کامل شده رمان اینجا زنی عاشقانه میبارد|فاطمه حیدری

  • شروع کننده موضوع شهلا
  • بازدیدها 7,048
  • پاسخ ها 67
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

شهلا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/22
ارسالی ها
321
امتیاز واکنش
309
امتیاز
0
محل سکونت
البرز
پست دهم




اینبار تیپ اسپرتی میزنم...انار فوق العاده درشتی از میوه فروشی خریده ام...توی جعبه کوچکی میگذارمش...
پاپیون سیاهی به روی جعبه میچسبانم!
برای رادین کتاب کوچکی خریده ام!
میدانم سواد ندارد و این را بهتر میدانم که علاقه ای هم بازی های کودکانه ندارد!
شال بافتنی تزئینی را دور گردنم میاندازم و کیفم را هم میگیرم...
آدرس را رهام برایم مسیج کرده...
وسایل را صندلی عقب میگذارم و راه میافتم...
رادیو...رادیو...رادیو...به خدا نمیشود...به خدا نمیشود این صدای بی محتوا را تحمل کرد!
موزیک همیشگی ام را میگذارم...
دنیای ما اندازه ی هم نیست
من خیلی وقتا ساکتم سردم..
وقتی که میرم تو خودم شاید
پاییز سال بعد برگردم...
لبخند میزنم..دنیامونم اندازه هم نباشه ...هه...لاغر میکنم!
اندازت میشوم...بارو کن رهام...
بلند میخندم و میگویم:
- این خط ...این نشون!
نمیدانم رهام از هدیه ی مسخره ام خوشش میاید یانه...اما ...خودم دوستش دارم...خیلی!
ماشین را نگهمیدارم و به خانه ویلایی نقلی با رو کار های سفید و مشکی خیره میشوم!
اینجا خانه رهام است...
رهامی که یک هفته ای هست که به " رهام من " تبدیل شده!
رهام برای من است! باور کن!
زنگ در را فشار میدهم..چندبار این پا و اون پا میکنم!
چقدر "دیدنش"..چقدر این فعل مرا به هیجان میاورد!
صدایش در ایفون میچیپد:
- یه کم دیر تر میومدی...
میخندم...
در را باز میکند...
حیاط با صفایی دارد...حوض آبی رنگی که حالا بی آب مانده است!
صدای سنگهای کف حیاط حس خوبی میدهد!
از پله های کوتاه بالا میروم...تخت های تراس عریضش با آن رو اندازهای گلیمی مرا یاد قدیم میاندازد!
قدیم خودم نه...قدیم کهنه ها...
در چوبی تیره رنگ باز میشود! رادین با لبخند کمرنگی سلام میدهد...مثل همیشه مودب و آرام...
نمیتوانم روی سنگ خانه زانو بزنم..میترسم شلوارم کثیف شود...
فقط روی پا مینشینم و میخواهم ببوسمش که عقب میکشد...رهام گفته بود که از بوسیدن بدش میاید...
یعنی از بـ..وسـ..ـه زنها بدش میاید!
دست میدهد و مرا دنبال خودش میکشاند!
رهام نیست...و دلم میخواهد خودم در پستوی این خانه سنتی پیدایش کنم!
همه جا از گلیم های سنتی و چوب و وسایل های عجیب و غریب قدیمی پر شده است!
فضایش عجیب است ...عجیب...سه تار زیبایی به دیوار وصل است و قالیچه ای که قدمت و قیمتش معلوم است روی دیوار های پذیرایی میخ شده!
- سلام....
برمیگردم...چرا اینقدر صدایت را دوست دارم..میشود بگویی چرا؟
میخندم:
- سلام....
خودش زودتر از من روی مبلهای راحتی اش مینشیند:
- بشین...
مبل تکی روبه رویش را انتخاب میکنم..از پاکت کنار پایم کتاب رادین را در میاورم!
رو میز میگذارم...خم میشود و برمیدارد...
ابرویش را بالا میاندازد:
- برای من که نیست؟
از دستش میکشم و با خنده به سمت اتاق رادین میروم..در میزنم و وارد میشوم...
دارد مینویسد...حروف الفبای لاتین را...
کنارش مینشینم....کتاب را پهلوی دستش میگذارم...
با خوشحالی نگاهم میکند و کتاب را برمیدارد... با ذوق ورقش میزند... میدانم خوشش آمده...
- مرسی...خیلی دوسش دارم...
لبخند میزنم:
- منم تورو دوست دارم!
چیزی نمیگوید ...بیرون میرود...رهام را صدا میزند:
- بابا...ببین نگار برام چی گرفته...همونی که خانممون گفته بود...
رادین جلوی پای رهام میایستد...رهام قبل از هرچیز میگوید:
- نگار خانوم منظورت بود دیگه...آره؟
با لبخند سر تکان میدهد...رهام تشکر میکند و رادین با ذوق به اتاقش برمیگردد...
سر جایم مینشینم...جعبه را روی میز میگذارم و آرام سرش میدهم سمتش...
لبخند کجکی روی لبانش مینشیند...
- هیچ وقت از من توقع کادو گرفتن نداشته باش...
چشم روی هم میگذارم...میدانم از اطاعتم خوشش میاید:
- چـــشم!
جعبه را برمیدارد...سریع میگویم:
- قبل از اینکه باز کنید...
سر تکان میدهد...شانه ام را رها میکنم:
- شاید از نظره شما مسخره باشه اما...من دوسش دارم...در ضمن..هیچ وقتم نباید بشکونیدش...
بذارین خشک بشه....
- میذاری باز کنم یانه؟
سر تکان میدهم...
ربان را میکشد و در جعبه را برمیدارد...
انار را درنمیاورد...لبخند میزند...پر میکشم...بال میزنم ...گم میشوم...برای اولین بار مثل آدمیزاد لبخندش را میبینم!
درش میاورد...نگاهی به من و نگاهی به انار میاندازد...
طولانی...نمیدانم به عقل کمم میخندد یا...به خودم و سلیقه ام...
آرام میگوید:
- مرسی!
نفسم را فوت میکنم...بلند میشود و انار را روی طاقچه دقیقا روبه روی قرآن بزرگش میگذارد...
دلم حالی به حالی میشود...
به آشپزخانه میرود...سرکی در خانه اش میکشم و تازه به قسمت جذابش میرسم...حوض شش ضلعی زیبایی وسط خانست...
بیخودی میخندم...خانه عجیبیست..درست مثل دیزاینش..درست مثل صاحبش...
هندوانه ی کوچکی در آب انداخته..به میز نگاه میکنم...دورش چند دشکچه کوچک گذاشته...یاد خانه های آسیای شرق میافتم...
یک ظرف بزرگ بلوری را لبالب از انار دان کرده...حافظ کنارش...آجیل و میوه و انواع شکلات...
ترمه زیبایی را زیر انداخته...شمعدانی فیروزه ای رنگ را در انتهایی ترین نقطه سفره گذاشته !
روی دشکچه مینشینم...دانه ای از انار را برمیدارم...
- اجازه گرفتی داری میخوری؟
صدایش همیشه مرا به عرش میبرد...
با لبخند همیشگی ام نگاهش میکنم:
- ببخشید...با اجازه..
دوباره ...دانه ای دیگر برمیدارم..
دستانش خیس است و موهایش بهم چسبیده....دلم ضعف میرود برایش...
مهر کوچکی را برمیدارد و رو به قبله میایستد...
الله اکبر بلندی سر میدهد...قلبم میلرزد...


فعلا این ده پست رو داشته باشید،سعی میکنم زود زود بزارم تا به نویسنده برسم
بای
:AxPiX41:
 
  • پیشنهادات
  • شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    پست یازدهم




    از پشت به شانه های پهنش خیره میشوم و عمرا اگر حدس میزدم که اهل نماز و عبادت باشد!
    سلام میدهد...من هم به ویژگی جدید رهام سلام میدهم...
    من هنوز هم از اعتقادات او بیخبرم!
    مهرش را میبوسد و روی طاقچه شومینه میگذارد...فریاد میزند:
    - رادین...بابا بیا...
    تلوزیون را روشن میکند...کنارم مینشیند...چقدر حضورش گرم است...چقدر..
    رادین کنار حوض مینشیند...پاچه شلوارش را بالا میدهد و در این سرما پا در حوض فرو میکند!
    لبخند میزنم...
    دنبال آینه ام تا وضعیت شالم را چک کنم...هرچه میگردم نیست...
    - اینجا آینه ندارین؟
    شانه بالا میاندازد:
    - نه...
    متعجبم:
    - یعنی چی؟
    نگاهم میکند:
    - یعنی اینکه تو خونه ما خبری از اینه نیست..کسی که هر دم به دقیقه تو اینه خیره میشه اعتماد به نفس نداره...منم از ادمای ضعیف و النفس بیزارم...فک میکنی برای چی اینقدر خانومای اروپایی اعتماد به نفس دارن؟ چون قیافه و هیکل و مدل لباسشون معیار برای آدم بودن نیست و بدون اینکه توجهی به اطراف داشته باشن خودشونو آراسته میکنن...
    نه مثه ما ایرانیا که هر یک متر یه شیشه رفلکس پیدا میکنیم و خودمونو دید میزنیم..این نشون میده به خودت و قیافت اعتماد نداری..
    بی تفاوت سمت تلوزیون برمیگردد و درحالی که کنترل را تکان میدهد میگوید:
    - کاس مثل مد و لباس و این تکنولوژی های آشغال که از غربیا میگیریم و میخوایم خودمونو مترقی جلوه بدیم این چیزارو یاد میگرفتیم...
    تربیت بچه هامونو از اروپاییا یاد میگرفتیم نه پوشیدن لباسای جرواجر....
    با تعجب به چهره مدرن و افکار سنتی اش خیره میشوم...او چقدر عمیق و من چقدر اماتور...ابتداییم چون هنوز هم در شناخت رهام در نقطه صفرم..
    او کجاست و من کجا؟ در فکرم...فکر..کاش من هم کمی مثل او باشم...
    رهام نگاهم میکند...شانه بالا میاندازم:
    - چیه؟؟
    - هیچی...
    کانال هارا جا به جا میکند و دوباره برمیگردد سمتم....
    بازهم نگاهم میکند..میگویم:
    - خیلی گنگی...
    لبخند میزند..همان لبخند کج...
    - نه به اندازه تو....
    تو...تو...همیشه همینقدر صمیمی صدایم کن!
    - من گنگم؟ هه...برعکس..
    چیزی نمیگوید...
    - هنوزم نمیخواین اون سوالرو بپرسین؟
    ضربه ای روی زانو اش میزند:
    - بیخیال شو نگار...
    لبخند میزنم..چشم..بیخیال!
    میخواهم کمی واضحتر باهم صحبت کنیم...
    - مشکلی در مورد من هست؟
    - هه...من میگم بیخیال شو...شما میگی مشکلی داری؟
    - نه منظورم به این نبود...
    - به چی بود؟
    - به همه چیز...ببینید اگر ما میخوایم باهم...باهم بمونیم بهتره ...خوب منظورم اینه که بهتره ضعف های همدیگرو بگیم تا...باعث عذاب هم دیگه نشیم..
    - من فردا قراره نصف صورتمو از دست بدم...
    قلبم میریزد...
    نزدیک تر میشود:
    - میتونی اونطوریم با من باشی؟ صادقانه...صادقانه نگار...
    شانه ای بالا میاندازم...
    - نمیدونم شاید...شاید آره...
    آرام زمزمه میکند:
    - منطق داشته باش...
    من هم زمزمه میکنم:
    - نمیتونم...
    در نگاهم خیره میشود:
    - چرا؟
    قلبم میلرزد...دلم میلرزد...دستم میلرزد...اما میخوانم...با شعر حرف دلم را میزنم:
    - چه بی منطق به چشمات میشه عادت کرد...
    نگاهش رنگ عوض میکند...چقدر سریع...چقدر زود...
    مات میماند..یعنی اینقدر از ابراز علاقه ام متعجب شده است؟ نمیدانم رنگم هم مثل تمام بدنم تغییر کرده یانه..اما...
    کاش..کاش برود و کاش اینقدر خیره نگاهم نکند...
    زمزمه میکند:
    - خیلی زوده...
    نیشخند میزنم..به خودم...به دل بی صاحابم..به تمام اتفاقاتی که دست به دست هم دادند تا من و رهام رو به روی هم اینگونه بنشینیم و من چشم در چشمش اعتراف کنم...چقدر هم سربسته!
    صدای رادین نگاهمان را.. افکارمان را متلاشی میکند:
    - بابا هندونرو بیارم؟
    رهام دستی به گردنش میکشد و آرام میگوید:
    - آره بابا...آره...
    میخواهد هندوانه را قاچ کند که کارد را از دستش میگیرم و برش میدهم...
    رهام میرود و صدای موزیک سنتی میاید!
    من مانده ام تنهای تنها
    من مانده ام تنها میان سیل غمها..
    رهام تنها چرا؟ من هستم و یک عالمه دوستت دارم که از لابه لای دندان هایم چکه میکند...
    تنهایی چرا لعنتیِ من؟
    رادین کنارم مینشیند...با خنده میگوید:
    - میشه به من شتری بدی؟
    با لبخند میبرم و دستش میدهم...مواظب است که هنگام خوردن روی لباسش نریزد..من نمیدانم چگونه تربیتش کرده است که در این سن مراقب همه چیز هست!
    رهام برمیگردد...
    دوباره کنارم مینشیند!
    هندوانه هارا در ظرف میچینم! هیچ صدایی جز بسطامی نمیاید و ..چرا میاید..نفسهای رهام که دیوانه ام میکند!
    آرام آرام میخورد و چقدر خوردنش را دوست دارم..این پرستیژ خاصش را دوست میدارم!
    - چرا من؟
    نگاهش میکنم...چنگال در دهانم میماند....
    - چی؟
    نگاهم میکند:
    - تو که آفتاب مهتاب ندیده ای....تو که تا به حال با مردی نبودی...چرا من؟ منی که...هه ...یه پسر دارم!
    با تاخیر ادامه میدهد:
    - این همون سوال کذایی بود...
    نمیدانم چرا..چرا واقعا؟ چرا تو از همه برایم دلچسبتر بودی...چرا دلچسبتر هستی؟
    چرا اصلا در دل این نگار بی همه چیز هستی؟
    سر کج میکنم...رهام آرام به رادین میگوید:
    - رادین میشه بری تو اتاقت؟
    رادین سر تکان میدهد و با هندوانه اش در راهرو میدود...رهام داد میزند:
    - رادین آب هندونه نریزه رو ، رو تختیت!
    رادین هم فریاد میزند:
    - چـــشم!
    دوباره نگاهم میکند:
    - نگار...
    قلبم میریزد...کاش بگذاری بگویم "جانم؟"
    نگاهش میکنم!
    لبش تکان میخورد:
    - بگو...
    - خودم آمدم انگار تویی در من بود...
    تیز میگوید:
    - این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود!
    هه...تو هم بلدی؟ تو هم میخوانی؟ تو همه چیز را میدانی نه؟ کاش ندانی..کاش ندانی که در این مدت کوتاه اینقدر بی دلیل جذب این مردانگی شده ام!
    نگاهم میکند..تیز ...و من تاب این همه بی مهری را ندارم...مینالم:
    - رهام...
    چشمانش را میبندد...
    - دلیلی نداره؟
    درمانده نگاهش میکنم:
    - نه..باور کن نه...دل بستن دلیل نمیخواد.
    سکوت میکند...طولانی...نفسگیر... همانقدر که صدایش ارمغان آبی عرش است ...سکوتش کوبش افکارم بر فرش است...
    لبخند میزند..کوتاه...اما باز هم نفسگیر...
    تو چه میخواهی از جان دلم؟ هان؟
    انار خودم را به سمتم میگیرد...
    - یلدات مبارک...
    قلبم میلرزد و تازه میفهمم یک دقیقه دیدار بیشتر تو چقدر شهر است برای دل روستاییم...
    چقدر اکسیژن است برای ماهی...
    چقدر نگاه است برای نا بینا!
    چقدر رهام است برای نگار...
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    پست دوازدهم




    یلدا میگذرد....


    روزها هم میگذرند...نه به این سادگی که یلدا گذشت نه..
    من با یاد رهام میگذارنمشان...
    با یاد مردی که حالا میتوانم با یک نفس عمیق بگویم که نفسم برایش در میرود..
    قلبم بدجور برایش میزند..
    نگار بدجور برایش میمیرد!
    او هم دیگر راحت تر از قبل ها برخورد میکند...صمیمانه تر.... نگار خواهانه تر..
    میخندم! نگار خواهانه!
    از باشگاه برمیگردم و خسته و کوفته خودم را روی تخت میاندازم...
    انگار ذره ای جان در بدن ندارم...
    قمقمه آب را از کوله برمیدارم و همانطور خوابیده روی صورتم خالی میکنم!
    شالم را از زیر سرم بیرون میکشم....
    چشمانم را میبندم و حواسم به رهامی نیست که پشت پلکهایم لانه کرده!
    تلفن زنگ میزند و...
    متاسفم ! چون از بی خواب در حال مرگم!
    ***
    با صدای پی در پی آیفون از خواب بیدار میشوم!
    گردنم درد میکند...مانتوام را درمیاورم و گوشی را برمیدارم:
    - کیه؟
    صدای رهام میاید...نفس نفس زنان:
    - نگار...
    قلبم میریزد..
    در را میزنم...سریع شال و مانتوام را تن میکنم...در را باز میکنم و با چهره آشفته میابمش..
    موهای سفیدش با عرق به پیشانیش چسبیده و چقدر دوستش دارم اینگونه...
    داد میزند:
    - برای چی این تلفن بی صاحابو جواب نمیدی؟
    یک متر میپرم...دستم را در هم مشت میکنم!
    - چی شده مگه؟
    چشم غره ای میرود:
    - تازه میگی چی شده؟؟ از ساعت پنج تاحالا دارم یه بند زنگ میزنم..خونت ..موبایلت...پژوهشسرا...فیروزه ...
    هر خری که میشناختم!!
    شالم را گره میکنم:
    - خواب بودم...
    نیشخند میزند:
    - چی؟؟
    - آخه...
    - خواب بودی؟
    مظلومانه نگاهش میکنم:
    - خوب...خوب...خوابم خیلی سنگینه!
    دست به کمر میزند...چند بار پا عوض میکند...دستی به ته ریشش میکشد..
    نگاهم میکند..طولانی...میخندد...میخن دم...قربان صدقه دل کم طاقتش میروم!
    رو به روی شیشه بوفه میایستد و در حالی که موهایش را درست میکند نگاهم میکند:
    - از این به بعد قبل از خواب بهم زنگ بزن که به همه جا بسپرم قراره شما خواب به...
    برمیگردد...میدانم میخواست چه بگوید...
    - قراره چاهار ساعت بخوابی....
    سر کج میکنم:
    - نه همون خواب به خواب بهتره....
    پوزخند میزند:
    - هرجور دوست داری...خوب خواب به خواب!
    رویه مبل مینشیند...
    - یه چایی بریز...
    نگاهش میکنم..ابرو بالا میاندازد:
    - لطفا...
    میخندم...چشم آقای من!
    کتری را آب میکنم و روی گاز میگذارم...با بشقابی میوه برمیگردم...
    - گذاشتم آب جوش بیاد...ببخشید دیر میشه یه کم!
    چیزی نمیگوید...کانال هارا جا به جا میکند!
    نگاهم میکند:
    - نگار...جدی میگم دیگه اینجوری نکن...
    پلک روی هم میگذارم:
    - چشم...
    دوباره چشم به تی وی میدوزد...
    - رادین چطوره؟
    - خوبه...فردا میخوان ببرنشون اردو..از سر شب تاحالا خوابیده ...هه..میگه میخوام فردا سره حال باشم...
    خنده ام میگیرد...
    - واقعا من نمیدونم این کیه...
    نگاهم میکند...سرش را به پشتی مبل تکیه میدهد:
    - وقتی رهام کوچک میشود...حالا فهمیدی؟
    میخندم...با صدا...
    - از تو خیلی بهتره...
    سرش را میکَنَد:
    - جدی؟؟ واسه چی اونوقت...
    میخندم..
    - فک نکنم رادین هیچ وقت عصبانی بشه...
    - هه...چی میگی خانوم؟ اصن عصبانیت یه ویژگی مردونست...میشه مردی این حسو نداشته باشه؟
    شانه ای بالا میاندازم...به آشپزخانه میروم...آب جوش آمده...تیبک برمیدارم..که صدای رهام میاید:
    - نگار لیپتون نمیخورما...
    میخندم..وای که تو چقدر پررویی...
    - میدونم!
    با خنده خبیثی لیپتون را سر جایش میگذارم..
    - از کجا میدونی؟
    یک متر میپرم...درست پشت سرم ایستاده...دستم را روی پیشانی میکشم و به اپن تکیه میدهم:
    - وای...ترسیدم!
    میخندد...و دلم میخواهد از خنده هایش عکس بگیرم...
    خودش هم عقب عقب میرود و به اپن روبه رو تکیه میدهد...چندبار سرم را به چپ و راست حرکت میدهم و میخواهم بگویم که چقدر دیوانه ست و من چقدر این دیوانه را دوست دارم اما..مثل همیشه لب میبندم!
    - چایی نخواستم خانوم..باید زود برم...
    چیزی نمیگویم:
    - راسی...من پس فردا دارم میرم کیش...احداث یه مجتمع تجاریه...یه خواهشی داشتم....
    سر تکان میدهم:
    - مشکلی نیست که رادین بیاد پیشت اینجا؟
    خوشحال میشوم:
    - نه..این چه حرفیه؟ مشکل چیه؟ خیلیم دوست دارم...
    با خنده دستم را به حالت تسلیم بالا میبرم:
    - البته قول میدم که پر حرفی نکنم..
    میخندد...زیر لب مگوید:
    - دیوانه...
    بیرون میرود و قلب من از اینهمه نزدیکی...نه از نزدیکی جسمش ...از نزدیکی نگاهش...زبانش...از همه اینها شاد میشود !
    ***
    من حتی برای دیدار رادین هم ذوق و شوقی عجیب دارم....انگار تکه ای وجود رهام اما نسخه کوچکش به مدت یک روز کامل برای من میشود!
    زنگ در را میزنند و سریع شالم را روی سر میاندازم و دم در منتظر میایستم!
    رادین تند تند از پله ها بالا میاید...
    با شوق سلامش میدهم...مردانه جواب میکند...
    دستی میدهد و بند کتانی اش را باز میکند...او تمام معادله های مرا در مورد رفتارش خراب میکند!
    چشم به حرکات رادین دوخته ام که رهام سلام میدهد...نگاهش میکنم...با لبخند به چاهارچوب در تکیه میدهم:
    - سالم...خوبی؟
    سر تکان میدهد:
    - برای یازده شب پرواز برگشت دارم...میام دنبالش...
    تکیه ام را برمیدارم و جدی میگویم:
    - چه کاریه؟ باشه خودم از اینجا میبرمش کانون فردام میارمش خونتون!
    - نه نه...میام دنبالش...
    - ای بابا آخه چرا؟ مگه...
    میغرد:
    - نگار...گفتم میام دنبالش...بگو چشم!
    خنده ام میگیرد ...باور کن با یادآوری چشم گفتن های گل و گشاد خودم خنده ام میگیرد...
    رادین داخل میرود...
    - نمیای تو؟
    - نه دیگه...دیرم میشه!
    - حالا بیا یه چایی بخور...قول میدم تیبک نباشه!
    لبخند کجکی میزند:
    - بیخیال...
    نفس عمیقی میکشد و نگاهم میکند:
    - کاری نداری؟
    - نه...ولی سعیتو بکن شب نیای دنبال رادین..دوست دارم اینجا بمونه!
    - گیر نده نگار..
    سر تکان میدهد:
    - رادین چیزی خواست یا خودت کاری داشتی حتما بهم زنگ بزن...
    پلک روی هم میگذارم...
    پا روی پله اول میگذارد و برمیگردد:
    - میدونم توی همین نصف روزم دلت برام تنگ میشه!
    میخندم:
    - از خود راضی...
    - چیه؟ دروغ میگم؟
    نمیدانم چه بگویم...تو هیچ وقت دروغ نمیگویی...جدی میشود و روی پاگرد میایستد...
    چشم در نگاهم میدوزد:
    - تو خودت گفتی...مگه نگفتی بی منطق به چشمام عادت کردی؟
    قلبم میلرزد....اینکه اینقدر دقیق جمله ام را یاد دارد قلبم بیشتر میریزد...چشمانم را میبندم:
    - امیدوارم به عنوان یه آتو ازش استفاده نکنی...این فقط..
    - فقط چی؟
    نگاهش میکنم...میخندد میگوید:
    - فقط یه دوست دارم ساده بود؟
    خنده ام میگیرد..نگاهم میکند..
    - نمیخوای بری؟
    بازهم شیطان میشود:
    - ولی میدونم که دلت برام تنگ میشه!
    او خیلی بیشرف است..
    - ای بابا...
    بلند میخندد..اولین بار است تن دلنشین صدایش را میشنوم!
    - بگو خوب...
    - یه نصف روز که این حرفارو نداره..
    - مهم زمان نیست...مهم بعد مکانه..مهم فاصلست...
    لبخند میزنم...
    - من فاصله ای نمیبینم!
    نگاهم میکند...و چقدر این تماس های چشمی طولانی عذاب اور است ...
    - خواهش میکنم برو...
    سری تکان میدهد و به سرعت از پله ها پایین میرود...سرم را به چهارچوب سرد در تکیه میدهم:
    - دلم برات تنگ میشه! حتی برای چند ساعت!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    پست سیزدهم





    ساعت هشت صبح است...رادین که از درخانه وارد شد بی تعلل روی راحتی خوابش برد...بغلش کردم روی تخت خواباندمش...
    میز را میچینم و نمیدانم بیدارش کنم یا نه...
    کنارش دراز میکشم...نگاهش میکنم..دقیق..چقدر دلم میخواست الان رهام جای رادین بود...
    کنارم..اینقدر نزدیک...غلط است اما...خوب هر انسانی احساسی غیر از عاطفه ظاهری به عشقش دارد!
    گاهی دلم میخواهد نکه ببوسمش...بوسیده شوم! باور کن تصور لحظات با رهام بودن هم نفسم را به شماره میاندازد!
    از صدا کردنش پشیمان میشوم...از در میخواهم خارج شوم که صدایش لبخند را به لبهایم میاورد:
    - بابام رفت؟
    - اره عزیز رفت!
    نگاهی به اطرافش میاندازد...سراغ کوله اش را میگیرد...
    - توی سالنه...
    روی زمین زانو میزند و بسته ای از کیفش در میاورد...طرفم میگیرد:
    - این چیه؟
    - برای شماست...
    لبخندم عمیقتر میشود...
    - خودم خریدما...
    - مرسی قربونت برم...
    بسته را باز میکنم...روسری گنبدی بزرگی با گلهای درشت فیروزه ای و زمینه ای سفید...
    بغلش میکنم...
    - خیلی قشنگه...
    نگاهم میکند:
    - دروغ گفتم بابا خرید...
    موهایش را بهم میریزم:
    - تو که دروغ نمیگفتی...
    - خودش گفت...
    میخندم...
    - میدونستم عزیزم...بیا صبحانه آمادست...
    چای رادین را میدهم و پیامی به رهام:
    - مرسی بابت روسری...خیلی قشنگ بود...راستی توقع نداشتم ازت کادو بگیرم...
    منتظر جوابش نمیشوم..چون میدانم اگر به جواب دادن رهام باشد باید تا شب بایستم...خیلی دیر جواب میدهد...
    آشپزخانه را تمیز میکنم و هی نگاهی به صفحه موبایل میاندازم...خدا از دلم نگذرد که اینقدر بهانه ات را میگیرد!
    دو بسته پفیلا توی ظرف میریزم و به دست رادین میدهم...
    - بذارم شبکه پویا؟
    - نه...نه..
    سریال چرتی در حال پخش است...اما میدانم به برنامه کودک ترجیحش میدهد...
    مانتو شلوارم را از ماشین درمیاورم و اتو میکنم..بالاخره صدای این موبایل صاحب مرده درمیاید...به سمتش حمله میکنم:
    - رادین برات خریده...از من چرا تشکر میکنی؟
    میخندم..مغرور...
    - تو که هیچ وقت دروغ نمیگفتی...
    سریع جواب میدهد:
    - الانم نمیگم...
    حرصم میگیرد:
    - چرا میخوای اینقدر خودتو بی تفاوت نشون بدی؟
    یک ربعی از فرستادن مسیجم میگذرد که زنگ میزند...صفحه را که لمس میکنم صدایش دلم را میلرزاند:
    - تو که میدونی حوصله نوشتن ندارم..
    خنده ام میگیرد...از مسیج دادن بدش میاید..در واقع تنبل است و حوصله تایپ کردن را ندارد..بازهم میگوید:
    - میخندی؟
    حرفی نمیزنم...
    - نشون بدم؟ چرا نشون بدم...من کلا بی تفاوت بودم بعد دست و پا درآوردم....
    میخندم:
    - اصلا به برخورد اولیت نمیخورد که اینقدر با نمک باشی آقا...
    - من این نمکارو برای هرکسی نمیپاچما....
    دلم میلرزد...
    - کجایی؟
    - کجا باید باشم؟
    چیزی نمیگویم:
    - رادین کجاست؟
    میخندم:
    - کجا باید باشه؟
    - توام به اون کم حرفی اولت اصلا نمیخورد اینقدر زبون دراز باشی...
    با صدا میخندم:
    - من این زبونا رو برای هرکسی نمیریزما...
    میخندد:
    - نبایدم بریزی...
    بازهم دل بی صاحبم میلرزد...
    - نگار باید برم..کاری نداری؟
    - نه عزیزم...
    لبخند میزنم...با تاخیر آشکاری میگوید:
    - عزیزم؟
    - آره ...مگه چیه؟
    - هیچی...هه...از اثرات دلتنگیه...
    جیغ میزنم:
    - رهـــــام..
    میخندد:
    - صداتو واسه من بلند نکنا....
    در دلم چشم میگویم....
    - برو...خدافظ...
    - خدافظ...
    باهزاران فاصله میگویدش...من هزاران بار قلبم میکوبد..هزاران بار میمیرم...هزاران بار زنده نمیشوم!
    ***
    خوابم میاید و از رهام خبری نیست...
    رادین خوابیده است و من هنوز هم در سکوت تاریک آشپزخانه نشسته ام و به صفحه موبایلم خیره مانده ام...
    بالاخره صدایش در میاید...سریع برمیدارم:
    - الو؟
    - رو تلفن خوابیده بودی؟
    عصبانی ام:
    - میشه بگی کجایی؟ ساعت سه و نیم صبحِ...من که گفتم نمیخواد بیای دنبالش...منم خوابم میاد و باید صبح زود برم پژوهشسرا... چرا هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی؟ مگه نگفتی ساعت یازده پرواز داری...چرا اینقدر دیر؟ اصلا به فکر من هستی؟
    من هیچی رادین چی؟...شاید اصلا من مرده بودم...
    داد میزند:
    - ساکت شو نگار...
    نفسم بند میاید....اشکم را پاک میکنم...آرام تر میگوید:
    - در وباز کن...
    گوشی را قطع میکنم..شالم را از روی مبل برمیدارم و در را باز میکنم...منتظر میمانم تا بالا بیاید!
    هالوژن های آشپزخانه را روشن میکنم...میخواهم برگردم که صدای بسته شدن در سد راهم میشود...
    در تاریکی تنها شبح سیاهی از آن هیکل درشت را میبینم...
    با حرص به سمت اتاق خودم میروم:
    - رادین اتاق روبه روئه...شبخیر آقای آذر...
    با صدای بسته شدن در بغضم میترکد و با صدای بلندتری گریه میکنم...نمیدانم چه مرگم شده...
    مسخره میشوم گاهی...و چقدر از این لوس کردنهای خودم بدم میاید!
    من که میدانم رهام اهل منت کشی و برگشت نیست پس چرا...چرا عزیزم صبح شد آقای آذر نیمه شب؟
    لعنت به تو بچه بازی هایت نگار...
    نمیخوابم...یعنی نمیتوانم که بخوابم...رهام برای رفع ناراحتی ها پیش قدم نمیشود و من...
    میمیرم از بی رهام ماندن...
    ***
    یک هفته است که سراغی از احوال دلم نمیگیرد..یک هفته است تازه به عمق فاجعه پی بـرده ام..اینکه نگار بی رهام نمیتواند سر کند...
    اینکه من بی او..نیم من هم نیست!
    هر لحظه چشمم به موبایل است تا صدایش دربیاید اما دریغ...
    در ترافیک مانده ام و بغض هم در پستوی گلویم...رهام ترافیک را دوست دارد...و نمیدانم من هم باید دوست داشته باشم وقتی که یاد او را در سرم میکوبد یا نه؟
    یک رابـ ـطه خوب و بی پستی و بلندی به یکباره با بچه بازی من بهم ریخت....
    نمیدانم چرا خودم را برایش لوس کردم...من که میدانستم او اهل برگشت نیست...نمیدانم چرا ناز کردم من که میدانستم او اهل ناز کشی نیست!
    به خانه که میرسم دعا میکنم کاش نرسیده بودم...
    بابا زنگ زده و پیغام گذاشته...از زنش جدا شده و قبل از اسفند ماه برمیگردد و سری به دختر تنهایش میزند...و من اصلا حوصله ی حضور اضافه اش را ندارم!
    حتی حوصله خودم را هم ندارم...پیغام بعدی که به گوشم میرسد آب در گلویم خشک میشود:
    - سلام نگار خانوم...خوبین؟؟ دلم براتون تنگ شده...هرچیم به بابام میگم منو بیاره پیشتون میگه نمیشه...
    اینبار به خدا واقعی میگم...شمارتونو دادم به خانوممون تا بهتون زنگ بزنه...میشه هروقت اومدین به خونمون زنگ بزنید؟ خواهش...خدافظ
    اشکم را پاک میکنم..روی مبل مینشینم...این تنها بهانه ی من برای برقراری دوباره ارتباط با رهام است اما...
    از طرفی غرورم اجازه نمیدهد...من به او ابراز علاقه کردم و او تنها گفت زود است...من عزیز خطابش کردم و او تنها پرسید:عزیزم؟
    حالا هم که زنگ بزنم...به درک که غرورم له میشود..برای اولین بار عاشق شده ام و نمیخواهم در این راه شکست بخورم...
    سومین بوق که میخورد صدای مرد بی وفای این روزهایم به گوش میرسد..نمیخواهم وا دهم...بغضم را قورت میدهم و محکم میگویم:
    - سلام....
    خشک و سرد...اما با تاخیر میگوید:
    - سلام...
    نامرد...نامرد...
    - رادین هست؟

    - چی کارش داری؟
    - میخوام باهاش حرف بزنم...
    - لزومی نداره...
    اشکم سرازیر میشود:
    - خودش میخواست باهام حرف بزنه....
    - چی؟ خودش کی خواست که من خبر ندارم...
    دیگر نمیتوانم..وقتی صدای تو تارهای گوشم را نوازش میدهد احساسم هم قلقلک میخورد...
    درمانده میگویم:
    - چرا اینجوری میکنی؟
    عصبانی میشود:
    - من؟ چیجوری میکنم؟ این سوالو من باید از تو بپرسم...
    - تو هیچ تعلق خاطری به من نداری...
    - من به یه زن تعلق دارم...نه یه بچه!
    - من نگرانت بودم...
    - باید مثه آدم باهام حرف میزدی...نگار...من آدمی نیستم که منت کشی کنم...خودتم میدونی..
    حوصله این لوس بازیارم ندارم...خانوم..من ناز خر نیستم...به اندازه کافی تو زندگیم..
    ساکت میشود...نفسش را فوت میکند...
    - گوشی...
    با تاخیر صدای رادین میپیچد:
    - الو..
    - سلام عزیزم..خوبی؟
    - سلام...نه خوب نیستم...
    - چرا قربونت برم؟
    - بابا نمیذاره ببینمت...
    صدای بلند رهام میاید:
    - اِ...رادین...
    چیزی نمیگوید:
    - عیب نداره عزیزم...تو ناراحت نباش...
    با صدای آرومی میگوید:
    - من تازه یکی رو پیدا کردم که ازش خوشم میاد...
    میخندم...قربون صدقه اش میروم...
    - فردا میای اینجا؟
    - نه عزیزم نمیتونم...باشه یه روز دیگه...اصن..میخوای پس فردا بیام دنبالت باهم بریم بیرون؟
    - آره آره...تورو خدا میای؟
    - آره عزیزم..
    - بابام اگه نذاره...
    - میذاره...تو غمت نباشه!
    میخندد و سریع خداحافظی میکند..
    - میشه پس فردا بیام دنبالش باهم بریم بیرون؟
    با صدای حرصی میگوید:
    - برای چی میخوای به خودت وابستش کنی؟
    قلبم میریزد:
    - تنها قصدی که ندارم همینه...اون...
    - بس کن...
    - خیلی خودخواهی..
    - همینی که هست..
    مینالم:
    - رهام...
    - دیگه نمیخوام از این برنامه ها بذاری...
    گریه ام شدت میگیرد...او میداند که دوستش دارم..میداند که نیازمندم و اینگونه عذابم میدهد...
    - رهام..
    - اینقدر اسم منو صدا نکن خانوم پارسا...
    گریه ام شدت میگیرد:
    - خیلی نامردی..
    - از همون روز اول گفته بودم...
    داد میزنم:
    - چی گفتی؟ گفتی نامردی و اگر دعوایی شد چه خواسته و چه ناخواسته همه چیزو میریزی دور؟
    او هم داد میزند:
    - نه...نه نگفتم میریزم دور...گفتم از لوس بازی بدم میاد...گفتم ناز خریدن از من گذشته...
    گفتم حوصله بازی های بی منطق دخترای این دور و زمونرو ندارم...گفتم میخوام زن باشی...محکم باشی...منقطی باشی...
    بلند تر میگوید:
    - گفتم یانه؟
    - هه...من یادم رفته بود باید اقتضای دختر بودنو تو خودم بکشم...
    - این شرایط بامن بودنه...میتونی با کسی باشی حوصله این بچه بازی هارو داشته باشه!
    - این ته غیرتته؟
    سکوت میکند...
    - کاری نداری؟
    - چرا رهام ...کار دارم...خیلم کار دارم...
    کلافه است:
    - نگار خستم...
    - منم خستم..
    _ - آفرین پس برو استراحت کن...
    دل به دریا میزنم...میبینم نه...او واقعا اهل منت کشی نیست...میخواهد همینگونه تشنه نگهم دارد..مثل همیشه من اول پیش قدم میشوم:
    - رهام...خودتو از من نگیر...
    چیزی نمیگوید:
    - میشنوی؟ میشنوی چی میگم؟ توئه لعنتی نیومده همه زندگیه منو بهم ریختی...منو به خودت وابسته کردی و با یه اشاره رفتی...ولی...نمیخوام بری...نمیذارم بری...
    - این آخرین باری بود که برمیگردم..نگار...به والله قسم...اگر یکبار دیگه همه چیزو خراب کنی...دیگه منو نمیبینی...
    بذار همینطوری ...همه چی آروم و ملو بگذره...از جنگ و جدل و داد و فریاد اونم بایه بچه بیزارم..خودتو درست کن...
    بزرگ شو...برای با من بودن ..برای با من موندن بزرگ شو نگار...
    فهمیدی؟ این آخرین فرصتته! چون نمیتونم ...چون کشش یه نابودی دیگرو ندارم!

    صدای بوق ممتد دیوانه ام میکند...چقدر عشق مرا دیوانه کرده..

     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    پست چهاردهم


    گردش با رادین در عین آرامش هیجان هم دارد...کم حرف میزند برعکس بقیه کودکان..اما حرفهایش هم گلچین است...
    نمیدانم چرا اینقدر به او تعلق خاطر پیدا کرده ام..نمیدانم چرا اینقدر وجودش برای دل ناآرامم، آرامش است!
    حس میکنم خود رهام است ..اما ورژن کوچکترش...
    هوا سرد است...و نمیدانم چرا رادین عین پدرش دیوانه است...بستنی را دوست دارد اما در سرما...
    برایش میخرم و رو نیمکتهای پارک مینشینیم...پاهایم را روی نیمکت جمع میکنم...
    دیگر نگران خاکی شدن و یا از بین رفتن خط اتوی شلوارم نیستم...
    فعلا تنها نگرانیم ریلیشنشیپ است...اینکه در یک رابـ ـطه پیچیده درجا میزنم اصلا حال خوبی نیست
    - رادین!
    - بله؟
    - بابات تو این چند روز چیزی بهت نگفت؟
    شانه بالا میاندازد:
    - نه...
    بستنی اش را لیس میزند...
    - امروز خوش گذشت؟
    لبخند میزند:
    - خیلی...میشه بازم باهم بریم بیرون؟
    - معلومه..چرا نمیشه!!!!
    بستنی اش را نصفه طرفم میگیرد:
    - دیگه نمیخورم...
    - چرا؟
    شانه بالا میاندازد...
    ساعت حدودا 4 بعد از ظهر است...در راه، از کانون میگوید...از اینکه بعد از اینهمه مدت با من است...با یک زن که دوستش دارد...
    با کسی که زیاد حرف نمیزند و زیاد سوال نمیکند..
    خوشحال است از با من بودن!
    به مقصد که میرسیم خواب است..خوابِ خواب...
    دل در سـ*ـینه میکوبد...صبح که دنبالش رفتم حتی از خانه بیرون نیامد...تا مرا ببیند...نیامد تا خودش را نشان دهد...
    دلم گرفت و به روی احساسم نیاوردم...
    رادین را بلند میکنم...سنگین است...
    به سختی در میزنم...در باز میشود...از حیاط گذر میکنم و در چوبی هم باز است!
    بدون رهام باز است...و چقدر دلم از این همه بی مهری میگیرد...
    رادین را روی مبل میخوابانم...نگاهی به اطراف میاندازم..هه..صاحب خانه کجایی؟
    هرچه منتظر میمانم خبری نمیشود...چکمه ام را پا میکنم..میخواهم در را ببندم که بالاخره صدای آسمانیش...
    دیوانه ام میکند:
    - مرسی...
    نگاهش میکنم...لبخند نمیزنم... نمیتوانم که بخندم!
    غمگینم..و نمیدانم این حس تلخ را در آشیانه نگاهم میبیند یانه!
    نزدیکتر میشود...حالت خاصی نگاهم میکند:
    - چیه؟
    شانه بالا و سرم را متمایل پایین میاندازم...
    - ببخشید!
    - واسه قضیه ای که تموم شده؟
    نگاهش میکنم:
    - این فرجه دادنا چه معنی میده؟
    اخم میکند:
    - چرا جمع میبندی؟ یک اشتباه برای اولین و اخرین بار...
    - کار من اشتباه نبود...
    - پس چرا معذرت خواهی کردی؟
    - اون به خاطر میونمونه...
    کلافه سر تکان میدهد:
    - همینجا فراموشش میکنیم..حله؟
    نگاهش میکنم..بزرو لبخند میزند:
    - باشه؟
    لبخند میزنم..آرام و با احتیاط...او خودش را برای من مثل یک حریر در باد تعریف کرده است...میترسم اگر زیادی بوزم و او از دست دلم برود!
    جلوتر میرود سمت رادین و میگوید:
    - بشین!
    مینشینم...
    حسم را درک میکنی؟ بعد از آشتی با کسی انگار هزار سال حرف داری..انگار هزار سال غریبه شده ای و نمیتوانی چیزی بگویی...
    برمیگردد..
    نگاهم میکند:
    - نمیخندی..چیه؟
    نگاهش میکنم..به خدا که نگاه کردنش مهم ترین کار است!
    نگاهش جدی میشود:
    - نگار؟ چته؟
    گریه ام میگیرد..نمیدانم چرا...اما چرا میدانم...تو به منزله بارانی برای دل کویری ام..حالا که امدی نماز شکر هم جوابگو نیست!
    اشکم را پاک میکنم...نگاهش میکنم:
    - هیچ وقت با من اینکارو نکن!
    اخمش غلیظ تر میشود...
    - بس کن دیگه!
    میخواهد حال و هوایم را تغییر دهد:
    - بستنی میخوری؟
    سر تکان میدهم...دو ضربه روی رانش میزند و بلند میشود...
    به اطراف نگاه میاندازم...هیچ نشانی از زن پیشین اش در خانه نیست...
    ناکام به بستنی قیفی روبه رویم خیره میمانم!
    - نمیخوای بگیری؟
    از دستش میگیرم و آرام تشکر میکنم:
    - مرسی...
    به راحتی تکیه میدهد و در آرامش بستنی اش را گاز میزند...نگاهم میکند..در واقع چشم از صورتم برنمیدارد!
    این اولین بار است که خیره خیره نگاهم میکند...
    خسته میگویم:
    - چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
    میخندد:
    - دوست دارم...مشکلیه؟
    لبخند میزنم!
    بستنی اش را که تمام میکند...به جلو خم میشود..با صدای آرامی میگوید:
    - حرف دارم نگار...
    نگاهش میکنم و قلبم صدبار بیشتر میزند:
    - چیزی شده؟
    - از این جمله بدم میاد..دیگه نگو...یه حرف عادی دارم..چیزی شده چیه؟
    سر تکان میدهم...وای که چقدر با کلمات بازی میکنی...یک کلام بگو نه چیزی نشده!
    نفس عمیقی میکشد :
    - این رابـ ـطه زیاد درست نیست...
    قلبم میایستد...وسط حرفش میپرم:
    - یعنی چی؟
    میخندد:
    - میذاری حرفمو بزنم یانه؟
    نگاه نگرانم نگران تر میشود..ادامه میدهد:
    - از لحاظ شرعی...اگر میخوایم بیشتر باهم رفت و آمد داشته باشیم بهتره بهم محرم بشیم...فقط یه صیغه..شش ماه!
    قلبم ...نه میایستد..نه میلرزد...نه تند میزند..من فقط نمیدانم چه باید بگویم...خیره به قالیچه سرمه ای گرانقیمت...
    چه بگویم؟ این که میگوید نه سوال است نه مشورت...این خوده خوده امر است!
    نگاهش میکنم!
    - چی باید بگم؟
    میخندد:
    - چیزی لازم نیست بگی...فقط دم در منتظرم!
    مات میمانم...بعد از پوشیدن لباسش دم در میرود...من هم دنبالش...نمیدانم چرا اشک میریزم و این قطره ها دست از سر نگاهم برنمیدارند...
    شالم را مرتب میکنم و کنارش مینشینم...هوای سرد ماشین تنم را بیشتر از قلبم میلرزاند...
    - رهام...
    ماشین را روشن میکند:
    - هوم؟
    - کجا میریم؟
    - پیش یکی از دوستام!
    - برای چی؟
    از کوچه خارج میشویم...
    - الان داشتم یک ساعت چی میگفتم؟
    - به این زودی؟
    میخندد:
    - در کار خیر حاجت هیچ استخاره ای نیست...
    - استخاره نه اما...کاش میذاشتی برای یه روز دیگه....
    - چه روز دیگه؟
    - اوووم...مثلا هفته دیگه...
    ابرو بالا میاندازد:
    - هه...متاسفم...در ضمن من از تو سوال نکردم که...فقط اطلاع دادم...
    سرم را به شیشه تکیه میدهم...کمی از مسیر را که طی میکنیم...آرام میگوید:
    - نگار قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته...تنها از بند گـ ـناه خلاص میشی...اینقدر فکرای الکی نکن!
    همیشه جمله اش ابیست روی اتش افکارم...اما اینبار....
    از حاج آقا خداحافظی میکنیم و من زودتر از رهام پایین میروم...در دلم آشوبیست...حس عجیب و جدیدی دارم...یعنی از این پس رهام مال من است؟ من مال رهامم؟ رسمی تر؟ عمیقتر؟
    در ماشین منتظرش میمانم! حاج آقا تا دم در بدرقه میکند...رهام مینشیند و با تک بوقی راهی میشود!
    کمی از خانه اش دور است!
    ترافیک..باز لحظات مرد موردعلاقه ام...هی برمیگردد و نگاهم میکند...میگویم:
    - چیزی شده؟
    - اره..دوباره زندار شدم..
    دو حس متضاد به جانم چنگ میزند...این زندار بودن خوب است اما این "دوباره" خوب نیست...
    لبخند نصفه ای میزنم...
    - یا نخند ..یا واقعا از ته دل بخند...
    - ولم کن تورو خدا رهام...
    - تازه گرفتمت...
    نگاهش میکنم...دستش روی فرمان است و چقدر دلم میخواهدش...حالا که محرمیم میخواهمش...
    - فکر نکنم بی منطق به دستام بشه عادت کرد...
    خجالت میکشم...چشمانم را طولانی روی هم میگذارم و بعد نگاهش میکنم:
    - خیلی...
    پررو میشود:
    - خیلی چی؟ ها؟
    میخندم:
    - خیلی نامردی...
    - چیز تازه ای نیست!
    بلندتر میخندم:
    - یه جوری رفتار میکنی..یه جور حرف میزنی که...انگار من محتاج توام...
    جدی نگاهم میکند:
    - اینطور نیست؟
    اخم میکنم:
    - نه...
    او هم اخم میکند:
    - هر زنی به یه مرد نیاز داره...توام به من...
    - هه...تو چی؟
    - من چی؟
    چراغ سبز میشود...
    - تو به من نیاز نداری؟
    نگاهم میکند و مرا منتظر جواب میگذارد..
    - هنوز خیلی زودِ...
    - نه زود نیست...
    نگاهم میکند..و این یعنی روی حرفم حرف نزن!
    لبخند میزند..
    - تو خوبی...من زیادی خرم...
    دهنم باز میماند از حرفش...مینالم:
    - رهام..
    با شیطنت میگوید:
    - این اولین و اخرین باری بود که از این حرفا از دهن من میشنوی..من حقیقتو فقط یکبار تکرار میکنم...
    بلندتر میخندد:
    - شایدم سالی یکبار...
    چقدر دوستش دارم...چقدر...با دل لرزه...بی مقدمه...خیلی جدی :
    - دوست دارم...عزیزه لعنتیه من!
    ماشین میایستد...نگاهم میکند...سر کج میکند...
    - زن نباید مغرور باشه...
    لبخند میزند:
    - خوبه که نیستی...
    میخندم...
    - این جواب من نبود...
    - تو سوال نکردی...
    - رهام...
    - نمیخوای پیاده شی؟
    سر تکان میدهم و پیاده میشوم!
    کیفم را روی کاپوت ماشین خودم میگذارم و دنبال سوئیچم...
    - دنبال چی میگیردی؟
    - سوئیچم...
    بی حرف بازویم را میکشد و آرام میگوید:
    - بیا تو بچه...
    قلبم میلرزد..میخواهم امتناع کنم اما نمیشود!
    در اتاق رادین باز است...هنوز هم خواب است...همیشه در ماشین خوابش میبرد..طولانی...
    رهام کنارش نشسته...روی صورتش خم شده و بی مهابا میبوستش...
    قلبم بیشتر میلرزد...به سالن برمیگردم...روی مبل ولو میشوم!!!
    دوباره برف گرفته است...سمت پنجره میروم...صدای کلمات عربی که از دهان رهام خارج میشود...فضای خانه را تغییر میدهد...
    دلم حالی به حالی میشود! چقدر نماز به ابهتش میاید...
    دوباره به سالن برمیگردم...دوباره روی مبل پهن میشوم...دوباره در فکرم..
    دوباره نمیتوانم اتفاق یک ساعت گذشته را هضم کنم!
    چقدر اتفاقی...چقدر سریع...لعنت به دلت نگار..
    مثل همین دانه های برف آرام کنارم مینشیند! تنم میلرزد...دقیقا کنارم...کناره دل نگار...کنار احساس عـریـان نگار..
    سرش را به مبل تکیه میدهد...من هم...نگاهم میکند...نگاهش میکنم...
    - رهام...
    - .....
    - از زنت بگو...
    لبخند مسخره ای میزند:
    - از تو بگم؟
    قلبم میریزد...
    - نه...از زن قبلیت!
    لبخندش جمع میشود...
    - طلاق گرفتیم...طلاق گرفت...طلاقش دادم!! دیگه چی بگم؟
    - واسه چی؟
    - با هم تفاهم نداشتیم...
    - هه..با وجود رادین تفاهم معنایی نداره!
    چشمانش را طولانی میبندد:
    - دوسم نداشت...هیچ وقت!
    قلبم میترکد...دلم میخواهد برایش بمیرم...
    - تو چی؟
    نگاهم میکند:
    - میشه تمومش کنی؟
    دیگر چیزی نمیگویم!
    بلند میشود...بالای سرم میایستد...آرام میگوید:
    - چی میخوری؟
    سرم را عقب میبرم:
    - هیچی...
    اخم میکند و دوباره کنارم مینشیند...پایش را رو مبل جمع میکند و برمیگردد سمتم:
    - چرا اینجوری شدی؟ هیچی فرق نکرده نگار...توام همون باش...مثل من!
    نگاهش میکنم...آرام پلک میزنم...نگاه در نگاهم میدوزد و بی حرف...آرام..آرام ...دستش را نزدیک میاورد..
    دلم میمیرد...زنده نمیشود!
    آرام شالم را باز میکند....ناگهان از روی سرم میکشد...
    - از این لوس بازیا خوشم نمیاد...محرممی...از حیای بی جا بدم میاد!
    سرم را به عقب هول میدهم...
    - وااای چرا اینقدر عجیبی؟ چرا اینقدر غیر قابل پیش بینی؟
    میخندد...اینبار دیگر واقعا میرود...
    موهایم را در آینه موبایلم درست میکنم...آنچنان هم برایم مهم نیست که چگونه باشم؟
    الان هم درگیری ذهنی دارم هم اینکه رهام برایش مهم نیست که من چه شکلی باشم! او یک مرد نایاب است...
    در این دوره زمانه برعکس رهام همه معیار و ملاکشان برای با کسی بودن چهره زیبا و هیکل مانکن و لباسهای آنچنانیست..
    رهام یک معجزست برای من!
    مانتوام را درمیاورم...یک لباس یقه اسکی قرمز به تن دارم...
    برمیگردد...نگاهش هیچ فرقی نمیکند...و حرص میخورم اینکه بدون حجاب و با حجاب برایش تفاوتی ندارم!
    با یک ظرف آجیل برمیگردد...از شب چله مانده..کناری ترین کنارم مینشیند..حس عجیبی به وجودم میریزد...
    دلم میلرزد مثل همیشه! برایم عجیب است که این مرد واقعا غریضه دارد یانه!
    دستش را دور شانه هایم میاندازد و پایش را روی میز جلو دراز میکند...تخمه میشکند و به سریال شبکه سه چشم دوخته!
    او در حال خودش است و من در حال او...چرا اینگونه ام؟
    این خیلی فرصت بدی برای من بود...اینقدر یکدفعه و ناگهانی که هنوز خودم هم درشوکم و خود و تصمیماتم را باور ندارم...
    دلم گرفته...
    با احتیاط سرم را به شانه اش تکیه میدهم...لحظه ای دهانش از جنبیدن میایستدو دوباره به کارش ادامه میدهد...
    گریه میکنم..خودم را سبک میکنم..واقعا نیاز دارم..حس میکنم او مرا خیلی دست و پا بسته صیغه کرد...بدون هیچ اجازه ای...بدون هیچ...
    آه خدایا...چقدر عشق مرا درگیر خودش کرده...
    متوجه گریه ام میشود...متوجه حال بارانی ام میشود و کاری نمیکند...
    - یعنی قراره از امروز دیگه همش گریه هات واسه من باشه؟
    شوره حالم بیشتر میشود...سرم را در گردنش فرو میکنم..گریه میکنم...
    واکنش...ای خدا...
    آرام آرام و با احتیاط دستش را دور کمرم حلقه میکند و با فشار کوچکی مرا روی پایش مینشاند...
    نمیتوانم نگاهش کنم!!
    دلم نمیخواهد هوای مرطوب گردنش را از دست دهم!
    عطر تنش عجیب است...خوب و خنک...
    سرم را عقب میکشد...میخندد...گریه ام خنده دار است؟
    - بالاخره گریه تورم دیدیم!
    بازهم بغضم میگیرد...بی توجه به حرفش میگویم:
    - خیلی ...تو حتی از من اجازه نگرفتی...
    مات میماند...
    - نگار...
    نگاهش میکنم!
    - رفتار درستی نبود...منو نادیده گرفتی...مرد بودن خوبه اما...
    مرا به خودش بیشتر فشار میدهد:
    - چی میگی؟ تو بهم گفتی دوسم داری...یعنی مشکل نداری...حالا...حالا ناراضی هستی؟
    - نه نه...ناراضی نیستم اما...خواهش میکنم دیگه اینجوری نباش...به من توجه کن! این نادیده گرفته شدن عذابم میده....
    مردونگیتو دوست دارم رهام اما...اینجوریشو نه!
    نگاهم میکند...خیره....آرام دستش بالا میرود و کلیپس را از موهایم میکند...کنارش دراز میکشم...سرم را روی پایش میگذارم...
    حرکتی نمیکند...
    - میگم بچه ای...میگی نه...
    چشمانم را به پایش میمالم:
    - بچگی چیه رهام؟
    - بچه ای نگونه...
    - هر جور دوست داری فک کن!
    - اینجوری دوست دارم..
    خنده ام میگیرد مثل یک پسر بچه جواب میدهد..او خودش بچه ترین است و خبر ندارد!
    چشم به تلوزیون دوخته ایم...رادین به سالن که میاید میخ ما میشود...هیچ عکس العملی از خودش نشان نمیدهد...
    رهام دستانش راباز میکند:
    - بیا اینجا بابا..
    بلند میشوم...موهایم را میبندم...به نگاه عجیب و مات زده اش لبخند میزنم..چیزی در گوش رهام میگوید که ناگاه از خنده میترکد...سرش را به عقب تکیه میدهد و قهقه میزند...
    لبخند میزنم اما یک لبخند پرسشی!
    - چی میگه؟
    بـ..وسـ..ـه محکمی به گونه رادین مینشاند و میگوید:
    - هیچی زیادی از حد زبون باز کرده این آقا...
    رادین خنده اش میگیرد...
    شام را سه تایی میخوریم تا آخر شب هرچه من از حرف خنده دار رادین میپرسم رهام جواب نمیدهد!
    رادین پا به پای ما مینشیند...نکه ظهر زیاد خوابیده است خوابش نمیبرد..
    رهام خودش اورا به سوی اتاقش هدایت میکند...
    نفسش را فوت میکند وبرمیگردد...
    من هم بلند میشوم...مانتوام را میپوشم و شالم را هم روی سرم مرتب میکنم..
    - داری میری؟
    - نه دارم میام...
    ابرو بالا میاندازد...روی مبل مینشیند...
    - خدافظ...
    حرصم میگیرد...در عین حال خنده ام هم میگیرد:
    - نمیخوای بدرقم کنی؟
    سرش را کج میکند:
    - تو از فردا همش اینجایی...اگر بخوام برای هر رفت و آمد بیام تا دم در پیر میشم!!
    قند در دلم آب میکنند...او روش های عجیب خودش را دارد ..برای فهماندن رابـ ـطه بیشترمان اینگونه عمل میکند...
    این هم از همان غرور بیش از حدش نشات میگیرد...
    نمیخواهد مستقیم بگوید...دلم برایش...برای همه چیزش ضعف میرود...
    دل به دریا میزنم...دولا میشود و زیر گوشش آرام میگویم:
    - خدافظ...
    و آرام و کوتاه گردنش را میبوسم و به دو میروم..
    به خانه که میرسم مسیج او هم میرسد:
    - چه خوب که فرار کردی...
    میخندم...عوضی نجیب زاده...


     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    پست پانزدهم


    نکه او بگیرد...من میگیرم...دستانش را میگویم...دستانی که در ظاهر بی احساسند و فقط خدا از لا به لایش عالم است!
    اجبارش کرده ام که در ماشین جز رادیو گوش کنیم...به زور و بلا سلکشن سنتی زده ام...
    میدانم بازهم به تنهایی گوش نمیکند و هر وقت من در ماشینش حضور دارم به اجبار صدایش در میاید...
    صدای پیانو آرامم نمیکند...صدای نفسهای رهام است که لالایی جانم میشود!
    رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام
    رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام
    نگاهم نمیکند...آرام میگوید:
    - کی میخونه اینو؟
    با خوشحالی میگویم:
    - خوشت اومد؟
    نگاهم میکند...دوباره چشم به جاده میدوزد...آرام میگویم:
    - علی زند وکیلی...
    میخندد:
    - خوشم اومد ازش...آهنگای دیگشم بیار...
    میخندم... دوباره به منظره برفی چشم میدوزم..
    رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
    رفتی و خیالت زمانی نمیکند مرا رها
    ای به دل آشنا تا که هستم بیا...وای من اگر نیایی!
    بازهم ترافیک...چقدر خوب است....چقدر هوای دو نفره مان خوب است...
    نگاهم میکند:
    - تو و موسیقی سنتی؟
    میخندم...سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم...کفشم را درآورده و چهارزانو نشسته ام....
    - همش زیره سره نگاه توئه...
    نمیخندد..درست زمانی که توقع دارم کمی ..فقط کمی منحنی لبانش به رایحه لبخند معطر شود!
    زیر این نگاه های خیره اش تاب نمیاورم...نگاهم را به ساعت ماشین میدوزم...
    - نمیتونم ..نمیتونم عشق و باور کنم...
    قلبم میریزد...حرکت میکند...نگاهش میکنم:
    - رهام...چیکار کنم؟ چیکار کنم باورم کنی؟
    کلافه است...کنار خیابان نگهمیدارد...برمیگردد سمتم..خسته میگوید:
    - نمیدونم اما...نگار...وقتی میگی برات مهمم...نمیتونم باور کنم! چطور اینقدر زود؟ من یک سال با یه زن...با زنم زندگی میکردم...زندگی میکردم و درست عین یک سال دوسم نداشت! یک سال کنارم بود و عادت نکرد...
    یک سال ...از من بچه داشت و بازم هیچ احساسی تو وجودش نبود...نگار...تو سرجمع چهار پنج ماهم نمیشه که اومدی تو زندگیم...اینهمه خواستن از کجا اومد؟ هان؟
    بغض میکنم...اما نمیخواهم گریه کنم..نمیخواهم!
    - یه راهی پیشه روم بذار تا...اَه...به خدا دوست دارم...درست عین همین چهار ماه و نوزده روز...درست مثل همین ساعتهایی که دوسم نداشتی.هه..هنوزم نداری اما....من دوست دارم...
    چیزی نمیگوید...و چقدر دلم میخواهد بگوید...سرش را روی فرمون میگذارد و آرام میگوید:
    - آنا تیکه من نبود...من تیکه اون نبودم...هه....به قول مامان هم کف هم نبودیم...
    اون و مهمونیهای آنچنانیش کجا؟؟ من و شیراز و هیئتا و سفره های یکی درمیون مامان کجا؟
    نگاهم میکند:
    - از خودم ...از اعتقادم...از این زوری نماز خوندنا...از...از بابام و سخنرانیاش...از مامان و چادر سر کردناش..
    از همه و همه بیزار بودم...از روشنک...از روشنک که نصیحتم میکرد...
    چقدر خر بودم نگار...چقدر..
    دستش را میگیرم...
    - بگو رهام...حرف بزن... بعضی چیزا رو باید بگی...نکه دیگران بگن ...خوبه قشنگه...آفرین...باید بگی...بگی تا خفه نشی..همین!
    نیشخند میزند:
    - دلم میخواد...
    نفسش را محکم فوت میکند...
    - اهل درس نبودم...اما خوندم...خوندم که پام از شیراز کنده بشه...بیام تهران...همین...میخواستم آزاد بشم..
    از چنگ نصیحتای بابا...از لب گاز گرفتنای مامان...از نصیحتای خواهرانه روشنک...
    میخواستم از همه جا کنده بشم...میخواستم خودم باشم...
    هه ..خودم که نه ...میخواستم یه کثافت باشم...
    با فیروزه سپهر و دانیال و ....آنا آشنا شدم...یه اکیپ بودن...اکیپی که...به من نمیخوردن نگار ...و من هرجوری بود میخواستم مثه اونا باشم...
    از آنا خوشم میومد...خوشم میومد؟ هه...عاشقش شده بودم...
    نگاهمم نمیکرد...همین منو میسوزوند...با پسرای عوضـ*ـیِ هفت خط ل*ـاس میزد و با من دعای ندبم نمیخوند...
    با حرص دندانش را روی هم میفشرد:
    - دیگه یه پا هفت خط شده بودم خودم...هفت خط شدم تا بشم دلخواه آنا...
    تولد فیروزه بود... مهمونیای باز و آنچنانی...دیگه خوب راه نوشیدنی خوری و کثافت کاری رو یاد گرفته بودم...
    نگاهم میکند:
    - آنا نباید اون شب دم دستم بود...نباید...
    قلبم میریزد....دستش را فشار میدهم:
    - رهام یعنی چی؟
    بی تفاوت نگاهم میکند:
    - یعنی چی؟
    - یعنی تو...بهش تجـ*ـاوز کردی؟
    داد میزند:
    - نه...نه...به زنم تجـ*ـاوز نکردم...من به زنم تجـ*ـاوز نکردم...
    - باشه ...باشه...آروم...
    نفس نفس میزند...بغضم زخیم تر میشود...
    - مجبور بود با من ازدواج کنه...چون...رادین اومد تو زندگیمون...به اجبار پدرش ازدواج کرد..از خانوادش طرد شد...
    من باعثش بودم..نگار..حالش از من بهم میخورد...درست عین یکسال ازم بیزار بود...
    هه ...میگفتم بچه به دنیا میاد...به من و رادین عادت میکنه...گفتم اینقدر عشق به پاش میریزم...گفتم..
    گـه خوردم که گفتم....روز اول با نفرت گفت بچتو به دنیا آوردم میرم...با خنده گفتم منم گذاشتم که بری...
    نگاهم میکند:
    - آنا سر حرفش موند...
    - رفت؟
    - حتی خونه ام نیومد...از همون بیمارستان فرار کرد...رفت...از دستم رفت...از زندگیم رفت...
    اشکم میچکد...بمیرم برای دلت...
    - تازه اون روزا بود که دلم برای عطر چادر مامان تنگ شده بود...دلم برای شله زردا..دلم برای مداحی های بابا یه ذره شده بود...دلم واسه روشنک و حرفاش تنگ شده بود...
    - شیرازن؟
    سر تکان میدهد:
    - آره ...شیرازن...
    - قهری؟
    نگاهم میکند:
    - مگه بچم؟
    اعتراض میکنم:
    - رهام...
    - برگشتم پیششون...روشنک دوسال بعدش ازدواج کرد..با همکلاسیش ...رفت لبنان...موندنم تو شیراز مسئله مسخره ای بود...برگشتم...رادینو بزرگ کردم...زندگی کردم..درس خوندم..سرکار رفتم..خونه خریدم...
    نمیتوانم نپرسم:
    - رهام...یه سوال میکنم..تورو خدا واقعیتو بگو...
    نگاهم میکند:
    - هنوزم دوسش داری؟
    به دستانم خیره میشود:
    - نه...
    - واقعا؟
    عصبی میشود:
    - یک کلام...نه...دیگه دوستش ندارم..آدم به مرده ها دل نمیبنده...
    مات میمانم:
    - مرده؟
    سر تکان میدهد:
    - آره...
    - چرا؟
    - هه وقتی از شوهرش فرار کرد...قاچاقی رفت دبی ..فروختنش به یه مرکز فساد...
    - خوب...
    - نمیدونم...فقط میدونم که مرده همین!
    - کی بهت گفته...
    کلافه میگوید:
    - دوستا...بچه ها..اطرافیان...یکی گفت دیگه ....گیر نده!
    راه میفتد...درست مقابل خانه اش میایستد...
    پیاده میشویم...
    در هم است...چگونه بازش کنم؟
    با کلید در را باز میکند و زودتر داخل میرود...رادین پشت پنجره منتظر است...پرده را میاندازد و با تاخیر در چوبی باز میشود...
    صدایم میکند:
    - سلام نگاری...
    بغلش میکنم..دیگر از بـ..وسـ..ـه هایم بدش نمیاید...دیگر نمیگوید خانم...میگوید نگاری...و چقدر این پسر آرام را دوست دارم چقدر...
    با هم روی مبل مینشینیم...رهام دیگر به رفتار های جدید رادین عادت کرده...
    باهم سر و کله میزنیم...رادین فرق کرده و انگار این روحیه کودکانه اش تازه سر باز کرده...و مطمئنا منتظر یک همراه..منتظر یک تلنگر بود...
    رهام را نمیبینم اما صدایش میاید..دارد نماز میخواند..هه..با خواست و میل خودش...نه با اجبار مادر و پدرش...
    از گذشته مرد مغرور زندگیم متعجبم...هنوز هم رادین میخندد و به سر و کله ام میکوبد...
    رهام با روحیه ای دگرگون برمیگردد..کمر رادین را با خنده میکشد و با اشارتی بلندش میکند...به هم میپیچند و رادین گاهی از درد داد میزند اما رهام رهایش نمیکند...
    روی زمین میافتد و رادین روی سـ*ـینه اش مینشیند...صدایی نمیاید..با لبخند نگاهشان میکنم...
    رهام در یک حرکت خشونت را در دستانش میریزد و کله رادین را پایین میکشد و بـ..وسـ..ـه محکمی به گونه اش مینشاند...
    این بـ..وسـ..ـه با تمام بـ..وسـ..ـه هایش متفاوت بود...
    تلفن زنگ میزند و رادین سریع میپرد سمت گوشی بی سیمی...
    رهام با دست میپرسد که کیست؟ رادین در راهرو میدود و داد میزند:
    - مامانیِ...
    کنارم مینشیند...
    - گفتم امشب قراره همرو خفه کنی...
    نگاهم میکند:
    - گذشته و حماقت خودم چه ربطی به تو و رادین داره که عذابتون بدم؟
    لبخند میزنم...با حرکت لب..بدون صدا ...میخندم و میگویم:
    - چقدر دوست دارم...
    میخندد..نگاه به تلوزیون میدوزد...چرا به رویم نمیخندد...چرا نمیخواهد چشمان خندانش را ببینم؟ چرا؟
    چانه اش را میگیرم و محکم به سمت خودم برمیگردانم...نه اخم میکند نه میخندد..با لبخند میگویم:
    - بخند...
    اخم میکند:
    - چی میگی؟
    - میخوام خنده هاتو ببینم..تو که نمیذاری...
    میخندد...سری به نشانه تاسف تکان میدهد:
    - هه...دیوونه...
    دلم آغوشش را میخواهد...هنوز درست و حسابی در بغـ*ـل مردانه اش تاب نخوردم...دل به دریا که نه دل به چشمانش میزنم و دستانم را دور کمرش حلقه میکنم و محکم فشارش میدهم....
    شوکه شده است...البته فکر میکنم..پیش بینی رهام سخت ترین کار دنیاست...
    آرام آرام بغلم میکند...آرامتر از آن بلندم میکند و روی پایش مینشاند...دلم غنج میرود...
    این تنها صحنه عاشقانه ماست...رهام عشـ*ـق بـازی بلد نیست...البته بلد است و برای من رو نمیکند..
    نگاهش میکنم...نمیخندم...او هم ...
    - چیه؟
    شانه بالا میاندازم...
    - از من توقع نداشته باش...اونم الان..
    گر میگیرم...خودم را به کوچه علی چپ میزنم:
    - چی؟ توقع چی؟
    میخندد:
    - خودت میدونی...من این نگاهتو نشناسم که رهام نیستم....
    میخندم..میخواهم از نگاه اتفاقی ام منحرفش کنم..میخندم و در آغوشش فرو میروم:
    - تو رهام نیستی...همه کس منی...
    مرا بیشتر به خودش فشار میدهد...این ته ته احساساتش است...و چقدر دلم ضعف میرود برای این احساسات اندکش..
    ای که رفته با خود دلی شکسته بردی
    اینچنین به طوفان تن مرا سپردی
    ای که مهر باطل زدی به دفتر من
    بعد تو نیامد چه ها که بر سر من

    - خوب رهام کمش کن...صداتو نمیشنوم..
    - دوست ندارم...
    میخندم..
    - مسخره...
    - خودتی..
    باز هم میخندم:
    - رهـــام...
    - بله؟
    با لودگی میگویم:
    - یه بار شده صدات کنم بگی جانم؟
    صدای موسیقی را کم میکند:
    - یه بار از ته دل ...یا هزار بار از روی تفنن؟
    چیزی نمیگویم...میدانم که رهام از با من بودن راضیست...میدانم...و این را بهتر میدانم که یکروز از ته دل میگوید..میگوید..گاهی میخواهی جوابی را بشنوی که خودت از هرکسی بهتر میدانیش...اما از شنیدنش از دهان فرد مورد نظرت لذتی دیگر میبرد...دقیقا مثل حالای من:
    - رهام...از با من بودن راضی هستی؟
    میخندد...دلم ضعف میرود:
    - تورو که میدونم هستی...
    حرصم میگیرد:
    - توام میدونم که بیش از حد از خود راضی هستی...
    - طبیعت دیگه خانوم..طبیعته!
    - قرار بود از طبیعتت دست بکشی...قرارمون چی شد؟
    - ما خیلی قرارا داشتیم...تو سر پیچی کردی منم کردم...
    میخندم:
    - لـــوس...
    - خیلیه که داری با رهام اینجوری حرف میزنیا...
    - وای رهام...خیلی خودتو دست بالا گرفتی...
    - نگرفتم..هستم...
    بازهم خنده ام را درمیاورد:
    - بحث کردن با تو بی نتیجست...
    - معمولا تو دیر به واقعیتا پی میبری...
    - خوب حالا چی میخواستی بگی؟
    - فردا شب تولد رادینِ...بیا اینجا همین!
    - واقعا؟؟ چرا زودتر بهم نگفتی؟ هان؟
    - خوب مثلا زودتر میگفتم میخواستی چیکار کنی؟
    - وای رهام...
    - وای نداره..فردا منتظریم....
    - دوستاتم هستن؟
    - نه فقط یغماست...
    - باشه...مرسی که اینقدر زود گفتی...
    - پررو نشو ...خدافظ...
    - خدافظ...
    میخواهم یک هدیه خاص برای خاص بودن رادین بخرم..اما هیچ چیزی به ذهنم نمیرسد...
    سرسری لباسی میپوشم و بیرون میزنم.ساعت شش بعد از ظهر و تازه رهام بی فکر خبردارم کرده...
    روبه روی پاساژ همیشگی نگهمیدارم...
    دو طبقه را زیر و رو میکنم...با آخرین امید به آخرین مغازه سر میزنم...
    هم خسته شده ام و هم آن دلخواه خودم را پیدا نکرده ام...
    ژاکت طوسی رنگ و نسبتا زخیمی با حاشیه های مشکی...زیرش هم یک لباس مشکی ساده وصل است...
    رنگش به درد سنش نمیخورد اما خوب به نظرم خیلی شیک است..
    یک شلوار لی مشکی رنگ هم برایش میگیرم....
    خسته به خانه برمیگردم...با سلیقه کادواش میکنم...بی حال شده ام و تن درد هم دارم...حس میکنم دارم سرما میخورم...
    قرصی میخورم و دوتا لیمو شیرین هم تنگش...
    نمیخواهم مریض شوم...چون میدانم بد مریضم...دست خودم نیست اما بی حال میشوم و همش میخوابم!
    البته بد اخلاقم میشوم...خیلی!
    ساعت نه شب است و برای اولین بار تو این ساعت در رختخواب غلت میخورم!
    الان تنها به فکر حس فردای کنار رهام بودنم...و از خودم متعجبم که چقدر تغییر در این ماه ها در من ایجاد شده!
    دیگر مثل قدیمتر ها به سر و وضع و قیافه ام فکر نمیکنم! آراستگی خوب است...خیلی خوب...
    اما اینکه بیش از حد به این موضوعات فکر کنی خوب نیست..و من قبل از رهام همچین آدمی بودم..
    البته هنوزهم گاهی به این فکر میکنم که " کدام لباس میتواند توجه بیشتر رهام را جلب کند"
    غلتی میخورم و به ماهی که از پنجره پیداست نگاه میکنم!
    زیر لب مینالم:
    - کاش اینجا بودی!
    چقدر دلم میخواهدش..درست زمانی که تنهایی بر من غلبه میکند...دیروز داشتم یک فیلم سینمایی هالیودی میدیدم!
    دیگر مثل همیشه حسرت نخوردم..از تنها بودن و نبودن یک مذکر در زندگیم حسرت نخوردم...اما ... نمیدانم چرا رهام آن احساسی نیست که من میخواهم!
    دوستش دارم خیلی...برایش میمیرم حتی...اما...دوست داشتم کمی برایش مهم بودم..کمی کمی تب عشق داشت!
    کمی قربان صدقه ام میرفت...کمی برایم خرید میکرد..آنهم با سلیقه خودش...کمی دستم را میگیرفت..
    کمی بغلم میکرد...کمی میگفت دوستت دارم...کمی..
    بی حیاییست اما کمی میبوسیدم!
    یک دخترم و هزاران غریضه...یک درصد هم فکرش را نمیکردم با آمدن رهام به زندگیم اینقدر تشنه شوم!
    من میخواهمش و این حس درست زمانی خفه ام میکند که در آغـ*ـوش مردانه اش حبسم و او هیچ واکنشی برای در بند کردن من انجام نمیدهد...
    دوست دارم نگاهم کند و با همان اخم دوست داشتنی اش مرا ببوسد..
    نمیخواهم اما باور کن یک روز به سرم میزند و همه دیوارها را خراب میکنم! تمام حریم ها را میشکنم یک روز میبوسمش...با طعم عشق!
    خسته ام...این ماه هم با هیچ دستمالی از پنجره پاک نمیشود...مثل این رهام که هیچ رقمه از ذهن من پر نمیکشد!
    دوباره غلتی میخورم و غلتی میخورم..این کلافگی ها دست من و تن درد و سرماخوردگی و ماه پشت پنجره و گرمای بیش از حد فنگوئل و دلشوره فردا نیست!
    این غلت ها از تنهاییست...از تنها خوابیدن است...از تنها فکر کردن است...
    میترسم روزی ببرم..خسته شوم از عشق یک طرفه از دوست داشتن یک طرفه..
    میرسم به تند و تیزی من مرا نخواهد..آن وقت من چه کنم؟ چه کنم با یک دل از دست رفته؟
    به نگاهت دخیل میبندم..اما از این چشمان سرد و یخی گره دستمال سبزم کور تر میشود!
    کاش بودی و با صدای تو به خواب میرفتم...کاش بودی و با صدای تو از خواب بیدار میشدم!
    در این مدت هر بار به خانه اش رفته ام اصراری برای ماندن نکرد..
    حسرت بزرگی در دل من کاشته...چرا نمیگوید کنارم بمان؟ چرا نمیفهمد که ما محرمیم و هر کاری که دلمان بخواهد میتوانیم بکنیم؟
    چرا خواستنم را به رویم میاورد...او مرد است و باید بهتر و بیشتر از من خواهانم باشد..
    یک سوال بزرگ در مغزم وول میخورد...چرا با تمام مذکر ها متفاوتی؟ چرا؟
    گفتم به سرم میزند...حالا زد...در تاریکی اتاق دست دست میکنم تا موبایلم را پیدا کنم...شماره اش را میگیرم...چشمانم را میبندم و زیر پتو میروم...دیر جواب میدهد ..خیلی دیر...
    - بله؟
    صدایش گرفته است...
    - رهام...
    - الان موقع زنگ زدنه ؟
    متعجب به ساعت گوشی نگاه میکنم ...ساعت دوازده و نیم است و من احمق فکر میکردم هنوز هم ساعت همان نهِ ،سه ساعت پیش است!
    شرمنده میگویم:
    - ببخشید ...حواسم به ساعت نبود..
    صدایش را صاف میکند:
    - اره دیگه ..حواست پیش من بود...
    کفری میشوم..عصبی میگویم:
    - خیلی بی جنبه ای...
    میخندد و بیشتر حرص مرا درمیاورد:
    - خوب مگه دروغ میگم؟ دروغ میگم بگو دروغ میگی؟
    - اگه میدونستم یه احساسو اینجوری به مسخره میگیری و همش میخوای ازش استفاده کنی هیچ وقت بهت نمیگفتم...
    گوشی را قطع میکنم...اشکم سرازیر میشود..داد میزنم و مشک محکمی به تشک میزنم:
    - مســـخره!!!
    مینشینم...پتو را دورم میپیچم و سرم را به پشتی تخت تکیه میدهم...
    "این بار آخرته نگار"
    قلبم میریزد...ناگهانی...به سمت موبایل یورش میبرم...با دست پاچگی شماره اش را میگیرم...موبایل را بین دستانم فشار میدهم...
    خاموش است..خاموش...دیوانه میشوم...دیوانه..
    در تاریکی خانه راه میروم..بی جهت..بی هدف...گریه میکنم..حرف میزنم:
    - عحب غلطی کردم... وای اگر...اگر دیگه جوابمو نده...
    برای هزارمین بار شماره اش را میگیرم و برای هزارمین بار میشنوم که خاموش است!
    مشترک مورد نظر من خاموش است! خاموش نباش...نباش...نباش...
    دل به دریا میزنم...شماره خانه اش را میگیرم...جواب نمیدهد...نمیدهد...نمیدهد...
    گریه ام شدت میگیرد..دوباره به موبایلش میزنم...
    خودم را روی کاناپه پرت میکنم!!! دعا میخوانم..الکی و سرسری...اصلا نمیدانم چه میخوانم...فقط میخوانم!
    یک ساعت کامل روی مبل نشسته و گریه میکنم..رهام را از دست رفته میدانم...اما ...نمیدهم..از دست هم بروم از دستش نمیدهم!
    در همان تاریکی مانتویی از کمد میکنم و شال الکی روی سرم میاندازم و همراه با سوئیچ بیرون میزنم...
    در راه تنها گریه میکنم..زمزمه میکنم:
    - غرور؟ هه..غرور چیه؟ رهام مگه میذاره؟ به درک که کوچیک میشم...به درک که با تمام گستاخیم پایمال میشم!
    به درک که همون دختر شیطون و شر رمانا نیستم ..به درک...به درک که به همین راحتی زنانگیمو به گند میکشم...عشق هر ناممکنیو ممکن میکنه...هر ممکنی رو ناممکن...
    عشق رهام با من چه کارها نکرده است...روی ترمز میزنم وبا دو به سمت در میروم...در میزنم..در میزنم..چند بار...
    با صدای بلند گریه میکنم...با کف دست بی جان به سنگ نمای خانه میزنم...نا امید...میخواهم همانجا بمیرم اما..
    در باز میشود...مثل احیای دوباره...مثل سی پی آر...مثل یک تنفس مصنوعی...
    مثل یک نگار با رهام به زندگی برمیگردم!!!
    در را باز میکنم و سریع از حیاط گذشته و به در چوبی پناه میبرم!
    در باز میشود ...اشکم را پاک نمیکنم...شالم را مرتب نمیکنم...دکمه مانتوام را نمیبندم...
    داخل میروم..در را میبندم..تاریک است خانه...خانه تاریک است!
    به سالن میروم..تلوزیون روشن است...نگاهی به اطراف میاندازم...نفس در سـ*ـینه ام نمیماند...
    با صدا گریه میکنم...نگاهش میکنم و بی امان به آغوشش پناه میبرم...محکم صورتش را در دستانم میگیرم و محکمتر از آن گردنش را ...صورتش را میبوسم...
    زمزمه میکنم:
    - ببخشید...ببخشید رهام...
    - نمیخوام این آخرین بار باشه ...اصن نمیخوام آخری داشته باشه!
    - رهام...
    در آغوشش میبارم...اینجا زنی عاشقانه میبارد و مردی آرام آرام مرا به آغوشش دعوت میکند...
    با احتیاط دستش را در گودی مسخره کمرم فرو میبرد و آغوشم را مسجل میکند!
    چانه اش را روی سرم میگذارد..تنها میگوید:
    - هیـــش...آروم باش...
    گریه تنها حرف من است!
    - تمومش کن نگار...
    نگاهش میکنم..با شالم اشکم را پاک میکند! دلخور نگاهم میکند...نمیتواند...نمیتواند این سردی نگاهش را مخفی کند...
    نامرد...
    مینشینیم روی مبل...نمیخواهم از دستش بدهم...دستش را میگیرم...
    نور تلوزیون روی چهره دوست داشتنیش میریزد و من دلم میلیون ها بار بیشتر میریزد!
    نگاهم میکند و نمیفهمم جز دلخوری چه در نگاهش پیداست!
    میدانم ..میدانم بدم و این را بهتر میدانم که تو هزاران بار بیشتر از من بدی...بدی که اینگونه ترس از دست دادنت را در جان من ریختی!
    شالم را از سرم درمیاورد...قلبم میمیرد...
    مانتوام را آرامتر درمیاورد...کفنش میکند...
    روبه رویم میایستد...تشیع احساس کار هر لحظه ام میشود....
    دستش را دراز میکند...نماز میت میخوانند برای موت قلبم...
    بلند میشوم...کیلیپسم را باز میکند و باز هم آغوشش را سخاوتمندانه برایم میگشاید...خاک میکنند...تماما مرا!
    پنجه اش را در موهایم فرو میکند...خشک و خشن زیر گوشم زمزمه میکند:
    - بار آخرتم باشه نمیتونم برونمت!
    مرگ برای حال من کم است..
    نگاهش میکنم:
    - چون برات مهمم؟
    - نه...
    بدتر میشوم...با تاخیر میگوید:
    - چون محرممی....
    چرا؟ چرا اینقدر بی انصافی؟ چرا؟
    برایم مهم نیست ...حتی اگر برایش مهم نباشم..سرم را روی سـ*ـینه اش میگذارم و فشارش میدهم!
    - چرا این دلهره مسخررو تو جونم انداختی؟
    سـ*ـینه اش میلرزد...میخندی؟ به حال خرابم میخندی؟
    فشارم میدهد:
    - اگر این دلهره نباشه هزاران بار از زندگیت رفته بودم...از زندگیم رفته بودی...
    دلم غنج میرود...
    - گفتم نمیخوام قهر کنیم...چون بچه نیستیم..گفتم نمیخوام جدل باشه..چون ازت...ازتو و این آغـ*ـوش آرامش میخوام..گفتم نمیخوام مثه این دختر پسرای بیکار فقط از عشق نداشته گل بگیم و گل بشنویم..چون ...چون من باهمه فرق دارم...چون باید با همه فرق داشته باشی..چون ما باید با همه متمایز باشیم..
    گفتم تا دلهره به جونت بیفته...بیفته و بفهمی معنی کلمه چنگ و دندون یعنی چی..بفهمی...
    میفهمی؟ میفهمی نگهداشتن همه زندگیت یعنی چی؟
    اگر عشقتو به روت میارم نه از سر خودخواهی و نه از سر غرور...فقط نمیخوام این بحث به احساس نداشته من ختم بشه...
    وقتی بگی دوست دارم و من بگم دوست ندارم حس بدتری داره یا حرف نزدن؟ یا چیزی نگفتن...یا عشق خودتو به روت آوردن؟
    منطق داشته باش...اینقدر نخواه که احساسمو به زبون بیارم..احساسه نداشتمو!!
    نگاهم میکند..چانه ام را در دست میگیرد:
    - اگر با بقیه فرق نداشتی الان جات تو زندگی من نبود..اگر متفاوت نبودی الان وسط سالن خونه رهام...الان درست بین بازوهای رهام غرق نبودی...
    تو برای من فرق داری..تلاشت برای فهمیدن درون متلاطمم منو به خنده میندازه!
    تو تغییر کردی...نکردی؟ چرا اینقدر آشفته اومدی؟ چرا رنگ شال و مانتوت ست نیست؟ چرا آرایش نداری؟
    هه..تو فرق کردی دیوونه...سعی کن تو شناخت احساس مرد متفاوت زندگیتم تغییر کنی...
    احساسات من اینجوری سنجیده نمیشه...بفهم ...
    زیر گوشم میگوید..میگوید و مرا سرخ و سفید نه...سرخ و سیاه میکند:
    - بذار باعشق... ببوسمت...بذار ... بذار با احساس کنارم بخوابی...وقتی تو آغوشمی به تنها چیزی که نباید فکر کنی آغوشمه...به قدرت سـ*ـینه ام فکر کن...همین!
    الان از من لـ*ـذت فراتر نخواه...
    نگاهم میکند...باور کن الان...در همین لحظه تغییر کرده ام...
    - من همین الان..درست وسط آغـ*ـوش رهام..برای اولین بار به تنها چیزی که فکر نکردم آغوشش بود...
    لبخند میزند...
    - به قدرت سینتم فکر نکردم..
    بغضم دیوانه کنندست:
    - فقط تو این فکرم اگر نباشی...من باید چیکار کنم؟ با این حجم شدید تنهایی چیکار کنم؟
    - منو به تنهایی ترجیح میدی؟
    - معلومه...
    - نه..به تنهایی نه... منو به فنجون لب پرت...به شیمی...به رنگ رژت...به ست لباست...منو به قهوه ترجیح بده...منو به همه علاقه مندیهات ترجیح بده..نه از چیزی که میترسی...
    من و تنهایی وصله ناجوریم...منو به دوست داشتنی هات ترجیح بده نه به دلهره هات...
    چقدر زیبا حرف میزند...چقدر برای دل من حرف میزند...بیشتر در آغوشش فرو میروم...مینالم:
    - برای دومین بار:خودتو از من نگیر...
    نگاهش میکنم ادامه میدهم:
    - برای اولین بار: میمیرم...میفهمی؟
    میخندد...آغوشش را تنگ تر میکند:
    - دخترک احساساتی...
    - تو منو به این احساس کشوندی ...وگرنا نگار کجا و عشق کجا؟
    زیر گوشم میگوید:
    - بریم بخوابیم؟
    به گوشهایم شک میکنم..جلوتر میرود و من به دنبالش...در آن تاریکی مطلق دیزاین اتاق خواب مردم را نمیبینم!
    خودش را روی تخت میاندازد...لب تخت مینشینم..گیجم...مچم را میکشد:
    - چرا نمیخوابی؟
    - مگه تو نگفتی...نگفتی بذار با احساس..
    میخندد:
    - بچه...بچه ...بچه ...قراره من بزرگت کنم؟
    - رهام...
    میکشدم و کنارش دراز میکشم...
    - منظورم این خواب نبود دیوونه!
    دلم میریزد...در آغوشم میگیرد و من مثل کشتی بعد از طوفان روی دریای سـ*ـینه رهام آرام میگیرم...
    طوفان بدی بود...بد..
    دکمه اول تیشرتش را باز میکنم...بـ..وسـ..ـه ای به سـ*ـینه اش مینشانم...آرام میگویم:
    - تو یه روز منو میکشی...خوده تو..
    سرم را بزور به بازویش نزدیک میکند و میگوید:
    - توام یه روز منو از بی خوابی هلاک میکنی...خوده تو...
    میخندم...میخوابم...عشق میکنم...حض میکنم...رهام...
    این چهار حرف زندگی من است..

     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    - نگار...پاشو..

    به زور چشمانم را باز میکنم:
    - هوم؟ چیه؟
    - پاشو الان نماز قضا میشه...

    سرم را روی متکا پرت میکنم:
    - برو بابا...
    - چی؟
    خوابم میبرد...اما مگر میگذارد؟ دستم را میکشد:
    - بلند شو ببینم! پاشو..
    - اَه....من نماز نمیخونم رهام...
    - غلط میکنی..پاشو ببینم!
    با لحن گریه آلودی میگویم:
    - بیخیال تورو خدا...
    - گفتم بلند شو!
    مشتی به خوشخواب میزنم و مینشینم:
    - اَه...چی میگی؟
    - اولا درست صحبت کن...دوما داره آفتاب میزنه..نمازت قضا میشه!
    نه این مثه اینکه نمیفهمد...کی نماز خواندم که باره دومم باشد..انهم چی؟ نماز صبح!
    برق را روشن میکند...دستم را سایبان نگاهم :
    - رهام...آخه...
    روبه رویم مینشیند..دستم را میگیرد...آرام میگوید:
    - اینهمه کار میکنی...والا از فرنچ ناخون و رنگ موها و خرید آشغال پاشغال گرفته تا خوندن کتابای چرت و بی محتوا...اینهمه وقت حالا برای چی نماز نمیخونی رو نمیدونم...
    سرم را پایین میاندازم دوباره ادامه میدهد:
    - این یکی از شرطای با من موندنه میدونستی؟
    - نماز زوری؟
    - آره زوری...یه مدت فکر میکردم با زور که نمیشه لباس ایمون پوشید...اما میبینم نه...کسی که لیاقت و پیش زمینه خوب شدنو داره باید با زور هلش داد! توام میتونی ...چون دلشو داری...حالام بلند شو...
    به زور و بلا آستینم را بالا میزنم و به سمت دستشویی میروم...
    جانماز و چادر رنگی رو به رویم میگذارد...چادر را سرم میکنم:
    - اینارو از کجا آوردی؟
    - از شیراز...واسه مامانمه...
    روبه رویم میایستد...لبخند میزند...لب و لوچه ای کج میکنم:
    - اینجوری خیلی بدم؟
    اخم میکند:
    - اینجوری تازه بهتری...
    میخندم...
    - نخند..بخون الان قضا میشه!
    نیت میکنم و آرام الله و اکبر میگویم...دروغ چرا اما...گاهی خیلی جاهارا فراموش میکنم...
    رهامم روبه رویم نشسته و چشم از نگاهم برنمیدارد! خنده ام میگیرد...او اما جدیست...
    تشهد را با هزار غلط میخوانم...دستی به زانو میزنم و نگاهش میکنم...
    از فکر بیرون میاید و میگوید:
    - مریضم کردی...
    - چی؟
    - سرما خورده ای نه؟ گلوم درد میکنه بدجور...
    گلوی خودم هم میسوزد:
    - ببخشید...
    از کنارم رد میشود و روی تخت غلت میخورد:
    - معذرت خواهی داره؟
    شانه بالا میاندازم ....چادر را جمع میکنم و خودم را روی تخت میاندازم...اعتراض میکند:
    - اِ...دیوونه...
    میخندم... به آغوشش پناه میبرم...
    - ساعت چنده؟
    - شیش و ربع...
    - هشت نه برم خونه..
    - برای چی دیگه بری؟
    - ببخشیدا که امروز تولد رادینه...
    - منم میدونم ...خوب همینجا هستی دیگه...
    - سر و وضع منو دیدی؟
    چپ چپ نگاهم میکند:
    - این هیچی...کادوی رادینم نیاوردم...
    - چی گرفتی؟
    - یه پلیور و شلوار...
    - دستت درد نکنه!
    - تو چی گرفتی؟
    - من نگرفتم...رادین ازم گرفت..
    - وا...چی؟
    - قول...
    - قول چی؟
    - یه مسافرت...قول گرفت باهم بریم کیش!
    میخندم:
    - ایول...ایول...پس حال میکنید...
    بازهم چپ چپ نگاهم میکند...گلویی صاف میکند:
    - چرا مثه لاتا حرف میزنی؟
    میخندم:
    - چرا میخندی؟
    شانه بالا میاندازم:
    - از کی تا کی میرین؟
    - هنوز بلیط نگرفتم ولی احتمالا آخر هفته میریم...
    - چند روز؟
    - نمیدونم!
    - پس خواهشا بیشتر از یه هفته نباشه...خوب؟
    نگاهم میکند...چیزی نمیگوید...چشمانش را میبندد:
    - خوابم میاد ..اینقدر حرف نزن ویرووس..
    مشتی به بازویش میزنم:
    - ویروس خودتی...
    - فعلا که تویی...
    میخندم و به زور خودم را زیر بازویش فرو میکنم...
    خوابم نمیبرد...خیره به چهره مردانه اش میمانم...این یک سوال بی جواب اسن...چرا اینقدر دوستت دارم هان؟
    دیشب تازه به این نتیجه رسیدم: رهام وفادار است...متعهد است...حتی به کسی که میتواند تعهد نداشته باشد...
    و از همه مهمتر...در پی این همه غرور و تکبر و جذبه...قلب آرامی دارد... بخشندست...خیلی...او برای دومین بار بچه بازی های مرا بخشید ..دیوانه بازی هایم را بخشید...
    این برای مردی مثل رهام خیلیست..خیلی!
    آفتاب در آسمان میدود...نور روی صورت مردانه اش پهن شده و اینگونه بیشتر دوستش دارم!
    - میدونم خیلی جذابم...اما نمیخوای تمومش کنی؟
    میخندم...بلند...میخندم...بغلش میکنم...بازهم میخندم...لبخند کجی روی لبانش مینشیند...از خودراضی...خودخواهِ دوست داشتنیه من..زیر گوشش را میبوسم:
    - تو که گفتی خوابت میاد؟
    چشمانش را باز میکند:
    - اگه تو بذاری...


     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    - فعلا که تو منو از خواب زدی...

    نگاهم میکند:
    - از این به بعد باید به این خواب زدگی ها عادت کنی خانوم!
    شاکی میشوم:
    - چی؟ برو بابا عمرا...
    رو برمیگردانم...ساعدم را میکشد:
    - شما خیلی بیجا میکنی...
    - ول کن تورو خدا...
    - نمیکنم!
    با شیطنت نگاهش میکنم:
    - چیکار ؟
    اخم میکند:
    - بیمزه...
    - اصلا کلا ضایع کردن تو خونته...
    چیزی نمیگوید...بلند میشود..نگاهی به ساعت میاندازم...هفت و خورده ایست!
    تیشرتش رادرمیاورد...مثه پسرهای هیز چشمم را بازتر میکنم و براندازش میکنم...
    در کمد دنبال لباس است...از پشت خوب نگاهش میکنم...همانطور میگوید:
    - دختر هیز ندیده بودیم..
    کم نمیاورم:
    - از این صحنه ها کم پیش میاد!
    میخندد...پیراهن مردانه سفیدی میپوشد...
    روی دو آرنجم تکیه میکنم و نگاهش میکنم:
    - چطوری بدون آینه حاضر میشی؟
    نگاهم میکند و چیزی نمیگوید...
    با ابرو اشاره میکند به عقب:
    - برگرد...
    خنده خبیثی میزنم:
    - نه دیگه...نه...
    اخمش غلیظ میشود:
    - گفتم برگرد نگار...
    چشمانم را میبدنم ...پتو را هم روی سرم میکشم...میدانم شلوارش را پوشیده..صدای برخورد آهنی کمربندش را میشنوم! بیرون نمیایم...دلخور...نه نه...من دیگر غلط بکنم دلخور باشم...اما دیگر از زیر پتو بیرون نمیایم!
    - من ساعت شیش میام خونه..توام برو خونت حاضرشو زود برگرد...من که بلد نیستم شام درست کنم!
    مایع جوجه کبابو گذاشتم تو یخچال...توام یه چیزی درست کن کنارش بذار...
    میام خونه باشی ها...کیکم خودم میارم...رادینو میبرم کانون...راسی خونرم تزئین کن...
    پتو را کنار میزنم...پلیور آلبالویی روی لباسش پوشیده...کتش را روی دست میگذارد..میخواهد برود:
    - کاری نداری؟
    کله ای تکان میدهم..ادایم را درمیاورد و میگوید:
    - این الان یعنی چی؟
    دوباره سرم را تکان میدهم به معنای هیچی:
    - تکون دادن زبون یه مثقالی سخت تره یا اون کله هفت کیلویی...
    خنده ام میگرد ...اما میخورمش...
    چیزی نمیگوید..در را باز میکند..اما اگر نگویم خفه میشوم:
    - خسته نشی شما یه وقت؟
    ابرو بالا میاندازد و با قلدر بازی میگوید:
    - جـــان؟ چیزی گفتی؟
    اینبار نمیخورم..میخندم:
    - نه شما راحت باش...همه کارارو خودم میکنم...
    زیر لب با پرروگی زمزمه میکند:
    - وظیفته...
    جیغ میکشم:
    - خیلی پررویی...
    میخندد:
    - همینی که هست...
    میخواهم به سمتش حمله کنم که سریع در را میبندد...
    ***
    کاش یغما نبود و با آزادی لباس میپوشیدم!
    تزئین آنچانی نکردم خانه ر...فقط یه ده بیستا بادکنک را باد کردم و روی زمین انداختم!
    سالاد الویه ای هم درست میکنم و سلفن کشیده در یخچال میگذارم...
    آینه دستی کوچکم را نگهمیدارم و آرایش ملایمی میکنم...جلوی مویم را با نانسی فر کرده ام..فرق وسط باز میکنم و شال بادمجونی رنگم را سر میکنم!!
    دامن بادمجونی بلند و مانتوی گشاد مشکی هم تن میکنم!
    ناخن هایم را لاک و سری به سوپ میزنم...برای دهمین بار در آینه نگاه میکنم...کمی رژم را پررنگ تر میکنم.

    پیش دستی ها را آماده و روی میز پذیرایی میگذارم...
    دیگر کاری برایم نمانده..روی مبل لم میدهم...صدای موبایلم درمیاید...فیروزه است:
    - جانم؟
    - سلام..خوبی؟ خبری نمیگیری؟
    - سلام عزیزم..قربونت تو چطوری؟
    - بد نیستم..
    - راسش این چند وقته خیلی درگیرم...
    - درگیر چی؟ درواقع درگیر کی؟
    خنده ام میگیرد:
    - لوس...
    - جدی میگم...شنیدم خیلی با رهام چیک تو چیک شدین...فکرشم نمیکردم بتونی تحملش کنی...
    - تحمل؟ تحمل چرا؟
    - با این گند دماغ که نمیشه کنار اومد...
    - فعلا کنار اومدم..در ضمن اصلانم گند دماغ نیست..فقط یه کم خشکه...
    میخندد:
    - خوب حالا...هنوز هیچی نشده طرفداریشم میکنه! خونه ای؟
    - نه..
    - کجایی؟
    - خونه رهام..
    - چــــی؟ تنهایی؟
    - آره تنهایی...
    - نگار داری چیکار میکنی؟
    میخندم:

    - مگه کاریم دارم بکنم؟
    - جدی دارم میگم نگار..تو از خیلی چیزا خبر نداری...نمیخوام دوباره گذشته رهام تکرار بشه...
    - من از همه چیز خبر دارم...
    - همه چیز یعنی چی؟
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    - یعنی قضیه ازدواج زوری آنا و قضیه های بعد ترش...

    - بعد تو اینارو میدونی باهاش تنها اونجایی؟
    - اولا رهام مرد تر از این حرفاست..دوما خودش سر کاره ...تولد رادینه منم اومدم اینجا غذا درست کردم و یه تر تمیزی کردم تا بیان...واسه همین اومدم..
    - صبح پس چرا زنگ زدم خونت جواب ندادی؟
    میخندم:
    - اینجا بودم...
    جیغ میکشد:
    - واقعا احمقی نگار..هربلایی سرت بیاره حقته!
    بازهم میخندم:
    - بذار از این بلاهای دوست داشتنی سرِ ما بیاره حالا ...بعد تو اینقدر شورشو بزن!
    - دیوانه ای به قران
    - میدونم..
    - چرا حالا مارو دعوت نکرد؟
    - چه میدونم..
    بعد از سکوت طولانی میگوید:
    - من دیگه برم...مواظب خودتم باش دختره خنگ..کاری نداری؟
    با خنده خداحافظی میکنم...زیر سوپ را خاموش میکنم...نگاهی به ساعت میاندازم یک ربع به شش است...
    مسیجی به رهام میدهم:
    - کجایی پس؟
    طبق معمول ...مثل همیشه جواب نمیدهد...یه ربع بعد زنگ خانه به صدا درمیاید...
    تصویر یغما در آیفون نشسته است...در را باز میکنم...کنار در چوبی منتظر میایستم..
    یک شاخه گل آفتابگردان و کادویی زیر بغلش زده...یک باکس ماءالشعیرم زیر آن یکی بغلش...خنده ام میگیرد...
    سلام و احوالپرسی میکنیم و زودتر از من وارد خانه میشود...
    سرکی میکشد با لبخند میگویم:
    - هنوز نیومدن...
    سریع برمیگردد و یه جوری نگاهم میکند...تنم میلرزد...
    روی مبل راحتی مینشیند...به آشپزخانه میروم تا چایی برایش بریزم...با صدایش برمیگردم..باکس را روی اپن میگذارد ...میخندد:
    - والا میایم خونه این رهامه نمیتونیم از اوناش بخوریم...مجبوریم از این مجازا بیاریم..
    لبخندی میزنم و سینی به دست از کنارش عبور میکنم:
    - بفرمایید...
    - ممنون!
    پاروی پا میاندازد و چایی را سر میکشد...شماره رهام را میگیرم ..بلند میشوم...بعد از چند بوق طولانی بالاخره جواب میدهد:
    - بله؟
    - سلام..رهام کجایی؟
    - دارم میرم دنبال رادین؟
    - تازه؟ ای بابا...تورو خدا زود بیا...
    - باشه حالا...
    - یغما اومده...
    - باشه باشه...زود میام!
    گوشی را قطع میکند...دوباره روبه رویش مینشینم...نگاهم میکند..یک مدل خاصی...هیزانه نه اما...حسی بدی بهم دست نمیدهد...
    - رهام چطوره؟
    - خوبه...البته فک کنم از من سرما گرفته باشه...
    میخندد:
    - نه منظورم به احوالش نبود...منظورم با رهام بودنه..
    ابرو بالا میاندازم :
    - آها...آره خوبه...چرا بد باشه...
    سر تکان میدهد:
    - رهام اصلا آدم تاثیر پذیری نیست..
    - چطور؟
    - آخه ورود هر زنی به زندگیه یه مرد باعث یه تغییراتی رو مرد میشه..اما خوب...رهام فرقی نکرده ...هنوزم سرده..خشکه...هنوزم اس ام اس بازی نمیکنه...با تلفن زیاد حرف نمیزنه..میدونی چی میگم؟
    - بله...بله ...خوب...این الان خوبه یا بد؟
    - هم خوبه هم بد...
    - یعنی چی؟
    - خوب...رهام باید از این لاک سردش بیاد بیرون...باید وجود تو یه تاثیری توش داشته باشه..اما..خوب...خوبم هست چون بیشتر تاثیرات خوب میذاره و تاثیرات بد نمیپذیره...
    - رهام مرد عجیبیه...و من این عجیب بودنشو دوست دارم...
    ابرو بالا میاندازد:
    - خوشبحالش...
    میخندم...بلند میشوم..از کنارش عبور میکنم...برنج میگیرم و میگذارم تا خیس بخورد...
    سر جایم مینشینم و با موبایلم ور میروم...از حضورش معذبم..
    - با وجود رادین مشکلی نداری؟
    چرا اینقدر کنجکاو؟ لبخند نصفه نیمه ای میزنم :
    - نه...نه خیلی دوسش دارم..
    نیشخند میزند:
    - تو واقعا دختری؟
    - چرا؟
    - اخلاق عجیب رهام...یه پسره شیش ساله...یه ازدواج ناموفق..گذشته عجیبترش...چیجوری میتونی از کنار اینا بگذری؟
    اخم میکنم:
    - منظورتون از این حرفا چیه؟
    خیره نگاهم میکند...در واقع حس میکنم به فرهای موهایم خیره شده...صدای در مرا از برزخی که درش فرو رفتم بیرون میکشد...در را باز میکنم...
    رادین سریع تر داخل میشود...بغلش میکنم..میبوسمش...زیر گوشش آرام میگویم:
    - تولدت مبارک عزیزم...
    نگاهم میکند:
    - چقدر خوشگل شدی..
    دوباره بغلش میکنم و فشارش میدهم...
    - بدو برو لباستو عوض کن...گذاشتم رو تختت...
    سر تکان میدهد و بعد از سلام و دست دادن به یغما به اتاقش میرود...رهام ماشین را داخل میاورد...
    منتظرش میایستم...
    کیف و کتش در یک دست و کیک هم روی دست دیگرش...به سمتش میدوم:
    - سلام...بده من بیارم..
    با دیدنم اخم میکند:
    - این چه وضعیه؟
    ابرو بالا میاندازم:
    - چه وضعی؟؟ مگه چیه؟
    چیزی نمیگوید و کیک را دستم میدهد و زودتر داخل میرود...دلخور میشوم اما قدرت بروزش را ندارم...
    صدای احوالپرسی اش به گوش میخورد...و اما دوباره سکوت...
    گوجه روی سالاد را خورد میکنم...خیار را هم..
    صدای پایش را میشنوم...میدانم پشتم ایستاده...خودش را بهم میچسباند و دلم هزار راه نرفته را برمیگردد...
    برنمیگردم...شالم را عقب میزند و از کنار گوشم آرام گونه ام را میبوسد...
    دستم شل میشود...چشمانم را میبندم و کلافه چاقو و خیار را روی تخته میاندازم...
    بَرَمیگرداند...لبخند میزند...با ابرو به موهایم اشاره میکند:
    - بدشون تو..
    اخم میکنم:
    - رهام چرا اینجوری شدی؟
    - شنیدی؟
    تنها نگاهش میکنم...خودش آرام شالم را جلو میکشد و موهایم را پشت گوشم میاندازد...
    دلم میخواهد با این قیافه عجیب و با جذبه بغلش کنم و تا دنیا دنیا ببوسمش...اما...خنده ام میگرد و نمیتوانم اخمم را پنهان کنم...

    لبه شال را روی شانه ام میاندازد...
    با انگشت شصتش لبم را پاک میکند...دلم بهم میریزد...
    لبه شالم را میگیرد...به سمت چشمانم میاورد...سرم را عقب میکشم:
    - چیکار میکنی؟
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    - آرایش که فقط رژ لب نیست...دوست ندارم اینقدر چشاتو سیاه کنی...
    نفسم را فوت میکنم..با اینکه از این بازی لـ*ـذت میبرم اما..نمیتوام مقابله نکنم!
    پشت چشمم را پاک میکند...با کف دستش هم گونه ام را چند بار میمالد...نمیتوانم نخندم...
    چشمانم را میبندم و لبخند میزنم...کاری نمیکند...بعد از یک سکوت طولانی چشمانم را باز میکنم..نگاهش میکنم...یک سوال برای هزارمین بار..چرا اینقدر بدقلقی هایت زیباست؟
    دست به سـ*ـینه میشوم:
    - تموم شد؟
    در نگاهم خیره میماند ...با ابرو به دامنم اشاره میکند:
    - پاهات بیفته بیرون بیچارت میکنم...
    هلش میدهم..عقب میرود:
    - تورو خدا بس کن...
    سـ*ـینه سپر میکند و با خنده میگوید:
    - جـــون؟
    با صدا میخندم....
    - آستیناتم بده پایین...اینجوری که زدی بالا همون آستین کوتاه میپوشیدی بهتر بود....
    دستش را میگیرم :
    - تو به من اعتماد نداری؟
    کنج لبش بالا میرود:
    - این احمقانه ترین سوال روی زمینه...تحـریـ*ک یه مرد نیازی به اعتماد من نداره خانوم...دیگه از این معقوله بی ربط برای قانع کردن من استفاده نکن...فهمیدی؟
    سر تکان میدهم...
    - باربیکیو رو روشن کردم...هر وقت گفتم جوجرو بیار...
    سر تکان میدهم ..
    رهام و یغما با سر و صدا بیرون میروند...
    یغما آدم خوش مشربیست..میخندد و میخنداند اما چرت و پرت نمیگوید...تیکه هایش در عین بی تفاوتی خودش خنده دار است!
    رادین لباسش را پوشیده...دامنم را میکشد:
    - جونم؟
    برس را دستم میدهد...
    موهایش را شانه میکنم...بـ..وسـ..ـه محکمی به گونه اش مینشانم...
    - برم تو حیاط؟
    - اره عزیزم برو...
    میز را میچینم...قاشق هارا در ظرف میگذارم...صدای رهام میاید:
    - نگار....نگار خانوم!
    از پنجره خم میشوم:
    - جانم ؟ بیارم؟
    - اره ....
    سینی را بدو بدو میبرم...یغما خودش را به من میرساند و سینی را میگیرد...
    سلفن سالاد هارا برمیدارم و روی میز میگذارم...نوشابه ها را باز میکنم میخواهم داخل پارچ بریزم که صدای یغما از کنار گوشم میاید:
    - اینجوری نیست ...بده من!
    لبخند میزنم:
    - نه ممنون...خودم انجام میدم...
    از دستم میگیرد:
    - ببین پارچو کج میکنی که گازش نپره...
    نگاهم میکند:
    - اوکی؟
    سر تکان میدهم...دوباره به موهایم نگاه میکند که دیگر زینت قبلش را ندارد...
    نیشخندی میزند و نگاهش را به سیاهی نوشابه میسپارد..نمیدانم شاید هم خنده هایش شبیه رهام نیش دارد!
    لیوان را را میچینم..از همان دور به چهره اش خیره میشوم...چشمان درشت سبزش زیبایی عجیبی دارد...
    پوستش را برنزه کرده...موهای قشنگ و به روزی دارد...هیکلش عضلانی تر از رهام است و قد متوسطی دارد...
    تیشرت تنگی تنش کرده و با شلوارِ به قول رهام جرواجر...در کل شیک تر و امروزی تر از رهام است اما...رهام مردانگی و جذبه ای در وجودش است که در هیچ مردی پیدا نمیشود...
    غافلگیرم میکند...لبخند عجیبی میزند و بیرون میرود...قلبم میریزد..کاش نفهمد که ناشیانه دیدش میزدم...
    رادین زودتر برمیگردد...سردش است....دستش را میگیرم و با ناز گرمش میکنم!
    رهام سینی به دست داخل میاید...یکی داخل دیس میگذارد و یکی در دهانش...خنده ام میگیرد...در دلم میگویم:
    - نوش جانت....
    یغما هم کنارش میایستد و چندتایی میخورد...اعتراض میکنم:
    - ای بابا...اصن همون بیرون همرو میخوردین دیگه...
    رهام میخندد و پشت میز مینشیند....یغما با خنده میگوید:
    - دم آتیش که چرا چندتا انداختیم بالا ...خدایی داغ داغ یه مزه دیگه داره...
    میخندم...رادین کنارم مینشیند...برایش سوپ میکشم...رهام هم اول سوپ میخورد...یغما ظرفش را رو به رویم میگیرد :
    - یه کمم واسه من بریز...
    نگاهی به رهام میاندازم...حرکتی نمیکند و به خوردن ادامه میدهد...برایش میریزم...
    خودم هم مشغول میشوم!
    رهام مرد حساس و غیرت خرکی نیست...دوست دارم این تعادل رفتارش را دوست دارم!
    یغما بالی برمیدارد و روبه روی صورتش تکان میدهد:
    - رهام بعد این چی میچسبه؟؟؟
    رهام چشم غره ای میرود:
    - بدون اون کوفتیم میچسبه...
    - ای بمیری که نمیشه باهات خوش بود...
    بیخیال میخندم ...یغما بلند میشود:
    - چیزی میخواین بیارم؟
    - نه نه....
    رهام نگاهم میکند:
    - سوپت عالی بود...مرسی...
    لبخند میزنم:
    - نوش جونت..
    یغما با آن باکس مسخره اش برمیگردد..روی میز میکوبدش...رهام خنده اش میگیرد:
    - دلقک...
    یغما هم میخندد:
    - آره داداش ما دلقک...
    قوطی درمیاورد و سمت رهام پرت میکند...میگیردش...به دستم میدهد...
    - بازش کن..
    بازش میکنم...اول کمی از سرش میخورم و دستش میدهم...
    یغما با ژست خنده داری میگوید:
    - میخوام اینقدر بخورم تا بمیرم داداش...
    رهام با پوزخند میگوید:
    - هه..این فقط کلیتو روون میکنه رفیق...
    دستم را مقابل دهانم مشت میکنم و با صدا میخندم...
    رهام دستش را روی رونم میگذارد و فشار میدهد..قلبم میریزد...خنده ام هم ...
    یغما زیر چشمی نگاهمان میکند و قوطیش را باز میکند...
    خلاصه شام را با شیرین کاری های عجیب یغما و تیکه پرانی های رهام به اتمام رساندیم!
    رادین برای کیک و کادو و وداع با پنج سالگی اشتیاق دارد بســیار...
    ظرفهارا در ماشین میچینم...دستمالی روی اپن میکشم و چایی میبرم..رهام سریع بلند میشود و از دستم میگیرد!
    ظرف میوه را هم میاورم...رادین معترض میشود:
    - ای بابا خوب کیکو بیارین دیگه!
    میخندم...رهام بغلش میکند و به خودش میچسباند:
    - الان میاریم مرد کوچک..
    کنار رهام مینشینم...فاصله میگیرد و میفهمم که نمیخواهد از محرمیتمان چیزی بفهمد...البته چندان مطمئن نیستم که تا الان نفهمیده باشد!
    پرتغال و انار را پوست میکنم و در بشقاب میگذارم و سرش میدهم سمت یغما...
    با رهام در مورد شرکت و نقشه و این چرت و پرتایی که هیچ در موردش نمیفهمم بحث میکنند...
    دلم میخواهد کسی هم کمی در مورد دارو و شیمی و رشته ام بداند!
    کاش یغما زنی ، دوست دختری چیزی داشت!
    رهام میگوید:
    - نگار کیکو میاری؟ خیلی خستم به خدا...
    لبخندی میزنم و کیک را میاورم...رادین با ذوق روی مبل سه نفره مینشیند! سریع دوربین را میاروم...
    چند عکس تکی ازش میگیرم..
    - رهام توام بشین...
    - بیخیال...
    - اِ...یعنی چی؟
    یغما ضربه محکمی به کمر رهام میزند:
    - این مرد عجیبتون از عکس انداختن خوشش نمیاد...
    مرد عجیبتون...لبخندی میزنم:
    - این مرد عجیب از چی خوشش میاد...
    - پاشو دیگه...رهام...
    کلافه بلند میشود از کنارم که عبور میکند با خنده خسته ای شالم را جلو میکشد...میخندم...
    خوش عکس است...خیلی...
    چقدر این سفیدی موهایش به دلم خوش میاید! چقدر...مردانه ترش کرده!
    یغما هم خودش را میچسباند و سه تایی هم عکس میگیرند...
    یغما طرفم میاید و دوربین را میگیرد:
    - بشین میگیرم...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا