کامل شده رمان آبان ماه اول زمستان است ! |رهایش* کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع ELNAZ.
  • بازدیدها 9,693
  • پاسخ ها 163
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ELNAZ.

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/17
ارسالی ها
622
امتیاز واکنش
712
امتیاز
0
محل سکونت
تهران
از دیوار پشتی پریدم تو باغ و راه افتادم سمت ساختمون اصلی. امیدوار بودم کلید در پشتی آشپزخونه هنوز سر جای قبلیش باشه! کلید رو که زیر گلدون خشک شده ی شمعدونی دیدم خوشحال شدم. در رو باز کردم و رفتم تو.
وسط سالن بزرگ و سرد وایساده بودم و داشتم به اطراف نگاه می کردم. برعکس خود باغ، توی ساختمون هیچ تغییری نکرده، فقط 7 سال پیرتر شده بود. از پله ها رفتم بالا و در اولین اتاق سمت راست رو باز کردم و با تعلل پا توش گذاشتم. می تونستم صدای فریادای آقاجون رو بشنوم! صدای گریه های مامان، صدای التماسای آرمان، صدای هوارهای دایی، صدای داد و بیدادهای ونداد، صدای هق هق های زن دایی و صدای بهت و سکوت سنگین خودم، صدای گریه ها و فریادای بابا!
***
از در سالن می یام تو. خسته ام و تازه از دانشگاه برگشتم. قراره همراه دایی پرویز و خاله پروین و البته آقاجون بریم مشهد. هنوز پامو تو ساختمون نذاشته می تونم بفهمم وضعیت خونه غیرعادیه. سر و صداهایی از بالا به گوشم می رسه که هر لحظه اوج می گیره. یه ماه از روزی که ویدا از اون اتفاق شوم حرف زده می گذره و توی این یه ماه با هزار ترفند و خواهش و التماس تونستم راضیش کنم که به کسی حرفی نزنه.
اضطراب افتاده به جونم و اصلاً پاهام پیش نمی ره که از پله ها برم بالا! کیفمو می ذارم گوشه ی دیوار و به هر جون کندنی هست خودمو می رسونم طبقه دوم! سر و صداها داره واضح تر می شه. صدای گریه های مامانو می شنوم و دلم فرو می ریزه! یه حسی بهم می گـه ویدا لب باز کرده و همه چیو بهشون گفته و منو بیچاره کرده! در نیمه باز اتاق رو آروم وا می کنم و زل می زنم به آدمای توش! همه آشفته، همه درمونده و همه تو شوک!
اولین کسی که متوجه حضورم می شه آرمانه! وا رفته روی زمین و تا جایی که ممکنه سرش پایینه. پاهامو که می بینه متوجه اومدنم می شه و سرش رو می یاره بالا و با چشمای اشکی زل می زنه تو چشمم! یه ماهه است ندیدمش! از بعد اون ماجرا نخواستم که ببینمش! نمی تونستم باهاش روبرو بشم و زنده اش بذارم! مجبور بوده ام واسه اینکه کسی از ماجرا با خبر نشه همه چیو بریزم تو خودم و نرم سمتش! گذاشته بودم سر فرصت یه جایی تنها گیرش بیارم و دقدلیم رو سرش خالی کنم که تو این یه ماه موقعیتش پیش نیومده بوده. صبح با بابا می رفته حجره و آخر شب بر می گشته تو خونه ای که مامان و بابا و آفاق و آتنا هم بودن!
آقاجون وایساده وسط اتاق! عصبانی از یه سمت می ره سمت دیگه! یه ور صورت آرمان ورم کرده و کمبوده و یه چشمش اصلاً باز نمی شه! نگاهم می ره سمت زن دایی که نشسته روی تخت و داره زار می زنه و یه چیزایی زیر لب ناله می کنه! آرمان با دیدن من آروم از جاش پا می شه. همین که به خودش تکونی می ده ونداد نگاه خشمگینشو می ندازه روش و بعد خط نگاهش رو می گیره و منو می بینه!
وقتی می یاد سمتم حس می کنم داره قبض روح می شه! وقتی دستمو می گیره تو دستش حس می کنم هیچ روحی تو تنش نیست از بس که دستاش سرده! با اینکه کاملاً مطمئنم چه اتفاقی افتاده اما انگار نمی خوام باور کنم! آروم می پرسم: چه خبره اینجا؟!
گریه ی مامان و زن دایی شدت می گیره! آقاجون عین یه انبار باروت بر می گرده تو صورتم و نگاهم می کنه و می گـه: خوبه! خوبه که تو هم اومدی! خوبه که اینجایی! بفرما! بیا تو! کلاتو بنداز بالاتر از این همه غیرتی که داری! چه جوری این کثافت هنوز زنده است وقتی تو از همه چی با خبری آبان؟!
صدای هوار آقاجون باعث می شه گوشم سوت بکشه! حتی یه قدم هم جلو نمی رم! می ترسم پامو بذارم توی اتاق. دلم می خواد از اون محیط جهنمی فرار کنم. ونداد اونقدر حرصی نفس می کشه که صدای نفساشو تو اون شلوغی به وضوح می شنوم! با یه صدا که انگار از ته چاه در اومده می پرسم: چی شده؟!
آقاجون می یاد سمتم! ونداد می یاد جلو و با عصبانیت و صدای بلند می گـه: آقاجون!
از پشت شونه های ونداد آقاجونو می بینم که با عصبانیت زل می زنه تو چشمام و می گـه: حاشا به غیرتت بچه! حاشا! یه ماهه از این بی ناموسی خبر داری و عین خیالتم نیست؟! وقتی ویدا لب باز کرد گفتم تو که بفهمی یا خودتو می کشی یا این کثافتو! باورم نمی شد وقتی گفت تو یه ماهه همه چیو می دونی! از تخم و ترکه ی کی هستی که انقدر بی غیرت از آب در اومدی تو؟! شما دو تا برادر سر کدوم سفره نشستین که این جوری بار اومدین؟!
آقاجون می گـه و می گـه و بار من و آرمان می کنه و بعد یهو بی مقدمه می گـه: همین فردا می ریم طلاقش می دی!
بهت زده زل می زنم بهش! حس می کنم الآنه که چشمام از حدقه بیافته بیرون! من، منی که انقدر عاشقانه ویدا رو دوست دارم که سعی کردم از واقعیتی که اونقدر سنگینه که می تونه یه مرد رو خیلی راحت خم کنه گذشتم باید ویدا رو طلاق بدم؟! محاله!
سری به دو طرف تکون می دم و می گم: محاله!
آقاجون یه قدم با عصبانیتی در حد انفجار بهم نزدیک می شه. ونداد دوباره یه تکونی می خوره و بین من و آقاجون قرار می گیره. این بار هولش می دم کنار و می یام جلو و می گم: یه ماه عذاب نکشیدم که بخوام از ویدا بگذرم! یه ماه همه چیو نریختم تو خودم و تا پای دق کردن نرفتم که بخوام ازش جدا شم! اونی که باید تاوان پس بده آرمانه نه من!
آقاجون لب که وا می کنه فقط هوار می کشه، اونقدر که احتمال داره هر آن سکته کنه! صداش پرده ی گوشمو پاره می کنه اونقدر که بلنده! داد می کشه: خفه شو بی غیرت! ویدا دیگه ناموس برادرته! بهش دست درازی کرده باید بگیردش! باید پای کثافت کاری که کرده وایسه! هر دوشون باید پای این بی آبرویی وایسن! باید طلاقش بدی! خودم یه روزی اسمتونو انداختم سر هم حالا خودم هم اسمتو از روش ور می دارم! این دو تا حیوون باید با هم عقد کنن و از این مملکت برن!
 
  • پیشنهادات
  • ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    :نمی ذارم! نمی ذارم از من بگیرینش اونم به خاطر گـ ـناه یه حیوونِ آشغالِ عوضیِ دیگه! زنمه، از خیلی سال پیش عاشقش بودم و به خاطر اشتباه یکی دیگه ازش دست نمی کشم! نمی ذارم با این دیکتاتور بازی منو بدبخت کنین آقاجون!
    کشیده ای که از آقاجون می خورم اونقدر محکمه که پرت می شم گوشه ی اتاق و خون از دماغم راه می افته! صدای جیغ مامان عصبی ترم می کنه! ونداد با عصبانیت هوار می کشه: بسه دیگه! بسه!
    بعد می یاد سمتم و می خواد زیر بازومو بگیره و بلندم کنه که دستمو می کشم و خودم پا می شم و زل می زنم تو چشمای آقاجون و می گم: واسه گرفتن ویدا از من باید از رو نعشم رد شین! اونی که باید از این مملکت بره این کثافته نه ویدا!
    آقاجون عصبی تر از قبل هوار می کشه: آخه بنده ی نفهم خدا! می دونی داری چی به روز خودت می یاری؟! این چه عشقیه که توش خبری از غیرت و ناموس و آبروداری نیست؟! خیال می کنی می تونی سیب گاز زده ی این حروم لقمه رو بخوری؟! خیال می کنی می تونی با این موضوع کنار بیای؟! اروپایی هاشم نمی تونن به دست زده ی برادرشون کار داشته باشن!
    -ویدا از اولش مال من بوده! اینا رو باید به آرمان بگین نه من! اونه که بی غیرته! اونه که بی ناموسه! اونه که دست درازی کرده به ناموس من! به زن من! زن عقدی من!
    :اون موقع که این اتفاق افتاده عقدی در کار نبوده! جوون بوده، یه گ ... اضافی خورده و باید جواب پس بده! گـ ـناه تو هم کم از اون نیست که سکوت کردی و دم نزدی! تو هم به این بی غیرتی و بی ناموسی دامن زدی! با تو هم کار دارم به وقتش! حالا هم هیچ بحث دیگه ای نمونده! فردا می ریم محضر، طلاقش می دی اون چشم سفیدو! طلاقش می دی و این لکه ننگو از دامن این خاندان پاک می کنی! اینا باید از جلوی چشم من و کل فامیل گم شن!
    -ویدا چه گناهی کرده؟! من چه گناهی دارم؟! اونی که باید تقاص پس بده آرمانه نه من! نه ویدا!
    :هر سه تون تو این بی آبرویی دست دارین! ویدا به اندازه 4 سال سکوت و تو به اندازه ی یه ماه! این حروم زاده هم که سرشو باید گوش تا گوش برید! اگه خواهشای دخترم نبود با همین دستای خودم نابودش می کردم! کاری می کردم دیگه اسمی ازش نمونه تو فامیل! برو پسر! برو خدا رو شکر کن که قبل از عروسیت این ماجرا رو شد! فردا اول وقت می ریم محضر!
    آقاجون بر می گرده سمت زن دایی که بدتر از مامان یه ریز داره گریه می کنه و خیلی محکم می گـه: از این به بعد اون بی پدر مادرو داماد خودت بدون نه این گونی سیب زمینی رو! به پرویز هم زنگ بزن بگو بیاد می خوام اون هم ماجرا رو بفهمه!
    بعد رو می کنه به مامان و می گـه: تو هم زنگ بزن به طاهر! تا یه ساعت دیگه می خوام هردوشون اینجا باشن!
    لباس مشکیم جا به جا از خونی که از دماغم ریخته خیسه اما قرمزیش دیده نمی شه. تکیه دادم به دیوار و دارم به این تأتر درامی که راه افتاده نگاه می کنم و تو اون لحظه حتی به ذهنم هم خطور نمی کنه که 7 سال بعد همین جا و تو همین نقطه ایستاده اما دیگه ویدا رو نداشته باشم!
    آقاجون حکمو صادر می کنه و می ره از اتاق بیرون! ونداد می یاد سمتم و آروم می گـه: برو صورتت بشور!
    نگاهمو از صورتش می گیرم و می دوزم به آرمان! حالا که همه فهمیدن دیگه نمی تونم خودمو بزنم به بی تفاوتی! وندادو می زنم کنار و می رم سمت آرمان! مامان احساس خطر می کنه و از جاش پا می شه! می رم جلوی آرمان و می ایستم و آروم بهش می گم: به من نگاه کن!
    وقتی همچنان مصره که سرش تا جایی که ممکنه پایین باشه هوار می کشم: با توام! منو نگاه کن!
    سرشو با تعلل می یاره بالا و سعی می کنه به چشمام نگاه کنه. با همه ی تنفری که می تونه تو وجود یه آدم باشه زل می زنم تو چشماش و می گم: سکوتی که کردم تو این یه ماه از بی غیرتیم نبوده! از عشقم بوده! می دونستم وقتی کثافتی که زدی به زندگی من و ویدا رو بشه از دستش می دم واسه همین همه چیو ریخته بودم تو خودم و نیومده بودم سراغت که خونتو بریزم! الآن هم نمی خوام این کار رو بکنم چون تو حتی لیاقت مردن هم نداری! حیفه که بمیری و از این مصیبت به همین راحتی خلاص شی! باید بمونی و عین یه سگ پا سوخته له له بزنی و تو کثافتی که به بار آوردی تا خرخره خفه شی! واسه همینه که می ذارم نفس بکشی! اما نمی ذارم ویدا رو هم با خودت بکشی ته این لجن! حتی فکرش هم نکن که آقاجون بتونه اونو ازم بگیره که اگه این اتفاق بیافته جز گـ ـناه تجـ*ـاوز و دست درازی به ناموس برادرت خون داداشت هم می افته به گردنت! فقط یه چیزی! دیگه دلم نمی خواد ببینمت! دیگه حتی نمی خوام جایی که هستم اسمی ازت باشه! این لباس مشکی رو می بینی تنمه! لباس عذای برادرمه! تا چهل روز می پوشم و بعد درش می یارم! تو رو از تو ذهن و روحم و قلبم پاک کردم! دور و ور من و ویدا پیدات نشه!
    رومو ازش بر می گردونم و می خوام یه قدم ازش دور شم که با صدای خیلی خیلی آرومی می گـه: من دوستش دارم! از خیلی سال پیش می خواستمش!
    مشتی که به صورتش می کوبم اونقدر محکمه که صدای خرد شدن انگشتای دست خودم رو می شنوم! مامان و زن دایی جیغ می کشن و ونداد می پره جلو و چنگ می ندازه زیربازوی منی که دلا شده ام و با دست چپم پنجه دست راستم رو گرفتم و از درد کبود شدم و می کشوندم سمت در اتاق و قبل از بیرون رفتن رو به زن دایی و مامان می گـه: زنگ بزنین بابا و حاج طاهر بیان!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    به خودم اومدم. یه ساعتی می شد که کنج اتاق درست همون جایی که اون روز وایساده بودم و آقاجون از کنارم رد شد، ایستاده بودم و داشتم به اتفاقات اون روز فکر می کردم!
    از اتاق اومدم بیرون و در اتاق روبرویی رو باز کردم. بازم خاطرات اون روزای وحشتناک به ذهنم هجوم آورد!
    ***
    با کمک ونداد نشسته ام روی تخت و از درد کبود شدم و دارم به خودم می پیچم! مطمئنم علاوه بر شکسته شدن دماغ اون آرمان کثافت یه بلایی هم سر دست خودم اومده! ونداد هر کاری می کنه نمی تونه راضیم کنه که بریم درمونگاه یا بیمارستان! دلهره دارم! می ترسم از لحظه ای که بابا و دایی برسن! می ترسم همه داشته هامو امروز تو این خونه از دست بدم! همه ی داشته های من خلاصه می شه تو ویدا! تو همبازی دوران بچگیم و عشق دوران نوجوونی و جوونیم و حالا زن عقدیم!
    دردی که تو وجودمه از درد دستم هزار برابر بیشتره! مرتب دارم از خودم می پرسم چرا ویدا لب باز کرده؟! چرا وقتی می دونسته اگه حقیقتو به بقیه بگه این فاجعه به بار می یاد باز هم رفته و نشسته و همه چیو اول به زن دایی و به واسطه اون به گوش آقاجون رسونده؟!
    نگاهم می افته به دستای ونداد که روشون خون دلمه بسته! سرمو می یارم بالا و تازه می بینیم که اونم چقدر داغون شده تو این چند ساعت! عادت داره وقتی به حد مرگ عصبانی بشه با مشت بکوبه تو دیوار و شیشه و در و پنجره و احتمالاً خون روی دستاش هم مال همین موضوعه! حس می کنم فشارم افتاده! فقط منتظر اومدن بابام. می خوام بهش التماس کنم که جلوی خواسته ی آقاجون وایسه! می خوام پشتم باشه و نذاره ویدا رو ازم بگیرن!
    در باز می شه و مامان با چشمای پف کرده می یاد تو و نگاهی به من که خیره شدم بهش می کنه و بعد یه قدم دیگه می یاد جلو و با صدای گرفته از اون همه گریه به ونداد می گـه: برو دنبال ویدا! آقاجون گفته اونم باید باشه!
    ونداد از جاش تکون نمی خوره! نگاهم رو که رو خودش می بینه سرشو می ندازه پایین و می گـه: من خواهری به این اسم ندارم! بگین خودش بیاد!
    رومو ازش می گیرم و زل می زنم به کف زمین. مامان می یاد جلوم وامیسته و صدام می کنه. سرم رو که می یارم بالا با التماس می گـه: آبان، نذار این قائله به خون و خون ریزی ختم بشه! بیا بگذر از این دختر و بذار برن و همه چی تموم بشه! ازت خواهش می کنم!
    یه لبخند می شینه رو لبم و آروم زمزمه می کنم: از این دختر بگذرم خون و خون ریزی راه نمی افته؟!
    انگار نور امیدی به دلش تابیده که با یک کم خوشحالی می گـه: بابات اینا که اومدن برو پایین و بگو که ویدا رو نمی خوای! بگو داداشم عاشقشه و من طلاقش می دم! نذار بابات آرمانو بکشه آبان! خودت ازش گذشتی یه کاری کن داییت و بابات هم ازش بگذرن!
    -من ازش نگذشتم! فقط گذاشتم زنده بمونه که زجر بکشه! که تو خجالت و فلاکت خودش ذره ذره بمیره!
    :آبان ازت خواهش می کنم! بهت التماس می کنم!
    -برم اون پایین و این حرفایی رو که می گی بزنم، بعدش مردن خودمه! تهش باز هم خون به پا می شه!
    :آبان دارم بهت التماس می کنم!
    از جام پا می شم و هوار می کشم: بسه! بسه دیگه! دیگه بسمه! برو بیرون مامان! یه بار! فقط یه بار طرف من باش! یه بار فراموش کن که اون عوضی پسر بزرگ و محبوبته!
    -واسه خاطر آرمان نمی گم آبان! واسه تموم شدن این قائله می گم! واسه اینکه این بی آبرویی تموم بشه! آبان بابات بیاد و بفهمه چی شده آرمانو زنده نمی ذاره!
    یه برام مهم نیست می گم و بدون توجه به گریه ها و التماسای مامان که مرتب صدام می کنه می زنم از اون اتاق و اون ساختمون نحس بیرون و می رم ته باغ و می شینم و منتظر می مونم که بابا بیاد و حقمو از این جماعت بی رحم پس بگیره!
    ***
    [/FULL JUSTIFY]
    از اتاق اومدم بیرون. رفتم وایسادم بالای پله ها و زل زدم به سالن. سالنی که درست مثل همون روز و بدون هیچ تغییری تو سکوت فرو رفته بود. صدای هوارهای تا مرض سکته ی بابا رو به وضوح می شنیدم! انگار همین الآن اون پایین وایساده بود و از ته دل آرمانو صدا می کرد!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    تا ته باغ می رم و بر می گردم و منتظر می شینم روی پله های ساختمون. دلهره عجیبی دارم که باعث شده درد دستم از یادم بره! نگاهی بهش می ندازم. کبود شده و ورم بدی کرده! صدای بوق ماشین اضطرابم رو بیشتر می کنه! انگار این منم که ویدا رو توی 17 سالگی ته این باغ خفت کردم و بلایی به سرش آوردم که از ترس تا چند سال فقط سکوت کرده!
    ماشین بابا تا دم ساختمون می یاد و دایی همراهش پیاده می شه و هر دو می یان سمتم. از جام پا می شم. قیافه ام احتمالاً اونقدر آویزون و داغون هست که بفهمن اتفاق شومی افتاده! بابا می یاد جلو با دلهره می پرسه: چی شده؟! کسی طوریش شده؟!
    فقط نگاهش می کنم. دست می ذاره سر شونه ام و می گـه: آقاجون حالش خوبه؟! با توام آبان!
    دایی می ره سمت پله ها و می گـه بیا ببینیم چه خاکی تو سرمون شده!
    پشت سر بابا راه می افتم و تو آخرین لحظه قبل از اینکه بره تو دستشو با دست چپم می گیرم. می ایسته و با اخم و سوالی و نگرون نگاهم می کنه. لب باز می کنم و می گم: قول بده! قول بده هر چی شد تو طرف من و خواسته ام باشی! بابا ازت خواهش می کنم! پشتم وایسا! باشه؟!
    گنگ نگاهم می کنه و می گـه: چی شده؟!
    -فقط بهم قول بده!
    دستمو می کشه و بدون اینکه جوابی بده می ره تو ساختمون. دنبالش راه می افتم. آقاجون داره از یه سمت هال می ره سمت دیگه و آروم و قرار نداره! دایی پر استرس می پرسه: چی شده؟!
    آقاجون با شنیدن صدای دایی پرویز بر می گرده سمتش و وقتی بابا رو هم می بینه می گـه: بدبخت شدیم پرویز! بدبخت! بی آبرو شدیم طاهر! با کدوم نون حروم بچه هاتو بزرگ کردی که این جوری بی آبرویی راه افتاد تو فامیل؟!
    بابا متعجب می ره جلو و می پرسه: چی شده؟! از چی حرف می زنی آقاجون؟!
    آقاجون می شینه رو مبل و می گـه: بیا! بیا واسه ات می گم آقازاده بزرگت چه گندی زده به زندگیمون! بیا بشین بگم واسه ات هابیل و قابیلت چه جوری افتادن به جون آبروی ما!
    از استرس نفسم بالا نمی یاد! آقاجون داره خیلی راحت هیزم می ریزه تو این آتیشی که بلند شده!
    وقتی ویدا رو می بینم که داره از در باغ می یاد تو دیگه نمی شنوم آقاجون چی به دایی و بابا می گـه و هنوز ویدا نرسیده به ساختمون که صدای هوارای بابا از جا می پروندم! عین یه شیر زخمی می پره سمت پله ها و دو تا یکی شون می کنه و بعد فقط صدای جیغ و هواره که می شنوم و صدای التماسای مامان که ماها رو صدا می کنه و یه در میون هم می گـه بسه طاهر کشتیش!بسه!
    ***
    از پله ها رفتم پایین پشت شیشه های در ورودی ساختمون وایسادم. در قفل بود و از اونجا نمی تونستم برم رو بهارخواب. از همون پشت شیشه زل زدم به گوشه تراس! جایی که وایسادم و تو چشمای ویدا نگاه کردم و ازش یه کلمه پرسیدم: چرا؟!
    ***
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    روبروم ایستاده و با یه حالت عجیب که اصلاً نمی تونم درکش کنم نگاهم می کنه. سوالمو دوباره تکرار می کنم و می پرسم: چرا ویدا؟!
    تنها عکس العملی که ازش می بینم پایین انداختن سرشه! صدای دایی رو می شنوم که با فریاد اسم ویدا رو می یاره و حمله ور می شه سمتش. ویدا از ترس به پشت من پناه می بره. دست سالمم رو می ذارم رو سـ*ـینه دایی و سعی می کنم از ویدا دورش کنم اما زورم بهش نمی رسه! به زور چنگ می ندازه و شال و بعد موهای ویدا رو می گیره تو دستش! دلم داره آتیش می گیره! خودمو می ندازم وسط تا بتونم از ویدا جداش کنم! حالا ویدا نقش زمین شده و دایی هم با مشت و لگد افتاده به جونش! مرتب می کشمش عقب ولی باز فحش می ده و ویدا رو می گیره زیر کتک! اونقدر داد زدم و صداش کردم و گفتم بسه که گلوم گرفته! وقتی می بینم حریفش نمی شم هوار می کشم و وندادو صدا می زنم!
    :ونداد! بسه دایی! بسه! تو رو قرآن! دایی! ونداد!
    - بی شرف با دستای خودم کفنت می کنم! بی ناموس چرا زودتر دهن وا نکردی! چرا قبل اینکه عقد کنی نگفتی همه چیو؟!
    :دایی تو رو قرآن! بسه دیگه! ببین منو! ونــــــــــــــداد!
    تا زندایی صدامونو بشنوه و همراه ونداد برسن و ویدا رو از زیر مشت و لگد دایی بکشن بیرون، خودمم اون وسط از کتک بی نصیب نمی شم و یکی دو تا از لگدای دایی تو ساق پای منم می خوره که بد جوری نفسمو می بره! درد دستمم بیشتر شده اما همه اینا رو حاضرم به جون بخرم فقط این غائله ختم بشه!
    زن دایی ویدا رو می بره تو ساختمون و ونداد هم می ایسته کنار دایی که عصبی و قرمز و جوش آورده نشسته روی پله ها! همون جا می شینم رو زمین و لبه ی شلوارمو می زنم بالا ببینم چه بلایی سر پام اومده که اینقدر درد می کنه! دایی زحمت کشیده و اونقدر محکم با کفشی که پاش بود کوبیده تو ساق پام که به اندازه یه کف دست قرمز و خون مرده شد! سرمو بلند می کنم و می بینم ونداد نگاهش به پامه!وقتی چشمش بهم می افته و می بینه دارم نگاهش می کنم سری به تأسف تکون می ده و نفس عمیق کلافه ای می کشه و بعد می یاد سمتم و می گـه: ببینم پاتو!
    از جام پا می شم و یه چیزی نیست می گم و می خوام برم تو ساختمون که دایی می یاد جلو و دست داغونمو می گیره! آخم که می ره آسمون، با تعجب دستمو ول می کنه و زل می زنه بهم.با اون یکی دستم انگشتامو محکم فشار می دم که درد آروم شه و بعد به دایی نگاه می کنم و منتظر می مونم که حرفی بزنه.
    نیم نگاهی به ونداد می ندازه و بعد رو به من می گـه: آقاجون راست می گـه! از این عشق باید بگذری آبان! باید جلوی این بی آبرویی گرفته بشه!
    سرمو می ندازم پایین. بازومو می گیره و می گـه: می شنوی چی می گم آبان؟! دختر بهت نمی دم! نمی خوام دامادم باشی! نمی خوام شوهر ویدا بمونی! طلاقش می دی آبان! آرمان باید پای کاری که کرده وایسه! می فهمی آبان؟! این عشق و عاشقی رو از سرت بیرون می کنی!
    -نمی تونم!
    :می تونی! باید بتونی! به خاطر همه! به خاطر همه ی خونواده باید بتونی! باید این کارو انجام بدی! باید طلاقش بدی! فردا می ریم محضر! همین فردا می ریم! طلاقشم ندی دیگه مال تو نیست! نمی ذارم حتی ببینیش! آبان لیاقتت این نیست! لیاقتت ویدا نیست! ویدا لایقت نیست!
    -به ویدا چه ربطی داره؟! یکی دیگه گـ ـناه کرده، یکی دیگه لذتشو بـرده! پای ویدا می نویسین؟! اونو مجازات می کنین؟!
    :چشماتو وا کن آبان! چشماتو وا کن چیزایی که باید ببینی رو ببین! پدرشم! هیچ پدری بد دخترشو نمی خواد! داییتم! هیچ برادرِ مادری هم بد خواهرزاده اشو نمی خواد! دخترمو بهت نمی دم آبان! برو گریه هاتو بکن، هواراتو بکش و خودتو واسه فردا آماده کن!
    دایی اینو می گـه و در مقابل چشمای خیس من می ره تو ساختمون! می رم می شینم روی پله ها و دست چپم رو می ذارم روی سرم! ونداد آروم دست می ذاره رو شونه ام و می گـه، آتنا و احسان دارن می یان که آرمانو ببرن. پاشو ما هم بریم درمونگاه دستتو ببینه دکتر. شاید نیاز به گچ گرفتن باشه.
    از جام پا می شم و بر می گردم تو ساختمون. می خوام دست به دامن بابا بشم! می خوام بدونم حرف اون چیه! دایی روی حرف بابا معمولاً حرف نمی زنه! هر چند که این بار میخ آقاجون سفت تر از اونیه که با انبر در بیاد!
    دارم می رم سمت پله ها که ونداد بازومو می گیره و می گـه: کجا؟!
    -با بابام کار دارم!
    :حاج طاهر تو آشپزخونه است!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    **
    هوا داشت تاریک می شد. شومینه خاموش بود و ساختمون سرد و هر چی هوا رو به تاریکی می رفت سرما بیشتر می شد. رفتم چند تا هیزم انداختم توی شومینه و یک کم نفت ریختم روی هیزما و کبریت کشیدم. باید یه چایی می ذاشتم. از صبح هیچی نخورده بودم و احساس ضعف می کردم. رفتم تو آشپزخونه. جایی که اون روز همه ی امیدم ناامید شده بود. همه ی امیدی که به کمک بابا داشتم!
    ***
    بابا نشسته روی نیمکت گوشه ی آشپزخونه و سرشو گرفته بین دستاش و یه لیوان آب دست نخورده روی کابینت کنارشه.
    می رم جلوش و صداش می کنم. سرشو که می یاره بالا از چهره ی تکیده اش وحشت برم می داره! باور نمی کنم تو عرض همون یه ساعت اینقدر در هم شکسته باشه!
    فقط سرشو آورده بالا اما نگاهم نمی کنه! یه قدم دیگه بهش نزدیک می شم و ملتمس صداش می کنم:بابا؟!
    بدون اینکه نگاهم کنه می گـه: با حرف آقاجون موافقم آبان و نظرم هیچ جوری عوض نمی شه! تو و اون دختره دیگه مال هم نیستین! ... شاید از اول هم مال هم نبودین!
    -بابا!
    :برو آبان! برو بذار این قلب بی صاحب مونده آروم بگیره! برو که دارم پس می افتم از این بی آبرویی! برو بعداً با هم حرف می زنیم! برو پسر! برو!
    - من ویدا رو طلاق نمی دم! هر بلایی که دوست دارین سر آرمان بیارین اما من از ویدا جدا نمی شم بابا! نه فردا، نه هیچ وقت دیگه نمی یام محضر!
    بغضم بی صدا می شکنه. تو شرایط خیلی بدی هستم! با کف دست محکم چشمامو فشار می دم و بعد دوباره ملتمس به بابا که حالا داره نگاهم می کنه می گم: نذار نابود شم! تو رو روح پدرجون نذار از دستش بدم!
    بابا از جاش پا می شه و دست می ذاره رو شونه ام و می گـه: با ونداد برو خونه! می یام اونجا و باهات حرف می زنم!
    بعد بدون توجه به التماسای من ونداد رو بلند صدا می کنه. ونداد بعد چند لحظه می یاد تو آشپزخونه و منتظره ببینه بابا باهاش چی کار داره. بابا بازومو می گیره و می برتم سمت در آشپزخونه و به ونداد می گـه: اینو ببر خونه! بمونین تا من بیام!
    ونداد یه قدم می یاد جلوتر و بازومو می گیره. سعی می کنم از دستش خلاص شم و در همون حال مرتب از بابا می خوام یه کاری بکنه! یه کاری کنه این آتیشی که افتاده به زندگیم خاموش بشه! یه جوری جلوی آقاجونو که داره هیزم می ریزه به این آتیش بگیره!
    ***
    یه مقدار آب ریختم توی سماور و نشستم روی همون نیمکتی که بابا اون روز نشسته بود و منتظر شدم تا جوش بیاد. صدای موبایلم بلند شد. به صفحه اش نگاه کردم و دیدم ونداده! دکمه رو زدم و گفتم: الو؟
    - کجایی آبان؟!
    به ساعتم نگاهی انداختم. تو حالت عادی الآن باید تو آموزشگاه باشم. گفتم: چطور؟!
    - خیال کن همین جوری!
    : آموزشگاهم!
    -غلط کردی! من همین الآن اومدم دم آموزشگاه! گفتن کلاسات امروز تشکیل نشده! کجایی؟!
    :می خوام تنها باشم ونداد.
    -باشه! تنها باش! فقط بگو کجایی!
    سکوتمو که می بینه می گـه: آبان اگه بگی کجایی نمی یام سراغت! اما اگه نگی می شینم حدس می زنم و هر جایی که به ذهنم برسه رو می گردم و پیدات می کنم! اونوقت خدا به دادت برسه! می شنوی چی می گم؟!
    :خونه باغم!
    -اون جا چی کار می کنی؟!
    : هیچ کاری نمی کنم! نشستم منتظرم این سماوره جوش بیاد یه چایی بخورم!
    - باور کنم؟!
    :نه!
    -دارم می یام اونجا!
    :گفتی اگه بهت بگم نمی یای! می خوام تنها باشم!
    - تا برسم یه دو ساعتی طول می کشه! از صبح هم تنها بودی دیگه! بسه! دارم می یام! خدافظ!
    گوشی رو گذاشتم رو کابینت و پاشدم رفتم دم در آشپزخونه و زل زدم به باغی که دیگه تقریباً متروکه شده بود!
    دوباره صدای زنگ موبایلم بلند شد. این بار شماره ی حجره ی بابا بود. الو که گفتم با اعتراض گفت: آبان اون جا چی کار می کنی تو؟!
    تو دلم دو تا فحش آبدار حواله ونداد کردم و گفتم: کار خاصی نمی کنم!
    -یعنی چی؟! واسه چی رفتی اونجا؟!ونداد داره می یاد دنبالت! پا می شی می یای خونه! فهمیدی چی گفتم آبان؟!
    وقتی می بینه جواب نمی دم می گـه: این چرت و پرتا چیه به ونداد گفتی؟! مگه آرمانو به خاطر تو از خونه بیرون کردم که بخوام به خاطر حضور تو راهش ندم؟! آرمانو بیرون کردم چون آبرومو بـرده بود! بر می گردی خونه! می شونی چی می گم؟!
    - می خوام یه مدت ...
    : بسه دیگه! اگه قرار بود تنهایی کمکی بهت بکنه تو این 7 سال یه تحولی تو وجودت ایجاد می شد! اگه قرار بود به خودت بیای زودتر از اینا باید به زندگی عادی بر می گشتی! بسه دیگه آبان! یه اتفاقی یه زمون خیلی دوری تو زندگیت افتاد! دیگه تمومش کن! بذار تموم شه! الو!
    - دارم می شنوم!
    : این حرفا رو هزار بار دیگه هم شنیدی! تو تموم این سالا! یه خرده هم سعی کنی بهشون عمل کنی جای دوری نمی ره!
    - آقاجون باید از اون خونه بره!
    :آبان! چرا لج افتادی با اون پیرمرد؟! مگه تو خودت اون نامه ها رو ندیدی؟! مگه واسه اون نامه ها نبود که رفتی تو اون خراب شده و رگای دستتو زدی؟! چرا نمی خوای قبول کنی؟! هنوز تو توهم این موضوع موندی که ویدا تو رو می خواسته؟! هنوز خیال می کنی اون نامه ها دروغ بوده؟! الکی نوشته شده بود تا تو رو راضی به طلاق کنه؟! امروز شنیدم که به آقاجونت می گفتی تو فرودگاه گریه های ویدا رو دیدی! شنیدم که می گفتی راضی به رفتن نبود! اینا فکرای اشتباه یه عاشق کوره آبان! اگه یه نفر اون روز توی اون فرودگاه خوشحال بود این ویدا بوده! از ته دلش راضی بود به این رفتن! گریه هایی هم که می دیدی داشت می کرد به خاطر نبود پدر و مادرش بود! به خاطر اینکه حاضر نشده بودن ببخشنش! به خودت بیا بچه! باور کن که از طرف ویدا دوست داشتنی در کار نبوده! خیال می کنی چرا ونداد از خیر یه دونه خواهرش گذشته؟! چشماتو اگه وا کنی خیلی از واقعیاتو می بینی! با آقاجونت لج کردی چون سعی کرد حرفشو مثل همیشه به کرسی بشونه اما آبان این بار حق با اون بود! هر تصمیمی که گرفت به نفع تو بود! نمی تونستی یه عمر با کسی که چشمش دنبال برادرت بود زندگی کنی! خوشبخت نمی شدی! ویدا اگه باهات می موند بهت خــ ـیانـت می کرد! وسط کار ولت می کرد و می رفت! چه بهتر که همون اول فهمیدی و از هم جدا شدین! علاقه ی آرمان یه طرفه نبوده و خودت خوب می دونی! اون نامه ها رو باور کردی که حاضر شدی پا توی اون محضر بذاری! نمی فهمم چرا بعدش ذهنت نشست و توهم زد که نامه ها دروغ بوده! اون موقع گفتم عشق اونقدر کورت کرده که نمی تونی واقعیتا رو ببینی! الآن چی؟! بعد 7 سال هنوز هم نمی خوای حقیقتا رو هر چقدر تلخ قبول کنی؟! برگرد خونه! شب منتظرتم!
    بابا تماسو قطع کرد. گوشی رو گذاشتم تو جیبم و از در پشتی ساختمون رفتم تو محوطه و از دور ساختمون چرخیدم و روی پله های ورودی نشستم و یه سیگار روشن کردم و زل زدم به سیاهی باغ. تو سرم پر صدا بود! پر حرفایی که از همه ی عالم و آدم شنیدم! چشمامو که می بندم نگاه های پر از ترحم این و اونه که آزارم می ده!
    ***
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    تو بازار چو افتاده عروسی پسر بزرگ حاج طاهر آخر هفته است! 4 ماه از طلاقم می گذره. تو این چهار ماه به اندازه چند سال لاغرتر و تکیده تر شدم! اگه ونداد نبود شاید همین قدر هم سر پا نمی شدم!
    دارم می رم حجره ی بابا که شناسنامه امو ازش بگیرم. پسر یکی از بازاری ها جلومو می گیره و بهم تبریک می گـه! متعجب که نگاهش می کنم می گـه: بابت عقد آرمان دیگه!
    ناباور زل می زنم به صورتش که می گـه:بابا پرتی چقدر؟! مگه دیروز آرمان عقد نکرده؟! واسه اون دارم تبریک می گم دیگه!آخر هفته تو تالار ... عروسیشونه! نگو که اینو هم نمی دونی؟!
    خیال می کنم کسی خبر نداره از این رسوایی و حالا دارم از دهن هفت پشت غریبه می شونم که آرمان عقد کرده! می دونم که واسه جلز و ولز دادن منه که داره این حرفا رو می زنه! می تونم حدس بزنم که تو کل بازار پیچیده عروس پسر کوچیکه ی حاج طاهر وزیری که 4 ماه پیش ازش جدا شده داره با برادر طرف ازدواج می کنه!
    بدون اینکه جوابشو بدم می رم سمت حجره! بابا نشسته پشت میز و داره حساب و کتاب می کنه. از در که می رم تو و منو با اون سر و شکل می بینه متعجب از جاش پا می شه و می گـه: طوری شده؟!
    - نگو که قراره واسه اون عقد مسخره داداردودور هم راه بندازین!
    دستشو می ذاره پشتمو یه فشار کوچیک می یاره و هدایتم می کنه سمت صندلی گوشه مغازه و می گـه: بشین!
    بعد شاگردش رو صدا می زنه و ازش می خواد یه لیوان آب بیاره. خودش هم می ره و می شینه پشت میزش و بعد یه خرده سکوت سرشو بلند می کنه و می گـه: از اولش قرار بود همین بشه دیگه! اتفاق جدیدی نیست که این جوری ریختی به هم!
    سری به دو طرف تکون می دم و عصبی می گم: از اولش قرار بود من و ویدا با هم ازدواج کنیم! از اولش ویدا مال من بود!
    بابا هم عصبی از جاش بلند می شه و می گـه: مگه مال و مناله که می گی مال من بود! اونم حق انتخاب داشته! اشتباه کردیم که سکوتشو علامت رضا دونستیم! اشتباه کردیم که خیال کردیم همون قدر که تو عاشقی اون هم هست! اشتباه کرد که حرفی نزد! نامه ها رو که دیدی! خودت خوندیشون! فکر کنم اینقدر خوندیشون که حالا از بری همشونو! ویدا نمی خواستت آبان! اون نامه های عاشقونه که قبل از رفتن به محضر، آقاجون داد دستت شاهد این ماجراست! اون رابـ ـطه خیلی هم ناخواسته نبوده! تجاوزی در کار نبوده آبان!
    ناباور و بهت زده زل می زنم به زمین و بعد یه لحظه مکث زیرلب می نالم: دووم نمی یارم! زیر بار این همه سنگینی له می شم و دیگه هیچ وقت نمی تونم پاشم! خدای من! جشن؟! واسه خاطر یه همچین به قول خودتون بی آبرویی جشنم می گیرین؟!
    -واسه ما جشنی در کار نیست. ویدا شرط گذاشته بوده که فقط به این شرط حاضره از ایرون بره که قبلش یه جشنی واسه عروسیش بگیریم! ما توش شرکت نمی کنیم! من دیگه پسری به نام آرمان ندارم! فردای عروسی هم پرواز دارن! از ایرون می رن! واسه همیشه!
    از جام بلند می شم و می رم سمت در. بابا با صدای نگرونی اسممو می بره و می گـه: بمون خودم می رسونمت خونه.
    بدون توجه به حرفش می زنم از حجره بیرون. حس می کنم همه دارن نگام می کنن! حس می کنم دیگه آبرویی واسه ام نمونده توی بازار و بین هم صنفای بابا! شروع می کنم به تند راه رفتن و وقتی به خودم می یام می بینم واسه فرار از اون محیط کل راهو دوییدم!
    ***
    سیگارم تموم شده بود، یکی دیگه روشن کردم و زدم به باغ. قدم زنون رفتم سمت انتهای باغ. سمت اون کاجای بلند! خیلی تاریک بود و چشم چشمو نمی دید! اما انگار هیچ چیزی منو نمی ترسوند! برام مهم نبود که ممکنه بین اون همه علف هرز جک و جونوری مخفی شده باشه! رفتم و دوباره پا گذاشتم توی اون انبار!
    ***
    خوشحال و شاد دست ویدا رو می کشم و می برمش سمت انبار و می گم: بیا کارت دارم!
    دوباره داریم می ریم به مخفی گاهمون! وقتی می رسیم به انبار ویدا دستش رو از دستم در می یاره و می گـه: وایسا! چی کارم داری؟!
    متعجب از این واکنش نگاهش می کنم و می گم: بیا می خوام یه چیز مهمو بهت بگم!
    می ریم تو و در رو می بندم. چند روزی می شه که ندیدمش. دلم واسه اش یه ذره شده! با استرس مشهودی می گـه: بگو چی شده آبان! مامانم الآن شک می کنه!
    -خب داریم حرف می زنیم چه ایرادی داره؟!
    :اینجا؟! تو این انبار؟! هیچیکی باور نمی کنه! زود باش بگو باید برم!
    می خوام بهش بگم که تو این چند روز که ندیدمش با بابا و مامان حرف زدم و قراره تا قبل از عید مراسم عروسیمون برگزار بشه ولی اونقدر دمغه و رفتاراش سرد که می پرسم:چرا همچین می کنی ویدا؟! چیزی شده؟! از من دلخوری؟!
    -نه!
    : این نه از صد تا آره بدتره! چیه؟! کاری کردم که ناراحتت کرده؟!
    -نه!
    : پس چی؟! حرف بزن دیگه!
    ویدا ازم فاصله می گیره و بهم پشت می کنه. متعجب از رفتارش صبر می کنم تا توضیح بده. یهو بر می گرده سمتم و می گـه: آبان خیلی وقت پیش باید یه موضوعی رو بهت می گفتم اما ترسیدم! از همه ترسیدم که سکوت کردم و از تو بیشتر از بقیه!
    اخمی می شینه تو صورتم. می رم سمتش و می پرسم: چیه؟! چی شده؟!
    نگاهشو ازم می گیره و می گـه: باید قوی باشی آبان! حرفی که می خوام بهت بگم خیلی سنگینه!
    بازوشو می گیرم و تکونی بهش می دم و می گم: دِ حرف بزن جون به لب شدم!
    زل می زنه تو چشمام و می گـه: یه رازه! هیچکسی نمی دونه جز من و ...! یه رازه که باید تو هم بدونی!
    نفسام به شماره افتاده. دلشوره گرفتم! منتظرم ادامه بده. نگاه ازم می گیره و یهو می زنه زیر گریه! هر کاری می کنم نمی تونم ساکتش کنم! با هق هق می گـه: این رازو فقط من و ... فقط من و آرمان می دونیم!
    انگار ناخودآگاهم فهمیده چه خبره که تنم می لرزه از شنیدن این جمله! می رم جلو و داد می زنم: چیو؟! چیو تو و آرمان می دونین؟!
    - نمی تونیم با هم باشیم آبان! 4 سال پیش! تو همین انبار! من و آرمان! یعنی آرمان! من یه دوشیزه نیستم آبان! متأسفم ولی...
    دنیا دور سرم می چرخه! دارم پس می افتم! زانوهام خم می شه و می شکنه و می شینم رو زمین و ناباور از شنیدن یه همچین خبر فاجعه ای زل می زنم به روبرو! حتی نفس کشیدن رو هم فراموش کردم انگار.
    ویدا بین هق هقاش زانو می زنه کنارم و می گـه: آبان! آبان یه چیزی بگو! می دونم که باید ... باید زودتر از اینا می فهمیدی ولی انقدر عاشقانه باهام رفتار می کردی که به خودم اجازه نمی دادم دهن وا کنم! ببخش آبان! هم منو و هم آرمانو! خودم همه چیو به بقیه می گم و این عقدو به هم می زنیم! واسه همیشه از زندگیت می رم بیرون! قول می دم بهت!
    دوباره صدای گریه اش بلند می شه و از انبار می زنه بیرون! ناخودآگاه ذهنم می گـه باید جلوشو بگیری اگه هنوز دوستش داری! نباید بذاری بره و همه چیو به بقیه بگه! این حرف درز پیدا کنه، ویدا دیگه مال تو نیست!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    ***
    از انبار اومدم بیرون و راه افتادم سمت ساختمون که شنیدم در باغ باز شد و نور ماشین ونداد افتاد تو باغ. سرعتمو بیشتر کردم و رفتم سمت ساختمون. دوست داشتم قبل از اینکه منو ببینه از در پشتی برم تو ساختمون تا نفهمه من تو محوطه ی باغ بودم اما تیزتر از این حرفا بود! نرسیده به در آشپزخونه صدام کرد. وایسادم اما برنگشتم سمتش! اومد و با یه اخم محسوس وایساد جلوم و گفت: اوقور به خیر! خوش می گذره؟!
    فقط نگاهش کردم. یه خرده مکث کرد و از در آشپزخونه رفت تو ساختمون. دنبالش رفتم. مستقیم رفت سراغ سماور و خاموشش کرد و رفت توی هال و کیف و لپ تاپم که روی مبل بود رو برداشت و اومد سمتم و گفت: بریم!
    وایساده بودم و داشتم نگاهش می کردم. یه قدم دیگه بهم نزدیک شد و گفت: بریم آبان!
    کیف و لپ تاپم رو از دستش کشیدم و بدون اینکه حرفی بزنم برگشتم سمت آشپزخونه و رفتم توی محوطه. ونداد هم دنبالم اومد.
    نشستم و وسیله هام رو گذاشتم عقب ماشین. ونداد هم اومد و نشست اما ماشینو روشن نکرد! کلافه و خسته و گرسنه بودم و اصلاً حوصله ی گیر دادن هاشو نداشتم . از گرسنگی معده ام درد گرفته بود! اونقدر غرق خاطراتم شده بودم که یادم نبود چیزی بخورم!
    ونداد دستاشو گذاشته بود روی فرمون و راه نمی افتاد! تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم و منتظر شدم حرفاشو بزنه و نصیحتاشو بکنه و راه بیافته! بعد یه مکث طولانی گفت: نبش قبرت تموم شد؟!
    همون جوری که چشمام بسته بود گفتم: نه هنوز!
    حرصی نفسشو داد بیرون و گفت: قراره کی تموم بشه؟! هفت سال زمون کمی بود واسه ات؟!
    صاف نشستم و زل زدم به تاریکی باغ و گفتم: تو این هفت سال فقط فرار کردم ازش! حالا می خوام باهاش روبرو بشم! می خوام دوره اش کنم و بعد بذارمش کنار!
    :می تونی؟! مطمئنی آخر این مرور جنون نیست؟!
    - نه مطمئن نیستم!
    از صدای فریاد ونداد گوشم سوت کشید: آبان!
    با صدای آروم و شمرده شمرده گفتم: ونداد الآن وقت خوبی واسه پند و اندرز نیست! خیلی خسته ام، گشنمه، معده ام و سرم درد می کنه، کلافه هم هستم! راه بیافت برو و فردا ظهر موقع ناهار بیا خونه هر چقدر دلت خواست سرم هوار بکش و نصیحتم کن!
    ونداد با اخم برگشت سمتم و گفت: واقعاً که رو داری! مشکل دیگه ای نداری؟!
    -چرا! از دست تو هم که راپورتمو دادی به بابام خیلی ناراحتم!
    : از صبح نگرونت بود! رو انداخت بهم مرد به اون گندگی که پیدات کنم! از صبح تو این باغ چی کار می کردی آبان؟!
    جوابشو ندادم. پوفی کرد و استارت زد و همون جوری که دنده عقب می رفت گفت: بزرگ شو آبان! بزرگ شو! 30 سالته دیگه!
    از باغ زدیم بیرون. پیاده شدم و در رو بستم و نشستم تو ماشین. ونداد برگشت نگاهم کرد و گفت: شامو می ریم یه جای دنج می خوریم و بعد می ریم خونه ی ما. باشه؟!
    -خونه ی شما؟!
    :آره!
    -واسه چی خونه ی شما؟! من تو این 7 سال کی اومدم اونجا که این دومین بارم باشه؟!
    ونداد کامل برگشت سمتم و تکیه داد به در و زل زد تو چشمم و گفت: آرمان و ویدا رفته ان خونه ی شما واسه عذرخواهی و توبه و از این کوفت و زهرمارا! بابا و مامانم هم مجبوری همراهشون رفته ان!
    وقتی دید مات نگاهش می کنم دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:الو؟! هستی؟!
    رومو ازش گرفتم و بعد یه مکث گفتم: هه! خیلی جالبه! بابای من دو ساعت پیش چیزای دیگه ای می گفت!
    : بابات هم خونه نیست!
    -آهان پس توطئه ی مامانم و آقاجون بوده!
    :سرزده رفتن اونجا! مامانت خبر نداشته. اونقدر هول کرده بوده که زنگ زده به آتنا و احسان رفته ان اونجا!
    - خوبه پس جمعشون جمعه!
    : به هر حال! بریم واسه شام؟!
    -بریم تنم داره از گشنگی می لرزه!
    ونداد راه افتاد. از باغ دور شدیم اما ذهنم هنوز تو خاطرات بود و هر کاری می کردم نمی تونستم پسشون بزنم!
    ***
    ونداد کشون کشون می برتم سمت ماشین و مرتب می گـه: آبان بسه!
    دارم التماس بابا رو می کنم که نذاره بدبخت شم! نذاره ویدا مال آرمان بشه! نذاره ازم بگیرنش!
    بابا هم دنبالمون اومده! در ماشینو وا می کنه و منو می شونن توش و در رو می بنده. دستگیره رو می گیرم و می خوام در رو وا کنم و به دست و پای بابا بیافتم اما بابا در رو محکم نگه داشته و نمی ذاره وا شه! ونداد سریع سوار می شه و ماشینو استارت می زنه و دنده عقب می ره. می خواد پیاده شه در باغو وا کنه که در باز می شه و آتنا و همراهش احسان با پریشونی می یان تو باغ. ماشینشونو همون بیرون پارک کرده ان. ونداد با دست اشاره می کنه که در رو وا کنن و خیلی تند می زنه از باغ بیرون!
    یه خرده که می ره یه داد می زنه: بسه آبان! بســـــــــه دیگه!
    اعصاب خودش هم به اندازه کافی به هم ریخته. منتظرم برسیم خونه اما جلوی یه بیمارستان می ایسته و می گـه: پیاده شو بریم دستتو ببینن!
    وقتی می بینه از جام تکون نمی خورم پیاده می شه و درو می کوبه به هم و می یاد سمت من و درو وا می کنه و آستینمو می کشه و می گـه: پیاده شو آبان!
    اونقدر محکم منو می کشه که اگه همراهیش نکنم مطمئناً از ماشین پرت می شم پایین! می ریم تو بیمارستان. تا دستمو دکتر معاینه کنه و عکس بگیره و معلوم بشه که سه تا از انگشتام مو برداشته و بخواد گچ بگیره، یه دو ساعتی زمان می بره. تو این فاصله بابا دو بار زنگ زده و هر دو بار ونداد گفته کجاییم و توضیح داده که چیزی نیست و یه کم دیگه بر می گردیم خونه.
    کار گچ گرفتن دستم که تموم می شه ونداد به دکتره می گـه: می شه یه آرامبخشم بهش بزنین؟!
    دکتره همون جوری که می ره سمت در می گـه: گفتم یه مسکن بهش بزنن.
    ونداد مصر می گـه: یه آرامبخش هم لازم داره!
    دکتر بر می گرده نگاهی به قیافه آشفته من می ندازه و می گـه: یه قرص آرامبخش هم می گم بهش بدن.
    وقتی می رسیم خونه بابا رو مبل نشسته و منتظرمونه. حوصله ندارم دیگه در مورد ویدا باهاش بحث کنم یا حرفی بزنم! پیش خودم مطمئنم که ویدا تا ابد تو عقد من می مونه! بابا که می یاد جلو و حال دستمو می پرسه بدون اینکه جوابشو بدم می رم سمت اتاقم. هنوز در رو وا نکردم که صدام می کنه. بر می گردم و خسته و درمونده نگاهش می کنم. می خواد چیزی بگه اما انگار پشیمون می شه. می رم تو اتاقم و روی تخت دراز می کشم و یه مدت بعد خوابم می بره.
    ***
    -آبان!
    با صدای بلند ونداد به خودم اومدم و نگاهش کردم! کلافه گفت: پرسیدم شام کجا بریم؟!
    -هر جایی! همیشه خدا خودت انتخاب می کنی کجا بریم، حالا داری نظر منو می پرسی؟!
    :یه بار گفتم آدم حسابت کنم روحیه بگیری!
    - من ترجیح می دم نسبتی با آدما نداشته باشم!
    :در اینکه آدم نیستی هیچ شکی نیست! آدم بودی به خاطر آدمی که اصلاً ارزشی نداره این جوری عمرتو به باد نمی دادی!
    - ونداد گفتم امشب حوصله ندارم!
    :ترجمه هایی که قرار بود بهم بدی چی شد؟!
    -رو میز اتاقمه!
    :آماده شده یا همون جوری که دادم بهت؟!
    -همون جوری که تحویلم دادی! دست نخورده!
    : می گم آدم نیستی! یه بار هم که بهت دروغ نگفتم و وقت دقیق تحویلشو بهت گفتم بدقولی کردی!
    - ببخشید!
    : تا صبح می ری می شینی و انجامش می دی!
    -خونه نمی ریم که!
    : ترجمه ها تو کیفمه! ظهر رفتم گرفتم از خونه اتون!
    - می دادی ملیکا خانمت انجام بده دیگه!
    :ملیکا خانم بیکار ننشسته کارای عقب افتاده ی تو رو انجام بده؟!
    - تو اون شرکت خراب شده ات کس دیگه ای نیست؟! مترجم دیگه ای نداری؟!
    :چرا اتفاقاً یه خانم با کمالاتی رو تازه استخدام کردیم. دادم به اون انجام بده و چقدر هم که کارش عالی و سریعه!
    - خوبه!
    :صفا عصری زنگ زده بود.
    -چی کار داشت؟!
    :به موبایلت زنگ زده بود خط راه نمی داد به من زنگ زد. نگرونت بود.
    - چی گفتی؟!
    :گفتم دیگه نمی یاد اونجا!
    -غلط کردی!
    : مرسی!
    - ونداد واسه چی از طرف من تصمیم می گیری؟!
    :از طرف تو نبود! از طرف مامان و بابات تصمیم گرفتم که حق پدر و مادری به گردنت دارن!
    -با گفتن تو اون قرار نیست منو راه نده کافی شاپش! فردا که رفتم پیشش می فهمی بی خودی حرف زدی!
    :البته خیلی هم مطمئن نباش بذاره پاتو بذاری اونجا با اون تهدیدایی که شنیده!
    - چی کار کردی ونداد؟!
    :یه خرده دوستانه باهاش حرف زدم و توجیهش کردم که بهتره یه کارگر دیگه پیدا کنه واسه مغازه اش!
    ساکت می شم که اونم دیگه چرت نگه و اعصابمو بیشتر از این نریزه به هم! دم رستورانی که همیشه پاتوقشه نگه می داره و می گـه: بریم یه چیزی بریز تو اون شیکمت بلکه عقلت به کار بیافته!
    ***
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    غذا رو سفارش دادیم و وقتی گارسون رفت ونداد تکیه داد به صندلی و زوم کرد رو من! سعی کردم نگاهش نکنم که سر حرفو وا نکنه اما مگه می شد؟! از نگاه خیره اش که کلافه شدم برگشتم و با تکون سر به دو طرف ازش پرسیدم: چیه؟!
    نفس عمیقی کشید و یه خرده هم لبشو گزید و گفت: هیچی!
    -نه بگو! تو که تا حرفتو نزنی آروم نمی گیری پس بگو که موقع خوردن غذا حرف نزنی!
    - چیزی نیست. خودمم دیگه حسشو ندارم که بخوام در مورد یه موضوع تاریخ مصرف گذشته شعر به هم ببافم! فردا می ری دانشگاه؟
    :آره.
    -آموزشگاه چی؟!
    : هم دانشگاه، هم آموزشگاه هم ...
    -زایشگاه!
    :خفه بابا!
    -از تو بعید نیست زایشگاه هم کار بگیری!
    می خواستم بگم کافی شاپ، بی خیال شدم!
    شروع کرد با دستمال کاغذی روی میز بازی کردن و در همون حال گفت: آبان؟!
    جوابشو ندادم و فقط منتظر نگاهش کردم. وقتی جوابی نشنید سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد و گفت: دختر خیلی خوبیه ترمه!
    -کی؟!
    :ترمه! ترمه شفاهی. همین خانمی که تازه استخدام کردم.
    -مبارک صاحبش باشه!
    :جدی می گم آبان! دختر خیلی خیلی خوب و خودساخته ایه!
    -خوش به حالش!
    :زهرمار!
    -چی بگم خب؟!
    :می خوای بیای شرکت ببینیش؟!
    -تو هم شدی مامان؟!
    :آبان به قرآن حیفه! فقط بیا ببینش!
    -می دونی امروز کجا بودم ونداد؟!
    :خونه باغ!
    -می دونی داشتم چی کار می کردم؟!
    :نبش قبر!
    -می دونی نبش قبر خاطرات خیلی خیلی بد یعنی چی؟!
    :آره! می دونم!
    -پس می دونی که چقدر داغونم الآن که نشستم روبروت! مثل یه شیشه تینرم که کافیه یه ریزه گرم بشم! از صبح هم که داره خبرای خیلی خوب بهم می رسه! پس فکر نمی کنی خیلی زمان خوبی واسه مطرح کردن یه جریان تازه نیست؟!
    :واسه اینکه اون ذهن گندیده ات بیشتر از این عذاب نکشه می خوام به یه سمت دیگه هدایتش کنم!
    - فایده ای نداره تلاش بی خود نکن!
    ونداد سری به تأسف تکون داد و ساکت شد. شامو آوردن و ونداد گفت: بخور تا از گرسنگی سرم لازم نشدی!
    تو سکوت شروع کردم به خوردن شام اما ذهنم جای دیگه ای بود!
    ***
    با ویدا شام اومدیم دربند. نشستیم روی تخت و داریم شام می خوریم که تلفن ویدا زنگ می خوره. دو هفته مونده به اون روزی که توی اون باغ لعنتی ویدا لب وا می کنه و منو از هم می پاشونه. دارم با میـ*ـل غذامو می خورم و با شوق از کار نیمه وقتی که توی یه آموزشگاه پیدا کردم حرف می زنم. زنگ تلفن مجبور به سکوتم می کنه. الو که می گـه حس می کنم یه جورایی معذبه!فقط حرفای اونو می شنوم و نمی دونم اون سمت تماس کیه؟!
    - الو. سلام
    -با آبان بیرونم
    -نه هنوز!
    -خب نشد!
    - باشه!
    -باید موقعیتش پیش بیاد!
    -خودم می دونم!
    -خیلی و خب می گم بهت باشه!
    -الآن نمی تونم حرف بزنم!
    -خدافظ!
    تماسو که قطع می کنه می پرسم: کی بود؟! طوری شده؟!
    -نه. فتانه بود. دوستم.
    : موقعیت چی باید پیش بیاد؟!
    - هیچی ولش کن!
    :بگو اگه مربوط به منه؟!
    - دانشگاه می خواد دوباره اردو بذاره،بچه ها اصرار دارن که برم.
    :خب برو!
    -آخه اون دور خودت گفتی دیگه حق ندارم بدون تو جایی برم.
    می خندم و می گم: لوس کردم خودمو عزیزم!
    علی رغم تصورم خوشحال نمی شه و بیشتر شبیه آدمیه که تو فکره!اشاره ای به غذاش می کنم و می گم: بخور غذاتو سرد شد.
    ***
    ونداد صدام کرد. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم. به بشقابم اشاره کرد و گفت: بخور غذاتو سرد شد!
    -دارم می خورم!
    : نیم ساعته زل زدی بهش! داری سعی می کنی باهاش ارتباط برقرار کنی؟!
    قاشق و چنگال رو گذاشتم کنار بشقابم و تکیه دادم به پشتی صندلی و متفکر زل زدم تو صورت ونداد. اونم دست از خوردن کشید و گفت: چیه؟!
    بی مقدمه گفتم: ویدا منو نمی خواسته!
    متعجب نگاهم کرد که گفتم: یکی دو هفته قبل از اون روزی که همه چیو فهمیدم رفته بودیم دربند. اونی که پشت خط بود فتانه نبوده، آرمان بوده!
    ونداد چشماشو ریز کرد و پرسید: آبان حالت خوبه! هذیون داری می گی؟!
    -نه!
    :بخور آبان! حالت خوش نیست! بخور بریم یه ذره بخواب!
    قاشقمو برداشتم و شروع کردم با غذا ور رفتن و دوباره یه صحنه ی دیگه اومد جلوی چشمم.
    ***
    20 سالمه و برف اومده شدید! جلوی ساختمون خونه باغ همراه ویدا و آفاق داریم یه آدم برفی بزرگ درست می کنیم که یه گوله برف محکم می خوره تو صورتم و آخم می ره هوا! بعد اینکه حالم جا می یاد بر می گردم و می بینم آرمانه! آفاق گوله برفی رو که تو دستشه پرت می کنه سمتش و اون هم جا خالی می ده و این می شه شروع برف بازی و بی خیال شدن ادامه ی ساخت آدم برفی بی چاره! خاله پروین و ونداد هم می یان! تو تموم اون نیم ساعتی که داریم تو سر و کله ی هم برف می کوبیم، ویدا بیشترین گوله ها رو با همدستی آرمان سمتم پرتاب می کنه و این در حالیه که توقع داشته ام اون طرف من باشه!
    از همون موقع ها دلش پیش آرمان گیر بوده نه من! ترجیح می داده من از ضربه های گوله های برف تبدیل به بستنی یخی بشم تا آرمان!
    ***
    سرمو به دو طرف تکون دادم تا اون خاطرات مسخره دست از سرم بردارن و از ذهنم برن بیرون. دستی هم به صورتم کشیدم. ونداد چپ چپ نگاهی به بشقابم انداخت و گفت: نمی خوری؟!
    با اینکه چند روز بود درست و حسابی غذا نخورده بودم اما اشتهایی هم نداشتم. غذایی از گلوم پایین نمی رفت. یه مقدار دلستر ریختم تو لیوان و یکی دو قلپ ازش خوردم و به ونداد گفتم: تا همین دیروز اون نامه ها رو باور نکرده بودم! خیال می کردم ویدا رو وادار کردن که بنویستشون! خیال می کردم واسه تن دادن من به طلاقه که اون چرت و پرتا اومده رو کاغذ!
    -معجزه شده که امروز پی بردی واقعی بودن؟!
    : نمی دونم. انگار وقتی برگشتم و از عقب اومدم جلو یه سری چیزایی که دلم نمی خواست ببینمشون واسه ام روشن شد!
    - خب الحمدالله که به این نتیجه رسیدی! حالا اون شام لعنتی رو کوفت کن آبان! پس می افتی از نخوردن ها!
    : اون روز قبل از اینکه بریم محضر، وقتی تو روی آقاجون وایسادم ، وقتی به عنوان آخرین تیر ترکش اون نامه های عاشقونه ی رد و بدل شده بین ویدا و آرمانو که بعضی از تاریخاشون مال چند سال پیش بود رو کرد حتی نمی خواستم نفس بکشم!
    -واسه همینم بود که عین احمقا رفتی و رگ دستاتو زدی و حالا مجبوری یه عمر واسه پنهون کردن آثار اون حماقت آستین بلند بپوشی!
    : نابود شدم ونداد! بودی اونجا و دیدی که وقتی چند تا از نامه ها رو خوندم چی به روزم اومد! تا اون لحظه همش فکر می کردم به خاطر اشتباه آرمان می خوان ویدا رو قربونی کنن! حس می کردم باید ناجی ویدا باشم به خاطر عشقی که بهش دارم! خیال نمی کردم خودم قربانی بزرگ اون ماجرام! می دونی ونداد! وقتی داشتم زندگیمو تموم می کردم فقط یه سوال تو ذهنم بود. اینکه اگه هر دوشون همو می خواستن چرا با من یه همچین معامله ای کردن؟!
    -منم برام سوال بود. وقتی این ماجرا رو فهمیدم اولین سوالی که از ویدا پرسیدم همین بود. وقتی نشست و با مامان حرف زد، تو تموم مدتی که داشت جریانو می گفت حرفی از اینکه آرمان بهش دست درازی کرده نزد! مرتب می گفت خودش هم آرمانو دوست داره! اولش خیال کردیم از ترس اینکه بلایی سر آرمان بیاریم این حرفا رو می زنه! وقتی نامه ها رو، رو کرد، تنها چیزی که ازش پرسیدم همین بود. گفتم:چرا؟! چرا با آبان بازی کردین؟! چرا قبل از این عقد مسخره حرفی نزدین؟!
    -هنوزم جواب این سوالو نمی دونم!
    :بهم گفت آرمان خیلی می خواسته جلوی این عقدو بگیره و این اون بوده که مخالفت می کرده! می گفت به آرمان گفتم با آبان عقد می کنیم و بعد یه مدت می گم باهاش تفاهم ندارم و می خوام جدا شم! از همین نقشه های مسخره ی بچگونه که می ریم خارج و اونجا با هم ازدواج می کنیم و ال و بل!
    -پس چرا به این نقشه ادامه نداد؟! چرا حاضر شد واقعیتو بگه؟!
    :می گفت هر چی گشتم تو آبان عیب و ایرادی پیدا نکردم! می گفت آبان هیچ مخالفتی باهام نمی کرد که بگم باهاش تفاهم ندارم! می گفت هیچ دلیلی واسه بد بودن آبان پیدا نکردم!
    -هه!
    : تو فرودگاه وقتی اومد جلو واسه خدافظی و خواست بغلم کنه خودمو کشیدم عقب. اشکشو پاک کرد و فقط یه جمله بهم گفت. گفت هوای آبانو داشته باش!
    -هه!
    :فردا بیا شرکت ترمه رو ببین. دختر خیلی خوبیه. به قرآن راست می گم! هم بر و رو داره، هم قد و بالا و هم کمالات و تحصیلات و هم خونواده!
    - اگه خوردی پاشو بریم یه جایی گیر بیاریم واسه خواب! خیلی خسته ام. ذهنم خیلی درگیره! باید بخوابم تا یه خرده آروم شم!
    :چیزی نخوردی ها!
    -میل ندارم. پاشو بریم.
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    ***
    تو ترافیک مسیر خونه ی دایی بودیم که موبایلم زنگ خورد. مامان بود! داشتم به صفحه ی گوشیم نگاه می کردم که ونداد گفت: اگه نمی خوای جواب بدی یا رجکت کن یا سایلنت!
    دکمه رو زدم و تماس برقرار شد و مامان گفت:الو آبان؟!
    - سلام!
    :کجایی؟!
    - با وندادم چه طور؟!
    :پاشو بیا خونه!
    -مهمونات رفتن؟!
    :مهمون نداشتیم!
    -آهان راست می گی! اونا صاحب خونه ان!
    :بابات اومد و بیرونشون کرد!
    -لابد الآن می خوای بگی به خاطر من!
    :به حرمت تو!
    -حرمت؟! حرمتی هم واسه من مونده؟!
    :آبان نمی خوام الآن باهات بحث کنم! پاشو بیا خونه! پدرتم خیلی ناراحته!
    - پدر شما چی؟!
    :یعنی چی؟!
    -اون هنوز مهمون خونه است؟!
    :اون خودش صاحب خونه است! آبان!
    -نگرون نباش مامان! یه شب هم خونه نیام معتاد و تزریقی و فراری محسوب نمی شم! پیش وندادم!
    :به خاطر آقاجون؟!
    -به خاطر خودم!
    : با این کارت داری من و باباتو خیلی ناراحت می کنی!
    - می رم پیش آتنا! خونه ی خواهرمه ! یه شب که می تونم پیشش بمونم!
    :خدافظ!
    مامان با دلخوری تماسو قطع کرد. یه سیگار روشن کردم و زل زدم به روبروم. ونداد پرسید: چی شده؟!
    -برو سمت خونه ی آتنا.
    :چرا اونجا؟!
    -اون مهمونای مزاحم وقتی خونه ی ما نیستن یعنی خونه ی شمان!
    :نیستن؟! قرار بود شب بمونن!
    - بابام رفت بیرونشون کرد!
    :زهرمار! الآن خیلی خوشحالی نه؟!
    -به من چه؟!
    :اوف! حوصله اون داداش گند دماغتو ندارم اصلاً!
    -خب تو هم بیا خونه ی آتنا! غریبه که نیست!
    :گمشو بابا! بذار اول خودتو راه بده! کلی ازت شاکی بود!
    -همه ی عالم و آدم از من شاکین آتنا هم روش!
    بعد یه خرده سکوت پرسیدم:برگشتن که بمونن؟!
    - نمی دونم!
    :خب چرا می زنی؟! یک کلوم بگو نمی دونم!
    -نزدم! فقط دارم می گم نمی دونم!
    :باشه!
    ساکت شدم و ونداد هم دیگه حرفی نزد. کلاً انگار از یه چیزی اعصابش خرد بود! تو سکوت سیگارمو کشیدم و رفتم تو فکر.
    ***
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا