از خودم و بچگی ام شرمنده میشوم!
- دیگه لازم نیست از رهام دوری کنی...اصلا چه معنی میده؟ دور شدن و مقابله کی جواب درست داده؟
مثل همیشه باش...چیزی رو ازش مخفی نکن! رهام به زنش اعتماد نداشت!
آرام میگوید:
- همین مرد خشک تو یه روزی دلشوره از دست دادن زن قبلیش بود که همچین بلایی رو سر درون متلاطمش اورد!
مطمئن باش وقتی بشی دلخواه خودتو رهام بهت اعتماد میکنه و میدونه که اهل رفتن نیستی...زن قبلیش هم اهل رفتن نبود..همش تقصیر خیابان بود....این حرف خودشه..." آنا اهل رفتن نبود..همش تقصیر خیابان بود"
میخندد:
- این همش ذهنیات غلط خودشه...اون زن اصلا اهل زندگی نبود..چه برسه موندن!
رهام زیادی ذهنش خاموش شده!! باید روشنش کنی...نه با مقابله و پرهیز...کنارش باش...به خواسته هاش بله بگو..اما زمانی میگی نه که وقتی به عقلت رجوع کردی و دیدی حرفش غیر منطقیه ...اونم نه با دعوا و نزاع...رهام حرف خوش حالیش میشه و نمیدونم تو چه اصراری داری بگی که باید با زبان زور با این مرد حرف زد!
تو هنوز نتونستی بشناسیش...میگه آرایش نکن...به حجابت خورده میگیره! اما یه نکته کوچیک باید بگم!
خوده رهام گفت تغییر وقتی خوب و مفید باشه مقابله با اون مسخرست و این دقیقا کاریه که تو داری انجام میدی!
میتونی متعادل باشی...میتونی فقط برای خودت و خودشو خلوتت آراسته باش!!
نه اون آراسته ای که منظورمه! این فقط یه مرحله کوچیکی از انجام عملیان توئه! میتونی ...میتونی مدتی برای اعتماد از دست رفته رهام برای اون باشی...
و همین جنبه آزادی و بی بند و باری بود که گذشته رهامو به بار آورد و آنارو از دست داد!
اون نمیخواد از دستت بده! و این همه اش محافظه کاری در برابر تو!
از یه جنبه دیگم باید این موضوع رو برات بشکافم...رهام نه از قصد..نه از روی ذات بد و خلق خراب...نه اون به طور ناخداگاه از خوبی و کوتاه اومدن های مکرر تو سوء استفاده میکنه!
و این مسئله ای بود که بی واسطه براش باز کردم...خیلی مستقیم بهش گفتم که چه رفتاری با تو داره و این رفتار هاست که ثمراتی روی درون مغشوش تو داره!
حس میکنم این قضیرو پذیرفت..چون مثلِ همه بحثها مقابله و مخالفت نکرد اما به فکر فرو رفت...و من مطمئنم که رهام آدم سازشه..آدم واقع بینیه و حتی بدی های خودشو به راحتی میبینه..این به روی نیاوردن..این خود خوری و درون عجیب غریبش همه و همه از ویژگی ها و خصلتهای ذاتیشه...تو باید تنها خوب باشی...در عین تعادل خوب باشی!
با حرفهایش آرامش گرفتم!
آرام شدم...و شاید هم رهام آرام شد!
میخواهم سوار ماشین شوم که جلویم را میگیرد:
- بیا خونه من!
دلم میلرزد...ملایم تر از همیشه میگویم:
- نه ...ممنونم میرم خونه!
- برا چی؟ مگه کاری داری؟
چرا دروغ؟ دلم فریادت میزند:
- نه..خوب...باشه پشت سر میام!
لبش را کج میکند...این یعنی میخواهد بخندد و میخواهد دل مرا به بازی بگیرد!
پشت رول مینشینم...دلم میلرزد..هی فرت و فرت!
زودتر از آنچه فکرش را میکنم میرسم..و این یعنی لحظاتی که به تو فکر میکنم خوش میگذرد!
از رویش خجالت که نه اما..وقتی نگاهش میکنم یاد گستاخی خودم میافتم و دلم هری میریزد!
دم در میایستم تا بیاید...دلم برای رادین تنگ است!
بی حرف در را باز میکند و بی حرف داخل میشوم! رادین در سرمای حیاط ایستاده و به در چشم دوخته...با دیدنم میدود..بی حرف خودش را در بغلم میاندازد!
فشارش میدهم...وتازه حس میکنم که چقدر دلم برایش تنگ شده است...چقدر.!
داخل میرویم..رادین بر خلاف همیشه بعد از این چند روز دوری حرف میزند...حرف میزند و حرف میزند!
با حوصله به حرفهایش گوش میکنم! رهام به اتاق رادین میاید...در حرکتی دستم را میگیرد...با خنده میگوید:
- بسه رادین...چقدر حرف میزنی..
خنده ام میگیرد...مرا به حال میبرد! روی مبل مینشیند و من هم کنارش میافتم!
تلوزیون را زیاد میکند...گنگ به صورتش ذل زده ام..
نیم رخش میخندد...دلم میخواهد دست به این ته ریش بکشم و قربانش بروم!
نگاهم میکند...
- چیه؟
بی لبخند رو برمیگردانم:
- هیچی...
دستم را میگیرد و با صدا میخندد!
دلم میخواهد نخندم اما برای چه نخندم؟مردم پرو میشود؟ نه...
میخندم وبه فیلم بی مفهوم در حال پخش خیره میشوم! دستش را دور شانه ام میاندازد و آرام میگوید:
- میخوام یکی از اون جمله هایی رو بگم که سالی یکبار فقط میشنویش!
میخندم...
نگاهش نمیکنم:
- بگو..میشنوم...
نگاهم نمیکند..نگاهش نمیکنم:
- ببخشید اگر ناخواسته کاری کردم که نباید میکردم...
دلم میمیرد..تو چقدر خوب بودی و من نمیدانستم! تو چقدر عزیز دل نگار بودی و من نمیدانستم!
نگاهش میکنم...هنوز هم چشم به صفحه تلوزیون دوخته...شانه بالا میاندازم..من هم به تلوزیون خیره میشوم و با لبخند میگویم:
- عیبی نداره دیگه به روت نمیارم...
میخندد...تک خنده ای مردانه...با خشم قشنگی میخواباندم...میخندم...رویم خیز برمیدارد:
- زبون درآوردی...
به خدا که نمیخواستم بخندم!
آرنجش را کنار صورتم تکیه میدهد...نگاهم میکند...جدی تر..زیباتر..دلخواهانه تر...شیطانی تر...
- از سوغاتیت خوشت اومد؟
گرم میشوم...با لبخند کمرنگی میگویم:
- خیلی قشنگ بود...ممنون!
سر کج میکند:
- همین؟
نگاهش میکنم...نفسم را فوت میکنم از گرمای حضورش...درمانده در دل میگویم:
تو چقدر شیطنت داری و من نمیدانستم..تو چقدر شیرین بودی و این نگار تلخ از تو بیخبر بود!
شانه بالا میاندازم:
- دیگه باید چی بگم؟
- نباید بگی...
میخواهم بزنمش کنار...بگویم تورا به خدا این بازی را تمام کن...من احساسم دست خودم نیست..میفهمی؟
اما نمیگویم...نمیزنم..
صورتم را برمیگردانم...به تلوزیون خیره میشوم...به نیم رخم چشم میدوزد...نفسش را روی صورتم میریزد..کاش اینقدر مرا دیوانه ..اینقدر مرا لیلی نکنی!
بینی اش را روی گونه ام میگذارد...قلبم میترکد...نگاهش نمیکنم هنوز....
دستم را در دستش میگیرد! گونه ام را میبوسد! خنده دار نیست اما میخندم..به نرمش رهام..به خوبی اش...به تغییرش...به همه چیز میخندم!
چشمانش را میبندد..آرام زمزمه میکند:
- تمومش میکنیم..باهم این گرفتاری رو رفع میکنیم...باهم این گره و باز میکنیم...
نگاهش میکنم..نمیدانم رنگ قدردانی نگاهم را میفهمد یانه!
میخندد:
- باشه جلوی خودتو بگیر...حرف نزن..مشکلی نیست!
میخندم...
سرش را کنار سرم میگذارد...اما نمیبینمش... نفسهایش را میشنوم:
- تو بخوای پسم بزنی.....من دیگه نمیذارم...دیگه نمیذارم!
چشمانم را میبندم..قطره اشک میچکد..دستش را فشار میدهم...و این یعنی یک دنیا خوشحالم..خوشحالم که دیگر مرا به حکم خودخواهیت دار نمیزنی...
گردنش را میبوسم...آرام میگویم:
- مرسی که هستی!
- دیگه لازم نیست از رهام دوری کنی...اصلا چه معنی میده؟ دور شدن و مقابله کی جواب درست داده؟
مثل همیشه باش...چیزی رو ازش مخفی نکن! رهام به زنش اعتماد نداشت!
آرام میگوید:
- همین مرد خشک تو یه روزی دلشوره از دست دادن زن قبلیش بود که همچین بلایی رو سر درون متلاطمش اورد!
مطمئن باش وقتی بشی دلخواه خودتو رهام بهت اعتماد میکنه و میدونه که اهل رفتن نیستی...زن قبلیش هم اهل رفتن نبود..همش تقصیر خیابان بود....این حرف خودشه..." آنا اهل رفتن نبود..همش تقصیر خیابان بود"
میخندد:
- این همش ذهنیات غلط خودشه...اون زن اصلا اهل زندگی نبود..چه برسه موندن!
رهام زیادی ذهنش خاموش شده!! باید روشنش کنی...نه با مقابله و پرهیز...کنارش باش...به خواسته هاش بله بگو..اما زمانی میگی نه که وقتی به عقلت رجوع کردی و دیدی حرفش غیر منطقیه ...اونم نه با دعوا و نزاع...رهام حرف خوش حالیش میشه و نمیدونم تو چه اصراری داری بگی که باید با زبان زور با این مرد حرف زد!
تو هنوز نتونستی بشناسیش...میگه آرایش نکن...به حجابت خورده میگیره! اما یه نکته کوچیک باید بگم!
خوده رهام گفت تغییر وقتی خوب و مفید باشه مقابله با اون مسخرست و این دقیقا کاریه که تو داری انجام میدی!
میتونی متعادل باشی...میتونی فقط برای خودت و خودشو خلوتت آراسته باش!!
نه اون آراسته ای که منظورمه! این فقط یه مرحله کوچیکی از انجام عملیان توئه! میتونی ...میتونی مدتی برای اعتماد از دست رفته رهام برای اون باشی...
و همین جنبه آزادی و بی بند و باری بود که گذشته رهامو به بار آورد و آنارو از دست داد!
اون نمیخواد از دستت بده! و این همه اش محافظه کاری در برابر تو!
از یه جنبه دیگم باید این موضوع رو برات بشکافم...رهام نه از قصد..نه از روی ذات بد و خلق خراب...نه اون به طور ناخداگاه از خوبی و کوتاه اومدن های مکرر تو سوء استفاده میکنه!
و این مسئله ای بود که بی واسطه براش باز کردم...خیلی مستقیم بهش گفتم که چه رفتاری با تو داره و این رفتار هاست که ثمراتی روی درون مغشوش تو داره!
حس میکنم این قضیرو پذیرفت..چون مثلِ همه بحثها مقابله و مخالفت نکرد اما به فکر فرو رفت...و من مطمئنم که رهام آدم سازشه..آدم واقع بینیه و حتی بدی های خودشو به راحتی میبینه..این به روی نیاوردن..این خود خوری و درون عجیب غریبش همه و همه از ویژگی ها و خصلتهای ذاتیشه...تو باید تنها خوب باشی...در عین تعادل خوب باشی!
با حرفهایش آرامش گرفتم!
آرام شدم...و شاید هم رهام آرام شد!
میخواهم سوار ماشین شوم که جلویم را میگیرد:
- بیا خونه من!
دلم میلرزد...ملایم تر از همیشه میگویم:
- نه ...ممنونم میرم خونه!
- برا چی؟ مگه کاری داری؟
چرا دروغ؟ دلم فریادت میزند:
- نه..خوب...باشه پشت سر میام!
لبش را کج میکند...این یعنی میخواهد بخندد و میخواهد دل مرا به بازی بگیرد!
پشت رول مینشینم...دلم میلرزد..هی فرت و فرت!
زودتر از آنچه فکرش را میکنم میرسم..و این یعنی لحظاتی که به تو فکر میکنم خوش میگذرد!
از رویش خجالت که نه اما..وقتی نگاهش میکنم یاد گستاخی خودم میافتم و دلم هری میریزد!
دم در میایستم تا بیاید...دلم برای رادین تنگ است!
بی حرف در را باز میکند و بی حرف داخل میشوم! رادین در سرمای حیاط ایستاده و به در چشم دوخته...با دیدنم میدود..بی حرف خودش را در بغلم میاندازد!
فشارش میدهم...وتازه حس میکنم که چقدر دلم برایش تنگ شده است...چقدر.!
داخل میرویم..رادین بر خلاف همیشه بعد از این چند روز دوری حرف میزند...حرف میزند و حرف میزند!
با حوصله به حرفهایش گوش میکنم! رهام به اتاق رادین میاید...در حرکتی دستم را میگیرد...با خنده میگوید:
- بسه رادین...چقدر حرف میزنی..
خنده ام میگیرد...مرا به حال میبرد! روی مبل مینشیند و من هم کنارش میافتم!
تلوزیون را زیاد میکند...گنگ به صورتش ذل زده ام..
نیم رخش میخندد...دلم میخواهد دست به این ته ریش بکشم و قربانش بروم!
نگاهم میکند...
- چیه؟
بی لبخند رو برمیگردانم:
- هیچی...
دستم را میگیرد و با صدا میخندد!
دلم میخواهد نخندم اما برای چه نخندم؟مردم پرو میشود؟ نه...
میخندم وبه فیلم بی مفهوم در حال پخش خیره میشوم! دستش را دور شانه ام میاندازد و آرام میگوید:
- میخوام یکی از اون جمله هایی رو بگم که سالی یکبار فقط میشنویش!
میخندم...
نگاهش نمیکنم:
- بگو..میشنوم...
نگاهم نمیکند..نگاهش نمیکنم:
- ببخشید اگر ناخواسته کاری کردم که نباید میکردم...
دلم میمیرد..تو چقدر خوب بودی و من نمیدانستم! تو چقدر عزیز دل نگار بودی و من نمیدانستم!
نگاهش میکنم...هنوز هم چشم به صفحه تلوزیون دوخته...شانه بالا میاندازم..من هم به تلوزیون خیره میشوم و با لبخند میگویم:
- عیبی نداره دیگه به روت نمیارم...
میخندد...تک خنده ای مردانه...با خشم قشنگی میخواباندم...میخندم...رویم خیز برمیدارد:
- زبون درآوردی...
به خدا که نمیخواستم بخندم!
آرنجش را کنار صورتم تکیه میدهد...نگاهم میکند...جدی تر..زیباتر..دلخواهانه تر...شیطانی تر...
- از سوغاتیت خوشت اومد؟
گرم میشوم...با لبخند کمرنگی میگویم:
- خیلی قشنگ بود...ممنون!
سر کج میکند:
- همین؟
نگاهش میکنم...نفسم را فوت میکنم از گرمای حضورش...درمانده در دل میگویم:
تو چقدر شیطنت داری و من نمیدانستم..تو چقدر شیرین بودی و این نگار تلخ از تو بیخبر بود!
شانه بالا میاندازم:
- دیگه باید چی بگم؟
- نباید بگی...
میخواهم بزنمش کنار...بگویم تورا به خدا این بازی را تمام کن...من احساسم دست خودم نیست..میفهمی؟
اما نمیگویم...نمیزنم..
صورتم را برمیگردانم...به تلوزیون خیره میشوم...به نیم رخم چشم میدوزد...نفسش را روی صورتم میریزد..کاش اینقدر مرا دیوانه ..اینقدر مرا لیلی نکنی!
بینی اش را روی گونه ام میگذارد...قلبم میترکد...نگاهش نمیکنم هنوز....
دستم را در دستش میگیرد! گونه ام را میبوسد! خنده دار نیست اما میخندم..به نرمش رهام..به خوبی اش...به تغییرش...به همه چیز میخندم!
چشمانش را میبندد..آرام زمزمه میکند:
- تمومش میکنیم..باهم این گرفتاری رو رفع میکنیم...باهم این گره و باز میکنیم...
نگاهش میکنم..نمیدانم رنگ قدردانی نگاهم را میفهمد یانه!
میخندد:
- باشه جلوی خودتو بگیر...حرف نزن..مشکلی نیست!
میخندم...
سرش را کنار سرم میگذارد...اما نمیبینمش... نفسهایش را میشنوم:
- تو بخوای پسم بزنی.....من دیگه نمیذارم...دیگه نمیذارم!
چشمانم را میبندم..قطره اشک میچکد..دستش را فشار میدهم...و این یعنی یک دنیا خوشحالم..خوشحالم که دیگر مرا به حکم خودخواهیت دار نمیزنی...
گردنش را میبوسم...آرام میگویم:
- مرسی که هستی!