کامل شده رمان گلهای باغ سردار|آبان-نازی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نازی محمدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/30
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
2,901
امتیاز
416
داریوش که شنیدن این جمله برایش از هر چیزی مهمتر بود، با لبخندی که دندان‌های سفیدش را نمایش می‌داد گفت: عزیزم قول میدم هر چه زودتر این‌کار رو بکنم.
شقایق با خشمی که در صدایش هر لحظه اوج میگرفت اضافه کرد: در ضمن یک شرط دارم. اون نباید تا وقتی داداشم اینجاست، دورو بر ما پیداش بشه.
داریوش با تاسف سری تکان داد و گفت: متاسفم اون می‌خواد که قبل از رفتن اردشیر تکلیفش رو با تو روشن کنه.
شقایق این‌بار کوتاه نیامد و خیلی جدی گفت: همین که گفتم. اگر اون شرط و شروط می‌ذاره، باید بدونه که من هم شرطی دارم که اگر قبول نکنه پس قراری هم بینمون نیست.
داریوش که می‌دانست این شرط فرهاد را از کوره به در خواهد کرد خواست مخالفت کند که شقایق از روی تخت برخواست و تمام قد جلوی او ایستاد و به چشم‌های مشکی برادرش خیره شد و بدون پلک زدن با جدیتی که داریوش را به یاد شقایق قبل از تصادفش می‌انداخت، گفت: شما باید راضیش کنید. من مطمئنم که داریوش سردار می‌تونه یک احمق مثل فرهاد رو چند روزی سرگرم کنه.
بعد به سمت در اتاق رفت آن را باز کرد و گفت: من روی تو حساب می‌کنم. پس تا رفتن اردشیر اونو کنترل کن.
داریوش که خلع سلاح شده بود، شانه‌های خود را بالا انداخت. از اتاق خارج و او را با یک دنیا ترس تنها گذاشت.
شقایق باور نمی‌کرد که فرهاد با تهدید این‌که اردشیر را به جاسوسی متهم کند. یک‌بار دیگر داریوش را تحت فشار بگذارد. فرهاد خوب می‌دانست که شقایق امکان ندارد با او ازدواج کند؛ اما توانسته بود یک‌بار دیگر به مقصودش برسد.
پس تنها راه آرام نگه‌داشتن او تا خروج اردشیر کوتاه آمدن شقایق بود که باز هم در نقش نامزدی علاقمند فرو رود، تا فرهاد نتواند، برای عذاب او خانواده‌اش را به دردسر بیاندازد.
اما راضی کردن اردشیر کار مشکلی بود. شقایق تمام محیط اتاقش را با قدم‌های خود پیمود و در آخر تصمیم گرفت موضوع را در میان جمع به اردشیر بگوید تا حضور بقیه افراد خانواده راه مخالفت اردشیر را ببندد.
تامل را جایز ندانست داریوش خیلی روشن گفته بود که تهدید فرهاد جدی است. بنابراین او هیچ وقتی برای هدردادن نداشت. به سرعت از پله‌های سنگی پایین رفت. دلش نمی‌خواست وقت را تلف کند، تا مبادا تردیدی که به جانش افتاده بود، بر او غلبه کند.
در سالن طبقه‌ی همکف خانواده‌اش دوتا دوتا یا چند نفری مشغول بودند. زن‌ها با صحبت‌های زنانه و مردها با بازی وقت می‌گذراندند و صدای بچه‌ها از باغ شنیده میشد. هیچ‌کس از دل بیچاره‌ی شقایق خبر نداشت.
شقایق برای این‌که توجه آن‌ها را جلب کند. سرفه کوتاهی کرد: اوهو... اوهو.
چند نفری متوجه شدند؛ اما اکثریت توجهی نکردند. اولین کسی که متوجه رفتار غیر عادی او شد کوروش بود: چی شده خانمی؟ چرا سرفه می‌کنی؟ انگار می‌خواهی چیزی بگی؟
شقایق موهای بلند و یکدستش را از جلوی صورت کنار زد و در این وقت اردشیر که دورتر از بقیه کنار نیلوفر بود، رنگ پریده‌ی او را دید. لب‌هایش خشک شده بود و چشمانش بی‌قرار اطراف را می‌کاوید تا روی صورت برادر بزرگش ثابت ماند.
اردشیر دستش را از دستان نیلوفر بیرون کشید. از جای خود برخواست و با قدم‌های کوتاه به سمت او رفت.
شقایق که می‌ترسید با نزدیک شدن اردشیر جراتش را برای گفتن حرف‌هایی که در سرش هم‌چون آتش زبانه می‌کشید از دست دهد، دو قدم دور شد و خود را پشت میز ناهار خوری رساند تا فاصله‌اش با او حفظ شود.
اردشیر که کنجکاو شده بود پرسید: چی شده عزیزم؟... اتفاقی افتاده؟
داریوش نگاه سریعی به خواهرش انداخت. هردو متوجه شده بودند که اردشیر با شقایق رفتار متفاوتی دارد. این نگاه برای تاکید این باور بود.
شقایق ته مانده شهامتش را جمع کرد و گفت: راستش من یک تصمیمی گرفتم که می‌خوام شما رو هم در جریان بگذارم.
دیگر صدایی از هیچ‌کس شنیده نمیشد. مثل این‌که دهان همه را با جادویی مخصوص بسته بودند.
شقایق سعی کرد به صورت اردشیر نگاه نکند. همان‌طور که دست‌هایش را به هم می‌فشرد لب باز کرد: من می‌خوام قبل از هر چیز از شما تقاضا کنم به تصمیمی که گرفته‌ام احترام بگذارید و هیچکس سعی نکنه من رو از انجام اون منصرف کنه.
سکوت حاضران نشان می‌داد که آن‌ها هنوز به مهم بودن این مسئله پی نبرده بودند. بنابراین شقایق چاره‌ای نداشت تا آوار تصمیمی که گرفته را بر سر آن‌ها خراب کند: من می‌خوام با فرهاد ازدواج کنم.
چند ثانیه هیچ‌کس نفس نکشید. هیچکس حرکت نکرد. حتی هیچ‌کدام‌ پلک هم نزدند. تا این‌که لادن که از بقیه زودتر به خود آمده بود، دهان باز کرد: اصلا جوک خنده داری نیست.
شقایق با اخمی که ابروهایش را گره زده بود، جواب داد: چون جوک نیست.
اردشیر روی اولین مبل نشست ساعدهایش را روی زانوهایش گذاشت و به سمت جلو خم شد. سرش را پائین انداخت و به پارکت کف سالن چشم دوخت. تنها شقایق انقباض عضلات صورت او را می‌دید. در یک لحظه از جای خود برخواست و به سمت او رفت و در طرف دیگر میز ناهارخوری درست روبروی شقایق ایستاد. دست‌هایش را روی میز گذاشت. به سمت شقایق خم شد و صورتش را در راستای صورت او پایین آورد، طوری که تنها کسی که چشمان او را میدید شقایق بود و با خشمی غیر قابل کنترل پرسید: باز هم تهدیدت کرده؟ شقایق به من دروغ نگو.
همه به او و اردشیر چشم دوخته بودند و کوروش هم که به اندازه اردشیر نگران او بود، مداخله کرد و پرسید: شقایق داداش درست میگه؟ اون عوضی تو رو تهدید کرده؟ راستش رو بگو موضوع چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شقایق که در محاصره سوال‌های بزرگترین و کوچکترین برادرش قرار گرفته بود، می‌دانست که نباید کوتاه بیاد تا مبادا آن‌ها موفق شوند او را از تصمیمش منصرف کنند. پس گفت: نه این‌طور نیست... چرا باید من رو تهدید کند؟... این تصمیم خودمه.
    اردشیر همان‌طور به چهره‌ی شقایق خیره شده بود، یک‌مرتبه کنترل خود را از دست داد و محکم روی میز کوبید: گفتم راستش رو بگو...
    شقایق از ترس تکان خورد: داداش... باور کنید، این خواست خودمه... هیچ اجباری درش نیست.
    اردشیر یک‌باره خود را به او رساند دست‌هایش را گرفت: من این‌جام... تو نباید بترسی...
    سپس با صدایی که از خشم می‌لرزید گفت: اون با چی تو رو تهدید کرده؟ واقعیت رو به من بگو دخترجون.
    شقایق خواست دست‌هایش را از دست برادر بیرون بکشد که اردشیر با بیچارگی از او پرسید: اون پست فطرت از تو چی داره؟ عکس؟... فیلم؟... هر چی که باشه من می‌تونم به هر قیمتی اون رو برات بخرم. فقط بگو اون تو رو با چی تهدید می‌کنه؟
    حتی داریوش هم که تا آن لحظه بی تفاوت بحث آن‌ها را دنبال می‌کرد از این تهمت بی‌جا شرمنده شد.
    مادر تنها کسی بود که می‌توانست خشم اردشیر را کنترل کند. خانم سردار که تا آن لحظه به خاطر شوک این خبر ساکت بود، به سمت پسر بزرگش رفت و گفت: نه عزیزم مطمئن باش، اون پست فطرت هیچ نقطه ضعفی از خواهرت نداره. من حاضرم قسم بخورم.
    وضعیت بدی بود شقایق در محاصره‌ی چشمان کنجکاو خانواده‌اش حتی نمی‌توانست از آبروی خود دفاع کند.
    اردشیر به خود آمد کمی مکث کرد و در ظاهر تسلیم شد: خوب حالا که این تصمیم خودته. من هیچ حرفی ندارم. صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
    بعد به شقایق پشت کرد و گفت: وقتی اعتماد نباشه کارها سخت میشه.
    با دور شدن اردشیر شقایق احساس کرد که پاهایش قدرت نگهداری بدن ضعیفش را ندارد. به اولین صندلی میز ناهارخوری چنگ زد و آن را به سمت خود کشید. اردشیر چطور به همین زودی قانع شده بود. شقایق آرزو می‌کرد که برادرانش برای پشتیبانی از او بیشتر سعی می‌کردند؛ زیرا اعتقاد داشت که اگر همه‌ی آن‌ها راجع به این موضوع هم‌فکری کنند، شاید بتوانند راه چاره‌ای پیدا کنند که بدون صدمه دیدن هیچ‌یک از افراد خانواده فرهاد را سرجایش بنشانند. اما حالا قدرتمندترین پشتیبانش به همین راحتی از جنگیدن برای آزادی خواهرش کنار کشیده و بازی را به مرد خبیثی که او را تحت فشار قرار داده بود، واگذار کرد.
    کوروش نیز مثل شقایق از این‌که برادربزرگش پشت او را خالی کرد، متعجب شد. پس تصمیم گرفت به تنهایی با فرهاد روبرو شود و از خواهرش دفاع کند؛ اما قبل از آن‌که حرفی بزند، دستی مچ او را گرفت. کوروش به سرعت به سمت کسی که دستش را گرفته بود، برگشت که پنجه خواهر بزرگش دست او را فشرد. این علامت توجه او را به داریوش که سعی داشت، چیزی را به او بفهماند، جلب کرد. داریوش با اشاره‌ی چشم و دست به او فهماند که هیچ حرکتی نکند و حرفی نزند، کوروش بیچاره با این اشارات و فشار محکم دست نرگس درجا میخکوب شد.
    این‌طور که معلوم بود، اتفاقی افتاده که او هنوز از آن بی‌خبر بود و مثل همیشه نرگس و داریوش باید توضیح قانع کننده‌ای برای این سکوت ارائه می‌دادند.
    با کنار کشیدن اردشیر بقیه هیچ حرفی برای گفتن نداشتند. بنابراین نیازی نبود تا شقایق توضیح بیشتری بدهد. پس خواست از جمع خانواده خارج شود که مادرش او را صدا زد: کجا داری میری؟
    تن صدای خانم سردار نشان می‌داد عصبانی است و این شقایق را بیشتر می‌رنجاند. چرا همه از او خشمگین بودند؟ کاش به جای عصبانی شدن راهی برای دور کردن فرهاد از او می‌افتند. مگر نه این‌که شهرام را با اتحاد هم از زندگی او خارج کرده بودند.
    چطور برای خلاص شدن از دست فرهاد هیچ تلاشی نمی‌کردند؟ آیا آن‌ها از پسر عموی شارلاتان خود بیشتر از شهرام بهپور می‌ترسیدند؟
    شقایق به سمت مادرش برگشت و با صدایی که از دور دست‌ها به گوش می‌رسید، جواب داد: میرم به اتاقم... با من کاری دارید؟
    مریم خانم هم مثل کوروش از علت اصلی تصمیم شقایق بی‌خبر بود؛ اما می‌دانست که نباید اردشیر را بیشتر کنجکاو کند. او همان دقایق اول متوجه سکوت همسرش، نرگس و داریوش شده بود. و از آن‌جا که آن‌ها هیچ مخالفتی با این تصمیم ناگهانی نداشتند. حتما باز هم نقشه‌ای کشیده بودند و حضور اردشیر مانع شده بود تا بقیه را مطلع کنند. در این صورت او باید اصل ماجرا را از خود شقایق می‌پرسید: باشه برو به اتاقت من هم چند دقیقه دیگه میام باید با هم صحبت کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    اردشیر که پشتش را به جمع حاضر در سالن کرده بود. صدای قدم‌های شقایق را شنید که به طبقه بالا رفت.
    با رفتن او زمزمه خفیفی برخواست که داریوش آن را ساکت کرد؛ زیرا او می‌دانست که برای سکوتش در آن لحظه حساس باید توضیح قانع کننده‌ای برای اردشیر داشته باشد. بنابراین او را مخاطب قرار داد و گفت: اصلا باور نمی‌کنم، چطور شقایق دوباره نظرش نسبت به فرهاد عوض شد؟ این که تا دیشب اصرار می‌کرد نامزدی رو بهم بزنیم.
    بعد از او نرگس هم اظهار نظر کرد: ما هم بازیچه‌ی دست این بچه شدیم یک روز میگه می‌خوام با اون ازدواج کنم. فرداش پشیمون میشه. پس بگو آقا فرهاد برای چی داره میاد اینجا؟
    نگاه کنجکاو اردشیر نرگس مکار را هم به لرزه انداخت. او چنان به سرعت برگشت و به چشمان نرگس نگاه کرد که زن بیچاره ترسید و خود را عقب کشید.
    اردشیر که می‌دانست هرچه آن‌ها می‌گویند، برای پر کردن گوش اوست. به سمت پدرش رفت، روبروی او ایستاد و بدون مقدمه گفت: پدر من می‌خوام فردا برم تهران باید برم به یکی از دوستانم که اینجاست، سر بزنم. در ضمن باید به هتل برم آخه آن‌جا اتاق رزرو کرده بودم و باید کنسلش کنم.
    همایون خان میفهمید چرا اردشیر تصمیم گرفته به تهران باز گردد و می‌دانست که نمی‌تواند با تصمیم او مخالفت کند. پس دستی به شانه‌اش زد و‌گفت: باشه هر طور راحتی... برو ما هم دو روز دیگه برمی‌گردیم. تا اون موقع کارهات رو انجام بده که بعدش باید همه وقتت پیش ما باشی.
    اردشیر سری تکان داد و بدون هیچ حرفی به اتاق خود رفت.
    مریم خانم که نمی‌خواست دروغ‌های همسرش و دو توطئه‌گر دیگر را بشنود، بعد از اردشیر به سمت پله‌ها رفت و همان‌طور که پله‌ها را یکی یکی بالا می‌رفت طوری که همه بشنوند گفت: امیدوارم دلیل خوبی برای بازی امروز داشته باشید وَاِلا پشیمون می‌شید.
    داریوش هر دو دستش را روی سرش گذاشت و گفت: خدا لعنتت کنه فرهاد که نمی‌ذاری یک آب خوش از گلوی من پائین بره.
    اما نرگس که اصلا نگران هیچی نبود، خود را به پله ها رساند تا به طبقه بالا رفته سرو گوشی آب دهد. همایون خان که متوجه او شد، بدون ملاحظه گفت: بهتره تنهاشون بگذاری. مادرت بهتر میتونه شقایق رو آروم کنه بیا اینجا پیش من بنشین باید توضیح بدید ببینم، این پسر تا کجا می‌خواد پیش بره؟
    نرگس که تمام حواسش به طبقه بالا بود با لب‌های آویزان روی مبل کنار پدرش نشست.
    داریوش قبلا پدرش را در جریان تهدید فرهاد قرار داده بود حالا طوری که فقط پدرش و کوروش صدایش را بشنوند، گفت: این‌بار دیگه کاملا خلع سلاح شدیم. فکر نکنم چاره‌ای داشته باشیم. اون فکر همه جاش رو کرده. موندم آدمی که دائم الـ*کـل می‌خوره و مواد می‌کشه، چطور نقشه‌هایی به این دقیقی پیاده می‌کنه؟
    ***
    خانم سردار موهای مشکی شقایق را نوازش کرد و یک‌بار دیگر پرسید: نمی‌خواهی حرفی بزنی؟
    شقایق حالا دیگر تمام خانوادهاش را می‌شناخت. این‌بار مادرش هنوز از اصل ماجرا خبر نداشت والا این‌طور آرام برای دلداری او نمی‌آمد.
    شقایق سرش را روی زانوی مادرش که روی تخت کنارش نشسته بود گذاشت: مادر داداشم از من متنفر شد.
    مریم خانم مطمئن بود که هر دوی آن‌ها، یعنی شقایق و اردشیر به یک نسبت از این موضوع رنج می‌برند، اما نمی‌توانست هیچ‌کدام را آرام کند: این‌طور نیست عزیزم اون فقط نگرانته. مثل همه‌ی ما.
    شقایق لبخند تلخی زد و گفت: درسته، همه شما نگران من هستید.
    درهمین وقت تقهای به درخورد و شقایق از جای پرید. لحظه‌ای بعد در به آرامی باز شد و اردشیر داخل شد. خانم سردار و شقایق مات و مبهوت قامت کشیده او را در آستانه‌ی در می‌دیدند؛ اما هیچ‌کدام حرفی نمی‌زدند. اردشیر برای آن‌که آن‌ها را از بهت بیرون آورد.
    گفت: ببخشید، مزاحم صحبتتون شدم؟
    مریم خانم زودتر از شقایق به خود آمد و گفت: نه عزیزم بیا تو ما داشتیم...
    اردشیر صحبت مادرش را قطع کرد و گفت: مادرببخشید که صحبتتون رو قطع می‌کنم، میشه یک کاری برای من بکنید؟
    خانم سردار جواب داد: حتما پسرم، بگو چه کار کنم؟
    اردشیر بدون آنکه حتی به شقایق نگاه کند گفت: میشه از پدر اجازه بگیرید، تا من با ماشین او برم و شما با بچه‌ها برگردید؟
    خانم سردار لبخند دوست داشتنیش را به چهره‌ی درهم عزیز دردانه‌اش پاشید: عزیزم این که اجازه نمی‌خواد. من الان میرم سوئیچ پدرت رو میارم.
    اردشیر مادرش را در آغـ*ـوش کشید: ممنونم.
    مریم خانم که از بوسیدن و بوییدن فرزندش سیر نمیشد. از آغـ*ـوش اردشیر بیرون آمد و از اتاق شقایق خارج شد تا آن دو کمی با هم صحبت کنند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    در همین وقت متوجه نرگس شد که به سمت اتاق خودش می‌رفت و او را صدا زد: نرگس جان مادر بیا بریم پایین کمک کن، یک چیزی برای خوردن آماده کنیم.
    نرگس می‌دانست هدف مادرش از این کار دور کردن او از اتاق شقایق و گوش به زنگ کردن اردشیر از بودن او در آن نزدیکی است گفت: ببخشید مامان من سرم درد می‌کنه آمدم کمی بخوابم. اگه کمک می‌خواهید لاله و لادن پایین هستند. بگید آن‌ها انجام دهند.
    اما خانم سردار که دختر خود را خوب می‌شناخت گفت: برای خواب که زوده بیا برات چای زنجبیل دم می‌کنم فوری خوب میشی.
    نرگس فهمید مادرش دست بردار نیست. پس تسلیم شد و به همراه او از پله‌ها پایین رفت.
    لادن روی اولین پله نشسته بود و با گوشی موبایلش بازی می‌کرد که پایین آمدن آن‌ها را دید و گفت: ای بابا چی شد؟ شما که رفتی بخوابی. گفتی سرت درد می‌کنه نگذارم کسی مزاحمت بشه. پس چرا برگشتی ؟
    نرگس که حریف لادن نمیشد، صحبت او را نشنیده گرفت و گفت: لاله عزیزم مادربزرگ می‌خواد، برام چای زنجبیل درست کنه شما کمکش کن.
    لاله سری به نشانه قبول فرمان مادر تکان داد و همراه مادربزرگش به آشپزخانه رفت. اما لادن ول کن نبود. بنابراین پرسید: حالا باید چه کار کنیم نرگس جون از کجا بفهمیم دایی اردشیر به خاله شقایق چی میگه؟
    لبخند کوچک روی لبهای رز نشان میداد که او از بازی‌های لادن لـ*ـذت می‌برد؛ اما نرگس با یک تشر به همه فهماند که اصلا حوصله شوخی ندارد: لادن خفه میشی یا با این گلدان مغزت رو متلاشی کنم.
    همایون خان که می‌دانست نرگس از این‌که نمی‌داند الان در طبقه بالا بین اردشیر و شقایق چه می‌گذرد ناراحت است. با تحکمی که کمتر در صحبت کردنش به کار می‌برد. گفت: نرگس بهتره تمامش کنی. حالا باید به فکر یک راه حل باشیم. بیایید فکرهامون را روی هم بریزیم، ببینیم چطور می‌تونیم بدون قبول شرط فرهاد از اردشیر محافظت کنیم. خوب حالا بگو ببینم اون می‌تونه همچین کاری کنه یا فقط بلوف زده؟
    داریوش دستی به پیشانی گرمش کشید و گفت : ما نمی دونیم... اما پدر این احمق با آدم‌های زیادی هم پیاله است پس مطمئناً می‌تونه یک کارهایی بکنه. البته حتی اگر نتونه واقعا اردشیر را توی دردسر بزرگی بندازه. همین که از خروج اردشیر جلوگیری کنه کافیه تا به مقصودش برسه.
    همایون خان دست راستش را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و گفت: باید مراقب باشید که اون بی شرف برادرتون رو ناراحت نکنه. امیدوارم شقایق حساسیت موضوع را درک کرده باشه.
    داریوش با خستگی گفت: شقایق برای اینکه اردشیر توی دردسر نیافته حتما خواسته فرهاد را قبول می‌کنه. این‌طوری ما هم توی دردسر می‌افتیم.
    نرگس که تا آن لحظه سکوت کرده بود با کنجکاوی که نتوانست پنهانش کند پرسید: چرا ما توی دردسر می‌افتیم؟
    داریوش که مدت‌ها بود جلوی پدرش سیگار نمی‌کشید. ملاحظه را کنار گذاشت و سیگاری از جیب خود خارج کرد و با دستانی که کمی می‌لرزید آن را روشن نمود و با خشم دود خاکستری بد بوی آن را از دهان خارج کرد. در تمام این مدت همه به او چشم دوخته بودند تا جواب سوال نرگس را که سوال آن‌ها هم بود بشنوند.
    داریوش به چهره‌ی رنگ پریده پدر چشم دوخت و گفت: این همه زحمت کشیدیم تا ازدواج فرهاد با شقایق بعد از فروش کارخانه انجام بشه تا اون به هدفش که گرفتن سهمی از کارخانه است نرسه؛ اما حالا آقا با این تهدید هم خواهرمون و هم پولی رو که این همه مدت به دنبالش بوده یک شبه به دست خواهد آورد.
    نرگس که حسابی دستپاچه شده بود از جای خود برخواست و گفت :وای راست میگی، این احمق اگر با شقایق ازدواج کند. حتما برای جدا شدنشان خسارت خواهد گرفت و وای به حالمون اگه تا آن موقع کارخانه فروش نرفته باشه.
    فریدون خان دست نرگس را گرفت و به آرامی طوری که دیگران صدایش را نشنوند گفت: من که به شما گفتم این پیشنهاد را نباید به او می‌دادید.
    نرگس وحشت زده به اطراف نگاه کرد و چون مطمئن شد کسی صدای شوهرش را نشنیده با خشم گفت: میشه این‌قدر این جمله رو تکرار نکنی. من دیشب عصبانی بودم و آن حرف‌ها را به فرهاد زدم. فکر نمی‌کردم، او از این موقعیت سوءاستفاده کنه. تازه من از کجا می‌دونستم که اون احمق کسی رو توی وزارت اطلاعات داره و می‌تونه با کمک اون کاری انجام بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    در این وقت خانم سردار که برای دادن چای زنجبیل به نرگس نزدیک شده بود فنجان چای از دستش به زمین افتاد و توجه بقیه را جلب کرد: پس کار تو بود! تو این دسیسه را چیدی؟ تو به اون یاد دادی که با تهدید شقایق برای به زندان انداختن اردشیر به ازدواج با او تن بده؟
    یک لحظه سکوت نفس گیر در فضا جاری شد و در همان وقت آقای سردار از جای خود برخواست فاصله خود تا نرگس را با پاهای لرزان طی کرد و وقتی به او رسید موهای او را گرفت و به سمت خود کشید . نرگس از درد به خود پیچید و به زانو درآمد داریوش و فریدون خان موهای نرگس را از دستان پیر و لرزان پدرش خارج کردند.
    داریوش التماس کرد: پدر خواهش می‌کنم. اردشیر و شقایق نباید از این موضوع بویی ببرند.
    مریم خانم که نمی‌دانست چطور باید این موضوع را هضم کند با عصبانیت گفت: اگه بلایی به سر اردشیر و شقایق بیاید من هیچ‌کدومتون رو نمی‌بخش.
    بعد روی اولین مبل ولو شد. همایون خان که حالش از همسرش هم بدتر بود. خواست دوباره به نرگس حمله کند که داریوش او را روی مبل نشاند و گفت: پدر خواهش می‌کنم، خودتون رو کنترل کنید. باید مراقب باشیم، اردشیر از موضوع چیزی نفهمه؛ چون ممکنه به خاطر شقایق هر کاری بکنه.
    در همین وقت لاله از آشپزخانه خارج شد و چون جو را متشنج دید با کنجکاوی پرسید: چیزی شده؟
    مریم خانم آهی کشید و گفت: دختر بیچاره نمیدونی مادرت به خاطر حسادتش، به تو هم رحم نکرد.
    نرگس روی زمین نشست و گفت : بسه دیگه من نمی‌گذارم اون احمق...
    در همین وقت صدای قدم‌های اردشیر که از پلهها پایین می‌آمد شنیده شد و نرگس به سرعت از روی زمین برخواست و رو به پنجره ایستاد تا اردشیر حال خرابش را از چهره اش متوجه نشود. مریم خانم لبخند بی‌معنی روی لب‌هایش نشاند و پرسید: چی شده مادر چرا نخوابیدی؟
    اردشیر بدون آن‌که به روی خود آورد که متوجه آشفتگی حال آنها شده گفت: می‌خواستم بدونم پدر اجازه داد من فردا با ماشین شما به تهران برگردم؟
    همایون خان بلافاصله از جا برخواست و گفت : حتما پسرم. نیازی به اجازه نیست. سوئیچ رو روی جا کلیدی گذاشتم.
    و با انگشت کنار در ورودی را نشان داد و گفت : برش دار که صبح دنبالش نگردی.
    و با محبت پرسید: مطمئنی نمی‌خواهی بعد از صبحانه بری؟
    اردشیر با دو قدم بلند خود را جلوی در ورودی رساند و سوئیچ اتومبیل پدرش را برداشت: ممنون. می‌خوام زود برم که قبل از ظهر بتونم برم هتل.
    سپس بدون این‌که به بقیه نگاه کند گونه‌ی مادرش را بوسید و دستی به شانه پدرش زد: شب بخیر
    صدای شب بخیر از هر طرف شنیده میشد؛ اما اردشیر بدون پاسخ به آن‌ها به سرعت از پله‌ها بالا رفت.
    داریوش وقتی از رفتن اردشیر مطمئن شد گفت: خواهش می‌کنم امشب هیچکس دیگه راجع به این موضوع صحبت نکنه. فردا که اردشیر رفت می‌تونیم با خیال راحت این وضع رو بررسی کنیم.
    ***
    فصل هفتم: ضربه نهایی
    شاید از بعد از تصادف شقایق، این اولین شب بود که خانم و آقای سردار تا صبح بیدار بودند. به همین علت وقتی نرگس به اتاقشان رفت تا آن‌ها را برای صبحانه بیدار کند، متوجه شد که مادر و پدرش صبحانه را با آن‌ها نخواهند خورد.
    یک ساعتی بود که همه صبحانه خورده بودند؛ اما هیچ‌کس از ماجرای شب قبل حرفی نمیزد؛ زیرا داریوش با اشاره به همه فهمانده بود که نباید جلوی بچه ها دعوا کنند.
    بالاخره نرگس طاقت نیاورد و سکوت جمع را با این جمله شکست: نمی‌دونم چرا شقایق پائین نمیاد؟
    آقای سردار که هنوز هم از بی فکری‌های نرگس عصبانی بود، گفت: شقایق با اردشیر رفت تهران.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    نرگس با دهان باز اول به پدرش بعد هم با نگاهی پر از پرسش به داریوش زل زد: بفرمایید باز هم دوردونه تون کار خودش را کرد. مگه قرار نبود، امروز راجع به شرط اون احمق صحبت کنیم، هان؟... حالا خانم کوچولو کجاست؟ با برادربزرگش فرار کرده!
    همایون خان با شنیدن حرفهای نرگس از کوره در رفت : چی میگی برای خودت، من خودم اجازه دادم او با اردشیر بره که برادرتون تنها نباشه.
    در این وقت داریوش بازوی نرگس را گرفت و فشار ملایمی به آن آورد و توجه نرگس را به حضور بچه‌ها جلب کرد و با لبخندی ظاهری گفت: خوب عمه نرگس ببین الان یاس و رز با بچه‌ها می‌خوان برن کنار دریا فوتبال بازی کنند و کمی صدف برای آکواریوم جمع کنند.
    اردلان که بزرگتر از بقیه بود دست‌هایش را بهم کوبید و گفت: خوب راه بیفتید. این‌جا دیگه جای ما نیست. آرمان توپ رو هم با خودت بیار من پیمان ر بغـ*ـل می‌کنم.
    با رفتن بچه،ها کوروش خود را روی کاناپه پرت کرد و گفت: خوب خواهر بهتره توضیح بدی، چرا با اردشیر اینکار رو کردی؟ این‌جا دیگه پای کارخونه و پول وسط نیست پای جون برادرم در میونه.
    نرگس که تمام شب به یک جواب قانع کننده فکر کرده بود و دم دمای صبح با یافتن بهترین توضیح برای خانواده‌اش به خواب رفته بود، بی پروا گفت: اشتباه همه شما این‌جاست که فکر می‌کنید، من فرهاد رو راهنمایی کردم که با تهدید جون برادرم شقایق رو مجبور به قبول خواسته‌اش کنه، در حالی که اصلا این‌طور نیست.
    همایون خان که کنجکاو شده بود پرسید: خوب پس کی این ایده رو به اون کودن داده؟ اون که خودش همچین عقلی نداره.
    نرگس می‌دانست که ممکن است، هیچ‌کدام از افراد خانواده بخصوص پدر و مادرش حرف‌های او را باور نکنند؛ اما داریوش در هر حال از او پشتیبانی خواهد کرد. پس خود را کنار داریوش رساند و گفت: اون عوضی بعد از این‌که اردشیر عذرش را خواست و از منزل شما رفت، به من زنگ زد و گفت که هنوز شقایق رو دوست داره و خواهش کرد تا من کمکش کنم تا بتونه، اردشیر رو راضی کنه؛ اما من احمق فقط یک کلام گفتم که اردشیر، حتی اگه ایران بمونه و نتونه دیگه برگرده، نمی‌ذاره که تو با شقایق ازدواج کنی و جلوی این‌کار رو خواهدگرفت. بعد اون تلفن رو قطع کرد و نیم ساعت بعد با داریوش تماس گرفته و این‌طوری همه‌مون رو تهدید کرده.
    نرگس آن‌قدر سریع جملات آماده شده‌اش را به زبان آورد که گلویش خشک شد؛ اما توانست تاثیر خوبی روی بقیه بگذارد. حتی مادرش هم باور کرد که این دسیسه از طرف خود فرهاد چیده شده و گـ ـناه نرگس این بود که جمله‌ای را گفته که سر نخ را به دست او داده.
    نرگس هم خیالش کمی راحت شده بود. سعی کرد، بدون این‌که کسی متوجه شود با گوشی خود شماره فرهاد را بگیرد. در این وقت همایون خان با تحکم گفت: همه تون گوشی‌های موبایلتون رو بگذارید روی این میز، نمی‌خوام که فرهاد بدونه شقایق اینجا نیست، اون احمق باید برای این تهدید به من جواب بده.
    ***
    اردشیر با مهربانی موهای خواهرش را نوازش کرد و گفت: بخواب، بهم اعتماد کن من راننده خوبی هستم.
    شقایق دلخوریش را با گره‌ی کوچکی در ابروان نشان داد: این چه حرفیه داداش، خودتونم می‌دونید که من فقط به شما اعتماد دارم.
    اردشیر که منتظر شنیدن همین جمله بود گفت: اما نه آن‌قدر که در برابر فرهاد کوتاه بیایی.
    بعد به آرامی ادامه داد: من دیگه نمی‌پرسم که اون چطور نظرت رو عوض کرده. در ضمن برای حرف بی‌ربطی که جلوی بقیه برای مطمئن شدن نرگس و داریوش بهت زدم بازهم عذر می‌خوام.
    شقایق گوشه لب پایینش را با دندان گزید. او خوب می‌دانست که برادرش چه زجری می‌کشد؛ اما می‌ترسید اردشیر را در جریان تهدید فرهاد قرار دهد.
    اردشیرهم که سکوت او را دید سری تکان داد و گفت: همان‌طور که دیشب گفتم تو به همین نقش ادامه بده تا من بفهمم، این آقای شهرام بهپور کجاست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شقایق با شنیدن نام شهرام راست نشست و گفت: پس شما به این خاطر دارید، برمی‌گردید تهران که دنبال شهرام بگردید؟
    اردشیر همان‌طور که به جاده نگاه میکرد گفت: بهت قول میدم قبل از رفتنم خبرهای خوبی بشنوی.
    شقایق با کنجکاوی پرسید: هنوز هم نگفتید که در مورد من و شهرام چه چیزهایی می‌دونید؟
    اردشیر جواب داد: خوب بگذار این‌جوری بگم. اردیبهشت امسال، تو آدرس ایمیل من رو از گوشی مادر پیدا کردی و برام یک ایمیل فرستادی. وقتی رسیدیم خونه من تمام ایمیل‌هایی رو که فرستادی میدم بخونی. توی اون ایمیل‌ها تو تمام جزئیات آشنایی خودت و شهرام و همین‌طور اتفاقات بعد از اون رو نوشته بودی. در تمام این مدت من به هیچ‌کدوم از این ایمیل‌ها جواب ندادم چون تو نوشته بودی که لادن می‌تونه همه رمزها رو باز کنه. در ضمن تو هم تمام ایمیل‌ها و آدرس من را بعد از ارسال پاک می‌کردی. که البته فکر کنم کار خوبی بوده. همان‌طور که دیدی هیچ‌کس نمی‌دونست که من و تو قبلا با هم در تماس بودیم.
    شقایق که حالا اشتیاقش برای رسیدن به خانه زیاد شده بود به آرامی به ساعتش نگاه کرد. این نگاه از دید تیزبین اردشیر دور نماند و گفت : یک ساعت دیگه خونه هستیم حالا بهتره یک کمی بخوابی.
    و به شوخی اضافه کرد: کلاسیک گوش می‌کنی؟
    شقایق لب‌هایش را جمع کرد و گفت: حتما مرغ سحر؟
    صدای خنده‌ی اردشیر فضای ماشین را پر کرد و لب‌های شقایق با لبخندی نامحسوس رنگ گرفت.
    لبخند زیبایی که روی لب‌های شقایق نشست. برای اردشیر جالب بود و پرسید: چیه به من می‌خندی یا از این‌که بزودی داماد گمشده رو پیدا می‌کنم خوشحالی؟
    شقایق سرش را به راست و چپ گرداند و دندان‌های سفید و مرتبش را نشان برادر داد: نه به قیافه داریوش و نرگس وقتی صبح از خواب بیدار میشن می‌خندم.
    این‌بار اردشیر هم لبخند دلنشینی به صورت خواهر شیطانش پاشید. ساعت نه صبح اردشیر ماشین را در پارکینگ خانه پارک کرد و با شقایق وارد ساختمان شد.
    لحظه‌ی ورود اردشیر به خانه، شقایق با صحنه عجیبی روبرو شد بابا کریم خود را به اردشیر رساند و اردشیر بی‌پروا خود را در آغـ*ـوش پیرمرد رها کرد. هیچ چیز نمی‌توانست جلوی اشک‌های آن‌ها را بگیرد؛ اما با ورود کوکب خانم یک مرتبه هر دو مرد از آغـ*ـوش هم بیرون آمدند و بابا کریم با بغض گفت: فکر می‌کردم می‌میرم و دوباره شما رو نمی‌بینم.
    اردشیر با دلخوری گفت: توروخدا این حرف‌ها رو نزنید. امیدوارم همیشه خوب وسلامت باشید.
    کوکب خانم که تحملش تمام شده بود به اردشیر گفت: میشه منم تو رو بغـ*ـل کنم؟
    اردشیر جلوی پیرزن خم شد دست گوشتالود او را بوسید و گفت: راستش من هم می‌خواستم همین رو بپرسم. اجازه می‌دید؟
    این‌بار نوبت کوکب خانم بود که در آغـ*ـوش اردشیر اشک بریزد. صحنه متاثر کننده‌ای بود و شقایق تحت تاثیر فضای بوجود آمده همراه آن سه نفر گریه می‌کرد که بابا کریم پرسید: شقایق خانم شما چرا گریه می‌کنی؟
    اردشیر با شنیدن این حرف از آغـ*ـوش کوکب بیرون آمد و همان‌طور که اشک‌هایش را پاک می‌کرد، شنید که شقایق می‌گوید: آخه نمی‌دونید من طاقت دیدن گریه‌ی برادرم رو ندارم؟ اگه شما هم الان به جای من بودید همین‌طور گریه می‌کردید.
    اشک ریختن آن چهار نفر که تمام شد صبحانه مفصلی را که کوکب با جان و دل برای اردشیر آماده کرده بود خوردند.
    بعد از صرف صبحانه اردشیر به شقایق گفت که بهتر است، ایمیل‌ها را چک کنند.
    شقایق با شنیدن این جمله لرزید. او حالا می‌توانست بفهمد که چطور با شهرام بهپور آشنا شده و چه اتفاقی در گذشته بین او، این جوان و بقیه افراد خانواده‌اش افتاده.
    اردشیر که هیجان شقایق را دید، تبلت او را گرفت و به سرعت یک آدرس ایمیل جدید برایش ساخت و تمام نامه‌ها را به آن آدرس ارسال کرد و حالا فقط باید به شقایق یاد می‌داد که چطور می‌تواند آن‌ها را بخواند. این کارها نیم ساعتی از وقتش را گرفت؛ اما بالاخره او توانست امانتی‌های خواهرش را به صاحبش برگرداند. اردشیر آن زمان که ایمیل‌های شقایق را دریافت می‌کرد فکر نکرده بود که روزی آن‌ها به دردش بخورد و حالا خوشحال بود هیچ‌کدام را پاک نکرده.
    البته این مرد که سال‌های جوانیش را تنها زندگی کرده بود، آن‌قدر پخته بود که در این لحظه مهم مزاحم شقایق نشود. پس دست‌هایش را روی زانو کوبید از روی مبل برخواست و گفت: عزیزم من باید برم یکی دو تا کار دارم که تا ظهر انجام میدم و برمی‌گردم. تو اگه خسته نیستی الان نامه‌ها رو بخون شاید با خواندن اون‌ها چیزی بیاد بیاری و یا این‌که سرنخی از آقای بهپور پیدا کنی.
    شقایق باقدردانی به برادربزرگش نگاه کرد و گفت: نمی‌دونم چطور از تو تشکر کنم. مطمئن باش اگر چیزی به یاد نیاورم و یا هیچ سرنخی از او پیدا نکنم. اصلا مهم نیست. برای من همین قدر کافیه که بدونم شما کنارم هستی.
    اردشیر قامت کشیده‌اش را خم کرد و بـ..وسـ..ـه‌ای به موهای مشکی و بلند خواهرش زد: فعلا خداحافظ. زود برمی‌گردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416

    با رفتن اردشیر شقایق پاهایش را روی کاناپه دراز کرد. کوسن بزرگی که پشتش بود را جا به جا کرد و از قدیمی‌ترین نامه شروع به خواندن کرد.
    نامه اینطور شروع شده بود:
    سلام داداش اردشیر . من شقایق هستم می‌دانم که شما من را از تعریف‌های مادر و از عکس‌هایی که او برایتان می‌فرستد می‌شناسید. همین‌طور می‌دانم که دلتان نمی‌خواهد با هیچ‌کدام از ما ارتباط داشته باشید. اما من حرمت تنهایی شما را نادیده گرفتم تا حداقل با یک شخص بی‌طرف دردودل کنم. لطفا حتی اگر از این کار من ناراحت شدید در مورد این مسئله به مادر چیزی نگویید. نمی‌خواهم جنجال دیگری در خانه به پا شود.
    راستش اگر آنها بفهمند که من بی اجازه آدرس ایمیل شما را از گوشی مادر برداشته ام و با شما تماس گرفتم. توی دردسر بزرگی می افتم. بله درست فهمیدین من امروز بدون اینکه مادر متوجه شود این‌کار را انجام دادم البته بعد از مدت‌ها امروز شانس با من یاری کرد و مادر که برای چک آپ قلبش رفته بود گوشیش را خانه جا گذاشت.
    خوب حتما می‌پرسید چرا من آرامش شما را بهم زدم و چه چیز مهمی وجود دارد که بخواهم به شما بگویم؟ باشه برایتان توضیح می‌دهم؛ اما به شرطی که مطمئن شوم شما می‌خواهید به حرف‌هایم گوش کنید. لازم نیست به من جواب دهید. فقط همین که بدانم نامه‌ام را می‌خوانید برایم کافیست. لابد می‌پرسید این همه آدم دوروبر من هست چرا من شما را انتخاب کردم ؟ خوب راستش من هیچ دوستی ندارم و تمام کسانی که می‌شناسم از من متنفر هستند. چون نمی‌دانم شما چه احساسی به من دارید. می‌خواهم از شما خواهش کنم لطفا اگر دلتان برای این خواهر کوچک درمانده‌یتان می‌سوزد فقط مثل یک سنگ صبور به حرف‌هایم گوش کنید. شاید بار غم‌هایی که نفرت تک تک افراد خانواده‌ام از من روی دلم گذاشته سبک‌تر شود. می‌دانم الان به خودتان می‌گویید این یک نفر هم که با من تماس گرفته به خاطر تقسیم غصه‌هایش است نه شادی‌هایش؛ اما باور کنید توی این یک سال و نیمی که پدربزرگ فوت شده من بدبختترین آدم روی زمین شدم. با این‌حال تا به امروز از هیچ‌کدام از ناراحتی‌ها ، تحقیرها، و مشکلاتم با هیچ‌کس حرفی نزدم. اما حالا دلم می‌خواهد با کسی که مثل خود من با وجود داشتن خانواده‌ای به این شلوغی باز هم تنهاست صحبت کنم؛ زیرا فکر می‌کنم شما درد مرا بهتر از بقیه متوجه می‌شوید. حالا از شما می‌خواهم اگر با اینکار مخالفتی ندارید با یک اشاره‌ی کوچک رضایت خودتان را ابراز کنید در غیر این صورت من دیگر مزاحم شما نخواهم شد. ممنونم که این نامه را تا آخر خواندید حتی اگر هیچ جوابی از شما دریافت نکنم بازهم دوستتان دارم خدا نگهدار

    نامه که تمام شد شقایق اشکی را که روی گونه‌اش سرازیر شده بود پاک کرد. او که دیگر طاقت نداشت، بلا فاصله نامه‌ی دوم را باز کرد:
    اردشیر جان سلام برادر عزیزم نمی‌دونی وقتی امشب مادر گفت: که شما خواب دیدی که او برای معاینه قلبش به بیمارستان رفته چقدر شوکه شدم. ممنونم و متاسفم که بخاطر جواب دادن به من مجبور شدی دروغ بگویی. این‌طوری مطمئن شدم که شما نامه‌هایم را خواهید خواند؛ اما من نباید انتظار هیچ جوابی را از طرف شما داشته باشم.
    باز هم برای این لطف بزرگ از شما ممنون هستم. بالاخره کسی را پیدا کردم که بدون هیچ توقعی به من اهمیت دهد.
    بهتر است در مورد خودم و اتفاقاتی که قبل و بعد از فوت پدربزرگ برایم افتاده چند کلمه‌ای برایتان بنویسم. همان‌طور که می‌دانید قبل از فوت پدربزرگ من و او شمال زندگی می‌کردیم پدربزرگ نمی!خواست که دوباره خودش را درگیر کارهای کارخانه و شرکت کند. پس کارها را به پدر و داریوش سپرد. پدر این چند سال آخر بصورت تفریحی به کشورهای اطراف سفر می‌کرد و برای محصولات کارخانه مشتری‌های خوبی پیدا کرده بود. داریوش هم که معلم خوبی مثل پدربزرگ داشت توانست با مدیریت عالی هم در کارخانه و هم در شرکت تمام مسئولیت‌ها را به عهده گرفته و همه چیز را طبق خواست پدربزرگ به نحو احسن انجام دهد؛ اما مشکل از آن‌جا پیداشد که داریوش از طریقی فهمید، پدربزرگ تمام ثروتش را به نام من کرده یعنی کارخانه ، شرکت ، خانه ها، دامداری، و تمام زمین‌هایش . اما داریوش نمی‌دانست او چرا همچین کاری انجام داده. در حقیقت پدربزرگ یک ماه قبل از آن بطور تصادفی می‌شنود که داریوش و نرگس تصمیم گرفته‌اند همه اموال خود و خانواده را بفروشند و از ایران خارج شوند. پدربزرگ برای این‌که از این موضوع مطمئن شود یک نفر را مامور می‌کند تا در مورد این مسئله تحقیق کند. وقتی آن شخص، به ویلا آمد و او را در جریان اوضاع قرار داد پدربزرگ که باور نمی‌کرد، داریوش و نرگس در زمان زنده بودن او تصمیم به فروش اموالش دارند خیلی عصبانی شد و همان شب با وکیلش تماس گرفت و از او خواست اسناد انتقال تمام اموالش را به نام من آماده کند. البته باید بگویم، من تا روزی که برای امضای قراردادها به دفتر خانه رفتیم نمی‌دانستم پدربزرگ چنین تصمیمی گرفته. وقتی خواستم با این‌کار مخالفت کنم، او برایم توضیح داد تا زمانی که خودش زنده است لازم نیست من هیچ مسئولیتی را قبول کنم و باید به او قول دهم به هیچ عنوان هیچ‌یک از چیزهایی را که به نامم شده نفروشم و به هر کدام از اعضای خانواده همانطور که او می‌خواهد حقوق دهم و مهمتر از همه اگر هر کدام از بچه ها خواست از کشور مهاجرت کند. من نباید هیچ سهمی از اموال را به او دهم و هر کدام از آن‌ها واقعا دلش می‌خواهد از ما جدا شود باید با همان چیزی که خودش تا به حال به دست آورده برود و من نباید حتی یک ریال برای این موضوع به آن شخص کمک کنم. خوب حالا میفهمی که پدربزرگ چقدر با مهاجرت ما مخالف بود. البته من دلم نمی‌خواست بین او و بقیه افراد خانواده قرار گیرم، چون چند ماهی بود دل به جوان فوق العاده ای سپرده بودم . من که قلبم لبریز از عشق او بود ترجیح می‌دادم خیلی زود ازدواج کنم و بقیه عمرم را کنار مرد محبوبم باشم؛ اما پدربزرگ با این کارش زندگی همه ما را عوض کرد. مسئولیتی به این بزرگی برای دختر معمولی مثل من، کوهی روی دوش یک نوزاد بود. من تا زمانی که پدربزرگ زنده بود نفهمیدم که این کار او چقدر روی زندگی من تاثیر خواهد گذاشت؛ اما شبی که نرگس و داریوش به ویلا آمدند و بر سر او فریاد کشیدند که حق نداشته اموالش را به نام من کند و اگر خسته بوده باید حداقل ثروتش را به نام یکی از آن دو میکرده من واقعا خیلی ترسیدم. نرگس و داریوش هردو او را تهدید کردند که اگر هر چه سریعتر اموالش را به نام یکی از آن‌ها نکند آن‌ها کار را رها می‌کنند و شرکت را نابود می‌کنند. پدر بزرگ بیچاره بر سر آنها فریادزد که این‌کار را نخواهد کرد. و حتی آن‌ها را از ارث محروم میکند.. در این وقت بود که نرگس گلدانی چینی را از روی میز برداشت و به طرف من پرت کرد. من برای محافظت از سرم دستم را بالا آوردم که گلدان به شدت به دستم خورد و بعد از افتادن بر روی زمین شکست دست من در آن لحظه به شدت درد گرفت؛ اما در همین موقع پدربزرگ که فشارش بالا رفته بود، سکته کرد. ما آن شب او را به بیمارستان رساندیم و سه روز بعد او درگذشت. و از همان روز تا به حال من با تک تک افراد خانواده بر سر این میراث در حال جنگ هستم. نه اینکه بخواهم آن را برای خودم نگه دارم. دلیلش مرگ ناگهانی پدربزرگ است. اگر نرگس و داریوش آن شب آن‌طور بلوا به پا نمی‌کردند. حالا او زنده بود و چه بسا همان‌طور که شما را به خارج فرستاد که هم تحصیل کنید و هم زندگی خوبی داشته باشید این دونفر را هم به بهترین نحو راهی می‌کرد؛ اما آن‌ها بدون فکر و با عصبانیت بی‌مورد باعث مرگ او شدند.
    داداش ببخشید امشب خیلی حرف زدم خودم هم نمی‌دانم چرا این‌ها را برای شما می‌گویم. شاید به این علت که فکر می‌کنم مادر نتوانسته اصل ماجرا را برای شما بگوید. من فرداشب بازهم برای شما خواهم نوشت. با تعریف این اتفاقات دوباره یاد آن روزها افتادم، راستش اشک مجالم نمی‌دهد. شب خوش
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شقایق داشت دیوانه میشد. چطور ممکن بود که نرگس باعث مرگ پدر بزرگ شده باشد؟ اما این‌ها چیزهایی بود که او با صداقت برای شخصی بی‌طرف نوشته بود. پس نمی‌توانست دروغ باشد؛ زیرا هیچ دلیلی نداشت که شقایق برای برادری که اصلا ندیده بود و قرار هم نبود ببیند چنین دروغ‌هایی سر هم کند به هر حال دانستن این موضوعات هیچ تاثیری در روابط او با خانواده‌ای که ترکشان کرده بود نداشت. با این توجیه شقایق نامه سوم را باز کرد.
    سلام اردشیر جان از دیشب که برایتان در مورد مرگ پدر بزرگ نوشتم احساس سبکی می‌کنم حتما خودتان می‌دانید که من نتوانستم به پدر و مادر ثابت کنم که نرگس و داریوش آن شب چه کارهایی کردند و چگونه با تحت فشار قرار دادن پدربزرگ موجب بالا رفتن فشار او شدند. آن‌ها با وجودی که می‌دانستند فشار خون پدربزرگ بر اثر عصبانیت متغییر می‌شود، باز هم هر چقدر می‌توانستند، او را حرص دادند و ناراحت کردند. تا اینکه او طاقت نیاورد؛ اما گفتن این حرفها هیچ فایده ای ندارد. زیرا نه پدربزرگ زنده می‌شود و نه من دیگر می‌توانم آن‌ها را ببخشم. این خواهر و برادر به من به چشم یک دزد و غاصب نگاه می‌کنند و از هیچ آزاری فرو گذار نیستند. می،پرسید، چرا؟ می‌گویم؛ زیرا آن‌ها حتی با ازدواج من با مرد مورد علاقه‌ام نیز به این علت که مبادا او ثروت خانواده را از من بگیرد و همه‌ی آن‌ها را مجبور کند، برایش مثل بـرده‌ها کار کنند، مخالفت کردند. نرگس می‌گوید حالا که می‌خواهی ازدواج کنی باید اول سهم ما را بدهی البته پدر با آن‌ها موافق است. او هم می‌گوید این بچه‌ها دلشون نمی‌خواد، این‌جا زندگی کنند بگذار برن، خوب من که نمی‌خواستم این‌جوری بشه، پدربزرگ از من قول گرفته که اگر آن‌ها خواستند از کشور بروند چیزی از اموال او را با خود نبرند. بیچاره پیرمرد می‌گفت این کشور باید آباد بشه نه این‌که پول هایش را ارز کنیم ببریم در کشورهای پیشرفته سرمایه گذاری کنیم؛ اما این دو تا خواهر و برادر هیچی نمی‌فهمند. کشور چیه؟ بالاخره نیلوفر و کوروشم ترغیب کردند و آن‌ها هم به جبهه‌ی خودشون کشیدن و دیگه الان هیچ‌کس در خانه نیست که بخواهد این‌جا بماند. راستش منم یک جورهایی سر لج افتادم. می‌گویم شما که هم خانه دارید هم پول. خوب با پول خودتان بروید همان‌طور که پدربزرگ خواسته. اما نرگس به همه گفته من می‌خواهم سهم همه‌اشان را بالا بکشم باورت می‌شود؟ من که حتی نمی‌خواهم یک خار در پای یکی‌شان برود می‌خوام پول آن‌ها را بخورم و به آن‌ها ندهم؟
    حتی شهرام هم می‌گوید، کوتاه بیا و کارخانه را بفروش سهم‌شان را بده بگذار بروند؛ اما من چطور می‌توانم زیر قولی که به پدربزرگ دادم بزنم. باور کن داداش، شهرام هیچ چشم‌داشتی به اموال پدربزرگ ندارد. دلم می‌خواست این‌جا بودی و با او آشنا می‌شدی. آن‌وقت حرفم را باور می‌کردی. می‌خواستم کمی هم راجع به شهرام برایتان بنویسم ؛ اما این نامه هم طولانی شد و فکر کنم خسته شدید. پس در نامه بعدی مفصل راجع به او و آشناییمان خواهم نوشت. می‌بوسمت خواهر تنهای شما

    شقایق دیگر حالا فهمیده بود که خواهرش نرگس چه زن خطرناکی است. او نه تنها پدربزرگشان را به کشتن داده بود بلکه بین او و تمام افراد خانواده را بهم زده و همه را برعلیه این دختر بیچاره تحـریـ*ک می‌کرد. بدتر از همه این‌که نرگس باعث شده بود، شقایق نتواند با مرد دلخواهش ازدواج کند و حالا هم که برای ازدواج او با فرهاد نقشه می‌کشید. نامه‌ی چهارم او را بیشتر ترساند.
    سلام داداش اردشیر. قول داده بودم امشب راجع به شهرام برایتان بنویسم. ممنونم که تا الان بدون اعتراض نامه‌های پر از گله‌ام را خوانده‌اید. من این روزها خیلی تنها هستم. همین‌که می‌دانم شما با صبر و حوصله این مزاحمت مرا نادیده گرفته اید، از شما متشکرم به همین علت جسارت پیدا کردم، تا از مرد رویاهایم برایتان بنویسم. پس اجازه دهید بدون مقدمه بروم سر اصل مطلب
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    ماجرا از آن‌جا شروع شد که پدربزرگ یک هیوندای جنسیس کوپه زرد رنگ به‌عنوان هدیه تولد به من داد. آن روز نمی‌دانستم که این ماشین ممکن است، رابـ ـطه‌ی من و نرگس را خراب‌تر از قبل کند. نرگسی که همیشه با آزادی‌هایی که بابا و مامان به من می‌دادند، مخالفت می‌کرد. نرگسی که از مدل مو گرفته تا رنگ جوراب مرا مورد انتقاد قرار می‌داد. در روز تولد بیست و سه سالگی‌ام از شدت ناراحتی نتوانست، هدیه خود را به من بدهد. بگذریم این موضوع همین جا تمام نمیشد. وقتی فردای آن روز من با ماشین خودم به باشگاه رفتم. برای پیدا کردن جای پارک دچار مشکل شدم و چون کلاسم دیر شده بود ماشینم را درست نبش کوچه پارک کردم و خود را به سرعت به باشگاه رساندم، اما دو ساعت بعد که بازگشتم با تعجب افسر راهنمایی را دیدم که برگه جریمه را زیر برف پاک کن ماشین می‌گذاشت. برای اینکه جلوی او را بگیرم به سمت ماشین دویدم که ناگهان صدای ترمز اتومبیلی مرا در جای خود میخکوب کرد. همه چیز در یک ثانیه متوقف شد. شاید باور نکنی اما من حتی ایستادن زمان را در آن لحظه حس کردم.
    بالاخره به خودم آمدم و برای دیدن ماشینی که به موقع ترمز کرده بود تا به من نخورد برگشتم. جوانی که پشت رل نشسته بود هیچ حرکتی نمی‌کرد . اما شخص دیگری که کنارش بود به سرعت از ماشین پیاده شد و خود را به من رساند. افسر راهنمایی هم که توجهش جلب شده بود به ما نزدیک شد؛ اما من هنوز هم مثل سنگ در جای خود میخکوب بودم و چیزی غیر از چشمان راننده‌ی آن ماشین نمی‌دیدم. چشمانی روشن در صورتی بی نقص. نفسم بند آمد زمانی که او پیاده شد. من که با دیدن او نزدیک بود، غش کنم. به سختی تکانی به پاهای خود دادم و از جلوی ماشین حرکت کردم؛ زیرا با ایستادن در آن نقطه مسیر او را مسدود کرده بودم. فقط این فکر به ذهنم رسید که راننده الان با توهین و تحقیر مرا که هم با بی دقتی از خیابان رد شدم و هم با وجود توقف به موقع او هنوز هم راهش را بسته بودم به باد انتقاد خواهد گرفت. اما میدانی چه شد؟ آن جوان به من نزدیک شد و گفت: خانم سردار حالتون خوبه؟
    من با ناباوری به چشمان عسلی او نگاه کردم و زبان سنگینم را به سختی تکان دادم و پرسیدم: شما من را می‌شناسید؟
    او با لبخندی که فکر می‌کنم تا ابد مانند آن را نبینم گفت: توی این شهر کسی هست که شما را نشناسد؟
    تعجب من هر لحظه بیشتر میشد. پس یک‌بار دیگر با کنجکاوی پرسیدم: چطور ممکنه؟
    اما شهرام به این سئوال جواب نداد و فقط دستش را به سمت من دراز کرد: من شهرام بهپور هستم. از آشنایی با شما خوشبختم.
    و ادامه داد: امیدوارم من را ببخشید. معمولا این‌طور بی احتیاط رانندگی نمی‌کنم؛ اما امروز عجله داشتم خواهش می‌کنم، از این‌که شما را ترساندم عصبانی نباشید.
    من که حالا خودم را جمع و جور کرده بودم، توضیح دادم: ببخشید. اشتباه از من بود که با بی‌دقتی وارد خیابان شدم راستش دیدم که افسر داره ماشینم رو جریمه می‌کنه خواستم زودتر خودم رو برسونم شاید بتونم...
    در اینجا یک مرتبه صحبتم را قطع کردم. من چرا داشتم برای او توضیح می‌دادم، از جریمه شدن در روز اول استفاده از ماشینم خجالت می‌کشم.
    اما شهرام که متوجه مکث من شد. بدون این‌که این موضوع را به روی خود آورد، گفت: این وقت روز این خیابان خیلی شلوغه و جای پارک پیدا نمیشه. رو به افسر که هنوز هم کنار ما ایستاده بود کرد و گفت: آقا جعفری. خانم سردار با این شهر آشنا نیست باید مثل یک میهمان با ایشون برخورد کنید. رسم مهمون نوازی هم نیست برای اولین بار ایشون رو جریمه کنید.
    او در حال توجیه کردن آقای جعفری بود و من همزمان در حال حک کردن همه خصوصیات او در قلب و مغزم. قد بلند و شانه‌های پهنش اندام زیباترین مرد زندگیم یعنی کوروش را به یادم آورد؛ اما صورت خوش ترکیبش جای هیچ شکی نداشت که خداوند وقت زیادی برای خلقت او گذاشته. بینی خوش ترکیب و لب‌هایی جمع و جور که زیر سبیل باریکش خود نمایی می‌کرد. موهایی قهوه ای و چشمانی عسلی روشن. باورم نمیشد که با یک نگاه دل و دینم را به این جوان آراسته و زیبا سپرده بودم. چند لحظه بعد او دوباره روبروی من ایستاد و آن چشمان روشن گیرایش را به چشمان مات و گیج من دوخت: خانم سردار. فکر می‌کنید الان می‌تونید رانندگی کنید؟
    دلم لرزید اون نگران من بود. نباید بیشتر از این خودم را دست و پا چلفتی نشان می‌دادم. تمام قدرتم را در صدایم جمع کردم و در کمال ناباوری باصدایی که از ته چاهی عمیق به گوش می‌رسید گفتم: خیلی ممنون. من حالم خوبه. می‌تونم رانندگی کنم بازهم عذر می‌خوام
    و قبل از اینکه او صحبت دیگری کند به سمت ماشین دویدم و در یک چشم به هم زدن پشت رل نشستم . انگار حالا دیگر در امان بودم اما وقتی به محلی که
    ماشین او در آن نقطه توقف کرده بود نگاه کردم، نه از شهرام خبری بود و نه از ماشین. طوری که احساس کردم شاید آن اتفاقات فقط خواب بوده.
    بلافاصله خودم را به خانه رساندم و همه چیز را برای پدربزرگ تعریف کردم. پدر بزرگ همان موقع متوجه احساس من نسبت به شهرام شد؛ اما منتظر ماند تا خودم اعتراف کنم و فقط گفت که خدا رحم کرده او توانسته به موقع ترمز کند و از من خواست بیشتر مراقب خودم باشم.
    به هر حال دنیای من از آن روز رنگ دیگری گرفت یا بهتر بگویم رنگین کمانی از زیباترین رنگ‌های خلقت در زندگیم جاری شد؛ اما ندیدن شهرام کم کم این باور را در من بوجود آورد که احساسم یکطرفه است. زیرا از آن روز تا یک هفته من نتوانستم او را ببینم. همانطور که گفتم پدربزرگ نخواست در مورد علاقه من هیچ سوالی بپرسد؛ اما آشفتگی ام او را هم نگران کرد. بالاخره دست به کار شد. یک روز صبح موقع صبحانه پدربزرگ از من خواست آن روز با هم به باغ مرکباتی که در چالوس داشت سر بزنیم . من هم بدون مخالفت با او همراه شدم. وقتی به باغ بزرک مرکبات رسیدیم. جلوی در باغ روبرویی دو تا ماشین توقف کرده بود که نمی‌گذاشت من که در رانندگی کمی تازه کار بودم راحت وارد باغ شوم به همین علت پدر بزرگ از سرایدار و باغبانمان خواست که اگر امکان دارد از مالک آنها بخواهد تا ماشینشان را کمی جابه جا کنند. چند لحظه بعد در باغ باز شد و شهرام بهپور از باغ روبرو خارج شد. او که می‌خواست به سمت ماشینش رفته و آن را از جلوی راه ما بردارد با دیدن پدربزرگ به سمت ما آمد سرش را خم کرد و با لبخندی جادویی و با احترامی قلبی به پدر بزرگ گفت: سلام آقای سردار .بی ملاحظگی مرا می‌بخشید. ماشینم را بد جایی پارک کردم.
    و با همان لبخند به من گفت: مشتاق دیدار خانم سردار.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا