کامل شده رمان اینجا زنی عاشقانه میبارد|فاطمه حیدری

  • شروع کننده موضوع شهلا
  • بازدیدها 7,048
  • پاسخ ها 67
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

شهلا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/22
ارسالی ها
321
امتیاز واکنش
309
امتیاز
0
محل سکونت
البرز

شالم را مرتب میکنم و کنار رادین مینشینم!
سرم را کج و نزدیک صورتش میگیرم...همیشه عادت دارم در عکسها دندان نما میخندم!
زیادی طولش میدهد!
رهام خسته میگوید:
- تمومه؟
- اره...اره!
رادین با ذوق شمع را فوت میکند ، کیک را میبرد...
برای هزارمین بار قول کیش را میگیرد...از لباسی برایش خریده ام خوشش میاید!
یغما بیشتر میپسندد و هی نگاهش میکند...
اوهم یک ساعت رومیزی پسرانه و یک پازل هزارتایی گرفته...
میدانم رادین از پازلش بیشتر از لباس اهدایی من خوشش آمده!
تا آخر شب رهام هی خمیازه میکشد و یغما حرف میزند...رادین زودتر از همه خوابش برد...سرش را به پشتی مبل تکیه میدهد و با لحن خسته اما خنده داری میگوید:
- یغما جان میشه یه دهن برامون خفه شی؟؟
خنده ام میگیرد...همان موقع یغما بلند میشود:
- اصن با یه متانتی این جملرو ادا کردی عمرا بتونم رو حرفت حرف بزنم..
رو به من میگوید:
- من و شما اصن به این پدر و پسر نمیخوریم...میبینی؟ مرغن به خدا...
رهام نگاهش میکند:
- توام جغدی به خدا...
بازهم میخندم و برای بدرقه اش بلند میشویم...دم در یغما چشم در چشمم میگوید:
- میخواین برسونمتون سر راه...
رهام زودتر میگوید:
- نه..نه خودم میرسونمش...
- تو که خسته ای..
رهام جدی تر از قبل میگوید:
- گفتم که خودم میرسونمش...
شانه ای بالا میاندازد و با هزار مکافات خداحافظی میکند!
در را میبندم و به سالن برمیگردم...ظرفهارا جمع میکنم...رهام یکی یکی برق هارا خاموش میکند و یکی یکی دکمه اش را باز میکند...
پیرهنش را روی مبل میاندازد و به اتاق میرود...
پشت بندش میروم..روی تخت دراز میکشد:
- میمونی ؟
معمولا باید بگوید بمان...نه اینکه سوال کند...در ضمن این موقع شب تنهایی بروم؟
شانه بالا میاندازم..میگوید :
- این الان یعنی چی؟
دلخور میگویم:
- منو به تنهایی ترجیح میدی؟
لبخند خسته ای میزند و یکی از دستانش را باز میکند...شالم را از سرم میکنم و مانتو ام را درمیاورم!
به آغوشش پناه میبرم...
زیر گوشم میگوید:
- یه مرد امروزی رو به یه مرد سنتی ترجیح میدی؟
قلبم میلرزد..نگاهش میکنم:
- داری خودتو با دیگران مقایسه میکنی؟
- هه..من کودومشم؟
روی شکم میخوابم و با لبخند میگویم:
- تو یه مرد عجیب و دوست داشتنی هستی...سنتی و مدرن بودنت برام مهم نیست!
چیزی نمیگوید...دسته موهای سفیدش را میگیرم...
- خیلی خوشگن میدونستی؟
کمرم را در دست میگیرد و تنها فشارم میدهد...
با صدای غریب و آرامی میگوید:
- دلم نمیخواد دیگه اینجوری آرایش کنی..
- رهام..تو گفتی ظاهر من برات مهم نیست...حالام..
وسط حرفم میپرد:
- دیگه نمیخوام آرایش کنی...دیگه نمیخوام موهاتو بذاری بیرون...تمومه؟
- رهام...
میغرد:
- تمومه؟
- آخه برای چی؟
- چون دوست ندارم..دلیل از این بالاتر؟
حداقل بگو میخواهم خشگلی هایت برای من باشد...اما ...هه..نمیگوید...من که میتوانم بگویم..
آرام میگویم:
- میخوای فقط برای تو باشم؟
نگاهم میکند:
- الانم هستی...
با تاخیر ادامه میدهد:
- اون شرطارو یادته؟
میخندم:
- آره همین شرطای کذایی...
تک خنده مردانه ای میزند:
- حالا هرچی...این یکی از شرطای با من موندنه...میخوای باهام باشی دیگه نباید آرایش کنی...دیگه نمیخوام موهاتو بیرون بذاری...به این مسئله مسخره، "همه زیبایی هات باید برای من باشه" اعتقادی ندارم...چون هست..همه چیزتو مال منه...چه بدیات چه خوبیات...چه زشتی و چه زیبایی ها...در ضمن...از همین لحظه به بعد لاک رو ناخونات نمیبینم!
مینالم:
- رهام..داری با من چیکار میکنی؟
چشمانش را میبندد:
- هیچی...
برمیگردد و پتورا کامل رویش میاندازد:
- نماز صبح بیدارم کن...وای به حالت اگر قضا بشه..
- رهــــام...
- هیش...خوابم میاد!
مشتی به کمرش میزنم ..میخندد... ساعت موبایلم را کوک میکنم...من نمیتوانم این گونه دلخواه رهام شوم..
نماز؟ ارایش؟ حجاب؟ لاک؟
وای خدا..به دادم برس!
 
  • پیشنهادات
  • شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    اشکم را پاک میکنم...محکم فشارش میدهم..دلم نمیخواهد برود..نمیخواهم!
    - نمیخوای تمومش کنی نگار؟ قرار نیست برم بمیرم...یه هفتست همش!
    نگاهش میکنم...موهایم را پشت گوشم میدهد و صورتش را نزدیک میاورد...دلم میمیرد از خوشی..
    یعنی میخواهد طلسم نابوسه هایش را بشکند...چشمانم را میبندم...نفسش را روی صورتم فوت میکند...
    لب ژاکتش را چنگ میگیرم...مسیرش را عوض میکند و لحظه ای بعد گونه ام را میبوسد...
    خالی میشوم! مثل باطری که سولفاته میشود!میخندد...اعصابم را بهم میریزد...
    زیر لب زمزمه میکند:
    - دیوونه ای به خدا!
    - اره دیوونم...
    چیزی نمیگوید...من میگویم اما:
    - چشمای تو خودش یه استراتژیِ برای اسیر کردن من!
    میخندد...چقدر خنده های مردانه اش را دوست دارم..این صدای گَسی که از گلویش بیرون میاید دلخواه من است!
    شال دور گردنم را درمیاورم...روی نوک پنجه میایستم و دور گردنش میپیچم!
    - گلوت خیلی درد میکنه؟
    - به لطف شما بله...
    - همیشه دوست داری همرو شرمنده کنی...حالا بگو "اره بهترم" نمیشه؟
    میخندد...
    - من با تو رودربایستی ندارم!
    رادین را صدا میزند:
    - رادین بابا آماده ای؟
    - بله...آمادم...
    دوباره بغلش میکنم:
    - دلم برات تنگ میشه! حتی برای چند ساعت! حتی برای نصف روز!
    فشارم میدهد..با آمدن رادین ازم فاصله میگیرد...برای آخرین بار نگاهش میکنم:
    - تورو خدا جواب مسیجامو بده!
    - تو که میدونی حوصله نوشتن ندارم...بهت زنگ میزنم!
    ***
    دیروز پدر گرامی تشریف فرما شدن!
    پیله کرده که باهاش بروم... همه زندگیم اینجاست و تا عمر دارم از اینجا تکون نمیخورم!
    ماکارانی را میکشم و بابا را صدا میزنم:
    - بابا...بیاین نهار!
    دست و رویش را میشوید و پشت میز مینشیند!
    تیپ و طرز لباس پوشیدنش تغییر کرده...موهای نداشته اش را ژل میزند...زنجیر طلا میاندازد و تیشرت های جذب میپوشد....
    پدر سن و سال دار من کجا و رهامم کجا؟ چرا هیچ جای دنیا مثل تو وجود ندارد؟ چرا تکی؟ چرا عزیزه دل نگاری؟
    دلم هوایش را میکند...دیروز ساعت هفت صبح پرواز داشتن!
    چقدر گریه کردم...چقدر!
    غروب همانروز که رسیدند رادین زنگ زد و یک عالمه باهم حرف زدیم!
    هنوز نرفته دلتنگش بودم...رهام هم کوتاه و مختصر شرح حالش را گفت و خداحافظی کرد!
    - فکر کردی روی پیشنهادم؟
    - چی؟
    - میگم روی پیشنهادم فکر کردی؟
    چنگال را توی بشقاب رها میکنم:
    - بابا جان من که گفتم...من نمیام..
    - آخه برای چی؟
    - چون...چون اینجارو دوست دارم...زندگیم اینجاست...شغلم... همه چیز...
    - تا چند سال پیش که چندان بی میل نبودی...
    - خودتون میگید چند سال..تو همین چند سال خیلی چیزا عوض شده ..خیلی!
    - نگار..
    - بابا...این بحث بی نتیجست...میشه ادامش ندیم؟
    - نه نمیشه...من اومدم که ببرمت..نگار تنهایی بسه...اونور شانسای زیادی برای تو هست..میتونی ادامه تحصیل بدی..نخواستی توی بهترین جاها مشغول میشی...تازه...مطمئنا اونور با طرز فکر تو هماهنگ تره...میتونی آزاد باشی...هرجور میخوای زندگی کنی..اصلا خونه مجزا برات میگیرم..خوبه؟
    - بابا.. وقتی میگم عوض شدم و زمانه عوض شده درک نمیکنی...من آزادی نمیخوام...جام خوبه..همه چی خوبه...اتفاقا برعکس دیگه فرهنگ و افکار من به اونور نمیخوره!
    - میشه بگی کی این خزعبلاتو تو گوش تو خونده؟
    - چه خزعبلاتی بابا؟ میگم نمیخوام بیام..میگم آزادی نمیخوام..من تو محدودیتم میتونم بزرگ بشم! شما میگی خزعبلات؟
    اوهم چنگالش را رها میکند و روی صندلی جابجا میشود..سیگاری روشن میکند:
    - نچ...این نگار اون نگار همیشگی نیست...چته بابا جان؟
    - بابا....پدر عزیزم...من هیچیم نیست..اتفاقا شما عوض شدی...چرا اینقدر پیله میکنی به هر چیز؟
    - باید یه دلیل مشخصی داشته باشی...هیچ کسی بدش نمیاد از این قبرستون خلاص بشه و بره آلمان زندگی کنه!
    میزنم به سیم آخر...داد میزنم:
    - دلم اینجا گیره...
    نفسم را پر صدا فوت میکنم..تنها نگاهم میکند:
    - خوب شد؟ همینو میخواستی بدونی؟ من نمیام چون تمام احساسم اینجاست...شمام اگر ادعای روشنفکری میکنی از این لحاظ آزادم بذار...
    سکوت طولانی برقرار میشود....ظرفهارا جمع میکنم در سینک میگذارم..آهسته میگوید:
    - کیه؟
    کف دستانم را روی سینک تکیه میدهم...سرم را پایین نگهمیدارم...چه بگویم؟ سخت است...
    - اسمشو بگم میشناسیش؟ نمیشناسیش که!
    - چیکارس؟
    - آرشیتکت...توی شرکت خصوصی کار میکنه...
    نگاهم میکند:
    - اصل و نصب داره؟
    - اره...بیشتر از من...
    تیز نگاهم میکند...
    - شیرازین...تنها زندگی میکنه..در واقع...
    - در واقع چی؟
    نگاهش میکنم...نفسم را فوت میکنم:
    - بچه داره..
    مات میماند..با چشمان مبهوتش نگاهم میکند:
    - چی ؟ چی میگی نگار؟
    - یه پسر شش ساله داره...از زنش جدا شده...
    چیزی نمیگوید...سرم را پایین میاندازم و با استرس پوست کنار شصتم را میکنم!
    بلند میشود...چرا حس میکنم قدش خمیده؟
    روبه رویم میایستد آرام میگوید:
    - این کیه یه دفعه وسط زندگیه تو سبز شد؟ ها؟
    اب دهانم را قورت میدهم..نگاهش میکنم:
    - بابا...خیلی خوبه..مرده...یه مرد واقعیه!
    نیشخند میزند:
    - از کی مرد شناس شدی؟
    سر کج میکنم:
    - بابا ....اذیتم نکن...برگرد همونجایی که بودی...بذار زندگی کنم..اصلا فکر کن هنوزم تنهام...
    عصبانی میشود:
    - میفهمی چی داری به من میگی؟ میگی برم و مثه کبک سرمو تو برف کنمو انگار نه انگار دخترم داره به زندگیش گند میزنه ؟
    - چرا همیشه از دید منفی به قضایا نگاه میکنی؟ گند چیه؟ کی گفته دارم گند میزنم؟ رهام از همه این مردای مجرد اطرافمون خیلی بهتره ...به خدا با همه فرق داره ..باید باهاش حرف بزنی...باید ببینیش...
    - من با هیچ کس هیچ دیداری نخواهم داشت...
    حرصم میگیرد:
    - یعنی چی بابا؟
    - یعنی همین..تمومش کن نگار...
    - من یه احساسو شروع کردم...یه بازی آرومو شروع کردم...اما تمومش نمیکنم..چون لزومی نداره که تموم شه! بابا همون روزی که برای همیشه رفتی...رفتی و منم وایسادم رو پام بهت گفتم بابا من دیگه " مستقل " شدم..میفهمی؟ گفتم مستقل تا همش ازم سراغ نگیری...گفتم مستقل تا تو زندگی شخصی من دخالت نکنی...
    مشتی به سـ*ـینه خودش میزند:
    - من پدرتم...
    داد میزنم:
    - منم دخترتم...اگه خیلی دوسم داشتی همون دوسالی که از تمایلم دم میزدی میومدی ..حتی با زور...ولی میبردیم...میبردیم تا شاهد زن بابا باشم...تا زندگی بی بند و بار اونجا خراب ترم میکرد....
    اما اونموقع آزاد بودم..دم از استقلال میزدید...حالام با استقلال کامل...مرد زندگیمو پیدا کردم...
    من دوستش دارم...چون غیر از رهام هیچ کس به دلم نمیشینه...و وای به حال دل کسی که همه از چشمش بیفتن و همون لعنتی بشه همه کسش...
    بابا..کار من از متارکه و آزادی و آلمان گذشته! من اینجا با تمام محدودیت ها...خوشبختم...نذار بهم بریزم...باشه!
    با حرص موبایلش را از روی میز برمیدارد...به اتاق میرود...حالم دگرگون است..خیلی...
    صدای درمیاید...چمدانش را برداشت و رفت...
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    همانجا مینشینم..کاش ...کاش میگذاشت..کاش میگذاشت همه چیز آرام بگذرد..میدانم من خود متخصص گند زدم به همه چیزم...من همه چیز را خراب میکنم...همه دعوا ها و ناراحتی زیر سر بی صاحاب من است...
    سرم را در دست میگیرم و آرام آرام گریه میکنم...مثل دخترای هجده ساله شدم که عشق شوهر میکشدشان...مثل دخترهایی که گریه میکنند تا شوهر کنند...کلا هر کاری میکنند تا این چهار واژه لعنتی نصیبشان شود...
    از گریه بیش از حد سردرد میگیرم...این سرماخوردی و فین فین کردنهایش هم قوز بالاقوز میشود...
    بی حوصله ام...کارهای پژوهشسرا را بی حوصله تر انجام میدهم و هرکدام را دسته بندی میکنم...
    دیروز برنامه جالبی از شبکه سلامت پخش میکرد..در مورد روابط زناشویی و احساسات طرفین میگفت...
    حس میکنم باید به یک مرکز مشاوره مراجعه کنم...قطعا مشکلات زیادی گریبان گیر افکارم شده...اینکه اینقدر بی کم کاست و اینقدر بی چون و چرا هر چه رهام میگوید بگویم چشم..حتی اگر برایم شیرین باشد اما خوب..کمی غیر منطقیست..میدانم!
    برای فیروزه تعریفش میکنم...سرزنشم میکند...میگوید من شور عشق را دراورده ام...میگوید زیادی بی دست و پا جلوه میکنم..
    میگوید عاشقی نمیکنم...بردگی میکنم...از شنیدن جمله اش دیوانه میشوم...
    در کل برایت بگویم...معتقد است که من عاشقی بلد نیستم..رفتار صحیح با مردی مثل رهام را مطلع نیستم..
    میخواهد استادم شود...میخواهد عادتم دهد که چپ و راست نگویم برایم مهمی...نگویم اگر نباشی نمیتوانم...نگویم ...هیچ چیزی نگویم...
    اما تا دلت میخواهد از حقوق خودم و حرفهای منطقی ام بگویم...
    همه اینها درست اما...فیروزه نمیفهمد که من از این بازی لـ*ـذت میبرم...آرام تر بگویم...من با این بازی زندگی میکنم!
    از بودنش راضی هستم اما...او معتقد است که این ها همه اش مقطعیست و بالاخره روزی همه این مخالفتها و سرکوب ها عقده میشود...غده میشود...میترکد...زندگیم را به گند میکشد!
    رهام!
    دلم برایت تنگ است و کاش بفهمی سراغی ازتو نمیگیرم ...نکه خواست خودم باشد...این فیروزه لعنتی نمیگذارد...
    و توئه لعنتی تر هم انگار نه انگار ، نگارِ دلتنگ از دوریت افسرد شده!
    این که گفتم دلم برایت تنگ میشود حتی برای چند ساعت...تنها ابراز علاقه...تنها یک شعار عاشقانه نبود..نه من واقعا از این ساعتهای بی رحم که نبودنت را به رخم میکشند تنفر دارم!
    فیروزه میگوید...فیروزه زیاد میگوید..نمیخواهم حرفش را قبول کنم اما...
    فکر میکنم راست میگوید که من بیمارم..باید درمان شوم...ذهنم بیمار است و خودخواهی رهام هم بر این بیماری دامن زده است!
    من بیمارم...با رهام و دلم چه کنم؟
    ***
    سه روز میگذرد...در تعجبم که چرا زنگ نمیزند...چرا سراغی نمیگیرد...چرا ؟ برای چه باید برایش مهم نباشم؟
    و چرا باید اینقدر برای منِ احمق مهم باشد ....
    سوئیچم را روی تخت میاندازم...روسری و مانتو و شلوار ..همه چیزم را درمیاورم..
    این سه روز به اندازه سه سال فشار را تحمل کرده ام..نمیتوانم حرفهای فیروزه را قبول کنم..نمیتوانم این بی تفاوتی رهام را بفهمم!
    دوش آب را باز میکنم...مثل مجسمه ای صامت میایستم..
    حرفهای دکتر در گوشم زنگ میزند...جلسه اول بود ... گفتم...از خودم از احساسم...حدودا نیم ساعت هم با فیروزه صحبت کرد...و معتقد بود حقایقی را میگوید که من نمیتوانم ببینمشان!
    امروز بداخلاق بودم...بچه ها میترسیدند جیک بزنند..زیاد به کارهای پژوهشسرا نمیرسم و تمرکز اوایل را ندارم..
    دیگر نمیخواهم بروم...به حقوقش هم نیازی ندارم...به اندازه کافی پس انداز دارم..به اندازه کافی بابا پول میفرستد!
    مسخره است نه؟؟ سه روز میتواند نگار خندان را افسرده کند؟ میتواند؟
    نمیدانم این چه بلایی بود که سر دلم آمد....من رهام را از همان اول...از همان کوه رفتن ها..از همان دور دیدن ها...از همان موقع ها دوست داشتم..دوست داشتن آن زمانم با این زمان زمین و آسمان فرق دارد...
    فکر میکردم برای دوستی و کلکل و پوززنی آدم مناسبیست..چون میدیدم خیلی خشک و آرام تکه پرانی میکند و بقیه را کنف...
    خاص بود و من از این خاص بودن هایش خوشم میامد...اما کاش...کاش هنوز هم فقط خوشم میامد...
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    کاش اینقدر برایم اهمیت نداشت.
    حرفهایش، رفتارش ،نگاهش، نبودن هایش،بودن هایش،سراغ نگرفتن هایش...

    از حمام بیرون میایم، با حوله روی تخت دراز میکشم...
    - مشکل شما خیی حاد تر از این حرفاست..
    - هم وابستگی میدونی یعنی؟؟ یعنی همیشه مراقب دیگران بودن و خودتو نادیده گرفتن..یعنی همیشه خودتونو مقصر و قربانی میدونید..
    - هم وابستگی یعنی افراط در روابط های عادی...وقتی ما تمام توجه مون رو بیش از اندازه به دنیای خارج از خودمون معطوف میکنیم و تماسمون رو با آنچه که در درونمون میگذره از دست بدیم..زمانی که بیش از حد محبت میکنید، به آدم های نیازمند آویزان میشیم و با محبت زیادی اونارو خسته میکنیم و یا اونقدر در خوشحال کردن دیگران تلاش میکنیم که دیگه تحملمونو ندارن.هموابستگی شایع ترین نوع اعتیاده، اعتیاد به توجه و مشغولیت به افرادی غیر از خود...
    - هموابستگی رو بیماری تلقی میکنن" خود گم گشتگی" این بیماری میتونه زمینه ساز مشکلات جسمی روانی و عاطفی بشه!
    اما در مورد شما، اینجوری که میگین کسی تو زندگی شما نبوده وشما طعم دلبستگی رو نچشیدید اما مدت ها تشنش بودین...
    شما زمینه این بیماری رو داشتین و حالا با وجود این رهام نام بروز پیدا کرده...
    دوستتون میگفت خیلی به ظاهرتون اهمیت میدین، خیلی براتون مهمه که دیگران شمارو چیجوری مبینن.
    میفهمین؟ و این یعنی خود گم گشتگی.
    خیلی از هم وابسته ها از رنجی مبهم در عذابن، ارزش چندانی برای خودشون قائل نیستن، احساس خوبی نسبت به خودشون ندارن.، دچار خود کم بینی هستن..
    و این یعنی چی؟ یعنی تو تمام مدت استرس داری که یه وقت تو رو بد تیپ و شخلته تصور نکنن...خودتو پایین تر از دیگران میبینی و همین باعث شده با تغییرات ظاهری شدید و مراقبتهای خارجی خودتو هم تراز افرادی بکنی که شاید حتی در دنیای واقعی که ازش دوری از تو پایین تر هم باشن!
    ایثار تا حد شهادت، امتناع از لـ*ـذت بردن از زندگی، افراط در کار و غرق شدن در مشغله های مختلف به حدی که فرصت زندگی کردن از فرد گرفته میشه....
    انباشتن توده ها ی احساس گـ ـناه..در شکست هر رابـ ـطه ای خودتونو مقصر میدونید و با سادگی تمام قدم اول رو برای بهبودی رابـ ـطه شما هستین که برمیدارید.
    دودلی و نداشتن اعتماد به نفس، ادامه دادن روابط تخریب کننده.
    هم وابستگی یعنی عبور از مرزها در روابط میان فردی . وقتی از خط عبور میکنیم و وارد محدوده هم وابستگی میشیم تنها هدف ما رسیدگی به دیگران میشه! اما اون کاری که میکنیم رنج آوره و کارایی نداره.هم وابستگی رو ما از افراد اطرافمون وقتی هنوز کوچک هستیم یاد میگیریم...
    میدونی چند دسته از هم وابسته ها وجود دارن:
    مردم راضی کن و خشنود کنندگان- افراد بی کفایت و ناموفق- قربانیان- افراد معتاد- افراد بزرگ منش- کودکان از دست رفته یا گمشده- آدمهای شوخ و یا شازده کوچولو.
    و حالا میدونی شما از کودوم دسته هستین؟ مردم راضی کن و خشنود کننده و ترکیبی از افراد ناموفق!
    حد و مرز شخصی ناسالمی دارین، به جای اینکه به ابراز نیازها و خواسته های طبیعی خودتون بپردازید و اونها رو براورده کنید ترجیح میدین تسلیم دیگران بشید و خواسته های اونها رو اجابت کنید، البته یک پرانتزم باز کنم: این رفتار شما مهمه که روی چه شخصی پیاده میشه.شاید فردی که در مقابل شماست مشکلی داره که شما به این طور رفتار کردن دامن زدید...شما خیلی سخت میتونی به دیگران جواب رد بدی...
    واما افراد بی کفایت،با عرض معذرت.،اعتماد به نفس پایین.شرمندگی.در درونتون احساس ناکاملی و معیوبی،نامناسبی، بدی و ناخوشی دارید.
    همین احساس بی کفایتی در واقع شالوده و اساس هم وابستگی هستش!

    احساس سرسپردگی رو توی خودت بکش.سرسپردگی یعنی رهایی همه چیز و چسبیدن یک ارتباط عاطفی.آدم میتونه به همسرش،فرزندش،خانوادش و یا حتی یه سگ و طوطی احساس سرسپردگی داشته باشه.

    خانوم پارسا! با یه جلسه سوال جواب و توضیحات من چیزی درست نمیشه..این موضوع باید تداوم داشته باشه.
    گفتین نامزد دارین،درواقع یک رابـ ـطه پیچیده و از تعاریفتون میشه فهمید که وجود همین رابـ ـطه پیچیده تو زندگیتون باعث نشون این مسائل شده.میتونه بیاد که؟
    سرم گیج میرود.در خودم غرقم.
    کجای کارم اشتباه بوده است؟ اصلا برای چه اشتباه بوده ؟

    عشق مگر اشتباه سرش میشود؟ عشق عشق است دیگر یعنی از دست رفتن.حالا چرا میخواهند ان گونه که دوست ندارم مرا نجات دهند خدا عالم است!
    موضوع شرط و شروط و این واهمه از دست دادن را که توضیح دادم در فکر فرو رفت و گفت حتما باید با رهام هم صحبت کند...حتما!
    گفت "احساساتت را سرکوب میکنی تا دیده شوی"
    اصلا مگر دیده نمیشوم؟ گریه ام میگیرد.برای چه دیده نمیشوم؟
    ناگهان مبهوت از تفکراتم میمانم.من گریه میکنم و میگویم چرا دیده نمیشوم، این یعنی...
    یعنی من واقعا در بیماری هم وابستگی دست و پا میزنم!
    ***
    با صدای موبایلم از خواب میپرم.
    تن لختم از سرما خشک شده است.
    نگاهی به صفحه گوشی میاندازم...نام رهامم روی صفحه در نوسان است!

    متعجبم.!رهام؟ رهام زنگ زده است؟ چقدر ازش ناراحتم، چقدر دلخورم،چقدر دلچرکینم.چقدر...
    چرا سراغی از من نگرفت؟چرا؟
    - بله؟
    - ســـلام..
    مثل همیشه! تو چرا تغییر نمیکنی؟
    دلخور جوابش میدهم:
    - سلام! چه عجب.هه. یه زنگی ...سراغی.
    - تو چرا زنگ نزدی؟
    حرصم میگیرد.میگوید چرا زنگ نزدی.دلم میخواهد منطقش را با پایم له کنم.کفری میشوم:
    - من باید تماس میگرفتم؟هه.. اصلا تو چرا زنگ نزدی؟
    - چته دوباره تو؟
    - بعد از سه روز زنگ زدی تازه میگی چته؟
    - دوباره داری شروع میکنی نگار؟
    - آره! دارم شروع میکنم و امیدوارم اینبار تو تموم کننده باشی..
    چیزی نمیگوید اما باورم میشود که صدای نفسهایش مبهوت است.
    من از خودم هم متعجبم.اینقدر در این چند روز فکر روی فکر تا کردم و در چمدان ذهنم چپاندم که ناخداگاه نسبت به رهام حساس شدم!
    بدبختیست زیپش بسته نمیشود،چون این حس بد بیشتر در من پرورش میابد!
    - آروم باش!
    متشنجم و او میخواهد که آرام باشم..با چه آرام شوم؟ مسکن به دردم نمیخورد، مسکن حضور اوست که حالم را جا میاورد:
    - آرومم..
    - نه نیستی.
    داد میزنم:
    - اینقدر نخواه ذهنیات خودتو به من تلقین کنی!
    اینبار واقعا مبهوت میشود:
    - نگار...
    گریه ام میگیرد.
    از خودم و شرایط فعلی ام تنفر دارم.
    من دریک بحران عاطفی به سر میبرم و رهام مرا نمیفهمد!

    هیچ کس مرا نمیفهمد.من یک سرگشته ام، یک هم وابسته ای که هیچ کس نمیتواند عمق حماقتم را بفهمد، هیچ کس نمیتواند بفهمد که چقدر سخت است خودت را یکروزه بفهمی، حقایق وجودی خودت یک روزه برایت آشکار شود!
    سخت است...سخت است وقتی میخواهمش و یک دقیقه بعد حس تفاوت و بد بودن پسش میزند!
    سرم را به دیوار تکیه میدهم. آرام میگوید:
    - چی شده نگار؟ هان؟ کسی اذیتت کرده؟
    چشمانم را میبندم و اشکی دیگر از ناودان نگاهم سقوط میکند.اره تو.تو اذیتم میکنی!
    - نگارم...حرف بزن!
    قلبم در دهانم میکوبد وقتی میگوید نگارم...من نگار او هستم؟ من مال او؟ نگار مال رهام؟
    اگر مال او بودم چرا مرا با خودش نبرد...چرا مرا نبرد تا این چرت و پرت هارا در مورد ذات گندم نمیشنیدم. اگر مال او بودم چرا مرا همراه خودش نبرد؟
    صدایش پر از احساس است یا من با این ذهن پریشانم اشتباه میشنوم؟
    - چت شده؟ یه چیزی بگو!
    دلم میخواهد با صدا گریه کنم اما نمیکنم، نمیکنم..از طرفی "دلتنگی" از طرفی "خودم" به وجودم فشار آورده است که من نمیتوانم تحملشان کنم.نمیتوانم...
    اما میتوانم بگویم که دلتنگم...میتوانم اما نمیگویم...نمیگویم..چرا رهام نگوید؟ چرا رهام نخواهد؟ چرا رهام از دوریم بی طاقت نشود!
    خفه گریه میکنم.فیروزه و حرفهایش" یه سره سوزنم شده واسه خودت غرور باقی بذار. میتونی؟"
    خفه گریه میکنم تا همان سر سوزن باقی بماند،بمان، بمان.
    صدایش دیوانه ام میکند:
    - نگار داری دیوونم میکنی.یه چیزی بگو.اتفاقی افتاده؟
    اره اتفاق زیاد افتاده است.
    - نه چیزی نشده!
    - مگه میشه چیزی نشده باشه و نگار اینجوری باشه؟
    - تو چت شده؟
    - من ؟ من چیزیم نیست.خوبه خوبم، الان بهتر از همیشم!
    نه تو مثل همیشه نیستی.
    تو رهام سرد و خشک من نیستی ، حالا شدی رهام نرم و لطیف من! آره!

    - مثه همیشه نیستی.
    بلند میخندد.قهقهه میزند و تن کم جان مرا میلرزاند:
    - دلم برات تنگ شده دیوونه.
    دیگر نمیلرزم.
    خشک میشوم.
    رهام دلتنگ من است؟

    - پس چرا تو این سه روز اصلا زنگ نزدی؟
    - آهان همینو بگو..دردت همینه خانوم؟
    - من دردی ندارم.
    - نه جدی جدی یه چیزیت میشه...
    - آره یه چیزیم میشه.کاری نداری؟
    - چرا دارم.
    - بگو!کار دارم.
    میخندد:
    - چیکار؟
    - همه چیزو باید برات توضیح بدم؟
    - آره!
    - نه بایدی در کار نیست!خداحافظ...
    اشکم را پاک میکنم و گوشی را کناری پرت میکنم.
    حالم از حالا، حالم از احساساتم بهم میخورد، چقدر این روزها بد است!

    فکرش را هم نمیکردم سراغی بگیرد اما به محض قطع کردن هزاران بار زنگ زد.
    جواب ندادم.
    باید طاقت را به دلِ بی طاقتم یاددهم!

    باید بفهمم یک من ماست چقدر کره دارد! باید بفهمم
    در آخر مسیجش دیوانه ام میکند ; د ی و ا ن ه:
    - نگارم میدونم از دوریه که بد قلق شدی. منم اینجا از این احوال سگی دارم!
    قلبم میگیرد.
    دوباره میدهد:

    - این از همون حرفهایی بود که سالی یکبار میزنم!دیگه نمیگمشا!
    دلم میخواهد بمیرم و اینگونه رهام بودن را نه فقط از پشت تکنولوژی بلکه در آغوشم ببینم!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز


    ای که رفته با خود دلی شکسته بردی
    اینچنین به طوفان تن مرا سپردی

    موسیقی محبوب رهام در حال پخش است...در واقع در حال ریپیت است!
    پنجمین روز از نبودن رهام هم میرسد و گاهی حس میکنم چقدر زمان خوبیست تا کمی فقط کمی تغییر را چاشنی این احوال خراب کنم!
    ای که مهر باطل زدی به دفتر من
    بعد تو نیامد چه ها که بر سر من

    باید سرکوب کنم فریاد این جمله را : "من بدون رهام هیچم" رهام خوب است...برای من است...مهم است...اما همه چیز نیست..
    احساسات کشته شده من نیست! رهام همه ی آن چیزی نیست که باید داشته باشمش...
    رهام زورگو خوب نیست اما دوستش دارم...رهام خودخواه خوب نیست اما دوستش دارم...رهام مغرور خوب نیست اما دوستش میدارم...
    رهام گاهی اصلا خوب نیست...
    خسته زمزمه میکنم:
    - اما مگر میفهد دل بی صاحبم؟
    ای خدای عالم چگونه باورم بود
    آن که روزگاری پناه و یاورم بود

    چگونه آرام شوم با بیست و هشت سال ذهنیت غلط...چگونه آرام بگیرم با تغییر تمام این سالها...
    رهام نمیخواهد من همان من باشم..میخواهد کسی باشم که خودش میخواهد...نماز زوری و حجاب زوری تر به حال من خوش نمیاید...اصلا من کجا و اعتقاد کجا؟ بگذار من با همان "تنها خدا" تنها بمانم! میگذاری رهام؟
    من نمیخواهم عوض شوم..نمیخواهم تغییر کنم...این نگار همان نگار معتدل و خندان باشد بهتر از نگاریست که رهام میخواهد...
    از روزی که حرف زدیم زیاد مسیج میدهد... زیاد زنگ میزند... جواب اما نمیگیرد...
    نمیدانم این روحیه جدید از کجا نشات میگیرد..حرفهای فیروزه؟
    "نگار تو ارزشت خیلی بالاتر از این حرفاست...دوسش داشته باش...اما برای بقای زندگیت مقابل زورگویاش وایسا..حتی اگر سخته...تو سنی ازت گذشته..باید از همین امروز شروع کنی..اولین قدمی بردار..نه به جلو..بکش عقب...ببینم چیکار میکنی"
    چه کار دارم که بکنم؟ اینهمه سال به روش خودم پیش رفتم و نتیجه ای نگرفتم بگذار یکبار به حرف فیروزه گوش کنم!

    آمادگی هیچ بحثی را ندارم...هیچ بحثی...اما حالا...
    - رهام من نمیتونم اونی باشم که میخوای...
    مسیج میرود...میرود و من دلم هزار راه نرفته را برنمیگردد..."اگر دلخور شود و بازهم از آن شرط کذایی چیزی بگوید؟"
    سرکوب میکنم افکار مسخره ام را...بگذار ناراحت شود..بگذارد ناراحت بماند...من بشکنم و نادیده گرفته شوم عیبی ندارد؟
    چرا کسی نگران دلهره درونی من نیست؟ چرا کسی دلواپس من نباشد؟
    جواب میدهد..با تمام تنبلیش برای من جواب میدهد:
    - اونی که من میخوام چیه؟
    این سوال سوال من است...دقیقا از من چه میخواهی؟ بت دست سازت را؟
    - جوابت دست من نیست...پس حرف دل منو بشنو...من خودمم...با همون اعتقاداتی که روز اول برات گفتم...بیست و هشت سال نماز نخوندم و بعد از اینهمه سال نمیتونم یه دفعه به خاطر تو بشم سجاده نشین...من با نماز آروم نشدم که بعد از بیست و اندی سال آرامش بخواد با این ذهنیت به من برگرده...من به همین آزادی اندکم عادت کردم...نمیتونی خوشی ها و علاقمندیهای یه زنو ازش بگیری...آرایش کردن و لاک زدن و زیبایی ظاهری و خوش تیپ جلوه کردن جزو لاینفک زندگیه منه! اگر منو میخوای همینجوری بخوا...اگر دلت برای نگار تنگ شده برای همین نگار دلتنگ شو...اگر میخوای باهات بمونم...به همین نگار خو بگیر...من همینم...نمیتونم...نمیتونم اونی باشم که تو میخوای...
    در دلم آشوبیست...به زور سند را لمس میکنم و دلم است که شوریِ احساس غریب پس زدن را لمس میکند...
    اگر بگوید...به درک که بگوید...بگذار هرچه میخواهد بگوید...
    میان دلآشوبه بی سابقه ام لبخند میزنم...تو چی شدی نگار؟
    همین جمله کافیست تا دوباره به دنیای تزلزل پا بگذارم...از طرفی فرمانبردار فیروزه ام..از طرفی دلم گواه بد میدهد...دکتر چیزی میگوید...رهام دستور دیگری صادر میکند...
    تو بگو من بین اینهمه ولوله چگونه احساسم را از زیر دست و پای دیگران جمع کنم؟
    چگونه ظرف احساس متلاشی ام را از کف همین اتاق خواب لعنتی جمع کنم؟
    حالم خراب است چون پدری که پسری در لشکر دشمن داشته باشد...
    غمگینم..چقدر زیبا غم انگیزی!

    جواب میدهد...چرا از جواب های رهام میترسم چرا؟
    - من مسیج میدم...من برای تو با تمام تنفرم نسبت به مسیج دادن بازم جوابتو میدم...من برای تو تغییر میکنم...تو چرا نمیخوای برای من قدمی برداری؟
    خنده ام میگیرد...هه..احمقانست:
    - حتی اگر از این نظر تغییرم نکنی برام اهمیت نداره...تو تغیر زندگیه منو با یه مسیج دادن مقایسه میکنی؟ خیلی احمقانست!
    - تغییر وقتی خوب باشه...برای چی باید پسش بزنی؟
    - این جور زندگی برای من خوب نیست...من ادم تعویض و تغییر نیستم..بذار به زندگی عادیم ادامه بدم...تو آزادی های زن قبلیتو دیدی و داری منو به محدودیت محکوم میکنی...میفهمی داری با من و اعتقادم چیکار میکنی؟
    - تو خوبی...میتونی بهتر از اینم بشی...
    - از منِ واقعیم راضی نیستی؟؟ باشه..تمومش کن...
    نمیدانم چگونه اما نوشتم..نوشتم و فرستادم..
    فیروزه لعنت به تو..نگار لعنت به خودت...لعنت به این عنصر سستت.اگر رو به رویم بود تا آخر عمرهم نمیتوانستم همچین جمله ای را به زبان بیاورم اما " فیروزه تو زیادی کوتاه میای..رهام اینقدم که نشون میده بد نیست...اون داره با عقده زن قبلیش تورو محدود میکنه...احمق تو با اطاعت و سر کج کردن این شرایطو بیشتر براش فراهم میکنی...میفهمی؟ رهام ازت سوء استفاده میکنی...چه حسی بهت میده؟ هان؟ ضعف و بدبختی..نگار تو اینجوری نبودی.."
    دیگر دلم را به دریا زده ام ...دلم را به حادثه نگاه رهام زده ام...هرچه باداباد..
    - نمیتونم...
    دلم بهم میریزد:
    - چرا؟
    تاخیر جوابش دیوانه ام میکند...اما میدهد..بالاخره میدهد و قلب مرا هم به بازی میگیرد:
    - چه بی منطق به چشمات میشه عادت کرد...
    میمیرم...میمیرم و به خدا که زنده شدن کار دل من نیست...رهامم برای من میگوید؟ رهام از دوری من با خودش کنار آمده؟
    با دوری از من فهمیده که چقدر دوستش دارم و فهمیده که بی من کمه کم دلش تنگ میشود؟
    از بی جانی دراز میکشم..چه خوب که نیستی ...چه خوب نیستی تا حال مسخره ام را ببینی...
    یعنی من همینگونه بی پروا و عاشقانه زمزمه کردم دوست داشتنش را...اینقدر راحت اغراق کردم؟ من زودتر از رهام ابراز علاقه کردم؟
    رهام در جوابم گفت : " زوده...خیلی زوده" من میتوانم بگویم دیر است؟ میتوانم بگویم باید زودتر میگفتی .. تا بیشتر از این غرورم را لگدمال نمیکردم و تو ..خوده تو اینقدر خودخواه نمیشدی.؟
    کاش زودتر میگفتی...میتوانم دل به جمله " هیچ وقت دیر نیست" بدهم؟ میتوانم ؟
    - باید دروغ بگم که دوست دارم..باید دروغ بگم که دوست ندارم...تو هیچ چیزی رو به موقع نپرسیدی...(سید محمد مرکبیان)

    نفس عمیقی میکشم...بوی تو میاید...بوی تو رهام...و من مدام فکر میکنم باید در آغـ*ـوش کشیده شوم!
    و باید مبارزه کنم تا احساسم را ننویسم...ننویسم که : " خواهش میکنم...اگر میتوانی کمی آغوشت را برایم بفرست"
    این چه حس مسخره ایست؟
    اصلا این عشق چه اکسیر عجیبیست که نبودش بیچاره ات میکند؟
    خسته شده ام از گفتن آنچه نمیشود گفت...خسته ام...
    من به بی سامانی باد...من به سرگردانی ابر میمانم...نمیدانم چه میخواهم...و این حسهای عجیب درست از زمانی آغاز شد که همان مشاور بد خبر خبر از اختلال درونیم داد...
    میفهمی چه حالیست وقتی تازه خود واقعیت را نشانت میدهند؟ میدانی چه حالیست وقتی تازه میفهمی دلیل رفتار های احمقانه و بچه گانه ات تنها از سر درون داغونت بوده ؟
    نمیفهمی....
    مکالمه عجیبمان نیمه میماند...دوباره آهنگ محبوبِ محبوبم تکرار میشود...
    رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام
    رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام

    رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
    رفتی و خیالت زمانی نمیکند مرا رها
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    در را باز میکنم...بی حوصله شالی روی سرم میاندازم...در ورودی را هم باز میگذارم...مانتوام را از روی مبل برمیدارم و میپوشم...

    صدایش را میشنوم:
    - نگار خانوم...
    برمیگردم...حتی حوصله لبخند زدن را هم ندارم..تو دیگر از جان من چه میخواهی؟
    - سلام..بفرمایید!
    لبخند نوچی میزند و نزدیک تر میشود...نگران نگاهم میکند:
    - چیزی شده؟
    کلافه چشم روی هم میگذارم:
    - نه...نه چیزی نشده...
    دست دست میکند...
    - راسش بچه ها امشب دارن میرن بیرون...منم گفتم..شما تنهایی بیاین با ما بریم...
    اخم میکنم:
    - نه ممنون...اصلا امروز حال درست و حسابی ندارم...
    - پس یه چیزی شده...
    مثل سگ هار میپرم:
    - گفتم که نه چیزی نشده...فقط یه کم بی حوصلم..
    پوزخند میزند:
    - بخاطر دوریه رهامه...
    روی مبل مینشینم...رهام...رهام..نامت که میاید انگار غمهای دنیا به دلم سرازیر میشود..چرا اینقدر ناگهانی معضل زندگیه این روز هایم شدی؟
    چرا؟
    حضورش را حس میکنم...کنارم مینشیند...آرام میگوید:
    - مشکلتو به من بگو..شاید تونستم کاری بکنم...
    نگاهش میکنم..سر کج میکنم :
    - من مشکلی ندارم...
    چهره اش را جمع میکند:
    - بیخیال دختر...بگو..
    سرم را تکیه میدهم و چشمانم را میبندم:
    - از چی بگم؟
    - چرا اینقدر مضطربی؟ چته؟ ربطی به رهام داره؟
    دلم میخواهد گریه کنم...مینالم:
    - میشه نپرسی؟ میشه حرفی نزنم؟ میشه یه چیزی بگی که از این هپروت بیام بیرون؟
    نگاهش میکنم:
    - یه چیزی بگین که فراموشی بگیرم ....نه بدتر توی اعصاب خرابم غوطه ور شم!
    - چرا رهام...
    پوزخند میزنم:
    - هه مرسی...مرسی...
    - نگار...رهامو ولش کن...
    با خشم نگاهش میکنم...این چه میگوید؟ این حرفها یعنی چه؟
    - رهام اندازه تو نیست...مال تو نیست...بهم نمیخورین..برای چی بیخودی خودتو علافش میکنی؟ برای چی خودتو کوچیک میکنی؟
    چرا وقتتو با کسی میگذرونی که تغییر نمیکنه...
    رو به رویش میایستم...داد میزنم:
    - به تو میگن رفیق؟ هه..نه میگن نارفیق..اومدی اینجا داری زیرآب رهامو میزنی؟
    او هم بلند میشود..آرام حرف میزند:
    - آروم باش..من زیرآب کسی رو نمیزنم...حرفم اینه...وقتی کسی عذابت میده...خودتو از بند عذابش آزاد کن...
    داد میزنم...بیشتر بلندتر:
    - من اسیر نیستم ...
    - آروم باش نگار...چرا اینجوری شدی؟
    گریه ام میگیرد:
    - برو بیرون...
    - باشه چشم..چشم میرم..آروم باش...
    - آرومم..برو...برو...
    صدای بسته شدن در گریه ام را صدادار میکند...
    همانجا مینشینم...این چه احوالیست که نصیبم شده؟ خدایا کمکم کن...
    بیقرارم..بی تابم..هیچ رهامی آرامم نمیکند...من چم شده است؟ آشکاری درونی ام چه بر سرم آورده؟
    ساعتها مینشینم و گریه میکنم...اما بازهم...دلم آرام نمیشود..نمیشود آرام...
    به دستشویی میروم...به آینه نگاه میکنم..رهام تو چطور خودت را نمیبینی؟ چطور اینهمه جذبه را نمیبینی و بازهم خودخواهی و مغرور؟
    شالم را روی گردن میاندازم...اینهمه زیبایی مرا به کجا میبرد؟ برای کسی شدم که ظاهرم را آنطور که میخواهم نمیخواهد...
    رهام، دکتر ، فیروزه، دلم ...همه اینها در من انقلابی بهم زده اند که نمیفهمند!
    خدا...خدا میفهمد؟ میداند؟ اگر میداند باید ...باید راهی برویم باز کند..باید مرا بفهمد..باید از بین اینهمه فشار مرا بیرون بکشد...
    پس چرا کاری نمیکند؟ چرا؟
    استین های مانتوام را بالا میزنم..برای چه؟ برای چه جوابم را کسی ندارد؟ جواب دل بی طاقتم را...
    خدا دارد؟ خدا میشنود؟ میفهمد؟
    مشتی آب به صورتم میزنم...مشتی به راست مشتی به چپ...نوازشی بر فرق سرم...پاهایم را لمس میکنم...
    اینهارا که میفهمد؟ خدا میفهمد؟
    بیرون میایم...
    وقتی دلت گرفته باشد...وقتی تنهایی دیوانه ات کند...وقتی قرص قرار را ندانی...وقتی قرص قرار را نخوری...میشوی نگار!
    نه چادری...نه تکه گلی برای سجده...
    شالم را مرتب میکنم..."بدش تو..." یاد حرفهای رهام...خالی ام میکند...
    موهایم را میپیچم...آستینم را پایین میدهم...
    لحظه ای با خودم میگویم گور پدر رهام و اجبار هایش...اینبار مخفیانه...کسی نفهمد.آرام میخواهم امتحانش کنم...
    آرام آرام میخواهم آزمایش کنم!
    نماز به من و احوالم میسازد؟ رهام را آرام میکند...من را چه؟
    نمیدانم ...نمیدانم...اقامه میبندم...گریه میکنم...میخوانم...زنده میشوم...
    چند فعل میشود احوالم...
    آرام میشوم؟ قرار به وجودم برمیگردد؟ برنمیگردد...برمیگردد...
    رکوع...سجده...با گریه باطل نمیشود این حرفهایی که پشت سر هم میخوانم؟
    مینشینم...نفسم بالا نمیاید...سنگ کف خانه مهرم میشود...
    همان حجابی که رهام دوستش ندارد میشود چادر نمازم...
    روی زمین دراز میکشم...میشمرم...یک ..دو ..سه...آرام شدم؟ نشدم؟

    ""من با نماز آروم نشدم که بعد از بیست و اندی سال آرامش بخواد با این ذهنیت به من برگرده""
    اگر رهام بفهمد چه؟ فکر میکند از او اطاعت کرده اما...من از در به دری...از ازن همه تزلزل به نماز روی آوردم...حالا آرامش دارم؟

    خوابم میبرد...آرام میشوم...میبرد خواب مرا!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    یدار که میشوم هوا تاریک است...تمام بدنم درد میکند...انگار خواب بود تمام این چند ساعت..انگار خواب بود وقتی که ازآستین خدا آویزان شده بودم..
    سوئیچم را برمیدارم با همان ظاهر آشفته به کافی سیاه و سفید میروم...
    همانی که رهام دوست دارد...نه به خاطر او..نه به خاطر علاقه او...فقط جایی برای جلوه تنهایی ندارم...
    قهوه میاورد...تلخ مینوشم..تماما روزهایم تلخند...زهری قهوه را نمیفهمم...بیکاری...بی فکری...احوال خراب مرا به اینجا کشانده..
    اما...بگذار با صدای آهسته اعتراف کنم...همین نمازی که رهام ازش دم میزند بدجوری حالم را جا آورد...آرامم کرد...چه بود نمیدانم؟ که بود نمیدانم؟ برای چه بود هم نمیدانم..اما خوب میدانم سکون در وجودم ساکن شده!
    به رهام نمیگویم...نمیگویم که از روش او برای آرامش استفاده کرده ام...نمیگویم تا نگوید " من درست میگفتم" تا فکر نکند به خاطر اجبار او به نماز روی آوردم...واقعا هم همین است...از روی دربه دری...از بی حسی..ازاعصابی که دیگر نمیکشید به خدا پناه بردم!
    صدای موبایلم بلند میشود...رهامم...آرام جواب میدهم...
    - بله؟
    - کجایی؟؟ چرا خونه نیستی؟ صدا میاد...بیرونی؟ این وقت شب نگار؟
    چشمانم را میبندم...
    - سلام...
    - سلام..جوابمو بده..
    - اره اومدم کافی...
    نفسش را فوت میکند:
    - تنها؟ برای چی؟
    - تنها...معمولا برای چی میان کافی؟
    چیزی نمیگوید:
    - رادین کجاست؟
    - خوابیده...رفته بودیم کشتی...خسته بود..
    حرفی ندارم...ساکت میمانم...
    - نگارم...خوبی؟ حس میکنم یه چیزی شده...میشه حرف بزنی؟
    او چرا اینقدر نرم شده؟ دوری مشتاقش کرده؟
    - هیچی نشده..هیچی..رهام!
    - جانم؟
    چقدر انتظار برای شنیدنش داشتم؟ چرا حالا با این همه فاصله...چرا وقتی در چشمانش خیره میشدم و صدایش میکردم ...اینگونه جوابم نمیکرد؟
    بی حال میگویم:
    - یکبار از ته دل ...یا هزار بار از روی تفنن؟
    میخندد....
    - هزار بار از ته دل...
    دلم ضعف میرود...رهام عوض شده است...یغما برای چه میگوید او تغییر نمیکند...چرا؟
    - وقتی برگشتی باهام میای دکتر؟
    - دکتر؟ دکتر واسه چی؟
    - وقت مشاوره گرفتم...باید توام باشی...
    - مشاوره برای چی؟
    - برای خودمون..برای حالمون..برای من ..برای تو..میرن مشاوره چیکار؟
    - میرن مشورت بگیرن...ما برای چه کاری مشورت میخوایم؟
    - رهام...مثل اینکه حرفامو جدی نگرفتی...من نمیتونم بشم اونی که میخوای...بهتره در مورد این مسائل بیشتر حرف بزنیم...
    نفسش را فوت میکند:
    - نگار...تو همین چند روز به این نتیجه رسیدی؟
    - آره ..تو همین چند روز...
    با تاخیر میگوید:
    - فردا برمیگردیم...
    دلم میلرزد...فقط خدا میداند که چقدر دلتنگ آغوشش هستم!
    - ساعت چند؟
    - پنج بعد از ظهر پرواز داریم...فرودگاه میای؟
    - نه..
    برای چه نمیروم؟ برای چه؟ میدانم جا میخورد...به رویش نمیاورم..به رویم نمیاورد!
    - کاری نداری رهام؟
    - نه....نه...خدافظ!
    بی جواب قطع میکنم! دلم میخواهد آرامتر از این حرفها شوم..چه آرامم میکند؟
    ***
    دیروز آمد...آمد و به دیدنم نیامد...هه...فکر میکرد من به استقبالش میروم..
    او مرا تنها گذاشت..باید به دیدارم بیاید..باید...
    این منم ؟ این نگار است یا فیروزه؟ وای فیروزه...لعنت به تو و درسهایت!
    صدای زنگ میاید...سریع چادر نماز گلگلی که از همسایه پایین قرض گرفته ام را مچاله میکنم..هول میشوم..مهر و چادر را در کمد مخفی میکنم...
    در را باز میکنم...میدانم خودش آمده..خودش...
    در چوبی را باز میگذارم..به آشپزخانه میروم...کتری را آب میکنم و روی گاز میگذارم...صدای پایش میاید...
    بیرون میروم...آتش میگیرم...در نگاهم خیره میماند..تو برگشته ای رهامم؟ برگشته ای و نگار عجیب شده است!
    به آغوشش نمیروم..چرا او؟ چرا یکبار هم که شده او مرا به آغوشش دعوت نمیکند ؟ ها؟
    لبخند میزند..نزدیک میشود...لبخند نمیزنم...نزدیک نمیشوم!
    رو به رویم میایستد...دستش را بالا میاورد...چتری ام را از روی صورتم کنار میزند..منقلب میشوم...
    این جنگ عادلانه نیست...من خود به تنهایی یک لشکر شکست خورده ام!
    لبخند میزند..چقدر آن اوایل بال بال میزدم برای دیدن یک لحظه از خنده هایش!
    لبش را حرکت میدهد...آرام :
    - خوبی؟
    نه خوب نیستم..اصلا برای چه باید خوب باشم؟
    - فکر میکردم برای من که نه..حداقل برای رادین بیای دیدنمون! منتظر بودم...
    رهام و انتظار؟ چیزی نمیگویم...میخندد:
    - نگار...خوبی؟
    - اره خوبم...
    بازهم لبخند میزند و درونم را تکان میدهد...
    دست میاندازد...کمرم میشود جایگاه دستانش...به خودش فشارم میدهد...اشتیاق در آغـ*ـوش کشیدن دیوانه ام میکند...اما فیروزه میگوید..میگوید باید خوددار باشم...این بچگی ها با سن من سنخیت ندارد...
    پیشانی ام را میبوسد...نگاهم میکند..منتظرست چیزی بگویم ...اما نمیگویم..خودم هم توقع این همه سکوت را ندارم!
    پیشانی اش را به پیشانی ام تکیه میدهد...فشارم میدهد..در چشمانم خیره میشود:
    - این یه درده..درده که نمیتونم بفهمم چی به سرت اومده...
    بغضم میگیرد...مثل کودک ها بغض میکنم..لبم را روی هم میفشارم..گریه نمیکنم..به اندازه کافی غرورم خورد شده است...
    گریه نمیکنم!
    تنها پشت گردنش را چنگ میگیرم..در گلوی احساسم مانده باور کن!
    فشارم میدهد...دیوانه میشوم..با حرص فشارم میدهد...آهسته زمزمه میکند:
    - داری با من چیکار میکنی؟
    - من کاری با تو ندارم...
    - هه حرفای خنده دار نزن!
    چیزی نمیگویم...نفس گرمش را پر فشار روی صورتم پخش میکند..میخواهد بازهم مرا مثل دم رفتن دست بیاندازد؟
    من گول نفسهای عمیقت....
    حرف در دهانم میماند....داغ میشوم...رهام...
    یک دقیقه سکوت برای مرگ دلم...
    همین دل میخواهد تمامش کند...تمامش کند تا زمانی که تکلیف دلهایمان مشخص شود..اما مگر قدرتش را دارم....
    مگر میشود؟ مثل ریسمانی که زندگیم به تارتارهایش وصل است چنگش میزنم...کاش همیشه باشی و مرا همان نگار بخواهی..
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    بعد از آن بـ..وسـ..ـه آرامَش فرار کرد...از خانه رفت و مرا با هزاران حس تنها گذاشت! مرا با دوست داشتنش تنها گذاشت!

    رادین را دیدم...رفتم کانون به دیدنش...نمیدانم چرا روی روبه روشدن با رهام را ندارم!
    خجالتی در کار نیست اما...نکند بازهم به خاطر این اطاعت بی چون و چرا از من سوء استفاده میکند؟
    چرا اینقدر زود عوض شد؟ چرا احساسش را ابراز کرد؟ چرا اصلا مرا بوسید...این بـ..وسـ..ـه تحمل یک روز جدایی را هم برای من سخت تر میکند...کاش بفهمد..
    من جان! یک چیز میگویم دعوایم نکن اما...از روزی که رهام دوباره برگشته حالم بهتر است . دیگر الکی زاری نمیکنم!
    خودم جان ! نمیخواهم بگویم حالم وابسته به اوست اما..
    شانه هایم خسته پایین میافتد و زمزمه میکنم:
    - اما واقعا حالم وابسته به اونه!
    خودم جان! با من مدارا کن...میخواهم این عشق اشتباه و افراطی را متعادل کنم..میخواهم کمی مخالف باشم..کمی داد بزنم..کمی فریاد کنم!
    صدایم را بالا ببرم! میخواهم کمی خودم نباشم..و قطعا این بهتر از نگاریست که رهام توقع دارد! حداقل کسی میشوم که خودم میخواهم نه رهام!
    باید سنگهایم را با او وا بکنم..من جان کمکم کن..کمتر بهانه بگیر! کمتر زاری کن! کمتر احساسی شو. کمتر برای مردانگیش مالش برو.!
    بگذار کمی روبه رویش زن باشم...نگار باشم.بگذار کمی هم سن خودم باشم، بگذار رفتار اشتباهم با تجاربم سنخیت داشته باشد..میشود؟
    میشود راحتم بگذاری از بند این هم وابستگی؟ میشود بگذاری بگویم "نه"
    خواهش میکنم بگذار...بگذار فغان کنم سر کسی که میخواهد از اعتیاد درونی ام سوء استفاده کند!
    دوباره کنج عزلتم پناه میبرم..به رهام زنگ نمیزنم تا بزند. پیام نمیدهم تا بدهد.سراغ نمیگیرم تا بگیرد!
    دوشی میگیرم...خانه خیلی وقت است که به تمیزی و انکاردی اوایل نیست..تمیزش میکنم.کفشهایم را تمیز و مرتب دوباره در کمد میگذارم.لباسها را در کاور میچینم و منظم میکنم!
    روتختی را صاف و آرایش مختصر و کمی هم زینت صورتم میشود!
    صدای اذان در کوچه میپیچد...پاهایم شل میشود..مینشینم روی تخت!
    در آینه به خودم خیره میشوم.چرا تا به امروز صدای اذان از مسجد محل شنیده نمیشد؟ هه
    نخیر نگار خانوم صدا میامد..همیشه میامد من اما نمیشنیدم! کر بودم..کر!
    من نماز نمیخواندم، یکبار برای امتحان.یکبار برای آزمون..یکبار از سر در به دری و ناچاری!
    اینبار چرا دلم میخواهد؟ اینبار چرا پا شل کردم؟ افکارم را بهم میریزم...
    نه اگر بازهم نماز بخوانم یعنی حرف رهام را به کرسی نشانده ام! من نمیخواهم دیگر به حرفهای زورش بها دهم! میخواهم خودم باش اما!
    نچ!!! این منِ سست عنصر نمیتواندبه خواسته های نفسش نه بگوید...حداقل هنوز نمیتوانم مقابله کنم!
    یواشکی نماز میخوانم...یواشکی چادر نماز را گوله میکنم در کمد.یواشکی آرامش میگیرم! یواشکی زندگی میکنم با چند کلمه عربی!
    دیگر نمیخوانم چون این نگار آن نگار سابق نیست!
    گاهی سامتم از این خود درگیری های درونی ام که راه به هیچ جا نمیبرد .هیچ جا!
    صدای مسیج موبایل بلند میشود...لبخند میزنم ...مسیج را که باز میکنم اشتیاقم از بین میرود..رهام نیست:
    - سلام خوبی؟یغمام...
    تو دیگر بین اینهمه ولوله چه میخواهی؟ چرا اینقدر پیله ای؟
    - سلام..ممنون! کاری داشتین؟
    - فکر نمیکردم جواب بدی!
    کلافه ام..
    - کاری داشتین؟
    - حوصلمو نداری؟
    با تاخیر جواب میدهم:
    - چرا بفرمایید!
    - نگار فکر کن من برادر رهام...خوب؟ فقط میخوام باهات حرف بزنم همین!
    کمی آرام میگیرم:
    - چه حرفی؟
    - با دیدنت یه آرامش خاصی بهم دست میده..وقتی تو هستی خوده خودمم..و این حس خیلی خوبیه...به خاطر همین دوست دارم باهام باشی! اگر مشورت بخوای میتونم کمکت کنم...و باور کن اگر کاری داشته باشی مضايقه نمیکنم! حالا میشه یه کم نرم بشی؟ بشی خودت؟
    ناخداگاه لبخند میزنم...نرم شوم؟ خودم شوم؟ خوده من نرم است؟ انعطاف پذیر؟ میخواهد رابـ ـطه مان سالم باشد و من که خودم خدایی از مشکلاتم مشاورش باشم؟
    - من خودمم!
    - باهام راه بیا!
    - این حرفا چیه! من خودمم اگر فقط قصد مشاوره و همین رابـ ـطه سالم باشه مخالفتی ندارم!
    - J
    عکس یه لبخند را میفرستد!
    شامی دست و پا میکنم و میز را میچینم! به سالن که برمیگردم دوباره مسیج دارم:
    - اگه دوست داشته باشی میتونی بیای تو اکیپ ما...
    - اکیپتون؟ مگه با فیروزه و رهام اینا نیستین؟
    - نه بابا...ما با بچه های دوران دانشکده باهمیم!
    متعجبم:
    - مگه با رهام تویه دانشگاه نبودین؟
    - نه بابا...به واسطه کار رهام باهم آشنا شدیم!
    - آهان!
    - J
    بازهم لبخند میفرستد.کلا آدم خنده روییست!
    غذایم را میخورم و ظرفها را میشویم...بعد از مدت ها تلوزیون را روشن میکنم.راسی میخواستم دیگر پژوهشسرا نروم اما با رفتنم موافقت نکردند..خیلی اصرار کردند و من نمیتوانستم نه بگویم!
    بازهم همان مشکل درونی...نه نمیگویم..خوب چه کنم؟ در ذاتم نیست!
    دیگر یغما پیام نمیدهد! و چقدر دلم میخواهد نام رهامم روی صفحه بیفتد!
    تلوزیون هم حالم را خوش نمیکند..با لپتاب ور میروم..فیلم های خارجی قدیمی ام را دوره میکنم!
    سریال های جدید را میبینم! آرو...سریال جالبیست و فکر میکنم چقدر شخصیت لارل دختر سریال چهره اش شبیه به من است!
    خنده دار است ما ته چهره الیور مرد سریال هم شباهتی به رهام دارد!
    خنده ام میگیرد...تو شنل پوشی رهام؟ صدای زنگ در بلند میشود.خدا کند کسی باشد که حوصله رفته ام را برگرداند!
    گوشی را برمیدارم:
    - کیه؟
    جوابی نمیاید:
    - کیه؟
    با تاخیر صدای عزیزه اینروزهایم را میشنوم:
    - منم نگار باز کن!
    لبم را میگزم..رهامم آمده! در را میزنم! موهایم را یکبار باز و بسته میکنم! میخواستم رو به روی آینه نروم اما میروم..من خودمم.خوده خودم!
    رژ لب کمرنگی به لبم مینشانم! بو میکشم..یعقوب شده ام...یوسفم در راه پله ها اشتیاق مرا میکُشَد!
    یادم میرود در را باز کنم..برای اولین بار !
    زنگ میزند و در را با نفس عمیق میگشایم.زندگیم ! امروز، اینجا، دراین ساعت، توقع دیدارت را نداشتم! ساعت نه و نیم شب است..
    شب!
    - سلام!
    لبخند میزنم:
    - سلام..بیا تو!
    کنار میروم، ارام رد میشود! بوی عطرش را به خاطر میسپارم..من دیوانه این رایحه تلخم!
    روی مبل مینیشند! به آشپزخانه میروم و چایی میاورم! تشکر کوتاهی میکند! روبه رویش مینیشنم!
    حس عجیبی دارم..چرا یک آن برایم غریبه شد؟ نگاهم نمیکند! چرا؟ وای چقدر سوال..چقدر!
    چایش را آرام مینوشد! دلم قهوه میخواهد! بلند میشوم و به آشپزخانه میروم..قهوه جوش را روشن میکنم!
    حضورش را حس میکنم..به کارم ادامه میدهم! پشت سرم میایستد!
    من هنوز هم میدانم که هستی مـــرد!
    از پشت با دو دستش مچ هردو دستم را میگیرد..قلبم هم گر میگیرد!

    خودش را بهم میچسباند..چه خبر شده رهام؟ چرا هر چه میگریزم مصمم تر میشوی؟
    زیر گوشم میگوید:
    - بهت گفته بودم حالم از انتظار بهم میخوره؟
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    چیزی نمیگویم...

    - چرا منتظرم گذاشتی؟

    برنمیگردم..لیوان را روی کابینت میگذارم و چشمانم را کلافه میبندم:

    - چرا همیشه من باید سراغی از تو بگیرم؟ توام یه بار زنگ بزن..تو یه بار بیا دیدنم! منم حسی به اسم انتظار و توقع دارم...

    میخندد...میشود اینقدر نفسهایت را روی گردنم نریزی؟ میشود اینقدر دلخواه من نباشی؟

    خودم جان! دستم به دامنت مرا از مهلکه آغـ*ـوش رهام نجات بده. من طاقت اینهمه نزدیکی و اینهمه نجابت را ندارم!

    با صورتش موهایم را از گوشم کنار میزند و با آهسته ترین صدای ممکن میگوید:

    - ناراحتی؟

    مومورم میشود...تورا به جان رادین برو عقب.تقلا میکنم اما تکان نمیخورد:

    - نه ناراحت برای چی؟ اصلا از چی؟

    - به خاطر همون قضیه! چند شب پیش!

    یادش که میفتم دلم قیلی ویلی میرود! گرم میشوم و منقلب!

    - نه چیزی نبود که ناراحتم کنه...اهمیت نداشت!

    نفسم را بیرون میدهم..مگر میشود تو وحرکاتت برای من بی اهمیت باشید؟ اصلا شدنیست؟ تو باور نکن رهامم! این منِ خر زیاد زر زر میکند!

    فشارم میدهد:

    - اهمیت نداشت؟

    نکن...نکن...

    - نه! نداشت!

    بَرَم میگرداند! چرا اینقدر میخندی؟ چرا؟

    - دروغ میگی!

    در چشمهایش خیره میشوم...دروغ میگویم..اما مجبورم:

    - نه دروغ نمیگم!

    لبخندش محو میشود...نمیدانم از صراحت کلامم یا از دروغم جا میخورد!

    به اپن تکیه ام میدهد..دستانم را میگیرد..با حرص میگوید:

    - چت شده؟ هان؟ چرا اینجوری شدی؟ ازچی ناراحتی ؟ تا قبل از رفتن که تمام فکر و ذکرت من بودم حالا چی شده؟

    - دوست داری همیشه فکر و ذکرم باشی؟ دوست داری همیشه تحت تسلطت باشم؟ دوست داری هرکاری میکنی باب میلم باشه و هرچی میگی بگم چشم؟ دوست داری اگر میلمم نبود بازم بگم چشم! تواینو میخوای؟

    ناباورانه تکانم میدهد:

    - نگار..نگار...عوض شدی نگونه! کودوم احمقی اینارو تو گوشت خونده هان؟

    - آره عوض شدم اما کسی که راهنماییم کرده حماقت نکرده! احمقم نیست! رهام من خودمم اگر همین نگارو میخوای باهام بمون! دست از این رفتارای کهنه بردار...من کنیزتو نیستم و الان عهد قلقلک میرزا نیست ...من درس خوندم ..کار میکنم..آزادم!

    به من و عقایدم احترام بذار! دروغ نمیگم...غلو نمیکنم! آره دوست دارم..عاشقتم و همین اعترافای احمقانه بود که ترو جری کرد!

    هنوزم دوست دارم از ته قلب..هنوزم با دیدنت و نزدیک شدنت دلم ضعف میره اما یادت نره...فراموشی همین نزدیکیه...من با خودمم درگیرم آقا..اگر بخوای عذابم بدی زجرشو به جون میخرم و راه فراموشی رو پیش میگیرم! سخته...اما میشه!

    برای پس فردا وقت مشاوره میگیرم! مشکلاتمون اونجوری بهتر حل میشه! رهام از این به بعد هرچی تو بگی نمیشه چشم...

    گاهی میشه نه!

    میفهمی؟

    حرفی ندارد که بزند..کنار میروم..قهوه را توی لیوان میریزم و به سالن برمیگردم!

    روی مبل مینشینم و پاروی پا میاندازم..تنم از نطق طولانی ام میلرزد ام به روی مبارک نمیاورم!

    پاکت دسته دار مشکی رنگی را کنارم میگذارد! قهوه را روی دسته چوبی مبل میگذارم و نگاهش میکنم:

    - این چیه؟

    ناراحت است و دلخوری از چهره اش بیداد میکند! چرا ناراحتش کردم؟ چرا؟ دلم میخواهد از دلش دربیاورم ..طاقت اینگونه دیدنش را ندارم اما...نمیشود..نباید که بشود!

    - از کیش آوردم!

    برمیگردم و نگاهش میکنم..کتش را دستش میگیرد، آرام خداحافظی میکند!

    آرام قلبم زیر و رو میشود! آرام آرام در نگار جدید ته نشین میشوم!
     

    شهلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/22
    ارسالی ها
    321
    امتیاز واکنش
    309
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    البرز
    به پدر زنگ میزنم..وجدانم ناراحت است ... دلم نمیخواهد دلخورش کنم...نمیخواهم زجر بکشد...اما چه کنم که نمیفهمد! نمیفهمند!
    جواب میدهد...خجالت در روحیه ام نیست و معنایی ندارد ...اما باز شرمی از دلخوری آخرمان در وجودم وول میخورد!
    قانعش میکنم و قانع نمیشود..میدانم سنتی فکر نمیکند..هویتش و اصالتش را از دست داده! ته ته دلش چنان مهم نیست که با که باشم و چه کنم...اما نمیدانم این دخالت های جدید و حساسیت های جدیدترش یعنی چه!
    آخر راضی نمیشود اما دیگر دلخور نیست و همین مرا به آرامش میرساند! کاش میتوانستم به خیلی از مسائل بی اهمیت باشم...کاش میشد!
    پاکت رهام را باز میکنم...جعبه قرمز رنگیست..بازش میکنم..بازش میکنم و دلم غنج میرود...میرود و برنمیگردد!!!
    تنم میلرزد..این کارها چه معنی میدهد؟
    لباس خواب حریر مشکی رنگی درون جعبه خود نمایی میکند! گرم میشوم! یاد آن لحظه دلپذیر گرمم نمیکند..میسوزاندم!
    قصدت چیست مرده من؟ این کارها برای چیست؟
    این لباس خواب از همه مهمتر همین یک سوغاتی منظوری بیش از یک یادبود دارد!
    این فقط یک تکه حریر مشکی سوغاتی نیست...این یک دنیا حرف است! لباس خواب را مشت میکنم و بو میکشم...
    زمزمه میکنم:
    - تورو به خدا بگو که این یه دنیا حرف یعنی منو جدی تر...شرعی تر...قانونی تر میخوای! میخوای...
    منو میخواد و این حس لعنتی بلاتکلیفی مانع قبول کامل رهام میشود!
    حداقل اگر مشکلی دارم کاش تو همه چی تمام بودی ...کاش دردم دو برابر نمیشد !
    هـ*ـوس پوشیدنش رهایم نمیکند!
    لباسم را درمیاورم و حریر رهام را تن میکنم! موهایم را دورم میریزم! روبه روی آینه قدی میایستم!
    به نگارِ رهام چشم میدوزم...لبم را گاز میگیرم! من اینگونه برای رهام میشوم؟ هه...بس کن نگار ..تو و حیا؟؟؟
    درش میاورم...
    دوباره روی مبل لم میدهم! کاری ندارم..هیچ کاری جز بیکاری...هیچ کاری جز فکر کردن به این رهام لعنتی...
    من چگونه مقابله کردم؟ چگونه در مقابلش ایستادم؟ برای چه این سـ*ـینه پر از درد را سپر مردم کردم؟
    دوربین را برداشتم!! دلم برای سفیدی موهایت غنج میرود!
    یکی یکی عکسهارا میبینم و هرکدام آماج یک عمر قربان صدقه من میشوند...ببین با من و درونم چه کرده ای که دیگر مجبورم در دل و در خفا به قربانت روم!
    به عکس سه تاییمان میرسم...سه تا عکس پشت سر هم از صورت خودم...پرتره هایی از نگار...
    نام یغما در ذهنم میپیچد...قصدت چیست؟ این کارها برای کیست؟
    یک ساعت میگذرد و من هنوز اینجا نشسته و به عکس تکی خودم چشم دوخته ام!! یک ساعت است که هنوز دلیل رفتارهای یغما را نمیفهمم!
    خودم را به کوچه علی چپ نمیزنم...اگر علاقه ای هم باشد امکان وجودش نیست! یغما در کل شاید مرا سه بار هم ندیده باشد!
    و همین مسئله گیجم میکند!
    ***
    میخواهد بیاید دنبالم اما مخالفت میکنم و خودم با ماشین میروم!
    در لابی مرکز مشاوره نشسته ام که قد رعنای مردم پیدا میشود!
    چرا هر بار ...چرا هر دفعه..چرا هر زمانی که میبینمت این ریزشی که نامش را عشق گذاشته ام از بین نمیرود..
    چرا؟ این یعنی تکرار مکرر عشق؟
    ناخداگاه بلند میشوم..میخواهم این لبخند لعنتی را قایم کنم اما نمیدانم چقدر موفقم!
    - سلام...
    سلام میدهد...بی حرف راه میفتیم سمت آسانسور!! این یک تکنولوژی دلچسب است...اینکه در یک اتاقک تنگ چیک در چیک عشقت با بوی دیوانه کننده ادکنلش در نگاهش گم شوی!
    پیاده میشویم!
    یک ربع بعد درست مقابل خانم اشراقی روی مبل های تکی بنفشش نشسته ایم!
    لبخند میزند...عینکش را جا به جا میکند...با رهام کمی حرف میزند....سوالات کلیدی میپرسد!
    به لبخندهایش پاسخ میدهم! رهام جدی تر از همیشه شده! و این نشان میدهد که هنوز از ته دل برای اینجا امدن راضی نیست!
    - خوب آقای آذر شورع کنید...
    - چی باید بگم؟
    - دلیل اینجا بودنتونو!
    محکم نگاهم میکند:
    - والا نگار گفت که وقت گرفته..گفت که یه مشکلاتی رو باید حل کنیم..من مشکلی نمیبینم!! جز تغییرات عجیبی که نگار کرده!
    اشراقی لبخند میزند:
    - نگار جان میشه چند لحظه تنهامون بذاری؟
    سر تکان میدهم و با دلخوری بیرون میروم...غر میزنم...من دلم میخواست حرفهایش را میشنیدم...میفهمیدم!
    قرارمان جدا نبود!
    اگر منشی اینجا نبود قطعا تا الان سرم را به در میچسباندم و میشنیدم!
    روی مبل مینشینم...بلند میشوم! راه میروم...نمدانم چرا اضطراب گرفته ام...بیخود و بی جهت..
    نگاهی به ساعت میاندازم...چهل و پنج دقیقست که رهام داخل است و من اینجا علاف سنگهای کف مطب را میشمرم!
    در اتاق باز میشود..بلند میشوم!! به چهره رهام دقیق میشوم..هیچ تغییری نکرده صورتش...نه ناراحت است..نه دلخور...نه شاد!
    نفس راحتی میکشم...آرام میگوید:
    - برو تو!
    لبخندی میزنم و داخل میشوم!
    از همان لحظه ای که مینشینم شروع میکند:
    - برعکس اون چیزی که میگفتی زیادم آدم عجیبی نیست نگار...
    نگاهش میکنم..من کی گفتم که عجیب است؟ حداقل به او نگفته ام!
    چشم در چشمم خیره میشود:
    - نگار ! میدونی رهام چی گفت؟
    سر تکان میدهم:
    لبخند میزند:
    - گفت " میدونستم هیچ زنی بی عیب نیست...میدونستم که نگارم مثه بقیه زنـ*ـا بازم یه جای کارش میلنگه!! هه.."
    گفت " تازه دارم میپذیرمش...تازه دارم قبولش میکنم..تازه دارم با زنهایی که دیدم متفاوتش میکنم! تازه دارم بهش خو میگیرم نه من، رادینم همینه! اما نگار داره گند میزنه به همه چیز"
    قلبم میزند...برای چه گند میزنم...
    - من به تو نگفتم این رویرو پیش بگیر...کی این نسخه هارو برات تجویز کرده!
    دلم میلرزد:
    - چه نسخه ای ؟
    - همین رفتارای جدیدی که ازت سر زده...
    اشک در چشمانم جمع میشود:
    - یکی از دوستام!
    - تمام حرفهایی که زده رو از ذهنت پاک کن! تو هنوزم همون نگاری...فقط
    با خنده ادامه میدهد:
    - فقط میخوایم یه آنتی ویروس روت نصب کنیم...هر چیزی که برای تو مضره پاک میشه اما تو هنوزم همون نگار میمونی!
    اشکم میچکد...
    - گریه معنایی نداره...گریه زبان ضعفه! این نسخرو من از امروز برات میپیچم نگار جان!
    رویه قبلو پیش نگیر..در واقع یه اشتباهی بوده روی اشتباه..من نمیدونم برای چی به حرف آدمای بی تجربه اطرافتون بها میدید؟
    با مقابله و دوری چند بار مسئله ها حل شده که بار دوم باشه؟
    اشکم را پاک مینکم و شانه بالا میاندازم:
    - من فکر میکردم فیروزه میتونه کمکم کنه!

    میخندد:
    - تو بیست و نه سالته دختر جان...اماهنوز نمیتونی بفهمی کی میتونه تو زنگیت یه نقش موثر داشته باشه و کی نمیتونه؟
    با ناامیدی سر تکان میدهد!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا