شالم را مرتب میکنم و کنار رادین مینشینم!
سرم را کج و نزدیک صورتش میگیرم...همیشه عادت دارم در عکسها دندان نما میخندم!
زیادی طولش میدهد!
رهام خسته میگوید:
- تمومه؟
- اره...اره!
رادین با ذوق شمع را فوت میکند ، کیک را میبرد...
برای هزارمین بار قول کیش را میگیرد...از لباسی برایش خریده ام خوشش میاید!
یغما بیشتر میپسندد و هی نگاهش میکند...
اوهم یک ساعت رومیزی پسرانه و یک پازل هزارتایی گرفته...
میدانم رادین از پازلش بیشتر از لباس اهدایی من خوشش آمده!
تا آخر شب رهام هی خمیازه میکشد و یغما حرف میزند...رادین زودتر از همه خوابش برد...سرش را به پشتی مبل تکیه میدهد و با لحن خسته اما خنده داری میگوید:
- یغما جان میشه یه دهن برامون خفه شی؟؟
خنده ام میگیرد...همان موقع یغما بلند میشود:
- اصن با یه متانتی این جملرو ادا کردی عمرا بتونم رو حرفت حرف بزنم..
رو به من میگوید:
- من و شما اصن به این پدر و پسر نمیخوریم...میبینی؟ مرغن به خدا...
رهام نگاهش میکند:
- توام جغدی به خدا...
بازهم میخندم و برای بدرقه اش بلند میشویم...دم در یغما چشم در چشمم میگوید:
- میخواین برسونمتون سر راه...
رهام زودتر میگوید:
- نه..نه خودم میرسونمش...
- تو که خسته ای..
رهام جدی تر از قبل میگوید:
- گفتم که خودم میرسونمش...
شانه ای بالا میاندازد و با هزار مکافات خداحافظی میکند!
در را میبندم و به سالن برمیگردم...ظرفهارا جمع میکنم...رهام یکی یکی برق هارا خاموش میکند و یکی یکی دکمه اش را باز میکند...
پیرهنش را روی مبل میاندازد و به اتاق میرود...
پشت بندش میروم..روی تخت دراز میکشد:
- میمونی ؟
معمولا باید بگوید بمان...نه اینکه سوال کند...در ضمن این موقع شب تنهایی بروم؟
شانه بالا میاندازم..میگوید :
- این الان یعنی چی؟
دلخور میگویم:
- منو به تنهایی ترجیح میدی؟
لبخند خسته ای میزند و یکی از دستانش را باز میکند...شالم را از سرم میکنم و مانتو ام را درمیاورم!
به آغوشش پناه میبرم...
زیر گوشم میگوید:
- یه مرد امروزی رو به یه مرد سنتی ترجیح میدی؟
قلبم میلرزد..نگاهش میکنم:
- داری خودتو با دیگران مقایسه میکنی؟
- هه..من کودومشم؟
روی شکم میخوابم و با لبخند میگویم:
- تو یه مرد عجیب و دوست داشتنی هستی...سنتی و مدرن بودنت برام مهم نیست!
چیزی نمیگوید...دسته موهای سفیدش را میگیرم...
- خیلی خوشگن میدونستی؟
کمرم را در دست میگیرد و تنها فشارم میدهد...
با صدای غریب و آرامی میگوید:
- دلم نمیخواد دیگه اینجوری آرایش کنی..
- رهام..تو گفتی ظاهر من برات مهم نیست...حالام..
وسط حرفم میپرد:
- دیگه نمیخوام آرایش کنی...دیگه نمیخوام موهاتو بذاری بیرون...تمومه؟
- رهام...
میغرد:
- تمومه؟
- آخه برای چی؟
- چون دوست ندارم..دلیل از این بالاتر؟
حداقل بگو میخواهم خشگلی هایت برای من باشد...اما ...هه..نمیگوید...من که میتوانم بگویم..
آرام میگویم:
- میخوای فقط برای تو باشم؟
نگاهم میکند:
- الانم هستی...
با تاخیر ادامه میدهد:
- اون شرطارو یادته؟
میخندم:
- آره همین شرطای کذایی...
تک خنده مردانه ای میزند:
- حالا هرچی...این یکی از شرطای با من موندنه...میخوای باهام باشی دیگه نباید آرایش کنی...دیگه نمیخوام موهاتو بیرون بذاری...به این مسئله مسخره، "همه زیبایی هات باید برای من باشه" اعتقادی ندارم...چون هست..همه چیزتو مال منه...چه بدیات چه خوبیات...چه زشتی و چه زیبایی ها...در ضمن...از همین لحظه به بعد لاک رو ناخونات نمیبینم!
مینالم:
- رهام..داری با من چیکار میکنی؟
چشمانش را میبندد:
- هیچی...
برمیگردد و پتورا کامل رویش میاندازد:
- نماز صبح بیدارم کن...وای به حالت اگر قضا بشه..
- رهــــام...
- هیش...خوابم میاد!
مشتی به کمرش میزنم ..میخندد... ساعت موبایلم را کوک میکنم...من نمیتوانم این گونه دلخواه رهام شوم..
نماز؟ ارایش؟ حجاب؟ لاک؟
وای خدا..به دادم برس!