کامل شده رمان گلهای باغ سردار|آبان-نازی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نازی محمدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/30
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
2,901
امتیاز
416
وقتی شقایق رفت، مجید بشکنی در هوا زد و خود را به امیر رساند.
امیر در دفتر فروش، اسناد را چک می‌کرد کنارش ایستاد و گفت: اگه گفتی ماشین مال کی بود؟
امیر کاغذها را به منشی داد و گفت: به تو چه؟
مجید عقب عقب رفت و گفت: نمی‌تونی حدس بزنی؟
امیر ایستاد: چی رو حدس بزنم؟
مجید: اینکه صاحب ماشین کی بود دیگه!
امیر با یک خیز مچ پسر جوان را گرفت و گفت: باز چه سوژه‌ای پیدا کردی برای فضولی؟
مجید سعی کرد مچش را از دست امیر خارج کند.
مجید: سوژه کدومه؟ دختره یه‌ساعت جلوی در تعمیرگاه پارک کرده بود. کلی توی کار اختلال کرد، بعد هم برای اینکه کسی نبیندش روسریش رو کشید جلوی صورتش و فرار کرد. اصلا بهش نمی‌اومد این‌قدر بی‌فرهنگ باشه. حداقل یه عذرخواهی که می‌تونست بکنه؟
امیر مچش را ول کرد و گفت: من از طرف اون خانم از شما معذرت می‌خوام که توی کارتون اختلال پیش اومد.
مجید بینیش را بالا کشید و گفت: می‌دونستی نامزد آقا شهرامه؟ به خاطر همین عصبانی نشدی؟
امیر مکث کرد فکر کرد اشتباه شنیده: نامزد کی؟
مجید کشش داد: گفتم که.
امیر دلش می‌خواست بیشتر سؤال کند؛ اما جرات نمی‌کرد خودش را مشتاق نشان دهد، همین را کم داشت مجید بفهمد او کنجکاو شده، سعی کرد بدون نشان دادن علاقه‌اش به موضوع بفهمد که او در مورد که صحبت می‌کند: کی به تو گفته که آقا شهرام نامزد داره؟
مجید خندید و گفت: آقا نعمت.
امیر تعجب کرد نعمت امکان نداشت در مورد مسائل خصوصی شهرام با مجید صحبت کرده باشد. شاید او این موضوع را از کس دیگری شنیده بود و برای فرار از تنبیه، پای نعمت را وسط کشید.
امیر: می‌خوای بگی نعمت در مورد نامزد آقا شهرام با تو در و دل کرده؟
مجید که فهمید اوضاع خرابه است گفت:
- نه بابا! یه‌بار که اون خانم اومد این‌جا، بچه‌ها داشتن حسابی نگاش می‌کردن؛ آخه هزار ماشاالله همه چی تمومه. اون‌وقت آقا نعمت داد زد سرشون که خجالت بکشید این خانم نامزد آقا شهرامه، چشم‌هاتون رو درویش کنید.
برای امیر مثل روز روشن بود که این اتفاق فقط برای خود مجید افتاده و نعمت برای اینکه او را بترساند مجبور شده در مورد نامزدی شهرام و شقایق صحبت کند پس گفت: ببین بچه، اگه آقا شهرام بشنوه تو پشت سرش وراجی می‌کنی، یه تی پا بهت میزنه و می‌فرستدت شهرستان پیش بابات.
مجید از اینکه امیر حرفش را باور نمی‌کرد دلخور شد.
- باشه شما باور نکن. این دفعه که دیدمش برات مدرک میارم تا باور کنی.
بعد با شانه های افتاده پشتش را به امیر کرد و همان‌طور که غُر میزد از دفتر فروش خارج شد.
***
امیر منتظر شد تا شاگرد از دید رس دور شود، بعد با پاهای بلندش فاصله دفتر تا پله‌های آهنی کنار ورودی را طی کرد و دو تا یکی از آن بالا رفت. پشت در نفسی تازه کرد و وارد دفتر او شد.
شهرام با تلفن صحبت می‌کرد. امیر روی یکی از مبل‌ها نشست تا صحبتش تمام شود. شهرام که دید امیر به عمد آنجا نشسته تا او تلفن را قطع کند به مخاطب خود گفت:
- تو برو استراحت کن؛ شب میام صحبت می‌کنیم.
گوشی را که گذاشت به امیر که غضبناک نگاهش میکرد لبخند زد و گفت: چی شده باز سگ شدی؟
امیر گله کرد: مگر قرار نبود تکلیف این دختره رو روشن کنی؟ باز که داری به حرف‌هاش گوش میدی؟ یک کلام بگو نه و خلاص.
شهرام به پشتی صندلی تکیه داد: تو چرا این‌قدر از این لیدای بدبخت بدت میاد؟
امیر جدی شد: کی گفته من از لیدا بدم میاد؟ موضوع اینه‌که من شقایق رو بیشتر از اون دوست دارم همین.
شهرام سربه‌سرش گذاشت: تو غلط کردی که شقایق رو بیشتر دوست داری.
امیر: ترمز کن. اولا به چشم خواهری دوستش دارم بعد هم فامیلمه. در ضمن می‌دونم که تو جونت به جون اون بسته است؛ فقط موندم دردت چیه؟ چرا نمی‌تونی این دختره مزاحم رو بفرستی بره تا کار بیخ پیدا نکرده؟
شهرام به تمسخر خندید: فامیلته؟
امیر: چیه؟ خاله زنت فامیلت نمیشه؟ حرف رو عوض نکن. کی می‌خوای جوابش کنی؟
شهرام نخواست جواب درست بدهد: صدبار تا حالا پرسیدی، منم صد بار برات توضیح دادم. حاضر هم نیستم برای صد و یکمین بار برات بگم که دردم چیه. حالا از این مقوله بگذر بگو چی کار داشتی؟
امیرهر چه را مجید گفته بود تعریف کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شهرام از هیجان یک جا بند نبود. بر می‌خاست و می‌نشست.
    شهرام: فکر می‌کنی خودش بوده؟
    امیر: من که باور نمیکنم. وقتی پدر و مادرش رفتن اون چه کار داره اینجا بمونه؟
    شهرام جواب داد: شاید مونده بقیه املاک رو بفروشه بعد بره!
    امیر: شاید؛ اما خنگ که نیست تنها این‌جا بمونه، اونم با اون داریوش خوش خط و خال. یک وکالت می‌داد و می‌رفت.
    شهرام: تو بودی به داریوش وکالت می‌دادی املاکت رو بفروشه؟

    یک لحظه ساکت شد. فکری کرد و گفت: زنگ بزن لادن.
    امیر پاهایش را روی میز گذاشت: عُمراً، دفعه قبل که آمار کوروش رو بهت دادم یک هفته ممنوع التصویر و صدا شدم.
    شهرام: خاک بر سر زن زلیلت.
    امیرکوتاه نیامد: هرچی می‌خوای بگو ...فایده نداره. لادن اون سر دنیاست. حاضر نیستم به خاطر تو اعصابش رو خرد کنم. تازه تو که می‌دونی اخلاقش چه جوریه! اگر بخوام خبری از شقایق بگیرم باید یک خبر مهم بهش بدم. مگه اینکه دوست داشته باشی در مورد بعضی‌ها با لادن درد و دل کنم.
    شهرام به دوستش نگاه کرد: نه از خیرش گذشتم. پس یه لطفی به من بکن.
    امیر: من که از بس به تو لطف کردم حسابش از دستم در رفته؛ اما باشه خودم به لیدا میگم گورش رو از زندگیت گم کنه.
    شهرام یک خودکار به سمتش پرت کرد و امیر جا خالی داد.
    امیر: ای دیوونه! نگفتی بخوره تو چشمم کور بشم.
    شهرام: به جهنم. حالا هم برو گمشو نمی‌خوام کاری برام انجام بدی.
    امیر برخاست: باشه میرم خونه استراحت میکنم. پس، تا فردا.
    به سمت در رفت. شهرام چیزی نگفت.
    امیرایستاد: بگو.
    شهرام: فردا برو آموزشگاه ببین شقایق هنوز هم کلاس میره؟
    امیر: خل شدی؟ برم آموزشگاه بپرسم ببخشید خانم سردار هنوز هم این‌جا کلاس میاد؟
    شهرام: خودت را به اون راه نزن. ساعت نه کلاسش شروع میشه فقط ببین میاد یا نه.
    امیر خم شد و در چشم‌های شهرام نگاه کرد: از من می‌خوای برم جلوی آموزشگاه، زاغ سیاه دختر مردم رو چوب بزنم؟ نه داداش! این کار من نیست.
    شهرام فکری کرد و گفت: آره کار درستی نیست. از فردا دخترهای آموزشگاه بیچاره‌مون میکنن. حوصله دردسر ندارم. بیخیال یه راه دیگه پیدا می‌کنم. مثلا شاید یه دو روزی داریوش رو تعقیب کنم.
    امیر کلافه شد: باشه فردا یه چکی می‌کنم؛ اما فقط یک ربع کشیک میدم. اگه این‌طور که این مجید لال مرده گفت ماشین داشته باشه، نیازی نیست زود بیاد، یک ربع هم کافیه.
    شهرام لبخند زد امیر را خوب می‌شناخت و می‌دانست تنها کسی است که می‌تواند به او اعتماد کند.
    - باشه یک ربع کافیه، ممنون.
    ***

    فصل هفدهم ((دل شکسته))
    اولین روز کاری شقایق به سرعت گذشت. منشی دکتر، او را به کارگزینی معرفی کرد و مدارکش را تحویل داد. بعد از آن، قسمت‌های مختلف بیمارستان را نشانش داد. شقایق از اینکه خانم بارداری را به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشد شرمنده بود؛ اما او گفت که راه رفتن برایش خوب است. ساعت دو بعداز ظهر، با دکتر شهیدی و همسرش ناهار خورد. بعد از ناهار در دفتر ریاست قهوه خورند.
    خانم دکتر شهیدی از او پرسید: بالاخره تصمیم گرفتی از کدوم قسمت شروع کنی؟
    شقایق صادقانه گفت: نمیدونم. امیدوار بودم شما کمکم کنید.
    دکتر شهیدی گفت: چطوره فردا که میایی، خودت به یک بخش بری و در اون‌جا مراحل کار رو ببینی. زیاد هم خودت رو خسته نکن. وقتی همه قسمت‌ها رو شناختی، بیا تا خانم جهانگیری کارهای دفتر رو بهت یاد بده.
    شقایق از این پیشنهاد استقبال کرد: پیشنهاد خوبیه. خیلی ممنون، قول میدم کارم رو خوب انجام بدم.
    به خانه که رسید، شاد و سرحال بود. روحیه‌اش عوض شده بود. اولین روزی بود که بعد از نامزدی لاله اصلا گریه نکرد. از نامزدی لاله چهار ماه گذشته بود. در این مدت، بیشتر افراد خانواده‌اش از کشور خارج شده بودند. آن‌هایی هم که مانده بودند، درگیر تدارک سفر بودند. نیلوفر یک شب در میان، گپ کوتاهی با او میزد. داریوش هم تنها دو بار به خانه‌اش آمده بود.
    مادر و پدرش هر وقت تماس می‌گرفتند یک سؤال تکراری می‌پرسیدند، نظرش در مورد ماندن عوض شده یا نه؟
    نرگس نیز یک‌بار تماس گرفت و برای عروسی دعوتش کرد. صحبتشان کوتاه و سرد بود. شقایق هنوز هم او را نبخشیده بود.
    اردشیر یک لحظه هم از او غافل نبود. هر روز وقت ناهار تماس می‌گرفت. چند باری هم که جلسه‌هایش وقت ناهار بود صبح زود زنگ میزد و حال او را می‌پرسید.
    بالاخره لاله هم تماس گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    در تراس نشسته بود. موهای خرمایی‌اش به خاطر باد، روی صورتش می‌ریخت.
    - سلام بی‌وفا.
    شقایق خندید: سلام عروس خانم. خوشگل تر شدی.
    لادن توی گوشی سرک کشید: سلام خاله.
    شقایق ذوق کرد. چقدر دلش برای آن دو نفر تنگ شده بود.
    - سلام شیطون چطوری؟
    لادن گوشی را از خواهرش گرفت.
    - چند وقته توی آینه نگاه نکردی؟
    شقایق با تعجب پرسید: چرا؟ مگر شاخ در اوردم؟
    لادن: شاخ نداری ولی اون‌قدر لاغر شدی که داری محو میشی. غذا چی می‌خوری؟ آب و هوا؟
    شقایق خندید: نه اتفاقا کوکب هر وقت میاد اینجا، برام چند نوع غذا درست می‌کنه.
    لاله گوشی‌اش را از لادن گرفت.
    - مگر نمی‌خواستی مامان بزرگ و بابابزرگ رو ببری بیرون؟ خوب برو دیگه.
    لادن به شقایق گفت: این دختره نمی‌ذاره حرف بزنم. فردا خودم تماس می‌گیرم بای.
    شقایق: مراقب خودت باش. حواست به مامان و بابا هم باشه.
    لادن: اوکی.
    لاله گفت: نگران نباش، لادن یه‌لحظه هم از اون‌ها غافل نمیشه.
    شقایق: میدونم، مامان گفته. خب بیا از عروسی تو حرف بزنیم؛ چه خبر؟ کارها چه‌طور پیش میره؟
    لاله: مگه برات مهمه؟ شنیدم نمی‌خوای بیایی؟
    شقایق: نمی‌تونم بیام سرم شلوغه. از امروز رفتم سر کار. کلاس کامپیوترم رو نیمه تموم رها کرده بودم. امروز دوباره اسم نوشتم کلاسم از شنبه شروع میشه.
    لاله: کار پیدا کردی؟! کجا؟
    شقایق: آره. بیمارستان دکتر شهیدی،دوست داریوش. باورت میشه خودش پیشنهاد داد؟
    لاله: چه جالب! مبارک باشه.
    شقایق: ممنون. خوب تو بگو.
    لاله بغض کرد: هنوز هم عصبانی هستی؟
    شقایق: نه دیگه نیستم.
    لاله: دروغ گو. مامانم گفت که چه‌قدر راحت و جدی گفتی که برای عروسی نمیایی. دلم براش میسوزه. اون واقعا پشیمونه شقایق. میشه به خاطر من اون رو ببخشی؟
    شقایق: ببین بحث تو و مادرت کاملا جداست. من زمان بیشتری برای بخشیدن مادرت می‌خوام؛ اما نیومدن به عروسی دلیل دیگه‌ای داره.
    لاله: حتما بهپور؟ ببینم توی این یه ماه باهات تماس گرفته؟
    شقایق: نه، چون فکر میکنه من همراه مامان اومدم.
    لاله: نه عزیزم اینطور نیست. خودت بگو بعد از تولدت چند بار با هم صحبت کردید؟ من میگم شاید سه بار، پس ربطی به اومدن تو نداره. در ضمن اگه با تو تماس نداشته، از کجا فهمیده که با مامان‌بزرگ و بابابزرگ اومدی؟
    شقایق دلش نمی‌خواست دلایل لاله درست باشد؛ اما او کاملا حق داشت.
    شقایق: بیا در مورد یه موضوع خوش آیند تر صحبت کنیم؛ مثلا لباس عروسی تو و اینکه مراسمت رو کجا برگذار می‌کنی؟
    لاله: باشه! خودت را گول بزن؛ اما بقیه رو نمی‌تونی فریب بدی.
    شقایق: نگران نباش، همه چی درست میشه.
    ***
    شروع کارش در بیمارستان از آزمایشگاه بود. تمام وقت، انواع بوها حالش را بهم زد و ساعت دو از آنجا فرار کرد.
    اما روز بعد به بخش فرشته ها رفت. با تمام بچه‌های آن بخش حرف زد و تمام نوزادها را بغـ*ـل کرد. دلش می‌خواست در آن بخش بیشتر بماند، بنابراین از مترون اجازه گرفت تا روز بعد هم برگردد.
    کم کم از بودن در بیمارستان خوشش آمد. برای یادگیری کارهای دفتری به بایگانی رفت و تشکیل پرونده و بایگانی آن را از خانم مسنی که پانزده سال در قسمت آرشیو کار کرده بود، آموخت.
    یکی از بخش‌های مهم بیمارستان، رادیولوژی بود و شقایق به اصرار خانم جهانگیری به آنجا رفت.
    مسئول آن قسمت، دکتر جوان خوش چهره‌ای بود به نام دکتر احمدی. او سه سال در این بیمارستان مشغول بود و طرفداران زیادی در میان پرسنل زن داشت. یکی از این طرفداران، پرستار خوش قد و بالا و سفید رویی بود، به نام شبنم راد که در میان دیگران، شانس بیشتری برای جلب نظر دکتر داشت. او در بخش زنان بیمارستان کار می‌کرد.
    شنیدن این صحبت‌ها برای شقایق جالب نبود؛ اما منشی رادیولوژی که قرار بود کار آن بخش را به شقایق آموزش دهد، بدون توجه به علاقه او تمام این اطلاعات را در اختیارش گذاشت. شقایق روی یک صندلی چوبی کنار او نشست و به دستان ماهرش که گزارش‌های رادیولوژی را با سرعت تایپ می‌کرد چشم دوخت. بالاخره دکتر احمدی معروف وارد رادیولوژی شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    دکتر یک راست به سمت اتاق خود رفت. شقایق با دیدن او برخاست. دکتر از کنار او و منشی گذشت و خیلی خشک جواب سلام آن‌ها را داد. هنوز به در اتاقش نرسیده بود که برگشت و به شقایق نگاه کرد.
    دکتر: شما با من کار داشتید؟ اسمتون چی بود؟
    شقایق از نگاه کنجکاو دکتر خوشش نیامد، قبل از او منشی نامه‌ای به دکتر داد و گفت: بله خانم سردار هستند. دکتر شهیدی ایشون رو فرستاده، این هم نامه‌اش.
    دکتر نامه را از منشی گرفت و به شقایق گفت: بفرمایید تو.
    شقایق از کنار منشی گذشت و وارد اتاق دکتر شد. دکتر احمدی یک صندلی به او تعارف کرد و خودش پشت میز کوچکی نشست.
    نامه دکتر شهیدی را گشود و شروع به خواندن کرد. در میان خواندن گاهی سر برمی‌داشت و به او که هر لحظه معذب تر میشد نگاه می‌کرد. وقتی نامه تمام شد با اشتیاق گفت: پس قراره همکار ما باشی؟
    شقایق اول متوجه صحبت او نشد؛ اما بعد از یک لحظه گفت: بله، چند روز بخش‌های مختلف رو می‌بینم و بعد به دفتر ریاست میرم. قراره اون‌جا مشغول بشم.
    دکتر احمدی گفت: دکتر شهیدی این‌جا چیزی از مشکلی که داشتید ننوشته. پس حالا دیگه اون مسئله برطرف شده؟
    شقایق با دهان باز به او نگاه کرد؛ پس این مرد او را به یاد داشت. نمی‌دانست چه کار کند، حقیقت را بگوید و یا مثل دیگر کسانی که در بیمارستان با او روبه‌رو شده بودند موضوع را پنهان کند.
    دکتر احمدی به کمکش آمد: خوب اشکالی نداره. بیایید فرض کنیم ما امروز برای اولین بار همدیگه‌ رو می‌بینیم. پس من به شما خوش آمد میگم و شما هم قول می‌دید که کمال استفاده رو از زمانی که این‌جا هستید ببرید. حالا اگر سؤالی دارید بپرسید.
    شقایق به خودش آمد. دلش می‌خواست هر چه زودتر از اتاق دکتر خارج شود تا بتواند افکارش را مرتب کند؛ پس برخاست و گفت:
    - از شما ممنونم. فعلا سؤالی ندارم، اجازه هست برم؟
    دکتر به احترام او برخواست و گفت: خواهش می‌کنم. می‌تونید از همین لحظه کارتون رو شروع کنید.
    شقایق گیج و آشفته از اتاق خارج شد. اصلا فکر نمی‌کرد، کسی در بیمارستان او را به یاد داشته باشد. باید در این مورد با دکتر شهیدی صحبت می‌کرد. شاید این موضوع باعث بروز مشکلاتی میشد که او از آن‌ها بی‌خبر بود.
    از اتاق که خارج شد، اولین کسی که دید، پرستاری خوش قد و بالا با موهایی بلوند با هایلایت عسلی، که از زیر مقنعه مشکی‌اش بیرون زده بود. صورتی خوش فرم و چشم‌هایی زیبا و دندان‌هایی ردیف و یک دست سفید. چشم شقایق روی کارت شناسایی که به جیب او وصل بود ثابت ماند: شبنم راد، سمت پرستار.
    شبنم پرستار بخش زنان بود و یک سال پیش به این بیمارستان منتقل شد. رفت و آمد او به قسمت رادیولوژی، فقط برای گرفتن جواب‌های سونوگرافی بیمارانش انجام میشد. از آنجایی که این قسمت نیز زیر نظر دکتر احمدی بود او برای جواب سونوها، گاهی با دکتر هم صحبت میشد. این رابـ ـطه از چند جمله کوتاه شروع و حالا بعد از یک سال به نیاز تبدیل شده بود. در تمام این مدت او توانست همه رقبایش را از عرصه به دست آوردن دکتر بیرون کند و امروز با دیدن شقایق، اول مثل گچ سفید و بعد همچون لبو سرخ شد .
    شقایق سعی کرد خونسرد باشد. نگاهی به منشی که سرش را مثل پاندول ساعت هر لحظه به سمت یکی از آن دو می‌چرخاند انداخت و پرسید: خب از کجا شروع کنم؟
    خانم تقوی منشی، برگه هایی را به شقایق داد و گفت: این‌ها رو بذار توی پاکت.
    راد که از بی اعتنایی شقایق خوشش نیامده بود، سرفه کوچکی کرد تا توجه او را به خودش جلب کند.
    شقایق به آرامی به سمت او برگشت و با دیدن صورت سرخ از خشمش لبخند زد و پرسید: شما چیزی می‌خواید؟
    شبنم از این پرسش جا خورد، مکثی کرد و جواب داد: من شبنم راد هستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شقایق انتظار نداشت او این‌طور خودش را معرفی کند؛ پس جواب داد: من هم شقایق سردار هستم؛ از آشنایی با شما خوشبختم. لطفا بفرمایید چه امری دارید؟
    جواب شقایق پرستار را شوکه کرد: من رو نمی‌شناسی؟
    شقایق بی‌اعتنا جواب داد: نه نمی‌شناسم. قبلا همدیگه رو دیدیم؟
    دختر پرستار که فکر نمی‌کرد صحبتش با شقایق از این مسیر پیش رود گفت: خیر، قبلا نه اما از الان به بعد من رو بیشتر این‌جا می‌بینید.
    شقایق از شنیدن کلمه این‌جا لبخند زد و گفت: من مدت زیادی اینجا نمی‌مونم و البته این زمان رو هم اون‌قدر کار برای انجام دارم که وقت آشنایی با افراد برام باقی نمی‌مونه. به همین خاطر وقتی به بخش شما اومدم، بیشتر همدیگه رو می‌شناسیم؛ پس تا آن موقع بهتره هر کس به کارش برسد.
    شبنم از بی تفاوتی و غرور شقایق لجش گرفت؛ اما با خروج دکتر از اتاقش نتوانست جواب او را بدهد. دکتر احمدی با دیدن سه دختر که روبه‌روی هم ایستاده بودند و چهره هر کدام یک رنگ بود بر جا میخکوب شد. همین وقت، تکنسین رادیولوژی و دستیار دکتر، خانم محسنی از راه رسید و بی توجه به جو نامساعد سلام بلندی به چهار مجسمه داخل سالن انتظار انداخت. دکتر زودتر خود را جمع و جور کرد و به اتاقش برگشت و شبنم با یک سلام کوتاه به او، آن‌جا را ترک کرد.
    شقایق از اینکه باعث شده بود شبنم بیچاره با دیدن او خودش را در خطر ببیند خیلی ناراحت شد و برای آنکه بتواند او را از نگرانی خارج کند وقت ناهار به بخش زنان رفت و سراغش را گرفت. یکی از پرستارها گفت که برای خوردن ناهار به غذاخوری رفته. شقایق دلش نمی‌خواست با پرستار عصبانی در جمع همکارانش صحبت کند؛ پس به غذاخوری رفت و او را در میان دوستانش یافت و با خوشرویی که باعث تعجب شبنم شد گفت:
    - خانم راد، میشه دعوتتون کنم یک قهوه توی تریا با هم بخوریم؟
    شبنم با چشم‌های گشاد او را برانداز کرد و بدون هیچ حرفی برخاست و درسکوت همراه او تا تریای بیمارستان رفت. شقایق دو تا قهوه خرید و هر دو سر یک میز روبه‌روی هم نشستند.
    شبنم که از کارهای او سردر نمی‌آورد با تردید پرسید: بالاخره می‌خوای بگویی موضوع چیه؟
    شقایق تصمیم داشت خیال او را درمورد رابـ ـطه‌اش با دکتر راحت کند؛ پس بدون مقدمه گفت: بیا یه‌بار دیگه با هم آشنا بشیم. من شقایق سردارم. منشی جدید دکتر شهیدی، البته در حال حاضر کار آموز بخش‌های اصلی بیمارستان هستم و به زودی به دفتر ایشون میرم.
    مکثی کرد و دستش را به سمت شبنم دراز کرد.
    شبنم به سردی با او دست داد و گفت: هنوزهم نفهمیدم چرا خواستی صحبت کنیم!
    شقایق جواب داد: چون صبح احساس کردم برای دعوا اومدی.
    شبنم سرخ شد و گفت: چرا همچین فکری کردی؟ مگر کار اشتباهی انجام داده بودی؟
    شقایق لبخندی زد و گفت: به هیچ‌وجه. فقط نگران شدم نکنه شما کار اشتباهی انجام بدید.
    پرستار که از این یکه به دوی بی حاصل خسته شده بود گفت: میشه حرف آخرت رو اول بزنی؟
    شقایق از این پیشنهاد استقبال کرد و گفت: هیچ خطری از طرف من شما رو تهدید نمی‌کنه.
    شبنم از غرور او بدش آمد و با غیظ پرسید: کی گفته که من در مورد شما نگرانم؟
    شقایق: خودت.
    شبنم: من؟! کی؟
    شقایق سرش را مثل یک بچه به چپ خم کرد و گفت: می‌دونم که دلت نمی‌خواد کسی این ضعف رو توی تو ببینه، اما دقیقا به همین علت اگر ده سال دیگه هم منتظر بمونی دکتر با وجود علاقه‌ای که بهت داره، هیچ قدمی به سمت تو برنمی‌داره.
    شبنم کمرش را راست کرد و با کنجکاوی پرسید: تو از کجا متوجه شدی که دکتر احمدی به من علاقه داره؟
    شقایق جرعه ای قهوه خورد و گفت: از نگاهش.
    شبنم با علاقه پرسید: مگه توی نگاهش چی بود؟
    شقایق: یه‌کم علاقه، یه‌کم غرور؛ اما بیشترش ترس بود.
    شبنم با تمسخر گفت: دیگه توی چشمش چی دیدی؟غصه، درد، تنهایی؟ ...
    شقایق اعتراض کرد: این‌طوری حرف نزن. بذار باهات رو راست باشم، فکر می‌کنم دکتر از تو خیلی خوشش میاد. این رو از نگاهش میشه فهمید؛ اما در عین حال از نزدیک شدن به تو واهمه داره چون می‌ترسه تو در آینده آرامشش رو سلب کنی. این‌طوری نمی‌تونی ادامه بدی. نباید هر کس به اون نزدیک میشه با وحشت خودت رو برسونی و اون شخص رو بدون اینکه از نیتش خبر نداری فراری بدی! باید بذاری دکتر متوجه بشه که در آینده، در کنار تو آرامش داره و هر روز به خاطر هر آدم جدیدی که به هر دلیل با اون ارتباط داره لازم نیست به تو حساب پس‌بده.
    شبنم چشمانش را ریز کرد و گفت: تو با مامانم آشنا نیستی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شقایق چشمکی زد و گفت: پس بار اولت نیست که این حرف‌ها رو شنیدی؟
    شبنم گفت: درسته؛ اما موضوع این نیست که من به دکتر اعتماد ندارم.
    شقایق جواب داد: میدونم. خود من هم درد تو رو دارم.
    شبنم با هیجان پرسید: منظورت اینه که تو هم کسی رو دوست داری؟
    شقایق: بله و هرلحظه از اینکه کسی از راه برسه و با یه نگاه قصد تصاحبش رو داشته باشد رنج می‌برم.
    شبنم: چرا؟ مگر اون تو رو دوست نداره؟
    شقایق: خیلی. اون‌قدر که اگه نصف اون علاقه رو دکتر تو داشت، تا الان با تو ازدواج کرده بود.
    شبنم ترش شد: ببینم اصلا تو چرا توی کار بقیه فضولی می‌کنی؟
    شقایق قهوه‌اش را تا ته خورد و گفت: فضولی نبود؛ اما اگه تو همچین فکری میکنی، باشه معذرت میخوام. خداحافظ.
    شبنم از جا برخاست و به دنبال او به راه افتاد: ببین سردار از دست من عصبانی نباش ...
    شقایق بی‌اعتنا به او از تریا خارج شد و شبنم به دو، خودش را به او رساند: باشه ببخشید اشتباه کردم.
    شقایق ایستاد نگاهی به او انداخت و گفت: از من عذرخواهی نکن، سعی کن به حرفم گوش بدی. بیا تا زمانی که من در حال آموزش هستم، تو هم تمرین کن کمتر زندگی دکتر رو کنترل کنی.
    شبنم راست ایستاد قدش از شقایق بلند تر بود او را به یاد لاله می انداخت.
    - میترسم.
    شقایق به چشم‌های او نگاه کرد. رگ‌های خونی چشمش سرخ شد، لبخند زد و گفت: داداشم میگه باید با ترس‌هامون روبه‌رو بشیم تا بتونیم شکستشون بدیم.
    شبنم خندید: پس دو تا ترسو خوردیم به پست هم.
    شقایق هم از این تعبیر خنده‌اش گرفت. در یک زمان کوتاه، دخترها همه چیز را فراموش کردند و دوستانه به هم لبخند زدند.
    ***
    داریوش برای رفتن به مشهد محیا شد. شقایق با شنیدن این خبر، کف اتاق نشست و پاهایش را بغـ*ـل کرد. اشک چون سیلاب بهاری از چشمانش فرو ریخت. قرار بود داریوش هفته آخر اقامتش در ایران چند شهری را که پسرهایش ندیده بودند، به آن‌ها نشان دهد و شروع این ایران گردی از شهر مشهد بود.
    یک ساعت بعد، شقایق بدن خشک شده اش را از زمین کند و به اتاق کار رفت. اردشیر برایش سه پیام گذاشته بود.
    موهایش را یک طرف شانه ریخت و سعی کرد برادر نگرانش را پیدا کند. به جای او صورت منشی آفریقایی‌اش روی صفحه ظاهر شد. خانمی شیک پوش به رنگ شکلات به او لبخند زد.
    شقایق نمی‌دانست با او چطور صحبت کند؛ اما منشی بعد از گفتن سلام، یک ریز حرف میزد که شقایق فقط سه کلمه ارد(مخفف اسم اردشیر)، خواهش، و ساعت را فهمید. پس دستش را بالا برد و به منشی اشاره کرد که حرفش را فهمیده و با یک تشکر کوتاه تماس را قطع کرد.
    احتمالا اردشیر جلسه داشت و برای اینکه نگران شقایق بود از منشی خواست به او خبر دهد که خواهرش تماس گرفته یا نه و به شقایق هم حالی کند که بعداً خودش به او زنگ خواهد زد.
    شقایق و نیلوفر، شب آخر با داریوش و بچه‌هایش شام خوردند. او دو آرام بخش خورد تا جلوی آن‌ها گریه نکند. نیلوفر تمام شب به جای هر دوی آن‌ها حرف زد.
    داریوش از شقایق خواست در این سفرها همراهشان باشد؛ اما او رد کرد. فریدون خان دو روز بعد از رفتن داریوش به مشهد، بالاخره به ایتالیا رفت. آخرین نفرها، نیلوفر و آرش بودند. بالاخره امتحان‌ها تمام شد و او از همه دوستان و همکارانش خداحافظی کرد.
    روز بعد در ماشین آرش، جلوی محل کار بهپور نشسته بود. نیلوفر عینک آفتابی‌اش را برداشت و دوباره گفت: ما باید یه‌کاری بکنیم.
    آرش دستش را روی فرمان کوبید: نیلو جان، اگه شقایق بو ببره، کل فامیل میان سراغ ما.
    نیلوفر: مگر ندیدیشون؟
    آرش نفسش را با صدا بیرون داد: دیدم؛ اما باز هم میگم نباید توی این موضوع دخالت کنی. اگه شقایق بفهمه که ما می‌خواستیم به شهرام بگیم که اون ایران مونده، دیگه هیچ پولی به خانواده‌ات نمیده، اون‌وقت تو می‌خوای از این چندرغازت خسارت اون‌ها رو بدی؟
    نیلوفر جواب داد: خب ما که به شهرام نگفتیم. لازم هم نیست به شقایق بگیم تا اینجا اومدیم و می‌خواستیم بگیم که اون از ایران نرفته؛ فقط می‌گیم که اون شهرام عوضی رو دیدیم که ...دیدیم که...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    آرش: خیلی خوب ...ببین ما نمی‌تونیم بگیم. تو حتی جلوی من هم نمی‌تونی بگی این آقا به خواهرت خــ ـیانـت می‌کنه. پس بیا از یه نفر دیگه کمک بخوایم؛ مثلا داریوش خان وقتی از سفر برگشت این موضوع رو به خواهرت بگه.
    نیلوفر دیگه طاقت نداشت با صدای بلند شروع به گریه کرد: خدایا! چرا نرگس این بلا رو سر این بچه آورد؟
    پیمان از گریه نیلوفر ترسید و همراه او شروع به گریه کرد.
    آرش دیگر نمی‌دانست چه کار کند. مادر و پسر توی ماشین با صدای بلند گریه می‌کردند و او نمی‌دانست که کدامشان را آرام کند که یک‌مرتبه فکری به ذهنش رسید: بریم خونه، باید با اردشیر خان تماس بگیریم.
    اردشیر در شهر نبود. منشی شکلاتی به نیلوفر گفت که اردشیر به شهر دیگری رفته و تا آخر هفته بر نمیگردد.
    آن‌ها از او تشکر کردند. دو روز تمام نیلوفر سعی کرد با اردشیر تماس بگیرد؛ اما اختلاف ساعت مانع شد و بالاخره اردشیر بازگشت. او که از تماس‌های مکرر نیلوفر نگران شده بود، بلافاصله به او زنگ زد و درکمال ناباوری به حرف‌های همراه گریه نیلوفر گوش داد: داداش تنها کسی که می‌تونه به شقایق بگه شما هستی.
    اردشیر نفس عمیقی کشید و گفت: باشه نگران نباش، من خودم باهاش صحبت می‌کنم. فقط لطفا به هیچ‌کس دیگه نگو که چی دیدی؛ چون ممکنه اون‌ها شقایق رو تحت فشار بذارند. این‌طوری معلوم نیست که اون، چه عکس العملی نشون میده. قول میدی؟
    نیلوفر: باشه قول میدم. به شرطی که شما هم هر چه زودتر جریان رو به این بچه بگی و ترغیبش کنی فورا بیاد پیش شما.
    اردشیر گفت: سعی می‌کنم.
    ***
    همان شب اردشیر با شقایق تماس گرفت.
    شقایق: سلام داداش.
    اردشیر به سردی جواب داد: سلام.
    شقایق بدون توجه به سردی بی سابقه کلام او پرسید: می‌دونی این آخر هفته داریوش و نیلو هم میرن؟
    اردشیر به صورت رنگ پریده او نگاه کرد و گفت: خب؟
    شقایق: یعنی چی خب؟
    اردشیر خیلی جدی گفت: یعنی اینکه مگه قرار نبود اون‌ها هم بالاخره برن؟
    شقایق با بغض گفت: بله؛ اما با رفتن اون‌ها من دیگه هیچ قوم و خویشی این‌جا ندارم.
    اردشیر جواب داد: درسته؛ اما تو خودت این تصمیم رو گرفتی.
    شقایق که تازه متوجه لحن برادرش شده بود پرسید: داداش شما از من عصبانی هستی؟
    اردشیر که متوجه شد تند رفته، این‌بار با ملایمت جواب داد: عصبانی هستم اما نه از تو؛ بلکه از خودم که چرا همون موقع که گفتی می‌خوای تنها اون‌جا بمونی مخالفت نکردم. با اینکه می‌دونستم تو چه‌قدر رنج می‌کشی، گذاشتم اون‌جا بمونی.
    شقایق از اینکه اردشیر خودش را سرزنش می‌کرد ناراحت شد و گفت: من معذرت می‌خوام داداش. تقصیر منه، نباید این‌قدر هرشب از دوری اون‌ها گله می‌کردم.
    اردشیر گفت: نه عزیزم، این به خاطر گله‌های هر شب تو نیست. به این خاطره که تو هنوز هم تصمیم نگرفتی خودت رو به این پسر نشان بدی و اون بی‌خبر از عذابی که تو می‌کشی، مشغول زندگی عادی خودشه.
    شقایق از شنیدن کلمه پسر شوکه شد. اردشیر هیچ‌وقت شهرام را به این صورت خطاب نکرده بود. با نگرانی پرسید: داداش چیزی شده که من ازش بی‌خبرم؟
    اردشیر بدون مکث جواب داد: هیچی نشده. فقط من نمی‌خوام تو باز هم تنها اون‌جا بمونی، همین. یا برو و با این جوون صحبت کن یا اگه شجاعتش رو نداری، اون رو برای همیشه از ذهنت بیرون کن و پیش ما بیا.
    شقایق که از تغییر نظر برادرش سر در نمی آورد گفت: داداش شما می‌دونید که من نمی‌تونم این کار رو بکنم.
    اردشیر با دلخوری پرسید: چرا نمی‌تونی؟ تو که بالاخره باید باهاش روبه‌رو بشی. حالا چه فرقی می‌کنه اون خودش تصادفی تو رو ببینه و یا خودت به دیدنش بری. به هرحال بهتر از اینه‌که این‌طور بلاتکلیف شب و روزت رو سر کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شقایق توضیح داد: داداش من که قبلا به شما گفتم چه برنامه ای دارم. تا وقتی نتونم مثل قبل یه دختر مستقل و متکی به خودم باشم، نمی‌تونم شهرام رو ببینم. شما که می‌دونید هنوز خیلی کارها هست که من باید یاد بگیرم تا بتونم به او ثابت کنم از دست دادن حافظه‌ام نتونسته من رو عوض کنه.
    اردشیر گفت: گیرم که تو این همه تلاش کردی و تونستی به اون ثابت کنی که با وجود فراموشی خاطراتت، بازم همون دختری هستی که بودی. اگه این آقا به یه دلیل دیگه دوباره تو رو رد کرد می‌خوای چی‌کار کنی؟ هان؟ می‌خوای همه‌ی عمرت دور از خانواده و عزیزانت به تنهایی، توی مرداب غم غوطه‌ور بشی و به یاد اون اشک بریزی؟
    شقایق با دهان باز به اردشیر که تند وتند حرف میزد چشم دوخته بود و برادرش بی وقفه برایش استدلال می‌آورد: بس کن شقایق! عاقلانه فکر کن. همون‌طور که قبلا گفتم تو باید از زندگی من درس بگیری. زندگی من چیزیه که تو با تصمیم غلط خودت در آینده باهاش روبه‌رو میشی؛ پس تا دیر نشده بذار پدر رو بفرستم دنبالت.
    شقایق از اینکه اردشیر این‌طور عصبانی بود ناراحت شد و از طرفی به او حق می‌داد که نگرانش باشد، لذا گفت: داداش من همه حرف‌های شما رو قبول دارم؛ اما خواهش می‌کنم یه‌کمی بیشتر به من وقت بدید. قول میدم اگه هیچ تمایلی از طرف شهرام به خودم حس نکردم، بلافاصله ساکم رو ببندم و بیام پیش شما.
    اردشیر لب‌های خشکش را مکید. اصرار بی‌فایده بود؛ نباید بیشتر از این پافشاری می‌کرد تا مبادا نتیجه عکس دهد پس گفت: باشه کوچولو، من دیگه اصرار نمی‌کنم. فقط قول بده اگه این شخص دوباره به تو جواب رد داد، هیچ کار اشتباهی نکنی و با اولین پرواز بیایی پیش ما.
    شقایق: قول میدم. شما هم نگران نباش.
    ***
    فصل هجدهم ((سرانجام))
    هفت هفته از شروع کار او در بیمارستان می‌گذشت. در میان اشک های بی‌امانش داریوش و نیلوفر هم از کشور خارج شدند؛ اما زندگی ادامه داشت. شلوغی کار در بیمارستان او را حسابی سرگرم کرده بود. دوستی با شبنم راد، دریچه دیگری در زندگی‌اش گشود. او که به یاد نداشت دوستان قبلی‌اش چه کسانی بودند از بودن کنار این پرستار مهربان و دوست‌داشتنی لـ*ـذت می‌برد. شبنم توانسته بود جای خالی لاله و لادن را برایش پر کند. دکتر احمدی بالاخره از کناره‌گیری شبنم به تنگ آمد و در یک اقدام بی‌سابقه، از او خواست قراری برای دیدار با خانواده‌اش ترتیب دهد. شبنم این خبر را با یک دقیقه تاخیر به گوش شقایق رساند.
    کار در دفتر ریاست چندان هم راحت نبود؛ اما او بالاخره به آن مسلط شد و خانم جهانگیری با خیال راحت برای مرخصی شش ماهه به منزل رفت.
    شبنم که حالا با او خیلی صمیمی شده بود، دوستش را به عقد کنان خودش و دکتراحمدی دعوت کرد. شقایق فقط یک ساعت در مجلس ماند و بعد از دادن هدیه به خانه برگشت.
    کار مداوم در بیمارستان برای شقایق سخت بود و حسابی وقت او را پرکرد؛ اما نه آن‌قدر که او شهرام را ازیاد ببرد و گاهی موقع رفت و برگشت از کلاس کامپیوتر، به هوای دیدن او جلوی محل کارش توقف نکند و دور از دید کارکنان و البته شهرام و امیر، در انتظار یک نگاه کوتاه، گرمای تابستان را به جان نخرد. اما مدتی بود که شهرام مثل ستاره سهیل دیر به دیر دیده میشد. به‌طوری که شقایق را به شک انداخت، نکند معاشرت با دختر بلوند مرموز او را از کار دور کرده است. این افکار، چنان پریشانش می‌کرد که شبنم نگرانش شد و بالاخره موضوع را از زیر زبانش بیرون کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شبنم: میشه منم ببینمش؟
    شقایق خندید: تو که تموم عکس‌هاش رو دیدی. یه‌بار بیا خونه، فیلم نامزدی رو هم ببین خیالت راحت بشه.
    شبنم با ناز گفت: بدجنس نباش دیگه!...یه‌بارهم من و همراهت ببر زنده ببینمش، خواهش میکنم!
    شقایق کوتاه آمد: باشه.
    پرستار با جذبه و مغرور مثل بچه ها به هوا پرید: ممنون، بریم.
    شقایق: کجا؟
    شبنم: شهر بازی! دیدن شهرام بهپور دیگه.
    شقایق: الان نمیشه باید یا صبح قبل از هشت بریم یا شب بعد از نه.
    شبنم: چرا؟
    شقایق: چون یا باید وقتی می‌خواد بره توی دفترش ببینیمش یا وقتی میره خونه.
    شبنم کنجکاو شد: میشه یه‌بار دیگه بپرسم چرا؟
    شقایق خندید: چون دفتر کارش توی محوطه نیست و از اون‌جایی که رئیسه، همیشه توی دفترشه و اگه کسی بخواد بدون لو رفتن از دور ببیندش، باید طوری بیرون پنهان بشه که کارکنان اون رو نبینند و یه‌جای خوب که دید خوبی هم به پله‌های منتهی به دفترش داره بایسته. این‌جوری وقتی داره از پله ها میاد پایین یا میره بالا میشه دیدش و باید بگم من فقط توی این دو زمان تونستم بدون دردسر ببینمش. پس تو هم باید همین کار رو بکنی.
    شبنم پشت دستش را روی پیشانی شقایق گذاشت و گفت: تب نداری اما مشکلت جدیه. عزیزم اون تو رو می‌شناسه نه من رو؛ پس نیازی به این کاراگاه بازی‌ها نیست. فقط من رو تا اون‌جا ببر، باقیش با خودم.
    شقایق: باشه شنبه صبح میام دنبالت.
    شبنم: خب چرا امشب نمی‌ریم؟
    شقایق: امشب؟
    شبنم: الان به مامانم زنگ می‌زنم میگم میام خونه تو. شام مهمون من؛ چی می‌خوری؟ بی رو دربایستی بگو.
    شقایق سر به سرش گذاشت: سوشی.
    شبنم حالت عق زدن گرفت و گفت: سوشی هم شد غذا؟
    شقایق: چرا؟ مگه چشه؟
    شبنم: هیچی یه‌بار خوردم تا یه‌هفته دهنم بوی خلیج فارس می‌داد.
    شقایق قهقهه زد.
    شبنم: باشه یه پیتزا خوشمزه برات می‌خرم و دو تا نوشابه کوکا. از اون‌ها که باهاش همه چی رو تمیز می‌کنن، می‌ریم مثل این کاراگاه‌ها جلوی مغازه‌اش کشیک می‌دیم. تا هر ساعتی بود منتظر می‌مونیم تا هم من چشمم به جمالش روشن بشه، هم تو یه دل سیر نگاش کنی.
    شقایق دستپاچه شد: آخه من چند وقته شب‌ها نمیرم؛ چون نمی‌خواستم دیر برم خونه سعی می‌کردم روزها ببینمش.
    شبنم:چرا؟میترسی؟ چون تنهایی؟ هنوز هم شب‌ها میترسی؟
    شقایق: نه عادت کردم؛ اما وقتی بعد از تاریکی هوا برمی‌گردم خونه، فکر می‌کنم یه نفر توی خونه اس.
    شبنم دلش برای او سوخت: به دکتر امامی گفتی؟
    شقایق که ماجرای فرهاد را برای شبنم تعریف نکرده بود طفره رفت.
    - آره، میگه به‌خاطر یک اتفاق بدی که قبلا برام افتاده این توهم رو دارم که اگر توی تاریکی برم خونه، یه نفر زودتر از من وارد شده و منتظرمه؛ درصورتی که وقتی قبل از تاریکی میرم خونه این ترس رو ندارم.
    شبنم دست او را نوازش کرد و گفت: خوب شاید این مشکل مربوط به قبل از تصادفت باشه، برای همین به یاد نداری. حالا نگران نباش، من شب پیشت می‌مونم.
    ساعت هشت و نیم شب، نبش خیابان فرعی، روبه‌روی دفتر شهرام، دو دختر ماجراجو در اتومبیل شقایق منتظر نشسته بودند.
    شبنم عینک آفتابی بزرگش را از روی چشم برداشت و گفت: از این‌جا به اون پله‌ها دید خوبی داریم. فقط خدا کنه از صبح برای اجابت مزاج نرفته باشه.
    شقایق قهقهه زد: چرا؟
    شبنم: خوب اگه از صبح نرفته باشه، الاناست که بیاد. من که خودم این‌جوریم.
    بعد، عینک بزرگ را دوباره روی چشمش گذاشت و یک تکه پیتزا را دندان زد.
    شقایق که هر وقت با او بود، به یاد شیطنت‌های لادن می‌افتاد با محبت واقعی گفت: خوش به حال شوهرت، دیر پیر میشه.
    شبنم: آره به خدا حیف شدم رفت.
    شقایق: حالا هوا به این تاریکی، چرا عینک زدی؟ برش دار هر کس رد میشه نگاهت می‌کنه.
    شبنم عینک را بالای سرش زد و گفت: خدا عمرت بده دختر. کم کم فکر کردم کور شدم.
    در این وقت شهرام از دفترش خارج شد. برای امیر که پایین پله‌ها روی موتورش نشسته بود دست تکان داد و به سرعت از پله‌ها سرازیر شد.
    شبنم که از چشم‌های خیس شقایق او را شناخته بود گفت: نه خوبه! از سلیقه ات خوشم اومد. تبریک میگم دختر؛ می‌ارزه به خاطرش نری آمریکا. حالا راه بیفت.
    شقایق با تعجب پرسید: کجا؟
    شبنم: بریم دنبالش ببینیم کجا میره.
    شقایق: خب حتما میره خونه دیگه!
    شبنم: ای دیوونه تا حالا نرفتی ببینی بعد از کار کجا میره؟
    شقایق: نه.
    شبنم: خب از کجا می‌دونی میره خونه خودش یا جای دیگه؟
    شقایق: نمی‌دونم چون خونه خودش رو بلد نیستم.
    شبنم: خوب امشب یاد می‌گیری.
    شقایق اعتراض کرد: نکنه می‌خوای تا صبح تعقیبش کنی تا مطمئن بشی خونه خودش کجاست؟
    شبنم خندید: نه عزیزم. این ماشین رو که آدم توی کوچه پارک نمی‌کنه. پس هرجا رفت توی پارکینگ، می‌فهمیم خونه خودشه. مگه اینکه میزبانش پارکینگ اضافی داشته باشه.
    شقایق با این استدلال دنده را عوض کرد و تا آن‌جا که می‌توانست از دورترین فاصله، شهرام را تعقیب کرد؛ اما در بین راه، پشت یک چراغ قرمز او را گم کرد.
    با رفتن شهرام هر دو دختر، نفس عمیقی کشیدند و یک‌صدا خندیدند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    رفتن مداوم شقایق جلوی محل کار شهرام، بی احتیاطی محض بود. ممکن بود به وسیله شهرام یا امیر غافلگیر شود او این را نمی‌خواست. نه تا زمانی که آمادگی روبه‌رو شدن با او را داشته باشد. شهرام یک‌بار دست رد به سـ*ـینه اش زده بود؛ اگر برای بار دوم چنین کاری می‌کرد شقایق برای همیشه نابود میشد.
    از آن‌جایی که همیشه نقشه‌های انسان درست پیش نمی‌رود، بالاخره چیزی که شقایق پیش بینی نمی‌کرد اتفاق افتاد.
    مجید، کارگر بازیگوش تعمیرگاه، برای اثبات حرف‌هایش به امیر مبنی براینکه کسی را که دیده خود شقایق بوده، کمر همت بست و بالاخره توانست یک‌بار دیگر او را نزدیک تعمیرگاه ببیند و شماره اتومبیل‌اش را بردارد؛ اما اینبار بدون صحبت با امیر مستقیم به سراغ خود شهرام رفت؛ زیرا مطمئن بود که امیر دوباره او را از سر خود باز می‌کند و حرفش را جدی نمی‌گیرد.
    شهرام در دفتر خنک خودش بالای پله های آهنی، مشغول کار بود.
    مجید تقه‌ای به در زد و قبل از اینکه شهرام جواب دهد وارد دفتر شد.
    شهرام با تعجب به او نگاه کرد و پرسید: باز چی‌کار کردی؟
    مجید با آستین لباس کار کثیفش، عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد و جواب داد: هیچی به جون شما.
    برگه‌ای را که در دست داشت روی کازیه گذاشت و گفت: جون خودت.
    مجید پا به پا شد.
    شهرام که نگرانی او را دید با ملایمت پرسید: خب اگه کاری نکردی برای چی فرستادنت بالا؟
    مجید که از شهرام، حتی بیشتر از پدرش می‌ترسید با لکنت گفت: آقا شما اشتباه می‌کنید.
    شهرام لبخندی زد و برگه دوم را روی برگه اول انداخت و گفت: خب تو من رو از اشتباه در بیار.
    مجید گیج شد. چه‌طور می‌توانست اصل مطلب را به شهرام بگوید، بدون آن‌که او را عصبانی کند؟ کاش این‌بار هم به سراغ امیر رفته بود.
    شهرام به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: من منتظرم. بگو ببینم در مورد چی اشتباه می‌کنم؟
    مجید: اینکه کسی من رو فرستاده ... من خودم اومدم.
    شهرام خودکارش را زمین گذاشت و گفت: پس اومدی شکایت کنی؟ می‌دونی من با اون‌هایی که پشت سر بقیه حرف می‌زنن چه کار می‌کنم؟
    مجید یک قدم عقب رفت. باید قبل از اینکه شهرام را عصبانی کند، حرفش را میزد پس گفت: نه من نمی‌خوام پشت سر کسی حرف بزنم. فقط اومدم بگم اون خانمه خودش بود.
    شهرام ابروهایش را گره زد و پرسید: کی خودش بود؟
    مجید با این سؤال جسارت پیدا کرد و گفت: همون خانمه دیگه. اولش امیرخان گفت اشتباه می‌کنم، منم گفتم شاید اشتباه کردم؛ اما وقتی باز هم دیدمش که تعمیرگاه رو زیر نظر داره مطمئن شدم خودشه و اشتباه نمی‌کنم.
    شهرام چیزی از حرف‌های پسرک نفهمید و برای باز کردن او از سر خودش گفت: باشه، پس حالا معلوم شد امیر اشتباه کرده. من خودم بهش میگم تو دیگه برو سر کارت.
    مجید جا خورد و گفت: برم؟
    شهرام: نه، می‌خوای همین جا وایسا من رو نگاه کن.
    مجید دید که شهرام هم مثل امیر او را جدی نگرفته؛ پس دست کرد توی جیبش و یک کاغذ مچاله سیاه خارج کرد و گفت: اگر باور نمی‌کنید اینم شماره ماشینش، استعلام بگیرید.
    جلو رفت و کاغذ را روی میز شهرام گذاشت و دوباره یک قدم از او دور شد.
    شهرام نگاهی به اعداد روی کاغذ انداخت و پرسید: این شماره ماشین کیه؟
    مجید بدون مکث جواب داد: نامزدتون دیگه!
    شهرام یک لحظه فکر کرد چشمانش برق زد؛ اما برای اینکه پسرک فضول چیزی نفهمد گفت: نامزد من؟
    مجید جواب داد: بله.
    سعی کرد آرام باشد و برای اینکه او را نترساند تا بتواند اصل مطلب را بفهمد پرسید: خب تو نامزد من رو از کجا می‌شناسی؟
    مجید خوشحال از اینکه شهرام عصبانی نشده گفت: یه بار این بچه های تعمیرگاه، داشتن خواهرمون رو نگاه می‌کردن، اُستا نعمت گفت که نامزد شماست تا چشمشون رو درویش کنن. منم از اون‌جا فهمیدم.
    شهرام با اینکه از جواب او می‌ترسید دل را به دریا زد و گفت: تو کی این خانم رو دیدی؟
    پسرک جواب داد: اولین روزی که دیدمش پارسال زمستون ...
    شهرام حرفش را قطع کرد و گفت: نه، نمی‌خوام بدونم اولین روز، کی بود. این اواخر کی دیدیش؟ یعنی بعد از عید اصلا دیدیش؟
    مجید فکری کرد وگفت: همون یکی دو ماه پیش که جلوی در تعمیرگاه پارک کرد و راه رو بند آورد دیدمش.
    شهرام مشتش را گره کرد و گفت: داری اعصابم رو خرد میکنی! جون بکن بگو بعدش چی؟ بعد از اون کی دیدیش؟
    مجید فهمید اگر شهرام عصبانی شود کارش تمام است. بلافاصله جواب داد: دیشب.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا