کامل شده رمان اینجا زنی عاشقانه میبارد|فاطمه حیدری

  • شروع کننده موضوع شهلا
  • بازدیدها 7,067
  • پاسخ ها 67
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

شهلا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/22
ارسالی ها
321
امتیاز واکنش
309
امتیاز
0
محل سکونت
البرز
از پدرانگی هایش دلخوشی ندارم...از اینکه وقت و بی وقت برمیگردد...سر میزند و من سر به دیوار دلم میکوبم!
به قل قل آب چشم میدوزم! تلوزیون را تا آخر زیاد کرده است! از کی تا حالا گوشش سنگین شده؟
به چه گوش میکنی؟ اقتصاد و تورم و نفت ...به حرف دل من گوش کن!
با حرص کنترل را میگیرم و صدایش را موت میکنم:
- حالم بهم میخوره از این برنامه ها!
خودم را روی مبل میاندازم...دلم داد میخواهد...اندکی فریاد!
تو رفته ای...من مانده ام...منه بی صاحب مانده ام..رادین را میخواهند بگیرند..زندگی تلخ است...تلخ
و بحران نوشیدن چای در این خانه بحرانی ترین آشفتگی روز است و این احمق ها هنوز سرنفت میجنگند!
چایش را هورت میکشد...
- نگار...بذار رادین بره...بذار بدون ردپایی از رهام زندگی تو ادامه بدی...من همه چیزو اونجا مهیا کردم!
میکوبم روی میز:
- بابا یه بار دیگه...فقط یه بار دیگه در مورد کنار گذاشتن رادین و گذشتم حرفی بزنی...
بغض اجازه نمیدهد...خلاف تصورم لبخند میزند..تکیه میدهد:
- هه..مایک..همون دوست قدیمی حرف قشنگی میزد میگفت هیچوقت قولای یک پسربچرو جدی نگیر اما...اما از تهدیدای یه دختر بچه بترس!
نزدیک میاید:
- من از دخترم نمیترسم! اما از دختر بچه ای که درونش داد و قال میکنه وهم دارم!
- نمیخوام از من بترسی بابا...من ..من فقط تنهام..
با کف دست به سـ*ـینه اش میزند:
- من از تنهایی درت میارم بابا جان!
اشکم خودکشی میکند:
- من با شما تنها تر میشم! رادین برای من یعنی همه!
پوزخند میزند:
- هه..مسخرست!
- آره مسخرست.این شده قانون زندگیه من..من برای آذرها زندگیمو میدم!
عصبانی میشود:
- تنها راه عاقلانه برای ادامه بقا توی این زندگی اینه که بی خیال قوانین بشی!
- نمیخوام..نمیتونم ...
- نگار من...
صدای آیفون حرفش را قطع میکند...یغماست..رادین را از کانون آورده..
- ممنونم! مرسی که آوردیش!
سر تکان میدهد..در را میزنم...کاش نیاید..کاش نیاید!
در را باز میکنم! رادین را بغـ*ـل میکنم! میفشارم...میبوسم! و این تکرار دوست داشتنیه هر روز زندگی من است!
پیشانیش را میبوسم و یا عشق در نگاهش شنا میکنم:
- خوب بود امروز؟
لبخند میزند..سر تکان میدهد..و این یعنی آره..یعنی خیلی..یعنی بله های مودبانه اش!
سر بلند میکنم! یغمای ...یغمای چی؟
- بفرمایید تو!
نگاهم میکند...نگاهش خسته است!
- ممنون! مهمون داری؟
- بابام!
ابرو بالا میاندازد:
- برگشتن؟
سر تکان میدهد..
- پس ..من برم دیگه!
منتظر است تا تعارفش کنم اما نمیکنم!
- ممنونم!
سر تکان میدهد..پا روی پله اول میگذارد و دوباره برمیگردد:
- راسش..یه چیزی میخواستم بگم!
سر تکان میدهم:
- فردا...سه تایی بریم بیرون؟
دندانهایم را روی هم میفشارم:
- کاش همونقدر که صبوری قانعم باشی!
در را میبندم...حرص میخورم و داخل میروم..
***
هستی دستهایم را میگیرد! لبخند میزند:
- چرا همچین فکری میکنی؟ این باور غلطیه که حتی تو رسانه هامونن ترویج میشه! از یه سمت میگن حجاب خوبه از طرفی همیشه تو بدترین نحو ممکن نشونش میدن!
دستش را به چادرش میگیرد و تکانش میدهد:
- چادر من لباس متهما تو دادگاه یا زندان نیست. چادر من برای نشون دادن فقر توی سریالا و فیلما نیست! چادر من فقط برای رفتن به اماکن زیارتی نیست! چادر من ! تاج بندگی منه! لذتش رو درک میکنم، وقتی تو خیابون راه میرم در حالی که یه عروسک متحرک نیستم! لـ*ـذت میبرم از این تمایز زیبا! نگار همیشه بعد از کلاسامون با بچه ها میرفتیم یه گشتی میزدیم...فضای دانشگاهارم که خودت بهتر میدونی! تماما دوستای من بد حجاب و بی حجاب بودن و وقتی من بینشون راه میرفتم حس عجیب و قشنگی در من به وجود میومد...این تفاوت خوب...درست! ما به نظرات هم احترام میذاشتیم..
خوب با اینکه خیلی ها هستن که مسخره میکنن و این قداستو فقط یه تیکه پارچه سیاه میدونن..من خیلی از این لحاظ صدمه خوردم تا دیگه به بی حسی رسیدم!
چشمانم را روی هم میگذارم...لبخندی میزنم و میگویم:
- اصلا چی شد بحثمون به اینجا کشید؟
میخندد:
- ولش کن..کلافت میکنم با حرفهای بی نتیجم!
دستش را میگیرم:
- این چه حرفیه؟ لـ*ـذت میبرم وقتی حرف میزنی!
- راسی مامانم امروز غذا درست کرده! گفت واسه ناهار بریم خونه ما!
- نمیخوام مزاحم بشم! باید برم دنبال رادین!
- مزاحم؟ دیوونه..پاشو! یغمام میره رادینو میگیره! بهونه نیار الکی!
به سمت ماشین میرویم! به یغما زنگ میزنم...طول میکشد تا جواب دهد:
- بله؟
- سلام..خوبی؟
- سلام..ممنونم!
چقدر خشک...که چی؟
- میشه امروز تو بری دنبال رادین؟
- مگه هردفعه کی میره؟
چشمانم را میبندم..راست میگوید...مگر هردفعه که میرود دنبالش؟؟ این چه حرفی بود؟ اصلا برای چه زنگ زدم؟
- مرسی...اما امروز خونه نیستم! اگر میشه پیشت باشه تا خودم میام دنبالش!
- باشه..دیگه؟
- هیچی..ممنون! خداحافظ!
بدون اینکه جوابی بدهد قطع میکند! به تلفن خیره میشوم...شانه ای بالا میاندازم و موبایل را در کیفم !
===========================================

 
  • پیشنهادات
  • شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    -2-40-.gif
    -2-40-.gif


    رژ لب سرخی میزنم و آرایشم از همیشه غلیظ تر است! میخواهم امروز دیوانه اش کنم این مرد دیوانه کننده را!
    لاک قرمز میزنم...موهایم را فر میکنم..رهام فر دوست دارد خودش گفت!
    صدای در میاید..صدای قفل..صدای کلید و در آخر بوی رهام! مینشینم روی مبل تا خودش برسد!
    صدایش میاید و رایحه خستگی...
    - نگار..نیستی؟
    دکمه پیراهنش را باز میکند...سرش را که بالا میگیرد چشم در نگاهم میاندازد...سر تکان میدهد...سمتم میاید...لبخند میزنم و بلند میشوم:
    - خبریه؟
    دستم را روی شانه اش میگذارم:
    - چه خبری؟ آقامون اومده!
    ابرو بالا میاندازد:
    - اون وقت برای آقاتون این شکلی کردی خودتو؟
    تو ذوقم میخورد اما خودم را نمیبازم:
    - اره...مگه بده؟
    خیره نگاهم میکند:
    - نه.نه..چرا بد؟
    به اتاق میرود..لباسش را عوض میکند و من هم با یک لیوان چای کنارش لم میدهم!
    نگاهم نمیکند..کنترل را میگیرد و کانالها را جا به جا میکند...کلافه ام ...از بی توجهی اش دیوانه میشوم!
    - رهام...
    - هوم؟
    - نگام کن!
    - کردم دیگه!
    - خیلی لوسی...
    بلند میشوم که با خنده دستم را میکشد..کنارش میافتم!! میخواهم روی پایش بنشینم که نمیگذارد:
    - مگه بچه ای؟ بچه ها روی پای بزرگترشون میشینن!
    کنار گوشم زمزمه میکند:
    - تو خانوم منی...نه بچم!
    قلبم میمیرد! موهایم را پشت گوشم میزند:
    - خوشگل شدی...موهای فر بهت خیلی میاد! لباستم قشنگه! کلا امروز غوغا کردی خانوم!
    قلبم از شادی بالا پایین میپرد:
    - اما بدون آرایش...اون ملاحت و اون معصومیت نگاهت برای رهام یه چیز دیگست! موهای لختت وقتی میخوره تو صورتم برای من چیزه دیگست!
    بادم خالی میشود و اما این لرزش دومی قلبم برای من هم چیز دیگریست!
    صورتش را کنار گوشم میکشد:
    - از زنـ*ـا و دخترای اطرافت...یه کم دور شو! بشو اونی که رهام میخواد..این تشنگی تعریف و تمجید توی هر زنی بیداد میکنه!
    تو عزیزه رهامی...تو برای رهام فرق داری...با جنسای لطیف اغرار امیز اطرافت فاصله بگیر...به خودت ایمان داشته باش!
    به نگاری که بدون خونی شدن لباش زیباست...
    لبش را به گوشم میچسباند:
    - من نگار میخوام..نه بدله نگارو!
    میخندد...میلرزم...قلقلکم میاید:
    - این حرفا به هیچ کس جز خودم نمیاد! نمیتونم...نمیتونم ! ابراز علاقمم خسته کنندست بانو نه؟ خستت میکنم؟ کلافت میکنم؟
    نگاهش میکنم:
    - کلافه؟ تو کلافم کنی؟ مگه میشه؟
    لبخند میزند...صدا دار:
    - آستانه تحملت بالاست که رهامو کنار خودت نگهداشتی!
    لبخند میزنم...لبخندی بی ثبات...به لبهایم خیره میشود! قلبم میریزد کف اتاق پخش میشود..با شصتش آرام روی لبهایم دست میکشد! لبخندش پاک نمیشود:
    - آها....اینجوری بهتره!
    دور تر میشود...اخم تصنعی چهره اش را زیباتر میکند:
    - به خدا...نگار به خدا چشمای خودت قشنگتره...وقتی سیاهشون میکنی...اونی که من میخوام نیست!
    بازهم این پنج برعکس میلرزد...
    در آغـ*ـوش میکشد تن خسته ام را ! تن خسته ام را در آغـ*ـوش میکشد...موهایم را میبوسد..میبوید:
    - عجب بوی خوبی میدی...چه عطری.
    باز زیر گوشم زمزمه میکند:
    - بوی تن نگار...اومممم...یه چیز دیگست!
    نفسم را فوت میکنم...نگاهش میکنم:
    - رهام...
    - جونم؟
    - بعضی اوقات با خودم میگم اصلا آرایش میکنم که از خود واقعیم تعریف کنی...
    میخندد...با صدا!
    - تو نیاز به تعریف نداری...وقتی میگم عزیزه دل رهامی..بفهم چقدر خوبی...چقدر بزرگی...چقدر زیبایی! دور شو...از اون خصلتهای بی مزه و کلیشه ای زنـ*ـا دور شو!
    فشارم میدهد...آرام زیر گوشم میگوید:
    - برای من دست نیافتنی بمون!
    نگاهش میکنم با لبخند میگویم:
    - هی میخوام کلماتو طوری کنار هم بچینم که دلت بلرزه...اما همش جمله هام تکراری میشن! "دوستت دارم" "تورو دوست دارم" "دوست دارم تورو"
    میخندد.فشارم میدهد:
    - من با تمام لهجه ها دوست دارم!
    - من میمیرم برای این دوست داشتنا...
    جدی میگوید:
    - دوست داشتن مرگ نداره...فقط زنده به گورت میکنه!
    اشکم میچکد...میچکد اشکم!
    دلم برای آنروزها پر پر میزند..دلم میمیرد...خیلی وقت است که مرده و احیای دوباره ای در کار نیست! حالم بد است...گویی در من هزار زن عاشق مرده اند!

    اینهمه میگویم..بیا...بیا..اصلا به درک تو میتوانی نیایی...اما من نمیتوانم منتظرت نباشم! نمیشود!
    رهام..دلتنگم..از اینجا تا تو! میفهمی؟ حالم از خاطرات بهم میخورد! حالم از خودم هم بهم میخورد!
    نمیدانم از کجا دسته ای از موهایم میافتد...قیچی در دست راستم..مویی رنگ شده در دست چپم...
    گریه امانم را نمیبرد..میدوزد!
    ما زنها رسم خوبی داریم! زمانه که سخت میگیردشروع میکنیم به کوتاه کردن ناخن ها...موها....حرف ها...رابـ ـطه ها! لعنت به خاطراتی که با هیچ قیچی کوتاه نمیشوند!

     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    برایش چای میبرم! مینشینم! باران را میخواباند! لبخند الکی میزنم!
    چایی را سرمیکشد:
    - چیکارا میکنی؟ نمیخوای برگردی پژوهشسرا؟
    شانه بالا میاندازم:
    - نه...نه ...دیگه حوصلشو ندارم!
    - با خودت این کارو نکن نگار جان!
    - چیکار؟ من سوگوار مردیم که ..
    ادامه نمیدهم...نمیخواهم تلخ باشم..نمیخواهم اسمم غم باشد!
    بغضش را قورت میدهد!چای را هم رویش! دلم میلرزد!
    در نگاهم خیره میشود:
    - راسش...گفتم یه چند روزی رادینو ببرم شیراز...
    قلبم میترکد..گره ابروهایم تنگ میشود..دستپاچه دستم را میگیرد:
    - نگار جان ناراحت نشو...خوب بالاخره اونام حق کمی ندارن! مادرم رهامو تو رادین پیدا میکنه! دلش براش لک زده..اما خوب هممون به خاطره حال حساس تو چیزی نگفتیم! حالا که خدارو شکر روپایی..مادرم نمیتونه دوریه رهامو اینجوری تحمل کنه! رادین باشه شاید...
    دستم را به نشانه سکوت روبه رویش میگیرم! چشمانم را طولانی روی هم میگذارم:
    - اره..اره راس میگی! واقعیتم همینه! این یه لطف بزرگ بود در حقم ...اینکه مراعاتمو کردین اما خوب! من واقعا دلبستشم! حس میکنم خوده رادینم دوست داره که کنار من باشه!
    - اره درسته اما خوب... پس مادر و پدر من چی؟ سهمی ندارن؟ راه عقلانیش همینه! یه مدتی شیراز باشه! توام میتونی بیای بهش سر بزنی! مطمئن باش بازم میاریمش!
    بغضم را قورت میدهم! با خودم عهد بسته ام که گریه را کنار بگذارم اما اگر بگذارند! با خود عهد بسته ام دیگر درد را نکشم ، بکشم...اما ...خدا کند بشود!
    لبخند الکی میزنم:
    - باشه..باشه ! من اختیاری ندارم این تنها یه رابـ ـطه و احساس دلیه! با احساسم که نمیشه تصمیم گرفت!
    - نگار جانم! یه کم خودتو بتکون! اگر رادین بخواد کنارت بزرگ بشه!
    نمیخوام اینو بگم اما خوب تو این شرایط هرکسی کنارت باشه افسرده میشه...دلمرده میشه! حالا چه برسه به بچه ای که نیاز داره تا خلاء پدرشو براش پر کنن!
    سریع میگویم:
    - اما یغما هرروز میبرتش بیرون! باهم میرن پارک...شهر بازی! باور کن براش کم نمیذاره!
    لبخند عجولانه ای میزند:
    - میدونم عزیزم ..میدونم اما خوب یه مرد غریبه نمیتونه حس عمیق یه پدربزرگو بهش منتقل کنه! میتونه؟
    کلافه ام کلافه!
    صدای آیفون بلند میشود...
    - بله؟
    صدای آرام یغما در گوشی میپیچد:
    - سلام باز کن لطفا!
    دکمه را فشار میدهم...روبه روشنک میگویم:
    - یغماست ! رادینو آورده!
    با لبخند بلند میشود...در آستانه در منتظرش میمانم! رادین بدو بدو بالا میاید!! بغلش میکنم! مثلِ همیشه بوی رهام زیر دماغم میزند!
    میبوسمش...به سمت روشنک میرود و بغلش میکند! هنوز به راه پله ها چشم دوخته ام! که چه؟ برای چه اینجا ایستاده ام ؟ میخواهم در را ببندم که صدایش دلم را میلرزاند:
    - تو هیچ وقت منتظر من نمیمونی!
    در را باز میکنم! خشک و جدی شده! نگاهش زمستانیست!
    - سلام!
    سر تکان میدهد و چشم از نگاهم نمیگیرم! در را میبندم و بین قهوه ای سوخته در و یغما خودم را مبحوس میکنم! نگاهی به پشت سر میاندازم ...روشنک با رادین سرگرم است!
    اب دهانم را قورت میدهم:
    - ممنونم که آوردیش!
    کلافه میگوید:
    - چند بار میخوای تکرار کنی این جمله هارو؟
    - خوب..چی باید بگم؟
    تیز نگاهم میکند:
    - کاش یه بار یه جمله دیگه ای جز کلیشه ی ممنونم به کار ببری!
    سرش را نزدیک میکند:
    - مثلا اینکه " منم باهاتون میام بیرون" یا اینکه "چاییم داغه"
    نفس در سـ*ـینه ام حبس میشود! دلم میخواهد بشوم همان نگار گستاخ در مقابل یغما اما...وقتی اینقدر جدی و رهام وار حرف میزند نمیتوانم!
    عقب میروم! نفس عمیقی میکشم:
    - روشنک اینجاست!
    سر تکان میدهد..نیشخند میزند:
    - روش جالبیه برای دک کردنم! خدافظ!
    میخواهم بگویم نه! میخواهم سوء تفاهم پیش آمده را رفع کنم اما ..میرود و من لال مونی میگیرم!

    ادامه داره ها....
    -2-15-.gif

     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    از خداحافظی و بـ..وسـ..ـه های بی مهابایی که به سر و صورت رادین مینشاندم چیزی نمیگویم! همین که رهام و عطر فطریش از من دور شدند عذاب بزرگیست! روشنک بعد از سه روز فرجه رادینم را برد! کی ببینمش خدا عالم است!
    تا شب غصه هایم را خوردم که برای هستی ناراحتی نکنم! که دیگر نگوید چقدر تلخی...چقدر بچه و چقدر بی فکر!
    چادرش را درمیاورد! چایش را سرمیکشد! جا نماز اهداییش را باز میکنم! لبخند میزنم! این دیگر نمایشی نیست!
    بغلش میکنم ناخداگاه!
    - مبارک باشه عزیزم...مامانم با چنان شوقی برات دوختش که گفتن نداره!
    میبوسمش:
    - مرسی عزیزه دلم..مرسی! از مامانت خیلی تشکر کن! البته خودم زنگ میزنم عذر خواهی میکنم که نتونستم بیام خونتون!
    - عیبی نداره بابا! یه ناهار بود ایشالا یه روز دیگه!
    لبخند میزنم..میخواهم از این فضای سرد و دلگیر روحیه ام فاصله بگیرم! اینهم از اثرات وجود هستیست! گاهی زیادی پشتم را خالی نمیکند!
    - شام چی میخوری؟ در واقع چی دوست داری؟
    با لبخند میگوید:
    - هیچی عزیزم...هیچی به خدا!
    بلند میشوم..شماره فست فودی نزدیک خانه را میگیرم:
    - لوس نشو دیگه! نمیشه با شکم خالی خوابید که!
    سفارش دو تا پیتزا میدهم! هه...مثلا میخواهم شادی نداشته ام را اینقدر الکی بروز دهم!
    میخندد...گنگ نگاهش میکنم:
    - وای...راسی یادم رفت بهت بگم داشتم میومدم یه پسره بهم تیکه انداخت! اینقدر خندم گرفته بود نگار..نمیدونی!
    اما خوب جلو این دهن واموندمو گرفتم نه چیزی بگم نه بخندم! ولی مگه میشد؟
    باز میخندد:
    - خوب مگه چی گفت؟
    غش میکند از خنده..دستش را روی پایم میگذارم:
    - داشتم از بغلش رد میشدم گفت خانوم پیوند ابروهاتون مبارک!
    خنده ام میگیرد...آخر آبروهای هستی کمی پیوندیست! با تاسف و خنده سر تکان میدهم:
    - واقعا که..چی به سره پسرامون داره میاد خدا میدونه!
    - وای نمیدونی تازه یه چیزای دیگم گفت!
    - کیه اصن این؟
    - بابا یه چهار پنج تا از این پسرای محلمونن هروقت از بغلشون رد میشی یه چی میپرونن! من فقط میخندم!
    بازهم لبخند میزنم:
    - دیوونن به خدا...یه بار جوابشونو بدی دیگه جرات نمیکنن حرف بزنن!
    - وا...چی بگم؟ تو بگو من دقیقا چه جوابی بدم؟
    - خوب...چه میدونم بگو خودتی..یا...من چه میدونم من که تجربه ندارم تو خودت باید خودجوش یه چی بگی دیگه!
    میزند زیر خنده:
    - هه...خودجوش! وقتی بهم میگه خیابون شهید فدات شم کجاست من چی بگم؟ هان؟
    لبخند دندون نمایی میزنم:
    - دیوونه!
    - من نه..این فواد و دوستاش دیوونن!
    - اوهو اوهو فواد کیه؟
    - همین پسره که تیکه میندازه دیگه! نمیدونم چه حکمتیه که دوست داره منو ضایع کنه! والا به قرآن!
    ضربه ای به ران پایش میزنم:
    - خخخ از علاقه بیش از حده!
    - بمیر...ایشش! منو تیکه تیکه کنن زن این نمیشم!
    دستم را زیر چانه میزنم و قیافه متفکری به خود میگیرم:
    - الان کسی از تو خواستگاری کرد؟
    میخندد:
    - بـــــیشعور خوب علاقه که الکی الکی نمیشه که !
    چشم غره میروم:
    - دلت خوشه هستی! الان تو این دوره زمونه دیگه علاقه ای نیست که واقعی باشه! اونم خیلی کم! خیلی!
    شانه ای بابا میاندازد:
    - چی میدونم والا!
    بازهم ضربه ای روی پایش میزنم:
    - من میدونم!
    میخواهم بلند شوم که دستم را میگیرم:
    - راسی! داشتم میومدم یه چیز خوشگل خریدم..واسه توام گرفتم گفتم شاید خوشت بیاد!
    دوباره کنارش مینشینم...سنجاق زیبایی را از داخل کیسه کوچکی درمیاورد! گل کوچک نگینی برق میزند!
    - آخـــی این چیه؟
    - واسه روسریه!
    - آها ..مرسی عزیزم! خیلی قشنگه!
    - آره اما اینجوری نه!
    روسریه خودش را سرم میکند...یکی از لبه هایش را میکشد و سمت دیگر صورتم درست کنار گونه هایم فرود میاورد!
    گل ریز را کنار سرم میزند! روسری را آنکارد میکند و با لـ*ـذت نگاهم میکند:
    - واقعا بهت میاد نگار...خیلی..همیشه همینجوری ببند!
    در آینه نگاه میکنم خودم را...چقدر فرق است بین موهای فری که شلخته از زیر شالم بیرون میزند با این مدل زیبای لبنانی! چهره ام را معصوم میکند....
    از پشت بغلم میکند:
    - خیلی خوشگلی...میدونستی؟
    نگاهش میکنم:
    - زیبام؟
    شانه بالا میاندازم:
    - میخوام چیکار؟ کاش یکی این غم بزرگو از زندگیم پاک کنه!
    - تو خیلی فرصت داری نگار!
    خیره در نگاهش میگویم:
    - من تنها کسی رو میتونم بپذیرم که منو به خاطر خودم بخواد نه به خاطره ظاهرم ...یکی مثلِ رهام! کسی که واقعا و تدریجی دوسم داشته باشه! وگرنا...
    - اشتباه...اشتباه فکر میکنی نگار! یه کم از این لاک "عشق رهام" بکش بیرون! هرکسی یه سری خوبی و بدی داره! رهام فوق العاده بود اما بدی هاییم داشت! چشماتو باز کن!
    تو قبلا همونی بودی که رهام میخواست؟ معلومه که نه...توام به خاطرش تغییر کردی! برای چی گـه گداری نماز میخونی؟
    این دیگه اجبار رهام نیست! این دلِ خودته! اما تلنگره رهامه!
    بعضی اوقات به دل خودت نگاه کن! ارثیه رهام بد چیزی بود! کاش طورو اینقدر به خودش متکی نمیکرد! اینکه تنها اونو قبول داری اصلا مسئله جالبی نیست!
    شانه بالا میاندازم...در میزنند ...هستی باز میکند و با جعبه های پیتزا بالا میاید!
    روی زمین مینشینیم..هستی میخواهد بازهم هوایم را عوض کند اما...به درک که غم دارم! بگذار کمی بهار شود در دل این زمستان بی پایان!
    نیشخندی میزند و برشی از پیتزایش را برمیدارد:
    - هه...پسره میگفت با چادر پوشیدنتون مخالفم!
    - خوب تو چی گفتی؟
    شانه بالا میاندازد:
    - گفتم گاهی چادرم خاکی میشه...چادر مشکیم از در و دیوار شهر خاکی میشه! از نگاه های طعنه آمیز خاکی میشه! گاهی چادرمو خودم خاکی میکنم! گاهیم با حرفای سیاه خاکی میشه! اما من با همه این حرفا با تمام وجود چادر خاکیمو دوست دارم! هیچ نگاه اشتباه و هیچ گرد و غباری نمیتونه اونو از من جدا کنه!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    لبخند میزنم:

    - پس یه استوریه مفصل داره این مراسم خواستگاری!
    میخندد:
    - نه والا...اومد گفت سیاه قشنگمو نمیخواد...منم گفتم بدجور میخوام..اونم رفت! کجاش داستان بود؟
    ضربه ای به شانه اش میزنم:
    - شوخی کردم!
    بعد از سکوت طولانی میگوید:
    - راسی از یغما چه خبر!
    شانه بالا میاندازم:
    - خبری نیست! بعد از آخرین باری که رادینو آورد ندیدمش!
    - خو بهش یه زنگ میزدی!
    - که چی بشه؟
    - همینجوری!
    - توام همینجوری اینقدر حرف نزن!
    نمیخندد...اما توقع دارم لبخند بزند!
    ساعت دو خورده ای بود که برادرش دنبالش آمد و رفتن...در واقع خودش اصرار داشت بماند اما قرار بود که فردا به فیرزوکوه باغ عمه اش بروند من هم پافشاری برای ماندن نکردم!
    سر و سامانی به خانه میدهم! خوابم میاید اما چشمانم بسته نمیماند! دلم میخواهد صدای رادین ، نفسهای رادین را بشنوم اما با نفسم مقابله میکنم! باید عادت کنم! باید!
    موبایلم را برمیدارم! همان لحظه مسیجی برایم میاید...یغماست!
    - خوابی؟
    نمیدانم جواب بدهم یانه..اما میدهم:
    - نه!
    - تنهایی نمیترسی؟
    - نه!
    -دست پیشو گرفتی که پس نیوفتی؟
    - چی؟ یعنی چی؟
    با تاخیر زنگ میزند:
    - بله؟
    - یعنی اینکه من باید ازت شاکی باشم..تو اینجوری خلاصه و خشک جوابمو میدی؟
    چندبار پلک میزنم:
    - میشه تمومش کنی؟ حالم از کدورت و دلخوری بهم میخوره! لطفا همین الان همه چیزو فراموش کن..مثه من!
    صدای نیشخندش گوشم را کر میکند...به درک:
    - نگار خیلی...به خدا خیلی...
    - خیلی چی؟
    نفس را فوت میکند:
    - هیچی!
    - بگو..خیلی چی؟
    - گفتم هیچی!
    حرفی نمیزند...کاری نمانده:
    - کاری نداری؟
    - از اولم نداشتم!
    - پس چرا زنگ زدی؟
    - زنگ زدم صداتو بشنوم!
    قلبم میلرزد..تشر میزنم به خودم:
    - شنیدی! خدا...
    میخواهم خداحافظی کنم که سریع تر میگوید:
    - میخوام باهات بد باشم! میخوام دیگه برام مهم نباشی! میخوام تمام خواستنی رو که تو نگاهم جاخوش کردرو بخشکونم ...میخوام دیگه نخوام...یه موجود دوست داشتنی به نام نگارو نخوام ، اما نمیشه! تو بگو..من چه کنم با اینهمه نخواستن و خواستن؟ هان؟
    نفسم تنگ میشود..مینالم تا شاید تمامش کند:
    - یغما...
    - جونم؟
    - ...
    - اصلا حس دلتنگی نکردی تو این سه روزی که نبودم؟ اصن برات مهم نیستم نامرد؟
    گریه ام میگیرد:
    - باید قطع کنم!
    صدایش بالا میرود:
    - جوابمو بده...دارم الکی برات میشم یغمایی که میخوای؟ دارم الکی از خودم دور میشم؟ دارم الکی نوشیدنی مورد علاقمو کنار میذارم؟ نگار...تو فرق کردی! هستی بهم گفت! گفت دیگه اون نگاری که میشناختم نیستی!
    من دارم میشم جفتت.. کسی که مثه خودته! دوست داری چی جوری بشم؟ هان؟ دیگه هیچ مونثی توی زندگی من نیست! اما یه نفر تو قلبمه! باور کن من میتونم جای رهامو برات پر کنم...باور کن میتونم!
    نفسم بالا نمیاید...گوشی را پرت میکنم کناری!

    حرفهایش برای هر دختری دوست داشتنیست! میدانم..اما ..الان ، در این موقعیت اصلا به مذاقم خوش نمیاید!
    کاش ادامه ندهد این داستان عشق یکطرفه را! کاش!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    - چقدر بهت میاد!
    مدل حجاب جدیدم را میگوید...خجالت میکشم...ناخداگاه سرم را پایین میاندازم!
    - بالاخره تونستم بکشونمت اینجا...بکشونمت بیرون ازاون خونه!
    نگاهش میکنم...حرفی برای گفتن ندارم...جدیدا ته ریش میگذارد...دیگر از آن مدلهای عجق وجق موهایش خبری نیست!
    با خنده دست راستش را روی دست پچش میکشد و چیزی نمیگوید اما میفهمد که خیره مردانگی اش شده ام!
    گارسن غذا را سر میز میاورد...بشقاب را روبه رویم میگذارد:
    - غذاهای اینجا حرف نداره!
    نگاهش میکنم! لبخند الکی میزنم! چقدر هستی حرف زد...چقدر فک زد...چقدر ازم خواست تا مراعاتش را بکنم! آرام باشم! به حرفش به احساسش گوش دهم!
    قاشق اول را دهانم میگذارم...طعم خوشی دارد! سنگینی نگاهش اذیتم میکند..کلافه ام! نگاهش میکنم..لبخند میزند! لبخندی که تا به حال از یغما ندیده ام!
    تازه میفهمم که ابروهایش پر شده! این دیگر عجیب است! با لحن عجیبتری میگوید:
    - کلافه نشو...نمیشه نگاهت نکرد!
    نمیدانم چرا امشب در برابر این مرد خجالت میکشم! حسی که تا به حال نداشته ام! سرخ و سفیدم میکند..چقدر برایم غریب است!
    دقایقی میگذردو او بی حرف خیره ام میماند و من قاشق قاشق خجالت میخورم! شاید هم اسمش خجالت نیست ...نمیدانم فقط این را میدانم که زیر این نگاه تیزش تاب نمیاورم!
    - مادربزرگم میگفت شبت که با درد گذشت فکرت از همیشه درگیر تره...قلبت که بی نظم زد از همیشه عاشق تری! نگار...باور نمیکردم..باور نمیکردم تا وقتی که تو اومدی تو زندگیم! از همون روزی که...ببین نگار دلبستگیه من زمان و مکان مشخصی نداشت من تدریجی وابستت شدم! آروم آروم! اولاش شرمم میشد نگاهت کنم..تو محرمِ محرم ترین دوستم بودی! لاف میزدم که فراموشت میکنم مثه همه ی دخترای اطرافم! اما...
    نفسش را فوت میکند..دستانش را روی میز گره میکند و خسته میگوید:
    - نگار! این حرفا از یغما بعیده! من ...فکرشم نمیکردم که به خاطر تو کارم به اینجا کشیده بشه! نگار...من.. خیلی نامردی اگر نادیدم بگیری!
    چنگال را در ظرف میگذارم...دلم میخواهد گریه کنم از این مخمصه ای که درش گیر کردم و راه فراری نیست!
    - فیروزه میگه ، هستی میگه..همه میگن که عوض شدی...میدونم این عوض شدن یعنی چقدر پیر شدی! اما...نگار من دارم به خاطر تو تغییر میکنم! من از دنیای خودم..از جوونیام دور شدم..فقط به خاطره تو!انصاف نیست که اینقدر پسم میزنی!
    چشمانم را روی هم میگذارم...
    - یه چیزی بگو...
    - بهم وقت بده!
    ***
    زندگی روی دور تند افتاده است! نمیدانم چرا اینقدر این روزها سریع میگذرند! چمدانم را وسط اتاق میاندازم! امروز صبح از شیراز برگشتم!
    دلم گرم شد با دیدن رادین! بیقراریم کمی سامان یافت! سبک تر شده ام!
    رادین کلی دلتنگم بود..من بیشتر! هرچه میخواستم بگویم رادین را ، یادگاره عشقم را پس بدهید اما نشد! نتوانستم!
    نگاهم دست خالی برگشت!
    یغما زنگ نمیزند! سراغی نمیگیرد..و هنوزهم معنی این رفتارهایش را درک نمیکنم! اگر برای من بیقرار است پس چرا نشانی نمیگیرد!
    شیطانی میکند دلم! بیخودی دلم میخواهد بیاید، منت بکشد، عاشقانه در گوش بی صاحبم بخواند، ناز کنم و نه بگویم و برود! انگار اینگونه تنهایی من پر میشود!
    عوض شده ام! درست! اما حس میکنم گاهی واقعا عوضی هم میشوم!
    میدانم این رفتار ها در برابر یغما ظلم است اما خوب...چه کنم؟ هستی میگوید این عقده ایست که از گذشته ها در من گره خورده!
    میگوید رهام دنبال تو ندوید...تو دنبال قلب او دویدی...و حالا در مقابل رفتار یغمایی که برایت هرکاری میکند بهانه جویی میکنی! ناز میکنی و میخواهی حرص گذشته ات را سر حالت در بیاوری!
    اما باور کن که اینگونه نیست! من فقط نمیتوانم دوستش داشته باشم همین!
    موبایلم را جواب میدهم:
    - جانم؟
    - جانت بی بلا...نگاری میای غروب بریم امامزاده صالح؟
    - نمیدونم..خوب...اره اره میام!
    - خسته که نیستی؟
    - نه بابا مگه من خلبان بودم؟
    میخندد:
    - فدات ..باهم بریم یا میای خودت؟
    - میام...خودم میام!
    - راسی...برات یه چادر مشکی خوشگل گرفتم! بیارم امامزاده بپوشی؟
    ناخداگاه لبخند میزنم:
    - اره عزیزم..اره بیار!
    با خوشحالی میگوید:
    - باشه پس غروب میبینمت! خدافظ!
    جوابش را میدهم و کلمه خاموش را لمس میکنم! لباسهایم را درمیارم..به حمام میروم! غسل میکنم در اولین فرصت جانماز اهداییم را پهن میکنم!
    بوی خوبی میدهد! نمیدانم شاید بوی خداست اما این عطر نام و نشانی ندارد!
    وقتی که نماز میخوانم انگار در آسمانم!
    نمیدانم چرا...اما روی زمین نیستم! دیگر کمتر بیقراری میکنم ...کمتر میگریم! برعکس بیشتر این لعنتی در ذهنم جولان میدهد!
    باید دستش را بگیرم از ذهنم پرتش کنم بیرون ...اما نمیشود! شبها موقع خواب بدجور به سراغم میاید!
    روی مبل مینشینم! از سر بیکاری مسیج های تبلیغاتی را پاک و شماره های اضافه ام را حذف میکنم!
    صفحه موبایلم را با عکس رهام مزین میشود!
    کانتکت هارا چک میکنم! دستم است یا عقلم نمیدانم یک کدام گولم میزنند!
    به خودم میایم که در انتظار بوق های پیاپی یغما را بیابم:
    - جانم؟
    صاف مینشینم:
    - سلام!
    - باور کنم نگار زنگ زده به یغما؟
    لبخند میزنم...
    - خوبی؟ خوش گذشت؟
    - بد نبود جات خالی!
    - هه...اره جای منم که واقعا خالی بود!
    از لحن دلخور صدایش دلچرکین میشوم!
    - رادین خوب بود؟
    - اره خیلی دلش برات تنگ شده بود.
    - منم همین طور...ایشالا کارم کمتر شد میرم میبینمش!
    بازهم این لبخند دلقک صفت!
    - امشب تنهایی؟
    - نمیدونم...اما غروب با هستی میخوام برم امامزاده صالح!
    نفس عمیقی میکشد...
    - میخوای شام بیای اینجا؟
    اخم میکنم...قاطع و سریع میگویم:
    - نه..
    یغما برایم تا زمانی دلنشین است که همان یغمای بی حاشیه باشد!
    - خوب..باشه چرا دعوا میکنی؟
    - ....
    - نگار یه چیزی بپرسم مسخرم نمیکنی؟
    - نه...بگو!
    - من واقعا هرچی زور میزنم یادم نمیاد چیجوری باید وضو بگیرم!
    خنده ام میگیرد...
    - گفتم مسخرم نکن..نگفتم؟

     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    با همان خنده روی لبهایم میگویم:
    - مسخره نکردم که...خوب خندم گرفت!
    - نخند عزیزم بگو...
    تنم میلرزد...چرا تا حس خوب صدایش در جانم میریزد خرابش میکند..با تاخیر میگویم:
    - اول صورتتو میشوری...بعد دست راست...بعد دست چپ..مسح سر و پای راست و پای چپ!
    - من از بچگی خنگ بودم...باید حضوری بهم یاد بدی!
    چیزی نمیگویم
    - نگار...
    - بله؟
    - فکر کردم نیستی!
    - کاری نداری؟
    - نگار..ناراحت شدی؟
    - نه...نه خدافظ!
    ***
    تا خوده خانه با همان چادر میایم...حس قشنگی به دلم سرازیر میشود! دلم غنج میرود وقتی خودم را در آینه میبینم!
    کلید را در قفل میچرخانم! صدای بهت زده یغما به گوشم میرسد:
    - نگار...
    برمیگردم...با تعجب به چادر روی سرم خیره میشود..نزدیک تر میشود..چادر را در دستش میگیرد:
    - چادر؟ چادر پوشیدی؟
    نگاهش میکنم! امروز را همینگونه امتحانی پوشیدم نه با قصدی اما..دلم میخواست که بگویم چادری شده ام...به دروغ!
    - اره معلوم نیست؟
    سرش را کج میکند...با اخم تصنعی میگوید:
    - داری کار منو سخت تر میکنی!
    گنگ نگاهش میکنم...با خنده میگوید:
    - دیگه باید ریش بذارم...یقه آخوندی بپوشم نه؟
    خنده ام میگیرد..اما نمیخندم! شانه بالا میاندازم:
    - چه ربطی داره؟
    جوابم را نمیدهد...خریدهایم را برمیدارد...چند قلم جنس از بازارچه امامزاده خریده ام!
    پشتم بالا میاید...عذابم میشود اگر بخواهد بیاید داخل خانه!
    در را باز میکنم و داخل میروم..او هم پشت سرم! خرید هایم را روی کانتر میگذارد! روی مبل مینشیند!
    - هنوز چمدونتو باز نکردی؟
    از آشپزخانه میگویم:
    - نه...حوصله نداشتم!
    زیر کتری را روشن میکنم! چادرم را درمیارم..با وسواس تا میکنم کنارم روی مبل میگذارم! روبه رویش مینشینم!
    لبخند میزند! ناخداگاه لبخند میزنم!
    - دلم برات تنگ شده بود!
    اینجور مواقع میگویندمن هم همینطور اما من نمیتوانم بگویم..نمیتوانم!
    - فیروزه گفت میخوان برن کنسرت...میخوای بگم برات بلیط بگیره؟ اگر تو بری منم میام!
    حوصله اش را ندارم اما نباید همینگونه در این لاک خستگی و روزمرگی فرو روم:
    - نمیدونم...کی هست؟
    - دوازدهم!
    شانه بالا میاندازم:
    - فکر نمیکردم بیای!
    حرفی نمیزنم! کمرش را از مبل جدا میکند:
    - نگار! من با مامانم در مورد تو صحبت کردم!
    گر میگیرم..خشمگین نگاهش میکنم:
    - چی؟ با مادرت حرف زدی؟ برای چی؟
    با لبخند آرامی میگوید:
    - گفتم که...گفتم که میخوامت!
    عصبانی بلند میشوم:
    - میخوامت؟ همین؟ هه...مثه اینکه باورت شده حقی از من داری؟ مهم منم.مهم احساس منه!
    بغض میکنم:
    - یکبار مردم بی مشورت..یکبار سرخود...یکبار بدون توجه به من و وجودم منو مال خودش کرد! اینبار نمیذارم بدون رضایتم حتی حرفی از خواستن بزنی!
    روبه رویم میایستد:
    - باشه..باشه..اروم باش! نگار...نمیفهممت مگه...
    بین حرفش میپرم:
    - دل بکن از کسی که درکش نمیکنی...منو نمیفهمی پس تمومش کن!
    - نگار...تو مگه از بودن با رهام ناراضی بودی که الان این حرفو میزنی؟
    داد میزنم:
    - نه...نه...من از نادیده گرفتن نظرم و خودم عصبی میشم! میفهمی؟
    - اره..اره عزیزم میفهمم...آروم باش!
    - من ارومم...
    - نه نیستی! برم؟ برم اروم شی؟
    پایین مبل راحتی مینشینم...روبه رویم روی زانو مینشیند! چشمانش نگران است!
    - نگار خانوم...ببخشید ...خوب؟
    جوابش را نمیدهم...خسته کنارم مینشیند.پاهایش را تا میکند در شکمش:
    - بابا لامصب چرا باهام اینجوری میکنی؟ چرا یه کم راه نمیای؟ مدارا واژه سختی نسیت...عمل کردن بهشم سخت نیست!
    نگاهم میکند:
    - نگار...شور عشقو درنیار...دوست داشتن خوبه! وفاداری از اون بهتر اما...! این نمیشه ...این وضعش نیست!
    من هزار قدم میام سمتت...محض رضای خدا یه قدمم تو بردار! یه کم به خودت کمک کن که خوب بشی و از این حال و هوای مسخره بیرون بیای! به خدا من به جای تو خسته شدم!
    رهام دوستم بود...رفیقم بود..همکارم بود! صمیمیترین بود...اما...این که راهش نیست! منم ناراحت شدم..عزادار شدم!
    اما...صبر کردم..صبوری کردم تا از این حال دربیای! اما میبینم تو اصلا به روی خودت و هیچ احدی نمیاری!
    اصن دلت نمیخواد که از این همه تلخی بزنی بیرون!
    بلند میشود...آرام میگوید:
    - نگار...به خودت بیا...تمومش کن!
    با لحن عجیبی میگوید:
    - هیچ کس به اندازه من صبوری نمیکنه! کاری نکن که خسته بشم!
    میرود...میرود و مرا با بهت ...با یک زلزله عظیم تنها میگذارد!

     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز

    دومین روزی بود که با چادر بیرون میرفتم و باید بگویم: "نه...من آدمش نیستم...این مسئولیت به ظاهر ساده کار من نیست"
    چادر را اتو میکنم، در کیسه اش میگذارم.
    هستی قرار است سری بیاید اینجا، خانه را تمیز میکنم بعد از مدتها سی دی میگذارم و صدایش را بلند میکنم.
    ای که رفته با خود دلی شکسته بردی
    اینچنین به طوفان تن مرا سپردی

    دلم میلرزد اما نمیگذارم هجوم اشک مرا از پا دربیاورد. دلم میلرزد اما نمیگذارم خاطرات دوباره در ذهنم را بزنند! بزنند هم من باز نمیکنم!
    قاب عکسها را دستمال میکشم، لبخند میزنم!نگاهی به ساعت میاندازم وقت نماز است!
    چادر نمازم را سر میکنم. میخندم. مرا همین نماز اول وقت و همین پوشش اندک کافیست! مرا چه به چادر؟ مرا چه به این سیاه بلند؟ در این دو روز در خیابان که راه میرفتم حس خوبی داشتم اما عادت نداشتن به این پوشش بدعادتم کرده است!
    نمیتوانم جمعش کنم و همین موضوع بیشتر باعث جلب توجه اطرافیان میشود! گرمای آن حوالی، زیر آن چادر سیاه تجلی از جهنم است و من طاقت اینگونه سوختن را ندارم!
    برای هستی میوه میاورم! چادر را کنارش میگذارم..با لبخند دست میکشد:
    - این چیه؟ چرا گذاشتیش تو کیسه؟
    من هم لبخندی میزنم:
    - راسش تو این چند روز به یه چیز رسیدم، اینکه باید قبول کرد که خیلی ها توانایی اینهمه خوب بودنو ندارن! من نمیتونم چادر بپوشم چون از اولم نپوشیدم و تو قید و بند حجاب نبودم...
    دستش را میگیرم:
    - هستی اینهمه بزرگ شدن برای من زیاده...من با همین روسری محکم و مانتوی متناسبم میتونم با حجاب باشم! مرسی از اینکه بهم فهموندی توانایی خیلی از کارهارو ندارم...مثه تحمل چادر و نگهداشتنش...اینکه تمام زیبایی هاتو زیرش قائم کنی کار اسونی نیست..اونم برای زنی که تماما نازه و میخواد یه جوری شده تا حدودی خودش رو نشون بده تا نازش خریده بشه!
    هستی جان ناراحت که نشدی؟ من با خودم تعارف ندارم با توام همین طور...بذار فروتنانه بگم شاید لایق این پوشش نیستم! در هر حال ممنونم که چند روز، تنها چند روز نشونم دادی هر لحظه که تو اجتماعی کار آسونی نمیکنی!
    لبخند میزند اما نگاهش را میفهمم که یک جوری شده است:
    - این چه حرفیه؟ هر کسی حق انتخاب داره. انتخاب توام قابل احترامه!
    لبخند میزنم...
    - چادرو بهت پس میدم که فقط فکر نکنی واسه مکان های زیارتی و چه میدونم پوشوندن نقصان یا هر چیز دیگه میپوشمش...
    بازهم لبخند میزند و پرتقالش را پوست میکند...به مبل تکیه میدهم...آرام میگوید:
    - یغما به خاطره تو داره خودشو به آب و آتیش میزنه..اون به خاطر تو تغییر کرده!
    - من این تغییرو نمیخوام...
    دستش از حرکت میایستد و نگاهم میکند:
    - یعنی چی؟ به نظر من یغما خیلی خوب از پس خودشو تلافی اونچیزی که بوده براومده!
    کلافه نگاهش میکنم:
    - هستی من اگر بخوام یغما رو قبول کنم تنها در یک صورته ; من کسی رو میخوام که خودش باشه نه اونچیزی که فکر میکنه میخوام!
    لبخند نازکی کنار چین های لبش مینشیند:
    - جان؟ چی شد؟ یغمارو قبول کنی؟ آره؟ اینطوریاس؟
    از کلمه کاربردی ام شاکی میشوم:
    - نه..منظورم...
    میخندد و پوست پرتقالی سمتم پرت میکند:
    - نه دیگه...نه خانوم حرف دلتو زدی...
    - من نا خواسته...
    بازهم حرفم را میبرد:
    - حالا چه خواسته چه ناخواسته حرفتو زدی دیگه..بهونه نیار!
    خنده ام میگیرد..با تاسف سری تکان میدهم:
    - بحث با تو بی فایدست!
    میخندد و دیگر چیزی نمیگوید اما من در میان شورش این همه فکر میانبری میزنم به افکاری که گریبانگیر دهانم شده!
    ****
    دستم را میگیرد و من یک آن حس میکنم دنیا در دستان من است.
    در خیابانهای خلوت راه میرویم و رهام از گذشته و درس عبرت و حال و داشتن منو خیلی چیزهای دیگر میگوید!
    من تنها گوش میدهم و لـ*ـذت میبرم...
    نگاهم میکند:
    - من به پدر مادرم ظلم کردم و عاقبتشو دیدم...نمیذارم رادینم اینجوری بشه!
    لبخند میزنم:
    - من به تو ایمان دارم!
    - ایمان کافی نیست!
    - من من همه چیز از تو دارم!
    جدی نگاهم میکند:
    - من خودم خیلی چیزا ندارم...تو چیجوری همه چیزت از منه!
    میخندم و به بازویش تکیه میدهم:
    - پیچیدش نکن...دوست دارم...دوسم داری!
    میخندد:
    - اول تو به من گفتی دوسم داری ؟ برای اولین بار؟
    دلم زیر و رو میشود:
    - اره..اصلنم پشیمون نیستم.
    میخندد:
    - خوب حالا...منم نگفتم پشیمون باش...
    روبه رویم میایستد:
    - اصن عاشق ادماییم که احساساتشون روی چشاشون سنگینی میکنه!
    لبخند میزنم:
    - تو از اولم دوسم داشتی، فکر میکنی نمیدونم!؟
    لبخند میزنم:
    - خوب که چی؟
    - هه...هیچی ..تو گیراییت ضعیف تر از ایناس!
    گردن کج میکنم:
    - دقیقا منظورت چیه؟
    نگاهی به اطراف میاندازم...میخندد...پیشانی اش را به پیشانیم میفشارد...آرام میگوید:
    - من دوست ندارم...
    ماهی چشمانم بی قرار میشوند...فشارم میدهد:
    - من عاشق ادماییم که احساسشون رو چشاشون سنگینی میکنه!
    قلبم میلرزد...ماهیم حیات دوباره پیدا میکند!
    چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم.. میگوید:
    - ترسیدی؟
    نگاهش میکنم با تمام سنگینی پلکهایم میگویم:
    - اره...ترسیدم که دوسم نداشته باشی!
    میخندد...نگاهش تیز تر ، جدی میشود...در کسری از ثانیه عوض میشود اما کماکان همان دلخواه من است:
    - هیچ وقت تو زندگیمون غرورتو بیشتر از من دوست نداشته باش! از این لوس بازیا بدم میاد! اینکه بمیری اما منتظر بمونی ...
    آرامتر میگوید:
    - اونی که برات پیشمرگ میشه منم نه غرورت! دخترا معنی غرورم نمیدونن... اینکه توقع دارن اونی که تو ذهن عجیبشون پیچ و تاب میخوره از زبون یه مرد دربیاد واقعا مسخرس..اگه دوست داری بگو...دوسم نداری هم بگو! اما غرور...غرور برای مرده...ناز برای زنه...اینروزا جاش عوض شده!
    در خانه را باز میکند... در همان حیاط مرا به آغوشش میکشد:

    - برای من ناز کن...همشو میخرم!
    ماهی نگاهم که نه، ماهی قلبم از خوشی میمیرد....
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز

    لابه لای حادثه گمشده ام....و هیچ کسی نیست که بفهمد چقدر تکرار مکرر این خاطراتی که هیچ دردی را دوا نمیکنند سخت است و غیر قابل درک! در این میان منم که مرکز راینم...مرکز راین! در گذشته غوطه ور میشوم...یاد تعاریف یغما..یاد اینکه چگونه و چقدر ساده رهامم را از دست دادم..همانروزی که به خانه آمد...داد زدم و او جلویم را گرفت...داد زدم و او آهسته گفت که تنها یک سرعت بالا زندگیم را ازم گرفت...
    یغما سرش را درون یقه اش فرو میکند...دستش میلرزد، نگاهش میلرزد، صدایش هم! و من نمیلرزم کمی در خودم میمیرم و گوش به آوازی میسپارم که از رهامم و نجوای نبودنش میگوید:
    - نگار خانوم! رهام...بذار بعدا حرف بزنیم الان....
    داد میزنم :
    - بگو..بگو!
    روبه رویم زانو میزند...
    - تند میومد..خیلی تند...باهم حرف میزدیم..در مورد تو حرف میزدیم! نگار...ازم دلخور بود...ما شب قبل در مورد مسائلی که بینمون پیش اومده بود حرف زدیم...بحث کردیم اما دعوا نکردیم! رهام هیچ وقت غیر منطقی قبول نمیکرد و حرف نمیزد!
    براش توضیح دادم..حرفامونو ، حتی...حتی یه گوشه ای از احساسمو! منو کتک نزد...داد نزد...الکی غیرتی نشد...اروم باهام صحبت کرد و متقاعدم که من به تو هیچ ربطی ندارم...ولی نگار به جون رادینش قسم وقتی تو راه بودیم دلش از من پر نبود..از تو پر نبود..از هیچ کس دلخور نبود...چون ازش معذرت خواهی کرده بودم! چون گفته بودم غلط کردم!
    مسئله ای نبود...
    سرش را پایین میاندازد...کف دستانش را به سنگ سرد زمین تکیه میدهد:
    - اون فقط تند میرفت..همین!
    نگاهش میکنم:
    - هه..همین؟ همین زندگیه منو ازم گرفت؟
    - نگار...من خیلی سعی کردم ...خیلی...رهام بیهوش شده بود..اول منو کشیدن بیرون! اما...ماشین منفجر شد.!
    گریه اش میگیرد و این اشکها مرهم زخمم نمیشوند:
    - به والله قسم...نگار خانوم سعیمو کردم! باور کن من...
    صدای زنگ موبایل تنم را میلرزاند...دستم را به سرم تکیه میدهم...یاد آن شب کذایی دلم را خون میکند...رهام و اینقدر راحت رفتنش دیوانه کنندست! گذشته و حرفهای کهنه یغما دود میشود....
    فیروزست ،جوابی نمیدهم! سایلنتش میکنم و پرتش میکنم گوشه ای ترین گوشه مبل!
    نمازم را میخوانم...بی دل و دماغ شده ام باز...دلم برای رادین پر میکشد...برای...برای هیچ کسی جز رادین پر نمیکشد...مگر نه دلم؟ مگر نه؟
    ببین خودم جان میخواهم یک سری قوانین برایت وضع کنم...میخواهم کمی باهم روراست باشیم و کمی بیشتر از کمی رک!
    میخواهم حرفم را به کرسی بنشانم...میخواهم با تو دعوا کنم؟ راسی میگذاری دعوایت کنم؟ سرت داد بزنم؟ دلم ازت پر است و از تمام وجودت تنفر دارم...راستی ناراحت که نمیشوی اینقدر صریح حسم را به تو میگویم؟ گفتم که من آدم صادقیم!
    اشک از گوشه چشمانم فضولی میکند! مچش را میگیرم و خودش را پرت میکند روی گونه ام!
    بیا داد بزنیم سرِ هم...بیا فریاد بکشیم...بیا تا بکشمت...هرآنچه نباید در تو جریان داشته باشد را!
    صورتم را با دستانم میپوشانم...مینالم:
    - بیا و بی اهمیت باش به روزایی که یغما ازت سراغی نمیگیره!
    اینبار تلفن خانه بی مقدمه میپرد بین بحث بی منطق من و دلم...بلند میشوم شماره از خارج کشور است..بینی بالا میکشم و گوشی را برمیدارم:
    - جانم...سلام بابا!
    صدایش با تاخیر میرسد:
    - سلام بابا...خوبی؟
    - ممنونم شما چطورین ؟ چه خبر؟
    - خبری نیست ... پسره چطوره؟
    دلم میگیرد:
    - رادینم خوبه...شیرازه!
    - تنهایی؟
    - بله! یه مدتِ ..البته دوباره برمیگرده ها!
    - به همین خیال باش دختر جان! فکر میکنی دیگه میدنش تا یه دختری که هیچ نسبتی باهاش نداره بزرگش کنه؟
    بغضم ابستن میشود:
    - بابا!
    - نگار جان...فکرتو کردی؟
    - بابا خواهش میکنم!
    - بازم باید بگم؟ بازم باید توضیح بدم؟ بازم باید داد بزنم که این بابای دربه درت میخوادت؟ خوب چرا این کارارو میکنی پدره من؟ میخوام کنارم باشی؟ زیاده؟ توقع بیجاییه؟
    روی زمین مینشینم...
    - بابا بذارین تنها باشم..میشه؟ میشه بذارین برای خودم زندگی کنم؟ این چی؟ توقع زیادیه؟
    - اره زیاده..اینکه دخترت ازت بخواد دست از سرش برداری و بی جهت ولش کنی توقع زیادیه!
    - بی جهت؟ من از دست دادم..گاهی فکر میکنم از دست رفتم...شما میگی بی جهت؟
    - نگارِ بابا...با خودت اینجوری نکن! چرا نمیای اینجا؟ هان؟ برای چی اینجا شانستو امتحان نمیکنی؟
    چشمانم را میبندم...خسته ام و کمی فقط کمی شانه پهنی احتیاج دارم که نام صاحبش پدر است...مینالم :
    - بابا!
    - جان دلم؟
    -....
    - چیه نگار جانم؟ چرا اینقدر خودتو داغون میکنی؟ به خدا داری به خودت سخت میگیری! من تمام اتاقتو چیدم روزی هزار بار بهش سرمیزنم تا ببینم دیگه چیزی برای ورودت کم و کسر نیست؟ اما...تو اصلا به فکر من هستی؟ به فکر اینکه بیای و کنارم باشی؟
    - بابا...من...
    - جانم بابا جان؟ بگو...بگو خودتو سبک کن! ولی نگو که میخوای دوری کنی؟
    اشکم را پاک میکنم..به دیوار تکیه میدهم:
    - میشه بعدا حرف بزنیم؟
    - اره باباجون..برو ...برو بعدا که حالت بهتر شد مفصل حرف میزنیم!
    بی خداحافظی گوشی را قطع میکنم و با فکر پدر و زندگی کنار او گریه سرمیدهم!
    ***
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    با هستی به امامزاده صالح رفتیم...تفریحی که مدتهاست با آن خو گرفته ام...حتی اگر هستی نیاید خودم میروم و این یک جور خودآرامیست برای من!

    میخواهم دعا کنم، گریه کنم و چیزی از خدا بخواهم اما چرا این چهار حرف از ذهنِ من پاک نمیشوند؟ چرا نام یغما دیوانه ام میکند؟
    کاش نباشی...کاش هیچ وقت نبودی...کاش اصلا مرا از نبودنت نمیهراساندی...چرا تهدیدم کردی که صبرت تمام شدنیست..این را که میدانستم!
    موبایلم زنگ میخورد...چرا دلم میخواهد یغما باشد؟ لعنت به این دل!
    از پژوهشسراست... دلم نمیخواهد جواب دهم اما میدهم:
    - بله؟
    - سلام.خسته نباشید .خانوم پارسا؟
    - بفرمایید خودم هستم!
    - استاد برزگر شماره شمارو دادن...
    - بله ..بله..
    - میخواستم برای تدریس مجدد ازتون درخواست کنم...پژوهشسرا در محل جدیدی...
    بقیه اش را از برم ... کلمه آف را لمس میکنم و گوشی را داخل کیفم پرت میکنم! سرم را به سنگ سرد تکیه میدهم...هستی دستش را روی بازویم میکشد:
    - چیزی شده؟
    - نه ..نه خوبم!
    - حس کردم عصبانی !
    لبخند میزنم:
    - نخیر حست اشتباه میکنه!
    - خوب پس ثابت کن...
    شانه بالا میاندازم:
    - یه نهار مارو مهمون کن...اینم نمیتونی؟
    تنها میخندم و باهم به فست فودی معروفمان میرویم! مثل همیشه یک پیتزای مخلوط!
    - یه سوال...
    دستم را به حالت ایست روبه سـ*ـینه اش میگیرم...لبخند میزنم:
    - از یغما چه خبر؟ همین بود سوالت؟
    با خنده چشمانش را روی هم میگذارد:
    - دیوونه!
    - چرا اینقدر پیگیرشی؟
    - من درواقع پیگیر توام!
    - هستی!
    - هستی نداره...تاکی میخوای اینقدر خودخواه باشی نگار؟ یه کم به اطرافت...به آدما و احساسشون فکر کن!
    تو چه میدانی از دلم و حال خرابم؟ تو چه میدانی از سرگردانی که درش گیر افتاده ام؟
    - تو از کجا میدونی که به اطرافم بی توجهم!
    - آهان..پس میخوای مقابله کنی با احساست؟
    - حسی در کار نیست!
    - هست!
    - نیست...هستی...
    - تو چشمای من نگاه کن بگو نیست نگار...بگو نیست!
    در چشمانش خیره میشوم..میخواهم بگویم نیست اما...لعنت به این تماسهای چشمی...لعنت!
    آرام مشتم را روی میز میکوبم:
    - باشه...باشه..هست! اما من نمیتونم...نمیتونم بعد از رهام کسی رو کنارم تحمل کنم!
    - دروغِ محضه...
    - چی میگی؟
    - مهم این بعد جسمانی نیست...همین که یغما تو دلِ تو جا شده...
    حرفش را میبرم:
    - من نمیخوام ...نمیخوام هیچ وقتِ دیگه ای دل به هیچ احدی بدم! میفهمی؟
    - دست خودت نیست...هیچ وقت نمیتونی روحتو درون تفکراتت اسیر کنی!
    میخواهم بگویم میکنم..من اسیر میکنم...میخواهم دروغ بگویم..با اعلام شماره غذا هستی بلند میشود و من دوباره در اشتباه خودم فرو میروم!
    سینی را روی میز میگذارد و مینشیند....
    - حرف تو چیه هستی؟
    در چشمانم نگاه میکند:
    - به خودت دروغ نگو...از عشق نترس!
    - من یه بار عاشق شدم...عاقبتشو دیدم...دیگه نمیخوام تکرارش کنم!
    - این آزمایش الهیه!
    - آزمایش چیه؟
    گازی به برش پیتزایش میزند..
    - بذار بهتر بگم...رهام اومد تو زندگیت! تا جایی تونست تورو تغییر بده! رهام رفت از زندگیت...خیلی بیشتر از این جاها تونست تغییرت بده! رهام هم با اومدنش هم با رفتنش رو به تو هزاران هزاران باب باز کرد!
    برای کی؟ برای چی حجاب؟ برای چی مصونیت؟ برا کیِ این کارا؟
    - برای دلم...
    - آفرین...دل تو رو به کی مایلِ؟
    سرم را پایین میاندازم...دستم را میگیرد:
    - نگار...برات مهمه...بهش اهمیت میدی...اون به خاطر تو هرکاری میکنه..کمال خودخواهیه به خاطر مردی که مرده و هیچ وقت برنمیگرده یه آدم زندرو بکشی! یه کم فکر کن!
    و من چقدر فکر کردم...به مردی که حالا ها حس میکنم کمی بیشتر از اهمیت دادن برایم مهم است! کمی!


    یا علی!
    -2-40-.gif

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا