کامل شده رمان پاورقی زندگی (جلد دوم)|پریبانو کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید مریم و مهیار باهم ازدواج کنند؟


  • مجموع رای دهندگان
    284
وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریبانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/28
ارسالی ها
349
امتیاز واکنش
21,283
امتیاز
699
محل سکونت
بوشهر
مهيار با عصبانيت باز ايستاد ودر جواب گيتي گفت:
-آره ازش دفاع مي کنم،چون جواب و خودت دادي،هشت سال پيش اگر جاي مريم بودي،هيچ وقت با من ازدواج نمي کردي... من از آدمايي که دم از وفادري و عاطفه و مي زنه اما به پاش که مي رسن عرضه انجام دادنش ندارن بدم مياد... اون بخاطر پدرش اينده ي خودش و نابود کرد،اگر اون اقا که دوستش داشت برنمي گشت مجبور مي شد تا ابد پيش من که هيچ علاقه اي بهم نداره بمونه،حتي به بهانه ي بچه اش
گيتي از عصبانيت حرف هايي که مهيار در حمايت مريم زده بود گفت:
-نکنه هنوز دوستش داري؟
به راه افتاد و گفت:بس کن ديگه ادامه نديم
گيتي با نيمه دادش گفت:از کجا معلوم که بخاطر پول نيومده؟
همان چند قدم رفته ايستاد،به طرف او چرخيد و متعجب نگاهش کرد وگفت:
-اون داره ازدواج مي کنه،فکر نکنم اينقدر احمق باشه که زن يه ساندويچ فروشي سر کوچه شون بشه،حتما يه موقعيت خوب گيرش اومده
پوزخندي زد:پس لقمه ي چرب و چيليه،حالا چرا تو عصباني مي شي؟
با تاسف سري براي گيتي تکان دادو سمت سوپرمارکت که چند قدمي نمانده بود راه افتاد.گيتي پشت او رفت وديگر حرفي نزد.
گيتي ومهيار وارد خانه شدند،با ديدن مادر و دختر که روي زمين نشسته اند ومشغول درست کردن پازل هستند به طرفشان رفت.روي پنجه ي پايش نشست وپاستيلي جلوي ساينا گرفت:
-بيا بعد ناهار بخور
چشمان گيتي روي آن دو بود،مريم حتي سر بلند نکرد به مهيار نگاه کند،همانطور سرش پايين انداخته بود و خودش را با پازل مشغول نشان مي داد.
ساينا به پلاستيک در دست پدرش نگاه کرد وگفت:
-دلستر چي گرفتي؟!
-براي شما انگور
ساينا:مريم تو انگور مي خوري؟
مهيار آهسته گفت:نه!مريم طعم هلو دوست داره،براش خريدم
مريم اين بار نتوانست نگاهش را بگيرد،سر بلند کرد و مستقيم به چشمان او که نظاره گر چهره اش بود نگاه کرد،ميهار سريع ايستاد که گيتي متوجه نگاهشان نشود ودعوايي ديگر راه بيوفتد،مريم لبخندي زد، خوشحال شد انگار همه ي مورد علاقه هاي مريم هنوز فراموش نکرده است.
مهيار به سمت آشپزخانه مي رفت که گيتي با قدم هاي بلند خودش را به او رساند و بازوهايش گرفت.
به آن دو که وارد آشپزخانه مي شدند نگاه کرد.سرش پايين انداخت و با تکه پازلي که در دست داشت بازي مي کرد، ظاهرش آرام و خونسرد اما وجودش دلخور که چرا خوشبختي اش با اين دختر است اما نا بيناييش براي او بود؟
براي خوردن ناهار همه گي سر ميز ناهار خوري که در سالن بود نشستند وناهار مي خوردند.مريم کنار ساينا بود و با او حرف مي زد.
مريم به ساينا که کنارش نشسته بود نگاه کرد و گيتي رو مهيار گفت:
-عزيزم،مي کشي برام؟
مهيار برداشت وگفت:البته!
مريم با وجود حضور دخترش مجالي به حسادت کردن نمي گذاشت.نفسي از سر خوشحالي کشيد .و سعي کرد تا اخر ناهار سرش پايين باشد و به آن دو که رو به رويش بودند نگاه نکند.
مريم:سالاد مي خوري ساينا؟
-بله
مريم براي ساينا سالاد ريخت.
راحله با طعنه آهسته گفت:چه مهربون!
پرويز جدي گفت:راحله!
راحله شانه اي تکان داد وگفت:من از زنايي که ادعاي مادر بودن مي کنن بدم مياد!
مريم لب به دندان گرفت ونفسي کشيد وچيزي نگفت.
مهيار نگاهي زير چشمي به مريم که با لقمه بغضش راپايين مي فرستاد نگاه کرد. رو به عمه اش با عصبانيت مسئله اي که هميشه پنهانش کرده بود گفت:
-چرا وقتي مسـ*ـتانه مي خواست با من ازدواج کنه نذاشتيد؟به ازدواج فاميلي اعتقادي نداشتيد يا چون کور بودم نمي خواستيد دخترتون بدبخت بشه؟!
پرويز سرش در ميان دستانش گرفت وگفت:چرا اين بحث تموم نميشه؟
راحله با نگاه شوک زده به مهيار نگاه کرد،جوابي براي مهيار نداشت خودش هم مي دانست علت مخالفت ازدواجشان فقط نديدن مهيار بود.براي آنکه بحث را عوض کند نگاه پرحرصش را به مريم انداخت وگفت:
-کاش اعصابت و جايي که لازم بود خرج مي کردي
-من نمي دونم وقتي خودتون نمي خواستيد دخترتون با يه نابينا ازدواج کنه،چرا يکي ديگه رو بخاطر ترک يه کور سرزنش مي کنيد؟
مريم هر چند از حمایت مهیار لـ*ـذت می برد امامي دانست ماندن بيشتر او يعني زد وخورد خانواده ي سعادتي،بنابراين بلند شد ورو به پرويزگفت:
-اقاجون من با اجازتون مي رم ديگه!
ساينا با ناراحتي گفت:مريم کجا؟
خم وشد و بوسيدش:بايد بريم ديگه،آرش هم تنهاست
-اون پيش خاله پريساست که؟
-مي دونم،اما پريسا نمي تونه باهاش حرف بزنه!مي دوني که فارسي بلد نيست
-کي دوباره مياي؟
مي دانست شايد اين آخرين ديدار باشد،وديگر هيچ گاه همديگر را نبينن،سرش تکان داد وگفت:
-نمي دونم
راحله:خوب جواب بچه رو درست بده
مريم با عصبانيت رو به او کرد وگفت:
-راحله خانوم اگر چيزي نمي گم به احترام سنتونه،وگرنه منم بلدم جواب بدم!
-بگو ببينم چي مي خواي بگي
مهيار فرياد زد:بسه...تمومش کن عمه،من اينقدر حرف بهش نزدم که شما اينقدر تيکه باورنش مي کنيد...اينقدر گذشتش و تو سرش نزن
گيتي معتجب گفت:مهيار؟
مهيار بدون جواب دادن به کسي به سرعت به اتاقش که زماني با مريم شريک بود رفت.
گيتي براي آرام کردن مهيار بلند شد وقبل از رفتن رو به مريم گفت:
زودتر گمشو از اينجا برو،زندگيمون و به گند کشيدي!
بغض ناخوانده ي گلويش را نتوانست پايين بفرستد و با چند اشک سرازير شد،به چشمان زيباي ساينا که او را نگاه مي کرد لبخندتلخي زد و به سمت کيفش که روي مبل بود رفت.پرويز براي ماندنش کاري نکرد مي دانست رفتنش يعني آرامش خاطر براي خودش بدون خداحافظي از خانه بيرون آمد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    همه ي خانواده ي همتي براي تماشاي تلويزيون دور هم جمع شده بودند.اما مريم فقط چشمانش به تلويزيون بود وهمه ي حواسش به زمان رفتن،کاش بهانه اي براي ماندنش پيدا ميشد.سه هفته از آمدنش مي گذشت حتي يک زنگ به بهزاد نزده بود.صداي زنگ خانه اورا از افکاري که در آن بود بيرون کشيد.
    جواد متعجب به ساعت که 11شب نشان مي داد نگاه کرد وگفت:
    -اين موقع شب کي اومده مهموني؟!
    با گفتن اين جمله،براي باز کردن در بلند شد.دقايقي بعد جوادوارد خانه شد و رو به مريم گفت:
    -مهياره!
    مريم متعجب سيبي که تا دهانش بـرده بود.پايين آورد وگفت:
    -مهيار؟!چيکار داره؟
    جواد شانه اي بالا انداخت وگفت:
    -نمي دونم!فقط گفت با تو کار داره
    پريسا که کنار او نشسته بود به پهلويش زد وبا خنده گفت:
    -پاشو که بختت باز شده،فقط جريان بهزاد و بهش نگو!
    نگاهي به پريسا انداخت وبا تعجب و کنجکاوي رو دوشي بافتش دور خود پيچاند و بيرون رفت. با ديدن مهيار که در ماشين نشسته نزديک تر شد.مهيار با ديدن او شيشه پايين کشيد وگفت:
    -بيا سوار شو
    -چرا؟لباسم براي گردش خوب نيست!
    خنديد وبا لحن مهرباني گفت:
    -خوبه به جز حاضر جوابي بامزه هم هستي،کارت دارم بيا سوار شو
    مريم به خوبي متوجه تغيير در لحن حرف زدن و چهره ي او ديد،اورا ياد روزهايي که با هم بودند انداخت.
    -خوب بيا تو حرفت و بزنيم
    از ماشين پياده شد،مريم يک قدم عقب رفت مهيار با اخم گفت:سوار شو،جايي نمي ريم همين جاييم
    نگاهش از چشمان مهيار بر نمي داشت.
    -در مورد چي مي خواي حرف بزني؟
    مهيار وقتي ترس در چشمان اوديد براي اذيت کردنش قدمي ديگر به سمت او برداشت و او قدمي به عقب،نگاهش به لباس هاي تابستانه ي او افتاد،چهره اش جدي شد و گفت:
    -فکر نمي کني تيپت مناسب وايسادن تو کوچه نيست؟سوار شو بهت مي گم
    -من...
    ميان حرفش آمد وگفت:بيا سوار شو ممکن يکي اينجوري ببينتت!
    مهيار برگشت سوار ماشين شد.مريم نگاهي به لباس هايش که شلواراسپورت، ولباس راحتي که با رودوشي بلند پوشانده بود.وشال بافتي که روي سرش انداخته بود انداخت شالش جلو تر کشيد.لبخندي به غيرت مهيار زد و سوار ماشين شد.به سمت او چرخيد وگفت:
    -خوب چيکار داشتي؟!
    براي خارج شدن از کوچه دنده عقب گرفت،مريم با ترس گفت:
    -چيکار مي کني مهيار؟تو گفتي تو ماشين حرف مي زنيم
    بدون نگاه کردن به او فرمان را براي بيرون رفتن از کوچه چرخاند وگفت:
    -شايد وسط بعضي حرف هامون نياز يه سيلي خوردن داشته باشي!نمي خوام کسي بهت کمک کنه
    اين را گفت ووار خيابان شد.مريم با زدن لبخندي نگاهش از مهيار گرفت و درست نشست وگفت:
    -تو اين کارونمي کني
    نگاهي به او انداخت وگفت:
    -از کجا مي دوني؟شايد اون موقع موقعيتش پيش نيومده بوده
    سرش پايين انداخت و با آن رودوشي سفيد بلند پايش را پوشاند.
    -فرصت سيلي زدن به من زياد داشتي!مخصوصا امروز که عمه ات حسابي داشت شيرت مي کرد
    مهيار با ياد آوري بعد از ظهر تلخ پنج شنبه گفت:
    - تو هم که ماشاالله کم نمي آوردي همين که به عمه ام گفتي به احترام سنتونه که چيزي بهتون نمي گم از صدتا فحش بدتربود
    مريم بي صدا خنديد:آخه بيش از اندازه داشتم از حرف هاي عمه تون فيض مي بردم
    مهيار فرمان در دست داشت وگفت:
    -بخاطر رفتارهاشون معذرت مي خوام،مخصوصا گيتي
    مريم به رو به رويش نگاه کرد و گفت:
    -عيبي نداره،گيتي بايد جا پاشو محکم کنه،وحساب کار دست من بياد...که تورو از دست اون درنيارم
    مهيار پوزخند ي زد و گفت:
    -واون خبر نداره که تو از من متفري و دوست نداري من نزديکت باشم...ودر حال حاضر فقط دخترت برات مهمه
    با ناباوري به او نگاه کرد،مريم نمي دانست بايد چطور او را اشتباه بيرون بياورد؟ اگر گيتي در زندگي اش نبود حتما مي گفت "اشتباه مي کني من دوست دارم" همانطور که به او نگاه مي کرد گفت:
    -اما تو هيچ وقت از من سوال نکردي که هنوز ازت متنفرم يا نه؟
    مهيار بدون نگاه کردن به او لبانش تر کرد وگفت:
    -هستي!بخاطراينکه از وقتي اومدي گفتي دخترم،دخترم
    مهيار سعي مي کرد از زبان مريم بشنود آيا هنوز دوستش دارد يا نه،مريم متعجب به او نگاه کرد وگفت:
    -از من انتظار نداري که با وجود گيتي بيام بهت بگم دوست دارم؟
    سرش تگان داد وگفت:اگر گيتي هم نبود،بازم اين کارو نمي کردي!
    مريم فرياد زد:
    -معلومه که ديگه نه بهت مي گم دوست دارم نه ازت درخواست ازدواج مي کنم،اگر دوستم داري اين بار تو بايد بياي جلو...
    مريم نفس زنان به مهيار نگاه مي کرد واين بار با آرامش گفت:
    -که بعيد مي دونم اين کارو بکني
    مهيار نزديک پارکي،ماشينش را پارک کرد،و سريع پياده شد قبل آنکه حرفي بزند و مريم را بيش از آن عصبي کند.خودش مي دانست علاقه اش نسبت به او در حال افزايش است، واين را علاقه در حال رشد او را کلافه مي کرد،تصميم گيري براي مشکل،آن تنفر هشت سال پيش در حال از بين رفتن بود!اما ميان ماندن يا نماندن با اوگير افتاده بود.با ديدن کافه اي به سمت آنجا رفت و دو قهوه گرفت و در ماشين نشست.
    يکي از آن را روي داشبور جلوي مريم گذاشت.با نگاه کردن به او برداشت و تشکر کرد.دقايقي در سکوت به موسيقي درحال پخش گوش مي دادند و قهوه مي خوردند.
    مهيار سکوت را شکست و گفت:
    -مي دوني تو گذشته چي دوست داشتم؟!
    به ياد گذشته لبخندي زد:اره اين که با من بياي بيرون
    با خنده به او نگاه کرد:ديگه از من چي مي دوني؟
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    آهي کشيد وبه رو به رو خيره شد.
    -همه چي!غذاي مورد علاقه تو،غذاهايي که ازش متنفري،رنگ،مي دونم وقتي عصبي هستي يا طرف مقابلت عصبيه خودتو از اون شرايط بيرون مي کشي که هردو آرام بشن(نگاهش مي کند)مثل الان
    مهيار در چشمان رنج کشيده اش نگاه کرد ومريم ادامه داد:
    -چرا با من اينقدر خوبي؟!توراحت مي تونستي اجازه ندادي ساينا رو ببينم ومثل عمه ات با من برخورد کني
    نگاهش از او مي گيرد و قولپي ازقهوه اش خورد.
    -همه عين هم نيستن،اگر باهات خوبم چون مي دونم ديگه قرار نيست همديگه رو ببينم!نمي خوام تا آخر عمرت حسرت ديدن دخترتو داشته باشي
    دل مريم با گفتن اين حرف گرفت،واحساس تنگي نفس کرد،چقدر تلخ حرف زد.نفس عميقي کشيد وگفت:
    -مي شه برگرديم خونه؟!
    به او نگاه کرد:چرا؟من هنوز حرفمو و نزدم
    با ناراحتي به او نگاه کرد با حرص گفت:
    -اصلا براي چي من و بيرون آوردي؟مي خواستي در مورد چي با من حرف بزني؟
    مهيار دهان باز کرد که حرفي بزند،با شنيدن صدا آژير، ماشين پليس کنارشان پارک کرد.
    مهيار:واي...
    مرد نظامي پوش پياده شد،و پشت در ماشين ايستاد مهيار شيشه پايين داد وگفت:سلام
    -سلام،کارت ماشين
    مهيار به او داد،مرد سرش خم کرد وبه مريم و لباس نه چندان مناسبش نگاهي انداخت ورو به مهيار گفت:
    -خانوم کي هستن؟
    نگاه کوتاهي به مريم انداخت وبا هول گفت:خوب...ايشون....يعني...اين خانوم...(بدون تعمل گفت)خانومم هستن
    با آن حرف زدن مهيار مرد شک کرد وگفت:خانومتون؟
    سرش تکان داد:بله
    با بي سيم در دستش به او اشاره کرد وگفت:پس چرا با اين لباس بيرون آومده؟!
    مهيار هم نگاهي به او که به جز لباس نامناسبش دمپايي انگشتي هم پوشيده بود خنديد وگفت:
    -خانوم من کلا راحته
    مريم که مي ترسيد با آن لباس ها سر از بازداشتگاه در بياورد به يک باره روي مهيارخم شدکه او مجبور شد در گوشه صندلي خودش را جمع کند.
    مريم همانطور که دستش روي فرمان بود رو به مرد گفت:
    -جناب سروان اين آقا شوهرم هستن، دعواشديم من اومدم قهري خونه ي مامانم.ايشونم تشريف اوردن براي منت کشي! اينقدر هولم کرد که نفهميدم چي پوشيدم
    پليس نگاه کلي به مدل ماشين مهيارانداخت وگفت:تو اين محله زندگي مي کنيد؟
    مهياردست پشت لبانش قرار داد بودکه از وضعيت مريم خنده اش شدت نگيرد،دستانش برداشت و با همان حال گفت:
    -نه خير جناب، من جاي ديگه زندگي مي کنم
    مريم متوجه لبخند مليح روي لبان او شد،وفهميد بيش از اندازه به او نزديک شده است.
    آرام ومعذب در جايش نشست،مرد نگاهي به لبخند مهيار که نزديک به خنده بود و زن انداخت وگفت:
    کارت و گواهينامه اش به او داد وگفت:اينجا پارک نکن راه بيوفت
    از دست او گرفت و با لبخندي جوابش داد:چشم
    با رفتن پليس خنده اش شدت گرفت وريز ومردانه خنديد،مريم اعتماد به نفسش را جمع کرد وبا اعتراض گفت:
    -به چي مي خندي؟
    ماشين حرکت داد وگفت:من اومده ام منت کشي تو؟
    مريم با حرص گفت:
    -ببخشيدا!اولي اول شما گفتيد من خانومتونم!بعدشم من و ساعت 11شب چرا کشيدي بيرون ؟،با اين دوتا علت نمي تونم برداشت ديگه اي کنم!
    خنده اش جمع کرد وگفت:مريم خانوم،تو خماري برداشت هاي آزادت باش
    اين را گفت و به راه افتاد وبا شيطنت گفت:نمي دونم چرا هـ*ـوس کردم بريم پارک قدم بزنيم
    با وحشت نگاهش کرد وگفت:نه خواهش مي کنم من و برگردون خونه
    با همان خنده گفت:چرا؟تيپت که خوبه(با ابرو به پايش اشاره کرد)مخصوصا دمپايي...رنگشو نگاه صورتي!
    مريم با حسرت به خنده هاي که مال او نيست نگاه کرد،نفسي کشيد و در جايش نشست..مهيار ديگر براي او تمام شده وبايد.همان زمان،همان شب وبراي هميشه اورا فراموش مي کرد.وبراي اين فراموشي نياز است ديگربه ايران نيايد وگرنه باز دلش هواي مهيار مي کند.
    نگاهش به بيرون دوخته بود و ناخنش با ناراحتي مي جويد.مهيار متوجه ناراحتي او شد خنده اش قورت داد وگفت:
    -چي شد ناراحت شدي؟
    نمي خواست نگاهش از ماشين هاي در حال عبور بگيرد و به مردي که قصد فراموش کردنش داشت بدوزد.
    -نه،حواست هست داري برام خاطرات خوب مي سازي؟!
    مهيار متوجه حرف او نشد وگفت:نمي فهمم چي ميگي؟
    بخاطرآنکه شب خوب مهيار را خراب نکند با لبخندي گفت:
    -مهم نيست!نمي خواي بگي براي چي اومديم بيرون؟
    نيم نگاهي به او انداخت وگفت:
    -مادرت گفته باهات حرف بزنم،ببينم تو استراليا چي شده که اينقدر ناراحت و افسرده اي؟
    با خنده سرش تکان داد:از دست مادرا!چرا فکر کرده من با تو درد و دل مي کنم؟
    -نمي دونم لابد يه چيزي ديده
    -چي مثلا؟
    با بي تفاوتي گفت:چه مي دونم!شايد حرفي پيششون زدي که اون فکر کرده فقط مي توني با من حرف بزني
    کاش اينطور بود، -نه اصلا اين جوري!من قرار نيست با کسي حرف بزنم
    دستش تکان داد وگفت:
    -اگر فکر مي کني تا حرف زدن آروم ميشي حتما با يکي حرف بزن!من آدم فضولي نيستم ولي،حال و روزت نشون ميده بهت خيلي سخت گذشته
    آهي کشيد وگفت:به مادرم بگو،بخاطر فوت شوهرش بوده اينقدر افسرده و عصبيه
    مهيار ماشين را نزديک خانه پارک کرد وگفت:خودت هم مي دوني که اين نيست!من تورومجبور به حرف زدن نمي کنم...فقط مادرت و بيشتر از اين نگران نکن
    به نشانه ي باشه سرش تکان وحرفي که از روز اول آمدنش بايد از مهيار مي پرسيد اما فرصتش پيش نمي آمد،بدون مقدمه چيني پرسيد:
    -من وبخشيدي؟
    سوال ناگهاني او مهيار رابراي جواب دادن هول کرد وگفت:
    -چرا مي پرسي؟
    نگاهش مي کند:
    -چون برام مهمه!کاميار هم ازت حلاليت طلبيد،گفت هر موقع اومدم ايران ازت بخوام ببخشيش
    نگاهي به فرمان ماشين بعد به مريم کرد وگفت:
    -سخته،وقتي ياد اون روزهايي که اذيتم مي کرديد مي افتم،نمي تونم
    ملتمسانه گفت:خواهش مي کنم مهيار، اون الان دستش از دنيا کوتاه
    نگاه غمگينش به او مي اندازد:هنوز فکر اوني نه؟
    مريم نفسي کشيد وبا ناراحتي گفت:
    -وقتي با اون بودم هر حرفي مي زدم،مي گفت داري به توو ساينا فکر مي کنم،حالا هم که پيش تو ام همين حرف و بهم مي زني،بعضي وقتا مي گم...کاش مي مردم
    مهيار نمي خواست او را ناراحت کند،بحث را عوض کرد وگفت:کي ميري؟
    -فردا که جمعه است،پس فردا شنبه شب ساعت 9..چيه مي خواي بياي بدرقه ام که خيالت راحت بشه رفتم؟
    لبخندي زد وگفت:اينقدرا هم آدم بدي نيستم،ديگه نمي خواي ساينا رو ببيني؟
    لبخند تلخي زد:چرا دلم مي خواد،مي ترسم اتفاق امروز باز تکرار بشه و عمه و راحله ات سر برسن
    -فکر مي کني من بهشون گفتم بيان؟
    -تو نه،ولي کي خبرداشت جز توو خونواده ات؟
    نفس صدا داري کشيد وگفت:
    -سايه از دهنش در رفت و به عمه ام گفت اونم به گيتي،باور کن غير عمد بود
    باور مي کند وسرش تکان داد ومهيار ادامه داد :فردا مياي پيشش؟
    با لبخند مهرباني نگاهش مي کند:اره اما اين بار خونه ي خودت نه پدرت
    مهيار با حسرت وناراحتي نگاهش کرد که چرا در گذشته از ديدن اين لبخند هاي زيبا و مهربان محروم بوده.
    -باشه،آرش هم بيار
    -باشه ميارم،فرمايش ديگه؟
    با چهري جدي اما لحن مهربان گفت:ناهارم درست کن،شام اون بارت خيلي خوشمزه بود
    مريم با لبخندي سرش کج کرد وگفت:پس چرا تشکرنکردي؟
    -چون پرور ميشدي
    خنديد:خودتي که به مهمونت مي گي ناهار درست کن
    در ماشين باز کرد که مهيار سريع گفت:صبر کن پياده نشو
    مريم متعجب نگاهش کرد.مهيار کمربندش باز کرد و پياده شد به طرف در رفت وزنگ خانه فشرد. پشت به او ايستاده بود و دستانش در کاپشنش فرو برد دقايقي بعد امين در باز کرد سلام کوتاهي کردند.مهيار به طرف در ماشين آمد.دست روي سقف ماشين گذاشت وخم شد.
    -بيا پايين
    از رفتار مهيار خوشش آمد که نمي خواست همان زمان کوتاه پشت در بماند مهيار با رفتارهايش به مريم ثابت کردآنقدر ها هم ضعيف نيست.مي توان تا ابد به او تکيه کرد.نابينا ييش او را ضعيف نشان مي داد.
    همانطور که از کنارش رد مي شد گفت:
    -خداحافظ
    مهيار:برو به امان خدا
    مريم نگاه آخر را به مهيار انداخت به واردخانه شد.

    7پست براتون گذاشتم
    توی نظرسنجی بالا هم شرکت کنید تا کم کم رمان و تموم کنم
    پست ها بعدی رو نمی دونم کی می تونم بذارم حالا شما جمعه بعد از ظهر یه سر بزنید شاید شاید شاید گذاشتم
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    با صداي جيغ آرش چشمانش باز کرد.صداي پدرش و خنده هاي پسرش در هم آميخته بود. نفس بلندي کشيد و به پهلو چرخيدلبخندي زد از زمان آمدنشان به ايران حال خودش و پسرش بهتر شده بود. مخصوصا آرش که خنديدن بلد نبود حالا با شوق، بلند مي خنددبا ياد اوري روز جمعه بلند شد و يک راست به سمت کيف پولش که در کيف دستي اش بود رفت. بايد براي بهزاد سوغاتي مي خريد.با آسودگي که پول کافي براي خريد کردن دارد نفسي کشيد چشمش به چمدان افتاد.با باز کردن در آن و ديدن سوغاتي ساينا لبخندي زد.هنوز فرصتي براي دادن آن سوغاتي به او دست نداده بود.
    -قرار بود روز اولي که ديدمت بهت بدم،اما افتاد به روز آخر
    بلند شد و به سمت پذيرايي رفت.از کنار جواد و آرش که مشغول بازي کردند بودند گذشت وبراي شستن دست و صورتش به روشويي بيرون از خانه رفت.
    با برگشتنش به طرف آشپزخانه رفت و با ديدن مادرش که مشغول سبزي پاک کردن است لبخندي زد.
    -سلام،ظهر بخير
    مادرش با چهره ي گرفته اي گفت:سلام ساعت 11تو هم بخير
    رو به رويش روي زمين نشست وگفت:چي شده مامان؟
    ناهيد بغض کرد وبا همان سر پايين انداخته اش گفت:
    -هيچي!تو داري مي ري!نمي دونم وقتي دوباره بر مي گردي زنده ام يا مرده؟
    با لحن نوازش گونه اي گفت:
    -واي مامان! اين چه حرفيه مي زني قربونت برم!ان شا الله صد سال عمر کني
    نگاه گلايه مندي به او کرد وگفت:
    -يعني اون مرده بيشتر از من برات ارزش داره که بخاطر اون مي خواي برگردي اما بخاطر ما نمي موني؟
    با ناراحتي به چهره ي مادرش نگاه کرد وگفت:
    -باور کن اينطوري نيست!من...من بيشتر بخاطر اينکه از ساينا دور باشم اين کار مي کنم و آينده ي آرش،اگر ايران بمونم دم به دقيقه دلم مي خواد ساينا رو ببينم و مي دونم مهيار اجازه نمي ده،اين جوري شکنجه ي روحي مي شم...من که عقده ي شوهر کردن ندارم ،من و درک کن مامان
    حرفي نمي زد فقط به نشانه ي باشه سري تکان داد ،مريم بلند شد وگفت:مي رم آماده شم با آرش بريم
    قدم آخر براي خارج شدن از آشپزخانه بر مي دارد که ناهيد موهاي لختش را که به دخترانش ارث داده بود پشت گوش انداخت وگفت:
    -يه ذره ناز هم بلد نيستي براي مهيار کني؟!اين مردها دست و پاش وگم مي کنن
    با لبخند نگاه مهربانانه اي به مادرش انداخت:
    -بله مردها با ناز زن ها دلشون مي لرزه،اما اگر متنفر بشن راحت پس مي زنن،مامان،مهيار از من بدش مياد،اون الان يه زني داره که صد برابر من خوشگله...ناز هاي من ديگه به چشمش نمياد..دلم مي خواد اگر دوستم داره اون پيش قدم بشه
    اين را گفت و براي حاضر شدن همراه پسرش به اتاق مادر و پدرش رفت.بعد از آماده شدن بيرون آمدند از کنار پدرش که با چهره اي دمغ مشغول تماشاي تلويزيون بود رد شد.حال پدرش را مي فهميد اما نمي توانست کاري کند.بايد بر مي گشت.
    با آژانس روبه روي ساختماني که خانه ي مهيار در آن بود رسيد با موبايلش به او زنگ زد،بعد از چند بوق مهيار جواب داد:
    -سلام،چقدر دير اومدي؟
    همانطور که وارد برج مي شد جواب داد:
    -جمعه بود ،گفتم شايد مي خوايد استراحت کنيد
    -استراحت کجا بود؟ ساينا از شوق ديدنت از ساعت ده بيداره بعد تو دوازده پيدات مي شه؟
    لبخندي به غرزدن هاي مهيار زد وگفت:خوب بذار بيام تو بعد محاکمم کن
    مهيار نيشخندي زد که با شنيدن صداي زنگ خانه به طرف در رفت وگفت:
    -پشت دري؟
    خنديد:آره باز کن
    با باز کردن در و ديدن آن دو،موبايلش قطع کرد.با خوشرويي در بيشتر باز کرد وگفت:
    -بفرمايد تو!
    وارد خانه شدند.مهيار به آرش نگاه کرد و دستش دراز کرد وگفت:
    -سلام،خوبي؟!
    لبخندي زد:سلام ممنون خوبم
    مريم متعجب لبخندش جمع کرد و رو به مهيار گفت:آرش با تو حرف مي زنه؟
    به چهره ي متعجب زده ي او نگاه کرد وگفت:آره مگه چيه؟!
    مريم نگاه کوتاهي به آرش انداخت و رو به مهيار گفت:
    -آخه،اين..آرش اصلا با کسي حرف نمي زنه!مخصوصا با غريبه ها
    شانه اي بالا انداخت وگفت:خوب چيه حالا با من حرف زده،حسودي؟
    با تبسمي به او نگاه کرد وگفت:نه فقط عجيبه!
    مهيار گونه ي آرش که همچنان با لبخند نگاهش مي کرد کشيد وبه مريم گفت:
    -ساينا حمومه،من ميرم ناهار بگيرم
    -مگه قرار نبود من درست کنم؟
    سوئيچ ماشينش از کتش بيرون آورد وگفت:
    -خانوم! ساعت دوازده است چه وقت غذا درست کردنه؟فکر کن مي خوام مهمون نوازي کنم
    لبخند مريم بدرقه ي رفتن مهيار شد.مريم با شادي لبخندي زد و به آرش نگاه کرد وگفت:
    -مهيار رو دوست داري؟
    سرش تکان داد:بله!
    مريم مي دانست پسرش به ندرت از کسي خوشش مي آيد وتا الان به جز پدر و برادرش کسي را دوست نداشته دوست داشتن مهيار از نظر مريم زيادي عجيب بود.
    -چرا مهيار و دوست داري؟
    سرش پايين انداخت و با انگشتش بازي کرد وبا خجالت گفت:
    -چون مهربونه!
    مريم لبخندي زد و دست نوازش به سرش کشيد وپرسيد:
    -مامان مهربون نيست!
    با نوازشي که مادرش کرد ترسش براي گفتن حرفش ريخت وگفت:بعضي وقت ها مهربوني
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    مريم پيشانيش بوسيد وگفت:
    -مامان دوست داره آرش!اگر عصباني مي شم من و ببخش دست خودم نيست
    هر چند آرش نمي توانست درک کند اما عذرخواهي مادرش را قبول کرد.
    آهي کشيد وگفت:
    -خوب،بيا تلويزيون برات روشن کنم،کارتون ببين!تا ساينا از حموم مياد بيرون حوصله ات سر نره
    سرش بالا گرفت وبه مادرش نگاه کرد وگفت:تلويزيون نه!
    -پس چي؟!
    -نقاشي!
    مريم لبخندي زد وگفت:باشه
    از کيفش وسايل نقاشي به او به داد.همان جا روي زمين نشست و مشغول کشيدن شد.مريم پلاستيکي که سوغاتي ساينا در آن بود دراتاقش گذاشت و به سمت حمام رفت و تقه اي به در زد وبا لحن مهرباني گفت:
    -ساينا تمومي؟!
    ساينا با مکث کوتاهي از خوشحالي جيغ زد:سلام،مريم الان ميام!
    مريم به شوخي به او گفت:
    -حولت و خوب گره بزن،آرش اينجاست!
    ساينا با خنده گفت:بگو چشماش و ببينده
    با خنده سرش تکان داد و به سمت مبل براي گذاشتن کيفش رفت.مانتويش با تونيک زمينه ي سفيد و چهار خانه هاي مشکي که بلنديش تا رانش مي رسيدعوض کرد؛تونيکش با شلوار جين مشکي زيبا شده بود. شال نخي سبز يشمي از کيفش بيرون آورد و با روسري تعويض کرد يک طرف شال را روي دوش چپش انداخت.مريم در حالي که مشغول پوشيدن لباس هايش بود متوجه آرش شد که به طرف اتاق ساينا رفت مريم پشت سرش رفت وگفت:
    -آرش کجا؟اينجا اتاق سايناست تو نبايد بري!
    انگشتش به سمت مداد رنگي هاي ساينا که در ليوان بود اشاره کرد،مريم متوجه شد وبا لبخندي گفت:
    -از اين همه رنگ نمي توني بگذري نه؟!صبر کن ساينا بياد بيرون اگر اجازه داد،بعد مي توني از رنگ هاش استفاده کني
    با ناراحتي سرش پايين انداخت و با مادرش بيرون آمد،ساينا با ديدن آن دو با ذوق به طرف آرش رفت و اورا در آغـ*ـوش گرفت:
    -سلام،آرش خوشگله خوبي؟ديروز که مامانت اومد تو چرا رفتي پيش خاله ات؟ نيومدي پيش من؟حوصله ام سر رفت!اگر دوباره مامانت اومد بيا پيشم باشه؟
    آرش براي ترجمه حرف هاي دختري که مسلسل وار حرف مي زد سرش بلند کرد و به مادرش نگاه کرد.قبل از آنکه مريم دهانش براي ترجمه باز شود ساينا او را بغـ*ـل کرد وگفت:
    -واي مريم چقدر خوشگل شدي!
    مريم از خوشحالي خنديد و روي پنجه ي پا نشست و اورا در آغـ*ـوش گرفت و بوسيد:
    -ممنون از تعريفت خوشگلم!
    ساينا با همان خوشرويي گفت:
    -تعريف نکردم جدي گفتم!خيلي خوش تيپ شدي...بابام مي گـه اگر دوستم يه چيز خوشگلي مي پوشه بايد ازش تعريف کنم و بخيل نباشم
    مريم کلاه حوله اش را جلو تر کشيد وگفت:
    -آره بابات راست مي گـه،آدم هاي بخيل و حسود هيچ وقت از دوستاشون تعريف نمي کنن
    ساينا باز اورا در بغـ*ـل گرفت و گفت:ممنون که امروز هم اومدي پيشم!
    مريم باز او را بوسيد و نگاهش به آرش که با لب هاي آويزان و ناراحت به آن دو نگاه مي کند افتاد،ناراحتي اش از اين بابت بود که چرا نمي تواند فارسي صحبت کند.وچرا مادرش به جاي ترجمه ي حرف هاي ساينا اورا اينگونه در آغـ*ـوش مي گيرد و مي بوسد.؟
    مريم متعجب دستش دور شانه ي آرش انداخت وگفت:
    -چيه آرش؟!
    باز سرش پايين انداخت و چيزي نگفت،مريم متوجه شد از اينکه حرف هاي او را نفهميده و در آن زمان کوتاه حضورش ناديده گرفته شده ناراحت است.مريم با لبخند مهرباني حرف هاي که ساينا به او زده بود و تمام حرف هايي که بين خودش و دخترش بود براي آرش ترجمه کرد.وقتي با خوشحالي لبخندي زد ومريم روبه ساينا گفت:
    -ساينا ميشه آرش از مداد رنگي هات استفاده کنه؟!
    ساينا با کمال ميل گفت:آره!حتما الان براش ميارم
    مريم با رفتن ساينا حرف هايش راباز براي آرش گفت که ديگر پسرش ناراحت نشود.
    بعد از آنکه آرش مداد رنگي ها را گرفت و به سالن برگشت مريم لباس و کيفش به اتاق ساينا برد.مريم با عشق و محبت و بغضي که در گلويش بود موهاي ساينا با سشوار خشک مي کرد...چقدر موهايش شبيه به خودش است.هنوز موهاي ساينا مرطوب بود که مهيار وارد خانه شد و با ديدن آرش لبخندي زدوگفت:
    -بابا پيکاسو،يه ذره استراحت کن!
    آرش با لبخند سرش بلند کرد وگفت:چيکاسو چيه؟
    مهيار با خنده گفت:پيکاسو!آدمه! اونم مثل تو نقاشي مي کشيد،پاشو بيا ناهار
    در خانه سري چرخاند وگفت:اون دوتا کجان؟!
    دستش به طرف اتاق ساينا گرفت،مهيار با همان پلاستيک هاي غذا به طرف اتاق دخترش رفت و با ديدن ساينا که پشت ميز آرايشي دخترانه اش نشسته و مريم که ايستاده موهايش خشک مي کرد،لحظه اي خيره به مريم ماند.موهايي که نيم رخش را تا گونه پوشانده و نوک بيني و لبش مشخص بود و با ديدن آن تيپ دخترانه اش حرفي را که مي خواست بزند فراموش کرد.
    مريم با حس حضور کسي سرش به طرف در چرخاند و موهايش کنار زد ومتعجب به او که شبيه مجسمه ايستاده و نظاره گر اوست گفت:
    -مهيار!کي اومدي؟
    مهيار به خودش آمد وگفت:
    -هان!من؟...الان!موهاي ساينا به خاطر حجمش وقت مي گيره تا خشک بشه،يه حوله دور سرش کن بياين ناهار بخورين
    مريم به غذاهايي که در دست داشت نگاه کرد وگفت:
    -ممنون من گرسنه نيستم
    يکتاي ابرويش بالا داد وگفت:مي ترسي نمک گير شي؟
    با تبسمي گفت:ما نمک پرورده ايم
    لبخندي بي اراده بر لبان مهيار نشست. وبدون حرفي با ظرف هاي غذا به سمت آشپزخانه رفت.مريم حوله روي شانه ي ساينا انداخت و موهايش روي حوله ريخت وگفت:
    -بريم تا غرغرهاي بابا جون شروع نشده
    ساينابا لبخندي به مريم نگاه کرد و به سالن رفت.با ديدن آرش که همچنان مشغول نقاشي است سري تکان و دستانش گرفت و گفت:
    -نقاشي بس!بريم ناهار
    وبراي شستن دست هايش اورا به سرويس بهداشتي برد.مريم مسيرش را به سمت آشپزخانه کج کرد مهيار با ديدن او سرش پايين انداخت و وقتي مريم به او نزديک تر شد گفت:
    -تو غذا رو بکش تا من بيام
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    -باشه
    از کنارش عبور مي کرد که لحظه اي ايستاد و گفت:
    -ميشه لباست و عوض کني؟
    نگاهي به مهيار و بعد به لباسش انداخت وگفت:خيلي کوتاهه؟
    -نه خوبه ولي...
    سرش تکان داد:چي؟لباس ديگه اي نيوردم چرا بايد عوضش کنم؟
    باز مهيار نگاه کلي به او انداخت ومريم گفت:
    -چرا اينجوري نگام مي کني ؟!مي خواي برم چادر سرم کنم بشينم؟
    به حرف او لبخندي زد وگفت:نه نمي خواد!همين خوبه
    قدمي که رفته بود برگشت وگفت:
    -من هيچ وقت نديده بودمت،يادته که هميشه سوال مي کردم،چي مي پوشيدي؟رنگش چيه؟الان براي اولين بار لباس پوشيدنت و مي بينم!برام جالبه،همين...فکر نکن هيزم
    اين را گفت ورفت لبخندي بي اراده روي لب هاي مريم نشست و زمزمه کرد:
    -حداقل ازم تعريف مي کردي!
    غذاها از پرس درون بشقاب ها ريخت.وجلوي بچه ها گذاشت.خودش کنار ساينا نشست وآرش کنار ساينا هر سه در يک دريف نشستن مهيار خودش را رساند و رو به آن سه نفر نشست و به آرش و ساينا گفت:
    -شما دوتا صبر نداشتيد من برسم؟!
    مريم لبخندي زد وساينا لقمه اش پايين فرستاد وگفت:
    -صبحونه نخوردم گشنم بود
    با ناراحتي ظاهري گفت:
    -نامردا! دوتاتون رفتين اونور؟حداقل يکيتون بيايد پيش من بشينيد
    آرش که نمي دانست او چي مي گويد فقط به آرامي قاشق پلويي اش در دهان مي گذاشت،اما ساينا گفت:
    -اينور و اونور نداره که بابا،مهم ناهاره که جوجه و قرمه سبزيه
    مهيار به مريم که نگاهش به ساينا بود گفت:
    -توچرا شروع نکردي؟
    نگاه کوتاهي به او انداخت وسرش پايين انداخت و با چنگال پلوها را کنار زد وگفت:
    -گفتم که زياد گرسنمه ام نيست تازه صبحونه خوردم
    مهيار به سمت آرش خم شد و آهسته گفت:آرش مامان صبحونه خورده؟
    مريم با چشمان تعجب زده به مهيار و آرش نگاه کرد،آرش از ترس آنکه مادرش دعوايش کند نگاهي به او انداخت اما وقتي چهره ي مهربان اورا ديد دست چپش سد نگاه مريم قرار داد وبه نشانه ي "نه" ابرويش تکان داد.
    مهيار باز آهسته پرسيد:پس چرا گفت صبحانه خوردم؟!
    مريم با لبخندي سرش پايين انداخت و مشغول خوردن شد.آرش گفت:
    -شايد ترسيده دعواش کني!
    با لبخندي به او نگاه کرد وگفت:
    -من هيچ وقت کسي رو دعوا نمي کنم!حتي اگر صبحانه نخورده باشه
    مهيار سرش پايين انداخت و مشغول تکه کردن جوجه شد وجدي گفت:
    -با بچه چيکار کردي؟!
    نيم نگاهي به او انداخت وگفت:حال خودمم بهتر از اون نيست
    مهيار دهان باز کردي حرفي بزند که ساينا با کنجکاوي پرسيد:
    -بابا به آرش چي گفتي؟
    لبخندي گوشه ي لبش نشاند وگفت:
    -اين همه مدت آرش نمي فهميده ما چي مي گيم يه بارم تو متوجه نشو چه اشکال داره؟
    با اعتراض گفت:بابا!بگو
    مريم آهسته حرف هايشان در گوش او گفت وساينا با لبخندي تشکر کرد ومشغول خوردن شدند.آنها در يک جمع خانواده ي از هم پاشيده غذا خوردند،مهيار زير چشمي به خوردن مريم نگاه کرد.بفهميد آهسته خوردن آرش به مادرش رفته است.هر چقدر مهيار به او نگاه مي کرد مريم حتي سر بلند نکرد.اما زير نگاه هاي او تحمل نياورد وبه نگاه کرد وگفت:
    -مي دوني کارت يعني خيانت؟!
    پوزخندي زد و سرش پايين انداخت:
    -آره مي دونم،ولي قصد من ازدواج با تو نيست فقط اومدي دخترتو ببيني وبري!غير ازاينه؟!
    سرش پايين انداخت وبا ناراحتي گفت:
    -نه! غير از اين نيست ولي اگر ميشه اينجوري بهم خيره نشو!
    مهيار بلند شد مريم به او نگاه کرد با ديدن بيني اش با اضطراب گفت:
    -مهيار خون دماغ شدي!
    دستي به بيني اش کشيد، خون روي انگشتانش گرفته بود.مريم سريع بلند شد وگفت:
    -سرت و بالا نگه دار
    چند برگ دستمال کاغذي از روي ميز برداشت دستش پشت سر مهيار قرار داد و دستمال روي بيني اش گذاشت،مهيارزير چشمي به او نگاه کرد.ساينا با نگراني به پدرش نگاه کرد وگفت:
    -بابا!
    مريم:برو رو کاناپه دراز بکش
    سرش از دستان مريم آزاد کرد وگفت:حالم خوبه!ساينا ترسيد
    -مي دونم خوبي!بخوابي خون دماغت زودتربند مياد(رو به ساينا کرد)نگران نباش ساينا بابا حالش خوبه
    با رفتن مهيار ساينا با همان نگراني پشت سرش رفت و گفت:بابا خوبي؟
    مهيار با لبخند مهرباني گفت:آره قربونت برم خوبم،چيزي نيست الان خونش بند مياد
    مريم به طرف يخچال رفت و چند پرتقال بيرون آورد،همانطور که اب پرتقال ها مي گرفت حواسش پيش مهيار و دخترش بود که با هم صحبت مي کردند.ليوان برداشت و به آرش که غذايش بازي مي کرد نگاه کرد وگفت:
    -غذاتو بخور الان مي گم ساينا بياد پيشت
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    جعبه ي دستمال کاغذي از روي ميز برداشت و به طرف آن دو رفت و گفت:
    -ساينا بابا حالش خوبه،برو پيش آرش ناهارتونو بخوريد
    سرش تکان داد:نه سيرشدم مي خوام پيش بابا بمونم(به مريم نگاه کرد)بابا مي ميره؟
    مريم خنديد:نه نترس،عزرائيل و دور ميزنه
    مهيار اخمي کرد وبا لحني که رگ هاي خنده در آن بود گفت:
    -يه چيز بهتر نبود بگي؟!
    -گفتم ساينا خيالش راحت بشه نمي ميري
    مهيار رو به ساينا گفت:اگر ناهارتو نخوري باهات قهر مي کنم مي دوني که جدي مي گم
    آن دوبار ي که پدرش با او قهر کرده بود به خوبي به ياد دارد،نمي خواست بار ديگر تکرار شود.با بي ميلي بلند شد و رفت.مريم رو به روي مهيار ايستاد و اب پرتقال جلويش گرفت:
    -بهتري؟!
    چقدر اين نگراني ها را دوست داشت دستمال خوني را روي ميز گذاشت وسرش تکان داد:آره خوبم
    دوبرگ ديگر برداشت و روي بيني اش گذاشت در چشمان مهيار به دنبال حس شيرين دوست داشتن مي گشت.اما چيزي پيدا نکرد،بخاطر مدت زيادي که خم شده بود شالش سر خورد و روي شانه اش افتاد با نگاه مهيار سريع روي سرش کشيد وگفت:
    -برنمي داري؟!
    براي اذيت کردن او گفت:خوب بذارش رو ميز
    نگاهي به ميز که پشتش بود انداخت وگفت:
    -دوره! دستت مي رسه برشداري؟!
    -مگه عمل...
    پوفي کشيد وگفت:يه چيزي مي خواي بهت بگما،بزارش خودم برش مي دارم
    مريم کمر خم شده اش راست کرد و ليوان روي ميز گذاشت و چند قدم رفت که مهيار صدايش زد:
    -مريم!
    لحظه اي ايستاد،دلش براي اين مريم گفتن هايش غنج مي رفت.کنارش ايستاد وگفت:
    -بله!
    -ميشه ليوانو بدي؟هر چي فکر مي کنم مي بينم واقعا دستم نمي رسه
    مريم ميان خنده و حرص خوردن از کارهاي مهيار مانده بود لبخندي که تالبش آمده بود با دندان گزيد خم شد وليوان به دستش داد وگفت:
    -بفرمايد!
    دستش براي برداشتن دراز مي کند که متوجه مچ دست مريم مي شود.با تشکر کردن بر مي دارد.قبل از آنکه مريم از کنارش عبور کند با دست ديگر مچ دستش را گرفت که تعادلش از دست داد و رو ي مبل نشست.مهيار پاهايش از پشت او جمع کرد و کنارش نشست.
    دستان ضعيف شده ي مريم در ميان مشت مهيار در حال خورد شدن بود.چهره اش در هم کشيد وگفت:
    -مهيار دستم درد گرفت
    به آرامي دستش رها کرد ليوان و دستمال کاغذي در دستش روي ميز گذاشت و دوبرگ ديگر برداشت و آخرين قطرات خون را پاک . برگشت و آستشينش بالا زد،مچ دستش چرخاند وگفت:
    -اين چيه؟
    لبخند زهري به ياد خاطرات تلخش زد:يادگاري!
    -تو به جاي بخيه مي گي يادگاري؟!
    دستش عقب کشيد وگفت:آره،يادگاري
    مهيار مي دانست دنيا به کامش نبوده،وحاضر به حرف زدن هم نيست،به سر پايين انداخته اش نگاه مي کند.
    -نمي خواي حرف بزني؟
    به او نگاه کرد وگفت:
    -نه،چون مشکلات من مال منه وقرار نيست کسي سهمي داشته باشه...مادرم که اينقدر اصرار داره بدونه توي استراليا براي من چه اتفاقي افتاده!يکي از مشکلاتم و بهش بگم سروم لازم ميشه ميفهمي؟!فقط بدون من زني بودم که با تمام آرزوهام رفتم و بدون آرزو برگشتم
    مريم شبيه يک تکه سنگ بي روح به مهيار نگاه مي کرد همانطور که زن سابقش خيره بود گفت:
    -داري خفه ميشي حرف بزن!
    آب دهانش قورت داد وگفت:به تو بگم که خوشحال بشي!؟
    از اينکه مريم تفکرات اشتباه در مورد او دارد متعجب گفت:
    -تو راجع به من چي فکر کردي؟اينکه از بدبخت شدنت خوشحال مي شم؟
    با بغضي در گلويش و نگاه غمگينش گفت:
    -آره،چون زندگيتو نابود کردم...بعضي وقت ها فکر مي کنم مرگ کاميار هم بخاطر اذيت کردن تو بوده
    مهيار با ناباوري به حرف هاي مريم گوش مي داد.به آرامي به او گفت:
    -من نفرينتون نکردم
    سرش تکان داد و بغضش فروفرستاد وگفت:
    -مي دونم،اون تاوان اشتباه خودشو داد،اما منم بايد تاوان دل شکسته ي تورو پس مي دادم
    کم کم داشت زبان باز مي کرد.مهيارکمي به او نزديک تر مي شود وبا لحن مهربان تر به او گفت:
    -اگر قرار باشه هر زن و شوهري که از هم طلاق مي گيرن اين بلا سرشون بياد،الان نصف زن هاي دنيا بيوه بودن،اشتباه فکر نکن...(مکثي کرد)حالا مگه چيکار کرده بود؟
    لبخندي زدوبا چشماني که حلقه هاي اشک در ان جمع شده بود گفت:
    -مي خواي از زير زبونم بکشي؟من حرف نمي زنم
    براي بلند شدن نيم خيز شد که مهيار دست روي پايش گذاشت وگفت:
    -بشين!
    نشست وآهي کشيد: من نمي تونم چيزي بهت بگم
    -باشه نگو..
    ساينا برگشت و به آن دو که مشغول حرف زدن بودن دقيق شد مي دانست بين آن دو خبرهايي هست واو نمي داند.
    رو به مادرش کرد وگفت:مريم!ناهارمون و خورديم
    مريم سريع اشک هايش پاک کرد و با لبخندي سرش چرخاند:باشه عزيزم،الان ميام!
    از کنار او بلند شد وبه آشپزخانه رفت ساينا براي مطمئن شدن خوب شدن حال پدرش به طرف او رفت.

    خوانندگان عزیز و عجول من سلام:biggfgrin:
    خواهرای من، من وقتی توی جمله ام از حرف های مثل اگر و شاید استفاده می کنم یعنی احتمال داره بذارم،پس شما چه جوری جمله ی بالا رو خوندید و فکر کردید حتما جمعه می ذارم؟Boredsmileyقرار شد جمعه پست و آماده کنم بذارم که نشد:campe545457on2:

    همه نظرات توی پروفایل و خصوصی خوندم همه رو جواب می دم اوکی؟:campe45on2:هر موقع همه ی پست هایی رو که آماده کردم گذاشتم می جوابم:aiwan_light_bluffffgm:
    نظر سنجی بالا هم در حال انفجاره،یعنی الان همه موافقین ازدواج کنن دیگه؟پس بهزاد چی میشه؟:aiwan_light_cray:
    این تاپیکی که می خوام بهتون معرفی کنم،جایی که بچه های نگاه دانلود آشپزی هاشون می ذارن اونجا،چون قدیمه کسی دیگه سر نمی زنه،اما خودم امروز افتتاحش کردم و پیتزا تابه ای رو اونجا گذاشتم اینم آدرس:aiwan_light_blush:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    اگر شما هم اهل آشپزی هستین عکسش و بگیرید و بذارید اونجا:aiwan_light_girl_pinkglassesf:
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    مريم همه ظرف ها را در سينگ ريخت وچاي ساز را به برق زد،براي شستن ظرف ها شير آب باز کرد که مهيار به پشت سرش چرخيد و گفت:
    -بذار ظرفشويي!
    دست کش در دست کرد وگفت:چهار تا تيکه ظرف احتياج به ظرف شويي نداره که
    ساينا به طرفش آمد وگفت:منم کمک مي کنم!
    با لبخندي به او نگاه کرد وگفت:قربونت برم من!خودم همه رو مي شورم
    -من بعضي وقت ها به بابا کمک مي کنم،بلدم ظرف بشورم
    دست کش ديگري به او داد.مادر و دختر کنار هم ظرف ها را مي شستند.ومهيار به آنها که پشتشان به او بود نگاه کرد.همان جا روي کاناپه دراز کشيد و آرش با لگو هايي که ساينا به او داده بود مشغول درست کردن خانه شد.
    بعد از اتمام ظرف ها مريم براي استراحت به اتاق ساينا رفت اما ساينا زودتر خودش را به او رساند وگفت:
    -مريم جون!مياي پازلي که اون دفعه نصفه موند کاملش کنيم؟!
    با کمي فکر کردن گفت:اون هزار تيکه رو مي گي؟
    سرش تکان داد:آره!
    با آنکه کمر دردش نشستن را برايش مشکل مي کرد اما قبول کرد.همان ميز کوچکي که از قبل روي آن تکه هاي پازل درست کرده بودند.شروع به چيدن کردند.مهيار بلند شد و به آشپزخانه رفت و چايي براي او ريخت و در چهار چوب در ايستاد و به مريم که براي درست کردن آن تيکه ها گاهي در فکر فرو مي رفت، گاهي اخم مي کرد و گاهي لبخندي از خوشحالي مي زد.نگريست؛دستي به موهايش زد و به عقب راند،آنقدر در تکه هاي کوچک پازل محو شده بود که دير متوجه حضور مهيار شد..سرش بلند کرد و به او که سيني و ليواني چاي درآن قرار دارد نگاه کرد و با مهرباني گفت:
    -ممنون!چرا زحمت کشيدي خودم مي ريختم
    مهيار بدون حرفي نزديک تر رفت وسيني جلويش گذاشت وگفت:
    -اين پازل براي کامل شدنش زمان مي بره،نبايد شروع مي کردي
    -من شروعش کردم،توتمومش کن
    حرف ها پشت همين يک جمله بود.باز سرش پايين انداخت وو تکه ها رابه هم مي چسباند.مهيار به طرف ميز ساينا رفت و گيره ي مويي برداشت دستش به طرف مريم دراز کرد و گفت:
    -بگير موهات و بزن بالا
    لحظه اي به او نگاه کرد و گيره از دستش گرفت.با تشکر بي جاني که او کرد از اتاق خارج شد.موهاي کوتاه جلويش را با همان گيره بست.چايي اش نوشيد و به بازي اش ادامه داد.اما هنوز دقايقي نگذشته بود که کمر دردش شدت گرفت. بلند شد وروي تخت دراز کشيد.ساينا نزديکش رفت و گفت:
    -خوابت مياد؟!
    -نه عزيزم کمرم درد مي کنه،يه ذره استراحت کنيم باز بازي مي کنيم
    -منم بخوابم؟
    دستاشن باز کرد:بيا بغلم!
    روي دستان مادرش خوابيد وپرسيد:تو فقط مامان آرشي؟
    مريم نگاهش به سقف دوخت وبا ناراحتي ککه چرا نمي تواند به او بگويد مادرش است گفت:
    -اره چون فقط يه دونه پسر دارم
    براي ديدن صورت مريم سر چرخاند وگفت:
    -پس دختر چي؟اون روز هم گفتي يه دختر داري؟
    ازاينکه او هنوز آن حرف را فراموش نکرده است متعجب سرش تکان داد اما اين بار خودش بايد جوابي به او مي داد.
    -اره خوب! دارم،اما اون من و نمي شناسه
    موشکافانه پرسيد:چرا؟
    نفسي با آه کشيد وگفت:چون اون هيچ وقت من و نديده
    -تواون و ديدي؟
    -آره،هم زيباست هم مهربونه هم خوش برخورده
    ساينا دقايقي در فکر فرو رفت،تمام ويژگي هايي که او مي گفت در خودش هم وجود داشت.با تصور اينکه ممکن است دخترش شبيه به او باشد با ناراحتي گفت:
    -اما من مامان ندارم، بابا مي خواد برام مامان بياره ولي من ازش خوشم نمياد
    با حرف ساينا مريم احساس تنگي نفس کرد و بغضي در گلويش نشست،به زحمت گفت:
    -از گيتي خوشت نمياد؟چرا؟
    خودش را بيشتر به مريم چسباند وگفت:چون مي خواد بابامو ازم بگيره
    نفس کشيدن ديگر برايش مشکل شد سريع نشست و نفس عميقي کشيد و گفت:
    -اون پلاستيک و باز کردي؟
    ساينا کنارش نشست وگفت:نه!
    -اون سوغاتيه تو بود،برو بازش کن
    با خوشحالي به وجد آمد وگفت:سوغاتي براي من؟ممنون
    به کمک مادرش عروسک سراميکي بزرگ از جعبه اش بيرون کشيد وگفت:
    -واي چقدر بزرگه،ممنون،ممنون
    همانطور که تشکر مي کرد بالا پايين مي پريد.آرش با سرو صداي او به طرف اتاق رفت وبا اخم به آن دو نگاه کرد، چرا مادرش آن دختر را آنقدردوست دارد؟وهميشه اورا خوشحال مي کند؟مهيار از پشت به او نزديک شد ودر يک حرکت از زمين جدايش کرد و همانطور که در بغلش بود به سمت مبل رفت و گفت:
    -بيا کنسول بازي کنيم
    دسته اي به او داد و خودش مشغول روشن کردن دستگاه شد.مهيار ناراحتي آرش رابخاطر توجه بيش اندازه ي مريم به ساينا فهميد،بخاطر آنکه روحيه اش بيشتر از آن تخريب نشود.تصميم گرفت تا زماني که پيش خودش است اورا شاد نگه دارد.
    هر دوروي مبل نشستند قبل از بازي آرش به مهيار نگاه کرد وبا ناراحتي کودکانه اش گفت:
    -مي خوام پيش تو بمونم!
    مهيار بهت زده آرام به او نگاه کردودليل حرفش را به خوبي مي فهميد،کم محلي هاي مريم باعث شده بود او همچين حرفي بزند.مهيار گفت:
    -مامان مريم تورو دوست داره
    سرش پايين انداخت و به دسته نگاه کرد:ساينارو دوست داره
    مهيار اورا بلند کرد و روي پايش نشاند،بايد با او صحبت کند.همانطور که مهيار از خوبي هاي مريم براي او مي گفت مريم هم در اتاق ديگر در مورد گيتي ومجاب کردن ساينا که او مي تواند مادر خوبي براي تو باشد،صحبت مي کرد.
    مريم:چرا فکر مي کني گيتي زن بديه؟!
    عروسکش در بغـ*ـل گرفت وبه ميز مطاله اش خيره شد
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    -چون فقط بابام ودوست داره،بابا هم فقط براي اون هديه مي گيره!يه وقت هايي هم که مي خوان برن بيرون من و نمي برن
    با لبخندي دست دور شانه اش کرد وبا لحن گرم و مهربانش گفت:
    -شايد جايي که مي خوان برن مناسب تو نيست!مطمئنم بابا براي تو خيلي کادو داده!حالا يه ذره فکر کن
    بدون فکر کردن گفت:آره داده،اما وقتي براي گيتي مي خره براي من نمي خره
    مريم با خنده سعي کرد به او بفهماند،زندگيشان آنقدر ها هم بحراني نيست.
    -آهان پس اينجوريه!دوست داري هر موقع براي گيتي مي خره براي تو هم بخره؟
    سرش تکان داد:اوهوم!
    -خوب!اگر يه روزي تولد گيتي بود،بابا بايد فقط براي گيتي بخره نمي شه که براي تو هم کادو بخره
    ساينا چيزي نمي گفت و فقط خودش را تکان مي داد مريم همچنان به او نگاه کرد وگفت:
    -حالا گيتي برات هديه خريده؟
    همچنان از نگاه کردن به مريم پرهيز مي کرد وخيره به ميز مطالعه اش بود.
    -آره،مي خره...فکرمي کنه من اينجوري دوستش دارم
    مريم عروسک را از بغـ*ـل او گرفت وگفت:به من نگاه کن
    با نگاه کردن ساينا به او،لبخند تلخي زد باور نمي کرد با دستان خودش براي دخترش نامادري مي آورد،اما دوست داشت گذشته اش را براي مهيار جبران کند.
    -گيتي داره سعي مي کنه تودوستش داشته باشي،بخاطر همين برات کادو مي خره تا تو خوشحال بشي!بابا هردوتاتون و دوست داره!اما تورو بيشتر،اگر دوست نداري مي توني بهش نگي مامان
    -پس چي بهش بگم؟
    -گيتي!اسمش و صدا بزن
    مشکل ساينا مادر خطاب کردن گيتي نبود،او هيچ زني به جز مادر خودش نمي خواست کنار پدرش باشد.
    -بابا ناراحت ميشه
    -نه نميشه،من بهت قول ميدم..من باهاش حرف مي زنم ازش قول مي گيرم که تو بهش نگي مامان خوبه؟
    با حالتي خنثي به او نگاه کرد وگفت:
    -خونتون کجاست؟مي خوام هر وقت با بابا دعوام شد بيام پيش تو
    مريم با خنده صورت او را بوسيد وگفت:
    -قربونت برم من!خونه ي من از اينجا خيلي دوره،بايد با هواپيما بياي
    با چهره اي ناراحت و غمگين نگاهش به زمين دوخت وگفت:
    -کاش مامان خودم مي اومد
    مريم دست زير چانه ي او برد و سرش بلند کرد،حلقه هاي اشک در چشمان او ديد،اگر به مهيار قول نداده بود همان لحظه به او مي گفت "من مادرتم"صورتش در دستانش قاب گرفت وگفت:
    -مگه مامانت کجاست؟!
    با صدايي که از بغض مي لرزيد گفت:بابام گفته رفته!نمي دونم کجاست...گفته شايد يه روزي بياد
    اشک در چشمان مريم نشست وپرسشگرانه پرسيد:
    -بخاطر همين اجازه نميدي بابات ازدواج کنه؟منتظري مامانت بياد؟
    سرش تکان داد که چند قطره اشک ريخت،مريم اورا در آغـ*ـوش گرفت ودر حالي که سعي مي کرد اشک هاي خودش سرازير نشود گفت:
    -من بميرم برات!شايد مادرت ديگه هيچ وقت نياد!تو بايد يه مامان خوب داشته باشي!يه مامان که لياقت تو و بابا رو داشته باشه
    دقايقي ساينا در آغـ*ـوش مريم گريه کرد،بعد از آرام شدنش هر دو کنار هم خوابيدند.هنوز سي دقيقه از خوابشان نگذشته بود که با صداي فرياد مهيار که گفت"واي باختم"هر دو از خواب پريدن،به هم نگاه کردند،چند ثانيه ي بعد صداي قهقهه ي بلند، آرش شنيدند.هر دو متعجب روي تخت نشستند ومريم گفت:
    -چه خبرشده؟
    ساينا زودتر بيرون آمد،ومريم پشت او وارد سالن شد و با ديدن آرش که روي زمين از خنده در خودش مي پيچيد و مهيار اورا قلقلک مي داد با لبخند سرش تکان داد.
    مهيار:چرا تقلب کردي؟
    آرش با همان خنده بلند گفت:ببخشيد!ببخشيد!
    ساينا به سمت انها دويد دسته اي برداشت وگفت:بابا منم بازي!
    مهيار دست از خنداندن آرش برداشت و اورا از زمين بلند کرد و به مريم که بالبخند به آنها نگاه مي کرد نگريست.ساينا دسته اي ديگر برداشت وگفت:
    -مريم بيا بازي!
    از روي خجالت خنديد:من بلد نيستم!
    ساينا:کاري نداره،بيا بهت ياد مي دم
    دستش بالا اورد:نه ممنون
    براي خوردن چاي به آشپزخانه رفت.همانطور که چاي در فنجان مي ريخت،نگاه و حواسش به مهيار بود با احساس داغي که در اثر ريختن آب جوش روي انگشتانش بود بلند فرياد زد:
    -آخ دستم!سوختم!
    مهيارکه متوجه نگاه هاي سنگين او شده بود، با خنده به او نگاه کرد و به طرف آشپزخانه رفت از جعبه کمک هاي اوليه پماد سوختگي در اورد مريم دستانش زير آب خنک شير گرفت.مهيار به او گفت:
    -دستتو زير شير نگير بدتر مي سوزه!
    همانطور که خنده روي لبانش بود پماد رو به رويش گرفت وگفت:
    -تا تو باشي ديگه چشم چروني نکني!
    متعجب گفت:من؟!
    فشاري به چشمانش داد وگفت:اوهوم!مي دونم خوشگلم ولي اينقدر ديگه هيز بازي درنيار!
    باچهره اي که سعي مي کرد بي تفاوت باشد گفت:خوش خيال!
    دستش براي برداشتن پماد جلو برد که مهياردستش عقب کشيد.مريم با اخم دستش دراز کرد،باز مهيار عقب کشيد.
    در چشمان پراز خنده ي مهيار نگاه کرد و خنده ي خودش قورت داد وگفت:
    -اِ! مهيار بده ديگه انگشتم داره مي سوزه
    مهيار خنديد،سر پماد باز کرد..دست مريم گرفت وآرام پماد روي انگشتش مي زد،حس شيريني در وجود مريم پيچيد...دستي که سال ها پيش از گرفتنش خودداري مي کرد حالابا اشتياق دستان اورا گرفته،نگاه طولاني مدت به او مي اندازد.چرا اينقدر با او مهربان است؟شايد اين هم جزيي ازاذيت کردن روح و روانش باشد.
    -خيلي هم جدي نيست،که جيغ کشيدي
    دستش از زير دستان مهيار بيرون کشيد تا بيشتر از اين گرماي دستش اورا در فکر وخيال فرو نبرد سرش پايين انداخت وگفت:
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    -آب جوش ريختا
    در حالي که سر پماد مي بست به او نگاه کرد:تير که نخوردي!
    آرام و شرمسار به او نگاه کرد،يادش آمد در گذشته همين اتفاق براي مهيار افتاد،اما او کمکي نکرد..با او مهربان نبود.
    -من چقدر بد بودم
    سرش تکان داد:چرا؟!
    هنوز خيره به چشمانش بود.
    -معذرت مي خوام!
    مهيار متوجه شد او در گذشته سير مي کند،با اين حال بحث عوض کرد وبا لبخندي گفت:
    -دست خودتو سوزوندي از من معذرت خواهي ميکني؟بشين برات چاي بريزم تا جاي ديگتو نسوزندي
    -مهيار من...
    با محبت به چشمانش خيره شد و آهسته گفت:گذشته رو ول کن!تموم شد
    با نشستن مريم،مهيار دو فنجان چاي ريخت يکي از دو را جلو مريم گذاشت و ديگري براي خودش شيرين کرد.
    مريم سرش پايين انداخته بود و بخار نگاه مي کرد،مهيار پرسيد:
    -شنيدم نامزد کردي!
    نگاهش به او مي دوزد:نامزدي نيست!فعلا محض آشنايي
    -اسمش چيه؟
    -بهزاد
    -بچه داره؟
    -اره يه پسر چهار ده ساله
    ازروي تعجب اخمي کرد وگفت:مگه چند سالشه؟
    لبخندي به کنجکاوي او زد وگفت:42سال
    متعجب گفت:
    -چهل و دو سال؟فکر کردم بايد تو سي سال باشه!تو واقعا مي خواي با اون ازدواج کني؟!
    از لحن گفتن مهيار خنديد.
    -مگه من يه دختر بيست ساله ام که باهاش ازدواج نکنم ؟من سي ودوسالمه
    با حرص گفت:چرا مي خندي دارم باهات جدي حرف مي زنم
    -اخه حرفت خنده داره،انگار من هنوز جونم و بايد منتظر يه پسر بيست وچند ساله بمونم من کسي ام که دوبار ازدواج کردم و از هر ازدواجم يه بچه دارم،مي فهمي؟
    مهيار سعي مي کرد او را از اين ازدواج منصرف کند.
    -تو هنوز جوني سي ودوسال سال سن زيادي نيست!
    مريم آرنجش روي ميز قرار داد ودستش تکيه گاه سرش قرار داد وگفت:
    -کيس مناسب سراغ داري برام؟!
    -اگر دنبال شوهر مي گردي يکي و برات پيدا مي کنم
    دستش برداشت و با دلخوري وجديت به او نگاه کرد وگفت:
    -حرفت و به حساب شوخي مي ذارم!
    -اما من جدي گفتم
    قبل از آنکه دهان مريم براي اعتراض باز شود گفت:دوستش داري؟!
    از حرف قبل مهيارهنوز ناراحت و عصبي بود،براي فرو نشاندنش قلپي از چايي اش نوشيد،وبه ياد حرف هاي بهزاد گفت:
    -نه بخاطر آينده ي آرش ،من ديگه نمي تونم عاشق مرد ديگه اي بشم،من تو عمرم يک بار براي خودم زندگي کردم که اينجوري شد،اون مرد خوب و مهربونيه...يک سال زمان برد تا خوب بشناسمش مي تونه براي ارش پدر خوبي باشه
    باپوزخندي گفت:فکر کنم تنها مردي که تو زندگيت دوسش داشتي اقا کامياربود!
    به چهره اش دقيق مي شود،انگار مهيار از چيزي ناراحت بود.
    -تو که از دل من خبرنداري چرا همچين حرفي مي زني؟!
    مهيار با لحن سردش گفت:
    -تو که من و دوست نداشتي،اون مردي هم که مي خواي باهاش ازدواج کني دوست نداري!تنها کسي که به عنوان شوهر قبولش داشتي هموني بود که از دست دادي
    حق را به مهيار مي دهد،سکوت مي کند و به فکر فرو مي رود،چرا هميشه بخاطر انتخابش اورا سرزنش مي کنن؟
    درحالي که نگران حال آرش بود گفت:با آرش خوبه؟
    تک خنده ي زيبايي کرد:تو نگران آرشي؟!چرا؟
    -چون تو اين سن وسال منزوي وگوشه گيره،کمتر با کسي حرف مي زنه،مي دوني اين بچه اگر با همين روند بزرگ بشه چه بلايي سرش مياد؟!
    -شرايط زندگيم اونجا جوري نبود که بتونم بهش محبت کنم،اما الان حالم بهتره،به خودم قول دادم به محض برگشتن زندگي رو براي اون و خودم بهتر کنم
    -خوبه!اميدوارم دفعه ي بعد که مي بينمش حالش بهتر شده باشه
    دقيق متوجه حرف هاي او نشد.از او پرسيد:مگه قراره دوباره آرش و ببيني؟
    -آره،هر موقع اومدي ايران مي توني بياي ساينا رو ببيني
    با خوشحالي لبخندي زد:ممنون،واي باورم نميشه،فکر مي کردم تا ابد بايد فراموشش کنم!
    لبخندي به خوشحالي او زد وبا لحن جدي گفت:
    -درمورد من چي فکرکردي تو؟درسته بهش نگفتم مادرشي،ولي اجازه ديدنشو ازت نمي گيرم
    اگر آن ميز جلويشان نبود،شايد براي تشکر هم که شده مهيار را در آغـ*ـوش مي گرفت.هنوز لبخندش برلب داشت که مهيار پرسيد:
    -حالا قراره کي ازدواج کنيد؟!
    باياد فردا شب که بايد براي هميشه دخترش را ترک کند باناراحتي نفس صداداري کشيد وگفت:
    -روز تولد بهزاد مي خوايم عقد کنيم،دوروز بعد از اينکه به ملبورن رسيدم
    مهيار دست به سينه به صندلي تکيه داد وگفت:عکسي ازش داري؟
    سرش بلند مي کند.
    -از بهزاد؟
    -نه!باباي آرش
    با تعجب ابرويش بالا داد وگفت:کاميار؟چرا مي خواي عکسشو ببيني؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا