کامل شده رمان اینجا زنی عاشقانه میبارد (جلد دوم) | فاطمه حيدری کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع شهلا
  • بازدیدها 6,188
  • پاسخ ها 44
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

شهلا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/22
ارسالی ها
321
امتیاز واکنش
309
امتیاز
0
محل سکونت
البرز
سلام دوباره به دوستای گلم:icon_razz:

حرفی واسه گفتن ندارم چون مطمئنن افرتدی که جلد اول رو دنبال کردن میدونن که فاطمه حیدری قلم توانایی داره واز خودند نوشته هاش خسته نمیشن
امیدوارم که تو این رمانم همراه من و فاطمه جون باشید
دوستون دارم
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
 
  • پیشنهادات
  • شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    خب اینم از اولین پست


    --------------------------------------
    چای مینوشم با طعم گذشته و یاد اوست که "هرازگاهی" مرا به خلسه آن حضور سبز میبرد.
    در تراس باز میشود و عطر یغماست که میپیچد لا به لای سردیم...
    کنارم مینشیند...با لبخند نگاهم میکند...طعم لـ*ـذت میدهد چشمانش! نمیتوانم آنگونه که میخواهد نگاهش کنم اما تمام تلاشم را میکنم...سعی میکنم که نگاهم طعم عادت ندهد!
    - خانومی سرده!
    لبخند بی جانی تحویلش میدهم میخواهم کنار بزنم این جمله تکراری را " رهام تابه حال به من نگفته بود خانومی" گفته بود؟ :
    - نه ...خوبه..هوا خوبه!
    سوییشرتش را درمیاورد...روبه رویم میایستد و با همان نگاهی که در این دو سال بیش از حد مهربان بوده پهن میکند روی شانه های کوچکم!
    - مرسی...
    جوابم باز همان لبخندهای تمام نشدنیست! سرم را به پشتی صندلی فلزی تکیه میدهم ...نگاهش میکنم! او هم آرام مینشیند و نگاه میسپارد به چشمان بلاتکلیفم! بی مقدمه و بی فکر میگویم:
    - گاهی فکر میکنم چطور خسته نمیشی از من و این همه دیوونگی؟ چرا این لبخند از صورتت پاک نمیشه؟ گریه میکنم لبخند میزنی...کلافت میکنم لبخند میزنی...بدقلقی میکنم لبخند میزنی...حتی وقتی نباید، میخندی...
    لبخندش عمیق تر میشود...میخواهد دستانم را بگیرد اما پشیمان میشود...
    - اولا که وظیفمه...همه چیز وظیفمه! در ضمن..
    سرش را نزدیک تر میاورد و آرامتر میگوید:
    - نگار دیگه تکرار نمیشه...بدخلقیاتم برای من تازگی داره..کلافگی هاتو دوست دارم...حتی زمانی که دوست داری تنها باشی و من پیلت میشم...هرچیزی که متعلق به تو باشه برای من دوست داشتنیه!
    دلم یک ریزش در سمت چپ سـ*ـینه ام میخواست اما...نریخت چیزی..تنها حس شیرین تمجید از گندبودنهایم زیر زبانم رفت ..همین!
    - معنی همه چیزو میفهمم جز این وظیفرو...
    لبخندش کمرنگ میشود...دستی به صورتش میکشد:
    - وظیفه، وظیفست دیگه..معنی نمیخواد!
    پاپیچش نمیشوم..به آسمان خیره میمانم..آرام میگوید:
    - نگارم ! هنوز نمیخوای یه فکر جدی بکنی ؟ مامانم جدیدا خیلی پیله میکنه! ما یکسال و خورده ایه که نامزدیم...پس کی قراره مثه همه زندگی کنیم؟
    چگونه میتوانم بگویم از همینگونه زندگی و همین صمیمیت اندک و همین دیدارهای کوتاه راضیم؟ چگونه بگویم هنوز هم رهام زندست در قلبم و تو تمام این مدت فقط جایگاه یغما را به "محرم خوبم" ارتقا داده ای...همین!
    بی رحمی میخواهد اما چگونه بگویم دیگر بحث آمادگی نیست..تنها دلم میخواهد روی همان تخت یکنفره در آغوشت بدون هیچ گونه نزدیکی صبح کنم شب را ..تنها میخواهم محرم ساده ای برایم باشی...باهم چای بنوشیم...
    از رادین بگوییم...از درسهایش..از نقشه هایت...از شرکت...از لباس های اهداییت...
    از بـ..وسـ..ـه نگوییم..از غریضه نگوییم...از همه آنچه یک مرد از یک زن میخواهد نگوییم!
    اما او میخواهد و من چگونه بگویم به همین آرامش کوچک راضیم؟ مسخرست...تمام تفکرات اشتباه است اما من بر سر این اشتباه هوو نمیاورم!
    دلم نمیاید...میرود...
    یاد زندگی مشترک و یاد شبی که قرار است بی رهام سر شود...یادِ..وای یادش خسته میکند این تنِ بی جان را!
    - از این وضعیت راضی نیستی؟
    سر کج میکند...با همان لحن ملایم و آرامش میگوید:
    - کدوم وضعیت؟
    شانه بالا میاندازم و سوییشرتش را محکم تر به خود میپیچم:
    - همین که باهم نهار میخوریم...کنار هم میخوابیم...چایی میخوریم...حرف میزنیم...دیگه چی باید داشته باشه یه زندگی مشترک؟
    چشمانش را طولانی روی هم میگذارد...با همان نگاه بسته میگوید:
    - من یه مردم نگار...یادت رفته؟
    نه یادم نرفته...فقط دلم میخواهد خودم را به کوچه علی چپ بزنم..همین!
    - منم یه زنم...
    چرا عصبانی نمیشوی از بی منطقی هایم؟
    نگاهم میکند..نزدیک میشود..دستم را میگیرد...میبوسد..طولانی و گرم...با لحن گسی زمزمه میکند:
    - من میخوامت نگار...این تقاضای یه مرده از یه زن...
    چیزی نمیگویم ادامه میدهد:
    - من یه مردم و یه مرد ....
    نفسش را فوت میکند:
    - من به یه تخت یک نفره قانع نیستم! من به بوسیدن دستات قانع نیستم! چای بدون طعم تو لذتبخش نیست! تلوزیون دیدن بدون بغـ*ـل تو کفایت نمیکنه!
    سرم را پایین میاندازم:
    - بعد از دوسال و خورده ای...بعد از عالمی مراعات..برای اولین بار دارم میگم...نگار! یه کم برام ناز کن. یه کم زن باش. یه کم به من و نیازم توجه کن! همه چیز این دنیای کوچیک دخترونه نیست!
    سرش را چندبار تکان میدهد...باد سردی میوزد...میلرزم ..نمیدانم از حرفهای یغماست یا از سوز هوا!
    - میدونم دیگه دنیای تو دنیای پینک مای لایف نیست! نیست اما ...به روی خودت نمیاری و این خیلی منو...خیلی یغمارو...خیلی شوهرتو آزار میده!
    قلبم میلرزد..شوهرم...آخ!
    تکیه میدهد...
    - یه کم منطقی فکر کن! به من فکر کن! به رهام نه..به کسی که دیگه حضور نداره نه..ما گاهی چیزی خلق میکنیم که نیست..گاهی ام چیزایی رو که هست رو از بین میبریم..بیا قدر حضور همدیگرو بدونیم و این برای اولین و آخرین باره...یغما جایگزین مناسبتریه برای مردی که نیست!
    بهت مرا در خود میپیچد...او چه گفت؟ بعد از دو سال نام رهام را بر زبان آورد...همیشه میگفت اون...میگفت او..و چقدر مرا آزرده میکرد...برای اولین بار گفت به من فکرکن...به رهام فکر نکن! برای اولین بار برای اندیشه های من تصمیم گرفت!
    بلند میشود...از پشت دست روی شانه هایم میگذارد..گونه ام را میبوسد..
    - میرم خونه...شبتبخیر خانومم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    یکی از مرغ های خودش را در ظرفم میگذارد...بدون اینکه نگاهم کند میگوید:
    - بخور..تا تهش بخور!
    بی حرف مرغ را برمیدارم...رهام..رهام مرغ دوست داشت..مخصوصا از نوع سوخاری اش...بغض در گلویم میپیچد..
    توقع نداری که این عشق ناکام با این روزهای بی روح از روحم فرار کنند؟
    سرم را پایین میاندازم تا ابرِ چشمانم اذیتش نکند...آب دهانم را محکم قورت میدهم!
    نمیتوانم..الان چه موقع تداعی نبودنت است؟ میدانی چند وقت است که با یادش بغض نمیکردم؟ گریه نمیکردم؟ میدانی چند وقت است که دیگر خاطراتش تفریح من شده؟
    حالا ، امروز، اینجا ، درست روبه روی یغمایی که بیشتر از قبل حساسیت به خرج میدهد گلوله ای در گلویم گیر میکند که پایین رفتنش با خداست!
    مرغ را تا تهش میخورم..همانطور که گفت!
    در خیابان سرسبز نزدیک خانه قدم میزنیم...دستم را میگیرد و پشتش را میبوسد..چندبار ، پی در پی! نگاه در تاریکی کوچه میاندازم..کسی به من و مهر و محبت های یغما توجهی نمیکند!
    روبه رویم میایستد..لبخند میزند..از همان هایی که مرا یاد روشنک میاندازد...!
    با حوصله شال را روی سرم را مرتب میکند...چندتار از موهایم که از شال بیرون زده را داخل میکند.

    دستان سردش وقتی به شقیقه هایم برخورد میکند مرا میبرد به همان روزهای خوب که به آتش میکشید این صورت بی رمق را!
    مانتوی ساده ی سرمه ای رنگم را مرتب میکند...لبه شالم را میبوسد و مهربان میگوید:
    - چند وقته پریشونی؟
    چند وقت؟ من از همان روزی که مرگ رهام به زندان انفرادی تنهایی تبعیدم کرد پریشانم...
    دستی به کیفم میکشم:
    - نه خوبم...
    دروغ میگویم در همین شب تاریک...
    آرام میخندد:
    - این دروغایی که میبافی اندازه من نمیشه عشقم..تنگه...تنگ!
    لبخند تلخی میزنم...بگویم خسته تر از دیروزم که تو غصه بخوری؟ که تو ناراحت شوی؟ ناراحت شوی که چرا جای آن رهام لعنتی را هنوز هم پر نکرده ای؟ دروغ نبافم که غرورت جریحه دار شود؟
    نه دیگر نمیخواهم بازنده باشم...حداقل نه به شدت سابق...دیگر میدانم با یک مرد چگونه برخورد کنم که در آینده نگویم : "کاش نمیکردم..."
    - میشه در مورد احوال من حرف نزنیم؟
    لبخندش پررنگ تر میشود...چشمانش را روی هم میفشارد:
    - چشم..حرف نمیزنیم!
    سرم را روی شانه اش میگذارم و چند قدم تا خانه را هم طی میکنیم...برق ها را یکی یکی روشن میکند...
    دستم را میکشد ..روی مبل مینشینیم...با خنده صداداری مانتوام را درمیاورد...شالم را هم...
    - میخوام خوشحالت کنم...
    چشمانم پر از سوال میشود..سر کج میکنم! انگشت اشاره اش را روبه رویم میگیرد و آرام میگوید:
    - وایسا...
    موبایلش را درمیاورد و شماره میگیرد...روی اسپیکر میگذارد و بوقهای انتظار مرا منتظر میگذارند..
    میخواهم چیزی بگویم و او وادار به سکوت میکند مرا...
    صدای ناب رادین دلم را میخشکاند...چند وقت از است که نشنیده ام؟ این طنین خاطره انگیز را نشنیده ام؟ میخواستم خودم را از التهاب نبود رهام دور کنم، چرا از رادین و این یادگاری دور ماندم؟
    - سلام ..خوبی رادین جان؟
    - سلام عمو..نگار...نگار خانوم اونجاست؟
    بی مقدمه..بی حرف ...سراغ مرا گرفت..خاک بر سرت نگار...اشکم را پاک میکنم..یغما دستم را محکم فشار میدهد...
    صدایم میلرزد:
    - رادین جان!
    هرچه انرژیست در صدایش میریزند...نمیبینم اما حس میکنم روی زمین بالا و پایین میپرد:
    - نگار..نگاری...سلام...چرا بهم زنگ نمیزنید؟؟ دلم براتون تنگ شده...میخوام برگردم خونمون!
    دلم میترکد..چقدر احمق بودم..چقدر خر بودم برای این دوری !
    - خوبی عزیزم؟
    یغما میخندد...اشکم را میبوسد و من در آن دلآشوبه رادین ها نمیفهمم طعم مهرش را!
    - نه خوب نیستم..نگاری من یه هفتست تعطیل شدم..دیگه نمیرم مدرسه... نگاری من میخوام کل تابستون بیام پیشت..تورو خدا!
    دلم میلرزد... رادینم بزرگ شده...دوم دبستانست ...بمیرم برایش که پدرش روز اول مدرسه .درست اول ابتدایی...همان سالی که از دست داد تمام زندگی اش را نبود..کنارش نبود..وای که دیوانه میشوم یکروز بی شک...
    - قدمت روی چشم عزیزه دلم...بیا...بیا ..زودتر بیا!
    نمیتوانم حرف بزنم...به اتاق پناه میبرم..دراز میکشم..گریه سر میدهم...رادین ...حتی نامش مرا یاد همان دو سال و چند ماه قبل میاندازد....
    یغما و حضورش..دستانی که برای تسلای دلم در آغوشم میکشد...بـ..وسـ..ـه هایی که زیر گوشم میپاشد و حرفها و دلداری هایش...هیچ کدام نه دلتنگیم را کم میکند نه حال خرابم را تسکین میدهد..
    ***
    صبح که از خواب بیدار میشوم با نگاه مهربانش روبه رو میشوم...بی حرف خم میشود بین دو چشمم را میبوسد:
    - صبحت بخیر عزیزم...
    لبخند بی جانی تحویلش میدهم:
    - صبحِ توام بخیر!
    روی تخت یکنفره بدنم خورد میشود...اما او دیشب روی زمین پایین تخت خوابید! دستم را میکشد و مجبورمیشوم بنشینم...نگاهم میکند..چشمانش خنده دارد...هنوز خوابم میاید...کسلم ...پژواک صدای رادین حالم را دگرگون میکند...
    پیشانی ام را به سـ*ـینه اش تکیه میدهم...یاد یک جمله معروف میافتم: چه کنم سری را که فقط با سـ*ـینه تو درمیان گذاشته ام؟
    حقیقتا با سـ*ـینه کدام؟ رهام؟ یغما؟ اه...بس کن تو را به خدا نگار..حالم را بهم نزن..شور عشق و دلتنگی را درنیاور...
    چانه اش را روی موهایم میگذارد...دستم را میگیرد...با انگشتان لاغر و کشیده ام بازی میکند!
    - میخوای بازم بخوابی؟
    صدایش مثل یک زمزمه ست..شاید میخواهد خواب از سرم نپرد.
    میخواهم نگاهش کنم که سرم را نگهمیدارم:
    - بذار همینجا باشه...
    جوابش را میدهم:
    - نه..خوابم نمیاد!
    چرا احساسات واقعیم را به یغما نمیگویم..حتی بی اهمیت ترین و کوچکترینشان را..
    کاش هی نپرسد خوبی...نپرسد پریشونی...نپرسد از احوالم تا دروغ نشنود...
    من فقط نمیخواهم نگران شود..ناراحت شود...به اندازه کافی مرا تحمل کرده است..من دیگر نمیخواهم باری باشم روی شانه هایش..همین!
    موهایم را پشت گوشم میزند:
    - خیلی کسلی...یه مدتِ بدجور دمغی...میخوای رادینم اومد یه مسافرت بریم؟ سه تایی...
    اینبار چشم در نگاهش میدوزم..چقدر خوب است.او چقدر خوب است!
    - آره..آره با رادین..سه تایی!
    رادین ! اگر او نبود حوصله مسافرت و قبولش را نداشتم...
    بازویم را میکشد و میان پایش مینشینم...در تمام لحظاتی که کنار همدیگریم..منتظر یک احساسم در این قلب مرده..منتظرم که به یاد گذشته همانگونه تند بزند و از خود بیخود بهم علاقه ببافد...مثل همانهایی که زیر گوش رهام زمزمه میکردم "عزیزه لعنتیِ من" چرا جریحه دار نمیشود این احساس؟ خوابی؟ مرده ای؟ زنده ای؟ کجایی اصلا؟
    - کجا بریم؟ کجا دوست داری بریم؟
    شانه بالا میاندازم:
    - هرجایی دور از خونه!
    - بریم شمال؟
    چیزی در دلم میپیچد...خیره به چشمانش میگویم:
    - هرجایی ....فقط با ماشین نریم!
    و چیزی در نگاه او میریزد..شاید هم میشکند..سریع سرش را پایین میاندازد....با خشونت دستم را میگیرد و محکم میبوسد...
    چیزی نمیگویم..دستم را روی چشمانش میگذارد...ناراحت است؟ بی رمق میگوید:
    - چشم...
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    پدر از یغما خوشش میاید...دوستش دارد و معتقد است زندگیِ عادیِ الانم را مدیون او هستم...او و حضور فعالش...وقتی فهمید که به خاطر یغما پاگیر شده ام ناراحت شد اما نه آن دلخوری که انتظارش را داشتم...میخواهد برای تعطیلات تابستان بیاید...بیاید ایران..دلم برایش تنگ شده...این بار نمیدانم چرا اینقدر دلتنگم.

    رادین هفته دیگر میاید...با یک چمدان برای کل این تابستان میاید...برای سه ماهِ دوست داشتنی میاید..برای روزهای گرمی که میخواهد با حضورش شاد کند...برمیگردد و من نمیدانم چقدر طاقت دیدن دارم...
    هستی با خانواده اش دیروز به یزد رفتند...دلم برایش تنگ شده..هنوز نرفته تنگ شده...
    آخ که چقدر دلتنگم و بیشتر از همه برای او..برای اویِ لعنتی.
    امروز تولد یغماست...برایش عطر گرفته ام اما...این عطر و رایحه اش با تمام ادکلن ها متفاوت است...
    بوی رهامم را میدهد...بین خودمان باشد اما میخواهم هربار که در آغـ*ـوش کشیده میشوم عطر دل انگیز او زیر بینیم ام بپیچد... شاید عادت دهم خودم را به سـ*ـینه ای که تنها بوی مرحوم زندگیم را دارد!
    این عطر ارزان و خوشبو هزاربار برای من زندگیست تا ادکلن های گرانقیمت و آنچانی یغما!
    کیک که نه اما مقداری نان خامه ای از قنادی پایین خانه میخرم..در سینی کوچکی میچینم...خانه را تمیز میکنم..یک پیس از ادلکن را در هوا میپراکنم و لـ*ـذت میبرم از روزهای خوبِ گذشته!
    کادواش میکنم...به حمام میروم و حس میکنم این غم ..این غباری که سر و رویم را فرا گرفته با هیچ استحمامی پاک نمیشود!
    موهایم را صاف میکنم...ته آرایشی میکنم آنهم فقط به خاطر وظیفه ام...من وظیفه دارم در مقابل مردی که مدتهاست شوهر صدایش میزنم..مردی که خودش را وقف من و زندگیم کرده آراسته باشم...نمیخواهم او را هم در آتش خودخواهی های خودم بسوزانم... دلِ مرده ی من نباید عامل مرگ احساس او شود...
    در این دو سال خیلی چیزها یاد گرفته ام...همه از اتفاق های افتاده درس و عبرت میگیرند...من از گذشته و رابـ ـطه های پیش نیامده.
    تیشرت ساده صورتی با یک جین جذب پا میکنم...موزیک ملایمی هم روح میشود بر این تنهایی...
    صدای زنگ در بلند میشود...در را باز میکنم... نمیدانم چرا زنگ میزند..کلید که دارد!
    در آستانه در میایستم...چشمانش خسته است...نگاهی به ساعت میاندازم..نه و چهل و هشت دقیقه...
    با دیدنم از همان ته حیاط ابرویی بالا میاندازد و سخت چشمانش را روی هم میفشارد...
    نزدیک میشود و در چند قدمی ام دستانش را از هم باز میکند..در آغوشش جا میشوم...موهایم را میبوسد و محکم فشارم میدهد...
    نگاهش میکنم:
    - تولد مبارک...
    چشمانش برق میزند...زمزمه میکند:
    - مرسی عزیزه دلم...مرسی فدای تو...
    دستانش جای خالی کمرم را پر میکند...میخواهد خستگی مردانه اش را با یک بـ..وسـ..ـه زنانه دربیاورم اما...میخواهم اما نمیشود..
    سرش را نزدیک میاورد...نمیدانم چه کنم که نکند...بی هوا عقب میروم و میگویم:
    - خیلی سرده یغما ..بریم داخل...
    خودم زودتر فرار میکنم و میدانم اینبار برعکس همیشه لبخند نمیزند...اما این را هم خوب میدانم...که وقتی پا در خانه میگذارد دیگر از دلخوری بیرون این چهار دیواری خبری نیست..خودش گفت...خوده خودش " من تموم خستگی ها و دلخوری هامو پشت همین در میذارم و میام تو"
    حدسم درست است..با لبخند کتش را درمیاورد و روی مبل میاندازد.. برش میدارم:
    - چندبار بگم رو مبل ننداز وسایلتو..
    میخندد:
    - هزار بار...هزار بار صداتو بشنوم..
    لبخند میزنم و به آشپزخانه میروم...فنجان را آماده میکنم تا چای بریزم..به دستشویی میرود تا دست و رویش را بشوید... از همان جا داد میزنم:
    - مگه کلید نداری یغما؟
    - چرا چطور؟
    فنجان را در سینی میگذارم با تاخیر میگویم:
    - پس چرا همیشه زنگ میزنی؟؟
    برمیگردم..درست پشت سرم..درست با همان لبخند همیشگی...
    - دوست دارم تو درو روم باز کنی...
    دستم میلرزد...لبخند هل هلکی میزنم و از کنارش عبور میکنم...روی مبل مینشینم:
    - بیا شیرینی بخور...از همین قنادیه گرفتم...همیشه شیرینیاش تازست...
    نگاهش میکنم شاید دلخور باشد اما نه! میخندد..نمیدانم کی میخواهم عادت کنم به اینکه یغما مثل رهام نیست..هزار بار هم ناراحتش کنی دلخور نمیشود...همه چیز را وظیفه میداند...همه چیز را ..شاید این لبخند هم وظیفه اش باشد!
    کنارم مینشیند...
    چایی را تلخ مینوشد و شیرینی را هم جدا..همیشه همین است...میگوید تلخی چای و شیرین خامه هرکدام برای خود هویت دارند...اصلا چه معنی میدهد تلخ و شیرین را باهم نوشید؟
    گاهی خنده دار است تئوری های بی سر و تهش...هویت؟ خامه هویت دارد یا شیرینی اش؟ شاید هم چای و تلخی اش!
    سرم را در آغـ*ـوش میکشد و بین دو ابرویم را میبوسد:
    - مرسی عزیزه دلم..مرسی...
    چقدر صدایش خسته است..چرا؟
    جعبه عطر را روبه رویش میگذارم...
    - بازم تولدت مبارک...
    لبخندش عمیقتر میشود...کاغذش را باز میکند...ابرو بالا میاندازد در عطر را باز میکند و زیر بینیش میگیرد:
    - میدونم که سلیقت حرف نداره...بذار ببینم...
    لبخند روی لبانش خشک میشود...حرف در دهانش میماسد...در ادکلن را در دست میفشارد...چشمانش را طولانی روی هم...
    با یک حرکت ناگهانی درِ کوچک را پرت میکند کناری...قلبم میریزد...این رفتار از یغما بعید است...چرا؟
    چشم که باز میکند آتش چشمانش تجلی کوچکی ست از جهنم ...میترسم از نگاهش..
    نفسش عمیق...محکم...پر حرص میشود..سر کج میکند...دارد میکشد خودش را..دارد میکشد این حرص را که فریاد نشود...
    نزدیک تر میشود..دندان روی هم میفشارد:
    - یعنی چی؟ ها؟ این کار یعنی چی؟
    آب دهانم را قورت میدهم..چه بگویم؟ بگویم معنی واقعیش را ؟ نه نه .بمیرم هم نمیگویم!
    فک منقبض شده اش یعنی یغمایی که تا به حال نگار ندیده بود...چه حماقتی! تو که درسها زیاد گرفته بودی نگار...
    صدایش کمی بالا میرود:
    - جوابمو بده...یعنی چی؟
    بازهم بلند تر میشود:
    - عطر اون لامصبو خریدی که چی؟ عطرشو خریدی که من..
    این بار دیگر واقعا فریادی میکشد که دلم برای خنده هایش تنگ میشود...لباسش را با حرص از تنش جدا میکند:
    - که این تن بوی اونو بده؟
    دکمه بالای پیراهنش میافتد...بغضم میگیرد...نگارِ احمق..
    او هم بغض دارد .ندارد؟ کف دستش را محکم روی میز میکوبد..این صدا از فریاد هم گذشته:
    - که وقتی بغلت میکنم بوی گذشته و اون لعنتی حالتو جا بیاره؟
    اشکم میچکد..خودکشی میکند...نگار ..چه بگویم به تو؟ این نامش فریاد نیست..نمیدانم چیست اما هرچه هست کمی مانده تا پرده گوشم را پاره کند...
    - بهت نگفتم اولین و آخرین باره ؟ بهت نگفتم فکره مردی رو که مرده از سرت بیرون کن..هان؟
    در خود میلرزم..میترسم..رهام ...نامش مردِ مرده است؟ نه نیست!
    آن لبخندهای تمام نشدنی و آن لحن مهربان را باور کنم یا حقیقت رو به رو که تنم را میلرزاند؟
    این اولین بار است...در تمام این دوسال اولین بار است که صدایش بالا میرود...فریاد میکشد..اولین بار است که اینگونه نفس میکشد..اولین بار است که اشکم را درمیاورد..اولین بار است که روی میز میکوبد اولین بار است که جای لبخند روی لبانش خالیست!
    این اولین تنش بین ماست...من چه کردم؟ باز که پشیمانی...اه..نگار!
    دستم را میکشد سمت خودش:
    - چی کار داری میکنی؟
    سرم را پایین میاندازم ... فشار خفیفی به مچ دستم وارد میکند و مثل یه شی بی ارزش پرتش میکند سمت صاحبش...
    کتش را برمیدارد...عطر را هم..در را میکوبد و من به اولین اختلاف این زندگی میاندیشم!


    اینم از پست اخر امشب
    شبتون خوش
    :icon_44:
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    سلام
    خوبین
    شرمندم به خدا،برای جبران یه پست تپل مپلی اوردم
    بـ*ـوس بـ*ـوس



    ----------------------
    امروز برای سومین بار در تمام این دو سال به دیدن رهام رفتم...این قبر مستطیل و این نوشته های غیر قابل باور...رهامی که نیست و گلهای خشکی که همیشه روی سنگ سرد خودنمایی میکند را دوست ندارم...

    وقتی در خانه عکسش را به سـ*ـینه میفشارم یا در تراس چای داغ حضورش را سر میکشم بیشتر حس میکنم که کنارم نفس میکشد!

    از خودم گله دارم..بیشتر از او...او که مرا تنها گذاشت...

    - لعنتی حداقل اگر رفتی فکر و ذکرتم ببر...با خودت ببر!

    گریه نمیکنم...بغض نمیکنم..دیگر یاد گرفته ام که غم نبودش را چگونه بریزم بیرون!

    پیاده برمیگردم..در راه مغازه هارا هم از نظر میگذرانم...

    چشمم به لباسهای مردانه که میافتد ...نه هیچی نمیشود...من خودم یک مرد دارم...شوهر..یغما مرد من است!

    چراغ را روشن میکنم..با همان لباسهای بیرون روی مبل میافتم...زیر لب زمزمه میکنم:

    - رهام..اگر دوسم داری..اگر دوستم داشتی برو..از زندگیم برو...این گذشته زندگیه حالای منو داره خراب میکنه!

    با این کار احمقانه یغمایی که فکرش را هم نمیکردم اخم جای نوچ لبخندهایش را بگیرد بیشتر حس میکنم از دست رفته ام و بیشتر از آن از دست داده ام!

    نمیخواهم برنجانمش...نمیخواهم ناراحتش کنم..من به او...به شوهرم اهمیت میدهم..با اینکه عشق آتشین رهام وارم دیگر برگشتنی نیست اما ...یغما و سایه بالای سرم برایم مهم است!

    نمیخواهم دلخور باشد..نمیخواهم! چندبار مسیج دادم..جواب نداد..زنگ هایم را هم بی پاسخ گذاشت

    - یغما جان...چرا جواب نمیدی؟

    - میشه برگردی؟

    و او همچنان جواب نمیدهد...عیبی ندارد..بگذارد دوری برطرف کند این ناراحتی را اما کینه نشود در دلش.

    ***

    توقع دارم حالا حالا ها سراغم نیاید...اما میاید! دلخورم از فریادش...از ترسی که در دلم ریخت...دلخورم اما نمیتوانم حرفی بزنم چون مقصر اصلی خوده من هستم! کار اشتباهم را نمیتوان به دیده اغماض گرفت!

    پریشان در را با پایش میبندد..پاکتهای خرید را روی اپن میگذارد...لیوان آبی میخورد و به حضورم بی اهمیتی میکند! روبه رویش ایستاده و آرام نگاهش میکنم!

    دو دستش را به لبه اپن میزند و خم میشود..نفسهای عمیق و بلندش مرا یاد پریشب و فریادهایش میاندازد!

    ناگهانی نگاهم میکند...باید حرف بزنم...باید بگویم مقصرم..بگویم دلخورم! نزدیک تر میروم..آرام میگویم:

    - حرف بزنیم؟

    نگاهم میکند...چیزی در آن چشمان سبزش میدرخشد...خستگی..دلهره...اضطر اب...حتی التماس و دوست داشتن!

    لب میزند:

    - اره...

    مینشیند...منهم رو به رویش! نمیدانم چه بگویم..از چه بگویم؟ اصلا چگونه بگویم؟

    خیره در چشمانم میشود..آرام و دردناک میگوید:

    - لعنتی تو باید معذرت خواهی کنی اما من دلم برای غروری که میخوای خورد نشه میسوزه...این عدالته؟

    سرم را پایین میاندازم...

    - واقعا کارت و یادآوریش دیوونم میکنه! غرورمو خورد نه له کردی...حالم بهم میخوره از خودم و اتفاقای اون شب!

    میاید سمتم...میخواستم حرف بزنم اما نه ..او بیشتر دلش پر است..باید بگوید تا خفه نشود پشت اینهمه حرف!

    پایین مبل زانو میزند:

    - ببینم تو اصلا منو میبینی؟ نگار! تو شخصی به نام یغمارو تو زندگیت میبینی؟ یا نه...فقط یه مذکری که میاد و میره و یه نگاهی و آغـ*ـوش منتظر و....نگار من چیم برای تو؟

    نگاهش میکنم..آرام زمزمه میکنم:

    - معذرت میخوام!

    نیشخند میزند:

    - میگی که ادامه دار نشه این بحث...این یعنی "خفه شو یغما...خستم از بحث با تو"

    ابرو بالا میاندازم:

    - این چه حرفیه؟ من...باور کن اونطوری که تو فکر میکنی نیست...

    عصبی میشود؟

    - چجوریه پس هان؟ تو فقط به یه سوال جواب بده...تو به همون نیت کذایی برای من عطر نخریدی؟ نه؟ نه نگار؟

    بغضم میگیرد...سرم را باز میاندازم پایین...

    - با شمام..جوابمو بده...

    نگاهش میکنم و این یعنی آره! لبش را روی هم فشار میدهد...موهایش را چنگ میزند و برمیگردد سرِ جایش...

    چقدر پشیمانم..چقدر از خودم حرص دارم...فکر نمیکردم متوجه شود..فکر نمیکردم که اصلا دلخور شود! او مرا با محبت نگاه میکند با لبخند ..با تمام اذیت ها و دیوانگی هایم لبخند میزد..حالا اینبار چه شده؟ این طوفان برای یک آغـ*ـوش و رایحه اش است؟

    نگاهم میکند:

    - دیوونه کنندس که زنت بخواد آغوشت بوی یه مرد دیگرو بده!

    اون مرده دیگر عشق قدیم من است! آغوشش را نچشیدی یغما...عشق و بـ..وسـ..ـه هایش را تجربه نکردی و مرا نمیفهمی..به بویش معتاد نشده ای!

    - آستانه تحمل من بالاست...اما این یکی...توهینه به من و..به من و مردونگیم! آخه این چه حرکتی بود نگار؟ فقط یه لحظه خودتو بذار جای من...لباس خواب عشق قدیممو بدم به زنم که هروقت کنارش میخوابم حس کنم اون زن کنارمه؟ حالت بهم نمیخوره؟ نه؟

    دلم میپیچد بهم... حسادت باید وجودم را دربر بگیرد اما نمیگیرد...تنها حس بدی از این حرکت مهمان وجودم میشود...حق با اوست..این را هزار بار دیگر هم که باشد میگویم...اما چرا تمامش نمیکند این ماخذه را...یکبار گفتم معذرت میخواهم..چرا تمامش نمیکنی؟

    مثل رهام بگو " بیا دیگه درموردش حرف نزنیم...بیا دیگه بهش فکر نکنیم.."

    نگاهش میکنم:

    - بازم بگم معذرت میخوام؟ بازم بگم؟

    نگاهش دلخور تر میشود...آرام میگوید:

    - حداقل بذار خودمو خالی کنم...

    با تاسف سر تکان میدهد:

    - تو عادت کردی که هر اشتباهی رو با لبخند جواب بگیری..

    دلم میلرزد...میترسد:

    - هنوزم فرقی نکرده...هنوزم عاشقتم...هنوزم دوست دارم...هنوزم به اشتباهاتت لبخند میزنم..وظیفمه..تحمل بدیات و عشق ورزیدن به خوبیات وظیفمه...

    اما...نامرد حداقل بذار ناراحتی هامو یه جا بریزم بیرون...اینم ازم دریغ میکنی؟

    کم مانده تا گریه کند و کم مانده من از اینهمه خجالت و پشیمانی آب شوم..ببخشید هزاربار دیگر هم میگویم...و تو کماکان دلخوری هایت را بریز بیرون!

    کنارش میروم..روبه رویش میایستم...و او روی مبل نشسته و با همان چشمان دلخور نگاهم میکند. میخواهم با یک آغـ*ـوش زنانه تسلای اینهمه التهاب شوم!

    سرش را بغـ*ـل میکنم...نفسهای داغش روی شکمم میخواهد به عالمی دیگر ببرد مرا اما نمیگذارم...الان در این اجتماع عظیم دلخوری و ناراحتی جای من همینجاست و سره یغما هم!

    نفسش را فوت میکند و آرام میگوید:

    - خیلی بدی!

    میدانم بدم..خیلی بیشتر از خیلی بدم! دلم برایش میسوزد..دو سال تحمل حماقتها و دلتنگی ها و گریه های من کم نبود..توقع بیجاییست اینکه میگویند بایدهمیشه مرد را پر صلابت یافت...اشتباه است!

    راست میگوید آستانه تحملش بالاست اما یک جایی در یک بنبستی کم میاورد و فقط و فقط دل یک زن است که میتواند جایگاه فکر مغشوش او شود! و نه یکبار باید هزار بار زمزمه کند "خیلی بدی" تا خالی شود از تمام این دلمشغولی ها!

    هنوز هم سنگین برخورد میکند و هنوز هم با خجالت از زیر نگاهش درمیروم...کم اشتباهی نبود!

    امروز مادرش برای نهار دعوتم کرده ... گفت میایم دنبالت و من قبول نکردم..برعکس همیشه اصراری نکرد!

    صدای یلدا در آیفون میپیچد:

    - کیه؟

    مرا میبیند..از همین آیفون کوچک و این سوراخ کوچکتر میبیند و میپرسد که هستم...نفسم را فوت میکنم:

    - نگارم...

    در را میزند...بگذار همین اول پله ها بگویم..یلدا دوستم ندارد! خوش رفتار نیست. چشم غره هایش از زیر نگاهم در نمیرود...و من هیچ حسی به او ندارم..گاهی شانه بالا میاندازم و میگویم به درک که از من خوشش نمیاید..به درک که بدگویی میکند پشت سرم...

    مادر یغما...متاسفانه او هم دوستم ندارد..اما نه به اندازه یلدا...مهربان نیست...بـ..وسـ..ـه ها و آغـ*ـوش و تماما رفتارش مصنوعیست..درست برعکس مادر رهامم..مادر مهربانش...مادرم...دلم میگیرد!

    پدر یغما که اصلا کاری به کارم ندارد..کم حرف و بی حاشیه...تنها عضو این خانواده پنج نفرِ که دوستم دارد و مهربان آغـ*ـوش میگشاید برادر کوچکترش است...چهارم دبستان است... امیر علی اصلا حرفم را نمیفهمد..تنها برای حرافی هایش شنونده خوبی یافته..نمیدانم شاید واقعا دوستم دارد! بگذارد فکر کنم محبتش واقعیست!

    یلدا در را باز میکند و با لبخند مصنوعی میگوید:

    - سلام نگار جان...بالاخره اومدی؟

    من هم لبخند بی جانی تحویلش میدهم...نزدیکش میشوم:

    - سلام عزیزم! خوبی؟

    دست میدهد و من میخواستم بعد از اینهمه مدت روبوسی داشته باشیم اما سریع خودش را عقب میکشد و ابرویی بالا میاندازد و مادرش را صدا میکند:

    - مامان سیمین...مامان...

    بغلش میکنم...روبوسی میکنیم:

    - یه وقت اینوری نیای خانوم...

    لبخند میزنم:

    - وقت نمیکنم...

    - وا مادر مگه چیکار داری که وقت نمیکنی؟

    روی اولین مبل مینشینم...چه بگویم؟ من که کاری ندارم..چیزی نمیگویم...سری میکشم...دوباره دکوراسیون خانه را تغییر داده و مبلها و رنگ وسایل را عوض کرده اند...چه دلخوشی دارند!

    - مبارکه ...

    چایی روبه رویم میگذارد:

    - خیلی وقته...

    - امیرعلی نیست؟

    - نه رفته استخر! یغما کی میاد؟

    نگاهی به ساعت مچی ام میاندازم:

    - گفت دوازده میام..امروز پنجشنبست..زود میاد حتما...

    سری تکان میدهد:

    - راسی پس فردا خونه خواهرم دورست...اگه دوست داری بیا...با محبوبه از این حرفا نداریم..ناراحت نمیشه!

    اما من ناراحت میشوم...این چه وضع دعوت است؟ سری تکان میدهم:

    - نه مادر جون...مزاحم نمیشم!

    شانه بالا میاندازد:

    - هرجور راحتی!

    راحتم...راحت!

    یلدای بیست و سه سالِ میاید و میرود و تمام مدت از خواستگارهای دکتر مهندسش میگوید!

    - تاره نگار من به این پسره گفتم اگر حتی قبل از من با کسی دوست بوده باشه نمیتونم قبولش کنم! میدونی برای یه مرد سخته که خوب با دختری ازدواج کنه که با کسی رابـ ـطه داشته باشه حالا چه بدتر که محرمم بوده باشه... برای یه دختر سختترم هست که آغـ*ـوش مردش بوی یه زن دیگرو بده! اگر مردی یه دختری رو قبول کنه که عاشق بوده و محرمش بدون خیلی سخت قبولش کرده..البته خوب خیلیا شرایطی دارن که نیازمندن به ترحم...توش شکی نیست...

    دلم میشکند...صدایش میاید...میشنوم! بغضم میگیرد...نیش کلامش میرنجاند قلبم را! خوب فهمیدم منظورش را!

    به دستشویی پناه میاورم...به دیوار تکیه میدهم! میخواهم گریه نکنم اما نمیشود! نمیشود!

    در آینه خیره میشوم...یغما! او برای بدست آوردن من خودش را به آب و آتش زد...برای یک مرد سخت است؟ کاش میگفتم که سخت تر زمانیست که پسرک میبیند شوهر داری و صاحب داری اما چشمش دنبال توست!

    یغما با حضور رهام هم مرا برای خودش میدانست..این آسان است؟

    موبایلم را از جیبم درمیاورم..مسیج کوتاهی میدهم:

    - سلام...کجایی؟ چرا نمیای؟

    صورتم را میشویم و با روسری ام خشک میکنم...در را که باز میکنم نگاهم در چشمانش گره میخورد!

    لبخند بی جانی میزند:

    - سلام..اینجام...اومدم!

    سر تکان میدهم..از یلدا دلخورم و ناراحت اما نمیتوانم برای یغما بخندم! وقتی ناراحتی چشمانم را میبیندنگاهش کاوشگر میشود:

    - چیزی شده؟

    آرام از کنارش عبور میکنم:

    - نه!

    دستم را میکشد..نگاهم میکند...دوباره نگاهش مهربان شده..چقدر زود میتواند فراموش کند..چقدر زود میتواند ببخشد.:

    - چی شده خانومم؟ هان؟

    در چشمانش خیره میشوم و به جای حرف بغض در گلویم خانه میکند...میخواهم تمامش کنم بچه بازی را اما این شکست دل بچگانست؟

    لرزش ابرو ها و چانه ام مضطربش میکند..میکشدم سمت خودش:

    - چی شده؟ بگو قربونت برم..

    سر تکان میدهم...در اتاقش را باز میکند و میکشاندم داخل! در را میبندد..همان موقع صدای مادرش میاید:

    - یغما جان بیاین نهار آمادست!

    میخواهم فرار کنم...برمیگردم با بغض میگویم:

    - بریم زشته...

    دستش را روی در میگذارد و آرام شانه ام را نگهمیدارد..حس میکنم اگر حرفی دگر بزنم اشکهایم سرازیر خواهد شد! خیره در چشمانم داد میزند:

    - چشم مامان الان میایم!

    سرم را بین دستانش میگیرد:

    - نمیگی چی شده؟

    از جهتی دلم راضی میشود که دوباره یغما همان یغماست از طرفی یلدا و حرفهایش تلنبار شده اند روی دلم!

    گونه ام را میبوسد:

    - بغض کردی فدات شم..بیخودی؟ بی جهت؟

    نگاهش میکنم:

    - برات سخته؟

    چشمانش را تنگ میکند:

    - چی ؟ چی سخته؟

    اشکم میچکد..سرم را پایین میاندازم :

    - قبول من...تحملِ من ! سخته؟

    دستش از روی در سر میخورد...نزدیکتر میشود..خودش را به بدن داغم میچسباند...پیشانی ام را محکم میبوسد:

    - این حرف چیه آخه؟ ها؟ تو که میدونی چقدر برام مهمی...هنوز عشقم باورت نشده؟

    نگاهش میکنم:

    - چرا ولی...ولی تحمل ترحم برای من سخته!

    چانه ام را در دست میگیرد:

    - دوست دارم اینقدر از دوست داشتنم مطمئن بشی که دیگه به ذهنتم همیچین چیزی خطور نکنه!

    - به ذهنم خطور نکرده..با گوشم شنیدم!

    اخمهایش در هم میشود و نگاهش جدی:

    - چی؟ از کی؟

    - نمیخوام مثه خبرچینا باشم... نمیخوام مثه بچه ها چقلی کنم...ول کن یغما...

    میخندد:

    - فعلا که داری مثه بچه ها گریه میکنی...قیافشو...

    - ...

    - حالا بگو ببینم این چرت و پرتو کی گفته؟

    - میشه دیگه تمومش کنیم؟ ول کن...همین که از تو مطمئن شدم برام کفایت میکنه!

    - برای من نمیکنه!

    اینبار صدای یلدا بلند میشود:

    - یغما بیاین دیگه!

    در را باز میکنم وسریع از زیر دستانش رد میشوم!

    ***

    بغلش میکنم...میبارم...درآغوش مرد کوچکم میبارم! این یک بارش عاشقانه نیست...

    این یک بارش غمگینانست...دلخورم از روزگار..از زندگی و حالا دارم خستگی این رابـ ـطه ی اشتباه را در آغـ*ـوش رادین کوچکم در میکنم!

    این روزها بدجور دلم گرفته بود و حالا میفهمم حضور رادین درمان این گرفتگی ست!

    لبخند از لبانم پاک نمیشود...یغما نتوانست از شرکت بیاید و خودم رفتم دنبالشان با روشنک آمده است...

    دیدنش مرا میبرد به روزهای خوب بهار ...همان شبهایی که بی طاقتی از پشت مسیج هایش هم مشهود بود...همان شبهایی که میگفت بی آغوشت خوابم نمیبرد!

    لبخند تلخم را با یک منحنی شیرین بدل میکنم..رادینم اینجاست...خوشبختی از این بالاتر؟

    روشنک یک بند حرف میزند...رادین هم وسط حرفش یکی در میان میبوستم...

    هرچه به خانه نزدیک تر میشویم روشنک ساکتتر میشود..بـ..وسـ..ـه های رادین یکی در میان!

    دلم میگیرد باز و نمیخواهم شیرینی این لبخند تلخ شود!

    ماشین را به پارکینگ میبرم...روشنک ساکت و آرام پیاده میشود...رادین اما هنوز نشسته و به سیاهی پارکینگ خیره مانده...

    در پشت را باز میکنم:

    - زندگی! بیا بغلم...

    مثل یک بچه گربه درآغوشم میخزد...سرش را در گردنم پنهان میکند و این نفسهای داغ مرا یاد رهامم میاندازد! موی سرش بوی او را میدهد!

    هرچه به خانه نزدیکتر میشویم صدای گریه های روشنک واضح تر میشود...روی پارکتهای براق نشسته و گریه میکند...

    بغض گلویم را گرفته اما نمیخواهم گریه کنم..نمیخواهم..میخواهم یک رهام قوی برای این رادین باشم!

    ارادی نیست حرکاتم..بی مهابا رادین را میبوسم..صورتش را ...گلویش را ...موهایش را...یک وقت خلاء پدرش نترکاند بغض مردانه اش را ...میبوسمش که بگویم اگر از دست داده ای مرا داری هنوز...اما میفهمد؟ نمیفهمد.

    نگاهش میکنم که مبادا قطره اشکی از چشمانش سقوط کند! نمیخواهم گریه کنی.

    رادین را میگذارم روی زمین..مانتویم را در چنگ میگیرد...

    صورتش قرمز شده و این اجتماعِ نامرد اشک را در چشمانش میبینم..سرش را پایین میاندازد و به سمت چهار پایه بلند چوبی میرود...کنار روشنک مینشینم...کمرش را میمالم و این بغض بی نمک را پس میزنم...

    چهارپایه را میکشد زیر شومینه و بالا میرود...عکس بزرگ رهام را برمیدارد...میپرد پایین و بی حرف به سمت اتاق پدرش راه میافتد.. دلم میمیرد و زنده نمیشود..نمیتوانم تحمل کنم..روشنک با دیدن این صحنه بیشتر به خود میپیچد و منِ بدبخت پیشانی ام را روی سر روشنک میگذارم و بی حرف میگریم!
    روشنک هی عذر خواهی میکند که باعث تلخی این ورود شده است...میبوسمش:
    - عیبی نداره عزیزه دلم..عیبی نداره..لازم بود اتفاقا !
    لبخند تلخی میزند و به نماز میایستد...در اتاق رهام را باز میکنم...خیلی وقت است که روی تخت دو نفره این اتاق نخوابیده ام!
    قاب کنار دستش و با دهانی باز خواب مانده...دراز میکشم! بی توجه به عمق خوابش دستش را میکشم و سرش را روی سـ*ـینه ام میگذارم...با موهایش بازی میکنم...رهام..با موی او هم بازی میکردم!
    هوا تاریک شده و از این گرگ و میشِ کذایی خوشم نمیاید!
    دستم را میگیرد.آرام میگوید:
    - یعنی دیگه واقعا برنمیگرده؟
    قلبم میشکند. او امیدی به بازگشتش داشت؟ دارد؟ هنوز هم باورش نشده؟
    نفسم را پر صدا فوت میکنم...سریع مینشیند...دستم را زیر گردنم میزنم و نگاهش میکنم و باز میگوید:
    - چی کار کنم برگرده؟
    لبخند تلخی میزنم..تو که بچه نبودی رادین...
    سرش را در سـ*ـینه میکشم:
    - یه رفتنایی هست که اگه بارون و سیلم بریزی پشت سرش برنمیگرده...!
    صدای زنگ در و بعد صدای سلام و علیک یغما و روشنک...رادین گوش تیز میکند با شنیدن صدایش از تخت پایین میپرد و در را باز میکند...من هم پشت سرش میروم...
    رادین میپرد بغلش...یغما میبوسدش...میبویدش...نمیخندد.. لبخند ندارد...ناراحت است...به چشمانش نگاه میکنم...خیس نیست اما از هزار سیل هم بدتر است..غم دارد...ضعف دارد...یک جوری رادین را نگاه میکند..معنی نگاهش را نمیفهمم!
    روشنک با لبخند محزونی نگاهش میکند و بعد به دستشویی پناه میبرد...رادین را زمین میگذارد با دیدنم همان لبخند همیشگی بر لبانش مینشیند..دستم را میگیرد ...پیشانی ام را میبوسد:
    - خوبی خانومم؟
    چشم روی هم میگذارم....
    روشنک بیرون میاید و یغما فاصله میگیرد... به رادین نگاه میکنم که مات مانده ما را نگاه میکند...لبم را میگزم..عجب اشتباهی...یغما روی مبل مینشیند و صمیمانه میگوید:
    - روشنک خانوم قابل نمیدونید...میدونید کی تاحالاست نیومدید تهران؟
    لبخند میزند:
    - این چه حرفیه به اندازه کافی زحمت دادیم بهتون!
    کدام زحمت؟ نکند مرا میگوید! رادین به اغوش یغما محتاج است و این را از حرفها و چسبیدن های غیر ارادی اش میفهمم!
    قیمه درست میکنم و میز را میچینم...فکرم درگیر نگاه آبی نفتی رادین است.
    روشنک سالاد را تزئین میکند! نمک را سر میز میگذارم:
    - باران بهونه نمیگیره بدون تو؟
    میخندد:
    - نه بابا ...تازه با مامانینا حالش بهتره...محمدم هست پیشش!
    لبخندی میزنم:
    - کاش میاوردیش..دلم براش تنگ شده!
    - ایشالا هر وقت اومدی شیراز...
    - اووو حالا کو تا من بیام شیراز..
    - وا...باید بیای...بعد از تابستون با رادین باید بیای..گفته باشم!
    لبخندی میزنم..قاشقها را در ظرف میگذارد..
    - قیافش عوض شده نه؟
    غمگین میگوید:
    - خیلی شبیه رهام شده...
    بی حرف سمت یغما میروم..گونه رادین را محکم میبوسم:
    - بیاین شام...
    رادین میدود سمت میز...میخواهم بروم که یغما دستم را میکشد:
    - عمرا اگر بذارم دیگه رادین بره...
    لبخند میزنم:
    - من که از خدامه...
    بلند میشود...کمربندش را محکم میکند:
    - والا...مگه اینجوری ما یه لبخند رو لبای شما ببینیم!
    سر کج میکنم...
    - دیوونه...
    ***
    روشنک خسته و کوفته به تخت خواب یک نفره ام پناه میبرد...صدای تلوزیون را کم میکنم تا بد خواب نشود..رادین کناری نشسته و یغما با فاصله ای اندک کنارم سریال تماشا میکند..
    نگاه رادین بین من و یغما و دستانش در چرخش است!
    لبخند الکی میزنم و کنارش مینشینم:
    - خسته نیستی عزیزم؟
    کله اش را بالا میاندازد...یعنی نه!
    گونه اش را میبوسم..با لبخند زیر گوشش میگویم:
    - امشب باید پیش من بخوابی...
    طولانی نگاهم میکند....نمیدانم در چشمانش چیست؟ حرص..بچگی؟ سوال؟
    - پس عمو کجا میخوابه؟
    دلم میریزد...چشمانم را طولانی روی هم میگذارم:
    - خونشون! توی اتاق خودش..رو تخت خودش...تنها!
    انگار تازه خیالش راحت میشود..آهانی میگوید و سرش را برمیگرداند! او هنوز این دورهمی ساده را نمیتواند هضم کند...نمیتواند آغـ*ـوش یغما را درک کند...
    مسواکش را میزند و خودش را روی تخت پرت میکند...یغما سرش را از لابه لای در داخل میکند:
    - خانومم...
    نگاهش میکنم...لبخند میزند:
    - من دارم میرم!
    نمیخواهم رنگ نگاه رادین تیره تر ازاین شود...خانومم؟ برای او کمی سنگین است!
    بیرون میروم...سوئیشرتش را تن میکند و سوئیچش را هم برمیدارد...نزدیک میاید..گونه ام را محکم میبوسد..بازوهایم در دستان داغش اسیر میشود:
    - حیف که یه مدتی از آغوشتون محرومم بانو!
    بانو..آه...حالم را میگیرد..."بانو! تو واقعا برام جذابی" ناخداگاه عقب میروم..لبخندش عمیقتر میشود..سرش را نزدیک گردنم میگیرد..آرام زیر گوشم میگوید:
    - میکشمت اگر با اومدن رادین منو فراموش کنی!
    میخندم...تنها برای خالی نبودن عریضه! رادین ؟ او خودش را با یک پسر بچه هشت ساله مقایسه میکند؟ بچگانست!
    - شبت بخیر عزیزم...
    در را باز میکند..بازویش را میگیرم..ابرو بالا میاندازد و نگاهم میکند:
    - جونم؟
    دست دست میکنی چرا نگار؟ چگونه بگویم؟ ناراحت نشود یک وقت؟ ای خدا چه گیری افتاده ام!
    شیطان میشود:
    - بمونم؟ آره؟
    لبخند میزنم.. از آن لبخندهایی که اگر نزنم بهتر است!
    - نه...راسش!
    جدی تر میشود..نزدیکتر! نگاهش میکنم با صداقت چشم در چشمش میگویم:
    - میخوام یه چیزی بگم اما میترسم ...
    سرش را کج میکند و لبخند کجتری هم میزند:
    - ترس؟ از کی؟ من؟
    - ترس که نه..فقط نمیدونم چه عکس العملی نشون میدی...این منو دل نگران میکنه...اصلا...اصلا از اون شب و تشنجی که بینمون بود...یغما ببین همش میترسم چیزی بگم که ناراحتت کنم و دوباره ...دوباره داد بزنی!
    دلخور میشود اما میخندد...بغلم میکند...موهایم را میبوسد:
    - ببخشید که این دلهره ریختم به جونت...من نمیخوام حتی یک ثانیه ام ناراحت باشی..نمیخوام..من بهت قول دادم بهترین زندگی رو..بیشترین آرامشو...متعادل ترین دوست داشتنو برات مهیا کنم! چون...چون همه اینا وظیمه...باید انجام بدم...چون تو لایق دوست داشتنی...تو لایق بهترینهایی...نمیخوام کمبودی حس کنی...و این..
    نگاهم میکند:
    - به من اعتماد کن..خوب؟ نمیخوام بترسی!
    سر تکان میدهم..
    - نگارم! وقتی یه مرد ..یه مسئولیتی رو به عهده میگیره....که از قضا هم براش اجباره و هم وظیفه بدون تا تهش این وظیفهه میمونه...این لبخنده همیشه روی لبای من میمونه نگار...
    وظیفه؟ به این کلمه آلرژی پیدا کرده م..کلافه میگویم:
    - وظیفه...وظیفه...وظیفه..من از شنیدنش کلافه شدم تو از تکرارش خسته نمیشی؟
    لبخندش جمع میشود..چشمانش خسته میشود..در عرض همین چند ثانیه..با همین دیالوگ کوتاه!
    بغلم میکند...این دیگر چه عکس العملیست؟
    زیر گوشم را میبوسد:
    - یه سری حرفا هست هرچقدرم تکرارش کنی کفایت نمیکنه، فقط یه سرپوشِ روی وجدان دردت! این از همون حرفاست!
    قلبم میریزد...وجدان درد؟
    - واسه چی عذاب وجدان داری؟
    پیشانی را محکم و با حرص میبوسد:
    - برو بخواب عزیزم...رادین تنهاست اما حواست باشه بعدا باید بگی حرفی رو که الان نزدی!
    میرود...حالم از این رفتنهای بی پاسخ بهم میخورد...
    کنارش دراز میکشم...نگاهش میکنم...بوی رهام میدهد... حتی وقتی چشمانش بستست شبیه اوست.
    بغض گلوگیر دیوانه ام میکند...رو میگیرم...به پهلو میخوابم..نگاهش که میکنم هـ*ـوس آغـ*ـوش نداشته رهام میزند به سرم...نبینم بهتر است.
    قطره اشکی که خودکشی میکند و دستان کوچکی که دور کمرم حلقه میشود بیشتر دلتنگم میکند!
    چرا آغـ*ـوش گرم یغما یخ این دل بی صاحب را آب نمیکند؟
    خودش را بیشتر به من میچسباند آرام میپرسد:
    - عمو یغما شوهرت شده؟
    نفسم بالا میاید و پایین میرود...اتفاق جدیدی نیست این نفس تنگی ها...این دلتنگی ها...چه بگویم؟ اصلا بگویم؟ خودم را به خواب بزنم؟ نزنم؟ اصلا چرا نگویم؟ من میترسم؟ از او میترسم؟ نه از عکس العملش میترسم..آه که چقدر بی عرضم..چقدر بی دست و پا...چرا همیشه از رفتارهای پیش نیامده اطرافیان هراس دارم؟ نگارِ بیچاره. دلم برایت میسوزد...نگاهش میکنم....مرگ یکبار شیون هم یکبار:
    - اره...یعنی نه...هنوز کامل نه!
    از چشمانش علامت سوال میچکد:
    - یعنی چی؟ اونم مثه بابا بوست میکنه...بغلت میکنه.
    تکانی میخورد:
    - باهم روی اون کاناپه سبزه میخوابین؟
    آخ...چقدر درد دارد تکرار آن روزهای گلبهی!
    میبوسمش:
    - بخواب...بخواب!
    - چرا جوابمو نمیدی؟
    دستش را محکم میگیرم:
    - ما بهم محرمیم...قراره...قراره ازدواج کنیم...یعنی اون برای همیشه میاد پیشم...
    محکم تر فشارم میدهد:
    - اگه بابام بود میذاشت ازدواج کنی؟
    مینالم:
    - اگر بود ..اگر بود...
    نمیگذارد ادامه دهم:
    - بخوابیم!
    و آن دریچه های ارثی را روی هم میگذارد..این نگاهی که تکه ای از دنیای من است!
    یغما همیشه بر سر عهد و پیمانش..بر سر قولی که میدهد میایستد..مثل حالا!

    رادین روی تخت دو نفره بزرگ هتل به خواب رفته...کنارش نشسته و تنها نگاهش میکنم! میخواهم بهترین مسافرت را داشته باشد...بهترین تابستانش باشد این فصل داغ!

    یغما از حمام بیرون میاید...سشوار را از داخل چمدان برمیدارد و به برق میزند...روبه روی آینه میایستد...نگاهش میکنم..مبادا صدایش رادینم را بیدار کند!

    چشمکی میزند:

    - نگاه میکنی نگار خانوم...!

    میخندم...چشم میبندم:

    - خوب نگاه نمیکنم..خوبه؟

    میخندد..بلند..سریع چشم میگشایم:

    - هیس..آروم..خوابه!

    لبخندش را جمع و جور تر میکند:

    - چشـــم..

    و موهایش را شانه میزند...من هم بیخود و بی جهت نگاهش میکنم..حرکاتش مرا یاد رهام نمیاندازد...او اینقدر سوسول نبود سشوار و ژل و اتوی مو نداشت!

    دلم میخواهد یک تکه از آن سکانس های صورتی کمرنگ را دوباره اجرا کنم.. دلم برای خاطرات تنگ است...برای لمسشان...برای موهای مردانه ای که از یاد انگشتانم نرفته است!

    دست از شانه کردن میکشد و با یک لبخند عجیب از آینه خیره ام میشود...بلند میشوم...پشت سرش میایستم...ناخداگاه شانه را از دستش میگیرم...تعجب در نگاهش میدود!

    نوک پنجه میایستم و آرام موهایش را شانه میکنم...چشمانم را میبندم...یاد آن روزهای شیرین میخزد زیر پوستِ افکارم...

    چقدر دردند...هم خودشان هم اینکه نمیتوانی بعد از اینهمه مدت فراموششان کنی!

    مچ دستم را میگیرد...چشمانم را بیشتر روی هم میفشارم...کاش مچ ذهنم را نگیرد...مچ قصدم را!

    مرا میکشد سمت خودش...نمیخواهم نگاه دلخورش را ببینم...کماکان چشم هایم بسته است!

    من عین یک بچه خطا کار به این اشتباهات پا میدهم و او بزرگوارانه تحملم میکند...او مرا با تمام این حماقتها قبول کرده است...اینطور نیست؟

    صدایم میکند..

    - نگارم...

    این صدا دلخور نیست..هست؟ چشم میگشایم...مرا به خودش میچسباند....شانه را روی میز کوچک ِ آینه دار میگذارد...پیشانی اش را به پیشانی ام میچسابند... بوی شامپو میدهد...مرد باید بوی تلخ ادکلن و سیگارش مخلوط شود...مرد باید بوی تنش دیوانه ات کند نه بوی شامپو..دوستش ندارم..این بوی لطیف برای این جنس زمخت را دوست ندارم!

    - این منم...یغما.

    قلبم میریزد...طوفان نشود یک وقت! کنترل برای پنهان کردن دلخوری اش برایم عجیب است.... قلبم میزند...صدایم خش دارد:

    - معلومه که این تویی یغما!

    لبخند تلخی میزند...چشمانش را میبندد:

    - اره..اره گفتم یه وقت یادت نره...همین!

    چیزی نمیگویم...کمرم را محکم در دستانش میفشارد...نفسهای داغش که روی صورت سرد و رنگ پریده ام میریزد مرا به روزهای دوری میبرد که نباید ببرد...

    نمیخواهم ..من این بـ..وسـ..ـه را ، الان، درست در تابستانی که طعم رادین میدهد نمیخواهم!

    چشمانم را روی هم میفشارم تا تحمل کنم این همه نخواستن را..نزدیک تر میشود و ...

    - عمو..

    نفسم را فوت میکنم و سریع از یغما فاصله میگیرم...رادین..رادین...مرسی از حضور به موقعت!

    یغما کلافه دستی به پشت گردنش میکشد...عمو گفتن رادین را بی جواب میگذارد و بیرون میرود...

    ***

    نهار را با دلخوری نگاه یغما، با شادی چشمان رادین ، با دل چرکینِ من ! نهار را در رستوران هتل صرف میکنیم!

    زیر چشمی ناراحتی اش را مینگرم. کلافه قاشق و چنگالش را در ظرف میگذارد!

    رادین بی توجه تند و تند قاشق بر دهان میگذارد...عصبی میشوم از حالمان..از جومان...بی اختیار میگویم:

    - این چه وضعِ خوردنه رادین؟

    دستمال کاغذی را بیرون میکشم و با غیظ دور دهانش را پاک میکنم. برنجی را که روی یقه اش افتاده را تکان میدهم ...دستم را عقب میکشم که ناخنم با چانه اش اصابت میکند و خراش کوچکی ایجاد میشود! دستم میلرزد و نمیدانم با این وضع آشفته چه کنم! بالاخره صدای یغما درمیاید:

    - معلوم هست چیکار میکنی نگار؟

    رادین اشک در چشمانش جمع میشود...بغ میکند و دست به سـ*ـینه به صندلی تکیه میدهد!

    دستانم را حائل پیشانی میکنم و آرنجم را روی میز میگذارم. نفسهای عمیق من و نچ نچ های بی مفهوم یغما این سکوت سنگین را ملال آور تر میکند...

    ضربه ی آرامی روی رانش میزند و زمزمه میکند:

    - لا اله الا....

    برای چه ماخذه ام میکند با نگاهش؟ برای نزدیکی که نمیخواهم؟ برای بـ..وسـ..ـه ای که دلش را ندارم؟ میدانم مقصر این سنگینی منم اما...

    دستم را میگیرد...روی رانش میگذارد...داغی دستانم و سرمای پایش...و این یعنی ما حتی در دما هم باهم تفاهم نداریم!

    و این یعنی دارد ناز میکشد! و این یعنی دارد دلخوری ها را بر طرف میکند. و این یعنی من خوادخواه تر میشوم!

    میدانم...میدانم این دلخوری و دوری همه تقصیر من و نادیده گرفتن نیازهای یغماست اما چه کنم؟

    اگر با فکر او به رخت دلش پا بگذارم اسمش خــ ـیانـت نیست؟

    اگر زیر بارش بـ..وسـ..ـه هایش چتر دلم از رهام خیس شود نامش خــ ـیانـت نیست؟

    بگذار فراموشش کنم و تو جایگزین شوی...دو مرد در دل یک زن جای نمیشوند...باور کن!

    و این یعنی چقدر رهام خوب بود که هنوز از دل و عقلم نرفته است.

    و این یعنی ده قدم یغما...

    دستم را روی دستانش میگذارم.

    و این یعنی یک قدم نگار! زیر گوشم زمزمه میکند:

    - میخواستم تو این مسافرت به خیلی از دوریا پایان بدم..اما نامرد! خوب خودت...

    بگو..چرا ادامه نمیدهی؟ دوباره بگو که تو مسبب اینهمه دوری هستی!

    به رادین نگاه میکنم ، دلم برای خودم ، خودش، زندگی بی رهامش میسوزد!

    - ببخشید!

    برای چه ببخشم؟ واقعا برای کدام خطای نکرده ببخشم؟

    - اونی که باید عذرخواهی کنه منم...اونی که باید ببخشه تویی!

    لبخند محزونش دلم را میلرزاند. بلند میشود. رادین را با تمام مخالفتهایش بغـ*ـل میکند و با خنده ای که میخواهد دل مارا خوش کند میگوید:

    - به افتخاره آقا رادین امشب میریم شهر بازی چطوره؟

    چشمان رادین میدرخشد اما به روی خودش نمیاورد! وای که تخس تر از او ندیده ام!

    من هم لبخندی میزنم و باهم راهی میشویم! یغما آرام میگوید:

    - اومدیم اینجا تا آب و هوا عوض کنیم. اومدیم تا به تو..به رادین خوش بگذره! فقط خوش بگذرون! به هیچی فکر نکن. اشتباه از من بود!

    دور میشود. شانه بالا میاندازم ، به مهربانی بی پایانش لبخند میزنم. او چقدر خوب است! و من چقدر لوس میشوم از اینهمه خوبی!

    ***

    خنده های رادین که دیگر دلخور نیست! نگاه یغما که از شادیمان لـ*ـذت میبرد و حال خوبم ارمغان یک شب خوبتر است!

    ارمغان لبخند ها و خوش اخلاقی های یغما.

    در حوالی جیغ های بنفش من ! درست در داد و بیدادهایش از سرعت بیش از حد سورتمه! درست در همان لحظه اندیشیدم که اگر او نبود..چه میشد؟ اگر او در این دوسال، در این شرایط سخت نبود چه بر من و زندگیم میگذشت؟ بازویش را محکمتر میگیرم و دیگر به شتابِ باد و قلبی که از سرعت تند و کند میشود توجهی نمیکنم! خدارا شکر که دارمش!

    رادین را روی تخت میخوابند. در حال مسواک زدنم که با خمیر دندان و همان مسواک آبی رنگی که برایش خریده ام کنارم میایستد! چشمانش خسته است! روحش چی؟

    آن هم خسته است؟ از من ؟ از با من بودن؟ از پس زدنها و نادیده گرفتن نیازش؟ خسته است؟

    - چرا ماتت بـرده؟

    نگاهش میکنم. خیلی وقت است که در آینه خیره اش شده ام. بی حرفت دهانم را میشویم و بیرون میروم...

    لباسم را تعویض میکنم .کناری ترین نقطه تخت درست کنار رادین دراز میکشم! هزاران بار میبوسمش..از جسم خوابیده اش عذر خواهی میکنم! و میگویم که چقدر برایم عزیز است!

    از پشت بغلش میکنم. چراغ ها خاموش میشود و هالوژن های دیواری روشن!

    از پشت بغلم میکند و این...چقدر این زنجیره محبت را دوست دارم! چقدر قشنگ است! بدون اینکه برگردم میگویم:

    - یغما!

    - جانم؟

    - به نظرت...تاصبح له نمیشیم سه تایی؟

    میخندد. زیر گوشم را میبوسد. چانه اش را روی شانه ام میگذارد:

    - اگر منظورت اینِ که بنده برم رو کاناپه باید بگم متاسفم . اندازه سه هفته و دو روز باید بغلت کنم!

    میخندم.

    - باشه پس من میرم.

    میخواهم بلند شوم که کمرم را محکم میگیرد و با خنده پرت میشوم روی سـ*ـینه اش..انگشتش را روی لبم میگذارد:

    - هیش...آرومتر دخترجون...بیدارمیشه یقه جفتمونو میگیره ها!

    چقدر از شوخی های به جایش خوشم میاید! اصلا چند ماهیست که بدجور از همه چیزش خوشم میاید! بدجور شیطنت هایش به دلم مینشیند. بدجور خنده هایش خوشحالم میکند. بدجور دلخواه من شده...اما!

    باز هم ته این قلب لعنتی نزدیکی بیش از این را نمیپذیرد! من یغما را از دور دوستتر دارم!

    از همین فاصله اندک!

    با اینکه دورش میکنم اما در پس هر خواستن که بحث به باریکه راه ها به نگاه های شیطانش ختم میشود دلم قیلی ویلی میرود!

    بی هوا گونه زبرش را میبوسم و سریع سرم را عقب میکشم. او نمیگذارد عقبتر بروم...میترسد نگاهم...من به تو اعتماد کرده ام.باز از من بـ..وسـ..ـه های نخواستنی نخواه!

    گونه مردانه اش را به گونه زنانه ام میچسباند. با یک دست موبایلش را درمیاورد و بی هوا تر از بـ..وسـ..ـه من عکس میگیرد!

    به بازویش میکوبم:

    - مسخره. چشمام بسته بود..یه خبری بده خو!

    میخندد:

    - مزش به همین لحظه های ناگهانیِ!

    خمیازه میکشم و چشمانم را میبندم! غلت میزنم .جایم تنگ است و یغما نمیفهمد که منِ لوس در این شرایط خوابم نمیبرد. کمرم را نوازش میکند و خمـار خواب میشوم .

    صدای جیرجیرک و این نور اندک ، فضای این شب واقعی را رویایی جلوه میدهد! نیم ساعت از چشمان بسته من و نوازشهای یغما میگذرد اما خواب از حوالی چشمان من گذر نمیکند!

    - نگار!

    - هوم؟

    - .....

    برمیگردم:

    - چیه؟

    نگاه خیره اش سرگردان میشود:

    - هیچی! فقط خوابم نمیبره!

    نیمخیز میشوم:

    - من که میگم ...به خاطر اینکه جامون تنگِ..بذار من بر...

    دستم را میکشد و دوباره روی تخت میافتم :

    - ای بابا یغما اینجوری نمیشه خوابید که !

    لبخند نمیزند، لب میزند:

    - خیلی بدی...من خیلی نقشه ها برای شبامون داشتم!

    چهره ام جمع میشود. سرخ میشوم..خجالت میکشم! این چندمین بار است که این خصلت را به رویم می آورد. من خیلی وقت است که میدانم بدم! از وقتی که فکر یک "رفته" به جای شوهر قانونی ام در ذهنم جولان میدهد! چشمانش را میبندد و دستش را روی شکمم میگذارد و نفسهای کوتاهش یعنی خوابش نبره اما آرزوی یک خواب بی دغدغه را دارد!
    به خدا که ته بی معرفتایی...یعنی نگار هزار سالم سراغی ازت نگیریم توام یه خبر نمیدی...بابا ایول !
    میخندم:
    - ببخشید تورو خدا ..اینقدر یه مدتِ درگیره رادینم وقت نمیکنم به خودمم فک کنم!
    - اوووو حالا رادینه دیگه...تازه فیروزم اینقدر از دستت دلخوره..دوبار زنگ زده جواب ندادی اونم گفت دیگه سراغی ازش نمیگیرم! تو که میدونی اخلاقاش چیجوریه...یه زنگ بهش بزن از دلش دربیار!
    - چشم ..من که عادت دارم به این غبار روبیا!
    مخندد:
    - یزدم خیلی خوش گذشت...
    من هم با صدای بلند میخندم:
    - هه...پس خوش گذشت..خدارو شکر!
    - شما چی کلک؟
    در حالی در جعبه رژ گونه را باز میکنم میگویم:
    - الان این کلکش واسه چی بود؟
    - ای بی بخار..بابا تمومش کن دیگه توام! بیچاره اینم مرده خوب...
    - اه... بس کن تو یکی دیگه هستی! حالم بهم میخوره از حرفا!
    - پس هنوز آدم نشدی!
    - اگر این آدم شدنه....استغفرالله!
    - بیخودی واسه من عربی بلغور نکن..بگو دقیقا داری با این بیچاره چه غلطی میکنی؟
    - بابا به پیر به پیغمبر من هیچ کاری ندارم به کارش...
    - خوب د همین دیگه..توباید یه کاری به کارش داشته باشی!
    میخندم...
    - دیوونه ای به خدا تو!
    - دیوونه تویی عمو..دیوونه تویی!
    - من اصلا نمیفهمم چرا اینقدر اصرار به این نزدیکی دارین؟ بابا ما هنوز نامزدیم!
    - آخه لعنتی این بیچاره که میگه بیا بریم سرِ خونه زندگیمون توئه آشغال کله، هی ناز میکنی!
    بازهم میخندم و پد آرایش را روی میز میگذارم:
    - بی ادب شدیا!
    جیغ میزند:
    - منو عصبانی نکنا...از همین سوراخا میزنم لهت میکنم!
    بلند میشوم و دستهایم را میشویم:
    - ببین قربونت برم پول تلفنت زیاد میشه..اینقدر بیخودی حرافی نکن که حرف زور تو کتِ من نمیره!
    - تو فقط پات برسه تهران میدونم چیکارت کنم...
    - ایشالا که نمیرسه! همین تو راه یه چاله هوایی..تصادفی چیزی میکنیم میمیرم!
    میخندد:
    - ایشالا ..این یغمای بیچاره از دستت یه نفس راحت میکشه!
    با ناز میگویم:
    - این یغمای بیچاره بدون من نفس نمیکشه!
    - چه خودشم تحویل میگیره...
    جلو در دستشویی میایستم با همان لبخند دستانم را تکان میدهم:
    - نه خدایی دروغ میگم؟ جونِ نگار...
    میدانم از تاسف سرش را تکان میدهد و لبخندی که آرامشش را دوست دارم روی لبانش مینشیند:
    - نه..نه دورغ نمیگی اما اینقدرم به احساسات یه مرد متکی نشو! همیشه ساعت دوازده نمیمونه قربونت برم!
    در را میبندم و گوشی را بین کتف راست و گوشم میگذارم:
    - یک میمونه؟
    - دارم جدی حرف میزنم دلقک!
    - اووووف..چقدرم که این ویژگی به من و شخصیتم میاد!
    نفس عمیقی میکشد...این نفس عمیق با این هستی همیشگی سازگار نیست..چندبار دستم را تکان میدهم و با حوله خشک میکنم:
    - از دانشگاه چه خبر؟
    با تاخیر میگوید:
    - دانشگاه؟ دانشگاه یا دانشجوی سنگدلش؟
    در دستشویی با صدا بسته میشود:
    - چی بود؟
    بی توجه میگویم:
    - سنگدل چیه؟ بابا اون بیچاره بایداز کجا بدونِ این هستی خشک و پر ابهت دل داده بر باد...توام توقعایی داری ها!
    آهی میکشد:
    - خیلی یبسِ بخدا...
    - اوه؟ چی شد؟ حالا شد یبس؟ والا کسی که روز به روز my friend عوض میکنه یبس نیست!
    - نه منظورم اینه که خوب...همین که به اطرافش توجه نمیکنه یبسه دیگه!
    شانه بالا میاندازم...به خلال های باقی مانده دیشب ناخونک میزنم:
    - توام با این تئوریای مسخرت! من اصلا میگم باید بریم سر همون پیشنهاد من...آقا منم یه بار تو این اردو ها و چه میدونم دور دورایی که میرین شرکت بده...جوری سرِ نخِ تورو بهش بدم که کلا دوک تموم شه! آره!
    میخندد:
    - اه...برو بابا دیوونه ...
    - جدی دارم میگم هستی...چرا هیچ وقت روش فکر نمیکنی؟
    با تاخیر اما جدی میگوید:
    - از کجا میدونی روش فکر نمیکنم؟
    - خوب پس چرا یه حواب درست نمیدی؟ خنده و دیوونه گفتن تو که نمیشه نتیجه فکر کردن!
    روی تخت مینشینم و با گلهای برجسته رو تختی ور میروم...
    - الو...هستی چرا جواب نمیدی؟
    - من نمیخوام تورو وارد این قضایا کنم!
    همین جمله هشت کلمه ای خارش میشود روی پوستم!
    - یعنی چی؟ کودوم قضایا؟ من فقط میخوام یه جوری تورو به امیر حسین نزدیک کنم همین!
    بازهم جواب نمیدهد:
    - تو چته هستی؟
    - نمیخوام هیچ دختری به خاطر من بهش نزدیک بشه...اونوقت...
    خشک میشوم..گل کوچکی کنده میشود..با بهت میگویم:
    - هستی...
    با صدای بغض کرده میگوید:
    - تورو خدا ناراحت نشی نگار. یه بار شیما همکلاسیم به خاطر من رفت جلویی اما خودش گرفتار شد..من از تو مطمئنم به نگاه امیر حسین و به دلِ اون بی اعتمادم!
    سعی میکنم که ناراحت نشوم..ناراحتی را بروز ندهم اما نمیشود..به من و شخصیتم برخورده و هیچ رقمِ نمیتوانم خودداری کنم!
    - میشه دیگه حرف نزنیم؟


    امیدوارم دیگه ازم دلخور نباشید
    مخصوصا
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    گل:icon_46:

     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    سلام
    اینم از پست امروز
    --------------------

    - ناراحتت کردم؟
    چشمانم را محکم روی هم میفشارم:
    - آره ناراحت شدم...کاری نداری؟
    مظلومانه میگوید:
    - ببخشید!
    - خدافظ!
    گوشی را پرت میکنم گوشه تخت! اصلا هستی میفهمید چه میگوید؟ من نامزد دارم..من یغما را دارم..او مرا دارد! این ترس مسخره و بی مورد برای چه بود؟
    هنوز نمیداند من دوستم نه دشمن؟ هنوز مرا نشناخته.
    به ساعت خیره میشوم...رادین و یغما رفته اند تا شام بگیرند و امشب در همین اتاق کوچک روی همین زمین شام میخوریم!
    در را باز میگذارم و کلافه روی تخت برمیگردم! به سقف خیره میشوم و با گذشته و خاطراتش میجنگم!
    به شاهچراغ رفته ایم من به این مرد به همان اندازه ایمان دارم که به این امامزاده!
    دستم را محکم میگیرد. چادرم را در دست دیگرش مشت میکند:
    - تو فوق العاده ای!
    او به من میگوید فوق العاده..من فوق العاده ام.او دروغ نمیگوید!
    لبخندم از هزار بـ..وسـ..ـه لذیذتر...از هزار احساس زیباتر...از هزار شعله گرم تر است!
    برایم فالوده میخرد...در ماشین را محکم بهم میزند..میخندم:
    - این ماشین خودت نیستا...
    میخندد:
    - من و بابا داریم؟
    شانه بالا میاندازم و اولین قاشق رشته های سفید را به دهان میگذارم.
    - چطوره؟
    میخندم:
    - بذار بره پایین!
    او هم میخندد...چقدر راحت میخندیم..چقدر بیخود میخندیم...اصلا کنارِ هم به مسخره ترین موضوع ها هم میخندیم!
    قاشقم را از دستم میکشد..با لـ*ـذت نگاهش میکنم...قاشقی دهان میگذارد:
    - اصن لامصب نمیدونم چرا قاشق دهنی اینقدر مزه میده!
    ضربه ای به بازویش میدهم:
    - کثیف!
    - دهنی خانومم که کثیف نیست!
    بقیه فالوده مرا هم او میخورد:
    - تاحالا فالوده نخوردی نه؟
    میخندد:
    - نه..از کجا فهمیدی؟
    - معلومه...نمیخوای راه بیفتی؟ دیر شده ها!
    - دقیقا چی دیر شده؟
    - بابا زشته به خدا دوباره مثه دیشب دیر میریم هم رادین اذیت میکنه هم مامانت دلخور میشه!
    ابرو بالا میاندازد:
    - اول یه قول باید بدی!
    - قول؟ قولِ چی؟
    انگشت اشاره اش را بالا میاورد:
    - دیگه جلو مامانینا منو ضایع نمیکنی!
    لبخندم را بزور جمع میکنم:
    - من؟ من کی ضایعت کردم؟
    - یعنی کلِ این سه روز و سوتیا و کنف کردنا رو یادت بیارم؟
    راست میگوید در این چند روز برای شیرین کردن خودم و اینکه حرفی برای گفتن داشته باشم زیاد کنفش کردم...از مسائلی گفتم که نباید میگفتم و بعد از آن بدجور پشیمان شده ام!
    - باشه..ببخشید ..قبول!
    - دوم...
    دستم را بالا میاورم:
    - وایسا ببینم گفتی یه قول...
    دستم را میگیرد و روی ته ریش زبرش میکشد:
    - این یکی وظیفست، دستوره، امره. هرچی هست عرض نیست. قول نیست، اجازه نیست!
    دلم ضعف میرود...
    او میداند چقدر از این امر و نهی های مردانه اش خوشم میاید؟
    میداند و اینقدر به دل من راه میاید!
    - اوف که چقدر دیکتاتوری..حالا چی هست؟
    - پیشِ من میخوابی...از این پاستوریزه بازیات جلو مامانینا اصلا خوشم نمیاد!
    لبخند میزنم...من هم دستش را میگیرم:
    - این امر نیست! دستور نیست! وظیفم نیست! این یه سوء استفاده شیرینِ!
    با لبخند لبش را گاز میگیرد و چند بار سرش را تکان میدهد...
    - نگاری خوابت بـرده؟
    آخ که چقدر این رویا دلنشین است...کاش بیدارم نمیکردی!
    گنگ و گیج نگاهش میکنم:
    - نه عزیزم..اومدین؟ عمو یغما کو؟
    - دستشویی! من خیلی گرسنمه!
    سرش را میبوسم و بلند میشوم.. هنوز مغزم از مرور خاطرات لمس است!
    موهایم را باز و بسته میکنم و یغما بیرون میاید درحالی که سعی میکند دستانش به لباسم نخورد صورتم را میبوسد! لبخند میزنم و دستهایش را میگیرم..با لباسم خشکشان میکنم!
    با همان لبخند لذتبخش نگاهم میکند! من هم چشم در چشمانش میاندازم..توقع دارم چیزی بگوید اما نه...نمیگوید..
    - چیه؟
    زمزمه میکند:
    - هه...عمرا اگه بذارم واسه خونه خودمون تخت دو نفره بگیری
    سر کج میکنم:
    - چی؟ یعنی چی؟
    مویم را از روی شانه کنار میزند:
    - له شدن تو آغـ*ـوش تو واقعا قشنگه! از اون قشنگ تر وقتیه که از بی جایی مثه جوجه جات تو بغـ*ـلِ منِ!
    دلم میریزد..میلرزد...همان حسی که خیلی وقت است که انتظارش را دارم...مدتیست که میافتد...اتفاق را میگویم! همین اتفاق!
    سرم را پایین میاندازم دستش را روی گونه ام میگذارد و من مثل یک گربه ی محتاج خودم را به زبری اش میسپارم:
    - خجالتتم خواستنیه!
    رادین صدای تلوزیون را هر لحظه بلندتر میکند...از حرصش..از فاصله ای که میخواهد بینمان بیندازد...از اینکه صبح خودش را میان من و یغما جا داد تا کنار هم..در آغـ*ـوش هم نباشیم...از همه رفتار هایش خنده ام میگیرد!
    دستم را روی دست بزرگ و مردانه اش میگذارم:
    - بریم شام؟
    - اون جملهه هست؟ همون که میگه درست تو حساس ترین نقطه ی رابـ ـطه میپیچی کوچه علیچپ ؟ مصداقِ توئه ها!
    میخندم...روی پنجه پا بلند میشوم و گونه اش را سریع و کوتاه میبوسم:
    - حساس تر از این؟
    ابرو بالا میاندازد...بدون اینکه نگاهم کند میگوید:
    - هنوز معنی حساسو نمیدونی!
    ضربه ای به گونه اش میزنم و جعبه پیتزا را باز میکنم!
    به تهران برمیگردیم..به خانه رهام..به خانه ای که در این مدت یغما برای ترکش هر راهی را امتحان کرده است! اما نه...من سربار همین آشیانه بزرگ و ماندگارم!
    رادین لباسش را شلخته پرتاب میکند و به سمت دستشویی حجوم میبرد...یغما سد راهش میشود...میخواهد اذیتش کند:
    - کجا؟
    در حالی که بالا و پایین میپرد میگوید:
    - دستشویی...
    یغما موهایش را بهم میریزد:
    - خوش گذشت؟
    دستش را به کمر میگیرد:
    - عمو عمو داره میریزه...
    یغما بلند میخندد و رادین سریع جوابش را میدهد:
    - آره...بله...خیلی...
    یغما حرفی ندارد اما اذیت کردنش گل کرده است:
    - چندتا؟
    رادین بیقرار تر میگوید:
    - عمو اذیت نکن...
    - نه دیگه باید بگی...
    رادین معذب برمیگردد و نگاهم میکند:
    - نگاری...اینجا خیس میشه ها!
    دلم برایش ضعف میرود...بغلش میکنم و تنه ای به یغما میزنم:
    - اذیتش نکن پررو!
    رادین محکم گونه ام را میبوسد و در دستشویی را میبندد...
    میخواهم برگردم که یغما محکم میگیرتم:
    - شاخ شدی خانم!
    تنها میخندم..جوابش را نمیدانم...من با وجود رادین جرئتم زیاد میشود!
    روسریم را میکند:
    - چرا موهاتو رنگ نمیکنی؟ یه بار چه رنگی بود؟ قهوه ای؟ روشن بود موهات...
    لبخند کمرنگی میزنم:
    - نسکافه ای..
    - حالا هرچی...خیلی بهت میومد.
    - شما از کجا یادته؟ ما اونموقع محرم نبودیما!
    میخندد:
    - من از همون موقعها سایز دور کمرتم میدونستم خانومم!
    دستش را پس میزنم:
    - از اولم هیز بودی...
    خودش را روی مبل راحتی میاندازد و در حالی که مانتوام را درمیاورم زیر کتری را روشن میکنم:
    - راسی یغما! یادت باشه این حوضرو راه بندازی..خیلی وقتِ میخوام درسش کنم ...
    دستش را روی چشمش میگذارد و سرش را به پشتی مبل تکیه میدهد...برعکس نگاهم میکند:
    - به روی چشم!
    رادین سریع به اتاق میرود تا شلوارش را پا کند.. به آشپزخانه میاید و روی صندلی مینشیند:
    - نگاری...گشنمه ها!
    گونه اش را میبوسم:
    - الان برات لقمه میگیرم...
    لقمه بزرگی برایش میگیرم و دستش میدهم...میخواهم لقمه ای برای یغما ببرم که از دستم میکشد:
    - خودم میبرم...
    خنده ام میگیرد...
    برمیگردد و درست زمانی که میخواهم چای ببرم لباسم را میگیرد :
    - عمو گفت چایی نمیخوره!
    وای که دیگر این رادین دیوانه میکند مرا! نمیخواهم بخندم اما میخندم..
    از خانه با یغما تماس میگیرند و در حالی کتش را برمیدارد گونه ام را میبوسد:
    - ببخشید باید برم...خالم اینا دیگه باید رسیده باشن! راسی مامانم سلام رسوند!
    سر تکان میدهم.میخواهم در را ببندم اما این جمله را اگر نگویم خفه ام میکند:
    - مامانت هیچ وقت به من سلام نمیرسونه...
    - نگار..
    در را میبندم:
    - دیرت میشه ..خدافظ!
    حتی نخواست با من حرف بزند....اصلا چرا یغما مرا با خودش نبرد...خاله اش از کانادا برگشته و من نباید برای اولین بار خاله ی شوهرم را ببینم؟
    دلخور میشوم..از خودِ یغما..از مادرش...از اصلش..از نسبش...از همه شان!

    رادین عمیق میخندد و میگوید:
    - امشب باهم دوتایی بریم بیرون؟
    چرا یغما را نمیخواهد..او که اینقدر مهربان است...با هم روی مبل مینشینیم و او منتظر به دهانم چشم دوخته است!
    - تو عمو یغما رو دوست نداری؟
    نگاهش را به سر زانو اش میدوزد:
    - چرا..دوسش دارم!
    - پس چرا نمیخوای کنارمون باشه؟
    چقدر مظلومانه نگاهم میکند:
    - پس بابام چی؟
    نفس سنگینم بیرون نمیاید...دستی به صورتم میکشم...سرش را میبوسم و بغـ*ـل میکنم:
    - رهام...رهام همیشه جای خودشو تو قلبم داره...شک نکن!
    سریع نگاهم میکند:
    - دروغ میگی...
    سر کج میکنم:
    - برای چی باید دروغ بگم؟
    - چرا پس بوست میکنه؟
    چرا همین بـ..وسـ..ـه های بی اشکال اینقدر برایش سنگین تمام شده؟
    - میگم دیگه بوسم نکنه!
    میدانم باید بگویم " رادین جان باید عادت کنی" اما نمیگویم!
    - امشب دوتایی بریم؟ خوب؟
    چشم روی هم میگذارم:
    - چشم! دوتایی میریم!
    ***
    از ماشین که پیاده میشویم یغمای بیقرار را درست روبه روی در بزرگ خانه میابم....سراسیمه خودش را به ماشین میرساند...با صدای بلندی میگوید:
    - کجایی؟ هان؟
    رادین را از صندلی عقب بغـ*ـل میکنم:
    - آرومتر خوابه...
    چنگی به موهایش میزند و پول آژانس را حساب میکند..
    در حالی که تند تند به سمت خانه میروم ، او هم کنارم میدود:
    - چرا جواب زنگامو نمیدادی هان؟ نگار مردم از استرس...کجا بودین؟
    نگاهش میکنم:
    - رفته بودیم بیرون یه کم بگیردیم..دوتای بگردیم...کلیدمو از کیف دربیار!
    - نگار...دارم باهات حرف میزنم
    نگاه در نگاهش میدوزم:
    - منم گوش دادم...جوابم دادم...حالام درو باز کن!
    با حرص سری تکان میدهد:
    - یه روز خودمو از دستت میکشم!
    زیر لب زمزمه میکنم:
    - زودتر...
    در تراس را هم باز میکنم و داخل میروم..دیگر صدای پایش نمیاید...برمیگردم...مات مانده هنوز دم در مانده ...کیفم کنار پایش...چشمانم را طولانی روی هم میفشارم ...سنگینی رادین خسته ام کرده...
    رادین را روی مبل میگذارم و برمیگردم دمِ در....کیفم را از کنار پایش برمیدارم:
    - ببخشید..یه چیزی گفتم!
    خشک و سرد میگوید:
    - یه چیزی گفتی؟ نگار..
    چقدر درمانده صدایم میزند...دستی به پیشانی ام میکشم..به دیوار تکیه میدهم و دستانم را پشتم قایم میکنم:
    - ازت حرص داشتم...ببخشید یه چرت و پرتی گفتم...
    نزدیکم میشود:
    - حرصت گرفت؟ ازچی؟ باهم از فرودگاه اومدیم..برام نون پنیر گرفتی...خدافظی کردیم...حالا از کجا حرص داری؟
    نگاهش نمیکنم:
    - خالت از کانادا اومده..خاله ای که تاحالا منو ندیده! چرا نگفتی بیا بریم؟ چرا مامانت نخواست باهام حرف بزنه! اصلا چرا به دروغ میگی بهت سلام رسوند...من که میدونم ..
    دستش راستش را کنار سرم به دیوار تکیه میدهد:
    - تو چی میدونی؟ هان؟ آره سلام نرسوند از خودم گفتم..از خودم دراوردم...تعارف نکرد قبول دارم...
    اما...من چه گناهی دارم؟
    - خانوادتو توجیح نکردی که چقدر منو میخوای..نگفتی که برای با من بودی چقدر سختی کشیدی...نگفتی نگار اون هلویی نیست که میپره تو گلو..گناهت اینه..اینکه دوسم ندارن..منو نمیخوان..گناهت اینه!
    لب پایینش را به دندان میکشد:
    - نگار...مهم منم..مهم تویی...
    چشمم را میبندم:
    - خودتم میدونی اینطور نیست...همه چیز توی خواستن و احساس من و تو خلاصه نمیشه!

    دستش را زیر چانه ام میزند:
    - چرا حالا یاد این بی مهری ها...بی توجهی ها..چرا حالا یاد این دوست نداشتنا افتادی؟
    قلبم میشکند:
    - پس قبول داری که دوسم ندارم!
    کلافه نفسش را فوت میکند:
    - من تورو قبول دارم...اما...
    نگاهش میترساند این دلِ بی طاقت را :
    - اینو خوب میدونم...میدونم که با اومدن و برگشت رادین بیشتر از قبل بهونه میگیری همونقدر که لبخند میزنی...از درون...
    دندانش را روی هم میفشارد:
    - نگار..یغمام صبرش تموم شه..اینو میفهمی؟
    صدای محکم در قلبم را میپراند...او در اوج جنگ مرا تنها میگذارد..یک مرد باید در میدان بماند! اگر زخمی شدم چه؟
    نگاهم را به دستان تند و فرز گلفروش میسپارم و با خودم مرور میکنم " غرور هیچ کجای زندگی به کار من نیامد! هزاران قدم یغما..هه...یک قدم نگار"
    دلم برای نگاهش میسوزد...همان لحظه ای که با مظلومیت تمام گفت "گـ ـناه من چیه؟".
    و من دقیقا نمیدانم گـ ـناه من چیست که حالا باید درست در مرکز این روزگار ، زندگی را بازی کنم!
    دست گل کوچک را میگیرم و با لبخندی کوچکتر پول را روی پیشخوان میگذارم! رادین در ماشین بالا و پایین میپرد...صدای ضبط را کمتر میکنم و ماشین را روشن میکنم!
    با گل ور میرود:
    - چه قشنگه..مال کیه؟ من؟
    در حالی که به آینه نگاه میکنم میگویم:
    - برای توام میگیرم قربونت برم!
    چیزی نمیگوید و گل را پرت میکند عقب...سریع برمیگردم سمتش:
    - رادین؟ این چه کاریِ ؟ مگه کسی گل و پرت میکنه؟ برش دار...سریع!
    بازهم همان ژست همیشگی ..دست به سـ*ـینه بغ میکند!
    درحالی که ماشین جلویی کفرم را درآورده و بوقهای بی ثمر جز آلودگی صوتی چیزی را به همراه ندارد داد میزنم:
    - این مسخره بازیا یعنی چی؟ برش دار میگم خراب میشه!
    با حرص بیشتری رو میگیرد و میگوید:
    - برنمیدارم!
    کنار میزنم و گل را برمیدارم...روی داشبورد میکوبم و با حرص بیشتری میگویم:
    - دفعه آخرتِ رادین...یکبارِ دیگه فقط یکبارِ دیگه این حرکاتو ازت ببینم سریع برت میگردونم شیراز...
    نگاهم میکند..حرص و غضب بیداد میکند...اشک از چشمانش میچکد و بلند تر از من داد میزند:
    - تو باید بری...اینجاخونه ی ماست...
    قلبم میریزد...میشکند...میمیرد، اصلا قلبی دیگر نمیماند! مینالم:
    - رادین!
    تنها نگاهم میکند و نفسهایش که هرلحظه لبانش را کویری تر میکند!
    من هم مثل او آرام میبارم و نگاه از پشیمانی چشمانش نمیگیرم، پیشانی اش را به شیشه میچسباند و دیگر برنمیگردد سمتم!
    نفس عمیقی میکشم و بی حوصله به سمت خانه میرانم. قولِ یک شهربازی، پیتزای قارچ و پنیر، آشتی کنان با یغما و یک فیلم جدید دود میشود! دود میشود و در چشمانم میرود. اشک میشود و روی گونه هایم میپاشد!
    پایم را تا ران در گاز فرو میکنم و با حرص دنده عوض میکنم! از رادین حرص دارم.از خودم که چه صبورانه طاقت میاورم رادینی را که روز به روز بدتر میشود! روز به روز حال مرا بدتر میکند!
    حرص و خشم جای گریه و دلخوری را میگیرد. ریموت در را میزنم. باز نمیشود و چند بار دکمه را فشار میدهم و در آخر فحشی میدهم و ریموت را پرت میکنم روی داشبورد!
    پیاده میشوم تا درِ ورودی را باز کنم که درِ گاراژ آرام آرام باز میشود. ریموت دست رادین و نگاهش به من است!
    با دلخوری چشم میگیرم و مینشینم! بی آنکه منتظرش باشم داخل میروم.کفشم را گوشه ای پرت میکنم!
    او بچه گانه حرف زد اما..
    میدانم رفتارم بچگانست مثل خودش اما باید حساب کار دستش بیاید! باید مثل خودِ رهام با او جدی برخورد کرد! گاهی با تهدید!
    در را میبندد و در حالی که سوئیشرتش را روی زمین میکشد از راهرو رد میشود. چمدانم را برمیدارم و روی تخت پرت میکنم.عقب عقب راه رفته را باز میگردد.تند تند لباسهایم را از کمد درمیاورم.
    نمیدانم! نمیدانم روش درستیست برای برگشت رادین یا نه! من سرِ سوزن تجربه ای در تربیت بچه ها و رفتار با آنها ندارم. هر چه هست نشات گرفته از حس آنیست. فرمان مغزم میگوید نشان دهم که میروم. نمیدانم درست است یا نه اما از مغزم متشکرم که حداقل چیزی میگوید!
    صدای گریه اش بلند میشود. نامم را صدا میزند و دلم را ریش میکند.بی توجه این سو و آن سو میرم.
    به سمتم میدود و پاهایم را در آغـ*ـوش میکشد، سرش را به رانم تکیه میدهد و زار میزند!
    - نگاری! ببخشید، ببخشید.
    - تورو خدا نرو.
    کلافه.دیوانه.آخ که درد دارد تکرارِ رهام! مشتی به در کمد میزنم و در آغوشش میکشم! صورتم را بـ..وسـ..ـه باران میکند:
    - ببخشید.ببخشید دیگه اذیتت نمیکنم.نرو.تورو خدا نرو!
    صورتش را در دست میگیرم و آرام میگویم:
    - اما خودت گفتی، تو گفتی که باید برم!
    پا به زمین میکوبد:
    - غلط کردم! ببخشید! نرو.خوب؟
    محکمتر بغلش میکنم:
    - دیگه حرفی نزن.دیگه حرکتی نکن که مجبور بشی بگی غلط کردم! رادین! همونجوری باش که بابات میخواست! ناراحتم کردی...دلم شکست اما .. عیبی نداره باید قبول کنی!
    سرش را چند بار تکان میدهد. روی تخت مینشینیم.
    تیک تیکِ ساعت.چک چک آبی که از شیرِ خراب حمام در میرود و تنها صدای نفسهایمان. نمیدانم چقدر میگذرد که این سکوت آتیشِ درونم را خاموش میکند!
    نفس میکشم، زیاد و طولانی و به چیزهای خوبی که فقط نامش امید به آینده است فکر میکنم.به اینکه آخر رادین کنار میاید.به اینکه تمام میشود این روزهای سرد.انرژی میگیرم از تصور آینده و اینکه چند وقت دیگر راضی به همه چیز میشوم.پشت لبم را میخارانم و چشمانم را با نفس آسوده باز میکنم..این روش جدیدیست برای آرام کردن خودم.
    اشکش را پاک میکند و سرش را روی پایم میگذارد.دستش را در دستانم میگیرم:
    - رادینم! دیگه زندگی اونجوری که بود نیست! اینکه میگم زندگی فرق کرده یعنی پدرت یه دنیا بود! یه زندگی بود و که با رفتنش خیلی چیزا عوض شد! حالا توام باید عوض بشی. باید خودتو با شرایط وفق بدی.باید رابـ ـطه من و یغما رو هضم کنی.
    دستم را به پیشانی میکشم و آرام زمزمه میکنم:
    - چی دارم میگم؟ اصن تو مگه معنی اینارو میفهمی.
    نفس عمیقی میکشم و کف دستانش را میبوسم:
    - امشب باید برم جایی.یکی دو ساعت بیشتر طول نمیکشه! اول میخواستم ببرمت خونه هستی اینا اما یادم اومد تو دیگه مرد شدی!
    برمیگردم و مفصل باهم حرف میزنیم! هم من حرف میزنم هم تو.در مورد همه چیز.در مورد من بابات یغما.در مورد این رفتارای بدی که جدیدا پیدا کردی.باید یه راهی باشه که توام مثه همه بچه ها واقعی بخندی! رادین جان باید فراموش کنی گذشترو.وقتی برگشتم یه کاری میکنیم، باهم یه کاری میکنیم که این لبخند واقعی بشه!
    از این که گفته ام مرد شده ای احساس غرور میکند. سـ*ـینه اش را باد میکند،لبخند میزنم:
    - زود برمیگردم.بلدی که سلاردمو روشن کنی؟
    سر تکان میدهد! میخواهم بلند شوم که مانتوام را میکشد:
    - برمیگردی مگه نه؟
    - میشه برنگردم؟ میشه تورو تنها گذاشت؟
    سری تکان میدهد. جلو آینه میروم و تازه میفهمم که زرشکی این شال با یشمی این مانتو هیچ سنخیتی ندارد، شال مشکی برمیدارم و کیفم را هم! در را که میخواهم ببندم میگوید:
    - میخوای بری پیش یغما؟
    ابرو بالا میاندازم و میگویم:
    - عمو یغما!
    - حالا!
    - آره زود برمیگردم.دست به چیزی نزنی؟ خداف..
    - گل واسه اون بود؟
    نفسم را فوت میکنم:
    - آره.کاری نداری؟
    در حالی که به سمت اتاقش میرود زمزمه میکند:
    - برای بابام گل نمیخریدی!
    نفسم را فوت میکنم و سرم را به چهارچوب در تکیه میدهم! چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم و زیر لب تکرار میکنم" من به رهام فکر نمیکنم، من به رهام فکر نمیکنم، نگار به رهام فکر نمیکنه ،یغما،یغما، یغما"
    چشمانم را باز میکنم و در را محکم میکوبم و بیرون میروم!
    حالا که من میخواهم چیزی را به خاطر نیاورم این تخس مرا وادار به مرور گذشته میکند، اما نه من دیگر دم به تله نمیدهم!
    لبخندی میزنم و صدای ضبط را بلند تر از همیشه میکنم! به ساعتم نگاه میکنم و شیشه را پایین میدهم!
    این لبخند پاک نشود بهتر است صورتم را به خنکای باد میسپارم و بلندتر میگویم:
    - دوست دارم زندگی رو!
    نمایش قشنگیست، اینبار باید به این قسمتهای انرژی زا عادت دهم خودم را!
    روی همان نیمکت، روی نیمکت همان پارک، روی نیمکت همان پارکِ دوست داشتنی،
    روی نیمکت همان پارکِ دوست داشتنی که برایم لبالب از خاطره است مینشینم وگل را کنارم میگذارم!
    رادین و حسِ دلخور درون صدایش رهایم نمیکند، من برای رهام تا به حال گل نگرفته بودم!
    چه توقعی دارد ما سرِ هم یکسال هم باهم نبوده ایم، من در این یکسال تنها وقت کردم که عاشق شوم همین!
    - سلام!
    بلند میشوم! همان سکناس از همین بازی جدید! لبخند میزنم:
    - سلام. خوبی؟
    سرد است و باید امشب یخ این نگاه را بشکنم!
    - ممنون! چیزی شده؟
    نزدیک تر میشوم، دستش را که درون جیب تنگِ شلوارش اسیر شده را درمیارم:
    - اینقدر این جمله کلیشه ای رو دوست دارم
    و بعد با ادای خاصی میگویم:
    - "مگه باید چیزی بشه تا من شوهرمو ببینم"
    لبخند بی جانی کنج لبانش مینشیند اما عمرش خیلی کوتاه است!
    خودم را لوس میکنم! گل را جلوی صورتم میگیرم و با صدای گرمی میگویم:
    - منت کشی...منت کشی!
    نمیدانم چه عکس العملی دارد!
    با خنده ای که حالا عمیقتر است از کنار دستِ گل سرکی میکشم!
    لبخند یواشی که روی لبانش نشسته ، آرام آرام آسوده میکند خاطر پریشان مرا!
    دسته گل را میگیرد و با چشمان آرامش نگاهم میکند! نزدیکتر میاید، از روی شال گوشم را میبوسد و آرام زمزمه میکند:
    - فضای این پارک برای پرواز کمِ.
    میخندم! دستش را میگیرم و میفشارم:
    - پرنده شدی آقا؟
    چشمانش را میبندد و باز میکند:
    - یه پرنده زمینی!
    لبخندم عمیقتر میشود و او باز میگوید:
    - بریم خونه؟
    سر کج میکنم و با نگاه شیطانی میگویم:
    - فضای خونه ی فسقلی از پارک خاطره انگیز بازتره؟
    میخندد. از آن خنده های خسته ای که صدایش برایم آواز است:
    - جغرافیای تنِ تو وسیع ترین فضای خاطره انگیزه!
    دستش را میفشارم و لبم را میگزم:
    - چیه؟ دیگه باید عادت کرده باشی! من فقط حرف میزنم، پای عمل که میرسه،خودت نمیذاری!
    - تیکه میندازی؟
    میخندد:
    - تیکه؟ دیگه مستقیم تر از این بگم که خانوممو میخوام؟
    - نمیخوای یه شامی مارو مهمون کنی؟
    - تو استعداد افتضاحی تو عوض کردن بحث داری.
    میخندم و سرم را به بازویش میکوبم:
    - من کلا آدم افتضاحیم!
    میخندد و از روی تاسف سر تکان میدهد!
    رادین را یادم میرود، برای اولین بار گذشته را یادم میرود، در لبخند های این مرد حل میشوم و همه چیز را فراموش میکنم.حتی خودم را!
    شام میخوریم. پر خنده، پر از حرف، پر از دلخوری های پاک شده! پر از حس خوب.

    - یغما سریعتر بریم خونه، من به رادین گفتم یکی دوساعت! میدونی کی تاحالاست داریم راه میریم؟

    نفسش را فوت میکند و به کالج زرشکی رنگش خیره میشود:

    - میریم، میریم حالا!

    دستم را دور بازوانش گره میکنم! شعری را زمزمه میکند و چقدر دوست دارم بلندتر بخواند!

    روی یک نیمکت مینشینیم، باز هم شانه های پهن یغما و سرِ پر حرفِ نگار.

    هیچ نمیگوید، من هم به این آرامش راضی ام، ماشینی کنار پیاده رو میایستد.آهنگی که پخش میشود و نام خواننده ای که نمیدانم!

    یکی دیگه تو زندگیمِ ولی من با تو زندم!

    دستای اون تو دستامه ولی من تو فکرِ توام

    دستش را میفشارم و دلم میخواهد گوشهایمان نشنوند، حال مرا از درون تکتک این واژه ها نشنوند!

    یاد عطرت، داره آتیشم میزنه

    ولی اونِ که الان تو زندگیِ منه!

    سرم را بالاتر میبرم و عطر گرانش را به ریه میکشم مبادا بترسد از نیت خالصم؟

    نمیتونم نمیتونم از خاطرات جداشم نمیتونم

    نمیشه یه لحظه تو فکرت نباشم ،نمیتونم

    حالا اوست که دستانم را میفشارد و این یعنی به من فکر کن.گذشته را دور بریز.گذشته ای که جز حال خراب.جزناراحتی و چند قطره اشک برایت سودی ندارد!

    وقتی دستامو میگیره چشمامو میبندم.

    چون تو رویام بازم دنبالِ حسِ تو میگردم

    چشمانم را میبندم و فقط به یغما فکر میکنم.به همین مردی که میشود آینده ام.میشود تمامِ من !

    اون میپرسه چرا بهش حسی ندارم

    تو بگو چه بهونه ای براش بیارم؟

    دیگر بهانه نمیاورم.دیگر دلیل نمیتراشم.او مرا میخواهد من هم .دلیل این فاصله هر رهامی که باشد برش میدارم.

    نمیتونم از خاطراتت جدا شم.

    نمیشه یه لحظه تو فکرت نباشم.

    کاش تمام این اتمام حجت ها الکی نباشد! کاش فردا صبح که با صدای پرنده رهام از خواب بیدار میشوم، کاش فردا صبح که خورشید از پنجره اتاق رهام روی صورتم میخزد،کاش فقط فردا یادم نرود که یغما دیگر همه چیز، همه کس من است!

    آرام زمزمه میکند:

    - بریم ؟

    بلند میشوم.روبه رویش میایستم با لبخندی که پاک نمیشود! بی توجه به سوالش با سرخوشی میگویم:

    - باید با بابام صحبت کنم!

    ابروهایش ناخداگاه بالا میروند.بلند میشود:

    - واسه چی؟

    لب پایینم را میگزم و با خنده میگویم:

    - دیگه دلم داره برای لباس عروس بی طاقت میشه!

    ناباور چندبار پلک میزند.دو دستم را محکم میگیرد و پیشانی اش را به پیشانی ام میچسباند:

    - وای.وای که من برای خودِ عروس بی طاقتم.خیلی وقتِ!

    میخندم و عقب میروم:

    - زشتِ یغما!

    او تند و تند و باهیجان در کوچه ی خلوت راه میرود و من خسته از این راه پیمایی دور.

    از فاصله داد میزند:

    - امشب غافلگیرم کردی..نامرد! دیوونم کردی.

    بلند میخندد و من هم!

    تنه اش را به یکی از ماشین ها میزند.صدای دزدگیرش بلند میشود.دستم را جلوی دهانم میگیرم و هینی میکشم:

    - یغما؟

    بلند بلند میخندد:

    - چیه؟

    نزدیک تر میروم:

    - تو واقعا دیوونه ای!

    دستانش را باز میکند و یکی یکی صدای بدِ ماشین هارا درمیاورد:

    - از یه دیوونه چه توقعی داری؟

    صدای مردی که تا زانو از پنجره آویزان شده و فحش میدهد. یغما میدود سمت ماشین و من هم پشت سرش!
    سینی شربت آلبالو را روی میز میگذارم:
    - نمیخواد نگار جان. زحمت نکش!

    - بخورید خنکِ!
    فیروزه با لبِ آستینش ور میرود آرام میگوید:
    - دیشب خیلی اتفاقی دانیالُ دیدم!
    هستی اخم میکند:
    - اتفاقی؟ خیلی اتفاقی؟
    فیروزه سریع میگوید:
    - به خدا راست میگم.خونه سمیرا اینا بودیم اونم دعوت بود.به خدا نمیدونستم!
    لبخندی میزنمو دستی به شانه اش میکشم:
    - خوب حالا توام اینقدر قسم و آیه نخور! چی شد؟ عکس العملش چی بود؟
    شانه بالا میاندازد:
    - هیچی فقط نگام میکرد.اومد جلو سلام کرد منم جوابشو خیلی رسمی دادم.امانمیدونم چی تو نگاهش بود.واقعا با همیشه فرق داشت..
    هستی شربت را هم میزند و بی قید میگوید:
    - همه مردا همینن.مطئن باش حالا تنها مونده میخواد دوباره تو وقتشو پر کنی!
    یاد روزی میافتم که به تولد لاله رفته بودیم..سرم را تکان میدهم و با لبخندی جایگزین، باز به موعظه های هستی و انکار های فیروزه گوش میدهم!
    دستم را روی رانش میگذارم:
    - فیروزه بیخودی برای خودت خیال پردازی نکن.نمیگم دانیال آدم بدیِ ، اصلا شاید باورت نشه خیلی دوسش داشتم.والا از همه پسرایی که دورت بودن آدم حسابی تر بود.اما خوب تا زمانی که اون جلو نیومده حتی بهش فکرم نکن.این قضیه و دوباره پس زدن تو فقط اعصاب خودتو خورد میکنه! فقط و فقط به تو آسیب میزنه! بهتره تو این برهه کمی احساستو بذاری کنار! یه کم واقع بین تر باش.بعد از اینهمه مدت برگشته که چی؟ برای چی حتی نگاهت میکنه؟ یه کم عقلانی فکر کن!
    فیروزه بغضش را قورت میدهد و رو به هستی حرف میزند.دلم به حال خودم میسوزد.ببین چه کسی برای فیروزه ی ته خط موعظه های عقلانی میتراشد..
    نگاری که خودش شکست خورده ترین لشکر دنیاست! نگاری که خودش ابری ترین آسمان دنیاست!
    فیروزه موهایش را داخل شال میکند و میگوید:
    - هستی جان ! نگار خانوم! من دیگه عوض شدم چرا نمیخواین باور کنید که من دیگه اون فیروزه سست دلِ احمق نیستم.حالا بعد از این دو سه سال خوب میفهمم با مردی که.
    هستی چشمانش را میبنند و میان حرفش میپرد:
    - ما باورت داریم از هر لحاظی. اماپای دانیال که میاد وسط من گاهی به انسان بودنتم شک میکنم.
    خنده ام را پس میزنم! فیروزه مثل بچه ها میگوید:
    - نخیر.اصلنم اینطور نیست!
    - اگر اینطور نبود الان جلو من با این قیافه نَشِسته بودی.ببین تورو خدا چه قیافه ای گرفته!
    میخندم و لیوان ها را جمع میکنم:
    - تورو خدا تمومش کنید.الان پیش همیم تا ببینیم این هستیِ بیکار دوباره واسه ما چه کاری تراشیده!
    اخم تصنعی اش و چشمک کوتاه من:
    - خوب بگو ببینم این پیشنهاد فوق العادت چی بود؟
    پا روی پا میاندازد و یکی از کاکائو ها را گاز میزند:
    - والااز طرف دانشگاه یه تور سه روزه گذاشتن میبرن کویر.از قضا.
    بلند میخندم و دستم را با حوله کنار سینک خشک میکنم..حرفش نصفِ میماند:
    - بذار بقیشو من بگم.از قضا آقا امیر حسین و رفقام در این تورِ پر برکت حضور دارن.
    قیافه ای میگیرد و میگوید:
    - حالا هر چی..میدونی که چند وقتِ.
    میخندم:
    - چند وقتِ بدجور عاشقش شدم و به روی خودم و دلم نمیارم!
    ادامه کاکائو اش را روی زیر دستی میاندازد:
    - اگر گذاشتی من یه زر بزنم.
    فیروزه لبش را به مسخره میگزد:
    - اَخ اَخ اَخ ! تو که از این حرفا بلد نبودی!
    خنده ام را میخورم و میگویم:
    - نه جدی حالا بگو !
    جا به جا میشود:
    - بابا میگم میتونیم با خودمون همراه ببریم گفتم بگم تو و فیروزم بیاین!
    فیروزه سریع میگوید:
    - تو که میدونی من همیشه خدا بیکارم.پس پایتم!
    هر دو نگاهم میکنند.همه جوانب را میسنجم.رادینِ تنها.یغما.از همه اینها بگذریم من تازه مسافرت بودم.
    - من فکر نمیکنم بتونم همراهیتون کنم!
    - وا.چرا؟
    - آخه..والا ما تازه مسافرت بودیم..در ضمن نمیتونم رادینو تنها بذارم.
    هستی میگوید:
    - وا مگه بچست؟ پیش یغما میمونه دیگه.اصلا بیارش خونه ما.
    - نه بابا نمیشه!
    - چرا میشه.خودتم لوس نکن.بهونه الکیم نیار خواهشا!
    - بهونه الکی نیست.آخه ..
    هستی به سمت دستشویی میرود:
    - ببین جان! آخه نداره..

    فیروزه موبایلش را درمیاورد و کنار گوشش میگذارد با "جانمی؟" به سمت اتاق رادین میرود! هستی در دستشویی را با صدا میبندد و من داد میزنم:
    - آروم تر...
    صدای خنده اش ضمیمه پچ پچ های فیروزه میشود! زنگ در یعنی رادین آمده...یعنی یغما پشت در است!
    موهایم را باز و بسته میکنم و لبهایم را تر...در را که باز میکنم یغمای مشکی پوش و رادینِ شاد را میابم.
    - سلام.
    رادین چندبار بلند بلند سلام میکند و میدود سمت مبل! لباس اسپایدر منی که یغما برایش خریده و تعجبی که مرا در بر میگیرد.رادین به این چیزها علاقمند نبود! پیشانیم را میبوسد و آرام میگوید:
    - خوبی؟
    چشم روی هم میگذارم:
    - خیلی..
    کتانی اش را درمیاورد و سرکی میکشد. از چادرِ روی مبل میفهمد مهمان دارم. آرام میگوید:
    - کسی اینجاست؟
    با لبخند روبه رویش میایستم و عینک آفتابی را از روی موهایش برمیدارم.
    - اره هستی و فیروزه!
    به سرعت گونه ام را میبوسد و عقب میرود.از حرکتش خنده ام شدت میگیرد!
    رادین با صدای بلندی میگوید:
    - نگار.قشنگه؟ من آبی شو بیشتر دوست داشتم.عمو یغما میگه این مشکیِ قشنگ تره!
    - اینم قشنگه عزیزم برات آبیشم میخرم!
    چیزی نمیگوید و دوباره سرگرمِ ماسک تلقی اش میشود..
    - قیافم عوض نشده؟
    با کنجکاوی چشمانم را تنگ میکنم:
    - اومم.نه.
    ابرو بالا میاندازد:
    - واقعا؟
    اخمم واقعی میشود:
    - وای..نکنه رفتی آفتاب گرفتی باز؟ یه کم تیره شدی.یغما میدونی من بدم میادا !
    میخندد:
    - نخیر! آفتاب چیه؟ دیگه اصلاح شدم
    صدای در دستشویی و هستیِ غافلگیر شده.
    - اِ.سلام.خوبین؟ چه بی سر صدا.
    یغما فاصله میگیرد و دستی به جلوی مویش میکشد:
    - سلام.حال شما؟ ببخشید ترسوندمتون!
    هستی سریع چادرش را سر میکند:
    - نه بابا این چه حرفیِ؟
    فیروزه در حالی که شالش را مرتب میکند سلام و احوال پرسی میکند و کوله اش را برمیدارد:
    - من دیگه باید برم نگاری.
    اخم میکنم:
    - کجا؟ چه زود؟ نهار بمون!
    فیروزه نگاهی به هستی میاندازد:
    - نه دیگه فدات..خیلیم زحمت دادیم...میای با من بریم هستی؟
    هستی هم کیف و موبایلش را برمیدارد:
    - آره..آره بریم!
    یغما مثلِ مردهای محجوب سرش را زیر انداخته! خنده ام میگیرد.زیر گوشش زمزمه میکنم:
    - چه آقا شدی یه دفعه؟
    نگاهم میکند و لبخندِ شیطنت آمیزی مهمان لبهایش میشود!
    - وایسا آقا ترم میشم!
    ضربه ای به کتفش میزنم و نگاهی به فیروزه مضطرب میاندازم...نمیدانم این تلفن و این عجله چه بود؟
    هستی کتانی اش را پا میکند و در همان حال میگوید:
    - نگار جان فکراتو بکن...
    چشم روی هم میگذارم:
    - بهت خبر میدم عزیزم!
    یغما پرسشی نگاهم میکند و من هم سری تکان میدهم به معنای اینکه برات توضیح میدم!
    در را میبندم و به اتاق میروم...یغما میپرد داخل و در را میبندد...برمیگردم سمتش که به سرعت بغلم میکند!
    میخندم:
    - الان آقاتری نه؟
    پیشانی اش را به پیشانی ام میچسباند و با خنده میگوید:
    - دقیقا!
    دستم را روی شانه اش میگذارم:
    - راسی نفهمیدم این تغییره چی بودا!
    میخندد:
    - هیچی میخواستم بیشتر از همیشه بهم دقت کنی...مشکی بهم میاد نه؟
    ضربه ای به سـ*ـینه اش میزنم:
    - واقعا که بیمزه تر از تو ندیدم!
    با شیطنت بینی اش را به بینی ام میمالد و میگوید:
    - من که هنوز نخوردمت اما فکر میکنم تو بدجور بامزه ای!
    میخندم...چند ثانیه ای بیخودی نگاهم میکند:
    - قضیه این هستی چی بود؟
    کمرم را محکم میکشد و روی تخت مینشینیم...چشم راستم میسوزد و این مالش های مکرر هم بی اثر است.
    - آخ.یغما چشمم قرمزه؟
    نگاهی میکند:
    - نه چطور؟
    دوباه چشمانم را میبندم و دستی میکشم:
    - میسوزه...
    دستم را کنار میزند:
    - بذار ببینم!
    نگاهی میاندازد و میگوید:
    - مژه رفته...بذار فوت کنم!
    بزور و بلا مژه را در میاورد :
    - خوب دیگه بگو!
    - اووو..چیزی نیست که اینقدر کنجکاوی..از طرف دانشگاهشون یه تورِ کویر گردی گذاشتن. میگه میتونه با خودش همراه ببره از من و فیروزم خواست باهاش بریم همین!
    عقب میرود:
    - توام قبول کردی؟
    - دیدی که ، گفتم فکرامو میکنم بهت خبر میدم!
    - خوب...
    سر تکان میدهد:
    - خوب که خوب...
    - میخوای بری؟
    خودم را لوس میکنم و در آغوشش فرو میروم:
    - بالاخره باید از آقامون اجازه بگیرم یانه؟
    نمیخندد و من میخواهم که بخندد...مویم را میبوسد و آرام میگوید:
    - چند روزست؟
    - سه روز بیشتر نیست..کویرِ یزدِ!
    نفسش را فوت میکند:
    - نمیدونم والا هرجور خودت دوست داری!
    - از یه طرف میگم رادین تنها میمونه از یه طرف میگم تازه مسافرت بودیم.
    دلخوری مستاجر نگاهش میشود:
    - از هیچ طرفی به یغما نمیرسی نه؟
    انگشتم را روی لبش میگذارم و با لبخند میگویم:
    - تو جهت نداری همه جا هستی.قرارمون بود دیگه ناراحتی از هم نداشته باشیم خرابش نکن!
    اسباب این مستاجر خانه خراب کن را بیرون میریزم.میخواباندم و میگوید:
    - میشه این آدمِ بی جهت بگه نری؟
    شانه بالا میاندازم:
    - برای من فرقی نداره...
    - نرو...
    - چه فرقی به حال تو داره؟
    - جوابِ دل تنگمو تو باید بدی!
    میخندم...
    - دوست داری بری؟
    - دوست داشتنو که دارم آره...اما خوب عقلانی نیست!
    سر تکان میدهد:
    - باشه..دلت میخواد برو...نمیخوام جلوتو بگیرم اما دوست دارم کنارم باشی!
    گونه اش را میبوسم:
    - حالا اونقدر پیشِ همیم که خسته شی

    - من از تو خسته شم؟ چه حرفایی میزنی.
    بلند میشوم، دستم را میکشد، چشمانش را میبندد و سرش را به عقب هل میدهد، با یک لبخند با مزه میگوید:
    - بگو که با بابات حرف زدی...بگو که همین امشب عروسم میشی!
    بلند میخندم..صدای بلزِ رادین همهمه میکند این دو نفره را :
    - نخند نامرد جواب بده!
    دستی به گونه اش میکشم و سر کج میکنم:
    - نه هنوز ایشالا امشب بهش زنگ میزنم...اون بیچاره که حرفی نداره تازه راضیم هست زودتر سر و سامون بگیرم!
    سر تکان میدهد و در هوا میبوستم! لبخند میزنم و به حال میروم!
    رادین با آن نقابِ خشن و زشت کف سالن نشسته و آرام آرام دسته های بلز را روی آهن های محکمش میکوبد و این صدای لطیف به این چهره مجازی نمیخورد!
    با خنده نقاب را از صورتش میکشم و محکم گونه اش را میبوسم:
    - چه میکنی بچه؟
    نقاب را برمیدارد و کنار دستش میگذارد و دوباره بی مفهوم اما آرام میزند..به آشپزخانه میروم! سری به مرغِ در حال پخت میزنم! بویش که به دماغم میخورد حالم بد میشود و صورتم را جمع میکنم!
    صدای قهقه یغما و نگاه چرکین من:
    - خنده داره؟
    از پشت محکم بغلم میکند:
    - اه..برو اونور مسخره!
    به چپ و راست تکانم میدهد و میگوید:
    - بذار یه شب با هم باشیم بعد...به همین زودی بابا شدم؟
    دلم میریزد، خجالت باد میشود و بین موهایم میپیچد...کنارش میزنم و بدون اینکه نگاهش کنم میگویم:
    - شوخی قشنگی نبود؟
    برنج را هم میزنم...از نیمرخ خیره ام میشود:
    - خیلیم قشنگ بود! اینکه یه روزی مامان بشی زیبا نیست؟
    اعصابم را خورد میکند...چند بار پارچه درون دستم را بالا و پایین میکنم وآخر با کلافگی میاندازم روی اپن! چشمانم را میبندم و آرام میگویم:
    - هرچی جای خودش!
    چشم باز میکنم، این لبخندِ آرامش لجم را درمیاورد:
    - میشه اینقدر باعث خجالتم نشی؟
    اینبار بلند تر میخندد،بازویم را محکم میگیرد و به خودش میچسباند:
    - ول کن..میخوام برم دم کنی بیارم!
    بی توجه چشم در چشمانم میگوید:
    - میشه زودتر از یه مراسم فرمالیتِ خانومم بشی؟
    سرم را پایین میاندازم :
    - خواهش میکنم یغما!
    فاصله میگیرد :
    - باشه..باشه خانوم بتازون..همینجوری بتازون!
    سر برمیگردانم و رادین به کابینت کنارِ ورودی آشپزخانه تکیه داده و با حالت خاصی نگاهمان میکند، یغما مسیر نگاهم را دنبال میکند و به رادین میرسد!
    حس خجالت حسِ مسخره و بی معنی ایست! آنهم مقابل یک بچه..به خاطر نزدیکی با شوهرم..اما در بر میگیرد ، خواهی نخواهی میشود حسِ حالای من!
    یغما نگاهی به من میکند و ابرویی بالا میاندازد...انگشت اشاره اش را جلو میاورد و آرام میگوید:
    - باید به فکری در مورد خونه بکنیم! جدی!
    رادین را پر سر صدا زیر بغـ*ـل میزند و بیرون میروند!
    مرا با یک مشت فکر و خیال تنها میگذارد، خونه؟ یه فکر جدی؟ چه فکری؟ اینجا خانه ی من است! نمیتوانم دل بکنم! نمیشود!
    من با اجازه ی پدر رهام اینجام! هر ماه مبلغی را به حساب رادین میریزم و روزشماری میکنم تا رادین به سن قانونی برسد و این خانه رسما مال او شود...
    اگر خواست بیرونم کند هم بکند اما من باید بمانم! حالا که اینجا بی صاحب مانده نمیگذارم سوت و کور و پژمرده بمیرد!
    رادین را در خواب میبوسم و ساک کوچک دستی و کوله ی مشکی رنگم را کنار در میگذارم یغما با نگاهی که بی قراری ازش میبارد میگوید:
    - مواظب خودت باش توروخدا...نری ناقص برگردی!
    خودم را لوس میکنم و این سر را کج:
    - ناقص بشم منو نمیخوای؟
    اخم تصنعی اش دلم را خوش میکند:
    - اولا خدا نکنه...دوما نمیدونم چرا از چیزی که خبر داری و جوابشو میدونی میپرسی؟
    میخندم...در حالی که بند کوله را مساوی میکنم میگویم:
    - شنیدنش از دهن تو یه مزه دیگه داره!
    بند کتانی های طوسی را هم محکم میبندم و شلوار لی دمپا را رویش میاندازم...دستی به شال آنکاردم میکشم و میگویم:
    - خوب..دیگه سفارش نکنما ! غذا توی یخچال هست! هم الویه گذاشتم هم غذای مورد علاقت..
    تنه اش را میچسباند به چهارچوب در و میگوید:
    - بدون خانوم که غذا نمیچسبه...چه مورد علاقه...
    میپرم وسط حرفش :
    - لوس نشو...لوس میشما!
    چهره خسته اش این رفتن را به دلم نمیچسابند. کلافه بند دست بند دستسازم را تنگ میکنم و میگویم:
    - تورو خدا مثه بچه ها قیافه نگیر...بخند با دلِ خوش برم! بابا سه روزِ!
    نمیخندد...دستش را بین موهای زیبایش فرو میکند و برعکس همیشه دیگر درنمیاورد! با همان درماندگی نگاه میکند:
    - بیا بغـ*ـل عمو!
    خنده ام میگیرد همان طور که به آغـ*ـوش نیازمندش میروم به مسخره میگویم:
    - عمو...هه!
    بعد از یک فشار طولانی، بعد از یک عالمِ نفس که فقط من بیقراری اش را درک میکنم! بعد از یک عالمه بـ..وسـ..ـه بر پیشانیم رهایم میکند!
    میخندم و دستی به بازویش میزنم:
    - عمو یغما حواست خیلی خیلی به رادین باشه!
    دست راستش را روی چشم چپش میگذارد و زمزمه میکند:
    - چشم!
    ساکم را برمیدارم و سری تکان میدهم:
    - خدافظ!
    جواب نمیدهد و من هم اصراری نمیکنم...در آهنی را باز میکنم که صدای سنگهای ریز حیاط و دویدن های کسی که میدانم بدجوری بی طاقت است!
    از پشت بازویم را میکشد و در آغوشش جا میشوم..سرش را با عصبانیت روی گوشم میکشد و میغرد:
    - کجا همینطوری سرتو انداختی پایین و میری؟
    میخندم..نمیدانم به چه! شاید به اینکه تا به حال مردی را ندیدم که اینقدر عاشقم باشد.. مردی را ندیدم آنهم از نزدیک که اینقدر واقعی ابراز دلتنگی و بیقراری کند. و شاید به خودم که صبورانه میخواهم این تن را به آغـ*ـوش های تابستانی اش عادت دهم!
    رهام تا به این اندازه مرا دوست داشت؟ نه نداشت! یغما برای سه روز ناقابل اینقدر مضطرب است! رهام اما با بیرحمی تمام مرا به خاطر اشتباه های بچگانه ام پس میزد! و من همچنان بی تاب دیدارش بودم!
    ناخداگاه زیر گوشش زمزمه میکنم:
    - حالتو میفهمم!
    من میفهمیدم ! میفهمیدم دوری و دیوانگی یعنی چه! میفهمیدم دور بودن و دوست داشتن یعنی چه! همه را درک میکردم! و از همه بهتر میدانم وقتی به آغـ*ـوش یک زن، به آغـ*ـوش یک مرد معتاد شوی حاضری دست به چه کارها که بزنی! من درد خماری و درد این اعتیاد را کشیده ام! و شاید هنوز هم میکشم!
    نگاهم میکند:
    - نمیفهمی!
    چشم روی هم میگذارم:
    - اعتیاد به یه آدم از تشنگیِ وصالم بدترِ!
    چشم باز میکنم:
    - پس من میفهمم!
    بـ..وسـ..ـه ای کوتاه و سریع به گونه اش میزنم و ساک را از روی زمین برمیدارم!
    بوق هزارم فیروزه! در را میبندم و خودم را به فحش ها و غر غر های هستی میسپارم!

    فیروزه ماشین را روشن میکند و از آینه با اخم نگاهی میاندازد:
    - یه کم دیرتر میومدی!
    نمیخندم و حال خندیدن ندارم! رو به پنجره میگردانم و تا خودِ محلِ قرار بی حرف به ماشین های در حال عبور، به بیلبرد هایی که حوصله خواندنشان را ندارم، به آدمهایی که با نگاه های متفاوت بهم تنه میزنند چشم میدوزم!
    هستی برمیگردد عقب و با همان مهربانی درونی اش میگوید:
    - نگاری! چیزی شده؟ دل و دماغ نداری دوست جونم!
    لبخندی میزنم و با دسته ی ساک دستی ور میروم:
    - آره! راسش یغما خیلی دلش رضا نبود!
    میخندد:
    - اووو حالا بی تاب اونی؟
    نگاهش میکنم:
    - دوست ندارم ناراحت ببینمش!
    نگفتم بی تابشم...نگفتم نگرانِ دلمم! چون نبودم!
    بی حرف برمیگردد و در آینه چادرش را درست میکند! فیروزه هی با موبایل ور میرود و هستی از ترس تصادف و اتفاقی ناگوار موبایل را از دستش میکشد!

    فیروزه هول میشود و هستی با خنده میگوید:
    - به به به چشمم روشن! دلت هوای عشق قدیمو کرده دختر کوچولو؟
    با حرص برای ماشین کناری بوق میزند و یک فحشی هم میگذارد تنگش!
    - بده ببینم! بهت یاد ندادن تو مسائل خصوصی مردم فضولی نکنی؟
    - تو خودت داری میگی مردم! تو جزء این دسته حساب نمیشی!
    میخندم و سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم! به فحش های فیروزه و خنده های هستی گوش میکنم!
    گوشی میلرزد و دلم یک آن تابع حرکات موبایل...مسیج یغما و بی حوصلگی ام در خواندن پیام های انگلیسی:
    - اگر این فهمیدنا فکرتو میبره یه جاهایی که نباید بره دیگه هیچ وقت نمیخوام بفهمیم!
    میخندم..به فکر درگیرش! به حسودی اش! به حسودی یک مرد! من این را هم از نزدیک ندیده بودم!
    سریع تایپ میکنم:
    - تاحالا ندیده بودم کسی به یه فعل حسودی کنه! اونم به فعل گذشته!
    پارک میکند و پیاده میشویم! خدا میداند که چقدر فیروزه بار با خودش جمع کرده!
    هستی غر میزند به این چمدان سنگین و بند و نساطی که به خودش آویزان کرده!
    برای دوستان داشنکده اش دست تکان میدهد و من از این فاصله تنها نگاهم پی امیرحسینی ست که دلِ این هستی را بـرده!

    کوتاه و خوشرو سلام میکنند همانطور جوابشان را میدهم! فیروزه با خنده حرف میزند و بقیه را هم در همان نگاه اول میخنداند همه را! و چقدر حسرت میخورم که هیچ وقت نتوانستم با انرژی نداشته ام کسی را شاد کنم! که هیچ وقت حضورم یک حضورِ پررنگ و انرژی بخش نبوده است!
    من آرامم این ملامیت را دوست دارم اما این افسردگی که کنارش جا خوش کرده را نه! هیچ دوست ندارم!
    مادر دوست داشتنیم همیشه میگفت "آرومی اما وای به روز که ناآروم بشی! طوفان میکنی مادر!"
    لبخند تلخی میزنم وفکر میکنم چند وقت است که از مادر بی خبرم؟ چند وقت است که اینقدر خودخواه شده ام! اینقدر که فقط و فقط به خودم فکر میکنم! یاد مادر کو؟ کجا رفت؟ اصلا نشان مزارش را به یاد میاوری نگارِ احمق؟ چشم میبندم و باز میکنم! هستی دست سردش را در گرمای دستانم جا میکند! میفهمم در دلش خبری راه افتاده که این دستها بیقرار، زمستان به راه انداخته اند!
    زیر گوشش زمزمه میکنم:
    - هستی! چرا سردی؟
    لب به دندان میکشد و سرش را زیر میاندازد:
    - امیر...
    چقدر این امیر گفتنش را دوست دارم! چقدر غریب اما زیباست! میخندم! آرام و بی طوفان:
    - میگی کودومه؟
    با اضطراب نگاهم میکند:
    - نمیخوام نگاهش کنم و نمیخوام بفهمِ که تو نگاهش میکنی! شک میکنه!
    وای که این غرور بیشتر به بچه بازی های دوران دبیرستان خودم شباهت دارد! میخندم:
    - رنگ لباسشو بگو! تابلو نمیکنم!
    - یه پیرهن مردونه سرمه ای پوشیده!
    فیروزه مشتی به کمرم میزند، چشم تنگ میکنم:
    - چرا میزنی ؟
    میخندد:
    - همینجوری خیلی خودتو گرفتی گفتم پیچ نخوری تو خودت!
    صورتم را جمع میکنم و دستش را از روی شانه ام کنار میزنم:
    - بی مزه!
    نگاه میچرخانم..دقیقا سه پسر لباس سرمه ای به تن دارند:
    - خوب کودومشون؟ سه نفرن!
    لبه چادرش را جلو میکشد:
    - آخ چقدر تو خنگی! بابا همونی که ته ریش داره! کتونی مشکی پاشِ!
    دوباره سوالی نگاهش میکنم و او با حرص میگوید:
    - بابا اونکه از همه خوشگلتره!
    خنده ام میگیرد! فیروزه بدتر از من! فکر میکنم همان پسر زیبا روی و عیانی را میگوید! همانی که هی دم به ساعت میگوید به من نمیخورد! من به او نمیخورم! فرهنگمان! رفتارمان! وضع مالی و طبقه اجتماعیمان!
    - خوب بریم سلام علیک کنیم!
    جوری میایستد که در دید پسر ها نباشد..چنگی به گونه اش میزند و لبش را محکمتر گاز میگیرد:
    - وای نه! یه وقت نری جلو! اصلا تورو که نمیشناسه!
    دوباره همان حسِ ناراحت کننده سراغم آمد! این ترس را نمیفهمم! هستی زیباتر از من است! دوست داشتنی تر! با صورتی شاداب تر و حتی خوش قد و بالاتر! من شوهر دارم و هنوز هم دلیل این وهمِ گنگ را نمیفهمم! فیروزه هم که دل درگروِ یک دانیالِ بی معرفت دارد!
    شانه بالا میاندازم:
    - هرجور راحتی!
    برمیگردم که میبینم امیر حسین معروفش مارا نگاه میکند! دقیقا چشمم نمیبیند که کداممان را اما میدانم محیط نگاهش همین طرف هاست!
    حتی اگر شده به خاطرِ خلاص از شرِ این بددلی باید در این مسافرت امیر حسین را متوجه هستی کنم!
    دخترها و رفتارهای عجیبشان برایم خنده دار است! من هم دانشجو بودم من هم در اردوها شرکت میکردم! من هم پسر دیده ام! زیاد دیده ام!
    اما واقعیتیست که بدجور واقعیست" من هر چه دیده ام، هرچه شنیده ام، هرچه را از نزدیک حس کرده ام هیچ وقت، هیچ زمانی این دیده ها، این شنیده ها و حس ها برایم ارزش نشده بودند!"
    و این واقعی تر است که منتظر ماندن تا رهام بیاید! بیاید و برود ..
    و یغمایی که هیچ وقت نمیگذارم برود!
    بچه ها با صدای مربی و راهنما کم کم به سمت اتوبوس راه میافتند! درست از کنار امیر حسین و اکیپشان رد میشویم و تازه میفهمم زیباتر و جذابتر از آنیست که فکرش را کرده ام! زیباتر از آن چیزی که از دور دیدم!
    فیروزه با سر و صدا روی صندلی دونفره مینشیند و هستی هم کنارش! من هم دقیقا در همان ردیف در یک صندلیِ یک نفره!

    فیروزه هنوز راه نیفتاده شلوغ میکند! شوخی میکند! میخندد! با پسرها بیشتر از همه. و تنها من از استرس نگاه هستی خبردارم! اگر اینقدر احساس خطر میکند با اینهمه دختر لونـ*ـد و آنچنانی که اطراف چشمان امیر جولان میدهند برای چه من و فیروزه را همراه کرد؟
    نگاه اجمالی به جمعیت میاندازم..امیر و دوستانش صندلی های عقب را اشغال کرده اند! دوستان شر و شوری دارد! با شیطنت به فیروزه نگاه میکنند و امیر حسین اما سرش در گوشی و هدفونِ گران قیمتی که روی گوشش گذاشته!
    سرش را به پشت صندلی تکیه میدهد و فارق از اینهمه دوستی و اینهمه خنده چشمانش را میبندد ...
    و من فکر میکنم چقدر کارم سخت شده است! او حتی برای تفریح هم نگاهی به هستی، به فیروزه و دلقک بازی هایش نینداخت!
    به انگشتانش خیره میشوم که با نظم آرام آرام و ریتمیک روی کولیِ روی پایش فرود میایند!
    چشمانش را ناگهانی باز میکند و من غافلگیرانه و خجالت زده میچرخم و مثلِ بچه آدم روی صندلی مینشینم!
    موبایلم را درمیاورم و دو پیغام از مردم که به کل یادم رفته بود:
    - من به یه رو تختی حسودی میکنم، اون میتونه نزدیک ترین باشه به تو! از یه طومار گذشته چه توقعی داری؟
    میخندم و فکر میکنم که چقدر دیوانه است! چقدر خر است و چقدر عاشق! چقدر دوستم دارد! و چقدر خوب است کسی تورا بخواهد! با تمام عادت ها و بی میلی ات اما خواستن خوب است! خوب!
    مسیج بعدی اش را باز میکنم! از آن پیام های عاشقانه،از آن دلتنگ دارهایش! از آن با فکر تایپ شده ها! از آنهایی که نمیتوانم جوابش را بدهم! از آنهایی که زیاد برای رهام میدادم! از آنهایی که دلم را میلرزاند!
    و من بی جواب سر به شیشه میگذارم و به تمام این سه سال، به تمام این یغما، به اینکه نمیدانم چگونه حرف زدن با بابا را شروع کنم، به اینکه نکند رادین در استخر یه قلپ آب بیمیزه نوش جان کند! به اینکه یغما بلد نیست درست و حسابی غذا را گرم کند! به اینکه پدر از تاخیر و دیرشدن زنگهایم دلخور است ! از اینکه هستی چقدر عاشق است و همان اندازه و شاید بیشتر حسود! به اینکه فیروزه خیلی خراست و من خر تر از او!
    به اینکه باید بعد از بازگشت سری به مزون لباس عروس دوستِ هستی بزنم! باید!

    خدایی پست به این تپلی دیده بودید؟

     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    سلام
    خدایی شرمندتونم،اومدم واسه جبران



    دستش را میگیرم و حس میکنم این چند وقت چقدر با احساس شده است!
    همین که حوصله ی نداشته اش را خرجِ تراس نشینی های شبانه ام میکند همین که کم و کوتاه و به ندرت میگوید "عزیزم" برای من غینمت است! و چقدر از این فعل های خوب را صرف من میکند!
    پایش را روی میز کوتاه کنارش دراز میکند دستم را روی پایش میگذارد و چایش را مینوشد! چای که میخورد من بیخود هـ*ـوس زبری گونه هایش را میکنم! نمیدانم چه رابـ ـطه بین این عطر نچندان دلچسب چای سبز و بوسیدن های پر خواهش من وجود دارد!
    پرش من و بـ..وسـ..ـه ی سریعم ، لکه چایی که سعادت ریختن روی پیراهنش را دست میگیرد ، هین من ، کمان خواستنیِ ابروهای در همش، این لحظات را بی نهایت میخواهم!
    لباسش را از تنش جدا میکند، چشمانش را میبندد، لپش را باد میکند، نفسش بیرون میدود!
    ناخنم را به دندان میگیرم و سعی میکنم که نخندم!
    نگاهم میکند:
    - برو خدارو شکر کن که نگاری!!!!
    سرم را به عقب پرتاب میکنم و از ته دل میخندم! نمیفهمم کی جلو میاید، نمیفهمم کی گردنم را میبوسد و به سرعت به پوزیشن ابتداییش برمیگردد! نمیفهمم که چرا اینهمه احساسات خشن و کوتاه مرا به وجد میاورد...واقعا نمیفهمم!
    نگاهش میکنم..به روبه رو خیره میشود و قلپ آخر چای را بالا میکشد:
    - اینجوری نگا نکن، تلافی نگار بودنت!
    شانه بالا میاندازم:
    - من که چیزی نگفتم!
    میخندد و این را از چینهای ریز و زیادی که کنار چشمش میخورد میفهمم!
    من این چین ها را میپرستم...حتی سایه های کوتاهی که زیرشان خانه کرده را!
    سرم را به شانه اش تکیه میدهم و به آسمانی نگاه میکنم که هیچ وقت با ستاره ندیدمش...
    - نمیدونم چرا یه دفعه بعد از ظهری دلم هوای قدیمارو کرد!
    نگاهم نمیکند و آرام میگوید:
    - قدیما؟ کودوم قسمتش دقیقا؟
    روی صندلی پاجفت میکنم و با اشتیاق میگویم:
    - همون وقتایی که مامانم بود...بابامم بود ، خوده خودش بود، نه مثه حالا! دلم دوران دبیرستانمو میخواد... چقدر بی دغدغه به شر وروای بچها میخندیدم...میدونی، دلم یه خاله میخواد یه عمه یه دایی...دلم یه کسی رو میخواد که با خودش یه نشونی از گذشته داشته باشه! یه کسی که وقتی باهاش حرف میزنم بگم "یادته؟" و اون یادش بیاد!
    نگاهم میکند باز...با خنده ی کج کنار لبش زیر گوشم زمزمه میکند:
    - منم خیلی چیزارو یادم میمونه ها!
    لبخند کوتاهم:
    - میدونم اما عمر خاطره های ما زیاد نیست! به یادته قد نمیده!
    دستش را دور شانه ام میاندازد موهایم را میبوسد:
    - درباره آینده که میشه حرف زد...نمیشه؟
    - چرا میشه...حرف بزن..بگو، برنامت چیه؟
    - برنامم؟ تو چی دوست داری؟
    - جدیم رهام. میخوای چیکار کنی؟
    - چیکار کنیم!
    دلم میلرزد...این فعل بد به دلم خوش میاید!
    - واقعا اگر فیروزه تورو معرفی نمیکرد....اگر توی اون اکیپ نمیدیدمت چی میشدم؟
    یک تک خنده مردانه :
    - اونموقع هیچی نمیشد چون میتونستی بدون من زندگی کنی! اما ...
    سر کج میکنم :
    - اما....
    جواب نمیدهد...من اما آرام میگویم:
    - اگر یه روزی من نباشم ...
    نگاه در چشمان تاریکش میدوزم...نمیگذارد ادامه دهم !
    این زمزمه ها یک روز مرا میکشد:
    - ببین بچه یه چیزی رو برات معلوم کنم ... تو دیگه بعد از من هیچ کسی رو نمیتونی تحمل کنی!
    دلم نمیلرزد اینبار، میگیرد!
    زیر گوشم را میبوسد:
    - آخه بدبختی اینجاست که بعد از تو هیچ کسیم منو نمیتونه تحمل کنه! ما آویزون همیم تا آخرِ عمر!
    و او مثل یک ماده روان کننده با یک اشارت دلِ گرفته ام را باز میکند!
    یک سفر سه روزه، یک دوری سه قرنِ، و یک عالمِ اتفاقات افتاده!
    روبه رویم مینشیند و تنها نگاهم میکند، میخندم:
    - چیه؟
    - میخوام فقط نگاهت کنم...همین!
    با خنده پایم را روی مبل دراز میکنم و زانوانم را ماساژ میدهم:
    - به جای نگاه کردن بیا یه مالش پدر مادر دار به این زانو های ما بده!
    من به شوخی میگویم اما او جدی میگیرد!
    روی مبل مینشیند و پایم را روی پایش میگذارد! با مهر دستانش را روی پایم میکشد...
    - شوخی کردما!
    میخندد و سر به زیر افتاده اش را فقط تکان میدهد.
    - رادین از کلاس بیاد بال درمیاره ..چرا خبر ندادی؟ نگفتی بیام دنبالت؟ تو که گفتی...
    بی حوصله میگویم:
    - داداشِ هستی اومد دیگه...ول کن تورو خدا!
    دلخور دوباره نگاهش را به پاهایم میدوزد! میخواهم جو را عوض کنم :
    - آخ که دلم چقدر برای این بیشرف تنگ شده!
    هیچ تغیری در حالت صورتش رخ نمیدهد، دستم را روی شانه اش میگذارم:
    - راسی به جای مسیج دیشبت، امشبرو این تخت یه نفره مهمون دو نفره!
    اخم میکند! رهام راست میگفت من استعداد افتضاحی در عوض کردن بحث دارم!
    رو پایش مینشینم! شیطنتی که به اندازه تمام با رهام بودن از آن محروم ماندم...موهایی را که روی پیشانی اش ریخته را بالا میدهم. نگاهم نمیکند...نگاهم نمیکند!
    - یغما!
    چشمانش را محکم روی هم میفشارد با حرص میگوید:
    - نمیخوام دلخوری هارو با نزدیکی هایی که از ته دل نیست رفع کنی!
    نگاهم میکند و خشک و سرد میگوید:
    - من به این نگار بی مهر عادت کردم!
    وا میرم...دلم برای یغما ، برای احساسش میسوزد...دلم برای خودم برای رفتارهایی که تحت کنترل خودم نیست میسوزد! دلم برای زندگی که زهرش کردم میسوزد..اشکم میچکد ... کف دستم را به گونه اش میچسبانم:
    - یغما...
    کلافه چندبار سرمیچرخاند:
    - گریه نکن!
    اشکم را با پشت دست پاک میکنم :
    - ببخشید!
    نگاهش چقدر رنجیده است:
    - به جای یه سلام گرم، به جای یه بغـ*ـل پر اشتیاق ، دست دادی، گفتی پس رادین کو! همین نگار؟ تو برای رهامم همین قدر احساس خرج میکردی؟ احساس نمیخوام، احترام چی؟
    سرم را به چپ و راست تکان میدهم ... لحن مظلومش دلم را ریش ریش میکند!
    - ببخشید!
    - با این کلمه شیش حرفی دلِ گرفته من وا نمیشه! پس خواهشا هی تکرارش نکن!
    با بغض مضاعف میگویم:
    - چی بگم؟
    جوابی نمیدهد و سرش را به پشتی مبل تکیه میدهد! چشمانش را میبندد و دستش را روی پیشانی اش میگذارد..من همچنان روی پاهایش اشک میریزم!
    دیدار دور را ببین چه افتضاح نزدیک کردم!
    صدای بلند نفسهایش ، فین فین هایم، صدای این ساعت بی صاحب! آخ که چقدر پشیمانی حس بدیست!
    بیست و هفت دقیقه سکوت برای عبرت این احساسِ عوضی کفایت نمیکند؟
    بیست و هفت دقیقه سکوتِ پرحرف نه، پر فریاد دیوانه ام میکند!
    سرش را بالا میگیرد، نگاهش...نگاهش...آخ ! امان از نگاهش! سرم را محکم میکشد و پیشانی ام را محکم و خشن میبوسد...اشک اینبار با احساستر میچکد...پیشانی اش را به پیشانی داغم میچسباند:
    - تو پسم میزنی اما بی دلیل بازمنم که بدهکارت میشم! ببین با من چیکار کردی!
    ناخداگاه دستانم را دور شانه های مردانه اش حلقه میکنم و در آغـ*ـوش میکشمش:
    - عزیزم...
    این عزیزم نه برنامه ریزی شده بود، نه یک کلمه برای دستور، یا برای شروع یک جمله بلند، این تنها ابراز یک احساس شدید در یک حرکت کوتاه بود. همین!
    عطرش را بو میکشم! وقتی مظلوم میشود به خیلی از ابعاد دوست داشتنیِ وجودش دست پیدا میکنم!
    عقب میکشد جسم کوچکم را ...نوک بینی ام را میبوسد و آرام میخندد:
    - قرمز که میشی حس میکنم هی دارم عاشقت میشم!
    دلم میریزد....از این ریزشهای بی امانِ اخیر!
    میخندم..میان گریه میخندم...با دکمه باز پیراهنش بازی بازی میکنم:
    - باهاش ور نرو...باهات ورمیرما! توام که خوشت نمیاد و...
    بازهم میزنم زیر خنده و ...و...
    بگذار اعتراف کنم که یغما استعداد فوق العاده ای در عوض کردن یک بحث، یک جو، و هزار حس دارد!
    یغما دلِ کباب شده را لابه لای نان جا میدهد! رادین کنار حوضِ آبیِ خانه بالا پایین میپرد...دلش میخواهد خودش را به دست آب بسپارد اما مخالفت من نمیگذارد! و تلاشش برای پرتاب شدن های ناگهانی به خنده ام میاندازد!
    پارچ دوغ را روی اپن میگذارم...نعنا های خشک را کف دستانم میسایم و درون دوغ میریزم!
    زیر لب "گل پونه ها" ی بسطامی را زمزمه میکنم و حس میکنم چقدر در این لحظه زندگی جاریست!
    کف دستانم را به بینی میچسبانم و نفس عمیقی میکشم! یغما میرود و میاید و درجه ای صدای موزیک را بالاتر میبرد! خنده ام میگیرد!
    تکه کباب شده را جلوی دهانم میگیرد...میخندم و میخورم! به سرعت گونه ام را میبوسد و به کارش ادامه میدهد!
    بادبزن را به بازی میگیرد و گاهی با فریاد میخواند:
    - من مانده ام تنهای تنها...
    و من سعی میکنم که گذشته را به خاطر نیاورم و در خنده های آرام یغما گم شوم...کاش هیچ وقت به دست گذشته پیدا نشوم! من پنهان بمانم به نفع همه ماست...به نفع همه این زندگی!
    دیروز حیاط را تمیز کردیم...تخت را سر و سامان دادیم و حالا اولین نهارِ این تابستان را میخواهیم کنار هم خیلی سنتی صرف کنیم!
    تابستانی که اینبار طعم رادین میدهد...با چاشنی یغما و حضور نسبتا گرمِ نگار!
    گوشی را دست به دست میکنم:
    - بله شما درست میگید اما...تقصیر من ِ...این تاخیرا و این تعویقا همه تقصیر منِ نه یغما! بی فکری چیه پدر من؟
    میگوید چرا؟ چرا تمامش نمیکنی این بلاتکلیفی را....حالا که گل پونه ها میخواند..رادین شیطنت میکند...یغما کباب درست میکند...درست وقتی از بوی خوش نعنا دیوانه میشوم پیله میکند...پیله ها!
    یغما داد میزند:
    - عزیزم بیا سرد شد!
    دستم را به دهان گوشی میگیرم:
    - شما بخورید میام!
    - بدونِ تو که نمیچسبه!
    لبخندی میزنم و دوباره تلفن را به گوشم میچسبانم:
    - بابایی میشه یه وقت دیگه حرف بزنیم؟
    - چرا هر وقت میخوایم مثه آدم حرف بزنیم همه چیزو موکول میکنی به یه زمان دیگه؟
    با شانه های افتاده میگویم:
    - آخه پدرِ من شما همیشه بدترین زمانارو برای این بحثا انتخاب میکنید!
    - ببخشید که یادم نبود باید از همین فاصله زمان و مکان و تناسبشو با مسائل مهم زندگیِ دخترم تشخیص بدم!
    آرام میگویم:
    - باشه حالا که به اینجا کشید بگم...میخواستم زودتر تماس بگیرم..اما خوب هم وقت نشد هم خجالت کشیدم! میخواستم بگم که ...بگم برگردین و اگه میشه زودتر مراسمو برگزار کنیم! البته من به یغمام گفتم عروسی آنچنانی نمیخوام یه مراسم ساده بعدشم بریم یه وری و زندگی کنیم! همین!
    نفسش را فوت میکند:
    - من همین امروز میرم دنبال کارای برگشت!
    میخندم:
    - حالا چرا اینقدر عجله؟ بابا ما هنوز کارای اولیم نکردیم! تازه امروز عصر میخوایم بریم لباس ببینیم!
    - نگار جان اگر میخوای چیزی بیارم از همینجا بگو...
    لبخند میزنم:
    - نه ممنونم...حضورت یه دنیا ارزش داره...بابایی من برم؟ میخوایم نهار بخوریم!
    - برو ..برو بابا...به یغمام سلام برسون!
    نوک پا ، تند و تیز به تخت میرسم و دستم را به حالت تسلیم بالا میگیرم:
    - ببخشید...ببخشید!
    دهان پر رادین از جنبش میافتد و یغمایی که تا خرتناق سبزی در دهانش چپانده!با لبخند چشمانم را جمع میکنم و دست به کمر میزنم:
    - که بدون من بهتون نمیچسبه!
    یغما به زور و بلا لقمه را قورت میدهد...دست مشت شده اش را روبه روی دهانش میگیرد و با خنده میگوید:
    - جونِ نگار دیگه داشتیم میمردیم! نه رادین؟
    رادین و سیاهی دور دهانش...برنجی که شلخته روی شلوارش ریخته و لوله های سفیدی که از کباب جدا کرده و کنار بشقابش گذاشته...دلم برایش ضعف میرود...یغما...وای که چقدر گاهی بچه میشود و گاهی چقدر دلم میخواهد بغلش کنم و فشارش دهم!
    دیگر میخواهم در ابراز احساسم قوی باشم و سریع...بغلش میکنم و موهایش را میبوسم:
    - نوش جونتون!
    رادین لیوان را محکم روی تخت میگذارد که باعث میشود بریزد!

    بازهم رادین و بازهم از آن حسهای عجیب رهام گونه! با چه چیزهایی میخواهی حواسمان را پرت کنی بچه؟
    با لبخند و حوصله دوغ را پاک میکنم و کنارشان مینشینم :
    - یغما واسه عصر که وقت داری؟
    لبخندی میزند و لیوان را یک نفس سر میکشد:
    - فک کن واسه این قضیه وقت نداشته باشم! امروز و فردا دربست استخدام خانومم!
    سر تکان میدهم و او باز ادامه میدهد:
    - جونِ نگار زود تمومش کنیم! من دیگه شخصا نمیتونم!
    ابرو بالا میاندازم و به رادین اشاره میکنم! رادین هم زرنگ تر از این حرفاست...میپرسد " چرا نمیتونی؟ چیرو نمیتونی؟"
    یغما میخندد و سری تکان میدهد:
    - حالا شاید بعدا بهت گفتم!
    با خنده و اخم تصنعی تربی را به سمتش پرتاب میکنم و نامش رابا غلظت صدا میزنم! میخندد و ترب را با صدا گاز میزند..میداند از صدایش بیزارم ...چشمانم را روی هم میفشارم و داد میزنم:
    - یـــــــغما!

    میخندد و تنها میگوید:
    - جــــــــــــــــونم!


     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    سلام
    امروز دست پراومدم
    تعداد پستاهم زیاده
    --------------------------
    سفید و ساده و بلند...بدون هیچ پفی...بدون هیچ برق خاصی! نه از آن گران گرانها نه ازآن چشم کور کن ها!

    دستکش های بلندش را بی نهایت دوست دارم! تاج بدون تور و گلِ بزرگ سفیدش چشمم را بد گرفته!

    گیپور دوزی سراسری کمرش اما عزایم میشود! لک های قهوه ای کمرم را با هیچ درمانی نمیتوانم از بین ببرم! این هم ارثیه بود مادر جان؟

    در آینه نگاهی میاندازم!موهایی که بعد از مدتها فرشان کردم...دورم میریزم و چرخی میزنم!

    از آن مرد کشها هم نشده ام اما این برای یغما هم کلیست!

    دهانش را به درز در میفشارد:

    - نگارم...بنده اینجا دارم تلف میشما...یه رخ بده بابا!

    رژ آجری رنگی میزنم..نفسی میکشم..اعتراف میکنم که هول شده ام! یغما آدمی نیست که تو ذوقم بزند...هرچند زشت باشد..هرچند به من نیاید! حتی اگر خوشش نیاید لب و لوچه کج نمیکند! اما از اینکه مورد پسند واقع نشوم عذاب میکشم!

    دستی دوباره به دامن بلندش میکشم و در را باز میکنم! سرم را میاندازم پایین و صدای قدمهای آرامش و نفسهای آرامترش! دلم از آن بهت های دیوانه کننده میخواهد! سرم را بالا میگیرم!

    نه بهتی نه خشکی..هیچ! دست به سـ*ـینه به در تکیه داده و با یک ابروی بالا رفته نگاهم میکند..لب کج میکنم و با احتیاط میگویم:

    - خوب نیست؟

    ناگهان داد میکشد و دستانش را به سمت آسمان تکان میدهد:

    - خوب نیست؟ تو فوق العاده ای لعنتی!

    نگفت فوق العاده شده ای..گفت فوق العاده هستی! و این یعنی خوده نگار را فوق العاده میبند نه نگاری که به این لباس بلند و سفید مزین است!
    بلند تر میخندد...در را محکم پشت سرش میبندد و در همان گرمای بدون فن...در همان تنگی لباس سفید و ساده...در همان حصار ترش و صورتیِ یغما دلم میخواهد خنده بند بیاید و تا میخورد بزنمش! این چه عمس العملی بود آخر؟

    ضربه آرامی به گونه اش میزنم:

    - دیوانه این چه حرکتی بود؟

    آنقدر جلو جلو میاید که کمرم با سردی آینه آشتی میکند..میخندد:

    - آقا من میگم عروسی و بابا و مامان و با اجازه بزرگترارو بذاریم کنار...

    ابرو بالا میاندازم:

    - خوب؟

    شانه ام را میبوسد ...خوب میداند چه کند که یک زن در مقابل زن بودنش تسلیم شود:

    - بعدش من میدونم و تو و .....

    میخندد...میزنمش و باز میخندد...گونه ام را محکم میبوسد:

    - خیلی خجالتی به خدا! بابا بین من و تو که دیگه این حرفا نیست! هوم؟

    سرم را بالا میگیرم و به سقف خیره میشوم:

    - میتونی بری بیرون.

    بازهم خنده های مردانه و کلفتش:

    - اصن دلم نمیاد برم به خدا....

    لحن جدیش دلم را میلرزاند...دلش نمیاید برود...دلش نمیآیداین نگارِ فوق العاده را دلش نمیاید این سفیدِ ساده را تنها بگذارد! او دلش نمیاید!

    - حالا یه اینبارو بگو بیاد! تلافی میکنم!

    شانه ام را محکم میگیرد...دردم میاید اما به جای اخم لبخند میزنم:

    - دقیقا کی میخوای تلافی کنی؟

    چشم در نگاهش میچرخانم:

    - میدونی که الان ، توی این اتاق تنگ منم با این لباس اصلا نمیتونم عملی تلافی کنم ...پس برو بیرون بعدا تئوریشم بهت یادآور میشم!

    از پرورگی و بی پروایی کلامم متعجب لبش را به دندان میگیرد و خنده ی ژکندش که اوج ناباوریست...
    عقب عقب سمت در میرود و سر تکان میدهد:

    - نه..راه افتادی...خدا به دادم برسه!

    هلش میدهم و در را محکم میبندم...من هم خوب میتوانم نقش یک آدم بی پروا و بی حیا را دربیاورم ها...نمیتوانم؟

     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    پست دوم





    دوشنبه ی دو هفته دیگر تنها جای خالی برای تالار ساده و دنج شهر است!

    حالا چه فرقی دارد یک هفته اینورتر دوهفته آن طرفتر!

    رادین جدیدا زیادی خودش را به دامانم میچسباند. از شور و شوقِ یغما خوشحال نیست و ساکت میرود و ساکت میاید! رادین برد تا برساندش مدرسه!

    دلم میگیرد از اینکه خوشی مرا نمیخواهد. البته که عقلش تا این حد قد نمیدهد اما کاش کمی درکم میکرد!

    گوشی را بین کتف و گوشم نگهمیدارم و کابینتها را یکی یکی خالی میکنم:

    - امیر حسین زنگ نزد؟

    درخشش چشمانش و رنگِ روشن صدایش از همین پشت هم مشهود است:

    - چرا دیشب حرف زدیم! داره میره کویت!

    قد راست میکنم که سرم محکم به کابینت بالایی میخورد:

    - آخ...

    چشمانم را میبندم و مکان ضربه دیده را ماساژ میدهم:

    - اه...لعنتی!

    - چی شد؟

    در کابینت را محکم میبندم و با پا ضربه ای میزنم:

    - هیچی بابا...سرم خورد به در کابینت!

    میخندد:

    - مرض!

    بازهم میخندد و میدانم همه از اثرات صدای امیر است! به اپن تکیه میدهم و چندبار به کف سرم انگشت میکشم و نگاهی میکنم تا مطمئن شوم خون نیامده:

    - کویت واسه چی حالا؟

    - با پدرش داره میره ... چه میدونم سفر کاریِ!

    - هنوز در مورد تو با خانوادش صحبت نکرده؟

    صدای خر خر دهانشش اعصابم را خورد میکند:

    - چی کوفت میکنی با این صدا؟

    با همان دهان پر میخندد....آخ که چه منظره دیدنی شده!

    - هه...گندم شادونه...

    - حالا یه دقیقه جلو اون شکم واموندتو بگیر...میدونه من بدم میادا!

    بدتر دهانش را باز میکند و میجود...جیغ میزنم:

    - هســـــتی...دهنتو ببند!

    داد و هوار من همزمان میشود با ورود یغما.ابرو بالا میاندازد و سویئچ و عینکش را پرت میکند روی میز...مچش را قری میدهد و زمزمه میکند"چیه ؟ چه خبره؟" ابرو بالا میاندازم که هیچی!

    - حرف میزنی یا قطع کنم؟

    - خوب حالا توام...میگه یه مدتی بهتره همدیگرو بیشتر بشناسیم ..میگه نمیخوام عجله کنم! منم دیگه دیدم این اینجوری میگه طاقچه بالا گذاشتم گفتم من زودتر میخواستم بگم...همینطوری همه چیز مسکوت بمونه بهتره!

    نیشخندی میزنم:

    - هول بازی درنیاری جلوشا!

    - نه بابا ..من و این حرفا؟

    چشم و ابرو میایم:

    - اتفاقا تو و بدجورم از این حرفا!

    یغما چایی میریزد و رو به رویم میایستد و شروع میکند به هورت کشیدن! کلا امروز همه دست به دست هم دادند تا مرا به مرز جنون بکشند!

    چشم غره میروم:

    - نه جدی نگار! زیاد بهش رو نمیدم! هنوز باهم خیلی صمیمی حرف نمیزنیم!

    - خوبه...همین طوری بهتره!

    - نگاری من باید برم محمد میخواد بره جایی منم میخواد ببره! صداش دیگه دراومد.کاری نداری؟

    - نه قربونت...به مامانینا سلام برسون!

    بعد از خداحافظی گوشی را روی اپن میگذارم و دست به سـ*ـینه و پا جلوی پا خیره اش میشوم..لبخند شیطانی میزند:

    - احوال خانوم بی اعصاب!

    چشمانم را میبندم و در حالی که سعی میکنم خنده ام را کنترل کنم میگویم:

    - دقیقا جلو من داشتی چیکار میکردی؟

    با صدا میخندد و نزدیک میاید:

    - چیکار میکردم؟ هه..چایی میخوردم!

    چشم باز میکنم و با اخم تصنعی میگویم:

    - نخیر نمیخوردین .هورت میکشیدین!

    انگشت نشانه ام را رو به سـ*ـینه اش تکان میدهم:

    - ببین یغما از همین الان بگم بخوای با نقطه ضعفام اعصاب منو خط خطی کنی کلامون میره توهما!!!!

    انگشتم را میگیرد و بی اجازه در آغوشم میکشد:

    - آخه عصبانیت بهت نمیاد جوجه!

    عقب میروم:

    - جدیم یغما!

    اخم الکی میکند:

    - منم جدیم!

    مشتی به سـ*ـینه اش میزنم:

    - لـــوس..

    با خنده ی مقطعی میگوید:

    - لوس؟ به این بازوا و به این صدا...خدایی تو بگو لوس به من میاد؟

    با اخم میخندم و پسش میزنم:

    - گمشو...دیوونه!

    از آشپزخانه خارج میشوم...همگام با صحبتش از آن طرف اپن میپرد و او هم از آشپزخانه خارج میشود:

    - نگاری....

    روی مبل مینشینم و پای روی پا میاندازم...موبایلم را برمیدارم و مسیج آخرِ دوست قدیمی را چک میکنم!

    - هوم؟

    کنارم مینشیند:

    - حرف بزنیم؟

    لحن جدیش وادارم میکند تا نگاهش کنم:

    - حرف بزنیم!

    نفس عمیقی میکشد:

    - نگار..امروز حالم خوشه...اوقاتمونو تلخ نکن خوب؟

    اخم میکنم:

    - وا مگه...

    وسط حرفم میپرد:

    - هنوز نگفته اخم کردی...

    لبخند الکی میزنم:

    - بفرما...بگو!

    بازهم نفس عمیقی میکشد..دستانش را بهم گره میزند:

    - در مورد خونست!

    قلبم میریزد..آب دهانم را قورت میدهم:

    - خوب؟

    سر کج میکند و چشمانش را میمالد:

    - نگار! خونه آمادست...نگار همه چیزش آمادست! چیدمانش و وسایلا...همه چیزش تکمیلِ!

    نزدیکتر میاید و دستم را میگیرد:

    - نگار! من نمیتونم اینجا زندگی کنم!

    بغض آرام آرام به گلویم پناه میاورد، فقط میخواستم حرفی زده باشم:

    - پس چرا زودتر نگفتی!

    ابرو بالا میاندازد:

    - نگفتم؟ نگار من هر باری که میومدم اینجا یه تلنگری از خونه و وسایلشو چه میدونم هرچیزی که بهش مربوط میشه بهت میزدم! بعد میگی نگفتم؟

    آب دهانم را قورت میدهم که نپرد بیرون! بغض بی موقع نپرد:

    - برای چی نمیتونی؟

    نگاهی به اطراف میاندازد:

    - من نمیتونم تو خونه دوستم زندگی کنم! میفهمی؟ نمیتونم تو خونه رهام زندگی کنم! من زندگیِ خودمو دارم! اصلا لزومی نداره بپرسی برای چی. چون واضحِ من نمیتونم اینجارو تحمل کنم! شب اول عروسیمون من نمیتونم توی این خونه با خیال راحت همراهیت کنم. میفهمی؟

    کاش میشد نفهمم! دلم نمیاید آخر...دلم نمیاید از این خانه و متعلقاتش دست بکشم!

    چطور رهام و خاطراتش را پشت سر بگذارم؟ برخلاف خواسته ی دلیم! برخلاف عقیده ام...بر خلاف نگار سر تکان میدهم:

    - باشه...مشکلی نیست!

    و فقط خدا از دل و روزگارِ احوالم باخبر است! باورش نمیشود. ابروهایش از تعجب پایین نمیاید!

    ناباور زمزمه میکند:

    - نگار..جدی؟

    سر تکان میدهم و با لبخند تلخی میگویم:

    - جدی!

    دستش را میگیرم..اشکم میچکد:

    - تا به حال بهت نگفته بودم یغما...تا به حال نگفته بودم اما حس میکنم امشب باید یه چیزایی رو بگم تا خفه نشم!

    چشم روی هم میگذارم که قطره دیگری میچکد:

    - مرسی! ازت ممنونم به خاطر تمام صبوری هایی که خرج کردی، به خاطر تمام حوصله هایی که پس انداز کردی! مرسی که باهام کنار اومدی به خواستِ های غیر منطقی دلم راه اومدی! باید زودتر از اینا ازت قدردانی میکردم اما نشد و این حرفِ نیومد تا به همین الان!

    تو به خاطر من تو تمام این دو سال از خیلی چیزا گذشتی! از لذتا و خوشیایی که میتونستی داشته باشی و به خاطرِ نگار محروم موندی! به خاطر دوران طلایی نامزدی که خرابش کردم!

    با لبخند و سری کج نگاهم میکند...زمزمه میکند:

    - نگو قربونت برم...

    چشمانم را باز میبندم:

    - نه بذار بگم! با حماقت تمام برات عطری رو خریدم که رهام میزد و میخواستم هروقت کنارتم حس کنم که رهام حضور داره! عصبانی شدی...منفجر شدی! اما باز این تو بودی که ختمش کردی! وگرنا من تا صدسال دیگم بلد نبودم یه دلخوری رو رفع کنم! من نمیتونم یه مسئله و یه مشکلو حل کنم! کاری که تو به راحتی انجام میدی!

    کنارت خوابیدم و با حس رهام به آغوشت اومدم ، احساس گـ ـناه نکردم اما حالا و از این به بعد به خودم قول دادم که کنارت...تو آغوشت اگر حتی اسم رهام به مغزم اومد جهنم بشه روزگارم!

    یغما، تو صادقانه عاشقی کردی و من با هزار حیله و نیرنگ میخواستم به خودم بقبولونم که میشه کنارِ تو به زندگی عادت کرد! فکر میکردم میشه زندگی کردن رو بازی کرد!

    مرسی که بهم یاد دادی زندگی بازی نیست ...مرسی که...مرسی که بودی! پشتم بودی و به هر ساز ناسازگارم رقصیدی! اگر به خونه ای که تو میخوای پا نذارم بیرحمی نیست بی چشم و روییِ!

    من قدر نشناس نیستم! تو گفتی یه قدم بردارم هزار قدم میای سمتم ! ببخشید که تا الان فلج بودم!

    اشکم را پاک میکند:

    - فدات بشم من...گریه نکن خانومم! هر کاری کردم وظیفم بود...من کنار نیام و نسازم کی باید تحمل کنه؟

    کف دستش را به گونه ام میچسباند...مثل کودکی که به دست پر مهر پدر محتاج است صورتم را به دستانش میمالم!

    نفسش را پر صدا فوت میکند و با خشونت بغلم میکند! پایین مبل میان پایش مینشینم... موهای بازم را به شانه چپم هدایت میکند و پشت گردنم را طولانی و محکم میبوسد...پیشانی اش را به پشت سرم تکیه میدهد و زمزمه میکند:

    - گریه نکن خانومِ من! اوقاتمون تلخ تر میشه!

    خنده نمیاید و جوابی جز گریه برایش ندارم. گاهی بدجور دلم برای مظلومیتش میسوزد.برای سکوتهایی که میتوانست فریاد شود! برای تمام دقایقی که میشد زیبا باشند و به خاطر من حرام شد!

    گاهی بدجور شرمنده تحملش میشوم! او هم شده ایوب زندگی من...

     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    پست سوم


    آستینم را میکشد و با اخم میگوید:

    - عمه روشنک دیروز زنگ زده بود!

    بغلش میکنم و موهایش را به سمت بالا هدایت میکنم:

    - خوب؟ چی گفت؟

    اخمش غلیظتر میشود:

    - کی قراره برگردم؟

    قلبم میریزد...سعی میکنم بی تفاوت و بی دلهره جوابش را بدهم...زخم کنار گوشش را آرام آرام میکنم:

    - چی؟ هه...مگه من میذارم آقا رادین بره از پیشم؟ اوخ اوخ چی شده؟ من خوره زخم دارم!

    با حرص سرش را عقب میکشد:

    - آره...خوده عمه روشنک گفت...گفت با اون که ازدواج کنی دیگه من نمیتونم پیشتون باشم!

    با اخم نرمی میگویم:

    - اون چیه رادین؟ هوم؟ من گفتم یه تابستون ...یه فصل کاملو قراره پیشِ نگار بگذرونی...ربطی به مراسم و ازدواج مام نداره! شما همینجا میمونی...با روشنک جونم خودم حرف میزنم!

    کنارم مینشیند و به صفحه خاموش تلوزیون خیره میماند:

    - از این جا میری؟

    قلبم میلرزد...به نیم رخ دوست داشتنی اش نگاه میکنم:

    - اوهوم...میریم!

    برمیگردد:

    - دیگه برای همیشه داری بابامو میذاری کنار؟

    لبهای خشک شده ام یاری نمیکند! رادین چه میگویی؟ ها؟ کف دست عرق کرده ام را به شلوار میمالم :

    - بابات همیشه تو قلب من میمونه! رفتن ما از این خونه ربطی به کنار گذاشتن گذشته نداره!

    سرش را به پشتی تکیه میدهد و ناخنهایش را به تارهای زبر راحتی میکشد...میدانم وقتی میخواهد حرص مرا دربیاورد و حتی وقتی مضطرب است دست به این کار میزند...

    - نکن رادین جان...

    نگاهم نمیکند:

    - بابام چی؟

    کلافه و خسته ام...شانه افتاده مینالم:

    - رادینم...رهام چی؟ با کسی که دیگه بینمون نیست باید چیکار کرد؟

    نگاهم میکند و اشک از چشمانش سقوط میکند! قلبم مچاله میشود:

    - نمیخوام باهاش ازدواج کنی! پس اونموقعها چی؟

    آب دهانم را با صدا قورت میدهم وبی حرف در آغوشش میکشم....های های گریه میکند! میفشارمش:

    - هیش....عزیزم...آروم باش! جای تو همیشه همینجا میمونه! رهامم همینطور...پدرت فراموش نمیشه!

    با خشم از آغوشم بیرون میاید و خصمانه در نگاهم چشم میدوزد:

    - اون نباید بوست کنه..اصن چرا بغلت میکنه؟ هان؟

    اشکم را پاک میکنم و چمشان خیسش را میبوسم:

    - تمومش کن کوچولو....قرار بود بریم خونه هستی اینا...

    عقب میکشد و آرامتر میگوید:

    - محمدم هست؟

    بلند میشوم:

    - بله که هست! رادین تیشرت و شلوارک چارخونه ای رو که گذاشتم رو تختو بپوش...صورتتم بشور تا من حاضر شم!

    آرایش مختصری میکنم و مانتوی جدید که خریده ام را تن میکنم! شال بادمجانی که خیلی وقت است نپوشیدمش! دقیقا ..دقیقا از تولد رادین!

    اتاق را جمع و جور میکنم و بیرون میروم! رادین جلو مینشیند و به قسمت مورد علاقه اش میرسد...ریموت و فشردنش از علایق اوست!

    لبخندی میزنم و سوار میشوم! زنگ یغما و سرعت جوابگویی من:

    - جانم؟

    - کجایی عزیزم؟

    - دارم میرم خونه هستی اینا...هنوز تو پارکینگم!

    - پس سعی کن تا شش هفت برگردی!

    - چطور؟ کاری داری؟

    - مامان گفت امشب شام بریم اونجا!

    لب و لوچه ای کج میکنم:

    - باشه...خودمو میرسونم!

    - راسی..

    میدان را دور میزنم و گوشی را دست به دست میکنم:

    - هوم؟

    - رادینم که میاری دیگه اره؟

    ابروهایم در هم میشود:

    - معلومه که میارم! چطور؟

    - هیچی...همینجوری...باشه پس میبینمت فعلا!

    بی پاسخ قطع میکنم ! حتما توقع دارد بچه ی هفت هشت ساله را تنها در خانه رها کنم! هه..نمیخواهد خانواده اش با او رو به رو شوند؟

    با حرص دنده عوض میکنم وزیر لب میگویم:

    - من میخوام که روبه روشن...

    ***

    وای...وای..هستی ! آخ که همیشه کله ام را میخوری! از امیر میگوید..از اخلاقهای خوب و بدش...از ویژگی هایی که فکرش را هم نمیکرد در او یافت شود!

    خنده ام میگیرد این امیر کجا و امیرِ مسافر کجا؟

    وقتی احساس خطر کرد..وقتی حس کرد که هستی از دستش میپرد مثل مرغ پر کنده به من پناه اورد " نگار خانوم....این....هستی داره چیکار میکنه؟"

    خنده ام را کنترل کردم و گفتم" هستی؟ چیکار داره میکنه مگه؟" چنگی به مویش میزند ...دست به کمر نفسش را فوت میکند " خوشم نمیاد با این پسره گرم بگیره" ابرو بالا میاندازم و با خنده میگویم" ببخشید؟ خوشتون نمیاد؟" خسته و کلافه میگوید" بگید بکشه کنار...من که میدونم این بچه بازیا مالِ چیه؟ بهش بگین امیر ...بگین تمومش کنه..بگین بذاره همونطوری که تو ذهنمه بمونه!"

    و من فهمیدم رهام نسخه های دیگری هم دارد! مغرور و سرسخت...میمیرد تا حرفش را بزند! میمیرد تا بگوید میخواهمش...هستی برایم مهم است! مثل رهام...عین او!

    - اییش امشب این ایکبیری رو چیجوری میخوای تحمل کنی؟

    هستی ضربه ای به کتف فیروزه میزند:

    - این چه طرز حرف زدنِ؟

    میخندم و بی خیال خیارم را پوست میکنم:

    - دقیقا کودومشون؟

    لب و لوچه میاید:

    - همون یلدای دگور دیگه!

    خنده ام عمیقتر میشود! دگور؟ خدایی به او نمیاید! شانه بالا میاندازم:

    - مجبورم دیگه...مجبور!

    هستی چشم غره میرود :

    - حالا واسه من بساط غیبتشون و پهن کردن! نگفتم کنارِ من از این حرفا ممنوعه؟

    - اه...بمیر توام بابا! حالا واسه من ادا میاد!

    هستی بی حرف استکان ها را جمع میکند و بیرون میرود...تشری به فیروزه میزنم که این طرز صحبت و رفتار نیست.. و این "بمیر توام بابا" هم برای بنده صدق میکند!

    با ظرف بزرگ گوجه سبز برمیگردد...دهانم آب میفتد...هنوز ننشسته یک مشت از ظرف برمیدارم و روی مانتوام میریزم! فیروزه اما کلا وحشی بازی را دوست دارد...میپرد سمتش و با میـ*ـل گوجه های درشت را جدا میکند...چندتایی از زیر دستانش سر میخورد و زمین میافتد..هستی با خنده میگوید:

    - آروم باشین..به همه میرسه!

    میخندم و بی خیال گوجه ی نمک زده را بالا میاندازم!

    هستی با دهان پر میگوید:

    - راسی از دانیال چه خبر؟

    هسته گوجه را درمیاورد:

    - به طرز عجیبی دوباره غیبش زده و نیست! من نمیدونم این پسره چشه؟

    هستی گوجه ی درشتی را سمتش میگیرد و میگوید:

    - چشم نیست گوشِ!

    بعد رو به من ادامه میدهد:

    - من که هیچ ازش خوشم نمیاد..تو چی؟

    شانه بالا میاندازم:

    - پسر بدی که نیست..تا اونجایی که من میشناسم اما...

    هستی میان حرفش میپرد:

    - ولی محمد ما بهتره!

    بعد به سرعت با جیغ جلوی دهانش را میگیرد! گوجه از دست فیروزه میافتد و نمکدان هم از دست من!

    مقطع میگویم:

    - چی؟ چی هستی؟

    لبش را میگزد و آرام میگوید:

    - آخه...محمد...

    در نگاه فیروزه گم میشود و آرام میگوید:

    - داداشم بدجور گلوش گیر کرده!

    فیروزه به وضوح هل میشود...خنده ام میگیرد! کتابها و عینکش را داخل کیف بزرگش میریزد...

    سوئیچ را در دستش تکان میدهد:

    - خوب دیگه هستی جون..من دیگه برم کلی کار دارم!

    گونه اش سرخ شده و معلوم است از درون گر گرفته! من هم با خنده بلند میشوم:

    - اره دیگه کم کم رفع زحمت کنیم!

    هستی خجالت زده میخواهد توضیح بدهد که فیروزه به سرعت میبوسدش در اتاق را باز میکند!

    باز میکند و نگاه محمد است که در چشمانش قفل میشود! آخ که فیلم هندی زنده ندیده بودم! فیروزه به سرعت میگوید:

    - سلام!

    هستی هم خنده اش میگیرد...همین پایین سلام کرده بود ... محمد انگشت اشاره اش را به لب میکشد تا خنده اش را مخفی کند..با سر پایین زمزمه میکند:

    - سلام!

    هستی با حرص به خنده ما نگاه میکند و سریع از کنار محمد میگذرد...خنده ام نرم میشود اما خنده ی محمد پر سوال و متعجب...رادین دستم را میگیرد و من آرام کنار گوش محمد میگویم:
    - شمام بله؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا