کامل شده رمان گلهای باغ سردار|آبان-نازی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نازی محمدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/30
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
2,901
امتیاز
416
شهرام نفس حبس شده در سـ*ـینه اش را آزاد کرد و گفت: دیشب؟
مجید: بله، تا وقتی شما توی دفتر بودید جفتشون توی ماشین نشسته بودند. ببخشید آقا شهرام، اما انگار نامزدتون یه جورایی به شما شک کرده، آخه یواشکی شما رو زیر نظر گرفته بود. وقتی شما و امیرخان رفتید با اون خانمه شما رو تعقیب کرد.
شهرام با هر دو دست، موهایش را بهم ریخت و گفت: بچه، دیوونه‌ام کردی. تو که تا الان می‌گفتی یه‌خانم پس چرا الان میگی دو نفر؟
بعد با چشم‌هایی که از عصبانیت قرمز شده بود داد زد: برو بیرون تا از این بالا پرتت نکردم پایین. من چقدر احمقم که دو ساعته دارم به حرف‌های تو گوش میدم.
در همین وقت، امیر وارد شد و دید که شهرام با هر دو دست سرش را گرفته.
مجید با التماس گفت: به خدا تا دیشب فقط خودش می‌اومد. دیشب دو نفری اومدند.
شهرام با دیدن امیر گفت: جان مادرت من رو از دست این نجات بده.
امیر بدون هیچ بحثی، پشت یقه پسر را گرفت و او را بیرون کرد و در را بست. مجید که تیرش به سنگ خورده بود، لای در را باز کرد و گفت: خب اون شماره، نگاه کنید دیگه. شما که شماره ماشین نامزدتون رو می‌شناسید، خودتون می‌فهمید راست میگم.
امیر در را دوباره بست و گفت: باز چی شده؟
شهرام کاغذ را به او نشان داد و گفت: میگه شماره ماشین شقایقه.
امیر کاغذ را گرفت و گفت: از کجا اورده؟
شهرام شانه بالا انداخت.
- میگه وقتی دیشب شقایق و یه خانم دیگه، منتظر بودن تا من بیام و تعقیبم کنن، اون‌ها رو دیده.
امیر روی مبل نشست و به عادت همیشه، پاهایش را کش داد و با تمسخر گفت: شقایق تو رو تعقیب کرده؟
شهرام نفس بلندی کشید و گفت: دیوونه‌ام کرد بس‌که چرند گفت.
امیر خندید و گفت: عیب نداره بچه خواسته توجه‌ات رو جلب کنه، ولش کن. این شماره رو هم نگهدار، اگه دفعه دیگه یه شماره جدید اورد، همون اول حالش رو بگیر. البته خودم الان میرم سراغش و خدمتش می‌‌رسم تا دیگه جرات نکنه بیاد مزاحمت بشه.
شهرام خندید و گفت: آدم شده میگه نامزدت بهت شک کرده تعقیبت می‌کنه.
امیر به کاغذ نگاهی انداخت و گفت: خب شاید راست میگه.
شهرام: مسخره؛ شقایق هیچ‌وقت به من شک نمی‌کنه.
امیر: شک نمی‌کرد...بعد تصادف کلا عوض شده بود. شاید دیگه بهت اعتماد نداشت!
شهرام: نه امکان نداره. همون‌قدر که من بهش اعتماد داشتم ...
امیر خندید: ببین خودتم باور کردی.
شهرام حرف را عوض کرد: اگه این شماره ماشین شقایق نباشه، تو و مجید یک هفته باید روغن عوض کنید.
امیر: زرشک! به من چه؟ یکی دیگه هواییت کرده، تقاصش رو من باید بدم؟
شهرام گفت: چیه بدبخت چرا می‌ترسی؟ تو که می‌دونی شقایق رفته بازم به حرف این نیم وجبی بها میدی؟ بیچاره مجید که معلوم نیست کدوم بنده خدایی رو با اون اشتباه گرفته.
امیر خندید: واقعا اگه شقایق نرفته باشه ممکنه تو رو تعقیب کنه؟
شهرام از ته دل آرزو کرد: کاش نرفته بود و من رو تعقیب می‌کرد.
امیر گوشی‌اش را برداشت: یه آشنایی دارم، بذار ببینم چی میگه.
شهرام گفت: برای چی؟
امیر: ببینیم صاحب این ماشین کیه؟
شهرام: دیوونه شدی؟ خوب نیست آمار کسی رو بگیری!
امیر: این آدم خودیه، مشکلی پیش نمیاد.
شهرام: ببینم جایی هم هست تو آشنا نداشته باشی؟
امیر: یه چند جایی.
بعد با یک سلام بلند بالا، شروع به صحبت کرد.
شهرام که به‌خاطر صحبت با مجید انرژی زیادی از دست داده بود، از پشت میز برخاست و روی کاناپه دراز کشید و زیر لب گفت: خدایا یعنی میشه خودش باشه؟
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    نیمه شب امیر زنگ آپارتمان شهرام را زد.
    او روبه‌روی عمویش نشسته بود و تخته بازی می‌کردکه با صدای زنگ از جا پرید.
    برخاست و همان‌طور که به سمت در می‌رفت به عمویش گفت: مهره ها رو جابه‌جا نکنین.
    امیر بدون معطلی وارد شد و به سمت عمو رضا رفت.
    امیر: سلام عمو. با این بازی نکن تقلب می‌کنه.
    بهپور بزرگ با علاقه به شهرام نگاه کرد و گفت: ای بابا، با اینکه تقلب می‌کنی این‌ همه باختی؟
    شهرام: باز شما دو نفر به هم افتادید شروع کردین کری خوندن؟
    عمو رضا و امیر قهقهه زدند.
    شهرام یک ماگ بزرگ قهوه جلوی امیر گذاشت و گفت: این رو بخور، نگی خوابم می آمد باختم. بشین ببینم با وجود عمو باز هم می‌تونی تقلب کنی و ببری؟
    امیر نشست و با یک اشاره فهماند که خبری دارد.
    شهرام حواسش پرت شد. نگاهی به عمویش و نگاهی به امیر انداخت.
    آقای بهپور که تلاش آنها را دید گفت: اگه حرف خصوصی دارید، برید توی اتاق کار. منم یه سیگار چاق می‌کنم تا حرفتون تموم بشه یه پکی می‌زنم.
    شهرام دستپاچه شد: نه بابا خبری نیست؛ ما که چیزی رو از شما پنهون نمی‌کنیم.
    عمو رضا لبخندی زد و گفت: قبلا نه؛ اما از وقتی رفتم برای عمل و برگشتم، تو دو تا حرف درست و حسابی به من نزدی.
    شهرام به امیر اشاره کرد که کمکش کند؛ اما امیر شانه بالا انداخت و بدون اعتنا به روی مبل لم داد.
    شهرام مشتش را نشان او داد و گفت: عمو خواهش می‌کنم دوباره شروع نکنید؛ من که معذرت خواستم. خب دکترتون گفته بود هیچ خبری بهتون ندم.
    پیر مرد گفت: اگه می‌خوای ببخشمت، همین الان و همین‌جا بگو امیر چه خبری اورده؟
    شهرام راست نشست و با چشم از امیر پرسید خبرش خوب است یا بد؟
    امیر بدون توجه به اشاره‌های او گفت: شقایق نرفته آمریکا.
    شهرام مثل فنر از جا پرید. بهپور بزرگ همان‌طور که قهقهه میزد با دست چند بار روی پای امیر زد و گفت: آفرین پسر، نقطه ضعفش رو زدی.
    شهرام وا رفت و روی مبل نشست. امیر دستش را روی دست پیرمرد گذاشت و گفت: عاشقه دیگه!
    شهرام کج خلق شد.
    - هر چی دلتون می‌خواد بخندین و مسخره کنین.
    عمو رضا دستی به شانه امیر زد و گفت: خب حالا دیگه طفره نرو خبر واقعی رو بده.
    امیر نگاهی به آن‌ها انداخت و گفت: فقط همین یه خبر بود.
    هر دو مرد یک لحظه ساکت و به او که خیلی جدی نشسته بود خیره شدند. شهرام که بی‌طاقت تر از عمویش بود گفت: نگفتم در مورد این موضوع شوخی نکن؟
    امیر : شوخی نمیکنم.
    آقای بهپور مداخله کرد: پسرم توضیح بده ببینم موضوع چیه؟ لادن خانم این خبر رو بهت داده؟
    امیر: نه عمو. این پسره مجید، یه شماره ماشین اورد گفت شماره ماشین شقایقه، منم استعلام گرفتم اینم جوابش.
    بعد کاغذی را به او داد که گفته‌اش را ثابت می‌کرد.
    شهرام که هنوز در شوک بود با یک حرکت کاغذ را گرفت و با چشمان از حدقه در آمده تمام حروفش را بلعید.
    - شقایق سردار...نام پدر همایون ...
    دریاچه روشن چشمش پر شد و دیدش را تار کرد. پلک زد و جویباری کوچک از چشمش سرازیر شد: اون این‌جاست.
    آقای بهپور با کمک عصا برخاست. خود را به شهرام رساند و به سختی کنارش نشست.
    - گریه نکن پسرم، خدا رو شکر کن که اون هم به اندازه تو عاشقه!
    شهرام سرش را بالا گرفت به عموی پیرش نگاه کرد. لبخندی صورتش را روشن کرد که ماه‌ها بود، هیچ‌کدام از آن دو مرد ندیده بودند.
    عمویش را بغـ*ـل کرد و بوسید
    - شما برو بخواب، من زود برمیگردم.
    امیر پرسید: کجا؟
    شهرام: خونه شقایق؛ باید با چشم خودم ببینم.
    امیر: بشین من قبل از اینکه بیام رفتم اون‌جا.
    شهرام بااشتیاق پرسید: دیدیش؟
    امیر: نه. نمی‌تونی بری توی کوچه‌اش.
    شهرام: چرا؟
    امیر: چون نگهبان داره. باید صاحب خونه‌ای که می‌خوای بری دیدنش اجازه داده باشه.
    شهرام: خوب باشه میگم بره ازش اجازه بگیره.
    امیر: این وقت شب؟ مگه می‌خوای دختر مردم رو از ترس بکشی؟ تازه معلوم نیست ...
    شهرام پرسید: چی معلوم نیست؟
    امیر لیوان قهوه را زمین گذاشت.
    - ببین داداش، ما این خانواده رو از خودشون هم بهتر می‌شناسیم.
    شهرام از لحن جدی امیر خوشش نیامد؛ اما گذاشت او حرفش را تمام کند.
    امیر ادامه داد: تو که فکر نمی‌کنی شقایق تنهایی اینجا مونده؟ یعنی پدر و مادرش اجازه نمی‌دادن که دخترشون تنها اینجا بمونه.
    شهرام کنجکاو شد: چه اشکالی داره؟
    امیر خواست توضیح دهد که آقای بهپور پرسید: می‌خوای بگی اون از ایران نرفته، چون می‌تونسته بدون فامیلش اینجا زندگی کنه؟
    امیر سرش را تکان داد. شهرام که هنوز هم چیزی نفهمیده بود پرسید: واضح حرف بزنید منم بفهمم.
    امیر به آقای بهپور نگاه کرد و با اشاره او گفت: شاید ازدواج کرده باشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شهرام خندید. خودش را روی مبل رها کرد و به امیر گفت: خیلی ممنون که نذاشتی دو دقیقه بگذره.
    امیر جواب داد: خب این فقط یه احتماله.
    شهرام دیگر چیزی برای گفتن نداشت؛ اما آقای بهپور دست بردار نبود: خب از کجا باید بفهمیم که ازدواج کرده یا نه؟
    امیر گفت: باید از ثبت احوال هم استعلام بگیریم.
    شهرام غرید: حتما اون‌جا هم آشنا داری؟
    امیر گفت: خوب چیه؟ مثل تو خوبه هیچ‌کس رو نشناسم؟
    شهرام گفت: نمی‌خواد زحمت بکشی! فردا میرم به این آدرس و از خودش میپرسم.
    آقای بهپور گفت: بچه‌ها بحث نکنید. امیر درست میگه؛ قبل از اینکه بریم جلوی خونش و با یه صحنه ناخوش آیند روبه‌رو بشیم، بهتره باهاش صحبت کنیم.
    هر دو جوان به او نگاه کردند و مرد مسن تر گفت: بهش زنگ بزن.
    شهرام: نمی‌تونم.
    عمویش با تعجب پرسید: چرا؟
    شهرام بی حوصله جواب داد: تلفنش خاموشه.
    امیر پرسید: شماره‌اش رو عوض کرده؟
    شهرام: چیه؟ دوستت می‌تونه شماره جدیدش رو پیدا کنه؟
    آقای بهپور پرسید: کدوم شماره خاموشه؟ جدید یا قدیم؟
    شهرام و امیر بهم نگاه کردند و شهرام گفت: وقتی کیفش رو دزدیدن گوشی‌اش توی کیفش بوده و بعد داریوش براش یه گوشی و خط جدید میگیره. فکر نمی‌کنم خط قدیمش کار کنه.
    عمو رضا آه کشید: از کی این بچه خط جدیدش رو خاموش کرده؟
    امیر به رنگ پریده شهرام نگاه کرد: از نامزدی لاله.
    شهرام: نه من بعد از اون باهاش صحبت کردم.
    عمو رضا پرسید: از کی دیگه بهش زنگ نزدی؟
    شهرام: راستش چون لادن به امیر گفته بود همه با هم میرون ایتالیا، من فکر کردم شقایق هم همراهشون رفته. به همین علت دیگه بهش زنگ نزدم.
    امیر: پس به خاطر شقایق، لادن تاریخ رفتنشون رو به من نگفت.
    شهرام نگاهی به آن دو انداخت و گفت: فردا همه چی روشن میشه.
    گوشی شهرام که کنار صفحه بازی تخته قرار داشت زنگ خورد.
    چهره لیدا با لبخندی مصنوعی روی نمایشگر ظاهر شد.
    امیر به سمت آشپزخانه رفت تا یک بطری آب سر بکشد.
    آقای بهپور نگاهی به شهرام که سردرگم به گوشی زل زده بود انداخت و گفت: خودت رو از این دردسر نجات بده، منم میرم بخوابم.
    برخاست و عصا زنان به سمت اتاق خوابش رفت.
    ***
    شقایق یک روز بد را شروع کرده بود. پرونده یک بیمار گم شده و معلوم نبود که کوتاهی از کدام قسمت اداری بوده؟ هرکس تقصیر را به گردن دیگری می انداخت. در دفتر ثبت، پرونده به دفتر ریاست تحویل داده شده و امضای شقایق به‌عنوان تحویل گیرنده کار را مشکل کرده بود؛ زیرا شقایق تمام دفتر خودش و دکتر شهیدی را از صبح گشت و هیچ اثری از آن پرونده نبود. بیمار یک جراحی مهم را پشت سر گذاشته بود و حسابداری برای ترخیص او به تمام پرونده نیاز داشت.
    دکتر شهیدی به شقایق که از نگرانی بی‌قرار شده بود گفت: ببین خانم سردار، این مشکل هیچ ربطی به تو نداره. تمام قسمت‌ها باید از مدارک خودشون یک نسخه داشته باشن؛ پس اسماعیلی رو بفرست که برای تو هم از همه اون‌ها یک کپی بگیره .
    شقایق که شرمنده دکتر شده بود برای چندمین بار توضیح داد: آخه آقای دکتر، من اصلا این پرونده رو ندیدم.
    دکترشهیدی مردی را که دستیار شقایق در دفتر ریاست بود صدا زد و گفت: اسماعیلی برو از پرونده گمشده یه نسخه کامل برای خانم سردار بگیر بیار.
    اسماعیلی رفت و دکتر به شقایق گفت: تموم شد. حالا به کارهات برس.
    هنوز شقایق از او تشکر نکرده بود که شبنم سراسیمه خود را به دفتر انداخت و با دیدن دکتر شهیدی در آستانه در میخکوب شد. شقایق و دکتر همزمان به سمت او برگشتند و شقایق از رنگ پریده شبنم فهمید اتفاق بدی افتاده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    پرستار جوان سلام کرد و دکتر با لبخندی دوستانه جواب داد:
    - سلام خانم دکتر احمدی، روز شما بخیر. آقای دکتر چطور هستن؟ حالشون خوبه؟
    شبنم دو قدم به داخل دفتر برداشت و گفت: ممنون، خوبه سلام رسوند.
    بهروز به سمت اتاق خودش رفت و گفت: اگه می‌خوای ببریش هوا خوری ببر. امروز اصلا روز خوبی نداشته.
    شبنم به او که وارد اتاقش میشد نگاهی انداخت و گفت: مرسی حتماً.
    وقتی دکتر در را بست شبنم پشت میز شقایق رفت. صندلی او را به سمت خودش چرخاند و گفت: بدون اینکه هیچ سؤالی بپرسی با من بیا، خواهش میکنم.
    شقایق اعتراض کرد: نمی‌تونم. نمی‌دونی از صبح چه بساطی داشتم. پرونده یه بیمار گمشده، حالا بیمار کیه؟ دوست صمیمی هما جون. حالا پرونده کجا گمشده؟ این‌جا توی دفتر ریاست. حالا کی آخرین نفر تحویلش گرفته؟ خب معلومه من. اصلا تعجب نکن، چون خود منم یادم نمیاد. آخه پرونده یه مریض سزارینی که بچه‌اش ده روز توی دستگاه بوده، توی دفتر ریاست چی‌کار می‌کنه؟ تو می‌دونی؟ خب معلومه نه. خوبه چون منم نمی‌دونم چرا به من تحویل دادن؟ دارم دیوونه میشم. توی دفتر تحویل، امضای منه؛ جالب این‌جاست که از بخش شما هم اومده و آخرین امضاء قبل از من، مال تو هست.
    شبنم نگاهی نگران به او انداخت و گفت: اول یک نفس عمیق بکش.
    شقایق مثل یک بچه به حرفش گوش کرد و یک نفس عمیق کشید.
    دوستش فکری کرد و گفت: خب حالا بگو، تو هم فکر می‌کنی کسی امضای ما رو جعل کرده؟
    شقایق گفت: جعل؟ آخه برای چی؟
    شبنم کمرش را صاف کرد، دست های او را گرفت و از روی صندلی بلند کرد.
    - بیا بریم به این موضوع بعدا خودم رسیدگی می‌کنم.
    شقایق ایستاد: چی رو رسیدگی می‌کنی؟
    شبنم می‌دانست تا دوستش را قانع نکند او از دفتر بیرون نمیاد پس گفت: مریم جوادی رو یادت میاد؟ اون بهیاری که توی بخش ما بهت گیر داده بود باید به مریض‌ها برسی؟
    شقایق فکری کرد و گفت: آره؛ همون که تو جلوی همه ضایعش کردی و گفتی من دختر خاله دکتر شهیدی هستم و نیومدم توی بخش کار کنم.
    شبنم: درسته، اگه من شبنم رادم، قسم می‌خورم این موضوع زیر سر اونه.
    شقایق شوکه شد: نه بابا تهمت نزن. آخه اون که دیگه با ما کاری نداره.
    شبنم: با تو نه، ولی هر وقت شیفتش با من باشه حسابی درگیرم.
    شقایق آه کشید و دوباره روی صندلیش نشست. دوستی او با شبنم از یک بحث کوچک شروع شده بود؛ اما بعد از آن، همه می‌دانستند که آن‌ها چقدر به هم نزدیک شده و با هم صمیمی هستند و این مسئله برای بعضی ها قابل تحمل نبود. از جمله شخصی که شبنم در مورد او صحبت میکرد. پرستار جوان بدون معطلی دست شقایق را گرفت و گفت: بیا؛ باید یه چیز مهم نشونت بدم که از این مریم جوادی هزار برابر بیشتر اهمیت داره.
    ***
    دو دختر، دوان دوان پله ها را طی کردند. جلوی در اتوماتیک بخش، شقایق نفس زنان ایستاد و گفت: چرا این‌قدر عجله داری؟
    شبنم از شیشه باریک روی در به داخل بخش نگاه کرد و جلوی ایستگاه پرستاری، دو مرد را مشغول صحبت با سوپر وایزر دید. به سرعت شقایق را کنار کشید و با احتیاط دوباره به آن‌ها نگاه کرد.
    - خوبه، هنوز نرفتن .
    شقایق که رفتار او کنجکاوش کرده بود مسیر نگاه دختر جوان را دنبال کرد و با تعجب، شهرام و عمویش را در حال گفتگو با خانم ابراهیمی دید. از تعجب خشکش زد و به شبنم گفت: موضوع چیه؟ چرا این‌ها اینجا هستن؟
    شبنم نگاهی به شقایق که با ناباوری به شهرام زل زده بود کرد و گفت: پس درست حدس زدم. خودشه؟
    شقایق گیج شده بود. شهرام و عمویش در بخش زنان چه کار داشتند؟ چه کسی بیمار شده بود که هر دو مرد با هم او را به بیمارستان آورده بودند؟
    دل شوره‌ای عجیب به جانش افتاد. به سمت در رفت که شبنم جلوی او را گرفت: کجا میری؟
    شقایق: میرم ببینم چی شده؟ مریض کیه؟ شاید به کمک احتیاج دارن؟
    شبنم گفت: بذار برون داخل اتاق بیمار، با هم میریم.
    شقایق مشکوک شد و پرسید: تو چیزی می‌دونی؟ مریض اون‌ها کیه؟
    شبنم گفت: بهتره خودت ببینی.
    نگاهی به داخل بخش انداخت و چون آن‌ها را ندید، دست شقایق را گرفت و او را پشت سر خود قرار داد و گفت: پشت سر من راه بیا.
    شقایق که از کارهای او سر در نمی‌آورد، دوستش را کنار زد و گفت: نه عزیزم، الان دیگه نمی‌خوام خودم رو پنهان کنم. این مریض هر کس هست برای اون و عمویش خیلی مهمه. شاید برای اون‌ها سخت باشه که از یک زن بیمار مراقبت کنند. می‌دونی که اون‌ها مجرد هستن و مراقبت از بیمار بوسیله دوتا مرد مجرد، آخرِ فاجعه است؛ بخصوص که مریض یک خانمم باشه.
    شبنم خواست توضیح دهد که او اشتباه می‌کند؛ اما شقایق به سرعت خود را به اتاق بیمار رساند. همین‌که خواست وارد شود، روی در، کارت شناسایی بیمار توجه‌اش را جلب کرد. نام بیمار لیدا گرامی، تشخیص سزارین، نام پزشک دکتر حمیدی.
    از داخل اتاق صدای خنده شهرام و عمویش شنیده میشد. آقای بهپور به شهرام گفت: بگو این پدر سوخته رو بیارن ببینیم.
    یک لحظه دنیا دور سرش چرخید. نفسش بالا نیامد؛ شبنم خودش را به او رساند و با کف دست به پشتش کوبید. راه نفسش باز شد اما پاهایش فلج شده بود؛ نمی‌توانست تکان بخورد. هر لحظه ممکن بود شهرام از اتاق خارج شود. لرزشی عجیب اندامش را در بر گرفت. شبنم او را کشید و به داخل اتاق تمیز بخش برد. ده دقیقه طول کشید تا شقایق بالاخره به خودش آمد. برایش آب برد و او را در آغـ*ـوش گرفت؛ اما دختر بیچاره هنوز هم می‌لرزید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شقایق: می‌خوام برم خونه.
    شبنم: باشه الان لباسم رو عوض می‌کنم.
    شقایق: نه تو نمیخواد بیایی.
    شبنم: حرفشم نزن. امکان نداره بذارم تنها بری.
    از اتاق خارج شد و در آن را بست. از جلوی در اتاق مادر خوشبختی که زندگی دوستش را نابود کرده بود گذشت و همزمان با شوهرش تماس گرفت: عزیزم میتونی با دکتر شهیدی صحبت کنی؟ ...
    ایستاد به مرد جوانی که یک سبد گل در دست داشت گفت: الان وقت ملاقات نیست.
    امیر برگشت و نگاهی به کارت شناسایی او که به جیب لباس فرمش وصل بود انداخت و به او که از شدت عصبانیت در حال انفجار بود گفت: ببخشید حق با شماست. میشه فقط گل رو بدم و برگردم. خانم راد؟
    شبنم دستش را به معنی ایست برای امیر بالا آورد و به دکتر احمدی که پشت خط منتظر بود گفت: بهش بگو خانم سردار حالش خوب نیست، من می‌برمش خونه.
    امیر گوش‌هاش را تیز کرد و منتظر ماند تا حرف پرستار تمام شود و او ادامه داد: نه من حالم خوبه. گفتم که دختر بیچاره حال نداره می‌برمش خونه. شب هم پیشش می‌مونم، باشه؟
    تلفن را قطع کرد و به امیر که همان‌طور سبد گل به دست آنجا ایستاده بود گفت: نه آقای شیرین زبون، نمی‌تونی گل رو ببری توی اتاق چون ممنوعه؛ پس خودت هم همین الان برگرد و ساعت دو برای ملاقات بیا و گل هم نیار.
    امیر پا به پا کرد؛ اما وقتی او را منتظر خروجش دید به سمت در خروجی بخش رفت و از پله ها به سمت حیاط سرازیر شد.
    شبنم، شقایق را از اتاق تمیز بیرون کشید و به سرعت به آسانسور رساند و با کلی قربان صدقه به سمت پارکینگ پزشکان برد و خودش پشت فرمان نشست و از بیمارستان خارج شد.
    ***
    دو لیوان چایی روی میز گذاشت و به شقایق که با اردشیر صحبت می‌کرد نگاه کرد.
    اردشیر در سکوت تمام حرف‌های او را گوش داد و وقتی شقایق اشک‌هایش را با دستمال دیور که شهرام به او داده بود پاک می‌کرد گفت:
    - عزیزم من قصد ندارم تو رو سرزنش کنم؛ اما اگه یادت باشه وقتی نیلوفر داشت می‌رفت بهت گفتم بهتره بری و باهاش صحبت کنی. چون دلم نمی‌خواست همچین صحنه‌ای رو ببینی.
    شقایق با تعجب پرسید: منظورتون اینه که شما خبر داشتید؟
    اردشیر: بله، نیلو این آقا رو وقتی داشته کمک می‌کرده خانم باردارش از ماشین پیاده بشه دیده بود.
    شقایق با دلخوری گفت: پس چرا به من نگفتید؟
    اردشیر: چون نیلو رفته بود تا بهش بگه که تو قرار نیست از ایران خارج بشی. وقتی اون صحنه رو دید پشیمون شد و از من خواست با تو صحبت کنم تا نظرت رو عوض کنی و بیایی پیش ما.
    شقایق با شرمندگی از برادرش پرسید: چقدر طول میکشه برای من ویزا بفرستی؟
    اردشیر جواب داد: نگران نباش. وکیلی که ویزای بابا و مامان رو درست کرد، می‌تونه خیلی زود کار تو رو هم انجام بده؛ فقط چند هفته صبر کن.
    شقایق دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. گریه امانش را برید و به اتاق خواب رفت.
    اردشیر با نگران به شبنم گفت: می‌تونی مراقبش باشی؟
    شبنم با بغضی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت: شما نگران نباشید. من تا هر وقت لازم باشه کنارش می‌مونم.
    **⁦*⁩
    امیر وارد اتاق لیدا شد و با یک سلام کوتاه، جعبه شیرینی را روی میز گذاشت.
    لیدا با دیدن او لبخند زد و گفت: سلام عمو امیر. چرا زحمت کشیدید؟
    امیرچشم غره ای به دختر روی تخت رفت و بچه را که توی بغـ*ـل او بود نگاه کرد.
    شهرام که او را خوب می‌شناخت، فهمید که امیر کلافه است. از روی صندلی چرمی بلند شد و به لیدا گفت: ما یه‌کمی کار داریم. الان میگم پرستار بچه رو ببره تا تو هم بخوابی. کارم که تمام شد برمی‌گردم.
    لیدا لب‌های پلاستیکی‌اش را تر کرد و گفت: باشه. تو هم نمی‌خواد بری سر کار، از دیشب روی پایی. برو خونه استراحت کن.
    شهرام دستی برای او تکان داد و از اتاق خارج شد.
    امیر بدون خداحافظی به دنبال او رفت و شنید که سفارش مادر و نوزاد را به پرستار کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شهرام از خستگی روی پا بند نبود. دلش می‌خواست هر چه زودتر خود را به خانه و برساند یک دوش خنک بگیرد و زیر کولر هشت ساعت بدون نگرانی بخوابد.
    امیر تا خروج از بیمارستان هیچ حرفی نزد. شهرام در ماشین را باز کرد و گفت: خیلی گرمه، با موتور اومدی؟
    امیر بی‌اعتنا به سؤال او گفت: نمی‌خوای بپرسی چی فهمیدم؟
    شهرام: معلومه که میخوام؛ اما از قیافه‌ات پیداست خبر خوبی نداری. پس هر چی دیرتر بگی دیرتر ناراحت میشم.
    امیر دستش را برای دلداری روی شانه او گذاشت و گفت: می‌خوای برو خونه استراحت کن. منم برم دفتر یه‌سری به این بچه‌ها بزنم. شب میام با هم صحبت می‌کنیم.
    شهرام سوار ماشین شد و قبل از اینکه در را ببندد گفت: امیر؟
    امیر: جانم؟
    شهرام با نگرانی پرسید: با کی ازدواج کرده؟
    امیر ابروهاش را گره زد و گفت: کی گفت ازدواج کرده؟
    شهرام مثل ماهی که از روی خاک به درون آب میافتد جان گرفت.
    - ازدواج نکرده؟
    امیر: تا اون‌جا که من فهمیدم هنوز نه.
    شهرام پرسید: پس چرا تو پکری؟
    امیر طفره رفت: شب میام حرف می‌زنیم.
    شهرام که دیگر تحملش تمام شده بود، دست او را که به سمت موتورش می‌رفت گرفت و گفت: الان بگو تا شب من میمیرم.
    امیر ایستاد و به شهرام نگاه کرد. می‌دانست حرفی که میزند اوضاع شهرام را از این که هست پیچیده تر می‌کند؛ اما چاره‌ای نداشت، باید حقیقت را به او میگفت: اون توی این بیمارستان کار میکنه ...
    شهرام با نگرانی پرسید: کار می‌کنه؟ شقایق این‌جا کار می‌کنه؟ به خاطر این ناراحتی؟
    امیر دل را به دریا زد و گفت: امروز از زایمان لیدا با خبر شد.
    شهرام دو دستی تو سرش زد و گفت: وای نه؟ تو از کجا فهمیدی؟
    امیر: وقتی با دوستش رفت خونه دیدمشون. حسابی داغون شده. دوستش تا برسن به ماشین هزار تا فحش بهت داد.
    شهرام: من میرم خونه، باید دوش بگیرم ولباس عوض کنم.
    ***
    زنگ در خانه، شقایق را که با قرص خواب، تازه چشم‌هایش روی هم افتاده بود پراند. شبنم با کسی حرف زد. شقایق نمی‌توانست چشم‌های سنگینش را باز کند؛ اما شنید که در آپارتمان باز و بسته شد: شبنم اگه دکتر اومده برو خونه.
    سکوت آپارتمان نشان داد که کسی آنجا نیست. شقایق دوباره به خواب رفت. ساعت هفت صبح با آلارم گوشی‌اش بیدار شد. سرش سنگین بود؛ اما قلبش سنگین تر. طوری که حس کرد قفسه سـ*ـینه‌اش توان نگهداری آن را ندارد.
    به آشپزخانه رفت و کتری را روشن کرد. بدون اینکه شبنم را بیدار کند به حمام رفت. دیگه گریه نمی‌کرد؛ انگار چشمه اشکش خشک شده بود. لباس پوشید، موهایش را خشک کرد و صبحانه‌ای مفصل برای دوست مهربانش درست کرد.
    شبنم با زنگ تلفنش بیدار شد. با کسی تلفنی صحبت کرد. شقایق مطمئن بود دکتر احمدی خیلی نگران شده؛ شاید هم دکتر شهیدی حال او را می‌پرسید.
    پرستار جوان از اتاق خارج شد، لباس پوشیده بود. شقایق با تعجب پرسید: امروز شیفتی؟
    شبنم گونه او را بوسید و گفت: نه. میرم پایین و زود برمیگردم.
    حدس شقایق درست بود. دکتر احمدی برای دیدن او آمده بود و شبنم نمی‌خواست او را دعوت کند. شقایق از ملاحظه شبنم لبخند زد و جلوی لپ تاپش نشست.
    اردشیر یک پیام تصویری برایش گذاشته بود. بااشتیاق آن را باز کرد.
    - سلام خواهر کوچولوی خوشگلم. هر وقت بیدار شدی با من تماس بگیر، هر ساعتی بود. می‌خوام با چشم‌های خودم ببینم که حالت خوبه. درضمن من به بابا و مامان چیزی نگفتم. وقتی اومدی همه چیز رو براشون توضیح میدیم. دوستت دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شقایق به تصویر نگران برادرش روی مانیتور دست کشید.
    - تنها کسی که حال من رو می‌فهمه تویی. من هم عشقم رو مثل تو از دست دادم. با این تفاوت که این‌بار من مردم.
    صدای شهرام توی گوشش پیچید که گفت: قرار نیست سرنوشت تو هم مثل اردشیر خان بشه. یعنی من نمی‌ذارم.
    شقایق به سمت صدا برگشت؛ شاید خواب میدید شهرام آراسته و زیبا جلوی او ایستاده بود. برخاست دستپاچه به جوان نگاه کرد.
    پرسید: چطوری اومدی تو؟

    شهرام: دیشب اومدم خواب بودی. شبنم خانم الان در رو برام باز کرد و فقط یه ساعت وقت دارم همه حرف‌هام روبزنم. بعد میاد تا بندازدم بیرون.
    شقایق لبخندش را قورت داد: چطوری پیدام کردی؟
    شهرام: وقتی با دوستت جلوی نمایشگاه کشیک می‌دادی، مجید دیده بودت.
    شقایق سرخ شد.
    شهرام به سمتش رفت و گفت: می‌دونم عصبانی هستی. می‌دونم خیلی ناراحتت کردم؛ اما خواهش می‌کنم بذار برات توضیح بدم.
    نزدیک تر شد؛ اما شقایق دستش را بالا برد تا او همان‌جا که بود بایستد. شهرام نگاهش کرد، لبخند تلخی زد و گفت: هر چی می‌خوای بپرس. به جان خودت، به ارواح پاک پدر و مادرم با صداقت برات توضیح میدم.
    شقایق کوتاه آمد. صداقت کلام او در چشمانش هویدا بود.
    شایق: مگه الان نباید پیش همسر و نوزاد نو رسیده تون باشید؟
    شهرام روی نزدیکترین صندلی نشست: پدر و مادرش دیشب رسیدند. نیازی نیست که من دیگه کنارشون باشم.
    شقایق سرش را به یک طرف خم کرد: قراره همه توضیحاتتون همین‌قدر کامل باشه؟
    شهرام خندید: چی فکر کردی؟ من این‌قدر پستم که از زنی که دوستش ندارم بچه دار بشم؟ که یک زن بدبخت رو به همسری خودم در بیارم و با عشق یکی دیگه به بسترش برم؟ نه عزیزم. اون خونه، اون بستر، این دل، این شناسنامه سفید، حرمت داره.
    شناسنامه‌اش را باز کرد و روی میز گذاشت. شقایق با خجالت به صفحه سفید آن نگاه کرد؛ اما در سکوت منتظر توضیحات بیشتر او ماند.
    شهرام صندلی جلوی خودش را به او نشان داد و گفت: نمی‌خوای بشینی؟
    شقایق همان‌طور که ایستاده بود دست‌هایش را به هم بافت.
    شهرام ادامه داد:
    - دختر داییم وقتی از شوهر آلمانیش جدا شد باردار بود. به ایران اومد برای اینکه همسرش ندونه بچه مال اونه. این چند ماه، پدر و مادرش خیلی سعی کردن برش گردونن تا با پدر بچه‌اش آشتی کنه؛ اما اون قبول نکرد. دیشب داییم و همسرش اومدن و حالا اون‌ها مراقب دختر و نوه‌شون هستن. باشه قبول دارم که خیلی کارها کرد تا من رو راضی کنه به همه بگم بچه مال منه، تا دیگه برای برگردوندنش اصرار نکنن. فهمیده بود که رابـ ـطه ما بهم خورده؛ اما قسم می‌خورم حتی یه‌لحظه هم به فکرم نرسید این کار رو بکنم.
    برخاست جلوی شقایق ایستاد و گفت: تو تنها زن مهم این دنیا هستی. هیچ‌کس نمی‌تونه تو رو از قلبم بیرون کنه و جات رو بگیره ... دلم برات تنگ شده.
    یک قدم به او نزدیک شد، شقایق همانجا ایستاد. این نشانه خوبی بود، شهرام فاصله باقی مانده را طی کرد و او را بغـ*ـل کرد. دستش را زیر چانه گرد او گذاشت و سرش را بالا برد.
    - دلم برای این چشم‌های سیاه تنگ شده. برای گرمی تنت.
    لب‌هایش را بدون اجازه بوسید؛ طعم شیرین عشق داشت. در گوشش زمزمه کرد:
    - دلم برای این طعم تنگ شده.
    شقایق دستش را روی سـ*ـینه او گذاشت و گفت:
    - تو من رو رد کردی!
    شهرام موهایش را نوازش کرد.
    - غلط کردم.
    شقایق خندید و گفت: به پدرم گفتی امیدواری من با آدم خوبی ازدواج کنم.
    سرش را به سـ*ـینه محکمش چسباند و زمزمه کرد:
    - غلط کردم.
    شقایق دست‌هاش را دور او حلقه کرد.
    - اگه یه‌بار دیگه ...
    شهرام لبش را با بـ..وسـ..ـه‌ای طولانی بست.
    شقایق سرش را عقب کشید و گفت: تو اجازه نداری.
    شهرام: خب پس اجازه بده.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شقایق روی تخت چهار زانو نشست. او لباس پوشیده، آماده رفتن بود غر زد:
    - میگن ماه عسل، نه هفته عسل!
    شهرام موبایلش را برداشت: عزیزم امیر دست تنها مونده. توی این دو هفته هزار بار زنگ زده. میرم سر می‌زنم و برمیگردم.
    شقایق ناز کرد: اگه اون بره پیش لادن می‌خوای چی‌کار کنی؟
    شهرام: کج خلق نشو. اونم یک هفته بیشتر نمیره. می‌دونی چند ماهه لادن رو ندیده؟
    شقایق اخم کرد: این‌ها همش تقصیر نرگسه.
    شهرام کنارش نشست. موهاش را کشید تا صورتش نزدیک شد و بـ..وسـ..ـه‌ای به لب‌های سرخش زد.
    شهرام: حتی اگه نرگس و فریدون‌خان از هم جدا نمی‌شدند و هر کدوم کنار یکی از دخترهاشون نمی‌موند، بازم ما نمی‌تونستیم امیر رو از رفتن منع کنیم.
    شقایق: من از اینکه نرگس توی این سن از شوهرش جدا شده تا با لاله زندگی کنه خوشحال نیستم. ببین لادن و شوهرش رو فرستاده کانادا، خودش توی ایتالیا مونده! این رسمش نیست. کاش میذاشت یه‌سال از عروسی دختره بگذره، بعد شروع می‌کرد لاله رو هم مثل نیلوی بیچاره کنترل کنه! حتی هنوز تصمیماتش روی زندگی من و تو تاثیر داره.
    تلفن شهرام زنگ خورد.
    شهرام: سلام عمو دارم میام.
    عمو رضا: اگه قول بدی دو تا نوه خوشگل برام بیاری، تا یه‌سال بهت مرخصی میدم.
    شهرام لبخند زد. رنگ طلایی چشم‌هایش سرخ شد؛ نگاهش مثل یک عقاب که از آسمان، ماهی لذیذی را در دریاچه شکار می‌کند،شد. زبان شقایق را موقع تر کردن لبش دید. گوشی را زیر تخت انداخت و با ریموت پرده‌ها را بست.
    صدای خنده شقایق زیر سقف لانه عشقش پیچید.
    ***
    روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
    زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
    آن همه ناز و تنعم که خزان می ‌فرمود
    عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
    شکر ایزد که به اقبال کُله گوشه گل
    نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
    صبح امید که شد معتکف پرده غیب
    گو برون آی که کار شب تار آخر شد
    آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل
    همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
    باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
    قصه غصه که در دولت یار آخر شد
    ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
    که به تدبیر تو تشویش خمـار آخر شد
    بعد از این نور به آفاق دهم از دل خویش
    که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد
    در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را

    شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد

    پایان
    تقدیم به خواهر عزیزم ناهید، که از روز اول مشوق من برای نوشتن این رمان بود.
    و با سپاس از دوستان همراه مهربان. دوستان خوبم، این اولین رمان من بود و می‌دونم که کاستی‌های زیادی داشت؛ اما دلخوشم به بزرگواری شما که درتمام این مدت اون‌ها رو تحمل کردید.

    از انجمن نگاه دانلود هم سپاسگذارم که این فرصت رو به من داد، تا قلمم رو محک بزنم و البته تونستم دوستان عزیزی همچون شما رو که گنجینه یک نویسنده هستید پیدا کنم. به امید اینکه با رمان‌های بعدی باز هم شما همراهان رو در کنار خودم داشته باشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا