کامل شده رمان اینجا زنی عاشقانه میبارد|فاطمه حیدری

  • شروع کننده موضوع شهلا
  • بازدیدها 7,047
  • پاسخ ها 67
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

شهلا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/22
ارسالی ها
321
امتیاز واکنش
309
امتیاز
0
محل سکونت
البرز
از خودم و بچگی ام شرمنده میشوم!

- دیگه لازم نیست از رهام دوری کنی...اصلا چه معنی میده؟ دور شدن و مقابله کی جواب درست داده؟
مثل همیشه باش...چیزی رو ازش مخفی نکن! رهام به زنش اعتماد نداشت!
آرام میگوید:
- همین مرد خشک تو یه روزی دلشوره از دست دادن زن قبلیش بود که همچین بلایی رو سر درون متلاطمش اورد!
مطمئن باش وقتی بشی دلخواه خودتو رهام بهت اعتماد میکنه و میدونه که اهل رفتن نیستی...زن قبلیش هم اهل رفتن نبود..همش تقصیر خیابان بود....این حرف خودشه..." آنا اهل رفتن نبود..همش تقصیر خیابان بود"
میخندد:
- این همش ذهنیات غلط خودشه...اون زن اصلا اهل زندگی نبود..چه برسه موندن!
رهام زیادی ذهنش خاموش شده!! باید روشنش کنی...نه با مقابله و پرهیز...کنارش باش...به خواسته هاش بله بگو..اما زمانی میگی نه که وقتی به عقلت رجوع کردی و دیدی حرفش غیر منطقیه ...اونم نه با دعوا و نزاع...رهام حرف خوش حالیش میشه و نمیدونم تو چه اصراری داری بگی که باید با زبان زور با این مرد حرف زد!
تو هنوز نتونستی بشناسیش...میگه آرایش نکن...به حجابت خورده میگیره! اما یه نکته کوچیک باید بگم!
خوده رهام گفت تغییر وقتی خوب و مفید باشه مقابله با اون مسخرست و این دقیقا کاریه که تو داری انجام میدی!
میتونی متعادل باشی...میتونی فقط برای خودت و خودشو خلوتت آراسته باش!!
نه اون آراسته ای که منظورمه! این فقط یه مرحله کوچیکی از انجام عملیان توئه! میتونی ...میتونی مدتی برای اعتماد از دست رفته رهام برای اون باشی...
و همین جنبه آزادی و بی بند و باری بود که گذشته رهامو به بار آورد و آنارو از دست داد!
اون نمیخواد از دستت بده! و این همه اش محافظه کاری در برابر تو!
از یه جنبه دیگم باید این موضوع رو برات بشکافم...رهام نه از قصد..نه از روی ذات بد و خلق خراب...نه اون به طور ناخداگاه از خوبی و کوتاه اومدن های مکرر تو سوء استفاده میکنه!
و این مسئله ای بود که بی واسطه براش باز کردم...خیلی مستقیم بهش گفتم که چه رفتاری با تو داره و این رفتار هاست که ثمراتی روی درون مغشوش تو داره!
حس میکنم این قضیرو پذیرفت..چون مثلِ همه بحثها مقابله و مخالفت نکرد اما به فکر فرو رفت...و من مطمئنم که رهام آدم سازشه..آدم واقع بینیه و حتی بدی های خودشو به راحتی میبینه..این به روی نیاوردن..این خود خوری و درون عجیب غریبش همه و همه از ویژگی ها و خصلتهای ذاتیشه...تو باید تنها خوب باشی...در عین تعادل خوب باشی!
با حرفهایش آرامش گرفتم!
آرام شدم...و شاید هم رهام آرام شد!
میخواهم سوار ماشین شوم که جلویم را میگیرد:
- بیا خونه من!
دلم میلرزد...ملایم تر از همیشه میگویم:
- نه ...ممنونم میرم خونه!
- برا چی؟ مگه کاری داری؟
چرا دروغ؟ دلم فریادت میزند:
- نه..خوب...باشه پشت سر میام!
لبش را کج میکند...این یعنی میخواهد بخندد و میخواهد دل مرا به بازی بگیرد!
پشت رول مینشینم...دلم میلرزد..هی فرت و فرت!
زودتر از آنچه فکرش را میکنم میرسم..و این یعنی لحظاتی که به تو فکر میکنم خوش میگذرد!
از رویش خجالت که نه اما..وقتی نگاهش میکنم یاد گستاخی خودم میافتم و دلم هری میریزد!
دم در میایستم تا بیاید...دلم برای رادین تنگ است!
بی حرف در را باز میکند و بی حرف داخل میشوم! رادین در سرمای حیاط ایستاده و به در چشم دوخته...با دیدنم میدود..بی حرف خودش را در بغلم میاندازد!
فشارش میدهم...وتازه حس میکنم که چقدر دلم برایش تنگ شده است...چقدر.!
داخل میرویم..رادین بر خلاف همیشه بعد از این چند روز دوری حرف میزند...حرف میزند و حرف میزند!
با حوصله به حرفهایش گوش میکنم! رهام به اتاق رادین میاید...در حرکتی دستم را میگیرد...با خنده میگوید:
- بسه رادین...چقدر حرف میزنی..
خنده ام میگیرد...مرا به حال میبرد! روی مبل مینشیند و من هم کنارش میافتم!
تلوزیون را زیاد میکند...گنگ به صورتش ذل زده ام..
نیم رخش میخندد...دلم میخواهد دست به این ته ریش بکشم و قربانش بروم!
نگاهم میکند...
- چیه؟
بی لبخند رو برمیگردانم:
- هیچی...
دستم را میگیرد و با صدا میخندد!
دلم میخواهد نخندم اما برای چه نخندم؟مردم پرو میشود؟ نه...
میخندم وبه فیلم بی مفهوم در حال پخش خیره میشوم! دستش را دور شانه ام میاندازد و آرام میگوید:
- میخوام یکی از اون جمله هایی رو بگم که سالی یکبار فقط میشنویش!
میخندم...
نگاهش نمیکنم:
- بگو..میشنوم...
نگاهم نمیکند..نگاهش نمیکنم:
- ببخشید اگر ناخواسته کاری کردم که نباید میکردم...
دلم میمیرد..تو چقدر خوب بودی و من نمیدانستم! تو چقدر عزیز دل نگار بودی و من نمیدانستم!
نگاهش میکنم...هنوز هم چشم به صفحه تلوزیون دوخته...شانه بالا میاندازم..من هم به تلوزیون خیره میشوم و با لبخند میگویم:
- عیبی نداره دیگه به روت نمیارم...
میخندد...تک خنده ای مردانه...با خشم قشنگی میخواباندم...میخندم...رویم خیز برمیدارد:
- زبون درآوردی...
به خدا که نمیخواستم بخندم!
آرنجش را کنار صورتم تکیه میدهد...نگاهم میکند...جدی تر..زیباتر..دلخواهانه تر...شیطانی تر...
- از سوغاتیت خوشت اومد؟
گرم میشوم...با لبخند کمرنگی میگویم:
- خیلی قشنگ بود...ممنون!
سر کج میکند:
- همین؟
نگاهش میکنم...نفسم را فوت میکنم از گرمای حضورش...درمانده در دل میگویم:
تو چقدر شیطنت داری و من نمیدانستم..تو چقدر شیرین بودی و این نگار تلخ از تو بیخبر بود!
شانه بالا میاندازم:
- دیگه باید چی بگم؟
- نباید بگی...
میخواهم بزنمش کنار...بگویم تورا به خدا این بازی را تمام کن...من احساسم دست خودم نیست..میفهمی؟
اما نمیگویم...نمیزنم..
صورتم را برمیگردانم...به تلوزیون خیره میشوم...به نیم رخم چشم میدوزد...نفسش را روی صورتم میریزد..کاش اینقدر مرا دیوانه ..اینقدر مرا لیلی نکنی!
بینی اش را روی گونه ام میگذارد...قلبم میترکد...نگاهش نمیکنم هنوز....
دستم را در دستش میگیرد! گونه ام را میبوسد! خنده دار نیست اما میخندم..به نرمش رهام..به خوبی اش...به تغییرش...به همه چیز میخندم!
چشمانش را میبندد..آرام زمزمه میکند:
- تمومش میکنیم..باهم این گرفتاری رو رفع میکنیم...باهم این گره و باز میکنیم...
نگاهش میکنم..نمیدانم رنگ قدردانی نگاهم را میفهمد یانه!
میخندد:
- باشه جلوی خودتو بگیر...حرف نزن..مشکلی نیست!
میخندم...
سرش را کنار سرم میگذارد...اما نمیبینمش... نفسهایش را میشنوم:
- تو بخوای پسم بزنی.....من دیگه نمیذارم...دیگه نمیذارم!
چشمانم را میبندم..قطره اشک میچکد..دستش را فشار میدهم...و این یعنی یک دنیا خوشحالم..خوشحالم که دیگر مرا به حکم خودخواهیت دار نمیزنی...

گردنش را میبوسم...آرام میگویم:
- مرسی که هستی!
 
  • پیشنهادات
  • شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    روز ها میگذرند، میگذرند و رهام هرروز برای من عزیز و عزیز تر میشود! حالم خوب است...بقول خسرو شکیبایی حال همه ما خوب است! اما اینبار تو باور کن....

    روز هایمان خوب میگذرد...همه چیز خوب است و چقدر از گرمای گرم زندگی لـ*ـذت میبرم!
    رهام کم کم سر صحبتهای جدی را باز میکند...نم نم ... و من دیوانه این تکه های آبدارشم!
    هنوز هم به دکتر مراجعه میکنیم و رهام به طور معجزه آسایی تغییر کرده است...تغییری که من دوست دارم...تغیر کرده ام...تغییری که دوست دارد!
    رادین هم عجیب و غریب تر دل به من بسته و من هم زود به زود هوایش را میکنم!
    از آن شب به بعد ، از همان شبی که لباس خواب اهداییش دلم را لرزاند امیدوارترم...اینکه دیگر مرا برای نصفه شبهای آرام نمیخواهد!
    مرا برای شبهای بی بازگشت میخواهد و این حس مرا دیوانه میکند...
    هنوزم هم به پژوهشسرا میروم...و بعد از برگشت به کانون میروم دنبالش و اکثرا نهار ها را دوتایی در خانه من میخوریم....
    رهام غروب ها دنبالش میاید و اکثرا در سرمای دلچسب برای وداع با زمستان در تراس مینشینیم....
    من قهوه میخورم...رهام چای...رهام گرم است و من از گرمای آغـ*ـوش او گرم میشوم!
    یغما میسج میدهد...جواب نمیگیرد...پیام هایش حس بدی را برایم تداعی نمیکند!
    قصدش را هنوز نمیفهمم...در جمع ها زیاد نگاهم میکند...و هنوز هم نمیفهمم این نگاه های خیره ای که دزدکی میدزدتشان یعنی چه؟
    واقعا بیشتر شبها به این قضیه و ابعاد مختلفش فکر میکنم! هیچ دلیلی برای رفتارش...در واقع هیچ دلیل موجهی برای رفتارش پیدا نمیکنم!
    نمیتواند علاقه باشد...نمیشود که باشد!
    خلاصه که فکرم را به خودش مشغول کرده...متنهای مسیجش جالب است و دوست دارم که بخوانمشان و از این بازی های بی جواب خوشم میاید!
    از خودم و رفتارم هم شگفت زده ام...راستش را بخواهی لـ*ـذت هم میبرم! اینکه دیگر حساب شده تر رفتار میکنم..همین که برای یک بـ..وسـ..ـه بر گونه زبرش هم فکر موقعیت را میکنم برای خودم و احساسم عجیب است...
    راستی دیروز برای خانم اشراقی هدیه کوچکی خریدم!! قبول نمیکرد من اما دلم میخواست که از من یادگاری داشته باشد!
    در تراس نشسته ایم...به عاشقانه این فصل سرد فکر میکنم...از اینکه پاییز آمد و عشق هم آورد...زمستان آورد عشقم را مسجل کرد...
    بهار میخواهد برایم چه ارمغانی بیاورد!؟
    رهام قهوه ام را از دستم میگیرد...نگاهش میکنم...فنجان را بالا میگیرد:
    - یه کم...
    میخندم...عادت کرده است...او هم دیگر خودش را به زحمت میاندازد تا اجازه بگیرد...میدانم برایش سخت است..میدانم اما سعی میکند!
    میخورد...و چقدر لـ*ـذت میبرم از این نزدیک بودن ها! من هم چاییش را برمیدارم! فاصلمان را یک صندلی کم میکند....
    به شب و چراغ های ریز روشن چشم دوخته ام...و این عظمت رهام است که مرا اینقدر بزرگ کرده...
    این مرد مرا کامل میکند...میکند زن...!
    یک قدم سمت تو برداشتن...یک صندلی نزدیک تر به تو نشستن... یک نفس بیشتر هوای تو را به ریه ها کشیدن...
    خوشبختی کوچک ترین لحظه های حضور توست...(مرکبیان)
    او یک صندلی نزدیک شد من قدم بعدی را برمیدارم...یک معامله پایاپای...یک دوست داشتن دو طرفه!
    دستش را میگیرم روی قلبم میگذارم!
    نگاهم میکند! آرام زمزمه میکنم:
    - حالم خیلی خوبه...
    میخندد....
    دستم را میکشد....سرم را به شانه اش تکیه میدهم...من هم دستم را روی قلبش میگذارم!
    از این که روی پایش بنشینم خوشش نمیاید...اما بدجور دلم میخواهد...بدجور خواهان این آغوشم! پا روی نفسم میگذارم و به گرمای دستانش قناعت میکنم!
    آرام میگوید:
    - بعد از سالها...حاله منم خوبه!
    دلم غنج میرود..از هوای من است که حالت خوب است؟
    نگاهش میکنم:
    - میای فردا بریم خرید؟ یه هفته بیشتر نمونده به عیدا!
    - ببینم فردا میتونم مرخصی بگیرم!
    سرم را به شانه اش میمالم :
    - سعی کن بگیری....چه سرده!
    کمرم را میمالد...
    - پاشو بریم تو...سرما میخوری!
    - نه هوا خوبه....
    - عید با ما میای مسافرت؟
    نگاهش میکنم:
    - ایم موقعها سوال نمیکنن آقا...
    - ای بابا گفتم الان بگم بیا میگی تحمیل میکنی...نگم این شکلی..من دقیقا چیکار کنم؟
    میخندم:
    - نه...آخه خوب...من اگه با تو نیام باید مثه هر سال یا برم پیش بابام یا تنها خونه باشم!
    فشارم میدهد:
    - خوب باید بیای!
    - کجا بریم حالا؟
    - شیراز چطوره؟
    شانه بالا میاندازم...هرکجا میخواهد باشد رهام که کنارم باشد آسمان آبیست...دلم رنگی..حالم خوش!
    - آره دوست دارم...تاحالام نرفتم!
    چیزی نمیگوید...نفسم را فوت میکنم:
    - جدی جدی سرده..پاشو بریم ...
    بلند میشویم...قصدم از این بلند شدن لمس آغوشش بعد از سه روز است...کاپشنش را میکشم ...در آغوشش جا میشوم!
    دیگر میدانم از چه خوشش میاید از چه خوشش نمیاید! دوست دارد...دوست دارد وقتی گردنش را میبوسم...
    زیر گوشش میگویم:
    - گاهی وقتا دو تا قلب دارم...
    تنش میلرزد از خنده! فشارم میدهد...
    - وقتی بغلت میکنم سمت راست سینم قلب توئه...
    بازهم میخندد...ازش جدا میشوم...با حرص خنده ام را مهار میکنم و مشتی به بازویش میزنم:

    - آهای...به احساسات من نخندا...مسخره..
    چیزی نمیگوید...با خنده بیشتری دوباره مرا به آغـ*ـوش میکشد...
    - دیوونه ای به خدا ...دیوونه ای!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    رهام هیچ وقت علاقه خاصی به زمان سال تحویل و نوروز و این حرفها نداشت و حالا هم ندارد...همانطور که به تولد و سورپرایز شدن معتقد نیست!

    قرار است بعد از تحویل سال سه تایی به دیدن دوستان رهام برویم...و بعد از آن...من برای اولین بار میخواهم به شیراز بروم و این شیراز با همه این سفرها فرق دارد!
    میخواهم مادر و پدر رهام..حتی روشنکی که برای تحویل سال برمیگردد را ببینم! نمیدانم چگونه باید در مقابلشان حاضر شوم اما هر وقت یاد آن لحظات میافتم چیزی در درونم خالی میشود!
    دست رهام را میگیرم...خودم را در آینه فیروزه ای رنگ سفره هفت سین دید میزنم!
    رژ آجری ملایمی روی لبهایم ...رژگونه ملایم تر...و چشمانی که دیگر هیچ وقت سیاهشان نمیکنم!
    و چقدر حس میکنم اینگونه زیباترم...لباسم را با رهام ست کرده ام! و چقدر از این هماهنگی دلپذیر لـ*ـذت میبرم!
    رادین با ماهی درون تنگ بازی میکند...رهام کمی راه میرود..کمی مینشیند...قرار ندارد خلاصه!
    من اما آرام نشسته و با یک لبخند مطمئن به دو عزیز این روزهایم نگاه میکنم!
    روبه روی رهام میایستم..
    - چیه چرا اینقدر کلافه ای؟
    - هیچی..چیزی نیست!
    لبخند میزنم...لباسش را مرتب میکنم...برس را از اتاق میاورم و موهایش را برس میکشم...با هر حرکت برس دستم را هم روی مویش تاب میدهم!
    چقدر مدل مردانه موهایش را دوست دارم!
    نگاهش میکنم...نگاهم میکند...بی حرف کلیپسم را در میاورد:
    - اینجورری بیشتر دوست دارم!
    لبخند میزنم...هرجور که تو دوست داری !
    میخواهم برگردم که مچ دستم را میکشد و در آغوشش جای میگیرم...""""و کاش باور اینکه این از آخرین آغـ*ـوش هاست برایم اینقدر دشوار نبود!""""
    نگاهی به رادین میاندازد که به ما خیره شده...پشت ستون قایم میشویم...برای اولین بار بی قراری اش را برای یک احساس خوب میبینم!
    خودش فاصله را میشکند...داغ که میشوم سال هم تحویل میشود...
    و چقدر دلم میخواهد این لحظه های خوب و این صدای زیبای اذان تمام نشود...
    و این یعنی چقدر بیزارم از لحظه هایی که شمارش معکوس باهم بودنمان را در سرم میکوبد!
    با محبت نگاهم میکند:
    - سال نو مبارک!
    با لبخند میگویم:
    - سال نو یعنی تو!!!
    صدای زنگ موبایلم مرا از خلسه چشمان رهام بیرون میکشد! شماره را میبینم...
    یغماست..او میداند من و رهام کنار همیم...برای چه اینقدر بی پروا و بی ترس به موبایل من زنگ میزند...رهام کنار رادین میرود..همدیگر را میبوسند...میترسم اما جواب میدهم:
    - بفرمایید؟
    جوابی نمیاید:
    - بله؟
    - عیدت مبارک...
    - سلام...ممنونم ...سال نوی شمام مبارک!
    با میلیون ها تاخیر میگوید:
    - خوش میگذره؟ تنهایی؟
    مگر میشود نداند که با رهامم؟
    - نه خونه رهامم!
    - آهان...این طرفا نمیاین؟
    - نمیدونم...رهام خبرداره...
    بازهم سکوت...صدای رهام در میاید:
    - نگار...کیه؟
    چه بگویم؟ :
    - فیروزست...
    یغما میخندد..حرصم میگیرد:
    - کاری ندارین؟
    بازهم با خنده میگوید:
    - چرا نگفتی منم؟
    کفری میشوم:
    - به همون دلیلی که شما به موبایل رهام زنگ نزدید!
    با صدای مصمم و جدی میگوید:
    - نگار...من از رهام نمیترسم!
    - برو بابا...
    گوشی را قطع میکنم! باید به رهام بگویم..میترسم برای خودم دردسر شود!
    با لبخند ساختگی به رهام پناه میاورم...رادین را میبوسم...بغلش میکنم...و اوهم مثل یک بچه گربه خودش را به من میمالد...اما من همچنان مثل یک مادر مضطرب دست به سر و گوشش میکشم...
    رهام جعبه کوچک مخملی را به دستم میدهد...میدهد و قلب من است که از کار میافتد!
    مگر خرم که ندانم قرار است چه بکند؟ مگر خرم که ندانم این جعبه مخملین یشمی در دلش چیست؟
    چشمانم را طولانی روی هم میگذارم...
    - بگیرش نگارم...
    نگارم...نگارم...دلم میمیرد.!
    رادین میخندد...رهام ضربه ای به پایش میزند که خنده اش را تشدید میکند...خودم هم میخندم.."مرد! با تو نمیشود یک عاشقانه آرام داشت"
    درش را باز میکنم...یک حلقه ساده....یا یک ردیف نگین ساده تر در جعبه خود نمایی میکند...شیک است و این سادگی شکیلترش کرده!
    حلقه را آرام در دست میکنم! دستانم را عقب میگیرم و نگاهش میکنم!
    رهام دستم را میگیرد...توقع یک صحنه رمانتیک و عاشقانه مثل بوسیدن دستم...همانند همه رمان ها دارم اما رهام همیشه متفاوت است!
    دستم را روی رانش میگذارد و فشار میدهد...نگاه دقیق تری به دست چپش میاندازم...او هم ست مردانه حلقه را دست کرده!

    میخواهم از خوشی فریاد بزنم...میشود؟ میشود داد بزنم و بگویم چقدر دوستت دارم؟ میشود داد بزنم و بگویم چقدر برایم عزیزی؟
    در آغوشش پنهان میشوم..رادین با خنده و داد و بیداد به سمت اتاقش میدود!
    گردنش را میبوسم:
    - تو برای من چی هستی؟
    فشارم میدهد..."""""""و کاش این آخرین بار نباشد! حداقل یکی مانده به آخر باشد........"""""
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    در ماشین مینشینیم.
    رهام با مادرش صحبت میکند...صدایش را از آنسوی خط میشنوم...رهام میخواهد گوشی را به من بدهد که مقابله میکنم و با خنده میگویم:
    - تورو خدا رهام...خجالت میکشم!
    به اطراف نگاه میکنم!
    مسیر را که دنبال میکنم مفهمم که میخواهیم به خانه یغما برویم!
    غصه ام میگیرد..
    - رهام...نمیشه نریم حالا؟
    - یعنی چی؟ همه بچه ها هر سال خونه یغما جمعن!
    دلم آرام تر میشود وقتی تنها نیستیم راحت تر میتوانم از زیر نگاه های خیره اش در روم!
    رادین زیادی خوشحال است..رهام عیدیش را که داد در هوا بود!
    پیاده میشویم و دم خانه یغما لبالب از ماشین است! دستم را دور بازویش حلقه میکنم و رادین کنارم دستم را میگیرد!
    دلشوره تمام وجودم را در برمیگیرد! اتفاقی نیفتاده اما...دلم میسوزد!
    از در که وارد میشویم یغما سریع به سمتمان میاید...از همان سلام علیک اول نگاهش خوار میشود در چشمم!
    با رهام دست میدهد...رادین را بغـ*ـل میکند...رادین به سمت دوستانش میرود و رهام هم با مردها دست میدهد...یغما لبخند آرامی میزند...موهایش را از صورتش کنار میزند و آرام میگوید:
    - خوبی؟
    دلم میخواهد سرش داد بزنم ...داد بزنم که تو خودت مسبب این دلآشوبه ای!
    چیزی نمیگویم...اما خوب ادب حکم میکند که جوابش را بدهم..غیر از آن ما مهمان خانه اش هستیم!
    - ممنونم..
    سریع از کنارش رد میشوم که مانتوام را میکشد...عصبی ام میکند...در شلوغی دنبال رهامم که یک وقت نبینتمان!
    ابرو در هم میکشم:
    - چیکار میکنی؟ از من چی میخوای هان؟
    - آروم باش...آروم...من از تو چیزی نمیخوام...
    - پس دست از سرم بردارد!
    - من که کاری باهات ندارم نگار...خودت ببین ...من اذیتت میکنم؟ آره؟ فقط زنگ زدم سال نورو بهت تبریک گفتم..حالا ازت پرسیدم خوبی...تو چرا اینقدر همه چیزو بزرگ میکنی؟
    - من خر نیستم آقا یغما...بزرگ هست...پس اینقدر به من گیر نده!
    برمیگردم...بلند میگوید:
    - اگه میتونستم همین کارو میکردم!
    قلبم میزند تند و تند ...با آن صدای آهنگ و شلوغی فکر نمیکنم عده ای زیادی صدایش را شنیده باشند!
    به رهامم پناه میبرم...لبخند میزند و کنارش مینشینم!
    سرم را به پشتی مبل تکیه میدهم...
    - چیزی شده؟
    نه...نه..دیگر چیزی نیست..تو صدایت خوده خوده آرامش است!
    نگاهش میکنم...لبخند میزنم:
    - نه عزیزم..نه!
    - چرا نمیری تو جمع..یه کم اجتماعی باش...
    چه بد موقعی از من میخواهد که گرم بگیرم...وقتی هنوز از حرفهای یغما داغم و سردرگم!
    - آخه..کسی رو نمیشناسم...
    دستم را میگیرد...به سمت زن و مردی میرویم که بچه کوچکی دارند!
    مرد برای رهام بلند میشود...دست میدهد..رهام که مرا معرفی میکند زن هم بلند میشود!
    اسمش نرگس است...تپل مپل و با نمک است...شکمش کمی برآمده و هر وقت میخندد چال های عمیقی در دو طرف صورتش نمایان میشود!
    بچه گریه میکند و نرگس کلافه هی به شوهر بخت برگشته اش پاسش میدهد!
    خنده ام میگیرد و اضطراب لحظه ای پیش را از یاد میبرم!
    کنارش مینشینم...حرف میزند...از خودش از آشناییش با شوهرش...از ازدواجش...حتی از بچه ای که در راه دارند!
    خیلی تند حرف میزند..جوری که تعداد کثیری از حرفهایش را نمیفهمم...تازه این لهجه و این سرعت کلام نشان میدهد که اهل شمال کشور است!
    سرمیچرخانم با خنده...دوباره این یغمای لعنتی نگاهم میکند و با دیدنم عامدانه لبخند آرامی میزند...
    چشمانش حالت عجیبی دارد..نمیخواهم بگویم التماس و این حرفها اما..خواهش عجیبی در نگاهش موج میزند!
    نگاه میگیرم و با تشویش به صحبت های نرگس گوش میدهم!
    من هیچ وقت نمیتوام آدمی مثل او باشم...که تا گوشی برای شنیدن پیدا کردم تمام زندگی را در دایره صمعی اش بریزم!
    نمیتوانم حرفی از خودم بزنم و شاید این نشان دهنده آنرمال بودن من است!
    اما خوب...نمیتوانم دیگر..این هم نوعی عدم برقراری ارتباط و تعامل اجتماعیست! و شاید به خاطر اینکه زیاد با اطرافم برخورد ندارم نمیتوانم رفتارشان را هم هضم کنم!
    نرگس عذر خواهی میکند و به اتاقی میرود تا بچه اش را عوض کند...نفس راحتی میکشم و چشم میچرخانم!
    رادین بازی نمیکند تنها بین دعوای بچه ها وساطت میکند و همین مرا به خنده میاندازد!
    این دیگر کیست؟
    دنبال رهام میگردم...
    - دنبال رهامی؟
    نفسم را فوت میکنم..چشمانم را کلافه روی هم میگذارم و برمیگردم:
    - بله دنبال رهامم...
    بلند میشوم...میخواهم دور شوم که اینبار آستین لباسم را میکشد...
    - ولم کن!
    - نگار...چرا اینجوری میکنی با من؟ بابا من فقط میخوام باهات حرف بزنم..چرا این مدلی رفتار میکنی؟
    - من نمیخوام حرف بزنم...اصلا حرفی نیست که بخواد زده بشه!
    با لحن ملایمی میگوید:
    - چرا مسیجامو جواب نمیدی؟
    کلافه ام..کلافه..رهام کدام گوری هستی؟
    - رهام کوش؟
    - نشسته تو پذیرایی...به من جواب بده!
    چشم در چشمم میدوزم!
    - دارم میرم به رهام بگم...دارم میرم این مزاحمتارو به رهام بگم..فهمیدی؟
    دستم را میگیرد که سریع پسش میزنم:
    - به من دست نزن...
    - نگار خواهش میکنم!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    - تو که از رهام نمیترسی میترسی؟
    - نه من از رهام نمیترسم...من از ندیدنِ...
    دیگر ادامه نمیدهد...
    - چیه بگو...ادامه بده!
    کلافه دست در جیب شلوارش میکند:
    - نگار این لوس بازیا برای چیه؟ این همه آدم باهم حرف میزنن ..از هم مشورت میگیرن...هیچکی مثه تو عکس العمل نشون نمیده!
    - این همه آدم بهم نگاه میکنن اما ...هیچکس مثه تو به زن دوسش خیره نمیشه!
    سرش را پایین میاندازد:
    - خوب..ببخشید....دست خودم نیست!
    - دست منم نیست...باید به رهام بگم...
    میخواهم بروم که باز مانعم میشود:
    - خواهش میکنم نگار...تمومش کن! خیلی بچه ای!
    - من بچم...میدونم ..حالام میخوام برم به بزرگترم بگم!
    صدایش را بالا میبرد...به دور وبر نگاهی میاندازم..جز دو سه نفر کسی حواسش به ما نیست!
    - بس کن لعنتی...چرا اینقدر با من بازی میکنی؟
    خنده ام میگیرد:
    - هه..بازی ؟ بازی کودومه؟ تو خودت خودتو بی خود و بی جهت سرگرم کردی!
    - نگار...
    کلافه ادامه میدهد:
    - باشه..دیگه نگاهت نمیکنم...دیگه ...دیگه سعی میکنم جلو راهت نباشم اما...حداقل وقتی بهت مسیج میدم جواب بده!
    توقع زیادیه؟
    - هه...هرچقدر فکر میکنم دلیل این کاراتو نمیفهمم! و به خاطر همین ندونستنه که باید به رهام بگم!
    داد میزند:
    - خیلی نامردی به خدا..
    سریع به اطراف نگاه میاندازم ازش دور میشوم...رهام را میابم..از همان دور اشاره میکنم که بیاید...
    سیب را توی بشقاب میگذارد و به سمتم میاید:
    - جانم...
    تنم میلرزد...
    - یه لحظه میای تو اتاق؟
    - چی شده؟
    - یه لحظه بیا...
    با هم به سمت اتاق یغما میرویم...از کنار یغما که رد میشویم.اینبار واقعا التماس چشمهایش را میبینم اما کمی دلسنگ بودن هم خوب است!
    رو به رویش میایستم....این پا و اون پا میکنم...
    - چی شده نگار؟؟؟
    نگاهش میکنم:
    - میدونی...رهام!
    - نه نمیدونم..بگو...!
    نفس عمیقی میکشم:
    - یغما یه چند وقته به من اس ام اس میده!
    سریع نگاهش میکنم...تا عکس العملش را ببینم...نه عصبانیست...نه ناراحت.هیچ..تنها به دستانم خیره شده است..با لحن غریبی میگوید:
    - چی میگه؟
    - هیچی..در واقع...مثلا متن میده...سال نورو تبریک میگه! گاهی اوقات حالمو میپرسه..ولی...
    نگاهم میکند:
    - همین؟
    - اره اما...من!! حس بدی ندارما اما خوب لزومی نداره به من مسیج بده....درست نمیگم؟
    سر تکان میدهد...حرفی نمیزند..میخواهد برود...میخواهد همینگونه کوتاه ومختصر برود که بازویش را میگیرم:
    - رهام...ناراحت شدی؟
    نگاهم میکند:
    - خوشحال باشم؟
    - ببخشید اما..فکر میکنم کار درستی کردم بهت گفتم...من ...من واقعا دلیل رفتارای یغمارو نمیدونم! نمیفهممش!
    سر تکان میدهد:
    - عیبی نداره...تو دیگه پیگیر نباش...جوابشو نده! باهاش حرف میزنم!
    سر تکان میدهم...دوباره دستش را میکشم:
    - دعوا نکنی یه وقت باهاش...
    - من بچم؟
    - نه خوب...
    - خوب نداره...بیا بریم..
    نه...تازه میفهمم عصبانیست..اما بروز نمیدهد..بی خودی مرا زجر نمیدهد و سـ*ـینه چاک و داد کش نیست!!
    خودم را بهش میرسانم و دستش را میگیرم...وقتی به دوستانش میرسیم لبخند میزند و این آرامش درونی اش است که مرا دیوانه خود کرده!
    کمی مینشینیم..هر چه منتظر میشوم رهام با یغما حرفی نمیزند..یک ربع بعد ندای رفتن سر میدهد..بلند میشویم..کیفم را دست میگیرم و کت تک اسپرت رهام را هم دست دیگرم!
    دست رادین را میگیرم..یغما سمتمان میاید...رهام بی هیچ غرض و نگاه خلافی دست میدهد:
    - ایشالا سال خوبی داشته باشی یغما جان..ما دیگه بریم..دستت درد نکنه!
    یغما نگاهم میکند:
    - چرا اینقدر زود؟ تو که هر سال شام میمونی...
    رهام لبخند الکی میزند:
    - امسلا فرق داره ... خانومم باهامه!
    قلبم میریزد...یغما هم لبخند الکی میزند و ابرو بالا میاندازد...
    مثل دو نر ببر تیز بهم نگاه میکنند و این لبخند مسخره از لبهایشان پاک نمیشود...
    رهام میایستد تا کفشم را بپوشم...دستم را میگیرد ..یغما سر تکان میدهد:
    - زحمت کشیدی نگار خانوم...
    سر تکان میدهم و بی حرف با رهام از در خارج میشویم...
    در سکوت سرد ماشین نشسته ایم...رادین هی حرف میزند و میخواهد ما بخندیم اما نه این سکوت شکسته نمیشود...
    به خانه میرسیم...رهام روی مبل مینشیند...کتش را کنارش میاندازد و آرنجش را به زانوهایش تکیه میدهد
    ساکت است...پشت مبل میایستم...خستگی از هیکلش میچکد...ببخشید که خسته ات کردم!
    دستم را روی کتف هایش میگذارم میمالم و آرام گردنش را هم ماساژ میدهم...دلم برایش میشکند..چقدر آرام خراب شد!
    - رهام! ببخشید ناراحتت کردم..اگر نمیگفتم بعدا برام بد میشد!
    تنها چند بار سرش را پایین بالا میکند!
    از پشت بغلش میکنم...چانه ام را روی کتفش میگذارم:
    - خوب یه چیزی بگو...نگران میشم اینجوری...رهامم!
    سرش را کج میکند آرام شقیقه ام را میبوسد و بی حرف بلند میشود...قلبم میریزد...دنبالش میروم...دستش را میکشم ...
    - رهام جان...یه چیزی بگو..میدونم ناراحت شدی اما ...یه جوری رفتار نکن که فکر کنم تقصیر منه!
    نگاهم میکند...لبخند خسته و الکی برای دل من میزند...خشن و زیبا در اغوشم میکشد! زیر گوشم میگوید:
    - نه تقصیر تو نیست...هیچی تقصیر تو نیست...بیا بخوابیم فردا ساعت نه پرواز داریم!

    لبخند میزنم...با تمام عشقم بغلش میکنم...او آرام نمیگیرد..من اما آرام میشوم! اما این را خوب میدانم که این اغوش ها طعم همیشه را نمیدهد!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    به چشمان سرخ رهام خیره میشوم... دیشب هر وقت که از خواب بیدار میشدم میدیدم چشمانش چهار طاق باز است...
    میدانم تا خوده الهه صبح بیدار بود...زنگ در خانه شان را میزند...قلب من هم تند...بازویش را چنگ میزنم..
    - رهام من...خیلی اضطراب دارم...
    لبخند بی رمقی میزند:
    - هیچی نمیشه خانومم!!
    دلم ضعف میرود هر وقت میگوید خانومم! دلم را پیچ و مهره میکنم به مال رهام بودن...در را باز میکنند...رادین میدود داخل...موهایم را کامل داخل میدهم...ارایش ندارم و میخواهم کمی دلخواهشان باشم!
    دست رهام را رها میکنم! میخندد و سری تکان میدهد!
    در داخلی خانه باز میشود! نفس عمیقی میکشم و چشم به زنی میدوزم که مادر رهامم است!
    رادین را بغـ*ـل میکند...فشارش میدهد...به خودش میچسباندش...کمرش را میمالد هی زیر گوشش را میبوسد!
    دلم حالی به حالی میشود...رهام تند تر میرود و بعد از رادین سریع مادرش را در آغـ*ـوش میکشد...
    او دقیقا همان حسی را به رهام دارد که به رادین داشت!!! رهام بارها و بارها پیشانی مادرش را میبوسد...
    کنار میرود...قلبم میزند...صدای خواهر رهام میاید...نزدیک میروم..مادرش نگاهم میکند...بعد از تاخیری لبخند ملایمی میزند...دست میدهم:
    - سلام...خوب هستین؟ سال نوتون مبارک!!
    لبخندش عمیقتر میشود...دلم آرامش میگیرد:
    - خوبی دختر جان؟
    پلک روی هم میگذارم:
    - ممنونم...مرسی...شما خوب هستین؟
    - اگر رهام حالمونو بپرسه!!
    لبخند میزنم...رهام و روشنک بعد از یک سلام و علیک طولانی به من هم مجال میدهند!
    به شدت صمیمانه رفتار میکند و این دلم را بیشتر از قبل قرص میکند...
    - خوبی عزیزم؟
    در آغوشش فرو میروم..بوی مادرش را میدهد!
    نگاهم میکند با لبخند عمیق..نگاهش میکنم با لبخندی عمیقتر...
    به شدت زیباست...از من هم...از رهام هم! صورتی گرد و پوستی روشن ...چشمان طوسی درشت و بینی قلمی سربالا...
    وقتی میخندد چشمانش هم میخندد و چینی روی بینی اش میافتد!!
    داخل میرویم...پدر مارا میبیند بلند میشود..ابهت عجیبی دارد برای خود...رهام پدرش را بغـ*ـل میکند...چهره اش با رهام مو نمیزند..
    تنها کمی پیرتر است!
    جلو میروم...آرام لبخند میزنم:
    - سلام..
    سر تکان میدهد..نه لبخندی نه اخمی...طولانی نگاهم میکند..دستش را دراز میکند...دستم را در دستانش میگذارم..
    فشار خفیفی میدهد...
    - خوبی بابا؟؟
    دلم زنده میشود..همین یک جمله کافی بود تا سکوت بشکند و همه لبخند بزنند!
    - ممنونم....
    با شوهر روشنک سالم و احوالپرسی مختصری میکنم و مینشینیم...رهام روبه رویم مینشیند...لبخند میزند...
    داد میزند:
    - روشنک! این بیشرف کو پس؟ دلم براش ضعف میره...
    میدانم از نوزاد روشنک میگوید..متعجبم از رفتارش...حرف زدنش..همه چیزش در این خانه معمولی و زیبا متفاوت است!
    روشنک سینی چای را روی میز میگذارد و با لبخند میگوید:
    - آروم رهام...بچم خوابه...
    بلند میشود:
    - برو بابا...بعد عمری داییش میخواد ببیندش واسه من گرفته خوابیده؟
    روشنک صدا میزند:
    - جون رادین بیدارش نکن به زور خوابوندمش...
    رهام در اتاق را باز میکند و از همانجا میگوید:
    - به من چه...
    روشنک سری تکان میدهد و لبخند میزند...کنارم مینشیند! هیکل بی نقص و زیبایی دارد..شومیز ساده ی یقه مردانه سرمه ای با یک جین ساده به تن دارد...کنارم مینشیند...
    لبخند میزند:
    - خوش اومدین...میدونی ما از کی تاحالا داریم دل دل میکنیم واسه دیدن شما...
    جواب لبخندش را به همان عمق میدهم:
    - ممنونم ..شما لطف دارین...
    دستم را میگیرد...آرام میگوید:
    - بیا بریم تو اتاق لباستو عوض...محمد الان میره!
    لبخندی میزنم و بلند میشوم!
    رهام کنار نوزاد کوچک روشنک دراز کشیده و بی مهابا میبوستش...روشنک ضربه ای به کتفش میزند:
    - بچمو بـ*ـوس نکن با اون ریشات!
    رهام همچنان که میبوستش روشنک را کنار میزند:
    - برو اونور ببینم...
    خنده ام میگیرد..مرد من دلقکیست برای خودش...روشنک بال بال میزند که دست بچه را ببوس و پوستش حساس است و از این حرفها...
    با خنده بازوی رهام را میگیرم:
    - ولش کن دیگه رهام...داره حرص میخوره مادرش..
    رهام میخندد...بلند میشود...انگشت نشانه اش را به کتف روشنک میزند:
    - فقط به خاطر نگارا...
    روشنک میخندد و بیرونش میکند...
    بچه گریه میکند...سریع بغلش میکند و سـ*ـینه اش را در دهانش میگذارد...کنارش مینشینم..گونه اش را نوازش میکنم!
    - چقدر خوشگلِ!!
    - ایشالا که خوش سیرتم باشه!
    لبخند میزنم..رهام...ذهنیات رهام...صدایش در سرم میپیچد:
    "همون طور که سایز سـ*ـینه و قوس کمر و رنگ لباتون برام فرقی نداره!"
    لبخندم پر رنگ تر میشود...
    روشنک بـ..وسـ..ـه ای به دستان کودکش مینشاند و میگوید:
    - بدبختی قیافشم به اون داییش رفته!
    دلم برای دایی این کودک هم ضعف میرود!
    "من یه آدم کاملا درونگرام...و شرط اینکه کسی من و با تمام اخلاق سگیم تحمل کنه اینه که...باطن شیشه ای داشته باشه..."
    چرا اینقدر دیر به زندگیم پا گذاشتی؟ بیست و نه سال انتظار زیاد نبود؟
    بعد از یک سکوت طولانی میگوید:
    - از رهام راضی؟؟
    لبخند میزنم:
    - خیلی..خیلی خوبه..
    او هم میخندد...
    - بهش بگو...
    - چیو؟
    - اینکه خیلی خوبه..
    ای روشنک جان تو کجا از ابراز علاقه های عجیب من خبرداری....
    - اگه وقتی میخنده جذابتر میشه، اگر کتش بهش میاد، اگر صداش بی نظیره، اگر دستاشو دوست داری، اگه خطش محشره، اگه بهت آرامش میده، اگر خوب میتونه شرایط بحرانی رو کنترل کنه، دوست داری سربه سرش بذاری تا بهت بگه دیوونه، میتونه غافلگیرت کنه، بهش میگی رفتم که بشنوی نرو، اگه مهربونه،ماهه، خوبه..بهش بگو خوب؟ بهش بگو تا دیر نشه!
    لبخند میزنم..
    - حرفات پر از حسه خوبه..
    - دیدار توام یه حسه خوبه! انتخاب رهام عالیه!
    باد گلوی بچه را میگیرد...چشم باز میکند بالاخره عزیز دل داییش!
    بغلش میکنم آنقدر ریزست که از گرفتنش هراس دارم! روشنک دگمه لباسش را میبندد و بلند میشود...
    - من برم کمک مامان! لباساتو دربیار نگار جون..محمد رفته!
    -چشم...ممنون!
    باران را روی تخت میگذارم...مانتو شالم را درمیاروم...موهایم را یکبار باز و بسته میکنم...بازهم موهایم را فر کرده ام...از زیر زبان رهام کشیده ام...میگوید موهای فرم را دوست دارد!
    لباس آستین بلندی به تن دارم...باران را بغـ*ـل میگیرم میخواهم بیرون بروم که در اتاق باز میشود..رهام با دیدنم ابرو بالا میاندازد:
    - کجا؟
    لبخند میزنم...دست به سـ*ـینه به در تکیه میدهد:
    - بهت میادا!
    با صدا میخندم...وای که آرزویم میشود اگر یکبار بچه رهام را بغـ*ـل بگیرم!
    - چیه خوشت اومد؟؟ میخوای همین امشب دست به کارشیم؟؟؟
    قلبم میافتد...حرفش زیادی برای این رهام بودن سنگین است...ابرو بالا میاندازم:
    - رهـــام؟ بی ادب...
    شانه بالا میاندازد:
    - بی ادب چیه ؟؟ من بچه دارم کوچولو..این حرفا از من گذشته!
    لبم را به دندان میگیرم و میخندم...لعنت به تو و این زبانت!
    قلبم میزند...کاش نزند وقتی اینقدر نزدیکی...یاد حرف روشنک میافتم... صدای باران بلند میشود...
    - یه لحظه وایسا الان برمیگردم...
    به آشپزخانه میروم...باران را به مادرش میسپارم...
    به اتاق برمیگردم در را میبندم...به در تکیه میدهم...نزدیکم میشود:
    - چیه؟ مشکوک میزنی؟ بچه رو دادی که راحت تر اینجا...
    چشمانم را تا آخرین حد باز میکنم...دستم را روی دهانش میگذارم...بالا پایین میپرم:
    - رهـــــام ..توروخدا!
    چشمانش میخندد...امروز زیادی از حد شارژ است...کف دستم را میبوسد...قلقلکم میاید...مچ دستم را میگیرد...بی مقدمه میگوید:
    - اینا که تیکه پرونیه نگار...اما جدی جدی دیگه دارم بی طاقت میشم!!!!!
    سرم را به صورت مایل پایین میاندازم...رهام چقدر راحت شده است..چقدر بی پرده حرفش را میزند...میخواهم از این برزخی که درست کرده است خلاصی یابم...بی مقدمه تر از خودش میگویم:
    - وقتی میخندی جذاب میشی...صدات بی نظیره...مهربونی...ماهی...کت سرمه ای خیلی بهت میاد! میدونستی عاشق این ته ریشتم...؟خطتت محشره...همه چیزو خوب کنترل میکنی...وقتی میگی دیوونه ....دیوونه میشم...غافلگیرم میکنی..با تک تک کلماتت... تو آرامشمی...نمیرم...توام هیچ وقت نرو...تو خوبی...خوب... بـ..وسـ..ـه های تو ....
    نفسم را فوت میکنم:
    - اینارو میگم که یه وقت دیر نشه عزیزِ لعنتی من !!!!!!




    سرش را به عقب پرتاب میکند...توقع دارم بخندد از آن خنده های بلند...اما نه ....لبش را به دندان میگیرد..مثل من میخندد...
    دستم را میکشد...در اغوش امنش جا میشوم!
    - میدونستی خیلی عزیزی؟؟؟
    دیوانه میشوم...دیوانه!!! محکم فشارش میدهم...دلم میخواهد در تابستان تنش گم شوم! گم شوم و هیچ کسی جز نفسهای رهام پیدایم نکند!
    آغوشش دومی ندارد...بـ..وسـ..ـه هایت انار را میترکاند..اغوشت ابر را میباراند..تو پاییزی ترینی...
    یک چیزی هست به نام بغـ*ـل...لامصب دوای هر دردیست...
    - وقتی دلم گرفته...وقتی از دست هر خری عصبانیم و نشون نمیدم..آسمون ریسمون نباف...جوک نگو...فیلسوف نشو..فقط جلو دستم باش تا به آغـ*ـوش کشیده بشی!
    فشارم میدهد:
    - تا آروم بشم!!!
    قلبم از دهانم میزند بیرون...من آرامش میکنم...من..خوده خوده من!
    امتداد بازوانت میشود انتهای دلدادگی...میشود همان یک تکه جایی که میشود درش هزار بار جان داد!
    موهایم را پشت گوشم میزند...گوشم را میبوسد..آرام میگوید:
    - حریر مشکیتو بپوش بانو...قبل از اینکه...
    فشارم میدهد:
    - تو واقعا برام جذابی...
    صدای درمیاید...در باز میشود و من و رهام سریع از هم جدا میشویم...پدرش تک سرفه ای میکند...
    - بیان ناهار بابا جان!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    میرود...دلم میخواهد آب شوم...در زمین فرو روم!!!! سرم را به دیوار پشت سر تکیه میدهم...لبخند گنگی میزنم..چشمانم را میبندم..
    رهام دستم را میکشد...میخندد:
    - آبرومو بردی لعنتی...
    میخندم....باهم سر سفره میرویم...رادین زیادی از حد بالا پایین میپرد..از دیدن عمه و مادر و پدر بزرگش شاد است...عین پدرش!
    ظرفهای ظهر را به زور و بلا میشورم...روشنک اجازه نمیداد در آشپزخانه بمانم!!!
    تا شب از دست حرفهای رادین و تکه پرانی های رهام خندیدم...روشنک و رهام خیلی بامزه باهم کلکل میکردند!
    شب که میشود من هم هوای آغـ*ـوش مردم را میکنم اما...جای من کنار روشنک است...رادین کنار پدر بزرگش میخوابد...
    در راهرو منتظرم تا محمد از دستشویی بیرون بیاید...مسواکم را این دست اون دست میکنم!
    شقیقه ام را میسوزاند...برمیگردم سمتش...
    - بد موقع رمانتیک میشی رهام..
    شیطان نگاهم میکنم:
    - چرا؟
    چیزی نمیگویم...محمد بیرون میاید....برای رهام چشم و ابرو میاید...از کنارمان عبور میکند...میخواهم بروم داخل که دستم را میگیرد:
    - متاسفم عزیزم یه چند شبی نمیتونی از بنده فیض ببری...
    با خنده خجالت زده ای دستش را پس میزنم:
    - اه...گمشو رهام...تو امروز چت شده؟؟
    میخندد...
    مسواک میزنم و به اتاق روشنک برمیگردم...دارد باران را شیر میدهد....پتو را کنار میزنم و دراز میکشم!!
    حرفی نمیزنیم تا باران بخوابد...باد گلویش را میگیرد و میخوابانش...
    نزدیکم میشود...با خنده میگوید:
    - خونه رهام میمونی؟
    خجالت میکشم:
    - اره ..بعضی اوقات...
    لبخند میزند...
    - چقدر امشب مارو نفرین میکنید پس...
    - نه بابا این چه حرفیه؟
    - مامانینا خیلی سخت گیرن...میگن صیغه هم باشن دختر و پسر بهتره پیش هم نخوابن...خوب...شیطونه دیگه!
    لبخند میزنم...از خودش و محمد میگوید..محمد یکی از نخبگان بوده و حالا برای کارش باید به لبنان میرفتند...احتمالا تا آخر تابستان برمیگردند!!
    عکسهای عروسی اش را در لبتابش دیدم...زیباتر از این نمیشد! لباس پوشیده اما شیکی تنش بود!
    نگاه به ساعت میاندازم....سه و نیم نصف شب و ما هنوز داریم حرف میزنیم...
    صدای مسیج موبایلم بلند میشود:
    - بیداری؟
    لبخند میزنم:
    - اره عزیزم...
    جواب میدهد:
    - چیه خوابت نمیبره بدون من؟
    هه...بازهم شده همان از خودراضی دوست داشتنی من...جواب میدهم:
    - نه والا من که دارم باخواهرت حرف میزنم..مثه اینکه شما بدون من خوابت نمیبره....
    روشنک حرف میزند اما تمام حواسم به صفحه موبایلم است:
    - عادته دیگه..عادت...
    قلبم میلرزد:
    - چرا عادت..عشقه دیگه ..عشق...خجالت نکش بگو...
    سریع جواب میدهد:
    - من از تو خجالت بکشم؟ اره آقاجون عشقه..حالا حرفیه؟؟
    دلم میخواهد همین یک دیوار را هم خراب کنم و در آغـ*ـوش بکشمش...اما حیف!
    خمیازه ای میکشم...
    روشنک بلند میشود و برق را خاموش میکند...
    - ببخشید تورو خدا اینقدر حرف زدم که ...بخواب..بخواب...
    زیر پتو میروم...صفحه موبایل روشن میشود:
    - کوشی پس؟
    - همینجام...
    - میتونی بیای بیرون؟
    - نه...
    - پاشو بیا ببینم..واسه من کلاس میذاره...
    خنده ام میگیرد:
    - نمیام!
    - من میاما...
    - بیا...
    با تاخیر جواب میدهد:
    - نــــگار...
    - خوابم میاد..شبخیر...
    - فردا حالیت میکنم ...وایسا!
    آخ که میمیرم برای این تهدید های جانانه اش...
    ***
    سفر دوازده روزیمان به خاطر کار رهام به همین هفت روز ختم میشود!
    باید به کرمان برود...برای کار...یغما هم با او میرود...غمبرک میگیرم..دوباره دوری؟
    این یک هفته در شیرازفوق العاده ترین سفر عمرم بود...اعتراف میکنم که هنوز هیچی نشده عاشق روشنک و اخلاقش شده ام..رهام در خانه شان میشود همان پسر شلوغ و شیطان...کمی از خانه که فاصله میگیرد در ژست همیشگیش فرو میرود و این قضیه برایم زیادی لـ*ـذت بخش است!
    در این مدت رادین کنار من میماند!!!
    قرار است با ماشین رهام بروند...فردا میرود...دل در دلم نیست...
    به خدا که طاقت نبودنش را ندارم...ندارم...ندارم...
    زنگ میزند..در را باز میکنم...دم در منتظر میمانم تا بیاید...
    رادین را بغـ*ـل کرده است..
    - سلام...
    جوابش را میدهم...رادین را روی تختم میخواباند..ساکش را پایین تخت میگذارد...
    - چند دست لباس گذاشتم..فکر نکنم به چیزی نیاز داشته باشه...کلیدم میذارم زیر گلدون توی حیاط...
    سر تکان میدهم...
    - منو بی خبر نذاری ها...
    - باشه...همیشه در دسترس باش...زنگ میزنم جواب بده...
    - چند روزست؟
    - نمیدونم...شاید دو یا سه روز...بهت میگم حالا!
    بازهم سر تکان میدهم...آیت الکرسی میخوانم...به صورتش فوت میکنم..
    - تورو خدا مواظب باش...خوابت میومد بزن کنار...باشه؟ فلاسک چای بدم؟؟
    - نه بابا نمیخواد..
    - من میدونم تو چایی نخوری سردرد میگیری...
    - نه جونه نگار پیله نکن...چیزی نمیخوام...
    بغلش میکنم...
    - جونه رادین بیخبرم نذار...
    میخندد:
    - اوووووف..نمیخوام برم بمیرم که...
    - خدا نکنه...خوب دلنگرونم دیگه!
    صورتم را در دست میگیرد:
    - شما نگران نباش...سعی کن تو این مدت با بابات بیشتر حرف بزنی..
    منظورش را خوب میگیرم...سر تکان میدهم...از من جدا میشود و رادین را میبوسد...
    - مواظب باش...
    - توام مواظب رادین باش..
    لبخند میزنم...
    دم در کتونی اش را پا میکند...بلند میشود..نگاهم میکند:
    - کاری نداری؟؟
    لبخند میزنم:
    - نه...برو به سلامت!
    پیشانی ام را محکم میبوسد...
    - خدافظ...
    پلک روی هم میگذارم تا رفتنش را نبینم...
    ***
    تمام دیروز با رادین در پارک و شهربازی میچرخیدیم....
    میخواستم هم او سرگرم شود ...هم من حواسم به دلم نباشد...اما مگر میشود؟
    البته دیگر مثل اوایل دلم الکی و بی موقع ضعف نمیرود...سعی میکنم به روزهایی فکر کنم که دیگر مال رهامم ..به شبهایی که رهام مال من است...
    از طرفی خوشحالم که با بازگشتش ما رسمی تر مال هم میشویم...در هواپیما به من گفت که بعد از برگشتش و راضی شدن پدرم همه چیز را حل میکند...
    امروز زودتر از موعد بچه ها را تعطیل میکنم.. در راه بازگشت رادین را میگیرم و با هم به سمت خانه میرویم...
    به یاد رهام برایش بستنی میخرم..او هم عین پدرش عاشق بستنیست!
    - بابام کی برمیگرده؟؟
    - نمیدونم عزیزه دلم...گفت خبر میدم!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    سر تکان میدهد و بستنی اش را لیس میزند...ضبط را پلی میکنم! بازهم آهنگ مورد علاقه رهام و بازهم دلتنگی های من!

    باید قبول کرد که نمیتوان دلتنگ رهام نشد..نمیتوان برایش نمرد...او لایق دوست داشتن...او لایق خوب بودن است..چون ساعاتی را که با او میگذرانم روی زمین نمیگذرد..روی آسمانم! واین همه و همه خاصیت عشقی حساب شده و درست است!
    اینکه نه با دیدن تکه پرانی ها و رفتارهای نا معقول.و یا نه به خاطر بازو های آهنین و هیکل آنچنانی، چشمان رنگی و موهای ژل زده عاشق شوی...
    نه با شماره دادن و شماره گرفتن ها...نه با ماشین های آنچنانی...نه به خاطر غرور های کاذب که تماما دختران را جذب میکند!
    نه...این عاشقی عاشقی نیست...هـ*ـوس است!
    رهام سنگین است و این غرور کاذب او نیست...این یک ویژگی درونی اوست ...و او نقش بازی نمیکند!
    با عاشقی وا نمیدهد و غرورش را کنار نمیگذارد چون خرش از پل گذشته..رفتاری که تمام پسرها بعد از عشق نشان میدهند...
    و من دیوانه این جذبه و مردانگی...این موهای ساده و ته ریش ساده ترش..این لباس پوشیدن های بی ریا و این غرور مذکری که لـ*ـذت میبرم از بودنش! رهام نه بدنساز است و نه اعتقادی به هیکل های آنچنانی دارد اما معتقد است که حساب شده بخورد...
    که تناول زیاد عقل را زائل میکند...( ملاصدرا)
    این سـ*ـینه ستبرش نه برای این مراقبت ها...نه... او به خاطر این هم حس خوب و حرفهای نگفته ای که درش جا خوش کرده تکیه گاه من است!
    این ابهت و محکم بودن را از پدرش به ارث بـرده!! من به چشم خود دیدم که رهام جا پای پدرش گذاشته!!
    به خانه میرسیم...رادین لباسش را عوض میکند و روی کاناپه مینشیند...برایش لقمه لقمه نان و پنیر و گردو میگیرم....تا نهار ته دلش را بگیرد...
    در اتاق را قفل میکنم...نمازم را میخوانم...قفل دلم هم باز میشود!! این چه بود رهام؟ این آرامش بعد از طوفان چیست؟
    به موبایلش زنگ میزنم..با تاخیر جواب میدهد:
    - جانم؟
    جانت بی بلا...
    - سلام...خوبی؟
    - سلام...تو چطوری؟ رادین خوبه؟
    - ممنون!! اونم خوبه..داره تلوزیون میبینه! کجایی؟
    - سر ساختمون!
    - کی برمیگردین؟
    - معلوم نیست ... احتمالا کارمون طول میکشه!
    به سالن میروم...رادین بالا پایین میپرد تا حرف بزند...گوشی را دم گوشش میگذارم و به برنج روی گاز سرمیزنم...صدایش را میشنوم!
    کنارش مینشینم..گوشی را میگیرم...
    - نگار...
    - جونم؟
    چیزی نمیگوید...
    - رهام...
    - دلم برات تنگ شده دیوونه!
    خنده ام میگیرد:
    - منم همینطور...
    - بهت زنگ میزنم..باید برم..
    - برو برو مواظب باش...هر وقت معلوم شد کی برمیگردین بهم بگو!
    - باشه باشه..خداحافظ!
    پیشانی رادین را محکم میبوسم...بلند میشوم و به آشپزخانه میروم!
    ***
    دیشب رهام خودش زنگ زد...گفت میاید...و هنوز معلوم نیست این آمدنها دقیقا به چه روزی موکول میشود؟
    چهار روز از نبودنش گذشته و فقط در سه روز اول تماسهایمان مداوم و پی در پی بود...
    به خانه رهام میروم..گلهایش را آب میدهم...تر تمیز میکنم و چند تکه وسیله برای رادین برمیدارم...در گوشت بگویم..با خجالت اما ...یکی از تیشرت هایش را هم به سرقت میبرم...
    من دزد خاطره هام!
    فیروزه زنگ میزند...از رهام میپرسد...از سفرمان:
    - چطور بود؟؟ از خانواش خوشت اومد؟
    - عالی بود...عالی...خانوادشم مثل خودش خوبن!
    - از دست رفتی نگار..
    تنها میخندم...
    - امشب بیا اینجا...مامانمینا میرن خونه عمم بجنورد...منم تنهام...
    - نه بابا رادین پیشمه...
    - خوب اونم بیاد..
    - نه دیگه خونه راحت ترم..تو بیا اینجا..
    - ناراحت نیستین اونموقع؟
    میخندم:
    - لوس...پاشو بیا منتظرم...
    شام لازانیا درست میکنم...قارچ کم میاورم و با سلام و صلوات رادین را میفرستم تا از سوپری سر کوچه بخرد!
    بقیه پول را بستنی خریده است...باهم میخوریم و حواسم به چشمان رادین پرت میشود...به چشمانی که برایم یادآور رهام است!
    حواسم پرت میشود و بازهم لازانیایم ته دیگ میشود....عادتم شده !
    فیروزه با یک پلاستیک خوراکی و تنقلات میاید...چندتا فیلم خارجی هم آورده تا ببینیم!
    امشب رو فرم است...میخندد..رادین را میخنداند...خاطره های بی مزه تعریف میکند و همین بی مزه بودنش خنده دار است!
    میگوید دانیال قول ازدواج داده است و اما هی امروز و فردا میکند! میگوید باید با او ازدواج کند...
    اما هنوز دلیل این باید هارا نمیدانم! اما این را خوب میدانم که دانیال مرد زندگی نیست.
    شام میخوریم...میخندیم...و من با هر بار چرخش سر چشم در نگاه رهام میدوزم و لبخندهایم را نثار او میکنم!

    خودم ظرفهارا جمع میکنم...خودم میشورمشان ..خودم آشپزخانه را تمیز میکنم!
    حداقل انتظار داشتم فیروزه کمکی میداد! از این راحتی و پرروگیش همیشه عذاب میکشم!
    فیلم میگذارد...نگاهی به پاکتش میاندازم...دست رادین را میگیرم...میدانم رهام اینگونه بچه اش را تربیت نمیکند!
    نمیخواهم با ورود من به زندگیش شخصیت رادین هم دوگانه شود!
    میخوابانمش...برمیگردم و باهم فیلم را میبینیم:
    - چیزی نداره بابا این فیلم..
    نگاهش نمیکنم:
    - نه ...رهام دوست نداره رادین از این فیلما ببینه!
    ابرو بالا میاندازد:
    - چه لوس بازیا...
    - لوس بازیه؟ میخواد بچش سالم بزرگ بشه..به این میگی لوس بازی؟

    - خیلی خوب بابا...
    پفک بعدی را باز میکند و من واقعا دیگر جا ندارم
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    جواب نمیدهد که نمیدهد!
    دلم شور میزند..خیلی...رادین کانون است و امروز بیکار در خانه نشسته و تنها کارم فکر و خیال است...
    نکند از ساختمان افتاده؟ نکند دستی ...پایی...سری شکسته؟
    مبادا که تورا...مبادا که تورا...
    اه..خوب لعنتی جواب بده...جواب بده!
    نماز میخوانم...به دنبال رادین میروم و سر راه برایش غذا میگیرم!
    دلم گواهی بد میدهد! رهامم زنگ بزن...خبری نشانی...یک چیزی ...
    رادین را حمام میکنم...سرش را سشوار میکشم و همانجا روی تخت با خستگی میخوابد...
    قرار در این دل بی قرار جایی ندارد!
    بلند میشوم..مینشینم..به پهلو میخوابم...راه میروم..دعا میخوانم! هیچ...هیچ دلم را آرام نمیکند...
    به عکسهایش خیره میشوم..پریروز از عکاسی گرفتمشان...چند تا عکس دوتایی و تکیمان را روی شاسی زده ام! با یک عکس بزرگ از رادین!
    دلم میخواهد نقطه نقطه خانه با رهام چشم در چشم شوم!
    بازهم زنگ میزنم و اینبار موبایلش خاموش است!! کنار در مینشینم!! حالم از این حس بد دلشوره...حس گند بی قراری به هم میخورد!
    او از انتظار متنفر است و اینگونه مرا منتظر گذاشته؟ دل به دریا میزنم..شماره یغما را میگیرم!!
    او هم جواب نمیدهد...سرخورده میخواهم قطع کنم که بالاخره صدایش ریسمان امیدم میشود...چنگش میزنم..بلند میشوم:
    - سلام....خوبی؟ رهام کجاست؟ چرا گوشیش خاموشه ...هان؟
    -...
    - یغما...رهام کجاست؟
    - اینجاست...اما خوابه..داریم برمیگردیم...خسته بود من دارم رانندگی میکنم!
    نفسی میکشم..عمیق...
    - پس چرا موبایلش خاموشه!
    با تاخیر میگوید:
    - شارژ تموم کرده!
    - میشه بیدارش کنی؟
    - نه...تازه خوابیده!
    - پس چرا تو این سه روز جوابمو نمیداد؟
    -...
    - چرا اینقدر دیر جواب مییدین؟
    - گرفتاری داشت...خیلی کار داشت نتونست...
    - بیدار شد حتما بگین بهم زنگ بزنه...
    صدایش غریب است:
    - چند ساعت دیگه تهرانیم...
    - باشه...باشه ...ممنون ...کاری نداری؟
    - نه...
    نگذاشت خداحافظی کنم...قطع کرد!
    ***
    دیشب رهام رسید ...اما خانه نیامد...یغما میگوید خیلی خسته است و در خانه او خوابیده!!!
    دلخور میشوم..باید اول به خانه من میامد..باید اول به دیدن من میامد..من هیچ...رادین را نمیخواست ببیند؟
    رادین را میرسانم...میخواهم راه کج کنم و به سمت خانه یغما بروم اما...پا روی نفسم میگذارم!
    او باید بیاید..نه من!
    به خانه میروم...
    حمام میکنم و دوباره در لیوان لبپرم قهوه میریزم...صدای زند وکیلی را بلند میکنم و به رهام میاندیشم..
    نامرد...چقدر از او ناراحتم..شاید هم میخواست خسته گی اش را برای ما نیاورد اما...این دلیل قانع کننده ای نیست!
    او باید خستگی اش را در آغـ*ـوش من در میکرد....نه روی کاناپه آلبالویی خانه یغما!
    فیروزه زنگ میزند...حوصله اش را ندارم..جواب نمیدهم!
    روشنک مسیج میدهد...متن زیبایی میفرستد...اما با این حال گرفته به مذاقم خوش نمیاید!
    صدای زنگ در بلند میشود...
    حس خوبی در رگهایم سرازیر میشود...لبخند میزنم و میخواهم دلخور نشان دهم اما مگر میشود با رهام باشی و ناراحت هم بشوی؟
    - یه کم دیرتر میومدی....
    - باز کن نگار منم!
    اخم میکنم..ذوقم را کور میکند مردک! نمیخواهم بیاید...اصلا برای چه باید بیاید؟
    - با رهامی؟
    صدایش آرام است...اما...حسی درش موج میزند که دوستش ندارم!
    - نه..باز کن...
    نمیخواهم..نمیخواهم...
    میغرد:
    - وا میکنی یانه؟
    میترسم...دکمه را فشار میدهم...شال و مانتوام را سر میکنم..در را باز میگذارم و صدای موسیقی را کم میکنم!
    دست به سـ*ـینه به ستون تکیه میدهم!
    صدای لولای در خبر از آمدنش را میدهد!! در را میبندد...سرش را بالا میگیرد..ته ریشش درآمده...
    چقدر پریشان شده است!! بالای ابرویش را با گاز پوشانده ...
    کنار لبش هم پاره شده...دست راستش را بسته...
    نگاهم میکند...غم دارد...بد دارد!!
    - چرا اومدی اینجا؟ بس نبود؟ بس نبود اعصاب خورد رهام؟
    سرش را پایین میاندازد...جلو میروم...
    - رهام کو؟ چرا نمیاد؟ رادین از دیروز تاحالا یه بند بهونه میگیره!
    تند نگاهم میکند...دستش را مشت میکند و فشار میدهد...نگران میشوم...
    - میشه بگی چی شده؟ این قیافه برای چیه؟ ای بابا رهام کجاست؟
    نگاهش...ای خدا...این نگاه چه دارد؟ چه التماسیت؟ از چه نوع خواهشیست؟
    کلافه رو برمیگردانم...حرکت میکند...به در تکیه میدهد...برمیگردم...
    نگاهم میکند و در کمال ناباوری اشک در چشمانش حلقه زده! قلبم میترکد...به سمتش حجوم میبرم...
    - چی شده یغما؟
    سرش را پایین میاندازد...گریه ام میگیرد..زندگیم پر از لحظه هاییست که دوستشان ندارم...الان هم از این لحظه هاست:
    - تو رو جون رادین...بگو چی شده؟
    شانه اش میلرزد...من هم میلرزم...ناله میکند:
    - رهام مرده....
    قفل میکنم...لبخند میزنم...هه...اخم میکنم...
    فلج میشوم...روی زمین میافتم...تو بگو میشود به گوشهایم اطمینان کنم؟ میشود ؟؟
    چیزیم نیست...فقط فقط کمی در خودم میمیرم...همین!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    دو ماه بعد:


    از صبح صدایت میزنم...اصلا به روی خودم نمیاورم که نیستی...
    - رهام!رهام جان.
    اصلا چه معنی دارد مرد نباشد. مرد یعنی بودن و تو هنوز هم هستی!
    بلند میشوم..نگار و خواب؟ تنها کمی افقی شدم همین! ...موهایم را باز و بسته میکنم..
    - رهامم!جواب بده!
    به آشپزخانه میروم..یک فنجان قهوه روی میز است..مینوشم..خوده زهرمار است!
    - رهام.!کجایی؟
    باز قهوه مینوشم..چقدر شیرین است..صدایش میزنم وقتی جواب نمیدهد، عصبانیم میکند.فنجان را روی میز میکوبم،عربده میکشم:
    - عـــزیزم..کودوم گوری هستی؟
    فنجان را روی زمین میاندازم، میشکند، نمیاید...میشنود و نمیاید؟؟ لعنتی...سرم را روی میز میکوبم..اگر بشنود صدای استخوان های سرم را قطعا میاید...
    یکباره..سه بازه...هزار باره...چقدر بی رحم شده ای رهام..به فکر سر خونینم باش لااقل...بار آخر را امتحان میکنم..بد شده ای...بد!
    عصبانی ام کفری ام! بلند میشوم..صندلی را بلند میکنم..روی زمین میکوبم:
    - کجای عزیز لعنتی ؟؟ رهام.
    میدانم شیشه های شکسته خانه روی زمین میرقصند از صدای بی امانم!
    کتری را پر آب میکنم،روی گاز میکوبم. پاکت چای را توی قوری خالی میکنم!
    خون کاشی سفید آشپزخانه را سرخ کرده.چه زیباست.مینشینم روی زمین، با پایم خون و قهوه را مخلوط میکنم..میخندم!
    - رهام!بیا ببین!
    او گوش نمیکند..بازهم عربده میکشم:
    - قهری؟
    آب جوش میاید؟؟هه...آب هم جوش میاورد؟؟ میخندم...چای را در فنجان لب پر میریزم...به سالن میروم ...نیست..
    اتاق...دستشویی ...حمام..نیست...
    همین دیشب کنارم بود..همین دیشب موهایم را بافت...همین دیشب!
    به تراس میروم...فنجان چای را کنار پنجاه و سومین استکان و لیوان و فنجان های مختلف میگذارم...چرا نمیخوری؟ چرا؟
    برمیگردد...برمیگردد...
    تو هر شب اینجایی...هر شب برایت چای میاورم...چرا روز ها گم میشوی؟؟ ها؟
    به سالن برمیگردم..چشمم به خودم میخورد...صورتم به کل قرمز شده است...با پشت دست لبهایم را پاک میکنم...رهام دوست ندارد لبانم سرخ باشد...دوست ندارد!
    پاک نمیشود...به حمام میروم...لیف را برمیدارم...وحشی ام..میدانم...اما پاک نمیشود چه کنم؟
    کناری ترین کنار وان کز میکنم...میسایم لبم را ...لبم را میسایم...فریاد میزنم..از ته دل:
    - رهام...پاک نمیشه به خدا..رهام...
    عربده هایم زیباست درست مثل چشمان رهام:
    - رهام...بیا...بیا اینجام...پاک نمیشه!
    در به شدت باز میشود..رهام است..لیف را پرت میکنم..میدوم...پایم به لبه وان گیر میکند...روی سنگ سرد حمام پرت میشوم!
    بو میکشم...این رایحه رهامم نیست! هوا هوای او نیست! این رهام نیست!
    داد میزند:
    - نــــگار...نگار با خودت چیکار کردی؟
    رهام من که داد نمیزند...میخواهد دستم را بگیرد! رهام مرا میکشد اگر بفهمد نامحرمی لمسم کرده !
    جیغ میکشم:
    - نکن...به من دست نزن..رهام...به من دست نزن!
    او عصبانی تر از من است...او بیشتر از من از غیبتت ناراضیست! سیلی محکمی میزند...پرت میشوم!
    اگر میزنی...آرام تر بزن..آرامتر...او دیگر کنارم نیست!
    رهام چرا نیستی؟ چرا یقه اش را نمیگیری...پرتش نمیکنی بیرون...چرا روزها نیستی؟ چرا ؟با خورشید دعوا داری؟؟ بیا...بیا تا جرئت نکند دستش را بلند کند...کجایی؟
    زیر بغلم را میگیرد...روی زمین میکشاندم...خونی که از سرم میچکد زمین را گلگون کرده!
    روی مبلم...و این مرد غریبه روبه رویم زانو زده است!
    - نگار...نگار تورو خدا تمومش کن...نگار...چی کار کردی باخودت؟ سرتو به کجا کوبوندی دیوانه؟ ها؟
    دیوانه ..دیوانه..دیوانه...دیوانه ام ...هنوز هم مثل سابق دیوانه ام اما دیگر رهامی نیست که صدایم بزند:
    "دیوانه"
    دیوانه ام...اما دلم دیوانه بودن با تورا میخواست!
    تکانم میدهد:
    - نگار بس کن...رهام تموم شده..بس کن!
    اشک میریزم...میخندم...
    - رهام تموم نمیشه! رهام نیمه شب با همه اونچیزی که پسِ ذهن من باقی گذاشته به من هجوم میاره...رهام من تموم نمیشه!
    سرش را در دست میگیرد..او اصلا کیست؟ چرا خلوتم را بهم میزند؟ هان؟ چرا هرروز خسته نمیشود از زجه های من؟ چرا هرروز از من کتک میخورد و لام تا کام صدایش در نمیاید...چرا هرروز اینجاست و چرا هی میگوید: آرام باش؟ هان؟
    حالم از این جمله بهم میخورد...
    هلش میدهم:
    - برو بیرون ..برو ...اینجا چیکار داری اصلا؟
    عذاب میکشد..چرا؟ نگهم میدارد...
    - آروم باش نگار جان...آروم باش...میخوام ببرمت پیش رادین...باشه؟
    رادین.رادین..رادین..روی مبل میافتم..رادین چقدر آشناست! میبینی در شهر غمگین من همه تنها همان آشنای دورند...جز توی لعنتی!
    دوباره رو به رویم زانو میزند...
    - نگار...رادین حرف نمیزنه..شوکه شده بچه...هیچی نمیگه! صداش در نمیاد میفهمی؟ تو باید ببینیش...شاید با دیدن تو حالش بهتر بشه! مادرش بیمارستانه...روشنک میخواد برگرده...رادین...تورو خدا به خودت کمک کن...کمک کن تا...
    چرا نمیگوید؟ راحت باش بگو "دست از دیوانگی هایت بردارد"
    بلند میشود...خودم را در شیشه تلوزیون میبینم! هیچ سرم نیست..هیچ تنم نیست! رهام...
    سرم را با دستانم میپوشانم...کز میکنم گوشه ای:
    - برو بیرون..برو..
    ظرف آب و دستمال را روی میز میگذارد..به سمتم میاید..دستم را میگیرد..تقلا..تقلا..بلند میشوم ..داد و فغان..میزنمش..دست و پا میزنم و او راحت مرا در حلقه دستانش مبحوس کرده...هه خیر سرش مرد است...من هم نامم رویم است...به رویم نیاور...ضعیفه!
    - هیش.. آروم ...آروم باش!
    نفسش که زیر گوشم میریزد حالت تهوع میگیرم...
    - گمشو اونور..به من دست نزن!
    رهایم نمیکند...
    رهام...او هم از پشت بغلم میکرد...شقیقه ام را میبوسید...او عاشقم شده بود...کوه من ...سنگ ریزه ای که میخواستم!
    او دیگر طاقت نداشت! برای من پرروگی ..برای من شیطنت میکرد! رهام...شبها هیج اتفاقی نمیافتد...به خودم میرسم...به تراس میروم...میاید..من قهوه مینوشم رهام چای!
    - یه کم..
    میخندم و او تا ته فنجان قهوه را درمیاورد...رهام..دیگر نمیتوانم این شی گردی را که گلویم را پاره کرده تاب بیاورم...
    - هیش...گریه کن...گریه کن!
    در بغـ*ـل مردی که اصلا نمیدانم کیست زار میزنم..زار...
    با ضعف مینشینم..مرد هم مینشیند...سرم را به پشت تکیه میدهم..چه فرقی میکند دیوار و سـ*ـینه مرد غریبه...وقتی رهام سر جایش نباشد انگار هیچ چیز سر جایش نیست!
    میسوزم از واقعیت..میسوزم...زیر دلم را چنگ میزنم...
    - وااای...خدااا...
    این یک جنون منطقیست ، که میخواهمت هنوز!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا