از پدرانگی هایش دلخوشی ندارم...از اینکه وقت و بی وقت برمیگردد...سر میزند و من سر به دیوار دلم میکوبم!
به قل قل آب چشم میدوزم! تلوزیون را تا آخر زیاد کرده است! از کی تا حالا گوشش سنگین شده؟
به چه گوش میکنی؟ اقتصاد و تورم و نفت ...به حرف دل من گوش کن!
با حرص کنترل را میگیرم و صدایش را موت میکنم:
- حالم بهم میخوره از این برنامه ها!
خودم را روی مبل میاندازم...دلم داد میخواهد...اندکی فریاد!
تو رفته ای...من مانده ام...منه بی صاحب مانده ام..رادین را میخواهند بگیرند..زندگی تلخ است...تلخ
و بحران نوشیدن چای در این خانه بحرانی ترین آشفتگی روز است و این احمق ها هنوز سرنفت میجنگند!
چایش را هورت میکشد...
- نگار...بذار رادین بره...بذار بدون ردپایی از رهام زندگی تو ادامه بدی...من همه چیزو اونجا مهیا کردم!
میکوبم روی میز:
- بابا یه بار دیگه...فقط یه بار دیگه در مورد کنار گذاشتن رادین و گذشتم حرفی بزنی...
بغض اجازه نمیدهد...خلاف تصورم لبخند میزند..تکیه میدهد:
- هه..مایک..همون دوست قدیمی حرف قشنگی میزد میگفت هیچوقت قولای یک پسربچرو جدی نگیر اما...اما از تهدیدای یه دختر بچه بترس!
نزدیک میاید:
- من از دخترم نمیترسم! اما از دختر بچه ای که درونش داد و قال میکنه وهم دارم!
- نمیخوام از من بترسی بابا...من ..من فقط تنهام..
با کف دست به سـ*ـینه اش میزند:
- من از تنهایی درت میارم بابا جان!
اشکم خودکشی میکند:
- من با شما تنها تر میشم! رادین برای من یعنی همه!
پوزخند میزند:
- هه..مسخرست!
- آره مسخرست.این شده قانون زندگیه من..من برای آذرها زندگیمو میدم!
عصبانی میشود:
- تنها راه عاقلانه برای ادامه بقا توی این زندگی اینه که بی خیال قوانین بشی!
- نمیخوام..نمیتونم ...
- نگار من...
صدای آیفون حرفش را قطع میکند...یغماست..رادین را از کانون آورده..
- ممنونم! مرسی که آوردیش!
سر تکان میدهد..در را میزنم...کاش نیاید..کاش نیاید!
در را باز میکنم! رادین را بغـ*ـل میکنم! میفشارم...میبوسم! و این تکرار دوست داشتنیه هر روز زندگی من است!
پیشانیش را میبوسم و یا عشق در نگاهش شنا میکنم:
- خوب بود امروز؟
لبخند میزند..سر تکان میدهد..و این یعنی آره..یعنی خیلی..یعنی بله های مودبانه اش!
سر بلند میکنم! یغمای ...یغمای چی؟
- بفرمایید تو!
نگاهم میکند...نگاهش خسته است!
- ممنون! مهمون داری؟
- بابام!
ابرو بالا میاندازد:
- برگشتن؟
سر تکان میدهد..
- پس ..من برم دیگه!
منتظر است تا تعارفش کنم اما نمیکنم!
- ممنونم!
سر تکان میدهد..پا روی پله اول میگذارد و دوباره برمیگردد:
- راسش..یه چیزی میخواستم بگم!
سر تکان میدهم:
- فردا...سه تایی بریم بیرون؟
دندانهایم را روی هم میفشارم:
- کاش همونقدر که صبوری قانعم باشی!
در را میبندم...حرص میخورم و داخل میروم..
***
هستی دستهایم را میگیرد! لبخند میزند:
- چرا همچین فکری میکنی؟ این باور غلطیه که حتی تو رسانه هامونن ترویج میشه! از یه سمت میگن حجاب خوبه از طرفی همیشه تو بدترین نحو ممکن نشونش میدن!
دستش را به چادرش میگیرد و تکانش میدهد:
- چادر من لباس متهما تو دادگاه یا زندان نیست. چادر من برای نشون دادن فقر توی سریالا و فیلما نیست! چادر من فقط برای رفتن به اماکن زیارتی نیست! چادر من ! تاج بندگی منه! لذتش رو درک میکنم، وقتی تو خیابون راه میرم در حالی که یه عروسک متحرک نیستم! لـ*ـذت میبرم از این تمایز زیبا! نگار همیشه بعد از کلاسامون با بچه ها میرفتیم یه گشتی میزدیم...فضای دانشگاهارم که خودت بهتر میدونی! تماما دوستای من بد حجاب و بی حجاب بودن و وقتی من بینشون راه میرفتم حس عجیب و قشنگی در من به وجود میومد...این تفاوت خوب...درست! ما به نظرات هم احترام میذاشتیم..
خوب با اینکه خیلی ها هستن که مسخره میکنن و این قداستو فقط یه تیکه پارچه سیاه میدونن..من خیلی از این لحاظ صدمه خوردم تا دیگه به بی حسی رسیدم!
چشمانم را روی هم میگذارم...لبخندی میزنم و میگویم:
- اصلا چی شد بحثمون به اینجا کشید؟
میخندد:
- ولش کن..کلافت میکنم با حرفهای بی نتیجم!
دستش را میگیرم:
- این چه حرفیه؟ لـ*ـذت میبرم وقتی حرف میزنی!
- راسی مامانم امروز غذا درست کرده! گفت واسه ناهار بریم خونه ما!
- نمیخوام مزاحم بشم! باید برم دنبال رادین!
- مزاحم؟ دیوونه..پاشو! یغمام میره رادینو میگیره! بهونه نیار الکی!
به سمت ماشین میرویم! به یغما زنگ میزنم...طول میکشد تا جواب دهد:
- بله؟
- سلام..خوبی؟
- سلام..ممنونم!
چقدر خشک...که چی؟
- میشه امروز تو بری دنبال رادین؟
- مگه هردفعه کی میره؟
چشمانم را میبندم..راست میگوید...مگر هردفعه که میرود دنبالش؟؟ این چه حرفی بود؟ اصلا برای چه زنگ زدم؟
- مرسی...اما امروز خونه نیستم! اگر میشه پیشت باشه تا خودم میام دنبالش!
- باشه..دیگه؟
- هیچی..ممنون! خداحافظ!
بدون اینکه جوابی بدهد قطع میکند! به تلفن خیره میشوم...شانه ای بالا میاندازم و موبایل را در کیفم !
===========================================
به قل قل آب چشم میدوزم! تلوزیون را تا آخر زیاد کرده است! از کی تا حالا گوشش سنگین شده؟
به چه گوش میکنی؟ اقتصاد و تورم و نفت ...به حرف دل من گوش کن!
با حرص کنترل را میگیرم و صدایش را موت میکنم:
- حالم بهم میخوره از این برنامه ها!
خودم را روی مبل میاندازم...دلم داد میخواهد...اندکی فریاد!
تو رفته ای...من مانده ام...منه بی صاحب مانده ام..رادین را میخواهند بگیرند..زندگی تلخ است...تلخ
و بحران نوشیدن چای در این خانه بحرانی ترین آشفتگی روز است و این احمق ها هنوز سرنفت میجنگند!
چایش را هورت میکشد...
- نگار...بذار رادین بره...بذار بدون ردپایی از رهام زندگی تو ادامه بدی...من همه چیزو اونجا مهیا کردم!
میکوبم روی میز:
- بابا یه بار دیگه...فقط یه بار دیگه در مورد کنار گذاشتن رادین و گذشتم حرفی بزنی...
بغض اجازه نمیدهد...خلاف تصورم لبخند میزند..تکیه میدهد:
- هه..مایک..همون دوست قدیمی حرف قشنگی میزد میگفت هیچوقت قولای یک پسربچرو جدی نگیر اما...اما از تهدیدای یه دختر بچه بترس!
نزدیک میاید:
- من از دخترم نمیترسم! اما از دختر بچه ای که درونش داد و قال میکنه وهم دارم!
- نمیخوام از من بترسی بابا...من ..من فقط تنهام..
با کف دست به سـ*ـینه اش میزند:
- من از تنهایی درت میارم بابا جان!
اشکم خودکشی میکند:
- من با شما تنها تر میشم! رادین برای من یعنی همه!
پوزخند میزند:
- هه..مسخرست!
- آره مسخرست.این شده قانون زندگیه من..من برای آذرها زندگیمو میدم!
عصبانی میشود:
- تنها راه عاقلانه برای ادامه بقا توی این زندگی اینه که بی خیال قوانین بشی!
- نمیخوام..نمیتونم ...
- نگار من...
صدای آیفون حرفش را قطع میکند...یغماست..رادین را از کانون آورده..
- ممنونم! مرسی که آوردیش!
سر تکان میدهد..در را میزنم...کاش نیاید..کاش نیاید!
در را باز میکنم! رادین را بغـ*ـل میکنم! میفشارم...میبوسم! و این تکرار دوست داشتنیه هر روز زندگی من است!
پیشانیش را میبوسم و یا عشق در نگاهش شنا میکنم:
- خوب بود امروز؟
لبخند میزند..سر تکان میدهد..و این یعنی آره..یعنی خیلی..یعنی بله های مودبانه اش!
سر بلند میکنم! یغمای ...یغمای چی؟
- بفرمایید تو!
نگاهم میکند...نگاهش خسته است!
- ممنون! مهمون داری؟
- بابام!
ابرو بالا میاندازد:
- برگشتن؟
سر تکان میدهد..
- پس ..من برم دیگه!
منتظر است تا تعارفش کنم اما نمیکنم!
- ممنونم!
سر تکان میدهد..پا روی پله اول میگذارد و دوباره برمیگردد:
- راسش..یه چیزی میخواستم بگم!
سر تکان میدهم:
- فردا...سه تایی بریم بیرون؟
دندانهایم را روی هم میفشارم:
- کاش همونقدر که صبوری قانعم باشی!
در را میبندم...حرص میخورم و داخل میروم..
***
هستی دستهایم را میگیرد! لبخند میزند:
- چرا همچین فکری میکنی؟ این باور غلطیه که حتی تو رسانه هامونن ترویج میشه! از یه سمت میگن حجاب خوبه از طرفی همیشه تو بدترین نحو ممکن نشونش میدن!
دستش را به چادرش میگیرد و تکانش میدهد:
- چادر من لباس متهما تو دادگاه یا زندان نیست. چادر من برای نشون دادن فقر توی سریالا و فیلما نیست! چادر من فقط برای رفتن به اماکن زیارتی نیست! چادر من ! تاج بندگی منه! لذتش رو درک میکنم، وقتی تو خیابون راه میرم در حالی که یه عروسک متحرک نیستم! لـ*ـذت میبرم از این تمایز زیبا! نگار همیشه بعد از کلاسامون با بچه ها میرفتیم یه گشتی میزدیم...فضای دانشگاهارم که خودت بهتر میدونی! تماما دوستای من بد حجاب و بی حجاب بودن و وقتی من بینشون راه میرفتم حس عجیب و قشنگی در من به وجود میومد...این تفاوت خوب...درست! ما به نظرات هم احترام میذاشتیم..
خوب با اینکه خیلی ها هستن که مسخره میکنن و این قداستو فقط یه تیکه پارچه سیاه میدونن..من خیلی از این لحاظ صدمه خوردم تا دیگه به بی حسی رسیدم!
چشمانم را روی هم میگذارم...لبخندی میزنم و میگویم:
- اصلا چی شد بحثمون به اینجا کشید؟
میخندد:
- ولش کن..کلافت میکنم با حرفهای بی نتیجم!
دستش را میگیرم:
- این چه حرفیه؟ لـ*ـذت میبرم وقتی حرف میزنی!
- راسی مامانم امروز غذا درست کرده! گفت واسه ناهار بریم خونه ما!
- نمیخوام مزاحم بشم! باید برم دنبال رادین!
- مزاحم؟ دیوونه..پاشو! یغمام میره رادینو میگیره! بهونه نیار الکی!
به سمت ماشین میرویم! به یغما زنگ میزنم...طول میکشد تا جواب دهد:
- بله؟
- سلام..خوبی؟
- سلام..ممنونم!
چقدر خشک...که چی؟
- میشه امروز تو بری دنبال رادین؟
- مگه هردفعه کی میره؟
چشمانم را میبندم..راست میگوید...مگر هردفعه که میرود دنبالش؟؟ این چه حرفی بود؟ اصلا برای چه زنگ زدم؟
- مرسی...اما امروز خونه نیستم! اگر میشه پیشت باشه تا خودم میام دنبالش!
- باشه..دیگه؟
- هیچی..ممنون! خداحافظ!
بدون اینکه جوابی بدهد قطع میکند! به تلفن خیره میشوم...شانه ای بالا میاندازم و موبایل را در کیفم !
===========================================