دم آپارتمان دایی ماشینو نگه داشتم و منتظر موندم که پیاده بشه. وقتی دیدم تکونی نخورده برگشتم سمتش. داشت نگاهم می کرد. کلافه دستی به موهام کشیدم و پرسیدم: نمی خوای پیاده شی؟!
با بغض گفت:سخت ترین اتفاق دنیا اینه که ببینی اونی که یه روزی عاشقانه دوستت داشته حالا ازت متنفره! سخت تر می شه وقتی بدونی مقصر این تنفر هم فقط و فقط خودتی! از اون زجرآورتر هم اینه که پشیمون برگردی و حالا این تو باشی که عاشقانه دوستش داشته باشی! دوست داشتنت انگار مجازات منه آبان! حسرت نداشتنت تا ابد می تونه منو آزار بده! من و آرمان دقیقاً تو زجری اسیر شدیم که زمانی به تو تحمیل کردیم! من تو اون غربت لعنتی ذره ذره از دست دادن آرمان رو به چشم دیدم! ذره ذره نخواستن من رو تو وجودش می تونستم حس کنم! اون جا که بودیم منو بعد یه مدت دیگه نخواست! اصراری رو که حالا برای به دست آوردن من داره نمی دونم به خاطر چیه! نمی تونم درک کنم! شاید چون احساس خطر کرده! شاید تو رو خیلی نزدیک می بینه و می خواد با به دست آوردن دوباره ی من خودشو آروم کنه! برای بچه ی من هم خیلی بهتره که تو یه محیط آروم بزرگ شه تا خونه ای که مرتب توش داد و دعوا و جر و بحثه! از بابت بهار هم شاید دروغ باشه بگم که خوشحالم اما وقتی می بینم تصمیم داری زندگیتو از نو بسازی خوشحال می شم. هرچند من سهمی تو این از نو ساختن نداشته باشم.
تو تموم مدتی که داشت حرف می زد آرنجمو گذاشته بودم به شیشه و سرمو تکیه داده بودم به کف دستم. می تونستم سایه ی ونداد رو ببینم که هراز گاهی می یاد دم پنجره و می ره! از اون شرایط کلافه شده بودم! گرمای دست ویدا که نشست روی دست راستم انگار بهم برق وصل شد. برگشتم سمتش و دستمو کشیدم عقب و عجولانه گفتم: باید بری ویدا!
نگاهشو دوخت به چشمام و گفت:همه ی سعیمو می کنم که از زندگیت دور بمونم، اما هیچ تلاشی برای دور موندن از دوست داشتنت نمی کنم! خدافظ
کلافه پوفی کردم و موبایلمو در آوردم و شماره ونداد رو گرفتم. انگار منتظر بود که فوراً جواب داد و پرسید: جان؟ طوری شده؟
-بیا منو برسون حجره ی بابام که ماشین بمونه دست تو.
:نه احتیاجی نیست.
- ونداد حوصله چونه زدن ندارم! شبی نصفه شبی ممکنه به خاطر اون بچه ماشین بخوای! اگه حوصله نداری منو برسونی بیا پایین سوییچو بگیر که خودم برم!
:هوی چته؟! پاچه چرا می گیری؟! خیلی و خب اومدم!
دو سه دیقه بعد ونداد نشست تو ماشین و کمربندش رو بست. از سکوتش معلوم بود که عصبی یا دلخوره. یه خرده روندم و بعد ضبط رو خاموش کردم و پرسیدم: چیه ونداد؟! از چی شاکی هستی؟!
-هیچی!
:هیچی که نیست! بگو! بارم کن که دلت خونک بشه!
صدای نفس کشیدن پر حرص ونداد رو می شنیدم. وقتی دیدم حرف نمی زنه پرسیدم: اینکه با ویدا حرف زدم ناراحتی؟
-حوصله ندارم آبان! باشه واسه بعد!
:آهان! حالا تازه داریم به هم می رسیم! چطور اون وقتایی که من می گم حوصله ندارم تو ول کن نیستی! حالا من باید ساکت شم؟! نگفتی از چی انقدر کلافه ای؟!
ونداد مشتی حواله ی بازوم کرد و گفت: خفه بابا!
دستم رفت سمت دکمه ی ضبط و همون جوری که روشنش می کردم گفتم: پس بعداً با هم حرف می زنیم.
باشه ای گفت و دیگه حرفی نزد. وقتی خواستم پیاده شم گفتم: فردا صبح راه نیافت بیا باغ! من کلاس دارم.
- تو هم اون گوشی صاحب نمرده رو جواب بده!
:لزومی نداره نگرون باشی و وقت و بی وقت و سه صبح بهم زنگ بزنی! امشب می خوام قرص بخورم و تخت بخوابم شاید این سردرد لعنتی دست از سرم برداره!
ونداد نشست پشت رل و قبل از اینکه در رو ببنده گفتم: به ویدا یه سری چاخان در مورد بهار تحویل دادم، اگه چیزی ازت پرسید حرفامو تأیید کن.
-چی گفتی مگه؟!
:گفتم بعد سال آقاجون می خوایم بریم خواستگاری بهار!
-جدی؟!
:چی جدی؟!
-می خوایم بریم؟!
در رو کوبیدم به هم! شیشه رو داد پایین و گفت: لااقل می گفتی من آمادگی پیدا کنم! هیچ لباسی ندارم واسه مراسم خواستگاری تو!
-چرت نگو! راه بیافت!
راه افتادم سمت حجره بابا. از جایی که ونداد منو پیاده کرده بود باید 2 کورس ماشین می گرفتم تا برسم به حجره اما پیاده راه افتادم. دلم می خواست یه خرده قدم بزنم و فکر کنم. باید به ذهنم نظم می دادم! افکارم اونقدر درهم و قاطی بود که اگه مرتبشون نمی کردم دیوونه می شدم حتماً!
وقتی رسیدم دم حجره بابا مشتری داشت. منو که دید متعجب یه قدم به در نزدیک شد و گفت: آبان؟!
حق داشت. خیلی کم پیش می اومد که سر از محل کارش در بیارم! نگرون دستمو گرفت و گفت: چیزی شده؟!
لبخندی زدم و گفتم: نه. به مشتریتون برسین بعد با هم حرف می زنیم.
در تموم مدتی که داشت جواب اون مشتری رو می داد حواسش پی من بود. مرتب نگاهم می کرد و معلوم بود کنجکاوه هر چه سریعتر دلیل بودن من رو تو حجره بدونه!
مشتریه که رفت با سر اشاره کرد به صندلی و گفت: بشین.
نشستم روی صندلی کنار میزش و اونم نشست پشت میزش و گفت: چه خبر؟!
لبمو با زبون تر کردم و گفتم:شما چه خبر؟
نگاه دقیقی به صورتم انداخت و پرسید: چیزی شده؟!
- اومدم یه سوالی ازتون بپرسم.
:در مورد؟!
-در مورد بهار!
نگاه مات بابا روی صورتم یه خرده معذبم کرد. سرمو چرخوندم سمت در حجره و گفتم:می خوام بدونم در مورد چی با هم حرف زدین!
بابا از جاش پاشد. رفت دم در حجره و نگاهی به بیرون انداخت و برگشت سمتم و گفت: با بهار در مورد تو صحبت کردیم!
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: اونو که می دونم! اصلاً واسه چی بهش زنگ زدین و قرار گذاشتین که ببینینش؟!
- هم می خواستم ببینمش و باهاش آشنا بشم و هم می خواستم ببینم گیر و گرفتاری تو چیه که بهش نزدیک نمی شی!
تو سکوت زل زدم به بابا. برگشت سر جاش و زل زد به چشمام. پرسیدم: همین؟!
اخمی به چهره اش انداخت و گفت: چیز کمیه؟!
-نمی تونم دلیل این کارتونو درک کنم بابا!
:منم خیلی از کارای تو رو نمی تونم درک کنم! چرا از بهار فراری هستی آبان؟!
-تو اون جلسه به نتیجه ای نرسیدین؟!
:نه!
-پس ملاقات بی فایده ای بوده!
:بهار دختر خوبیه!عذاب کشید است اما همون عذاب بزرگش کرده! قدر محبت و مهربونی رو خوب می دونه! وقتی نشستم و باهاش حرف زدم حس کردم شاید همون کسی باشه که به درد تو می خوره! همون قدر که تو می تونی بهش کمک کنی اون هم می تونه به تو کمک کنه! می تونین بی مهریای این روزگارو واسه هم جبران کنین! پس دلیل این دوری کردنت ازش چیه آبان؟! دختره عملاً با زبون بی زبونی به من فهموند که دلش پیش تو گیره! تو هم که همینو می خواستی! بعد اون تصادف چه اتفاقی افتاد؟! چی شد که هر کاری می کنه بهت نزدیک بشه تو پسش می زنی آبان؟!
-اینا رو بهار بهتون گفته؟!
:هم بهار، هم ونداد! می دونم دلیل این کارت رو ونداد خوب می دونه! می دونم از جیک و پوکت کاملاً خبر داره و حتی این رو هم می دونم که قسمش دادی و تهدیدش کردی که لب وا نکنه! پای قولش بهت وایساده! هر کاریش کردم نتونستم زیر زبونشو بکشم! تو هم که حرف نمی زنی! بهار هم که کلاً نمی دونه جریان چیه!
سرمو انداختم پایین و شروع کردم با انگشتام که تو هم گره شده بود بازی کردن. بابا ادامه داد: با بهار قرار گذاشتم که ببینم دردت چیه آبان! که بفهمم این همه سرگردونی از کجا می یاد! به خیالم بود که بهار تو رو نمی خواد! فکر کرده بودم اونه که داره تو رو پس می زنه! رفتم که ببینمش و اگه مناسب دونستمش برات، هر طور شده راضیش کنم! می خواستم به اصطلاح برات پا پیش بذارم! وقتی نشست و برام گفت که با بودن کنار تو مشکل ندار، وقتی گفت این تو هستی که دیگه اونو نمی خوای شوکه شدم! آبان خودت می دونی چی کار داری می کنی با دل اون دختر؟! نکنه تاوان بلایی که سرت اومده رو داری از بهار می گیری؟! تو الآن یه جورایی تو جایگاه ویدا وایسادی! تو رو عاشق خودش کرد و بعد پست زد! تو هم بهارو به سمت خودت جذب کردی و حالا داری با روندنش آزارش می دی!
براق شدم تو صورت بابا: من اگه همچین کاری رو می کنم به خاطر خود بهاره نه به خاطر یه هـ*ـوس!
-خاطر بهار؟! این چه خاطرخواهی عجیب و غریبیه که هم خودتو داره زجر می ده هم اون دختره ی بی نوا رو؟!
عرق کرده بودم! عصبی شده بودم از این تشابهی که بابا بین من و ویدا پیدا کرده بود! نفسمو پر حرص دادم بیرون و سرمو انداختم پایین. بابا اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت روی پامو گفت: چیه آبان؟! چته؟! به خاطر خودش یعنی چی؟! اون پسره، نامزد قبلیش، اون تهدیدت کرده؟!
-نه!
:پس چی؟! دِ حرف بزن دیگه! حرف بزن ببینم چاره ی کارت کجاست!
کلافه از جام پاشدم و گفتم:کارم چاره نداره بابا! کاش قبل رفتنتون پیش بهار به من خبر می دادین! کاش نمی ذاشتین این رابـ ـطه اینقدر جدی بشه! رابـ ـطه ای که قرار نیست جلوتر از این بره چه لزومی داره به دخالت خونواده ها کشیده بشه!
با هم عصبی از جاش پاشد و گفت: مادر اون که خیلی وقته پاش به این ماجرا کشیده شده!
متعجب زل زدم به بابا! تو این فکر بودم که لابد بهار چیزی از مادرش به بابا گفته که بابا به حرف اومد و گفت: بهم زنگ زد! اصلاً اون بود که گفت باید یه فکری بکنیم! حق هم داشت! نگرون تنها دخترشه! داره می بینه یه نامرد دیگه هم از راه رسیده و داره دخترشو بازی می ده! من حرفاشو باور نکردم! بهش گفتم این دختر شماست که پسر منو نمی خواد! حتی همین الآن هم نمی تونم باور کنم که این تویی که داری بهار رو از خودت می رونی! آبانی که من می شناسم اهل این حرفا نیست! دل خودش به درد اومده و حاضر نیست دل کسی رو به درد بیاره! حاضر نیست با احساسات کسی بازی کنه!
-من بهارو بازی ندادم بابا! صادقانه هم بهش گفتم! گفتم برام خیلی مهمه! برام خیلی ارزش داره اما نمی تونم پا پیش بذارم!
:این نتونستن از کجا سر و کله اش پیدا شده که تا قبل اون تصادف اون جور قرص و محکم بهش وعده داده بودی دنیاشو عوض کنی و حالا این جوری عین یه طبل تو خالی افتادی یه گوشه؟!
دستمو کفری کشیدم تو موهام و رفتم سمت در و گفتم: پس دیدن بهار به خاطر مادرش بوده! همینو می خواستم بدونم! حالا اون قرار ملاقات واسه ام قابل درکه! مرسی که به فکر بهار هستین! سعی می کنم مشکلشو یه جوری حل کنم! سعی می کنم بهش بفهمونم که مشکل منم نه اون! خدافظ!
بابا با دلخوری گفت: کجا؟! وایسا کارت دارم!
برگشتم سمتش و گفتم: اگه کارتون در مورد بهاره بهتر خودتونو خسته نکنین! من دیگه واسه به دست آوردن اون پا پیش نمی ذارم! حتی اگه انگ پست تر از ویدا بودن بهم بخوره!
-مامانت ازت دلخوره! لااقل وقتی زنگ زد و متوجه ات کرد که ازت ناراحته می رفتی یه سر می دیدیش!
:امروز یه خرده درگیر بودم. ونداد ماشین نداره. پسر آرمان زمین خورده و لبش گرفته به میز و پاره شده. عصری درگیر کارای اون بودیم. فردا یه سر بهش می زنم.
بابا نگرون یه قدم بهم نزدیک شد و گفت: الآن حالش خوبه؟!
-آره. یعنی نمی دونم! صورتش بخیه خورده.
: ای بابا!
-بابت نگرونیتون و احساس مسئولیتی که می کنین ممنون.
:شب کجایی؟!
-خونه باغ.
:می یام اونجا تا مفصل با هم حرف بزنیم! می خوام بشینی و مرد و مردونه بهم بگی دردت چیه آبان! می خوام بدونم دلیل اینکه کمر به رنجوندن یه دختر بی گـ ـناه که اتفاقاً اونقدر هم حضورش برات با اهمیت بوده بستی چیه! یه بار چشمامو بستم و گذاشتم قسمت بزرگی از جوونیت تباه بشه، اینبار دیگه دست رو دست نمی ذارم! می خوام بدونم تویی که همیشه واسه دیگرون از حق و حقوق خودت گذشتی چرا داری پا تو راه ناحق می ذاری! شب می بینمت.
خداحافظی زیر لبی پروندم و زدم از حجره بیرون. سرمو انداختم پایین که مجبور نشم با کسی سلام و احوال پرسی کنم و نگاه های کنجکاوشون رو تحمل! نزدیکای خونه باغ بودم که ونداد زنگ زد. گوشی رو برداشتم و گفتم: الو سلام. آیدین چطوره؟!
-خوبه. خوابه هنوز. تو چی کار کردی؟
:نزدیکای خونه باغم.
-پیاده ای؟!
:نه! سوار جت شخصیم هستم!
-خره منظورم اینه چرا دربست نگرفتی؟!
:می خواستم یه خرده راه برم.
-من تا یه ساعت دیگه می یام اونوری.
:واسه چی؟!
-مامان و بابام آخر شب می رسن. جریانو که فهمیدن راه افتادن و دارن می یان.
:خب نمی گفتین بهشون!
-یه درصد فکر کن امشب هم تو رو تو اون باغ تنها بذارم!
:دیوونه نگرونشون کردی که من تنها نباشم؟!
-کم چیزیه تنهایی تو؟!
:خیلی خلی ونداد!
-می دونم! شام یه چیزی می گیرم و می یام. چیزی درست نکن.
:باشه. منتظرم. بابام هم اتفاقاً می یاد.
-حاج طاهر؟! چرا؟!
:می خواد بیاد و بدونه که چرا پسر بحقش پا تو راه ناحق گذاشته!
-چی؟!
:هیچی بابا! بیا برات توضیح می دم. فعلاً.
تماسو قطع کردم و کلید انداختم و رفتم تو. پالتومو آویزون کردم و دراز کشیدم روی کاناپه! چقدر خسته بودم! انگار خستگی یه عمر روی دوشم سنگینی می کرد! باید یه مسکن می خوردم. باید لباسامو عوض می کردم! باید دست و رومو می شستم! باید بساط چایی رو راه می نداختم! باید می خوابیدم! ترجیح دادم بخوابم!
با بغض گفت:سخت ترین اتفاق دنیا اینه که ببینی اونی که یه روزی عاشقانه دوستت داشته حالا ازت متنفره! سخت تر می شه وقتی بدونی مقصر این تنفر هم فقط و فقط خودتی! از اون زجرآورتر هم اینه که پشیمون برگردی و حالا این تو باشی که عاشقانه دوستش داشته باشی! دوست داشتنت انگار مجازات منه آبان! حسرت نداشتنت تا ابد می تونه منو آزار بده! من و آرمان دقیقاً تو زجری اسیر شدیم که زمانی به تو تحمیل کردیم! من تو اون غربت لعنتی ذره ذره از دست دادن آرمان رو به چشم دیدم! ذره ذره نخواستن من رو تو وجودش می تونستم حس کنم! اون جا که بودیم منو بعد یه مدت دیگه نخواست! اصراری رو که حالا برای به دست آوردن من داره نمی دونم به خاطر چیه! نمی تونم درک کنم! شاید چون احساس خطر کرده! شاید تو رو خیلی نزدیک می بینه و می خواد با به دست آوردن دوباره ی من خودشو آروم کنه! برای بچه ی من هم خیلی بهتره که تو یه محیط آروم بزرگ شه تا خونه ای که مرتب توش داد و دعوا و جر و بحثه! از بابت بهار هم شاید دروغ باشه بگم که خوشحالم اما وقتی می بینم تصمیم داری زندگیتو از نو بسازی خوشحال می شم. هرچند من سهمی تو این از نو ساختن نداشته باشم.
تو تموم مدتی که داشت حرف می زد آرنجمو گذاشته بودم به شیشه و سرمو تکیه داده بودم به کف دستم. می تونستم سایه ی ونداد رو ببینم که هراز گاهی می یاد دم پنجره و می ره! از اون شرایط کلافه شده بودم! گرمای دست ویدا که نشست روی دست راستم انگار بهم برق وصل شد. برگشتم سمتش و دستمو کشیدم عقب و عجولانه گفتم: باید بری ویدا!
نگاهشو دوخت به چشمام و گفت:همه ی سعیمو می کنم که از زندگیت دور بمونم، اما هیچ تلاشی برای دور موندن از دوست داشتنت نمی کنم! خدافظ
کلافه پوفی کردم و موبایلمو در آوردم و شماره ونداد رو گرفتم. انگار منتظر بود که فوراً جواب داد و پرسید: جان؟ طوری شده؟
-بیا منو برسون حجره ی بابام که ماشین بمونه دست تو.
:نه احتیاجی نیست.
- ونداد حوصله چونه زدن ندارم! شبی نصفه شبی ممکنه به خاطر اون بچه ماشین بخوای! اگه حوصله نداری منو برسونی بیا پایین سوییچو بگیر که خودم برم!
:هوی چته؟! پاچه چرا می گیری؟! خیلی و خب اومدم!
دو سه دیقه بعد ونداد نشست تو ماشین و کمربندش رو بست. از سکوتش معلوم بود که عصبی یا دلخوره. یه خرده روندم و بعد ضبط رو خاموش کردم و پرسیدم: چیه ونداد؟! از چی شاکی هستی؟!
-هیچی!
:هیچی که نیست! بگو! بارم کن که دلت خونک بشه!
صدای نفس کشیدن پر حرص ونداد رو می شنیدم. وقتی دیدم حرف نمی زنه پرسیدم: اینکه با ویدا حرف زدم ناراحتی؟
-حوصله ندارم آبان! باشه واسه بعد!
:آهان! حالا تازه داریم به هم می رسیم! چطور اون وقتایی که من می گم حوصله ندارم تو ول کن نیستی! حالا من باید ساکت شم؟! نگفتی از چی انقدر کلافه ای؟!
ونداد مشتی حواله ی بازوم کرد و گفت: خفه بابا!
دستم رفت سمت دکمه ی ضبط و همون جوری که روشنش می کردم گفتم: پس بعداً با هم حرف می زنیم.
باشه ای گفت و دیگه حرفی نزد. وقتی خواستم پیاده شم گفتم: فردا صبح راه نیافت بیا باغ! من کلاس دارم.
- تو هم اون گوشی صاحب نمرده رو جواب بده!
:لزومی نداره نگرون باشی و وقت و بی وقت و سه صبح بهم زنگ بزنی! امشب می خوام قرص بخورم و تخت بخوابم شاید این سردرد لعنتی دست از سرم برداره!
ونداد نشست پشت رل و قبل از اینکه در رو ببنده گفتم: به ویدا یه سری چاخان در مورد بهار تحویل دادم، اگه چیزی ازت پرسید حرفامو تأیید کن.
-چی گفتی مگه؟!
:گفتم بعد سال آقاجون می خوایم بریم خواستگاری بهار!
-جدی؟!
:چی جدی؟!
-می خوایم بریم؟!
در رو کوبیدم به هم! شیشه رو داد پایین و گفت: لااقل می گفتی من آمادگی پیدا کنم! هیچ لباسی ندارم واسه مراسم خواستگاری تو!
-چرت نگو! راه بیافت!
راه افتادم سمت حجره بابا. از جایی که ونداد منو پیاده کرده بود باید 2 کورس ماشین می گرفتم تا برسم به حجره اما پیاده راه افتادم. دلم می خواست یه خرده قدم بزنم و فکر کنم. باید به ذهنم نظم می دادم! افکارم اونقدر درهم و قاطی بود که اگه مرتبشون نمی کردم دیوونه می شدم حتماً!
وقتی رسیدم دم حجره بابا مشتری داشت. منو که دید متعجب یه قدم به در نزدیک شد و گفت: آبان؟!
حق داشت. خیلی کم پیش می اومد که سر از محل کارش در بیارم! نگرون دستمو گرفت و گفت: چیزی شده؟!
لبخندی زدم و گفتم: نه. به مشتریتون برسین بعد با هم حرف می زنیم.
در تموم مدتی که داشت جواب اون مشتری رو می داد حواسش پی من بود. مرتب نگاهم می کرد و معلوم بود کنجکاوه هر چه سریعتر دلیل بودن من رو تو حجره بدونه!
مشتریه که رفت با سر اشاره کرد به صندلی و گفت: بشین.
نشستم روی صندلی کنار میزش و اونم نشست پشت میزش و گفت: چه خبر؟!
لبمو با زبون تر کردم و گفتم:شما چه خبر؟
نگاه دقیقی به صورتم انداخت و پرسید: چیزی شده؟!
- اومدم یه سوالی ازتون بپرسم.
:در مورد؟!
-در مورد بهار!
نگاه مات بابا روی صورتم یه خرده معذبم کرد. سرمو چرخوندم سمت در حجره و گفتم:می خوام بدونم در مورد چی با هم حرف زدین!
بابا از جاش پاشد. رفت دم در حجره و نگاهی به بیرون انداخت و برگشت سمتم و گفت: با بهار در مورد تو صحبت کردیم!
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: اونو که می دونم! اصلاً واسه چی بهش زنگ زدین و قرار گذاشتین که ببینینش؟!
- هم می خواستم ببینمش و باهاش آشنا بشم و هم می خواستم ببینم گیر و گرفتاری تو چیه که بهش نزدیک نمی شی!
تو سکوت زل زدم به بابا. برگشت سر جاش و زل زد به چشمام. پرسیدم: همین؟!
اخمی به چهره اش انداخت و گفت: چیز کمیه؟!
-نمی تونم دلیل این کارتونو درک کنم بابا!
:منم خیلی از کارای تو رو نمی تونم درک کنم! چرا از بهار فراری هستی آبان؟!
-تو اون جلسه به نتیجه ای نرسیدین؟!
:نه!
-پس ملاقات بی فایده ای بوده!
:بهار دختر خوبیه!عذاب کشید است اما همون عذاب بزرگش کرده! قدر محبت و مهربونی رو خوب می دونه! وقتی نشستم و باهاش حرف زدم حس کردم شاید همون کسی باشه که به درد تو می خوره! همون قدر که تو می تونی بهش کمک کنی اون هم می تونه به تو کمک کنه! می تونین بی مهریای این روزگارو واسه هم جبران کنین! پس دلیل این دوری کردنت ازش چیه آبان؟! دختره عملاً با زبون بی زبونی به من فهموند که دلش پیش تو گیره! تو هم که همینو می خواستی! بعد اون تصادف چه اتفاقی افتاد؟! چی شد که هر کاری می کنه بهت نزدیک بشه تو پسش می زنی آبان؟!
-اینا رو بهار بهتون گفته؟!
:هم بهار، هم ونداد! می دونم دلیل این کارت رو ونداد خوب می دونه! می دونم از جیک و پوکت کاملاً خبر داره و حتی این رو هم می دونم که قسمش دادی و تهدیدش کردی که لب وا نکنه! پای قولش بهت وایساده! هر کاریش کردم نتونستم زیر زبونشو بکشم! تو هم که حرف نمی زنی! بهار هم که کلاً نمی دونه جریان چیه!
سرمو انداختم پایین و شروع کردم با انگشتام که تو هم گره شده بود بازی کردن. بابا ادامه داد: با بهار قرار گذاشتم که ببینم دردت چیه آبان! که بفهمم این همه سرگردونی از کجا می یاد! به خیالم بود که بهار تو رو نمی خواد! فکر کرده بودم اونه که داره تو رو پس می زنه! رفتم که ببینمش و اگه مناسب دونستمش برات، هر طور شده راضیش کنم! می خواستم به اصطلاح برات پا پیش بذارم! وقتی نشست و برام گفت که با بودن کنار تو مشکل ندار، وقتی گفت این تو هستی که دیگه اونو نمی خوای شوکه شدم! آبان خودت می دونی چی کار داری می کنی با دل اون دختر؟! نکنه تاوان بلایی که سرت اومده رو داری از بهار می گیری؟! تو الآن یه جورایی تو جایگاه ویدا وایسادی! تو رو عاشق خودش کرد و بعد پست زد! تو هم بهارو به سمت خودت جذب کردی و حالا داری با روندنش آزارش می دی!
براق شدم تو صورت بابا: من اگه همچین کاری رو می کنم به خاطر خود بهاره نه به خاطر یه هـ*ـوس!
-خاطر بهار؟! این چه خاطرخواهی عجیب و غریبیه که هم خودتو داره زجر می ده هم اون دختره ی بی نوا رو؟!
عرق کرده بودم! عصبی شده بودم از این تشابهی که بابا بین من و ویدا پیدا کرده بود! نفسمو پر حرص دادم بیرون و سرمو انداختم پایین. بابا اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت روی پامو گفت: چیه آبان؟! چته؟! به خاطر خودش یعنی چی؟! اون پسره، نامزد قبلیش، اون تهدیدت کرده؟!
-نه!
:پس چی؟! دِ حرف بزن دیگه! حرف بزن ببینم چاره ی کارت کجاست!
کلافه از جام پاشدم و گفتم:کارم چاره نداره بابا! کاش قبل رفتنتون پیش بهار به من خبر می دادین! کاش نمی ذاشتین این رابـ ـطه اینقدر جدی بشه! رابـ ـطه ای که قرار نیست جلوتر از این بره چه لزومی داره به دخالت خونواده ها کشیده بشه!
با هم عصبی از جاش پاشد و گفت: مادر اون که خیلی وقته پاش به این ماجرا کشیده شده!
متعجب زل زدم به بابا! تو این فکر بودم که لابد بهار چیزی از مادرش به بابا گفته که بابا به حرف اومد و گفت: بهم زنگ زد! اصلاً اون بود که گفت باید یه فکری بکنیم! حق هم داشت! نگرون تنها دخترشه! داره می بینه یه نامرد دیگه هم از راه رسیده و داره دخترشو بازی می ده! من حرفاشو باور نکردم! بهش گفتم این دختر شماست که پسر منو نمی خواد! حتی همین الآن هم نمی تونم باور کنم که این تویی که داری بهار رو از خودت می رونی! آبانی که من می شناسم اهل این حرفا نیست! دل خودش به درد اومده و حاضر نیست دل کسی رو به درد بیاره! حاضر نیست با احساسات کسی بازی کنه!
-من بهارو بازی ندادم بابا! صادقانه هم بهش گفتم! گفتم برام خیلی مهمه! برام خیلی ارزش داره اما نمی تونم پا پیش بذارم!
:این نتونستن از کجا سر و کله اش پیدا شده که تا قبل اون تصادف اون جور قرص و محکم بهش وعده داده بودی دنیاشو عوض کنی و حالا این جوری عین یه طبل تو خالی افتادی یه گوشه؟!
دستمو کفری کشیدم تو موهام و رفتم سمت در و گفتم: پس دیدن بهار به خاطر مادرش بوده! همینو می خواستم بدونم! حالا اون قرار ملاقات واسه ام قابل درکه! مرسی که به فکر بهار هستین! سعی می کنم مشکلشو یه جوری حل کنم! سعی می کنم بهش بفهمونم که مشکل منم نه اون! خدافظ!
بابا با دلخوری گفت: کجا؟! وایسا کارت دارم!
برگشتم سمتش و گفتم: اگه کارتون در مورد بهاره بهتر خودتونو خسته نکنین! من دیگه واسه به دست آوردن اون پا پیش نمی ذارم! حتی اگه انگ پست تر از ویدا بودن بهم بخوره!
-مامانت ازت دلخوره! لااقل وقتی زنگ زد و متوجه ات کرد که ازت ناراحته می رفتی یه سر می دیدیش!
:امروز یه خرده درگیر بودم. ونداد ماشین نداره. پسر آرمان زمین خورده و لبش گرفته به میز و پاره شده. عصری درگیر کارای اون بودیم. فردا یه سر بهش می زنم.
بابا نگرون یه قدم بهم نزدیک شد و گفت: الآن حالش خوبه؟!
-آره. یعنی نمی دونم! صورتش بخیه خورده.
: ای بابا!
-بابت نگرونیتون و احساس مسئولیتی که می کنین ممنون.
:شب کجایی؟!
-خونه باغ.
:می یام اونجا تا مفصل با هم حرف بزنیم! می خوام بشینی و مرد و مردونه بهم بگی دردت چیه آبان! می خوام بدونم دلیل اینکه کمر به رنجوندن یه دختر بی گـ ـناه که اتفاقاً اونقدر هم حضورش برات با اهمیت بوده بستی چیه! یه بار چشمامو بستم و گذاشتم قسمت بزرگی از جوونیت تباه بشه، اینبار دیگه دست رو دست نمی ذارم! می خوام بدونم تویی که همیشه واسه دیگرون از حق و حقوق خودت گذشتی چرا داری پا تو راه ناحق می ذاری! شب می بینمت.
خداحافظی زیر لبی پروندم و زدم از حجره بیرون. سرمو انداختم پایین که مجبور نشم با کسی سلام و احوال پرسی کنم و نگاه های کنجکاوشون رو تحمل! نزدیکای خونه باغ بودم که ونداد زنگ زد. گوشی رو برداشتم و گفتم: الو سلام. آیدین چطوره؟!
-خوبه. خوابه هنوز. تو چی کار کردی؟
:نزدیکای خونه باغم.
-پیاده ای؟!
:نه! سوار جت شخصیم هستم!
-خره منظورم اینه چرا دربست نگرفتی؟!
:می خواستم یه خرده راه برم.
-من تا یه ساعت دیگه می یام اونوری.
:واسه چی؟!
-مامان و بابام آخر شب می رسن. جریانو که فهمیدن راه افتادن و دارن می یان.
:خب نمی گفتین بهشون!
-یه درصد فکر کن امشب هم تو رو تو اون باغ تنها بذارم!
:دیوونه نگرونشون کردی که من تنها نباشم؟!
-کم چیزیه تنهایی تو؟!
:خیلی خلی ونداد!
-می دونم! شام یه چیزی می گیرم و می یام. چیزی درست نکن.
:باشه. منتظرم. بابام هم اتفاقاً می یاد.
-حاج طاهر؟! چرا؟!
:می خواد بیاد و بدونه که چرا پسر بحقش پا تو راه ناحق گذاشته!
-چی؟!
:هیچی بابا! بیا برات توضیح می دم. فعلاً.
تماسو قطع کردم و کلید انداختم و رفتم تو. پالتومو آویزون کردم و دراز کشیدم روی کاناپه! چقدر خسته بودم! انگار خستگی یه عمر روی دوشم سنگینی می کرد! باید یه مسکن می خوردم. باید لباسامو عوض می کردم! باید دست و رومو می شستم! باید بساط چایی رو راه می نداختم! باید می خوابیدم! ترجیح دادم بخوابم!