مهيار با ور نمي کرد،مريم اين حرف ها را به او مي زند،زني که دوروز پيش ديده بود با اين زن چقدر فرق مي کرد،پرويز برسر مهيار فرياد کشيد:
-مهيار قرصاش بيار
مهيارتکاني خورد:چي؟
-قرصاش..ازتو کيفش بيار
مهيار با گيجي و دست پاچه گي همه ي محتويات کيف روي زمين ريخت. چند بسته قرص پيدا کرد، همه را به طرف پدرش گرفت:
-کدومش؟
-قوطي سفيده!دوتا
باز کردبا لحن نگرانش گفت:بابا فقط يه دونه است
-عيب نداره بيار
مريم خودش را آرام نشان داد،پرويز هم او را آرام رها کرد. روي زمين نشست...نفس هاي پر از عصبانيتش را بيرون مي فرستاد سعي مي کرد آرام شود.کنار ميز جلومبل نشسته بود به يک باره با خشم چندين مشت به ميز زد آنقدر مشت هايش محکم بود که شکست و از دستش خون جاري شد.مهيار با بهت و چشمان از حدقه بيرون زده اش نگاهش کرد.
مريم اشک مي ريخت. پرويز دستش محکم گرفت وآرام گفت:آروم باش چيزي نيست،بيا قرصتاو بخور
قرص ها در دهان گذاشت و با اب خورد. مهيارشبيه مسخ شده ها با قدم هاي آهسته به مريم نزديک مي شد.پرويز متوجه او شد وگفت:
-برو باند بيار
به پدرش نگاه کرد و يک قدم به عقب رفت.مريم از درد چشمانش فشرد.مهيار ايستاده و به خون هايي که از دست مريم روي ميز مي چکيد خيره بود.
-مهيار با توام
به خودش آمد و به سمت آشپزخانه رفت و جعبه ي کمک هاي اوليه باز کرد و باند براي پدرش آورد.پرويز خيلي سريع براي جلوگيري از خونريزي بيشتر،دستش بست.
مريم ،موهاي باز شده اش که با اشک خيس شده و به صورتش چسبيده بود کنار زد.وبا بي رمقي سرش در ميان دستانش گرفت.
پرويز با لحن مهرباني به او گفت:الان حالت خوب ميشه،آروم باش
مهيار کناري ايستاده بود و حرفي نمي زد،ناگهان چشمش به آرش افتاد که از ترس مچاله شده،دقيق نمي دانست چه بلايي برسر اين دو آمده است؟
مريم به آرامي بلند شد و روي مبل نشست دستانش لرزش خفيفي داشت... دستش به گلوکشيد،در اثر فريادهايش گلويش به سوزش افتاده بود،باز چشمان ملتمس وخجالت زده اش را به مهيار دوخت.دلش به حال زني که گمان مي کرد بي رحم باشد سوخت.
پرويز کنارش نشست وشالش به او داد وگفت: بايد بريم بيمارستان
با شالش روي موهاي باز انداخت وگفت: حالم خوبه
پرويز سعي مي کرد لحنش آنقدر مهربان باشد که مريم با او اعتماد کند.
-باشه اما يه سرم بهت وصل کنن بهتر ميشي.دستت هم بايد بخيه بخوره
به دستي که درد را حس نکرده بود نگاه کرد وگفت:خوب ميشه،بدون بخيه
بلند شد که پرويز گفت:کجا مي ري؟
به مهيار که کنار آرش نشسته بود و آرامش مي کرد نگاه کردوگفت::خونه!
به سمت آن دو رفت،مهيار بلند شد،مريم بدون نگاه کردن به او دست آرش گرفت و در خانه باز کرد.
پرويز از روي نگراني که بلايي سرش بيايد به دنبالش رفت وگفت:مي رسونمت
همانطور که منتظر بود آسانسور پايين بيايد حرفي نزد...فقط چند قطره اشک ريخت.پرويز به خانه برگشت که سوئيچش بردارد،مهيار به زني که پشت به او ايستاده و موهاي سياه لختش تا شانه باز است نگاه مي کرد.نگاهش به در خانه چرخاند و با ديدن کليپس صورتي ساده که وسط خانه افتاده به سمتش رفت.وقبل از انکه پدرش بيرون برود گفت:
-بابا صبرکن
پرويز ايستاد،مهيار سريع آن کليپس را برداشت و به دست پدرش داد وگفت:
-اينو بده بهش موهاش و ببنده
پرويز نگاهي به پسرش انداخت واز دستش گرفت،و همراه مريم سوار آسانسور شدند.
بعد از رفتن آنها مهيار مشغول جمع کردن شيشه خورده هايي که روي زمين ريخته شده بودشد. صداي آهنگ پيامک گوشي اش آمد.به سمت گوشي اش رفت وبا ديدن اسم پدرش پيام را مي خواند:
-مريم و راضي کردم بريم بيمارستان،توبيا آرش و ببر
برايش نوشت:باشه
نفسش با صدا بيرون داد که چشمش به کيف مريم و وسايلي که ريخته بود افتاد.نزديک تر رفت وروي پنجه پايش نشست.چيزي جز قرص و دستمال مرطوب کننده وعطر نبود،عطرش باز کرد وبو کرد.
-عطر شیرین ملایم،هووم خوشبوئه
همه آن وسايل را درون کيف گذاشت،واينبار صداي زنگ موبايلش بلند شد.
-الو
-سلام آقاي سعادتي،مامان نگارم...زنگ زدم ببينم کي مياد دنبال ساينا؟
يادش افتاد بايد دنبال دخترش برود.
-واي ببخشيد،من...راستش اگر امکانش هست من يکي دو ساعت ديگه بيام دنبالش
زن با مهرباني گفت:باشه،مشکلي نيست...دخترم نگار خيلي هم خوشحال ميشه
-ممنون، خدانگهدار
-خداحافظ
سوئيچش برداشت...قبل از بيرون رفتن سوزشي که روي سينه اش بود اورا به سرويس بهداشتي کشاند، دکمه هاي پيراهنش باز کرد و جاي قرمز شده نگاه کرد و گفت:
-ببين چيکار کرده،(لبخندي گوشه لبش نشست)چقدرم زور داري
به صورت سيلي خورده اش دست کشيد،سوزش ودردي نداشت.انگار تمام نيرويش را براي زدن مشت به سينه اش خرج کرده بود.
لبخندي زد وگفت:بايد ازت فاصله بگيريم،خيلي خطرناک شدي
دکمه هاي پيراهنش بست و به طرف پارکينگ رفت بعداز سوار شدن به سمت بيمارستان حرکت کرد.با ديدن پدرش که دستان آرش گرفته بود قدم هايش تند تر کرد.وبه طرفشان وگفت:
-چي شد بابا؟
پرويز برگشت وگفت:
-هيچي دستش بخيه خوردويه آرام بخش بهش زدن...تا فردا اينجاست،ببين من بايد برم بيمارستان حال يکي از مريضام بد شده...تو مي توني پيش آرش بموني؟!
آرش به او نگاه نمي کرد و سرش پايين گرفته بود مهيار گفت:
-نمي تونم پيشش بمونم بايد برم دنبال ساينا
-اي بابا،وقت ندارم که ببرم پيش ناهيد خانوم
-مهيار قرصاش بيار
مهيارتکاني خورد:چي؟
-قرصاش..ازتو کيفش بيار
مهيار با گيجي و دست پاچه گي همه ي محتويات کيف روي زمين ريخت. چند بسته قرص پيدا کرد، همه را به طرف پدرش گرفت:
-کدومش؟
-قوطي سفيده!دوتا
باز کردبا لحن نگرانش گفت:بابا فقط يه دونه است
-عيب نداره بيار
مريم خودش را آرام نشان داد،پرويز هم او را آرام رها کرد. روي زمين نشست...نفس هاي پر از عصبانيتش را بيرون مي فرستاد سعي مي کرد آرام شود.کنار ميز جلومبل نشسته بود به يک باره با خشم چندين مشت به ميز زد آنقدر مشت هايش محکم بود که شکست و از دستش خون جاري شد.مهيار با بهت و چشمان از حدقه بيرون زده اش نگاهش کرد.
مريم اشک مي ريخت. پرويز دستش محکم گرفت وآرام گفت:آروم باش چيزي نيست،بيا قرصتاو بخور
قرص ها در دهان گذاشت و با اب خورد. مهيارشبيه مسخ شده ها با قدم هاي آهسته به مريم نزديک مي شد.پرويز متوجه او شد وگفت:
-برو باند بيار
به پدرش نگاه کرد و يک قدم به عقب رفت.مريم از درد چشمانش فشرد.مهيار ايستاده و به خون هايي که از دست مريم روي ميز مي چکيد خيره بود.
-مهيار با توام
به خودش آمد و به سمت آشپزخانه رفت و جعبه ي کمک هاي اوليه باز کرد و باند براي پدرش آورد.پرويز خيلي سريع براي جلوگيري از خونريزي بيشتر،دستش بست.
مريم ،موهاي باز شده اش که با اشک خيس شده و به صورتش چسبيده بود کنار زد.وبا بي رمقي سرش در ميان دستانش گرفت.
پرويز با لحن مهرباني به او گفت:الان حالت خوب ميشه،آروم باش
مهيار کناري ايستاده بود و حرفي نمي زد،ناگهان چشمش به آرش افتاد که از ترس مچاله شده،دقيق نمي دانست چه بلايي برسر اين دو آمده است؟
مريم به آرامي بلند شد و روي مبل نشست دستانش لرزش خفيفي داشت... دستش به گلوکشيد،در اثر فريادهايش گلويش به سوزش افتاده بود،باز چشمان ملتمس وخجالت زده اش را به مهيار دوخت.دلش به حال زني که گمان مي کرد بي رحم باشد سوخت.
پرويز کنارش نشست وشالش به او داد وگفت: بايد بريم بيمارستان
با شالش روي موهاي باز انداخت وگفت: حالم خوبه
پرويز سعي مي کرد لحنش آنقدر مهربان باشد که مريم با او اعتماد کند.
-باشه اما يه سرم بهت وصل کنن بهتر ميشي.دستت هم بايد بخيه بخوره
به دستي که درد را حس نکرده بود نگاه کرد وگفت:خوب ميشه،بدون بخيه
بلند شد که پرويز گفت:کجا مي ري؟
به مهيار که کنار آرش نشسته بود و آرامش مي کرد نگاه کردوگفت::خونه!
به سمت آن دو رفت،مهيار بلند شد،مريم بدون نگاه کردن به او دست آرش گرفت و در خانه باز کرد.
پرويز از روي نگراني که بلايي سرش بيايد به دنبالش رفت وگفت:مي رسونمت
همانطور که منتظر بود آسانسور پايين بيايد حرفي نزد...فقط چند قطره اشک ريخت.پرويز به خانه برگشت که سوئيچش بردارد،مهيار به زني که پشت به او ايستاده و موهاي سياه لختش تا شانه باز است نگاه مي کرد.نگاهش به در خانه چرخاند و با ديدن کليپس صورتي ساده که وسط خانه افتاده به سمتش رفت.وقبل از انکه پدرش بيرون برود گفت:
-بابا صبرکن
پرويز ايستاد،مهيار سريع آن کليپس را برداشت و به دست پدرش داد وگفت:
-اينو بده بهش موهاش و ببنده
پرويز نگاهي به پسرش انداخت واز دستش گرفت،و همراه مريم سوار آسانسور شدند.
بعد از رفتن آنها مهيار مشغول جمع کردن شيشه خورده هايي که روي زمين ريخته شده بودشد. صداي آهنگ پيامک گوشي اش آمد.به سمت گوشي اش رفت وبا ديدن اسم پدرش پيام را مي خواند:
-مريم و راضي کردم بريم بيمارستان،توبيا آرش و ببر
برايش نوشت:باشه
نفسش با صدا بيرون داد که چشمش به کيف مريم و وسايلي که ريخته بود افتاد.نزديک تر رفت وروي پنجه پايش نشست.چيزي جز قرص و دستمال مرطوب کننده وعطر نبود،عطرش باز کرد وبو کرد.
-عطر شیرین ملایم،هووم خوشبوئه
همه آن وسايل را درون کيف گذاشت،واينبار صداي زنگ موبايلش بلند شد.
-الو
-سلام آقاي سعادتي،مامان نگارم...زنگ زدم ببينم کي مياد دنبال ساينا؟
يادش افتاد بايد دنبال دخترش برود.
-واي ببخشيد،من...راستش اگر امکانش هست من يکي دو ساعت ديگه بيام دنبالش
زن با مهرباني گفت:باشه،مشکلي نيست...دخترم نگار خيلي هم خوشحال ميشه
-ممنون، خدانگهدار
-خداحافظ
سوئيچش برداشت...قبل از بيرون رفتن سوزشي که روي سينه اش بود اورا به سرويس بهداشتي کشاند، دکمه هاي پيراهنش باز کرد و جاي قرمز شده نگاه کرد و گفت:
-ببين چيکار کرده،(لبخندي گوشه لبش نشست)چقدرم زور داري
به صورت سيلي خورده اش دست کشيد،سوزش ودردي نداشت.انگار تمام نيرويش را براي زدن مشت به سينه اش خرج کرده بود.
لبخندي زد وگفت:بايد ازت فاصله بگيريم،خيلي خطرناک شدي
دکمه هاي پيراهنش بست و به طرف پارکينگ رفت بعداز سوار شدن به سمت بيمارستان حرکت کرد.با ديدن پدرش که دستان آرش گرفته بود قدم هايش تند تر کرد.وبه طرفشان وگفت:
-چي شد بابا؟
پرويز برگشت وگفت:
-هيچي دستش بخيه خوردويه آرام بخش بهش زدن...تا فردا اينجاست،ببين من بايد برم بيمارستان حال يکي از مريضام بد شده...تو مي توني پيش آرش بموني؟!
آرش به او نگاه نمي کرد و سرش پايين گرفته بود مهيار گفت:
-نمي تونم پيشش بمونم بايد برم دنبال ساينا
-اي بابا،وقت ندارم که ببرم پيش ناهيد خانوم
آخرین ویرایش: