مهيار با عصبانيت باز ايستاد ودر جواب گيتي گفت:
-آره ازش دفاع مي کنم،چون جواب و خودت دادي،هشت سال پيش اگر جاي مريم بودي،هيچ وقت با من ازدواج نمي کردي... من از آدمايي که دم از وفادري و عاطفه و مي زنه اما به پاش که مي رسن عرضه انجام دادنش ندارن بدم مياد... اون بخاطر پدرش اينده ي خودش و نابود کرد،اگر اون اقا که دوستش داشت برنمي گشت مجبور مي شد تا ابد پيش من که هيچ علاقه اي بهم نداره بمونه،حتي به بهانه ي بچه اش
گيتي از عصبانيت حرف هايي که مهيار در حمايت مريم زده بود گفت:
-نکنه هنوز دوستش داري؟
به راه افتاد و گفت:بس کن ديگه ادامه نديم
گيتي با نيمه دادش گفت:از کجا معلوم که بخاطر پول نيومده؟
همان چند قدم رفته ايستاد،به طرف او چرخيد و متعجب نگاهش کرد وگفت:
-اون داره ازدواج مي کنه،فکر نکنم اينقدر احمق باشه که زن يه ساندويچ فروشي سر کوچه شون بشه،حتما يه موقعيت خوب گيرش اومده
پوزخندي زد:پس لقمه ي چرب و چيليه،حالا چرا تو عصباني مي شي؟
با تاسف سري براي گيتي تکان دادو سمت سوپرمارکت که چند قدمي نمانده بود راه افتاد.گيتي پشت او رفت وديگر حرفي نزد.
گيتي ومهيار وارد خانه شدند،با ديدن مادر و دختر که روي زمين نشسته اند ومشغول درست کردن پازل هستند به طرفشان رفت.روي پنجه ي پايش نشست وپاستيلي جلوي ساينا گرفت:
-بيا بعد ناهار بخور
چشمان گيتي روي آن دو بود،مريم حتي سر بلند نکرد به مهيار نگاه کند،همانطور سرش پايين انداخته بود و خودش را با پازل مشغول نشان مي داد.
ساينا به پلاستيک در دست پدرش نگاه کرد وگفت:
-دلستر چي گرفتي؟!
-براي شما انگور
ساينا:مريم تو انگور مي خوري؟
مهيار آهسته گفت:نه!مريم طعم هلو دوست داره،براش خريدم
مريم اين بار نتوانست نگاهش را بگيرد،سر بلند کرد و مستقيم به چشمان او که نظاره گر چهره اش بود نگاه کرد،ميهار سريع ايستاد که گيتي متوجه نگاهشان نشود ودعوايي ديگر راه بيوفتد،مريم لبخندي زد، خوشحال شد انگار همه ي مورد علاقه هاي مريم هنوز فراموش نکرده است.
مهيار به سمت آشپزخانه مي رفت که گيتي با قدم هاي بلند خودش را به او رساند و بازوهايش گرفت.
به آن دو که وارد آشپزخانه مي شدند نگاه کرد.سرش پايين انداخت و با تکه پازلي که در دست داشت بازي مي کرد، ظاهرش آرام و خونسرد اما وجودش دلخور که چرا خوشبختي اش با اين دختر است اما نا بيناييش براي او بود؟
براي خوردن ناهار همه گي سر ميز ناهار خوري که در سالن بود نشستند وناهار مي خوردند.مريم کنار ساينا بود و با او حرف مي زد.
مريم به ساينا که کنارش نشسته بود نگاه کرد و گيتي رو مهيار گفت:
-عزيزم،مي کشي برام؟
مهيار برداشت وگفت:البته!
مريم با وجود حضور دخترش مجالي به حسادت کردن نمي گذاشت.نفسي از سر خوشحالي کشيد .و سعي کرد تا اخر ناهار سرش پايين باشد و به آن دو که رو به رويش بودند نگاه نکند.
مريم:سالاد مي خوري ساينا؟
-بله
مريم براي ساينا سالاد ريخت.
راحله با طعنه آهسته گفت:چه مهربون!
پرويز جدي گفت:راحله!
راحله شانه اي تکان داد وگفت:من از زنايي که ادعاي مادر بودن مي کنن بدم مياد!
مريم لب به دندان گرفت ونفسي کشيد وچيزي نگفت.
مهيار نگاهي زير چشمي به مريم که با لقمه بغضش راپايين مي فرستاد نگاه کرد. رو به عمه اش با عصبانيت مسئله اي که هميشه پنهانش کرده بود گفت:
-چرا وقتي مسـ*ـتانه مي خواست با من ازدواج کنه نذاشتيد؟به ازدواج فاميلي اعتقادي نداشتيد يا چون کور بودم نمي خواستيد دخترتون بدبخت بشه؟!
پرويز سرش در ميان دستانش گرفت وگفت:چرا اين بحث تموم نميشه؟
راحله با نگاه شوک زده به مهيار نگاه کرد،جوابي براي مهيار نداشت خودش هم مي دانست علت مخالفت ازدواجشان فقط نديدن مهيار بود.براي آنکه بحث را عوض کند نگاه پرحرصش را به مريم انداخت وگفت:
-کاش اعصابت و جايي که لازم بود خرج مي کردي
-من نمي دونم وقتي خودتون نمي خواستيد دخترتون با يه نابينا ازدواج کنه،چرا يکي ديگه رو بخاطر ترک يه کور سرزنش مي کنيد؟
مريم هر چند از حمایت مهیار لـ*ـذت می برد امامي دانست ماندن بيشتر او يعني زد وخورد خانواده ي سعادتي،بنابراين بلند شد ورو به پرويزگفت:
-اقاجون من با اجازتون مي رم ديگه!
ساينا با ناراحتي گفت:مريم کجا؟
خم وشد و بوسيدش:بايد بريم ديگه،آرش هم تنهاست
-اون پيش خاله پريساست که؟
-مي دونم،اما پريسا نمي تونه باهاش حرف بزنه!مي دوني که فارسي بلد نيست
-کي دوباره مياي؟
مي دانست شايد اين آخرين ديدار باشد،وديگر هيچ گاه همديگر را نبينن،سرش تکان داد وگفت:
-نمي دونم
راحله:خوب جواب بچه رو درست بده
مريم با عصبانيت رو به او کرد وگفت:
-راحله خانوم اگر چيزي نمي گم به احترام سنتونه،وگرنه منم بلدم جواب بدم!
-بگو ببينم چي مي خواي بگي
مهيار فرياد زد:بسه...تمومش کن عمه،من اينقدر حرف بهش نزدم که شما اينقدر تيکه باورنش مي کنيد...اينقدر گذشتش و تو سرش نزن
گيتي معتجب گفت:مهيار؟
مهيار بدون جواب دادن به کسي به سرعت به اتاقش که زماني با مريم شريک بود رفت.
گيتي براي آرام کردن مهيار بلند شد وقبل از رفتن رو به مريم گفت:
زودتر گمشو از اينجا برو،زندگيمون و به گند کشيدي!
بغض ناخوانده ي گلويش را نتوانست پايين بفرستد و با چند اشک سرازير شد،به چشمان زيباي ساينا که او را نگاه مي کرد لبخندتلخي زد و به سمت کيفش که روي مبل بود رفت.پرويز براي ماندنش کاري نکرد مي دانست رفتنش يعني آرامش خاطر براي خودش بدون خداحافظي از خانه بيرون آمد.
-آره ازش دفاع مي کنم،چون جواب و خودت دادي،هشت سال پيش اگر جاي مريم بودي،هيچ وقت با من ازدواج نمي کردي... من از آدمايي که دم از وفادري و عاطفه و مي زنه اما به پاش که مي رسن عرضه انجام دادنش ندارن بدم مياد... اون بخاطر پدرش اينده ي خودش و نابود کرد،اگر اون اقا که دوستش داشت برنمي گشت مجبور مي شد تا ابد پيش من که هيچ علاقه اي بهم نداره بمونه،حتي به بهانه ي بچه اش
گيتي از عصبانيت حرف هايي که مهيار در حمايت مريم زده بود گفت:
-نکنه هنوز دوستش داري؟
به راه افتاد و گفت:بس کن ديگه ادامه نديم
گيتي با نيمه دادش گفت:از کجا معلوم که بخاطر پول نيومده؟
همان چند قدم رفته ايستاد،به طرف او چرخيد و متعجب نگاهش کرد وگفت:
-اون داره ازدواج مي کنه،فکر نکنم اينقدر احمق باشه که زن يه ساندويچ فروشي سر کوچه شون بشه،حتما يه موقعيت خوب گيرش اومده
پوزخندي زد:پس لقمه ي چرب و چيليه،حالا چرا تو عصباني مي شي؟
با تاسف سري براي گيتي تکان دادو سمت سوپرمارکت که چند قدمي نمانده بود راه افتاد.گيتي پشت او رفت وديگر حرفي نزد.
گيتي ومهيار وارد خانه شدند،با ديدن مادر و دختر که روي زمين نشسته اند ومشغول درست کردن پازل هستند به طرفشان رفت.روي پنجه ي پايش نشست وپاستيلي جلوي ساينا گرفت:
-بيا بعد ناهار بخور
چشمان گيتي روي آن دو بود،مريم حتي سر بلند نکرد به مهيار نگاه کند،همانطور سرش پايين انداخته بود و خودش را با پازل مشغول نشان مي داد.
ساينا به پلاستيک در دست پدرش نگاه کرد وگفت:
-دلستر چي گرفتي؟!
-براي شما انگور
ساينا:مريم تو انگور مي خوري؟
مهيار آهسته گفت:نه!مريم طعم هلو دوست داره،براش خريدم
مريم اين بار نتوانست نگاهش را بگيرد،سر بلند کرد و مستقيم به چشمان او که نظاره گر چهره اش بود نگاه کرد،ميهار سريع ايستاد که گيتي متوجه نگاهشان نشود ودعوايي ديگر راه بيوفتد،مريم لبخندي زد، خوشحال شد انگار همه ي مورد علاقه هاي مريم هنوز فراموش نکرده است.
مهيار به سمت آشپزخانه مي رفت که گيتي با قدم هاي بلند خودش را به او رساند و بازوهايش گرفت.
به آن دو که وارد آشپزخانه مي شدند نگاه کرد.سرش پايين انداخت و با تکه پازلي که در دست داشت بازي مي کرد، ظاهرش آرام و خونسرد اما وجودش دلخور که چرا خوشبختي اش با اين دختر است اما نا بيناييش براي او بود؟
براي خوردن ناهار همه گي سر ميز ناهار خوري که در سالن بود نشستند وناهار مي خوردند.مريم کنار ساينا بود و با او حرف مي زد.
مريم به ساينا که کنارش نشسته بود نگاه کرد و گيتي رو مهيار گفت:
-عزيزم،مي کشي برام؟
مهيار برداشت وگفت:البته!
مريم با وجود حضور دخترش مجالي به حسادت کردن نمي گذاشت.نفسي از سر خوشحالي کشيد .و سعي کرد تا اخر ناهار سرش پايين باشد و به آن دو که رو به رويش بودند نگاه نکند.
مريم:سالاد مي خوري ساينا؟
-بله
مريم براي ساينا سالاد ريخت.
راحله با طعنه آهسته گفت:چه مهربون!
پرويز جدي گفت:راحله!
راحله شانه اي تکان داد وگفت:من از زنايي که ادعاي مادر بودن مي کنن بدم مياد!
مريم لب به دندان گرفت ونفسي کشيد وچيزي نگفت.
مهيار نگاهي زير چشمي به مريم که با لقمه بغضش راپايين مي فرستاد نگاه کرد. رو به عمه اش با عصبانيت مسئله اي که هميشه پنهانش کرده بود گفت:
-چرا وقتي مسـ*ـتانه مي خواست با من ازدواج کنه نذاشتيد؟به ازدواج فاميلي اعتقادي نداشتيد يا چون کور بودم نمي خواستيد دخترتون بدبخت بشه؟!
پرويز سرش در ميان دستانش گرفت وگفت:چرا اين بحث تموم نميشه؟
راحله با نگاه شوک زده به مهيار نگاه کرد،جوابي براي مهيار نداشت خودش هم مي دانست علت مخالفت ازدواجشان فقط نديدن مهيار بود.براي آنکه بحث را عوض کند نگاه پرحرصش را به مريم انداخت وگفت:
-کاش اعصابت و جايي که لازم بود خرج مي کردي
-من نمي دونم وقتي خودتون نمي خواستيد دخترتون با يه نابينا ازدواج کنه،چرا يکي ديگه رو بخاطر ترک يه کور سرزنش مي کنيد؟
مريم هر چند از حمایت مهیار لـ*ـذت می برد امامي دانست ماندن بيشتر او يعني زد وخورد خانواده ي سعادتي،بنابراين بلند شد ورو به پرويزگفت:
-اقاجون من با اجازتون مي رم ديگه!
ساينا با ناراحتي گفت:مريم کجا؟
خم وشد و بوسيدش:بايد بريم ديگه،آرش هم تنهاست
-اون پيش خاله پريساست که؟
-مي دونم،اما پريسا نمي تونه باهاش حرف بزنه!مي دوني که فارسي بلد نيست
-کي دوباره مياي؟
مي دانست شايد اين آخرين ديدار باشد،وديگر هيچ گاه همديگر را نبينن،سرش تکان داد وگفت:
-نمي دونم
راحله:خوب جواب بچه رو درست بده
مريم با عصبانيت رو به او کرد وگفت:
-راحله خانوم اگر چيزي نمي گم به احترام سنتونه،وگرنه منم بلدم جواب بدم!
-بگو ببينم چي مي خواي بگي
مهيار فرياد زد:بسه...تمومش کن عمه،من اينقدر حرف بهش نزدم که شما اينقدر تيکه باورنش مي کنيد...اينقدر گذشتش و تو سرش نزن
گيتي معتجب گفت:مهيار؟
مهيار بدون جواب دادن به کسي به سرعت به اتاقش که زماني با مريم شريک بود رفت.
گيتي براي آرام کردن مهيار بلند شد وقبل از رفتن رو به مريم گفت:
زودتر گمشو از اينجا برو،زندگيمون و به گند کشيدي!
بغض ناخوانده ي گلويش را نتوانست پايين بفرستد و با چند اشک سرازير شد،به چشمان زيباي ساينا که او را نگاه مي کرد لبخندتلخي زد و به سمت کيفش که روي مبل بود رفت.پرويز براي ماندنش کاري نکرد مي دانست رفتنش يعني آرامش خاطر براي خودش بدون خداحافظي از خانه بيرون آمد.
آخرین ویرایش: