پست دهم
فعلا این ده پست رو داشته باشید،سعی میکنم زود زود بزارم تا به نویسنده برسم
بای:AxPiX41:
اینبار تیپ اسپرتی میزنم...انار فوق العاده درشتی از میوه فروشی خریده ام...توی جعبه کوچکی میگذارمش...
پاپیون سیاهی به روی جعبه میچسبانم!
برای رادین کتاب کوچکی خریده ام!
میدانم سواد ندارد و این را بهتر میدانم که علاقه ای هم بازی های کودکانه ندارد!
شال بافتنی تزئینی را دور گردنم میاندازم و کیفم را هم میگیرم...
آدرس را رهام برایم مسیج کرده...
وسایل را صندلی عقب میگذارم و راه میافتم...
رادیو...رادیو...رادیو...به خدا نمیشود...به خدا نمیشود این صدای بی محتوا را تحمل کرد!
موزیک همیشگی ام را میگذارم...
دنیای ما اندازه ی هم نیست
من خیلی وقتا ساکتم سردم..
وقتی که میرم تو خودم شاید
پاییز سال بعد برگردم...
لبخند میزنم..دنیامونم اندازه هم نباشه ...هه...لاغر میکنم!
اندازت میشوم...بارو کن رهام...
بلند میخندم و میگویم:
- این خط ...این نشون!
نمیدانم رهام از هدیه ی مسخره ام خوشش میاید یانه...اما ...خودم دوستش دارم...خیلی!
ماشین را نگهمیدارم و به خانه ویلایی نقلی با رو کار های سفید و مشکی خیره میشوم!
اینجا خانه رهام است...
رهامی که یک هفته ای هست که به " رهام من " تبدیل شده!
رهام برای من است! باور کن!
زنگ در را فشار میدهم..چندبار این پا و اون پا میکنم!
چقدر "دیدنش"..چقدر این فعل مرا به هیجان میاورد!
صدایش در ایفون میچیپد:
- یه کم دیر تر میومدی...
میخندم...
در را باز میکند...
حیاط با صفایی دارد...حوض آبی رنگی که حالا بی آب مانده است!
صدای سنگهای کف حیاط حس خوبی میدهد!
از پله های کوتاه بالا میروم...تخت های تراس عریضش با آن رو اندازهای گلیمی مرا یاد قدیم میاندازد!
قدیم خودم نه...قدیم کهنه ها...
در چوبی تیره رنگ باز میشود! رادین با لبخند کمرنگی سلام میدهد...مثل همیشه مودب و آرام...
نمیتوانم روی سنگ خانه زانو بزنم..میترسم شلوارم کثیف شود...
فقط روی پا مینشینم و میخواهم ببوسمش که عقب میکشد...رهام گفته بود که از بوسیدن بدش میاید...
یعنی از بـ..وسـ..ـه زنها بدش میاید!
دست میدهد و مرا دنبال خودش میکشاند!
رهام نیست...و دلم میخواهد خودم در پستوی این خانه سنتی پیدایش کنم!
همه جا از گلیم های سنتی و چوب و وسایل های عجیب و غریب قدیمی پر شده است!
فضایش عجیب است ...عجیب...سه تار زیبایی به دیوار وصل است و قالیچه ای که قدمت و قیمتش معلوم است روی دیوار های پذیرایی میخ شده!
- سلام....
برمیگردم...چرا اینقدر صدایت را دوست دارم..میشود بگویی چرا؟
میخندم:
- سلام....
خودش زودتر از من روی مبلهای راحتی اش مینشیند:
- بشین...
مبل تکی روبه رویش را انتخاب میکنم..از پاکت کنار پایم کتاب رادین را در میاورم!
رو میز میگذارم...خم میشود و برمیدارد...
ابرویش را بالا میاندازد:
- برای من که نیست؟
از دستش میکشم و با خنده به سمت اتاق رادین میروم..در میزنم و وارد میشوم...
دارد مینویسد...حروف الفبای لاتین را...
کنارش مینشینم....کتاب را پهلوی دستش میگذارم...
با خوشحالی نگاهم میکند و کتاب را برمیدارد... با ذوق ورقش میزند... میدانم خوشش آمده...
- مرسی...خیلی دوسش دارم...
لبخند میزنم:
- منم تورو دوست دارم!
چیزی نمیگوید ...بیرون میرود...رهام را صدا میزند:
- بابا...ببین نگار برام چی گرفته...همونی که خانممون گفته بود...
رادین جلوی پای رهام میایستد...رهام قبل از هرچیز میگوید:
- نگار خانوم منظورت بود دیگه...آره؟
با لبخند سر تکان میدهد...رهام تشکر میکند و رادین با ذوق به اتاقش برمیگردد...
سر جایم مینشینم...جعبه را روی میز میگذارم و آرام سرش میدهم سمتش...
لبخند کجکی روی لبانش مینشیند...
- هیچ وقت از من توقع کادو گرفتن نداشته باش...
چشم روی هم میگذارم...میدانم از اطاعتم خوشش میاید:
- چـــشم!
جعبه را برمیدارد...سریع میگویم:
- قبل از اینکه باز کنید...
سر تکان میدهد...شانه ام را رها میکنم:
- شاید از نظره شما مسخره باشه اما...من دوسش دارم...در ضمن..هیچ وقتم نباید بشکونیدش...
بذارین خشک بشه....
- میذاری باز کنم یانه؟
سر تکان میدهم...
ربان را میکشد و در جعبه را برمیدارد...
انار را درنمیاورد...لبخند میزند...پر میکشم...بال میزنم ...گم میشوم...برای اولین بار مثل آدمیزاد لبخندش را میبینم!
درش میاورد...نگاهی به من و نگاهی به انار میاندازد...
طولانی...نمیدانم به عقل کمم میخندد یا...به خودم و سلیقه ام...
آرام میگوید:
- مرسی!
نفسم را فوت میکنم...بلند میشود و انار را روی طاقچه دقیقا روبه روی قرآن بزرگش میگذارد...
دلم حالی به حالی میشود...
به آشپزخانه میرود...سرکی در خانه اش میکشم و تازه به قسمت جذابش میرسم...حوض شش ضلعی زیبایی وسط خانست...
بیخودی میخندم...خانه عجیبیست..درست مثل دیزاینش..درست مثل صاحبش...
هندوانه ی کوچکی در آب انداخته..به میز نگاه میکنم...دورش چند دشکچه کوچک گذاشته...یاد خانه های آسیای شرق میافتم...
یک ظرف بزرگ بلوری را لبالب از انار دان کرده...حافظ کنارش...آجیل و میوه و انواع شکلات...
ترمه زیبایی را زیر انداخته...شمعدانی فیروزه ای رنگ را در انتهایی ترین نقطه سفره گذاشته !
روی دشکچه مینشینم...دانه ای از انار را برمیدارم...
- اجازه گرفتی داری میخوری؟
صدایش همیشه مرا به عرش میبرد...
با لبخند همیشگی ام نگاهش میکنم:
- ببخشید...با اجازه..
دوباره ...دانه ای دیگر برمیدارم..
دستانش خیس است و موهایش بهم چسبیده....دلم ضعف میرود برایش...
مهر کوچکی را برمیدارد و رو به قبله میایستد...
الله اکبر بلندی سر میدهد...قلبم میلرزد...
پاپیون سیاهی به روی جعبه میچسبانم!
برای رادین کتاب کوچکی خریده ام!
میدانم سواد ندارد و این را بهتر میدانم که علاقه ای هم بازی های کودکانه ندارد!
شال بافتنی تزئینی را دور گردنم میاندازم و کیفم را هم میگیرم...
آدرس را رهام برایم مسیج کرده...
وسایل را صندلی عقب میگذارم و راه میافتم...
رادیو...رادیو...رادیو...به خدا نمیشود...به خدا نمیشود این صدای بی محتوا را تحمل کرد!
موزیک همیشگی ام را میگذارم...
دنیای ما اندازه ی هم نیست
من خیلی وقتا ساکتم سردم..
وقتی که میرم تو خودم شاید
پاییز سال بعد برگردم...
لبخند میزنم..دنیامونم اندازه هم نباشه ...هه...لاغر میکنم!
اندازت میشوم...بارو کن رهام...
بلند میخندم و میگویم:
- این خط ...این نشون!
نمیدانم رهام از هدیه ی مسخره ام خوشش میاید یانه...اما ...خودم دوستش دارم...خیلی!
ماشین را نگهمیدارم و به خانه ویلایی نقلی با رو کار های سفید و مشکی خیره میشوم!
اینجا خانه رهام است...
رهامی که یک هفته ای هست که به " رهام من " تبدیل شده!
رهام برای من است! باور کن!
زنگ در را فشار میدهم..چندبار این پا و اون پا میکنم!
چقدر "دیدنش"..چقدر این فعل مرا به هیجان میاورد!
صدایش در ایفون میچیپد:
- یه کم دیر تر میومدی...
میخندم...
در را باز میکند...
حیاط با صفایی دارد...حوض آبی رنگی که حالا بی آب مانده است!
صدای سنگهای کف حیاط حس خوبی میدهد!
از پله های کوتاه بالا میروم...تخت های تراس عریضش با آن رو اندازهای گلیمی مرا یاد قدیم میاندازد!
قدیم خودم نه...قدیم کهنه ها...
در چوبی تیره رنگ باز میشود! رادین با لبخند کمرنگی سلام میدهد...مثل همیشه مودب و آرام...
نمیتوانم روی سنگ خانه زانو بزنم..میترسم شلوارم کثیف شود...
فقط روی پا مینشینم و میخواهم ببوسمش که عقب میکشد...رهام گفته بود که از بوسیدن بدش میاید...
یعنی از بـ..وسـ..ـه زنها بدش میاید!
دست میدهد و مرا دنبال خودش میکشاند!
رهام نیست...و دلم میخواهد خودم در پستوی این خانه سنتی پیدایش کنم!
همه جا از گلیم های سنتی و چوب و وسایل های عجیب و غریب قدیمی پر شده است!
فضایش عجیب است ...عجیب...سه تار زیبایی به دیوار وصل است و قالیچه ای که قدمت و قیمتش معلوم است روی دیوار های پذیرایی میخ شده!
- سلام....
برمیگردم...چرا اینقدر صدایت را دوست دارم..میشود بگویی چرا؟
میخندم:
- سلام....
خودش زودتر از من روی مبلهای راحتی اش مینشیند:
- بشین...
مبل تکی روبه رویش را انتخاب میکنم..از پاکت کنار پایم کتاب رادین را در میاورم!
رو میز میگذارم...خم میشود و برمیدارد...
ابرویش را بالا میاندازد:
- برای من که نیست؟
از دستش میکشم و با خنده به سمت اتاق رادین میروم..در میزنم و وارد میشوم...
دارد مینویسد...حروف الفبای لاتین را...
کنارش مینشینم....کتاب را پهلوی دستش میگذارم...
با خوشحالی نگاهم میکند و کتاب را برمیدارد... با ذوق ورقش میزند... میدانم خوشش آمده...
- مرسی...خیلی دوسش دارم...
لبخند میزنم:
- منم تورو دوست دارم!
چیزی نمیگوید ...بیرون میرود...رهام را صدا میزند:
- بابا...ببین نگار برام چی گرفته...همونی که خانممون گفته بود...
رادین جلوی پای رهام میایستد...رهام قبل از هرچیز میگوید:
- نگار خانوم منظورت بود دیگه...آره؟
با لبخند سر تکان میدهد...رهام تشکر میکند و رادین با ذوق به اتاقش برمیگردد...
سر جایم مینشینم...جعبه را روی میز میگذارم و آرام سرش میدهم سمتش...
لبخند کجکی روی لبانش مینشیند...
- هیچ وقت از من توقع کادو گرفتن نداشته باش...
چشم روی هم میگذارم...میدانم از اطاعتم خوشش میاید:
- چـــشم!
جعبه را برمیدارد...سریع میگویم:
- قبل از اینکه باز کنید...
سر تکان میدهد...شانه ام را رها میکنم:
- شاید از نظره شما مسخره باشه اما...من دوسش دارم...در ضمن..هیچ وقتم نباید بشکونیدش...
بذارین خشک بشه....
- میذاری باز کنم یانه؟
سر تکان میدهم...
ربان را میکشد و در جعبه را برمیدارد...
انار را درنمیاورد...لبخند میزند...پر میکشم...بال میزنم ...گم میشوم...برای اولین بار مثل آدمیزاد لبخندش را میبینم!
درش میاورد...نگاهی به من و نگاهی به انار میاندازد...
طولانی...نمیدانم به عقل کمم میخندد یا...به خودم و سلیقه ام...
آرام میگوید:
- مرسی!
نفسم را فوت میکنم...بلند میشود و انار را روی طاقچه دقیقا روبه روی قرآن بزرگش میگذارد...
دلم حالی به حالی میشود...
به آشپزخانه میرود...سرکی در خانه اش میکشم و تازه به قسمت جذابش میرسم...حوض شش ضلعی زیبایی وسط خانست...
بیخودی میخندم...خانه عجیبیست..درست مثل دیزاینش..درست مثل صاحبش...
هندوانه ی کوچکی در آب انداخته..به میز نگاه میکنم...دورش چند دشکچه کوچک گذاشته...یاد خانه های آسیای شرق میافتم...
یک ظرف بزرگ بلوری را لبالب از انار دان کرده...حافظ کنارش...آجیل و میوه و انواع شکلات...
ترمه زیبایی را زیر انداخته...شمعدانی فیروزه ای رنگ را در انتهایی ترین نقطه سفره گذاشته !
روی دشکچه مینشینم...دانه ای از انار را برمیدارم...
- اجازه گرفتی داری میخوری؟
صدایش همیشه مرا به عرش میبرد...
با لبخند همیشگی ام نگاهش میکنم:
- ببخشید...با اجازه..
دوباره ...دانه ای دیگر برمیدارم..
دستانش خیس است و موهایش بهم چسبیده....دلم ضعف میرود برایش...
مهر کوچکی را برمیدارد و رو به قبله میایستد...
الله اکبر بلندی سر میدهد...قلبم میلرزد...
فعلا این ده پست رو داشته باشید،سعی میکنم زود زود بزارم تا به نویسنده برسم
بای:AxPiX41: