از جام پاشدم و اومدم برم سمتش که احسان اومد جلوم و گفت: آروم باش آبان!
زل زدم تو چشمای پر از تنفر و حرصیش و پرسیدم: منظورت چیه؟!
در حالی که سعی می کرد خودشو از دست بابا خلاص کنه گفت: تو که باید بهتر بدونی!
دست احسانو پس زدم و یه قدم دیگه رفتم سمتش و گفتم: نمی فهمم چه پرت و پلایی داری می گی!
ونداد هم اومد جلوم وایساد و گفت: زشته جلو بچه ها! آرمان دهنتو ببند تا خودم نبستم! بیا بشین آبان!
زل زده بودم تو چشمای برزخی آرمان. اومدم برگردم سر جام که گفت:ویدا اومد ایران! به دو ماه نکشید زنگ زد و گفت حامله است! کشوندیش اینجا و دستمالیش کردی، شکمشو بالا آوردی و بعد عین یه آشغال انداختیش دور؟!
قلبم داشت می ایستاد از چیزی که شنیده بودم! تیره پشتم خیس عرق شده بود! مات مونده بودم و با چشمای از حدقه در اومده نگاهش می کردم. هیچیکی تکون نمی خورد.
رفتم جلو و تو صورتش وایسادم و شمرده شمرده از لای دندونام پرسیدم: چی زر زدی؟!
خیلی راحت تو روم نگاه کرد و گفت: خودت شنیدی! اصلاً احتیاجی به گفتن من نیست! خودت بهتر می دونی! به هر حال اصل کاری تویی تو این ماجرا!
نفهمیدم چه جوری پریدم بهش! افتاده بودیم رو زمین و من نشسته بودم روی سـ*ـینه اش و داشتم با مشت می زدمش! اونقدر یهویی حمله ور شده بودم بهش که فرصت دفاع پیدا نکرده بود! به زور بابا و احسان و ونداد کشیده شدم عقب. دست خودم هم از مشتایی که بهش زده بودم درد گرفته بود.خیس عرق شده بودم و به زور نفس می کشیدم!
به زور سر پا شد و بدون توجه به التماسا و گریه های مامان و آتنا همون جوری که نفس نفس می زد گفت: با این کارات می خوای ایز گم کنی؟! می خوای بقیه گمراه بشن که چه غلطی کردی؟!
دوباره خیز برداشتم سمتش. بابا و احسان محکم نگه ام داشتن و این بار ونداد رفت جلوش وایساد و گفت: حواست باشه داری چی زر می زنی آرمان!
-کاش تو حواست بود این رفیقت دورمون نزنه ونداد!
مشت محکم ونداد نشست تو صورت آرمان و دوباره پرتش کرد روی زمین. مامان اومد جلو بلوز ونداد و کشید و با التماس گفت: بسه. تو رو قرآن بسه! ونداد خواهش می کنم!
سعی می کردم خودمو از دست بابا و احسان خلاص کنم. نمی خواستم برم سمت اون کثافت! فقط می خواستم ولم کنن! رو کردم به احسان و با حرص گفتم: ولم کن!
بابا دستاشو پس کشید و بلند شد رفت سمت آرمان و داد کشید: پاشو گورتو گم کن از این خونه!
یه قدم رفتم سمتش که احسان باز اومد جلوم. از همون جا هوار کشیدم: کثافت خیال کردی همه مثل توان؟! بی ناموس فکر کردی منم به حروم لقمگی توام؟! پست فطرت وقتی می گفتی شده ام کابوست واسه این بود؟! فکر کردی من آبرو و شرف سرم نمی شه عین تو بی شرف؟!
بابا سرم داد کشید: بسه آبان!
بعد رو کرد به آرمان و گفت: بهت گفتم بلند شو برو از این خونه تا نزدم ناکارت نکردم!
آرمان به زور دیوار از جاش پاشد و همون جوری که می رفت سمت در آیدینو صدا کرد!
آفاق وسط دعوا بچه ها رو بـرده بود تو اتاق خواب. ونداد یه قدم رفت سمتش و گفت: گورتو گم کن! اون بچه جایی باهات نمی یاد!
آرمان در حالی که از روی میز چند پر دستمال بر می داشت گفت: آره خب! حق دارین! باید هم بمونه پیش کس و کارش! باید هم بمونه ور دل دایی و باباش!
دوباره خیز برداشتم سمتش، این بار ونداد جلومو گرفت و گفت: ولش کن آبان! بذار گمشو! می خواد عصبیت کنه!
بعد رو کرد به آرمان و گفت: باید خودتو حتماً به یه روانپزشک نشون بدی! روانی شدی! عذاب وجدان دیوونه ات کرده!
هیکلمو از تو دستای ونداد کشیدم بیرون و رفتم توی اتاق خودم و در رو با شدیدترین حالت ممکن کوبیدم به چارچوب و قفلش کردم!
به حد مرگ عصبانی بودم! از تو جیب پالتوم پاکت سیگارو در آوردم و پناه بردم بهش! تو شقیقه هام نبض می زد و سرم داشت می ترکید! ضربه ای به در خورد و دستگیره بالا و پایین رفت و بعد بابا صدام کرد: آبان؟! واکن این درو کارت دارم! آبان!
بلند گفتم: می خوام تنها باشـــــــــــم!
دوباره صدام کرد و گفت: یه لحظه وا کن!
عصبانی پاشدم و در رو باز کردم و برگشتم نشستم روی تخت. بابا اومد تو و یه لیوان آبو گرفت سمتم و گفت: نکش اونو دم به دیقه!
با دستی که سیگار بین انگشتاش بود چشمامو مالیدم و گفتم: می خوام تنها باشم بابا!
دست دراز کرد و سیگار رو از لای دستم گرفت. رفت از پنجره پرتش کرد توی حیاط و اومد روبروم و گفت: با تنهایی آروم نمی شی! می خوای بشینی اینجا بریزی تو خودت؟! آبان آرمان دیوونه شده! بهت که گفتم! حرکات و رفتار و حرفاش دست خودش نیست! باید درمان بشه! تو که می دونی داره دری وری می گـه چرا اینقدر می ریزی به هم! تو که می شناسیش چرا اجازه می دی اینجوری عصبانیت کنه؟!
- بشینم نگاهش کنم هر شر و وری که می خواد بارم کنه؟!
:نه! دهن به دهنش نمی ذاشتی خودم ساکتش می کردم!
-منم آدمم بابا! یه ظرفیتی دارم! دیگه نمی کشم! نمی تونم خفه شم! نمی تونم خودمو خفه کنم!
:هیس! داد نکش آبان! داریم با هم حرف می زنیم!
-خونه ای که گفتینو خودم پیدا می کنم! نمی مونم اینجا! می رم جایی که هیچکی آدرسمو نداشته باشه!
:پاشو بیا برو یه دوش بگیر، آروم شدی با هم حرف می زنیم. پاشو
از جام پاشدم و رفتم سمت پالتوم و پوشیدمش. موبایل و پاکت سیگار رو هم کردم تو جیبم بدون حرف از اتاق زدم بیرون. دم در هال بودم که مامان اومد جلوم و گفت: کجا آبان؟!
دستمو بردم سمت دستگیره در و بدون اینکه جوابی بدم رفتم از هال بیرون و داشتم کفشامو می پوشیدم که مامان اومد جلوم و دستمو گرفت و گفت: آبان کجا داری می ری؟!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: بر می گردم مامان!
-با این اعصاب داغون کجا می خوای بری؟! آرمانو که طاهر انداخت بیرون، تو کجا می ری؟!
زل زدم به چشماش و شمرده شمرده گفتم: می رم بیرون مامان! می رم آروم شدم بر می گردم!
مامان با التماس گفت: با این اعصاب داغون نرو! بهت التماس می کنم آبان! مادرت پیشمرگت بشه! بیا بشین برات یه دم کرده بیارم آروم شی!
دست مامانو از دستم جدا کردم و گفتم: بر می گردم، تا عصر می یام.
اومدم برم بیرون تو آخرین لحظه چشمم افتاد به ونداد که روی نیمکت گوشه حیاط نشسته بود و سرشو گرفته بود بین دستاش! حق داشت! یه ور این تهمت خواهرش بود! حق داشت اونقدر بهم بریزه! در رو کوبیدم به هم و پیاده راه افتادم تو خیابون. ظهر جمعه بود و همه جا خلوت! دلم می خواست اونقدر راه برم که از خستگی بمیرم! به مامان گفته بودم تا عصر بر می گردم اما مطمئن بودم که وقتی برگردم خونه دیروقت شبه!
زل زدم تو چشمای پر از تنفر و حرصیش و پرسیدم: منظورت چیه؟!
در حالی که سعی می کرد خودشو از دست بابا خلاص کنه گفت: تو که باید بهتر بدونی!
دست احسانو پس زدم و یه قدم دیگه رفتم سمتش و گفتم: نمی فهمم چه پرت و پلایی داری می گی!
ونداد هم اومد جلوم وایساد و گفت: زشته جلو بچه ها! آرمان دهنتو ببند تا خودم نبستم! بیا بشین آبان!
زل زده بودم تو چشمای برزخی آرمان. اومدم برگردم سر جام که گفت:ویدا اومد ایران! به دو ماه نکشید زنگ زد و گفت حامله است! کشوندیش اینجا و دستمالیش کردی، شکمشو بالا آوردی و بعد عین یه آشغال انداختیش دور؟!
قلبم داشت می ایستاد از چیزی که شنیده بودم! تیره پشتم خیس عرق شده بود! مات مونده بودم و با چشمای از حدقه در اومده نگاهش می کردم. هیچیکی تکون نمی خورد.
رفتم جلو و تو صورتش وایسادم و شمرده شمرده از لای دندونام پرسیدم: چی زر زدی؟!
خیلی راحت تو روم نگاه کرد و گفت: خودت شنیدی! اصلاً احتیاجی به گفتن من نیست! خودت بهتر می دونی! به هر حال اصل کاری تویی تو این ماجرا!
نفهمیدم چه جوری پریدم بهش! افتاده بودیم رو زمین و من نشسته بودم روی سـ*ـینه اش و داشتم با مشت می زدمش! اونقدر یهویی حمله ور شده بودم بهش که فرصت دفاع پیدا نکرده بود! به زور بابا و احسان و ونداد کشیده شدم عقب. دست خودم هم از مشتایی که بهش زده بودم درد گرفته بود.خیس عرق شده بودم و به زور نفس می کشیدم!
به زور سر پا شد و بدون توجه به التماسا و گریه های مامان و آتنا همون جوری که نفس نفس می زد گفت: با این کارات می خوای ایز گم کنی؟! می خوای بقیه گمراه بشن که چه غلطی کردی؟!
دوباره خیز برداشتم سمتش. بابا و احسان محکم نگه ام داشتن و این بار ونداد رفت جلوش وایساد و گفت: حواست باشه داری چی زر می زنی آرمان!
-کاش تو حواست بود این رفیقت دورمون نزنه ونداد!
مشت محکم ونداد نشست تو صورت آرمان و دوباره پرتش کرد روی زمین. مامان اومد جلو بلوز ونداد و کشید و با التماس گفت: بسه. تو رو قرآن بسه! ونداد خواهش می کنم!
سعی می کردم خودمو از دست بابا و احسان خلاص کنم. نمی خواستم برم سمت اون کثافت! فقط می خواستم ولم کنن! رو کردم به احسان و با حرص گفتم: ولم کن!
بابا دستاشو پس کشید و بلند شد رفت سمت آرمان و داد کشید: پاشو گورتو گم کن از این خونه!
یه قدم رفتم سمتش که احسان باز اومد جلوم. از همون جا هوار کشیدم: کثافت خیال کردی همه مثل توان؟! بی ناموس فکر کردی منم به حروم لقمگی توام؟! پست فطرت وقتی می گفتی شده ام کابوست واسه این بود؟! فکر کردی من آبرو و شرف سرم نمی شه عین تو بی شرف؟!
بابا سرم داد کشید: بسه آبان!
بعد رو کرد به آرمان و گفت: بهت گفتم بلند شو برو از این خونه تا نزدم ناکارت نکردم!
آرمان به زور دیوار از جاش پاشد و همون جوری که می رفت سمت در آیدینو صدا کرد!
آفاق وسط دعوا بچه ها رو بـرده بود تو اتاق خواب. ونداد یه قدم رفت سمتش و گفت: گورتو گم کن! اون بچه جایی باهات نمی یاد!
آرمان در حالی که از روی میز چند پر دستمال بر می داشت گفت: آره خب! حق دارین! باید هم بمونه پیش کس و کارش! باید هم بمونه ور دل دایی و باباش!
دوباره خیز برداشتم سمتش، این بار ونداد جلومو گرفت و گفت: ولش کن آبان! بذار گمشو! می خواد عصبیت کنه!
بعد رو کرد به آرمان و گفت: باید خودتو حتماً به یه روانپزشک نشون بدی! روانی شدی! عذاب وجدان دیوونه ات کرده!
هیکلمو از تو دستای ونداد کشیدم بیرون و رفتم توی اتاق خودم و در رو با شدیدترین حالت ممکن کوبیدم به چارچوب و قفلش کردم!
به حد مرگ عصبانی بودم! از تو جیب پالتوم پاکت سیگارو در آوردم و پناه بردم بهش! تو شقیقه هام نبض می زد و سرم داشت می ترکید! ضربه ای به در خورد و دستگیره بالا و پایین رفت و بعد بابا صدام کرد: آبان؟! واکن این درو کارت دارم! آبان!
بلند گفتم: می خوام تنها باشـــــــــــم!
دوباره صدام کرد و گفت: یه لحظه وا کن!
عصبانی پاشدم و در رو باز کردم و برگشتم نشستم روی تخت. بابا اومد تو و یه لیوان آبو گرفت سمتم و گفت: نکش اونو دم به دیقه!
با دستی که سیگار بین انگشتاش بود چشمامو مالیدم و گفتم: می خوام تنها باشم بابا!
دست دراز کرد و سیگار رو از لای دستم گرفت. رفت از پنجره پرتش کرد توی حیاط و اومد روبروم و گفت: با تنهایی آروم نمی شی! می خوای بشینی اینجا بریزی تو خودت؟! آبان آرمان دیوونه شده! بهت که گفتم! حرکات و رفتار و حرفاش دست خودش نیست! باید درمان بشه! تو که می دونی داره دری وری می گـه چرا اینقدر می ریزی به هم! تو که می شناسیش چرا اجازه می دی اینجوری عصبانیت کنه؟!
- بشینم نگاهش کنم هر شر و وری که می خواد بارم کنه؟!
:نه! دهن به دهنش نمی ذاشتی خودم ساکتش می کردم!
-منم آدمم بابا! یه ظرفیتی دارم! دیگه نمی کشم! نمی تونم خفه شم! نمی تونم خودمو خفه کنم!
:هیس! داد نکش آبان! داریم با هم حرف می زنیم!
-خونه ای که گفتینو خودم پیدا می کنم! نمی مونم اینجا! می رم جایی که هیچکی آدرسمو نداشته باشه!
:پاشو بیا برو یه دوش بگیر، آروم شدی با هم حرف می زنیم. پاشو
از جام پاشدم و رفتم سمت پالتوم و پوشیدمش. موبایل و پاکت سیگار رو هم کردم تو جیبم بدون حرف از اتاق زدم بیرون. دم در هال بودم که مامان اومد جلوم و گفت: کجا آبان؟!
دستمو بردم سمت دستگیره در و بدون اینکه جوابی بدم رفتم از هال بیرون و داشتم کفشامو می پوشیدم که مامان اومد جلوم و دستمو گرفت و گفت: آبان کجا داری می ری؟!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: بر می گردم مامان!
-با این اعصاب داغون کجا می خوای بری؟! آرمانو که طاهر انداخت بیرون، تو کجا می ری؟!
زل زدم به چشماش و شمرده شمرده گفتم: می رم بیرون مامان! می رم آروم شدم بر می گردم!
مامان با التماس گفت: با این اعصاب داغون نرو! بهت التماس می کنم آبان! مادرت پیشمرگت بشه! بیا بشین برات یه دم کرده بیارم آروم شی!
دست مامانو از دستم جدا کردم و گفتم: بر می گردم، تا عصر می یام.
اومدم برم بیرون تو آخرین لحظه چشمم افتاد به ونداد که روی نیمکت گوشه حیاط نشسته بود و سرشو گرفته بود بین دستاش! حق داشت! یه ور این تهمت خواهرش بود! حق داشت اونقدر بهم بریزه! در رو کوبیدم به هم و پیاده راه افتادم تو خیابون. ظهر جمعه بود و همه جا خلوت! دلم می خواست اونقدر راه برم که از خستگی بمیرم! به مامان گفته بودم تا عصر بر می گردم اما مطمئن بودم که وقتی برگردم خونه دیروقت شبه!