کامل شده رمان اینجا زنی عاشقانه میبارد|فاطمه حیدری

  • شروع کننده موضوع شهلا
  • بازدیدها 7,066
  • پاسخ ها 67
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

شهلا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/22
ارسالی ها
321
امتیاز واکنش
309
امتیاز
0
محل سکونت
البرز
فردای آن تلفن و فردای آن فکر عمیق پدر زنگ زد..جوابش را زمزمه کردم:

- شاید بیام...بذار فکر کنم بابا!
خوشحال شد و این دلخوشی تا هفته ها راضی نگهش میدارد...و من...چقدر دلم از هوای کسی خالیست!
هستی زنگ میزند جوابش را کوتاه و مختصر میدهم...فیروزه را که کلا جواب میکنم! دوستان اندک و جوابهای اندک تر!
روشنک حالم را میپرسد و من تنها گوش میشوم که " رادین خوبِ؟ حالش چطوره؟ میسازه؟"
دلم سخت میشکند وقتی میگوید سر خوش است و میخندد و دوری از من ذره ای از محبت رهامانه اش را تکان نداده!
دستمال سرخ دلم...انار خونین دلم بر تلی از نامهربانی تکان تکان میخورد...و این وزش بی رحمانه روزگار است...
راست میگویند باد هر چه را ، هر که را بیشتر میخواهد بیشتر از خودش دور میکند! و من ممنوعه ای را میخواهم که برگ است و این خواهان غریب، باد!
کاش کمی گند نزنم به خودم کاش! یک هفته بی تفاوتی، یک هفته بی اهمیتی، یک هفته ناجوانمردی از یغما بی هیچ حاشیه ای میگذرد...اما...برای من این یک هفته حس گند سردرگمی، یک هفته حس زشت و کریه حزن، یک هفته بهانه گیری...نمیگذرد! نمیگذرد!
کاش روزگار دست از سرِ من بردارد و گیم های آزمایشی اش را روی بنده ای دیگر امتحان کند! من همیشه بازنده ام و این حرف تازه ای نیست! ناامیدیست . میدانم! اما به چه امید ببندم؟ وقتی یغما تمام چراغهای ریز دلم را خاموش کرد و همین کورسوی ریزتر را برید! به چه نگاهی امید بدوزم؟
شب میشود...فکر وخیال میخواهند بیایند و من نمیگذارم..تازگی ها کشف کرده ام! این اواخر که تنها ترم...این اواخر که گوشه مینشینم و به آدمها بی تفاوتم، بیشتر یاد رهام خرم را میچسبد و رهایم نمیکند!
وقتی هستی بود..حرفهایش بود...وقتی فیروزه بود...چرت و پرتهایش هم بود!
وقتی...رادینم بود..بود...بود...لعنت خدا به دستور زبان فارسی! چرا بود؟؟ آخر چرا؟ اشکم را پاک میکنم!
وقتی یغما بود...یغما تنها بود...با تمام سیریش بودن ها اما بود.! و وقتی همه درکنارم بودند حضور رهام کمرنگ تر...حجم اشکهایم کمتر...دلتنگی ام رو به کاهش بود!
حالا که تنهایم ، حالا که گوشه ای کز کرده و دل به حادثه سپرده ام رهام پررنگ تر...اشکهایم حجیم تر و دلتنگی ام نموداری صعودی دارد!
و این است خاصیت تنهایی ... مرگ تدریجیست دوست داشتنش!
***
درد امانم را بریده و این نگارِ تنها، تنها میتواند داد بزند! از سر شب ریز ریز دل درد گرفته ام و حالا دارد این ریز ریز ها اشکهایم را درشت و درشت تر میکند!
به سختی موبایلم را گیر میاورم! چشمانم از درد و اشک تار میشود و میلرزد...
شماره هستی را میگیرم...در دسترس نیست...با فریاد فحشش میدهم...
فیروزه..فیروزه...فیروزه...موق ع خواب گوشی لعنتی اش را خاموش میکند...و آخرین امیدم یغماست...
به سختی شماره اش را میابم...زنگ میزنم!
برنمیدارد..برنمیدارد! باز میزنم و اینبار با صدای آرام و زمستانی اش جواب میدهد:
- بله؟
گریه ام شدت میگیرد:
- یغما...تورو خدا...دارم میمیرم!
صدایش نگران میشود:
- نگار..کجایی؟ چی شده؟
- خونم..آآآآآآآخ...دارم از دل درد میمیرم..بیا!
- تا پنج دقیقه دیگه اونجا.. میتونی درو بزنی؟ میتونی؟
- اره...اره بیا!
گوشی از دستم میافتد و دیگر تلاشی برای برداشتنش نمیکنم! به خود میپیچم و مرگ را در این پیچ و تاب میبینم !
چه بر سرم میاید؟ شکمم را میفشارم بلکه این درد غیر قابل تحمل از بین برود اما نه بدتر هم میشود!
لیوان آب کنار دستم را برمیدارم..میخورم شاید آب شود بر آتش دلم ..اما بدترم هم میکند..صدایم بالاتر میرود!
کشان کشان خودم را به آیفون میرسانم..در را میزنم که هر وقت رسید بالا بیاید..در چوبی را باز میگذارم..همانجا کنار در سر میخورم!
صدای پایش میاید..حواسم به حجابم نیست...میخواهم با عجله بلند شوم که دردم فغانم را به آسمان میبرد!
کندتر بلند میشوم..به سختی به جالباسی چنگ میاندازم و شالی روی سرم میاندازم...
- نگار....
نفس نفس هایش مرا یاد رهام میانداز. یاد خواب عمیقم و یاد رنگ نگرانیش که دلم را رنگارنگ میکرد!
طرفم میاید...مانتویی از چوب لباسی برمیدارد و دورم میاندازد....
سر میخورم روی زمین...بازویم را محکم میگیرد ...میترسم کمی هندی اش کند...بغلم کند و مرا به بیمارستان برساند اما خدارا شکر..یغما این روزها بیشتر از همیشه میفهمد! تنها زیر بازویم را میگیرد و آرام آرام راه میرود:
- چی کار کردی؟ هان؟
گریه میکنم:
- کاری نکردم...از سرِ شب ریز ریز درد داشتم!
- چرا زودتر زنگ نزدی؟
هوای سرد حیاط لرزه به جانم میاندازد...دستش را دور بازویم بیشتر میفشارد و حس آن لحظه ام..بین دست و پا زدن بین این همه درد...خدایا توبه ، اما حس خوبیست! سعی میکنم فاصله بگیرم اما خشن و عصبانی مرا میکشد!
در ماشین را باز میکند و روی صندلی عقب میخوابم..حالا که آمده انگار...خدایا...غلط میکنم اما غلط نمیگویم...حالا که آمده کمرنگترین اتفاق این لحظاتم درد است! گریه سرجایش است..اما...ببخشید حسم سرجایش نیست!
از عقب به موهای شلخته پشت سرش...به شانه های پهنش خیره میشوم! اشک هم بی دلیل میبارد..من هم بی دلیل نگاهش میکنم!
برمیگردد...نگران است اما چرا پنهانش میکند ؟؟ اه..بس کن. تورو را به خدا بس کن نگار!
نگهمیدارد...آرام پیاده میشویم..سریع ویلچری میگیرد و آهسته مینشینم...بازهم درد یادم میاید! دستی به دلم میکشم و دستی به گونه های خشک شده ام!
کنارم ایستاده و با چشمان نگرانش نظارگر حال خرابم است! چقدر بهم ریخته...چقدر بی تاب...
چشم میگیرم از نگاهش...نمیخواهم ..نمیتوانم! رهام...رهام چه؟
- خیلی درد داری؟
سر تکان میدهم..خودم هم نمیدانم یعنی آره یا نه... ملحفه را در چنگش میگیرد:
- الان دکتر میاد...باید جراحی بشی! آپاندیسته!
دوباره درد میپیچد و با زجر چشمانم را روی هم میفشارم!
- اگر کسی کنارت باشه هیچ وقت به این حال نمیافتی...
نگاهش میکنم..سعی میکنم درد را در نگاهم بکشم!
- هیچ ربطی نداره...
ملحفه را میکشد:
- چرا ربط داره...اگر کنارت بودم دردت به اینجا نمیرسید!
ولم کن تورا به خدا...ولم کن!
***
آپاندیسم را درمیاورند و مرا از این درد مهلک نجات میدهند.خدا بیامرزد تمام رفتگانت را یغما...خدابیامرزد!
خیره بالا سرم ایستاده و این نگاه بی تفاوتش دلم را خالی میکند..نه لبخندی نه اخمی..نه ! هیچ..هیچ! او واقعا از من دلسرد شده؟ دلم سرد میشود...یخ میزند و از برودت این همه بی مهری میلرزد!
به خودم نهیب میزنم " به درک...به دَ رَ ک...اصلا این کی هست؟ کی هست که بخواد میمیک صورتش و حالت نگاهش روی دل و احساس من تاثیر بذاره؟"
با این فکر از نگاهش رو میگیرم! ملحفه را بالاتر میکشد و بی حرف کنارم مینشیند!
نفسهای عمیقش...آب دهانی که گـه گاه با صدا قورتشان میدهد و صدای این تخت بی صاحب ببخشید اما طنین خوبیست! اسمش را گذاشته ام آرامش!
- نگار خانوم...
قلبم میخواهد هری بریزد اما جلویش را میگیرم:
- بله؟
چیزی نمیگوید...چرا خانوم؟ چرا؟ اصلا چه بهتر...چه بهتر که میگوید خانوم..چه بهتر...
جواب بده...چیزی بگو..اینبار نگاهش میکنم..اما ..نگاه میگیرد و کلافه بلند میشود! دستی به ته ریشش میکشد...به همان ته ریشی که بی نهایت جذابش کرده اما هربار چشم مرا برای دیدنش میبندد!
کلافه میگوید:
- همینجام...کاری داشتی صدام کن!
بی حرف بیرون میرود...میرود و من کمی..تنها کمی تنها میشوم!
چشم باز میکنم و یک دسته نرگس شیرازی صورتم را نوازش میدهد....نگاهم با نگاه دلخورش تلاقی میکند. لبخند کم جانی تحویلم میدهد که ندهد بهتر است!
- بهتری؟
راستش را بگویم ؟ نه..خوب نیستم..بهتر نیستم...میخواهم چیزی بگویم که حالت تهوع جلویم را میگیرد...
دستم را روی دهانم فشار میدهم و یغما با استرس دنبال پاکتی ظرفی چیزیست که دستم بدهد!
دستپاچه سطل کوچک زباله را روی پایم میگذارد و من بی وقفه زرد آب بالا میاورم!! صورتم را برمیگردانم تا نبیند حال وخیمم را!!
میخواهد دستم را بگیرد اما نمیگیرد...پرستار را صدا میکند...بالا سرم میاید..آرامبخشی تزریق میکند و دوباره در خواب عمیق غرق میشوم...
اینبار چشم باز میکنم و نرگس هوا را از رایحه خوشش نوازش میدهد...و کاش کسی بود ، دستی بود که گونه ام را نوازش میداد!
سرش را به دیوار تکیه داده و خوابیده است...نگاهش میکنم، چرا اینقدر یکدفعه ..چرا اینقدر بی سر و صدا چهره ات زیبا شد؟ معصوم شد و حتی اخمهایت رهام گونه؟ چرا؟
- چیزی لازم نداری؟
پس بیدار است...خجالت میکشم اگر فهمیده باشد که دقایقی نگاهش کرده ام!
- نه...ممنونم!
نگاهم میکند..موهای بهم ریخته اش را خرابتر میکند...تنها خیره ام میشود و حرفی، سخنی...چقدر گاهی از این سکوت ها خوشم میاید! صندلی را جلو میاورد و کنارم مینشیند!
چرا اینقدر نانجیبانه نگاهت میکنم و چشم نمیگیرم...نگار به خودت بیا!
- خوبی؟
کاش سوال دیگری بپرسد جز احوال جسمانی ام...به خدا که هنوز هم مثل یک ساعت پیشم و جوابت فرقی ندارد...حرف دیگری بزن...چیز دیگری بپرس!
- چرا به هستی یا فیروزه زنگ نزدی؟
اخم میکند.
- چون من اینجام...
دلم میریزد..."چون من اینجام"
- نمیخوام بهت زحمت بدم...میتونی بری!
اخمش غلیظ تر میشود:

- نگار برای یغما تصمیم نمیگیره..
بلند میشود...نمیدانم به شوخی یا جدی ملحفه را میاندازد روی صورتم :
- استراحت کن...
صدای در رفتنش را داد میزند!
 
  • پیشنهادات
  • شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    به خانه میایم..یعنی به خانه میاورد مرا! میرساند...جا و مکانم را ثبات میدهد و بی حرف میرود!

    این سرد بودن ها دل نگرانم میکند! بابا زنگ میزند و هستی ، پرستارِ دلخور این روزهایم میگوید که آپاندیسم را درآورده ام و مدتی باید استراحت کنم!
    همیشه در همه جا دیده ام، خوانده ام مرد در اوج سرد رفتاری هم باشد با اشک و آه مورد علاقه اش از نگرانی بیداد میکند...عزیزم عزیزم گفتنهایش ناخداگاه راه میافتد و محبتش بیشتر از همیشه گل میکند...اما یغما...برعکس است...برعکسِ برعکس!
    سرد تر و زمستانی تر اما...نگرانی را دیدم! خودم در پستوی آن نگاه رنگی اش دیدم! ولی این خونسردی بی مانندش یعنی اوج شکست...یعنی اوج بی حوصلگی و خستگی اش...یعنی اوج داغون بودن!
    هستی صدایم میزند تا قرصهایم را بخورم..خودم را اما به خواب میزنم...سرم را در بالش فرو میکنم و دلم کمی تنگ رادین و آغوشش میشود! چرا نمیفهمند که تنها یاور این روزهای دلتنگم خوده اوست؟ چرا؟
    هستی بی حرف گذر میکند..خانه را تمیز و گرد گیری میکند...بوی سوپش پبچیده..زیرش را خاموش میکند..
    چادرش را که باد میدهد موهایم تکان میخورد! پیشانی ام را میبوسد و در را سعی میکند بی صدا ببندد!
    سره جایم مینشینم!
    کلافه چنگی به موی آشفته ام میزنم..به موی کوتاه و بلندم! موبایلم را برمیدارم...نه زنگی نه مسیجی..هیچ!
    سمت تلفنم میروم..دلم هوایت را کرده ، بدجور! بعد از پنج بوق برمیدارد...صدایش پیکر احساسم را به نسیم میسپارد:
    - سلام عشق من...سلام نفسم...سلام بی معرفت!
    اشک در چشمانم جمع میشود..توقع دارم جیغ بکشد...داد بزند اما آرام مینالد:
    - نگار...
    قلبم میترکد:
    - عزیزکم خوبی؟ میدونی چقدر دلتنگتم؟ حالا که صداتو شنیدم بیقرار تر شدم!
    - نگار...
    - جونم؟ جونم ؟
    -...
    - رادین!
    - بله؟
    - خوبی عزیزم؟
    - بله...
    با تاخیر میگوید:
    - تو خوبی؟
    اشکم را پاک میکنم:
    - اره عزیزم..اره خوبم...صدای تو خوبم میکنه! خوبه خوب!
    - نگار..
    غریبانه صدایم میکند و غریبانه تر میزند زیر گریه! باورش سخت است که رادین اینگونه بلند گریه سر دهد! آن هم با شنیدن صدایم!
    - عمرم چرا گریه میکنی؟ هان؟
    مقطع میگوید:
    - دلم برات تنگ شده!
    - دلم میخواد اینجا بودی تا دلتنگیمو با یه بغـ*ـل نشونت میدادم! چرا زنگ نمیزدی بی معرفت؟ هان؟
    - مامانی نمیذاره!
    قلبم تنگ میشود..تیره میشود..تاریک میشود..
    - میگه باید کم کم عادت کنی که نبینیش!
    دلم میخواهد داد بزنم..زار بزنم...میلغزد پایم...جای بخیه ام درد میگیرد و صورتم جمع میشود:
    - عیبی نداره عزیزم..عیبی نداره من خودم زنگ میزنم...شنیدن صدات کافیه!
    - من دوست دارم برگردم!
    علی رغم میلم میگویم:
    - نمیشه رادینم ..نمیشه..باید به اونجا عادت کنی..!
    گریه اش شدت میگیرد...و من طاقت اینگونه آهنگ را ندارم..گوشی را از دستش میگیرند صدای مادرش است:
    - بله؟
    صدایم را صاف میکنم:
    - سلام...خوب هستین؟
    - سلام نگار جان..ممنونم تو خوبی؟ چه عجب یادی از ما کردی!
    چقدر آن ته لهجه شیرازی اش مرا یاد رهام میاندازد:
    - ممنونم..از احوال پرسیای شما!
    - چه خبر؟بابا چطوره؟
    - خبری نیست..سلام میرسونن!
    حرف میزند..کمی درد و دل کمی گلایه از اخلاقهای رادین!
    " میشه رادین برگرده؟" هزار بار تا نوک زبانم میاید و میرود ! اما واقعا میرود!
    به تختم برمیگردم! پتو را روی سرم میکشم و میخواهم بخوابم اما نمیشود!
    یاد بابا و پیشنهادش مرا رها نمیکند..یاد یغما و بودنش...این بیمارستان بردن و مرد بودنش..این مقاومتش..همه و همه دیوانه ام میکند!
    اما...رفتن بهتر است تا ماندن و درد کشیدن!
    رفتن بهتر است!
    ****
    صدای خش خش پاکت های خریدش میاید! دوباره هستی آمده با یک عالمه خرت و پرت...شاید هم فیروزست!
    پتو را بیشتر دور خودم میپیچم...حوصله ام سر رفته و چقدر دلم یک چیز میخواهد..از آن چیز هایی که خودم هم نمیدانم چیست!
    شاید کمی آغـ*ـوش باشد. شاید خانه قدیمی خودم. شاید کمی قهوه. شاید اصلا رهام باشد! هر چه هست بدجور بی حوصله ام کرده!
    صدای در اتاق متعجبم میکند.. پتو را روی سرم میکشم!
    - بیا تو هستی!
    در باز میشود، بیصدا! قدمهای سنگینش ، تن تلخ عطرش ، وزن نفسهایش .نه هیچ کدام به جنس لطیف زنانه برنمیگردد!
    خودش است! خوده خودش!
    صدایش تنم را میلرزاند:
    - سلام!
    بی فکر میگویم:
    - میشه بری بیرون؟ حجاب ندارم!
    نفس عمیقی میکشد..در بسته میشود و من از آن سیاهی پر دم بیرون میایم! چقدر تنگ میشود حالم! چرا میلرزد دست و پایم؟ چرا از درون میلرزم؟ چرا؟
    موهایم را جمع میکنم.شالم را محکم و مانتویی بر دوشم! چرا خجالت از دیدارش؟ او کیست جز سایه ای که جدیدا بدجور سنگین شده ؟
    در را باز میکنم.روی مبل افتاده و به سقف خیره شده! آرام سلامش میدهم...
    نگاهم میکند. به خریدهای روی اپنش خیره میشوم...سمتشان میروم..آرامتر از قبل میگویم:
    - مرسی...زحمت کشیدی!
    برمیگردم..درست پشت سرم ایستاده...قلبم نمیلرزد، میمیرد! از کی قلبم برای این ابهت طوسی مرگ را در چند قدمی اش میبیند؟
    صدای سبزش را به صورت زمستانی ام میپاچد:
    - بهتری؟
    کلافه ام ...باز این سوال بی مزه اش...میدانم سوالی ، حرفی..هیچ ندارد که هی میگوید خوبی؟ بهتری؟
    - اره خوبم...
    به آشپزخانه میروم...وسایلهارا با بی حالی جا به جا میکنم...
    - حوصلت سر نرفته؟
    از کی تا حالا..حال درونی مرا میدانست؟ از کی خوشحال میشدم از این آگاهی ها؟
    ناخداگاه لبخند میزنم:
    - چرا..چرا اتفاقا!
    توقع دارم با لبخند جوابم را بدهد اما نه نمیدهد! سمت در میرود و تمام امید من برای در رفتن از این حال نا امید میشود:
    - پایین منتظرم..
    امید برمیگردد؟ خوشحال میشوم..سریع لباس مناسبی میپوشم ..میخواهم از آینه کوچک گذر کنم اما..نمیشود! آرایش خیلی خیلی کمی روی چهره ام مینشیند!
    شالم را محکم تر میکنم و آرام آرام پایین میروم!
    سیگار میکشد...سیگار...من از مردهای سیگاری بدم نمیاید! از بوی سیگار بدم نمیاید! تازه حس میکنم وقتی با رایحه عطرش مخلوط میشود حالم را دگرگون میکند و این بو خوشایند من است!
    حرفی نمیزند...ساکت است و من در این لحظه این سکوت را نمیخواهم...لب میگشایم:
    - کجا میریم؟
    نگاهم میکند...زیاد...طولانی...رو برمیگراند و آرام میگوید:
    - دوست داری کجا بریم؟
    چرا با اینهمه سردی و سنگینی اما اسکندر چشمهایش مرا آتش میزند؟ خودم را سرزنش میکنم! رهام کو؟ رهام چه شد؟
    - نمیدونم...هر جا دوست دارین!
    زمزمه میکند:
    - هر جا دوست دارم...
    روبه روی رستوران بزرگی پارک میکند...پیاده میشویم و دقایقی بعد روبه روی هم مرغ سوخاری میخوریم!
    نمیدانم چرا بر خلاف تمام این روزها اشتهایم اینقدر باز شده!
    - از پدرت چه خبر؟
    پدرم؟ پدرم چه ربطی به او داشت؟ با ران در دستم سرگرم میشوم:
    - خبری نیست...
    چرا هست...امیدوارش کردم که میروم آلمان...
    - با رادین حرف زدی؟
    - آره...آره!
    - دوست داره برگرده!
    سر تکان میدهم:
    - میدونم!
    - تو چی؟ دوست نداری؟
    - مگه میشه دوست نداشته باشم؟
    سر تکان میدهد و چشم به غذای دست نخورده اش میسپارد!
    - نگار...
    دلم میریزد...ران مرغ میافتد و سریع برش میدارم...نگاهش میکنم:
    - بله؟
    در چشمانم خیره میشود..بگو..هر چه میخواهی بگو...
    دندانهایش را روی هم میفشارد...بگو...بگو!
    چند بار سرش را تکان میدهد...

    - هیچی....هیچی..سریعتر بخور جایی کار دارم!
    با این رفتار ها و این عکس العمل ها...تصمیمم برای رفتن حتمیست! نمیگوید..حرفی که دلخواه من باشد را نمیگوید!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    بخیه ام جوش خورده و حالم بهتر است! کم کم وسایلم را جمع میکنم!
    ماندنم چه سودی دارد جز زیان؟ میروم...کمی فراموش میشود شاید، رهام...رادین...خاطرات...و شاید..شاید یغما!
    میروم تا فراموش شوم، از یاد هستی...فیروزه ...خاطرات بد..رادین و شاید..شاید یغما!
    نمیدانم چرا یاد این لعنتی اشک را در چشمانم حلقه میکند...یاد نگاه مظلوم و خسته اش در بیمارستان خوار میشود در قلبم!
    یک ماه است که کلنجار میروم با خودم..بروم یا نروم؟ و این میشود نتیجه ام..جایی بمان که دلی برایت بتپد...اینجا در این یک ماه بیماری...آن که باید، بود؟ نه...پس ماندنم بیخود است.جایی که مرا نمیخواهند ماندن بیخود است. تمام دلخوشیم به رهامی بود که حالا زیر خروار ها خاک در بهشت زهرا خوابیده ودلخوشیم رادینی بود که دور شده! دلخوشیم....
    هیچی...همینها بود که دیگر نیست..و دلیلی هم برای ماندن نمیماند!
    فردا پرواز دارم...و یغما بعد از روز ...بعد از دیدارمان دیگر سراغم را نگرفت...و این دردم بود!
    دوتا از چمدانهایم پر میشود! میگذارم کنار در! وسایل هایم...خاطراتم با رهام را میگذارم در همان چمدان مشکی قدیمی...خاک خورده اند افکارم..میگذارم پوسیده تر شوند!
    بابا از خوشحالی نمیداند با دمِ نداشته اش گردو بشکند یا با دندان! هر لحظه زنگ میزند و میگوید" بابا جان مطئنی جدی گفتی؟ یه وقت پشیمون نشی؟"
    و چقدر دلم میگیرد که پشیمان نمیشوم! خداحافظی با این خانه و خاطراتش مرا میکشد به خدا.میکشد!
    این یک شب با رویای رفته رهام میگذرد...با مرد خاص زندگیم میگذرد...با مردی که تکرار نشدنیست...
    صورتم را میشویم...پالتوی مشکی ام را تن میکنم...کم کم هوا رو به سردی میرود و تن ضعیف من در مقابل بیماری بی دفاعست!
    دوره خانه میگردم...جاهایی را که دوستشان دارم میبوسم..
    یه خونه که اندازه دستامونه!
    که گوشه کنارش پر از حرفامونه
    گریه است یا باران؟؟ سیل است یا طوفان؟ هر چه هست درد نبودنت زخم شده در روحم...و مرا شوق مرد جدیدیست که قلبم میگوید باشد خوب است...عقلم میگوید باشد بد!
    یه خونه که حالا دیگه اونجا نیستی
    تو دیگه لب پنجرش واینمیسی
    چمدان لباسهای رهام و رادین سنگین تر از همه است! میخواهم ببویمشان..حتی اگر ندارمشان! ببوسمشان حتی وقتی دورم!
    سرِ خاک رهام میروم.آنجا برایم فرقی با خانه اش ندارد..چه بسا خانه عذاب آور تر و لبالب از خاطره های کشنده است!
    در راه به هستی زنگ میزنم...به فیروزه...بی نفس خداحافظی میکنم! قطع میکنم و در کمال خودخواهی علت را نمیگویم....نمیدانم با چه دل و جراتی اما میروم...میروم..
    به همان جایی که قدم از قدم برمیداشتم و اضطراب روی اضطراب میگذاشتم! (اشاره به پست اول)

    همانجایی که رهام برای من خیلی بزرگ بود...همانجایی که گفت و آب پاکی را روی دستم ریخت اما دلم یخ زد!
    همانجا که بدجور خودش را در دلم جا کرد...همان پارک قدیمی..همان نیمکت قدیمی...همان هوای قدیمی!
    مینشینم...به جای خالی ات نگاه نمیکنم مبادا جنون بگیرم!
    دستم را در جیبم فرو میبرم! نفسم را فوت میکنم تا شاید این بغض بمیرد...بمیرد و خلاصم کند...اشک تا پشت پلکهایم میاید ...نمیخواهم بریزند سرم را به پشت نیمکت تکیه میدهم...اشکهایم وداع میگویند...چشم میبندم...حضوری را حس میکنم..چشم میگشام...یغما و آن منش خسته اش کنارم نشسته! میترسم..میلرزم...میخواهم بروم..بلند شوم و دور شوم اما پا یاری نمیکند! نگاهم نمیکند...
    - سلام...
    دست و دلم میلرزد...دلم حالی به حالی میشود...نمیتوانم..نمیتوانم... یغما برای من نیست...برای من نیست! اصلا برای چه اینجاست؟
    آرام زمزمه میکنم:
    - سلام...
    برنمیگردم..تا مبادا...تا مبادا چه؟ تورا به خدا بس کن نگار...بس نمیکنم...یک عمر ناز نکردم..بگذار بخرد...نازهایی را که رهام وقت نکرد بخرد!
    باد میوزد...شال بهم ریخته ام، بهم ریخته تر میشود ...اهمیتی نمیدهم و تنها تار موهایی که با لجاجت بیرون زده است را داخل میدهم! میبینی رهام؟ با بودنت چه میکردی و حالا با نبودنت با من چه کرده ای؟ از من چه ساخته ای؟
    یک بار هم در آینه نگاه نکرده ام...و به خودم ثابت کرده ام که نگار دیگر آن نگار نیست..نگار تازه شده آنچه که باید بود..و همه ی اینها از برکت مردیست که تکرارش ناشدنیست!
    با آن لباس قهوه ای رنگش..با آن موهای به هم ریخته خوشتیپ تر از همیشه شده ...البته این به این معنا نیست که همیشه آدم شلخته ایست...میدانم دوست داشتن من این بلا را سرش آورده...
    حالا کنارش نشسته ام....دقیقا کنارش...اما با میلیون ها فاصله!
    به دست چروک پیرمرد سوپور نگاه میدوزم...از نارنجی فرم مخصوصش خوشم میاید...همیشه از نارنجی بدم میامد...اما حالا خیلی چیزها فرق کرده..حتی سلایقم...حتی!
    نگاهم میکند...و با خودم فکر میکنم...به درک که نیمرخ زیبایی ندارم...به درک! کمی فکر کند "سیرت زیبایی دارد؟" همین مرا بس است!
    - برای چی اومدی اینجا؟
    نگاهم میکند:
    -...
    - نمیخوای چیزی بگی؟
    بالاخره جواب میدهد:
    - چی باید بگم؟
    میخواهم بگویم"باشد پس من شروع میکنم" اما میبینم نه..این دیالوگ به مرد رویاییم ام بیشتر میاید..به رهام تکرار نشدنی ام!
    نگاهم میکند..با همان غم..با همان صلابت:
    - نگار...
    قلبم میلرزد...
    - نگار نرو..
    تازه میفهمم که چقدر صدایش خسته است..زیادی خسته است!
    خیره در چشمانم میشود ومن به هیچ چیز جز یغما فکر نمیکنم...حتی به آرایش نداشته ام!
    حرکتی از خودش نشان نمیدهد..تنها تماشایم میکند..دیگر از اتفاق های ذهنی هیچ مذکری نمیترسم ..حتی اگر بگوید تو زشت ترین زن دنیایی....حرف در ذهنم میخشکد:
    - با من ازدواج کن...کنارم بمون!
    خجالت نمیکشم...دلم نمیخواهد آب شوم ...پودر شوم..لعنت به من و عاداتم! من عادت نکرده ام به شنیدنش...عادت نکرده ام..من به خاطر تو و نبودنت به خاطر تو سراغ نگرفتن هایت دارم میروم!
    نگاهش میکنم..اشک میچکد...انگار رهام نشسته است..خوده رهام!
    - نمیشه...نمیتونم!
    - میتونی! میشه!
    بلند میشوم...سریع روبه رویم میایستد:
    - نمیذارم بری...
    - ....
    کلافه است...من کلافه اش میکنم:
    - نگار...من...با من بمون! تورو خدا...بمون!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    اشکهایم را پس میزنم..مینالم:

    - پس رهام چی؟
    دستش را روی سـ*ـینه اش میگذارد:
    - پس من چی؟
    سر کج میکنم به زمین خیره میشوم!
    - همونی شدم که تو میخوای...
    سریع نگاهش میکنم:
    - من این تغییرو نمیخوام..اگر هستی...خودت باش!
    دستش را روی ته ریشش میگذارد:
    - اشتباه نکن...اینا برای تو نیست...این نماز خوندن و این دست کشیدن از نجاستا برای تو نیست! تنها برای خودمه و دلم..برای خودمه و ایمانی که اشتباهی از دست داده بودمش... شاید یه زمانی برای جلب توجه تو بود اما حالا....نه دیگه نیست! تو برای زندگی من همه چیز بودی..همه چیز دادی...میخوای خودتو ازم بگیری؟
    حرفی ندارم...نگران دل بابا...خوشحالی اش...شادی اش! نگران یغما و دلش..نگران خودم و دلم! لعنت به این دلها!
    نزدیک تر میشود...آهسته میگوید:
    - نمیذارم اشک به چشمات بیاد! نمیذارم..نمیذارم دیگه احساس تنهایی کنی! میشم رهام..میشم تکرار رهام! همونقدر خاص همونقدر عاشق! نگار...
    نگاهش میکنم..نمیخواهم بگویم عاشقت نیستم و دوستت ندارم..نمیخواهم بگویم ...و حتی نمیخواهم بگویم با همه ی اینها برایم مهمی! و شاید دلیل نماندم خوده تویی...
    بازهم نزدیک میشود...باد لب شالم را به بازی میگیرد...گاه به صورتم میخورد..گاه میبینمش و گاه نمیبینمش! در هر قطع و وصلی یک قطره از چشمانم میچکد! لحظه ها تکرار میشوند اما تکراری نمیشوند!
    میبارم..دلم میخواهد درآغوشش ببارم اما پاکیم را دو دستی میچسبم..میچسبم تا رسالت رهام با یک آغـ*ـوش لکه دار نشود!
    گاهی شک میکردم که رهام یک پیغمبر باشد...گاهی شک میکنم که نباشد! آمد...مرا به خود آورد...رفت...
    نگاه در چشمان بیمارش میدوزم! بغض را قورت میدهم...اما..نه نمیشود..همیشه باریدن یعنی زن..زن یعنی همیشه باریدن!
    با بغض و آرامش سر تکان میدهد:
    - اصلا کی بهت اجازه داده بری؟ هان؟
    -...
    - نمیذارم بری!
    و او نگذاشت من بروم...و من نخواستم که بروم! رهام...رهام...! توکه بودی؟؟ چه میخواستی از من و زندگیم ؟
    چه کردی؟ آمدی، ایمان نداشته ام را آوردی...احساس از دست رفته ی یغما را مرمت کردی! خودت رفتی...کجا رفتی؟
    برای چه رفتی؟ گریه امانم را نمیبرد...مرا میدوزد به همان روز اول...همان روزی که دغدغه هایم مسخره ترین دلمشغولی های زندگی بود..و حالا یک درصد از آنچه که بودم نیستم!
    من تغییر را ناممکن میدانستم و حالا از آنچه که بودم ناممکن ترم! اشک میریزم و به صورت مرد این روزهایم خیره میشوم!
    خواهی نخواهی باید قبول کنی که این جنس ضخمت روبه رویت برای توست..همدردتوست...
    رهام...تنها میگویم ممنونم! مرسی از بودنت و مرسی که حالا نیستی!

    اینجا هوا ابریست...آنجا را نمیدانم! اینجا نفس تنگ است..آنجا را نمیدانم! اینجا دنیایم اندازه آغوشیست که یکبار هم لمسشان نکرده ام...اینجا...نجیبانه دور میشوم..نانجیبانه قلبم پا میکوبد!
    اینجا زنی عاشقانه میبارد...
    آنجا، اشتباه نکن...همه جا زنان میبارند...گاهی عاشقانه..گاهی عارفانه...گاهی ... گاهی زنان تنها میبارند...بی هیچ بهانه!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    این داستانم مثل خیلی داستانای دیگه تموم شد
    من خودم به قلم فاطمه حیدری خیلی ایمان دارم وخیلی این رمانو دوست داشتم
    امیدوارم شماهم از خوندنش لـ*ـذت بـرده باشید
    ممنون از اونایی که همراه بودن
    خدانگهدار:AxPiX41:

     

    BAD CAT-1

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/01/13
    ارسالی ها
    2,989
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    427
    محل سکونت
    تهران
    ممنون:icon_arrow:
     

    ¤ Dr.F SH A ¤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/31
    ارسالی ها
    1,125
    امتیاز واکنش
    664
    امتیاز
    0
    سن
    27
    محل سکونت
    زیرسقفش
    خیلی قشنگ بود ، ممنون! رمانای دیگه ی فاطمه حیدری چیه؟ می شه بذاریشون؟
     

    hiva-shz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    1,931
    امتیاز واکنش
    622
    امتیاز
    356
    خسته نباشی شهلاجان :64213_persiana_mer3
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا