- عضویت
- 2017/01/30
- ارسالی ها
- 182
- امتیاز واکنش
- 2,901
- امتیاز
- 416
شقایق که برای رفتن به اتاقش آماده میشد، بدون هیچ حرفی سر میز جایی برای خود پیدا کرد. آنروز مثل تمام روزهایی که همه خانواده دور هم جمع میشدند، تمام صندلیهای دور میز ناهار خوری اشغال شد. حتی دو کودک کوروش و نیلوفر نیز روی صندلیهای مخصوص خود کنار پدر و مادرشان جای گرفتند. آنها از هر دری سخن میگفتند. شقایق که اشتهای زیادی نداشت، غذایش را زودتر از بقیه تمام کرد و ازجای خود برخاست. همه نگاهها به یک باره بر روی او میخکوب شد. نرگس که هنوز هم نمیتوانست خوشحالی بی دلیلش را پنهان کند با همان لبخندی که از ورود شقایق هنوز روی صورتش پهن بود، زودتر از بقیه سوال کرد: ناهارت که هنوز تمام نشده چرا بلند شدی؟
شقایق دستمال سفره را روی میز گذاشت و گفت: مرسی سیر شدم، خیلی خوشمزه بود. الان اگر اجازه بدید میخوام به اتاقم برم.
نرگس سری تکان داد و گفت: باشه برو کمی استراحت کن.
خانم سردار که مراقب رفتارهای نرگس بود وقتی دید شقایق هنوز سر جایش ایستاده با کنجکاوی پرسید: چیه مادر پس چرا نمیری؟
شقایق با خجالت زمزمه کرد: میشه یک نفر... راه رو نشونم بده؟
لادن که فرصت را مناسب دید از جا پرید. دست شقایق را گرفت و با لحجه با نمکی گفت: تی جانِ قُربان. خودم میبرمت.
و او را به سمت پلههای سنگی گوشه سالن کشید و با شیطنت گفت: لاله جون توی جمع کردن میز کمکتون میکنه.
لاله که مجبور بود برای جمع کردن میز بماند، شکلکی برای او درآورد. شقایق با اشتیاق به همراه لادن از پله ها بالا رفت و نگاه کنجکاو کوکب خانم را که از آشپزخانه او را میپایید ندید.
پیرزن هنوز توی شوک سوال شقایق بود که نرگس با بشقاب و لیوان کثیفش وارد آشپزخانه شد.
***
در انتهای پلهها در چوبی قهوه ای رنگی قرار داشت که باز بود. شقایق همانطور که پیش میرفت از بین در، دو اتاق و سالنی کوچکتر از طبقه پایین به چشمش خورد.
لادن مانند یک لیدر شروع به توضیح در مورد مکانی که وارد شده بودند کرد: اینجا که میبینی عزیزم، طبقه دوم منزل آقای سردار است. سمت راستتان میز ناهار خوری کوچکی با هشت صندلی مربوط به دوران مجردی فرزندان آقا و خانم سردار است.
سپس با ژستی بامزه دستش را به سمت چپ چرخاند و ادامه داد: اینطرف هم همانطور که ملاحظه میکنید، دارای مبلهای راحتی و تلویزیون ال ای دی با صفحه 52 اینچی برای تماشای فوتبال در نظر گرفته شده. سمت چپ نیز بالای آن پلهها آشپزخانه اصلی قرار داره.
بعد با لبخند گفت: ببین پول چه میکنه؟ آشپزخانه پایین تمام و کمال برای میهمانیهای بزرگ استفاده میشه.
شقایق به این شوخی نخندید؛ زیرا همه حواسش به اطراف بود تا شاید دیدن چیزی در این طبقه تلنگری به مغز یخ کرده اش باشد.
لادن همانطور که جلوتر از شقایق حرکت میکرد با دهان خود صدای موزیک درآورد و گفت: دارارام... اینهم اتاقهای فرزندان سردار بزرگ.
و با ریتمی خاص شروع به توضیح دادن راجع به اتاقها کرد: دو تا اتاق اون سمتی که میبینی، درهاشون نزدیک هم قرار داره، متعلق به داییهای عزیزم داریوش بزرگ و کوروش کبیر است.
و اضافه کرد: البته بعداز ازدواجشان فقط در مناسبتهای خاص توی اون اتاقها خوابیدند؛ اما هنوز هم اتاقهای اونهاست و لوازمشون همانطور مثل قبل دست نخورده مونده، اتاق مادرم هم که اونطرف سمت ناهار خوری است؛ ولی اتاقهای خاله نیلوفر و شما همین روبروییهاست.
در اینجا لادن سکوت کرد تا به شقایق فرصت دهد، راجع به گفتههایش کمی فکر کند؛ اما وقتی نگاه سردرگم او را به درهای مقابل دید، با دلسوزی دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: اون اتاق بزرگه مال شماست.
شقایق با قدمهای لرزان به اتاق روبرو نزدیک شد. دستگیره در را به آرامی چرخاند و با چشمان بسته در را گشود. لحظه تاسف برانگیزی بود. شقایق با ناباوری به داخل اتاق نگاه کرد، هیچ چیز آشنایی در آن اتاق زیبا به چشمش نخورد. در یک لحظه انگار دنیا به آخر رسید. اشک همچون سیلاب بیپایان از چشمان درشتش سرازیر شد. لادن که باور نمیکرد، شقایق اینطور خود را ببازد سعی کرد او را آرام کند؛ اما شقایق در آستانهی در ایستاده بود و بی وقفه اشک میریخت که لاله شتابان خود را به آنها رساند: چی شده ؟ چرا گریه میکنی؟
و رو به لادن پرسید: چه کارش کردی؟ چی گفتی که داره اینطوری شیون میکنه؟
لادن که مطمئن بود گریه شقایق بخاطر صحبتهای او نیست جواب داد: به خدا هیچی.
لاله دست شقایق را گرفت، به سمت مبل داخل اتاق برد و کمک کرد تا بنشیند و به لادن فرمان داد: برو آب بیار.
وقتی لادن سراسیمه رفت تا آب بیاورد، او دستان شقایق را در دست گرفت و با مهربانی نوازش کرد: شقایق گریه نکن .... چه فایده داره؟ بهتره با آرامش اتاق رو بگردی؛ شاید چیزی پیدا کنی که بتونه کمکت کنه.
سپس گونه او را بوسید و با انگشتان باریکش اشکهای روی صورتش را پاک کرد و ادامه داد: اما ... حتی اگه چیزی هم برات آشنا نیست، غصه نداره تو توی خونهی خودت کنار خانوادت هستی... همهی ما دوستت داریم و دلمون میخواد، خوشحال باشی.
لادن با لیوانی آب وارد شد. اشکهای شقایق روی گونهی سردش خشک شده بود؛ اما هنوز هم بغض گلویش را میفشرد. لاله لیوان آب را از دست خواهرش گرفت و با چشم اشارهای به او کرد. لادن هم خود را کنار کشید و پشت سر شقایق پنهان شد. لاله لیوان آب را به دستان لرزان شقایق داد و به او کمک کرد تا جرعه ای بخورد، بعد با اخم به لادن گفت: فکر کنم نتونستی جلوی زبونت را بگیری، یک چیزی گفتی ناراحت شد.
قبل از آنکه لادن چیزی بگوید، شقایق با صدایی بغض آلود جواب داد: نه تقصیر اون نیست... وقتی دیدم اتاق برام ناآشناست قلبم شکست... اما تو راست میگی، من توی خونهی خودم و کنار خانوادهام هستم. هیچی برای من مهمتر از این نیست.
سپس دست لاله را گرفت و اضافه کرد: پس از امروز به بعد به گذشته کاری ندارم و فقط به آینده نگاه میکنم در هرحال گذشته هر چه بوده دیگه برنمیگرده.
اما به یکباره نگاهش روی دیوار متوقف شد. روبهروی تخت بر روی دیوار یک میخ به چشم میخورد که توجه بیننده را جلب میکرد. اطراف میخ به وسعت یک وجب یا بیشتر رنگ روشنتری داشت که معلوم بود، مدتها محفوظ بوده است. شقایق به دیوار نزدیک شد. دستی به آن نقطه کشید و با خود زمزمه کرد: شاید اینجا یک قاب بوده که الان نیست.
لاله با نگرانی پرسید: چی با خودت میگی؟ بلند بگو ما هم بشنویم.
شقایق به خود آمد و گفت: تو میدونی قابی که اینجا بوده چی شده؟
صدای نرگس دخترها را از جا پراند: شکسته. یک نقاشی بیخود بود. خودت دورش انداختی.
شقایق که یکبار دیگر بوسیله خواهرش غافلگیر شده بود با ناراحتی که از صدایش مشهود بود پرسید: همیشه همینطور آروم به همه جا سر میزنی؟
نرگس بدون اینکه به روی خود بیاورد که لحن صحبت شقایق را فهمیده گفت: چطور مگه؟ نکنه چیزی برای پنهان کردن داری؟
شقایق از این تهمت بیشتر ناراحت شد و با سادگی گفت: نه فقط دیدن کسی که منتظرش نیستی، آدم را میترسونه.
نرگس سعی کرد، خونسردی خود را از دست ندهد و با بیقیدی گفت: نه عزیزم، نترس.
سپس وارد اتاق شد و دوروبر را با بیقیدی نگاه کرد و همانطور که دخترها با نگاه او را دنبال میکردند، به پنجره نزدیک شد. دستی به پرده اتاق کشید و گفت: به نظر من برای شروع زندگی جدیدت از اتاقت شروع کن. این اتاق رو رنگ بزن، پردهها رو عوض کن؛ اگر هم دلت خواست مبلمانش رو تغییر بده. در حقیقت رفتنمون شاید چند ماه طول بکشه. یک کمی به خودت برس، تفریح کن تا کارها روبراه بشه.
لادن که هیچوقت ملاحظه مادرش را نمیکرد به نشانه اعتراض به پیشنهاد او خود را روی تخت خواب بزرگ شقایق انداخت و گفت: باشه بعد راجع به اینها فکر کن، فعلا آن سی دی جدید را بذار گوش کنیم. بعد هم بیا پیش خواهرزاده خوشگلت قیلوله کن. جا برای هر دو تون هست.
نرگس که اصلا نمیتوانست دختر کوچکش را کنترل کند. بیتوجه به رفتار بیادبانه لادن ترجیح داد، دیگر مزاحم آنها نشود. پس به سمت در رفت و گفت: بهتره من برم تا شما هم استراحت کنید.
سپس با لبخندی مرموز از اتاق خارج شد و در را پشت سر خود بست.
با رفتن او لاله دست شقایق را گرفت، به سمت تخت برد و خودش کنار لادن دراز کشید و گفت: اگر از عرض تخت استفاده کنیم هر سه جا میشیم مثل قدیما.
لادن که بالش زیر سرش را جابجا میکرد، غرغر کنان گفت: ای بابا همین الان مامان نرگس پیشنهاد داد، گذشته را ول کنیم، بچسبیم به آینده.
لاله بالشی برای شقایق گذاشت و گفت: به نظر من که خوب حرفی زد بخصوص در رابـ ـطه با تغییر دکوراسیون اتاق.
شقایق که تا آن لحظه به اتاق به چشم دریچهای به گذشته نگاه کردهبود. با کنجکاوی به اطراف نظر کرد اتاق بزرگ و آفتابگیر بود، دو عدد مبل بزرگ چرمی یکی به رنگ صورتی روشن و دیگری صورتی تیره زیر پنجره بزرگ قرار داشت و میز کوچک فلزی صورتی رنگی بینشان دیده میشد. پرده اتاق تور و اطلس به رنگهای صورتی تیره وروشن بود. همینطور تخت بزرگ با همان رنگ که با ملحفههایی به رنگ صورتی با گلهای سفید پوشانده شده بود. میز تحریر و کتابخانه کنارپنجره قرار داشت و میز توالت سمت چپ تخت بود کنار در ورودی دری بود که شقایق با کنجکاوی آنرا گشود و با تعجب حمام و سرویس داخل آنرا دید.
لاله که تمام مدت نگاه کنجکاو او را در اتاق دنبال میکرد با لبخند گفت :آنجا چه کار داری؟ بیا اینطرف کمد لباسهات را نگاه کن.
شقایق در حمام را بست و به کمد که درست آنطرف تخت قرار داشت، نزدیک شد. یک سمت اتاق با درهایی از جنس چوب که بر روی دو عدد از آنها آینههای قدی تعبیه شده بود، قرار داشت. درها کشویی بود و شقایق هر کدام را که باز میکرد، بیشتر متعجب میشد. آنقدر لباس و کیف و کفش درون کمدها بود که سر شقایق گیج رفت و با ناباوری از لاله پرسید: اینها همهاش مال منه؟
قبل از آنکه لاله فرصت کند، لبخندش را جمع کرده و جواب او را بدهد. لادن یک چمشش را گشود و گفت: پس فکر کردی، مال بقال سر کوچه است.
شقایق تک تک درهای کمد را باز کرد و دوباره بست اینبار نگاهی سرسری به اتاق انداخت و به آرامی زمزمه کرد: چرا همه لوازم این اتاق تم صورتی داره؟
لادن مثل برق گرفته ها از جا پرید و روی تخت نشست چشمان خاکستری اش را به شقایق دوخت وپرسید: یعنی تو حتی رنگ مورد علاقه ات را از یاد بردی؟
شقایق نگاهی به اتاق و نگاهی به خواهر زادههایش انداخت و با لبخندی که دندانهای سفیدش را نمایش میداد، گفت: باید دکوراسیون این اتاق را عوض کنم.
شقایق دستمال سفره را روی میز گذاشت و گفت: مرسی سیر شدم، خیلی خوشمزه بود. الان اگر اجازه بدید میخوام به اتاقم برم.
نرگس سری تکان داد و گفت: باشه برو کمی استراحت کن.
خانم سردار که مراقب رفتارهای نرگس بود وقتی دید شقایق هنوز سر جایش ایستاده با کنجکاوی پرسید: چیه مادر پس چرا نمیری؟
شقایق با خجالت زمزمه کرد: میشه یک نفر... راه رو نشونم بده؟
لادن که فرصت را مناسب دید از جا پرید. دست شقایق را گرفت و با لحجه با نمکی گفت: تی جانِ قُربان. خودم میبرمت.
و او را به سمت پلههای سنگی گوشه سالن کشید و با شیطنت گفت: لاله جون توی جمع کردن میز کمکتون میکنه.
لاله که مجبور بود برای جمع کردن میز بماند، شکلکی برای او درآورد. شقایق با اشتیاق به همراه لادن از پله ها بالا رفت و نگاه کنجکاو کوکب خانم را که از آشپزخانه او را میپایید ندید.
پیرزن هنوز توی شوک سوال شقایق بود که نرگس با بشقاب و لیوان کثیفش وارد آشپزخانه شد.
***
در انتهای پلهها در چوبی قهوه ای رنگی قرار داشت که باز بود. شقایق همانطور که پیش میرفت از بین در، دو اتاق و سالنی کوچکتر از طبقه پایین به چشمش خورد.
لادن مانند یک لیدر شروع به توضیح در مورد مکانی که وارد شده بودند کرد: اینجا که میبینی عزیزم، طبقه دوم منزل آقای سردار است. سمت راستتان میز ناهار خوری کوچکی با هشت صندلی مربوط به دوران مجردی فرزندان آقا و خانم سردار است.
سپس با ژستی بامزه دستش را به سمت چپ چرخاند و ادامه داد: اینطرف هم همانطور که ملاحظه میکنید، دارای مبلهای راحتی و تلویزیون ال ای دی با صفحه 52 اینچی برای تماشای فوتبال در نظر گرفته شده. سمت چپ نیز بالای آن پلهها آشپزخانه اصلی قرار داره.
بعد با لبخند گفت: ببین پول چه میکنه؟ آشپزخانه پایین تمام و کمال برای میهمانیهای بزرگ استفاده میشه.
شقایق به این شوخی نخندید؛ زیرا همه حواسش به اطراف بود تا شاید دیدن چیزی در این طبقه تلنگری به مغز یخ کرده اش باشد.
لادن همانطور که جلوتر از شقایق حرکت میکرد با دهان خود صدای موزیک درآورد و گفت: دارارام... اینهم اتاقهای فرزندان سردار بزرگ.
و با ریتمی خاص شروع به توضیح دادن راجع به اتاقها کرد: دو تا اتاق اون سمتی که میبینی، درهاشون نزدیک هم قرار داره، متعلق به داییهای عزیزم داریوش بزرگ و کوروش کبیر است.
و اضافه کرد: البته بعداز ازدواجشان فقط در مناسبتهای خاص توی اون اتاقها خوابیدند؛ اما هنوز هم اتاقهای اونهاست و لوازمشون همانطور مثل قبل دست نخورده مونده، اتاق مادرم هم که اونطرف سمت ناهار خوری است؛ ولی اتاقهای خاله نیلوفر و شما همین روبروییهاست.
در اینجا لادن سکوت کرد تا به شقایق فرصت دهد، راجع به گفتههایش کمی فکر کند؛ اما وقتی نگاه سردرگم او را به درهای مقابل دید، با دلسوزی دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: اون اتاق بزرگه مال شماست.
شقایق با قدمهای لرزان به اتاق روبرو نزدیک شد. دستگیره در را به آرامی چرخاند و با چشمان بسته در را گشود. لحظه تاسف برانگیزی بود. شقایق با ناباوری به داخل اتاق نگاه کرد، هیچ چیز آشنایی در آن اتاق زیبا به چشمش نخورد. در یک لحظه انگار دنیا به آخر رسید. اشک همچون سیلاب بیپایان از چشمان درشتش سرازیر شد. لادن که باور نمیکرد، شقایق اینطور خود را ببازد سعی کرد او را آرام کند؛ اما شقایق در آستانهی در ایستاده بود و بی وقفه اشک میریخت که لاله شتابان خود را به آنها رساند: چی شده ؟ چرا گریه میکنی؟
و رو به لادن پرسید: چه کارش کردی؟ چی گفتی که داره اینطوری شیون میکنه؟
لادن که مطمئن بود گریه شقایق بخاطر صحبتهای او نیست جواب داد: به خدا هیچی.
لاله دست شقایق را گرفت، به سمت مبل داخل اتاق برد و کمک کرد تا بنشیند و به لادن فرمان داد: برو آب بیار.
وقتی لادن سراسیمه رفت تا آب بیاورد، او دستان شقایق را در دست گرفت و با مهربانی نوازش کرد: شقایق گریه نکن .... چه فایده داره؟ بهتره با آرامش اتاق رو بگردی؛ شاید چیزی پیدا کنی که بتونه کمکت کنه.
سپس گونه او را بوسید و با انگشتان باریکش اشکهای روی صورتش را پاک کرد و ادامه داد: اما ... حتی اگه چیزی هم برات آشنا نیست، غصه نداره تو توی خونهی خودت کنار خانوادت هستی... همهی ما دوستت داریم و دلمون میخواد، خوشحال باشی.
لادن با لیوانی آب وارد شد. اشکهای شقایق روی گونهی سردش خشک شده بود؛ اما هنوز هم بغض گلویش را میفشرد. لاله لیوان آب را از دست خواهرش گرفت و با چشم اشارهای به او کرد. لادن هم خود را کنار کشید و پشت سر شقایق پنهان شد. لاله لیوان آب را به دستان لرزان شقایق داد و به او کمک کرد تا جرعه ای بخورد، بعد با اخم به لادن گفت: فکر کنم نتونستی جلوی زبونت را بگیری، یک چیزی گفتی ناراحت شد.
قبل از آنکه لادن چیزی بگوید، شقایق با صدایی بغض آلود جواب داد: نه تقصیر اون نیست... وقتی دیدم اتاق برام ناآشناست قلبم شکست... اما تو راست میگی، من توی خونهی خودم و کنار خانوادهام هستم. هیچی برای من مهمتر از این نیست.
سپس دست لاله را گرفت و اضافه کرد: پس از امروز به بعد به گذشته کاری ندارم و فقط به آینده نگاه میکنم در هرحال گذشته هر چه بوده دیگه برنمیگرده.
اما به یکباره نگاهش روی دیوار متوقف شد. روبهروی تخت بر روی دیوار یک میخ به چشم میخورد که توجه بیننده را جلب میکرد. اطراف میخ به وسعت یک وجب یا بیشتر رنگ روشنتری داشت که معلوم بود، مدتها محفوظ بوده است. شقایق به دیوار نزدیک شد. دستی به آن نقطه کشید و با خود زمزمه کرد: شاید اینجا یک قاب بوده که الان نیست.
لاله با نگرانی پرسید: چی با خودت میگی؟ بلند بگو ما هم بشنویم.
شقایق به خود آمد و گفت: تو میدونی قابی که اینجا بوده چی شده؟
صدای نرگس دخترها را از جا پراند: شکسته. یک نقاشی بیخود بود. خودت دورش انداختی.
شقایق که یکبار دیگر بوسیله خواهرش غافلگیر شده بود با ناراحتی که از صدایش مشهود بود پرسید: همیشه همینطور آروم به همه جا سر میزنی؟
نرگس بدون اینکه به روی خود بیاورد که لحن صحبت شقایق را فهمیده گفت: چطور مگه؟ نکنه چیزی برای پنهان کردن داری؟
شقایق از این تهمت بیشتر ناراحت شد و با سادگی گفت: نه فقط دیدن کسی که منتظرش نیستی، آدم را میترسونه.
نرگس سعی کرد، خونسردی خود را از دست ندهد و با بیقیدی گفت: نه عزیزم، نترس.
سپس وارد اتاق شد و دوروبر را با بیقیدی نگاه کرد و همانطور که دخترها با نگاه او را دنبال میکردند، به پنجره نزدیک شد. دستی به پرده اتاق کشید و گفت: به نظر من برای شروع زندگی جدیدت از اتاقت شروع کن. این اتاق رو رنگ بزن، پردهها رو عوض کن؛ اگر هم دلت خواست مبلمانش رو تغییر بده. در حقیقت رفتنمون شاید چند ماه طول بکشه. یک کمی به خودت برس، تفریح کن تا کارها روبراه بشه.
لادن که هیچوقت ملاحظه مادرش را نمیکرد به نشانه اعتراض به پیشنهاد او خود را روی تخت خواب بزرگ شقایق انداخت و گفت: باشه بعد راجع به اینها فکر کن، فعلا آن سی دی جدید را بذار گوش کنیم. بعد هم بیا پیش خواهرزاده خوشگلت قیلوله کن. جا برای هر دو تون هست.
نرگس که اصلا نمیتوانست دختر کوچکش را کنترل کند. بیتوجه به رفتار بیادبانه لادن ترجیح داد، دیگر مزاحم آنها نشود. پس به سمت در رفت و گفت: بهتره من برم تا شما هم استراحت کنید.
سپس با لبخندی مرموز از اتاق خارج شد و در را پشت سر خود بست.
با رفتن او لاله دست شقایق را گرفت، به سمت تخت برد و خودش کنار لادن دراز کشید و گفت: اگر از عرض تخت استفاده کنیم هر سه جا میشیم مثل قدیما.
لادن که بالش زیر سرش را جابجا میکرد، غرغر کنان گفت: ای بابا همین الان مامان نرگس پیشنهاد داد، گذشته را ول کنیم، بچسبیم به آینده.
لاله بالشی برای شقایق گذاشت و گفت: به نظر من که خوب حرفی زد بخصوص در رابـ ـطه با تغییر دکوراسیون اتاق.
شقایق که تا آن لحظه به اتاق به چشم دریچهای به گذشته نگاه کردهبود. با کنجکاوی به اطراف نظر کرد اتاق بزرگ و آفتابگیر بود، دو عدد مبل بزرگ چرمی یکی به رنگ صورتی روشن و دیگری صورتی تیره زیر پنجره بزرگ قرار داشت و میز کوچک فلزی صورتی رنگی بینشان دیده میشد. پرده اتاق تور و اطلس به رنگهای صورتی تیره وروشن بود. همینطور تخت بزرگ با همان رنگ که با ملحفههایی به رنگ صورتی با گلهای سفید پوشانده شده بود. میز تحریر و کتابخانه کنارپنجره قرار داشت و میز توالت سمت چپ تخت بود کنار در ورودی دری بود که شقایق با کنجکاوی آنرا گشود و با تعجب حمام و سرویس داخل آنرا دید.
لاله که تمام مدت نگاه کنجکاو او را در اتاق دنبال میکرد با لبخند گفت :آنجا چه کار داری؟ بیا اینطرف کمد لباسهات را نگاه کن.
شقایق در حمام را بست و به کمد که درست آنطرف تخت قرار داشت، نزدیک شد. یک سمت اتاق با درهایی از جنس چوب که بر روی دو عدد از آنها آینههای قدی تعبیه شده بود، قرار داشت. درها کشویی بود و شقایق هر کدام را که باز میکرد، بیشتر متعجب میشد. آنقدر لباس و کیف و کفش درون کمدها بود که سر شقایق گیج رفت و با ناباوری از لاله پرسید: اینها همهاش مال منه؟
قبل از آنکه لاله فرصت کند، لبخندش را جمع کرده و جواب او را بدهد. لادن یک چمشش را گشود و گفت: پس فکر کردی، مال بقال سر کوچه است.
شقایق تک تک درهای کمد را باز کرد و دوباره بست اینبار نگاهی سرسری به اتاق انداخت و به آرامی زمزمه کرد: چرا همه لوازم این اتاق تم صورتی داره؟
لادن مثل برق گرفته ها از جا پرید و روی تخت نشست چشمان خاکستری اش را به شقایق دوخت وپرسید: یعنی تو حتی رنگ مورد علاقه ات را از یاد بردی؟
شقایق نگاهی به اتاق و نگاهی به خواهر زادههایش انداخت و با لبخندی که دندانهای سفیدش را نمایش میداد، گفت: باید دکوراسیون این اتاق را عوض کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: