کامل شده رمان گلهای باغ سردار|آبان-نازی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نازی محمدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/30
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
2,901
امتیاز
416
لادن با خوشحالی دست زد و گفت: واو چه هوشمندانه؟ براوو دایی جون زدی به هدف. پس بگو چرا زن بیچاره دلش می‌خواسته از گوشی تلفن دستش را بیرون بیاره و فرهاد را خفه کنه؟
لبخند شادی روی لب‌های شقایق و اردشیر رقصید، اردشیر ادامه داد: وکیل من همان شب با اولین پرواز به استکهلم میره و صبح آن روز به خانه فرناز رفته و منتظر میشه تا شوهرش از منزل خارج شه و بعد نزد فرناز میره و مدارک را به او نشان میده. از طرفی بیشتر از هشت ساعت بوده که وکیلم از من بیخبر مانده پس مطمئن می‌شود که اتفاقی افتاده و فرناز رو تهدید می‌کنه که مدارک رو فقط به شوهرش نشان نمیده بلکه در رسانهها نیز آن را منتشر می‌کنه. خوب میشه حدس زد که بعدش چی میشه.
در این وقت کوروش سوالی مطرح کرد که باعث نگرانی بقیه شد: حالا از کجا می‌دانید که فرهاد قانع شده و دیگه مزاحم ما نمیشه؟
اردشیر دست سرد شقایق را در دستانش فشرد و گفت: نمی‌دونم و به همین علت من فردا صبح به سوئد میرم. باید با دختر عمویمان یک صحبت اساسی داشته باشم.
و ادامه داد: باید کاری کنم که فرهاد برگرده به سوئد. این‌طوری خیالم از بابت شقایق راحت میشه.
لاله با دلخوری گفت: فقط نگران خاله شقایق هستید؟
اردشیر از جای خود برخواست قامت کشیده و بی نقصش را برای لاله نمایش داد و گفت: تا من زنده هستم اون روانی نمی‌تونه به هیچ‌کدوم از شما صدمه بزنه. پس نگران نباش و به من اعتماد کن.
لاله که عجیب به این مرد و گفته هایش اعتماد داشت خود را در آغـ*ـوش او انداخت و گفت : می‌دونم که شما مراقب همه ما هستید.داشتم شوخی می‌کردم.
***
فصل نهم: کی عاشق تراست؟
اردشیر راست میگفت فرهاد نمی‌خواست دست از سر خانواده عمویش بردارد. بخصوص که یکی از آن دو دوستش بد جوری پاپی فرهاد شده بود که چرا در آخرین لحظه عملیاتشان را متوقف و پسرعمویش را بدون گرفتن هیچ پولی آزاد کرده است.
بنابراین رفتن اردشیر به سوئد الزامی بود. البته او می‌خواست هر چه زودتر از کشور خارج شود، تا مبادا آن‌ها اینبار او را به مقامات امنیتی واقعی به عنوان یک جاسوس معرفی کنند؛ زیرا فرهاد آدم غیر قابل پیش بینی بود. بطوری که امکان داشت با وعده پول فراوان هر کسی را در دستگاه دولتی بخرد. به همین دلیل اردشیر روز بعد به قصد رفتن به سوئد خانه پدرش را ترک کرد. او از خانواده خواهش کرد برای بدرقه‌اش به فرودگاه نروند؛ زیرا مسیر دور بود و رفتن و برگشتن آن‌ها را خسته می‌کرد. دوری از شقایق و مادرش که بی‌صبرانه با چشمان پر از اشک او را می‌بوسیدند خیلی سخت بود. سخت تر از آن دوری از پدرش بود که بعد از سی سال تازه توانسته بود، بخشش پسرش را بدست آورد.
اردشیر تمام شب را بیدار بود و با شقایق پچ پچ می‌کرد طوری که حتی پدر و مادرش کنجکاو شدند؛ اما خواهر و برادرهیچ توضیحی برای سوال‌های پی در پی مادرشان و نگاه‌های کنجکاوانه پدر نداشتند.
شقایق پس از رفتن برادرش به اتاق خود رفت و مادرش که فکر می‌کرد او برای استراحت به اتاقش رفته به کوکب خانم گفت که ناهار را برای ساعت دو آماده کند تا آن‌ها کمی بخوابند؛ زیرا چند شب بود که هیچ‌کدام‌شان نتوانسته بودند، چشم روی هم بگذارند. شب قبل نیز وقتی همه بچه‌ها با اصرار اردشیر به خانه‌های خود رفتند تازه اردشیر و شقایق به همراه پدر و مادرشان به سالن طبقه بالا رفتند و تمام شب در مورد کارهایی که باید بعد از رفتن اردشیر برای مراقبت از خانواده انجام میشد، صحبت کردند.
مریم خانم همان‌طور که از پله‌ها بالا می‌رفت به همسرش گفت: بازهم دارم میگم. باید در مورد فروش کارخانه و خارج شدن از کشور به اردشیر می‌گفتیم.
همایون خان که از شنیدن این جمله خسته شده بود. با دلخوری جواب داد: عزیزم چند بار بگم، دیدی که داریوش چی گفت اگر بخواهیم الان به اردشیر بگوییم، باید به شقایق هم درمورد اتفاقات گذشته همه چیز رو بگیم. این‌طوری شاید شقایق از فروش کارخانه پشیمان شود.
شقایق که حالا لباس پوشیده آماده خروج از منزل بود با شنیدن این سخنان لبخند تلخی زد و گفت: نمی‌خواد خودتون رو خسته کنید، من امروز همه چیز را خواهم فهمید.
***
کنار درِ تعمیرگاه و نمایندگی فروش اتومبیل که یک کوچه تا آموزشگاه او فاصله داشت ایستاد و با خود گفت: باورم نمیشه که این‌همه مدت این‌قدر به من نزدیک بودی. نمی‌دونم اگه من هم از بابا کریم می‌پرسیدم آیا آدرس این‌جا رو بهم می‌داد؟ یا اینکه فقط جواب رد به اردشیر دادن برایش سخت بوده؟
در همین وقت پسر هفده، هجده ساله لاغر اندام ژولیده‌ای که بوی روغن و گریس و بنزین را یک جا به مشام شقایق رساند. با چشمان قهوه‌ای ریزش سر تا پای او را برانداز کرد و زیر لب گفت: ماشاا.. ببینم راه بهشت را گم کردی از اینجا سر در آوردی؟
شقایق نگاه کنجکاوانه‌ای به او انداخت و پرسید: چی فرمودید؟
اما همین‌که پسرک خواست دهان باز کند. پیر مردی با لباس کار ظاهر شد و گفت: مجید باز که داری از زیر کار در میری! مگر نگفتم برو چایی بیار؟
سپس رو به شقایق کرد و گفت: ببخشید خیلی حرافه. مزاحمتون که نشد؟
پسرک که حالا شقایق نامش را می‌دانست با صدایی آرام که فقط خود شقایق بشنود گفت: اگه ماشینت خرابه بگو من بیام بازدید کنم؟
اما شقایق بی‌اعتنا به او خطاب به پیرمرد گفت: می‌تونم آقای بهپور را ببینم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    پیرمرد هنوز دهان باز نکرده بود که مجید جواب داد: رئیسمون مشتری‌ها رو نمی‌بینه. اگه می‌خواهید یا من یا آقا نعمت میاییم ماشینتون رو بازدید می‌کنیم.
    اما در همین وقت جوان رعنایی که شقایق نفهمید از کجا ظاهر شد کنار مجید ایستاد و گفت: لازم نکرده جنابعالی وقت عزیزتون رو برای بازدید ماشین‌ها هدر بدید. شما تشریف ببرید به کارهای مملکتی رسیدگی کنید ما خودمون این کارهای پیش پا افتاده را انجام می‌دیم.
    مجید که با دیدن امیر شوکه شده بود. مثل فشنگ از جلوی شقایق رد شد و با فریاد گفت: دارم میرم امیر خان. شما هم چایی می‌خواستی؟
    و به سرعت در محوطه ناپدید شد.
    شقایق امیر را که به او نزدیک میشد نگاه کرد و در کمال ناباوری چهره جوانی را که این اواخر همه جا با موتور خود شهرام را همراهی می‌کرد، شناخت.
    امیر با دیدن شقایق مثل برق گرفته‌ها خشکش زد. دیدن شقایق در آن‌جا آن‌هم در آن وقت روز عجیب بود. امیر حق داشت بعد از این غیبت طولانی از دیدن او تعجب کند اما وقتی نگاه کنجکاو کارگران و بعضی از مشتری‌ها را دید به خود آمد و به شقایق نزدیک شد: سلام چرا آمدی اینجا؟... بیا بریم.
    شقایق در سکوت به دنبال او رفت و پائین پله‌های آهنی کنار در ورودی ایستاد.
    امیر نگاهی به بالای پله‌ها انداخت: بالاست... می‌خواهی بهش بگم آمدی؟
    شقایق قدرت حرف زدن نداشت با سر اشاره کرد که نمی‌خواهد.
    امیر هم پذیرفت و گفت: این اواخر اصلا حال خوبی نداره. اگر بداخلاقی کرد ناراحت نشو. همین امروز برای اولین بار بعد از بیست سال دوستی سر من داد زد و گفت” اخراجی“ البته من ناراحت نشدم. می‌دونم که دوری از تو و بلاتکلیفی چقدر اعصابش رو بهم ریخته حالا که اینجا هستی مطمئنم همه چیز روبراه میشه. پس معطل نکن زود باش برو بالا، نگران نباش تنهاست کسی هم بالا نمی‌یاد.
    شقایق با نگرانی پرسید: فکر میکنی عصبانیه؟
    امیر لبخند زد و گفت: نباید باشه؟ تو اونو تا سر حد جنون بردی. هر کس جاش بود امکان نداشت تو رو ببخشه.
    شقایق با دلگرمی پرسید: یعنی من رو بخشیده؟
    امیر به چشم‌های نمناک شقایق نگاه کرد: کی می‌دونه؟
    سپس برای آرام کردن او گفت: خوشحالم که آمدی. پله‌ها لیزه مراقب باش.
    سپس با دست پله‌های فلزی را که به اتاقک بالای محوطه تعمیرگاه منتهی میشد به او نشان داد و خودش به سمت پیرمرد رفت و گفت: خوب آقا نعمت امروز چند تا بازدید داریم؟
    شقایق با دور شدن امیر به خود آمد و همان‌طور که او گفته بود با احتیاط از پلهها بالا رفت تا به در آلومینیومی انتهای پله‌ها رسید. روی در یک دستگیره سیاه رنگ قرار داشت که بالای آن نوشته شده بود (در کشویی لطفا به راست بکشید ).
    کمی مکث کرد تا شجاعتش را جمع کند. سپس با دست‌هایی که فکر می‌کرد از سرما می‌لرزد به در کوبید.
    بعد از یک قرن صدایی پر از خشم پاسخ داد: بیا تو.
    شقایق لرزید این حتما صدای او بود. اما کاملا واضح بود که صاحب صدا خیلی عصبانی است. پس آیا بهتر نبود همین الان فرار میکرد و روز دیگری برای دیدن او بازمی‌گشت؟
    با این فکر به یاد صحبت‌های اردشیر افتاد: ببین عزیزم تو باید هرچه زودتر با آقای بهپور صحبت کنی، من خودم نتونستم اون رو ملاقات کنم چون برای کاری از دفترش خارج شده بود و معلوم نبود کی برگردد. البته من تصمیم داشتم او را عصر همان روز ببینم که بازداشتم مانع شد. حالا که من فرصت این‌کار را ندارم. تو هر چه زودتر به دیدنش برو و اول در مورد این غیبت چند ماهه و سپس در مورد اتفاقات قبل تصادفت از او سوال کن به این ترتیب ما می‌تونیم بفهمیم چرا داریوش و نرگس در این مدت این‌همه دروغ به تو گفته‌اند.
    شقایق در این افکار غرق شده بود که صدای مجید از پایین پله ها به گوش رسید: چرا نمیری تو؟
    دختر بیچاره با این سوال به خود آمد او نمی‌توانست تا ابد پشت در منتظر بماند. پس دست لرزانش را روی دستگیره سیاه رنگ گذاشت و در کشویی را باز کرد.
    با باز شدن در، اتاقی ساده با دو میز و چند صندلی چرمی قهوه‌ای رنگ، کاناپه‌ای از همان جنس و چند کمد چوبی جلوی دیدگان شقایق پدیدار شد. شقایق که در روشنایی قرار داشت غیر از اشیایی که نور خارج به آن‌ها تابیده شده بود چیزی ندید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416

    همزمان با باز شدن در، شهرام بهپور که روبه پنجره چشم به خیابان دوخته بود برگشت. کت به تن نداشت. شقایق کت او را آویزان شده به چوب رختی دید. پیراهن سبز خوش رنگی که به تن داشت بازوهای ورزیده‌اش را می‌فشرد، با دیدن شقایق در آستانه‌ی در، اول شوکه شد و بعد با خوشحالی به سمت در پرید بازوی شقایق را محکم گرفت و او را به سمت خود کشید. یک دستش را در کمر او حلقه کرد. او را به سـ*ـینه مردانه‌اش چسباند و در را بست: به به، دختر یاغی سردار... پارسال دوست امسال آشنا... بیا تو کبوتر جلد من... قربون این چشم‌های سیاهت بشم... معلوم هست کجایی؟
    و همان‌طور که بدون توجه او را به خود می‌فشرد باران سوال‌هایش را بر سرش ریخت: بعد از این‌همه وقت چطور شد یاد من افتادی؟ حتما آمدی کارت عروسیت با اون پسر عموی قمار بازت را بدی و بگی که همه چی تموم شده؟... خوب، این رو که برادر گرامیتان همان چهار ماه پیش گفت شما چرا به خودتون زحمت دادید و تا این جا اومدید؟
    مکث کرد.حس کرد که شقایق ازاین نزدیکی بیش ازاندازه، معذب است. با خوشونت اورا رها کرد و دو قدم دور شد. وقتی شهرام او را رها کرد، طلسم چشمان جذابش شکسته شد. برای این‌که نیفتد چنگ زد و پشتی نزدیکترین مبل اتاق را گرفت. عطر گوچی بهپور گیجش کرده بود، گرمای نفسش صورت یخ کرده‌اش را سوزاند. تمایل ماندن در آن حالت شرمنده‌اش کرد.
    به خودش آمد: می‌تونم... چند لحظه وقتون رو بگیرم؟
    شهرام نگاهی به او انداخت. نگاه چشمان عسلیش در چشم درشت و سیاه شقایق گره خورد. انگار این نگاه و این صدا تمام خشم چند ماهه او را بخار کرد و به آسمان برد: من تا ابد برای تو وقت دارم عشقم.
    بعد به سمت یخچال رفت یک بطری آب میوه از یخچال برداشت در آن را باز کرد و با یک لیوان بزرگ روی میز گذاشت .تازه در این لحظه متوجه شد که شقایق هنوز ایستاده. از بی توجهی خود شرمنده شد و با لحنی آرام که بیشتر با محبت بود تا ناراحت پرسید: می‌خواهی همون‌جا بایستی؟... بیا بشین.
    شقایق سری تکان داد و روبروی او نشست. کیف کوچکش را بر روی زانوانش گذاشت و دستانش که با وجود دستکش چرمی یخ زده بود را در هم گره کرد و با لحنی محترمانه همان‌طور که به انگشتان کشیده شهرام هنگام ریختن آب میوه در لیوان چشم دوخته بود گفت: آقای بهپور من باید اول برای اینکه مزاحمتان شدم از شما عذر خواهی کنم.
    این جمله رنگ از صورت شهرام برد ولی او ساکت بود تا بقیه صحبت شقایق را بشنود. مگر نه این‌که او سکوت کرده بود تا این مرد عصبانی خشمش را بیرون بریزد؟ درست مثل گذشته همان‌طور که قبلا هر بار که شهرام عصبانی میشد او سکوت می‌کرد تا مردش هر چقدر می‌خواهد فریاد بکشد و بعد با دو جمله همه ناراحتی و نگرانی و خشم او را به یک‌باره دور می‌کرد طوری که حتی شهرام به یاد نمی‌آورد چرا عصبانی بوده.
    شقایق بدون توجه به سکوت معنی‌دار شهرام صدایش را صاف کرد و ادامه داد: در این مدت اتفاقات زیادی افتاده که شما از آن‌ها بی‌خبر هستید. من برای دانستن بعضی مسائل مجبور شدم مزاحم بشم و از شما تقاضا دارم کمکم کنید تا حقیقت را بفهمم.
    با این‌که شقایق گفتن این جملات را صد بار تمرین کرده بود. بازهم نمی‌دانست چطور منظورش را برساند. در هر حال شهرام اصلا نفهمید که او چه می‌گوید و تمام هوش و حواسش به لحن مودب و جملات کتابی او بود. طوری که متوجه نشد چطور دندان‌هایش را از خشم بهم می‌فشرد.
    اگر شقایق آن‌قدر دستپاچه و گیج نبود دستان گره کرده‌اش را که آماده بود محکم بر چیزی فرود آورد، میدید؛ اما وضع او از مرد جوان بهتر نبود؛ زیرا او نمی‌دانست سکوت شهرام که هنوز هم با سری افکنده به لیوان آب میوه چشم دوخته بود چه معنایی دارد و این مسئله بیشتر نگرانش می‌کرد.
    در این وقت شهرام سکوت مرموزش را شکست: فرمودید باید برای رسیدن شما به کدام حقیقت کمک‌تان کنم؟
    شقایق نیش پنهان در این جمله را درک کرد.
    شهرام با نوک انگشت لیوان را به سمت دیگر میز جلوی او سُر داد. شقایق به لیوان آبمیوه سرد زل زد و همزمان فکر کرد "کاش یک نوشیدنی گرم بهم میداد".
    شهرام غرید: فراموش کردی که قبل از مرگ پدربزرگت گفتم تا دیر نشده باید ازدواج کنیم؟ فراموش کردی بعد از مرگ پدربزرگت چند بار قَسَمت دادم کارخونه رو بفروشی و سهم آن‌ها را بدی تا بتونیم با هم ازدواج کنیم؟ به حرفم گوش نکردی. نگفتم این کارخانه من و تو رو از هم دور می‌کنه؟
    شهرام بیشتر از آن‌که عصبانی باشد، دلخور بود. مثل این‌که تمام حرف‌هایی که میزد، فقط از روی گله گذاری بود و ادامه داد: دو ماه ندیدمت. دوماه! خودت رو پنهان کردی. داریوش گفت نمی‌خواهی من رو ببینی حرفش رو باور نکردم.
    در این وقت یک‌باره از آن سمت میز جستی زد و کنار شقایق نشست. دست راستش را بالا آورد و با نوک انگشت گونه او را نوازش کرد و با لحنی عاشقانه پرسید: واقعا نمی‌خواستی من رو ببینی؟
    شقایق سری به علامت منفی تکان داد و چون شهرام بیش از اندازه به او نزدیک شده بود کمی خود را عقب کشید که از دید جوان پنهان نماند.
    شهرام رنجشش را از این حرکت پنهان کرد و پرسید: پس چرا تلفنت را خاموش کردی؟ چرا ایمیل‌هات را جواب ندادی؟ چرا هیچ پیغامی نفرستادی؟
    بعد برای این‌که شقایق را از آن حالت مُعذب خارج کند به جای خود برگشت و همانطور که با چشمان زیبایش او را زیر نظر داشت گفت: وقتی از کوروش پرسیدم که چرا این حرف‌ها رو خودش به من نمیگه، گفت که با مادرت رفتی لندن دیدن برادرت.
    و با لحنی خودمانی پرسید: واقعا رفته بودی خارج؟
    شقایق که شوکه شده بود با تعجب پرسید : کوروش گفت که من رفتم پیش اردشیر؟
    شهرام به پشتی مبل تکیه داد و لبخندی تمسخر آمیز زد: این برادرت هم که تو زرد از آب درآمد. فکر می‌کردم این یکی دروغ نمیگه.
    لبخند تمسخر او خونش را به جوش آورد. این آدم چطور جرات می‌کرد به برادرانش توهین کند. حالا خوشگل هست که هست. حق نداشت در مورد خانواده‌ی او قضاوت کند. در دل از خودش ناراحت بود که به خاطر گرفتن اطلاعات این توهین را جواب نمی‌دهد؛ اما از طرفی به او هم حق می‌داد؛ زیرا خانواده‌اش به خود شقایق هم خیلی دروغ گفته بودند.
    سکوت شقایق جسارتش را بیشتر کرد: وقتی داریوش خان تون گفت می‌خواهی با فرهاد ازدواج کنی، بازهم باور نکردم.
    به جلو خم شد و در چشمان شقایق زل زد: اما وقتی شما رو دیدم که برای خرید حلقه مغازه‌ها را جستجو می‌کنید شکی برایم باقی نماند.
    حالا دیگر جای سکوت نبود شقایق خواست توضیح دهد که اشتباه می‌کند؛ اما شهرام با سردی ادامه داد: من به یک قمار باز، شارلاتان باخته بودم... اصلا نفهمیدم دوباره از کجا پیدایش شد؟ فکر می‌کردم پاش از خانه شما بریده شده یعنی بعد از کتک مفصلی که کوروش شب تولد پدرت بهش زد فکر نمی‌کردم، دوباره برگردد. اما اشتباه می‌کردم... اون همخون شماست و بالاخره دوباره میدیدمش.
    شقایق دستان گره کرده‌اش را بیشتر بهم می‌فشرد و با خود می گفت: ای کاش بگذارد من هم حرف بزنم.شاید از این قضاوت های ناعادلانه دست بردارد.
    شهرام مثل این‌که فکر او را خوانده باشد از جایش بلند شد. پشت میزش قرار گرفت و از آن‌جا به محوطه تعمیرگاه و کارگران مشغول به کار نگاه کرد. سپس مثل یک دوست قدیمی پرسید: فکر نمی‌کردم بیای اینجا... چرا نیامدی خونه؟
    فرصت خوبی بود تا شقایق رشته سخن را بدست گیرد جواب داد: آدرس نداشتم... آدرس اینجا رو هم اردشیر برام پیدا کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شهرام یک‌باره برگشت و با ناباوری پرسید: منو مسخره می‌کنی؟ حالا دیگه آدرس خونمون و محل کارم را هم فراموش کردی؟
    عصبانی شد: هرکس ندونه فکر می‌کنه واقعا آدرس خونه‌ای که خودت مبله کردی رو نداری که اردشیر خان از آن سر دنیا آمده و برات پیدا کرده... خوب این برادر بزرگتر شما چطور بعد از این‌همه سال برگشتند؟
    و دوباره با همان لبخند تمسخر آمیز ادامه داد: نگو که برای پیدا کردن آدرس من به ایران برگشته؟
    طاقت شقایق تمام شد از جای خود برخواست و گفت: شما که اصلا نمی‌گذارید من حرف بزنم... من می‌خواستم از شما کمک بگیرم؛ اما انگار شما بیشتر از من احتیاج به کمک دارید. باشه هرچه می‌خواهید حرف بزنید، توهین کنید، سوال کنید؛اما... وقتی توهین‌ها و سوال‌هاتون تمام شد به من بگید، آنوقت شاید من هم بتونم، بگم که برای چه کاری مزاحم شما شدم.
    صدایش پر از التماس و رنجش بود. شهرام از بی‌ملاحظه‌گی خود شرمنده شد. خودش را به او رساند با دو دست هردو بازوی اورا گرفت و با عذر خواهی گفت: متاسفم. اختیارم رو از دست دادم. ببخشید عزیزم، آخه حرف‌هات عجیب به نظر می‌رسه. نمی‌فهمم چی میگی.
    شقایق آرام شد. صدای گیرای او حالا پر از عشق بود پس به خود نوید داد که بالاخره می‌تواند بگوید، برای چه کاری آمده و به آرامی پرسید: چقدر من رو دوست داشتی؟
    شهرام نگاهش کرد. قدش از شقایق بلندتر بود. بنابراین شقایق باید کمی عقب‌تر می‌رفت و سرش را کاملا بالا می‌گرفت تا بتواند چشمان او را ببیند اما نفس گرم و عطر گیج کننده‌اش قدرت حرکت را از دختر پریشان گرفت طوری که به شهرام جسارت داد تا دوباره بغلش کند: آن‌قدردوستت دارم که اگه یک بار دیگه بپرسی چقدر دوستت داشتم، دیوانه میشم... من هنوزم تو رو به اندازه جونم دوست دارم. این رو قبلا ثابت کردم و اگر تو بخواهی هزار بار دیگه هم حاضرم ثابت کنم. پس خواهش می‌کنم دیگه مثل غریبه‌ها این‌قدر به من نگو شما، ناسلامتی ما الان قانونا زن و شوهریم و اگر تو بد قولی نمی‌کردی شرعا هم همسر من بودی.
    حالا وقتش بود. شقایق باید اصل مطلب را همین الان و بدون معطلی بیان می‌کرد. دست راستش را روی سـ*ـینه او گذاشت از این تماس هردو لرزیدند شهرام از شوق و او از شرم، اما این شقایق بود که ضربه را وارد کرد زیرا با فشار دست ظریفش او را عقب راند: آقای بهپور لطفا بدون این‌که صحبت من را قطع کنید. فقط چند لحظه به من گوش کنید.
    شهرام که هنوز هم با نوک انگشتانش با بازوی شقایق بازی میکرد به خود آمد. آرام از شقایق دور شد و به میز کارش تکیه داد: بفرمایید من سراپا گوشم خانم سردار! ادامه بدید ببینم این دیگه چه بازی جدیدیه؟
    شقایق با دلخوری جواب داد: نه، بازی جدیدی در کار نیست. چیزی که از شما پنهان کردند، یعنی خواهر و برادرهایم و همین طور پدر و مادرم.
    شقایق درمانده شد. اصلا فکر نکرده بود که چطور موضوع را شروع کند که شهرام شوکه نشود.
    او که نگرانی شقایق را دید به سمتش رفت. شانه‌اش را از پشت گرفت و او را به سمت مبل راهنمایی کرد و با کمی فشار بر شانه‌هایش بر روی مبل نشاند و گفت: ببین کوچولوی من این‌طور که پیداست خبرهای خوبی برام نداری؟ پس آروم باش و از اول همه چیز رو تعریف کن.
    شقایق با قدردانی به چشمان او نگاه کرد باز هم محسور شد؛ اما اگر همین‌طور ادامه می‌داد تا ابد نمی‌توانست بگه برای چه آمده.
    بنابراین نفس عمیقی کشید دستکش‌هایش را به آرامی از دست درآورد و توی کیفش گذاشت و با این سوال شروع کرد: شما به یاد دارید آخرین مکالمه ما در شب بیستم شهریور راجع به چه موضوعی بود؟
    شهرام چیزی از این سوال نامفهوم نفهمید اما جواب داد: آخرین مکالمه؟ همان شبی که فرداش تلفنت را خاموش کردی و ناپدید شدی؟
    شقایق سری به علامت مثبت تکان داد.
    شهرام ادامه داد: بله عزیزم یادمه... آن شب گفتی که می‌خواهی بیایی تا در مورد یک موضوع مهم صحبت کنیم... البته با حرف‌هایی که آن شب زدی حدس می‌زدم باز هم جلوی آمدنت رو بگیرند؛ اما تو گفتی تا وقتی خودت نخواستی من سراغ خانواده‌ات نرم... منم اون روز تا شب صبر کردم و وقتی شب ساعت یازده طبق برنامه همیشگی مان جواب تلفنم را ندادی متوجه شدم که اتفاقی افتاده. به طبع با خانواده‌ات تماس گرفتم و آن‌ها از من پنهان کردند که تو کجا هستی و چه کار می‌کنی و فقط یک جواب می‌دادند که تو نمی‌خواهی من رو ببینی.
    شقایق با تعجب پرسید: و بعد؟
    شهرام سعی کرد صبور باشد: بعد؟... خوب با چیزهایی که آن‌ها گفتند فکر کردم حتما تصمیم جدیدی گرفتی و نتونستی رو در رو بهم بگی به همین علت واسطه فرستادی. بقیه‌اش رو هم که خودت می‌دونی.
    وقتی شهرام سکوت کرد شقایق پرسید: خوب شما می‌دونید من چرا سر قرارمون نیامدم؟
    شهرام با تعجب به او نگاه کرد و گفت: نمی‌شنوی؟ همین الان گفتم که برادرهات چه دروغ‌هایی بهم گفتند.
    شقایق بی معطلی جواب داد: پس بگذارید من برایتان بگویم. آن روز وقتی که من از بانک با پول نقد خارج شدم دو نفر موتور سوار به من حمله کردند و کیفم را بردند.
    شهرام که بیشتر نگران شده بود تا متعجب پرسید: به تو حمله شد؟ پس چرا به من خبر ندادی؟
    شقایق حالا به اصل مطلب رسیده بود پس با خونسردی که خودش هم باور نداشت ادامه داد: چون من بیهوش شدم و برادرم کوروش مرا به بیمارستان رساند.
    و برای اینکه شهرام صحبتش را قطع نکند دستش را بالا آورد و گفت: هنوز تمام نشده.
    اما آرام کردن شهرام کار ساده ای نبود خود را به شقایق رساند. بی‌تابانه دستان او را در دست گرفت: عزیزم من واقعا خبر نداشتم باید می‌فهمیدم که برادرهات دارن یک چیزی رو پنهان می‌کنند... متاسفم عشقم .... خواهش می‌کنم من رو ببخش... تو که صدمه جدی ندیدی؟
    شقایق آرام یک دستش را از میان انگشتان گرم او بیرون کشید و صبر کرد تا شهرام دست دیگرش را رها کند؛ اما جوان آشفته اصلا متوجه این حرکت نشد. بنابراین شقایق خواست تا او را به خودش آورد و گفت: میبینی که الان خوبم؛ اما موضوع مهمی هست که تو باید بدانی. پس خواهش میکنم بنشین و گوش کن.
    لحنش خودمانی شده بود.
    شهرام دست شقایق را رها کرد و گفت: داری من را نگران می‌کنی. خوب زودتر بگو.
    حالا وقتش بود که شقایق ضربه آخر را بزند: آن روز من خیلی دیر بهوش آمدم.
    در اینجا کمی مکث کرد. مستقیم به چشمان شهرام نگاه کرد. می‌خواست اثر صحبتش را در چشمان او ببیند و ادامه داد: وقتی بهوش آمدم تمام گذشتهام رو از یاد بـرده بودم. هیچ‌کس رو نمی‌شناختم حتی خودم رو.
    چشمان شهرام هر لحظه گشادتر میشد دیگر تحمل نداشت این حرف‌ها چه معنی می‌داد.
    شقایق متوجه حال آشفته شهرام شده بود راه برگشتی نداشت پس تصمیم گرفت تا آخر ماجرا را تعریف کند: خانواده‌ام همه‌ی چیزهایی که مربوط به شما بود را از من دور کردند و تا امروز راجع به شما و گذشته مشترک ما هیچ چیزی به من نگفتند. شاید باور نکنید؛ اما اگر برادر بزرگم اردشیر به خاطر بی‌خبر ماندن از من به ایران نمی‌آمد. من هیچ‌وقت نمی‌تونستم شما رو پیدا کنم.
    این جمله آخر که طعنه‌ای به شهرام برای پیگیری نکردن حال او در آن زمان بود مرد جوان را بیشتر کلافه کرد. دستی به موهایش کشید و آن‌ها را از آن حالت مرتبی که داشت، خارج کرد. برخواست چند قدم در اتاق کوچک دفترش بالا و پایین رفت باور حرف‌های شقایق مشکل بود؛ اما رفتار او مهر تائید به این داستان میزد. پس به همین علت شقایق امروز این‌طور سرد و رسمی با او صحبت می‌کرد. حالا باید چه کار می‌کردند؟ آیا شقایق الان چیزی از گذشته مشترکشان به یاد آورده بود؟ چه موقع حافظه‌اش برگشت.
    این سوال‌ها را با خجالت پرسید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شقایق متوجه شد که شهرام موقعیت او را درک کرده و جواب داد: هیچ چیز به یاد ندارم.
    شهرام با کنجکاوی پرسید: پس از کجا متوجه شدید که من...
    خواست بگوید که از کجا متوجه شدی که من دوستت دارم و خواستگار تو هستم و یا رابطهای با تو دارم؟
    شقایق وقتی سکوت او را دید توضیح داد: چندتا ایمیل برای اردشیر فرستاده بودم که در آن‌ها همه چیز را در مورد خودمون براش توضیح دادم.
    از گفتن کلمه خودمان شرمنده شد؛ اما دیگر نمی‌توانست حرفش را تغییر دهد. این‌طور ادامه داد: با اون ایمیل‌ها کمی راجع به شما اطلاعات پیدا کردم. البته یک عکس از شما در دفتر خاطراتم کمک کرد که به حضور شما در زندگیم پی ببرم، اما بیشتر از این چیزی نمی‌دانم.
    بهپور جوان لبخند زد از آن لبخندهایی که همیشه دل شقایق را می‌لرزاند سپس گفت: بی‌خیال عشقم. این کلک جواب نمیده. یک راه دیگه برای فهمیدن درصد علاقه‌ام به خودت پیدا کن. با اون همه عکس و فیلم مشترک...
    شقایق بدون هیچ لبخندی میان صحبتش پرید: آقای بهپور من کاملا جدی هستم.
    شهرام لب‌هایش را جمع کرد: بسه دیگه خانمی اذیت نکن.
    شقایق تکرار کرد: من واقعا جدی هستم.
    شهرام سماجت کرد: اگه باز هم ادامه بدی ناراحت میشم. بگو که شوخی می‌کنی خواهش؟
    شقایق بدون مکث جواب داد: اصلا این‌طور نیست.
    شهرام گیج شد. امکان نداشت شقایق او را فراموش کند. چطور ممکن بود عاشق کسی باشی و او را فراموش کنی. شاید شقایق قصد سربه‌سر گذاشتن با او را داشت.
    شهرام التماس کرد: می‌ترسم شقایق این‌طوری حرف نزن.
    با دلخوری ادامه داد: یعنی هیچی از گذشته‌ی خودمون یادت نمی‌یاد.
    شقایق با همان سردی چند لحظه پیش جواب داد: هیچی.
    شهرام قاطی کرده بود مغزش نمی‌کشید تا باور کند که عشقش او را فراموش کرده. همه‌ی این‌ها شوخی بود. چطور شقایقی که آن‌همه او را دوست داشت به همین راحتی می‌گفت که هیچی از او به یاد ندارد.
    شهرام: باور نمی‌کنم. تو من رو فراموش نکردی. اگر هم این مدت همه چیز را از یاد بـرده بودی حالا حافظه‌ات برگشته به همین خاطر الان آمدی.
    شقایق به علامت منفی سرش را به چپ و راست گرداند.
    شهرام یکه خورد. اصرار فایده نداشت حالا می‌فهمید که موضوع چیه؟ این دختر یک بیگانه بود کسی که راجع به او هیچ چیز نمی‌دانست کسی که فقط با خواندن چند نامه اطلاعات کمی در مورد او بدست آورده بود و مطمئنا با چندنامه نمی‌شود عاشق کسی شد. احساس کرد سرش گیج می‌رود. او واقعا شقایق خود را از دست داده بود؟ این شخص که روبرویش نشسته بود، کی بود؟ او که شبیه شقایق بود ظاهرش، صداش حتی لبخندهای کوچکش؟
    پس چرا داشت اذیتش می‌کرد؟ کاری که شقایق توی این سه سال حتی یک‌بار هم انجام نداده بود.
    یک لحظه فکر کرد، قلبش از کار ایستاده. سعی کرد رفتارش عادی باشد. این غریبه نباید می‌فهمید که او شکسته.
    این صدای شهرام بود که سرد و خشن از دور دست‌ها به گوش رسید: حالا من چه کاری می‌تونم برای شما انجام بدم؟
    شقایق متوجه سردی لحن او شد و با تردید گفت: می‌خواهم خودم را بشناسم شقایق قبلی رو... اردشیر نتونست به من کمک کند چون او هم چیز زیادی راجع به من نمی‌دانست. بقیه افراد خانواده هم آن‌قدر در این مدت بهم دروغ گفتند که حتی اگه بعد از این راست هم بگویند نمیتوانم باور کنم. تنها کسی که میتونم از او کمک بخواهم شما هستید.
    شهرام سنگ شد: گفتی که اردشیر نتونست بهت کمک کنه چون شقایق را نمی‌شناخت. خوب معنی این حرف اینه که اگه برادرت در مورد تو همه چیز رو میدونست سراغ من نمی‌آمدی؟
    مکث کرد از این‌که شقایق فقط برای دانستن گذشته‌اش به سراغ او آمده عصبانی بود. این دختر به دنبال عشقش به اینجا نیامده بلکه فقط کسی را می‌خواست که از گذشتهاش خبر داشته باشد و بتواند دروغ‌های خانوادهاش را فاش کند.
    شقایق شوکه شد خودش به این مطلب فکر نکرده بود.
    شهرام روی صندلی پشت میزش نشست قلب و مغزش بحث پرشوری را به راه انداخته بودند. قلبش فریاد میزد حق نداری او را ناراحت کنی؛ اما مغزش به آرامی فرمان داد بهتره بگذاری بره دیگه نباید اجازه بدی سردارها اذیتت کنند. لب باز کرد: پرسیدی که چقدر دوستت داشتم. حالا من میپرسم تو الان چقدر من را دوست داری؟
    شقایق گیج شده بود. نمی‌دانست چه بگوید. اگر می‌گفت که دوستش ندارد او را می‌رنجاند و این سوءتفاهم پیش می‌آمد که سلیقه‌اش عوض شده و دیگر شهرام را نمی‌پسندد مثل رنگ مبلمان اتاقش و اگر ابراز می‌کرد که دوستش دارد مورد تمسخر او قرار می‌گرفت؛ زیرا هیچ‌کس عاشق کسی که نمی‌شناسد و فقط یک عکس و چند نامه از او دارد، نمی‌شود. مگر این‌که مثل او مغزش فراموش کرده باشد اما قلبش نه.
    سکوتش جوان را رنجاند. آن‌قدر که قلبش یخ زد سرش را بلند کرد با صدایی که از سردی مو بر اندام شقایق راست می‌کرد گفت: چی توی زندگیت عوض شده. بجز علاقه‌ی بین ما چه تغییری توی زندگیت بوجود آمده؟ هنوز همون دختر پولدار با خانواده قبلی خودت هستی، کنار خانواده‌ات، توی خونه خودت، توی اتاق خودت، تنها چیزی که عوض شده حضور من در زندگیته. به لطف خانواده‌ات حالا فهمیدی که بود و نبود من هیچ تاثیری توی خوشبختی تو نداره. پس دیگه چی می‌خوای؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شقایق در دل به او آفرین گفت. از این‌که این مرد عاشقش بود به خود بالید. او راست می‌گفت زندگیش هیچ تغییری نکرده‌بود. همه چیز درست مثل قبل بود تنها فرقش این بود که ارتباط آن‌ها قطع شده بود و شقایق دلش می‌خواست این ارتباط را دوباره از سر گیرد؛ اما چطوری؟
    با خودش فکر کرد آیا دلیل واقعی آمدنش همین نبود؟ آیا واقعا برای شناختن خودش آمده بود؟ یا برای شناختن خانواده‌اش؟
    دلش می‌خواست بگوید من فقط به خاطر تو آمدم؛ اما زبانش بی اجازه کلماتی دیگر را بیان کرد: می‌خواهم به زندگی قبلیم برگردم.
    شهرام رنجید واقعا این دخترهیچ علاقهای به او نداشت؟ همه هدفش داشتن چیزی بود که داشت: زندگی قبلی شما دقیقا همین زندگی است که الان دارید. باور کنید، من قسم می،خورم که این خانه و این خانواده همان چیزی است که شما قبلا داشتید. پس برگردید و با خوشحالی مثل قبل زندگی کنید.
    شقایق با خود در جنگ بود؛ اگر آن‌طور که شهرام می‌گفت او نیازی به این عشق نداشت، یعنی دیگر لازم نبود به دنبال خاطراتش بگردد؟ این مرد هم مثل خانواده‌اش فکر می‌کرد که دانستن گذشته تاثیری در زندگیش ندارد؟ چرا آن‌ها فکر می‌کردند که او نیازی به عشق ندارد؟ اگر این‌طور بود پس چرا هر وقت اسم شهرام می آمد قلبش شروع به پایکوبی می‌کرد؟ چرا از وقتی او را دیده بود آرزوی با او بودن توی رگهایش سر می‌خورد و به دورترین نقاط قلب و مغزش می‌رفت. چرا از وقتی وارد دفتر او شد، اختیار چشمش را نداشت تا برای دیدنش این‌طور سرکشی نکند؟ نه آن‌ها اشتباه می‌کردند. درست بود که زندگی ظاهری او هیچ تغییری نکرده بود؛ اما در وجودش یک حفره‌ی عمیق درست شده بود که فقط با عشق پر میشد و او خوب می‌دانست این حفره جادویی را فقط عشق یک نفر پر میکند. کسی که به‌قدر خود حفره، عمیق و دست نیافتنی باشد.
    دلش برای خودش سوخت او واقعا تنها بود. چقدر دلش می‌خواست که همین الان با اردشیر صحبت می‌کرد و در آغـ*ـوش گرم برادرش پناه می‌گرفت.
    سکوت شقایق طولانی شد. از آن‌طرف شهرام برای خودش برهان می‌آورد او نمی‌توانست به این دختر کمک کند. دلش نمی‌خواست دوباره با خانواده‌ی سردار وارد جنگ شود. به هر حال این جنگ فایده ای نداشت. آن‌ها بـرده بودند. شقایق او رفته بود و شاید سال‌ها طول بکشد که همه چیز را به یاد آورد و چه بسا بعد از یادآوری گذشته احساساتش عوض شده باشد. او چه کمکی می‌توانست به این دختر غریبه کند؟ چطور می‌توانست با گفتن این‌که شقایق چقدر خوب، مهربان، شیرین و با فهم و کمالات بود و هر خصلت خوب دیگری که میشد در یک فرد یافت را داشته، به این دختر کمک کرد تا مثل او شود. شاید بعضی از خصوصیاتش را یاد می‌گرفت؛ اما خود او نمیشد. شقایق او یک زن کامل بود.
    آیا میشد با توضیح راجع به خصوصیات یک نفر، کسی مثل او را دوباره ساخت؟ البته شاید اگر مادرش بیست سال دیگر او را تربیت می‌کرد و آموزش می‌داد کمی از خوبی‌های شقایق در وجود او جان می‌گرفت.
    شهرام نمی‌خواست دل دختری را که از جانش بیشتر دوست داشت بشکند و به او بگوید که می‌توانم کسی را مثل تو پیدا کنم. او مطمئن بود که اگر همه دنیا را بگردد، کسی همچون شقایق نخواهدیافت؛ اما چاره‌ای نداشت باید کاری می‌کرد که او به راه خودش برود شاید یکی از آن دو بالاخره خوشبخت شود.
    پس پرسید: نگفتید دکترها در مورد برگشتن حافظه‌اتان چه کار کردند. اصلا حافظه‌ات برمی‌گرده؟
    با تعجب به او نگاه کرد این مرد چی توی سرش بود: آن‌ها هیچ قولی برای برگشتن حافظه‌ام به من ندادند. فقط می‌دونم که اگر خدا بخواهد ممکنه همین الان و همین‌جا همه چیز رو به یاد بیارم.
    شهرام جدی شد: و یا شاید هیچ‌وقت نتونید بیاد بیارید.
    درست بود، دلش شکست، این حرف معنی بدی داشت. او می‌خواست بگوید اگر حافظه‌ات برنگردد، نباید هیچ امیدی برای با من بودن داشته باشی.
    سعی کرد شهرام متوجه اشکی که از چشمش فرو می‌ریخت نشود. هر چه بود او فعلا نمی‌توانست گذشته را به یادآورد.
    شهرام دلش می‌خواست او را در آغـ*ـوش بگیرد و اشک‌هایش را پاک کند؛ اما به خود نهیب زد: این زن همسر من نیست. یعنی دختری که دادگاه به من اجازه داد به همسری خود درآورم او نیست. حتی خدا هم نخواست ما با هم باشیم.
    با این حال سعی کرد شجاعتش را جمع کند و حرف آخر را بزند: متاسفم من نمی‌تونم به شما کمک کنم و باید بگم به نظر من بهتره دیگه با خانواده‌تان نجنگید چون آن‌ها با هم متحدند و شما فقط یک نفر هستید.
    شقایق سرش را پایین انداخت نمی‌خواست شهرام اشک‌هایش را ببیند. دوست نداشت به او التماس کند. بغضش را قورت داد. از روی مبل به سختی برخواست خیلی دلش می‌خواست بدون نشان دادن هیچ ضعفی با او صحبت کند؛ اما با همان کلمات اول لرزش صدایش او را لو داد: من مطمئن هستم که شما نمی‌خواهید انتقام خانواده‌ام را از من بگیرید... درسته آن‌ها با هم متحد هستند و من نمی‌تونم پیروز بشم؛ اما این به آن معنی نیست که من نمی‌جنگم... لطفا من رو ببخشید. نباید برای این موضوع مزاحم شما می‌شدم. برای تمام سختی‌هایی که به خاطر من متحمل شدید از شما عذرخواهی می‌کنم.
    شهرام نیز برخواست. آرام به طرفش رفت. عطر تنش دوباره مشام شقایق را پر کرد. مطمئن بود، بوی این عطر برایش آشناست. گرمی نفس‌هایش در فاصله یک قدمی، صورت شقایق را نوازش کرد؛ اما صدایش سرد و بی احساس بود. دقیقا نقطه مقابل صدایی که نیم ساعت قبل هنگام ورودش در گوش شقایق پیچیده بود: دلم نمی‌خواد با خانواده‌اتان روبرو شوم... آن‌ها در دادگاه برایم خط و نشان کشیدند که به هیچ قیمتی اجازه نمی‌دهند، این ازدواج سر بگیرد. راستش باورش سخته که آن‌ها در این حادثه دست داشته باشند... این فقط خواست خدا بوده تا ایمان من و شما را بسنجد متاسفانه من در این امتحان مردود شدم.
    جرات نداشت به چشمان شقایق نگاه کند. برای فرار از نگاه جستجوگر او به سمت پنجره رفت و آن را گشود. آسمان گرفته بود و ابر سیاهی از سر شهر می‌گذشت. اولین قطرات باران به پنجره خورد و چند قطره به سر و صورت شهرام پاشید؛ اما او از جلوی پنجره تکان نخورد. سردی هوایی که داخل اتاق شد، خشمش را فرو نشاند. برگشت تا میهمانش را دراین آرامش سهیم کند؛ اما شقایق پشت به او به سمت در می‌رفت، وقتی به در رسید با صدای آرامی که به سختی به گوش می‌رسید خداحافظی کرد: خداحافظ آقای بهپور. از این‌که وقتتان را به من دادید متشکرم.
    شهرام چیزی نگفت. قدرت تکان دادن زبانش را نداشت. قدرت تکان دادن پاهایش را نیز نداشت. مثل این‌که دو عدد وزنه سنگین به هر دو پایش بسته بودند.
    شقایق از در گذشت و آن را پشت سر خود بست. در این وقت شهرام توانست نفس بکشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    امیر که روی یک صندلی بلند در اتاقک مخصوص نام نویسی نشسته بود و چشم از پله‌ها برنمی‌داشت. با دیدن شقایق که به تنهایی از اتاق خارج شد فهمید، شهرام باز هم تند رفته و با یک نگاه به چهره پژمرده شقایق حدس زد این‌بار موضوع جدی‌تری پیش آمده. پس به سرعت از اتاقک خارج شد و خود را به شقایق که حالا به پایین پله‌ها رسیده بود، رساند و بی مقدمه گفت: چقدر زود داری میری؟ چرا شهرام شما رو نرساند. بگذار ماشین را بیارم الان خودم می‌برمت.
    شقایق لبخند سردی زد و گفت: ممنون. شما زحمت نکشید، می‌خواهم تنها باشم. لطفا برو پیشش و تنهاش نگذار. فکر کنم به درد دل با یک دوست نیاز داره.
    امیر با تعجب گفت: اگر حالتون خوب نیست، بگذارید اول شما را برسانم بعد میرم پیشش. یا حداقل اجازه بدید برایتان تاکسی بگیرم.
    شقایق حرفهای او را میشنید اما جوابی نداد امیر دورشدن او را دید بلاتکلیف بود. نمی‌دانست باید چه کار کند. به دنبال شقایق برود یا خود را به شهرام برساند. هنوز در فکر بود. نگاهی به بالای پله‌ها انداخت وقتی برگشت شقایق از دیدش پنهان شده بود. طوری که نفهمید او از کدام طرف رفت. پس به سرعت پله‌ها را طی کرد. وارد اتاق شد. دوست قدیمیش را دید که روی مبل نشسته و دستانش را داخل موهایش فرو بـرده. فاصله در تا مبل را با دو قدم طی کرد و روبروی شهرام نشست: چرا رفت؟ چه کارش کردی؟ نتونستی جلوی زبونت رو بگیری؟
    سکوت شهرام بیشتر گیجش کرد: بلند شو برو دنبالش... خوبه خودت هم می‌دونی که خانواده‌اش این مدت نگذاشتند، بیاد.
    وقتی سکوت شهرام طولانی شد امیر فهمید که اشتباه می‌کند و برای دانستن اصل موضوع از حربه همیشگی استفاده کرد:
    معذرت می‌خوام، نباید توی زندگی خصوصیت دخالت می‌کردم، میرم به کارها برسم. کاری داشتی صدام کن.
    شهرام نگاهی به او انداخت بی‌اختیار خنده‌اش گرفت. امیر را خوب می‌شناخت. سال‌ها بود که با هم دوست بودند. تمام نقاط ضعف و قوت یکدیگر را می‌شناختند او فقط دوستش نبود، برادرش نیز بود. برادری که نیازی به همخون بودن نداشت تا او را دوست داشته باشد. با خود فکر کرد "اگر برادری داشت که مثل برادرهای شقایق عذابش می‌دادند. چه حالی میشد یک‌مرتبه دلش به حال دختر سوخت. او چقدر باید عذاب می‌کشید چه صبری داشت؟ هر کس دیگری جای این دختر بود شاید از پای درمی‌آمد و تسلیم میشد ". به امیر که داشت از در خارج میشد نگاه کرد: باز هم که از همین روش استفاده کردی. یک ترفند دیگه برای حرف کشیدن از من پیدا کن.
    امیر ایستاد. سری تکان داد و منتظر شد.
    شهرام لبخند زد و گفت: بیا بشین میخوام باهات مشورت کنم.
    ***
    شقایق از خیابان‌هایی ناآشنا گذشت. مثل بیگانه‌ای که تازه به شهری وارد شده به اطراف نگاه می‌کرد. افکارش درهم و آشفته بود. نمی‌دانست کجاست اولین چیزی که توجهش را جلب کرد پارک کوچکی آن‌طرف خیابان بود. بدون توجه به اتومبیل‌هایی که برایش بوق می‌زدند به سمت پارک رفت. درست لحظهای که به سمت دیگر خیابان رسید، قبل از آن‌که پایش را به پیاده رو بگذارد یک ماشین جلوی پایش ترمز کرد . صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت خیس از باران توجهش را جلب کرد.
    دختر جوانی که آرایش غلیظی کرده بود سرش را از پنجره خارج کرد و با عصبانیت گفت: احمق جون نزدیک بود خودت را به کشتن بدی.
    شقایق به او و دختر دیگری که رانندگی می‌کرد نگاهی انداخت و بدون هیچ حرفی وارد پارک شد؛ اما شنید که یکی از آن دو گفت: گیج بود... مواد زده بود؟... ولی چقدر خوشگل بود.
    اتومبیل حرکت کرد. شقایق به اولین نیمکت رسید. نیمکت فلزی زیر باران خیس شده بود؛ اما شقایق اصلا متوجه نبود و روی آن نشست. درست از لحظه‌ای که او از تعمیرگاه خارج شده بود، باران نم نم شروع به باریدن کرد. مثل اینکه آسمان هم غمگین بود و جایی دور از چشم دیگران برای گریه یافته بود. نیم ساعت بعد باران شدیدتر شد. اشک‌هایش با قطرات باران مخلوط شده بود و صورتش را می‌شست. هیچ‌کس توجهی به او نداشت هر کس برای فرار از باران بدنبال سر پناهی می‌گشت شقایق به خود آمد، کاملا خیس شده بود. استخوان‌هایش از سرما فشرده شده بود و او را کوچکتر از قبل نشان می‌داد. از روی نیمکت برخواست پالتویش خیس و شالش چروک بود به کنار خیابان رفت و از شانسش یک تاکسی از آن‌جا عبور میکرد. اشاره کرد. تاکسی جلوی پایش توقف کرد و راننده شیشه را کمی پایین داد. شقایق که بینیش از سرما سرخ شده بود با صدایی بیمار گونه پرسید: میشه من را ببرید پاسداران؟
    راننده اخمی کرد و پرسید : اینجا که پاسدارانه خانم. کدوم خیابان می‌خواهید برید؟
    شقایق بدون توجه به سوال او در عقب را باز کرد و خود را روی صندلی انداخت و گفت: برید خیابان نیستان هفتم.
    لباس خیسش روکش صندلی را خیس کرد و نگاه خشمگین راننده او را معذب کرد: ببخشید. متوجه باران نشدم لباسم خیس شد. هر چقدر بخواهید پول میدم تا جبران بشه فقط لطفا زودتر برید.
    راننده که وضعیت شقایق را دید چیزی نگفت و پنج دقیقه بعد جلوی منزل سردار توقف کرد و سه برابر کرایه را از شقایق گرفت.
    شقایق صبر کرد تا تاکسی دور شود سپس دستش را روی زنگ گذاشت. انگشتانش یخ زده بود و حس گشتن کیفش به دنبال کلید را نداشت.
    کوکب خانم وقتی او را در مونیتور آیفون دید وحشت کرد: مادر چرا خیس شدی؟ زود بیا تو.
    و خودش به سرعت به طبقه‌ی همکف رفت تا به او کمک کند.
    شقایق نفهمید چطور به طبقه بالا رسید . سرش گیج می‌رفت. صدای مادرش و کوکب خانم که همزمان هم سوال می‌کردند و هم لباس‌هایش را در می‌آوردند را نمی‌شنید.
    فقط گفت: داشتم قدم می‌زدم که باران شدت گرفت. حالا هم که چیزی نشده.
    مریم خانم به او تشر زد: چیزی نشده. مثل موش آبکشیده شدی. مطمئنم سرما میخوری. برو یک دوش آب گرم بگیر کوکب هم برات شیر گرم می‌کنه.
    شقایق با دوش آب گرم موافق بود؛ اما شیر، حتی نمی‌خواست راجع بهش فکر کند. با این‌حال چیزی نگفت و پشت در حمام ناپدید شد. آب گرم هم نتوانست سرما را از تنش خارج کند. هنوز هم اشک می‌ریخت انگار سد دریاچه چشمش شکسته بود؛ زیرا هرچه سعی می‌کرد، نمی‌توانست جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد.
    با همه عشقی که به پدر و مادرش داشت نمی‌توانست آن‌ها را ببخشد فکر کرد "اگر آنها همان روز خبر تصادفش را به شهرام داده بودند. آیا مرد زندگیش بازهم او را اینگونه از خود میراند"؟
    وقتی مادرش به در حمام زد و سراغش را گرفت به سختی جواب داد: حالم خوبه. نگران نباشید. الان میام بیرون.
    به آینه‌ی حمام نگاه کرد. بخار سطح آن را پوشانده بود؛ اما آب گرم نبود: شاید پکیج مشکل داره چرا آب گرم نمیشه؟
    از حمام خارج شد. قطرات آب سرد از موهایش روی پاهای عریانش می‌ریخت و احساس چندش آوری بوجود می‌آورد. لباس پوشید حوله‌ای به موهایش بست و روی تخت نشست. از آن‌جا می‌توانست صورت خود را در آینه ببیند. چشمانش پف کرده و قرمز بود. طوری که هر کس او را می‌دید، در همان لحظه اول می‌فهمید گریه کرده. روی تخت دراز کشید با این چشم‌های سرخ پف کرده نمی‌توانست از اتاق خارج شود مگر این‌که می‌توانست برای مادرش توضیح دهد که چرا این‌قدر گریسته.
    کوکب خانم با یک لیوان شیرگرم وارد اتاق شد. شقایق با بازویش چشم‌هایش را پوشاند. کوکب لیوان شیر را روی عسلی کنار تخت گذاشت: خوابیدی؟... بهتره خودت را به خواب نزنی. اول موهات رو خشک کن. این شیر را هم بخور.
    شقایق به آرامی جواب داد: ممنون... حتما می‌خورم... شما برو لطفا در رو هم ببند. می‌خوام استراحت کنم. یک کمی خسته‌ام... برای ناهار بیدارم نکن... هر وقت گرسنه شدم، میام.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    خانم سردار دوبار به اتاق سرک کشید؛ اما شقایق خودش را به خواب زد تا مجبور نشود با او صحبت کند. اصلا گرسنه‌اش نبود. فقط می‌خواست تنها باشد. وقتی مطمئن شد پدر و مادرش به اتاق خود رفته‌اند گوشی تلفن را برداشت و شماره‌ی اردشیر را گرفت. تلفن چند بار زنگ خورد و بالاخره چهره خواب آلوده اردشیر نمایان شد:Hello
    شقایق متعجب شد. مگر ساعت چند بود که اردشیر خوابیده بود: سلام اردشیر جان .
    خواب از سر اردشیر پرید روی تخت نشست و به مونیتور گوشی زل زد: شقایق تو هستی عزیزم ؟ اتفاقی افتاده؟
    شقایق شرمگین جواب داد: نه هیچی نشده. ببخشید متوجه نبودم ممکنه خواب باشید.
    اردشیر دستی به موهایش کشید و گفت: مهم نیست خانمی. من تازه رسیدم. دیدم تا ملاقات با فرناز دو ساعتی وقت دارم برای همین گفتم یک چرتی بزنم. ساعت چنده؟
    شقایق به ساعت دیواری اتاق نگاه کرد: ساعت پنج بعد از ظهره معذرت می‌خوام...
    اردشیر حرفش را قطع کرد: مهم نیست بهتر شد. باید کم کم آماده بشم برم . خوب تعریف کن رفتی ملاقات او.
    اردشیر عمدا نام شهرام را به زبان نیاورد. نمی‌دانست آیا کسی به صحبت‌هایشان گوش می‌کند یا خیر.
    شقایق همه ماجرا را تعریف کرد. گاهی اشک چشمانش را پر می‌کرد و بغض راه نفسش را می‌بست؛ اما بالاخره جزءبه جزء اتفاقات صبح را برایش بازگو کرد. اردشیر در سکوت به صحبت‌های او گوش داد: نمی‌شود از او ایراد گرفت. خوب این جوان منتظر شقایق خودش بوده. تو هم بهتره خودت را نبازی. هنوز برای نتیجه گیری خیلی زوده. دیگه چه خبر؟
    شقایق آهی از حسرت کشید:هیچی... چند دقیقه قبل شنیدم که پدر به داریوش گفت” بهتره به مشتریهای کارخانه خبر دهد که ما قصد فروش داریم.“
    اردشیر سری تکان داد. نمی‌خواست در مورد قولی که او به پدر بزرگ داده حرفی بزند. پس گفت: مثل اینکه تو نمی‌خواهی کارخانه را بفروشی؟
    شقایق بازهم بغض کرد: نمیدانم... من مجبور به فروش نیستم؛ اما با اتفاقاتی که برای شما افتاد. ترجیح میدم زودتر از شر این کارخانه خلاص شوم. انگار گرگ‌های زیادی برای به دست آوردن آن دندان تیز کردند.
    اردشیر با او موافق بود. با اینکه فرهاد فعلا عقب نشینی کرده بود؛ اما آن‌ها مطمئن نبودند که او دوباره کی شروع به شیطنت خواهد کرد. پس برای این‌که بحث را عوض کند گفت: من فکر میکنم حالا که آقای بهپور نمی‌تونه به تو کمک کنه. بهتره بری پیش وکیل پدربزرگ. او مرد درست کاریه. حتما می‌تونه بدون این‌که توجه داریوش و نرگس را جلب کند اطلاعاتی در مورد فروش کارخانه به تو بده.
    شقایق با سر حرف او را تائید کرد و گفت: شما درست میگی. باید برم سراغ کسی که از اول توی این ماجرا دخیل بوده. او از همه چیز خبر داره و بهتر می‌دونه اگر من بخواهم کارخانه را بفروشم از کجا باید شروع کنم تا ضرر نکنیم. البته شاید او بتونه راه چاره‌ی دیگری هم برای دور کردن فرهاد از این ارثیه به ما بده.
    اردشیر ساکت بود، می‌دانست این حرف‌ها برای چیست. او خودش مدت‌ها پیش این روزها را سپری کرده بود. شقایق هم مثل او، نمی‌خواست کسی متوجه شکسته شدن قلبش شود و با طفره رفتن از صحبت راجع به او این‌طور نشان می‌داد که به آن موضوع اهمیت نمی‌دهد. او باید با یک نفر حرف میزد تا مبادا این غصه روحش را پژمرده کند؛ اما آیا اردشیر فرد مناسبی برای یک درد و دل عاشقانه بود. هر چند که اردشیر خودش هم نمی‌دانست احساس شقایق به شهرام بهپور چیست؟ و برای این‌که خیالش راحت شود پرسید: شقایق جان می‌تونم یک سوال خصوصی ازت بپرسم؟ البته تو می‌تونی جواب ندی.
    شقایق با این‌که حدس میزد سوال اردشیر در مورد شهرام است با شجاعت جواب داد: من هیچ چیزی رو از شما پنهان نمی‌کنم. پس هر چیزی که فکرتان را مشغول کرده بپرسید.
    اردشیر حالا دیگر از تخت بیرون آمده بود. گوشی خود را روی میزی قرار داده بود و همان‌طور که آماده میشد پرسید: تو عاشق شهرام بهپور شدی؟
    شقایق با تعجب به گوشیش زل زد. چطور برادرش توانسته از احساسش راجع به شهرام باخبر شود. آیا او بی احتیاطی کرده و حرفی زده.
    اردشیر که انگار تمام افکار شقایق را مثل یک کتاب باز می‌خواند ادامه داد: نگران نباش تو چیزی نگفتی. این برداشت من از رفتار و گفتار توست... میخوام بدونم آیا تو دوباره در اولین دیدار عاشق او شدی؟.... منظورم رو متوجه میشی؟... زیرا این اولین دیدار شما بعد از تصادف تو بوده و من میخوام بدونم تو چه حسی به اون داری؟
    شقایق هیچ حرفی برای گفتن نداشت باورش نمیشد که برادرش به این راحتی توانسته احساس او به شهرام را بفهمد. این‌طور که پیدا بود شقایق چاره‌ای جز اعتراف نداشت: متاسفم داداش... من نمی‌خواستم این‌قدر ضعیف باشم؛ اما نمی‌دانم چطور شد که با دیدنش و صحبت کوتاهی که بینمان گذشت این‌طور آشفته شدم... نمی‌دانم باور می‌کنید یا نه... اما... اما من هیچ اراده ای در برابراو ندارم و اگر همین الان تماس بگیرد و بخواهد که من را ببیند بدون هیچ تاملی خودم را به او می‌رسانم.
    اردشیر لبخندی زد و گفت: خوب پس مبارکه عزیزم. تو نباید از این احساس خودت خجالت بکشی. میلیون‌ها آدم توی دنیا هستند که آرزو دارند، چنین احساسی را به یک نفر داشته باشند. باید بگم تو دختر خوش شانسی هستی که دوباره عاشق شدی و بهتر اینکه دوباره عاشق همان عشق سابقت شدی. من مطمئنم که شهرام بهپور هم نمی‌خواهد تو را از دست بده. اون فقط به زمان احتیاج داره تا دوباره تو را بشناسد و مثل قبل به تو علاقمند شود. چه بسا این عشق از قبل هم سوزان‌تر و پر فروغ‌تر باشد.
    شقایق که کورسوی امیدی در تاریکی ذهنش درخشیده بود، لبخند زیبایی به برادرش که حالا کت و شلوار پوشیده آماده رفتن بود زد و گفت: شما توی کت و شلوار خیلی جذاب هستید.
    اردشیر گوشی را جلوی صورتش گرفت و گفت: ترجیح می‌دادم این لبخند برای امیدواری تو به عشق شهرام بود تا پسندیدن کت و شلوار من.
    شقایق با دست بـ..وسـ..ـه‌ای برای برادرش فرستاد و گفت: لطفا من را بی‌خبر نگذار. می‌خواهم بدانم صحبتت با فرناز چطور پیش می‌رود. پس تا برگشتی باهام تماس بگیر.
    اردشیر هم دستی برای او تکان داد: باشه پس حالا برو استراحت کن؛ چون شب باید حسابی صحبت کنیم. دوستت دارم کوچولو. فعلا.
    سپس ارتباط‌شان را قطع کرد تا به سراغ زنی که سی سال پیش زندگیش را نابود کرده بود برود.
    شقایق که حالا یک نگرانی دیگر به نگرانی‌های قبلیش اضافه شده بود. سرش را در دست گرفت و از گرمای آن وحشت کرد. با این‌حال به خود نهیب زد: این سردرد به خاطر ماندن زیر بارونه نه چیز دیگه.
    او تصمیم خود را گرفته بود هر طور شده باید همان شقایقی شود که قبل از تصادف بود بدون کمک دیگران.
    ترجیح داد زودتر خودش را به تخت برساند. یک لحظه حس کرد دنیا دور سرش چرخید و همه جا تاریک شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    آن‌قدر کابوس دید که فکر می‌کرد نمی‌تواند تا آخر عمر راحت بخوابد تمام آن شب و فردایش تب داشت و هذیان می‌گفت مادرش به دکتر شهیدی اطلاع داد او هم یکی از پزشکان جوان بیمارستان را به عیادتش فرستاد. دکتر گفت که سرما خورده و احتیاج به استراحت دارد و پیشنهاد داد به او نوشیدنی گرم بدهند. خانم سردار تمام آن شب را کنار تختش نشست و هر یک ساعت تبش را کنترل کرد و با حوله آب سرد پیشانیش را خنک نگه داشت. نرگس و لادن هم صبح آمدند لادن از مادربزرگش خواست کمی استراحت کند تا او از خاله‌اش پرستاری کند.
    شقایق نیاز داشت که در بی‌خبری به سر ببرد. او ترجیح می‌داد، بخوابد تا از این طریق فاصله‌اش را با خانواده‌اش حفظ کند.
    همان‌روز تلفنش زنگ خورد. اردشیر بود او از شب قبل دو بار برای خواهرش پیام گذاشته بود و چون هیچ جوابی دریافت نکرد با او تماس گرفت. لادن بطور خلاصه او را در جریان بیماری شقایق قرارداد و چون می‌دانست که اردشیر نمی‌تواند خود را به سرعت به کنار خواهر بیمارش برساند. اضافه کرد: شما نگران نباشید. من مراقبش هستم.
    اردشیر از او تشکر کرد و گوشی را گذاشت.
    از آنجایی که لادن خصوصیات تک تک افراد خانواده‌اش را می‌شناخت ترجیح داد این موضوع را از مادر و مادربزرگش پنهان کند. البته او دلش می‌خواست بازی جدیدی را با نرگس شروع کند.
    هنوز هم به خاطر سیلی بی‌دلیلی که بعد از رفتن شقایق از ویلا خورده بود عصبانی بود.
    یک لحظه به عقب برگشت." همه از رفتن شقایق و اردشیر شوکه شده بودند و او برای اینکه جو را عوض کند. به شوخی گفته بود که مرغ از قفس پرید، منظور او شقایق بود. اما نرگس بدون تامل کشیده محکمی توی صورت او خواباند و با انگشت اشاره وبدون هیچ حرفی او را مجبور به سکوت کرده بود" . هر چند که پدربزرگ و مادربزرگش طرف او را گرفته بودند و نرگس را به خاطر آن سیلی سرزنش کردند؛ اما لادن هنوز هم در آتشی که از این بی‌رحمی مادرش در وجودش شعله افکنده بود، می‌سوخت.
    شقایق غروب از خواب بیدار شد. اصلا متوجه نشده بود که بیست و چهار ساعت تمام در تب و بیهوشی به سر بـرده و وقتی لادن را روی مبل اتاقش مشغول مطالعه دید، تعجب کرد. لادن که هر چند دقیقه یک‌بار از پشت کتاب به او نظری می‌انداخت تا از حالش آگاه شود. وقتی چشمان بازش را دید لبخند زد: سلام، بیدار شدی؟ حالت چطوره؟ حتما گرسنه‌ای. میرم برات سوپ بیارم.
    شقایق با صدای ضعیفی خواهش کرد: نه ممنون. اصلا اشتها ندارم. فقط تشنمه.
    لادن چشمانش را گرد کرد: فکر می‌کردم از دیروز تا حالا مادربزرگ و کوکب خانم به اندازه سد لتیان بهت آب میوه و آب دادند. باشه اشکالی نداره یک لیوان کمتر یا بیشتر فرقی نمی‌کنه. صبر کن برات شیر گرم کنم.
    شقایق التماس کرد : وای نه تورو خدا حالم از شیر بهم می‌خوره؛ اگر امکان داره آب یا آب میوه‌ی خنک.
    لادن نگاهی به لب‌های سفید او که از بی آبی ترک خورده بود، انداخت و گفت: باشه حتما... زود برمی‌گردم.
    شقایق صدای او را شنید که با کسی صحبت می‌کند. آرزو کرد کاش همه خوابیده بودند تا مجبور نشود با آن‌ها حرف بزند. درست وقتی بیدار شد. تمام خاطرات چند روز اخیر را به یاد آورد. بازداشت برادرش، عقد اجباری با فرهاد، آزادی اردشیر پس از تهدید کردن فرناز و مهمتر از همه ملاقات با شهرام بهپور. مردی که فکر می‌کرد برای رسیدن به هدفش به او کمک خواهد کرد و در کمال ناباوری بدون هیچ تاملی دست رد به سـ*ـینه‌ی او زد.
    وقتی مادرش در اتاق را باز کرد، شقایق از خوشحالی لبخند زد. دیدن صورت آرایش کرده و دوست‌داشتنی مادرش تنها چیزی بود که می‌توانست این لبخند را روی لب‌هایش بنشاند: سلام مامان.
    مریم خانم لبه‌ی تخت نشست و همان‌طور که دست لطیفش را روی پیشانی گرم او می‌گذاشت گفت: سلام عزیزم. حالت چطوره؟... هنوز یک کمی تب داری... می‌دونی چقدر ترسیدم؟
    لادن با یک لیوان آب پرتغال وارد شد: مامان‌بزرگ ناراحت نباشید. الان دیگه حالش خوبه... فقط باید استفاده از چند تا وسیله‌ی مهم را بهش یاد بدیم. آخه این دخترتون از مریخ آمده. نمی‌دونه ما در موقع باران از وسیلهای به نام چتر استفاده می‌کنیم یا اگر چتر نداشتیم تلفن می‌زنیم تا یک ماشین که سقف داره و آب توش نمیره ما رو به مقصد برسونه.
    سپس لیوان آب پرتغال را به او داد و گفت: امیدوارم دکتر از خنک بودن آن ایراد نگیره.
    شقایق با دستان لرزان لیوان نوشیدنی را از او گرفت و لاجرعه سرکشید. طوری که هم خانم سرداروهم لادن را متعجب کرد: خاله چرا اینطوری میخوری مگه از صحرای کربلا آمدی؟
    مریم خانم لیوان را از شقایق گرفت و گفت: نوش جونت... لادن از دکتر بپرس اینهمه آب و آب میوه براش ضرر نداره؟ آخه بچم اصلا سیراب نمیشه. نکنه مشکلی پیدا کرده؟
    لادن ذوق کرد: باشه همین الان میپرسم.
    مریم خانم از خنده ریسه رفت: ای شیطون دنبال بهونه می‌گشتی؟
    لادن لب‌هاش رو جمع کرد: معلوم بود؟
    خانم سردار: آره
    شقایق از صحبت آن دو چیزی نفهمید و برای این‌که مادرش را از نگرانی در آورد کمرش را صاف کرد و ملافه را از روی سـ*ـینه‌اش کنار زد: نگران نباش مامان حالم خوبه. خیلی ممنونم که این‌همه مراقبم هستی. ببخش نباید با این بی‌احتیاطی نگرانت می‌کردم.
    مریم خانم دست او را نوازش کرد: کدام بچه‌ای از مادرش برای پرستاری تشکر می‌کنه که تو دومیش باشی. حتما گرسنه‌ای میرم برات سوپ بیارم. در ضمن باید برام بگی کجا رفتی که این بلا سرت آمد.
    شقایق اصرار کرد: نه. واقعا اصلا گرسنه نیستم. خواهش می‌کنم بگذارید هر وقت گرسنه شدم از لادن می‌خوام برام بیاره. لطفا شما برید استراحت کنید. بی‌خوابی برای شما خوب نیست.
    مریم خانم پیشانی گرم او را بوسید: هنوزهم کمی تب داری، حرفم عوض نکن بالاخره که باید بگی.
    بعد از جای خود برخواست و گفت: لادن امشب اینجا می‌مونه. هر چی خواستی به اون بگو. من هم همین طبقه می‌خوابم اگر کار مهمی داشتی صدام کن.
    شقایق دست مادرش را در دست گرم خود گرفت و گفت: نه مامان جون نباید خودت را اذیت کنی.
    دو تا سرفه سخنش را برید اما او ادامه داد: برو اتاق خودت بخواب. زیاد که دور نیستی؛ اگر لازم شد حتما صداتون می‌زنیم. با وجود لادن نباید اصلا نگران باشی. خودت که می‌دونی این بچه واقعا مسئولیت پذیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    لادن هم که فرصت پیدا کرد. شانه مادربزرگش را گرفت و او را به سمت در برد: اینقدر لوسش نکنید. فردا که رفت خونه شوهر؛ اگر این‌طوری نازش رو نکشند، برمی‌گرده میاد. آن وقت پشیمون می‌شید. خانم سردار صورت نوه‌ی شیرین زبونش رو با لـ*ـذت بوسید و گفت: مراقبش باش. این‌قدرم شوهر شوهر نکن. هر کس تو را نشناسه فکر می‌کنه تو خونه بابات موندی.
    لادن با شیطنت گفت: چرا هیچ‌کس باور نمی‌کنه، نمی‌دونم؟
    خانم سردار از در خارج شد و لادن در را پشت سر او بست. سپس یک صندلی کنار تخت گذاشت و چهار زانو روی آن نشست: دوست ندارم فضولی کنم؛ اما همه دلشون می‌خواد بدونند تو کجا رفته بودی که زیر بارون نتونستی یک ماشین پیدا کنی و آن‌طور خیس شدی که مریض بشی و آن وقت آقای دکتر شهیدی یک دکتر سفارشی برات بفرسته منزل.
    شقایق با این‌که حال خوشی نداشت، به این شوخی خندید و گفت: چرند نگو، دکتر سفارشی چیه دیگه؟
    لادن با دست روی پایش کوبید: ای وای داروت یادم رفت.
    بعد همان‌طور که یک حبه قرص از ورق قرمز رنگش خارج می‌کرد و با یک لیوان آب که از قبل بالای سر شقایق آماده گذاشته بود به او می‌داد گفت: به خدا راست میگم. باورت نمیشه یک دکتر شبیه بهرام رادان، این‌طور که می‌گفت رزیدنت داخلی بود. خوب شد تو بیهوش بودی و لاله هم نبود. راجع به سرماخوردگی کلی اطلاعات پیدا کردم؛ اگر لطف کنی و دو روز دیگه بخوابی شاید ان‌شاالله بعد از لاله منم برم سر خونه زندگیم.
    شقایق دیگه نمی‌تونست جلوی خودش را بگیرد و بلند بلند می‌خندید و هم زمان سرفه می‌کرد. طوری که لادن دستش را روی دهان او گذاشت: ساکت اگر همین‌طوری بخندی که فردا نمی‌گذارند پوریا جون بیاد معاینه‌ات کنه.
    شقایق دستانش را به علامت تسلیم بالا برد تا لادن دستش را از روی دهانش بردارد و همان‌طور که سعی می‌کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد گفت: باشه من فردا هم بیهوش میشم. حالا بگو دیگه چه خبر؟
    لادن کشش داد: هیچی... فقط... یک خبر مخصوص توئه. راستش به کسی نگفتم... فکر کردم اگر لازم باشه خودت میگی.
    قلب شقایق به تندی میزد: چی شده دختر جون حرف بزن؟
    نگرانی از صدای شقایق کاملا مشهود بود؛ اما لادن او را آرام کرد: هیچی، نترس، دایی اردشیر به گوشیت زنگ زد. من جواب دادم. حتم دارم نرگس جون اصلا از این کار او خوشش نمی‌یاد.
    شقایق کنجکاو شد. این اولین بار بود که لادن در مورد نرگس این‌طور صحبت می‌کرد: آخه چرا؟ من که سر در نمی‌یارم؛ مگر اشکالی داره که اردشیر با من تماس بگیره؟
    لادن با شیطنت گفت: نه اشکالی نداره! اما فکر کن، خواهر بزرگتر باشی... کنجکاو هم باشی... بعد ببینی خواهر کوچکترت بیشتر مورد توجه است؟
    شقایق بی‌صبرانه پرسید: یعنی می‌خواهی بگی مادرت حسودی می‌کنه؟ این اصلا درست نیست.
    لادن از روی صندلی بلند شد و بر روی لبه تخت کنار شقایق نشست: نه منظورم این نبود، همه می‌دونیم که نرگس جون دوست نداره هیچ چیز از دیدش پنهان بمونه و روابط شما و دایی اردشیر خیلی صمیمی و مرموز می‌زنه. خوب، کنجکاوی هرکسی را تحـریـ*ک می کنه.
    شقایق به چشمان او نگاه کرد. شیطنتی عجیب در عمق چشمان طوسیش موج میزد: خوب این روابط صمیمی به چه کسی صدمه می‌زنه؟
    لادن بدون معطلی جواب داد: شاید به همه. شاید هم به هیچ‌کس. من نمی‌دونم. فقط خواستم بدونی من از تماس دایی اردشیر به هیچ‌کس حرفی نزدم. خودت اگه صلاح می‌دونی بگو و لطفاً پای من رو هم وسط نکش.
    سپس از جای خود برخواست و به سمت پنجره رفت و همان‌طور که به درختان بی‌برگ و باران‌زده باغ نگاه می‌کرد ادامه داد: مادرم اصلا منو دوست نداره. راستش از این‌که یک کمی دختر شدم، توی ذوقش خورده.
    شقایق در سکوت به صحبت‌های عجیب لادن گوش میداد و برای این‌که او را تشویق کند تا بیشتر در مورد خانواده‌اش، بخصوص نرگس حرف بزند دست او را گرفت: دلم می‌خواد بدونم چرا مادرت از ما متنفره این رو از نگاه و رفتارش می‌خونم.
    لادن لبخند سردی زد: چقدر باهوشی دختر... اون کلا از همه دخترهای فامیل بدش میاد، از خاله نیلوفر گرفته تا نسترن کوچولوی معصوم. تنها دختر مورد علاقه‌اش لاله است. البته گاهی فکر می‌کنم آن‌طور که تظاهر می‌کنه لاله را هم دوست نداره... بگذریم خوب... یک دلیلش دختر بودن ماست و دلیل دومش اینه که من گستاخم و تو خیلی خوبی... این‌طوری نگام نکن هیچ‌کس باور نمی‌کنه تو و مادرم خواهر هستید. اون اصلا شبیه تو نیست. خیلی خودخواه و مستبده. پدر بیچارم مثل یک بچه گربه توی دستش اسیره، لاله سوگلی اونه والا معلوم نبود، چی به سر خواهر بی‌زبون من می آورد... من هم که از روز خلقت حضرت آدم مورد خصومت تمام کائنات بودم. توهنوز نشناختیش... اگر بدونی وقتی بدون خبر با دایی اردشیر برگشتی تهران چه حالی داشت؟ اگر حوادث بعدش نبود الان یک جایی سر به نیست شده بودی. تازه حالا باید جواب این مریضی بی‌موقع رو هم بدی.
    شقایق لبخند کمرنگی زد و پیشانیش را که از تب میسوخت با دست لمس کرد: خودت فهمیدی چی سرهم کردی؟ راستی از لاله چه خبر؟
    لادن از این‌که موضوع بحث عوض شده استقبال کرد: اونم با مرغ عشقش رفته بیرون.
    شقایق موضوع تازه ای یافت تا لادن را به حرف آورد: خوب بیا تعریف کن لاله از این وصلت راضیه؟
    لادن پوزخند زد: راضی؟ از خداشم هست. چند روز پیش از زیر زبونش کشیدم. تو که یادت نمی‌یاد؛ اما انگار لاله خانم از خیلی وقت پیش عاشق هومن بوده. البته به ما چیزی نگفته چون از احساس اون مطمئن نبود.
    بعد با کنجکاوی پرسید: تو خبر نداشتی؟
    شقایق که منتظر این سئوال بود بلافاصله جواب داد: نمیدونم. تو فکر میکنی لاله چیزی به من گفته؟
    لادن مکثی کرد: خودش که حرفی نزده. اما اون هیچی رو از تو پنهون نمی‌کرد. پس حتما به تو گفته. خودت چیزی یادت نیست؟
    شقایق لبخند زد: من چی یادمه که این یکی یادم باشه؟ میشه یک کمی بخوابم انگار دوباره تبم برگشته.
    لادن دستی به پیشانی او زد: برات حوله خنک می‌یارم. دراز بکش تا برگردم.
    لادن تا دو ساعت بعد با حوله دست‌ها، پاها و سر شقایق را خنک کرد. و وقتی مطمئن شد که تبش پایین آمده با خستگی به خواب رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا