- عضویت
- 2017/01/30
- ارسالی ها
- 182
- امتیاز واکنش
- 2,901
- امتیاز
- 416
داریوش که شنیدن این جمله برایش از هر چیزی مهمتر بود، با لبخندی که دندانهای سفیدش را نمایش میداد گفت: عزیزم قول میدم هر چه زودتر اینکار رو بکنم.
شقایق با خشمی که در صدایش هر لحظه اوج میگرفت اضافه کرد: در ضمن یک شرط دارم. اون نباید تا وقتی داداشم اینجاست، دورو بر ما پیداش بشه.
داریوش با تاسف سری تکان داد و گفت: متاسفم اون میخواد که قبل از رفتن اردشیر تکلیفش رو با تو روشن کنه.
شقایق اینبار کوتاه نیامد و خیلی جدی گفت: همین که گفتم. اگر اون شرط و شروط میذاره، باید بدونه که من هم شرطی دارم که اگر قبول نکنه پس قراری هم بینمون نیست.
داریوش که میدانست این شرط فرهاد را از کوره به در خواهد کرد خواست مخالفت کند که شقایق از روی تخت برخواست و تمام قد جلوی او ایستاد و به چشمهای مشکی برادرش خیره شد و بدون پلک زدن با جدیتی که داریوش را به یاد شقایق قبل از تصادفش میانداخت، گفت: شما باید راضیش کنید. من مطمئنم که داریوش سردار میتونه یک احمق مثل فرهاد رو چند روزی سرگرم کنه.
بعد به سمت در اتاق رفت آن را باز کرد و گفت: من روی تو حساب میکنم. پس تا رفتن اردشیر اونو کنترل کن.
داریوش که خلع سلاح شده بود، شانههای خود را بالا انداخت. از اتاق خارج و او را با یک دنیا ترس تنها گذاشت.
شقایق باور نمیکرد که فرهاد با تهدید اینکه اردشیر را به جاسوسی متهم کند. یکبار دیگر داریوش را تحت فشار بگذارد. فرهاد خوب میدانست که شقایق امکان ندارد با او ازدواج کند؛ اما توانسته بود یکبار دیگر به مقصودش برسد.
پس تنها راه آرام نگهداشتن او تا خروج اردشیر کوتاه آمدن شقایق بود که باز هم در نقش نامزدی علاقمند فرو رود، تا فرهاد نتواند، برای عذاب او خانوادهاش را به دردسر بیاندازد.
اما راضی کردن اردشیر کار مشکلی بود. شقایق تمام محیط اتاقش را با قدمهای خود پیمود و در آخر تصمیم گرفت موضوع را در میان جمع به اردشیر بگوید تا حضور بقیه افراد خانواده راه مخالفت اردشیر را ببندد.
تامل را جایز ندانست داریوش خیلی روشن گفته بود که تهدید فرهاد جدی است. بنابراین او هیچ وقتی برای هدردادن نداشت. به سرعت از پلههای سنگی پایین رفت. دلش نمیخواست وقت را تلف کند، تا مبادا تردیدی که به جانش افتاده بود، بر او غلبه کند.
در سالن طبقهی همکف خانوادهاش دوتا دوتا یا چند نفری مشغول بودند. زنها با صحبتهای زنانه و مردها با بازی وقت میگذراندند و صدای بچهها از باغ شنیده میشد. هیچکس از دل بیچارهی شقایق خبر نداشت.
شقایق برای اینکه توجه آنها را جلب کند. سرفه کوتاهی کرد: اوهو... اوهو.
چند نفری متوجه شدند؛ اما اکثریت توجهی نکردند. اولین کسی که متوجه رفتار غیر عادی او شد کوروش بود: چی شده خانمی؟ چرا سرفه میکنی؟ انگار میخواهی چیزی بگی؟
شقایق موهای بلند و یکدستش را از جلوی صورت کنار زد و در این وقت اردشیر که دورتر از بقیه کنار نیلوفر بود، رنگ پریدهی او را دید. لبهایش خشک شده بود و چشمانش بیقرار اطراف را میکاوید تا روی صورت برادر بزرگش ثابت ماند.
اردشیر دستش را از دستان نیلوفر بیرون کشید. از جای خود برخواست و با قدمهای کوتاه به سمت او رفت.
شقایق که میترسید با نزدیک شدن اردشیر جراتش را برای گفتن حرفهایی که در سرش همچون آتش زبانه میکشید از دست دهد، دو قدم دور شد و خود را پشت میز ناهار خوری رساند تا فاصلهاش با او حفظ شود.
اردشیر که کنجکاو شده بود پرسید: چی شده عزیزم؟... اتفاقی افتاده؟
داریوش نگاه سریعی به خواهرش انداخت. هردو متوجه شده بودند که اردشیر با شقایق رفتار متفاوتی دارد. این نگاه برای تاکید این باور بود.
شقایق ته مانده شهامتش را جمع کرد و گفت: راستش من یک تصمیمی گرفتم که میخوام شما رو هم در جریان بگذارم.
دیگر صدایی از هیچکس شنیده نمیشد. مثل اینکه دهان همه را با جادویی مخصوص بسته بودند.
شقایق سعی کرد به صورت اردشیر نگاه نکند. همانطور که دستهایش را به هم میفشرد لب باز کرد: من میخوام قبل از هر چیز از شما تقاضا کنم به تصمیمی که گرفتهام احترام بگذارید و هیچکس سعی نکنه من رو از انجام اون منصرف کنه.
سکوت حاضران نشان میداد که آنها هنوز به مهم بودن این مسئله پی نبرده بودند. بنابراین شقایق چارهای نداشت تا آوار تصمیمی که گرفته را بر سر آنها خراب کند: من میخوام با فرهاد ازدواج کنم.
چند ثانیه هیچکس نفس نکشید. هیچکس حرکت نکرد. حتی هیچکدام پلک هم نزدند. تا اینکه لادن که از بقیه زودتر به خود آمده بود، دهان باز کرد: اصلا جوک خنده داری نیست.
شقایق با اخمی که ابروهایش را گره زده بود، جواب داد: چون جوک نیست.
اردشیر روی اولین مبل نشست ساعدهایش را روی زانوهایش گذاشت و به سمت جلو خم شد. سرش را پائین انداخت و به پارکت کف سالن چشم دوخت. تنها شقایق انقباض عضلات صورت او را میدید. در یک لحظه از جای خود برخواست و به سمت او رفت و در طرف دیگر میز ناهارخوری درست روبروی شقایق ایستاد. دستهایش را روی میز گذاشت. به سمت شقایق خم شد و صورتش را در راستای صورت او پایین آورد، طوری که تنها کسی که چشمان او را میدید شقایق بود و با خشمی غیر قابل کنترل پرسید: باز هم تهدیدت کرده؟ شقایق به من دروغ نگو.
همه به او و اردشیر چشم دوخته بودند و کوروش هم که به اندازه اردشیر نگران او بود، مداخله کرد و پرسید: شقایق داداش درست میگه؟ اون عوضی تو رو تهدید کرده؟ راستش رو بگو موضوع چیه؟
شقایق با خشمی که در صدایش هر لحظه اوج میگرفت اضافه کرد: در ضمن یک شرط دارم. اون نباید تا وقتی داداشم اینجاست، دورو بر ما پیداش بشه.
داریوش با تاسف سری تکان داد و گفت: متاسفم اون میخواد که قبل از رفتن اردشیر تکلیفش رو با تو روشن کنه.
شقایق اینبار کوتاه نیامد و خیلی جدی گفت: همین که گفتم. اگر اون شرط و شروط میذاره، باید بدونه که من هم شرطی دارم که اگر قبول نکنه پس قراری هم بینمون نیست.
داریوش که میدانست این شرط فرهاد را از کوره به در خواهد کرد خواست مخالفت کند که شقایق از روی تخت برخواست و تمام قد جلوی او ایستاد و به چشمهای مشکی برادرش خیره شد و بدون پلک زدن با جدیتی که داریوش را به یاد شقایق قبل از تصادفش میانداخت، گفت: شما باید راضیش کنید. من مطمئنم که داریوش سردار میتونه یک احمق مثل فرهاد رو چند روزی سرگرم کنه.
بعد به سمت در اتاق رفت آن را باز کرد و گفت: من روی تو حساب میکنم. پس تا رفتن اردشیر اونو کنترل کن.
داریوش که خلع سلاح شده بود، شانههای خود را بالا انداخت. از اتاق خارج و او را با یک دنیا ترس تنها گذاشت.
شقایق باور نمیکرد که فرهاد با تهدید اینکه اردشیر را به جاسوسی متهم کند. یکبار دیگر داریوش را تحت فشار بگذارد. فرهاد خوب میدانست که شقایق امکان ندارد با او ازدواج کند؛ اما توانسته بود یکبار دیگر به مقصودش برسد.
پس تنها راه آرام نگهداشتن او تا خروج اردشیر کوتاه آمدن شقایق بود که باز هم در نقش نامزدی علاقمند فرو رود، تا فرهاد نتواند، برای عذاب او خانوادهاش را به دردسر بیاندازد.
اما راضی کردن اردشیر کار مشکلی بود. شقایق تمام محیط اتاقش را با قدمهای خود پیمود و در آخر تصمیم گرفت موضوع را در میان جمع به اردشیر بگوید تا حضور بقیه افراد خانواده راه مخالفت اردشیر را ببندد.
تامل را جایز ندانست داریوش خیلی روشن گفته بود که تهدید فرهاد جدی است. بنابراین او هیچ وقتی برای هدردادن نداشت. به سرعت از پلههای سنگی پایین رفت. دلش نمیخواست وقت را تلف کند، تا مبادا تردیدی که به جانش افتاده بود، بر او غلبه کند.
در سالن طبقهی همکف خانوادهاش دوتا دوتا یا چند نفری مشغول بودند. زنها با صحبتهای زنانه و مردها با بازی وقت میگذراندند و صدای بچهها از باغ شنیده میشد. هیچکس از دل بیچارهی شقایق خبر نداشت.
شقایق برای اینکه توجه آنها را جلب کند. سرفه کوتاهی کرد: اوهو... اوهو.
چند نفری متوجه شدند؛ اما اکثریت توجهی نکردند. اولین کسی که متوجه رفتار غیر عادی او شد کوروش بود: چی شده خانمی؟ چرا سرفه میکنی؟ انگار میخواهی چیزی بگی؟
شقایق موهای بلند و یکدستش را از جلوی صورت کنار زد و در این وقت اردشیر که دورتر از بقیه کنار نیلوفر بود، رنگ پریدهی او را دید. لبهایش خشک شده بود و چشمانش بیقرار اطراف را میکاوید تا روی صورت برادر بزرگش ثابت ماند.
اردشیر دستش را از دستان نیلوفر بیرون کشید. از جای خود برخواست و با قدمهای کوتاه به سمت او رفت.
شقایق که میترسید با نزدیک شدن اردشیر جراتش را برای گفتن حرفهایی که در سرش همچون آتش زبانه میکشید از دست دهد، دو قدم دور شد و خود را پشت میز ناهار خوری رساند تا فاصلهاش با او حفظ شود.
اردشیر که کنجکاو شده بود پرسید: چی شده عزیزم؟... اتفاقی افتاده؟
داریوش نگاه سریعی به خواهرش انداخت. هردو متوجه شده بودند که اردشیر با شقایق رفتار متفاوتی دارد. این نگاه برای تاکید این باور بود.
شقایق ته مانده شهامتش را جمع کرد و گفت: راستش من یک تصمیمی گرفتم که میخوام شما رو هم در جریان بگذارم.
دیگر صدایی از هیچکس شنیده نمیشد. مثل اینکه دهان همه را با جادویی مخصوص بسته بودند.
شقایق سعی کرد به صورت اردشیر نگاه نکند. همانطور که دستهایش را به هم میفشرد لب باز کرد: من میخوام قبل از هر چیز از شما تقاضا کنم به تصمیمی که گرفتهام احترام بگذارید و هیچکس سعی نکنه من رو از انجام اون منصرف کنه.
سکوت حاضران نشان میداد که آنها هنوز به مهم بودن این مسئله پی نبرده بودند. بنابراین شقایق چارهای نداشت تا آوار تصمیمی که گرفته را بر سر آنها خراب کند: من میخوام با فرهاد ازدواج کنم.
چند ثانیه هیچکس نفس نکشید. هیچکس حرکت نکرد. حتی هیچکدام پلک هم نزدند. تا اینکه لادن که از بقیه زودتر به خود آمده بود، دهان باز کرد: اصلا جوک خنده داری نیست.
شقایق با اخمی که ابروهایش را گره زده بود، جواب داد: چون جوک نیست.
اردشیر روی اولین مبل نشست ساعدهایش را روی زانوهایش گذاشت و به سمت جلو خم شد. سرش را پائین انداخت و به پارکت کف سالن چشم دوخت. تنها شقایق انقباض عضلات صورت او را میدید. در یک لحظه از جای خود برخواست و به سمت او رفت و در طرف دیگر میز ناهارخوری درست روبروی شقایق ایستاد. دستهایش را روی میز گذاشت. به سمت شقایق خم شد و صورتش را در راستای صورت او پایین آورد، طوری که تنها کسی که چشمان او را میدید شقایق بود و با خشمی غیر قابل کنترل پرسید: باز هم تهدیدت کرده؟ شقایق به من دروغ نگو.
همه به او و اردشیر چشم دوخته بودند و کوروش هم که به اندازه اردشیر نگران او بود، مداخله کرد و پرسید: شقایق داداش درست میگه؟ اون عوضی تو رو تهدید کرده؟ راستش رو بگو موضوع چیه؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: