- عضویت
- 2017/01/30
- ارسالی ها
- 182
- امتیاز واکنش
- 2,901
- امتیاز
- 416
لادن با خوشحالی دست زد و گفت: واو چه هوشمندانه؟ براوو دایی جون زدی به هدف. پس بگو چرا زن بیچاره دلش میخواسته از گوشی تلفن دستش را بیرون بیاره و فرهاد را خفه کنه؟
لبخند شادی روی لبهای شقایق و اردشیر رقصید، اردشیر ادامه داد: وکیل من همان شب با اولین پرواز به استکهلم میره و صبح آن روز به خانه فرناز رفته و منتظر میشه تا شوهرش از منزل خارج شه و بعد نزد فرناز میره و مدارک را به او نشان میده. از طرفی بیشتر از هشت ساعت بوده که وکیلم از من بیخبر مانده پس مطمئن میشود که اتفاقی افتاده و فرناز رو تهدید میکنه که مدارک رو فقط به شوهرش نشان نمیده بلکه در رسانهها نیز آن را منتشر میکنه. خوب میشه حدس زد که بعدش چی میشه.
در این وقت کوروش سوالی مطرح کرد که باعث نگرانی بقیه شد: حالا از کجا میدانید که فرهاد قانع شده و دیگه مزاحم ما نمیشه؟
اردشیر دست سرد شقایق را در دستانش فشرد و گفت: نمیدونم و به همین علت من فردا صبح به سوئد میرم. باید با دختر عمویمان یک صحبت اساسی داشته باشم.
و ادامه داد: باید کاری کنم که فرهاد برگرده به سوئد. اینطوری خیالم از بابت شقایق راحت میشه.
لاله با دلخوری گفت: فقط نگران خاله شقایق هستید؟
اردشیر از جای خود برخواست قامت کشیده و بی نقصش را برای لاله نمایش داد و گفت: تا من زنده هستم اون روانی نمیتونه به هیچکدوم از شما صدمه بزنه. پس نگران نباش و به من اعتماد کن.
لاله که عجیب به این مرد و گفته هایش اعتماد داشت خود را در آغـ*ـوش او انداخت و گفت : میدونم که شما مراقب همه ما هستید.داشتم شوخی میکردم.
***
فصل نهم: کی عاشق تراست؟
اردشیر راست میگفت فرهاد نمیخواست دست از سر خانواده عمویش بردارد. بخصوص که یکی از آن دو دوستش بد جوری پاپی فرهاد شده بود که چرا در آخرین لحظه عملیاتشان را متوقف و پسرعمویش را بدون گرفتن هیچ پولی آزاد کرده است.
بنابراین رفتن اردشیر به سوئد الزامی بود. البته او میخواست هر چه زودتر از کشور خارج شود، تا مبادا آنها اینبار او را به مقامات امنیتی واقعی به عنوان یک جاسوس معرفی کنند؛ زیرا فرهاد آدم غیر قابل پیش بینی بود. بطوری که امکان داشت با وعده پول فراوان هر کسی را در دستگاه دولتی بخرد. به همین دلیل اردشیر روز بعد به قصد رفتن به سوئد خانه پدرش را ترک کرد. او از خانواده خواهش کرد برای بدرقهاش به فرودگاه نروند؛ زیرا مسیر دور بود و رفتن و برگشتن آنها را خسته میکرد. دوری از شقایق و مادرش که بیصبرانه با چشمان پر از اشک او را میبوسیدند خیلی سخت بود. سخت تر از آن دوری از پدرش بود که بعد از سی سال تازه توانسته بود، بخشش پسرش را بدست آورد.
اردشیر تمام شب را بیدار بود و با شقایق پچ پچ میکرد طوری که حتی پدر و مادرش کنجکاو شدند؛ اما خواهر و برادرهیچ توضیحی برای سوالهای پی در پی مادرشان و نگاههای کنجکاوانه پدر نداشتند.
شقایق پس از رفتن برادرش به اتاق خود رفت و مادرش که فکر میکرد او برای استراحت به اتاقش رفته به کوکب خانم گفت که ناهار را برای ساعت دو آماده کند تا آنها کمی بخوابند؛ زیرا چند شب بود که هیچکدامشان نتوانسته بودند، چشم روی هم بگذارند. شب قبل نیز وقتی همه بچهها با اصرار اردشیر به خانههای خود رفتند تازه اردشیر و شقایق به همراه پدر و مادرشان به سالن طبقه بالا رفتند و تمام شب در مورد کارهایی که باید بعد از رفتن اردشیر برای مراقبت از خانواده انجام میشد، صحبت کردند.
مریم خانم همانطور که از پلهها بالا میرفت به همسرش گفت: بازهم دارم میگم. باید در مورد فروش کارخانه و خارج شدن از کشور به اردشیر میگفتیم.
همایون خان که از شنیدن این جمله خسته شده بود. با دلخوری جواب داد: عزیزم چند بار بگم، دیدی که داریوش چی گفت اگر بخواهیم الان به اردشیر بگوییم، باید به شقایق هم درمورد اتفاقات گذشته همه چیز رو بگیم. اینطوری شاید شقایق از فروش کارخانه پشیمان شود.
شقایق که حالا لباس پوشیده آماده خروج از منزل بود با شنیدن این سخنان لبخند تلخی زد و گفت: نمیخواد خودتون رو خسته کنید، من امروز همه چیز را خواهم فهمید.
***
کنار درِ تعمیرگاه و نمایندگی فروش اتومبیل که یک کوچه تا آموزشگاه او فاصله داشت ایستاد و با خود گفت: باورم نمیشه که اینهمه مدت اینقدر به من نزدیک بودی. نمیدونم اگه من هم از بابا کریم میپرسیدم آیا آدرس اینجا رو بهم میداد؟ یا اینکه فقط جواب رد به اردشیر دادن برایش سخت بوده؟
در همین وقت پسر هفده، هجده ساله لاغر اندام ژولیدهای که بوی روغن و گریس و بنزین را یک جا به مشام شقایق رساند. با چشمان قهوهای ریزش سر تا پای او را برانداز کرد و زیر لب گفت: ماشاا.. ببینم راه بهشت را گم کردی از اینجا سر در آوردی؟
شقایق نگاه کنجکاوانهای به او انداخت و پرسید: چی فرمودید؟
اما همینکه پسرک خواست دهان باز کند. پیر مردی با لباس کار ظاهر شد و گفت: مجید باز که داری از زیر کار در میری! مگر نگفتم برو چایی بیار؟
سپس رو به شقایق کرد و گفت: ببخشید خیلی حرافه. مزاحمتون که نشد؟
پسرک که حالا شقایق نامش را میدانست با صدایی آرام که فقط خود شقایق بشنود گفت: اگه ماشینت خرابه بگو من بیام بازدید کنم؟
اما شقایق بیاعتنا به او خطاب به پیرمرد گفت: میتونم آقای بهپور را ببینم؟
لبخند شادی روی لبهای شقایق و اردشیر رقصید، اردشیر ادامه داد: وکیل من همان شب با اولین پرواز به استکهلم میره و صبح آن روز به خانه فرناز رفته و منتظر میشه تا شوهرش از منزل خارج شه و بعد نزد فرناز میره و مدارک را به او نشان میده. از طرفی بیشتر از هشت ساعت بوده که وکیلم از من بیخبر مانده پس مطمئن میشود که اتفاقی افتاده و فرناز رو تهدید میکنه که مدارک رو فقط به شوهرش نشان نمیده بلکه در رسانهها نیز آن را منتشر میکنه. خوب میشه حدس زد که بعدش چی میشه.
در این وقت کوروش سوالی مطرح کرد که باعث نگرانی بقیه شد: حالا از کجا میدانید که فرهاد قانع شده و دیگه مزاحم ما نمیشه؟
اردشیر دست سرد شقایق را در دستانش فشرد و گفت: نمیدونم و به همین علت من فردا صبح به سوئد میرم. باید با دختر عمویمان یک صحبت اساسی داشته باشم.
و ادامه داد: باید کاری کنم که فرهاد برگرده به سوئد. اینطوری خیالم از بابت شقایق راحت میشه.
لاله با دلخوری گفت: فقط نگران خاله شقایق هستید؟
اردشیر از جای خود برخواست قامت کشیده و بی نقصش را برای لاله نمایش داد و گفت: تا من زنده هستم اون روانی نمیتونه به هیچکدوم از شما صدمه بزنه. پس نگران نباش و به من اعتماد کن.
لاله که عجیب به این مرد و گفته هایش اعتماد داشت خود را در آغـ*ـوش او انداخت و گفت : میدونم که شما مراقب همه ما هستید.داشتم شوخی میکردم.
***
فصل نهم: کی عاشق تراست؟
اردشیر راست میگفت فرهاد نمیخواست دست از سر خانواده عمویش بردارد. بخصوص که یکی از آن دو دوستش بد جوری پاپی فرهاد شده بود که چرا در آخرین لحظه عملیاتشان را متوقف و پسرعمویش را بدون گرفتن هیچ پولی آزاد کرده است.
بنابراین رفتن اردشیر به سوئد الزامی بود. البته او میخواست هر چه زودتر از کشور خارج شود، تا مبادا آنها اینبار او را به مقامات امنیتی واقعی به عنوان یک جاسوس معرفی کنند؛ زیرا فرهاد آدم غیر قابل پیش بینی بود. بطوری که امکان داشت با وعده پول فراوان هر کسی را در دستگاه دولتی بخرد. به همین دلیل اردشیر روز بعد به قصد رفتن به سوئد خانه پدرش را ترک کرد. او از خانواده خواهش کرد برای بدرقهاش به فرودگاه نروند؛ زیرا مسیر دور بود و رفتن و برگشتن آنها را خسته میکرد. دوری از شقایق و مادرش که بیصبرانه با چشمان پر از اشک او را میبوسیدند خیلی سخت بود. سخت تر از آن دوری از پدرش بود که بعد از سی سال تازه توانسته بود، بخشش پسرش را بدست آورد.
اردشیر تمام شب را بیدار بود و با شقایق پچ پچ میکرد طوری که حتی پدر و مادرش کنجکاو شدند؛ اما خواهر و برادرهیچ توضیحی برای سوالهای پی در پی مادرشان و نگاههای کنجکاوانه پدر نداشتند.
شقایق پس از رفتن برادرش به اتاق خود رفت و مادرش که فکر میکرد او برای استراحت به اتاقش رفته به کوکب خانم گفت که ناهار را برای ساعت دو آماده کند تا آنها کمی بخوابند؛ زیرا چند شب بود که هیچکدامشان نتوانسته بودند، چشم روی هم بگذارند. شب قبل نیز وقتی همه بچهها با اصرار اردشیر به خانههای خود رفتند تازه اردشیر و شقایق به همراه پدر و مادرشان به سالن طبقه بالا رفتند و تمام شب در مورد کارهایی که باید بعد از رفتن اردشیر برای مراقبت از خانواده انجام میشد، صحبت کردند.
مریم خانم همانطور که از پلهها بالا میرفت به همسرش گفت: بازهم دارم میگم. باید در مورد فروش کارخانه و خارج شدن از کشور به اردشیر میگفتیم.
همایون خان که از شنیدن این جمله خسته شده بود. با دلخوری جواب داد: عزیزم چند بار بگم، دیدی که داریوش چی گفت اگر بخواهیم الان به اردشیر بگوییم، باید به شقایق هم درمورد اتفاقات گذشته همه چیز رو بگیم. اینطوری شاید شقایق از فروش کارخانه پشیمان شود.
شقایق که حالا لباس پوشیده آماده خروج از منزل بود با شنیدن این سخنان لبخند تلخی زد و گفت: نمیخواد خودتون رو خسته کنید، من امروز همه چیز را خواهم فهمید.
***
کنار درِ تعمیرگاه و نمایندگی فروش اتومبیل که یک کوچه تا آموزشگاه او فاصله داشت ایستاد و با خود گفت: باورم نمیشه که اینهمه مدت اینقدر به من نزدیک بودی. نمیدونم اگه من هم از بابا کریم میپرسیدم آیا آدرس اینجا رو بهم میداد؟ یا اینکه فقط جواب رد به اردشیر دادن برایش سخت بوده؟
در همین وقت پسر هفده، هجده ساله لاغر اندام ژولیدهای که بوی روغن و گریس و بنزین را یک جا به مشام شقایق رساند. با چشمان قهوهای ریزش سر تا پای او را برانداز کرد و زیر لب گفت: ماشاا.. ببینم راه بهشت را گم کردی از اینجا سر در آوردی؟
شقایق نگاه کنجکاوانهای به او انداخت و پرسید: چی فرمودید؟
اما همینکه پسرک خواست دهان باز کند. پیر مردی با لباس کار ظاهر شد و گفت: مجید باز که داری از زیر کار در میری! مگر نگفتم برو چایی بیار؟
سپس رو به شقایق کرد و گفت: ببخشید خیلی حرافه. مزاحمتون که نشد؟
پسرک که حالا شقایق نامش را میدانست با صدایی آرام که فقط خود شقایق بشنود گفت: اگه ماشینت خرابه بگو من بیام بازدید کنم؟
اما شقایق بیاعتنا به او خطاب به پیرمرد گفت: میتونم آقای بهپور را ببینم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: