کامل شده رمان پاورقی زندگی (جلد دوم)|پریبانو کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید مریم و مهیار باهم ازدواج کنند؟


  • مجموع رای دهندگان
    284
وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریبانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/28
ارسالی ها
349
امتیاز واکنش
21,283
امتیاز
699
محل سکونت
بوشهر
مهيار با ور نمي کرد،مريم اين حرف ها را به او مي زند،زني که دوروز پيش ديده بود با اين زن چقدر فرق مي کرد،پرويز برسر مهيار فرياد کشيد:
-مهيار قرصاش بيار
مهيارتکاني خورد:چي؟
-قرصاش..ازتو کيفش بيار
مهيار با گيجي و دست پاچه گي همه ي محتويات کيف روي زمين ريخت. چند بسته قرص پيدا کرد، همه را به طرف پدرش گرفت:
-کدومش؟
-قوطي سفيده!دوتا
باز کردبا لحن نگرانش گفت:بابا فقط يه دونه است
-عيب نداره بيار
مريم خودش را آرام نشان داد،پرويز هم او را آرام رها کرد. روي زمين نشست...نفس هاي پر از عصبانيتش را بيرون مي فرستاد سعي مي کرد آرام شود.کنار ميز جلومبل نشسته بود به يک باره با خشم چندين مشت به ميز زد آنقدر مشت هايش محکم بود که شکست و از دستش خون جاري شد.مهيار با بهت و چشمان از حدقه بيرون زده اش نگاهش کرد.
مريم اشک مي ريخت. پرويز دستش محکم گرفت وآرام گفت:آروم باش چيزي نيست،بيا قرصتاو بخور
قرص ها در دهان گذاشت و با اب خورد. مهيارشبيه مسخ شده ها با قدم هاي آهسته به مريم نزديک مي شد.پرويز متوجه او شد وگفت:
-برو باند بيار
به پدرش نگاه کرد و يک قدم به عقب رفت.مريم از درد چشمانش فشرد.مهيار ايستاده و به خون هايي که از دست مريم روي ميز مي چکيد خيره بود.
-مهيار با توام
به خودش آمد و به سمت آشپزخانه رفت و جعبه ي کمک هاي اوليه باز کرد و باند براي پدرش آورد.پرويز خيلي سريع براي جلوگيري از خونريزي بيشتر،دستش بست.
مريم ،موهاي باز شده اش که با اشک خيس شده و به صورتش چسبيده بود کنار زد.وبا بي رمقي سرش در ميان دستانش گرفت.
پرويز با لحن مهرباني به او گفت:الان حالت خوب ميشه،آروم باش
مهيار کناري ايستاده بود و حرفي نمي زد،ناگهان چشمش به آرش افتاد که از ترس مچاله شده،دقيق نمي دانست چه بلايي برسر اين دو آمده است؟
مريم به آرامي بلند شد و روي مبل نشست دستانش لرزش خفيفي داشت... دستش به گلوکشيد،در اثر فريادهايش گلويش به سوزش افتاده بود،باز چشمان ملتمس وخجالت زده اش را به مهيار دوخت.دلش به حال زني که گمان مي کرد بي رحم باشد سوخت.
پرويز کنارش نشست وشالش به او داد وگفت: بايد بريم بيمارستان
با شالش روي موهاي باز انداخت وگفت: حالم خوبه
پرويز سعي مي کرد لحنش آنقدر مهربان باشد که مريم با او اعتماد کند.
-باشه اما يه سرم بهت وصل کنن بهتر ميشي.دستت هم بايد بخيه بخوره
به دستي که درد را حس نکرده بود نگاه کرد وگفت:خوب ميشه،بدون بخيه
بلند شد که پرويز گفت:کجا مي ري؟
به مهيار که کنار آرش نشسته بود و آرامش مي کرد نگاه کردوگفت::خونه!
به سمت آن دو رفت،مهيار بلند شد،مريم بدون نگاه کردن به او دست آرش گرفت و در خانه باز کرد.
پرويز از روي نگراني که بلايي سرش بيايد به دنبالش رفت وگفت:مي رسونمت
همانطور که منتظر بود آسانسور پايين بيايد حرفي نزد...فقط چند قطره اشک ريخت.پرويز به خانه برگشت که سوئيچش بردارد،مهيار به زني که پشت به او ايستاده و موهاي سياه لختش تا شانه باز است نگاه مي کرد.نگاهش به در خانه چرخاند و با ديدن کليپس صورتي ساده که وسط خانه افتاده به سمتش رفت.وقبل از انکه پدرش بيرون برود گفت:
-بابا صبرکن
پرويز ايستاد،مهيار سريع آن کليپس را برداشت و به دست پدرش داد وگفت:
-اينو بده بهش موهاش و ببنده
پرويز نگاهي به پسرش انداخت واز دستش گرفت،و همراه مريم سوار آسانسور شدند.
بعد از رفتن آنها مهيار مشغول جمع کردن شيشه خورده هايي که روي زمين ريخته شده بودشد. صداي آهنگ پيامک گوشي اش آمد.به سمت گوشي اش رفت وبا ديدن اسم پدرش پيام را مي خواند:
-مريم و راضي کردم بريم بيمارستان،توبيا آرش و ببر
برايش نوشت:باشه
نفسش با صدا بيرون داد که چشمش به کيف مريم و وسايلي که ريخته بود افتاد.نزديک تر رفت وروي پنجه پايش نشست.چيزي جز قرص و دستمال مرطوب کننده وعطر نبود،عطرش باز کرد وبو کرد.
-عطر شیرین ملایم،هووم خوشبوئه
همه آن وسايل را درون کيف گذاشت،واينبار صداي زنگ موبايلش بلند شد.
-الو
-سلام آقاي سعادتي،مامان نگارم...زنگ زدم ببينم کي مياد دنبال ساينا؟
يادش افتاد بايد دنبال دخترش برود.
-واي ببخشيد،من...راستش اگر امکانش هست من يکي دو ساعت ديگه بيام دنبالش
زن با مهرباني گفت:باشه،مشکلي نيست...دخترم نگار خيلي هم خوشحال ميشه
-ممنون، خدانگهدار
-خداحافظ
سوئيچش برداشت...قبل از بيرون رفتن سوزشي که روي سينه اش بود اورا به سرويس بهداشتي کشاند، دکمه هاي پيراهنش باز کرد و جاي قرمز شده نگاه کرد و گفت:
-ببين چيکار کرده،(لبخندي گوشه لبش نشست)چقدرم زور داري
به صورت سيلي خورده اش دست کشيد،سوزش ودردي نداشت.انگار تمام نيرويش را براي زدن مشت به سينه اش خرج کرده بود.
لبخندي زد وگفت:بايد ازت فاصله بگيريم،خيلي خطرناک شدي
دکمه هاي پيراهنش بست و به طرف پارکينگ رفت بعداز سوار شدن به سمت بيمارستان حرکت کرد.با ديدن پدرش که دستان آرش گرفته بود قدم هايش تند تر کرد.وبه طرفشان وگفت:
-چي شد بابا؟
پرويز برگشت وگفت:
-هيچي دستش بخيه خوردويه آرام بخش بهش زدن...تا فردا اينجاست،ببين من بايد برم بيمارستان حال يکي از مريضام بد شده...تو مي توني پيش آرش بموني؟!
آرش به او نگاه نمي کرد و سرش پايين گرفته بود مهيار گفت:
-نمي تونم پيشش بمونم بايد برم دنبال ساينا
-اي بابا،وقت ندارم که ببرم پيش ناهيد خانوم

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    -شما بريد من يه کاريش مي کنم،به خانواده اش گفتيد؟
    -هنوز نه!دارم مي ريم بهشون زنگ مي زنم
    پرويز قدمي برداشت که مهيار گفت:بابا
    برگشت:بله
    مکث کوتاهي کرد وبا نگراني گفت:اون چشه؟
    -مشکل اعصاب داره،نمي خوام اين حرفو بزنم ولي...فکر کنم زندگي با شوهرش اعصابشو ضعيف کرده
    موشکافانه پرسيد:يعني اذيتش مي کرده؟
    -نمي دونم
    -خوب ميشه؟
    -محيط براش آروم باشه مشکلي نداره،مثل بقيه زندگيشو مي کنه...اما متاسفانه تو امشب عصبيش کردي
    وقتي خيالش از خوب بودن حالش راحت شد شانه اي بالا انداخت وگفت:من مشکلشو نمي دونستم
    -مي دونم،يه دقيقه مي ذاشتي دخترشو ببينه اين مشکل براش پيش نمي اومد،انتقام چيز خوبي نيست مهيار،يه وقت هايي گذشت بيشتر از انتقام آدم و آروم مي کنه
    اينم نسخه ش اگر براش نمي گيري نگهش دار بهش بده
    پرويز با دادن نسخه دست پسرش،مهيار گفت:بابا اتاقش کدومه؟
    پرويز تبسمي کرد وگفت:مي خواي ببينيش؟
    هول شد وگفت:نه،فقط مي خوام بدونم کدوم اتاقه
    پرويز خنديد وبا کنايه گفت:مي خواي باديگارد براش بذاري که تا صبح ازش مراقبت کنن؟
    با انگشتش به اتاقي که در نزديکش بود اشاره کرد وگفت:اتاق 102
    پرويز با يک خداحافظي از کنار آنها رفت.مهيار به آرش که با حالت قهر و ناراحتي رويش از مهيار گرفته بود،نگاهي انداخت.مي دانست انتقام پدرش را نبايد از او بگيرد.لبخندي زد وخم شد وگفت:
    -پس اقا خوشگلي که اون روز ديدم تو بودي؟
    آرش با تندي و غضب به او نگاه مي کند، واولين لگد به او مي زند.ومشت هاي بعد با خشم به پايش زد.
    مهيار سريع خودش را عقب کشيد و با بهت مي گويد:
    -تو ومادرت رفتين دفاع شخصي؟!چرا مي زني؟
    با اخمي که هنوز در چهره اش بود گفت:مامانم و دعوا کردي
    لبخندي زد:آهان،بخاطر همين؟گفتم شايد قيافم شبيه کيسه بوکسه، که خودت و مادرت مي زنيد
    آرش لبانش آويزان کرد وبه او نگاه کرد،مهيارخم شد وبا لبخندي عکس ساينا که در موبايلش بود به او نشان داد.
    -اين دخترمه اسمش سايناست،مهربون و خوش اخلاق،البته يه ذره از مهربون اون ورتره..خيلي خيلي مهربونه...مي خواي ببينيش؟!
    بادقت به عکس ساينا که لبخندي زيبا برلب داشت نگاه کرد،دستش روي عکس زيباي او گذاشت وبه مهيار نگاه کرد.
    -شاينا؟!
    مهيار خنديد:آره ساينا،چقدرم زود آشتي مي کني
    مهيار ايستاد و نگاهش به اتاق مريم افتاد،آب دهانش قورت داد...با خودش کنجار مي رفت، برود؟يا نه؟بالاخره تصميم گرفت به او سري بزند... دستان آرش گرفت و همراه خودبه اتاق او برد نزديک اتاق شد دستش بالاي دستگيره در نگه داشت و به آرامي در را باز کرد. در آن اتاق نيمه تاريک به عشقش که خسته از زخم هاي روزگار روي تخت خوابيده بود نگاهي انداخت.همان زني که روزي براي ديدنش دست روي صورتش مي کشيد تا بتواند تصورش کند،حالا او در چند قدمي او خوابيده است.
    ،زير لب زمزمه کرد.
    -بالاخره اومدي؟!
    با احتياط چند قدم به جلو بر مي دارد.
    -اون با تو چي کار کرده؟!چه بلايي سر تو آورده؟!تو تمام روزهايي که از من بدت مي اومد يک بار به من نگفتي حيوون
    آرش مي خواست پيش مادرش برود که مهيار دست گرفت وآهسته گفت:
    -نه،ممنون خوابه بريم
    نگاه آخر به او انداخت،در را بست و همراه آرش از بيمارستان خارج شدند...از آينه به اونگاه کرد وگفت:
    -با من قهري؟
    کلمه ي ناآشنايي شنيده بود،سرش تکان داد وگفت:قهر چيه؟
    مهيار خنديد وگفت:چقدر مودب،چيزي خوبي نيست، خوبه که هنوز اسمشو هم نشنيدي
    دقايقي بعد مهيار نزديک خانه ي ويلايي ماشينش پارک کرد وپياده شد...نزديک خانه شد و زنگ فشرد.آقايي جواب داد.
    -کيه؟
    -سلام سعادتي هستم، ساينا رو صدا مي زنيد بياد؟
    -سلام آقاي سعادتي..بفرمايد تو؟
    -نه ممنون،فقط لطف کنيد ساينا رو بگيد بياد
    -چشم الان
    ساينا به همراه مردي،بيرون آمد بعد از سلام و تعارف کردن سوار ماشين شدند ساينا بدون آنکه فردي که در ماشين است ببيند صندلي جلو نشست.با هيجان و شادي از جشن و اتفاقاتي که در ان افتاده بود براي پدرش تعريف مي کرد ميان حرفش مهيار گفت:
    -ساينا مهمون داريم
    با لحن کنجکاوش پرسيد:کي؟
    با انگشت شصتش به پشت اشاره کرد وگفت:پشت سرت
    آرام سرش را به پشت چرخاند با ديدن پسري که گوشه اي از ماشين، پشت مهيار نشسته بود نگاه کرد ،با دهان باز از خوشحالي گفت:
    -واي بابا،اينو از کجا پيداش کردي؟
    مهيار اخم تعجبي کرد وگفت:مگه عروسکه که ازسر خيابون پيداش کرده باشم؟
    به پدرش نگاه کرد وگفت:پس از کجا آورديش؟
    -بچه ي يه بنده ي خدا؟
    ساينا با هيجان دست هايش به هم زد وگفت:بابا براي خودمونه؟
    مهيار خنديد،ساينا گفت:بابا نخند خوب منم دوست دارم يه داداش داشته باشم
    -ببخشيد،يعني اينقدر کمبود داداش تو زندگيت احساس مي کني که به هرکسي مي خواي بگي داداش؟
    با لحن کودکانه اش گفت :نه به هرکسي نمي گم داداش،اين خيلي خوشگله
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    ابرويي بالا انداخت وگفت:آهان اينو بگو داداش خوشگل مي خواي
    ساينابا لبخند مهربانش به آرش نگاه کرد وگفت:
    -بابا نگه دار مي خوام برم پيشش بشينم
    مهيار که همچنان مشغول رانندگي بود ساينا گفت:
    -بابا نگه دار ديگه مي خوام برم پيشش
    مهيار با آرامي گفت:صبر کن يه جا وايسم چشم،وسط خيابون که نمي تونم نگه دارم
    با ايستادن ماشين ساينا سريع پياده شد وپيش آرش نشست وگفت:
    -واي چقدر خوشگه،اسمت چيه؟
    مهيار:آرش
    ساينا از اينکه پدرش جواب داده بود،اخم کرد وگفت:بابا از اين پرسيدم
    -اين اسمش آرشه و نمي تونه فارسي صحبت کنه،انگليسي فقط بلده
    با ناراحتي گفت:ولي من که بلد نيستم
    -ياد اون روزهايي بيوفت که بهت مي گفتم بذارمت کلاس زبان مي گفتي خوشم نمياد، حوصله ندارم
    -يعني هر چي من بگم نمي فهمه
    سرش به معني نه بالا فرستاد:نه!هرچي مي خواي بهش بگي به من بگو براش ميگم
    ساينا ناراحت بود چرا نمي تواند با آن پسر زيبا و آرام صحبت کند.صورتش جلو برد ولي آرش صورتش از او گرفت ساينا گفت:
    -مي خوام ب*و*ست کنم
    با چشمان مظلوم و خجالتي اش به او نگاه کرد،ساينا با اعتراض گفت:
    -بابا بهش بگو مي خوام بوسش کنم
    مهيار لبخندي زد وگفت:
    -حالا نمي خواد پسر مردمو بـ*ـوس کني،سالي يه بار باباش و بـ*ـوس نمي کنه يه پسر خوشگل ديده هول شده
    ساينا از پشت خم شد و پدرش بوسيد:تو هم خوشگلي عزيزم
    مهيار خنديد وگفت:اي جان،ممنون
    ساينا آرش را غافلگير کرد وبه يک باره درآغوشش گرفت وگفت:
    -بابا نميشه اين داداش خودم بشه؟خيلي خوشگله مثل عروسک باربيه ولي از نوعه پسرونش
    از آينه به آنها نگاه کرد وخنديدوگفت:نه نميشه...ساينا ولش کن، گـ ـناه داره له شد
    ساينا آرش را رها کرد،او به آن دختر مهربان لبخندي زد ساينا با هيجان گفت:
    -واي بابا داره به من لبخند مي زنه
    مهيار با خنده سرش تکان داد:نادرترين اتفاق دنيا رخ داد
    ساينا پرسيد:بابا پسر کيه؟
    لبانش تر کرد،و با تامل گفت:اون خانومه که اونروز اومده بود خونمون ياده؟
    -آره
    -پسر،اونه
    با کنجکاوي پرسيد:شما که با مامانش دعوا مي کرديد چرا مي خواي ببريش خونمون؟!
    مهيار آرزو مي کرد کاش مي توانست راحت همه چيز را براي او توضيح دهد،وبگويد مادر شما دوتا فعلا بايد تنبيه شود.اما آرش از اين تنبيه مستنثناست.
    -چون مامانش مريضه، الان بيمارستانه
    -آهان،مي گم نميشه امشب پيشمون بمونه؟
    -نه
    با گفتن نه پدرش آرام کنار آرش نشست،به محض رسيدن به خانه و سوار شدن در آسانسور آرش گريه کرد مهيار گفت:
    متعجب گفت:چيه آرش؟!
    -مامان
    -اي بابا،تو که چند دقيقه پيش مامانت يادت نبود
    گريه اش بلند شد:مامان
    مهيار بغلش کرد وبا او حرف مي زد ولي آرام نمي شد،ساينا شکلک در مي آورد اما فايده نداشت.آسانسور ايستاد ووارد خانه شدند.
    مهيار گفت:ساينا برو اسباب بازي هات بيار شايد ساکت شد
    -بابا من که اسباب بازي ندارم همش عروسکه
    اين را گفت و وارد اتاقش شد.هر چه داشت در آغـ*ـوش گرفت وبه سالن آورد.روي زمين ريخت وگفت:
    -فقط همين ها رو دارم
    مهيار با تعجب گفت:اينا که همش عروسک و فنجون وقوريه
    با حرص گفت:بابا من دخترم،کاميون ولودر که ندارم،يه چيز ديگه هم دارم صبرکن
    ساينا به اتاقش برگشت ومهيار آرش را روي زمين گذاشت شايد يکي از ان عروسک ها خوشش بيايد و بازي کند اما به آن عروسک ها نگاه هم نمي کرد.
    ساينا با دفتري در دست بيرون آمد و جلو آرش گرفت و گفت:
    -ببين نقاشي هامو،خوشگل کشيدم؟اين کوهه...اين درختِ سيبه
    گريه آرش بند امد،دفتر نقاشي از او گرفت وخوب نگاهش کرد،و صفحاتش را ورق مي زد.مهيار با ابروهاي بالا رفته گفت:
    -مثل اينکه کار ساز بود ساينا،از نقاشي هات خوشش اومده
    ساينا به اتاقش برگشت وبا يک دفتر نقاشي و ليواني که پر از مداد رنگي بود برگشت...مهيار با دستمال کاغذي اشک هايش پاک کرد.ساينا رو به پدرش کرد و گفت:
    -بابا بهش بگو نقاشي بکشه
    مهيار حرف ساينا را برايش ترجمه کرد،با خوشحالي لبخندي زد،آرش از آن همه مداد رنگي که در ليوان بود به وجد آمد روي زمين نشست و دفتر نقاشي ساينا باز کرد که ساينا سريع از او گرفت وگفت:
    -اين نه،اين دفتر مدرسه ي منه...اين براي تو
    دفتر نو ودست نخورده اي به او داد.با همان خوشحالي وصف ناپذيريش مشغول کشيدن نقاشي شد.
    مهيار روي مبل نشسته بود وبه آن دو نگاه مي کرد،بيشتر خيره به آرش بود، زير لب گفت:
    -اگر مادرت بخاطر زيبايي پدرت از من جدا شده بوده،حق داشته
    نفسي با آه کشيد و بلند شد:ساينا من ميرم شام بگيرم،مواظبش باش
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    -بابا من شام خوردم
    بافتش به تن کرد وگفت:يعني برات پيتزا نگيرم؟
    با شنيدن اسم پيتزا سريع گفت:چرا،چرا بگير مي خورم
    با لبخندي بيرون رفت. بعد از دقايقي برگشت.بافتش روي مبل انداخت و با پلاستيکي که در دست داشت به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
    -بچه ها بيايد شام
    ساينا دست آرش گرفت وگفت:
    -اول بريم دست هامون رو بشوريم که با مداد رنگي ها خيلي کثيف شده
    آرش متوجه حرف هايش نشده بود،فقط در سکوت توسط دست هاي دختر مهربان کشيده مي شد،مهيار سري به آنها زد...ساينا روي دست هاي آرش مايع دست شويي ريخت،آرش متوجه شد و دست هايش شد...ساينا دستش پر از اب کرد و به صورت او زد:
    -صورتت خيلي کثيف شده،بايد تمييز بشه
    حوله به دستش داد وگفت:حالا دست و صورتتو خشک کن
    مهيارنتوانست جلوي خنده ا ش بگيرد،بي صدا خنديد و به طرف آشپزخانه رفت.
    -انگار يکي از عروسک هاش وگيردر آورده
    ساينا همراه آرش امد وگفت:ما امديم
    مهيار به آرش کمک کرد پشت ميز آشپزخانه بنشيند.پيتزاها جلويشان گذاشت و مشغول خوردن شدند.
    آرش آهسته و آرام وغذا مي خورد،مهيار خوردن او را به راه رفتن لاک پشت در ذهنش تشبيه کرد.ساينا هم بدون حرف زدن در سکوت مشغول خوردن بود. آرش با برداشتن نوشابه از دستش ليز خورد و روي شلوارش ريخت.با ترس و وحشت به مهيار نگاه کرد،گمان مي کرد او هم مثل مادرش دعوايش مي کند.مهيار متوجه چشمان ترسان او شد با لبخند گرم کنارش ايستاد وخم شد.
    آرش با ترس گفت:نوشابه ريخت
    با همان لبخند گفت:اشکالي نداره،پاشو شلوارتو بشورم
    او را به سمت حمام برد وگفت:
    -ساینا حوله حمومت و بيار
    -باشه الان ميارم
    او را به حمام برد،آرش خودش شلوارش در آورد مهيار متوجه جاي سوختگي روي پايش شد نزديک تر رفت و با تعجب گفت:
    -پات چي شده؟
    با سر پايين انداخته اش گفت:سوخته
    -با چي؟
    -روغن داغ
    مهيار که عصبانيت چند دقيقه پيش مريم ديده بود گفت:مامان کرده؟
    سريع گفت:نه
    مهيار با لحن نگراني گفت:پس کي پاهات و سوزونده؟
    ساينا در حالي که موبايل پدرش در دست داشت تقه اي به در زد:
    -بابا بيام تو؟
    چرخيد:نه
    -تلفن داري؟
    -کيه؟
    -عمو فرزين
    -بگو بعدا خودم زنگ مي زنم
    -باشه
    با رفتن ساينا رو به آرش نگاه کرد،مي ترسيد کسي آنها را در استراليا اذيت مي کند:نمي خواي بگي ؟!قول مي دم به کسي نگم
    سرش پايين انداخت و حرفي نزد..انگار او هم فهميده بود نبايد راز سختي کشيدن مادرش را به کسي بگويد.
    مهيار نمي خواست تصور کند که کار پدرش است با ترديد پرسيد:
    -بابات اين کارو کرده؟
    کلمه ي پدر برايش نا آشنا بود،يادش نمي آمد کسي را به اين اسم صدا زده باشد.
    -بابا کيه؟
    با ناراحتي نفسي کشيد،متوجه شد قبل از بزرگ شدن آرش کاميار فوت کرده است:
    -هيچي،ساينا حوله چي شد؟
    تقه اي به در زد مهيار در را باز کرد و حوله به دستش داد...ارش آنقدرها هم کوتاه نبود که حوله ساينا انده ازش نباشد،تا روي مچ پايش گرفته بود.ولي مهيار آستين هايش به بالا تا زد وگفت:
    -چند سالته آرش؟
    لبخندي به مهرباني مرد رو به رويش زد وگفت:چهار سال
    سرش تکان داد وگفت:خوبه مرد قد مرد وزيبايي ميشي...به دخترايي که دبنالت ميان رو نده باشه؟
    آرش فقط خنديد،با يک ديگر بيرون آمدند.ساينا با ديدن آرش چشم هايش بست وگفت:
    -من نگاه نمي کنم
    آرش باز خنديد،مهيار شلوارش انداخت در ماشين لباسشويي و رو به آرش گفت:بيا شامت و بخور
    ارش ومهيار به تنهايي پيتزايشان مي خوردند و ساينا برنامه کلاسي فردايش را در کيف مي گذاشت که صداي زنگ خانه بلند شد.
    مهيار بلند شد،و سمت در رفت با ديدن پريسا که چهره ي ناراحت و عصبي داشت گفت:
    -سلام،آرش و صدا مي زنيد؟!
    سرش تکان داد:بفرمايد تو
    -ممنون فقط اومدم دنبال آرش
    مهيار که سعي مي کند در برابر عصبانيت پريسا خونسرد باشد گفت:
    -آرش شلوارش و کثيف کرده انداختم ماشين،يه چند دقيقه اي طول مي کشه،پس بفرمايد تو
    پريسا به مهيار نگاه کرد وگفت:
    -اقا مهيار ازتون يه خواهش دارم
    -بفرمايد
    -ميشه بيشتر از اين خواهرمو اذيت نکنيد؟...اون نمي خواد زندگيتون و خراب کنه،فقط بهش اجازه بديد يک بار بچه شو ببينه، اون چند وقت ديگه بر مي گرده استراليا وديگه شما اونو نمي بينيد،مطمئن باشيد اگر هم بخواد بياد ايران ديگه سراغي از تو و زندگيتون و ساينا نمي گيره،اينقدر بي عاطفه نباشيد...اگر اينقدر از مريم بدتون مياد که نمي خوايد ببينيدش!اجازه بديد ساينا با پدرتون بيان و يک دقيقه مريم ببينتش
    مهيار صاف ايستاد و گفت:
    -ببينيد پريسا خانوم،من حتي مي تونستم ساينا رو به ديدن پدر و مادرتون نيارم،چون دلم سوخت اين کارو کردم
    -لازم نيست منت بذاريد
    -منتي نيست،هر تصميمي براي ديدن ساينا و مادرش بگيرم به خودم مربوطه ودلم نمي خواد کسي دخالت کنه
    پريسا با لحن پر حرص و عصبانيتش گفت:
    -خيلي بي رحم و بي عاطفه هستيدبر خلاق اون چيزي که ظاهرتون نشون ميده،مي دوني فکر کنم اگر شما مي رفتيد کسي اينجوري سرزنشتون نمي کرد که کل خانوادتون دارين مريم و اذيت مي کنيد،اونم براي يه لحظه بغـ*ـل کردن دخترش
    مهيار پوفي کشيد و گفت:ميرم آرش و حاضر کنم بيارم
    ساينا که صداي پريسا شنيده بود با خوشحالي بيرون امدوپريسا اورا بغـ*ـل کرد:
    -سلام خاله پريسا
    -سلام عزيز دلم،خوبي؟
    -آره،اومدي دنبال آرش؟
    -آره قربونت برم
    -نميشه امشب اينجا بمونه؟
    پريسا با لحن ناراحت و گرفته اش گفت:نه عزيزم،مامانش گفته حتما بايد آرش و ببرم خونه
    کمي تامل کرد وگفت:مامانش خواهر تو ميشه؟
    -اره؛کي بهت گفته؟!
    -بابا...
    پريسا با تامل گفت:ديگه چي گفته؟
    -هيچي همين،
    مهيار آرش را حاضر کرد و به دم در آمد.ساينا به ناراحتي نگاهش کرد وگفت:
    -بازم مياي؟
    به مهيار نگاه کرد مهيار جواب ساينا داد:نه ساينا جان،بايد بره پيش مامانش
    پريسا دست آرش گرفت و نگاه پر از خشم به مهيار انداخت و رفت.ساينا برايش دست تکان داد.آرش به آرامي دستي براي آن دختر مهربان تکان داد.
    وارد خانه شدند ساينا دفتر نقاشي و رنگ هاي پخش شده روي زمين جمع مي کرد.مهيارصورت گرفته ودمغ دخترش ديد وگفت:
    -چيه ساينا؟
    با بي حوصله گي گفت:هيچي کاش آرش شب اينجا مي موند
    -نمي شد بمونه مامانش نگران مي شد
    -مگه مامانش بيمارستان نيست؟خوب پيش ما مي موند بعد مي اومد دنبالش
    مهيار کلافه دستي به موهايش کشيد نمي دانست با او چه کار کند.انگار هر طور شده مي خواست آرش را عضوي از خانواده کند.


     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    با نگه داشتن ماشين رو به روي بيمارستان پياده شد.نفس عمميقي کشيد اميدوار بود کارش درست باشد.وارد بيمارستان شد.
    از زني سفيد پوش پرسيد:ببخشيد خانوم مريم سعادتي مرخص شدند؟!
    به دفترش نگاهي انداخت وگفت:نخير
    -کي مي تونن مرخص بشن؟!
    -پول بيمارستان پرداخت بشه،مي تونن برن
    به سمت صندوق رفت و پول ترخيص شدنش را پرداخت وکرد وگفت:
    -اگه ميشه بهش اطلاع بديد پول بيمارستان داده شد
    -باشه
    مريم که گمان مي کرد خواهرش آمده با ديدن مهيار که در ماشين نشسته شالش مرتب کرد و به سمت او رفت.نگاهش به فرمان، اما حواسش به زني که به ماشين نزديک مي شد بود،مريم با پشت دست ضربه اي به شيشه زد.
    به او نگاه کرد،شيشه پايين فرستاد مريم که خم شده بود گفت:پول بيمارستان و شما دادي؟
    با لبخندي بر لب ابرويش بالا داد وگفت:شما؟
    با همان لبخند سرش تکان داد وگفت:آره من دادم،بيا سوار شو...
    مريم اخمي کرد وگفت:من صدقه نمي خوام،رسيد و بديد وپولو بهتون ميدم
    به دست خالي بدون کيف او نگاه کرد:مگه پول همرات هست؟!
    مريم لب به دندان گرفت وگفت:نه ولي براتون ميارم
    از ماشين پياده شد،چند قدم به نزديکي او رفت؛ مريم سعي کرد ترسي که از مهيار دارد در چشمانش بروز ندهد اما او فهميد و با لبخندي چشمانش باريک کرد وبه چشمان او نگاه کوتاهي انداخت وگفت:
    -نترس مي خوام کيفتوبهت بدم
    همانطور که مهيار در عقب ماشين باز مي کرد، مريم با آرامشي که در وجودش جمع کرده بود گفت:
    -کي گفته من ترسيدم؟!
    چشمان مهيار هم به ترس مريم خنديد،مهيار کيف به سمتش گرفت وگفت:چشمات،از ترس دارن مي لرزن
    مريم مي ترسيد مهيار براي تلافي شب گذشته آمده باشد.ديگر چيزي نگفت و کيف از دست او گرفت وگفت:
    -ممنون
    مهيار با دقت به چهره اش نگاه کرد:خواهش مي کنم،کسي قراره بياد دنبالت؟!
    مريم بدون جواب دادن درون کيفش وارسي مي کرد،مهيار به ماشين تکيه داده وگفت:
    -نگرد پولي توش نيست
    با اخم وحرص نگاهش کرد وگفت:لازم نيست اينقدر بگي پول نداري
    خنديد:بيا سوار شو کارت دارم
    کيف روي شانه اش انداخت وگفت:
    -من ديگه با شما کاري ندارم،الان هم خواهرم مي خواد بياد دنبالم برم خونه
    عينک روي چشمش جابه جا کرد و تکيه اش از ماشين برداشت وگفت:
    -با تو کاري ندارم مي خوام در مورد ساينا حرف بزنم،اگر نمي خواي مي رم
    مهيار چند قدم برداشت که مريم سريع دنبالش رفت وگفت:صبرکن،صبرکن...باشه،حرف مي زنيم درمورد ساينا
    مهيار که نزديک در بود آن را باز کرد وگفت:سوار شو
    خودش به سمت در راننده رفت،مريم هنوز خيره به دري بود که ميهار برايش باز کرده بود،مهيار در راننده باز کرد وگفت:
    -پشيمون شدي؟
    -هان؟نه...
    همزمان با هم نشستند...هواي گرم ماشين با عطر گرم و تلخش در فضاي ماشين پيچيده بود. ماشين گرم بود اما کنار مهيار در اين موقعيت حال سرد شده اش رو به انجماد مي رفت.اولين بار بود کنار او مي نشست و رانندگي کردنش را زير چشمي ديد مي زد.مهيار که متوجه شد مريم نامحسوس به او نگاه مي کند از عمد از دست انداز که به آن نزديک مي شدند با سرعت رد شد.مريم تکان بدي خورد و جيغ کشيد.
    مهيار خنده اش قورت داد و جدي گفت:ببخشيد
    دقايقي که از حادثه دست انداز گذشته بود مريم تصميم گرفت به جاي همسر سابقش به طبيعت بيرون نگاه کند.مهيارپخش را روشن کرد.

    |نموندي پيشَم|عيب نداره تنها مي شَم|دوباره عاشقت نمي شَم|
    |منم ديونه مي شَم|يادته...|زدي آتيشم|کارات با تيشه زد به ريشه ام|
    |تو جنس سنگي و من شيشه ام|يادته گفتي|مي موني پيشم|نگفتي بعد تو چي مي شم|
    |هه...ديونه مي شم!|
    |خسته مي شَم|از آدما فراري مي شَم|زود عصبي مي شَم|
    |هه...بخند به ريشَم!|
    |يادته...?زدي آتيشم|هنوز تو خسته گيشم|نبايد باهات قاطيشَم|
    |نه آدم نمي شَم!|
    ?مي خوام دوباره باشي پيشَم|آواره مي شَم،بري|ديونه مي شَم|

    مريم صداي پخش کم کرد،آنقدر که صداي آن خواننده را که روي اعصابش بود نشنود.نگاهش به نم نم باراني که برف باکن آن را از شيشه پاک مي کرد دوخت وگفت:
    -گيتي مي دونه اومدي دنبالم؟
    مهيار نگاهش به جاده بود و حواسش به رانندگي، گفت:مگه هر جا مي رم، قراره اونم بفهمه؟
    نگاهي به نيم رخ ميهار انداخت وگفت:اين جوري داري از اعتمادش سوء استفاده مي کني؟
    بدون نگاه کردن به مريم پوزخندي زد وگفت:دقيقا کاري که تو با من کردي
    با ناراحتي در چهره اش سرش پايين انداخت:اگر کار من اشتباه بوده تو ديگه تکرارش نکن
    نفس صدا داري کشيد وگفت:
    -کاش اين نصيحت و قبل از رفتنت به خودت مي کردي؟!در ضمن ما هنوز ازدواج نکرديم که بهش خيانت کنم
    مريم لحنش آرام کرد،که مهيار عصبي نشود:فرقي نمي کنه اون الان تو رو شوهر خودش مي دونه
    فرمان ماشين را محکم در دست فشرد وبه تمسخر خنديد:
    -چقدر فرهنگ اونجا روت تاثير گذاشته ...وفاداري به زندگي زناشويي خوب ياد گرفتي
    به او نگاه کرد و با دلخوري گفت:طعنه زدن هاي تو تمومي نداره نه؟!باورم نميشه تو همون مردي بودي که دوستم داشتي
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    پوزخندي زد:دوست داشتم،فعل گذشته است، چيزي هم که متعلق به گذشته باشه ديگه بر نمي گرده
    حرفش انقدر جدي و محکم زده بود،که ديگرجايي براي ابراز علاقه خودش هم نگذاشت. مريم نفسي کشيد هر دو براي دقايقي سکوت کردند.تنها چيزي که در آن ماشين شاسي بلند به گوش مي رسيد صداي آهنگ هايي بود که پشت هم خوانده مي شد.
    نزيک خانه پارک کرد،مريم متعجب گفت:خوب کارت چي بود؟!ديگه خونه رسيديم که
    مهيار وگفت:هيچي؟
    با صداي پر حرصش گفت:هيچ؟!يعني تو باز..
    به او نگاه کرد ودستش دراز کرد:شمارت وبده
    به دستان دراز شده اش نگاه کرد وگفت:چرا؟
    همانطور که دست دراز شده اش تکان مي داد گفت:امشب بهت زنگ بزنم کي ساينا رو ببيني؟
    با خوشحالي لبخندي زد وگفت:موبايلم که تو کيفم بود برمي داشتي
    -اين کار زشت و به دور از ادبه
    لبخندي نامحسوس زد وکيفش باز کرد:فرهنگ اينجا هم رو تو تاثير گذاشته،شمارتو بگو
    -تو اول گوشيتو روشن کن
    گوشي اش بر مي دارد اما صفحه اش روشن نشد پوفي کشيد وگفت:
    -شارژ تموم کرده،گوشي خودتو بده
    مهيار در جيب کت و داشبورد و کيفي که همراهش بود گشت وبا دستي به موهايش کشيد وگفت:
    -خونه جا گذاشتم
    مريم نگاهي به او انداخت وخنديد:عالي شد! قلم وکاغذ اگه همرات هست؟! بده
    مهيار لبانش گزيد که نخندد.خودکار به او داد اما کاغذ پيدا نکرد وگفت:
    -زمين وزمان دست به هم دادن شماره نگيرم
    مريم خم شد و دست راستش گرفت،مهيار در يک لحظه احساس برق گرفتگي شديد کرد و با چشمان گشاد به او که شماره روي دستش مي نوشت نگاه کرد.
    زير شماره اش نوشت:بي حواس
    مريم خودکار روي داشبورد گذاشت وگفت :حواست باشه با آب پاکش نکني
    به زحمت گفت:باشه
    مريم در ماشين باز مي کند قبل از پياده شدن ،با شرمندگي گفت:
    -بابت سيلي هايي که بهت زدم و اون حرف ها...معذرت مي خوام
    مهيار متعجب گفت:حرف؟منظورت فحش هايي که بهم دادي؟!جاي مشت هات هنوز مي سوزه
    از اينکه مهيار اينطور ديشب را به او يادآوري مي کرد خجالت زده گفت:
    -ببخشيد،حالم خوب نبود...راستش من مشکل اعصاب دارم،يه وقت هايي يه کارهايي مي کنم که خارج از کنترلمه،بازم معذرت مي خوام
    -تو عمرم کسي بهم نگفته بود حيوون
    -گفتم ببخشيد که
    -الان بايد چي بگم؟
    شانه اش بالا انداخت وگفت:هر چي دلت مي خواد
    با ابروهاي بالا رفته گفت:هرچي که فحش وکتکات تلافي مي کنه؟
    به آينده ي اين حرف مهيار خوش بين نبود،اما با اين حال گفت:اره هرچي؟
    مريم در چشمانش به دنبال تنفر از خودش بود اما حالت چهره اش انقدر خنثي بود که نفهميد هنوز دوستش دارد يا نه؟.مهيارگفت:
    -فکرهامو مي کنم بهت مي گم
    مريم پياده شد.با کليد در راباز مي کند وبدون نگاه کردن به او وارد خانه شد.مهيار به دستش نگاه کرد.هنوز دستان سرد آن زن بر روي دستش جاي مانده بود.
    مهيار به خانه بازگشت.موبايلش برداشت تعداد ميس کال هايش به 22 رسيده بود.همه ي تماس ها از طرف گيتي بود.
    به گيتي زنگ زد با اولين بوق برداشت:سلام کاري داشتي؟
    با عصبانيت گفت:معلوم هست کجايي؟يک ساعته دارم مي گيرمت
    از خانه خارج شد وگفت:ببخشيد،موبايلموخونه جا گذاشتم
    -نمايشگاه بودي؟
    -نه جايي کار داشتم
    با لحن پراز حرص وعصبانيت گفت:آهان مي گم چون اونجا هم زنگ زدم گفتن نيستي
    مهيار سوار ماشين شد وبا لبخندي گفت:حالا کارت چيه که اينقدر غر ميزني؟!
    گيتي با لحن آرامي گفت:شب خونه ي ما دعوتيد؟
    -چرا جمع مي بندي؟مگه چند نفر دعوت کردي؟
    -خودت و عمه تون ديگه،عموت هم که ما هنوز زيارتش نکرديم
    مهيا رخنديد وگفت:عموم الان چند سال مقيم فرانسه است!خودمم نمي بينمش
    مهيار با لحن شکاکش گفت:حالا چه خبره همه رو دعوت کرديد؟
    -هيچ يه مهموني کوچيک براي دورهمي اشکالي داره؟!
    مطمئن نبود مهماني فقط يک دورهمي ساده باشد.
    -نه خيلي هم خوبه
    -فقط يادت نره برام کادو بخري
    -بله چشم
    -اگر کاري نداري قطع کنم که به عمه راحله هم زنگ بزنم؟
    -من که کارت نداشتم خودت زنگ زدي؟
    گيتي با حرص گفت:واقعا که..حداقل بگو عزيزم دوست دارم خداحافظ مواظب خودت باش
    مهيار با چندش صورتش جمع کرد وگفت:گيتي من سي و پنج سالمه،اين لوس بازيا چيه
    -لوس بازي نيست يه نوع ابراز احساساته
    -باشه فهميدم خداحافظ
    هنوز صداي گيتي که اعتراض مي کرد مي شنيد اما تلفن قطع کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    با رسیدن به نمایشگاه به صندلي نمايشگاه تکيه داد.هنوز موبایلش روی میز نگذاشته بود که عمه اش راحله زنگ زد.با برداشتن موبايلش جواب داد:
    -سلام عمه
    -سلام،خوبي عمه جان؟
    -ممنون خوبم
    راحله با لحن کنجکاو پرسيد:گيتي چرا همه رو دعوت کرده خونشون؟
    سرش به سمت ماشين و آدم هايي که در حال رفت و آمد بودند چرخاند ونفسي کشيد.
    -منم مثل شما بي خبرم،فقط گفته يه دورهميه
    راحله هم از اين مهماني ناگهاني متعجب بود وگفت:
    - تو اين چند ماه سابقه نداشته...جشنِ تولدت نيست مهيار؟
    مهيار با لبخندي تکيه اش از صندلي برداشت و رو به ميز خم شد وگفت:
    -نه عمه، من بهار دنيا ميام نه زمستون
    با ياد آوري ماه تولد برادرزاده اش گفت:
    -آره، آره راست مي گي،خوب پس ما شب ميام خونه ي تو، با هم بريم
    با بي حوصله گي دستي به صوذتش کشيد وگفت:باشه بياد
    -خداحافظ
    انگشت شصتش براي قطع تماس بالا آورد. با ديدن شماره اي که کف دستش نوشته شده با صداي نيمه فريادش گفت:
    -واي
    سريع شماره مريم را ثبت کرد وگفت:
    -جدي،جدي داري از حافظه ام پاک مي شي، خانوم
    ساينا با وسواس رو به روي آينه ايستاده و مشغول انتخاب تل مناسب براي مهماني بود،پدرش در حالي که ساعت مچي اش مي بست در چار چوب در ايستاد وگفت:
    -انتخاب نکردي؟
    با کلافه گي گفت:نه...همشون تکراريه
    -تو بيستا تل داري،کي تکراري شدن؟اون تل سفيد با گل هاي رز قرمز بردار،به موهاي سياهت هم مياد
    نگاه ساينا به جعبه ي تل هايش بود، دستش بالا آورد و گفت:نه اينو براي تولد دوستم گذاشتم
    به دخترش که موهايش بالا بسته ونيم رخش به زيبايي مشخص است نگاه کرد وگفت:
    -مگه خانواده ي گيتي، تولدت دوستت بودن که اينو ميگي؟ساينا ببين منو
    ساينا به پدرش نگاه کرد ومهيار با انگشت اشاره اش به صفحه ي ساعتش زد و گفت: فقط دو دقيقه
    اخم کرد وگفت:باشه الان!هولم نکن
    مهيار به سمت در خانه مي رفت که زنگ آيفون به صدا در آمد.با ديدن پدرش گفت:
    -ساينا بدو،آقاجون
    با صداي ناراحتش که هنوز چيزي انتخاب نکرده گفت:الان،الان
    در آخر مجبور شد از ميان آن همه تل يکي را انتخاب کند و همراه پدرش از خانه خارج شد.
    سوار آسانسور بودند. ساينا کادويي که در دست پدرش بود نگاهي انداخت وگفت:
    -کادو براي گيتي گرفتي؟
    بدون نگاه کردن به ساينا گفت:اره
    ساينا همچنان براي ديدن پدرش سرش بلند کرده بود.
    -چرا؟
    با لبخندي به دخترش نگاه کرد وگفت:چون دست خالي زشته بريم
    اين جواب ساينا را مجاب نکرده بود،سوال ديگري پرسيد:خوب پس چرا براي همشون نخريدي؟
    مهيار خنديد وگفت:مگه سوغاتيه براي همه بخرم؟!
    آسانسور باز شد وهمانطور که به سمت ماشين مي رفتند،ساينا با چهره ي ناراحت به ماشين پدرش نگاه کرد وگفت:
    -پس چرا براي من نخريدي؟!
    با اين سوال مهيار لحظه اي ايستاد،اما باز به راهش ادامه داد.احساس مي کرد بعد از ازدواج ومحبت کردن به گيتي در برابر او اوضاع را بدتر وآن دو را از هم دور مي کند.
    بدون آنکه جوابش بدهد سوار ماشين شدند و همراه بقيه راه افتادند.مهيار در طول مسير به دنبال جوابي براي ساينا بود که ممکن است در آينده اين سوال آنقدر بزرگ شود که ديگر راه حلي نداشته باشد.ساينا با ناراحتي، چهره اش را از پدرش گرفته و بيرون دوخت.او گمان مي کرد پدرش گيتي را بيشتر از او دوست دارد.
    همه در خانه ي صمدي پور جمع شده بودند.پدر گيتي بعد از آنکه چهل و پنج دقيقه از مهماني به حرف هاي هميشه گي تلف شده بود.با يک "ببخشيد" توجه همه را مخصوصا خانوم ها را به خود جمع کرد وگفت:
    -وقتي گيتي بهتون زنگ زد و براي مهماني امشب دعوتتون کرد،شايد براتون سوال پيش اومد که مناسبت مهماني چيه؟
    راحله با لبخندي که از همه کنجکاو تر بود گفت:
    -بله آقاي صمدي پور،چون بعد از نامزدي مهيار و گيتي همچين مهموني نداشتيم
    پدر گيتي فنجانش روي ميز گذاشت،يک نگاه اجمالي به جمع انداخت ورک گفت:
    -اين مهماني براي تعيين تکليف گيتي ومهياره،درواقع مي خوايم روز عقد و مشخص کنيم
    مهيار با شنيدن اين حرف جا خورد و بقيه ي خانواده ي سعادتي شوک زده به پدر گيتي نگاه مي کردند. اما گيتي و مادرش با لبخندي آنها را از نظر مي گذراندند.
    راحله به مسـ*ـتانه نگاهي انداخت و با لبخندي که سعي مي کند شوک بودنش را پنهان کندرو به مادر گيتي گفت:
    -چرا غافلگيرمون کرديد؟کاش از قبل يه خبري مي داديد؟
    مادرگيتي در حالي که پا روي پا مي انداخت،با دلخوري گفت:
    -راستش گيتي ديگه از اين وضعيت خسته شده،ما هم بهش حق مي ديم،الان ديگه نزديک دوماه مي شه که نامزدن فکر کنم براي دوره ي نامزدي ديگه بسه
    مهيارمي دانست مهماني امشب گيتي برپا کرده با عصبانيت نگاهي به او انداخت و دستانش مشت کرد. پرويز گفت:
    -اقاي صمدي پور حق با شماست،اما يادتون که هست ما يه قول وقراري با هم گذاشتم؟
    از لحن حرف زدن پدر گيتي مشخص بود، از وضعيتي که دخترش در آن قرار دارد راضي نيست.
    -بله اقاي سعادتي يادم هست،اما ساينا هشت سالشه واونقدر بچه نيست که نتونه خوب و از بد تشخيص بده...من فکر مي کنم اون داره لجبازي مي کنه،وگرنه دختر من همه ي مهربونيش و داره براي ساينا خرج مي کنه
    با اين حرف مهيار پوزخندي زد ودستش پشت لبش قرار داد.پرويز از اينکه نوه اش را متهم به لجبازي کودکانه کرده ناراحت شد وگفت:
    -اصلا اينطور نيست آقاي صمدي پور،ساينا فقط از اين مي ترسه که پدرش و ازش بگيرن...و دختر شما متاسفانه نمي تونه به اون اين اطمينان و بده که مهيار پدر اون مي مونه
     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    مهيار ازبحث آنها خسته شده بود،مي خواست با برگزار کننده ي اين مهماني مستقيم صحبت کند.ايستاد ودکمه ي کتش بست وگفت:
    -ببخشيد مي خوام قبل از تصميم گيري،چند دقيقه با گيتي صحبت کنم
    صمدي پور دستش دراز کرد:خواهش مي کنم، بفرمايد
    گيتي که گمان مي کرد بالاخره موفق شده مهيار را در عمل انجام شده قرار دهد با لبخندي او را تا اتاقش همراهي کرد.
    مهيار دکمه ي کتش باز کرد وبا حالت عصبي گفت:اين مسخره بازيا چيه؟
    گيتي لبخندي با حرص زد وگفت:
    -تو براي مشخص شدن آينده مون ميگي مسخره بازي؟!من مي خوام همين امشب تکليف زندگيمون مشخص بشه حتي نمي خوام به صبح بکشه
    سعي مي کرد لحن حرف زدنش آرام باشد.
    -بهم زمان بده
    اما گيتي که از نامزدي اش خسته شده بود با همان لحن عصبي گفت:
    -يک ماه ونيم بس نيست؟
    مهيار با کلافه گي پوفي کشيد و به اون نگاه کرد وگفت:
    -ببين يه اتفاقي توي زندگيم افتاده که بايد حلش کنم... تمام ذهنم درگير خودش کرده و نمي تونم به چيز ديگه اي فکر کنم
    گيتي دست به سينه رو به مهيار که چهره اش در هم شده بود پرسيد:
    -چي؟چه مسئله ي مهميه که نمي توني در مورد ازدواجمون تصميم بگيري
    مهيار سرش پايين انداخت ودستان عرق کرده اش را به هم ماساژ داد،آهسته گفت:
    -همسر سابقم برگشته، و مي خواد ساينا رو ببينه
    دست هايش آزاد کرد و بهت زده به او که همچنان سرش پايين بود نگاه کرد وگفت:
    -مريم برگشته؟!بعدتو همچين چيزي رو از من پنهان کردي؟!
    سرش تکان داد،گيتي احساس خطر کرد. آب دهانش قورت داد وگفت:
    -چند وقته اومده؟تو چند بار ديديش؟راستش و بهم بگو هنوزم دوستش داري؟نکنه ازازدواج با من پشيمون شدي وبخاطر همين اجازه نميدي بابام زمان عقد و مشخص کنه؟
    مهيار با حيرت به سوالات گيتي و ناراحتي که چهره اش بود نگاه کرد ومي خواست حرفي بزند که موبايل گيتي زنگ خورد.به سمت تلفنش رفت با ديدن شماره اي آشنا لبانش تر کرد و موبايل خاموش کرد.مهيار متعجب گفت:
    -چرا جواب ندادي؟
    -مهم نيست مزاحمه
    -خوب چرا به من نگفتي؟
    دست به سينه به ميز مطالعه اش تکيه داد وگفت:به بابام هم مي تونم بگم،پس چيز مهمي نيست
    به مهيار فهماند من آنقدرها براي تو مهم نيست که بخواهي پيگير مزاحم تلفني من شوي،مهيار با لبخندي نگاهش کرد وگيتي پرسيد:
    -تو دوستش داشتي؟
    مهيار که از ايستادن خسته شده بود روي تخت نشست وگفت:اره داشتم
    گيتي که حرفش باور نمي کرد گفت:يعني همون موقع ها که چشمت نمي ديد؟
    مهيار با لحني که سعي مي کرد عصبي بودنش را پنهان کند،گفت:
    -اره،همون موقع هايي که نمي ديدمش عاشقش شدم و دوستش هم داشتم
    گيتي از روي ناباوري لبخندي زد وگفت:چطوري وقتي چشمت نمي ديد عاشقش شدي؟
    مهيار حس مي کرد گيتي يا حرفش را باور نمي کند يا او را به تمسخر گرفته است.ايستاد وگفت:
    -واي،گيتي ديگه نمي تونم براي تو توضيح بدم،خودش باور نکرد تو ديگه چه جوري مي خواي باور کني؟
    شانه اي بالا انداخت وگفت:
    -معلومه که باور نمي کنم،من به اين خوشگلي جلوت وايسادم هنوز تصميمي براي ازدواج با من نداري،اونوقت اون نديده عاشقش شدي
    مهيار نزديک تر رفت وگفت:ببين تو فقط امشب اين جريان و تموم کن،بذار ذهنم آزاد بشه و فکر کنم باشه؟
    پوزخندي زد:که بين من و اون يکي رو انتتخاب کني؟
    مهيار لحظه اي چشمانش باز و بسته کرد وخشمش فرو نشاند و گفت:
    -نه،چون تصميمي براي ازدواج با اون ندارم و اينکه، اون مي خواد برگرده کشوري که توش زندگي مي کرده و ازدواج کنه
    گيتي با اين حرف باز هم احساس امنيت نکرد وگفت:
    -از من خوشگل تره؟!
    مهيار دودستش در جيب فرو کرد و به حسادت او لبخندي زد وگفت:
    -الان وقت حسادته؟هم قدين ولي تو ازاون خيلي لاغر تري...چشماي تو سبز و کشيده است او سياه وگرده...اون يه زنه با قيافه ي معمولي
    مهيار نمي خواست به حرف هايش اضافه کند با تمام معمولي بودنش رفتارهاي با وقار ونجابتش او را خاص کرده است.
    مهيار با همان لبخند به سمت در اتاق مي رفت که گيتي با ناراحتي در لحنش آرام گفت:
    -ميشه اينارو بري به بابام هم بگي؟
    مهيار به يک باره برگشت و از روي تعجب اخم کرد وگفت:
    -چيکار کنم؟
    تکيه اش از ميز برداشت،وبا جديت گفت:
    - برو به بابام بگو ذهنم درگيره زنيه که دوستش داشتم، الان هم نمي تونم به ازدواج با دخترتون فکر کنم
    مهياربا خشم دست مشت کرده اش را آنقدر فشار داد که درد فرو رفتن ناخن هايش در کف دستش حس کرد،با همان حال به گيتي خيره بود که او شانه اي بالا انداخت وگفت:
    -چيه؟
    -ميشه من و درک کني؟!
    -مگه تو من و درک مي کني!؟که از من انتظار درک کردن داري؟!
    مهيار دستش را از زير شکنجه ي ناخن هايش بيرون آورد واز حرف زدن با گيتي فکش منقبض شد وگفت:
    -من فقط مي ترسم ساينا با اين ازدواج دختر فراري بشه،خونه اي امني که براش ساختم دلزده بشه
    -هه...تو که اينقدر دخترت برات مهمه،چرا ازدواج کردي؟
    اين را گفت و اتاق خارج شد.مهيار اميدوار بود گيتي فعلا از خيال ازدواج بگذرد تا بتواند ذهنش را بابت مريم راحت کند.اميدواري مهيار به ثمر نشست وبا منصرف شدن گيتي،مهماني بدون اعلام زمان عقد به پايان رسيد.

     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    آرش به طرف اتاق دايي امينش که مريم در آن بود رفت. با ديدن مادرش که گوشه اي از خانه زانو هايش در بغـ*ـل گرفته و به کمد تکيه داده نزديک تررفت،مريم خيره به شاخه اي بود که باد آن را تکان مي داد.آرش کنارش ايستاد ودست روي شانه ي او گذاشت.مريم سر چرخاند وبا لبخندي دست او گرفت وبوسيد.
    -حالم خوبه عزيزم،فقط مي خوام يه ذره تنها باشم
    پريسا به دنبال آرش آمد وگفت:آرش برو پيش بچه ها
    آرش طبق معمول متوجه حرف هاي خاله اش نشد،با نگاه کردن به او پريسا رويش را به خواهرش کرد وگفت:
    -خواهر من مگه دنيا به آخر رسيده که اينجوري زانوي غم بغـ*ـل کردي؟!
    باز سرش به کمد چسباند وگفت:براي من خيلي وقته رسيده
    کنارش زانوزد وگفت:مگه نگفتي قول داده ساينا رو ببيني؟
    نگاهش از روي شاخه اي باد تکان مي داد بر نمي داشت.
    -آره ولي مي دونم اين کارو نمي کنه،بايد زودتر چمدون هام و ببندم وبرم
    با صداي نيمه فريادش گفت:کجا مي خواي بري؟!يه مدت ديگه صبر کن،اصلا مي خواي شکايت کنيم؟
    به چهره ي پراز اخم و ناراحتي خواهرش نگاه کرد وگفت:
    -نه،ديگه نمي خوام اذيتش کنم،با شکايت کردن و التماس هاي بيشتر من اوضاع بدتر مي شه(لبخندي زد)فقط عکس هايي که داري به منم بده که حداقل صورتش و يادم نره
    پريسا اشکي ريخت و گفت:تو ديونه اي،اين همه مدت زور زدي دخترتو ببيني حالا که راضي شده مي خواي پاشي بري؟
    نفس عميقي کشيد وگفت:
    -اون از من متنفره،وبخاطر همين تنفره که اجازه نمي ده دخترمو ببينم،فقط خدا کنه راجع به من، به ساينا بد نگفته باشه
    پريسا ديگر حرفي نزد،دست آرش گرفت وبا خود بيرون برد.مريم خم شد وپتوي که زير پايش افتاده بود برداشت ودر همان حالتي که نشسته بود روي خودش کشيد. صداي زنگ خانه آمد.ناهيد چادري پوشيد و به سمت در رفت با باز کردن در و ديدن مهيار و ساينا لبخندش فروکش کرد وبا نگراني گفت:
    -سلام براي چي اومديد؟
    ساينا بدون تعارف با لبخند در آغـ*ـوش ناهيد رفت وگفت:سلام ناهيد جونم،دلم برات تنگ شده بود
    ناهيد با آن حال نگرانش لبخندي زد وگفت:قربونت برم من،منم دلم برات تنگ شده بود
    از ناهيد جدا شد وگفت:امين هست؟
    نگاه کوتاهي به مهيار انداخت ورو به ساينا گفت:نه بيرونه
    مهياردستش در پالتوي طوسي رنگش برد وگفت:با دخترتون کار دارم
    چادرش جلوتر کشيدودانست تنها دختري که با او کار دارد مريم است از استرس گفت:
    -چي کارش داريد؟!خواهش مي کنم مهيار جان اذيتش نکن،به خدا حالش خوب نيست
    مهيار با حال بدي که از ضعف اعصابش ديده بود گفت:مي دونم
    ساينا با آن پالتوي صورتي رنگ وکلاه بافت مشکي ميان آن دو ايستاده و با دقت به حرف هايشان گوش مي دهد.بايد اطلاعات بيشتري در مورد آن زن که قرار نيست بداند چه کسي است به دست مي آورد.
    -اگر مي دونيد پس اجازه بده بدون تلخي ايران و ترک کنه
    ناهيد فکر مي کرد ساينا را آورده که مريم از دور او را ببيند،و از در آغـ*ـوش کشيدنش محروم شود.
    با همان حال نگران و پر اضطرابش گفت:يه لحظه صبر کن
    با رفتن ناهيد به داخل خانه کسرا بيرون آمد.نگاهي به ساينا انداخت وبا سرخوشي رو به او کرد وگفت:
    -ساينا سلام، بيا تو
    ساينا به پدرش نگاه کرد وگفت:بابا برم؟
    با لبخندي سرش تکان دادوگفت:اره برو عزيزم
    ساينا وارد خانه شد و ناهيد با جعبه اي از قرص برگشت و به او نشان داد.
    -ببين اينارو صبح تا شب اينارو مي خوره تا آروم شه،نميدونم دردش چيه به ماهم نمي گـه...التماستون مي کنم مهيار با آوردن دخترش اذيتش نکنيد
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    مهيار که گمان مي کرد او فقط قرص اعصاب مصرف مي کند با ديدن آن همه قرص جا خورد جعبه برداشت وگفت:
    -اينا قرص هاي چين؟
    دستش تکان داد وگفت:
    -نمي دونم،وقتي مي خوره حالش خوبه، وقتي هم نمي خوره هم اعصابش به هم ريخته است هم يه گوشه گز مي کنه با هيچ کس حرف نمي زنه...با ما اصلا حرف نمي زنه که بدونم چه بلايي سرش اومده
    آن جعبه به دستش داد وگفت:ناهيد خانوم چرا اجازه نمي ديد من حرف بزنم؟
    -بفرمايد
    با لبخندي گفت:مي خوام ببينمش
    -ساينا رو چرا آوردي؟
    با لبخندي سرش تکان داد وگفت:ناهيد خانوم به خدا يخ کردم بذار بيام تو بهتون توضيح مي دم
    با شرمندگي لبش گاز گرفت وگفت:ببخشيد،نگران مريمم...بفرمايد
    مهيار وارد خانه شد،پريسا کنار درآشپزخانه ايستاده و از روي ناباوري با چشمان باز و دهان نيمه باز از تعجبِ حضور او در آن خانه به او خيره شد.
    مهيار با ديدن آن حالت پريسا لبخندش قورت داد وگفت:سلام
    پريسا که آخرين ديدار با او را فراموش کرده بود سري تکان داد وگفت:سلام
    -کجاست؟!
    به زحمت انگشتش بالا آورد گفت:اتاق امين
    سري به معني تشکر تکان داد،و مسيرش را به سمت اتاق امين کج کرد.مهيار همانطور که به اتاق مي رفت نگاهش به ساينا که کنار آرش نشسته و نقاشي هايش نگاه مي کرد و کسرا که با حسادت به آنها خيره بود افتاد.
    پشت در ايستادو بدون آنکه تقه اي به در بزند وارد شد. سمت راست او پتوي جمع شده به کمد چسبيده تبسمي کرد و نزديک او ايستاد؛پالتوي طوسي اش را از تن در اورد وکنارش تکه به ديوار نشست.زانويش بالا آورد وپالتويش روي پايش گذاشت.مريم بوي عطر آشنايي استشمام کرد پتو آهسته از روي سرش برداشت و از زير موهاي ريخته روي صورتش،نگاهي به نيم رخ مهيار انداخت.
    با لبخند وچشمان پر از مهرباني نگاهش کرد وگفت:هميشه اين جوري مي خوابي؟!
    با بهت چندين بار چشمانش باز وبسته کرد ودر چند ثانيه متوجه موقعيتش شد وسريع نشست،با دست پاچه گي گفت:
    -سلام
    با همان لبخند جوابش داد:عليک سلام
    با هر دو دست موهايش بالا زد وروي سرش گذاشت. نگاهش به روسري نخي قهوه اي بود که با فاصله ي زياد رو به رويش افتاده است.در اين فکر بود که چطور در يک حرکت آن را بردارد.مهيار که ازخيره نگاه کردن او خنده اش گرفته بود نيم خيزشد و آن را برداشت. روسري روبه رويش گرفت وگفت:
    -بيا نمي خواد اين جوري نگاهش کني
    با دست چپ آن را برداشت.مهيار نگاهش را از او گرفت.مريم از فرصت استفاده کرد و روسري را روي موهاي جمع شده اش انداخت.لباس نامناسب به تنش بود مجبور شد پتو را بيشتر به خود پيچاند.مهيار با تک سرفه اي که مريم کرد چشمان پراز خنده اش برگشت وبه او نگاه کرد وگفت:
    -مي خواي برم بيرون يه چيزي بپوشي؟!
    نيم نگاهي به او انداخت وگفت:
    ها؟نه،نه نمي خوادفقط...(با انگشت اشاره به ديوار اشاره کرد)روتو ان ور کن تا سويشرتمو بپوشم
    با افسوس به چشمان گردش نگاه کرد وگفت:
    -هميشه همه چيز وازمن پنهان مي کني وفاصله ات و با هام حفظ مي کني،انگار ديدن من تغييري توي رفتار تو ايجاد نکرده
    رويش از او گرفت،مريم سويشرت کلاه دارش برداشت وهمان طور که به تن مي کرد به دنبال جواب قانع کننده اي بود.
    -اون موقع بخاطر خودم ازت فراري بودم وفاصله مو باهات حفظ مي کردم. اما الان بخاطر زندگي خودته،چون بهت قول دادم
    مهيار صداي کشيده شدن زيپ که شنيد درست نشست وگفت:خوبه هنوز سر قولت هستي
    مريم به او که سرش پايين و با پالتويش بازي مي کرد وگفت:
    -چرا اومدي؟!که باز نيش و کنايه بزني؟!با طعنه زندگيمو به رخم بکشي؟!خوشت مياد اذيتم کني نه؟
    به کف دستان قرمزه شده اش از سرما نگاه کرد وگفت:
    -در برابر بي محبتي هاي تو هيچ کاري نکردم
    مريم نگاهش از نيم رخ مهيار بر نمي داشت وگفت:
    -بيشتر از اين؟ که نمي ذاري ساينا رو ببينم؟!اين از هر بي محلي بدتره(مکثي کرد)کي اجازه مي دي دخترمو ببينم؟
    لبخندي به حرف هاي او زد وگفت:اگر نذارم ساينا رو ببيني چيکار مي کني؟
    اين بار نگاهش رااز او مي گيرد وبه همان شاخه مي دوزد،تا نتواند دروغ بودن حرفش رااز چشمانش بخواند:
    -ميرم،و فراموش مي کنم تو وساينايي وجود داري
    لبخند غمگيني زد وگفت:مثل تمام اين سال ها نه؟
    مريم آب دهانش قورت داد و جوابي به او نداد،مهيار نمي دانست روزگار اجازه نداد او خوشبختي را زير دندان هايش مزه کند.ساينا جايي در ذهنش بود اما مشکلات اجازه نداد زياد به او فکر کند.
    مهيار وقتي سکوت او را ديد،نگاهي به چهره ي در فکر فرو رفته وناراحتش انداخت و گفت:
    -نمي خواي بيشتر تلاش کني؟
    مريم با حالت خنثي که نه شادي در چهره اش مشخص بود نه غم گفت:
    -وقتي مادرم بهم ميگه تو اين همه مدت دخترتو نديدي وفراموشش کن از تو ديگه انتظاري ندارم...من بارها ازت معذرت خواهي کردم اما تو قبول نکردي
    مهيار نگاهش را به جايي که مريم دوخته بود کرد ولبخند تلخي گفت:
    -معذرت خواهي براي قبول اشتباه خوبه، نه جبران گذشته
    مريم با لحن دلخور و ناراحتش رو به او کرد وگفت:
    -پس لطفا از اينجا برو،علاقه اي به حرف زدن با تو ندارم
    به چشمان سياه او که در فاصله ي نزديکي از او بود نگاه کرد وپرتويي از رنج و سختي که در آن مشخص بود،ديد.با اين حال گفت:
    -مي دونم هيچ علاقه اي به من و حرف زدن با من نداري،ساينا روآوردم ببيني!
    چشمانش با شنيدن جمله ي آخر مهيار رنگ تعجب گرفت وجايي براي تبرئه کردن خودش از جمله ي اول او نگذاشت.مي توانست بگويد در گذشته علاقه اي نبود،اما حالا هست.
    -چي؟ساينا رو آوردي؟!
    با لبخند وبا خوشحالي بلند شد وبدون آنکه منتظر ادامه ي حرف مهيار باشد به سمت در اتاق رفت که مهيار سرش به سمت او چرخاند وصدايش زد:
    -مريم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا