پنجشنبه بود. بعد یه بحث مفصل با مامان و یه اعصاب خوردکنی حسابی تو بحث با بهار، راه افتادم سمت خونه باغ. ونداد بهم زنگ زده بود و گفته بود که دیروقت می یاد. صدای ضبط ماشینو زیاد کرده بودم که افکار آزاردهنده دست از سرم برداره اما انگار نمی شد!
نبودی به جات من نشستم با ابرا تو بارون
نشستم تو دالون تاریک و سرد زمستون
-آبان حاضر نیستم به خاطر تنهایی به کسی پناه ببرم!
:داری از همون طناب پوسیده حرف می زنی آره؟!
-نه! دارم در مورد تو و خودم حرف می زنم!
:نمی فهمم بهار!
- تنهام، خیلی تنهام و اینو خودم می دونم که چقدر از این تنهایی خسته ام. نمی تونم تصمیم بگیرم! نمی تونم بفهمم این احساسی که تو وجودمه به خاطر فرار از تنهایی یا به خاطر تو و خودم!
:نمی دونی با خودت چند چندی؟! مگه می شه؟!این یه حسه! آدم احساسشو احساس می کنه نه تجزیه و تحلیل!
- آدم به درست بودن احساساتش شک می کنه!
:یه عمر نمی تونی تو شک و تردید زندگی کنی! یه جایی باید این تردیدا رو بذاری کنار!
-اونجا الان و این موقع نیست! هنوز زوده!
پر از غصه بودم پر از گریه اما به هیچکی نگفتم
به هیچگی نگفتم شبم بی ستاره است
به هیچکی نگفتم دلم پاره پاره است
-حرف آخرت همینه دیگه؟!
:آبان! نمی تونم تصمیم بگیرم! نمی تونم بفهمم چه کاری درسته! من می ترسم!
-از چی؟! از من؟! از یه شروع دوباره؟! لزومی نداره تو وجودت دنبال عشق بگردی بهار! قرار نیست عاشق من باشی! قراره فقط منو قبول کنی! قراره اجازه بدی من کنارت باشم! قراره منو بخوای! قراره به خودت و خودم فرصت شناخت بیشتر بدی! همین!
:همین بودن کنار تو رو نمی تونم با اطمینان قبول کنم آبان! از وابسته شدن دوباره می ترسم!
-حتی اگه من بهت اطمینان بدم که قرار نیست اتفاق بدی بیافته؟!
:هر دومون یه بار خرد شدیم و حالا داریم تیکه های وجودمونو به زور پیدا می کنیم و به هم می چسبونیم! هنوز خودمون شکل نگرفتیم و می خوایم به همدیگه شکل بدیم! این امکان نداره!
-اصلاً نمی تونم این حرفای پر از تناقضت رو درک کنم بهار!
:می دونم! وقتی خودم نمی تونم خودم و احساسمو درک کنم چه توقعی از تو می ره!
-حرف آخرت چیه؟! من یه بار بازی خوردم! اون هم به بدترین شکل! نمی تونی هر وقت دوست داشتی بیای سمتم و هر وقت دلت خواست منو پس بزنی! نمی خوام دوباره بازیچه باشم! اینو که می تونی درک کنی؟!
:متأسفم!
-از پشت این میز بلند شم و از این کافه که برم بیرون و تو همچنان پر شک باشی، دیگه بر نمی گردم بهار!می دونی چرا؟! چون بر خلاف تو به این ایمان دارم که سهمم از این زندگی از این به بعد، تردید و شک و دلنگرونی و بدبختی نیست!
:تو خوبی! خیلی خوبی! شاید یکی از دلایلی که پاهام می لرزه جلو بیاد همین باشه! آبان بیشتر از اینکه به تو شک داشته باشم به خودم مشکوکم! به اینکه به اندازه تو یا حتی نصف تو خوب نباشم!
-خب به خودت این فرصتو بده که اثبات بشی!
:این فرصت از کنار تو بودن به دست نمی یاد آبان! زمان می خواد! بودن تو منو کور می کنه!
غرورم نمی ذاشت سرم خم شه جایی
به هیچکی نگفتم عذاب جدایی
دو چشم تر اومد، بد و بدتر اومد
به هیچکی نگفتم صبوریم سر اومد
دمارم در اومد، به هیچکی نگفتم!
با تموم شدن آهنگ تازه صدای موبایلم رو شنیدم. دستمو بردم عقب ماشین و به زور پالتومو که افتاده بود رو صندلی بر داشتم و از توی جیبش موبایل رو آوردم بیرون. ونداد بود. حوصله نداشتم و رجکت کردم و گوشی رو انداختم رو صندلی بغلم. دکمه عوض کردن آلبوم ضبط ماشین رو زدم و دوباره غرق فکرام شدم!
هر روز عمرم از دیروز بدتره
عمری که هر نفس بی غم نمی گذره
دلگیر و خسته ام، بی روح و ساکتم
نبضم نمی زنه، پلکم نمی پره
- تصمیم آخرت همینه؟!
:انقدر آخر آخر نکن آبان!
-پس چی بگم؟! بشینم منتظر که هر روز یه تصمیم بگیری؟! که یه روز که حالت خوبه بهم اس بدی و حال داغونمو بپرسی و یه روز که حالت خوش نیست منو داغون تر کنی؟!ببین منو بهار! بشین فکراتو بکن و تصمیمتو بگیر! یه تصمیم قطعی!
:با تو باشم باید از خیر اعدام سهیل بگذرم! من اینو نمی خوام! نمی خوام دوباره به خاطر یه نفر دیگه پشت بابکو خالی کنم!
-بابک مرده بهار! الآن سه ساله که مرده!
:خونش هنوز رو دستای من و سهیله! منو همین جوری می تونی تحمل کنی؟! به همین بدی؟! به همین سیاهی؟! همین جوری که می خوام سهیل اعدام بشه و انتقام برادرم گرفته؟! می تونی آبان؟!
-می تونیم با هم، کنار هم به جایی برسیم که اینقدر سیاهی تو وجودت نباشه! می تونی به روزی فکر کنی که اعدام سهیل رو نخوای!
:نمی تونم! نمی خوام که بتونم!
-متأسفم که اینقدر خودخواهی!
:خودخواه؟! به اینکه هر روز و هر ثانیه خودمو زجر می دم می گی خودخواهی؟!
-با اعدام سهیل می خوای وجدان خودتو آروم کنی! با پس زدن من می خوای خودتو آزار بدی که آروم بگیری!
:هه! جالبه! تفسیرای اشتباه اما قشنگیه!
می دونم امشب هم از خواب می پرم
از گریه تا سحر خوابم نمی بره
این زنده موندنِ، بازنده موندنه
بی دوست زندگی مرگ از تو بهتره
-برو آبان! برو پی زندگیت! برو دنبال یکی بگرد که خودخواه نباشه!
:همه آدما تو وجودشون خودخواهی دارن! فقط با عشق و دوست داشتنه که می شه این خودخواهی رو پس زد! ما فقط وقتی از خودمون می گذریم که پای دوست داشته هامون وسط باشه!
- پس احتمالاً اعدام سهیل و انتقام خون داداشمو بیشتر از تو دوست دارم!
اون روبروم داره پرواز می کنه
می بینمش هنوز از پشت پنجره
هی دست تکون می دم،هی داد می زنم
اون سنگدل ولی هم کوره هم کره!
از جام بلند می شم! بحثی که دو ساعته رو دور تسلسل باطل می چرخه فایده ای نداره! ضمن اینکه دارم خونسردیمو از دست می دم و دلم نمی خواد حرفی بزنم که بعدش پشیمون بشم.
منتظرم که اون هم بلند شه تا برسونمش اما می بینم تکون نمی خوره. زل می زنم به چشماش که داره منو نگاه می کنه و می پرسم: نمی ری خونه؟!
-خودم می رم!
:برنامه فردا رو چی کار کنم؟!زنگ می زنی به ملیکا و کنسلش می کنی؟!
- اگه فکر می کنی رفتنمون کمکی به ونداد و ملیکا می کنه، می یام!
:هه! جالبه! سعی می کنی به درست شدن رابـ ـطه ی دو نفر دیگه کمک کنی اما هیچ تلاشی واسه شکل گیری رابـ ـطه خودمون نمی کنی!
-کاش می فهمیدی تو دلم چه طوفانیه آبان!
:کاش تو هم می فهمیدی من چقدر پر از زمستونم بهار!
حتی اگه من از این عشق بگذرم
قلب شکسته ام از حقش نمی گذره
دوران گیجی و سرگیجگیت گذشت
محکم بشین دلم این دور آخره!
****
رسیدم خونه باغ. موبایلم مرتب زنگ می خورد! یا ونداد بود و یا مامان! با مامان که کلاً دیگه کاری نداشتم وقتی حاضر بود منو اینقدر تحت فشار قرار بده!
پالتومو در آوردم و انداختم روی دسته مبل و رفتم توی آشپزخونه. بساط چاییو رو به راه کردم و رفتم از پله ها بالا. جعبه سیگارم از شب قبل که روی تخت دراز کشیده و با بهار تلفنی صحبت کرده بودم روی میز کنار تخت بود. یه نخ از توش برداشتم و روشن کردم و همزمان دکمه لپ تاپ رو هم زدم. دلم هوای گوش دادن به یه عالمه آهنگ غمگین و کشیدن یه عالمه سیگار رو کرده بود!
دلم تنهایی می خواست! کاش ونداد امشب نمی اومد! کاش وقتی می اومد می فهمید که حوصله ندارم و بهم پیله نمی کرد!
یه سری آهنگ انتخاب و پلیشون کردم و دراز کشیدم رو تخت و شروع کردم به پک زدن به سیگار!
بخون امشب تا منم بتونم گریه کنم!
تا بتونم با تو بخونم گریه کنم!
- چند روز پیش داشتم به مامانم می گفتم باید اسم منو می ذاشتی آذر!
:آره! این جوری بهتر بود! احتمالاً بیشتر می تونستی من بدبختو درک کنی! پاشو برسونمت دیروقته درست نیست تنها بری!
-روزای دیگه رو تنهایی می رم! امروز هم روش!
می خوام آتیش بگیرم، داره سوز نی می یاد!
دلم از غصه پره اون که رفته کی می یاد!
نمی دونم که چی شد چرا از من رنجید!
جای این بی مهری کاش منو می فهمید!
:فردا می یام دنبالت.
-اول برو دنبال ملیکا! نمی خوام فرصتی باشه که بخوایم باز هم با هم بحث کنیم و از هم برنجیم!
:آره! فکر خوبیه! خدافظ!
مردم از زخمایی که خوردم از تنهایی
کمکم کن ای دوست مردم از تنهایی
واسه خاطر خدا اونو برگردونو
شاد کن خاطر این دل سرگردونو
نشسته ام تو ماشین، دم همون کافه و منتظرم بهار بیاد بیرون! منتظرم راه بیافته سمت خونه و برسه تا با خیال راحت راه بیافتم سمت خونه باغ! داره با تلفن حرف می زنه! توی این یه ربع دو تا سیگار رو پشت هم کشیدم و از سردرد دارم می میرم! یه ربع که می گذره با رفتن جوونی توی کافه و نشستنش پشت میز بهار، از ناراحتی گوشام گر می گیره! رجاست! همون پسرعمه ی کذایی! احساسم بهم فرمون می ده پیاده شم و برم سر میزشون اما عقل چیز دیگه ای می گـه! استارت می زنم و صدای ضبط رو زیاد و حرکت می کنم سمت خونه باغ!
نه دیگه به روم نیار که چی اومد به سرم
نگو خاطرخواهی چه گلی زد به سرم
یا به لیلا برسون این دل مجنونو
یا مداوا کن این درد بی درمونو!
صدای ونداد رو به زور شنیدم که داشت از پایین صدام می کرد! قربونت برم خدا که صدای من اصلاً بهت نمی رسه! حالا خوبه دعا کرده بودم امشب دیر بیاد!
خسته شدم خسته ی هر چی درده
آهای رو دوش من درد هزار تا مرده
جنگ با این همه غم و غریبی
یکی بگه رسم کدوم نبرده!
بهار و پاییز و زمستون چیه؟!
اگه درخت من همیشه زرده!
وقتی زمونه رو گرفته از من
دلم دیگه دنبال چی بگرده؟!
صدای اصرار و التماس مامان واسه شرکت تو عروسی دخترعمه ی صد سال ندیده ام داره منو کلافه می کنه! تا یه ساعت دیگه با بهار تو یه کافه نزدیک آموزشگاه قرار دارم و می دونم که قرار نیست خیلی به هردومون خوش بگذره! شب قبل حرفایی زده که دلسردی و تردیدش به ادامه این رابـ ـطه رو نشون می داده! سه ساعت تموم باهاش حرف زده ام و وقتی دیدم نمی تونم قانعش کنم ازش خواستم که رودرو ببینمش. حالا این وسط حرفای خودخواهانه مامان هم داره دیوونه ام می کنه! از گله و شکایت واسه سر نزدن و زنگ نزدن بهش گرفته تا اصرار بی موردش واسه شرکت تو اون عروسی کذایی! فقط موندم این مادرا این همه اشک و آه و ناله رو از کجا می یارن!
ای دلخور از گریه مرد پر از گریه
بغض ترک خورده دریاچه ی مرده
با گریه جاری شو باز هم بهاری شو
با درد خلوت کن از غم شکایت کن
ماشینو پارک کرده ام و پیاده شدم و دارم می رم سمت کافه اما هنوز مامان پشت خطه و هنوز داره اعصاب خرد شده امو ریز ریزتر می کنه! اونقدر که وقتی ناخواسته با صدای بلندی ازش می خوام دست از سرم بر داره سر بعضی از عابرا بر می گرده سمتم! یه باید برم مامان می گم و گوشی رو قطع می کنم و می ذارم تو جیبم و دلخورم از اینکه فقط و فقط به فکر پسر مریضشه! ناراحتم از اینکه منو با این همه درد نمی بینه! خسته ام از اینکه هیچکی خستگی منو نمی بینه!
هزار تا خورشید واسه ی ما کمه
دنیا بدون عشق خیلی سرده
باید بسازه و بسوزه با غم
دلی که بازیچه ی داغ و درده
حتی به خوابم روز خوش ندیدم
بپرس از این چشما که خوابگرده
منتظر کدوم خوشی بمونم
دنیا مگه چی داشت و رو نکرده
***
در باز شد و ونداد اومد تو و دست به سـ*ـینه وایساد و زل زد به منی که دراز کشیده بودم و تو دود سیگار غرق!
منم زل زده بودم به چشماش! حوصله هیچ واکنشی رو نداشتم! ته دلم نگرون ته سیگاری بودم که داشت می سوخت و هر لحظه ممکن بود خاکسترش بریزه! اما سعی می کردم به اون هم بی توجه باشم! ونداد تکونی به خودش داد و اومد جلو و سیگار رو از لای انگشتم برداشت و تو زیرسیگاری بالای تخت خاموش کرد و دوباره زل زد به صورتم. داشتم نگاهش می کردم! منتظر بودم که شروع کنه!
رفت سمت پنجره و بدون توجه به سوز و سرما بازش کرد و بعد نشست روی مبل روبروی تخت و همون جوری که لپ تاپ رو خاموش می کرد پرسید:یه عروسی رفتن و نرفتن این همه بهم ریختگی داره آبان؟!
از ته دل یه نفس راحت کشیدم که ناراحتیمو گذاشته پای حرفا و بحثم با مامان! نشستم و دستمو گذاشتم روی زانوهای پای آویزونم از تخت و گفتم: کی اومدی؟!
-همین الآن! گوشیتو چرا جواب ندادی؟!
:نشنیدم. احتمالاً سایلنته و پایین تو جیب پالتوم.
-به خاطر من نه! به خاطر اس ام اس دادن های بهار لااقل اون گوشی رو می ذاشتی دم دستت!
از جام پاشدم و همون جوری که از اتاق می رفتم بیرون گفتم: پنجره رو ببند، خونه به اندازه کافی سرد هست!
داشتم چایی دم می کردم که ونداد اومد نشست پشت میز و شروع کرد با برگای گل مصنوعی روی میز ور رفتن. برگشتم سمتش و پرسیدم: مگه قرار نبود شب دیر بیای؟
-قرار بود! با بساطی که تو و اون مامان همیشه نگرونت راه انداختین قرارم به هم خورد!
:با ملیکا قرار داشتی؟!
-نه خیر! یه قرار کاری بود!
:می تونی الآن بری! ضمن اینکه نیازی نیست به خاطر نگرونی های بی مورد مامانم هر دیقه عین یه له له پی ام باشی!
-گوشیتو جواب می دادی نیازی نبود تا اینجا بیام! یا قرارمو بهم بزنم!
:واسه خودت پیش نیومده صدای زنگ موبایلتو نشنوی؟!
-واسه تو لابد زیاد پیش اومده که شماره ی کسی رو رجکت کنی و بعد یادت بره و به دروغ بگی صدای زنگو نشنیدی!
یه لحظه موندم! حق داشت! توی ماشین رجکتش کرده بودم! برای چند ثانیه خیره موندم به چشماش و بعد نشستم پشت میز و گفتم: حق داری! ببخشید! اعصابم از زنگ مامان خرد بود!
-مطمئنی؟!
:منظورت چیه؟!
-نمی دونم! دارم از تو می پرسم! مطمئنی فقط به خاطر نگرونی های مامانت این جوری به هم ریختی؟!
بهار و پاییز و زمستون چیه؟! اگه درخت من همیشه زرده رو به خاطر اصرار مامانت واسه رفتن به یه عروسی کذایی داشتی اون جوری با دود سیگار می کشیدی تو وجودت؟!
:باز شروع کردی ها! اعصابم به هم ریخته بود داشتم آهنگ گوش می دادم!
-اتفاقی هم چاووشی رو انتخاب کردی!
:چه ربطی داره آخه؟!
-ربط خواننده محبوب ویدا رو با تلاشت واسه به دست آوردن شماره اش می شه خیلی راحت پیدا کرد!
از جام پاشدم و همون جوری که می رفتم سمت در با عصبانیت گفتم: ونداد به اندازه کافی خودم امروز داغون هستم! تو دیگه چرت و پرت بارم نکن! متوهم!
برگشتم طبقه بالا و حوله امو برداشتم و رفتم زیر دوش! مهم نبود که فضای خونه خیلی گرم نیست! من نیاز به آب سرد داشتم! باید یه جوری این گرمای درد رو کم می کردم!باید یه جوری خودمو آروم می کردم که وقتی رفتم بیرون حرفا و سوء تفاهم های ونداد از کوره درم نبره! باید یه جوری دردمو می ریختم تو خودم که به اجبار دق دلیمو سر ونداد بیچاره خالی نکنم!
نبودی به جات من نشستم با ابرا تو بارون
نشستم تو دالون تاریک و سرد زمستون
-آبان حاضر نیستم به خاطر تنهایی به کسی پناه ببرم!
:داری از همون طناب پوسیده حرف می زنی آره؟!
-نه! دارم در مورد تو و خودم حرف می زنم!
:نمی فهمم بهار!
- تنهام، خیلی تنهام و اینو خودم می دونم که چقدر از این تنهایی خسته ام. نمی تونم تصمیم بگیرم! نمی تونم بفهمم این احساسی که تو وجودمه به خاطر فرار از تنهایی یا به خاطر تو و خودم!
:نمی دونی با خودت چند چندی؟! مگه می شه؟!این یه حسه! آدم احساسشو احساس می کنه نه تجزیه و تحلیل!
- آدم به درست بودن احساساتش شک می کنه!
:یه عمر نمی تونی تو شک و تردید زندگی کنی! یه جایی باید این تردیدا رو بذاری کنار!
-اونجا الان و این موقع نیست! هنوز زوده!
پر از غصه بودم پر از گریه اما به هیچکی نگفتم
به هیچگی نگفتم شبم بی ستاره است
به هیچکی نگفتم دلم پاره پاره است
-حرف آخرت همینه دیگه؟!
:آبان! نمی تونم تصمیم بگیرم! نمی تونم بفهمم چه کاری درسته! من می ترسم!
-از چی؟! از من؟! از یه شروع دوباره؟! لزومی نداره تو وجودت دنبال عشق بگردی بهار! قرار نیست عاشق من باشی! قراره فقط منو قبول کنی! قراره اجازه بدی من کنارت باشم! قراره منو بخوای! قراره به خودت و خودم فرصت شناخت بیشتر بدی! همین!
:همین بودن کنار تو رو نمی تونم با اطمینان قبول کنم آبان! از وابسته شدن دوباره می ترسم!
-حتی اگه من بهت اطمینان بدم که قرار نیست اتفاق بدی بیافته؟!
:هر دومون یه بار خرد شدیم و حالا داریم تیکه های وجودمونو به زور پیدا می کنیم و به هم می چسبونیم! هنوز خودمون شکل نگرفتیم و می خوایم به همدیگه شکل بدیم! این امکان نداره!
-اصلاً نمی تونم این حرفای پر از تناقضت رو درک کنم بهار!
:می دونم! وقتی خودم نمی تونم خودم و احساسمو درک کنم چه توقعی از تو می ره!
-حرف آخرت چیه؟! من یه بار بازی خوردم! اون هم به بدترین شکل! نمی تونی هر وقت دوست داشتی بیای سمتم و هر وقت دلت خواست منو پس بزنی! نمی خوام دوباره بازیچه باشم! اینو که می تونی درک کنی؟!
:متأسفم!
-از پشت این میز بلند شم و از این کافه که برم بیرون و تو همچنان پر شک باشی، دیگه بر نمی گردم بهار!می دونی چرا؟! چون بر خلاف تو به این ایمان دارم که سهمم از این زندگی از این به بعد، تردید و شک و دلنگرونی و بدبختی نیست!
:تو خوبی! خیلی خوبی! شاید یکی از دلایلی که پاهام می لرزه جلو بیاد همین باشه! آبان بیشتر از اینکه به تو شک داشته باشم به خودم مشکوکم! به اینکه به اندازه تو یا حتی نصف تو خوب نباشم!
-خب به خودت این فرصتو بده که اثبات بشی!
:این فرصت از کنار تو بودن به دست نمی یاد آبان! زمان می خواد! بودن تو منو کور می کنه!
غرورم نمی ذاشت سرم خم شه جایی
به هیچکی نگفتم عذاب جدایی
دو چشم تر اومد، بد و بدتر اومد
به هیچکی نگفتم صبوریم سر اومد
دمارم در اومد، به هیچکی نگفتم!
با تموم شدن آهنگ تازه صدای موبایلم رو شنیدم. دستمو بردم عقب ماشین و به زور پالتومو که افتاده بود رو صندلی بر داشتم و از توی جیبش موبایل رو آوردم بیرون. ونداد بود. حوصله نداشتم و رجکت کردم و گوشی رو انداختم رو صندلی بغلم. دکمه عوض کردن آلبوم ضبط ماشین رو زدم و دوباره غرق فکرام شدم!
هر روز عمرم از دیروز بدتره
عمری که هر نفس بی غم نمی گذره
دلگیر و خسته ام، بی روح و ساکتم
نبضم نمی زنه، پلکم نمی پره
- تصمیم آخرت همینه؟!
:انقدر آخر آخر نکن آبان!
-پس چی بگم؟! بشینم منتظر که هر روز یه تصمیم بگیری؟! که یه روز که حالت خوبه بهم اس بدی و حال داغونمو بپرسی و یه روز که حالت خوش نیست منو داغون تر کنی؟!ببین منو بهار! بشین فکراتو بکن و تصمیمتو بگیر! یه تصمیم قطعی!
:با تو باشم باید از خیر اعدام سهیل بگذرم! من اینو نمی خوام! نمی خوام دوباره به خاطر یه نفر دیگه پشت بابکو خالی کنم!
-بابک مرده بهار! الآن سه ساله که مرده!
:خونش هنوز رو دستای من و سهیله! منو همین جوری می تونی تحمل کنی؟! به همین بدی؟! به همین سیاهی؟! همین جوری که می خوام سهیل اعدام بشه و انتقام برادرم گرفته؟! می تونی آبان؟!
-می تونیم با هم، کنار هم به جایی برسیم که اینقدر سیاهی تو وجودت نباشه! می تونی به روزی فکر کنی که اعدام سهیل رو نخوای!
:نمی تونم! نمی خوام که بتونم!
-متأسفم که اینقدر خودخواهی!
:خودخواه؟! به اینکه هر روز و هر ثانیه خودمو زجر می دم می گی خودخواهی؟!
-با اعدام سهیل می خوای وجدان خودتو آروم کنی! با پس زدن من می خوای خودتو آزار بدی که آروم بگیری!
:هه! جالبه! تفسیرای اشتباه اما قشنگیه!
می دونم امشب هم از خواب می پرم
از گریه تا سحر خوابم نمی بره
این زنده موندنِ، بازنده موندنه
بی دوست زندگی مرگ از تو بهتره
-برو آبان! برو پی زندگیت! برو دنبال یکی بگرد که خودخواه نباشه!
:همه آدما تو وجودشون خودخواهی دارن! فقط با عشق و دوست داشتنه که می شه این خودخواهی رو پس زد! ما فقط وقتی از خودمون می گذریم که پای دوست داشته هامون وسط باشه!
- پس احتمالاً اعدام سهیل و انتقام خون داداشمو بیشتر از تو دوست دارم!
اون روبروم داره پرواز می کنه
می بینمش هنوز از پشت پنجره
هی دست تکون می دم،هی داد می زنم
اون سنگدل ولی هم کوره هم کره!
از جام بلند می شم! بحثی که دو ساعته رو دور تسلسل باطل می چرخه فایده ای نداره! ضمن اینکه دارم خونسردیمو از دست می دم و دلم نمی خواد حرفی بزنم که بعدش پشیمون بشم.
منتظرم که اون هم بلند شه تا برسونمش اما می بینم تکون نمی خوره. زل می زنم به چشماش که داره منو نگاه می کنه و می پرسم: نمی ری خونه؟!
-خودم می رم!
:برنامه فردا رو چی کار کنم؟!زنگ می زنی به ملیکا و کنسلش می کنی؟!
- اگه فکر می کنی رفتنمون کمکی به ونداد و ملیکا می کنه، می یام!
:هه! جالبه! سعی می کنی به درست شدن رابـ ـطه ی دو نفر دیگه کمک کنی اما هیچ تلاشی واسه شکل گیری رابـ ـطه خودمون نمی کنی!
-کاش می فهمیدی تو دلم چه طوفانیه آبان!
:کاش تو هم می فهمیدی من چقدر پر از زمستونم بهار!
حتی اگه من از این عشق بگذرم
قلب شکسته ام از حقش نمی گذره
دوران گیجی و سرگیجگیت گذشت
محکم بشین دلم این دور آخره!
****
رسیدم خونه باغ. موبایلم مرتب زنگ می خورد! یا ونداد بود و یا مامان! با مامان که کلاً دیگه کاری نداشتم وقتی حاضر بود منو اینقدر تحت فشار قرار بده!
پالتومو در آوردم و انداختم روی دسته مبل و رفتم توی آشپزخونه. بساط چاییو رو به راه کردم و رفتم از پله ها بالا. جعبه سیگارم از شب قبل که روی تخت دراز کشیده و با بهار تلفنی صحبت کرده بودم روی میز کنار تخت بود. یه نخ از توش برداشتم و روشن کردم و همزمان دکمه لپ تاپ رو هم زدم. دلم هوای گوش دادن به یه عالمه آهنگ غمگین و کشیدن یه عالمه سیگار رو کرده بود!
دلم تنهایی می خواست! کاش ونداد امشب نمی اومد! کاش وقتی می اومد می فهمید که حوصله ندارم و بهم پیله نمی کرد!
یه سری آهنگ انتخاب و پلیشون کردم و دراز کشیدم رو تخت و شروع کردم به پک زدن به سیگار!
بخون امشب تا منم بتونم گریه کنم!
تا بتونم با تو بخونم گریه کنم!
- چند روز پیش داشتم به مامانم می گفتم باید اسم منو می ذاشتی آذر!
:آره! این جوری بهتر بود! احتمالاً بیشتر می تونستی من بدبختو درک کنی! پاشو برسونمت دیروقته درست نیست تنها بری!
-روزای دیگه رو تنهایی می رم! امروز هم روش!
می خوام آتیش بگیرم، داره سوز نی می یاد!
دلم از غصه پره اون که رفته کی می یاد!
نمی دونم که چی شد چرا از من رنجید!
جای این بی مهری کاش منو می فهمید!
:فردا می یام دنبالت.
-اول برو دنبال ملیکا! نمی خوام فرصتی باشه که بخوایم باز هم با هم بحث کنیم و از هم برنجیم!
:آره! فکر خوبیه! خدافظ!
مردم از زخمایی که خوردم از تنهایی
کمکم کن ای دوست مردم از تنهایی
واسه خاطر خدا اونو برگردونو
شاد کن خاطر این دل سرگردونو
نشسته ام تو ماشین، دم همون کافه و منتظرم بهار بیاد بیرون! منتظرم راه بیافته سمت خونه و برسه تا با خیال راحت راه بیافتم سمت خونه باغ! داره با تلفن حرف می زنه! توی این یه ربع دو تا سیگار رو پشت هم کشیدم و از سردرد دارم می میرم! یه ربع که می گذره با رفتن جوونی توی کافه و نشستنش پشت میز بهار، از ناراحتی گوشام گر می گیره! رجاست! همون پسرعمه ی کذایی! احساسم بهم فرمون می ده پیاده شم و برم سر میزشون اما عقل چیز دیگه ای می گـه! استارت می زنم و صدای ضبط رو زیاد و حرکت می کنم سمت خونه باغ!
نه دیگه به روم نیار که چی اومد به سرم
نگو خاطرخواهی چه گلی زد به سرم
یا به لیلا برسون این دل مجنونو
یا مداوا کن این درد بی درمونو!
صدای ونداد رو به زور شنیدم که داشت از پایین صدام می کرد! قربونت برم خدا که صدای من اصلاً بهت نمی رسه! حالا خوبه دعا کرده بودم امشب دیر بیاد!
خسته شدم خسته ی هر چی درده
آهای رو دوش من درد هزار تا مرده
جنگ با این همه غم و غریبی
یکی بگه رسم کدوم نبرده!
بهار و پاییز و زمستون چیه؟!
اگه درخت من همیشه زرده!
وقتی زمونه رو گرفته از من
دلم دیگه دنبال چی بگرده؟!
صدای اصرار و التماس مامان واسه شرکت تو عروسی دخترعمه ی صد سال ندیده ام داره منو کلافه می کنه! تا یه ساعت دیگه با بهار تو یه کافه نزدیک آموزشگاه قرار دارم و می دونم که قرار نیست خیلی به هردومون خوش بگذره! شب قبل حرفایی زده که دلسردی و تردیدش به ادامه این رابـ ـطه رو نشون می داده! سه ساعت تموم باهاش حرف زده ام و وقتی دیدم نمی تونم قانعش کنم ازش خواستم که رودرو ببینمش. حالا این وسط حرفای خودخواهانه مامان هم داره دیوونه ام می کنه! از گله و شکایت واسه سر نزدن و زنگ نزدن بهش گرفته تا اصرار بی موردش واسه شرکت تو اون عروسی کذایی! فقط موندم این مادرا این همه اشک و آه و ناله رو از کجا می یارن!
ای دلخور از گریه مرد پر از گریه
بغض ترک خورده دریاچه ی مرده
با گریه جاری شو باز هم بهاری شو
با درد خلوت کن از غم شکایت کن
ماشینو پارک کرده ام و پیاده شدم و دارم می رم سمت کافه اما هنوز مامان پشت خطه و هنوز داره اعصاب خرد شده امو ریز ریزتر می کنه! اونقدر که وقتی ناخواسته با صدای بلندی ازش می خوام دست از سرم بر داره سر بعضی از عابرا بر می گرده سمتم! یه باید برم مامان می گم و گوشی رو قطع می کنم و می ذارم تو جیبم و دلخورم از اینکه فقط و فقط به فکر پسر مریضشه! ناراحتم از اینکه منو با این همه درد نمی بینه! خسته ام از اینکه هیچکی خستگی منو نمی بینه!
هزار تا خورشید واسه ی ما کمه
دنیا بدون عشق خیلی سرده
باید بسازه و بسوزه با غم
دلی که بازیچه ی داغ و درده
حتی به خوابم روز خوش ندیدم
بپرس از این چشما که خوابگرده
منتظر کدوم خوشی بمونم
دنیا مگه چی داشت و رو نکرده
***
در باز شد و ونداد اومد تو و دست به سـ*ـینه وایساد و زل زد به منی که دراز کشیده بودم و تو دود سیگار غرق!
منم زل زده بودم به چشماش! حوصله هیچ واکنشی رو نداشتم! ته دلم نگرون ته سیگاری بودم که داشت می سوخت و هر لحظه ممکن بود خاکسترش بریزه! اما سعی می کردم به اون هم بی توجه باشم! ونداد تکونی به خودش داد و اومد جلو و سیگار رو از لای انگشتم برداشت و تو زیرسیگاری بالای تخت خاموش کرد و دوباره زل زد به صورتم. داشتم نگاهش می کردم! منتظر بودم که شروع کنه!
رفت سمت پنجره و بدون توجه به سوز و سرما بازش کرد و بعد نشست روی مبل روبروی تخت و همون جوری که لپ تاپ رو خاموش می کرد پرسید:یه عروسی رفتن و نرفتن این همه بهم ریختگی داره آبان؟!
از ته دل یه نفس راحت کشیدم که ناراحتیمو گذاشته پای حرفا و بحثم با مامان! نشستم و دستمو گذاشتم روی زانوهای پای آویزونم از تخت و گفتم: کی اومدی؟!
-همین الآن! گوشیتو چرا جواب ندادی؟!
:نشنیدم. احتمالاً سایلنته و پایین تو جیب پالتوم.
-به خاطر من نه! به خاطر اس ام اس دادن های بهار لااقل اون گوشی رو می ذاشتی دم دستت!
از جام پاشدم و همون جوری که از اتاق می رفتم بیرون گفتم: پنجره رو ببند، خونه به اندازه کافی سرد هست!
داشتم چایی دم می کردم که ونداد اومد نشست پشت میز و شروع کرد با برگای گل مصنوعی روی میز ور رفتن. برگشتم سمتش و پرسیدم: مگه قرار نبود شب دیر بیای؟
-قرار بود! با بساطی که تو و اون مامان همیشه نگرونت راه انداختین قرارم به هم خورد!
:با ملیکا قرار داشتی؟!
-نه خیر! یه قرار کاری بود!
:می تونی الآن بری! ضمن اینکه نیازی نیست به خاطر نگرونی های بی مورد مامانم هر دیقه عین یه له له پی ام باشی!
-گوشیتو جواب می دادی نیازی نبود تا اینجا بیام! یا قرارمو بهم بزنم!
:واسه خودت پیش نیومده صدای زنگ موبایلتو نشنوی؟!
-واسه تو لابد زیاد پیش اومده که شماره ی کسی رو رجکت کنی و بعد یادت بره و به دروغ بگی صدای زنگو نشنیدی!
یه لحظه موندم! حق داشت! توی ماشین رجکتش کرده بودم! برای چند ثانیه خیره موندم به چشماش و بعد نشستم پشت میز و گفتم: حق داری! ببخشید! اعصابم از زنگ مامان خرد بود!
-مطمئنی؟!
:منظورت چیه؟!
-نمی دونم! دارم از تو می پرسم! مطمئنی فقط به خاطر نگرونی های مامانت این جوری به هم ریختی؟!
بهار و پاییز و زمستون چیه؟! اگه درخت من همیشه زرده رو به خاطر اصرار مامانت واسه رفتن به یه عروسی کذایی داشتی اون جوری با دود سیگار می کشیدی تو وجودت؟!
:باز شروع کردی ها! اعصابم به هم ریخته بود داشتم آهنگ گوش می دادم!
-اتفاقی هم چاووشی رو انتخاب کردی!
:چه ربطی داره آخه؟!
-ربط خواننده محبوب ویدا رو با تلاشت واسه به دست آوردن شماره اش می شه خیلی راحت پیدا کرد!
از جام پاشدم و همون جوری که می رفتم سمت در با عصبانیت گفتم: ونداد به اندازه کافی خودم امروز داغون هستم! تو دیگه چرت و پرت بارم نکن! متوهم!
برگشتم طبقه بالا و حوله امو برداشتم و رفتم زیر دوش! مهم نبود که فضای خونه خیلی گرم نیست! من نیاز به آب سرد داشتم! باید یه جوری این گرمای درد رو کم می کردم!باید یه جوری خودمو آروم می کردم که وقتی رفتم بیرون حرفا و سوء تفاهم های ونداد از کوره درم نبره! باید یه جوری دردمو می ریختم تو خودم که به اجبار دق دلیمو سر ونداد بیچاره خالی نکنم!
دانلود رمان های عاشقانه