- عضویت
- 2017/01/30
- ارسالی ها
- 182
- امتیاز واکنش
- 2,901
- امتیاز
- 416
شهرام نفس حبس شده در سـ*ـینه اش را آزاد کرد و گفت: دیشب؟
مجید: بله، تا وقتی شما توی دفتر بودید جفتشون توی ماشین نشسته بودند. ببخشید آقا شهرام، اما انگار نامزدتون یه جورایی به شما شک کرده، آخه یواشکی شما رو زیر نظر گرفته بود. وقتی شما و امیرخان رفتید با اون خانمه شما رو تعقیب کرد.
شهرام با هر دو دست، موهایش را بهم ریخت و گفت: بچه، دیوونهام کردی. تو که تا الان میگفتی یهخانم پس چرا الان میگی دو نفر؟
بعد با چشمهایی که از عصبانیت قرمز شده بود داد زد: برو بیرون تا از این بالا پرتت نکردم پایین. من چقدر احمقم که دو ساعته دارم به حرفهای تو گوش میدم.
در همین وقت، امیر وارد شد و دید که شهرام با هر دو دست سرش را گرفته.
مجید با التماس گفت: به خدا تا دیشب فقط خودش میاومد. دیشب دو نفری اومدند.
شهرام با دیدن امیر گفت: جان مادرت من رو از دست این نجات بده.
امیر بدون هیچ بحثی، پشت یقه پسر را گرفت و او را بیرون کرد و در را بست. مجید که تیرش به سنگ خورده بود، لای در را باز کرد و گفت: خب اون شماره، نگاه کنید دیگه. شما که شماره ماشین نامزدتون رو میشناسید، خودتون میفهمید راست میگم.
امیر در را دوباره بست و گفت: باز چی شده؟
شهرام کاغذ را به او نشان داد و گفت: میگه شماره ماشین شقایقه.
امیر کاغذ را گرفت و گفت: از کجا اورده؟
شهرام شانه بالا انداخت.
- میگه وقتی دیشب شقایق و یه خانم دیگه، منتظر بودن تا من بیام و تعقیبم کنن، اونها رو دیده.
امیر روی مبل نشست و به عادت همیشه، پاهایش را کش داد و با تمسخر گفت: شقایق تو رو تعقیب کرده؟
شهرام نفس بلندی کشید و گفت: دیوونهام کرد بسکه چرند گفت.
امیر خندید و گفت: عیب نداره بچه خواسته توجهات رو جلب کنه، ولش کن. این شماره رو هم نگهدار، اگه دفعه دیگه یه شماره جدید اورد، همون اول حالش رو بگیر. البته خودم الان میرم سراغش و خدمتش میرسم تا دیگه جرات نکنه بیاد مزاحمت بشه.
شهرام خندید و گفت: آدم شده میگه نامزدت بهت شک کرده تعقیبت میکنه.
امیر به کاغذ نگاهی انداخت و گفت: خب شاید راست میگه.
شهرام: مسخره؛ شقایق هیچوقت به من شک نمیکنه.
امیر: شک نمیکرد...بعد تصادف کلا عوض شده بود. شاید دیگه بهت اعتماد نداشت!
شهرام: نه امکان نداره. همونقدر که من بهش اعتماد داشتم ...
امیر خندید: ببین خودتم باور کردی.
شهرام حرف را عوض کرد: اگه این شماره ماشین شقایق نباشه، تو و مجید یک هفته باید روغن عوض کنید.
امیر: زرشک! به من چه؟ یکی دیگه هواییت کرده، تقاصش رو من باید بدم؟
شهرام گفت: چیه بدبخت چرا میترسی؟ تو که میدونی شقایق رفته بازم به حرف این نیم وجبی بها میدی؟ بیچاره مجید که معلوم نیست کدوم بنده خدایی رو با اون اشتباه گرفته.
امیر خندید: واقعا اگه شقایق نرفته باشه ممکنه تو رو تعقیب کنه؟
شهرام از ته دل آرزو کرد: کاش نرفته بود و من رو تعقیب میکرد.
امیر گوشیاش را برداشت: یه آشنایی دارم، بذار ببینم چی میگه.
شهرام گفت: برای چی؟
امیر: ببینیم صاحب این ماشین کیه؟
شهرام: دیوونه شدی؟ خوب نیست آمار کسی رو بگیری!
امیر: این آدم خودیه، مشکلی پیش نمیاد.
شهرام: ببینم جایی هم هست تو آشنا نداشته باشی؟
امیر: یه چند جایی.
بعد با یک سلام بلند بالا، شروع به صحبت کرد.
شهرام که بهخاطر صحبت با مجید انرژی زیادی از دست داده بود، از پشت میز برخاست و روی کاناپه دراز کشید و زیر لب گفت: خدایا یعنی میشه خودش باشه؟
***
مجید: بله، تا وقتی شما توی دفتر بودید جفتشون توی ماشین نشسته بودند. ببخشید آقا شهرام، اما انگار نامزدتون یه جورایی به شما شک کرده، آخه یواشکی شما رو زیر نظر گرفته بود. وقتی شما و امیرخان رفتید با اون خانمه شما رو تعقیب کرد.
شهرام با هر دو دست، موهایش را بهم ریخت و گفت: بچه، دیوونهام کردی. تو که تا الان میگفتی یهخانم پس چرا الان میگی دو نفر؟
بعد با چشمهایی که از عصبانیت قرمز شده بود داد زد: برو بیرون تا از این بالا پرتت نکردم پایین. من چقدر احمقم که دو ساعته دارم به حرفهای تو گوش میدم.
در همین وقت، امیر وارد شد و دید که شهرام با هر دو دست سرش را گرفته.
مجید با التماس گفت: به خدا تا دیشب فقط خودش میاومد. دیشب دو نفری اومدند.
شهرام با دیدن امیر گفت: جان مادرت من رو از دست این نجات بده.
امیر بدون هیچ بحثی، پشت یقه پسر را گرفت و او را بیرون کرد و در را بست. مجید که تیرش به سنگ خورده بود، لای در را باز کرد و گفت: خب اون شماره، نگاه کنید دیگه. شما که شماره ماشین نامزدتون رو میشناسید، خودتون میفهمید راست میگم.
امیر در را دوباره بست و گفت: باز چی شده؟
شهرام کاغذ را به او نشان داد و گفت: میگه شماره ماشین شقایقه.
امیر کاغذ را گرفت و گفت: از کجا اورده؟
شهرام شانه بالا انداخت.
- میگه وقتی دیشب شقایق و یه خانم دیگه، منتظر بودن تا من بیام و تعقیبم کنن، اونها رو دیده.
امیر روی مبل نشست و به عادت همیشه، پاهایش را کش داد و با تمسخر گفت: شقایق تو رو تعقیب کرده؟
شهرام نفس بلندی کشید و گفت: دیوونهام کرد بسکه چرند گفت.
امیر خندید و گفت: عیب نداره بچه خواسته توجهات رو جلب کنه، ولش کن. این شماره رو هم نگهدار، اگه دفعه دیگه یه شماره جدید اورد، همون اول حالش رو بگیر. البته خودم الان میرم سراغش و خدمتش میرسم تا دیگه جرات نکنه بیاد مزاحمت بشه.
شهرام خندید و گفت: آدم شده میگه نامزدت بهت شک کرده تعقیبت میکنه.
امیر به کاغذ نگاهی انداخت و گفت: خب شاید راست میگه.
شهرام: مسخره؛ شقایق هیچوقت به من شک نمیکنه.
امیر: شک نمیکرد...بعد تصادف کلا عوض شده بود. شاید دیگه بهت اعتماد نداشت!
شهرام: نه امکان نداره. همونقدر که من بهش اعتماد داشتم ...
امیر خندید: ببین خودتم باور کردی.
شهرام حرف را عوض کرد: اگه این شماره ماشین شقایق نباشه، تو و مجید یک هفته باید روغن عوض کنید.
امیر: زرشک! به من چه؟ یکی دیگه هواییت کرده، تقاصش رو من باید بدم؟
شهرام گفت: چیه بدبخت چرا میترسی؟ تو که میدونی شقایق رفته بازم به حرف این نیم وجبی بها میدی؟ بیچاره مجید که معلوم نیست کدوم بنده خدایی رو با اون اشتباه گرفته.
امیر خندید: واقعا اگه شقایق نرفته باشه ممکنه تو رو تعقیب کنه؟
شهرام از ته دل آرزو کرد: کاش نرفته بود و من رو تعقیب میکرد.
امیر گوشیاش را برداشت: یه آشنایی دارم، بذار ببینم چی میگه.
شهرام گفت: برای چی؟
امیر: ببینیم صاحب این ماشین کیه؟
شهرام: دیوونه شدی؟ خوب نیست آمار کسی رو بگیری!
امیر: این آدم خودیه، مشکلی پیش نمیاد.
شهرام: ببینم جایی هم هست تو آشنا نداشته باشی؟
امیر: یه چند جایی.
بعد با یک سلام بلند بالا، شروع به صحبت کرد.
شهرام که بهخاطر صحبت با مجید انرژی زیادی از دست داده بود، از پشت میز برخاست و روی کاناپه دراز کشید و زیر لب گفت: خدایا یعنی میشه خودش باشه؟
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: