کامل شده رمان گلهای باغ سردار|آبان-نازی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نازی محمدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/30
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
2,901
امتیاز
416
شقایق که برای رفتن به اتاقش آماده میشد، بدون هیچ حرفی سر میز جایی برای خود پیدا کرد. آن‌روز مثل تمام روزهایی که همه خانواده دور هم جمع می‌شدند، تمام صندلی‌های دور میز ناهار خوری اشغال شد. حتی دو کودک کوروش و نیلوفر نیز روی صندلی‌های مخصوص خود کنار پدر و مادرشان جای گرفتند. آن‌ها از هر دری سخن می‌گفتند. شقایق که اشتهای زیادی نداشت، غذایش را زودتر از بقیه تمام کرد و ازجای خود برخاست. همه نگاه‌ها به یک باره بر روی او میخکوب شد. نرگس که هنوز هم نمی‌توانست خوشحالی بی دلیلش را پنهان کند با همان لبخندی که از ورود شقایق هنوز روی صورتش پهن بود، زودتر از بقیه سوال کرد: ناهارت که هنوز تمام نشده چرا بلند شدی؟
شقایق دستمال سفره را روی میز گذاشت و گفت: مرسی سیر شدم، خیلی خوشمزه بود. الان اگر اجازه بدید می‌خوام به اتاقم برم.
نرگس سری تکان داد و گفت: باشه برو کمی استراحت کن.
خانم سردار که مراقب رفتارهای نرگس بود وقتی دید شقایق هنوز سر جایش ایستاده با کنجکاوی پرسید: چیه مادر پس چرا نمیری؟
شقایق با خجالت زمزمه کرد: میشه یک نفر... راه رو نشونم بده؟
لادن که فرصت را مناسب دید از جا پرید. دست شقایق را گرفت و با لحجه با نمکی گفت: تی جانِ قُربان. خودم می‌برمت.
و او را به سمت پله‌های سنگی گوشه سالن کشید و با شیطنت گفت: لاله جون توی جمع کردن میز کمکتون می‌کنه.
لاله که مجبور بود برای جمع کردن میز بماند، شکلکی برای او درآورد. شقایق با اشتیاق به همراه لادن از پله ها بالا رفت و نگاه کنجکاو کوکب خانم را که از آشپزخانه او را می‌پایید ندید.
پیرزن هنوز توی شوک سوال شقایق بود که نرگس با بشقاب و لیوان کثیفش وارد آشپزخانه شد.
***
در انتهای پله‌ها در چوبی قهوه ای رنگی قرار داشت که باز بود. شقایق همان‌طور که پیش می‌رفت از بین در، دو اتاق و سالنی کوچکتر از طبقه پایین به چشمش خورد.
لادن مانند یک لیدر شروع به توضیح در مورد مکانی که وارد شده بودند کرد: اینجا که می‌بینی عزیزم، طبقه دوم منزل آقای سردار است. سمت راستتان میز ناهار خوری کوچکی با هشت صندلی مربوط به دوران مجردی فرزندان آقا و خانم سردار است.
سپس با ژستی بامزه دستش را به سمت چپ چرخاند و ادامه داد: این‌طرف هم همان‌طور که ملاحظه می‌کنید، دارای مبل‌های راحتی و تلویزیون ال ای دی با صفحه 52 اینچی برای تماشای فوتبال در نظر گرفته شده. سمت چپ نیز بالای آن پله‌ها آشپزخانه اصلی قرار داره.
بعد با لبخند گفت: ببین پول چه می‌کنه؟ آشپزخانه پایین تمام و کمال برای میهمانی‌های بزرگ استفاده میشه.
شقایق به این شوخی نخندید؛ زیرا همه حواسش به اطراف بود تا شاید دیدن چیزی در این طبقه تلنگری به مغز یخ کرده اش باشد.
لادن همان‌طور که جلوتر از شقایق حرکت می‌کرد با دهان خود صدای موزیک درآورد و گفت: دارارام... این‌هم اتاق‌های فرزندان سردار بزرگ.
و با ریتمی خاص شروع به توضیح دادن راجع به اتاق‌ها کرد: دو تا اتاق اون سمتی که می‌بینی، درهاشون نزدیک هم قرار داره، متعلق به دایی‌های عزیزم داریوش بزرگ و کوروش کبیر است.
و اضافه کرد: البته بعداز ازدواجشان فقط در مناسبت‌های خاص توی اون اتاق‌ها خوابیدند؛ اما هنوز هم اتاق‌های اون‌هاست و لوازمشون همان‌طور مثل قبل دست نخورده مونده، اتاق مادرم هم که اون‌طرف سمت ناهار خوری است؛ ولی اتاق‌های خاله نیلوفر و شما همین روبرویی‌هاست.
در اینجا لادن سکوت کرد تا به شقایق فرصت دهد، راجع به گفته‌هایش کمی فکر کند؛ اما وقتی نگاه سردرگم او را به درهای مقابل دید، با دلسوزی دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: اون اتاق بزرگه مال شماست.
شقایق با قدم‌های لرزان به اتاق روبرو نزدیک شد. دستگیره در را به آرامی چرخاند و با چشمان بسته در را گشود. لحظه تاسف برانگیزی بود. شقایق با ناباوری به داخل اتاق نگاه کرد، هیچ چیز آشنایی در آن اتاق زیبا به چشمش نخورد. در یک لحظه انگار دنیا به آخر رسید. اشک هم‌چون سیلاب بی‌پایان از چشمان درشتش سرازیر شد. لادن که باور نمی‌کرد، شقایق این‌طور خود را ببازد سعی کرد او را آرام کند؛ اما شقایق در آستانه‌ی در ایستاده بود و بی وقفه اشک می‌ریخت که لاله شتابان خود را به آن‌ها رساند: چی شده ؟ چرا گریه می‌کنی؟
و رو به لادن پرسید: چه کارش کردی؟ چی گفتی که داره این‌طوری شیون می‌کنه؟
لادن که مطمئن بود گریه شقایق بخاطر صحبت‌های او نیست جواب داد: به خدا هیچی.
لاله دست شقایق را گرفت، به سمت مبل داخل اتاق برد و کمک کرد تا بنشیند و به لادن فرمان داد: برو آب بیار.
وقتی لادن سراسیمه رفت تا آب بیاورد، او دستان شقایق را در دست گرفت و با مهربانی نوازش کرد: شقایق گریه نکن .... چه فایده داره؟ بهتره با آرامش اتاق رو بگردی؛ شاید چیزی پیدا کنی که بتونه کمکت کنه.
سپس گونه او را بوسید و با انگشتان باریکش اشک‌های روی صورتش را پاک کرد و ادامه داد: اما ... حتی اگه چیزی هم برات آشنا نیست، غصه نداره تو توی خونه‌ی خودت کنار خانوادت هستی... همه‌ی ما دوستت داریم و دلمون می‌خواد، خوشحال باشی.
لادن با لیوانی آب وارد شد. اشک‌های شقایق روی گونه‌ی سردش خشک شده بود؛ اما هنوز هم بغض گلویش را می‌فشرد. لاله لیوان آب را از دست خواهرش گرفت و با چشم اشاره‌ای به او کرد. لادن هم خود را کنار کشید و پشت سر شقایق پنهان شد. لاله لیوان آب را به دستان لرزان شقایق داد و به او کمک کرد تا جرعه ای بخورد، بعد با اخم به لادن گفت: فکر کنم نتونستی جلوی زبونت را بگیری، یک چیزی گفتی ناراحت شد.
قبل از آن‌که لادن چیزی بگوید، شقایق با صدایی بغض آلود جواب داد: نه تقصیر اون نیست... وقتی دیدم اتاق برام ناآشناست قلبم شکست... اما تو راست میگی، من توی خونه‌ی خودم و کنار خانواده‌ام هستم. هیچی برای من مهمتر از این نیست.
سپس دست لاله را گرفت و اضافه کرد: پس از امروز به بعد به گذشته کاری ندارم و فقط به آینده نگاه می‌کنم در هرحال گذشته هر چه بوده دیگه برنمی‌گرده.
اما به یک‌باره نگاهش روی دیوار متوقف شد. روبه‌روی تخت بر روی دیوار یک میخ به چشم می‌خورد که توجه بیننده را جلب می‌کرد. اطراف میخ به وسعت یک وجب یا بیشتر رنگ روشن‌تری داشت که معلوم بود، مدت‌ها محفوظ بوده است. شقایق به دیوار نزدیک شد. دستی به آن نقطه کشید و با خود زمزمه کرد: شاید اینجا یک قاب بوده که الان نیست.
لاله با نگرانی پرسید: چی با خودت میگی؟ بلند بگو ما هم بشنویم.
شقایق به خود آمد و گفت: تو می‌دونی قابی که اینجا بوده چی شده؟
صدای نرگس دخترها را از جا پراند: شکسته. یک نقاشی بی‌خود بود. خودت دورش انداختی.
شقایق که یک‌بار دیگر بوسیله خواهرش غافلگیر شده بود با ناراحتی که از صدایش مشهود بود پرسید: همیشه همین‌طور آروم به همه جا سر میزنی؟
نرگس بدون اینکه به روی خود بیاورد که لحن صحبت شقایق را فهمیده گفت: چطور مگه؟ نکنه چیزی برای پنهان کردن داری؟
شقایق از این تهمت بیشتر ناراحت شد و با سادگی گفت: نه فقط دیدن کسی که منتظرش نیستی، آدم را می‌ترسونه.
نرگس سعی کرد، خونسردی خود را از دست ندهد و با بی‌قیدی گفت: نه عزیزم، نترس.
سپس وارد اتاق شد و دوروبر را با بی‌قیدی نگاه کرد و همان‌طور که دخترها با نگاه او را دنبال می‌کردند، به پنجره نزدیک شد. دستی به پرده اتاق کشید و گفت: به نظر من برای شروع زندگی جدیدت از اتاقت شروع کن. این اتاق رو رنگ بزن، پرده‌ها رو عوض کن؛ اگر هم دلت خواست مبلمانش رو تغییر بده. در حقیقت رفتنمون شاید چند ماه طول بکشه. یک کمی به خودت برس، تفریح کن تا کارها روبراه بشه.
لادن که هیچوقت ملاحظه مادرش را نمی‌کرد به نشانه اعتراض به پیشنهاد او خود را روی تخت خواب بزرگ شقایق انداخت و گفت: باشه بعد راجع به این‌ها فکر کن، فعلا آن سی دی جدید را بذار گوش کنیم. بعد هم بیا پیش خواهرزاده خوشگلت قیلوله کن. جا برای هر دو تون هست.
نرگس که اصلا نمی‌توانست دختر کوچکش را کنترل کند. بی‌توجه به رفتار بی‌ادبانه لادن ترجیح داد، دیگر مزاحم آن‌ها نشود. پس به سمت در رفت و گفت: بهتره من برم تا شما هم استراحت کنید.
سپس با لبخندی مرموز از اتاق خارج شد و در را پشت سر خود بست.
با رفتن او لاله دست شقایق را گرفت، به سمت تخت برد و خودش کنار لادن دراز کشید و گفت: اگر از عرض تخت استفاده کنیم هر سه جا می‌شیم مثل قدیما.
لادن که بالش زیر سرش را جابجا می‌کرد، غرغر کنان گفت: ای بابا همین الان مامان نرگس پیشنهاد داد، گذشته را ول کنیم، بچسبیم به آینده.
لاله بالشی برای شقایق گذاشت و گفت: به نظر من که خوب حرفی زد بخصوص در رابـ ـطه با تغییر دکوراسیون اتاق.
شقایق که تا آن لحظه به اتاق به چشم دریچه‌ای به گذشته نگاه کرده‌بود. با کنجکاوی به اطراف نظر کرد اتاق بزرگ و آفتابگیر بود، دو عدد مبل بزرگ چرمی یکی به رنگ صورتی روشن و دیگری صورتی تیره زیر پنجره بزرگ قرار داشت و میز کوچک فلزی صورتی رنگی بین‌شان دیده میشد. پرده اتاق تور و اطلس به رنگهای صورتی تیره وروشن بود. همین‌طور تخت بزرگ با همان رنگ که با ملحفه‌هایی به رنگ صورتی با گل‌های سفید پوشانده شده بود. میز تحریر و کتابخانه کنارپنجره قرار داشت و میز توالت سمت چپ تخت بود کنار در ورودی دری بود که شقایق با کنجکاوی آن‌را گشود و با تعجب حمام و سرویس داخل آن‌را دید.
لاله که تمام مدت نگاه کنجکاو او را در اتاق دنبال می‌کرد با لبخند گفت :آنجا چه کار داری؟ بیا این‌طرف کمد لباس‌هات را نگاه کن.
شقایق در حمام را بست و به کمد که درست آن‌طرف تخت قرار داشت، نزدیک شد. یک سمت اتاق با درهایی از جنس چوب که بر روی دو عدد از آن‌ها آینه‌های قدی تعبیه شده بود، قرار داشت. درها کشویی بود و شقایق هر کدام را که باز می‌کرد، بیشتر متعجب میشد. آن‌قدر لباس و کیف و کفش درون کمدها بود که سر شقایق گیج رفت و با ناباوری از لاله پرسید: این‌ها همه‌اش مال منه؟
قبل از آن‌که لاله فرصت کند، لبخندش را جمع کرده و جواب او را بدهد. لادن یک چمشش را گشود و گفت: پس فکر کردی، مال بقال سر کوچه است.
شقایق تک تک درهای کمد را باز کرد و دوباره بست این‌بار نگاهی سرسری به اتاق انداخت و به آرامی زمزمه کرد: چرا همه لوازم این اتاق تم صورتی داره؟
لادن مثل برق گرفته ها از جا پرید و روی تخت نشست چشمان خاکستری اش را به شقایق دوخت وپرسید: یعنی تو حتی رنگ مورد علاقه ات را از یاد بردی؟
شقایق نگاهی به اتاق و نگاهی به خواهر زادههایش انداخت و با لبخندی که دندان‌های سفیدش را نمایش می‌داد، گفت: باید دکوراسیون این اتاق را عوض کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    روز بعد، شقایق به همراه کوروش به بیمارستان رفت و یک بار دیگر از دستش عکس گرفت. دکتر ارتوپد به او مژده داد که آخر هفته گچ دستش را باز خواهدکرد. شقایق تا آخر هفته گچ دستش را تحمل کرد. در این مدت بیشتر با لاله و لادن وقت می‌گذراند؛ اما خیلی زود امتحان‌های دانشگاه شروع شد و لاله و لادن هم او را تنها گذاشتند. روزی که شقایق با کوروش برای باز کردن گچ دستش به بیمارستان رفت، هوا ابری بود و نم نم، باران می‌بارید. قرار بود بعد از آن که گچ دستش را باز کرد، به منزل کوروش بروند. باز کردن گچ وقت زیادی از آن‌ها نگرفت. وقتی شقایق به سمت ماشین برادرش می‌رفت نگاه متعجب کوروش توجه ش را جلب کرد.
    شقایق مسیر نگاه او‌را دنبال کرد؛ ولی به‌غیر از یک موتور سیکلت چیزی ندید. شقایق با اشتیاق پرسید: چه موتور باحالی... اسمش چیه؟ دلم می‌خواد سوارش بشم.
    کوروش سعی کرد، ضربان قلبش را که با دیدن آن موتور خاص شدت گرفته بود، کنترل کند و مانند کسی که هیچ قصدی غیر از سرگرم کردن خواهرش نداره گفت: اسمش نه عزیزم، مدلش. بپر بالا خانم ماجراجو تازه گچ دستت رو باز کردیم، بذار ده جلسه فیزیوتراپی رو بری، بعد به فکر یک شیطنت جدید بیفت.
    شقایق همانطور که سوار اتومبیل برادرش میشد با لبخند توضیح داد :مثل اینکه یادتون رفته این تصادف بود، نه ماجراجویی خوب مدلش چیه؟
    هر دو کمربندهای ایمنی خود را بستند و کوروش جواب داد: هوندا سی.بی.آر، چی شده؟ واقعا میخوای سوار بشی؟
    شقایق بدون تامل جواب داد: اگه تو یکی داشتی سوار می‌شدم. حالا کجا می‌ریم؟
    کوروش ماشین را روشن کرد و گفت :خونه‌ی ما. مادر و پدر هم میان تا با هم ناهار بخوریم. نسترن منتظره عروسک مورد علاقه‌اش را نشونت بده، یادت باشه تو اون عروسک رو براش خریدی.
    شقایق دستش را تکان داد و گفت: باشه، راستی بریم بستنی بخریم؟
    کوروش جواب داد: نمی‌خواد خونه داریم.
    شقایق دوباره گفت: خوب بریم شیرینی بخریم.
    کوروش می‌دانست که شقایق چرا اصرار می‌کند. پس دوباره گفت: نمی‌خواد خانم با ملاحظه. شیرینی هم داریم، دیشب رز خریده. تو فقط خودت بیا چیزی نمی‌خواد بیاری.
    شقایق با پشت دست به بازوی کوروش ضربه زد: بدجنس. خوب شد، مادر برای نسترن کادو گرفت و داد تا براش بیارم؛ والا امروز از خجالت می‌مردم.
    کوروش که فکرش هنوز اطراف موتورسیکلتی که دیده بود، می‌چرخید؛ ترجیح داد هر چه زودتر شقایق را از منطقه خطر دور کند و در اولین فرصت با برادربزرگش راجع به آنچه دیده بود، صحبت کند؛ اما نباید شقایق را کنجکاو می‌کرد پس روی میهمانی آن شب تمرکز کرد و افکار دیگر را دور ریخت.
    همان‌طور که او انتظار داشت، شقایق هم تا آخر شب هیچ صحبتی از موتور سیکلت نکرد و این مسئله خیال کوروش را راحت نمود. قرار بود، از فردای آن روز آن‌ها یک روز در میان برای فیزیوتراپی به بیمارستان بروند و کوروش خودش این وظیفه را به عهده گرفت.
    ***
    پنجشنبه شب‌ها، منزل سردار شلوغ بود. شقایق تازه از فیزیوتراپی بازگشته بود و گوی لاستیکی کوچکی را که دکتر تراپیست به او توصیه کرده بود به لاله نشان می‌داد که مادرش رو به او گفت: باید شنبه به دکترت بگی که آخرین جلسه را سه‌شنبه میری.
    شقایق با کنجکاوی پرسید: خوب چرا ؟ من که می‌تونم همون چهارشنبه برم.
    نرگس که همان لحظه با سینی چای وارد شده بود، توضیح داد: نه نمی‌تونی، بلیط هواپیما و هتل رزرو کردیم.
    شقایق که بیشتر کنجکاو شده بود سوال کرد: واقعا"؟ کجا ؟ چرا قبلا چیزی نگفتید؟
    نرگس همانطور که به تک تک حاضران چای تعارف می‌کرد، سرش را تکان داده و زودتر از بقیه جواب داد: چه اشکالی داره؟ تو که نباید کاری کنی فقط ساکت رو ببند.
    شقایق کلافه شده بود بنابراین دوباره سوال کرد: بالاخره می‌گویید کجا؟
    لادن که چند دقیقه ای برای خوردن میوه ساکت شده بود، با شیطنت گفت: بیست سوالی. ما راهنمایی می‌کنیم تو پیدا کن.
    نرگس بدون توجه به لادن گفت: کیش. مثل هرسال.
    صدای اعتراض بچه ها با نه محکمی که شقایق گفت ساکت شد: نه، من نمی‌یام، خودتون برید و لـ*ـذت ببرید، من کاردارم.
    نرگس با تعجبی که بیشتر به عصبانیت شبیه بود پرسید:ببخشید؟ میشه بپرسم، شما چه کار مهمی داری که برنامه پنج نفر رو بهم می‌زنی؟
    شقایق با لبخند به داریوش چشم دوخت و گفت: داداش قول داده بود که کمکم کنه، دکور اتاقم را عوض کنم. مگه نه؟
    داریوش بدون اینکه تعجب کنه گفت: قبوله .همه با خیال راحت برید و این خواهر کوچولو را بسپرید به من.
    لادن هم که آماده فرار از مسافرت اجباری بود با خوشحالی کنار شقایق ایستاد و گفت: آره شما برید، من می‌مونم کمکش میکنم.
    لاله هم از فرصت استفاده کرد و کنار شقایق نشست و با لبخند گفت: منم می‌مونم مادر شما با مامان‌بزرگ و خاله نیلوفر برو.
    نرگس به دخترها نگاه کرد و بدون این‌که بتوان از چهره‌اش عصبانیتش را تشخیص داد با مهربانی گفت: شقایق بمونه... چون می‌خواد اتاقش رو تغییر دکور بده؛ اما شما دو نفر بدون هیچ بحثی باید بیایید.
    شقایق هم در ادامه صحبت خواهرش گفت: آره درسته! لطفا شماهم برید، می‌خوام بدون کمک این‌کار رو بکنم و وقتی برگشتید، نظرتون را بشنوم.
    داریوش به شوخی گفت: می‌خواستم همه چیز را برات اینترنتی سفارش بدم؛ اما پشیمون شدم. می‌برمت، مغازه‌ها را ببینی، یک چیزی یاد بگیری.
    شقایق از این پیشنهاد قلباً خوشحال شد و به دهن کجی لادن که از حرصش بود لبخند زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    ***
    صبح چهارشنبه، آخرین روز تمرین‌های فیزیوتراپی شقایق بود. مادر و خواهرهایش عصر روز گذشته به مسافرتی که از قبل برنامه‌ریزی شده‌بود، رفتند. شب همه در خانه‌ی همایون خان شام خوردند و زمانی‌که از رسیدن مسافران به مقصد خیالشان راحت شد به خانه‌های خود رفتند.
    کوروش همچون یک بادیگارد تمام ده جلسه فیزیوتراپی را همراهی‌اش کرده بود. آخرین جلسه برای شقایق به سرعت گذشت. وقتی دستورهای آخر را از دکتر گرفت و به همراه برادرش از بیمارستان خارج شد، با تعجب موتورسیکلت آبی رنگی را در همان مکانی که قبلا شبیه‌اش را دیده بود، نظرش را جلب کرد. شقایق با شیطنت روبه کوروش که در حال باز کردن در ماشین برای او بود کرد و گفت: مثل این‌که این موتورها خیلی خطرناکه این یکی هم کارش به بیمارستان کشیده!
    کوروش با تعجب نگاهی به شقایق انداخت و مسیر چشمان او را دنبال کرد. لحظه‌ای زبان کوروش بند آمد و نفس کشیدن برایش مشکل شد دو نفر مرد جوان کنار موتورسیکلت ایستاده بودند که به او و شقایق همچون دو موجود فضایی نگاه می‌کردند. کوروش با لکنت زبان به شقایق گفت: زود باش سوارشو، دیرمون شد، داریوش منتظره.
    بدون این‌که به سمت آن‌دو جوان نگاه کند از پارکینگ خارج شد و با سرعت از جلوی بیمارستان گذشت. شقایق که از حرکات او سردر نمی‌آورد، لحظه‌ای کوتاه چشمش به دو مرد جوان که با تعجب آن‌ها، بخصوص شقایق را نگاه می‌کردند، افتاد؛ اما چون کوروش با سرعت از آن مکان دور میشد. نتوانست، چهره‌ی آن‌ها را با دقت ببیند. وقتی به‌قدر کافی از بیمارستان دور شدند. شقایق دستش را روی دست یخ زده‌ی کوروش گذاشت و پرسید: آن‌ها را می‌شناختی؟
    کوروش در افکار آشفتهاش غرق بود که فشار دست گرم خواهرش او را به خود آورد، بنابراین جواب داد: نه عزیزم. فقط یک لحظه یاد روزی که تصادف کردی، افتادم.
    شقایق با ترس پرسید: چطور؟ آن‌ها شبیه کسانی بودند که آن روز به من حمله کردند؟
    جرقه‌ای در چشمان میشی کوروش درخشید و با خوشحالی گفت: نه ولی منو یاد آن‌ها انداختند. بهتره تو نگران نباشی.
    و برای آن که بحث را عوض کند، پرسید: نگفتی می‌خواهی اتاقت را چه رنگی کنی؟
    شقایق فهمید که کوروش نمی‌خواهد، درمورد این موضوع صحبت کند. پس برای آرام کردن او مثل کسی که سوال برایش خیلی مهم است جواب داد: هنوز نمی‌دونم... می‌خوام، سرویس خواب رو سفید بگیرم. این‌طوری هر وقت بخوام می‌تونم رنگ پرده و ملحفه‌ها را عوض کنم... برای رنگ دیوارها باید با داریوش صحبت کنم، ببینم چه پیشنهادی میده... نظر شما چیه؟
    کوروش که هنوز فکرش پریشان بود بی‌حوصله جواب داد: فرقی نمی‌کنه هر چی خودت دوست داری خوبه.
    قرار بود که کوروش، شقایق را به دفتر شرکت بـرده و به برادرشان بسپرد. هنوز چند خیابان تا مقصدشان فاصله بود که سر یک چهارراه، چراغ قرمز آن‌ها را متوقف کرد. خواهر و برادر در سکوت شمارش معکوس چراغ راهنمایی را نگاه می‌کردند که شقایق سایه موتور سیکلتی را کنار اتومبیلی که سمت راستشان توقف کرده بود، دید. مثل این‌که موتور سواران عمداً خود را از دید کوروش پنهان می‌کردند. او که از وحشت برادرش جلوی بیمارستان مطمئن بود، با ترس و کنجکاوی به سمت موتوری نظر کرد و با تعجب موتور سیکلت جلوی بیمارستان را شناخت. هر دو راکب کلاه ایمنی برسر داشتند که چهره‌شان را پوشانده بود. یکی از آن‌ها که شقایق را متوجه خود دید. قاب جلوی چشمانش را بالا زد؛ اما در همین لحظه چراغ سبز شد. کوروش که حواسش به رانندگی بود، بدون آن‌که به شقایق نگاه کنه حرکت کرد و موتور سواران را نیز ندید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    ***
    چند دقیقه بعد آن‌ها به شرکت رسیدند. ساختمانی سه طبقه که نمای آن آجر سه سانتی بود و پنجره‌هایش با میله‌های سفید رنگ پوشانده شده بود.
    کوروش بدون توجه به نگاه‌های ترسان شقایق که به دنبال موتور سواران مشکوک می‌گشت، اتومبیلش را به پارکینگ برد و همراه شقایق با آسانسور به طبقه سوم رفتند. در داخل آسانسور کوروش که حالا آرام‌تر شده بود، یادآوری کرد: یادت باشه، با منشی‌ها زیاد صحبت نکن. نمی‌خوام آن‌ها متوجه مشکلی که برات پیش آمده، بشن. همان‌طور که قبلا گفتم، خانمی که عینک می‌زنه خانم آذری، منشی اول شرکته. تو رو خوب می‌شناسه. قبلا با اون صمیمی بودی، الان فقط با او احوالپرسی کن، نگذار تو رو به حرف بگیره.
    شقایق که آرامش را در صدای برادرش دید خیالش راحت شد و گفت: نگران نباش. همان‌طور که با آقای رسولی وکیل صحبت کردم، با او هم روبرو خواهم‌شد.
    صدای زنی رسیدن آسانسور به طبقه سوم را اعلان کرد و در باز شد.
    شقایق با کنجکاوی از آسانسور خارج و با راهنمایی کوروش به راست پیچید. روبروی‌شان در شیشه‌ای بزرگی قرار داشت که لوگوی شرکت روی آن جلب توجه می‌کرد. هر دو از در گذشتند و به سالنی بزرگ وارد شدند. اولین چیزی که توجه شقایق را جلب کرد، میز بزرگ نیم دایره‌ای بود که دو خانم با لباسی مشابه پشت آن نشسته بودند. هر دو زن با دیدن شقایق و کوروش از جای خود برخواستند و سلام کردند خانمی که عینک به چشم داشت، هم‌چون آشنایی قدیمی شروع به احوالپرسی کرد: سلام خانم سردار... کم پیدا شدین؟... حالتون خوبه؟
    شقایق با آرامش مثل کسی که چند سال است، هم صحبتش را می‌شناسد، جواب داد: شما چطورین خانم آذری؟... راستش شمال بودم.
    خانم آذری با دستپاچگی از این‌که نکند، شقایق با این حرف قصد دارد، به او بگوید: بهتر است، فضولی نکنی. جواب داد: بله آقای رئیس گفتند.
    کوروش هم که نمی‌خواست، صحبت آن‌ها بیشتر جلو برود. دستش را پشت شقایق گذاشت و او را به سمت یکی از درهای سمت چپ هدایت کرد: ما کار داریم، صحبت بسه. بگو قهوه بیارن.
    همان‌طور که می‌رفت، شقایق را به سمت اتاق کشید. کوروش و شقایق به اتاقی بزرگ که دیوارهایش تماماً چوب بود وارد شدند.
    داریوش که پشت میز بزرگی در انتهای اتاق نشسته بود از جای برخواست: به به خواهر و برادر بد قول. فکر کنم، قرارمون نیم‌ساعت پیش بود.
    کوروش همان‌طور که روی اولین مبل چرم مشکی رنگ ولو میشد، توضیح داد: می‌دونی که هر وقت باران میاد، خیابان‌های تهران بی‌خودی ترافیک میشه.
    شقایق که پس از ورود حتی سلام هم نکرده بود با دقت به مبلمان اتاق نظر انداخت. تجمل‌گرایی داریوش در خانه و محل کار کاملا هویدا بود. همه چیز بسیار زیبا و شیک بود. به‌طوری که بیننده همان لحظه اول اعتراف می‌کرد که صاحب آن اتاق، فردی است که برای نشان دادن خود از هیچ کاری دریغ نمی‌کند.
    داریوش همانطور که رفتار شقایق را زیر نظر داشت روبروی برادر نشست : سلام خوشگله .نمی‌خوای دادشت رو ببوسی؟
    شقایق با لبخند به سمت او رفت و گونه برادر را بوسید: وای چه بوی خوبی!
    داریوش لبخندی زد و گفت: می‌دونستم دوست داری، پارسال تولدم بهم هدیه دادی.
    شقایق همانطور که می‌نشست با شیطنت گفت: پس سلیقه‌ام خوبه.
    داریوش از روی میزش پاکت خرید طلایی رنگی را برداشت و جلوی او گذاشت: سلیقه منم خوبه.
    شقایق با کنجکاوی بسته داخل پاکت را بیرون کشید وبا خوشحالی گفت :وای مرسی.... نمی‌دونم چرا به فکر خودم نرسید؟
    با گفتن این حرف دوباره لبخندی به روی برادرش پاشید و گفت : خیلی ممنون، امیدوارم کار کردن با موبایل را فراموش نکرده باشم. راستی گوشی قبلیم هم از همین مدل بود.
    داریوش نگاه معنی داری به برادرش انداخت که از دید شقایق پنهان ماند: نه عزیزم مدل آن قدیمی بود. این بهتره، البته تا یادم نرفته بگم، خطت رو هم عوض کردم. این صفرِ، خیالت راحت فرهاد این شماره رو نداره. می‌دونستم تا بفهمه گوشی گرفتی می‌خواد باز مزاحمت بشه.
    شقایق از درایت برادرش خوشحال شد و گفت: باز هم ممنون. من اگر شما را نداشتم، چه کار می‌کردم.
    بعد با بغضی که در صدا و صورتش نمایان بود ادامه داد: من احمق روز اول ترسیده بودم که نکنه شما به من دروغ می‌گین. حالا واقعا پشیمونم که از اول به شما اعتماد نداشتم.
    داریوش بالحنی که نشان می‌داد از او هیچ دلخوری ندارد گفت: این چه حرفیه عزیزم، اون موقع تو حق داشتی.
    و به شوخی پرسید: هنوز هم از ما می‌ترسی؟
    شقایق با خجالت پاسخ داد: نه... نه تنها نمی‌ترسم، بلکه فقط به شما اعتماد دارم.
    زمانی که شقایق مشغول تماشای موبایلش بود، کوروش به برادرش اشاره کرد که باید چیزی را به او بگوید.
    شقایق اشاره او را دید و فهمید که دو برادر باید در مورد موتورسوارها صحبت کنند. پس بدون آن‌که منتظر شود تا کوروش چیزی بگوید، گفت: ما امروز بعد از خروج از بیمارستان دو موتور سوار دیدیم که کوروش را به یاد کسانی که به من حمله کردند، انداخت.
    داریوش با تعجب پرسید: مگه آن‌ها چه شباهتی به افرادی که به شقایق حمله کردند، داشتند؟
    کوروش خیلی سریع منظور برادرش را دریافت و گفت: هیچ شباهتی نداشتند. فقط من یک لحظه به یاد آن صحنه وحشتناک زمین خوردن شقایق افتادم.
    و ادامه داد: خدا را شکر که شقایق هیچ چیز از آن لحظه را به یاد نمی‌یاره. من که فکر کنم تا آخر عمرم نتونم، فراموش کنم.
    قهوه با سینی زیبایی به وسیله مردی میان سال، کوتاه قد؛ اما چابک به اتاق آورده شد.
    داریوش به او دستور داد: سینی را بذار و خودت برو؛اگر کاری داشتم خبرت می‌کنم.
    با خروج آن مرد کوروش فنجان قهوه گرم را برداشت، مزه کرد، سپس فنجان را زمین گذاشت و بسته را از شقایق گرفت: حالا بده ببینم، چی هدیه گرفتی؟
    با اینکار نشان داد که دیگر نمی‌خواهد، راجع به آن موضوع صحبت کند.
    سپس با دقت جعبه را گشود و تلفن همراه طلایی رنگی از آن خارج کرد: به به... آخرین مدلم که هست... بیا مبارکت باشه.
    همین که کوروش تلفن را به دست شقایق داد، گوشی شروع به زنگ زدن کرد. آهنگی ملایم و دلنشین! شقایق به صفحه گوشی نگاه کرد، اسم داریوش و همین‌طور عکس او نمایش داده شده بود و شقایق با لبخند پرسید: خودتون که آماده‌اش هم کردید.
    داریوش توضیح داد: آره شماره تلفن‌ها و عکس‌های همه را برات ذخیره کردم. توی اون گوشی کلی عکس هم داشتی؛ اما من آنهایی را که خودم داشتم ریختم.
    شقایق با انگشت روی صفحه گوشی کشید و گفت: خوب حالا یکی بگه، من با این چطوری کار کنم؟
    کوروش از جای خود برخواست و کنار شقایق نشست: من یادت میدم، فعلا فقط جواب تلفن‌ها رو بده. بقیه‌اش رو کم کم یاد می‌گیری.
    داریوش که می‌خواست، هر چه زودتر او را برای خرید ببرد. گفت: خیلی خوب. حالا قهوه‌ات را بخور تا بریم. کلی کار داریم.
    شقایق دستش روی شکم گذاشت و گفت: نه من قهوه نمی‌خورم. فکر کنم، چون صبحانه نخوردم دلم آشوب شده.
    داریوش و کوروش هر دو با هم با صدای بلند پرسیدند: صبحانه نخوردی؟
    شقایق خندید: وای چرا داد می‌زنید؟... نه چون وقتی کوروش جان آمد، تازه موهام رو خشک کرده بودم. دیگه وقت نکردم، صبحونه بخورم.
    داریوش دست او را گرفت: بلند شو. اول می‌ریم، یک جای خوب صبحونه می‌خوریم. ساعت یک ربع به ده است، فکر کنم، بتونم، یک صبحانه معمولی مهمونت کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    خیابان ولیعصر رستوران‌های درجه یک زیادی داشت. داریوش جلوی یکی از آن‌ها توقف کرد و به شقایق گفت: پیاده شو.
    شقایق به تابلو رستوران نگاه کرد: جویبار؟ وقتی یاس از خونه بیرونت می‌کنه میای اینجا؟
    داریوش فکر کرد رنگش پرید با تعجب به خواهرش نگاه کرد و با کنجکاوی پرسید: تو حافظه‌ات برگشته؟
    شقایق که کیفش را روی شانه می‌انداخت با تعجب به او نگاه کرد: خوب معلومه که نه... چطور مگه؟ چیزی شده؟
    داریوش گوشی‌اش را از جلوی فرمان برداشت و همان‌طور که پیاده میشد، گفت: پس خواهر شوهر بودن ربطی به حافظه نداره؟
    شقایق به شوخی داریوش خندید: درسته ربطی نداره.
    داریوش کلید ریموت را زد و در ماشین قفل شد. بعد دست شقایق را گرفت و به سمت رستوران راهنمایی کرد. مرد مسنی که لباس فرم به تن داشت، در را برایشان گشود: خوش آمدید.
    داریوش و شقایق سری به نشانه سلام و تشکر تکان دادند: تو از بیمارستان آمدی. نمی‌خواهی دستت را بشوری؟
    شقایق به اطراف نگاهی انداخت: درسته، با این‌که با دستمال مرطوب تمیزشون کردم؛ اما دلم می‌خواد با آب هم بشورم. شما یک جای خوب پیدا کن و سفارش بده تا من بیام.
    داریوش دستی به شانه او زد: زود بیا من گرسنه نیستم، این تویی که الان غش می‌کنی.
    وقتی شقایق به سالن بازگشت، مکث کوتاهی کرد تا داریوش را پیدا کند که انتهای سالن کنار آخرین پنجره مرد جوانی را دید که به او خیره شده است. شقایق نگاهش را از مرد جوان برگرداند و به دنبال برادرش گشت و او را چند میز آن‌طرف‌تر کنار آکواریوم پیدا کرد و بی‌اعتنا به جوانی که چشم از او برنمی‌داشت. کنار برادرش نشست: جای دنجیه.
    بعد نگاهی به خوراکی‌های روی میز انداخت: خوب شد گفتی، صبحانه معمولی.
    داریوش جواب داد: خوبه، پس خوشت آمد. هر وقت خواستی بگو بیارمت.
    طولی نکشید که خواهر و برادر اولین لقمه نان تست، خامه و مربا را مزه کردند. هنوز صبحانه به انتها نرسیده بود که هیکل مردی کنار میز توجه آن‌ها را جلب کرد. هر دو با کنجکاوی به جوانی که کنارشان ایستاده بود خیره شدند. جوانی بلند قامت، خوش هیکل، جذاب، با لباس‌هایی گران قیمت جلوی آن‌ها ایستاده بود. داریوش که هم کنجکاو بود و هم نگران شده بود. به مرد جوان خیره شد.
    جوان خوش تیپ دستش را به سمت داریوش دراز کرد: سلام آقای سردار. من هومن هستم، پسر تیمسار شاکری.
    دهان داریوش از تعجب باز ماند. از جای خود بلند شد، دست هومن را که به طرفش دراز شده بود، گرفت و آن را با صمیمیت فشرد: بله... الان یادم آمد، شما دوست دوران دبیرستان کوروش هستید... مشتاق دیدار. چقدر تغییر کردید؟
    هومن با شکسته نفسی جواب داد: امیدوارم این تعریف باشه. حالتون چطوره؟
    داریوش صندلی به او تعارف کرد: متشکرم. بفرمایید بنشینید.
    هومن مودبانه گفت: نه مزاحم صبحانه خوردنتان نمی‌شوم، فقط از روی ادب خواستم، سلامی عرض کنم.
    داریوش صندلی کنار خود را عقب کشید تا او بتواند بنشیند: این چه حرفیه. خوشحال می‌شیم.
    هومن قبل از نشستن نگاهی به شقایق که حالا سرش پایین بود و با فنجان چای خود بازی می‌کرد انداخت: راستش انگار شقایق خانم از دیدن من خوشحال نشدند.
    شقایق که از این حرف معذب شده بود با شرمندگی گفت: نه این‌طور نیست، خواهش می‌کنم، بنشینید.
    داریوش با تعجب به آن‌ها نگاه کرد و پرسید: شما همدیگه رو می‌شناسید.
    شقایق: نه.
    هومن: بله.
    این دو جواب در یک لحظه از دهان آن‌ها خارج شد.
    هومن و داریوش روی صندلی‌های خود نشستند : من شقایق خانم را در مراسم سالگرد ازدواج کوروش دیدم. یادتون نیست؟
    با دلخوری که در صدایش ریخت ادامه داد: یادم هست که آن موقع من از ایشون خواستگاری کردم و جواب رد شنیدم.
    خواهر و برادر کاملا شوکه شده بودند؛ زیرا نه شقایق این موضوع را به یاد داشت و نه داریوش چیزی راجع به آن شنیده بود.
    هومن با کنجکاوی که هیچ سعی در پنهان کردنش نداشت، پرسید: هنوز هم نامزد هستید؟یا به سلامتی ازدواج کردید؟
    داریوش وحشت زده به شقایق نگاه کرد او که نمی‌دانست این مرد چقدر راجع به شقایق اطلاعات دارد، از دعوت او به سر میزشان پشیمان شد. از طرفی شقایق رنجیده بود. این مرد قصد داشت، انتخاب غلطش را زیر سوال ببرد. شقایق دوست نداشت، دیگران او را برای انتخاب فرهاد سرزنش کنند. داریوش که نمی‌خواست هومن وارد جزئیات شود، مداخله کرد: راستش آن فرد در اصل مناسب شقایق نبود و ما تصمیم گرفتیم، آن قرار رو بهم بزنیم. البته شقایق اصلا دوست ندارد، در این مورد هیچ صحبتی بشه.
    شقایق با قدردانی به برادر بزرگش نگاه کرد. هومن که از شنیدن این خبر خوشحال شده بود. نگاه خریداری به شقایق که با چنگالش بازی می کرد، انداخت: که این‌طور... نادونی من رو ببخشید، نمی‌خواستم ناراحتتون کنم... راستش وقتی اون حلقه معروفتون رو توی دستتون ندیدم، باید حدس می‌زدم.
    داریوش دیگه نمی‌دونست چطور جلوی فاجعه را بگیرد.
    هومن رو به داریوش ادامه داد: تا آنجا که می‌دونم شما یکی از مخالفان سرسخت این ازدواج بودید. پس حالا از این موضوع راضی هستید.
    داریوش که از وارد شدن این جوان به جزییات می‌ترسید. سعی کرد، هر طور هست جلوی او را بگیرد. پس سخن او را اصلاح کرد: سوءتفاهم نشه، شقایق خودش نامزدی را بهم زده و صحبت در مورد اون اشتباه ناراحتش میکنه.
    هومن هشدار داریوش را دریافت: بله متوجه هستم. بازم معذرت می‌خوام. هم مزاحم صبحانه خوردنتون شدم و هم خاطره بدی را به یاد شقایق خانم آوردم. راستش مدتی است که از کوروش بی‌خبرم خوشحال میشم، در فرصتی مناسب همه خانواده محترمتان را دوباره زیارت کنم؛ اگر اجازه بدید از حضورتان مرخص شم.
    داریوش خیالش راحت شد که او نمی‌خواهد، بحث را ادامه دهد: من هم از دیدن شما خوشحال شدم، به کوروش میگم که با شما تماس بگیره.
    دو مرد با هم دست دادند. هومن روبه شقایق کرده با خوشرویی گفت: خوشحال می‌شوم، شما را هم دوباره ببینم خانم سردار.
    شقایق که مخاطب قرار گرفته بود مجبور شد پاسخ اورا بدهد: من هم از دیدن شما خوشحال شدم. خدا نگهدار.
    هومن از آن‌ها جدا شد و با قدم‌های شمرده از رستوران بیرون رفت.
    داریوش که خطر از سرش گذشته بود، نفس راحتی کشید: اگر دیگه نمی‌خوری بریم به خریدمان برسیم.
    شقایق دهانش را با دستمال پاک کرد و از جای خود برخواست: نه، سیر شدم، بهتره بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    کل آن‌روز شقایق به همراه برادرش به مغازه ها سرزد و هر آنچه دوست داشت خرید.
    داریوش سعی کرد راجع به هومن هیچ صحبتی به میان نیاید و شقایق از این ملاحظه برادرش راضی بود.
    شب هر دو خسته و کوفته به منزل داریوش رفتند؛ زیرا قرار بود مردان مجرد خانواده آن شب میهمان داریوش باشند. داریوش پدر و دامادهایش را آن شب به خانه‌اش دعوت کرده بود تا تنها نباشند. تمام شب داریوش و شقایق راجع به گوشی شقایق صحبت کردند و در فرصتی مناسب داریوش جریان ملاقاتشان با هومن شاکری را تعریف کرد که شقایق آن را نشنیده گرفت.
    تا چیده شدن میز فریدون خان از فرصت استفاده کرد و کنار شقایق نشست: امروز حسابی خسته شدی؟
    شقایق کمی جا به جا شد و گفت: بله. راستش قبلا را نمی‌دونم؛ اما از بعد اون اتفاق اولین بار بود که این‌همه وقت صرف خرید کردم.
    فریدون خان گفت: کاش می‌گذاشتی دخترها بمانند و کمکت کنند.
    شقایق صادقانه توضیح داد: نه، نیازی نبود آنها مسافرتشان را برای این کار بهم بزنند.
    فریدون خان سری تکان داد و گفت: البته اگر تو هم می‌خواستی مادرشون نمی‌گذاشت.
    شقایق لبخند تلخی زد که از دید شوهر خواهرش پنهان نماند.
    فریدون خان ادامه داد: از خواهرت دلگیر نشو، اون اخلاق خاصی داره. میشه گفت، اون به تنها کسی که اهمیت میده لاله است.
    شقایق با دهان باز به مرد روبرویش چشم دوخت.
    او که تعجب شقایق را دید لبخند زد و گفت: من و لادن اصلا برای خواهرت مهم نیستیم. به همین دلیل لادن این‌طور سرکش شده. اون تمام تلاشش را می‌کنه که توجه مادرش را جلب کنه؛ اما هنوز موفق نشده.
    فریدون خان دستی به موهای کم پشتش کشید و گفت: بین خودمون باشه خواهرت خیلی دلش می‌خواست که بچه دومش پسر باشه و چون ناامید شد، این طفلک بی‌گـ ـناه را از خودش دور کرد و لادن را من تربیت کردم. اون دختر خوبیه.
    شقایق که چیزهای جدیدی راجع به خواهر بزرگش و خانواده او می‌شنید. ترجیح داد، سکوت کند تا فریدون خان به راحتی با او درد و دل کند.
    فریدون خان ادامه داد: ببخشید. نمی‌خواستم، ناراحتت کنم؛ اما دلم می‌خواد بدونی که نه خواهرت نرگس زن بدیه و نه لادن دختر غیر قابل تحمل. متاسفانه هردوی آنها به یک طریق کمبودهاشون را جبران می‌کنند. بنابراین من به عنوان پدر یکی و همسر دیگری از اینکه آن‌ها گاهی باعث ناراحتی تو میشن معذرت می‌خوام.
    شقایق دستش را روی دست مردی که مانند عمویش بود گذاشت و گفت: این چه حرفیه! مطمئن باشید، من از هیچ‌کدام از آن‌ها دلخور نیستم.
    در این وقت یاس از همه دعوت کرد، برای صرف شام سر میز بروند. فریدون خان که صحبتش با شقایق تمام شده بود، زودتر از او برخواست و با لبخندی رضایتمندانه از او دور شد.
    پس از صرف شام، دسر خوشمزه‌ای که یاس خودش درست کرده بود، خوردند و بعد از آن آرش و فریدون خان از همه خداحافظی کردند و به منزل‌هایشان رفتند. پدر و شقایق هم از یاس و داریوش خداحافظی کردند تا به خانه بازگردند.
    یاس تعارف کرد: کاش امشب اینجا می‌موندید.
    آقای سردار موهای عروسش را نوازش کرد: این‌همه زحمت کشیدی خسته نشدی دخترم؟ برو استراحت کن. ما هم فردا خیلی کار داریم از صبح زود باید برای رنگ کردن اتاق شقایق آماده بشیم.
    داریوش صحبت پدرش را اصلاح کرد: نه پدر قرار شد شقایق اتاقش را کاغذ دیواری کنه.
    همایون خان لبخند زد: آره راست میگی یادم رفت. فکر کنم، دارم، دچار آلزایمر میشم.
    یاس از صمیم قلب گفت: نه خدا نکنه. این به خاطر خستگیه. زودتر برید استراحت کنید و قول بدید، فردا خودتون رو خسته نکنید. بهتره کارها را بسپارید، به جوان‌ها.
    همایون خان یکبار دیگر از عروسش تشکر کرد. سپس از آن‌ها خداحافظی کرده و به خانه بازگشتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    وقتی به خانه رسیدند، آقای سردار به طبقه سوم رفت تا استراحت کند: شب بخیر دخترم. خوب بخواب، امروز حسابی خسته شدی. باید انرژیت رو برای فردا به دست بیاری.
    شقایق پدرش را تا پله‌های طبقه سوم بدرقه کرد و همان‌طور که بالا رفتن او را نگاه می‌کرد، جواب داد: شب بخیر پدر. نگران من نباش، راحت بخواب.
    شقایق به اتاق خود رفت. نگاهی به دوروبر انداخت. چند لحظه بعد به وسایل داخل اتاق حمله کرد و طولی نکشید که همه لوازم سبک اتاق را به سالن منتقل کرد. ساعت یازده و ده دقیقه بود که شقایق نگاهی دوباره به اتاقش انداخت. اتاق که حالا خالی به نظر می‌رسید بزرگتر از قبل هم شده بود میز تحریر، میز آرایش، کتابخانه و تخت‌خواب جزء اثاثی بود که او نمی‌توانست به تنهایی آنها را خارج کند.
    روی تخت نشست و با خود گفت: فردا کوکب خانم منو می‌کشه.
    شقایق که خسته شده بود خود را روی تخت رها کرد که یک‌مرتبه تلفن اتاقش که هنوز روی میز تحریر بود زنگ خورد. شقایق با خود فکر کرد: کی می‌تونه باشه غیر از لاله.
    بعد با خستگی گوشی را برداشت: بله بفرمایید؟
    صدای لادن شاد و پر انرژی به گوش رسید: سلام خاله خانم، خواب که نبودی؟
    شقایق با خستگی گفت :سلام، خوبی؟ نه بابا خواب چیه؟
    لادن با خوشحالی فریاد زد: دیدید گفتم، این بچه بدون مامانش نمی‌خوابه!
    صدای خنده مادر و خواهرانش از آن‌طرف گوشی شنیده شد. لادن یک بار دیگر شقایق را مخاطب قرار داد: خاله گوشی را روی اسپیکر گذاشتم. همه صدات رو می‌شنوند. صحبت کن.
    شقایق خوشحال شد: پس خدا را شکر همه حالشون خوبه؟ مادر شما هم خوبین، بهتون خوش میگذره؟
    خانم سردار که هر سال با دخترانش برای تعطیلات کوتاهی به کیش میرفت امسال از نبودن شقایق ناراحت بود و به او گفت: عزیزم من خوبم؛ اما دلم می‌خواست تو هم می‌آمدی. لادن هر جا می‌ریم، میگه با شقایق آمدیم اینجا.
    شقایق که دلش برای مادرش تنگ شده بود با دلخوری گفت: قرار نیست، مسافرت‌ رو با این حرف‌ها خراب کنید. راستش دلم حسابی براتون تنگ شده.
    لادن که از مکانی دورتر از تلفن فریاد زد: تقصیر خودته. نیومدی، نمی‌دونی اینجا چقدر هلوهای خوبی داره.
    شقایق که هنوز هم به شوخی‌های او عادت نکرده بود، برای آن‌که خود را مشتاق نشان دهد، گفت: جدا؟ خوب اگر خوبه برامون بخر بیار.
    شلیک خنده دختران سردار در گوشی پیچید لاله مداخله کرد: ولش کن خاله گوش نده، منظورش هلو خوراکی نیست.
    لادن هم در ادامه گفت: میخواهی شماره موبایل جدیدت را بدم به چند تاشون؟
    شقایق باز هم شوخی او را جدی گرفت: منظورت!... به خدا اگر این‌کار رو بکنی...
    نرگس گفت: این‌قدر ساده نباش. این بچه زیاد حرف میزنه. تو چرا باور می‌کنی؟
    شقایق نفس راحتی کشید و گفت: نمی‌دونم چرا به شوخی‌هاش عادت نکردم؟
    لادن گلگی کرد: خوب بی معرفت تو چرا گوشی گرفتی به ما زنگ نزدی؟ حالا برو گوشیت را بیار چت کنیم، اون چشم‌های خوشگلت رو هم ببینیم.
    شقایق که فراموش کرده بود اصلا گوشی جدیدی دارد با اعتراض گفت: نه به خدا این‌طور نیست، آخه هنوز بهش عادت نکردم. حتی یادم نبود، گوشی دارم. خوب شد، یادم انداختی باید از توی کیفم درش بیارم و یک کمی باهاش کار کنم.
    لادن دوباره اعتراض کرد: بفرما داره با ما حرف می‌زنه، به فکر موبایل جدیدشه.
    هنوز شقایق جواب لادن را نداده بود که خانم سردار مداخله کرد: اشکالی نداره، این‌ها را ول کن بگو ببینم، دستت چطوره؟ آخرین جلسه فیزیوتراپی چطور بود؟
    شقایق که بدون توجه به هشدار دکتر با جا به جا کردن اثاث اتاق به دستش فشار آورده بود برای آنکه مادرش را نگران نکنه گفت: خوبه بالاخره تموم شد .
    لاله از او پرسید: امروز برای خرید کجا رفتید؟ تونستید هرچه می‌خواهید بخرید؟
    شقایق که با این سوال به یاد صبحانه و هومن شاکری افتاده بود. تصمیم گرفت، آن موضوع را تا بازگشت مادرش بازگو نکند. بنابراین با حذف زمان صبحانه همه چیز رابرای آن‌ها تعریف کرد. وقتی صحبت‌هایش تمام شد لادن به او گفت: پس تا ما اینجا غواصی یاد می‌گیریم شما اتاقت را تغییر بده می‌خوام برگشتم، یک اتاق کاملا متفاوت با این یکی ببینم.
    شقایق توضیح داد: فکر کنم حسابی تعجب کنید.
    لاله برای خداحافظی پیشقدم شد: باشه خاله راستش این بدجنس‌ها آن‌قدر امروز ما را راه بردن دارم از خستگی می‌میرم. پس فعلا خداحافظ، فردا شب باز هم صحبت می‌کنیم، شب بخیر.
    شقایق هم که خیلی خسته بود، از این خداحافظی استقبال کرد: آره من هم حسابی خسته ام. شب همگی بخیر.
    صدای شب بخیر جمعی که آن‌طرف خط بودند، او را خوشحال کرد. او هم بعد از اینکه گوشی را گذاشت می‌خواست برای خواب آماده شود که صدای زنگ تلفن به گوش رسید. شقایق که تلفن داخل اتاقش یک تلفن کلاسیک زیبا بود، نتوانست شماره فرد تلفن کننده را ببیند. پس با این فکر که یکی از دخترها حرفی برای گفتن دارد جواب داد: الو چیزی یادت رفته؟
    از آن طرف خط هیچ صدایی شنیده نمیشد. شقایق که فکر می‌کرد مشکل از تلفن اوست با انگشت روی شاسی آن زد و دوباره پرسید: الو. صدامو می‌شنوی؟
    صدای ضعیف فرهاد از آنطرف شنیده شد: سلام ببخشید دختر عمو مثل اینکه مزاحم شدم.
    شقایق که لحن صحبت فرهاد را می‌شناخت بی اختیار لرزید و برای آنکه او متوجه این نفرت شود صدای خود را صاف کرد و بدون آنکه جواب سلام اورا بدهد گفت: داشتم می‌خوابیدم کاری داشتی؟
    این توهین فرهاد را از کوره بدر نبرد و با خونسردی گفت: واقعا؟ خوب باشه لطفا استراحت کنید. شنیدم زن عمو رفته مسافرت گفتم؛ اگر چیزی لازم داشتید، براتون تهیه کنم.
    شقایق از نفرت دندان‌هایش را به هم سایید: از کجا فهمیدید؟
    فرهاد بدون مکث جواب داد: راستش صبح دختر عمو گفت نرگس خانم.
    شقایق با خودش فکر کرد: اگر کس دیگه ای گفته بود تعجب می‌کردم.
    بدون ملاحظه گفت: خوب، باشه.
    فرهاد پیشنهاد داد: اگر مزاحم شدم، قطع کنم تا فردا صحبت کنیم.
    شقایق که منتظر فرصت بود. بدون آن‌که جواب او را بدهد. گوشی را گذاشت این دیگر کمال پرویی بود که فرهاد این وقت شب به اتاق او تلفن می‌کرد. او سعی می‌کرد، فاصله خود را با فرهاد حفظ کند تا زمانی که پدرش بتواند، موضوع بهم خوردن نامزدی را به برادرزاده‌اش بگوید. شقایق بدون آن‌که از توانایی‌های فرهاد آگاه باشد، از خشم او نسبت به افراد خانواده‌اش می‌ترسید و از خواهرش بیشتر دلخور بود که همیشه راهی برای نزدیک کردن فرهاد به او پیدا می‌کرد.
    هنوز شقایق در افکار خود غوطه ور بود که تلفن اتاقش برای سومین بار در آن شب زنگ خورد. شقایق حدس میزد که فرهاد ممکن است، برای آزار خانواده‌اش از او استفاده کند. پس تصمیم گرفت، خیلی جدی با این مزاحم برخورد کند. گوشی را برداشت و بدون آنکه به او اجازه صحبت دهد، گفت: میشه مزاحم نشی؟ من واقعا خسته‌ام و می‌خوام، بخوابم.
    صدای مردانه خوش آهنگی از آن‌طرف گوشی شنیده شد که قلب شقایق را برای چند ثانیه از کار انداخت: می‌بخشید، بد موقع مزاحم شدم. هر وقت دوست داشتی صحبت کنی، خودت تماس بگیر. شب بخیر.
    زمان مثل کوهی سنگین بر جای خود ایستاد ترس و کنجکاوی در یک لحظه بر سر شقایق فرو ریخت. چه کسی آن‌قدر صمیمی می‌توانست با او صحبت کند؟ چه کسی غیر از افراد خانواده‌اش تلفن مخصوص اتاق او را داشت؟ این شخص هومن شاکری بود؟ اما صدای این ناآشنا با هومن شاکری خیلی فرق داشت. صدای او گرم و صمیمی بود، صدایی خاص. گوشی در دستان شقایق سنگینی می‌کرد؛ اما او نمی‌دانست، این سنگینی به خاطر دردی است که از کار امروز به خود تحمیل کرده و یا مربوط به صحبت کوتاه مرد ناشناس است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    ساعت هشت صبح، صدای جیغ جیغ کوکب خانم او را از خواب بیدار کرد.
    کوکب تند تند، روی دست خود می‌کوبید و پشت سرهم حرف میزد: آخه دختر جون چرا تنهایی این‌کارها رو کردی؟ مگر من مرده بودم؟ خوب می‌گذاشتی، صبح بشه. با هم انجام می‌دادیم.
    شقایق چشم‌هایش را به زحمت گشود و به دنبال ساعت گشت؛ اما به یاد آورد که خودش دیشب آن را هم با بقیه اثاث از اتاق بیرون بـرده و بدون این‌که جواب غرغرهای کوکب خانم را بدهد، پرسید: ساعت چنده؟
    کوکب پرده را کنار زد و گفت: زوده مادر، تو نمی‌خواد بلند شی. من خودم بقیه کارها رو انجام میدم؛ اصلا برای این‌که سروصدا اذیتت نکنه، برو توی اتاق داداشت بخواب.
    شقایق دیگر خواب از سرش پریده بود. کش و قوسی به بدن ظریفش داد و‌ گفت: نه خیلی ممنون. می‌خوام خودم توی همه کارها حضور داشته باشم... داریوش کسی را برای کمک نفرستاده؟
    کوکب روی تخت کنار شقایق نشست و شروع به مالیدن پاهای او کرد: چرا مادر آمدند، پاشو تا بگم بیان، بقیه اثاث را بیرون بگذارند.
    شقایق برخواست و صورت گرد کوکب خانم را در دستان خود گرفت و با لبخند گفت: ناراحت نباش، چیزی نشده.
    بعد با یک خیز از تخت پایین پرید و گفت : برو صداشون کن تا من صبحانه می‌خورم این‌ها را ببرند توی انبار.
    تا کوکب به این کار برسد شقایق به آشپزخانه رفت و یک لیوان شیر و یک تکه کیک صبحانه برداشت و به سرعت به اتاق بازگشت. کوکب خانم کلافه شده بود و از اینکه شقایق به حرفش گوش نمی‌کرد ناراضی بود؛ اما می‌دانست که حریف او نخواهد شد. بنابراین رفت تا کارگرانی را که داریوش برای کمک فرستاده بود خبر کند.
    شقایق نگاهی به دوروبرش انداخت. دو مرد با راهنمایی کوکب وارد اتاق شدند و سلام کردند .
    شقایق که هیچکدام از آنها را نمی‌شناخت، بی‌اعتنا جواب کوتاهی داد و یک راست رفت سر اصل مطلب: سلام. لطفا اول تشک تخت را با راهنمایی کوکب به انبار ببرید.
    کوکب مداخله کرد: نه مادر بگذار اول کتابخانه و میز تحریر را ببرند تا من هم ملافه ها را در بیارم . بعد تشک را می‌برند. این تشکت که خیلی خوب بود. چرا یکی دیگه خریدی؟
    شقایق لبخند زد: چون تخت جدید کوچکتره. خوب، پس از کتابخانه شروع کنید؛ البته زیاد سنگین نیست.
    مردها به یک چشم به هم زدن کتابخانه را از جا بلند کردند و از اتاق خارج شدند. شقایق به کوکب خانم که ملحفه روتختی و روبالشی‌ها را در دست داشت اشاره کرد و پیرزن به دنبال کارگران غر زد: مراقب باشید به دیوارها نزنید.
    با خروج کوکب شقایق قالیچه کوچک کف اتاق را جمع کرد و از اتاق بیرون برد تا موقع کار کثیف نشود.
    پدرش درست به موقع مچش را گرفت: به به، پس این‌طوری مراقب دست شکسته‌ات هستی؟
    شقایق که غافلگیر شده بود قالیچه را کنار در اتاق گذاشت و با لبخندی شیرین از پدرش استقبال کرد: سلام بابا جون. بیدار شدید.
    آقای سردار که مدت‌ها بود این کلمه را از دهان شقایق نشنیده بود با نگرانی پرسید: تو حافظه‌ات برگشته؟
    شقایق به چشمان پدرش خیره شد نوعی دلواپسی در چشمان کنجکاو این مرد دنیا دیده به نظر می‌رسید: نه چطور مگه؟ چیزی شده؟
    آقای سردار متوجه شد که شقایق ممکن است، به او شک کند. بنابراین سعی کرد، رفتاری عادی داشته‌باشد: نه چیزی نشده، فقط، بعد از مدت‌ها تو دوباره منو بابا جون صدا زدی نه پدر، منم خوشحال شدم، فکر کردم که تو حافظه‌ات را به دست آوردی.
    شقایق صادقانه گفت: نه ولی خیلی دلم می‌خواد، راهی برای برگرداندن حافظه‌ام پیدا کنم.
    آقای سردار که خیالش کاملا راحت شده بود. دختر کوچکش را در آغـ*ـوش گرفت: نگران نباش عزیزم، همه چیز درست میشه.
    شقایق به پدرش نگاه کرد و گفت: امیدوارم.
    کوکب خانم به همراه کارگرها بازگشت و هن هن کنان به آقای سردار سلام کرد: سل... ام... آق... ا... الان... براتون... صبحانه میارم.
    کارگرها هم بلافاصله با دیدن همایون خان سلام کردند: سلام آقا.
    آقای سردار که کارگران کارخانه را می‌شناخت. احوالپرسی گرمی با آن‌ها کرد: سلام. خسته نباشید. لطفا مراقب باشید و به حرف‌های کوکب خانم گوش بدید.
    و رو به کوکب ادامه داد: نمی‌خواد همراهشون بری انبارو برگردی، به کریم بگو جای وسایل رو توی انبار بهشون نشون بده.
    کوکب خانم همان‌طور که به سمت آشپزخانه می‌رفت تا برای همایون خان صبحانه آماده کند. به کارگرها فرمان داد: شنیدید که آقا چی گفت. برید کمک خانم تا من هم بیام.
    مردها که از رفتن کوکب خوشحال شده بودند به همراه شقایق به اتاق رفتند و همایون خان برای خوردن صبحانه وارد آشپزخانه‌ی طبقه دوم که سه پله بالاتر از سطح سالن بود شد.
    شقایق : خوب، شروع کنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    کارگرها میز تحریر و میز توالت را سریع از اتاق خارج کردند. در این فاصله شقایق به تشک تخت نگاهی انداخت. حالا که ملحفه‌ی روی آن برداشته‌شده‌بود. یک تشک نازکتر را روی تشک ضخیم دید. تشک نازک با کش‌های پهن روی تشک ضخیم فیکس شده بود . شقایق کشهای پهن را از چهار طرف تشک بیرون کشید و تشک نازک را برداشت: اینو می‌ذارم روی تشک جدید. شستن این راحتتره. بعد لبخندی زد و فکر کرد: احتمالا قبلا هم همین‌قدر وسواس بودم.
    در این لحظه به تخت نگاه کرد تا ببیند که چطور باید آن را از هم باز کرده از اتاق خارج کنند که روی تشک درست در جایی که چند لحظه پیش تشک نازکتر قرار داشت، چیز عجیبی دید. یک دفتر به رنگ قرمز با قفلی طلایی در زیر تشک پنهان شده بود. حالا با برداشته شدن آن خود نمایی می‌کرد. به دوروبر خود نگاه کرد. هیچ‌کس در اتاق نبود. پس به سرعت به تخت نزدیک شد و دفتر را برداشت و با کنجکاوی آن را زیرورو کرد. روی جلد قرمز آن با خط زیبایی به رنگ طلایی نوشته شده بود" خاطرات من"
    با خود زمزمه کرد: چرا من این دفتر را زیر تشک گذاشتم ؟ چی توی این نوشته شده که باید پنهانش می‌کردم؟
    بیشتر تعجب کرد وقتی فهمید که دفتر قفل است و کلیدی روی آن نیست. حدس زد که کلید آن باید مثل خود دفتر در جایی پنهان باشد، بنابراین تصمیم گرفت تا زمانی که کلید دفترچه را نیافته و نفهمیده است که داخل آن چی نوشته شده در موردش با هیچ‌کس صحبت نکند. پس دفتر را توی یکی از کیف دستی‌هایش گذاشت و کیف را به اتاق برادرش کوروش برد و داخل کمد پنهان کرد و در آن را قفل نمودو کلید را از روی در کمد برداشت و در جیب لباسی که به تن داشت گذاشت.
    وقتی خیالش از دفتر مرموز راحت شد به اتاق بازگشت؛ اما دیگر حواسش به کارها نبود کوکب برگشته و کارگرها را مجبور کرد، اول پرده را باز کنند.
    شقایق به کارگران گفت: لطفا این تشک را بیرون بگذارید.
    یکی از کارگرها خواست خودی نشان دهد، به تشک حمله کرد، آن را بلند کرد و از اتاق خارج نمود و در گوشه ای از هال قرار داد.
    شقایق به کارگر دیگر گفت: لطفا تخت را به انبار ببرید. بابا کریم به شما می‌گوید، که آن را کجا بگذارید.
    کارگر بلافاصله جواب داد: میرم آچار بیارم تا پیچ و مهره‌هایش را باز کنم و از اتاق خارج شد.
    نیم ساعت بعد اتاق برای چسباندن کاغذ دیواری آماده بود؛ اما شقایق دیگر آن اشتیاق قبل را نداشت. بنابراین کارها را به کوکب خانم سپرد و به بهانه خستگی به اتاق کوروش رفت در را قفل کرد تا کسی مزاحمش نشود. سپس کلید کمد برادر را از جیب لباسش بیرون آورد و در آن را باز کرد. لحظه‌ای بعد دفتر مرموز در دستان یخ زده اش سنگینی می‌کرد. این‌بار با دقت بیشتری قفل را بررسی کرد با خود فکر کرد: اگر قفل را بشکنم ممکن است، دفتر را خراب کنم. شاید توی دفتر هیچ چیز مهمی نوشته نشده، آن وقت برای اینکه عجله کردم، دفتر به این زیبایی را خراب می‌کنم. پس بهتره یا تا پیدا شدن کلید دفتر را پنهان کنم و یا یک کلید برایش بسازم.
    این فکر که میشود کلیدی برای آن ساخت مانند آتش در سرش زبانه کشید. حالا که راهی برای باز کردن قفل به ذهنش رسیده بود بیشتر هیجان داشت. او می‌دانست که نمی‌تواند بدون در جریان گذاشتن پدرش و کوکب خانم از منزل خارج شود. پس دوباره دفتر را در کمد پنهان کرد و از اتاق خارج شد .
    کوکب در آشپزخانه مشغول تهیه ناهار بود. به دنبال پدرش گشت و او را در اتاقش یافت که با شخصی که برای چسباندن کاغذ دیواری آمده بود صحبت می‌کرد.
    شقایق که گوشه‌ای ایستاده بود و توضیحات پدرش را گوش می‌داد. توجهش به نقطه ای از دیوار که جای قاب شکسته بود جلب شد و بی‌اختیار صحبت پدرش را قطع کرد و گفت: لطفا این میخ را از دیوار خارج نکنید می‌خواهم همین جا بماند.
    آقای سردار کنجکاوانه پرسید: مگر چی می‌خواهی اینجا نصب کنی که نباید میخ را در بیارن؟
    این سوال ذهن پرسشگرش را که بدنبال راهی برای خروج از خانه می گشت روشن کرد و با بی تفاوتی ساختگی گفت: فعلا نمی‌دونم؛ اما می‌خواهم یک قاب یا چیزی مثل آن که خیلی خاص باشه، اینجا آویزون کنم. پس بهتره که دوباره کاری نکنیم و اصلا میخ را خارج نکنیم تا مجبور شویم دوباره دیوار را سوراخ کنیم چطوره؟
    آقای سردار لبخندی زد وگفت: هر طور خودت دوست داری. این اتاق توست، پس به سلیقه‌ی خودت آن را درست کن.
    پدر و دختر لبخند زدند و استاد کار را در اتاق تنها گذاشتند تا با کارگرهایش هر چه زودتر کارشان را شروع کنند.
    آقای سردار چند بار به کارگرها سر زد و دستورهای لازم را به آن‌ها داد. چند ساعت بعد کار تمام شد با رفتن کارگرها آقای سردار که خیلی خسته شده بود کوکب را با صدای بلند فراخواند: کوکب خانم... کوکب خانم...
    کوکب از آشپزخانه بیرون آمد و جواب داد: بله آقا؟ من اینجام.
    آقای سردار: لطفا شام را امشب زودتر بیار چون همه خسته هستیم و فردا هم خیلی کار داریم.
    کوکب که خودش هم آن روز خیلی خسته شده بود از این پیشنهاد استقبال کرد و گفت: چشم آقا... شام آماده است. ده دقیقه دیگه تشریف بیارید، سر میز.
    شقایق بعد از شام به پدرش شب بخیر گفت و به سرعت به اتاق کوروش رفت تا کمی در اینترنت جستجو کند. به دنبال نزدیکترین قفل و کلیدسازی در محله‌یشان جستجو کرد؛ اما چیز به درد بخوری پیدا نشد. هیچ کلید سازی اطراف منزلشان نبود. پس تصمیم گرفت، هر طور شده از خانه بیرون برود و یک کلید ساز برای باز کردن قفل دفتر پیدا کند با این فکر آن شب را به صبح رساند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416

    ***
    فصل چهارم: دفترچه خاطرات
    شب سخت شقایق بالاخره صبح شد. او به آشپزخانه رفت تا صبحانه خورده و برای خروج از منزل آماده شود. در آنجا با پدرش که صبح زود بیدار شده‌بود، برخورد کرد که سر میز اخبار روزنامه‌های مجازی را چک می‌کرد. آقای سردار با دیدن او لبخند زد و گفت: می‌بینم که اشتیاق تغییرات اتاقت تو رو زودتر از رختخواب بیرون کشیده؟
    شقایق لبخند همایون خان را با لبخند گرمی پاسخ داد و گونه پدرش را بوسید: سلام... درسته واقعا مشتاقم که کارها رو قبل از آمدن مادر تمام کنم؛ اما شما چرا اینقدر زود بیدار شدید؟
    همایون خان لقمه آمادهاش را در دهان شقایق گذاشت و گفت: باید یکی دو ساعت برم بیرون؛ اما زود برمی‌گردم.
    و ادامه داد: بشین تا برایت چایی بریزم. احتمالاً تا من برگردم سرویس خواب را می‌آورند. همین‌طور پرده‌ای که سفارش دادی. بهتره بگذاری کارگرها لوازم رو به اتاقت ببرند. فقط بگو جای هر کدام کجاست تا اون‌ها رو بچینند. خودت کاری نکن. باشه؟
    شقایق دستهایش را به نشان تسلیم بالا برد: قبوله. فقط می‌خواستم چند دقیقه برم بیرون. می‌خوام یک چیزی بخرم اجازه می‌دید؟
    همایون خان بدون اینکه شک کند جواب داد: چی می‌خواهی بخری؟ بگو برادرات بگیرند.
    شقایق اخمی کرد: نه پدر، من یک چیز خاص می‌خوام اون‌ها که نمی‌دونند چی بگیرند. میشه اجازه بدید.
    همایون خان مقاومت کرد: چه چیزی؟
    شقایق توضیح قابل قبولی آماده کرده بود: اون میخی که روی دیوار روبروی تختم هست رو یادتون میاد؛ قبلا قابی روش بوده و حالا شکسته. نمی‌خوام همین‌جور خالی بمونه. باید یک چیزی پیدا کنم که روبروی تخت نمای خوبی داشته باشه.
    همایون خان سری تکان داد: ولی عزیزم تو که نمی‌تونی تنها بری؛ اگر می‌خواهی راننده مادرت رو خبر کنم تا تو رو هر جا می‌خواهی ببره؟
    شقایق اصرار کرد: نه همین نزدیکی هستم. پیاده میرم نگران نباشید.
    همایون خان دوباره بی تفاوت گفت: خوب اگر این نزدیکی کار داری با کوکب برو.
    شقایق اعتراض کرد: پدر!... من که بچه نیستم. تازه کوکب خیلی کار داره. درضمن می‌خوام به سلیقه خودم خرید کنم... شما می‌دونید که اگر کوکب همراهم بیاد، امکان نداره بذاره راحت خرید کنم.
    التماس کرد: پدر خواهش می‌کنم.
    همایون خان می‌دانست که اگر شقایق کوکب را با خودش ببرد نمی‌تواند آنچه دوست دارد بخرد. بنابراین کوتاه آمد: باشه برو. فقط دور نشو... زود برگرد... تلفنت رو هم همراه ببر؛ البته یادت باشه، امروز جمعه است و شاید نتونی مغازه‌های زیادی رو پیدا کنی که باز باشند.
    شقایق از جا پرید و گفت: می‌دونم، پس به کسی نگید، کجا رفتم. بخصوص به کوکب خانم.
    همایون خان که مقصود شقایق را دریافته‌بود، قهقه‌ی بلندی سر داد و گفت: پس تا نیامده برو.
    ساعت ده نشده بود که از خانه خارج شد. پدرش کوکب را در آشپزخانه مشغول کرد تا او خروج شقایق را نبیند. برای شقایق مهم نبود که موقع بازگشت چقدر غرغر کوکب را باید تحمل کند، فقط نمی‌خواست او را همراه خود ببرد. رسیدن به چهارراهی که سه ماه قبل در آنجا تصادف کرده بود، مثل بار آخر سخت نبود؛ زیرا این‌بار برعکس دفعه‌ی قبل که علت تصادفش کفش‌های پاشنه بلندش بود با کفش‌هایی اسپرت از منزل خارج شد.
    هوا ابری بود و جمعیت کمی در خیابان به چشم می‌خورد به اطراف نگاه کرد و کنار گل‌فروشی بزرگی که آن‌طرف چهار راه قرار داشت، یک در کرکره‌ای کوچک که روی آن کلیدی بزرگ نقاشی شده بود، توجهش را جلب کرد. متاسفانه مغازه هنوز بسته بود و معلوم نبود که کی باز خواهد شد. شقایق که هنوز ناامید نشده بود خود را به آن‌طرف چهارراه رساند و مستقیم به داخل گل‌فروشی رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا