کامل شده رمان گلهای باغ سردار|آبان-نازی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نازی محمدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/30
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
2,901
امتیاز
416
صبح روز بعد هر دو صبحانه مفصلی خوردند؛ اما شقایق به علت سرگیجه‌ای که داشت مجبور شد در تخت بماند.
لادن باید به دانشگاه می‌رفت؛ پس او را به مادربزرگش سپرد و آنجا را ترک کرد. موقع خداحافظی باز هم به او گوشزد کرد که نرگس، به‌زودی برای بازجویی او خواهد آمد.
اما شقایق مطمئن بود نرگس بعد از اتفاقی که برای اردشیر افتاد، ترجیح می‌دهد مدتی پا روی دم شقایق نگذارد و حدسش درست بود؛ زیرا خواهرش حتی تلفنی هم احوال او را نپرسید.
شخص دیگری که درمدت بیماری شقایق، خبری از او به گوش نمی‌رسید؛ داریوش بود. اما او برعکس نرگس، کار مهمی داشت؛ تماس با چند مشاور برای فروش کارخانه. البته داریوش از قیمت کارخانه پدربزرگش آگاه بود؛ اما می‌خواست تا آن جایی که امکان دارد؛ عزیزترین دارایی خانواده‌اش را به بالاترین قیمت بفروشد.
کارخانه برای او و بقیه افراد خانواده، خیلی باارزش بود و داریوش اصلا علاقه نداشت به خاطر فرهاد یا شقایق، با فروش آنجا ضرر کند؛ پس حتی اگر پیدا کردن مشتری خوب یکسال هم طول می‌کشید؛ برای او مهم نبود. مهم شرایط خوب فروش بود.
به جز داریوش، کوروش هم نتوانست برای ملاقات بیمار به خانه پدری‌اش برود و فقط به یک تلفن کوتاه اکتفا کرد؛ که این موضوع، شقایق را هم دلگیر و متعجب کرد؛ زیرا اگر هیچ‌کس از اعضای خانواده، سراغی از شقایق نمی‌گرفت؛ کوروش هر جا و هر زمان ارتباط خود را با شقایق حفظ می‌کرد. ولی دو روز گذشته که شقایق در بستر بیماری بود؛ کوروش هم مثل خواهر و برادر بزرگش احوال او را نپرسید.
ودر مکالمه کوتاهشان فقط قول داد: «فردا حتما به دیدنت میام؛ باید در مورد یه موضوع مهم صحبت کنیم.»
این صحبت کوروش، شقایق را نگران کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا بعد از ماجرای دستگیری اردشیر، افراد خانواده‌اش آنقدر مرموز شده بودند؟
صحبت‌های لادن در مورد نرگس وسپس رفتار مشکوک کوروش، خبر از حوادثی غیر‌قابل پیش‌بینی میداد که شقایق اصلا از آن سر در نمی آورد.
شقایق تا شب دو‌بار برای خوردن غذا و دارو بیدار شد. خودش مطمئن بود که تمام آن روز را خواب بوده. وقتش رسیده بود؛ که با اردشیر تماس بگیرد و در مورد مذاکره‌اش با فرناز پرس و جو کند. پدر و مادرش از این پیشنهاد استقبال کردند.آن‌ها روز گذشته نتوانسته بودند با پسرشان تماس بگیرند؛ زیرا او در راه بازگشت به خانه اش بود. شقایق لپ تاپ‌اش را روی میز ناهار خوری گذاشت و به زحمت توانست با برادرش ارتباط برقرار کند.
- سلام داداش.
اردشیر که حوله حمام به تن داشت دستی به موهای خیسش کشید و گفت:
- سلام عزیزم. حالت چطوره؟
شقایق کمی جابه جا شد تا اردشیر، مادر و پدرش را نیز ببیند.
شقایق: خوبیم .شما چطوری؟
همایون خان و مریم خانم نیز، شروع به احوالپرسی کردند.
- حالت چطوره پسرم؟ خسته نباشی. چه خبر؟
کبودی صورت اردشیر تغییری نکرده بود؛ اما زخم لبش بهتر شده بود.
اردشیر: خوبم شما نگران من نباشید. بگید ببینم از فرهاد خبری نشده؟
مریم خانم جواب داد:
-نه مادر. خدا رو شکر، مثل اینکه مار فعلا رفته تو لونه‌اش. تو بگو با اون زنه حرف زدی؟
اردشیر از این تعبیر خوشش آمد. او باید خانواده‌اش را از نگرانی در می‌آورد و در عین حال آن‌ها را هوشیار نگه می‌داشت پس توضیح داد:
- بله؛ دو روز پیش اون رو دیدم. خب راستش دیدار خوشایندی نبود. بعد از سی سال زن عمو و فرناز، هر چی تونستن بار من کردن. مثل اینکه مقصر همه بلاهایی که به سرشون اومده من بودم. زن عمو که اعتراض می‌کرد؛ نتونسته این‌همه سال به کشورش برگرده؛ فرناز هم که بیشتر عصبانی بود تا ترسیده؛ اما بالاخره به یه توافق رسیدیم؛ که موندن فرهاد توی ایران، برای همه شما خطرناکه. این‌طور که فرناز و مادرش می‌گفتن؛ فرهاد ادعا کرده که حاضره برای به دست اوردن کارخانه و اموال پدر بزرگ، نصف اون رو به همون دوستاش که باهاش همدست هستند بده؛ و جالب این‌جاست حالا که نتونسته اون روز به قولش عمل کنه؛ فعلا جایی پنهون شده تا آبا از آسیاب بیفته. این‌طور که من فهمیدم؛ وارد بازی خطرناکی شده؛ که البته پیامدش برای همه شما هم، بد میشه و من می‌خوام از شما خواهش کنم؛ بیشتر مراقب خودتون باشید. همون‌طور که قبلا گفتم؛ شقایق باید خیلی احتیاط کنه.
شقایق پرسید:
- خوب شما چی؟ میتونید برگردید؟ آخه ما نتونستیم شما رو خوب ببینیم.
اردشیر به چشمان غمگین پدرش نگاه کرد؛ همین‌طور مادرش را در حالی که یک قطره اشک را از گوشه چشمان‌اش پاک میکرد دید و گفت:
- میدونم که خیلی سخته. من هم دلم میخواست بیشتر با شما بودم؛ اما نمی‌تونم به فرهاد اطمینان کنم. همتون خوب می‌دونید که اون به من تهمت جاسوسی زده و اگه این‌بار بخواد من رو به مامورای واقعی تحویل بده؛ به همین راحتی نمی‌تونم بیگناهی خودم رو ثابت کنم. اما شخص محترمی که من رو خوب میشناسه؛ قراره در این مورد کارهایی انجام بده. پس بهتون قول نمیدم؛ اما هر وقت که معلوم شد برای دولت و مردم خطری ندارم؛ حتمام میام.
همایون خان که هم کنجکاو و هم مشتاق شده بود پرسید: پسرم کی قراره این‌کار رو برای تو انجام بده؟
اردشیر کمی مکث کرد؛ نمی‌دانست که آیا گفتن این موضوع درست است یا نه؛ اما نخواست سئوال پدرش را بی‌جواب بگذارد؛ پس گفت:
- شما ایشون رو خوب می‌شناسید. حاج مرتضی، پدر فرشته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شقایق و مریم خانم همزمان پرسیدند:
    - پدر فرشته؟
    اما همایون خان که صورتش از شرم سرخ شده بود گفت:
    -پدر فرشته؟ مگه تو با ایشون ارتباط داری؟
    اردشیر جواب داد:
    - من هیچ‌وقت ارتباطم رو با خانواده‌ی اون قطع نکردم؛ متاسفم پدر.
    همایون خان رنجید. پسری که سی سال حتی یک کلمه هم با او حرف نزده بود؛ بدون وقفه با پدر عشق مرده‌اش تماس داشت. لبخند تلخی زد و گفت:
    - از طرف من از این آقا خیلی تشکر کن.
    اردشیر میدانست که پدرش هیچ‌وقت برای دلجویی از خانواده فرشته به سراغ آن‌ها نرفته؛ حتی وقتی فهمید حاج مرتضی هر دو پای خود را از دست داده. مردی که جانش را کف دستش گرفت و پنج سال تمام در جبهه جنگید و در آخر هم بدون پا به خانه‌ای برگشت که جای خالی دختر عزیز دردانه‌اش همه جای آن دیده میشد؛ کمترین کار برای آن‌ها فقط تحویل دادن
    قاتل او بود؛ اما این خانواده از آن سر باز زدند.
    مادرش با اشتیاق پرسید:
    - مگه مرتضی چه کاره است ؟
    لبخند کمرنگی گوشه لب زخمی اردشیر نشست. بی توجهی مادرش به مردی که از دید او آن‌قدر محترم و با ارزش بود؛ نشان می‌داد آن‌ها هنوز هم خودشان را از خانواده فرشته برتر می‌دانستند.
    پس ادامه داد:
    - حاج مرتضی بعد از جنگ درسش رو تمام کرد و الان توی دانشگاه علوم سیـاس*ـی تدریس میکنه. آشناهای زیادی داره؛ بیشترشون از هم‌رزم‌های ایشون هستند.اما انگار چند تا از شاگردهاش در حال حاضر سمت‌های مهمی توی ارگان‌های دولتی دارن. ایشون قول داده پیگیر ماجرای بازداشت من و اتفاقات بعدش بشه .
    همایون خان پرسید:
    - میخوای بگی این آقا میتونه کاری کنه تو بیای ایران بدون اینکه هیچ مشکلی برات پیش بیاد؟!
    اردشیر برق خوشحالی را در چشمان پدرش دید:
    - راستش هنوز چیزی نمیدونم؛ اما امیدوارم دوست‌های حاج مرتضی، قوی تر از دوست‌های فرهاد باشن.
    مریم خانم در این امید شریک شد:
    - وای مادر نمیدونی چقدر خوشحالم؛ خدا کنه ادعاش راست باشه و بتونه فرهاد را بشونه سر جاش تا ما هم یک نفسی بکشیم.
    اردشیر توضیح داد:
    - عجله نکنید مادر؛ این به این معنا نیست که ما از شر فرهاد خلاص میشیم. اتفاقا برعکس، باید حواسمون رو بیشتر جمع کنیم؛ چون ما اصلا دشمنمون رو نمی‌شناسیم. اگر امکانش بود که فرهاد و دوستاش دستگیر بشن این خوشحالی به جا بود؛ اما ما نمی‌تونیم از فرهاد و دوستاش شکایت کنیم؛ چون در اون صورت، خروج فوری من از کشور بدون هیچ شکایتی از آن‌ها، شبهه برانگیزه و این باور را بوجود میاره که شاید تهمت آن‌ها صحت داشته. البته من اصلا راجع به این موضوع فکر نکرده بودم؛ این اطلاعات رو حاج مرتضی به من داد.
    شقایق پرسید:
    - داداش شماهنوز نگفتی فرناز چطور فرهاد رو قانع کرد تا شما را آزاد کنه؟
    اردشیر پیشانیش را مالید تا افکارش را جمع و جور کند. او نمی‌دانست گفتن این خبر چه تاثیری روی پدرش دارد؛ به هر حال فرهاد، فرزند برادر همایون خان بود و او ممکن بود؛ خودش را در سرنوشت بد این دردانه برادر مرحومش مقصر بداند. اما چیزی که بیشتر از آن مهم بود؛ هوشیاری خانواده‌اش در مقابل کارهایی بود؛ که او می‌توانست در زمان ناچاری انجام دهد.
    پس دل را به دریا زد: این‌طور که فرناز می‌گفت؛ فرهاد قبل از اینکه از سوئد خارج بشه یه دوست دخترسوئدی داشته که چند هفته قبل از فوت پدر بزرگ ناپدید میشه. جالب این‌جاست که اطراف خونه فرناز دوربین امنیتی نصبه و متاسفانه چند روز قبل از مفقود شدن دخترک، فرهاد و دختر بیچاره جلوی خونه فرناز با هم دعوا می‌کنند که فیلمش الان دست فرنازه؛ خب اونم وقتی می‌بینه که وکیل من، مصره مدارک فوت فرشته رو به شوهرش بده؛ فرهاد رو با این فیلم تهدید میکنه.
    هر سه نفر از شنیدن این مطلب شوکه شده بودند. همایون خان که برای برادر زاده‌اش متاسف بود پرسید:
    - حالا واقعا از دختره خبری نیست ؟
    اردشیر سری به نشان نه تکان داد.
    ***
    فصل دهم (( ایثار ))
    شب های طولانی زمستان، بهترین فرصت برای مطالعه است. شقایق می‌دانست که باید بیدار بماند تا اردشیر با او تماس بگیرد؛ زیرا آن‌ها در حضور پدر و مادرشان نتوانستند در مورد نقشه‌هایشان صحبت کنند.
    ساعت از ده گذشته بود. پیام اردشیر صفحه گوشی‌اش را روشن کرد:
    - بیداری؟ تنهایی؟
    شقایق بلافاصله جواب داد:
    -آن میشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    چند ثانیه بعد، تصویر اردشیر که پشت کانتر آشپزخانه این‌طرف و آن‌طرف میرفت روی مانیتور لپ‌تاپ ظاهر شد.
    اردشیر: سلام. همه خوابیدن؟
    شقایق: سلام. ناهار میخوری؟
    اردشیر روی صندلی جلوی لپ تاپش نشست: نه. هنوز وقت ناهار نشده. قهوه میخورم.
    شقایق: نوش جان. پس حسابی خسته ای!
    اردشیر با تردید سئوال کرد:
    - نه عزیزم پرواز راحتی بود. از آقای بهپور خبری نشد ؟
    شقایق لبخند تلخی زد:
    - فکر نمی‌کنم خبری بشه.
    اردشیر:
    - خودت رو ناراحت نکن؛ همه چی درست میشه. یه روز وقتی به پشت سرت نگاه می‌کنی از این همه سردرگمی خنده‌ات می‌گیره.
    شقایق بغضش را فرو داد:
    - نمی‌دونم اگر تو نبودی چه کار میکردم.
    اردشیر حرفی را که زبانش را می‌سوزاند پیش کشید:
    - بگذریم؛ میخوای در مورد کارخونه چی‌کار کنی؟
    شقایق حرف دلش را زد:
    - از این کارخونه و ثروتی که پدر بزرگ به من داده متنفرم. از وقتی فهمیدم به خاطر کارخونه این همه بلا سرم اومده؛ ترجیح میدم زودتر از شرش خلاص شم.
    اردشیر مِن مِن کرد:
    - تو میدونی که نباید کارخونه رو بفروشی؟ تو به پدربزرگ قول دادی!
    شقایق:
    - می‌دونم؛ اما این قول مال قبل از این اتفاقات بوده.
    اردشیر:
    - درسته؛ اما قول، قوله. پدربزرگ به تو اطمینان کرده.
    شقایق رنجید:
    - تو چرا از این حرفا می‌زنی؟ نکنه می‌دونی چرا پدر بزرگ نمی‌خواسته ما از کشور خارج بشیم؟
    اردشیر ترجیح داد با او صادق باشد. او به یاد داشت که پدربزرگ چه توضیحی در مورد تصمیمش داده، لذا گفت: پدربزرگ می‌گفت دلش نمی‌خواد پول‌های این مملکت صرف آبادی کشورهای دیگه بشه. اون از مهاجرت سرمایه داران به امارات و ترکیه عصبانی بود و همیشه ازشون انتقاد می‌کرد که چرا سرمایه‌های خودشون رو به یه کشور دیگه می‌برند و باعث رونق کسب و کار آنها می‌شوند؛ در صورتی که کشور خودمون هر روز یک قدم به عقب برمی‌گرده.
    شقایق با تعجب پرسید:
    - یعنی بخاطر همین خواسته هیچ‌کس با پولش مهاجرت نکنه؟
    اردشیر: اره.
    شقایق باخجالت پرسید:
    - چرا پدربزرگ همچین چیزی از ما خواسته در حالی که خودش، تو و فرناز و فرهاد رو از ایران خارج کرد و کلی پول به هر سه شما داد تا زندگی جدیدی اون‌جا بسازید؟
    اردشیر برایش دست زد وسر به سرش گذاشت:
    - آفرین! حالا می‌فهمم چرا داریوش از برگشتن حافظه تو میترسه.
    شقایق لبخند زد:
    - داداش اذیتم نکن.
    اردشیر شوخی را کنار گذاشت و در ادامه صحبت قبلیش گفت:
    - چون پدربزرگ مجبور بود نوه شانزده ساله قاتلش رو از ایران دور کنه و می‌دونست که من هم باید از اون‌جا بیرون می اومدم تا بتونم با غمم کنار بیام. در حقیقت اون با این‌کارش، جون هر دوی ما رو نجات داد.
    شقایق دلخور شد:
    - پس اینجوری من نمی‌تونم کارخونه رو بفروشم و تا آخر عمر، باید مراقب میراث پدربزرگی باشم که هیچی از اون به یاد ندارم.
    اردشیر دلداریش داد:
    - نگران نباش اینطور که پیداست؛ خواهر و برادرهامون نمی ذارن تو به قولت وفادار بمونی.
    شقایق تایید کرد:
    - درسته؛ اون‌ها همه کار می‌کنن تا من راضی به فروش کل دارایی‌های پدربزرگ بشم.
    اردشیر یک مرتبه چیزی به ذهنش رسید:
    - راستی اسناد کارخونه و املاک الان کجاست؟ پیش خودته؟
    شقایق فکری کرد و جواب داد:
    - نمیدونم. فکر می‌کنی باید پیش من باشه؟
    اردشیر لبش را گزید:
    - باید پیش تو باشه؛ اما اگر تا الان هیچ کدوم از سندها رو ندیدی؛ بهتره دنبالشون بگردی.
    شقایق با نگرانی پرسید:
    - فکر می‌کنی سندها پیش داریوش یا نرگس باشه؟
    اردشیر جمله او را کامل کرد:
    - و یا پیش بابا؟
    هر دو نفر چند لحظه ساکت شدند و اردشیر سکوت را شکست :
    - ببین عزیزم، من از خدا می‌خوام که تو و پدر ومادر بتونید بیایید اینجا و با من زندگی کنید. از طرفی بقیه هم دلشون می‌خواد هر طور شده از ایران خارج بشن. اون‌ها فکر می‌کنن که بعد از خروج از ایران می‌تونن؛ توی هر کشور دیگه با پولی که دارند بهترین زندگی رو برای خودشون درست کنند. راستش من نمی‌تونم جلوی اون‌ها رو بگیرم؛ چون می‌دونم با پول هر جای دنیا میشه در رفاه زندگی کرد و خوشبخت بود.
    اردشیر مکثی کرد تا شقایق گفته‌هایش را هضم کند؛ سپس از او پرسید:
    - نظر تو چیه؟
    شقایق گیج شده بود. نمی‌دانست باید به فکر خواهر و برادرهایش که هر کدام، رویایی زیبا برای خروج از کشور دارند باشد؛ یا به قولی که به پدربزرگش داده پابند بماند؛ پس با صداقت به تنها کسی که این میان بی‌طرف بود گفت:
    - داداش واقعا نمی‌دونم چی‌کار کنم. من دلم می‌خواد هم خواهر و برادرهام رو راضی نگه دارم و هم قولم رو نشکنم.
    اردشیر خیلی دلش می‌خواست که به او کمک کند تا بهترین تصمیم را بگیرد؛ اما خودش هم نمی‌دانست که چه چیزی به صلاح خانواده‌اش است.
    اگر تهدیدهای فرهاد و دوستانش نبود؛ او شقایق را تشویق می‌کرد تا به قولش وفا کند؛ اما با وجود فرهاد و دشمنی‌اش با آن‌ها، ترجیح میداد خانواده‌اش هر چه زودتر از کشور خارج شوند.
    با این‌حال به خواهر کوچکش، که چشم به دهان او دوخته بود گفت: تو باید اول دست داریوش و نرگس را رو کنی. اون‌ها الان به خیال خودشون دارن زرنگی میکنن و با استفاده از نادونی تو، کارهای خودشون رو پیش می‌برن؛ اما وقتی بفهمند که تو همه چیز رو در مورد نقشه‌هاشون می‌دونی؛ مجبور می‌شن خواسته تو رو انجام بدن؛ چه موندن در ایران باشه؛ چه خروج از ایران، با پول خودشون و یا نهایتاً با پول پدربزرگ.
    شقایق آرام شد. انگار توانسته بود موقعیت خود را درک کند. بنابراین به برادرش پیشنهاد داد:
    - بهتره یک بازی کوچولو با خواهر وبرادرمون راه بندازیم.
    اردشیر: منظورت چیه ؟
    شقایق: مگه نه اینکه اون‌ها می‌خوان من همه چی رو بفروشم؟
    اردشیر سکوت کرد تا او حرفش را تمام کند.
    شقایق لب‌هایش را غنچه کرد و گفت:
    - مگه نه اینکه برای فروش باید سند تنظیم بشه؟خب، می‌خوام به داریوش وکالت بدم تا همه چیز رو بفروشه؛ این‌طوری می‌فهمیم اسناد کجاست.
    اردشیر سری تکان داد:
    - خوبه، بالاخره یه نقشه داریم. طبق این نقشه پیش میریم ببینیم زمان چی برای ما رقم زده.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    تلفن که قطع شد، شقایق احساس کرد باز هم سرش گیج میرود. ضعفی که داشت، بیشتر از تب دو شب قبل آزارش میداد؛ اما هنوز برای خواب آماده نشده بود که صدای زنگ تلفن، فضای اتاق را پر کرد . شقایق گوشی را برداشت و با صدای ضعیفی سلام کرد:
    - سلام.
    از آن‌طرف خط، صدای مردی به گوش رسید:
    -سلام.
    شقایق مکث کرد. این صدای هیچ‌یک از مردان خانواده‌اش نبود؛ حتی صدای فرهاد هم نبود.
    چون سکوت او طولانی شد، شخص پشت خط با تردید ادامه داد: من شهرام بهپور هستم، خانم سردار.
    باور اینکه شهرام با او تماس گرفته، سخت بود.
    یک‌بار دیگر مرد جوان شروع به صحبت کرد:
    - خانم سردار، گوشی هنوز دستتون هست؟
    شقایق به خود آمد؛ نباید بیشتر از این او را مُعَطل میکرد:
    - بله.
    این جواب کوتاه، شهرام را رنجاند؛ با اینحال ادامه داد:
    - میتونم چند دقیقه وقت شما رو بگیرم؟
    شقایق سعی کرد ضربان قلبش را کنترل کند و با صدایی که اشتیاقش را مخفی میکرد، جواب داد:
    - خواهش میکنم بفرمایید؛ اتفاقی افتاده؟
    سؤال شقایق بی‌جا بود و شهرام فکر کرد «کاش تماس نگرفته بودم؛ مثل اینکه بی‌موقع زنگ زدم. نمی‌دونم چرا به حرف این امیر احمق گوش دادم.»
    چاره ای نبود؛ نمی‌توانست بی دلیل تلفن را قطع کند. پس شجاعتش را جمع کرد و دلیل مزاحمتش را توضیح داد.
    شهرام: میدونم بیموقع مزاحم شدم؛ اما اگه بخاطر داشته باشید، ما از وقتی با هم آشنا شدیم این ساعت، آخرین اخبار یک روزمون رو تبادل میکردیم و بعد می‌خوابیدیم؛ برای همین تصمیم گرفتم الان تماس بگیرم. اگه فکر می‌کنید که تمایلی به صحبت ندارید و یا من بد موقعی تماس گرفتم، بفرمایید تا همین الان قطع کنم.
    شقایق که اصلا دلش نمی‌خواست شهرام تلفن را قطع کند، به سرعت جواب داد:
    - نه اصلا اینطور نیست. شما مزاحم نیستید و بی‌موقع تماس نگرفتید؛ اما هنوز نگفتید که دلیل تماستون چیه؟
    شهرام خوشحال شد که یخ میانشان کم کم در حال آب شدن بود و با خیال راحت ادامه داد:
    - میدونید، من راجع به شما فکر کردم و تصمیم گرفتم برای رسیدن به هدفتون، به شما کمک کنم. راستش من می‌تونم هر چیزی رو که در مورد گذشته شما میدونم براتون بگم؛ شاید بتونید با این اطلاعات به خواستتون برسید...
    شهرام مکث کرد و شقایق منتظر شد تا او حرفش را تمام کند؛ زیرا از سکوت بی دلیلش معلوم بود، برای گفتن مطلبی با خود میجنگد.
    بالاخره شهرام به حرف آمد:
    - در ضمن شما باید بدونید، این ارتباط هیچ ربطی به ارتباط گذشته ما نداره؛ در حقیقت نمی‌خوام برای شما سوء تفاهم پیش بیاد، که احساسات من به شقایق کمرنگ شده؛ بلکه فقط به خاطر علاقه ام به کسی که برام عزیز بود، می‌خوام به شما کمک کنم تا دست دشمناش رو، رو کنید و اون‌ها رو سر جاشون بنشونید.
    شقایق که کنجکاو شده بود پرسید:
    - ببخشید، من متوجه منظورتون نمیشم؛ شما قصد دارید با این حرف‌ها چیزی را به من بفهمانید؟
    شهرام دو دلی را کنار گذاشت:
    - بله، باید بی رودربایستی بگم که کل خانواده شما، برای گرفتن ارثیه خانوادگی از شما، همدست شدن.
    شقایق با تاسف آهی کشید و گفت:
    - بله، میدونم.
    شهرام از این موضوع متاسف بود؛ پس ادامه داد:
    - خانم سردار، اگر اجازه بدین باید حضوراً در مورد این موضوع صحبت کنیم. اگه برای شما امکان داره، یه قرار بذارید تا همدیگه رو ملاقات کنیم.
    شقایق کمی فکر کرد و گفت:
    - متاسفانه نمیتونم فعلا شما رو ملاقات کنم. اولا که الان چند روزه که بیمارم. به‌طوری که دکتر برام استراحت تجویز کرده.
    شهرام نگران شد:
    - واقعا؟ متاسفم. انگار من بد موقعی مزاحم شما شدم.
    شقایق نمیخواست او را شرمنده کند؛ پس از علت بیماریش چیزی نگفت و فقط توضیح داد:
    - چیز مهمی نیست؛ یه‌کم سرما خوردم.
    شهرام با یک حساب سرانگشتی متوجه شد که شقایق باید همان روز که به ملاقات او رفته سرما خورده باشد؛ پس با تردید در مورد این موضوع سؤال کرد:
    - نکنه روزی که اومده بودید دفتر، بیمار شدید؟
    شقایق چاره ای نداشت، پس توضیح داد:
    - بله؛ اون روز که از دفتر شما بیرون اومدم، زیر بارون موندم و سرما خوردم و هنوز هم در بستر هستم.
    شهرام خیلی ناراحت شد؛ اما نمی‌خواست شرمندگی اش را به او نشان دهد؛ پس بدون اینکه به روی خود آورد، که دختر بیچاره به‌خاطر بی ملاحظگی او بیمار شده گفت:
    - لطفا اگه به چیزی نیاز داشتید، بفرمایید من در خدمتم .
    شقایق هم مغرور تر از آن بود که برای جلب توجه او خود را کوچک کند؛ پس جواب داد: ممنون چیزی نیاز ندارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شهرام: امیدوارم حالتون خیلی زود خوب بشه؛ پس اولین دیدار ما بعد از بهبودی شما. البته اگه اجازه بدید تا اون زمان، من شب‌ها همین ساعت با شما تماس بگیرم. این‌طوری می‌تونیم بیشتر در مورد گذشته صحبت کنیم.
    شقایق مکثی کرد و با خجالت پرسید:
    - آقای بهپور، شما تو این مدت هم، شب‌ها به این خط زنگ میزدید؟
    شهرام صادقانه جواب داد:
    - البته. دو هفته‌ی اول، هر شب همین ساعت تماس می‌گرفتم؛ اما بعد از اون، مطمئن شدم که برادراتون راست گفتن که شما نمی‌خواین با من صحبت کنید.
    شقایق بیش از اندازه از رفتار برادرانش رنجیده بود و بدون آن‌که متوجه باشد که شهرام به صحبت‌‌هایش گوش می‌دهد، افکارش را با صدای بلند بیرون ریخت:
    « کاش یک ذره از محبت اردشیر به من، توی دل داریوش و کوروش بود.»
    شهرام که فکر می‌کرد طرف صحبت شقایق اوست پرسید:
    - ایشون با شما تماس دارن؟
    شقایق جواب داد:
    - بله. تصادف من یک حسن خوب داشت و باعث شد، اردشیر که مدتی بود با ایمیل‌های من، از اخبار خانواده با خبر می‌شد، بعد از قطع شدن این ارتباط نگران بشه و از روی کنجکاوی به ایران برگرده و همین مسئله، باعث شد تا اختلافات خودش رو با خانواده کنار بذاره و خوشبختانه، نه تنها الان هیچ مشکلی با بقیه نداره، بلکه با همه ما درتماس هست. ببینم شما راجع به اردشیر چیزی می‌دونستید؟
    شهرام توضیح داد:
    - خیر چیز زیادی نمی‌دونستم؛ فقط خودتون گفته بودید که اون سال‌هاست به خاطر یک اختلاف با پدرتون، خونه رو ترک کرده و در حال حاضر، در آمریکا زندگی می‌کنه.
    شقایق سؤال کرد:
    - راستی شما می‌دونستید که من و اردشیر از طریق ایمیل با هم ارتباط داریم؟
    شهرام: بله. من می‌دونستم که شما به برادرتون نامه میدید؛ اما اردشیر خان هیچ‌وقت به شما جواب نداد.
    شقایق: اوهوم. اون هیچ جوابی به من نداد؛ اما خوشبختانه همه نامه‌های من رومی‌خونده و اگه اون نبود، شاید من نمی‌تونستم شما رو پیدا کنم.
    شهرام با تردید پرسید:
    - خانم سردار، شما گفتید که فقط یک عکس از من داشتید. یعنی خانوادتون بجز اون عکس، همه چیزهایی که مربوط به من بود رو نابود کردند؟
    شقایق پرسید:
    - منظورتون از همه چیز، چیه؟
    شهرام: راستش ما عکس‌ها و فیلم‌های زیادی در این سه سال با هم گرفتیم؛ همین‌طور چندتا یادگاری از من باید توی اتاق شما باشه و مهمتر از همه، حلقه‌ی نامزدی ما، که من اون رو دست شما ندیدم.
    شقایق با تعجب پرسید: حلقه؟
    شهرام: بله؛ ما در شب نامزدیمون حلقه دست هم کردیم.
    شقایق: شب نامزدی؟
    شهرام: می‌دونم که یادتون نمیاد.
    شقایق به فکر فرو رفت. به یاد آورد که هومن شاکری نیز راجع به حلقه ای از او سؤال کرده؛ همین‌طور عکس شهرام که در برف زانو زده و جعبه جواهری را به او تقدیم می‌کرد که درونش انگشتری خود نمایی می‌کرد. این‌طور که معلوم بود، حلقه‌ی او مفقود شده.
    شقایق در افکار خود غرق بود که صدای شهرام، او را به خود آورد:
    - خانم سردار، حالتون خوبه؟
    شقایق به اجبار جواب داد:
    - ببخشید، اگه منظورتون همون حلقه‌ایه که توی عکس دیدم...
    شهرام حرف او را قطع کرد:
    - همون عکسی که وقتی به شما پیشنهاد ازدواج دادم، از من و حلقه گرفتید؟
    شقایق:
    - پس من اون عکس رو گرفتم؟ به هر حال، من قبلا هم دنبال اون حلقه گشتم و چیزی شبیه به اون پیدا نکردم. مشکل این‌جاست که من نمی‌دونم این حلقه، همون حلقه‌ایه که شما هم راجع بهش صحبت می‌کنید، یا ما در مورد دو حلقه جداگونه بحث می‌کنیم؟
    شهرام می‌دانست که امکان نداشته شقایق حلقه او را از دستش خارج کند. با این‌حال به شک او احترام گذاشت.
    شهرام: فکر نمی‌کنم شما اون رو از دستتون در اورده باشید؛ با این‌حال من طرح اون رو براتون می‌فرستم. این حلقه را من خودم طراحی کردم و یک جواهر ساز معروف اون را برای شما ساخته؛ شاید همون‌طور که گفتید، اون رو میون جواهراتتون پیدا کنید. حالا اگه اشکالی ندارد شماره خودتون رو بدید تا من عکسی از طرح انگشتر براتون بفرستم.
    شقایق قبول کرد و شماره همراه جدیدش را به او داد.
    شهرام کنجکاوانه پرسید: راستی چرا شمارتون رو عوض کردید؟
    شقایق: کار من نبود؛ بعد از گم شدن گوشیم، داریوش شماره جدید برام گرفت و ادعا کرد که نمی‌خواد فرهاد شماره‌ی من رو داشته باشه.
    شهرام لبخند تلخی زد و گفت:
    - در اصل، نمی‌خواستن که من با شما تماس داشته باشم! اینطور نیست؟
    شقایق: بله؛ من هم همین فکر رو می‌کنم. در ضمن میشه دیگه به من نگید خانم سردار؟ اینطوری فکر می‌کنم دارید با مادرم حرف می‌زنید!
    شهرام خودش هم از این نوع صحبت خوشش نمی‌آمد؛ اما جواب داد:
    - ببخشید، ترجیح میدم شما رو با اسم کوچک صدا نزنم؛ چون این‌کار من رو به یاد گذشته می‌اندازه.
    شقایق می‌دانست که شهرام چه حسی دارد؛ پس گفت:
    - نگران نباشید، من به کمک شما نیاز دارم؛ اما به احساساتتون نه. خودتون می‌دونید که من، با شقایق قبل از تصادف خیلی فرق دارم؛ چون نه اون افکار‌ها رو دارم و نه احساسش رو؛ پس خیالتون از بابت قلب و فکر من راحت باشه، مزاحم شما نمیشن.
    آهی که از دهان شهرام خارج شد، ثابت می‌کرد که او نیز با خود درجنگ است؛ اما جوابش چیز دیگری بود:
    - متشکرم. نمی‌خوام وقتی حافظه شما بازگشت، گله‌ای در این مورد داشته باشید. هرچند که هیچ‌کس، نمی‌دونه وقتی حافظه شما برگرده، احساساتتون چقدر تغییر کرده.
    شقایق حالا دیگر آرام شده بود؛ زیرا با این جمله، مطمئن شد شهرام بهپور هنوز شقایق را دوست دارد و به هیچ عنوان، نمی‌خواهد جای او را به هیچ دختر دیگری دهد؛ حتی اگر آن دختر ظاهری کاملا شبیه به شقایق او داشته باشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    چند دقیقه بعد، شهرام عکسی واضح از انگشتری که خود برای نامزدی با شقایق طراحی کرده بود، فرستاد. در کمال ناباوری بجز نگین‌های گرانقیمت انگشتر که آن را خاص کرده بود، پایه آن شقایق را شوکه کرد. روی پایه‌ی حلقه، نام هر دوی آن‌ها حکاکی شده بود. با دیدن نام شهرام و خودش که روی پایه نوشته شده بود، شقایق فهمید چرا حلقه‌ی او خاص بوده؛ زیرا از لادن شنیده بود که زوج‌ها نامشان را داخل حلقه حک می‌کنند؛ اما نام او و شهرام روی حلقه حک شده بود؛ پس مطمئن شد که خانواده‌اش وقتی متوجه شدند که او دچار فراموشی شده و حلقه را مخفی کرده‌اند.
    شقایق افکارش را با شهرام در میان گذاشت.
    مرد جوان کمی فکر کرد و پرسید:
    - گفتید کدوم دستتون شکسته بود؟
    شقایق: دست چپ.
    شهرام: شما میدونید که حلقه باید توی دست راست باشه؟ حلقه‌ی شما هم توی دست راستتون بود، پس امکان نداره موقع گچ گرفتن دستتون، حلقه رو از انگشتتون در اورده باشند.
    شقایق: درسته؛ اما بالاخره یک نفر اون رو از دست من خارج کرده و من دلم می‌خواهد بدونم الان حلقه، دست کدوم یکی از اون‌هاست.
    شهرام توضیح داد:
    - خب، این موضوعیه که بعدا باید رسیدگی کنید. وقتی به اونها گفتید که همه چیز رو می‌دونید، در مورد حلقه هم سؤال کنید. فکر نمی‌کنم اون‌ها حلقه را از بین ببرن؛ چون همون‌طور که خودتون گفتید، هر آن امکان داره که حافظه شما برگرده و این موضوعیه، که حتما خانوادتون به اون فکر کردند. پس اگه کمی صبر داشته باشید با دست پر به سراغشون میرید.
    شقایق حرف‌های او را قبول داشت.
    شقایق: شما درست می‌گید. باید صبور باشم و مدارک بیشتری به دست بیارم تا وقتی با اونها روبرو شدم، هیچ جای انکاری براشون نمونه.
    دو جوان، دیگر بهانه‌ای برای ادامه صحبت نداشتند. بخصوص که شقایق دلش می‌خواست یک‌بار دیگر، با دقت جعبه‌ی جواهراتش را به دنبال حلقه جستجو کند.
    شهرام از این فرصت استفاده کرد و گفت:
    - خب، پس بهتره شما استراحت کنید و اگه اجازه بدید، من فردا همین ساعت با شما تماس بگیرم.
    شقایق که به علت بیماری و صحبت با برادرش و شهرام، حسابی خسته شده بود، از این پیشنهاد استقبال کرد.
    شقایق: خواهش میکنم. پس شب بخیر تا فردا.
    گشتن جعبه جواهرات، اولین کاری بود که شقایق بعد از گذاشتن گوشی انجام داد. اما همان‌طور که حدس میزد، انگشتر مورد نظر میان شش انگشتر داخل جعبه نبود؛ همین‌طور بین گردنبندها و گوشواره‌ها. شقایق تمام طبقه های جعبه جواهراتش را زیر و رو کرد و تمام آن اشیاء قیمتی را، کاملا از جعبه خارج کرد و دوباره از نو چید؛ اما تلاشش بی نتیجه بود.
    بعد از این کنکاش بی فایده، اولین فکری که به ذهنش رسید، دست داشتن نرگس در این کار بود.
    او حالا دیگر باور داشت که تمام مشکلاتش، از حسادت خواهرش نشات می‌گیرد.
    ***
    صبح روز بعد، اولین کسی که به دیدارش آمد کوروش بود. کوچکترین برادرش، در این چند روز لاغرتر شده بود. ته ریش بورش نشان می‌داد که وقت سر خاراندن هم نداشته و دلیل غیبت بی موقعش را اینطور، در حضور پدر و مادرش برای شقایق توضیح داد.
    کوروش: از ایران میرم.
    شقایق با تردید پرسید: میری؟ کی؟
    کوروش: همین جمعه.
    خانم و آقای سردار متعجب شدند؛ اما شقایق که واقعا از این تصمیم شوکه شده بود پرسید:
    - چرا؟ چی شده که به این سرعت و بدون هیچ خبری تصمیم گرفتی بری؟
    کوروش کناراو نشست و گفت:
    - عزیزم معذرت می‌خوام که قبلا بهت خبر ندادم؛ اما من دلایل خودم رو دارم. این‌جا دیگه برای من و خانواده‌ام امن نیست.
    پدرش به جای شقایق سؤال کرد:
    - منظورت چیه بابا جان؟ چرا اینجا برای شما امن نیست ؟
    کوروش دستی به صورتش کشید: پدر، این بهترین کاریه که می‌تونم برای دختر و همسر جوونم بکنم.
    خانم سردار هم که مثل شقایق و همسرش از صحبت‌های دردانه‌اش سر در نمی آورد التماس کرد:
    - کوروش، مادر تو رو به خدا بگو چی شده؟ تو که ما رو کشتی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    کوروش بالاخره به حرف آمد و گفت:
    - به خاطر فرهاد.
    هر سه شنونده با وحشت پرسیدند:
    - فرهاد؟
    کوروش: بله. راستش بعد ازاتفاقی که برای داداشم افتاد، حسابی ترسیدم ...اگه...اگه اون عوضی، به جای اردشیر نسترن رو دزدیده بود من چه کار میکردم؟همه شما می‌دونید که من و فرهاد از بچگی با هم میونه‌ی خوبی نداشتیم. بعد از برگشتنش هم که به خاطر شقایق بارها با هم درگیر شدیم. حالا فکر کنید اگه اون تونست مرد بزرگی مثل اردشیر را بدزده و شکنجه بده، بردن دختر من برای اون کاری داره؟... این وحشت، خواب رو از من و رز گرفته که مبادا فرهاد، حالا که نتونسته به خواسته‌اش برسه، این‌بار یکی دیگه از بچه‌ها رو برای اخاذی بدزده و دختر کوچک من، از همه آسیب پذیرتره؛ پس می‌خوام تو اولین فرصت، با همسر و بچه‌ام از اینجا برم.
    شقایق اشک‌هایی که از همان شروع صحبت کوروش، جاری شده بود را پاک کرد و برادرش را در آغـ*ـوش گرفت. خواهر و برادر در آغـ*ـوش هم می‌گریستند و مادر و پدرشان که در این سوگواری همراهشان بودند، این صحنه غم انگیز را با گریه نظاره میکردند.
    شقایق از آغـ*ـوش کوروش بیرون آمد و اشک‌های صورت برادرش را پاک کرد.
    شقایق: عزیزم میدونم که تو هم مثل ما ترسیدی، اما نگران نباش. خیلی سریع این کارخونه‌ی لعنتی فروش میره و همه‌ی ما، با هم از اینجا میریم؛ بهت قول میدم کارخونه رو تو اولین فرصت و به بهترین مشتری بفروشم.
    کوروش لبخند تلخی زد.
    کوروش: میدونم کوچولو. پدر گفته که تصمیمت چیه؛ اما من نمی‌تونم تا اون موقع صبر کنم. شاید فروش کارخونه ماه‌ها طول بکشه و من نمی‌خوام ریسک کنم.
    شقایق اصرار کرد: کوروش جان، خواهش میکنم عجله نکن! تو نمی‌تونی بدون برنامه از اینجا بری. اصلا بگو ببینم کجا می‌خوای بری؟ چطور به این زودی ویزا گرفتی؟
    کوروش سرخ شد.
    - ویزا نگرفتم؛ غیر قانونی میرم. گرفتن ویزا ممکنه چند ماه طول بکشه؛ البته اگه وکیل ماهر و خوبی داشته باشی و پول حسابی هم به او بدی. از طرفی فروش خونه و بقیه چیزها وقت می‌گیره. برای همین می‌خواستم به پدر وکالت بدم تا بعداً، سر فرصت اون‌ها رو بفروشه. منم باید هرچه زودتر خانواده‌ام رو از فرهاد و اون عوضی هایی که بهش کمک می‌کنند، دور کنم. اول میرم ترکیه و از اون‌جا هم به اروپا. خانواده‌ی رز انگلیس هستن و شاید بتونم خودم رو اون‌جا برسونم. در‌غیره این‌صورت، هر کشوری که بهم پناهندگی بده حاضرم بمونم.
    شقایق بیتابانه جیغ کشید:
    - خدایا...این امکان نداره. تو برای خودت برنامه داشتی! می‌خواستی بری آمریکا و دکترات را بگیری! چرا می‌خوای با این خفت از اینجا فرار کنی؟ چرا می‌خوای پناهنده بشی، وقتی میتونی ویزای تحصیل یا کار بگیری؟ این اصلا عادلانه نیست! کسی که باید از اینجا بره فرهاد و دوستای عوضیشن، نه تو و خانواده‌ات. درسته من از این چیزها سردر نمیارم؛ اما توی این چند ماه اونقدر شما در مورد راه‌های مهاجرت صحبت کردین که حتی نسترن هم میدونه چطور باید بی دردسر از اینجا بره! پس چرا تو، بدترین راه رو انتخاب کردی؟
    همایون خان درک میکرد که کوروش چرا نگران فرزند و همسرش شده؛ پس پرسید: با داریوش در این مورد صحبت کردی؟
    کوروش: نه، می‌دونم اون هم مثل شما مخالفه.
    پدرش یک‌بار دیگر سؤال کرد:
    - میدونی غیر قانونی بخواهی از اینجا بری چه سختیهایی داره ؟ میدونی که زن و بچه‌ات، باید چه مدتی توی کمپ‌های مختلف بین چه جور آدم‌هایی زندگی کنن ؟
    کوروش خواست جواب دهد که صدای داریوش او را وادار به سکوت کرد.
    داریوش: من اجازه نمیدم. فکر کردی میذارم زن جوون و بچه کوچیکت رو آواره کنی؟
    دیدن داریوش در آن لحظه، همه را هم شوکه کرد و هم خوشحال.
    او که برای دیدن شقایق آمده بود، زمانی که باباکریم درخت‌های جلوی خانه را آبیاری میکرد، وارد شد و به طبقه‌ی بالا رفت و از زمانی که کوروش دلایلش را برای آنها بازگو می‌کرد، تمام صحبت‌های او را شنید.
    داریوش با دو قدم بلند خود را به برادرش رساند و او را در آغـ*ـوش گرفت. کوروش درمانده شده بود؛ اما این آغـ*ـوش مردانه به او نوید پشتیبانی قابل اطمینان میداد.
    داریوش با همان صدای بم زیبایش، آرامش را به جمع برگرداند.
    داریوش: هر چقدر پول بخوای بهت میدم تا از اینجا بری؛ اما بدون تا زمانی که من زنده هستم، نمی‌ذارم فرهاد به تو و خانواده‌ات نزدیک بشه. الان هم میخوام از همه‌ی شما خواهش کنم، این موضوع رو همین‌جا تمومش کنید؛ چون خبر خوبی براتون دارم.
    همه به دهان او چشم دوختند و مریم خانم، که از همه کم طاقت تر بود پرسید: خب مادر خبر خوبت چیه؟
    داریوش بدون مقدمه جواب داد: برای کارخونه، مشتری مطمئنی پیدا کردم.
    فریاد شادی حاضرین بلند شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    داریوش ادامه داد: البته سه نفر شریک هستند که با قیمت پیشنهادی ما موافقت کردند و اگر همه چیز خوب پیش بره، چند روز دیگه قولنامه فروش نوشته میشه.
    کوروش که خیالش تا حدودی راحت شده بود پرسید: منظورت از اینکه گفتی، اگه همه چیز خوب پیش بره چیه؟
    داریوش لبخند زد و گفت: چیز مهمی نیست؛ فقط چند تا کار کوچیکه، که شقایق باید انجام بده .
    شقایق پرسید: چه کاری؟من هر کاری شما بگید می‌کنم.
    داریوش موهای خواهرش را بوسید و گفت: میدونم عزیزم؛ نگران نباش. حالا برو سند کارخونه و بنچاقش رو بیار تا برای تنظیم قولنامه به دفتر‌خونه ببرم.
    شقایق با تعجب پرسید: سند؟ بنچاق؟ اما این‌ها که پیش من نیست.
    داریوش وکوروش یک‌صدا پرسیدند: پیش تو نیست؟ پس کجاست؟
    همایون خان گفت: نگران نباش حق داری؛ تو فراموش کردی، اما من فکر می‌کنم توی گاوصندوق گذاشتی.
    شقایق بدون معطلی جواب داد: کدوم گاو صندوق؟
    داریوش دست شقایق را گرفت و به‌دنبال خود کشید و همان‌طور که به سمت پله ها می‌رفت جواب داد: همون که توی انباره.
    پدر و مادر و کوروش به دنبال داریوش رفتند. انبار طبقه همکف، درست زیر پله‌های اتاق میهمان، یعنی اتاق اردشیر قرار داشت؛ انباری کوچکی برای لوازمی که نیاز نبود به انبار پشت ساختمان، در داخل حیاط بـرده شود. داریوش وارد انبار کوچک شد و به سمت کمدی که انتهای آن قرار داشت رفت. درکمد را باز کرد؛ گاوصندوق، داخل کمد جاسازی شده بود؛ اما در همان نگاه اول، هم شقایق و هم داریوش یک‌صدا گفتند: رمزش چیه؟
    همایون خان که مخاطب آن‌ها بود جواب داد: یادمه که آخرین بار شقایق رمزش رو عوض کرد.
    کوروش روی تنها صندلی همان نزدیکی نشست و گفت: حالا باید چی‌کار کنیم؟ شقایق اصلا نمی‌دونست این گاوصندوق هست؛ چه برسه به‌یاد بیاره رمزش چیه!
    داریوش که خوش‌بین‌تر از بقیه بود گفت: نگران نشید. بیایید چند تا رمز رو امتحان کنیم؛ بالاخره با همفکری هم بازش می‌کنیم.
    کوروش نگاهی به صفحه روی صندوق انداخت. صفحه، گرد و با دو قسمت مجزا بود؛ یک قسمت داخلی داری اعداد صفر تا نه و قسمت بیرونی بیست و هشت حرف لاتین قرار داشت.
    کوروش ناامیدانه گفت: بهتر نیست با شرکت سازنده‌اش تماس بگیریم و از اون‌ها کمک بخوایم؟
    داریوش مخالفت کرد: نه. یادت رفته هیچ‌کس نباید بدونه چه اتفاقی برای شقایق افتاده؟ یه مدتی زمان داریم؛ بهتره خودمون بازش کنیم و اگه در آخر نتونستیم، از شرکت سازنده‌اش کمک می‌خوایم.
    کوروش اعتراض کرد: ما که نمی‌خوایم بگیم شقایق دچار فراموشی شده؛ فقط...
    داریوش کوتاه نیامد: بهتره اول خودمون امتحان کنیم.
    با اینکه کسی قانع نشد؛ اما مخالفتی هم با این درخواست داریوش صورت نگرفت.
    ***
    یک ساعت بعد، هنوز هم اعداد و حروف زیادی برای امتحان کردن مانده بود؛ تلاشی بی ثمر، که اعصاب آن‌ها را به‌هم ریخته بود. در این زمان داریوش به لادن زنگ زد.
    داریوش: لادن بیا خونه مامان بزرگ کار مهمی دارم؛ لطفا به مادرت هم چیزی نگو.
    جمله آخر، شک شقایق را برانگیخت که چرا داریوش که برای همه کارهایش، با خواهر بزرگش مشورت می‌کرد، نمی‌خواهد او از این ماجرا خبردار شود.
    البته نیازی به سؤال کردن نبود؛ زیرا داریوش خودش توضیح داد: تا سندها پیدا نشده، چیزی به نرگس نگید؛ حوصله جنجال ندارم.
    شقایق متوجه شد که بین نرگس و داریوش شکر آب شده؛ پس برای این‌که او را به حرف زدن ترغیب کند گفت: چرا نرگس باید برای همچین موضوعی جنجال به پا کنه؟
    داریوش همان‌طور که قهوه داغش را سر می‌کشید، به چشمان شقایق زل زد. او نمی‌توانست خیلی چیزها را به شقایق بگوید؛ بنابراین حرف را این‌طور عوض کرد: ممکنه تو رمز رو برای این‌که فراموش نکنی، جایی نوشته باشی؟
    شقایق سری به علامت منفی تکان داد و تظاهر کرد حواسش از سؤال قبلی پرت شده.
    بعد از ناهار، لادن هم رسید و تلاش دوباره برای باز کردن صندوق شروع شد. لادن تمام رمزهای قبلی شقایق را یک به یک وارد کرد و در آخر با خستگی به شقایق گفت: چه رمزی به این دادی که حتی منم نمی‌تونم بازش کنم؟
    شقایق کلافه شده بود. دلش می‌خواست آن‌ها بروند تا او رمزی را که مدتی بود، در سرش سوت می‌کشید امتحان کند؛ اما هیچ‌کدام قصد رفتن نداشتند.
    بالاخره همه خسته شدند و تلاش برای باز کردن صندوق را به بعد موکول کردند.
    داریوش این پیشنهاد را داد: همتون خسته شدید؛ در ضمن شقایق هم هنوز بیماره، پس بهتره یه‌کم استراحت کنه. شقایق جان تو بعد از این‌که استراحت کردی، برگرد و دوباره سعی کن. خوب شد کوروش پیشنهاد داد، رمزهایی را که وارد می‌کنیم بنویسیم؛ در غیر این‌صورت معلوم نبود یک کد رو چند بار وارد می‌کردیم. پس تو هم زحمت بکش، هر وقت رمز جدیدی وارد می‌کنی بنویس . این‌طوری از تکرار کدها جلوگیری میشه.
    و رو به لادن پرسید: تو می‌تونی امشب اینجا بمونی و کمکش کنی؟
    لادن فکری کرد و جواب داد: راستش فردا امتحان دارم؛ اما می‌تونم بعد از دانشگاه بیام؛ مگه اینکه شما خیلی عجله داشته باشین.
    داریوش گفت: نه دخترم، می‌تونم تا آخر هفته صبر کنم؛ اما شنبه صبح حتما باید سند رو برای نوشتن قولنامه ببرم؛ پس تمام تلاشتون رو بکنید که توی این سه روز، درِ گاوصندوق رو باز کنین. البته امیدوارم با این همه زحمت و وقت تلف کردن، سند داخل این گاو‌صندوق باشه.
    با رفتن آن سه نفر، شقایق نفس راحتی کشید. پدرش که مثل آن‌ها، توانایی آن همه فشار و استرس را نداشت، او را بوسید وگفت: عزیزم من واقعا خسته شدم میرم استراحت کنم.
    شقایق بازوی پدرش را نوازش کرد: باشه بابا جون، نگران نباشید؛ من بازم ادامه میدم. شما و مامان می‌تونید تا وقت شام استراحت کنید. خودم موقع شام خبرتون میکنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    با رفتن دو نفر باقی‌مانده، شقایق دوباره به انبار بازگشت و رمزی را که حدس میزد درست باشد، وارد کرد. حروف نام خودش و اعداد تاریخ تولدش را برعکس زد؛ همان رمزی که اردشیر، برای ایمیل جدیدش زده بود؛ اما متاسفانه این رمز نیز اشتباه بود. شقایق که ناامید شده بود، فکری به ذهنش رسید. گوشی‌اش را برداشت و به شهرام پیام داد و از او خواست که چند تاریخ را برایش بفرستد. شهرام که به دنبال بهانه‌ای برای تماس با او می‌گشت، با این پیام بدون درنگ شماره شقایق را گرفت.
    شقایق به گوشی‌اش نگاه کرد. او بدون هیچ ترسی، نام شهرام را در گوشی خود سیو کرده بود؛ زیرا می‌دانست که فعلا، هیچ‌کدام از خواهر و برادرانش او را چک نمی‌کنند؛ پس امکان نداشت آن‌ها به گوشی او سرک بکشند.
    با اشتیاق جواب تلفنش را داد: سلام آقای بهپور.
    شهرام با شنیدن صدای او، لب خود را گزید. باورش نمی‌شد که برای شنیدن صدایش، اینقدر بی‌تاب باشد.
    شهرام: سلام خانم سردار. خیر باشه؛ اتفاقی افتاده؟
    شقایق از این‌که او نگران شده بود، خوشحال شد. این نگرانی می‌رساند که شهرام به او اهمیت میدهد: نه چیزی نیست. راستش ما توی خونه صندوقی داریم که من رمزش رو فراموش کردم و خواستم...
    شهرام که متوجه منظور او شده بود صحبتش را قطع کرد.
    شهرام: بله، می‌فهمم. حتما فکر می‌کنید رمز اون می‌تونه تاریخ‌هایی باشه که برای ما مهم بوده؟
    شقایق این جمله را با تک تک سلول‌هایش بلعید. این دومین نشانه اهمیت او برای شهرام بود.
    شقایق: درسته. میشه لطفا این چندتا تاریخ رو بگید تا من یادداشت کنم؟
    شهرام: بله حتما.
    سپس شهرام تارخ تولد خودش، تاریخ آشنایی‌اش با شقایق و تاریخ نامزدیشان را برای او گفت و شقایق آن‌ها را یادداشت کرد.
    شقایق: ممنون، خیلی کمک کردید. امیدوارم یکی از این تاریخ‌ها، رمز مورد نظر باشه.
    شهرام: خواهش می‌کنم کاری نکردم. خداکنه تونسته باشم کمکی کنم. پس مزاحمتون نمیشم؛ به کارتون برسید.
    شقایق با او خداحافظی کرد و به سرعت اعداد و حروفی را که حدس می‌زد با آن مرتبط باشد، به دستگاه داد؛ اما متاسفانه هیچ‌کدام از آن اعداد، رمز گشودن در گاوصندوق نبود. با یک نگاه به لیستی که تهیه کرده بود، در کمال تعجب، شقایق تاریخ نامزدی خودش را بین آن ارقام دید، که بوسیله لادن نوشته شده بود. به لادن آفرین گفت؛ اما او واقعا ناامید شده بود. دیگر هیچ راهی به نظرش نمیرسید. حدس زد خستگی باعث شده نتواند درست فکر کند، بنابراین تصمیم گرفت فردا صبح برای ادامه کار بازگردد.
    شام همراه با بحث در مورد رمز صندوق صرف شد؛ اما هیچ پیشنهاد جدیدی برای یافتن رمز داده نشد و هر سه توافق کردند، صبح از داریوش بخواهند که با شرکت سازنده تماس بگیرد و از آن‌ها کمک بخواهد.
    ***
    شقایق که یک روز کامل را با استرس گذرانده بود، به اتاقش رفت تا کمی استراحت کند. تمام مدتی که مسواک می‌زد و لباس خواب می‌پوشید، در این فکر بود که رمزهای جدیدی برای گشودن در صندوق پیدا کند. هر بار که چیزی به ذهنش می‌رسید، آن را یادداشت میکرد؛ اما بالاخره به رختخواب رفت و با خستگی چشمانش را بست. تمام شب اعداد و حروف جلوی چشمان بسته‌اش رژه می‌رفتند. نفهمید کی صبح شد.
    وقتی چشمانش را گشود، اول به گوشی‌اش نگاه کرد. سه پیام از طرف شهرام و دو پیام هم از اردشیر داشت که نشان می‌داد هر دو مرد، واقعا نگران او بودند.
    شقایق هنوز با اردشیر در مورد تصمیم کوروش صحبت نکرده بود.
    بنابراین پیامی با این مضمون برایش فرستاد«هر وقت تونستی تماس بگیر؛ باید در مورد موضوع مهمی صحبت کنیم.»
    هنوز توی رختخواب بود که لادن زنگ زد.
    لادن: خاله سلام.
    شقایق: سلام، صبح بخیر. کجایی؟
    - دانشگاه. امتحانم همین الان تمام شد؛ دارم میام . شما تونستید رمز را پیدا کنید؟
    - نه؛ هر چی بگی رو امتحان کردم.
    لادن خندید: چرا اینقدر ناراحتی؟ طوری حرف می‌زنی انگار بزرگترین شکست زندگیت رو خوردی!
    شقایق: سر به سرم نذار. خیلی ناراحتم؛ دیشب همش کابوس میدیدم. عددها و حروف تا صبح توی سرم با بدجنسی میرقصیدن و پیروزیشون رو جشن گرفته بودن.
    لادن قهقه زد: خیلی باحالی، نگران نباش دارم میام. خودم روی همشون رو کم میکنم.
    شقایق غر زد: باشه، هر چی دلت میخواد بخند. فقط زود بیا؛ من میرم صبحونه بخورم.
    وقتی لادن تلفن را قطع کرد، شقایق بدون تامل شماره شهرام را گرفت.
    شقایق: سلام آقای بهپور.
    شهرام از جایی پر سرو صدا با فریاد جواب داد:
    - سلام خانم سردار، ببخشید میشه بعد صحبت کنیم؟ الان جایی هستم که صدای شما رو نمی‌شنوم.
    شقایق با شنیدن صداهای گوشخراش آن‌طرف عذر او را پذیرفت و فقط گفت:
    -اشکالی نداره؛ اما چون لادن داره میاد اینجا اجازه بدید من هر وقت تونستم، خودم به شما زنگ میزنم.
    شهرام که بیشتر صحبت شقایق را نشنیده بود جواب داد:
    - دلیلش رو نفهمیدم؛ اما درست میگید، این‌طوری بهتره. تماس با شما.
    شقایق مثل هر روز، یک لیوان شیر و یک عدد نان تست خورد و در جواب مادرش که می‌خواست بیشتر بخورد گفت:
    شقایق: دلم شور میزنه؛ برای همین اشتها ندارم. بذار این صندوق باز بشه، یه ناهار مفصل می‌خورم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    لادن با چند بوق پیاپی، بابا کریم را خبر کرد تا در را برایش باز کند و سپس با سرو صدا وارد سالن پذیرایی طبقه همکف شد.
    لادن: خاله شقایق کجایی؟
    شقایق از انبار زیر پله سرک کشید.
    شقایق: چرا داد میزنی؟ بیا اینجا.
    هر دو دختر جلوی غول سرسخت ایستادند و لادن به شوخی گفت: خیلی به خودت نناز، امروز ضربه فنی‌ات می‌کنم.
    و سپس دست به کار شد. چند رمزی را که شب قبل خودش ساخته بود وارد کرد و همان‌طور که انتظار داشت، هیچ اتفاقی نیفتاد؛ اما یک‌مرتبه فکری به ذهنش رسید.
    لادن: خاله شقایق مطمئنم این یکی جواب میده.
    شقایق که روی صندلی نشسته بود و تلاش بی‌فایده‌ی او را نظاره میکرد، دست‌هایش را روی سـ*ـینه گره زد و گفت: ببینیم وتعریف کنیم!
    لادن دلگیر شد: من و دست کم گرفتی؟ خیلی خب گوش کن؛ ببین نود درصد آدم‌ها یک جور رمز می‌سازن. تاریخی که برای اون‌ها مهمه و البته به همون نسبت، راحت توی ذهنشون میمونه. خب اگر فرض کنیم تو هم یک رمز ساده ولی مهم ساخته باشی، می‌تونیم اون رو خیلی زود پیدا کنیم؛ اما من کل تاریخ‌های مهم توی زندگی شما رو تا الان وارد کردم و درست نبوده، پس تو جزو اون دسته از آدم‌ها هستی، که همه‌ی مهم ها رو یه‌جا جمع کردی؛ پس شروع می‌کنیم. برای این‌کار دنبال مهمترین های زندگی تو می‌گردیم، بیا رمزی که شش حرف و شش رقم داشته باشه رو امتحان کنیم.
    شقایق لبخند زد و گفت: بیخیال، چی برای من شش حرفی وشش رقمیه؟
    لادن بدون آن‌که جواب او را دهد شروع به واردکردن اعداد و حروف کرد و با صدای بلند اون‌ها را تکرار میکرد.
    لادن: الف، از اسم دایی اردشیر و یک اولین فرزند؛ نون، از اسم مامان نرگس و دو یعنی دومین فرزند.
    وهمینطور تا آخر داریوش و نیلوفر و کوروش را با ترتیب تولدشان وارد کرد و در آخر حرف ش را با عدد شش وارد کرد و در کمال تعجب صدای کلیک باز شدن شنیده شد و لادن با یک حرکت دستگیره روی در را چرخاند و آن را باز کرد.
    صدای فریاد شادی آن‌ها مریم خانم را در طبقه بالا ترساند. پیرزن بیچاره با سرعت از پله‌ها پایین آمد و خود را به طبقه اول رساند و در کمال تعجب دید که در گاوصندوق باز است و شقایق اسنادی را از آن بیرون می آورد.
    ***
    فصل یازده ((شهرام بهپور))
    عصر شلوغی بود. فرزندان سردار یکبار دیگر در خانه پدر جمع شده بودند. از زمان رفتن اردشیر، این اولین بار بود که همه آن‌ها دوباره با هم به خانه پدر آمده بودند.
    داریوش از همه خوشحال تر بود، زیرا بالاخره می‌توانست کارخانه را بفروشد. شب قبل او نگران بود که اسناد به موقع پیدا نشوند و مشتری خوبی را که پیدا کرده از دست بدهد؛ اما کمک لادن به دلشوره‌هایش پایان داد؛ طوری که داریوش مغرور جلوی همه به هوش او آفرین گفت.
    لادن یک سیب سرخ را به هوا انداخت و با افتخار گفت: کاری نکردم دایی جون. خوشحالم که تونستم برای فروش این ماست بندی اجدادی کمک کنم.
    صدای خنده فرزندان سردار، زیر سقف پذیرایی طبقه دوم پیچید.
    کوروش از پشت سر موهای لادن را بهم ریخت و گفت: بدجنس! بگو بزرگترین و بهترین کارخونه لبنیات کشور؛ نه ماست بندی اجدادی.
    لادن بی رودربایستی گفت: چه فایده؟ ممکنه برای خیلی‌ها داشتن این کارخونه آرزو باشه؛ اما خودمون دوستش نداریم و میخوایم از شرش خلاص بشیم.
    داریوش نسترن را روی پایش نشاند و گفت: نه عزیزم. درستش اینه که ما اهداف مختلفی داریم و برای رسیدن به اون هدف‌ها، باید بهترین راه رو انتخاب کنیم، که البته با در کنارهم بودن و همکاری در یک مجموعه، نتونستیم به اهدافمون برسیم و حالا وقتشه هر کسی بره دنبال آرزوهای خودش.
    نرگس که از زمان ورودش هیچ حرفی نزده بود و سعی می‌کرد در بحث آن‌ها شرکت نکند، بی مقدمه وسط سالن رفت و گفت: حالا که همتون خوشحالین، بهتره یک خبر خوب دیگه هم بهتون بدم تا امشب براتون خاطره‌انگیز بشه.
    و با لبخند اعلام کرد: امشب، شب تولد مامان و فریدونه.
    صدای شادباش و تبریک از هر طرف بلند شد. همه خبر داشتند تولد مریم خانم و داماد بزرگش یک روز است و هر سال خانواده برای آن‌ها یک جشن میگرفت.
    شادی در چهره تک تک افراد خانواده موج میزد. رقـ*ـص و پایکوبی ،خوردن کیک و بازکردن کادوها تا ساعت دوازده ادامه داشت و درست راس ساعت دوازده، همه برای رفتن آماده شدند و ده دقیقه بعد، هیچ‌کس به‌جز خانم و آقای سردار و شقایق، در سالن طبقه دوم باقی نماند.
    وقتی پدر و مادرش هم به سوئیت خودشان در طبقه سوم رفتند، شقایق بازهم در خانه‌ی بزرگ تنها ماند. در حقیقت زمانی که پدر و مادرش به طبقه سوم می‌رفتند، کل دو طبقه پایین در سکوت وهم‌آوری فرو می‌رفت. شقایق قبلا از سکوت خانه‌شان نمی‌ترسید؛ اما از زمان بازداشت اردشیر، ترسی عجیب به جانش افتاده بود. بنابراین در ورودی طبقه دوم را بست. به اتاق خود رفت و و در را قفل کرد. روی صندلی جلوی میز تحریرش نشست و سعی کرد اردشیر را پیدا کند.
    اردشیر: سلام. چطوری خوشگله؟
    شقایق: سلام، خوبم. امروز صبح پیام گذاشتم چرا زنگ نزدی؟
    اردشیر: ببخشید گلم جلسه داشتم. انگار تو اختلاف ساعت یادت رفته. جلسه‌ام ساعت دو بعد از نیمه شب تمام شد، خیلی خسته بودم و رفتم استراحت کنم. امروز هم یک جلسه مهم دارم که چند دقیقه دیگه شروع میشه. همین الانم کاترین داره پشت شیشه بال بال میزنه؛ حالا چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
    شقایق: خبر که زیاده؛ اما چون وقت تو کمه خلاصه میگم. برای کارخونه مشتری پیدا شده؛ سند کارخونه هم توی گاوصندوق بود که امروز خوشبختانه پیدا شد.
    اردشیر اخم کرد؛ اما چیزی نگفت تا شقایق خبرهای دیگر را هم بدهد.
    شقایق آخرین خبر را با احتیاط داد.
    شقایق: کوروش میخواد غیر قانونی از ایران بره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا