کامل شده رمان پاورقی زندگی (جلد دوم)|پریبانو کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید مریم و مهیار باهم ازدواج کنند؟


  • مجموع رای دهندگان
    284
وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریبانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/28
ارسالی ها
349
امتیاز واکنش
21,283
امتیاز
699
محل سکونت
بوشهر
-کار سختي نيست همون شب خواستگاري مي گيم يه چيزي درست کنه
-اگر از بيرون غذا سفارش داده بودن چي؟
راحله با حرص برگشت وگفت:
-وااي!که حالا که نه تو زن گرفي نه ما رفتيم خواستگاري!اينقدر سخت نگير
با صداي مهيار نگاه پرويز به حياط کشيده شد.
مهيار:مسـ*ـتانه سايه رو بزن
دختر ها در حالي که با جيغ ميان مهيار و مسـ*ـتانه مي دويدند سعي مي کردند در بازي وسطي نبازن...به محض زدن مسـ*ـتانه توپ دست مهيار افتاد.ساينا با همان بي جانيش از دويدن جيغ بلندي کشيد.
-بابا تند نزني دردم مي گيره
مهيار با شيطنت لبخندي زد و توپ در دستانش جا به جا مي کرد که باعث شد استرس سايه و ساينا بيشتر شود...مسـ*ـتانه از هيجان که کدامشان بيرون مي رود مي خنديد و دخترانش با تشويق کردن هم گروهي هايشان به آنان انرژي مي دادند.
-سايه،ساينا...
مهيار توپ پرت کرد و محکم به کمر سايه خورد وغرلند کنان بيرون رفت.
سايه:هر موقع با تو بازي مي کنم تا دو هفته کمرم درد مي گيره
مهيارخنديد:خوب به من چه تو همش کمرتو سپر بلا قرار مي دي
سايه که دستش روي کمرش زده بود،سعي مي کرد نخندد:
-صبر کن بياي وسط،همچين بزنم که ديگه بلند نشي
مسـ*ـتانه ميان بحث آن دو توپ را محکم پرت کرد که ساينا جاخالي داد،باز توپ دست مهيار افتاد،دوست داشت دخترش ببرد...اما وقتي نفس زدن هايش و موهايي که از کلاه بيرون ريخته بودند را ديد متوجه شد او خسته شده است.گردنش کج کرد وگفت:
-ساينا بيرون
با زدن توپ و برخوردش با شکمش... دخترها با ناراحتي جيغ بلندي کشیدند،مهيار جلوتر رفت.
-شکمت درد گرفت؟
موهايش از روي صورتش کنار زد:نه..خوبم
بوسيدش،مهيار و مسـ*ـتانه وسط آمدند و دخترها توپ مي زدند،پرويز با ديدن آن صحنه با خنده سرش تکان داد:
-حالا اين چند تا بچه چه جوري مي خوان دوتا آدم گنده رو شکست بدن؟،مهيار که داره وسط زمين راه ميره
-چي؟
-هيچي با اينام که دارن بازي مي کنن
-پيشنهاد پسرت ديگه
پرويز از سماور براي خودش چاي ريخت و گفت:
-ميدوني ديروز کي اومده بوده اينجا؟
با کنجکاوي پرسيد:کي؟
-مريم
با تعجب بلند گفت:مريم؟
-هيس آروم!آره مريم
-اومده ايران؟کي؟چرا اومده اينجا؟اصلا چي مي خواسته؟
-خواهر من نفس بکش يکي يکي ،کيشو نمي دونم،فقط ديروز اومد اينجا،ظاهرا مي خواسته مهيارو ببينه...
زير اجاق خاموش کرد:مهيار خبر داره؟
-نه،گفتم فعلا بهش نگم...اصلا نمي دونم چه جوري بهش بگم
-اصلا نمي خواد چيزي بگي،اصلا کي گفته راهش بدي؟...اگر اومد پرتش کن از خونه بيرون،جوري که ديگه آدرس کوچه تون هم يادش بره،چقدر رو داره که بعد اين همه سال پاشده اومده
پرويز با تاسف به خواهرش نگاه کرد:
-راحله جان چرا عين اين زنايي که مي خوان دعوا کنن حرف مي زني؟
رو به رويش نشست وگفت:
-چون دلم مي خواد دوتا سيلي محکم بزنم تو گوشش و بگم برو همون قبرستوني که بودي!پرويز من نمي تونم عين تو باهاش نرم رفتار کنم،اونوقت،فکر مي کنه تمام اين سال ها منتظر اومدنش بوديم،بايد بفهمه از چشم ما افتاده مي فهمي؟دلت به حال پسرت بسوزه که بعد اين همه سال تازه راضي شده ازدواج کنه...نکنه امده دنبال ساينا مي خواد با خودش ببره؟
کلافه از حرف هاي خواهرش دستي به موهايش کشيد:واي راحله،نمي دونم
راحله همچنان حرص مي خورد و با عصبانيت حرف مي زد:
-نکنه از شوهرش جدا شده و وفيلش ياد هندوستان کرده؟!اگر طرف مهيار پيداش بشه من مي دونم و اون
راحله با نگراني به پرويز نگاه کرد:نذار نزديک مهيار بشه
پرويز هنوز لحنش آرام بودو سعي مي کرد مثل خواهرش حرص نخورد و عصبي نشود.
-راحله جان من هنوز نمي دونم براي چي اومده؟چرا با مهيار کار داره؟...بذار ببينمش حرفشو بشنوم...بعد قضاوت کنيم
-پرويز مهيار دوستش داشته،مي ترسم باز اين دختره رو ببينه و هوايي بشه
-شايد اومده دخترشو ببينه
-ديگه بدتر،آدم بايد چقدر پروباشه که همچين درخواستي هم داشته باشه...لابد با شوهرش اومده بوده که اگر نذاشتيم برن شکايت کنن
پرويز با دلخوري به خواهرش نگاه کرد وگفت:
-بعضي وقت ها از حرف زدن باهات پشيمون ميشم،به جاي اينکه آرومم کني،بدتر من و مي ترسوني؟
مهيار نفس زنان آمد و گفت:دوتا بطري آب خنک
راحله با حرص به مهيار نگاه کرد وگفت:
-آخه تو اين سرما موقع وسطيه؟!
مهيار گمان کرد عصبانيت عمه اش بخاطر بازي آنهاست با خنده گفت:
-حالا چرا عصباني ميشي؟! هوا به اين خوبي !تازه دکترا گفتن واسه قلب خوبه،اکسيژن بيشتر وارد ريه ميشه(رو به پدرش کرد)مگه نه دکتر؟!
دستش در هوا تکان داد وبلند شد:چي بگم،اگر طبق تحقيقات شماست که لابد درسته
-بفرما بابا هم تاييد کرد،عمه تو هم بيا يه ذره لاغر شي
راحله با چشم غره دو بطري آب به سمتش گرفت،مدت زياديست مهيار به او مي گويد چاق شده،اما راحله براي لاغر شدن اراده اي نداشت و تنبلي مي کرد.
-برو تا اين دوتا بطري رو رويت خالي نکرم


دوستان عزیز و گرام،من چندین بار گفتم اینجا چیزی ننویسید..اینجا نگید خواهش می کنم پست بذار.... زودتر بذار... ما منتظریم... خسته نباشید...این حرفا جاش اینجا نیست باید بیاید پروفایلم...من توی صفحه هات گذشته آدرس پروفایلم هم گذاشتم..چرا اینجا می نویسید؟واقعا یکی بیاید دلیل اینکه اینجا نظر میدید و بگه که من بدونم...خواهر عزیز من وقتی شما اینجا نظر می دید کسانی که داستان رو دنبال می کنن با هر ننظر شما میان اینجا و فکر می کنن من پست جدید گذاشتم،در حالی که شما نظر دادید وتشکر کردید و درخواست پست جدید دارید...این کارو نکنید خواهش می کنم چون باعث میشه اونا کفری و عصبی بشن ...التماس می کنم...حرفی دارید بیاید پروفایلم،روی اسمم که آبیه کلیک کنید بیاید...وحرفاتون رو اونجا بهم بزنید

Please, ورود or عضویت to view URLs content!


بعدشم من اگر پستی آماده داشته باشم می ذارم ،دیگه نیاز نیست بگید پست جدید بذارo_O...ممنون که رمانم می خونید:aiwan_lggight_blum::aiwan_light_give_rose:


پیشنهاد می شود:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    سلام ..جواب سلام واجبه ها...برای درو دیوار انجمن سلام نمی کنم که
    swear1.gif



    مهيار با خنده گفت:خوب چرا ناراحت مي شي عمه!من فقط مي خوام لباس هايي که مي خري اندازه ات باشه

    راحله با تبسمي سرش تکان داد،قدمي براي بيرون رفتن برداشت که با صداي عمه اش برگشت:گيتي نمياد؟!
    -چرا يک ساعت ديگه مي رم دنبالش
    هنوز مهيار از آشپزخانه بيرون نرفته بود که صداي زنگ آيفون بلند شد.
    راحله به سمت آيفون رفت و با خوشحالي گفت:سلام عزيزم،بيا تو
    مهيار متعجب که عمه اش با ذوق به چه کسي گفته عزيزم نگاه کرد وگفت:کي بود؟
    -زنت..گيتي جون
    -چرا آمده؟قرار بود برم دنبالش که
    -قدرشو بدون،اينقدر دوست داره که طا قت نيورده منتظرت بمونه
    مهيار لبخند کجي گوشه ي لبش نشاند.وبراي باز کردن در به سمت سالن رفت.
    گيتي با ديدن مهيار با لبخند گفت:سلام مهيارخودم..خوبي عزيزم؟
    صورتش جلو برد که مهيار سريع عقب کشيد:خواهش مي کنم گيتي
    اخم هايش درهم کشيد:مگه چيکار کردم؟!
    مسـ*ـتانه نزديک تر شد:سلام
    گيتي با لبخند کش داري که بر روي لب هايش بود به سمت مسـ*ـتانه رفت بعد از روبوسي به عروسک در دستش نگاه کرد،و گفت:
    -عروسک براي سايناست؟
    -آره اين بار يه باربي خوشگل براش اوردم،فکر مي کني اندازش خوبه؟
    -آره بابا خيلي هم بزرگه،اگه دختراي من اين و ببين که ديگه شر ميشه
    خنديد:عيب نداره خوشم مياد خرج رو دستت بندازم
    ساينا که براي شستن دست و صورتش به روشويي رفته بود با ديدن گيتي اخم کرد..اما گيتي از رو نرفت و براي بوسيدنش به طرفش رفت.
    -سلام دختر خوشگل خودم،خوبي؟
    با لحن سردي گفت:من دختر تو نيستم...
    گيتي که از حرف هاي ساينا خوشش نيامد،سعي کرد چشمش به روي چشمان پر از خشم ساينا ببينددوبا لبخند عريض خودش را آرام نشان دهد.
    -من اين عروسک و براي تو خريدم
    ازدستش گرفت وگفت:ممنون،اما من ديگه با عروسک بازي نمي کنم
    -خوب پس چي دوست داري برات بگيرم؟
    ساينا بعد از ثانيه اي که در چشمان سبز او خيره شد گفت:من نمي خوام تو مامانم باشي
    اين حرف تلخ را به گيتي زد و با عروسکش به اتاق سايه رفت.راحله براي آنکه حال گيتي بيشتر از اين گرفته نشود،براي سلام و احوال پرسي به طرفش رفت.اما حال گيتي بدتر از آن بود که با قربان صدقه رفتن هاي پرويز و نازکشيدن هاي راحله خوب شود... تمام مدت از حرص ناخنش مي جويد.
    مهيار کنارش نشست وگفت:اينقدر ناخن هات و نجو
    با چشمان حرص از عصبانيت گفت:نمي خواي به ساينا يه ذره ادب ياد بدي؟
    با لحن آرامي که رگ هايي از عصبانيت داشت گفت:
    -دختر من ادب داره،فقط نمي خواد يه عضو ديگه به خانواده ي دونفره مون اضافه بشه
    -مهيار من واقعا ديگه دارم کلافه ميشم،اگر مي خواي با من ازدواج کني خودت يه فکري به حال اين موضوع کن،اگر منو نمي خواي...دوست نداشتن دخترتو اينقدر بهونه نکن
    مهيار که مي خواست او را آرام کند با لبخندي آهسته در گوشش گفت:
    -بيا بريم تو سرما قدم بزنيم براي قلب خوبه
    متعجب به چشمان سياه مهيار نگاه کرد:چي؟کي همچين توصيه اي کرده؟
    -خودم..(بلندشد)بريم
    گيتي که با حرف مهيار کمي آرام شده بود.با لبخند همراه مهيار به بيرون رفت.
    سه روز از آمدن مريم گذشته بود در اين مدت فقط همان يک بار به خانه ي سعادتي سر زد، ،سايه و پدرش تنها در خانه مشغول درست کردن شام بودند که صداي زنگ ايفون نواخته شد.سايه از پشت ميز گوشي برداشت:
    -بله!
    مريم مستاصل گفت:سايه خواهش مي کنم در و باز کن
    سايه با ديدن تصوير مريم در ايفون با تعجب به پدرش نگاه کرد.پرويز گفت:کيه؟
    سايه کنار رفت و پرويز با ديدن مريم به دخترش نگاهي انداخت ،او هم منتظر به پدرش،پرويز سريع گفت:
    -درو باز کن
    سايه با اعتراض گفت:اما بابا...
    پرويز با جديت گفت:گفتم درو باز کن
    سايه دکمه را زد،و پرويز بعد از چند ثانيه نگاه کردن به آيفون به خودش آمد و پيشبندش را باز کرد،تمام رفتار هاي سنجيده و درستي که در آن عصبانيت و کينه نباشد براي خودش در چند صدم ثانيه مرور کرد،سعي مي کرد در برابر مريم آرام باشد.مي دانست کسي که زندگي مريم را پاشاند خودش بود که او را مجبور به ازدواج اجباري با پسرش کرد.آن هم بخاطر پولي که مي توانست بدهد وهر گز پس نگيرد.
    با همان لباس راحتي که به تن داشت در را براي او باز مي کند.مريم با ديدن پرويز با چهره ي غمگين و ناراحت لبخندي زد که بيشتر شبيه حالت قبل از گريه بود..مريم احساس کرد براي اين مرد هم دلش تنگ شده اما براي گريه کردن کمي زود بود.هم براي اين مرد و هم با ديدن خانه خاطرات سال هاي دورش به يادش آمد و بغض کرد.
    مريم با بغضي که در گلو داشت گفت:سلام
    اما پرويز لبخندي نزد:سلام خوش اومدي
    با ورودش به خانه حس کرد بايد گريه کند..هر چند وسايل خانه عوض شده بود اما خاطراتي که با مهيار داشت گوشه،گوشه ي اين خانه هنوز بودند و تکان نخورده ا ند.قطره اي اشک ريخت.نگاهش به اتاق مشترکشان افتاد،ناخوادآگاه و بي اراده به آن سمت کشيده شد قدمي برداشت.که پشيمان شده ايستاد و برگشت:
    -اجازه هست؟
    پرويز دستش دراز کرد:خواهش مي کنم بفرمايد
    مريم لبخند تلخي زد،چقدر پرويز بااو رسمي صحبت مي کرد.با باز کردن در اتاق خاطرات شيرين و خوبي که مهيار براي او ساخت بود از کنارش به سرعت کذشتند،رفتارهاي بدي که با او داشت بر صورتش مي زند.دستش بر سينه فشرد و مانع ريختن اشک هايش شد،يادش نمي رود رفتارهاي سردي که با او داشت و مهرباني او با خودش... نفس کشيد هنوز ازاتاق بوي خوشبختي مي آمد.
    قدمي به جلو تر بر مي دارد،روي وسايل عوض شده ي اتاق گرو خاک نشسته بود..به سمت اينه مي رود ودر ان اينه غبار گرفته نظاره گره خودش بود.وبا انگشت اشاره اش خطي روي آن مي اندازد.غبار کنار رفت اما غبار غم چهره اش باقي مانده بود.
    پرويز:ديگه اينجا نيست؟
    به سمت پرويز که در چهار چوب در ايستاده بود،چرخيد و متعجب گفت:نيست؟
     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    -نه...چهار ساله از اينجا رفته
    با ترس اينکه از ايران رفته باشد با وحشت به پرويز نزديک تر شد وگفت:
    -کجا؟!چرا رفته؟!سايه گفت داره ازدواج مي کنه مگه ايران نيست؟
    پرويز در آن فاصله ي نزديک بيشتر به مريم دقيق مي شود،متوجه تغييرات در او شد،لاغر شده و چهراش ديگر شاداب نبود.
    -مگه مادرت چيزي بهت نگفته؟
    -نه چي بايد بگه؟(با شرمندگي گفت)راستش مادرم اصلا نمي دونه من اينجا اومدم
    -چرا؟
    کيفش روي دست جابه جا کرد وگفت:نمي خواستم مانعم بشه و بگه کارم بي فايده است
    پرويز که مي خواست از زير زبانش بکشد چرا به ايران آمده از او پرسيد:کدوم کارتون؟
    مريم که کلافه شده بود به چشمان پدر شوهرش نگاه کرد،او هم متوجه تغييرات در پرويز شد...پيرترشده وديگر ازآن پدر شوهر جوان وخوش پوش خبري نبود،روزگاربرتن او لباس پيري کرده است.اما همچنان چشمان مهربان و چهره ي صبوري داشت.همين چهره مانع شد مريم عصبي شود.
    مريم با آرامش گفت:ميشه بگيد مهيار الان کجاست؟
    -خونه اش!توي يکي از اين محله هاي تهران زندگي مي کنه
    مريم از سرآسوده گي نفسي کشيد،اما ناگهان با ياد آوري چيزي به سرعت به پرويز نگاه کردوگفت:
    -با اون وضعش داره تنها زندگي مي کنه؟!چرا بهش همچين اجازه اي داديد؟اگر اتفاقي براش بيوفته چي؟
    پرويز پوزخندتمسخر آميزي زد:مگه براتون مهمه؟يادم نمياد هيچ وقت نگرانش شده باشي
    با اين حرفش مريم بيشتر خجالت کشيد،دلش مي خواست يک نفر به او پاکني مي داد تا مي توانست تمام رفتارهاي گذشته اش را پاک کند،تا کسي ديگر آنها را به سرش نزند و بيشتر شرمنده اش نکند.پرويزبه سمت سالن رفت و گفت:
    -بفرمايد
    مريم پرويز را همراهي کرد،بعد از نشستن پرويز گفت:
    -الان چند ساله چشماش مي بينه
    آنقدر حرفش صريح زد که مريم نتوانست خوب متوجه شود با گيجي گفت:
    -مي تونه ببينه؟مهيار؟!چطور ممکنه؟!
    -دوسال بعد از رفتن تو عمل پيوند قرنيه انجام داد،الان هم با دخترش داره توي يه برج زندگي مي کنه
    باورش براي مريم سخت بود،هنوز شوک زده بود...چطور ممکن است ببيند؟اين يعني براي انجام هر کاري ديگر نيازي به کسي ندارد. سعي مي کرد چشمان ودهان باز شده از تعجب جمع کند،موفق به اين کار هم شد...با خوشحالي لبخندي زد،نفس عميقي کشيد:
    -خوشحالم مي بينه...
    خوشحالي در چهره اش به وضوح ديده مي شد،به طوري که پرويز نتوانست بگويد خوشحالي اش دروغين است.
    پرويز:بخاطر دخترش اينکارو کرد وگرنه هيچ وقت حاضر نمي شد عمل کنه
    مريم سرش پايين انداخت و با دستانش بازي کرد، کلمه ي "دخترش"دوست نداشت،دلش مي خواست بگويد دخترتون،اما بعد در دلش به خودش خنديد که تو برايش مادري نکردي،پس از آن دختر حقي نداري.همانطور که سرش پايين بود گفت:
    -ساينا خوشگله؟
    پرويز که از عمد آن کلمه را به کار بـرده بودکه مريم متوجه اشتباهش شود،باز تکرار کرد:
    -آره خيلي خوشگله،چون به باباش رفته...
    مريم با تعجب به پرويز نگاه کرد که چرا آينقدر اصرار دارد بگويد او دخترش نيست،پرويز ادامه داد:همه چيزش به باباش رفته
    دلش شسکت و اشک در چشمانش حلقه بست وگفت:ميشه ازتون يه خواهش کنم؟
    -بگو
    -ميشه به مهيار بگيد اجازه بده دخترمو ببينم؟!دلم براي ديدنش پر مي کشه
    در همين حين سايه دو فنجان قهوه آورد،يکي جلوي مريم گذاشت و ديگري براي پدرش گذاشت.مريم به سايه و موهاي بازش نگاه کرد،مي خواست از او تعريف کند و بگويد،"چقدر خانوم و زيبا شدي"اما ترسيد که باز سايه چيز به او بگويد.همين فکر باعث شد از خير تعريف کردن بگذرد.
    مريم دستمال کاغذي از روي ميز برداشت واشک هايش قبل از جاري شدن پاک کرد...و براي آرام شدنش دستش دراز کرد که فنجان قهوه را بردارد... پرويز متوجه لرزش خفيف دستش شد،اين بيماري براي پرويزاشنا بود.پرويز با حالت تعجبي گفت:
    -قرص مصرف مي کني؟!
    مريم آرام سرش را با حالت پرسشگرانه اي به سمت او چرخاند وگفت:از کجا مي دونيد؟
    -لرزش دستت،مشکل اعصاب داري؟
    فقط سرش تکان داد و فنجانش روي گذاشت و باز نگاهش به پرويز دوخت و گفت:
    -من نيومدم اينجا که در مورد بيماريم با شما صحبت کنم،اومدم ازتون خواهش کنم کاري کنيد که مهيار اجازه بده ساينا رو ببينم
    پرويز که هنوز کنجکاو بود بداند چرا مريم مشکل اعصاب پيدا کرده از او پرسيد:چرا خودت ازش نمي خواي؟
    مريم راضي بود که مهيار را دوباره ببيند،و با او صحبت کند مخصوصا حالا که ديگر چشمانش مي بيند،شايد از قبل جذاب تر شده باشد.اب دهانش در اثر خوردن قهوه تلخ شده بود به پايين قورتش داد.
    -آدرسش و بهم بديد
    پرويز ترجيح داد قبل از رويا رويي اين دو خودش مهيار را آماده کند بنابراين گفت:باهاش صحبت مي کنم،شمارتو بده
    -ندارم،هنوز توي ايران خط نگرفته ام
    پرويز بلند شد و شماره روي دفتر تلفن نوشت،بعد از پاره کردن جلوي مريم گرفت وگفت:فردا شب بعد از ساعت هشت بهم زنگ بزن
    برداشت و تشکر کرد.
    هر دو ايستاده بودند که صداي زنگ ايفون،حواس هر دو را به سمت آشپزخانه کشاند.سايه بعد از جواب دادن به سالن برگشت و با چهره اي نگران ومضطرب به پدرش نگاه کرد.
    پرويز با نگراني گفت:کي بود؟!
    سايه از هر برخوردي مي ترسيد،با همان استرسي که در وجودش بود گفت:مهياره
    چشمان پرويز از تعجب باز ماند وچهره ي مريم رنگ پراند..آماده گي ملاقات ناگهاني با مهيار را نداشت.روي لبه ي خوشحالي و نگراني ايستاده بود..پرويز پرسيد:
    -چرا اومده؟!
    -بابا من چه مي دونم
    پرويز مي خواست مريم را پنهان کند که در خانه زدند،خودش هم مي دانست کارش بي فايده است رو به سايه کرد:
    -برو درو باز کن
    سايه مي خواست خودش را آرام کند نفس عميقي کشيد.به سمت در رفت... در را باز مي کند و باچهره ي خوشحال مهيار رو به رو مي شود،اما مهيار با ديدن صورت پر از استرس خواهرش لبخندش برچيده شد و پرسيد:
    -سايه حالت خوبه؟چرا رنگت پريده؟!
    به خودش مسلط شد و گفت:خوبم،بيايد تو
    ميهار به شوخي گفت:نکنه از اينکه ما هر شب اينجاييم ناراحتي؟
    با صداي آهسته اي گفت:دعواش نکن
    متحير از رفتارهاي خواهرش گفت:کيو؟
    بازويش گرفت و به داخل فرستاد:بيا تو، مهمون داريم


    خانوم ها واقایون تا پنج شنبه ی هفته ی بعد پست نداریم،:aiwan_light_blumf:
    عمه هم دارم دوتا هم دارم
    :campe45on2:

    به اصرار دوستان مجبور شدم بنویسم اونم فقط یه پست فردا پست و میذارم
     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    سلام صبح بخیر...ببینید آدم و به چه کارهایی مجبور می کنید،Boredsmiley:aiwan_light_bdflum: اون چند نفری که گفتید امتحان داریم وای به حالتون اگر خراب کنیدSnapoutofit
    از دست شماها نفهمیدم چی نوشتم چی ننوشتم:aiwan_light_sdblum:


    ساينا با جيغ و خوشحالي به سمت سالن دويد و گفت:سلام آقا جون ما دوباره اومديم،بابام راضي...
    حرفش با ديدن زن جواني که ايستاده نيمه ماند...چند قدم مانده به مريم ايستاد،احساس کرد کارش بي ادبانه بوده که ملاحضه ي مهمان نکرده و اينطور با فریاد زد و دويدن وارد خانه شده است.
    با شرمندگي به زن نگاه کرد و گفت:سلام، ببخشيد
    مريم تحمل نياورد و دست روي سينه اش گذاشت و با بهت و ناباوري به دختر زيبايي که شباهت زيادي به مهيار داشت نگريست،موهاي عـریـ*ـان وپرپشت بازش اطرافش ريخته بود و کلاه مشکي بافت با پوست سفيدو چشمان بزرگ سياهش هم خواني ايجاد کرده بود.نفسش از ديدن او بند آمده بود،لبخندي زد وبا صداي لرزانش گفت:
    -ساينا
    مهيار با کنجکاوي وارد خانه شد...مي خواست زود تر بداند مهمانش کيست و چه کسي را نبايد دعوا کند؟
    از راهروي باريکي که از در وردي عبور مي کرد به سالن رسيد...او هم همچون دخترش با ديدن آن زن ايستاد... مريم وقت نکرده بود جلو تر برود و ساينا را در آغـ*ـوش بکشد...هر دو چشم در چشم يک ديگر شده بودند...نفس مريم در سينه حبس شده بود دلش لرزيد،حسي گنگ به سراغش آمد... با ناباوري به مردي که با چشم هايش اورا مي کاويد خيره شد،هنوز جذاب و خوش پوش بود...قدمي به جلو برداشت مي خواست در چشمانش دقيق تر شود...هنوز مهربان است،ديگر از آن موهاي کوتاه خبري نبود...بلند شده،وچند تار موي سفيد در موهايش مشخص است،مگر چند سالش بود که موهايش به اين روز درآمده ؟ يا شايد هم ارثي است؟...مهيار تکان نمي خورد!آشناست!اين زن کيست؟او را کجا ديده؟!يادش نمي آمد...چهره اي از او در ذهنش نداشت.صداي مريم با همان لرزش صدايش زد:
    -مهيار
    يادش آمد...دختري که با صداي طنازش يک بار همينطور فريبش داد واز او خواستگاري کرد...آلبوم...عکس...خاطره اي از يک زن که سال ها منتظر ديدنش بود...نامهرباني هايش...همانطور که دستانش در پالتوي طوسي اش مشت کرده بود و زير لب زمزمه کرد:
    -مريم
    اما کسي صدايش نشنيد،هيچ کدام از آنهايي که آنجا ايستاده بودند جرات حرف زدن نداشتند...و ساينا ميان آن دو ايستاده بود و گاهي به پدرش و گاهي به آن زن که همچنان اشک مي ريخت نگاه مي کرد.مهيار خشک و سرد گفت:
    -ازاينجا برو
    چشمان مريم در چشم هايي که در حرکت بود قفل شده بود:مهيار..
    با عصبانيت فرياد زد:گفتم گمشو برو بيرون
    رعشه بر اندام ساينا افتاد از ترس پيش عمه اش رفت..پرويز جلو تر رفت:مهيار آروم باش
    مهيار به صورت زني نگاه مي کرد که همچون دخترش موهاي لختش يک طرف صورتش ريخته بود:
    به مريم نگاه مي کرد ولي مخاطبش پدرش بود:
    -بهش بگو اگر تا يک دقيقه ديگه اينجا باشه...بد مي ندازمش بيرون
    مريم با همان اشک ها، موهايش به داخل روسري اش هدايت کرد،سايه دست برادرزاده اش گرفت،همراه خودش به اتاق مي برد که مريم صدايش زد:
    -ساينا...
    مهيارباز فرياد زد:اسم دختر من و به زبونت نيار
    نزديک مريم شد..باز بوي عطر سرد به مشامش رسيد...چشم هايش چقدر مظلومانه به او خيره شده بود،مريم با ترس اينکه سيلي بخورد به مهيار نگاه مي کرد...اما او دلش به رحم آمد و ديگر فرياد نزد،آهسته گفت:
    -از اينجا برو...نذار جلوي ساينا بهت بي احترامي کنم،ديگه هم اينجا پيدات نشه
    با ديدن مريم کينه و دشمني اش روي عشق وعلاقه اش سايه افکنده بود و اجازه خود نمايي نمي داد.هيچ کدام از حرف ها و حرکاتش دست خودش نبود.
    دست ساينا گرفت وبا همان خشم به طبقه ي بالا،اتاق پدرش رفت...مريم به رفتن او نگاه مي کرد...ديگر پاهايش روي زمين نمي کشيد...ديگر براي پيدا کردن مسير دست به جلو دراز نمي کرد،چقدر مردانه قدم برمي داشت...اما تلخ شده بود...بي رحم..بي احساس...اين مرد را نمي شناخت...مهياري که او را دوست داشت اين چنين نبود...هميشه قربان صدقه اش مي رفت،اما با ياد آوري اينکه او ازدواج مي کند لبخند تلخي زد و سرش پايين انداخت.با همان بي رمقي که حاصل ديدن مهيار بود به سمت مبل رفت و کيفش برداشت و به طرف در رفت...پرويز با چند قدم کوتاه خودش را به او رساند وگفت:
    -مريم
    برگشت...حس آرام بخشي از اين صدا زدن به او دست داد،چقدر مهربانانه صدايش زد:معذرت مي خوام
    -تقصير شما نيست اقا پرويز،من نبايد بي موقع مي اومدم...بايد برم خدا رو شکر کنم کتک نخوردم
    سايه با جعبه دستمال کاغذي به طرفش آمد وجلويش گرفت:بفرمايد
    با لبخند برداشت:ممنون سايه
    سايه که انگار دلش به حال مريم مي سوخت با مهرباني گفت:
    -بخاطر رفتار اون روزم هم معذرت مي خوام
    با لبخند تلخي که ناشي از رفتار مهيار بود،بازويش نوازش کرد:عيب نداره...
    نگاهي به پرويز انداخت:خداحافظ
    -بذار برات آژانس بگيرم
    با چهره ي گرفته وناراحتي گفت:نه ممنون مي خوام يه ذره راه برم
    زماني که از خانه خارج مي شد،به اين فکر کرد کدام راه را براي راضي کردن مهيار در پيش بگيرد.
    مهيار از پشت پنجره به زني که آرام مسير خانه تا در حياط را طي مي کرد نگاه کرد...اين همان زني بود که آرزوي ديدنش را داشت،وحالا که جلويش ايستاده بود ردش کرد.تا زماني که کامل از خانه خارج شود او را نظاره کرد...و آه با حسرتي کشيد که درد جان کاهي در قلبش پديد آمد.ساينا از ترس روي تخت نشسته بود و سوالات زيادي در موردآن زن که پدرش برسرش فرياد زد در سر داشت...نپرسيد... فقط به پدرش نگاه مي کرد.
    احساسات ضد ونقيصي به سراغش آمدند...حسي که با ديدن عشق چند ساله اش از زير خاکستر بلندشد و ضربان قلبش را بالا برد...وحس کينه و دشمني،بخاطر رفتارهايي که با خودش داشت و محبت و عشقش را نديد وبدتر از آن دختر چند ماه اش را بخاطر يک عشق رها کرد و رفت.گيج شده بود نمي دانست کدام رفتار دربرابر او داشته باشد، درست تر است.مريم بين دو حس او گير افتاده بود.
    با صداي دربرگشت..پرويز با لبخند دلگرم کننده اي به سمت ساينا رفت و بوسيدش:
    -برو پيش عمه سايه ميز شام و حاضر کن تا من و بابا بيام
    به پدرش نگاه کوتاهي انداخت و رو به پدربزرگش گفت:باشه
    از تخت پايين آمد و از اتاق خارج شد...پرويز رو به مهيار که کنار ديوار پنجره تکيه داده بود کرد و گفت:
    -چه استقبال گرمي!
    با کلافگي پوفي کشيد و با چشمان دلخورش به پدرش نگاه کرد:چند وقته اينجاست چيزي به من نگفتيد؟!
    -زمان اومدنش و نميدونم..ولي ديروز يه بار اومد اينجا
    با صداي آرامي با پدرش صحبت مي کرد،و نشانه اي از خشم وعصبانيت در آن ديده نمي شد:
    -چي مي خواست؟
    -به من گفته فقط مي خواد دخترش و ببينه
    مهيار که مطمئن نبود گفت:همين؟شما هم باور کرديد؟شوهرش چي اونم اومده بود؟
    -مگه الان ديدش؟ديروز هم نمي دونم شايد هم همراهش بوده
    با دست موهايش به هم ريخت:واي وقتي يادم مياد چطوري بخاطر اون مرديکه..به من و دخترش پشت کرد...
    -مي خواي چيکار کني؟
    -هيچي..نميذارم ببينتش
    ارکنار پدرش عبور مي کردکه حرف پرويز ايستاد:اون مادرشه...اينقدر بي رحم نباش
    عصبانيت در دقيقه پيشش برگشت ودرچشمان پدرش نگاه کرد:
    -به حرفي که خودتون زديد باور داريد؟!زماني که بخاطر عشقش قيد بچه شو زد...برچسب مادر بودن ازش گرفتم...سايناي من مادر نداره...گيتي براش بسه...هر چند هيچي از مادري کردن حاليش نيست
    -صورتش و ديدي؟چقدر غمگين و افسرده بود..فکر کنم زندگي خوبي نداشته
    با تحکم گفت:
    -حقش بود...اصلا مگه خودش بچه نداره؟بره پيش بچه هاي عشقش...مثلا که چي بعد از هشت سال اومده که ساينا رو ببينه!!!که ادعا کنه دلم براش تنگ شده؟...من باور نمي کنم
    -چراباهاش حرف نمي زني؟
    -من حرفي ندارم باهاش بزنم...اگر يک بار ديگه ديدش؛بهش بگو کاري به من وساينا نداشته باشه،اين ادعاي مادر بودنش هم بذاره کنارچقدر شوهرش بي غيرته که حداقل نيومده دنبالش
    اين را گفت وو از اتاق خارج شد.پرويز دستي به صورت خسته اش کشيد،او هم گيج شده بود نمي دانست بين آن دو چگونه رفتار کند.چطور پسرش را راضي کند که اجازه دهد مريم دخترش را ببيند.هر چند مريم مستحق اين ديدار نيست...مهيار وحتي پرويز نمي دانستند که مريم ديگر کاميار ندارد.ومريم براي ديدن عزيزانش به ايران آمده واينکه پيام کاميار را به مهيار برساند که اوراببخشد.
     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    *********
    مريم به ماشين گران قيمت پارک شده جلوي در خانه شان نگاهي انداخت...نمي دانست متعلق به کدام فاميل ناشناخته شان است.
    با ورودش به خانه و شنيدن صداي پريسا لبخندي بر لب آورد...خوب شد،مي توانست اتفاق بد اول شبش را با ديدن خواهرش جبران کند...همانطور که به خانه نزديک مي شد از پنجره ي اشپزخانه صداي خواهرش شنيد که با مادرش صحبت مي کرد.
    پريسا با هيجان ديدن خواهرش گفت:پس چرا نمياد؟اصلا کجا رفته؟!
    -نمي دونم...خيلي مي ترسم بره پيش مهيار
    -خوب بره،حقشه دخترش و ببينه
    -يه چيزي براي خودت مي گيا،مي دوني اگر مهيار بفهمه برگشته ممکنه اذيتش کنه؟
    -مامان من و تو مي دونيم مهيار اهل اين کارا نيست...منطقي تر ازاينه که بخواد همچين کاري کنه
    مريم همچنان با سر پايين و ناراحتي که درچهره داشت به حرف هايش گوش مي داد...هواي سرد اجازه نداد بيشتر از آن بيرون بماند.کليد در دستش درون کيفش گذاشت و وارد پذيرايي شد...صداي جيغ و دويدن دوپسر مانع رفتنش به آشپزخانه شد...با سرو صداي زياد و خنده دنبال هم مي دويدند و مي خنديدند...گاهي به سمت هم لگد مي زدند...مريم با لبخندي به آن دو پسر که حدس مي زد پسران خواهرش باشد نگاه کرد...به اين فکر کرد که امين اگر به پسر او گفته از آمازون آورديش...پس اين دوتا از کجا آمده اند؟آرش بخاطر آنکه از حملات آنها در امان باشد در گوشه اي از خانه گز کرده و متعجب به آنها نگاه مي کرد.
    پريسا که براي چندمين بار براي آرام کردنشان به پذيرايي آمد ولي با ديدن زني که با تيپ مشکي پشت به او ايستادi با خوشحالي دهاني باز...آهسته به طرفش رفت و صدايش زد:
    -مريم
    برگشت...مات و مبهوت خواهرش پريسا شده بود...زيبا بود زيبا تر شده،از تيپ وجواهرات گران قيمتي که به گردنش انداخته مشخص بود يکي از زنان مرفع جامعه است.با اشک کيفش روي زمين رها کردو در آغوشش جاي گرفت.
    -مريم،عزيزم ،خواهرم...چقدر دلم مي خواست ببينمت
    دقايقي در آغـ*ـوش يک ديگر گريه کردند،اين دلتنگي باعث شد پسرها ساکت و آرام به آنها نگاه کنند.
    پريسا اشک هايش پاک وگفت:باورم نميشه اومدي؟!
    مريم به چهره ي خواهرش نگاه کرد:خوشگل شدي؟!
    پريسا لبخندش جمع کرد وگفت:اما تو عوض شدي
    -مي دونم
    باز لبخند به لب آورد:فکر مي کردم خارج،اب زير پوست ادم مي ندازه و همچين جون تر ميشي
    خنديدندپريسا گفت:بيا پسرام و بهت نشون بدم
    آن دو هنوز ايستاده بودپريسا با دست به سمتشان اشاره کرد وگفت:بياين اينجا
    يکي از آن دو پسر از ترس آنکه مادرشان دعوايشان کند گفت:
    -مامان،خوب حوصله مون سر رفته بود
    -مامان تقصير کسرا بود
    پريسا با صداي نسبتا بلندي گفت:بسه بياين اينجا کارتون دارم،نمي خوام دعواتون کنم
    جلوتر آمدند،پريسا به آنها اشاره کرد:اين کوچيکه رامينه 4سالشه يک ماه ديگه ميشه 5سال اينم کسراست 6سالشه..به خاله سلام کنيد
    کسرا:سلام
    رامين:سلام
    با سلام کردن مريم خم شد و بوسيدشان:سلام به روي ماهتون...قربونتون که برم که اينقدر شيطونيت
    -اين خاله ي واقعيه ها از اين خاله هايي نيست که مي بينيد و هي بهشون مي گيد خاله
    رامين:يعني چي؟
    -يعني اين که خواهر منه،خواهر دايي امين هم هست
    -آهان!
    کسرا:مثل خاله نرجس که خاله ي هديه است؟
    -آفرين،پسر باهوشم...يه وقت هايي هم مختون کار مي کنه
    مريم با تعجب نگاهش کرد با لبخند گفت:روش تربيتيت خيلي خوبه ها
    پريسا خنديد وگفت:مسخرم مي کني؟!بچه هام فقط يه ذره فضولن همين
    ابرويي بالا انداخت وگفت:بله،موقع ورودم متوجه يه ذره فضوليشون شدم...
    بچه ها رفتن وبا صدايشان بلند شد...امين با خشم بيرون آمد وگفت:
    -پريسا بچه هاتو ساکت مي کني يا خودم ساکتشون کنم؟(چشمش به آرش افتاد)اين بدبخت و ببين از ترس يه گوشه گز کرده...آرش بيا پيش خودم
    آرش با قدم هاي آهسته به طرف دايي اش رفت و همراه او وارد اتاقش شد.هردو با شيطنت به سمت اتاق رفتند ومشت ولگد به در زدند و گفتند:
    رامين:دايي ما هم مي خوايم بيام تو....
    کسرا:دايي درو بازکن...مي خوايم بيام تو
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    سلام،پست اول یادم رفت سلام کنم


    رامين:باز کن...
    کسرا:دايي قول مي ديم ديگه اذيت نکنيم در وباز کن ديگه
    به يک باره در باز شد وامين با عصبانيت و خشم به آن دو گفت:بريد وگرنه کتک مي خوريد
    با لجاجت و خنده اي که مي کردند گفتند:نمي ريم
    امين با خشم وجذبه اي که در چهره اش جمع کرده بود يک قدم برداشت که با جيغ و خنده فرار کردند.
    امين رو به پريسا کرد وگفت:پريسا خواهش مي کنم اينارو آروم کن درس دارم
    -سعي خودمو مي کنم ولي قول نميدم
    امين بدون اينکه نگاهي به مريم بيندازد با پريسا حرف زد ووارد اتاقش شد.
    پريسا به مريم نگاه کردوگفت:
    -ميگم اين امين مثل اينکه آرش و بيشتر از پسراي من دوست داره،هنوز نيومديد داره طرفش ومي گيره
    مريم با چهره ي گرفته زهر لبخند از رفتار امين زد وبه پريسا گفت:
    -من اگر جاي امين بودم از دست بچه هاي تو، خودکشي مي کردم
    پريسا با چشم هاي از تعجب خنديد وگفت:واقعا؟!
    -واقعا
    هر دو خنديدند،اما مريم نه از ته وجودش بلکه فقط بخاطر آنکه ظاهر خودش را شاد نشان دهد.هر دو نشستند...مي خواستند بيشتر صحبت کنند اما سرو صداي آن دو پسر بچه مانع شد پريسا مجبور شد تبلت هردوي آنها را بدهد که با بازي کردن ديگر صدا ندهد.
    پريسا که موهايش بلوند رنگ کرده بود پشت گوش انداخت وگفت:
    -خيلي دلم برات تنگ شده بود..حتي چند بار هم اومدم استراليا...کجا زندگي مي کردي؟
    با همان لبخندي که به زحمت روي لبانش نگه داشته بود گفت:بخاطر ديدن من اومده بودي يا گشت و گذار؟
    اخم ساختگي کرد وگفت:باورکن براي ديدن تو بوده...
    -ملبورن
    با صداي نيمه فريادش گفت:نه؟!واقعا ملبورن؟من دو،سه بار اومدم اونجا
    با خنده سرش تکان داد:اخه ملبورن مگه کوچيکه که تو مي خواستي من و پيدا کني؟!
    -آره خوب راست ميگي!ولي من همه ي شهرهاش و امدم فقط به اين اميد اين که شانسي توروتوي يه خيابون يا مرکز خريد ببينم
    مريم باچشمان خسته اش به خواهرش نگاه کرد،دوست داشت به او بگويد؛آنقدر روزگارم خوب نبوده که مرا درمرکز خريد ببيني...تبسمي کرد وگفت:
    -خوشبختي؟!
    سرش پايين انداخت و به دست بند گران قيمتي که تازه خريده بود انداخت وبا آه حسرتي گفت:
    -از نظر مالي آره..اما عاطفي نه
    با اين حرف تازه مريم متوجه چهره ي ناراحت مادرش که آن روز ديده بود شد...با نگراني گفت:
    -با شوهرت مشکل داري؟
    -نه...البته يه وقت هايي دعوامون ميشه،ولي اونقدر جدي نيست که حتي قهر کنيم
    -پس چي؟!
    -کيوان بهم محبت نمي کنه...اصلا خونه نيست...بخاطر کارش مجبوره بيشتر وقت ها خارج باشه وقتي هم خونه است،همش سرش توي کاغذ و پول شمردنه،اصلا انگار من وجود ندارم،چندين بار سر اين موضع بحثمون شده....تنها حرفش اينه،من بخاطر شما دارم جون مي کنم...
    مريم به او حسادت کرد که چقدر راحت از زندگي اش مي گويد کاش او هم مي توانست درد ودل کند،شايد کمي از سبک شود.
    پريسا پوزخندي زد:اصلا يادم نمياد آخرين باري که با هم رفتيم مسافرت کي بود؟!از سر اجبار ميرم مسافرت و خريد مي کنم،که دردم يادم بره
    مريم به اشک هاي حلقه زده در چشمان ش نگاه کرد و با دست صورتش نوازش کرد،دردلش به پريسا گفت...اگر اينها براي تودرد است پس درد من چيست؟
    پريسا با لبخندي ناراحتي اش پنهان کرد وگفت:
    -حالا که تو اينجايي،منم هرروز ميام اينجا ديگه اينجوري حوصله ام تو خونه سر نمي ره
    -مگه اون موقع چيکار مي کردي؟
    -پول هاي بي صاحب و مي دادم کلاس هاي وقت پر کن
    پريسا در چشمان پر از درد و غم مريم خيره بود گفت:
    -چقدر صورتت غم داره،اصلا شاد نيستي !نکنه شوهر تو هم مثل من باهات خوب نيست؟!
    بغض ناخوانده ي گلويش را فرو مي برد...به خواهرش نگاه مي کند، اوکه از درد نداشته اش حرف زده چرا خودش يکي از درد هاي که قرار است همه بدانند،نگويد؟ با همان بغض،آهسته به طوري که فقط پريسا بشنود گفت:
    -پريسا من شوهرمو از دست دادم
    پريسا از روي ناباوري وگيجي گفت:چي؟!مريم تو...چي داري مي گي؟!شوخي مي کني نه؟!
    سرش به طرفين چرخاند:نه...کاميار مرده پريسا
    صداي شکستن ظرف از پشت سرشان شنيدند،هر دو به آشپزخانه دويدند با ديدن مادرشان که روي زمين نشسته واستکان هاي خورد شده روبه رويش ريخته بود با که بهت به مريم نگاه مي کردواشک ريخت:
    -چرا چيزي به من نگفتي؟!چرا نگفتي شوهرت مرده؟!من محرمت نبودم مادر؟
    داغ دل مريم تازه شد،باگريه هاي مادرش احساس کرد تازه کاميار را از دست داه در آغـ*ـوش او گريه کرد...او چند سال پيش اين آغـ*ـوش مهربان وگرم براي آرام شدنش نياز داشت.
    همانطور که گريه مي کرد،با مادرش حرف مي زد:مامان کاميار مرد...تنها شدم...تو غربت تنها بودم...هيچ کس ونداشتم
    مادرش هم همپاي دخترش گريه مي کرد:آخه اين چه سرنوشتيه تو داري؟!اگر ميهار چشمش مي ديد مجبور نمي شدي راهي غربت بشي
    پريسا روي زمين نشست وگريه کرد...امين که صداي شکستن شنيده بود و خودش راتا آشپزخانه رساند،اما با شنيدن صداي مريم قدمي برنداشت،از سر ناراحتي آب دهانش قورت داد...هر سه پسر مي خواستند به آشپزخانه بروند که امين مانع شد.
    آن شب شب تلخي برايشان بود،زماني که جواد فهميد تنها حرفي که زد اين بود:
    -وقتي مريم و ديدم، گفتن اين بچه يه چيزيش هست ولي به روي خودم نيوردم
    جواد عادت داشت هر چيزي را در خود بريزد و بروز ندهد،چند قطره اشک از چشمش سرازير شد و با دستمال جيبي اش پاک کرد.
    بعد از خوردن شام،که قرمه سبزي خريده شده ي پريسا بود...مريم به اتاق امين رفت وگفت:
    -امين يه سيم کارت اضافه با گوشي داري بهم بدي؟
    امين سراز کتابش برداشت و به او نگاه کرد،حرفي براي دلداري دادن به خواهرش نداشت،شايد با آشتي کردن بتواند خوشحالش کند.
    -سيم کارت دارم اما گوشي ندارم،بذار فردا برات گوشي ميارم،با سيم کارت بهت ميدم
    خوشحالي اش با لبخند نشان داد،چند قدم جلوتر برداشت و برادرش بوسيد،امين بلند شد و در اغوشش گرفت.حال هر دويشان مخصوصا مريم خوب شد...دلخوري امين همان شب تمام شد
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    مريم ازاتاق خارج شد و با ديدن هر سه پسر که سرشان در تبلت کرده ودر سکوت محض بازي مي کردندلبخندي زد وبه آرامي از کنارشان گذشت..پريسا که مشغول پهن کردن رختخواب ها بود با ديدن مريم گفت:
    -چيه لبت خندونه؟
    -مثل اينکه امين راضي شد باهام آشتي کنه
    -نه بابا ؟!چه يهويي
    با همان شادي در دلش گفت:داداشمون مهربونه
    مريم به سمت در ميرفت که پريسا گفت:مي خواي تو اين سرما بري بيرون مسواک بزني؟!
    -آره فکر بهتري داره؟
    با انگشت شصتش به اشپزخانه اشاره کرد:آره سينگ ظرفشويي
    مريم چهره اش درهم کشيد:اَه...ظرف مي شوريم اونجاها(به آرش نگاه کرد)آرش بريم مسواک بزنيم
    پريسا با اعتراض گفت:مريم تا اينجا هستين اين بچه مسواک نزنه
    مريم خنديد:دندوناش جلبک ميبنده که....نترس خلاصش مي کنيم،زودميايم
    پريسا:امشب مي خوام پيشت بخوابم تا صبح حرف بزنيم
    -اره ديگه مغز مفت گيراوردي براي تليت کردن
    بعد از زدن مسواک خوابيد پريسا که کنارش خوابيده بودگفت:براش قصه نميگي خواب بره
    ساعت مچي اش از دست بيرون کشيد و بالاي سرش گذاشت:نه به اين چيزا عادت نداره،خودش زود خواب ميره
    -خوش به حالت من تا باباي شنگول ومنگول و از قبر درنيارم خوابنميره که
    همانطور که مي خنديد گش مويش از موهايش جدا کرد و کنار ساعتش گذاشت.
    پريسا گفت:مريم
    -ميشه حرفات وبذاري براي فردا شب؟فردا کاردارم
    پرسشگرانه گفت:چه کاري؟عيب نداره هرچي هست خودم ميرسونمت
    پتو تا گردنش بالا کشيد وچشمانش بست:ممنون مزاحمت نميشم
    مشتي به بازويش زد:رفتي خارج تعارف کردن يادت نرفته...بي خود کردي هرجا رفتي خودم ميبرمت
    -شايد بخوام خودمو بکوشم تو هم مي خواي بيا؟
    -بازم بيخود کاري مي خواستي خودتو بکشي همونجا اين کارو مي کردي ...دردسرت هم کمتر بود پس خودم ميبرمت شنيدي؟
    لبخندي زد وچشمانش باز کرد:حالا تو بذار من بخوابم شايد تا صبح بيدار نشدم
    چند لحظه اي سکوت کردند،مريم گفت:يادت مياد اون موقع ها چقدر دعوا مي کرديم؟
    خنديد:اره هميشه سر خريد کردن من و پسراهايي که باهاشون بودم
    به نيم رخ خواهرش نگاهي انداخت وکنجکاوانه پرسيد:واقعا فقط به خاطر پول بود؟
    بالبخند به چشمانش زل زد:چيز ديگه اي به ذهنت مي رسيد؟
    ازاينکه پريسا برداشت بدي از حرفهايش کرده بود گفت:
    -نه، نه منظورم اينه که شايد احساس کمبود محبت مي کردي که به اونا پناه مي بردي
    نگاهش به سقف تاريخ انداخت:نه فقط پول.اما الان سرم به سنگ خورده فهميدم پول همه ي خوشبختي نيست،تو خوشبخت بودي مريم؟
    مريم همچون خواهرش طاق باز خوابيد و موهايش اطرافش پخش شد...به نقطه ي نامعلومي که تمام گذشته اش مي ديد،خيره شد.
    -من يه چيزي توي زندگي خوب فهميدم...خوشبختي توي لحظه اتفاق مي افته،مدت دار وطولاني نيست،هر لحظه از زندگيت که شادو خوشحال و بي دغدغه ونگراني سر کردي همون لحظه زمان خوشبختي توئه...وممکنه ديگه تکرار نشه
    پریسا لبخندی به لب آورد:جالبه،راست مي گي،زماني که با کيوان شام بعد از عروسي خورديم، اينقدر خوشحال بودم که گفتم من ديگه خوشبختم...اما اون لحظه ديگه تکرار نشد
    لبش گزيد،وبعد از لحظه ای فکر کردن گفت:
    -وقتي با مهيار زندگي مي کردم،فکر مي کردم بدبخت ترين آدم روي کره ي خاکيم،هر کاري کردم که ازش جدا بشم...وقتي با کاميار ازدواج کردم فکر کردم ديگه بدبختيام تموم شده و خوشبختم...اما الان که بهش فکر مي کنم مي بينم يه روزهايي با مهيار شاد بودم و قدرشو نفهميدم يه زمان هاي شادي هم با کاميار که عاشقش بودم داشتم
    پريسا کنجکاوانه پرسيد:مگه با کاميار روز بد هم داشتي؟
    بخاطر اينکه کنجکاوي خواهرش بيشتر نشود واو راسوال پيچ نکند با لبخندي گفت:هر زن و شوهري روزهاي خوب وبد دارن
    قانع شد و سرش تکان داد:اهان، اره خوب...ميگم سوال بپرسم؟
    به سمت او چرخيد گفت:اره
    -نميخواي دخترتو ببيني؟
    ازاينکه يک نفر حرف دلش را زده خوشحال شد...شايد پريسا آن فرد مناسب براي درد دل کردن باشد.
    آهسته گفت:فردا براي همين مي خوام برم
    -کجا؟
    -پيش مهيار
    پريسا آرنجش روي بالشت تکيه گاه قرار داد و به صورت مريم خم شد:
    -مگه ديونه شدي نميگي يه بلايي سرت مياره
    به شوخي گفت:مثلاچي قطعه قطعه ام و گوشه شهر بندازه؟مگه قاتل زنجيره ايه اينجوري حرف مي زني؟
    -نمي دونم مامان ميگه...مي ترسه ازت انتقام بگيره،منم ميگم مرد خوبيه اگر نبود که...
    -که چي؟
    يادش رفته بود قولي به مادرش داده:هيچي
    پريسا خوابيد،مريم در فکر ان "اگرنبود" اخر جمله ي خواهرش بود،با خيال اينکه حرف مهمي نبوده گفت:
    -خوب مادره حق داره نگران بشه...امشبم اونجا بودم خيلي محترمانه انداختنم بيرون
    به سرعت بلند شد وروي صورت مريم خم شد.گفت:توچيکار کردي؟خودت تنهايي پاشدي رفتي اونجا؟ديونه
    با دست موهاي پريسا که روي صورتش بود کنار زد:پريسا موهات رفت تو چشمم
    موهايش پشت گوش انداخت و هردو دستش روي بالشتي که روي پايش قرار داده بود گذاشت وگفت:
    -گذاشت ساينا رو ببيني؟
    با ياد آوري آن دقايق، حاضر بود قسم بخورد زماني که مهيار را ديد دست و دلش لرزيد ولحظه اي دوست داشتن مهيار را حس کرد.
    -نه سرم داد زد و گفت ديگه طرف ساينا نرم...ديدمش خوشگل بود نذاشت بغلش کنم
    پريسا دلش سوخت طاقت نياور گفت:مي خواي ببينيش؟
    با چشمانی که رنگ ناراحتی گرفته بودندگفت:معلومه که اره، ولي نمي ذاره

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    سلام صبح بخیر من عاشق این کلمه ام....سلام


    گوشي اش برداشت ودر فايل عکس و فيلم هايش،فايل ساينا باز کرد:
    موباليش رو به روي صورت مريم گرفت:عکس وفيلم هاي ساينا
    با تعجب نشست و چند عکس ساينا که با پريسا گرفته بود نگاه کرد...چندين عکس با پسران خواهرش گرفته بود...با بهت و چشمان از حدقه بيرون زده اش گفت:
    -اون پيش تو چيکار مي کنه؟!براي چي ساينا با همه تون عکس داره؟
    -وقتي سکوتش را ديد گفت:پريسا حرف بزن
    -مامان ازم قول گرفته حرفي بهت نزنم
    -چرا؟
    -مي ترسيد اين عکس ها رو ببيني و بري پيششون،ميدوني مامان فکر کرده تو کلا ساينارو فراموش کردي بخاطرهمين....
    با لحن دلخوري گفت:مگه خودش مادر نيست که همچين حرفي به من زده؟
    پريسا بخاطر اينکه خواهرش ناراحت نشود با لحن آرامي گفت:ببخش که اينو مي گم ولي تومثل مامان، مادري نکردي
    -خوبه از خواهرم زخم زبون مي شنوم،نمي دونم چرا همتون يه جا حرفاتونو نمي زنيد
    با اعتراض گفت:مريم!
    مريم خوابيد و سرش زير پتوکرد،عکس هاي ساينا يکي،يکي رد مي کرد:
    پريسا:مهيار هر چند ماه يک بار ميارتش اينجا که مامان و بابا ببيننش
    با شنيدن اين حرف سريع پتو برداشت وبا تعجب گفت:چي؟ ساينا رو مياره اينجا؟!چرا اينکارو مي کنه؟
    -يه بارگفت نمي خواد مامان وبابا به جاي تو تنبيه بشن
    پرسشگرانه پرسيد:ساينا تاحالا نپرسيده اينا کين؟
    -بهش گفته خانواده ي دوستشن...البته به من مي گـه خاله..قربونش برم
    -از مامان تعجب مي کنم همچين فکري راجع به من کرده
    پريسا سعي مي کرد مريم را آرام کند،که مبدا از مادرش دلگير شود.
    -تو ازش مي خواستي حتما درمورد مهيار بهت مي گفت،اينکه چشمش ديگه مي بينه ميخواد ازدواج کنه،ساينارو مياره اينجا...بعدشم اهسته ميرفتي اهسته مي اومدي کسي نميدونست داري چيکار مي کني
    پوزخندي زد:اگر هم مي گفتم،بهم به دروغ مي گفت که ازشون خبري نداره
    به شوخي نيشگوني از بازويش گرفت:چون به فکرته
    آخي گفت،وبازويش مالش داد:مي دونم،فردا دوباره ميرم
    آهسته گفت:من ادرس خونشون و بلدم مي برمت
    با چشمان گرد و متعجبش گفت:چي؟ازکجا بلدي؟
    با خنده خوابيد:تعقبيش کردم...قبلا تو يه خونه ساده زندگي مي کرد اما الان رفتن تو يه برج،نزديکي محله ي خودمونه
    -چرا تعقبيش مي کردي؟
    -همينجوري مي خواستم بدونم با کي ميخواد ازدواج مي کنه،يه جورايي مي خواستم هواي ساينارو داشته باشم که اگر زن باباش بد بود يه جا واسه پنهون شدن داشته باشه
    با لبخند تلخي گفت:از من خوشگل تره؟
    لبانش اويزان کرد:اره..الان بهت ميگم چه جوريه..قدش بلنده ولاغره ظريفه ادم مي ترسه دستش بزنه بشکنه...ازاونا که احساس مي کني از تو ني نوشابه دراومدن
    مريم خنديد:پريسا
    -والا حالا يه روز مي بينيش
    - چشماش نسبتا بزرگه وسبزه، پوستش سفيده،...ولي خداييش همه چيزش مال خودشه عملي نيست ورنگ موهاش هم دودي روشنه،خيلي هم نازو ادا داره
    با همان لبخندي که برلب داشت گفت:پس با اين اوصاف هرروز مي بينش
    -تقريبا،يه با رکه اومد با مهيار دنبال ساينا،چندبارم موقع تعقيب و گريز مهيار ديدمش
    -پس ميدونه مهيار قبلا ازدواج کرده
    -بله...ولي نمي دونم چرا مهيار صاف اوردتتش درخونه ي زن قبليش
    آهي کشيد وگفت:شايد مطمئن بوده من ديگه برنمي گردم
    -شايد...هشت سال زمان زياده مريم
    بعد از لحظه اي سکوت پريسا گفت:مي خواي لواشک بيارم بخوري؟
    -پريسا بگير بخواب
    -فردا مي رسونمت
    مريم با خنده گفت:چيه مي خواي ماشين 300ميليونيتو به رخم بکشي
    -تو فکر کن اره...ببين بايد يه وقتي بريم که ساينا روداره مي بره مدرسه،اونموقع مي توني ببيني
    -يعني ساعت شش صبح؟
    -اره ديگه
    مريم زير پتو خزيد وخنديد پريسا گفت:چرا مي خندي مريم؟بهترين زمان همون موقع است،ما که نمي دونيم کي خونه است کي بيرون
    -يعني بعد از اين همه تعقيب زمان رفت و امدشونو نمي فهمي
    -نه...حالا براي چي مي خندي؟
    -نمي دونم همينجوري!...ساعت 6صبح بريم دم خونه اش اماده باش وايسيم،مهيار درموردون چي فکري ميکنه؟!اون هيچ جواب مامان و بابا رو چي بديم نميگن 6صبح کجا مي ريد؟
    با کمي فکر با لودگي گفت:مي گيم داريم مي ريم ورزش
    خنده ي مريم شدت گرفت و سعي کرد با رفتن زير پتو صدايش خفه کند.پريسا هم با او خنديد،بعد سالها دوخواهرشبي را با آرامش و خوشحالي طي کردند.
    مريم چشمانش باز کرد...موهاي روي صورتش کنار زد تا بتواندچيزي که کنارش گذاشته اند ببيند.يک موبايل که با تکه کاغذي که روي ان يادداشتي نوشته شده بود:
    -سلام...اين موبايل خودمه دست يکي از دوستام امانت بود، بهش زنگ زدم گفتم برام بيارتش، سيم کارت هم روشه اينم شماره اش....
    لبخندي زد و وموبايلش روشن کرد،مي خواست بنشيند که از درد کمرش "اخ" هسته اي گفت و چشمانش فشردولبش گزيد.
    پريسا با صدايش بيدار شد وگفت:جاييت درد مي کنه؟
    -با صداي من بيدار شدي؟ببخشيد
    -نه بابا،يعني اره...خودت که مي دوني خوابم سبکه..حالا چِت بود؟
    دردي که بخاطر کارکردن در استراليا همراه خودش سوغات اورده بود.
    -هيچي...بد نشستم
     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    پريسا به ساعت طلاي مچي اش نگاه کرد:ده ونيم شد
    بلند شدند بعد ازشستن دست وصورتشان مريم گفت:چقدر سوت و کور خونه
    پريسا همانطور که چاي براي هردويشان مي ريخت گفت:
    -بچه هاي من که خوابن آرش تو هم که قربونش بره خاله، حرف نمي زنه...ديگه مي خواي کي صدا بده؟!
    مريم پنيري از يخچال بيرون آورد وسر سفره نشست.
    -منظورم اينه که کسي خونه نيست
    نون و پنير چاي مي خوردند که پريسا گفت:
    -مي گم مريم رفتي خارج لهجه پيدا نکرديا،مثل اينايي که يک روز با تور ميرن تا ترکيه، وقتي برميگردن يادشون ميره خونه شون تو کدوم محله بوده
    مريم با تبسمي سرش تکان وگفت:سعي کردم زبون مادريمون و حفظ کنم ،هرچند فارسي زبان دورو برمون نبود
    گونه ي مريم کشيد:افرين به تو دخترم
    با بسته شدن صداي در سرشان چرخيد..مادرش داخل شد وچادرش از سرش دراورد:سلام
    پريسا:مامان چرا بيدارمون نکردي کار داشتيم؟
    مريم با چشم غره ابرو اشاره کرد چيزي نگويد،ناهيد گفت:چه کاري؟
    پريسا بخاطر اينکه حرفش را جمع کند گفت:خريد..مي خوايم بريم خريد،اون بالا
    ناهيد با افسوس سرش تکان داد وگفت:
    -به جاي اينکه ديشب کرکر خندتون بود تا ساعت 3صبح حرف مي زديد مي خوابيديد که بتونيد بريد اون بالا خريد
    مريم با ترس نگاه دقيق تري به مادرش انداخت وگفت:مامان مگه صدامون و مي نشيدي؟
    دستش تکان داد وگفت:نه...فقط صداي پچ پچتون مي شنيدم
    -پريسا بچه هاتو ول نکني بريا،با خودت مي بريشون
    -اِه مامان..تو که مواظب آرش هستي بچه هاي من چششون وسوره؟
    ناهيد با حرص گفت:اگر بچه هاي تو هم مثل آرش بودن جاشون روسر من بود
    پريسابا لحن شوخ و لبخندي گفت:مامان قربونت برم،حالا يه جايي رو سرت براي بچه ها ي من درست کن ما زود مي ريم وبرمي گرديم
    مريم خنديد که نون توي گلويش پريد:پريسا کلا اخلاقت عوض شده
    -اينا بخاطر اينه که شوهر بالا سرم نيست
    هر سه يشان خنديدند،بعد از خوردن صبحانه حاضر شدند و حرکت کردند.
    مريم به برجي که معمارش به زيبايي کار کرده بود نگاه کرد وگفت:اينه؟
    پريسا سرش تکان داد:آره
    -خوب کدوم طبقه؟
    شانه اش تکان داد وگفت:نمي دونم
    مريم که گمان مي کرد خواهرش حتي شماره ي واحد مهيار هم مي داند با اين "نميدانم"پريسا متعجب گفت:
    -پريسا!يعني چي نمي دونم؟
    -من فقط مي ديدم وارد اين برج ميشن
    -پريسا من نمي تونم زنگ تمام طبقات اين برج و بزنم
    -خوب صبر کن
    از ماشين پياده شد و به طرف آيفون رفت با نگاه کردن وفکر کردن چيزي يادش نمي امد...نمي دانست دقيقا دستش روي کدام زنگ مي فشرد.
    در خيابان ايستاد و بالا نگاه کرد بعد از لحظاتي نزديک ماشين شد وگفت:
    -ببين ساينار و يه بار از اون واحد ديدم.. فکر کنم خونش اونجاست
    مريم که داخل ماشين نشسته بود با تاسف سري تکان داد وگفت:احتمال ندادي ساينا ممکنه خونه ي همسايه شون رفته باشه؟
    -فکر نکنم، آدماي اينجا افراد خونواده ي خودشونم نمي شناسن چه برسه به همسايه
    مريم در ماشين باز کرد پياده شد، دستش درون جيب پالتوي کرم قهوه ايش کرده بود...گوشه اي شال سفيدش روي شانه انداخت وبه بالا نگاه کرد،به نظرش مهيار ديگر براي او دست نيافتني شده بود.
    قدم برداشت که پريسا پشت سرش رفت وگفت:مي خواي چيکار کني؟!
    با آرامش که چهره اش جمع کرده بود گفت:مي خوام زنگ تک تک اين خونه ها رو بزنم
    -ديونه شدي؟مهيار اگر بفهمه تو اينجايي که ديگه در برات باز نمي کنه..برو عقب،من مي دونم دقيقا يکي از اينا رو فشار داد
    مريم کنار زنگ ايستاد که صداي رعد وبرق آمد.
    -اگر يکي از اينا خودش بود چي مي خواي بگي؟
    پريسا:هيچي...ميگم پست چيم
    پريسا خنديد و لي مريم تبسمي کرد و به آسمان ابري که او را ياد کشوري نامهربان مي انداخت،نگاه کرد.
    پريسا زنگ چند خانه زد:
    -سلام ببخشيد منزل اقاي سعادتي؟
    -نخير اشتباه زدي
    -ببخشيد
    زنگ دوم...زنگ خانه ي سوم...هيچ کدام خودش نبود...زنگ خانه چهارم زد که خانمي پاسخ داد:
    -اخرين زنگ سمت چپ منزل اقاي سعادتي هستن...
    -بله ممنون
    پريسا از شوق آنکه خانه ي مورد نظر پيدا کرده است با خوشحالي مي پريد.
    -ديدي پيداش کرديم
    مريم متعجب و با خنده گفت:زشته پريسا اين جلف بازيا چيه درمياري
    پريسا ايستاد وگفت:يعني حاضر نيستي يه خط، روي شخصيت باوقار و متانت بيوفته نه؟خوب يه ذره خوشحال باش
    با لبخندي گفت:خوشحالم اما شاديمو مثل تو بروز نمي دم
    -آهان،مُستتره
    پريسا در شيشه اي رنگ فشار داد و داخل شد مريم بيرون ايستاده بود و با حالت خنثي به خواهرش نگاه کرد،پريسا بيرون امد وگفت:
    -چيه؟پس چرا نمياي تو؟
    -ميشه تو بري؟...ممنون که تا اينجا کمکم کردي
    با ناخنش پيشانيش خاراند وگفت:باز زدي تو جاده خاکي تعارف،بذار همرات بيام اگر دعوايي، چيزي شدي باشم دوتا بزنم تو گوشش
    -مهيار اين کارو نمي کنه،برو خواهش مي کنم
    نمي خواست اگر مهيار حرفي به او مي زد،پريسا شاهد تحقير شدن والتماس هايي که براي ديدن دخترش مي کند باشد.
    دلش مي خواست کنار خواهرش باشد،اما ترجيح داد آن دو تنها باشند.
    -باشه..پول داري برگردي؟
    سرش تکان مي دهد:اره دارم ممنون
    پريسا با چهره اي که نارضايتي در ان موج مي زد با يک خداحافظي از کنارش عبور کرد و رفت.مريم وارد برج شد.


    میخوام این گل و تقدیم کنم به تک تک دوستانی که زیر پست ها تشکر می زنن
    red-rose-8.jpg
     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    قبل از اينکه مريم دکمه ي آسانسور بزند پريسا با دو خودش را به او رساند و با نفس زدن و لبخندي که بر لب داشت گفت:
    -واي من چقدر خنگم،امين دو بار اومده بوده اينجا
    به آرامي گفت:الان بايد يادت بيوفته؟
    -ببخشيد...واحد260
    لبخندي زد:ممنون
    -خداحافظ
    با رفتن پريسا، از هيجان ديدن مهيار و دخترش نفس در سينه اش حبس شده بود...دکمه اسانسور زد..به تک واحد خانه ي انها رسيد. زنگ در بزرگ و مجلل چوبي را زد.ضربان قلبش بالا گرفته ...با دهان نفس کشيد لحظاتي بعد در باز شد.
    مهيار متعجب به او خيره شد..،بدن مريم از ديدن او يخ زد و طپش قلبش بالا گرفت...ترس در چهره ي مريم مشخص بود..مهيار باور نمي کرد کسي که رو به رويش ايستاده،و با چشم هاي گرد زيبايش نگاهش مي کرد مريم باشد.
    دوست داشت او را به خانه اش دعوت کند،ويک فنجان چاي گرم مهمانش کند... اما تنها چيزي که با آن چشمان متعجب و حالت شوک زده اش توانست بگويد اين بود.
    -کي آدرس اينجا رو بهت داده؟
    حال مريم دگرگون شد،نگاهي به لباس راحتي اش که گرم کن توسي رنگ بود انداخت.چشم هايي که او نگاه مي کرد او را دست پاچه کرد وصدايش که به وضوح مي لرزيد گفت:
    -چه فرقي مي کنه؟
    -امين؟!
    بايد داد مي زد تا خودش را خالي کند،همان هشت سالي که در نبودنش از فرياد داشت خفه مي شد.
    مهيار خودش را جمع کرد و نقاب بي تفاوتي به چهره اش زد: براي چي برگشتي؟اينجا کسي منتظرت نيست
    به حرف هاي نيشدارش عادت نداشت،دسته ي کيفش که روي شانه اش بود محکم تر گرفت
    -اومدم دخترمو ببينم
    پوزخند تمسخر آموزي زد وگفت:دخترم؟!ببخشيد دقيق متوجه نشدم کدوم دخترتو ميگي؟
    -مهيار
    مهيار عصبانيت هم به آن نقاب اضافه کرد:سعادتي هستم،ديگه من و به اسم کوچيک صدا نزن
    چشمان ملتمسش به او دوخت:بذار ببينمش
    -نمي دونم راجع به کي حرف مي زني؟دخترت و نمي شناسم...حالا هم از اينجا برو
    دررا مي بست که مريم فشار داد:مهيار خواهش مي کنم..تو که اينجوري نبودي
    قدمي به طرف مريم بر مي دارد که او از ترس خشمي که در چهره دارد به عقب مي رود:
    -تو يادم دادي ديگه محبتمو خرج هر کسي نکنم..ديگه اون مهياري که چپ مي رفتي راست مي رفتي با ترحم نگاهش مي کردي،دلسوزي مي کردي نيستم،اگر براي ديدن ساينا اينجا يا خونه ي بابام پيدات بشه....بد مي بيني
    -مهيار اون دختر منم هست
    داد زد:نيست..تو اين چند سال کجا بودي که الان يادت افتاده دختر داري؟کجا بودي اون موقع که با بدبختي بزرگش کردم با چشماي نداشتم تا صبح تو بيمارستان بيدار مي موندم...اصلا فهميدي ساينا چطور بزرگ شد؟الان برگشتي مي گي دخترمو ببينم؟.تو فقط دنياش آوردي..اين کارو هم زني مي تونه کنه حالا برو
    دررا محکم بست.
    با مشت به در مي کوبيد:مهيار...مهيار خواهش مي کنم دروباز کن بزار ببينمش
    مهيار پشت در ايستاد وبي اختيار چند قطره اشک ريخت...به سمت آشپزخانه رفت...ليواني برداشت وزير شير پر از اب کرد.قلپي از آن خورد و محکم به زمين زد...هر تکه از آن جايي افتاد،عصباني بود که چرا نمي تواند رفتار درستي در برابر او داشته باشد...همان جا روي زمين نشست وتکه هاي شکسته را جمع کرد، ساينا داخل شد مهيار سريع ايستادوپشت به او کرد وخودش را مشغول ريختن تکه ها در سلطل آشغال کرد، که دخترش او را نبيند.
    -ساينا برو بيرون شيشه ميره تو پات
    معتجب و ترسان به پدرش که پشت به او کرده است گفت:چي شده؟
    سريع صورتش ماساژ داد وبرگشت:برو بيرون تا اينا رو جمع کنم
    همان جا شير اب به صورتش زد ساينا همانطور که به صورت قرمز شده پدرش نگاه مي کرد گفت:
    -اون خانومه کي بود؟
    با ياد آوري چند لحظه پيش اخمي به صورتش انداخت:هيچ کس
    -اما گفت مي خواد منو ببينه
    سريع به او نگاه کرد:ديديش؟
    -آره هموني بود که اون دفعه خونه آقاجون اومد
    -آره خودشه...اگر اين خانوم ديدي و خواست باهات حرف بزنه حق حرف زدن باهاش نداري
    -اما اون که آدم خوبيه
    با لحن عصبي گفت:تو همين چند دقيقه فهمدي ادم خوبيه؟!
    ساينا نمي دانست چطوربايد به پدرش بگويد حس خوبي نسبت به آن زن دارد.
    سرش پايين انداخت و به آرامي گفت:باشه باهاش حرف نمي زنم
    -برو لباسات و بپوش مي خوايم بريم خونه ي عمو فرزين
    ساينا با اينکه جوابش نگرفته بود،اما براي حاضر شدن به اتاقش رفت مهيار شير براي گرم کردن روي اجاق گذاشت..چيزي او را به سمت پنجره کشاند.از آشپزخانه بيرون آمد و به سمت پنجره ي سالن رفت..مريم که خودش را زير درختي جمع کرده است مي بيند...باران نم نم مي باريد..اگر مدت زياد تري آنجا بماند خيس مي شود...به خودش قبولاند به او مربوط نيست،شوهرش بايد نگران حال زنش باشد نه او،ساينا پشت او ايستاد وگفت:
    -بابا
    برگشت:بله
    -شير سر رفت
    سريع به آشپزخانه رفت و اجاق گاز صفحه اي را خاموش کرد:لعنتي..گاز کثيف شد
    -عيبي نداره خودم تمييزش مي کنم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا