کامل شده رمان حسرت | رهایش*

  • شروع کننده موضوع ELNAZ.
  • بازدیدها 16,613
  • پاسخ ها 146
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ELNAZ.

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/17
ارسالی ها
622
امتیاز واکنش
712
امتیاز
0
محل سکونت
تهران
عشق کهنه و پنهان کاوه بعد گذشت چند سال از مخفی ماندنش رو می شه و این اتفاق همزمان می شه با رو شدن واقعیات دیگه ای از گذشته.



مقدمه:
دلتنگم، دلتنگ همه ی سالهای رفته، دلتنگ همه ی روزها، دلتنگم، دلتنگ نبودن همه عاشقانه هایم. دلم تنگ نیست، دلم دیگر نیست. دلی نمانده تا دلتنگ باشم. نیستم، گم شده ام. در گذشته ی گنگ و مبهمی جا مانده ام که حال و آینده ام را در سیاهی فروبرده است. در حسرت رفتن روزهای رفته.

این رمان در سایت نودهشتیا نوشته شده
 
  • پیشنهادات
  • ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    تموم روز سگ دو زده بودم تا داروهای مامان رو پیدا کنم اما نتونسته بودم و کلافه و خسته و ناامید و گرسنه و یخ زده و داغون داشتم بر می گشتم خونه که موبایلم زنگ خورد.
    کیان بود. با دستای سر شده از سرما دکمه موبایل رو فشردم و هنوز الو نگفته صدای عصبانیش گوشم رو کر کرد!
    :کاوه من دیگه هیچ نسبتی با تو ندارم! نه رفیقتم و نه پسرعموت! خجالت نمی کشی واقعاً؟!
    وقتی دید حرفی نمی زنم گفت: لال مردی؟! الو؟!
    - شما؟
    :منو نمی شناسی آره؟!
    - خودت گفتی با من نسبتی نداری.
    : کاوه می یام از تو تلفن ...
    - چیزی شده زنگ زدی کیان؟
    : کجایی این وقت شب؟
    - این وقت شب ساعت 9 شبه ها. همچین می گـه انگار ساعت 2 نصفه شبه!
    : کجایی کاوه؟!
    - دارم می رم خونه.
    : از کجا؟ شرکت که نبودی.
    - راپورت منو می گیری؟! دنبال داروهای مامان بودم. الان چند روزه، فایده ای هم نداشته.
    : الان کجایی؟
    - نزدیکای خونه ام. چطور؟
    : خونه خودتون؟
    - نه خونه پدرجدم! خوب آره دیگه! خودم به اندازه کافی خسته و کلافه هستم تو هم داری اصول دین می پرسی؟!
    : قرار نبود بیای خونه ما؟ دیشب مامانت نگفت شام خونه ما هستین؟
    چند ثانیه فکر کردم و چیزی یادم نیومد پس گفتم: من یادم نمی یاد.
    : زهرمار!
    - مودب باش کیان.
    :راهتو کج کن بیا سمت خونه ما. مامانت هم اینجاست.
    - حوصله ندارم. خیلی خسته ام کیان.
    : یعنی چی؟! شام نخوردیم و منتظر توایم. می یای یا خودم بیام و با پس گردنی بیارمت؟!
    - یا زحمت بیافت آخر شب خودت مامان رو بیار یا براش آژانس بگیر. کاری نداری؟!
    :مرتیکه می گم تا این وقت شب منتظرت موندیم بیای شام بخوریم تو واسه برگشتن مامانت ایده می دی؟!
    - کیان هم کلافه ام! هم خسته ام! هم ناامیدم! هم ..
    : هم و ... استغفرالله! به جهنم که نیومدی!
    این رو گفت و تماس رو قطع کرد. دیگه رسیده بودم دم در خونه. کلید انداختم و رفتم تو حیاط.
    یه خونه قدیمی و نقلی و اجاره ای.
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    از فوت پدر سالها می گذشت. تو تموم سالهای بی پدری این مامان بود که با زحمت خرجم رو می داد و حالا چند وقتی بود با گرفتن مدرک فوق لیسانس طراحی شهری فارغ التحصیل شده و کاری توی شرکت یکی از دوستای قدیمی پدرم پیدا کرده بودم و دیگه اجازه نمی دادم مامان دست به چرخ و دوخت و دوز ببره.
    با کیان خیلی نزدیک بودم و صمیمی. از دیدنش تو اکثر مواقع خوشحال می شدم اما از رفتن به خونه اشون فراری بودم.
    رابـ ـطه من و عمو کیومرث یعنی پدر کیان خیلی تیره و تار بود. بابا و عمو سال ها با هم قهر بودن و رابـ ـطه اشون خوب نبود. دعوایی که سر ارث و میراث شروع و به فوت پدر منجر شد. وقتی 15 سالم بود بابا وسط یه دعوای لفظی با عمو و توی خونه ی مثل کاخش سکته کرد و تا به بیمارستان برسوننش تموم کرد. بی پدری و سختی های مالی بعد از رفتنش، حقارت ها و بی پناهی های یتیمیم رو از چشم عمو می دیدم و کینه ای که تو دلم ازش داشتم هیچ جوری رفع و رجوع نمی شد.
    عمو هم متقابلاً علاقه ای به دیدن من نداشت و ترجیح می داد کمتر جلوی چشمش ظاهر بشم.
    بر عکس من مامان با زن عمو شهلا رفیق فابریک بود. نمی تونستم درکش کنم که چرا برای عمو این همه احترام قائله و چرا انقدر باهاشون صمیمانه رفتار می کنه. شاید صمیمیتش با زن عمو مال این بود که قبل از ازدواج هر دوشون با دو تا برادرها با هم رفیق و همسایه بودن.
    تنهایی و سختی های زیادی که به خاطر من کشیده بود نمی ذاشت سرسختانه جلوش واستم و مانع از رفتنش به خونه عمو اینا بشم اما توقع داشتم من رو درک کنه و ازم نخواد که پام رو جایی بذارم که پدرم رو توش به کشتن داده بودن!
    وقتی رفتم توی هال،انقدر ذهنم درگیر گذشته ی پدر و عمو شده بود که در لحظه اول متوجه کیان که تو تاریکی روی مبل نشسته و مشغول سیگار کشیدن بود نشدم و وقتی دیدمش با وحشت هینی کشیدم و پریدم عقب!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    دستم رو گذاشتم روی قبلم که شدیداً می کوبید و گفتم : دیوونه سکته کردم!
    کیان با خونسردی تموم سیگارش رو توی زیرسیگاری روی میز خاموش کرد و گفت: روزی صد بار من از دست تو سکته می کنم یه بار هم تو سکته کن که بفهمی من چی می کشم!
    نشستم روی مبل روبروش یه نفس عمیق کشیدم که گفت: واقعاً ترسیدی؟
    - نه! خوشحال و هیجان زده شدم یکی تو تاریکی تو خونه امون نشسته! اینجا چه غلطی می کنی؟!
    : آب بیارم برات؟
    - مگه نگفتی شام نخوردین و منتظر منین؟ پس با جت اومدی یا ...
    پرید وسط حرفم و گفت: مامان خانومت منو فرستاد بیا دنبالت و ببرمت خونه امون. فکر نمی کردیم انقدر دیر بیای که مجبور شم واسه صبحونه ببرمت کله پاچه بهت بدم!
    - داد نزدن کیان! دنبال داروهای مامان بودم. گفتم بهت که! بیشتر از نصف شهر رو زیر پا گذاشتم اما گیر نمی یاد. تا هفته دیگه بیشتر دارو نداره. می دونی که اگه نخوره زنده نمی مونه!
    کیان سری به تأیید تکون داد و پاشد رفت سمت پالتوش که روی دسته یه مبل دیگه گذاشته بود و از توش یه نایلکس در آورد و انداخت روی میز و گفت: این هم داروها! حالا بهونه ی دیگه ای داری واسه خورد بودن اعصابت و نیومدن خونه ما؟!
    متعجب پرسیدم: از کجا آوردیشون؟!
    تا کیان اومد چیزی بگه یهو گفتم: نگو از رفیق جون جونی بابات گرفتی!
    کیان خونسرد و در حالی که پالتوش رو می پوشید گفت: چرا اتفاقاً از همون رفیق بابام گرفتمشون! چه فرقی داره کاوه! چرا الکی بهونه می یاری؟! داروها مال کارخونه بابای طرف که نیست! اون خریده ما هم ازش خریدیم! پولش رو هم تا قرون آخر دادم بهش و از حلقوم تو هم می کشم بیرون!
    پاشدم نایلکس رو برداشتم و کوبوندم تخت سـ*ـینه کیان و گفتم: برشون گردون! خودم از هر خراب شده ای که شده پیدا می کنم!
    رفتم سمت اتاقم که لباسام رو عوض کنم اما کیان بازومو سمت خودش و گفت: دست بردار کاوه از این کینه شتری! از بابام کینه به دل داری، عیبی نداره، بهش بی احترامی و کم محلی می کنی، عیبی نداره! با هر چیزی که یه ربط کوچیکی به بابام داشته باشی مشکل داری اون هم عیبی نداره! ولی حق نداری با جون مامانت بازی کنی! اینو بفهم!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    بازوم رو کشیدم از دستش بیرون و رفتم توی اتاقم و در حال عوض کردن لباسام گفتم: یا برشون گردون یا خودم می ندازمشون دور!
    صدای کیان رو شنیدم که گفت: جرأت داری این کار رو بکن!
    بدون توجه به حرفش رفتم دست و رومو شستم و اومدم بیرون و در حالی که صورتم رو با دستمال کاغذی خشک می کردم داروها رو از روی میز برداشتم و از پنجره آشپزخونه انداختم توی کوچه .
    کیان که روبروی آشپزخونه نشسته بود با عصبانیت از جاش پرید و اومد سـ*ـینه به سـ*ـینه من واستاد و با حرص از لای دندوناش گفت: انقدر بی شعور و یه دنده و غد و لج باز و نی نی کوچولویی که هیچ حرفی ندارم بهت بزنم!
    بعد در هال رو محکم کوبید به هم و رفت.
    عذاب وجدان داشتم که تا این حد ناراحت و عصبانیش کرده بودم، از طرفی هم به خودم حق می دادم چون بارها و بارها سر این مسئله که حق نداره واسه حل مشکلات زندگی من و مادرم پای پدرش و هر کسی که ربطی به پدرش داره رو وسط بکشه با هم بحث کرده بودیم اما تو گوشش نمی رفت که نمی رفت!
    خیالم از بابت قرص های مامان راحت شده بود. وقتی با پارتی بازی می شد از یه داروخونه گیر آورد با یک کم تلاش و پول بیشتر می شد از جای دیگه ای هم پیداش کرد.
    انقدر خسته بودم که حال گرم کردن و خوردن غذا رو هم نداشتم و روی کاناپه دراز کشیدم و زل زدم به تلویزیون و نفهمیدم کی خوابم برد.
    با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم و با تعجب دیدم هوا روشن شده! تماس از شرکت بود و تا من بخوام از گیجی دربیام و جواب بدم قطع شد. سر و صورتم رو هول هولکی شستم و سریع حاضر شدم و دوییدم سمت خیابون. اون روز اول وقت توی شهرداری جلسه داشتیم و باید نیم ساعت پیش دم در شرکت می بودم و از شانس گندم عدل همین امروز خواب مونده بودم.
    وقتی رسیدم منشی شرکت، خانوم کرمانی، گفت که مدیرعامل و معاون و یکی دو تا از کارشناسها رفتن جلسه و آقای یوسفی یعنی همون مدیرعاملمون سپرده بمونم شرکت تا بیاد و تکلیفم رو روشن کنه!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    تو اوضاع آشفته کار و تعداد زیاد فارغ التحصیل های بیکار، من به لطف دوست صمیمی بابا یعنی عمو منصور خسروی تونسته بودم این کار رو گیر بیارم و علیرغم خواسته مدیرعامل شرکت که ترجیح می داد جای من خواهرزاده عزیزکردش رو استخدام کنه دستم بند شده بود و همین بهونه ای بود واسه اینکه هر روز و هر روز به پر و پای من بپیچه و از کارهای بی ایرادم ایرادهای بنی اسرائیلی بگیره.
    کیان بارها ازم خواسته بود برم و توی شرکت اون کار کنم اما چون دوست نداشتم کوچکترین ارتباط مالی با خونواده عمو داشته باشم قبول نمی کردم.
    امیرعلی و حسام در حال خوردن چای بودن که با سلام من برگشتن سمتم و حسام نگرون پاشد اومد کنار میزم و گفت: خوبی؟ پس چرا اینقدر دیر اومدی؟
    - خواب موندم!
    : یعنی چی؟ مگه ساعت کوک نکرده بودی؟
    - یادم رفت. نمی دونم. شاید هم کوک کردم و تو خواب خودم قطعش کردم!
    : گزک دادی دست یوسفی! خیلی برزخیه! خدا به دادت برسه! حداقل به مامانت می سپردی بیدارت کنه.
    مامان؟ راستی مامان چرا خونه نیومده بود؟! سابقه نداشت شب خونه کیان اینا بمونه. فوری موبایلم رو در آوردم و شماره کیان رو گرفتم. کلی بوق خورد و با صدای خواب آلودی الو گفت.
    با دلهره پرسیدم: کیان مامانم خونه شماست؟
    کیان با صدایی که معلوم بود دلخوره جواب داد: نمی دونم! و قطع کرد.
    پسره احمق!
    دوباره شماره رو گرفتم و اینبار که گوشی رو برداشت حتی الو هم نگفت و منتظر موند من حرف بزنم.
    صدام رو کمی بردم بالا و گفتم: می گم مامانم خونه شماست؟ دیشب خونه نیومده چرا؟حالش خوبه؟ طوری که نشده؟ چرا گوشی رو قطع می کنی؟! الو کیان!
    با یه مکث کوتاه گفت: من نمی دونم مامانت کجاست هاچ زنبور عسل! من خونه ی خودم هستم! پاشو برو خونه ما ببین هست یا نه! مگه دست من سپرده بودیش که از من سراغشو می گیری!؟ الآنم خوابم می یاد و می خوام بخوابم دیگه زنگ نزن!
    دوباره تماس رو قطع کرد. با اخم زل زدم به گوشیم و دو دل بودم اون وقت صبح به خونه عمو اینا زنگ بزنم یا نه که حسام گفت: نگرون نباش. دیشب خونه عموت اینا رفته بوده؟!
    : آره
    - خب حتماً شب رو مونده همون جا.
    : هیچ وقت این کار رو نمی کرد. به نظرت زنگ بزنم خونه اشون؟
    - اگه خیالت اینقدر ناراحته بزن.
    : آخه احتمالاً عموم خونه است الان! دلم نمی خواد مجبور شم باهاش حرف بزنم!
    - خب به کیان می گفتی به خونه اشون زنگ بزنه.
    : باهام قهره!
    حسام که سعی می کرد لبخندش رو پنهونه کنه گفت: واسه چی؟
    - ولش الان!
    یک کم فکر کردم و گفتم: نکنه حال مامانم بد شده باشه؟
    - اگه حالش بد شده بود که یه خبری به تو می دادن. به دلت بد راه نده. مطمئناً شب مونده همون جا. الان به فکر یه بهونه واسه یوسفی باش. باور کن انقدر عصبانی بود که از تو گوشاش آتیش می یومد بیرون! خیلی توپش پر بود وقتی داشت می رفت!
    : به جهنم! همیشه از کارای بدون ایرادم بهونه می گرفت یه بار هم دلیل موجهی داشته باشه واسه بهونه گیری! همه ذهنم الان درگیر مامانمه.
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    یه ساعت دیگه هم صبر کردم و دوباره زنگ زدم به کیان. اینبار دیگه صداش خواب آلود نبود. اما همچنان لحنش دلخور بود. گوشی رو که گرفت گفت: هان چیه باز؟!
    : کیان نگرون مامانمم! بفهم تو رو خدا! یه زنگ بزن خونه اتون ببین اونجا مونده شبو؟!
    - واقعاً نگرونشی؟! اگه نگرون بودی داروهای اونقدر کم یابش رو نمی انداختی دور!
    دادم زدم: چرا همه چیو با هم قاطی می کنی؟! می گم ببین خونه اتون مونده یا نه؟!
    - خودت زنگ بزن! من پشت رلم نمی تونم با تلفن صحبت کنم!
    کلافه گفتم: پس الآن داری چی کار می کنی؟!
    صدای باز و بسته شدن در ماشین اومد و بعد صدای استارت و کیان گفت: از همین لحظه دیگه پشت رلم! در ضمن مشکلات تو از دیشب به این ور ربطی به من نداره! خودت حلشون کن. خدافظ!
    مرتیکه باز تماس رو قطع کرد! دلم می خواست کله اش رو بکنم!
    خواستم به خونه عمو زنگ بزنم که صدای باز شدن در ورودی شرکت و پشت بندش صدای عصبانی یوسفی که از خانم کرمانی سراغ من رو می گرفت به گوشمون خورد.
    با صدای بلندتری جوری که خودم بشنوم گفت: بهش بگو بیاد اتاق من!
    قبل از اینکه خانم کرمانی صدام کنه خودم پاشدم رفتم سمت اتاق رئیس. نگرونی رو تو چشمای منشیمون می تونستم بخونم. یه نیمچه لبخندی زدم و دم در با عمو منصور مواجه شدم. آروم زمزمه کرد: معلوم هست کجایی تو؟
    آروم تر از صدای اون گفتم: خواب موندم. متأسفم.
    لب پایینش رو به نشون سکوت گزید و چشماش رو روی هم فشرد و بعد گفت: هر چی گفت تو هیچی نگو. از دستت خیلی شکاره! جلسه خوب پیش نرفت!
    تقی به در زدم و رفتم تو اتاق آقای رییس.
    پشت کرده به در اتاق از پنجره به بیرون نگاه می کرد. بعد کمی مکث و نادیده گرفتن حضور من توی اتاق واسه تحقیر کردنم برگشت و اومد جلوم واستاد و گفت: واسه چی اینجا حقوق می گیری؟!هان!؟ واسه اینکه اینجا کار کنی یا به صرف اینکه فامیل خسروی هستی خیال می کنی می تونی مفت بگردی؟!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    اومدم یه چیزی بگم که دستش رو به نشونه سکوت آورد بالا و گرفت جلوم و با تن صدای بالاتری گفت: نیم ساعت تموم واستادیم تا شازده تشریف فرما بشین، اون هم فقط به خاطر اصرارهای خسروی! کجا بودی که جلسه به این مهمی رو با خیال راحت از دست دادی؟!
    باز اومدم یه حرفی بزنم که این بار داد زد: تنها دلیل قانع کننده مرگ نه نه و بابای آدمه! والا هیچ دلیل دیگه ای نمی تونه قانعم کنه بعد اون همه تأکید من خودتو نرسونی به جلسه!
    از حرفش چنان عصبانی شدم که گر گرفتم! یعنی راضیه از دهن من بشنوه مادرم یا پدرم مرده ان و واسه همین نتونستم سروقت بیام و خیالش آروم بگیره؟!
    اومدم هر چی از دهنم در می یاد بهش بگم که در باز شد و عمو منصور اومد تو و در رو بست و با صدای خیلی آرومی به یوسفی گفت: خجالت بکش علی! این چه حرفیه آخه!
    بعد رو کرد به من و گفت: برو بیرون کاوه تا صدات کنم.
    دلم می خواست یه حرفی بزنم اما عمو منصور هولم داد سمت در و گفت: برو پسرم. برو من خودم درستش می کنم.
    انقدر اعصابم متشنج شده بود که اگه عمو منصور نیومده بود تو شاید درگیری فیزیکی بینمون اتفاق می افتاد.
    بدون اینکه کسی رو نگاه کنم رفتم سمت میزم و کیف و پالتو و شال گردنم رو برداشتم و اومدم طرف در که حسام جلوم رو گرفت و گفت: کجا؟!
    آروم کشیدمش از جلوی در کنار و خواستم برم بیرون که عمو منصور از اتاق یوسفی اومد بیرون و دستم رو گرفت و گفت: بیا کارت دارم.
    با هم رفتیم توی راه پله. یه دستم تو دست عمو بود اما با دست آزادم دکمه آسانسور رو زدم تا بیاد بالا.
    عمو منصور گفت: وایستا ببینم! کجا داری می ری؟! عصبانی بود یه چیزی گفت.
    با خشم گفتم: آدم عصبانیه باید هر چیزی به زبونش می یاد بگه؟! آره؟!منم از دیشب عصبانی بودم! باید هر چی دلم می خواد به باعث و بانیش بگم؟!
    - هیس! خودت که می دونی هدفش چیه! نذار به هدفش برسه.
    : هدفش چیه؟ منو بندازه بیرون؟! بهم بفهمونه منو نمی خواسته؟! یه نیروی اضافی ام اینجا؟! باشه قبول! می گفت: گم شو برو بهتر از این چرندی بود که بارم کرد! شما که همه بالا و پایین زندگی من رو واسه اش گفتین! این رو نگفتین روی پدر و مادرم چقدر تعصب دارم؟! یا شاید گفتین که انگشت گذاشته رو همین موضوع؟!
    - کاوه! هیس! آروم تر!
    : مرسی از اینکه سعی کردین واسه ام کار جور کنین ولی جایی که هر چقدر زحمت بکشی به چشم نیای به درد کار کردن نمی خوره. خدافظ!
    رفتم توی آسانسور و در مقابل چشمای بهت زده عمو منصور بسته شد. از ساختمون که زدم بیرون از سوز برف و سرما چشمام به اشک نشست و لرز کردم. پالتوم رو پوشیدم و زنگ زدم به موبایل کیان اما خاموش بود. حالا باید چی کار می کردم؟! به مامان چی می گفتم که همه امیدش به همین شندرغاز حقوق من بود؟!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    شماره خونه عمو کیومرث رو گرفتم و زن عمو گوشی رو برداشت. گفتم: سلام زن عمو. خوبین؟
    زن عمو با لحن دلخوری گفت: چه زن عمویی کاوه؟ خجالت نمی کشی یه سر به ما نمی زنی؟! کارت دعوت زنده هم فرستادیم واسه ات ناز کردی و نیومدی؟ خیلی ازت دلخورم!
    : شمرنده به خدا. دیروز خیلی کار داشتم، یادم هم نبود که باید بیام اونجا. مامان پیش شما مونده؟!
    - آره عزیزم اینجاست.
    : گوشی رو می دین بهش؟!
    زن عمو مامان رو صدا کرد و بعد چند لحظه مکث گفت: والله چی بگم کاوه جان! مامانت قهره باهات، گوشی رو نمی گیره!
    آروم پوفی کردم. گل بود به سبزه نیز آراسته شد! اون از کیان، اون از یوسفی و کارم و این هم از مامان!
    صدای زن عمو رو شنیدم که صدام کرد و گفت: می شنوی چی می گم کاوه؟! بلند شو بیا اینجا از دل مامانت در بیار.
    : واسه چی قهر کرده؟
    -واسه اینکه پریشب 2 ساعت تمام تو گوشت خونده که مهمونی خونه ما رو پشت گوش نندازی و تو دقیقاً همین کار رو کردی!
    : به مامان بگین دنبال داروهاش بودم به علی! همه شهر رو زیر پا گذاشته بودم. تازه اصلاً یادم نمی یاد مامان چیزی از این مهمونی گفته بوده باشه!
    -دیگه بدتر! کیان همین رو بهش گفت. زری هم می گـه یعنی من 2 ساعت داشتم با دیوار حرف می زدم؟! حالا پاشو بیا خودت از دلش در بیار.
    یه کم فکر کردم و گفتم: زن عمو به مامان بگین من دارم می رم خونه. حالم خوش نیست. بیاد خونه با هم حرف می زنیم.
    : چیزی شده؟!
    - نه. سرم یه ریزه درد می کنه. بهش می گین؟!
    : گفتن رو که می گم ولی فکر نمی کنم این جوری باهات آشتی کنه!
    خداحافظی کردم و مستقیم رفتم خونه. سردرد میگرنیم عود کرده بود. چند تا مسکن خوردم و یه دوش گرفتم و کنار بخاری اتاقم بالشت گذاشتم و رفتم زیر پتو.
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    تو چرت بودم اما سردرد نمی ذاشت کامل خوابم ببره. نمی دونم چقدر گذشت که یکی تکونم داد. کیان بود. از زیر پتو یه هوم زیرلبی گفتم که پتو رو کشید کنار و گفت: پاشو کارت دارم کاوه.
    با یه چشم باز و یه چشم بسته نگاهی به ساعت انداختم. ساعت تازه 12 ظهر بود. دوباره چشمام رو بستم و پرسیدم: اینجا چی کار می کنی؟!
    - پاشو کارت دارم!
    : مگه قهر نبودی؟! واسه چی اومدی اینجا؟!
    - عمو منصورت بهم زنگ زد!
    چشمام رو باز کردم و با اخم زل زدم بهش و گفتم: خب؟!
    - زدی از شرکت بیرون؟!
    : می بینی که!
    - حالا می خوای چی کار کنی؟! برنمی گردی که؟
    : اوهوم.
    - اوهوم یعنی آره؟!
    نشستم سر جام و شقیقه هام رو با دست فشار دادم و گفتم: تا فهمیدی از شرکت زدم بیرون اومدی منو رو هوا بقاپی؟!
    بلند شد رفت روی تخت نشست و گفت: غلط کردی! کسی که هنوز جوهر مدرکش خشک نشده به درد شرکت من نمی خوره!
    - پس اینجا اومدی واسه چی؟!
    : عمو منصور گفت حالت خوش نیست و بهم ریخته ای، اومدم ببینمت تو این وضع و دلم خنک بشه!
    - خب، حالا که دیدی می تونی بری!
    : هر وقت دلم بخواد می رم. می خوای چی کار کنی؟! اگه زن عمو بفهمه چی؟! همه امیدش به سر کار رفتن تو بوده.
    یهو یاد مامان افتادم و قهر کردنش. آروم زمزمه کردم: چون بد شود یک ده شود، ده صد شود! وقتی بد می یاد همین جوری پشت هم می یاد! بدبیاری های من از میلیون هم گذشته!
    کیان شاکی گفت: انقدر که تخس و بی شرفی! می مردی یه دیشب خلاف خواسته ات می یومدی خونه ما؟! بابام که نمی خوردت!
    - بگو کیان! هر چی دلت می خواد بار من کن!
    : دروغ که نمی گم! چیه سرت درد می کنه؟!
    با تکون سر جواب مثبت سوالش رو دادم که گفت: داروهاتو خوردی؟!
    از جام پاشدم و همون جوری که به قصد آشپزخونه از اتاقم می رفتم بیرون گفتم: اوهوم. دوباره پرسید: اوهوم یعنی آره؟! و دنبالم راه افتاد و تکیه داد به اپن و گفت: لباس بپوش بریم خونه ما با مامانت آشتی کن.
    کتری رو گذاشتم زیر شیر آب و در همون حال گفتم: من باهاش قهر نیستم.
    - می دونم. اما اون باهات قهره! خیلی هم دلخوره ازت! مامانت که دیگه من نیستم هر غلطی می کنی هی می یام پا پیش می ذارم و باهات آشتی می کنم!
    : بی ادب!
    زیر گاز رو روشن کردم و روی صندلی ناهارخوری وسط آشپزخونه نشستم و گفتم: برو راضیش کن بیاد خونه کیان.
    - دیشب کلی باهاش حرف زدم اما این بار دیگه خیلی ازت شاکیه!
    : فقط واسه یه شب نیومدن خونه شما؟!
    - یه شب که نیست و خودت خوب می دونی که از عید به این ور که می شه حدود 8 ماه دیگه نرفتی اونجا! مامانت بیشتر از اینکه خیلی خودسر شدی ناراحته!
    پوزخندی زدم که کیان گفت: زهرمار! پاشو بریم دیگه!
    - نمی یام. خیال می کنه با قهر کردن می تونه رابـ ـطه من و بابات رو خوب کنه! نمی فهمم چه اصراری داره که ما بشیم دوست جون جونی؟!
    : ما یعنی من و تو؟! من و تو که دوست جون جونی هستیم خیر سرمون!
    - خنگ جان منظورم من و باباته! بذار چند روز خونه شما بمونه. بلاخره باید با این مسئله که هیچ راهی برای بهبود روابط ما وجود نداره کنار بیاد!
    : ما یعنی من و تو؟!
    یه چشم غره بهش رفتم که پاشد و رفت کتری رو خاموش کرد و گفت: پاشو لااقل ناهار بریم بیرون.
    - حالم خوب نیست کیان. گیر دادی ها! تو چه مدیرعامل و رئیس شرکتی هستی که 9 صبح تو رخت خوابی و 12 ظهر تو خونه ما؟!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا