-کار سختي نيست همون شب خواستگاري مي گيم يه چيزي درست کنه
-اگر از بيرون غذا سفارش داده بودن چي؟
راحله با حرص برگشت وگفت:
-وااي!که حالا که نه تو زن گرفي نه ما رفتيم خواستگاري!اينقدر سخت نگير
با صداي مهيار نگاه پرويز به حياط کشيده شد.
مهيار:مسـ*ـتانه سايه رو بزن
دختر ها در حالي که با جيغ ميان مهيار و مسـ*ـتانه مي دويدند سعي مي کردند در بازي وسطي نبازن...به محض زدن مسـ*ـتانه توپ دست مهيار افتاد.ساينا با همان بي جانيش از دويدن جيغ بلندي کشيد.
-بابا تند نزني دردم مي گيره
مهيار با شيطنت لبخندي زد و توپ در دستانش جا به جا مي کرد که باعث شد استرس سايه و ساينا بيشتر شود...مسـ*ـتانه از هيجان که کدامشان بيرون مي رود مي خنديد و دخترانش با تشويق کردن هم گروهي هايشان به آنان انرژي مي دادند.
-سايه،ساينا...
مهيار توپ پرت کرد و محکم به کمر سايه خورد وغرلند کنان بيرون رفت.
سايه:هر موقع با تو بازي مي کنم تا دو هفته کمرم درد مي گيره
مهيارخنديد:خوب به من چه تو همش کمرتو سپر بلا قرار مي دي
سايه که دستش روي کمرش زده بود،سعي مي کرد نخندد:
-صبر کن بياي وسط،همچين بزنم که ديگه بلند نشي
مسـ*ـتانه ميان بحث آن دو توپ را محکم پرت کرد که ساينا جاخالي داد،باز توپ دست مهيار افتاد،دوست داشت دخترش ببرد...اما وقتي نفس زدن هايش و موهايي که از کلاه بيرون ريخته بودند را ديد متوجه شد او خسته شده است.گردنش کج کرد وگفت:
-ساينا بيرون
با زدن توپ و برخوردش با شکمش... دخترها با ناراحتي جيغ بلندي کشیدند،مهيار جلوتر رفت.
-شکمت درد گرفت؟
موهايش از روي صورتش کنار زد:نه..خوبم
بوسيدش،مهيار و مسـ*ـتانه وسط آمدند و دخترها توپ مي زدند،پرويز با ديدن آن صحنه با خنده سرش تکان داد:
-حالا اين چند تا بچه چه جوري مي خوان دوتا آدم گنده رو شکست بدن؟،مهيار که داره وسط زمين راه ميره
-چي؟
-هيچي با اينام که دارن بازي مي کنن
-پيشنهاد پسرت ديگه
پرويز از سماور براي خودش چاي ريخت و گفت:
-ميدوني ديروز کي اومده بوده اينجا؟
با کنجکاوي پرسيد:کي؟
-مريم
با تعجب بلند گفت:مريم؟
-هيس آروم!آره مريم
-اومده ايران؟کي؟چرا اومده اينجا؟اصلا چي مي خواسته؟
-خواهر من نفس بکش يکي يکي ،کيشو نمي دونم،فقط ديروز اومد اينجا،ظاهرا مي خواسته مهيارو ببينه...
زير اجاق خاموش کرد:مهيار خبر داره؟
-نه،گفتم فعلا بهش نگم...اصلا نمي دونم چه جوري بهش بگم
-اصلا نمي خواد چيزي بگي،اصلا کي گفته راهش بدي؟...اگر اومد پرتش کن از خونه بيرون،جوري که ديگه آدرس کوچه تون هم يادش بره،چقدر رو داره که بعد اين همه سال پاشده اومده
پرويز با تاسف به خواهرش نگاه کرد:
-راحله جان چرا عين اين زنايي که مي خوان دعوا کنن حرف مي زني؟
رو به رويش نشست وگفت:
-چون دلم مي خواد دوتا سيلي محکم بزنم تو گوشش و بگم برو همون قبرستوني که بودي!پرويز من نمي تونم عين تو باهاش نرم رفتار کنم،اونوقت،فکر مي کنه تمام اين سال ها منتظر اومدنش بوديم،بايد بفهمه از چشم ما افتاده مي فهمي؟دلت به حال پسرت بسوزه که بعد اين همه سال تازه راضي شده ازدواج کنه...نکنه امده دنبال ساينا مي خواد با خودش ببره؟
کلافه از حرف هاي خواهرش دستي به موهايش کشيد:واي راحله،نمي دونم
راحله همچنان حرص مي خورد و با عصبانيت حرف مي زد:
-نکنه از شوهرش جدا شده و وفيلش ياد هندوستان کرده؟!اگر طرف مهيار پيداش بشه من مي دونم و اون
راحله با نگراني به پرويز نگاه کرد:نذار نزديک مهيار بشه
پرويز هنوز لحنش آرام بودو سعي مي کرد مثل خواهرش حرص نخورد و عصبي نشود.
-راحله جان من هنوز نمي دونم براي چي اومده؟چرا با مهيار کار داره؟...بذار ببينمش حرفشو بشنوم...بعد قضاوت کنيم
-پرويز مهيار دوستش داشته،مي ترسم باز اين دختره رو ببينه و هوايي بشه
-شايد اومده دخترشو ببينه
-ديگه بدتر،آدم بايد چقدر پروباشه که همچين درخواستي هم داشته باشه...لابد با شوهرش اومده بوده که اگر نذاشتيم برن شکايت کنن
پرويز با دلخوري به خواهرش نگاه کرد وگفت:
-بعضي وقت ها از حرف زدن باهات پشيمون ميشم،به جاي اينکه آرومم کني،بدتر من و مي ترسوني؟
مهيار نفس زنان آمد و گفت:دوتا بطري آب خنک
راحله با حرص به مهيار نگاه کرد وگفت:
-آخه تو اين سرما موقع وسطيه؟!
مهيار گمان کرد عصبانيت عمه اش بخاطر بازي آنهاست با خنده گفت:
-حالا چرا عصباني ميشي؟! هوا به اين خوبي !تازه دکترا گفتن واسه قلب خوبه،اکسيژن بيشتر وارد ريه ميشه(رو به پدرش کرد)مگه نه دکتر؟!
دستش در هوا تکان داد وبلند شد:چي بگم،اگر طبق تحقيقات شماست که لابد درسته
-بفرما بابا هم تاييد کرد،عمه تو هم بيا يه ذره لاغر شي
راحله با چشم غره دو بطري آب به سمتش گرفت،مدت زياديست مهيار به او مي گويد چاق شده،اما راحله براي لاغر شدن اراده اي نداشت و تنبلي مي کرد.
-برو تا اين دوتا بطري رو رويت خالي نکرم
دوستان عزیز و گرام،من چندین بار گفتم اینجا چیزی ننویسید..اینجا نگید خواهش می کنم پست بذار.... زودتر بذار... ما منتظریم... خسته نباشید...این حرفا جاش اینجا نیست باید بیاید پروفایلم...من توی صفحه هات گذشته آدرس پروفایلم هم گذاشتم..چرا اینجا می نویسید؟واقعا یکی بیاید دلیل اینکه اینجا نظر میدید و بگه که من بدونم...خواهر عزیز من وقتی شما اینجا نظر می دید کسانی که داستان رو دنبال می کنن با هر ننظر شما میان اینجا و فکر می کنن من پست جدید گذاشتم،در حالی که شما نظر دادید وتشکر کردید و درخواست پست جدید دارید...این کارو نکنید خواهش می کنم چون باعث میشه اونا کفری و عصبی بشن ...التماس می کنم...حرفی دارید بیاید پروفایلم،روی اسمم که آبیه کلیک کنید بیاید...وحرفاتون رو اونجا بهم بزنید
بعدشم من اگر پستی آماده داشته باشم می ذارم ،دیگه نیاز نیست بگید پست جدید بذارo_O...ممنون که رمانم می خونید:aiwan_light_give_rose:
پیشنهاد می شود:
-اگر از بيرون غذا سفارش داده بودن چي؟
راحله با حرص برگشت وگفت:
-وااي!که حالا که نه تو زن گرفي نه ما رفتيم خواستگاري!اينقدر سخت نگير
با صداي مهيار نگاه پرويز به حياط کشيده شد.
مهيار:مسـ*ـتانه سايه رو بزن
دختر ها در حالي که با جيغ ميان مهيار و مسـ*ـتانه مي دويدند سعي مي کردند در بازي وسطي نبازن...به محض زدن مسـ*ـتانه توپ دست مهيار افتاد.ساينا با همان بي جانيش از دويدن جيغ بلندي کشيد.
-بابا تند نزني دردم مي گيره
مهيار با شيطنت لبخندي زد و توپ در دستانش جا به جا مي کرد که باعث شد استرس سايه و ساينا بيشتر شود...مسـ*ـتانه از هيجان که کدامشان بيرون مي رود مي خنديد و دخترانش با تشويق کردن هم گروهي هايشان به آنان انرژي مي دادند.
-سايه،ساينا...
مهيار توپ پرت کرد و محکم به کمر سايه خورد وغرلند کنان بيرون رفت.
سايه:هر موقع با تو بازي مي کنم تا دو هفته کمرم درد مي گيره
مهيارخنديد:خوب به من چه تو همش کمرتو سپر بلا قرار مي دي
سايه که دستش روي کمرش زده بود،سعي مي کرد نخندد:
-صبر کن بياي وسط،همچين بزنم که ديگه بلند نشي
مسـ*ـتانه ميان بحث آن دو توپ را محکم پرت کرد که ساينا جاخالي داد،باز توپ دست مهيار افتاد،دوست داشت دخترش ببرد...اما وقتي نفس زدن هايش و موهايي که از کلاه بيرون ريخته بودند را ديد متوجه شد او خسته شده است.گردنش کج کرد وگفت:
-ساينا بيرون
با زدن توپ و برخوردش با شکمش... دخترها با ناراحتي جيغ بلندي کشیدند،مهيار جلوتر رفت.
-شکمت درد گرفت؟
موهايش از روي صورتش کنار زد:نه..خوبم
بوسيدش،مهيار و مسـ*ـتانه وسط آمدند و دخترها توپ مي زدند،پرويز با ديدن آن صحنه با خنده سرش تکان داد:
-حالا اين چند تا بچه چه جوري مي خوان دوتا آدم گنده رو شکست بدن؟،مهيار که داره وسط زمين راه ميره
-چي؟
-هيچي با اينام که دارن بازي مي کنن
-پيشنهاد پسرت ديگه
پرويز از سماور براي خودش چاي ريخت و گفت:
-ميدوني ديروز کي اومده بوده اينجا؟
با کنجکاوي پرسيد:کي؟
-مريم
با تعجب بلند گفت:مريم؟
-هيس آروم!آره مريم
-اومده ايران؟کي؟چرا اومده اينجا؟اصلا چي مي خواسته؟
-خواهر من نفس بکش يکي يکي ،کيشو نمي دونم،فقط ديروز اومد اينجا،ظاهرا مي خواسته مهيارو ببينه...
زير اجاق خاموش کرد:مهيار خبر داره؟
-نه،گفتم فعلا بهش نگم...اصلا نمي دونم چه جوري بهش بگم
-اصلا نمي خواد چيزي بگي،اصلا کي گفته راهش بدي؟...اگر اومد پرتش کن از خونه بيرون،جوري که ديگه آدرس کوچه تون هم يادش بره،چقدر رو داره که بعد اين همه سال پاشده اومده
پرويز با تاسف به خواهرش نگاه کرد:
-راحله جان چرا عين اين زنايي که مي خوان دعوا کنن حرف مي زني؟
رو به رويش نشست وگفت:
-چون دلم مي خواد دوتا سيلي محکم بزنم تو گوشش و بگم برو همون قبرستوني که بودي!پرويز من نمي تونم عين تو باهاش نرم رفتار کنم،اونوقت،فکر مي کنه تمام اين سال ها منتظر اومدنش بوديم،بايد بفهمه از چشم ما افتاده مي فهمي؟دلت به حال پسرت بسوزه که بعد اين همه سال تازه راضي شده ازدواج کنه...نکنه امده دنبال ساينا مي خواد با خودش ببره؟
کلافه از حرف هاي خواهرش دستي به موهايش کشيد:واي راحله،نمي دونم
راحله همچنان حرص مي خورد و با عصبانيت حرف مي زد:
-نکنه از شوهرش جدا شده و وفيلش ياد هندوستان کرده؟!اگر طرف مهيار پيداش بشه من مي دونم و اون
راحله با نگراني به پرويز نگاه کرد:نذار نزديک مهيار بشه
پرويز هنوز لحنش آرام بودو سعي مي کرد مثل خواهرش حرص نخورد و عصبي نشود.
-راحله جان من هنوز نمي دونم براي چي اومده؟چرا با مهيار کار داره؟...بذار ببينمش حرفشو بشنوم...بعد قضاوت کنيم
-پرويز مهيار دوستش داشته،مي ترسم باز اين دختره رو ببينه و هوايي بشه
-شايد اومده دخترشو ببينه
-ديگه بدتر،آدم بايد چقدر پروباشه که همچين درخواستي هم داشته باشه...لابد با شوهرش اومده بوده که اگر نذاشتيم برن شکايت کنن
پرويز با دلخوري به خواهرش نگاه کرد وگفت:
-بعضي وقت ها از حرف زدن باهات پشيمون ميشم،به جاي اينکه آرومم کني،بدتر من و مي ترسوني؟
مهيار نفس زنان آمد و گفت:دوتا بطري آب خنک
راحله با حرص به مهيار نگاه کرد وگفت:
-آخه تو اين سرما موقع وسطيه؟!
مهيار گمان کرد عصبانيت عمه اش بخاطر بازي آنهاست با خنده گفت:
-حالا چرا عصباني ميشي؟! هوا به اين خوبي !تازه دکترا گفتن واسه قلب خوبه،اکسيژن بيشتر وارد ريه ميشه(رو به پدرش کرد)مگه نه دکتر؟!
دستش در هوا تکان داد وبلند شد:چي بگم،اگر طبق تحقيقات شماست که لابد درسته
-بفرما بابا هم تاييد کرد،عمه تو هم بيا يه ذره لاغر شي
راحله با چشم غره دو بطري آب به سمتش گرفت،مدت زياديست مهيار به او مي گويد چاق شده،اما راحله براي لاغر شدن اراده اي نداشت و تنبلي مي کرد.
-برو تا اين دوتا بطري رو رويت خالي نکرم
دوستان عزیز و گرام،من چندین بار گفتم اینجا چیزی ننویسید..اینجا نگید خواهش می کنم پست بذار.... زودتر بذار... ما منتظریم... خسته نباشید...این حرفا جاش اینجا نیست باید بیاید پروفایلم...من توی صفحه هات گذشته آدرس پروفایلم هم گذاشتم..چرا اینجا می نویسید؟واقعا یکی بیاید دلیل اینکه اینجا نظر میدید و بگه که من بدونم...خواهر عزیز من وقتی شما اینجا نظر می دید کسانی که داستان رو دنبال می کنن با هر ننظر شما میان اینجا و فکر می کنن من پست جدید گذاشتم،در حالی که شما نظر دادید وتشکر کردید و درخواست پست جدید دارید...این کارو نکنید خواهش می کنم چون باعث میشه اونا کفری و عصبی بشن ...التماس می کنم...حرفی دارید بیاید پروفایلم،روی اسمم که آبیه کلیک کنید بیاید...وحرفاتون رو اونجا بهم بزنید
بعدشم من اگر پستی آماده داشته باشم می ذارم ،دیگه نیاز نیست بگید پست جدید بذارo_O...ممنون که رمانم می خونید:aiwan_light_give_rose:
پیشنهاد می شود:
آخرین ویرایش: