فردای آن تلفن و فردای آن فکر عمیق پدر زنگ زد..جوابش را زمزمه کردم:
- شاید بیام...بذار فکر کنم بابا!
خوشحال شد و این دلخوشی تا هفته ها راضی نگهش میدارد...و من...چقدر دلم از هوای کسی خالیست!
هستی زنگ میزند جوابش را کوتاه و مختصر میدهم...فیروزه را که کلا جواب میکنم! دوستان اندک و جوابهای اندک تر!
روشنک حالم را میپرسد و من تنها گوش میشوم که " رادین خوبِ؟ حالش چطوره؟ میسازه؟"
دلم سخت میشکند وقتی میگوید سر خوش است و میخندد و دوری از من ذره ای از محبت رهامانه اش را تکان نداده!
دستمال سرخ دلم...انار خونین دلم بر تلی از نامهربانی تکان تکان میخورد...و این وزش بی رحمانه روزگار است...
راست میگویند باد هر چه را ، هر که را بیشتر میخواهد بیشتر از خودش دور میکند! و من ممنوعه ای را میخواهم که برگ است و این خواهان غریب، باد!
کاش کمی گند نزنم به خودم کاش! یک هفته بی تفاوتی، یک هفته بی اهمیتی، یک هفته ناجوانمردی از یغما بی هیچ حاشیه ای میگذرد...اما...برای من این یک هفته حس گند سردرگمی، یک هفته حس زشت و کریه حزن، یک هفته بهانه گیری...نمیگذرد! نمیگذرد!
کاش روزگار دست از سرِ من بردارد و گیم های آزمایشی اش را روی بنده ای دیگر امتحان کند! من همیشه بازنده ام و این حرف تازه ای نیست! ناامیدیست . میدانم! اما به چه امید ببندم؟ وقتی یغما تمام چراغهای ریز دلم را خاموش کرد و همین کورسوی ریزتر را برید! به چه نگاهی امید بدوزم؟
شب میشود...فکر وخیال میخواهند بیایند و من نمیگذارم..تازگی ها کشف کرده ام! این اواخر که تنها ترم...این اواخر که گوشه مینشینم و به آدمها بی تفاوتم، بیشتر یاد رهام خرم را میچسبد و رهایم نمیکند!
وقتی هستی بود..حرفهایش بود...وقتی فیروزه بود...چرت و پرتهایش هم بود!
وقتی...رادینم بود..بود...بود...لعنت خدا به دستور زبان فارسی! چرا بود؟؟ آخر چرا؟ اشکم را پاک میکنم!
وقتی یغما بود...یغما تنها بود...با تمام سیریش بودن ها اما بود.! و وقتی همه درکنارم بودند حضور رهام کمرنگ تر...حجم اشکهایم کمتر...دلتنگی ام رو به کاهش بود!
حالا که تنهایم ، حالا که گوشه ای کز کرده و دل به حادثه سپرده ام رهام پررنگ تر...اشکهایم حجیم تر و دلتنگی ام نموداری صعودی دارد!
و این است خاصیت تنهایی ... مرگ تدریجیست دوست داشتنش!
***
درد امانم را بریده و این نگارِ تنها، تنها میتواند داد بزند! از سر شب ریز ریز دل درد گرفته ام و حالا دارد این ریز ریز ها اشکهایم را درشت و درشت تر میکند!
به سختی موبایلم را گیر میاورم! چشمانم از درد و اشک تار میشود و میلرزد...
شماره هستی را میگیرم...در دسترس نیست...با فریاد فحشش میدهم...
فیروزه..فیروزه...فیروزه...موق ع خواب گوشی لعنتی اش را خاموش میکند...و آخرین امیدم یغماست...
به سختی شماره اش را میابم...زنگ میزنم!
برنمیدارد..برنمیدارد! باز میزنم و اینبار با صدای آرام و زمستانی اش جواب میدهد:
- بله؟
گریه ام شدت میگیرد:
- یغما...تورو خدا...دارم میمیرم!
صدایش نگران میشود:
- نگار..کجایی؟ چی شده؟
- خونم..آآآآآآآخ...دارم از دل درد میمیرم..بیا!
- تا پنج دقیقه دیگه اونجا.. میتونی درو بزنی؟ میتونی؟
- اره...اره بیا!
گوشی از دستم میافتد و دیگر تلاشی برای برداشتنش نمیکنم! به خود میپیچم و مرگ را در این پیچ و تاب میبینم !
چه بر سرم میاید؟ شکمم را میفشارم بلکه این درد غیر قابل تحمل از بین برود اما نه بدتر هم میشود!
لیوان آب کنار دستم را برمیدارم..میخورم شاید آب شود بر آتش دلم ..اما بدترم هم میکند..صدایم بالاتر میرود!
کشان کشان خودم را به آیفون میرسانم..در را میزنم که هر وقت رسید بالا بیاید..در چوبی را باز میگذارم..همانجا کنار در سر میخورم!
صدای پایش میاید..حواسم به حجابم نیست...میخواهم با عجله بلند شوم که دردم فغانم را به آسمان میبرد!
کندتر بلند میشوم..به سختی به جالباسی چنگ میاندازم و شالی روی سرم میاندازم...
- نگار....
نفس نفس هایش مرا یاد رهام میانداز. یاد خواب عمیقم و یاد رنگ نگرانیش که دلم را رنگارنگ میکرد!
طرفم میاید...مانتویی از چوب لباسی برمیدارد و دورم میاندازد....
سر میخورم روی زمین...بازویم را محکم میگیرد ...میترسم کمی هندی اش کند...بغلم کند و مرا به بیمارستان برساند اما خدارا شکر..یغما این روزها بیشتر از همیشه میفهمد! تنها زیر بازویم را میگیرد و آرام آرام راه میرود:
- چی کار کردی؟ هان؟
گریه میکنم:
- کاری نکردم...از سرِ شب ریز ریز درد داشتم!
- چرا زودتر زنگ نزدی؟
هوای سرد حیاط لرزه به جانم میاندازد...دستش را دور بازویم بیشتر میفشارد و حس آن لحظه ام..بین دست و پا زدن بین این همه درد...خدایا توبه ، اما حس خوبیست! سعی میکنم فاصله بگیرم اما خشن و عصبانی مرا میکشد!
در ماشین را باز میکند و روی صندلی عقب میخوابم..حالا که آمده انگار...خدایا...غلط میکنم اما غلط نمیگویم...حالا که آمده کمرنگترین اتفاق این لحظاتم درد است! گریه سرجایش است..اما...ببخشید حسم سرجایش نیست!
از عقب به موهای شلخته پشت سرش...به شانه های پهنش خیره میشوم! اشک هم بی دلیل میبارد..من هم بی دلیل نگاهش میکنم!
برمیگردد...نگران است اما چرا پنهانش میکند ؟؟ اه..بس کن. تورو را به خدا بس کن نگار!
نگهمیدارد...آرام پیاده میشویم..سریع ویلچری میگیرد و آهسته مینشینم...بازهم درد یادم میاید! دستی به دلم میکشم و دستی به گونه های خشک شده ام!
کنارم ایستاده و با چشمان نگرانش نظارگر حال خرابم است! چقدر بهم ریخته...چقدر بی تاب...
چشم میگیرم از نگاهش...نمیخواهم ..نمیتوانم! رهام...رهام چه؟
- خیلی درد داری؟
سر تکان میدهم..خودم هم نمیدانم یعنی آره یا نه... ملحفه را در چنگش میگیرد:
- الان دکتر میاد...باید جراحی بشی! آپاندیسته!
دوباره درد میپیچد و با زجر چشمانم را روی هم میفشارم!
- اگر کسی کنارت باشه هیچ وقت به این حال نمیافتی...
نگاهش میکنم..سعی میکنم درد را در نگاهم بکشم!
- هیچ ربطی نداره...
ملحفه را میکشد:
- چرا ربط داره...اگر کنارت بودم دردت به اینجا نمیرسید!
ولم کن تورا به خدا...ولم کن!
***
آپاندیسم را درمیاورند و مرا از این درد مهلک نجات میدهند.خدا بیامرزد تمام رفتگانت را یغما...خدابیامرزد!
خیره بالا سرم ایستاده و این نگاه بی تفاوتش دلم را خالی میکند..نه لبخندی نه اخمی..نه ! هیچ..هیچ! او واقعا از من دلسرد شده؟ دلم سرد میشود...یخ میزند و از برودت این همه بی مهری میلرزد!
به خودم نهیب میزنم " به درک...به دَ رَ ک...اصلا این کی هست؟ کی هست که بخواد میمیک صورتش و حالت نگاهش روی دل و احساس من تاثیر بذاره؟"
با این فکر از نگاهش رو میگیرم! ملحفه را بالاتر میکشد و بی حرف کنارم مینشیند!
نفسهای عمیقش...آب دهانی که گـه گاه با صدا قورتشان میدهد و صدای این تخت بی صاحب ببخشید اما طنین خوبیست! اسمش را گذاشته ام آرامش!
- نگار خانوم...
قلبم میخواهد هری بریزد اما جلویش را میگیرم:
- بله؟
چیزی نمیگوید...چرا خانوم؟ چرا؟ اصلا چه بهتر...چه بهتر که میگوید خانوم..چه بهتر...
جواب بده...چیزی بگو..اینبار نگاهش میکنم..اما ..نگاه میگیرد و کلافه بلند میشود! دستی به ته ریشش میکشد...به همان ته ریشی که بی نهایت جذابش کرده اما هربار چشم مرا برای دیدنش میبندد!
کلافه میگوید:
- همینجام...کاری داشتی صدام کن!
بی حرف بیرون میرود...میرود و من کمی..تنها کمی تنها میشوم!
چشم باز میکنم و یک دسته نرگس شیرازی صورتم را نوازش میدهد....نگاهم با نگاه دلخورش تلاقی میکند. لبخند کم جانی تحویلم میدهد که ندهد بهتر است!
- بهتری؟
راستش را بگویم ؟ نه..خوب نیستم..بهتر نیستم...میخواهم چیزی بگویم که حالت تهوع جلویم را میگیرد...
دستم را روی دهانم فشار میدهم و یغما با استرس دنبال پاکتی ظرفی چیزیست که دستم بدهد!
دستپاچه سطل کوچک زباله را روی پایم میگذارد و من بی وقفه زرد آب بالا میاورم!! صورتم را برمیگردانم تا نبیند حال وخیمم را!!
میخواهد دستم را بگیرد اما نمیگیرد...پرستار را صدا میکند...بالا سرم میاید..آرامبخشی تزریق میکند و دوباره در خواب عمیق غرق میشوم...
اینبار چشم باز میکنم و نرگس هوا را از رایحه خوشش نوازش میدهد...و کاش کسی بود ، دستی بود که گونه ام را نوازش میداد!
سرش را به دیوار تکیه داده و خوابیده است...نگاهش میکنم، چرا اینقدر یکدفعه ..چرا اینقدر بی سر و صدا چهره ات زیبا شد؟ معصوم شد و حتی اخمهایت رهام گونه؟ چرا؟
- چیزی لازم نداری؟
پس بیدار است...خجالت میکشم اگر فهمیده باشد که دقایقی نگاهش کرده ام!
- نه...ممنونم!
نگاهم میکند..موهای بهم ریخته اش را خرابتر میکند...تنها خیره ام میشود و حرفی، سخنی...چقدر گاهی از این سکوت ها خوشم میاید! صندلی را جلو میاورد و کنارم مینشیند!
چرا اینقدر نانجیبانه نگاهت میکنم و چشم نمیگیرم...نگار به خودت بیا!
- خوبی؟
کاش سوال دیگری بپرسد جز احوال جسمانی ام...به خدا که هنوز هم مثل یک ساعت پیشم و جوابت فرقی ندارد...حرف دیگری بزن...چیز دیگری بپرس!
- چرا به هستی یا فیروزه زنگ نزدی؟
اخم میکند.
- چون من اینجام...
دلم میریزد..."چون من اینجام"
- نمیخوام بهت زحمت بدم...میتونی بری!
اخمش غلیظ تر میشود:
- نگار برای یغما تصمیم نمیگیره..
بلند میشود...نمیدانم به شوخی یا جدی ملحفه را میاندازد روی صورتم :
- استراحت کن...
صدای در رفتنش را داد میزند!- شاید بیام...بذار فکر کنم بابا!
خوشحال شد و این دلخوشی تا هفته ها راضی نگهش میدارد...و من...چقدر دلم از هوای کسی خالیست!
هستی زنگ میزند جوابش را کوتاه و مختصر میدهم...فیروزه را که کلا جواب میکنم! دوستان اندک و جوابهای اندک تر!
روشنک حالم را میپرسد و من تنها گوش میشوم که " رادین خوبِ؟ حالش چطوره؟ میسازه؟"
دلم سخت میشکند وقتی میگوید سر خوش است و میخندد و دوری از من ذره ای از محبت رهامانه اش را تکان نداده!
دستمال سرخ دلم...انار خونین دلم بر تلی از نامهربانی تکان تکان میخورد...و این وزش بی رحمانه روزگار است...
راست میگویند باد هر چه را ، هر که را بیشتر میخواهد بیشتر از خودش دور میکند! و من ممنوعه ای را میخواهم که برگ است و این خواهان غریب، باد!
کاش کمی گند نزنم به خودم کاش! یک هفته بی تفاوتی، یک هفته بی اهمیتی، یک هفته ناجوانمردی از یغما بی هیچ حاشیه ای میگذرد...اما...برای من این یک هفته حس گند سردرگمی، یک هفته حس زشت و کریه حزن، یک هفته بهانه گیری...نمیگذرد! نمیگذرد!
کاش روزگار دست از سرِ من بردارد و گیم های آزمایشی اش را روی بنده ای دیگر امتحان کند! من همیشه بازنده ام و این حرف تازه ای نیست! ناامیدیست . میدانم! اما به چه امید ببندم؟ وقتی یغما تمام چراغهای ریز دلم را خاموش کرد و همین کورسوی ریزتر را برید! به چه نگاهی امید بدوزم؟
شب میشود...فکر وخیال میخواهند بیایند و من نمیگذارم..تازگی ها کشف کرده ام! این اواخر که تنها ترم...این اواخر که گوشه مینشینم و به آدمها بی تفاوتم، بیشتر یاد رهام خرم را میچسبد و رهایم نمیکند!
وقتی هستی بود..حرفهایش بود...وقتی فیروزه بود...چرت و پرتهایش هم بود!
وقتی...رادینم بود..بود...بود...لعنت خدا به دستور زبان فارسی! چرا بود؟؟ آخر چرا؟ اشکم را پاک میکنم!
وقتی یغما بود...یغما تنها بود...با تمام سیریش بودن ها اما بود.! و وقتی همه درکنارم بودند حضور رهام کمرنگ تر...حجم اشکهایم کمتر...دلتنگی ام رو به کاهش بود!
حالا که تنهایم ، حالا که گوشه ای کز کرده و دل به حادثه سپرده ام رهام پررنگ تر...اشکهایم حجیم تر و دلتنگی ام نموداری صعودی دارد!
و این است خاصیت تنهایی ... مرگ تدریجیست دوست داشتنش!
***
درد امانم را بریده و این نگارِ تنها، تنها میتواند داد بزند! از سر شب ریز ریز دل درد گرفته ام و حالا دارد این ریز ریز ها اشکهایم را درشت و درشت تر میکند!
به سختی موبایلم را گیر میاورم! چشمانم از درد و اشک تار میشود و میلرزد...
شماره هستی را میگیرم...در دسترس نیست...با فریاد فحشش میدهم...
فیروزه..فیروزه...فیروزه...موق ع خواب گوشی لعنتی اش را خاموش میکند...و آخرین امیدم یغماست...
به سختی شماره اش را میابم...زنگ میزنم!
برنمیدارد..برنمیدارد! باز میزنم و اینبار با صدای آرام و زمستانی اش جواب میدهد:
- بله؟
گریه ام شدت میگیرد:
- یغما...تورو خدا...دارم میمیرم!
صدایش نگران میشود:
- نگار..کجایی؟ چی شده؟
- خونم..آآآآآآآخ...دارم از دل درد میمیرم..بیا!
- تا پنج دقیقه دیگه اونجا.. میتونی درو بزنی؟ میتونی؟
- اره...اره بیا!
گوشی از دستم میافتد و دیگر تلاشی برای برداشتنش نمیکنم! به خود میپیچم و مرگ را در این پیچ و تاب میبینم !
چه بر سرم میاید؟ شکمم را میفشارم بلکه این درد غیر قابل تحمل از بین برود اما نه بدتر هم میشود!
لیوان آب کنار دستم را برمیدارم..میخورم شاید آب شود بر آتش دلم ..اما بدترم هم میکند..صدایم بالاتر میرود!
کشان کشان خودم را به آیفون میرسانم..در را میزنم که هر وقت رسید بالا بیاید..در چوبی را باز میگذارم..همانجا کنار در سر میخورم!
صدای پایش میاید..حواسم به حجابم نیست...میخواهم با عجله بلند شوم که دردم فغانم را به آسمان میبرد!
کندتر بلند میشوم..به سختی به جالباسی چنگ میاندازم و شالی روی سرم میاندازم...
- نگار....
نفس نفس هایش مرا یاد رهام میانداز. یاد خواب عمیقم و یاد رنگ نگرانیش که دلم را رنگارنگ میکرد!
طرفم میاید...مانتویی از چوب لباسی برمیدارد و دورم میاندازد....
سر میخورم روی زمین...بازویم را محکم میگیرد ...میترسم کمی هندی اش کند...بغلم کند و مرا به بیمارستان برساند اما خدارا شکر..یغما این روزها بیشتر از همیشه میفهمد! تنها زیر بازویم را میگیرد و آرام آرام راه میرود:
- چی کار کردی؟ هان؟
گریه میکنم:
- کاری نکردم...از سرِ شب ریز ریز درد داشتم!
- چرا زودتر زنگ نزدی؟
هوای سرد حیاط لرزه به جانم میاندازد...دستش را دور بازویم بیشتر میفشارد و حس آن لحظه ام..بین دست و پا زدن بین این همه درد...خدایا توبه ، اما حس خوبیست! سعی میکنم فاصله بگیرم اما خشن و عصبانی مرا میکشد!
در ماشین را باز میکند و روی صندلی عقب میخوابم..حالا که آمده انگار...خدایا...غلط میکنم اما غلط نمیگویم...حالا که آمده کمرنگترین اتفاق این لحظاتم درد است! گریه سرجایش است..اما...ببخشید حسم سرجایش نیست!
از عقب به موهای شلخته پشت سرش...به شانه های پهنش خیره میشوم! اشک هم بی دلیل میبارد..من هم بی دلیل نگاهش میکنم!
برمیگردد...نگران است اما چرا پنهانش میکند ؟؟ اه..بس کن. تورو را به خدا بس کن نگار!
نگهمیدارد...آرام پیاده میشویم..سریع ویلچری میگیرد و آهسته مینشینم...بازهم درد یادم میاید! دستی به دلم میکشم و دستی به گونه های خشک شده ام!
کنارم ایستاده و با چشمان نگرانش نظارگر حال خرابم است! چقدر بهم ریخته...چقدر بی تاب...
چشم میگیرم از نگاهش...نمیخواهم ..نمیتوانم! رهام...رهام چه؟
- خیلی درد داری؟
سر تکان میدهم..خودم هم نمیدانم یعنی آره یا نه... ملحفه را در چنگش میگیرد:
- الان دکتر میاد...باید جراحی بشی! آپاندیسته!
دوباره درد میپیچد و با زجر چشمانم را روی هم میفشارم!
- اگر کسی کنارت باشه هیچ وقت به این حال نمیافتی...
نگاهش میکنم..سعی میکنم درد را در نگاهم بکشم!
- هیچ ربطی نداره...
ملحفه را میکشد:
- چرا ربط داره...اگر کنارت بودم دردت به اینجا نمیرسید!
ولم کن تورا به خدا...ولم کن!
***
آپاندیسم را درمیاورند و مرا از این درد مهلک نجات میدهند.خدا بیامرزد تمام رفتگانت را یغما...خدابیامرزد!
خیره بالا سرم ایستاده و این نگاه بی تفاوتش دلم را خالی میکند..نه لبخندی نه اخمی..نه ! هیچ..هیچ! او واقعا از من دلسرد شده؟ دلم سرد میشود...یخ میزند و از برودت این همه بی مهری میلرزد!
به خودم نهیب میزنم " به درک...به دَ رَ ک...اصلا این کی هست؟ کی هست که بخواد میمیک صورتش و حالت نگاهش روی دل و احساس من تاثیر بذاره؟"
با این فکر از نگاهش رو میگیرم! ملحفه را بالاتر میکشد و بی حرف کنارم مینشیند!
نفسهای عمیقش...آب دهانی که گـه گاه با صدا قورتشان میدهد و صدای این تخت بی صاحب ببخشید اما طنین خوبیست! اسمش را گذاشته ام آرامش!
- نگار خانوم...
قلبم میخواهد هری بریزد اما جلویش را میگیرم:
- بله؟
چیزی نمیگوید...چرا خانوم؟ چرا؟ اصلا چه بهتر...چه بهتر که میگوید خانوم..چه بهتر...
جواب بده...چیزی بگو..اینبار نگاهش میکنم..اما ..نگاه میگیرد و کلافه بلند میشود! دستی به ته ریشش میکشد...به همان ته ریشی که بی نهایت جذابش کرده اما هربار چشم مرا برای دیدنش میبندد!
کلافه میگوید:
- همینجام...کاری داشتی صدام کن!
بی حرف بیرون میرود...میرود و من کمی..تنها کمی تنها میشوم!
چشم باز میکنم و یک دسته نرگس شیرازی صورتم را نوازش میدهد....نگاهم با نگاه دلخورش تلاقی میکند. لبخند کم جانی تحویلم میدهد که ندهد بهتر است!
- بهتری؟
راستش را بگویم ؟ نه..خوب نیستم..بهتر نیستم...میخواهم چیزی بگویم که حالت تهوع جلویم را میگیرد...
دستم را روی دهانم فشار میدهم و یغما با استرس دنبال پاکتی ظرفی چیزیست که دستم بدهد!
دستپاچه سطل کوچک زباله را روی پایم میگذارد و من بی وقفه زرد آب بالا میاورم!! صورتم را برمیگردانم تا نبیند حال وخیمم را!!
میخواهد دستم را بگیرد اما نمیگیرد...پرستار را صدا میکند...بالا سرم میاید..آرامبخشی تزریق میکند و دوباره در خواب عمیق غرق میشوم...
اینبار چشم باز میکنم و نرگس هوا را از رایحه خوشش نوازش میدهد...و کاش کسی بود ، دستی بود که گونه ام را نوازش میداد!
سرش را به دیوار تکیه داده و خوابیده است...نگاهش میکنم، چرا اینقدر یکدفعه ..چرا اینقدر بی سر و صدا چهره ات زیبا شد؟ معصوم شد و حتی اخمهایت رهام گونه؟ چرا؟
- چیزی لازم نداری؟
پس بیدار است...خجالت میکشم اگر فهمیده باشد که دقایقی نگاهش کرده ام!
- نه...ممنونم!
نگاهم میکند..موهای بهم ریخته اش را خرابتر میکند...تنها خیره ام میشود و حرفی، سخنی...چقدر گاهی از این سکوت ها خوشم میاید! صندلی را جلو میاورد و کنارم مینشیند!
چرا اینقدر نانجیبانه نگاهت میکنم و چشم نمیگیرم...نگار به خودت بیا!
- خوبی؟
کاش سوال دیگری بپرسد جز احوال جسمانی ام...به خدا که هنوز هم مثل یک ساعت پیشم و جوابت فرقی ندارد...حرف دیگری بزن...چیز دیگری بپرس!
- چرا به هستی یا فیروزه زنگ نزدی؟
اخم میکند.
- چون من اینجام...
دلم میریزد..."چون من اینجام"
- نمیخوام بهت زحمت بدم...میتونی بری!
اخمش غلیظ تر میشود:
- نگار برای یغما تصمیم نمیگیره..
بلند میشود...نمیدانم به شوخی یا جدی ملحفه را میاندازد روی صورتم :
- استراحت کن...