میشه تو بری سئوال کنی، آیا صاحب گل‌فروشی الان هست و اگه نیست چه ساعتی میاد؟ تا ما همان موقع برگردیم. البته امیدوارم خودش باشه والا کارهامون عقب می‌افته. راستش من گل‌آرایی این‌جا رو بیشتر از جاهای دیگه قبول دارم؛ البته به شرط این‌که آقای کاظمی خودش باشه.
    شقایق که از این ماموریت خوشحال شده بود. همان طور که از ماشین پیاده میشد، گفت: الان سوال می‌کنم و برمی‌گردم.
    سپس به سمت مغازه حرکت کرد و همان‌طور که از ماشین دور میشد، زیر لب از خدا تشکر می‌کرد.
    با ورود شقایق به گل‌فروشی همچون دفعه قبل یکبار دیگر زنگ مخصوص بالای در به صدا درآمد و توجه او را جلب کرد. شقایق نگاهی به بالای سرش انداخت، چند میله به اندازه‌های مختلف و به طرزی مخصوص کنار هم قرار داشت، فاصله‌ی آن از در طوری تنظیم شده بود که در هنگام باز شدن در، اول بلندترین میله با لبه‌ی بالایی در، تماس پیدا می‌کرد و با تکان خوردن آن بقیه میله‌ها نیز تکان می‌خوردند و موسیقی زیبایی نواخته میشد. همان‌طور که شقایق به آن وسیله نگاه می‌کرد، صدای بم گل‌فروش او را به خود آورد: به به، سلام خانم سردار. خیلی خوش آمدید.
    شقایق به مرد تنومند نگاه کرد و با لبخندی آشنا سلام کرد: سلام خیلی ممنون... خسته نباشید...
    گل‌فروش تشکر کرد و پرسید: سلامت باشید. چه امری دارید؟
    شقایق یک راست رفت سر اصل مطلب: مادرم می‌خواست برای سفارش گل بیاد. می‌خواست بدونه خودتون تشریف دارید؟
    گل‌فروش یا همان آقای کاظمی جواب داد: البته. من در خدمتم. به ایشون بفرمایید هر وقت خواستند، تشریف بیارن.
    شقایق توضیح داد: راستش مادرم الان توی ماشینه. من میرم تا به ایشون اطلاع بدم؛ اما قبلش میشه یک درخواست کوچیک کنم؟
    گل‌فروش با کنجکاوی پرسید: بفرمائید امرتون چیه؟
    شقایق دستپاچه شد؛ چون وقت زیادی نداشت با خجالت گفت: میشه خواهش کنم، در مورد بار آخری که شما من رو این‌جا دیدید، چیزی به ایشون نگید؟
    آقای کاظمی دنیا دیده‌تر از آن بود که این هشدار را سرسری بگیرد. پس سری تکان داد و گفت: خیالتون راحت باشه.
    شقایق که حقیقتاً خیالش راحت شده بود، تشکر کرد و از مغازه به قصد خبر دادن به مادرش بیرون رفت.
    گل‌فروش که شاگرد وراج خود را خوب می‌شناخت، پس از رفتن شقایق او را که در انتهای مغازه مشغول بود صدازد و گفت: پسر بدو برو پائین، اون کیسه‌های کود و خاک را بشمار، می‌خوام سفارش بدم. سر به هوا بازی هم در نیار دقیق بشمار که اگه بفهمم اشتباه کردی، وای به حالت. یک قلم کاغذ هم ببر بنویس که یادت نره.
    شاگرد گل‌فروش که متوجه آمدن خانم سردار و دخترهایش به سمت گل‌فروشی شده بود، با تردید پرسید: اوستا مشتری داره میاد، کمک نمی‌خوای؟
    گل‌فروش که واقعا نمی‌خواست، پسرک با خانم سردار روبرو شود. فریاد زد: برو به کارت برس، تا اون روی سگم بالا نیامده.
    جوان ماندن را صلاح ندانست و از پله‌ها به سمت انبار سرازیر شد و نتوانست تا زمانی که خانم سردار و دخترهایش آن‌جا بودند برگردد.
    گرفتن شیرینی‌های تازه و مورد علاقه‌ی اردشیر برای مادر از گرفتن گل هم مهمتر بود. به همین علت دو روز قبل آن‌ها را سفارش داد و فقط باید یک نفر می‌رفت و تحویل می‌گرفت؛ اما او آن‌قدر هیجان داشت که ماندن در خانه برایش سخت بود. پس اصرار کرد که شیرینی را هم خودش تحویل بگیرد و این کار نیز باعث شد، بیشتر از دو ساعت از وقت‌شان در ترافیک شهر گرفته شود. مریم خانم تنها کسی بود که آن روز از بودن در ترافیک لـ*ـذت می‌برد.
    ***
    تمام فرزندان سردار در خانه‌ی پدر حضور داشتند و ناهار را آن‌جا خوردند و برای یک استراحت کوتاه هر کدام به اتاق‌های خود رفتند.
    خانم و آقای سردار قبلا پیش‌بینی چنین روزهایی را کرده بودند. به همین علت اتاق‌های زمان مجردی فرزندانشان را همان‌طور دست نخورده باقی گذاشته بودند و هر وقت آن‌ها دست جمعی یا تک تک به منزل پدری خود می‌آمدند، برای استراحت به اتاق‌‌هایشان می‌رفتند؛ اما چون موقع بازسازی ساختمان قدیمی اردشیر در ایران نبود و آن‌ها مطمئن بودند که او هیچ‌وقت به آن‌جا باز نخواهد گشت، برای او در طبقه دوم هیچ اتاقی ساخته نشد؛ اما خانم سردار به اصرار از همسرش خواست در طبقه اول اتاقی مناسب برای میهمان اضافه شود که تا آن روز هیچ میهمانی از آن اتاق استفاده نکرده بود. آقای سردار خوب می‌دانست که همسرش آن اتاق را به هیچ‌کس نخواهد داد.
    حالا که اردشیر به یکباره تصمیم به بازگشت گرفته بود، مریم خانم تمام وسایل اتاق را عوض کرد و برای پذیرایی از فرزندش مهیا نمود. خوشحال بود که اردشیر در آن اتاق هیچ کم و کسری نخواهدداشت.
    مریم خانم قبل از آن‌که منزل را به سمت فرودگاه ترک کنند، یک‌بار دیگر همه چیز را با وسواس چک کرد و یک سبد از گل‌های سفارشی را به شقایق داد تا به اتاق برادرش ببرد. کوروش که کنجکاو شده بود، تغییرات اتاق را ببیند. به همراه شقایق رفت و با حیرت گفت: به به اینجا رو ببین! مادر حسابی سلیقه به خرج داده.
    از شقایق پرسید: نظر تو چیه؟
    شقایق لبخند زیبایی تحویل برادرش داد و همان‌طور که گل‌ها را روی میز شیشه‌ای در وسط اتاق قرار می‌داد گفت: دو روز تمام مادر و خواهرها برای این‌کار زحمت کشیدند.
    با نگرانی پرسید: فکر می‌کنی اردشیر بپسنده؟ آخه مادر خیلی نگرانه، می‌ترسم اون کاری کنه که مامان ناراحت بشه.
    کوروش برای اولین بار در مورد برادرشان با شقایق صحبت می‌کرد. پس مخفی کاری را کنار گذاشت و گفت: نگران نباش اون کاری نمی‌کنه که مادر ناراحت بشه. تو نمیدونی؛ اما توی این مدت مادر تنها پل ارتباطی خانواده با اردشیر بوده. یعنی اردشیر حتی بعد از رفتنش هم ارتباطش با مادر را قطع نکرده. پس هیچ‌وقت اونو ناراحت نمی‌کنه.
    در همین وقت داریوش همه را دعوت کرد تا در مورد موضوع مهمی با آن‌ها صحبت کند: باید بگم که امشب داداش اردشیر بعد از چند سال دوری به خانه برمی‌گرده و دیدن او که آرزوی همه ما بوده یک رویداد عالیه. من از شما می‌خواهم، در ضمن این‌که از او به عنوان برادر بزرگمان استقبال می‌کنید. تا وقتی که این‌جاست ملاحظه‌اش را بکنید؛ چون هیچ‌کدام از ما نمی‌دانیم، او که سال‌ها دور از خانواده زندگی کرده، آن‌هم در کشورهای مختلف و البته همیشه نیز تنها بوده ،چه اخلاق و رفتاری دارد. هر حرف و عملی ممکن است تاثیر منفی در روابط او با افراد خانواده داشته باشه. دلم می‌خواهد همه‌ی ما آن‌قدر به او محبت کنیم و آن‌قدر او رو تحت تاثیر رفتار خوب خودمان قرار دهیم تا برادرمان از بازگشت خود پشیمان نشه و چه بسا بتونیم این ارتباط رو برای همیشه حفظ کنیم .من برای رسیدن به این منظور روی تک تک شما حساب می‌کنم. حالا از کسانی که برای استقبال می‌خواهند بیایند خواهش می‌کنم هر چه زودتر آماده شوند.
    همه به یک‌باره به جنب‌وجوش در آمدند، تا خود را برای رفتن آماده کنند.
    داریوش خودش را به یاس رساند و دست او را دردست گرفت و گفت: عزیزم مواظب پدر باش. سعی کن، تا ما برمی‌گردیم، سرش را گرم کنی، تا فکرهای بیهوده نکنه. من می‌دانم که تا اردشیر به خانه نیاد آرام نمی‌گیره.
    یاس بازوی شوهرش را فشرد و به او اطمینان داد که تا بازگشت آن‌ها مراقب پدر شوهرش خواهد بود.
    داریوش می‌دانست که هیچ‌کس بجز یاس نمی‌تواند از عهده آرام کردن پدرش بر آید و چون خیالش از این بابت راحت شد، رفت، تا دومین فرد نگران یعنی مادرش را به فرودگاه برساند.
    مریم خانم قبل از خروج از منزل به شوهرش نزدیک شد و گفت: من او را به خانه میارم قول میدم.
    همایون خان که هیچ امیدی به این موضوع نداشت، برای این‌که همسرش را نرنجاند، گفت: می‌دونم، من منتظر شما هستم تا با هم به خانه برگردید.
    پس از رفتن آن‌ها همایون خان روی مبل کنار شومینه نشست و به آتش درون آن چشم دوخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    سالن فرودگاه مثل همیشه پر از مسافران با ملیت‌ها و قومیت‌های مختلف بود که دیدن آن همه آدم با لباس‌ها و قیافه‌های جدید برای خانواده تفریح جالبی بود.
    اما افکار شقایق آن‌قدر آشفته بود که متوجه آن‌ها نمیشد.
    نگرانی مادر، تنهایی پدر و ترس از روبرو شدن با برادری که قبل از به دنیا آمدن او خانه را ترک کرده، آرامشش را گرفته بود.
    شقایق به تک تک افراد خانواده‌اش نگاه کرد. هر کدام به نوعی نگرانی خود را پنهان می‌کردند. فریدون خان بین کوروش و آرش نشسته و در مورد فاصله فرودگاه تا شهر بحث می‌کرد.
    داریوش و نرگس مثل همیشه در دورترین فاصله از بقیه مشغول پچ پچ بودند. نیلوفر کنار مادر نشسته بود و سعی در آرام کردن او داشت . لادن پیمان را سرگرم کرده بود و لاله و نامزدش هومن کنار آن‌ها ایستاده بودند.
    پرواز لندن نیم ساعت پیش به زمین نشسته بود. اردشیر قرار بود، در همان هواپیما باشد. این پروازی بود که مسافران آمریکا بعد از رسیدن به لندن و تغییر هواپیمایشان از آن استفاده کرده بودند، تا به ایران بیایند.
    حدود نیم ساعت دیگر گذشت و بالاخره اولین مسافران از گمرک گذشتند. در این وقت شقایق خود را به مادرش رساند و جای نیلوفر را که به دنبال پسرش می‌گشت، گرفت. داریوش جلوتر از بقیه ایستاده بود و به دنبال چهره‌ی آشنای برادر در میان مسافرانی که به در خروج نزدیک می‌شدند، می‌گشت. چند دقیقه بعد مردی بلند قامت و لاغر اندام با موهای جو گندمی و چهره‌ای که شباهت باور نکردنی با پدرش داشت توجه او را جلب کرد.
    داریوش با هیجان یک بچه رو به مادرش کرد و گفت: مادر آمد... برادرم آمد.
    خانم سردار اشکی را که در چشمانش حلقه زده بود روی گونه‌هایش رها کرد و با خوشحالی گفت: خوش خبر باشی پسرم.
    دست شقایق را که تا آن لحظه در دستانش می‌فشرد، رها کرد و به سمت داریوش رفت و همین‌که اردشیر به دو قدمی آن‌ها رسید، مادر خود را در آغـ*ـوش او انداخت.
    صحنه متاثر کننده‌ای بود. مادر و پسر در آغـ*ـوش هم گریه می‌کردند و یکدیگر را می‌بوسیدند. مریم خانم در آغـ*ـوش اردشیر کوچکتر از همیشه به نظر می‌آمد. اردشیر صورت پر آرایش و خیس از اشک مادرش را غرق بـ..وسـ..ـه و اشک کرد. وقتی مادر و فرزند از هم جدا شدند. داریوش به سمت برادر بزرگش رفت و به او خوش آمد گفت: داداش خیلی خوش آمدی.
    اردشیر با صدایی محکم که هیچ نشانی از گریه چند ثانیه پیش نداشت و وقاری که جذبه داریوش در مقابلش ذوب میشد، گفت: تو خیلی عوض شدی پسر.
    آغـ*ـوش خود را باز کرد و پس از یک دوری طولانی او را بغـ*ـل کرد و به سـ*ـینه فشرد. پس از او نرگس و نیلوفر هم برادر را بوسیدند و کوروش با خجالت با او دست داد؛ اما اردشیر همان‌طور که دست کوروش را می‌فشرد او را در آغـ*ـوش کشید و بـ..وسـ..ـه‌ای به پیشانی برادر زد و با صداقت گفت: دلم برات تنگ شده بود... تا حالا کسی بهت گفته چشم‌های تو چقدر خوشگله؟
    کوروش از این تعریف سرخ شد و گفت: خوشحالم که برگشتید. بعد لاله خود را بین اردشیر و کوروش جا داد و گفت: دایی جون من را می‌شناسید؟
    اردشیر لبخند زد و گفت: آره عزیزم تو گل سر سبد خانواده سرداری، لاله خوشگلم.
    و او را بوسید و گفت :در ضمن تبریک میگم و برات آرزوی خوشبختی می‌کنم.
    لاله از فرصت استفاده کرد و دست هومن را گرفته جلوتر آورد و رو به اردشیر گفت: معرفی می‌کنم ایشون هومن شاکری هستند.
    اردشیر با هومن دست داد و به او نیز تبریک گفت و اضافه کرد: آقای شاکری لطفا خیلی مراقب این دختر عزیز ما باشید.
    اردشیر نگاهی به اطراف انداخت. مثل اینکه دنبال شخص دیگری می‌گردد؛ اما چشمش روی صورت فریدون خان ثابت ماند و مودبانه به سمت داماد بزرگ خانواده رفت و دستش را به سمت او دراز کرد و گفت: سلام . ممنون که زحمت کشیدید تا این‌جا تشریف آوردید.
    فریدون خان با اردشیر هم سن بود؛ اما هم از او کوتاهتر بود و هم خیلی چاق‌تر به نظر می‌رسید؛ لذا سرش را برای بهتر دیدن چهره او بلند کرد و گفت: به خونه خوش آمدید.
    اردشیر پشت سر او آرش را دید که فرزند کوچکش را در بغـ*ـل گرفته و همین‌که توجه اردشیر به سمت او جلب شد، کودک را به نیلوفر داد و دستش را به سمتش دراز کرد: من هم خوش آمد میگم داداش.
    اردشیر دست او را فشرد و تشکر کرد که یکباره لادن او را در آغـ*ـوش کشید و گفت: حالا نوبت منه. سلام و خوش آمدید.
    اردشیر او را هم همچون لاله بوسید و تشکر کرد: ممنونم دختر شیطون خانواده.
    در همین وقت اردشیر نگاه خود را به شقایق که در آن جمع گم شده بود و هیچ‌کس به او توجه نداشت، دوخت و گفت: عزیز دلم تو نمی‌خواهی به من خوش آمد بگی؟
    این جمله که از دهان اردشیر خارج شد، همه، حتی مادرش را متعجب کرد. مثل این بود که اردشیر شقایق را بیشتر از بقیه می‌شناخت، که این‌طور صمیمی او را مخاطب قرار داده بود.
    شقایق که منتظر فرصت مناسب بود یک‌مرتبه به سمت اردشیر رفت و خود را در آغـ*ـوش او انداخت و شروع به گریه کرد. اردشیر او را بوسید و بدون توجه به نگاه‌های کنجکاو نرگس زمزمه کرد: گریه نکن عزیزم، من این‌جام، دیگه نگران هیچی نباش.
    ایستادن در آن مکان دیگر جایز نبود. پس همه از سالن خارج شدند و به سمت ماشین‌های خود رفتند. کوروش چرخ دستی محتوی چمدان‌های برادرش را به سمت اتومبیل خود هدایت کرد و وقتی به ماشین رسید، به او گفت : داداش، شما و شقایق و مادر با ماشین من بیائید.
    خانم سردار موافقت کرد و گفت: آره عزیزم بیا با کوروش بریم.
    اردشیر که نمی‌دانست تصمیم خود را چگونه به مادرش بگوید، ایستاد و با مکثی طولانی توجه همه را به خود جلب کرد؛ چون نگران ایستادن آن‌ها در سرما بود، بالاخره به زبان آمد و گفت: مادر راستش من توی هتل اتاق رزرو کردم.
    خانم سردار مثل کسی که سطلی آب سرد روی او ریخته شده، خشکش زد. تمام افراد خانواده منتظر عکس العمل مریم خانم در سکوت آن صحنه را تماشا می‌کردند. که داریوش مداخله کرد و گفت: داداش ما وسایل پذیرایی از شما را در منزل تهیه کردیم. شما که نمی‌خواهید امشب به هتل بروید. چون امشب شب سال نوست و ما می‌خواهیم امسال کنار شما این جشن رو برکزار کنیم.
    اردشیر تبسمی کرد و گفت: من ترجیح میدم عید نوروز رو کنار شما جشن بگیرم تا ژانویه، راستش را بخواهید بهتر است که من به هتل برم و فردا دوباره شما را در جایی دیگر ملاقات کنم.
    داریوش که حاضر نبود کوتاه بیاید اصرار کرد: باشه خوب بیا خونه ما بچه‌ها هم خوشحال می‌شوند. هیچ فرقی هم با خونه خودت نداره.
    اردشیر مصمم تر از آن بود که با این درخواست کوتاه بیاید؛ لذا گفت: بهتره اصرار نکنید، من واقعا راحت‌تر هستم که به هتل برم.
    در اینجا دستش را بلند کرد تا جلوی اصرار نرگس که یک قدم به او نزدیک شده بود و می‌خواست پیشنهاد دهد به خانه او بروند را بگیرد و به مادرش که هنوز هاج و واج نگاهش می‌کرد، گفت: باور کن نمی‌خوام ناراحتتون کنم؛ اما ترجیح میدم، تنها باشم.
    در این وقت کوروش از لاله که با او صحبت می‌کرد، جدا شد و گفت: داداش اگه راحت نیستی خونه هیچ‌کدام از ما بیایی پس برو خونه لاله. آن‌جا هیچ‌کس مزاحمت نمیشه.
    اردشیر لبخند دردناکی زد و گفت: من از همه شما ممنونم که به فکر من هستید؛ اما همانطور که گفتم دلم می‌خواهد تنها باشم. مهم دیدن شماست و من تا زمانی که این‌جا هستم، هر روز همتون رو خواهم دید قول...
    اما مریم خانم با گریه جلوی ادامه صحبت او را گرفت و گفت: عزیزم خواهش می‌کنم دل منو نشکن... تو خودت گفتی که میایی... من سال‌ها منتظر این لحظه بودم؛ چرا لجبازی می‌کنی؟
    اردشیر به چشمان گریان مادرش نگاه کرد و گفت : مادر من گفتم که میام ایران و شما را می‌بینم؛ اما نگفتم که به خانه خواهم آمد.
    خانم سردار می‌دانست که درد پسرش چیست، پس رو به بچه‌هایش کرد و گفت: منو با برادرتون تنها بذارید.
    بچه‌ها با شنیدن این درخواست به یک‌باره چند قدم از آن‌ها دور شدند. اردشیر دست سرد مادرش را گرفت و یکی دو قدم از جایی که ایستاده بود حرکت کرد تا فاصله‌اش از خواهر و برادرهایش زیاد شد.
    مادر و فرزند همان‌طور که دستان یکدیگر را در دست داشتند، گریه می‌کردند و اردشیر در برابر اصرارهای مادرش پا فشاری می‌کرد که شقایق تاب نیاورد و به سمت آن‌ها رفت. کوروش خواست جلوی او را بگیرد؛ اما داریوش از او زرنگتر بود و همین که شقایق به مادرش و اردشیر رسید بازوی او را گرفت و گفت: عزیزم تو دخالت نکن.
    اردشیر و خانم سردار به یک‌باره صحبت‌شان را قطع کردند و هر دو به داریوش و شقایق که حالا جلوی آن‌ها ایستاده بودند چشم دوختند.
    شقایق که فرصت را مناسب دید بازویش را از دست داریوش بیرون کشید و رو به اردشیر گفت: داداش خواهش می‌کنم دیگه کافیه نمی‌بینید که مادر چقدر ناراحته و عذاب می‌کشه.
    اردشیر شرمنده سرش را به زیر انداخت و این باعث شد تا نرگس و کوروش هم به جمع آن‌ها پیوستند.
    شقایق که سکوت اردشیر را دید نزد مادرش رفت و او را در آغـ*ـوش کشید. نگاهی به برادر بزرگش انداخت و برای اولین بار از لحظه ورود اردشیر چیزی گفت که هیچ‌کس جرات بیانش را نداشت: مادر داره عذاب می‌کشه؛ اما حداقل اون هر چند وقت یک‌بار شما را دیده با شما صحبت کرده؛ اما پدر توی خونه چشم انتظاره تا بعد از این همه سال یک‌بار دیگه شما را ببینه...
    اردشیر خواست جواب دهد که شقایق اجازه نداد و قبل از آن‌که او حرفی بزند گفت: به خاطر من بیا خواهش می‌کنم.
    در کمال ناباوری اردشیر دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت: باشه کوچولو تو بردی.
    فریاد شقایق، لبخند همراه گریه‌ی مادر و خوشحالی داریوش و کوروش بقیه را مطمئن کرد که شقایق توانسته برادرش را راضی کند.
    مادر اردشیر را در آغـ*ـوش کشید و بوسید و داریوش با دست به شانه‌ی برادر زد و نشان داد که از این مسئله خوشحال است. اردشیر هم جلوی چشم آن چهار نفر شقایق را به سـ*ـینه فشرد و در گوشش چیزی زمزمه کرد.
    و نگاهی به نرگس که گوش‌هایش را تیز کرده بود تا بشنود که اردشیر آهسته در گوش شقایق چه می‌گوید، کرد و گفت : چی شده نرگس جان سردته؟
    نرگس که تمام حواسش به رفتار او بود با تعجب پرسید: نه، چرا همچین فکری کردی؟
    اردشیر با یک دست بازوی مادرش را گرفت و با دست دیگر شانه شقایق را فشرد و گفت: آخه داری می‌لرزی، معمولا آدم وقتی سردش میشه میلرزه و یا وقتی می‌ترسه که چون این‌جا هیچ موردی برای ترس نیست، من فکر کردم تو سردت شده.
    بدون این‌که منتظر جواب او باشد به مادرش گفت: بهتره بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    در منزل سردار همه منتظر بودند. یاس از لحظه‌ای که همسرش ماموریت مراقبت از پدر شوهرش را به او سپرده بود، پیرمرد را ترک نکرد.
    کوکب خانم در آشپزخانه به غذاها سرکشی می‌کرد و رز آخرین تغییرات را به درخت کریسمس و هدایایی که در زیر آن قرار داده بودند، می‌داد. آرمان و اردلان و نسترن که نتوانسته بودند، پدرهایشان را راضی کنند، تا به فرودگاه بروند. حالا در طبقه دوم بازی می‌کردند. تا سروصدایشان پدربزرگ آشفته و نگران را بیشتر ناراحت نکند.
    در این وقت صدای زنگ در بگوش رسید و توجه همه را جلب کرد.
    رز خود را به آیفون رساند و با دیدن صفحه‌نمایش، با چندش به تصویر فرهاد که بیش از اندازه به دوربین آیفون نزدیک شده بود خیره شد و به پدر شوهرش گفت: مثل این‌که فرهاده.
    و با این لحن از او کسب تکلیف کرد که چه باید بکند؛ البته اگر خانه خودش بود، خیلی راحت گوشی را برمی‌داشت و به این پسر مزاحم می‌گفت که کسی خانه نیست، بهتر است برود.
    اما صاحب خانه که آن‌شب حال خوبی هم نداشت. آن‌قدر نگران بود که بودن فرهاد برایش هیچ چیز را عوض نمی‌کرد. پس با سر اشاره کرد و هر دوی آنها یعنی یاس و رز دریافتند که باید تا بازگشت، شوهران‌شان او را تحمل کنند. پس رز به اجبار کلید در بازکن را زد و خود کنار ورودی طبقه اول منتظر او ماند.
    فرهاد پس از ورود به راهروی طبقه اول پالتوی خود را از تن در آورد و کنار آینه‌ی قدی آویزان کرد. وارد سالن بزرگ و ساکت شد که بیشتر چراغ‌هایش خاموش بود.
    و فقط عمو و دو عروسش آن‌جا بودند. پس از رز که نزدیکش ایستاده بود پرسید: بقیه کجان؟
    رز از بی‌ادبی او دندان‌هایش را بهم سایید و بدون این‌که به روی خود آورد که این مرد بی‌ادب حتی سلام هم نکرده جواب داد: رفتن فرودگاه. به‌زودی می‌رسند.
    برای این‌که مجبور نشود به سوال‌های بعدی او جواب دهد به یاس گفت: میرم طبقه بالا به بچه‌ها سر بزنم.
    با رفتن او فرهاد به آقای سردار نزدیک شد و با همان صدای آرام همیشگی گفت: سلام عموجان شب شما بخیر.
    آقای سردار با بی‌حوصلگی جواب داد: سلام پسرم خوش آمدی.
    یاس برای این‌که نزدیک فرهاد نباشد خود را به کناری کشید و از همان‌جا به حیاط بزرگ و پر درخت چشم دوخت تا از دیدن او و هم‌صحبتی با این مزاحم همیشگی فرار کند.
    فرهاد بدون اینکه رفتار عروس‌های عمویش او را برنجاند در دل گفت: بگذار با شقایق ازدواج کنم، آن‌وقت می‌بینیم شما دو نفر برای اینکه حقوق شوهرهایتان قطع نشود، چطور به من احترام می‌گذارید. با این فکر لبخند رضایت لب‌هایش را از هم باز کرد و دندان‌های زرد شده از نیکوتین سیگارش را نشان داد. او به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد، مهاجرت دست جمعی خانواده عمویش بود. این هم زرنگی نرگس بود که این راز را از او مخفی نگاه داشت و به همه سپرد تا در این مورد در زمان حضور فرهاد هیچ صحبتی نشود.
    فرهاد که کنجکاو بود، از حال و اوضاع خانه با خبر شود، از همایون خان پرسید: خیلی طول می‌کشه به منزل برسن؟
    همایون خان نگاه سردی به او انداخت و گفت: نه شاید تا یک ربع دیگر شاید هم کمتر.
    در این وقت کوکب خانم با سینی محتوی یک فنجان چای وارد شد و جلوی پسر بی ادب خم شد و چای را به او تعارف کرد. فرهاد بدون تشکر فنجان را از توی سینی برداشت و در همان هین نگاهی غضبناک به پیرزن خدمتکار انداخت که باعث وحشت او شد که به سرعت سالن را ترک کرد و به آشپزخانه بازگشت.
    فرهاد که عمو و عروسش را ساکت دید. با صدا چای را هورت کشید تا توجه آنها را به خود جلب کند؛ اما هردوی آن‌ها ترجیح دادند، این حرکت زشت او را ندیده بگیرند و تا آن‌جا که می‌توانند به او نگاه نکنند. او که متوجه شد، هیچ‌کدام از آن‌ها تمایلی به صحبت ندارد. از جای خود برخواست و در سالن شروع به گشتن کرد.
    رز بچه هارا راضی کرد که به طبقه اول بروند و کمی پدربزرگشان را مشغول کنند. بچه‌ها با سروصدا از پله‌ها سرازیر شدند؛ اما هر سه با دیدن فرهاد درجا خشک‌شان زد و به یک‌باره هر سه با هم سلام کردند. فرهاد دستی به موهای نسترن کشید و برای اردلان و آرمان سری تکان داد: سلام بچه های خوب.
    رز که دلش نمی‌خواست او با بچه ها هم صحبت شود، به آنها اشاره کرد که نزد پدربزرگ رفته و کنار او بنشینند. با دور شدن فرهاد هر پنج نفر به دور همایون خان حلقه زدند و نسترن با شیرین زبانی برای آن‌ها تعریف کرد: من سه بار آرمان را پشت مبل بزرگ پیدا کردم.
    فرهاد که آن‌ها را مشغول دید به آشپزخانه طبقه اول رفت و خود را به کوکب خانم رساند. زن بیچاره که مشغول آخرین بازدید از غذاها بود، متوجه حضور او در آشپزخانه نشد و وقتی که به پشت سر خود نگاه کرد از وحشت چند قدم به عقب رفت و با لکنت گفت: آقا شما... منو ترساندید.
    و با کنجکاوی از حضور او در آشپزخانه پرسید: شما چیزی لازم دارید؟
    فرهاد بدون این‌که جواب دهد، از او دور شد و طوری در آشپزخانه ایستاد که ورود هر کسی را به آن‌جا ببیند و بتواند به موقع کنترل اوضاع را به دست گیرد و از همان‌جا که ایستاده بود با صدای خشن و کلماتی زهرآگین کوکب خانم را مخاطب قرار داد: گوش کن پیرزن مسخره بهتره همین الان به لونت بری... امشب این‌جا یک میهمانی خانوادگیه و بودن تو در بین این جمع خوشایند نیست... بخصوص که پسر عموی عزیزم بعد از سال‌ها برای آشتی با پدرش میاد... حالا که او تصمیم گرفته برگرده تو و شوهرت بهتره جلوی او ظاهر نشید، چون دیدن شما برای او خوشایند نیست.
    کوکب خانم با چشمان از حدقه در آمده، به فرهاد نگاه می‌کرد او می‌دانست که هیچ‌کس از دلیل رفتن اردشیر مطلع نیست؛ اما انگار این روباه مکار چیزهایی می‌دانست که به وسیله آقا و خانم سردار مخفی شده بود.
    کوکب به اندازه بقیه افراد خانواده دلش برای اردشیر تنگ شده بود؛ اما فرهاد چیزهایی گفت که شک بزرگی در دلش انداخت: آیا بودن او در این وقت کنار افراد خانواده صحیح بود؟ بهتر نبود حالا که اردشیر برای آشتی با پدرش به خانه بازمی‌گشت هیچ بهانه‌ای برای زنده شدن خاطرات بد گذشته نداشته باشد؟ هر چند که خود همایون خان بهترین بهانه یادآوری روزهای تلخ آن زمان بود.
    کوکب خانم با خود زمزمه کرد: نمردیم و از دهن این مارمولک هم یک حرف درست شنیدیم.
    با این‌حال او نمی‌خواست دیدار با اردشیر را به وقت دیگری موکول کند. فرهاد متوجه تردیدش شد با یک خیز خود را به او رساند و بازوی پیرزن را در پنجه‌های خود گرفت و بی‌رحمانه فشرد: مثل این‌که حرف حالیت نیست. میگم همین الان گورت رو گم کن تا یک کاری دستت ندادم.
    کوکب خانم خیلی سعی کرد تا از درد فریاد نزند. پس دست آزادش را بالا برد و گفت: باشه... باشه... ولم کن دارم میرم.
    فرهاد بازوی او را با خشونت ول کرد و پیرزن بیچاره که دیگر طاقت نداشت با چشمانی اشک‌بار از در آشپزخانه خارج شد و بدون این‌که توجه عروس‌ها و بچه‌های آن‌ها را جلب کند، خود را به حیاط رساند و به سرعت به پشت ساختمان رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا