کامل شده رمان اینجا زنی عاشقانه میبارد|فاطمه حیدری

  • شروع کننده موضوع شهلا
  • بازدیدها 7,050
  • پاسخ ها 67
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

شهلا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/22
ارسالی ها
321
امتیاز واکنش
309
امتیاز
0
محل سکونت
البرز
یغما مرا به یک ناکجا آباد میبرد..برایم مهم نیست کجا میرود اصلا...

پیاده میشویم...
جلوتر راه میرود و من حوصله هیچ چیز را ندارم...چه برسد به پیک نیک!
داد میزنم:
- میخوام برم خونه رهام...میخوام برم پیش رادین...
فاصله اش را کم میکند:
- باشه میریم..اما آوردمت اینجا...آوردمت اینجا تا خودتو خالی کنی! نگار...خواهش میکنم حداقل جلوی رادین دیگه اینجوری نشو!

تنها نگاهش میکنم...میشود جیغ زد ؟ میشو داد کشید؟ وای خدا این چه حالیست؟ چه روزگاریست؟
در شیشه ماشین به خودِ بدبختم خیره میشوم...چقدر آشفته ام...
نگار! کجایی؟ تو دیگر کجایی؟ کجاست آن مانتوی اتو کشیده آنکارد.شالی که همیشه روی سرم جا میانداخت!
کفش های واکس خورده ...خط اتوهای تیز شلوار های پارچی ام!
کو آن همه آراستگی؟ خط چشمی که پاک نمیشد...رژلبی که چشمانم را میزد؟
تو مثل وطن..من مثل شهید...همیه چیزم را در راه تو دادم رهام!
کاش حداقل تصویرت را در شیشه بوفه ات جا میگذاشتی وقتی که به مویت شانه میزدی...کاش جا میگذاشتی تا باور کنم که دنیا هم جهنم زیباییست!
جهنم..هه...تو همه چیزم را گرفتی و رفتی..میشود یکبار بخواهم که برگردی؟ بی وفا حداقل به خوابم نمیایی...به دیدارم بیا!
دستانم را باز میکنم ناخداگاه...داد میزنم! عربده میکشم:
- به دیدارم بیا!
صدای رهام در گوشم میپیچد! "تو به من نیاز نداری؟"
- چرا ...چرا دارم...تورو خـــــدا برگرد!
"هر زنی به یه مرد نیاز داره...توام به من!"
روی زمین مینشینم...به خاک سایه نشاندی مرا...مطلعی ؟
رهام! دلم به حال خودم میسوزد..به حال منی که تو را از دست داد!
در انتظار تو نیستم ، در انتظار منیم که با تو رفت! تو...مرا هم با خودت بردی!
تو بگو منِ مرده بی تو کجای این جغرافیا زنده شوم؟ رهام!! دلتنگم..خستم...هنوز هیچ راهی را نرفته خسته ام!
دلتنگم از اینجا تا تو!
دلم برای صدایت هم تنگ است..کاش میتوانستم صدایت را بنویسم..کاش!

خسته ام و برای تمام خستگی هایم یک صندلی کافیست رو به بام نگاهت تا ابد بمیرم!
صدایم دیگر در نمیاید اما نمیدانم چرا این اشکها تمامی ندارند...دو سوم بدن انسان را آب فرا گرفته ...
میخواهم در خودم غرق شوم..میشود؟
***
در ماشین یغما نشسته ام...
سر به شیشه میگذارم...کاش سر بر خاک میگذاشتم وبرای همیشه میرفتم...کاش!
رادین!

دیوانه بازیهایم دست خودم نیست...این کار یک ماه من است! یغما میاید...کتک میخورد...دعوا میبیند.. مرا تحمل میکند و میرود..

من آرام کف خانه میافتم...تا شب در رخت خواب غلت میزنم..این دیوانه بازی های هر بامداد من است!
اینبار اما مرا هم باخودش آورد...
رادین!

اگر دوباره این جنون آنی به من دست دهد...کاش بمیرم آن لحظه که نیستی و من از خود بی خود میشوم...کاش!

- تا الان کجا بود؟
- شیراز...پیش عمش!
- چرا زودتر نیوردنش؟
- مادربزرگش بیمارستانه..روشنکم باید بره...گفتن تا موقعی که روشنک هست ازش مراقبت کنن...پدربزرگش گفت بیارمش تهران!
هه...نمیگوید پدر رهام...نمیگوید مادر رهام...اصلا لعنت به تو رهام!!
اشک از چین نگاهم خودکشی میکند...کاش من هم بمیرم...یعنی میشود در این وانفسای نبودنت من هم بیایم؟ میشود؟
حجم خالی غم انگیز تورا هیچ حجمی پر نمیکند...من چگونه دوام بیاورم با این دنیای خالی!
بی تو دنیای من آنقدر کوچک است که گاه به خودم برمیخورم در این ازدحام تنهایی!
ببین با من چه کرده ای....لباسم را در مشتم فشار میدهم...نامرد.نامرد..
نگهمیدارد و عمری نمیخواهم چشمانم را باز کنم خانه رهام را ببینم..خانه رهام بی رهام؟
مگر میشود؟ وای خدا...
گریه ام بند نمیاید...از امروز صبح...از جنون آخرم..از وقتی که گریه کرده ام حالم بهتر است...گریه مرا سبک کرد...اما میترسم با بادی ، نسیمی بروم، بروم و دیگر به این دنیا برنگردم!
پیاده میشوم..اولین جمله ای که به ذهنم میرسد همین است..."من به از دست دادن عادت کرده ام! به از دست رفتن هم عادت میکنم..ترس چرا !"
چشم به خانه سفید رویاهایم میاندازم..پاهایم شل میشود..در حال سقوطم...دستم را به سقف ماشین میگیرم!
یغما میاید سمتم...کف دستم را نشانش میدهم...یعنی نیا...نیا...نیا!
میخواهم همینجا بمیرم..بمیرم و دیگر با هیچ دعایی زنده نشوم! بمیرم و هیچ...تنها بمیرم!
در را باز میکند...یاد آن شب شیرین دهانم را تلخ میکند...
شبی که محرمش شدم..شبی که درست جلوی در همین خانه دستم را کشید...بازویم را کشید و مرا به خانه اش برد!
در باز میشود...کماکان دهانم تلخ است...بی اراده...خشمگین میشوم...آب دهانم را در باغچه تف میکنم...
بازهم یغما میخواهد به دادم برسد...بازهم من پسش میزنم...هوا هوای گل و بوته و رایحه گلبرگ است اما...هه گل ها هم دیگر رمقی برای رویش ندارند!
در باز میشود...این زن تکیده ی زیبا خواهرِ،،،، زیبای هرروز من است! چیزی از آن هیکل ظریفش نمانده!!!!!

نگاهش میکنم..نگاهم میکند..اشک میریزد...اشک میریزم...به اندازه من دیوانه شده؟
کاش بیاید...جلوتر..بیاید و لمسم کند..کاش!
میدود...گریه میکند..درآغوشم میگیرد! میشود بمیرم؟ میشود همینجا درست کنار خواهرت از دست بروم؟ از دست نه از دل بروم؟ میشود؟
 
  • پیشنهادات
  • شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    فشارم میدهد...یاد رهام میافتم...یاد او...

    یاد او!! که فراموشی میاورد!
    کمکم میکند که بالا بروم....در را باز میکند...
    قدم اول را که میگذارم خاطرات دو دستی بر سرم خراب میشوند...مینالم..گریه میکنم ، بلند بلندمینالم:
    - به خونت دعوتم کردی که چی؟؟ برای چی؟ حالا که اونقدر دلتنگیم بزرگ شده که از در تو نمیاد...برای چی؟؟
    دلم میخواهد خودم را روی زمین بیاندازم و داد بزنم...
    تازه میفهمم چقدر لحظاتی که از خود بیخود میشوم را دوست دارم...نگران هیچ چیز نیستم..اینکه رادین مرا ببیند...با تمام جهالتم...
    آن زمان است که آزادم...تنها من و رهامی که هیچ وقت جواب نمیدهد!
    روشنک کمکم میکند روی مبل بنشینم..
    یادت میاید؟ پایت را روی میز دراز میکردی...دستت را دور شانه ام حلقه...یادت میاید خفه میشدم تا فیلمت را ببینی؟
    وای که حالا میسوزم...کاش حرف میزدم..کاش غنیمت میآوردم آن روزها را !
    خدا مرا دید...اشکهایم را...آرزوهایم را، دلش سوخت..خدا تنهاییم را دید و تو را آفرید...
    تو آمدی..شادم کردی..روی تنهایی را سیاه کردی...رفتی...خدایا دلت برایم نمیسوزد؟ نه؟
    بهتر است بگویم...میشود دلت یه کم تنها یه کم برایم بسوزد؟
    صدای در اتاق رادین که میاید...خفه میشوم، آخ رادین!
    تکرار این اسم چه عذاب بزرگیست! درد است...خوده درد! صدای پاهایش روی سنگ سرد خانه تنها آهنگیست که به گوش میرسد!
    بلند میشوم!!! میایستم تا بیاید...تا رهام کوچکم را ببینم!!!
    قلبم میزند برایت، میفهمی؟ برای خود تو میزند قلبم!
    سرش را بالا میاورد...دلم میخواهد در آغـ*ـوش بکشمش! این یتیم مانده را نوازش کنم! دلم برایش کباب است! همین!
    چقدر چشمانش چقدر لبهایش..چقدر رادین بی روح شده است!
    جلو میروم...روی زانو مینشینم! چرا این اشکها تمام نمیشوند؟
    بلند بلند گریه میکنم! انگشتم را روی بینی اش....روی لبهایش...روی چشمانش میکشم....لمسش میکنم! میشود تورا به چشم بکشم؟

    رهامم تنها کمی کوچک شده است همین!
    چقدر خودخواهم چرا در این یک ماه اصلا در آن خانه تنگ و بی روح جا نداشتی؟ ببخش اگر در بین دیوانه بودن هایم فراموشت کردم...تو یادآوری نمیشوی از این پس...تو خوده زندگیم میشوی.قول میدهم!
    با خشم بغلش میکنم..فشارش میدهم..گریه نمیکنم فریاد میکنم اینهمه دوری را همین!
    کمرش را میمالم...سر و صورتش را میبوسم...اشکم خیسش کرده...هیچ کاری نمیکند...
    - منو دیگه نمیشناسی عزیزکم؟ نگارم...منم نگار...رادینم!! حرف بزن!
    دوباره بغلش میکنم! زار میزنم در سـ*ـینه بچه گانه اش! زار میزنم! دستم را میگیرد...چقدر سرد است!
    چقدر!
    بلندش میکنم!! روشنک صدایم میزند...جوابش را نمیدهم...روی تخت میخوابانمش! خودم کنارش میخوابم...مالشش میدهم تا گرم شود!
    به سـ*ـینه ام میچسبانمش تا گرمش شود....دلم میخواهد جیغ بکشم!!
    میشود؟ میشود یک دقیقه همه کور، همه کر، همه لال، شوند و من تا عمر دارم جیغ بکشم؟؟
    سرم را به تاج تخت میکوبم...ملحفه را فشار میدهم!! وای رهام...چه برسر ما آوردی؟ میشود اینگونه جنون دوریت را خاموش کرد..؟
    گریه میکنم! حواسم نیست که دست کودکانه اش آرام حلقه میشود دور کمرم!
    حواسم هست!!!
    سرش را در شکمم فرو میکند!
    مثل گنجشک سرما زده ای میلرزد! گریه میکند! نمیتوانم ! رادین همان نمک است! همان نمک است روی زخمهایم!
    و رهام خوده زخم است!! زخم! یک زخم عمیق...یک زخم طولانی...یک زخم دوست داشتنی!
    با دیدن رادین سقوط میکنم! از افکارم...از بام نگاه رهام!!
    درد من بزرگتر است یا این ؟ کداممان خاک سیاه زیرمان له میشود؟
    سقوط همیشه کار باران نیست! و تماشا کار من! گاهی من و باران جایمان را عوض میکنیم!
    میخواهم جایم را رادین عوض کنم...میایی که ببینی؟
    محکمتر در آغوشم میگیرمش..بگذار راستش را بگویم...شبهایی که ندارمت...آغوشت را ندارم!
    بهشت بازوانت را ندارم، کاکتوس هارا بغـ*ـل میگیرم...بغـ*ـل میگیرم و تا صبح برایشان از تفاوت آغـ*ـوش با آغـ*ـوش میگویم!
    میبینی چه دلگیرم؟
    ***
    دیروز بعد از دو سال سر خاک مادر رفتم..آنجا حسابی جیغ زدم...داد زدم...
    به او ...به اوی غایبم گفتم که دیگر ندارمش...
    تا دوقدمی مردم هم رفتم....نرفتم...بیشتر از آن دو قدم برایم معصیت بود...
    جسد سوخته اش آتش میشود بر زندگیم....
    مادر! تمام زندگیم درد میکند...درد میکند میفهمی؟ دوایی داری برای این روزهایم؟؟
    آنقدر با من، آنقدر برای من خوب بودی که بعد از تو حس میکنم صد سال است که تنهایم!! حس بدی دارد!
    دچارت شدم و تو مثل یک قصه تمام شده..یک دفتر سیاه شده در کشوی زمانه رهایم کردی!
    رادین دیگر کانون نمیرود...میرود و هیچ نمیگوید...حرف نمیزند...و من دیگر نمیگذارم برود..در خانه بماند تا به حرف بیاید..باید به حرف بیاورمش..
    سوز نگاهش آتیشم میزند...خاکسترم میکند...دلم میخواهد هرروز جیغ بکشم...هرروز!
    اما چه کنم که عقده شده ای در گلویم!
    به خانه رفتم..اسباب هایم را جمع کردم..با آه ..با اشک..دوباره برگشتم!! دوباره به خانه رهامم برگشتم!
    از کنار مرد جوان رد میشوم...همان جا میمانم...بوی رهام میپیچد در بینی ام...به دیوار تکیه میدهم!
    نفس میکشم با تمام وجود
    عجب عطر خوبی زده لعنتی
    شالم را روی صورتم میکشم...نمیشود..نمیشود زار نزند...
    یه جوری دلم تنگ میشه برات محاله بتونی تصور میکنی
    گمونم نمیتونی حتی خودت جای خالیتو تو دلم پر کنی
    نفسم بند میاید از اینهمه فاصله...میدانی شبها چگونه میخوابم؟ بی تو...کم فاجعه ای نیست!
    من اونقدر شکستم حس که هیچ ارتفاعی خطر ناک نیست
    دلم میخواهد همینجا...همین لحظه از این خیابان پر رفت و آمد رد شوم!
    مکث کنم...ماشینی با سرعت مرا با خودش ببرد...تو که مرا نمیبری..تو که با خودت مرا نمیبری بگذار دست مرگ را بگیرم!
    اما حیف...یک اسم است که مرا بند این زندگی میکند...رادین!
    بگذار با تو عهد کنم! اگر رادین نبود محال بود لحظه ای تنهایت گذارم..محال بود!
    خودم را روی مبل پرت میکنم...شال خیس از عرقم را روی زمین میاندازم...سرم را به پشتی مبل تکیه میدهم!
    چرا رمقی ندارم؟ حتی دیگر حوصله ندارم تا به دستشویی بروم!
    مرا از بزرگترین نیاز ، بی نیاز کردی!
    سرش را روی پاهایم میگذارد...چندمین بار است که قلبم میشکند؟ هان؟

    کمرش را میمالم...با مویش بازی میکنم! کاش بلند شوی...حرف بزنی...بخندی!
    دلم رهام را میخواهد..تو تجلی کوچکی از عشق سوخته ام هستی!
    فیروزه زنگ میزند..درست مثل تمام این روزها...جواب نمیگیرد...درست مثل لحظه هایی که حوصله اش را ندارم!
    این روزها میگذرند...به قول شاعر اما من نمگیذرم...نمیگذرم از این ثانیه هایی که نیستی و من هزاران بار در خودم ممیرم
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز


    عاشقانه هایمان ، بـ..وسـ..ـه هایمان ، خاطراتمان همگی ارزانی خودت..
    من دلم را میخواهم پسش بده!!!
    پا به زمین میکوبم من خودم را خوده خودم را میخواهم پسش بده!
    دیشب روشنک رفت. برای امروز صبح بلیط داشتند! مادرش مرخص شده! باید به دیدنش بروم اما!
    نمیشود! یعنی نمیتوانم که بروم! حال خرابم با بودن رادین بهتر شده و رفتنم یعنی گند زدن به تمام شرایط پیش آمده! اما...نمیدانم شاید هم بروم!
    به آشپزخانه میروم...یک قدم راه میروم...یک استکان میشویم، نفسم میگیرد و میایستم!
    یک ظرف برمیدارم یک سال در خاطرت غوطه ور میشوم!
    به خودم میایم میبینم سالهاست ایستاده ام روبه روی این سینک لعنتی و آب همینگونه باز است و من به خودم نمیایم که نمیایم!
    زیر برنج را کم میکنم! با بی حالی دستمالی به میز میکشم! پشت میز مینشینم!
    روزهای آرامم کجایید؟ قهوه...هه
    شیرین میخورم برخلاف همیشه..شاید تلخی این روزها را بِبُرَد! اما رهامم ...این را بدان که هیچ قهوه ای تلخ تر از نبودنت نیست!
    قسم به قهوه ، به وقت سرمای این جمعه خواب زده! قسم به روحت ، سیلی محکمی به گوشم بزن...
    یقه ام را بگیر..کتکم بزن با دستهایی که میپرستمشان!
    و بگو..و فریاد کن برمیگردی...فریاد کن تا از خواب بپرم! داد بزن!
    به اتاق خوابش میروم...
    دوباره صدای این بی نوا مثل هرروز صبح درآمده!
    رهام! "حالا که رفته ای پرنده ای آمده درست پشت پنجره اتاق خوابت..هیچ نمیگوید...تنها میگوید کو؟ کو؟" (عبدالملکیان)
    و من ...شرمم میشود..سر پایین میاندازم...خجول خفه میشوم..چه بگویم؟ به تجلی حضورت چه بگویم؟
    بگویم کجایی؟ روی تخت دراز میکشم...
    دوست دارم مثل تمام داستان ها بوی تو در ملحفه ها جاری باشد اما! نچ ...این خواب نیست..رویا نیست، عین واقعیت است!
    رایحه خوش تورا تنها میتوان در رادین یافت..نه این کفن های سفید!
    به سقف خیره میشوم!! داد میزنم:
    - رادین...عزیزم بیا!
    جواب نمیدهد...
    - رادین بیا اینجا...
    به چهار چوب در تکیه میزند...کف دستم را به تخت میزنم:
    - بیا عشقم...بیا پیشم!
    میدود...خودش را روی تخت میاندازد! سرش را در سـ*ـینه ام مخفی میکنم!
    اشک میریزم..میخواهم نریزم حداقل کنار این بچه گریه نکنم اما نمیشود..موهایش را میبوسم..میبویم!
    - دلم برای صدات لک زده!
    نوازشش میکنم! این نوازش با هزار هزار ابلاغ دلتنگی توفیری ندارد!! فشارش میدهم..زیر گوشش را میبوسم!
    - رادین!! جون نگار یه چیزی بگو! حرف میزنی عزیزم؟
    تنها نگاهم میکند..لعنتی اینقدر نگاهم نکن یک چیزی بگو! بازهم فشارش میدهم!
    - دلت واسش تنگ شده؟
    همین جمله کافی بود تا بلرزم... بی امان گریه سر دهم و صدایم را بلند کنم!! تخت میلرزد از شدت گریه هایم!
    او هم میگرید! نگاهش که میکنم شور حالم بیشتر ، گریه هایم وخیم تر میشود!
    گریه میعان روح است...خودم کشفش کردم!
    سرش را میبوسم! صورتش را در دست میگیرم :
    - عزیزکم...حرف بزن برای من ! برای نگار...یه چیزی بگو!
    -....
    - دلت براش تنگ شده نه؟؟ آره؟ بگو قربونت برم...بگو!
    چانه اش باز میلرزد...مثل یک یتیم مانده در سرما در چشمانم خیره میماند مثل یک سیل زده به چشمان سونامی زده من خیره میماند! اشکم روی دستانش چکه میکند...نگاهش را به دستان کوچکش میدهد! باز نگاهم میکند...تکانش میدهم:
    - حرف بزن رادین..من تنها...تو تنها...ما غیر از هم کسی رو نداریم...دیگه کسی رو نداریم!
    پس یه چیزی بگو به کسی همه کسش تویی به کسی که همه کسِ توئه! یه چیزی بگو همه کسم!
    خسته ام میکند از این سکوت! عقب نشینی میکنم!
    - عین باباتی! کله شق!
    بلند میشوم...لباسم را میکشد...برمیگردم...بگو..بگو...
    چیزی اما نمیگوید..پاهایم را بغـ*ـل میگیرد...گریه میکند...با صدا...
    صدای شکستن قلبم تازگی ندارد..اما اینبار باور کن راحت تر شکست!
    قد کوتاهش باعث نمیشود که از بالا نگاهش کنم! او بزرگ مرد کوچک من است!
    مینشینم! هقهقم را در سـ*ـینه خاموش میکنم..بغلش میکنم! میبوسمش..مهربانانه جای خالی پدرش را با فشارهایی روی عادت پر میکنم!
    بغلش میکنم! به سالن میبرمش! بوی سوخته برنج دلم را خنک میکند!

    برایم مهم نیست! به درک که سفیدی اش تیره میشود! زندگیه من چه شد؟
    موهای آشفته اش را بـ..وسـ..ـه باران میکنم! با گریه شقیقه اش را میبوسم! به جای سرم لبهایم میسوزد از شدت خاطرات!
    برنج میسوزد، لبهایم میسوزد..رادین حرف نمیزند اما!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    کیسه های خرید را روی اپن آشپزخانه میگذارد...خشک و جدی نگاهش میکنم:

    - ممنونم اما نیازی به این چیزا نداریم...زندیگه من هیچ فرقی نکرده...بی پول نشدم که بلند میشی کیسه کیسه مواد غذایی میاری اینجا...

    لبخند میزند:

    - نگار...منم نمیگم تو بی پول شدی...فقط میخوام یه کمکی باشم!

    دست به سـ*ـینه میزنم:

    - من کمک نمیخوام...

    اخم میکند..روبه رویم میایستد:

    - اگر من نبودم و کمکم نبود میتونستی ابن بحرانو تنهایی پشت سر بذاری؟ نگار کی اعصاب زجه های تورو داشت؟!

    نیشخند میزنم:

    - هه ادما رو از منتی که وسط دعوا میذارن باید شناخت!

    - این منت نیست عزیزم...فقط یاداوریِ...

    حس مشمئز کننده ایست این عزیزم شنیدن ها! داد میزنم:

    - من عزیزِ تو نیستم..حالیته؟

    کلافه چشمانش را طولانی روی هم میگذارد...

    - چرا نمیخوای باهام راه بیای؟

    - هه...من بهت نگاهم نمیکنم چه برسه که راه بیام!

    به اپن تکیه میدهد:

    - خیلی بی انصافی...

    - میدونم!

    - رادین کجاست؟

    - تو اتاقش خوابه!

    پشت ابرویش را میخاراند!! نگاهم میکند...

    - میخوای شام بریم بیرون؟

    این چرا نمیفهمد که حوصله اش را ندارم!

    - نه..حوصله پیک نیک ندارم!

    اعتراض میکند:

    - نگــار..

    جری میشوم..نزدیکش میروم:

    - هان؟ چیه؟

    لبانش را روی هم فشار میدهد...حرص میخورد و بروز نمیدهد...تو چقدر صبوری در برابر اینهمه سرکشی!

    - یه کم ..فقط یه کم به اطرافت توجه کن! به ادمایی که براشون مهمی!

    ترکم میکند...

    روی مبل مینشینم! شالم را از سرم بیرون میکشم و روی زمین پرت میکنم! زیر لب مینالم:

    - لعنتی....

    تلفن زنگ میخورد..طبق معمول بی حوصله دو شاخه را از پریز برق میکشم!

    قرص سردردی میخورم ...از لای در رادین را میبینم.خواب است! روی تخت یک نفره اش جا میشوم! از پشت بغلش میکنم سرش را میبوسم.

    چشمانم را میبندم...میبندم چشمانم را ...
    امان از این حافظه! امان از این خاطره!

    اشک از گوشه چشمانم سرک میکشد...چانه ام را به سرش تکیه میدهم!! آرام میخوانم ، لالایی برای رادین غمخوانی برای دلم:

    - ای که رفته با خود دلی شکسته بردی
    اینچنین به طوفان تن مرا سپردی

    "رهام خودتو از من نگیر" یادت میاید؟ التماست کردم...یادت میاید؟ لعنت به تو همه این یادها!

    گفتم خودت را از من نگیر...قبول کردی..بخشیدی! بازهم میگویم خودت را به من بازگردان!

    برمیگردی؟

    چانه ام را بیشتر به موهایش فشار میدهم! میخواهم صدای اشکهایم بیدارش نکند!

    - ای که مهر باطل زدی به دفتر من
    بعد تو نیامد چه ها که بر سر من

    دستش را در دست میگیرم..بیدار است! بیدار!

    برش میگردانم...در چشمانش ذل میزم..اشک میریزم و نگاهش میکنم! چرا این روزها تمام نمیشوند؟ چرا؟

    - ای خدای عالم چگونه باورم بود
    آن که روزگاری پناه و یاورم بود
    بی مفهوم نگاهم میکند! من اما التماسش میکنم! با نگاهم التماسش میکنم که به حرف بیاید مرا از این تنهایی خداکش نجات دهد! چیزی بگوید...بگوید دلم تنگ شده...بگوید کی برمیگردد..بگوید..بگوید و نمک شود روی رهام!

    تنها بگوید...هرچه میخواهد باشد!

    گریه ام شدت میگیرد...چقدر شاکیم از روزگار!

    - رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام
    رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام

    خودش را در شکمم گوله میکند...بیشتر حس بزرگ بودن ..بیشتر حس کوچک بودنش به دستانم دست میدهد!

    - سرده!!

    قلبم میمیرد و زنده میشود!! خفه خون میگیرم! او گفت....گفت سردش است! گفت سرما دلش را یخ بندان کرده!

    عزیزه من سردش است!

    لبخند میزنم...میخندم! محکم بغلش میکنم..میبوسمش..چشمانش را بسته و باز نمیکند:

    - الهی نگار قربونت بره...الهی بمیره برات...بالاخره به حرف اومدی شیرینه من ؟فدای تو بشم چرا زودتر آرومم نکردی؟

    خودش را بیشتر جمع میکند..

    لبخندم محو میشوند...

    مثل جوراب حراجی ، بی دوام است خنده ام! موهایش چقدر بوی رهام را میدهد...چقدر..

    اشک مردانه اش را پاک میکنم:

    - قربونه دلت برم نفسم گریه نکن! من پیشتم..همیشه!!

    چتر میشوم بر چشمانش...نمیخواهم گریه کند..اما دیدم ، او خودش باران است!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    دیگر از نمازهای مخفیانه خبری نیست! دیگر ازحجاب اجباری خبری نیست!
    آخ رهام..حالا که رفتی، حالا که نیستی تازه دارد یادم میاید باید چگونه باشم! باید چه باشم تا خدا راضی شود بنده اش هم!
    هفته پیش به دیدن مادر رهامم رفتم..گریه هایش تمامی نداشت! من اما مثل مات زده ها همچنان خیره نگاهش میکردم!
    من سوگوار رهام بوده ام اما ...تنها با رادین! دیگر نمیتوانم جز کنار رادینم سد چشمانم را باز کنم!
    میخواستند رادین را نگهدارند اما تلخ رویی مرا که دیدند کوتاه آمدن!
    جانم به جانش بند است! دو شبیست که دیگر کنار هم، روی تخت دونفره رهامم میخوابیم! حس خوبیست!
    اینجا مردی مرا به آغـ*ـوش میکشد و هر لحظه تشنه ترم میکند تا سیراب! اینجا زنی عاشقانه نمیبارد..قورت میدهد عشقش را ! پروار میشود آنقدر دوستت دارم هضم میکند! کجایی تا دوستت دارمهارا خرج چشمان نازت کنم؟ هان؟
    تنها دلنگرانیم آینده است! رادینی که بزرگ میشود! نگاری که پیر میشود! و رهامی که هیچ وقت برنمیگردد!
    نگرانم اما...یاد جمله ای از نادر ابراهیمی میافتم"هرگز به این فکر نکن که در برابر فاجعه ای که هنوز رخ نداده چگونه عزا بگیری"
    فکر نمیکنم..نمیکنم! چشمانم را بیشتر روی هم فشار میدهم! رادین در زنجیر آغوشم زندانیست!
    بعد از آن احساسش به هوای سرد رابـ ـطه تنها میگوید"سلام" تنها میگوید"مرسی، نه، بله"
    گاهی هم ...هیچ میگوید...هیچ میبافد و چقدر خسته ام از اینهمه سکوت!
    یغما..هــی..یغمای این روزگار! چه بگویم از وجودش؟ حامیِ بزرگیست حرفی که امکان ندارد به خودش بگویم!
    " این از اون حرفایی که سالی یکبار میگم"
    دلم میسوزد...آتش میگیرد با یادش! این هم از آن حرفهاییست که سالی یکبار که هیچ اصلا نمیگویمش!
    پرروست..پرروتر میشود!
    هنوز هم از او خوشم نمیاید! با تمام خوبی که در حقم میکند...با تمام هواهایی که دارد اما نه...دوست داشتنش سخت است!
    به این معادله معتقدم : انسان یا بی تعلل از کسی خوشش میاید یا هیچ وقت خوشش نمیاید!
    و من هنوز هم بر سر اعتقادم مانده ام!
    دیروز فیروزه به اینجا آمد..پول رهن خانه را برایم آورد..به دادم رسید و وسایل خانه را خودش جمع کرد و یغما با نیسانی به پارکینگ همینجا منتقل کرد!
    دیگر واقعا ماندنی شدم!
    با دوسش آمده بود! دختر چادری و زیبارویی بود..آرامش خاصی در چهره اش موج میزد! و من با هر پلک مثل قایقی سوار بر دریای صورتش سیرتم صیغل میافت!
    برایم از صبر میگفت! دیگر نمیخواهم به مشاوره بروم! فیروزه مشاور را به خانه آورد..خنده دار است ! اما خنده ام نمیگیرد!
    البته مشاور نیست ، بلد است حرف بزند همین!
    فیروزه به رادین سر میزند...برایش کتاب خریده!
    هستی نزدیک تر مینشیند! لبخند میزند! لبخندش سحرآمیز است!
    پلک میزند..پلک زدنش هم خاص است!
    - حالت خوبه؟
    میخواهم لبخند بزنم اما نمیشود.به علی نمیشود:
    - ممنونم! فیروزه به شما چی گفته؟
    لبخند میزند باز:
    - گفته عاشقی! گفته از دست دادی!
    اخم ریزی روی پیشانی اش مینشیند!
    - میشه بیشتر با هم باشیم؟
    سر تکان میدهم:
    - حتما...بفرمایید چیزی بخور!!
    - مرسی...
    سیبی را قاچ میکند!
    فیروزه با خنده برمیگردد...دوست ندارم..دوست ندارم این شکل ، با این وضع اینقدر از ته دل میخندد! دوست ندارم!
    کاش زودتر بروند!
    گفتم کاش بروند زود زحمت را کم کردند! کاش رهام نرفته باشد! میشود؟
    نه نمیشود!! رادین کنارم مینشیند! به چمدانهای روبه رویم خیره میشوم..گونه اش را میبوسم:
    - گشنته؟
    سرش را به علامت نه تکان میدهد...

    - پس بریم نهار بخوریم!
    با تعجب نگاهم میکند...لبخند بی جانی میزنم!
    گفته بودم لبخند زدن با تو چقدر بی آلایش و هرچند بی جان اما شیرین است؟
    بغلش میکنم! پا میزند..ماچ محکمی از گونه اش میگیرم!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    - چرا فیروزه نیومد؟
    لبخند میزند:
    - مگه حتما باید با فیروزه منو ببینی! گفتم بیام بهت یه سر بزنم!

    - خوش اومدی!
    بازهم از همان لبخندهای خدایی:
    - راسش دوست دارم بیشتر باهم باشیم! ازت خوشم اومده نگار! حرفایی که فیروزه میزد نشون میداد که از خیلی جهات به هم میخوریم!
    سر تکان میدهم:
    - ممنونم ..منم خوشحال میشم! برات یه چایی بیارم!
    به آشپزخانه میروم.چادرش را درمیاورد.از همانجا با صدای بلند میگوید:
    - میدونستی اصلا چایی برای ما ایرانیا نیست! قهوه مال ماست! چون ما قهوه خونه داشتیم نه چایی خونه!
    من هم با صدای بلند میگویم:
    - این یعنی الان به سنت قدیمی عمل کنم؟!
    میخندد:
    - دقیقا!
    قهوه جوش را روشن میکنم ! چه شد که یک دفعه هستی دلش هوای مرا کرد! آشنایی چندانی هم بینمان رخ نداده اما این تمایل برای برقراری ارتباطش مرا متعجب میکند! به ظاهرش میخورد که محجوب و سربه زیر است!
    غرور و متانت خاصی دارد! و چقدر از قدم های سنگینش خوشم میاید!
    چرخی میزنم در آشپزخانه تا قهوه جوش بیاید! کنار دامنم کشیده میشود! رادین است!
    مینشینم روبه رویش:
    - جون دلم چی میخوای؟
    - آب!
    لبخند میزنم! دستش را میبوسم! بلندش میکنم و لیوان به دستش میدهم تا خودش از آبسرد کن یخچال آب بگیرد!
    برش میگردانم سمت خودم ...پیشانیم را به پیشانیش میچسبام! بینی اش را میبوسم!
    لبخند میزنم و آرام با حرکت لبهایم میگویم:
    - دوست دارم!
    چشمکی میزنم و او تنها لبخند ملایمی تحویلم میدهد! به سمت اتاقش میرود! هستی که صدایش میزند میدود در راهرو!
    قهوه را در فنجان کوچک میریزم!
    - ایرانیا شیرین میخوردن یا تلخ؟
    میخندد:
    - هر چی صاحب خونه میخوره!
    شیرینش میکنم کمی! کنارش مینشینم!
    فنجان را در دست میگیرد! نگاهم میکند! الان ، در این ساعت حضورش دلخواه من نیست! دلم یک تکه تنهایی میخواهد همین!
    - یغما...
    نگاهش میکنم! یغما چه؟ سر تکان میدهم!میخندد:
    - فیروزه میگه خیلی مشکوک میزنه!
    نیشخندی میزنم:
    - هه...مشکوک؟ تا فیروزه شکو تو چی ببینه!
    جرعه ای از قهوه اش را مینوشد! آرنجش را روی زانوهایش میگذارد:
    - ازت خوشش میاد!
    زیر دلم را خالی میکند...شانه بالا میاندازم:
    - خیلی عجیب نیست! درواقع اتفاق تازه ای نیست!
    ابرو بالا میاندازد و تکیه میدهد:
    - بهت گفته؟
    - نه...از رفتاراش فهمیدم! من که خر نیستم! البته ، وقتی میگه به کسایی که براشون مهمی فکر کن تا تهشو میخونم!
    لبخند میزند:
    - تو چقدر عجیبی! و من چقدر از ادمای عجیبی مثل تو خوشم میاد!
    حرفش هم باعث نمیشود که لبخند بزنم! اصلا مگر میشود به جز به روی گل رادینم لبخند پاشید؟
    آرام میگوید:
    - تو چی؟ ازش خوشت میاد؟
    این جمله خشمم را به هزار میرساند این چه سوالیت؟ اخم میکنم:
    - هه! این چه حرفیه؟ هنوز سر جمع چهار ماهم از مرگ...مرگ زندگیم نگذشته که همچین حرفی میزنی!
    صلح جویانه میگوید:
    - نه ..نه منظورم این بود رویی میبینه که جری تر میشه؟
    تکیه میدهم..اشک در چشمانم جمع میشود:
    - معلومه که نه! من هر دفعه بدتر از قبل باهاش رفتار میکنم!
    لبخند میزند:
    - میخوای تا آخره عمرت..
    حرفش را نیمه میگذارم..از این بحث درازی که جوابش را همه میدانند خسته ام..عصبی بین حرفش میپرم:
    - تنهام اما دلتنگ هیچ آغوشی نیستم! درسته خستم اما به تکیه گاهی فکر نمیکنم!چشمام تر و قرمزن اما رازی ندارم! به همه آشکاره حال خراب وخوب نشدنی من به خاطر نبوده کیه! این اشکا از کسی پنهون نیست و سری توش نداره چون..
    قطره اشکم میچکد:
    - چون مدتهاست "خیلی هارو دوست ندارم!" اما یه نفرو هنوزم "خیلی دوست دارم"!
    لبخند میزند..دستم را میگیرد! بغض درِ گلویش را میزند اما باز نمیکند!
    - خدایا...خواستم بگم تنهام..اما نگاهت، لبخندت رو که دیدم شرمگین شدم! چه کسی بهتر از تو!
    چانه ام میلرزد:
    - همه میدونن که جای خالی یه عزیزو هیچ کسی پر نمیکنه! این حرفا کشکه!
    لبش را گاز میگیرد:
    - این یه رسالته ...کشک نیست!
    لبم را روی هم فشار میدهم:
    - من نمیتونم، هیچ رقمه این لعنتی فراموشم نمیشه! شب و روز کنارمه! نمیتونم!
    - کسی اجبارت نکرده اما.. ببین نگار عادت یا بهترین خدمتکاره یا بدترین اربـاب میشه! به خدمت بگیرش! نذار بالا سرت داد بزنه و مجبورت کنه! دست بجنبون!

     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    رابـ ـطه ام با هستی روز به روز بیشتر میشود...زیاد به خانمان میاید!
    دیروز که میخواستیم همدیگر را ملاقات کنیم قرار گذاشت که به امامزاده صالح برویم...پیشنهاد به جایی بود..تا توانستم از سر دلتنگی و دوری گریه کردم!
    هستی دستم را گرفت..بی مهابا در آغوشش باریدم...نالیدم:
    - هستی...من..دلم براش ضعف میره..دلم براش ..تنگ شده! تنگ...
    سرم را میبوسد...
    - الا به ذکر الله تطمئن القلوب!!
    گریه ام شدت گرفت...زیر لب تکرارش کردم! اما..مگر میشد؟ مگر میشد دل آرام بگیرد؟
    مدتیست که برای قرار دلم مینویسم...احساسم را ...دوستت دارم هایی که نمیتوانم فریاد بزنم!
    این عشق و تنهایی را مینویسم! همین!
    رادین را از دیروز به کانون میفرستم...البته کانون دو کوچه آن طرف تر...نمیخواهم دیگر آن مسیر کذایی..آن همه خاطره را طی کنم!
    صدای زنگ درمیاید... سرفصل قدیمی را در کشو میگذارم...تصویر یغما در مانیتور آیفون خودنمایی میکند!
    نفسم را فوت میکنم و بدون آنکه گوشی را بردارم دکمه را میزنم!
    شالم را سر میکنم...مانتوام را هم! برای اطمینان سنجاق مشکی رنگی از امامزاده خریده بودم را به شالم میزنم تا محکم بایستد...بلد نیستم مهارش کنم!
    در را باز میکنم! رادین را آورده..چرا الان؟ این موقع روز؟
    لبخند میزند:
    - سلام..خوبی؟
    سر تکان میدهم:
    - چرا الان اوردیش؟
    خودم روی پا مینشینم و بند کتانی اش را باز میکنم! یغما هم کنارم زانو میزند...دستش را به لنگه دیگر رادین بند میکند!
    - گفتم ببرمش یه دوری بزنه! بالاخره این بچم یه تنوعی میخواد!
    سر تکان میدهم...بغلش میکنم...میبویمش ... میبوسمش...
    - میخوای با عمو بری بیرون؟
    طولانی نگاهم میکند آخر سرش را به نشانه آره تکان میدهد! لبخند میزنم و بینی اش را میبوسم!
    - برو دست و صورتتو بشور تا حاضرت کنم!
    سر تکان میدهد! و میدود به سمت دستشویی..! بلند میشوم! یغما با لبخند نگاهم میکند!
    ناخداگاه اخم میکنم! بی ادبانه جلو جلو میروم داخل! بی ادبیم را زیر سبیلی رد میکند و روی مبل مینشیند!
    تلوزیون را روشن میکند...دور از چشمانش در را باز میگذارم! این تنها حرف هستی است! " اگر اومد و معذب بودی بهتره درو باز بذاری...شیطونه دیگه!"
    هه..شیطان...اصلا برای چه در را باز گذاشتم؟ من نه تحریکش میکنم نه...حداقل به خودم اعتماد دارم...
    "تحـریـ*ک یه مرد نیازی به اعتماد من نداره خانوم...دیگه از این معقوله بی ربط برای قانع کردن من استفاده نکن...فهمیدی؟"
    قلبم میلرزد...رهام..حرفهایت گلچین بود..گلچین!
    یغما برمیگردد...در باز را میبیند! نگاهش میکنم...انتظار یک نیخشند و کنایه را دارم اما، تنها لبخند آرامی میزند و برمیگردد!
    چای برایش میبرم...به اتاق رادین میروم باهزار قربان صدقه لباس را تنش میکنم! میبوسمش و حاضر و آماده بیرون میاییم!
    یغما با دیدنمان لبخند میزند و بلند میشود! رنگ برنزه صورتش پریده!! دستش را در جیب پشت شلوار لی جذبش فرو میکند!
    - بریم عمو؟
    رادین سر تکان میدهد و نگاهم میکند..لبخند میزنم به روی ماهش! کتانی اش را پا میکند...یغما طرفم میاید:
    - زود برش میگردونم!
    سر تکان میدهم...کالج سرمه ای رنگش را پا میکند...رادین زودتر بیرون میرود...دست دست میکند برای رفتن میفهمم!
    - باشه...
    سر تکان میدهم:
    - ممنون..خدافظ!
    لبخند میزند!! با کف دست راستش آرنج دست چپش را میمالد:
    - میخوای توام بیا بریم..یه هوایی عوض میکنی..
    نگاهش نمیکنم! با پایم گلبرگ قهوه ای رنگ روی زمین را جابه جا میکنم:
    - نه...من هوا نمیخوام!
    میخواهم بگویم من رهام میخواهم ...اما لب فرو میبندم! منتظر خداحافظی اش نمیمانم! در را به رویش میبندم و دوباره اشکهایم میچکد!
    به اتاقش پناه میبرم...سرسام آور پی نشانی از تو هستم! در کمدش را باز میکنم! تیشرت سفیدش را برمیدارم..
    میبوسمش..میبویمش! آخ..رهام! با من چه کردی که از عالم فراریم؟
    لباسش را روی تخت پهن میکنم! دیوانه ام بی شک! با خشم حریر مشکی ام را از زیر لباسها بیرون میکشم!
    تن میکنم لباس بی حیاییم را ...لباسی که هیچ وقت قسمت نشد رهامم در تنم ببیندش! حسرتش به دل او که پاک بود نه..حسرتش به دل خودم ماند!

    گریه ام بیشتر میشود...خودم را روی تخت میاندازم..لباسش را بغـ*ـل میکنم! پتو را رویمان میکشم! سردش میشود مردم!
    در سـ*ـینه اش گم میشوم! مینالم:
    - این دیوانگی تا برگشت پسرت بیشتر ادامه نداره....آخ!!!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    با صدای تلفن از خواب میپرم..سردرد عیجبی گرفته ام! گوشی را برمیدارم...دستم را روی سرم میگذارم:

    - بله؟
    صدای نگران یغما ذهنم را پر میکند...نفس نفس میزند:
    - نگار...نگار کوشی؟ کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
    - خواب بودم..نشنیدم!
    نفسش را فوت میکند:
    - خیلی بی انصافی...دلم هزار راه رفت!
    با بی خیالی میگویم:
    - بگو برگرده...متاسفانه هنوز زندم!
    دلخور صدایم میکند:
    - نگار نگو!
    چشم روی هم میگذارم:
    - نمیخوای رادینو بیاری؟
    همزمان به ساعت بزرگ نگاه میکنم:
    - ساعت نه شبه!
    - چرا...اگر در و باز کنی!
    در را باز میکنم! منتظر میمانم تا مرد این خانه بیاید!! صدای پاهای کوچکش را میشنوم و پا سست میکنم!
    چهارچوب در را در دستانم میفشارم...
    به پاگرد میرسد..لبخند زده است مردم...لبخند زده! دلم شاد میشود... سرعتش کم و کمتر میشود!
    لبخندش محوتر! علت غم منحنی صورتش را میجویم با شرمندگی به خودم میرسم!
    چشمانم را میبندم..روی هم فشار میدهم! از کنارم آرام رد میشود! صدای قدمهای تند یغما میاید! تا به خودم بجنبم و داخل بروم چشم در چشم میشویم...به سمت در میدوم...میبندمش...نفسم را بیرون میفرستم!
    پشت در مینشینم!
    - رهام...
    نباید هیچ کس این حریر را در تنم میدید..مردم ندید...یغما اما...
    سرم را در دست میگیرم! لباسم را عوض میکنم! به سالن برمیگردم! دور خودم میچرخم! یغما بی حرف و نشانی رفت!
    رادین به اتاقش پناه برد...
    بیا فلسفه را کنار بگذاریم!
    یغما با دیدنم فراری رادین با دیدنم فراری...این چه سریست در من که همه میروند...میروند و پشت سرشان را هم نمیبینند!
    رهام مرا با این هیبت ندید اما ..رفت!
    در اتاقش را باز میکنم...روی تخت نشسته و به اسب چوبی در دستش خیره شده!
    شرمنده ام! روبه روی یک پسر بچه شش ساله پشیمانم! کنارش مینشینم! نگاهم میکند..لباسم را نگاه میکند...دوباره بی اعتنا چشم میگیرد!
    دستش را میگیرم! میبوسمش! بغلش میکنم! میبویمش:
    - ببخشید!
    برای چه؟ برای چه ببخشید؟ مگر خطایی از من سر زده بود؟
    گاهی میگویی "ببخشید" .
    بی هیچ دلیل و برهانی میگویی، درست زمانی که وجودش الزامی نیست!
    و این تنها یک "ببخشید" ساده نیست! میگویی ببخشید نکه بخشیده شوی بلکه آرامش بگیرد روحت از سوء تفاهم پیش نیامده همین!
    و من نمیدانم با بوی تن رادین یا با این "ببخشید" آرام میگیرم!


    بعد از سه روز سر و کله یغما پیدا میشود!
    با تمام گستاخی ام در برابر او اما بازهم خجالت میکشم در رویش نگاه بیاندازم!
    - بفرمایید...
    - سلام...نه بالا نمیام..
    در آیفون نگاه میکند:
    - رادینو اماده کن ببرمش یه دوری بزنه!
    چیزی نمیگویم! رادین را اماده میکنم ! میفرستمش پایین! در را میبندم که دوباره زنگ میخورد...
    - چیزی میخوای؟
    - میخوای توام بیا!
    هه...حتی دلم نمیخواهد دیگر مرا ببینی چه برسد که ...ای بابا:
    - نه...ممنون! خدافظ
    منتظر نمیمانم و گوشی آیفون را میگذارم!
    خیلی وقت است که با هستی حرف نزده ام...دیگر زود به زود دلم برای حرفهای شیرینش نوچ میشود!
    با تاخیر جواب میدهد:
    - جانم ..سلام نگار جان!
    - سلام..خوبی؟ بد موقع که مزاحم نشدم؟
    - مرسی عزیزم ..نه بدموقع چرا؟ کجایی؟
    - خونم!
    - رادین خوبه؟
    - اره اونم بهتره...یغما اومد دنبالش رفتن بیرون!
    میخندد:
    - ای بابا...امان از گلوی گیرهای آقا یغما این بچم به واسطه تو به یه نوایی میرسه!
    - هـــستی!
    - چیه مگه دروغ میگم؟ خوب دوست داره هی فرت و فرت با بهانه و بی بهانه بیاد اونجا!
    - من دیگه یه دختر هجده ساله بچه نیستم که به خاطر توجهش دلم ضعف بره!
    بغضم میگیرد:
    - من یه بار دلم رفته...دیگه برگشتنی نیست!
    معترض میشود:
    - نگار...جونه هستی اینقدر تلخ نشو!
    بغضم را قورت میدهم!
    - نمیتونم بی تفاوت باشم! نمیشه!
    سکوت میکند..صدای نفسهایش آرامش بخش است...
    - هستی..خوابام آشفتست..به خدا که کامل و درست و حسابی خواب به چشمام نمیاد..
    - «لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِیْكَ لَهُ، لَهُ الْمُلْكُ وَلَهُ الْحَمْدُ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَیْءٍ قَدِیْرٌ. سُبْحَانَ اللهِ، وَالْحَمْدُ لِلَّهِ، وَاللهُ أَكْبَرُ. ولاَ حَوْلَ وَلاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللهِ»
    قبل از خواب سه بار بخون! باشه؟
    - حتما!
    میخندد:
    - البته اگر واجبو انجام ندی که مستحبش..
    ادامه نمیدهد:
    - واجبشم هرروز تو برنامست!
    نفس عمیقی میکشد:
    - خدارو شکر!
    -...
    - راسی یه چیزی نگار...یه دوست داشتم ...پارمیس! همونی قضیه ماشین باباشو پسررو برات تعریف کردم..
    - آهان..آهان..خوب!
    - باور نمیشه اما دیروز صبح با یه جعبه کادو پیچ اومده بود جلو خونمون!
    - خوب..چرا باورم نشه؟
    - آخه اونجوری که اومده بود باور نکردنی بود!
    - مگه چیجوری اومده بود؟
    - نگار..یه آرایش ملیح و زیبا...با یه روسری و از همه عجیبتر...نگار چادر سرش بود..همون چادری که مادرم براش دوخته بود!
    مو به تنم راست شد:
    - جدی؟ اصلا فکر نمیکردم با تعاریف تو اینقدر تاثیر پذیر باشه و به این شکل تغییر کنه!
    میخندد:
    - آره واقعا شگفت زدم کرد! فکر نمیکردم اینقدر زود حرفام روش تاثیر گذاشته باشه!
    - هه..باید خدارو شکر کنی!
    - آره ...اما...هیچی..میخوای فردا باهم بریم یه دوری بزنیم؟
    - برنامه فردا رو الان ازم نپرس..میدونی که یه لحظه حوصله دارم یه لحظه بی حوصلم!
    - باشه..
    - اگر رفتیم فیروزم میاد؟
    - دوست داری بیاد؟
    - میشه نباشه؟
    - اره..اره حتما..راسی! با دانیال بهم زد!
    نیشخند میزنم:
    - هه..از اولم بیخودی دل خودشو خوش کرده بود!
    - اره...اومده بود اینجا اینقدر ناراحت بود که !
    -- اینم میگذره..مثه رهام من نرفته که برنگرده..یکی دیگه تو دلش جا میشه ...
    - این حرفو نزن نگار!
    - ول کن ترو خدا هستی!
    - خیلی ناامیدی!
    - به چی امید ببندم؟
    - رادین..دلیل موجه تر از این؟
    سرم را به دیوار پشتم تکیه میدهم. تکرار میکنم:
    - رادین ..رادین رادین! هی...بعضی اوقات کم میارم هستی!
    - هه..با این پسر دوست داشتنی کنارت باید زیادم بیاری..اینقدر راحت جا خالی نده!
    نفسم را با آه بیرون میدهم:
    - از یغما چه خبر؟
    کلافه میگویم:
    - ای بابا ..چه خبری باید باشه ازش...هیچی بابا هیچی!
    - خوب حالا چه تند میشی؟
    بازهم نفس عمیقی میکشم...
    - باشه ببخشید مزاحمت شدم هستی جان..ببینم اگر جور شد فردا میام...کاری نداری؟
    - نه عزیزم..برو..در ضمن اینقدرم فکر و خیال نکن!
    - اگر میشد حتما..خدافظ!
    منتظر نشدم و دکمه خاموش را فشردم!
    شاید در سیاه چاله هایی که کشف نشده بتوان پنهان شد...آنجا تنها جاییست که تو بیرحمانه حضور نداری!
    تو نیستی..نیستی و دروغ بزرگ روزگار است..دروغ!
    ***
    فیروزه دستم را میگیرد...حرف میزند و من چشم به پسرهایی دوخته ام که با کتک و فحش های رکیک اعلام صمیمیت میکنند!
    - نگار، قیافتو دیدی؟
    نگاهش میکنم..میخواهم از دانیال بپرسم اما زودتر سوژه بهتری برای صحبت پیدا میکند:
    - نه ندیدم..خیلی وقته با آینه قهرم!
    سرش را چند بار تکان میدهد:
    - تورو خدا بس کن! اینقدر لاغر شدی نگار که ببخشید اما نمیشه تحملت کرد! لبات که پوسته پوسته زده!
    چشماتم که...بهتره چیزی نگم...اما در مورد این ابروها نمیشه حرفی نزد...اینقدر شلخته و بهم ریخته دراومدن که خدا میدونه!
    شانه بالا میاندازم:
    - خوب که چی؟ برای کی خودمو خوشگل کنم؟
    - باز که داری حرف خودتو میزنی؟ شصت بار گفتم حداقل برای اینکه نشکنی یه چیزی بخور این که دیگه برای کسی نیست!
    حرفی ندارم...
    - راسش..برات وقت گرفتم!
    - وقت چی؟
    - امروز..آرایشگاه! پیش مژگان ..همونی که همیشه میرفتی پیشش!
    دستم را از دستش بیرون میکشم:
    - ولم کن بابا...نمیخوام!
    - نگار من آبرو دارم...وقت گرفتم از مژگان گفت سرم شلوغه...بزور گرفتم!
    - اول باید با من هماهنگ میکردی!
    - خوب حالا..خوب میخواستم تو عمل انجام شده قرار بگیری...
    قیافه مسخره ای برایش میگیرم..
    - اصلا حوصله ندارم فیروزه...ول کن!
    - به من ربطی نداره من میبرمت شمام باید بیای!
    دستم را میکشد..دلم میخواهد سرش داد بزنم..اما نمیزنم! در ماشینش مینشینیم!
    اصلا ابروهایم را بگیرم..آراسته شوم..خوب باشد..بشوم! بگذار دل فیروزه و اطرافیان خوش باشد! مهم درون و دل من است مهم دردیست که با هیچ موچینی کنده نمیشود!
    بگذار هرکاری که میخواهند بکنند به درک!
    از رام شدن لحظه ایم متعجب است برمیگردد و هی نگاهم میکند:
    - جدی جدی میای دیگه نه؟
    شانه بالا میاندازم:
    - ایول ..پس بریم بین کاراش به توام میرسه!
    چشمانم را گرد میکنم...دم آرایشگاه میایستد..داد میزنم:
    - فیروزه....
    میخندد:
    - خوب حالا...الان وقت میگیرم...با مژگان که این حرفارو نداریم!
    سرخوش داخل میرود و من هم دنبالش!
    ***
    ابروهایم تمیز شده اند..در آینه نگاه میکنم...بعد از مدت ها!
    چقدر قیافه ام عوض شده! پخته تر...سنگین تر! شکسته تر!
    مخصوصا وقتی به شالم سنجاق میزنم!
    - زیتونی چطوره؟
    گنگ نگاهش میکنم:
    - موهاتو میگم..
    هلش میدهم:
    - برو گمشو که اصلا حوصله این یکی رو ندارم...
    جدی میگوید:
    - به قرآن ایندفعه جدی جدی بهش گفتم میخواد رنگم بکنه! ضایعم نکن این تن بمیره!
    خنده ام میگرد اما نمیخندم!
    مینشینم!
    بلند میشوم!
    رنگ عوض میکنم! ابروهایم را هم روشن میکند! چشمان فیروزه برق میزند! نگاه میکنم خود را ...خود را نگاه میکنم!
    رهام..این اسم تداعی بدبختی من است!

    شالم را سر میکنم...تازه به جمع و جور کردنش مسلط شده ام! سنجاق را میزنم که فیروزه ادا و اطوار میاید:
    - اینو نزنی حالا نمیشه؟
    ابروهای رنگ شده ام بالا میاندازم:
    - نه نمیشه!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    حوصله فیروزه را ندارم اما بی دعوت و تعارف به خانه ام میاید! هرچه اصرار میکنم که پول آرایشگاه را بگیرد قبول نمیکند!

    آخر سر پول را چپاندم جیب بغـ*ـل کیفش!
    کلید میاندازم و در را باز میکنم! همه جا تاریک است!
    - چقدر اینجا تاریکه!
    - یادم رفت چراغارو روشن کنم!
    به دنبال پریز برقم:
    - رادین کو؟
    - یغما گفت میره دنبالش باهم برن بیرون!
    برق را که میزنم از ترس میمیرم! صدای خنده های هستی و فیروزه...فشفشه هایی که مرا یاد چراغ چشمان رهام میاندازد!
    "من از شلوغی و جشن و مخصوصا سورپرایز شدن بدم میاد خیلی..." رهامم دوست نداشت..معقوله سورپرایز را دوست نداشت...بمیرم برای علایقت!
    در این بین تنها نگاه های رادین و ...واقع بینانه بگویم تنها لبخند های یغما و نگاه های رادین آرامش داشت!
    تولدم بود..بیست و چهارم اردیبهشت! تولد..تولدی که رهام ندید! تولدش که من ندیدم!
    هستی بغلم میکند..آرام بغلش میکنم:
    - تولدت مبارک عزیزم..
    نگاهم میکند:
    - چقدر خوشگل شدی بانو...
    بانو..بانو...بانو..."حریرتو بپوش بانو" قلبم میلرزد! فیروزه با خنده تبریک میگوید! رادین از آغوشم جدا نمیشود!
    چه کسی گفته باید جدا شود اصلا؟
    میگذارمش زمین...همه مینشینند! یغما خودش جلو میاید! او هم تغییر کرده..برخلاف تیپ سوسولی همیشه اش موهایش را مردانه بالا داده و پیرهت مردانه جذب سفیدی بر تن دارد...بازهم یاد رهام میافتم!
    و کاش بیفتم و بمیرم از ارتفاع این خاطرات! لبخند میزند:
    - تولدت مبارک خانوم!!
    چشمانم لبخند میزند...آرام میگویم:
    - ممنونم!
    بازهم میخندد...به ابروهایم چشم میدوزد..اخم میکنم..میخندد.چند حس متضاد در وجودمان غلیان میکند:
    - بهت خیلی میاد!
    اخمم غلیظ تر میشود...میخواهم به اتاق بروم که مانتوام را میکشد:
    - گفتم بهت خیلی میاد!
    خشمگین نگاهش میکنم..دندانهایم را روی هم فشار میدهم:
    - ممنون!
    این لبخند آرامش ترک نمیشود! تنه احساسش به هستی خورده!
    رهام قبل از محرمیتمان هیچ وقت اینگونه بی پروا ابراز احساس نمیکرد..اصلا چرا یغما را با رهامم مقایسه میکنم؟ هان؟
    به اتاق میروم لباسم را عوض میکنم و برمیگردم...هستی اخم میکند:
    - ای بابا ..نگار بازم مشکی؟
    بی تفاوت به آشپزخانه میروم:
    - بازم مشکی.
    یغما میگوید:
    - یه چایی برام میاری؟
    سر تکان میدهم! چایی برایش میریزم و به سالن برمیگردم...ننشسته صدای تلفن بلند میشود...
    پیش شماره آلمان است..ناخداگاه لبخند میزنم دلم برای پدر بی معرفتم تنگ است:
    - سلام بابا!
    - سلام نگارم...خوبی بابا؟ تولدت مبارک!
    لبخند میزنم:
    - ممنونم! مرسی!
    - چه خبر؟ چیکارا میکنی؟
    - هیچی..خبری نیست! فعلا که دارم زندگی میکنم!
    - راسی نگار جان میخواستم یه چیزی بهت بگم! برنامتو جور کردم که حتما تا آخره تابستون بیای اینجا!
    اخم میکنم:
    - بابا...دوباره همون بحث قدیمی؟
    - میدونم الان پاگیر پسرشی اما...
    صدایم را میاورم پایین:
    - پاگیر نه...من به خواسته خودم نگهش داشتم! و گرنا مادر برزگ و پدر بزرگش با عمش له له میزنن که بره پیششون!
    - آخه..نگار جانم تو که اینجوری نبودی!
    - بابا تولدم مبارک...
    کنایه ام را میگیرد:
    - باشه بعدا در موردش حرف میزنیم..کاری نداری ؟
    - نه ممنونم که زنگ زدین ...خدافظ!
    برمیگردم...یغما لیوان خالی چایش را روی میز میگذارد:
    - نمیخواین این کیکو بیارین؟
    هستی زودتر از همه بلند میشود:
    - چرا ..چرا من میارم!
    لبخند غمگینی میزنم..روی مبل سه نفره مینشینم! رادین سریع میپرد کنارم...کیک را که میاورد یغما هم با خنده کنارم مینشیند..نمیخواهم اما مینشیند!
    شمع هارا روشن میکنند...
    با یک فوت ناغافل خاموشش میکنم...دست میزنند و دوست ندارم که دست بزنند!
    هستی کادویش را به دستم میدهد...یغما بلند میشود و او کنارم مینشیند...عکس میاندازیم..هدیگر را میبوسیم!

    اما من دلم کماکان کنار رهام، زیر نگاه های نداشته رهام دست و پا میزند!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    هستی بغلم میکند میبوستم!
    - خداحافظ عزیزم!!
    سر تکان میدهم و لبخندی میزنم! فیروزه زودتر از همه بیرون میرود و از همانجا با خنده های بلندش خداحافظی پرتاب میکند!
    رادین روی مبل خوابش بـرده! از ژستی که نشسته و گردنش کج شده خنده ام میگیرد!
    میخواهم بغلش کنم که یغما آرام میگوید:
    - بذار من میبرمش!
    عقب میکشم و او بغلش میکند! کنار در منتظرم تا برود! با لبخند میاید سمتم ...در را میبندد! حوصله ی این یکی را ندارم!
    دست به سـ*ـینه میایستم و چقدر از سنگینی نگاهش کمرم خم میشود!
    - نگار!
    قلبم میریزد! کاش هیچوقت نگوید نگار! من به همان "ببین" هم راضیم. نگاهش میکنم! همان لبخند همیشگی!
    - حرف بزنیم؟
    شانه بالا میاندازم...روی مبل تکی مینشیند! بی حوصله روبه رویش تکیه میدهم! دستش را روی آرنجش میگذارد و نگاهم میکند:
    - در مورد چی؟
    - در مورد خودم....تو و رفتارت!
    نگاهش میکنم:
    - میشنوم!
    - نمیخوام فقط بشنوی!
    بلند میشوم:
    - کلافم نکن یغما!
    - باشه باشه! فقط بشنو!
    با چشم غره مینشینم...نگاهم میکند...طولانی:
    - دلیل رفتارات...دلیل بد بودن و سرد بودنت اونم تنها با من....میشه دلیلشو بگی؟ اگر بدم خوب بشم! اگر اونجوری که دوست داری نیستم دلخواهت بشم!
    چشمانم را روی هم میگذارم..او چه میگوید؟
    - یه اصلیه که بهش سفت و سخت معتقدم!
    صورتم را نزدیک تر میبرم و آرام میگویم:
    - آدم یا از کسی بی چون و چرا خوشش میاد...یا هیچ وقت خوشش نمیاد!
    حسی شبیه شکستن در چشمانش میجوشد! و من خرده شیشه های احساسش را میبینم!
    بلند میشوم..مانتوام را میکشد...با اخم عقب تر میروم:
    - نکن!
    روبه رویم میایستد:
    - چیکار باید بکنم؟ بی درنگ نمیخوام...کم کم ...نم نم! من آدم صبوریم!
    پوزخندی میزنم:
    - تو کی هستی واقعا؟
    نگاهم میکند...از همان هایی که دوستشان ندارم:
    - بگو چی کار کنم؟
    دست به کمر میزنم:
    - چی کار کنی؟؟ باشه...بهت میگم! به عوض کردن حال و هوای رادین و از شنیدن صدام پشت همین آیفون قناعت کن!
    چشم میبندد...ابرو در هم و لب بالایش را به داخل میکشد و میدانم چقدر در همین لحظه ها دوست دارد خفه ام کند!
    دست به سـ*ـینه میشود...چند بار پا عوض میکند و در آخر با سر کج نگاهم میکند:
    - بیا صلح کنیم..سخته؟
    من هم ژست خودش را میگیرم..پوزخندی میزنم و میگویم:
    - جنگی در کار نیست!
    - هست...چرا هست!
    دست میاندازم...خسته ام..از بحث های بی نتیجه خسته ام:
    - جنگی در کار نیست چون من دیگه رمقی برای جنگیدن ندارم! من مرد مقابله نیستم!
    سر تکان میدهد..تاسف در نگاهش بیداد میکند! من هم به داستان درون چشمانش میخندم! از کنارم عبور میکند. تنه میزند و عبور میکند!
    درد شانه ام مانند دهن کجی زندگیست!دردی نیست در مقابل از دست دادن تو...دردی نیست!
    خودم را در آغـ*ـوش رادین جا میکنم!! رادینی که دیروز روشنک ترس از دست دادنش را به جانم ریخت!
    ***
    - خوب هستین مادر جون؟
    - خوبم..خوبم! رادینم چطوره؟
    بغض خفه ام میکند:
    - خوبه..کنارم نشسته!
    دست رادین را میفشارم! میفشارم تا اشکهایم نچکد!
    - دلم براش لک زده نگار...میخوام بیاد اینجا یه مدتی پیش خودم باشه!
    قلبم میلرزد...روشنک گفت...گفت!
    - روشنک داره کم کم برمیگرده! اونم باشه بهتر میتونه از پسش بر بیاد!
    مینالم:
    - نه!
    - چی ؟ چیزی شده؟
    اشکم میچکد:
    - آخه..من ...میشه بمونه؟ میشه پیشم باشه؟ من نمیتونم!
    نفس عمیقش ریه هایم را میسوزاند:
    - به فکر دل من باش...
    او مادر است تازه یادم میاید! نفسش کویری تر از من است؟ ریه هایش داغتر از من؟
    - من تنهام...
    اشک دیگری میچکد! تنها..تنها!
    - نگار جان...
    دست کوچکش روی گونه هایم میلرزد! گوشی را کنار میگذارم... بـ..وسـ..ـه باران میکنم کف دستان عرق کرده اش را!
    بغلش میکنم:
    - رادین..میخوان..میخوان ازم بگیرنت! رادین!
    نگاهم میکند...آرام میگوید:
    - من تورو میخوام!
    نفسم بالا نمیاید...محکم بغلش میکنم:
    - تو ماله منی...فقط من!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا