از دیوار پشتی پریدم تو باغ و راه افتادم سمت ساختمون اصلی. امیدوار بودم کلید در پشتی آشپزخونه هنوز سر جای قبلیش باشه! کلید رو که زیر گلدون خشک شده ی شمعدونی دیدم خوشحال شدم. در رو باز کردم و رفتم تو.
وسط سالن بزرگ و سرد وایساده بودم و داشتم به اطراف نگاه می کردم. برعکس خود باغ، توی ساختمون هیچ تغییری نکرده، فقط 7 سال پیرتر شده بود. از پله ها رفتم بالا و در اولین اتاق سمت راست رو باز کردم و با تعلل پا توش گذاشتم. می تونستم صدای فریادای آقاجون رو بشنوم! صدای گریه های مامان، صدای التماسای آرمان، صدای هوارهای دایی، صدای داد و بیدادهای ونداد، صدای هق هق های زن دایی و صدای بهت و سکوت سنگین خودم، صدای گریه ها و فریادای بابا!
***
از در سالن می یام تو. خسته ام و تازه از دانشگاه برگشتم. قراره همراه دایی پرویز و خاله پروین و البته آقاجون بریم مشهد. هنوز پامو تو ساختمون نذاشته می تونم بفهمم وضعیت خونه غیرعادیه. سر و صداهایی از بالا به گوشم می رسه که هر لحظه اوج می گیره. یه ماه از روزی که ویدا از اون اتفاق شوم حرف زده می گذره و توی این یه ماه با هزار ترفند و خواهش و التماس تونستم راضیش کنم که به کسی حرفی نزنه.
اضطراب افتاده به جونم و اصلاً پاهام پیش نمی ره که از پله ها برم بالا! کیفمو می ذارم گوشه ی دیوار و به هر جون کندنی هست خودمو می رسونم طبقه دوم! سر و صداها داره واضح تر می شه. صدای گریه های مامانو می شنوم و دلم فرو می ریزه! یه حسی بهم می گـه ویدا لب باز کرده و همه چیو بهشون گفته و منو بیچاره کرده! در نیمه باز اتاق رو آروم وا می کنم و زل می زنم به آدمای توش! همه آشفته، همه درمونده و همه تو شوک!
اولین کسی که متوجه حضورم می شه آرمانه! وا رفته روی زمین و تا جایی که ممکنه سرش پایینه. پاهامو که می بینه متوجه اومدنم می شه و سرش رو می یاره بالا و با چشمای اشکی زل می زنه تو چشمم! یه ماهه است ندیدمش! از بعد اون ماجرا نخواستم که ببینمش! نمی تونستم باهاش روبرو بشم و زنده اش بذارم! مجبور بوده ام واسه اینکه کسی از ماجرا با خبر نشه همه چیو بریزم تو خودم و نرم سمتش! گذاشته بودم سر فرصت یه جایی تنها گیرش بیارم و دقدلیم رو سرش خالی کنم که تو این یه ماه موقعیتش پیش نیومده بوده. صبح با بابا می رفته حجره و آخر شب بر می گشته تو خونه ای که مامان و بابا و آفاق و آتنا هم بودن!
آقاجون وایساده وسط اتاق! عصبانی از یه سمت می ره سمت دیگه! یه ور صورت آرمان ورم کرده و کمبوده و یه چشمش اصلاً باز نمی شه! نگاهم می ره سمت زن دایی که نشسته روی تخت و داره زار می زنه و یه چیزایی زیر لب ناله می کنه! آرمان با دیدن من آروم از جاش پا می شه. همین که به خودش تکونی می ده ونداد نگاه خشمگینشو می ندازه روش و بعد خط نگاهش رو می گیره و منو می بینه!
وقتی می یاد سمتم حس می کنم داره قبض روح می شه! وقتی دستمو می گیره تو دستش حس می کنم هیچ روحی تو تنش نیست از بس که دستاش سرده! با اینکه کاملاً مطمئنم چه اتفاقی افتاده اما انگار نمی خوام باور کنم! آروم می پرسم: چه خبره اینجا؟!
گریه ی مامان و زن دایی شدت می گیره! آقاجون عین یه انبار باروت بر می گرده تو صورتم و نگاهم می کنه و می گـه: خوبه! خوبه که تو هم اومدی! خوبه که اینجایی! بفرما! بیا تو! کلاتو بنداز بالاتر از این همه غیرتی که داری! چه جوری این کثافت هنوز زنده است وقتی تو از همه چی با خبری آبان؟!
صدای هوار آقاجون باعث می شه گوشم سوت بکشه! حتی یه قدم هم جلو نمی رم! می ترسم پامو بذارم توی اتاق. دلم می خواد از اون محیط جهنمی فرار کنم. ونداد اونقدر حرصی نفس می کشه که صدای نفساشو تو اون شلوغی به وضوح می شنوم! با یه صدا که انگار از ته چاه در اومده می پرسم: چی شده؟!
آقاجون می یاد سمتم! ونداد می یاد جلو و با عصبانیت و صدای بلند می گـه: آقاجون!
از پشت شونه های ونداد آقاجونو می بینم که با عصبانیت زل می زنه تو چشمام و می گـه: حاشا به غیرتت بچه! حاشا! یه ماهه از این بی ناموسی خبر داری و عین خیالتم نیست؟! وقتی ویدا لب باز کرد گفتم تو که بفهمی یا خودتو می کشی یا این کثافتو! باورم نمی شد وقتی گفت تو یه ماهه همه چیو می دونی! از تخم و ترکه ی کی هستی که انقدر بی غیرت از آب در اومدی تو؟! شما دو تا برادر سر کدوم سفره نشستین که این جوری بار اومدین؟!
آقاجون می گـه و می گـه و بار من و آرمان می کنه و بعد یهو بی مقدمه می گـه: همین فردا می ریم طلاقش می دی!
بهت زده زل می زنم بهش! حس می کنم الآنه که چشمام از حدقه بیافته بیرون! من، منی که انقدر عاشقانه ویدا رو دوست دارم که سعی کردم از واقعیتی که اونقدر سنگینه که می تونه یه مرد رو خیلی راحت خم کنه گذشتم باید ویدا رو طلاق بدم؟! محاله!
سری به دو طرف تکون می دم و می گم: محاله!
آقاجون یه قدم با عصبانیتی در حد انفجار بهم نزدیک می شه. ونداد دوباره یه تکونی می خوره و بین من و آقاجون قرار می گیره. این بار هولش می دم کنار و می یام جلو و می گم: یه ماه عذاب نکشیدم که بخوام از ویدا بگذرم! یه ماه همه چیو نریختم تو خودم و تا پای دق کردن نرفتم که بخوام ازش جدا شم! اونی که باید تاوان پس بده آرمانه نه من!
آقاجون لب که وا می کنه فقط هوار می کشه، اونقدر که احتمال داره هر آن سکته کنه! صداش پرده ی گوشمو پاره می کنه اونقدر که بلنده! داد می کشه: خفه شو بی غیرت! ویدا دیگه ناموس برادرته! بهش دست درازی کرده باید بگیردش! باید پای کثافت کاری که کرده وایسه! هر دوشون باید پای این بی آبرویی وایسن! باید طلاقش بدی! خودم یه روزی اسمتونو انداختم سر هم حالا خودم هم اسمتو از روش ور می دارم! این دو تا حیوون باید با هم عقد کنن و از این مملکت برن!
وسط سالن بزرگ و سرد وایساده بودم و داشتم به اطراف نگاه می کردم. برعکس خود باغ، توی ساختمون هیچ تغییری نکرده، فقط 7 سال پیرتر شده بود. از پله ها رفتم بالا و در اولین اتاق سمت راست رو باز کردم و با تعلل پا توش گذاشتم. می تونستم صدای فریادای آقاجون رو بشنوم! صدای گریه های مامان، صدای التماسای آرمان، صدای هوارهای دایی، صدای داد و بیدادهای ونداد، صدای هق هق های زن دایی و صدای بهت و سکوت سنگین خودم، صدای گریه ها و فریادای بابا!
***
از در سالن می یام تو. خسته ام و تازه از دانشگاه برگشتم. قراره همراه دایی پرویز و خاله پروین و البته آقاجون بریم مشهد. هنوز پامو تو ساختمون نذاشته می تونم بفهمم وضعیت خونه غیرعادیه. سر و صداهایی از بالا به گوشم می رسه که هر لحظه اوج می گیره. یه ماه از روزی که ویدا از اون اتفاق شوم حرف زده می گذره و توی این یه ماه با هزار ترفند و خواهش و التماس تونستم راضیش کنم که به کسی حرفی نزنه.
اضطراب افتاده به جونم و اصلاً پاهام پیش نمی ره که از پله ها برم بالا! کیفمو می ذارم گوشه ی دیوار و به هر جون کندنی هست خودمو می رسونم طبقه دوم! سر و صداها داره واضح تر می شه. صدای گریه های مامانو می شنوم و دلم فرو می ریزه! یه حسی بهم می گـه ویدا لب باز کرده و همه چیو بهشون گفته و منو بیچاره کرده! در نیمه باز اتاق رو آروم وا می کنم و زل می زنم به آدمای توش! همه آشفته، همه درمونده و همه تو شوک!
اولین کسی که متوجه حضورم می شه آرمانه! وا رفته روی زمین و تا جایی که ممکنه سرش پایینه. پاهامو که می بینه متوجه اومدنم می شه و سرش رو می یاره بالا و با چشمای اشکی زل می زنه تو چشمم! یه ماهه است ندیدمش! از بعد اون ماجرا نخواستم که ببینمش! نمی تونستم باهاش روبرو بشم و زنده اش بذارم! مجبور بوده ام واسه اینکه کسی از ماجرا با خبر نشه همه چیو بریزم تو خودم و نرم سمتش! گذاشته بودم سر فرصت یه جایی تنها گیرش بیارم و دقدلیم رو سرش خالی کنم که تو این یه ماه موقعیتش پیش نیومده بوده. صبح با بابا می رفته حجره و آخر شب بر می گشته تو خونه ای که مامان و بابا و آفاق و آتنا هم بودن!
آقاجون وایساده وسط اتاق! عصبانی از یه سمت می ره سمت دیگه! یه ور صورت آرمان ورم کرده و کمبوده و یه چشمش اصلاً باز نمی شه! نگاهم می ره سمت زن دایی که نشسته روی تخت و داره زار می زنه و یه چیزایی زیر لب ناله می کنه! آرمان با دیدن من آروم از جاش پا می شه. همین که به خودش تکونی می ده ونداد نگاه خشمگینشو می ندازه روش و بعد خط نگاهش رو می گیره و منو می بینه!
وقتی می یاد سمتم حس می کنم داره قبض روح می شه! وقتی دستمو می گیره تو دستش حس می کنم هیچ روحی تو تنش نیست از بس که دستاش سرده! با اینکه کاملاً مطمئنم چه اتفاقی افتاده اما انگار نمی خوام باور کنم! آروم می پرسم: چه خبره اینجا؟!
گریه ی مامان و زن دایی شدت می گیره! آقاجون عین یه انبار باروت بر می گرده تو صورتم و نگاهم می کنه و می گـه: خوبه! خوبه که تو هم اومدی! خوبه که اینجایی! بفرما! بیا تو! کلاتو بنداز بالاتر از این همه غیرتی که داری! چه جوری این کثافت هنوز زنده است وقتی تو از همه چی با خبری آبان؟!
صدای هوار آقاجون باعث می شه گوشم سوت بکشه! حتی یه قدم هم جلو نمی رم! می ترسم پامو بذارم توی اتاق. دلم می خواد از اون محیط جهنمی فرار کنم. ونداد اونقدر حرصی نفس می کشه که صدای نفساشو تو اون شلوغی به وضوح می شنوم! با یه صدا که انگار از ته چاه در اومده می پرسم: چی شده؟!
آقاجون می یاد سمتم! ونداد می یاد جلو و با عصبانیت و صدای بلند می گـه: آقاجون!
از پشت شونه های ونداد آقاجونو می بینم که با عصبانیت زل می زنه تو چشمام و می گـه: حاشا به غیرتت بچه! حاشا! یه ماهه از این بی ناموسی خبر داری و عین خیالتم نیست؟! وقتی ویدا لب باز کرد گفتم تو که بفهمی یا خودتو می کشی یا این کثافتو! باورم نمی شد وقتی گفت تو یه ماهه همه چیو می دونی! از تخم و ترکه ی کی هستی که انقدر بی غیرت از آب در اومدی تو؟! شما دو تا برادر سر کدوم سفره نشستین که این جوری بار اومدین؟!
آقاجون می گـه و می گـه و بار من و آرمان می کنه و بعد یهو بی مقدمه می گـه: همین فردا می ریم طلاقش می دی!
بهت زده زل می زنم بهش! حس می کنم الآنه که چشمام از حدقه بیافته بیرون! من، منی که انقدر عاشقانه ویدا رو دوست دارم که سعی کردم از واقعیتی که اونقدر سنگینه که می تونه یه مرد رو خیلی راحت خم کنه گذشتم باید ویدا رو طلاق بدم؟! محاله!
سری به دو طرف تکون می دم و می گم: محاله!
آقاجون یه قدم با عصبانیتی در حد انفجار بهم نزدیک می شه. ونداد دوباره یه تکونی می خوره و بین من و آقاجون قرار می گیره. این بار هولش می دم کنار و می یام جلو و می گم: یه ماه عذاب نکشیدم که بخوام از ویدا بگذرم! یه ماه همه چیو نریختم تو خودم و تا پای دق کردن نرفتم که بخوام ازش جدا شم! اونی که باید تاوان پس بده آرمانه نه من!
آقاجون لب که وا می کنه فقط هوار می کشه، اونقدر که احتمال داره هر آن سکته کنه! صداش پرده ی گوشمو پاره می کنه اونقدر که بلنده! داد می کشه: خفه شو بی غیرت! ویدا دیگه ناموس برادرته! بهش دست درازی کرده باید بگیردش! باید پای کثافت کاری که کرده وایسه! هر دوشون باید پای این بی آبرویی وایسن! باید طلاقش بدی! خودم یه روزی اسمتونو انداختم سر هم حالا خودم هم اسمتو از روش ور می دارم! این دو تا حیوون باید با هم عقد کنن و از این مملکت برن!