- عضویت
- 2017/01/30
- ارسالی ها
- 182
- امتیاز واکنش
- 2,901
- امتیاز
- 416
صبح روز بعد هر دو صبحانه مفصلی خوردند؛ اما شقایق به علت سرگیجهای که داشت مجبور شد در تخت بماند.
لادن باید به دانشگاه میرفت؛ پس او را به مادربزرگش سپرد و آنجا را ترک کرد. موقع خداحافظی باز هم به او گوشزد کرد که نرگس، بهزودی برای بازجویی او خواهد آمد.
اما شقایق مطمئن بود نرگس بعد از اتفاقی که برای اردشیر افتاد، ترجیح میدهد مدتی پا روی دم شقایق نگذارد و حدسش درست بود؛ زیرا خواهرش حتی تلفنی هم احوال او را نپرسید.
شخص دیگری که درمدت بیماری شقایق، خبری از او به گوش نمیرسید؛ داریوش بود. اما او برعکس نرگس، کار مهمی داشت؛ تماس با چند مشاور برای فروش کارخانه. البته داریوش از قیمت کارخانه پدربزرگش آگاه بود؛ اما میخواست تا آن جایی که امکان دارد؛ عزیزترین دارایی خانوادهاش را به بالاترین قیمت بفروشد.
کارخانه برای او و بقیه افراد خانواده، خیلی باارزش بود و داریوش اصلا علاقه نداشت به خاطر فرهاد یا شقایق، با فروش آنجا ضرر کند؛ پس حتی اگر پیدا کردن مشتری خوب یکسال هم طول میکشید؛ برای او مهم نبود. مهم شرایط خوب فروش بود.
به جز داریوش، کوروش هم نتوانست برای ملاقات بیمار به خانه پدریاش برود و فقط به یک تلفن کوتاه اکتفا کرد؛ که این موضوع، شقایق را هم دلگیر و متعجب کرد؛ زیرا اگر هیچکس از اعضای خانواده، سراغی از شقایق نمیگرفت؛ کوروش هر جا و هر زمان ارتباط خود را با شقایق حفظ میکرد. ولی دو روز گذشته که شقایق در بستر بیماری بود؛ کوروش هم مثل خواهر و برادر بزرگش احوال او را نپرسید.
ودر مکالمه کوتاهشان فقط قول داد: «فردا حتما به دیدنت میام؛ باید در مورد یه موضوع مهم صحبت کنیم.»
این صحبت کوروش، شقایق را نگران کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا بعد از ماجرای دستگیری اردشیر، افراد خانوادهاش آنقدر مرموز شده بودند؟
صحبتهای لادن در مورد نرگس وسپس رفتار مشکوک کوروش، خبر از حوادثی غیرقابل پیشبینی میداد که شقایق اصلا از آن سر در نمی آورد.
شقایق تا شب دوبار برای خوردن غذا و دارو بیدار شد. خودش مطمئن بود که تمام آن روز را خواب بوده. وقتش رسیده بود؛ که با اردشیر تماس بگیرد و در مورد مذاکرهاش با فرناز پرس و جو کند. پدر و مادرش از این پیشنهاد استقبال کردند.آنها روز گذشته نتوانسته بودند با پسرشان تماس بگیرند؛ زیرا او در راه بازگشت به خانه اش بود. شقایق لپ تاپاش را روی میز ناهار خوری گذاشت و به زحمت توانست با برادرش ارتباط برقرار کند.
- سلام داداش.
اردشیر که حوله حمام به تن داشت دستی به موهای خیسش کشید و گفت:
- سلام عزیزم. حالت چطوره؟
شقایق کمی جابه جا شد تا اردشیر، مادر و پدرش را نیز ببیند.
شقایق: خوبیم .شما چطوری؟
همایون خان و مریم خانم نیز، شروع به احوالپرسی کردند.
- حالت چطوره پسرم؟ خسته نباشی. چه خبر؟
کبودی صورت اردشیر تغییری نکرده بود؛ اما زخم لبش بهتر شده بود.
اردشیر: خوبم شما نگران من نباشید. بگید ببینم از فرهاد خبری نشده؟
مریم خانم جواب داد:
-نه مادر. خدا رو شکر، مثل اینکه مار فعلا رفته تو لونهاش. تو بگو با اون زنه حرف زدی؟
اردشیر از این تعبیر خوشش آمد. او باید خانوادهاش را از نگرانی در میآورد و در عین حال آنها را هوشیار نگه میداشت پس توضیح داد:
- بله؛ دو روز پیش اون رو دیدم. خب راستش دیدار خوشایندی نبود. بعد از سی سال زن عمو و فرناز، هر چی تونستن بار من کردن. مثل اینکه مقصر همه بلاهایی که به سرشون اومده من بودم. زن عمو که اعتراض میکرد؛ نتونسته اینهمه سال به کشورش برگرده؛ فرناز هم که بیشتر عصبانی بود تا ترسیده؛ اما بالاخره به یه توافق رسیدیم؛ که موندن فرهاد توی ایران، برای همه شما خطرناکه. اینطور که فرناز و مادرش میگفتن؛ فرهاد ادعا کرده که حاضره برای به دست اوردن کارخانه و اموال پدر بزرگ، نصف اون رو به همون دوستاش که باهاش همدست هستند بده؛ و جالب اینجاست حالا که نتونسته اون روز به قولش عمل کنه؛ فعلا جایی پنهون شده تا آبا از آسیاب بیفته. اینطور که من فهمیدم؛ وارد بازی خطرناکی شده؛ که البته پیامدش برای همه شما هم، بد میشه و من میخوام از شما خواهش کنم؛ بیشتر مراقب خودتون باشید. همونطور که قبلا گفتم؛ شقایق باید خیلی احتیاط کنه.
شقایق پرسید:
- خوب شما چی؟ میتونید برگردید؟ آخه ما نتونستیم شما رو خوب ببینیم.
اردشیر به چشمان غمگین پدرش نگاه کرد؛ همینطور مادرش را در حالی که یک قطره اشک را از گوشه چشماناش پاک میکرد دید و گفت:
- میدونم که خیلی سخته. من هم دلم میخواست بیشتر با شما بودم؛ اما نمیتونم به فرهاد اطمینان کنم. همتون خوب میدونید که اون به من تهمت جاسوسی زده و اگه اینبار بخواد من رو به مامورای واقعی تحویل بده؛ به همین راحتی نمیتونم بیگناهی خودم رو ثابت کنم. اما شخص محترمی که من رو خوب میشناسه؛ قراره در این مورد کارهایی انجام بده. پس بهتون قول نمیدم؛ اما هر وقت که معلوم شد برای دولت و مردم خطری ندارم؛ حتمام میام.
همایون خان که هم کنجکاو و هم مشتاق شده بود پرسید: پسرم کی قراره اینکار رو برای تو انجام بده؟
اردشیر کمی مکث کرد؛ نمیدانست که آیا گفتن این موضوع درست است یا نه؛ اما نخواست سئوال پدرش را بیجواب بگذارد؛ پس گفت:
- شما ایشون رو خوب میشناسید. حاج مرتضی، پدر فرشته.
لادن باید به دانشگاه میرفت؛ پس او را به مادربزرگش سپرد و آنجا را ترک کرد. موقع خداحافظی باز هم به او گوشزد کرد که نرگس، بهزودی برای بازجویی او خواهد آمد.
اما شقایق مطمئن بود نرگس بعد از اتفاقی که برای اردشیر افتاد، ترجیح میدهد مدتی پا روی دم شقایق نگذارد و حدسش درست بود؛ زیرا خواهرش حتی تلفنی هم احوال او را نپرسید.
شخص دیگری که درمدت بیماری شقایق، خبری از او به گوش نمیرسید؛ داریوش بود. اما او برعکس نرگس، کار مهمی داشت؛ تماس با چند مشاور برای فروش کارخانه. البته داریوش از قیمت کارخانه پدربزرگش آگاه بود؛ اما میخواست تا آن جایی که امکان دارد؛ عزیزترین دارایی خانوادهاش را به بالاترین قیمت بفروشد.
کارخانه برای او و بقیه افراد خانواده، خیلی باارزش بود و داریوش اصلا علاقه نداشت به خاطر فرهاد یا شقایق، با فروش آنجا ضرر کند؛ پس حتی اگر پیدا کردن مشتری خوب یکسال هم طول میکشید؛ برای او مهم نبود. مهم شرایط خوب فروش بود.
به جز داریوش، کوروش هم نتوانست برای ملاقات بیمار به خانه پدریاش برود و فقط به یک تلفن کوتاه اکتفا کرد؛ که این موضوع، شقایق را هم دلگیر و متعجب کرد؛ زیرا اگر هیچکس از اعضای خانواده، سراغی از شقایق نمیگرفت؛ کوروش هر جا و هر زمان ارتباط خود را با شقایق حفظ میکرد. ولی دو روز گذشته که شقایق در بستر بیماری بود؛ کوروش هم مثل خواهر و برادر بزرگش احوال او را نپرسید.
ودر مکالمه کوتاهشان فقط قول داد: «فردا حتما به دیدنت میام؛ باید در مورد یه موضوع مهم صحبت کنیم.»
این صحبت کوروش، شقایق را نگران کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا بعد از ماجرای دستگیری اردشیر، افراد خانوادهاش آنقدر مرموز شده بودند؟
صحبتهای لادن در مورد نرگس وسپس رفتار مشکوک کوروش، خبر از حوادثی غیرقابل پیشبینی میداد که شقایق اصلا از آن سر در نمی آورد.
شقایق تا شب دوبار برای خوردن غذا و دارو بیدار شد. خودش مطمئن بود که تمام آن روز را خواب بوده. وقتش رسیده بود؛ که با اردشیر تماس بگیرد و در مورد مذاکرهاش با فرناز پرس و جو کند. پدر و مادرش از این پیشنهاد استقبال کردند.آنها روز گذشته نتوانسته بودند با پسرشان تماس بگیرند؛ زیرا او در راه بازگشت به خانه اش بود. شقایق لپ تاپاش را روی میز ناهار خوری گذاشت و به زحمت توانست با برادرش ارتباط برقرار کند.
- سلام داداش.
اردشیر که حوله حمام به تن داشت دستی به موهای خیسش کشید و گفت:
- سلام عزیزم. حالت چطوره؟
شقایق کمی جابه جا شد تا اردشیر، مادر و پدرش را نیز ببیند.
شقایق: خوبیم .شما چطوری؟
همایون خان و مریم خانم نیز، شروع به احوالپرسی کردند.
- حالت چطوره پسرم؟ خسته نباشی. چه خبر؟
کبودی صورت اردشیر تغییری نکرده بود؛ اما زخم لبش بهتر شده بود.
اردشیر: خوبم شما نگران من نباشید. بگید ببینم از فرهاد خبری نشده؟
مریم خانم جواب داد:
-نه مادر. خدا رو شکر، مثل اینکه مار فعلا رفته تو لونهاش. تو بگو با اون زنه حرف زدی؟
اردشیر از این تعبیر خوشش آمد. او باید خانوادهاش را از نگرانی در میآورد و در عین حال آنها را هوشیار نگه میداشت پس توضیح داد:
- بله؛ دو روز پیش اون رو دیدم. خب راستش دیدار خوشایندی نبود. بعد از سی سال زن عمو و فرناز، هر چی تونستن بار من کردن. مثل اینکه مقصر همه بلاهایی که به سرشون اومده من بودم. زن عمو که اعتراض میکرد؛ نتونسته اینهمه سال به کشورش برگرده؛ فرناز هم که بیشتر عصبانی بود تا ترسیده؛ اما بالاخره به یه توافق رسیدیم؛ که موندن فرهاد توی ایران، برای همه شما خطرناکه. اینطور که فرناز و مادرش میگفتن؛ فرهاد ادعا کرده که حاضره برای به دست اوردن کارخانه و اموال پدر بزرگ، نصف اون رو به همون دوستاش که باهاش همدست هستند بده؛ و جالب اینجاست حالا که نتونسته اون روز به قولش عمل کنه؛ فعلا جایی پنهون شده تا آبا از آسیاب بیفته. اینطور که من فهمیدم؛ وارد بازی خطرناکی شده؛ که البته پیامدش برای همه شما هم، بد میشه و من میخوام از شما خواهش کنم؛ بیشتر مراقب خودتون باشید. همونطور که قبلا گفتم؛ شقایق باید خیلی احتیاط کنه.
شقایق پرسید:
- خوب شما چی؟ میتونید برگردید؟ آخه ما نتونستیم شما رو خوب ببینیم.
اردشیر به چشمان غمگین پدرش نگاه کرد؛ همینطور مادرش را در حالی که یک قطره اشک را از گوشه چشماناش پاک میکرد دید و گفت:
- میدونم که خیلی سخته. من هم دلم میخواست بیشتر با شما بودم؛ اما نمیتونم به فرهاد اطمینان کنم. همتون خوب میدونید که اون به من تهمت جاسوسی زده و اگه اینبار بخواد من رو به مامورای واقعی تحویل بده؛ به همین راحتی نمیتونم بیگناهی خودم رو ثابت کنم. اما شخص محترمی که من رو خوب میشناسه؛ قراره در این مورد کارهایی انجام بده. پس بهتون قول نمیدم؛ اما هر وقت که معلوم شد برای دولت و مردم خطری ندارم؛ حتمام میام.
همایون خان که هم کنجکاو و هم مشتاق شده بود پرسید: پسرم کی قراره اینکار رو برای تو انجام بده؟
اردشیر کمی مکث کرد؛ نمیدانست که آیا گفتن این موضوع درست است یا نه؛ اما نخواست سئوال پدرش را بیجواب بگذارد؛ پس گفت:
- شما ایشون رو خوب میشناسید. حاج مرتضی، پدر فرشته.
آخرین ویرایش توسط مدیر: