کلید انداختم و رفتم تو و از دیدن ونداد که توی هال روی مبل نشسته بود متعجب شدم. برعکس روال روزهای قبل مامان خونه بود و توی آشپزخونه. سلام که کردم ونداد از جاش پاشد و باهام دست داد و مامان هم جواب سلامم رو داد و گفت: لباساتو عوض کن. داییت اینا دارن شام می یان اینجا!
-داییم اینا؟!
:آره چطور؟
یه هیچی گفتم و رفتم سمت اتاقم. خیلی دلم می خواست بدونم دایی اینا شامل حال ویدا هم می شه یا نه! لباسامو عوض کردم و برگشتم توی هال و از ونداد پرسیدم: کی اومدی؟!
همون جوری که داشت با موبایلش ور می رفت گفت: یه نیم ساعتی می شه. راستی برات ترجمه هم آوردم. یادم بنداز بهت بدمش.
- اگه یادم موند باشه.
:چه خبر؟
-سلامتی!
آروم زیر گوشم گفت: از بهار؟
:خبر خاصی ندارم.
-ندیدیش؟!
:نه
-مگه کلاس نمی یاد؟
:نه!
-چرا؟
:نمی دونم. فردا قراره باهاش حرف بزنم.
ونداد سری به علامت مثبت تکون داد. دو دل بودم که اومدن ویدا رو بپرسم یا نه و در نهایت ترجیح دادم سکوت کنم.
آفاق که تازه از اتاقش اومده بود بیرون گفت: سلام داداش.
جوابشو دادم و اون گفت:چایی می خوری؟
جای من ونداد جواب داد:نیکی و پرسش؟!
آفاق زل زد بهش و گفت: ناهار کله گنجشک خوردی که اینقدر تشنه اته ونداد؟! این چایی رو بخوری می شه سومی!
ونداد موبایلش رو گذاشت روی میز و به آفاق که داشت می رفت سمت آشپزخونه گفت:تو هم اومدی خونه امون می تونی هر چقدر دلت خواست چایی بخوری!
ونداد نگاهی به من انداخت و گفت: چیزی شده؟
- نه.
:ولی انگار یه خرده تو فکری!
بعد یه مکث گفتم:خواهرت هم می یاد؟!
نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت: نه!
-خوبه! هر چند که کنار اومدن با دایی هم خیلی آسون نیست!
:نه که کنار اومدن با توی عنق هم خیلی کار راحتیه!
جوابشو ندادم. داشتیم چایی می خوردیم و حرف می زدیم که زنگ زدن و دایی و زن دایی و بابا همزمان با هم از راه رسیدن. بعد یه سلام و احوال پرسی خیلی سرد با دایی، احوال زن دایی رو هم پرسیدم و نشستیم.
یه جو سنگین و سرد حاکم شد تو خونه. مسائل زیادی پیش اومده بود که دیگه این دو تا خونواده رو به صمیمیت قبل بر نمی گردوند. دخترشون به خاطر پسر این خونواده زندگیش از هم پاشیده شده بود. یه پسر دیگه ی این خونواده به خاطر دختر اونا زندگیش به هم ریخته بود! تو فکر بودم که صدای دایی به منو به خودم آورد. متوجه سوالش نشدم پس منتظر موند تا بپرسه. دوباره تکرار کرد: می خوای با باغ چی کار کنی؟
-نمی دونم فعلاً.
:نمی شه که همین جوری خالی بیافته اونجا!
-بیشتر از اینکه باغ باشه خرابه است! چند روزی هم خالی باشه اتفاقی نمی افته!
:اگه بخوای من می تونم ازت بخرمش!
-گفتم که فعلاً نمی دونم چی می خوام و قراره چی کارش کنم!
یه حسی بهم می گفت یه خرده سر به سرش بذارم! پس همون جوری که می رفتم سمت آشپزخونه گفتم: احتمالاً اولین کاری که بکنم زدن درختای اون باغه!
دایی با حرص مشهودی گفت: حیفه اون درختا!
-بیشترشون که خشک شده! توی این 7 سال باید یکی بهشون می رسید!
:آقاجون نمی ذاشت! خیلی از اون درختا به خاطر تو خشک شده!
از همون توی آشپزخونه برگشتم سمتش و زل زدم به چشماش و گفتم:درختای اون باغ به خاطر هنرمایی دختر شما خشک شد!
مامان که سر گاز وایساده بود بهم نزدیک شد و بازومو آروم فشار داد. رفتم سر یخچال و یه لیوان آب ریختم و همون جوری که داشتم می خوردم مامان آروم گفت:به خاطر من امشب و آروم بگیر آبان! دلم نمی خواد دعوایی پیش بیاد.
لیوان رو گذاشتم توی سینک و آروم گفتم:این توصیه رو به برادرتون هم کردین؟!
صبر نکردم که مامان جواب بده و به ونداد گفتم: برگه های ترجمه رو بده.
پاشد از تو کیفش که گوشه ی میز ناهارخوری بود یه سری برگه در آورد و گرفت سمتم و گفت: تا آخر هفته بهم برسونی خوبه.
-باشه.
به بهونه ی گذاشتن برگه ها رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم و ساعدمو گذاشتم روی چشمام و رفتم تو فکر. واقعاً قرار بود با اون باغ چی کار کنم؟! مطمئناً دیگه علاقه ای به نگه داشتنش نداشتم!
تا موقع شام توی اتاقم موندم و بعد از شام هم دایی اینا خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می کردم رفتن.
دراز کشیده بودم که صدای زنگ اس ام اس موبایلم بلند شد. وقتی گوشی رو برداشتم دیدم بهاره و نوشته : سلام. ببخشید ولی من فردا نمی تونم بیام. منتظرم نباشین.
اونقدر از دیدن اون اس ام اس ناراحت شدم که گوشام گر گرفت. نشستم سر جام و زل زدم به صفحه ی موبایل. کفری شده بودم و عصبی! با عصبانیت گوشی رو کوبیدم روی پاتختی و دوباره دراز کشیدم. تو ذهنم چند تا جمله ردیف کرده بودم که بنویسم و براش بفرستم اما در نهایت بی خیال شدم ! داشتم به حرف ونداد می رسیدم که می گفت بهتره یه مدت ازش فاصله بگیرم! شاید واقعاً خیلی تند رفته بودم! شاید واقعاً برای فرار از ماجرای ویدا و آرمان و برای رسیدن به آرامشی که هر جا می رفتم نبود، داشتم احساسی عمل می کردم! خوب که فکر می کردم می دیدم باید عاقلانه تر رفتار کنم! باید یه جایی یه استپی بزنم و به خودم یه وقتی بدم! هم به خودم و هم به بهار!
-داییم اینا؟!
:آره چطور؟
یه هیچی گفتم و رفتم سمت اتاقم. خیلی دلم می خواست بدونم دایی اینا شامل حال ویدا هم می شه یا نه! لباسامو عوض کردم و برگشتم توی هال و از ونداد پرسیدم: کی اومدی؟!
همون جوری که داشت با موبایلش ور می رفت گفت: یه نیم ساعتی می شه. راستی برات ترجمه هم آوردم. یادم بنداز بهت بدمش.
- اگه یادم موند باشه.
:چه خبر؟
-سلامتی!
آروم زیر گوشم گفت: از بهار؟
:خبر خاصی ندارم.
-ندیدیش؟!
:نه
-مگه کلاس نمی یاد؟
:نه!
-چرا؟
:نمی دونم. فردا قراره باهاش حرف بزنم.
ونداد سری به علامت مثبت تکون داد. دو دل بودم که اومدن ویدا رو بپرسم یا نه و در نهایت ترجیح دادم سکوت کنم.
آفاق که تازه از اتاقش اومده بود بیرون گفت: سلام داداش.
جوابشو دادم و اون گفت:چایی می خوری؟
جای من ونداد جواب داد:نیکی و پرسش؟!
آفاق زل زد بهش و گفت: ناهار کله گنجشک خوردی که اینقدر تشنه اته ونداد؟! این چایی رو بخوری می شه سومی!
ونداد موبایلش رو گذاشت روی میز و به آفاق که داشت می رفت سمت آشپزخونه گفت:تو هم اومدی خونه امون می تونی هر چقدر دلت خواست چایی بخوری!
ونداد نگاهی به من انداخت و گفت: چیزی شده؟
- نه.
:ولی انگار یه خرده تو فکری!
بعد یه مکث گفتم:خواهرت هم می یاد؟!
نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت: نه!
-خوبه! هر چند که کنار اومدن با دایی هم خیلی آسون نیست!
:نه که کنار اومدن با توی عنق هم خیلی کار راحتیه!
جوابشو ندادم. داشتیم چایی می خوردیم و حرف می زدیم که زنگ زدن و دایی و زن دایی و بابا همزمان با هم از راه رسیدن. بعد یه سلام و احوال پرسی خیلی سرد با دایی، احوال زن دایی رو هم پرسیدم و نشستیم.
یه جو سنگین و سرد حاکم شد تو خونه. مسائل زیادی پیش اومده بود که دیگه این دو تا خونواده رو به صمیمیت قبل بر نمی گردوند. دخترشون به خاطر پسر این خونواده زندگیش از هم پاشیده شده بود. یه پسر دیگه ی این خونواده به خاطر دختر اونا زندگیش به هم ریخته بود! تو فکر بودم که صدای دایی به منو به خودم آورد. متوجه سوالش نشدم پس منتظر موند تا بپرسه. دوباره تکرار کرد: می خوای با باغ چی کار کنی؟
-نمی دونم فعلاً.
:نمی شه که همین جوری خالی بیافته اونجا!
-بیشتر از اینکه باغ باشه خرابه است! چند روزی هم خالی باشه اتفاقی نمی افته!
:اگه بخوای من می تونم ازت بخرمش!
-گفتم که فعلاً نمی دونم چی می خوام و قراره چی کارش کنم!
یه حسی بهم می گفت یه خرده سر به سرش بذارم! پس همون جوری که می رفتم سمت آشپزخونه گفتم: احتمالاً اولین کاری که بکنم زدن درختای اون باغه!
دایی با حرص مشهودی گفت: حیفه اون درختا!
-بیشترشون که خشک شده! توی این 7 سال باید یکی بهشون می رسید!
:آقاجون نمی ذاشت! خیلی از اون درختا به خاطر تو خشک شده!
از همون توی آشپزخونه برگشتم سمتش و زل زدم به چشماش و گفتم:درختای اون باغ به خاطر هنرمایی دختر شما خشک شد!
مامان که سر گاز وایساده بود بهم نزدیک شد و بازومو آروم فشار داد. رفتم سر یخچال و یه لیوان آب ریختم و همون جوری که داشتم می خوردم مامان آروم گفت:به خاطر من امشب و آروم بگیر آبان! دلم نمی خواد دعوایی پیش بیاد.
لیوان رو گذاشتم توی سینک و آروم گفتم:این توصیه رو به برادرتون هم کردین؟!
صبر نکردم که مامان جواب بده و به ونداد گفتم: برگه های ترجمه رو بده.
پاشد از تو کیفش که گوشه ی میز ناهارخوری بود یه سری برگه در آورد و گرفت سمتم و گفت: تا آخر هفته بهم برسونی خوبه.
-باشه.
به بهونه ی گذاشتن برگه ها رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم و ساعدمو گذاشتم روی چشمام و رفتم تو فکر. واقعاً قرار بود با اون باغ چی کار کنم؟! مطمئناً دیگه علاقه ای به نگه داشتنش نداشتم!
تا موقع شام توی اتاقم موندم و بعد از شام هم دایی اینا خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می کردم رفتن.
دراز کشیده بودم که صدای زنگ اس ام اس موبایلم بلند شد. وقتی گوشی رو برداشتم دیدم بهاره و نوشته : سلام. ببخشید ولی من فردا نمی تونم بیام. منتظرم نباشین.
اونقدر از دیدن اون اس ام اس ناراحت شدم که گوشام گر گرفت. نشستم سر جام و زل زدم به صفحه ی موبایل. کفری شده بودم و عصبی! با عصبانیت گوشی رو کوبیدم روی پاتختی و دوباره دراز کشیدم. تو ذهنم چند تا جمله ردیف کرده بودم که بنویسم و براش بفرستم اما در نهایت بی خیال شدم ! داشتم به حرف ونداد می رسیدم که می گفت بهتره یه مدت ازش فاصله بگیرم! شاید واقعاً خیلی تند رفته بودم! شاید واقعاً برای فرار از ماجرای ویدا و آرمان و برای رسیدن به آرامشی که هر جا می رفتم نبود، داشتم احساسی عمل می کردم! خوب که فکر می کردم می دیدم باید عاقلانه تر رفتار کنم! باید یه جایی یه استپی بزنم و به خودم یه وقتی بدم! هم به خودم و هم به بهار!