کامل شده رمان پاورقی زندگی (جلد دوم)|پریبانو کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید مریم و مهیار باهم ازدواج کنند؟


  • مجموع رای دهندگان
    284
وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریبانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/28
ارسالی ها
349
امتیاز واکنش
21,283
امتیاز
699
محل سکونت
بوشهر
شانه اي بالا انداخت وگفت:همين جوري
با تبسمي سرش پايين انداخت:به آرش نگاه کن
-بخاطر همينه اينقدر باهاش بدي؟
سوالش اورا غافلگير کرد،به طوري که نتوانست چهره ي حيرت زده اش را پنهان کند.
-تو از کجا مي دوني؟!
-دليل بداخلاقي ها تو با آرش فکر نکنم چيزي ديگه اي باشه
پوزخندي محو گوشه ي لبش نشاند وگفت:
-يعني تو فکر مي کني کاميار شب و روز من و زجر مي داده،و من ازش متنفر بودم...حالا که پسرش شبيه خودشه تلافيش و سر اون در ميارم؟
با لبخندي سرش تکان داد:
-واي مهيار!چه جوري همچين فکر به ذهنت خطور کرد؟من مادرم،پسرمو دوست دارم،من اونجا فشار عصبي زيادي روم بود..چون تنها بودم،همه عصبانيتم سر آرش خالي مي کردم!من خيلي وقت ها خودم و کنترل مي کردم که صدمه اي بهش نزنم...
-کتکش زدي؟
مهيار همچون يک دوست دلسوز با او به مهرباني صحبت مي کرد،مي خواست با حرف زدن به او کمک کند که شايد کمي از بار دردهايش کاسته شود.
سرش به طرفين تکان داد:
-فقط دوبار!اونقدر گريه کرد،که خودم دلم سوخت،بعد از اون دوبار فقط وسايل خونه مي شکوندم که آروم بشم
-ميدوني امروز آرش بهم گفت دوست داره پيش من بمونه؟
-چرا؟!
-بخاطر بي محبتي هايي که بهش مي کرد
به پشت سر چرخاند و به آرش نگاه کرد،رو به مهيار گفت:
-يعني من و دوست نداره؟!
آنقدر مظلومانه آن سوال را پرسيد که باعث شد مهيارلبخندي بزند:نمي دونم!
سرش پايين انداخت و ته مانده ي چاي اش نگاه کرد:
-ساينا هم همين حرف و به من زد،ادرس خونمون مي خواست،مي گفت هر موقع با تو دعواش شد بياد پيش من
-ساينا؟براي چي بايد با من دعوا کنه؟
به اونگاه کرد:بخاطر گيتي!ميگه دلش نمي خواد اون مادرش باشه
-تو چي بهش گفتي؟
-راضيش کردم که گيتي مادرش باشه به اين شرط که بهش نگه مامان
با لحن تندي گفت:واسه چي هم چين کاري کردي؟
با تعجب گفت:يعني چي؟خوب بده راضيش کردم؟
مي خواست دهان باز کند که ساينا امد وگفت:
-بابا ميشه بريم شهر بازي،حوصله ام سر رفت
خودش را آرام نشان داد وسرش تکان داد:باشه!برو حاضر شو
مهيار بلند شد رو به مريم گفت:
-کاش قبل از حرف زدن به چيز هاي ديگه هم فکر مي کردي
فرصتي براي حرف زدن به مريم نداد ساينا دست مريم گرفت و گفت:
-بيا برام لباس انتخاب کن!
به زحمت لبخندي روي لب هايش نشاند و با او به اتاقش رفت.بعد از آماده شدن،مريم براي مرتب کردن روسري اش رو به روي اينه کنسول که کنار در خانه بود،ايستاد وشالش مرتب مي کرد که مهيار پشت او قرار گرفت ودستي به موها و کتش کشيد.
از آينه به مهيار نگاه مي کرد که او با نگاهش اورا غافلگير کرد وگفت:
-باز هيز بازي درآوردي؟
لبخندي زد و همراه بچه هايش سوار آسانسور شدند،به محض سوار شدن تلفن مهيار زنگ خورد.با ديدن اسم پدر گيتي نوچي کرد وگفت:
-واي اين ديگه چيکار داره؟الو!
-سلام مهيار جان،مي خواستم چند دقيقه اي وقتتو بگيرم
--اگر خيلي مهم نيست ميشه بذاريم براي بعد؟
-نه اتفاقا خيلي مهمه!حتما بايد الان ببينمت
-باشه!کجا بيام؟
-بيا دفترکارم؟
-امروز که جمعه است!
-مي دونم بخاطر اينکه راحت باشيم ميرم اونجا
از آنکه بعد از ظهر جمعه اش را خراب کرده بود،ناراحت شد وگفت:
-باشه!يک ساعت ديگه واونجام
تلفن قطع و اخم هايش در هم کشيد مريم پرسيد:
-بايد بري؟
-اوهوم!مي رسونمتون بعد ميام دنبالتون
-نگران ما نباش خودمون بر مي گردیم
با گفتن اين حرف از آسانسور خارج شدند وبه سمت شهر بازي سرپوشيده رفتند قبل از آنکه مهياربرود مريم گفت:
-صبر کن!
برگشت: بله!
دوربين ديجيتالي از کیفش بيرون اورد وبه مهيار داد:
-ازمن وساينا عکس مي گيري؟چند تا عکس براي يادگاري!
چند تا عکس براي روزهاي تنهايي اش خوب بود.
مهيار با بي ميلي دوربين از او گرفت و چند عکس از آن دو گرفت،بعد از عکس تشکر کرد وبا رفتن آرش و ساينا براي باز ي کردن، شماره اي که از قبل نوشته بود به دست مهيار داد.
-اين شماره ي منه تو ملبورن اگر روزي خواستي بهش بگي من مامانشم،باهام تماس بگير
-الان وقت اينکاراست؟
-آره،چون فردا شب ميرم
به ساينا نگاه کرد:تا اخر عمرم منتظر مي مونم يه بار بهم بگه مامان
-يه دنيا ازت ممنون،با گيتي خوشبخت بشي،لياقتش و داري واميدوارم کاميارويه روزي ببخشي
مهيار پوفي کشيد وگفت:کاش ميذاشتي يه قوت ديگه اين حرفات
-فرصتي نيست،چون اين آخرين ديدارمونه
مهيار نفسي کشيد وگفت:شب زود ميام،خداحافظ
-به سلامت
مهيار حرفي در گلويش مانده که بايد به او بگويد.اما بدون گفتن آن حرف به سمت دفتر کار پدر گيتي راه افتاد
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    مهيار با رسيدنش و باز بودن در شرکت با تقه اي به در وارد شد که اقاي صمدي پور از اتاقش بيرون آمد و با خوش ررويي با او دست داد و درهمان راهرو روي مبل نشستند.
    صمدي پور گفت:ببخشيد ديگه وسايل پذيرايي مهيا نيست
    -خواهش مي کنم...
    -مي دوني که من اهل حاشيه نيستم،عصر يه روز تعطيل هم هست شايد مي خواستي با ساينا بري بيرون
    -بله اتفاقا،قرار بود ببرمش شهر بازي
    -باشه ، پس زود وراحت حرفمو مي زنم که زياد وقتتو نگيرم،در مورد گيتيه!
    با کنجکاوي گفت:بفرمايد!
    مثل هميشه رک و راحت حرفش را زد:تصميميت براي ازدواج با گيتي جديه؟
    -منظورتون و نمي فهمم!
    -فقط جواب من و بده
    با شنيدن صداي رعد وبرق و باراني که نم نم شروع به باريدن کرد سرش به سمت پنچره که رو به رويش بود چرخاند وجوابي نداد صمدي پور ادامه داد:
    -پس گيتي راست مي گفت همسر سابقت برگشته!و تمام حواست پيش اونه
    چشمانش به او مي دوزد وباز حرفي نمي زد،مهيار به اين فکر مي کرد در اين هواي باراني قدم زدن دونفره با مريم چقدر مي چسبد.
    دستانش بهم زد وبا لحن جدي گفت:تکليف گيتيو روشن کن،تو داري با اون بازي مي کني
    --نه اينطور نيست!من فقط
    -چي؟مي خواي مطمئن بشي زن سابقت و که ترکت کرده هنوز دوست داري يا نه؟من مردم و حرفات و خوب مي فهمم تمام وجودت به سمت اون زنه
    از اينکه مريم را او خطاب کرده بود ناراحت شد وبا اخمي گفت:اسمش مريمه!
    خنديد:ديدي؟حتي روي کلماتي که براي اون به کار ميره حساسي
    سرش پايين انداخت و پيشاني اش دست کشيد:نمي دونم حق باشماست
    -گيتي در مورد نيما چيزي بهتون گفته؟
    به يک باره به او نگاه کرد:نيما؟نه کيه؟
    -عشق گيتي،پنج سال پيش باهم آشنا شدند ومي خواستند ازدواج کنند، خيلي همديگه رو دوست داشتند من مخالفت کردم،گيتي يک سال مريض شد اون رفت وگيتي هم تصميم گرفت ديگه ازدواج نکنه ومجرد بمونه
    حرف هايي که صمدي پور بدون وقفه گفت اورا شوک زده کرد،با اين حال با دقت به حرف هاي او گوش داد و گفت:
    -اما گيتي بهم گفته بود به هيچ مردي علاقه نداشته
    -دروغ گفته،اون براي فراموش کردن نيمابه تو پنهاه آورده
    پزخندي زد و تکيه اش به مبل راحتي داد وباز نگاهش به شيشه باران خورده افتاد.
    -دقيقا عين کاري که من دارم باهاش مي کنم(به او نگاه کرد)الان اون برگشته؟
    سرش تکان داد:
    -بله،برگشته وباز گيتي و از من خواستگاري کرد من بهش گفتم نامزد کرده اما باور نمي کنه،گفتم اگر تصميمت براي ازدواج با گيتي جديه،جشن عروسي بگيريد تا نميا هم باور کنه و برگرده؛اگر نه،ازش جدا شو تا اين دوتا بهم برسن تو هم به زن سابقت
    سرش پايين انداخت و به باراني که حالا شدت گرفته گوش سپرد و فکر کرد.مي ترسيد باز از مريم بي وفايي ببيند نمي دانست چه تصميمي بگيرد صمدي پور گفت:
    -نيما مجرد مونده و با هيچ دختري ازدواج نکرده،اين فرصتيه براي دختر من که مي تونه باکسي ازدواج کنه که هم دوستش داره وهم مجبور نيست اول زندگيش بچه اي بزرگ کند.
    نگاه خشمگيني به او انداخت وبلند شد وگفت:
    -فردا بهتون خبر مي دم،الان خيلي گيج شدم ببخشيد با اجازتون
    با گفتن اين حرف سريع از اتاق خارج شد وبيرون رفت.
    از اتاق مهيار به چراغ هاي خيابان که همچون فانوس نقطه به نقطه ي شهر را روشن کرده بودند نگريست.به ساعت مچي اش نگاه کرد بچه ها خواب بودند اما خبري از مهيار نبود.جرات تماس گرفتن هم نداشت.
    شب ساعت 11شب به خانه رسيد.مريم با نگراني گفت:
    -معلوم هست کجايي؟
    با خسته گي که تا آن موقع شب در خيابان پرسه زده بود کفش هاي در آورد وگفت:
    -خوب زنگ مي زدي؟
    -چقدر راحت مي گي زنگ بزن
    به طرف اتاقش رفت و مريم پشتش روان شد.وبا حرص گفت:ميشه بگي کجا بودي؟!
    برگشت و دکمه هاي لباسش باز کرد وبه نشانه ي "نه" ابرويش تکان داد.مريم همچنان بخاطر بي خالي او حرص مي خورد و مهيار با شيطنت چشمانش باريک و با لبخندي گفت:
    -مي خواي وايسي نگاه کني؟از اونجا چيزي معلوم نيست بيا نزديک تر
    مريم با چشمان از حدقه بيرون زده اش به مهيار که همچنان لباسش از تن بيرون مي کرد نگاه کرد وگفت:
    -واقعا...
    صداي نيمه دادش گفت:واقعا چي؟بگو حرفت و
    مريم خنديد و براي گرم کردن غذاي او به آشپزخانه ر قت.مهيار با لبخند بر لب گفت:
    -همچينم خجالت مي کشه انگار همه ي اون يک سال چشمشو رو من بسته بوده
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    مهيار به سالن برگشت و با ديدن آرش گفت:باز اين بچه رو،روي کاناپه خوابندي؟
    او را در آغـ*ـوش مي گيرد و به اتاق خودش مي برد مريم به دنبالش رفت:
    -من بايد برم خونه
    بدون آنکه برگردد او را روي تخت خواباند وآهسته گفت:
    -الان؟تا برسي خونه که صبح شده خوب همين جا بمون بعد برو
    -عيب نداره، نمي تونم اينجا بمونم
    همانطور که از اتاق خارج مي شد گفت:خسته ام منم نمي تونم ببرمت
    مريم پشت او راه مي رفت و حرف مي زد:من که نگفتم تو!آژانس مي گيرم
    با رسيدن به آشپزخانه برگشت و رو به گفت:آژانس لولو داره
    اين را گفت و به سراغ قابلمه ماکاروني رفت،مريم تصميم گرفت روي مبل منتظر بنشيند،تا بعد از شام با او در مورد رفتنش صحبت کند.سر چرخاند و به او که سرش در قابلمه و مشغول خوردن است نگاه کرد.بلند شد و به آشپزخانه رفت.
    -براي چي ماکاروني رو تو بشقاب نريختي؟
    لقمه اش،قورت داد وگفت:اينجوري حالش بيشتره
    با لبخندي سرش تکان داد وبه طرف يخچال رفت،دوغ بيرون آورد که مهيار گفت:
    -نبند،برو کنار
    کناري ايستاد و با چنگال در دست به غذاها اشاره کرد:اون چيه؟
    -سالاد!
    -کنارش؟
    -ژله کاراملي
    -واون؟
    بدون آنکه جوابش بدهد در يخجال بست مهيار با اعتراض گفت:
    -خوب بده بخورم ديگه!
    -اين همه غذا بخوري هم دل درد مي گيري هم سنگين مي شي نمي توني بخوابي !همين ماکاروني هم بايد کم بخوري
    مهيار با لبخندي که نگران حالش بود زد وگفت:
    -خوب پس چرا درست کردي؟
    -فکر کردم زود مياي گفتم دور هم بخوريم
    لبخندي به او زد وگفت:خوب ما دوتا هستيم ديگه،بيارشون
    ابرويش بالاداد وگفت:نچ!قصد خودکشي ندارم
    باز در جايش نشست.وبرنامه هاي تلويزيون را با صداي قطع تماشا مي کرد.با شنيدن سرو صداهايي که از آشپزخانه مي امد.سرش به آن سمت چرخاند و با ديدن مهيارکه قاشق به جان ته ديگ مي افته بود گفت:
    -يواش چه خبره بچه ها خوابن
    آهسته گفت:چيکا رکنم!ته ديگ چسبيده کنده نميشه
    -حالا نميشه ته ديگ و ول کني ماکاروني و بخوري؟
    -بابا کل ماکاروني به ته ديگشه چه جوري ولش کنم؟! اونم ته ديگ خود ماکاروني !ته ديگ عزيز منه
    مريم خنديد و به آشپزخانه رفت قابلمه از دستش برداشت:بده من!
    -به چي مي خندي؟
    همانطور که قاشق ته ديگ مي زد بدون نگاه کردن به مهيار گفت:
    -اگر گيتي بفهمه به ته ديگ گفتي عزيز من! کچلت مي کنه
    مهيار با جديت پرسيد:تو چي؟
    -من چي؟
    -هيچي!واسه اون بدبختم اينجوري اشپزي مي کردي؟
    لبخند تلخي زد:آره،به همين خوشمزه گي
    تک خنده اي کرد:اوه خودشيفته!
    با زخنديد ومهيار قاشق از او گرفت:بده من الان درستش مي کنم
    با دو ضربه ي محکم همه ي ته ديگ ها دراورد اما سوخته بود خنديد:
    -بيا،خانوم خودشيفته اين که سوخته
    -وسطش سوخته اطرافش مي شه خورد
    خنديد:بله!کم نمياري که
    برلبخندي بر لب به طرف اتاق مهيار رفت و کنار آرش خوابيد.هنوز ساعتي از خوابيدنش نگذشته بود که در اثر گرفته گي ماهيچه هاي پايش از خواب بيدار شد،از شدت درد چشم هايش فشرد ولب به دندان گرفت .ماهيچه هايش در حال کش امدن بود.نمي توانست پايش تکان دهد.دقايقي با ماساژ دادن از دردش کم شد.به بهتر شدن حالش بلند شد و شالي روي موهاي بازش انداخت. براي خوردن آب بيرون آمد،با ديدن مهيار که مشغول تماشاي تلويزيون است.قدم هايش به جاي آشپزخانه به سمت او برداشت وگفت:
    -مهيار!
    برگشت ادامه داد:تو چرا نخوابيدي؟
    به او که با موهاي باز ايستاده نگاه کرد وگفت:خوابم نمي برد!توچرا بيدار شدي؟!
    -هيچي پام درد مي کرد اومدم اب بخورم
    قدمي به آشپزخانه برداشت که مهيار پرسيد:مشکل پات هم داري؟
    با لبخند برگشت وگفت:من و بهت انداخته بودنا نه؟انقباض ماهيچه!
    -بخاطر اعصابت!
    سرش تکان داد وگفت:آره يکي از علت هاش اينه
    به آشپزخانه رفت وليوان آبي خورد ،با خارج شدنش مهيار گفت:
    -اگر خوابت نمي بره بيا فيلم نگاه کنيم
    به تلويريون که فيلم خارجي در حال پخش بود نگاه کرد وگفت:
    -در مورد چيه؟!
    -يه عاشقانه ي آرام
    تبسمي کرد وگفت:ترسناک نداري؟
    -چرا دارم بيا!
    -شوخي کردم بابا!اهل فيلم ترسناک نيستم،همين عاشقانه خوبه
    گره اي به موهايش داد و به طرف مهيار رفت و کنارش نشست.

    تمام
    رمان نه ها!پست های که آماده کرده بودم تموم شد!

     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    مهيار دران فضاي تاريک که با نور تلويزيون روشن شده بود به مريم نگاه کرد وگفت:
    -چيزي مي خوري؟
    -نه!عادت به پرخوري ندارم،برعکس تو
    خنديد:من کجام پر خوره؟
    با نگاه کردن به او با ابرو به آشپزخانه اشاره کرد وگفت:
    -پس اون همه غذا چي بود حرص زدي مي خواستي بخوري؟
    دستش بالا برد و با لبخند گفت:
    -مي خواستم بخورم!نخوردم که
    کوسن مبلي به او داد مريم زير دستانش گذاشت وبه مبل تکيه داد وگفت:
    -راستي عزيز حالش خوبه؟
    با لبخندي تلخ صريح گفت:اون مرده
    تکيه اش از مبل برداشت وبهت زده گفت:واقعا؟ مرده؟چه جوري؟مريض شد؟!
    با ياد مادر بزرگش با لحن ناراحتي گفت:
    -نه!يه مرگ راحت وبدون درد!شب خوابيد صبح وقتي خدمتکارش صداش زد بيدار نشد
    با ناراحتي آهي کشيد وگفت:خدا رحمتش کنه!زن خوبي بود!
    نگاه هر دويشان به تلويزيون بود اما از فيلم هيچ نمي فهميدند،مريم لبانش تر کرد وگفت:
    -اولين باري که با هم آشنا شديم يادته؟
    مهيار به يادآن روز تلخ سرش تکان داد:اوهوم!تو کوچه بود
    سرش پایین انداخت و لبانش تر کرد وگفت:
    -دوتا پسر مي خواستن اذيتت کنن!چقدر چهره ات مظلوم شده بود
    به او نگاه کرد و گفت: بخاطر همین بهم کمک کردی دلت به حالم سوخت؟

    -نه!یعنی خوب آره
    مهیار لبخندی زد و بلندشد.وارد اتاقش شد وجعبه اي کوچک بيرون آورد و کنارش نشست جعبه روي ميز گذاشت ودرش بازکرد، دستمالي سفيد بيرون آورد روبه رويش گرفت:
    -اينو يادته؟
    دستانش به سمت دستمال برد و آرام برداشت وگفت:
    -آره،اين پيش تو چيکار مي کنه؟
    با افسوس سرش تکان داد وگفت:
    -يه ذره به ذهنت فشار بيار شايد يادت اومد،تو کافه داشتي رد ميشدي به من خوردي!روز دوم آشنایی
    به انجا که رسيد با يادقرار ملاقاتي که کاميار در کافه گذاشته بود لبخند تلخي زد وگفت:
    -يادم اومد،اون روز بخاطر قرار کاري کاميار به اون کافه اومده بوديم...برخورد فرزين هيچ وقت يادم نميره،اگر مرد بودم حتما يه سيلي ازش خورده بودم
    -با کاميار دوست بودي؟
    به او نگاه کرد و سريع گفت:نه بابا،اصلا تو اين فازها نبودم
    -اولين باري که من و ديدي چي درموردم فکر کردي؟
    لبخندي زد وگفت:
    -اولين باري که توجهم و جلب کردي،اتفاقي بود که تو کوچه افتاد..يه پسر خوشگل که نيمه برهنه وسط کوچه نشسته...،اگر مي ديدي يا من از اون دخترا بودم هيچ وقت ولت نمي کردم
    -اما وقتي فهميدي نابينام،ازم دوري کردي
    سرش پايين انداخت:
    -مهيار تو توي يه،خانواده مرفه بزرگ شدي!هر چي خواستي بود!الانم از نظر مالي مشکلي نداري،اما من دختر يه رفتگر بودم که باباش دياليزبود،من دانشگاه نرفتم که خرج اضافه رو دوش خانواده ام نباشه..کار کردم که خواهرم بفرستم دانشگاه...
    ميان حرفش گفت:مي فهمم
    -نه نمي فهمي مهيار! چون تو شرايطش نبودي!من از اون زندگي که هيچ جز کار کردن نصيبم نشد خسته شدم،خسته از زندگيم،از خودم،دلم مي خواست به يکي تکيه کنم واستراحت کنم نه دوباره بشم تکيه گاه يکي ديگه
    مهيار با لحن آرامش گفت:
    -مريم تو هر چي خواستي بود!پول،ماشين خونه
    اشک هايش جاري شد:
    -من مرد زندگي مي خواستم،نه پول... وقتي مي ديدم زن هاي ديگه با شوهراشون ميرن بيرون من مجبورم مواظب شوهرم باشم برام درد داشت،حاضر بودم تو خونه بمونم ولي با تو بيرون نيام،تو نگاه هاي مردم و نمي ديدي!من وقتي باهات ازدواج کردم پيشم يه مرد ضعيف بودي که به همه نياز داشت،اما اخلاقت خوب بود،مهربون وخوش اخلاق بودي..اين براي من کافي نبود
    -تو مهربوني و صبوريم و گذاشتي به پاي ضعفم؟ باهات مهربون بودم چون فکر مي کردم با مهربوني ميشه نگهت داشت،اما اشتباه کردم
    هنوز اشک هايش جاري بود که مهيار با مهرباني ولبخند گفت:
    -حالا فرشته نجات من، تو اون کوچه چيکا رمي کرده؟
    خنديد و اشک هايش پاک کرد:
    -هيچي دنبال خواهرم اومده بودم،يه دختر بلند پرواز که مي خواست مرد زندگيش ثروتمند باشه
    -وتو مي خواستي از اشتباه درش بياري
    به نشانه ي بله سرش تکان داد که جعبه ي حلقه ها يشان برداشت وباز کرد.
    -حلقه ها رو هنوز داري؟
    با تبسمي گفت:نمي دونم چرا نگهشون داشتم؟
    با همان لبخند انگشتر خودش بيرون کشيد و به ظرافتش نگاه کرد.
    -خوشگل بودن،وقتي داشتي حلقه ها رو انتخاب مي کردي...مرده داشت با ترحم نگات مي کرد،دلم مي خواست يه چيزي بهش بگم
    -خوب چرا نگفتي؟
    -چون بعدش فکر مي کردي دوست دارم
    -پس اگر دعواش مي کردي يعني تو هم ترحم کردي به من؟
    -چيزي که هميشه ازش متنفر بودي
    مهيار با تعمل گفت:ميشه بذاري انگتشت!؟
    متعجب گفت:چي؟
     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    با حسرت دیدن انگشتر در دستان او گفت:
    -يه لحظه دستت کن ببينم چه شکلي ميشه
    لبخندي زد وگفت:
    -يادته وقتي داشتي حلقه تو دستم مي کردي گفتي تو پرنده ي تو قفس مني اما در قفس بازه هر وقت خواستي برو؟
    سرش تکان داد:اهوم
    -پس چرا وقتي رفتم سرزنشم کردي؟
    -چون بايد زماني مي رفتي که بچه نداشتيم!نه بچه شيرخوارتو بذاري وبري دنبال عشقت
    حلقه درون جعبه گذاشت وگفت:همتون فکر مي کنيد من دنبال زندگي بهتر رفتم
    مريم جعبه را روي ميز گذاشت.مهيار با ناه دلخورش به او گفت:
    -نه اتفاقا من فکرمي کنم دنبال زندگي بهتر نبودي چون پيش من هم برات فراهم بود تو دنبال کسي که دوستش داشتي رفتي!از ظاهرت هم مشخصه با وجود سختي که پيشش کشيدي اما موندي...اما حاضرنبودي اون سختي رو با من تحمل کني چون دوستم نداشتي
    مريم حرفي در جواب مهيار نداشت.او بلند شد و رو به مريم گفت:ميرم يه چيزي ميارم بخوريم
    تا امدن مهيار خودش را با اسباب گذشته اش که در درون جعبه بود مشغول کرد.با ياد آوري چيزي بلند شد وبه اتاق مهيار رفت.کيفش برداشت.وامانت مهيار با لبخند در دست فشرد و به سالن برگشت و در جايش نشست مهيار با دوليوان نسکافه شيرين برگشت يکي از آن دورا به دست مريم داد بعد از تشکر،کنارش نشست مريم آهسته مشتش باز کرد وبا لبخندي گفت:
    -مي خوام امانتيتو بهت برگردونم!توي اون هشت سال،با اين گردنبد ياد ايران مي افتادم
    مريم با حرف هايش شخصيتش بيشتر براي مهيار روشن مي شد، امااو با ديدن آن گردنبد غافلگيرشد.
    -تو چرا اينو هنوز داري؟فکر کردم انداختيش سطل آشغال
    لبخندي زد:چرا بندازمش دور؟مونس تنهاييم بود
    آنرا در دست مريم گرفت وگفت:اصلا باورم نميشه نگهش داشتي
    مريم آن گردنبد را از دست او گرفت و در چشمان بهت زده ي نگاه کرد وگفت:
    -يه سوال؟
    -اول بگو چرا اين گردنبد و نگه داشتي؟!
    -تو چرا دستمال من و نگه داشتي؟
    مهيار کلافه شد وگفت:مي خواستم يه روز به ساينا بدمش!
    از روي تعجب اخم کرد وگفت:
    -يعني يه روز مي خواستي بهش بگي من مادرمش؟
    سرش تکان داد:
    -آره مي گم،بالاخره يه روز ازم سوال مي کرد و جواب مي خواست،حالا تو بگو
    سرش پايين انداخت وگفت:
    -اوايل بخاطر اينکه يه يادگاري از تو داشته باشم،وبا اون بتونم به ساينا بگم مادرشم،اما بعد...
    مهيار با ديدن چهره ي غمگينش از گرفتن جوابش منصرف شد وگفت:
    -خيلي خوب،سوالتو بپرس!
    به او نگاه کرد و گفت:نمي خواي بدوني؟
    براي برداشتن نسکافه اش به سمت ميز خم شد وگفت:
    -نه..ديگه چيزي برام مهم نيست
    به نسکافه اش که در حال سرد شدن بود نگاه کرد وپرسيد:
    -اگر امين بياد خواستگاري سايه قبول مي کنيد؟
    مهيار خنديد:سوالت اين بود؟!
    به اصرار گفت:قبول مي کنيد امين دامادتون بشه؟
    با کنجکاويي پرسيد:مگه حرفي زده؟
    -نه اون الان هيفده سالش چه حرفي بزنه؟
    -خوب پس سوالت براي چيه؟
    -هيچي همينجوري مي خواستم نظرتو بدونم
    -تو هيچ وقت همين جوري حرفي نمي زني؟اونا با هم در ارتباطن؟
    براي انکه امين را بد نام نکند سريع گفت:
    -نه فکر بد نکن،فکر مي کردم امين و مي شناسي! از بس محجوبه يه زن چهل ساله مي بينه از دو متريش رد ميشه
    -ميدونم،اخه سوالات من و به شک انداخت..اولا اون قراره با سايه ازدواج کنه درست؟پس اختيارش دست بابامه نه من،اگر روزي بياد من فقط مي تونم تاييدش کنم که پسره خوبيه همين! دوما پيشنهاد مي کنم اگر، اگر، اگر امين همچين قصد ونيتي داره بهش بگو تاز ماني که شغل خوب و پردرامدي پيدا نکرده سراغ سايه نياد،چون تنها دختر بابامه و هر چي مي خواست براش حاضر بوده،خلاصه اينکه سايه به دردش نمي خوره،دختري که تو ناز و نعمت بزرگ شده نمي تونه سختي بکشه اگر سايه يه لباس گرون چند ميليوني دلش بخواد و امين نتونه براش بخره به مشکل بر مي خورن
    مريم خيره نگاهش کرد:اين يعني نه؟
    با تبسمي سرش تکان داد:
    -همه رو گوش دادي؟ميگم اختيارش دست من نيست!حالا امين بدبخت که فردا شب قرار خواستگاري نداره که اينجوري ناراحت ميشي؟سايه پونزده سالش و امين هفيده ،اوه ه ه هنوز وقت هست،خودتو درگير ازدواج اونا نکن
    با خنده گفت:ممنون بابت توضيحات دقيق و کاملتون
    -خواهش
    فنجان در دست سردش فشرد وتيکه اش به مبل داد و با نگاه کردن صفحه ي تلويزيون گفت:
    -تو اين مدتي که اينجا بودم به اندازه تمام اون يک سال ازت اخم وعصبانيت ديدم،يه جوري که آدم روت حساب مي بره
    به نيم رخ او نگاه کرد وگفت:
    -اون موقع لازم نمي ديدم،اماروزهاي اولي که ديدمت اينقدر از دستت عصبي بودم که حتي نمي خواستم ببينمت
    مريم با سکوت سرش پايين مي اندازد و چيزي نمي گويد.مهيار آب دهانش قورت داد،واو هم همچون مريم نگاهش به صفحه ي روشن روبه رويش دوخت. حرفي که براي زدنش تعلل داشت به زبان آورد وگفت:
    -الان حست نسبت به من چيه؟!
    مريم به او نگاه کرد مهيار در چشمان زني که روزي ازش تنفر داشت دقيق شد وپرسيد:
    -الان دوستم داري؟!
    مريم لبخندي زد و نگاهش از او دزد،مهيار ادامه داد:
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    -جوابمو بده!
    -مگه تو گيتي رو دوست نداري که همچين سوالي از من مي پرسي؟
    -ربطي نداره،بگو
    --چيزي رو درست نمي کنه!
    مهيار از اينکه مريم با خونسردي با او حرف مي زد کلافه اش کرده بود گفت:
    -مي خوام بدونم
    به خودش براي برگشتن دوباره يک شانس داد،نفسي کشيد وگفت:
    -مثل گذشته بهت بي احساس نييستم
    با ناباوري گفت:اين يعني؟
    بلند شد اجازه صحبت کردن بيشتر را نداد.ماگش را روي ميز گذاشت وگفت:
    -ساينا رو زود شوهر نده،دختر خوب ومهربونيه برات کنار گيتي آرزوي خوشبختي مي کنم،مي دونم لياقتش و داري
    اين را گفت و براي خوابيدن به اتاق رفت.مهيار تا بسته شدن در اورا با نگاهش دنبال کرد.
    ساينا از اتاقش بيرون آمد و با ديدن مريم که روي تخت پدرش خوابيده با اخم آنجا ايستاد و به اوخيره شد.مهيار که در حال آماده کردم صبحانه بود با ديدن ساينا به طرفش رفت وگفت:
    -ساينا چيکار مي کني بيا صبحونه بخور
    هنوز نگاهش به آن زني که با موهاي ريخته شده ي اطرافش جاي پدرش خوابيده .
    -مريم براي چي رو تخت تو خوابيده؟
    از آنکه آرش هنگام خروج از اتاق درانبسته پوفي کشيد ودر را بست و رو به ساينا گفت:
    -چون پيش آرش خوابيده بود.ببين آرش داره صبحانه مي خوره برو پيشش
    با تعحب به او نگاه کرد وگفت:آرش براي چي اين موقع صبح بيدار شده؟
    مهيار هم از آنکه آرش آن موقع صبح بيدار شده تعجب کرده بود با لبخندي گفت:
    -نمي دونم!حتما عادت داره
    ساينا از اينکه مي خواهد صبحانه اش را با آرش بخورد و مجبور نيست تنهايي ان لقمه ها را پايين بفرستد با خوشحالي به طرف ميز رفت وماجراي مريم را فراموش کرد.
    ساينا ليوان شيرش سر کشيد وگفت:آرش و مي خواي خونه تنها بذاري؟
    مهيار هم که کنار آن دو صبحانه اش مي خورد با نگاه کردن به آرش گفت:
    -نه با خودمون مي بريمش
    با چشمان از حدقه بيرون زده اش پرسيد:مدرسه؟
    -آره...مامانش خوابه تنها باشه ميره بيدارش مي کنه
    -بياد تو کلاس پيش من بشينه؟!
    مهيار سعي کرد خنده ي بلندش را کنترل کند.آهسته خنديد وگفت:
    -نه،من وآرش تورو مي رسونيم مدرسه، بعد مي ريم نمايشگاه
    ساينا با خيال آسوده گفت:آهان!باشه
    چند دقيقه اي در سکوت صبحانه شان مي خوردند که ساينا باز پرسيد:
    -بابا مريم اگر بره ديگه نمياد پيشمون؟
    مهيار که هنوز تصميمي براي ماندن مريم نگرفته بود رو به دخترش گفت:
    -نمي دونم شايد دوباره بياد،اگر تمومي برو لباست و بپوش
    براي پوشيدن فروم مدرسه اش راهي اتاق شد. مهيار براي برداشتن لباس هايش وارد اتاق خودش شد.با ديدن مريم که در خود جمع شده و پتو تا نيمه روي او پوشيده جلوتر رفت و پتو را روي مريم کشيد موهاي روي صورتش مانع از خوب ديدنش بود.انگشت اشاره اش براي کنار زدن آن حجم مو جلو برد اما پشيمان شده دستش مشت کرد وعقب کشيد.لباس هايش از کمد لباسي اش برداشت واز اتاق خارج شد.
    قبل از بيرون رفتن براي مريم يادداشت مي گذارد"آرش و بردم، بيدار شدي زنگ بزن ميارمش"
    با صدايي که در اثر کوبيده شدن مشت به در بود با وحشت از خواب پرسيد.موهايش از روي صورتش کنار زد. درک درستي از موقعيتش نداشت. بعد ثانيه هايي که متوجه شد در اتاق مهيار است با عجله به طرف در رفت.اما با شنيدن صداي گيتي که مي خواست در به رويش باز شود.چند قدم به عقب برگشت. زنگ خانه پيايي زده مي شد.
    -درو باز کن،مي دونم اون تويي
    به اطرافش نگاه کرد هيچ کس در خانه نبود.
    -اينا کجا رفتن؟!واي آرش
    از ترس آنکه مهيار براي تلافي روزهاي سختش آرش را با خود بـرده باشد.واز ديدنش تا ابد محروم شود.با ترس براي پوشيد لباسش به اتاق رفت.اما لحظه اي با ديدن يادداشت روي در، آن کاغذ را برداشت خواند و نفسي از سر آسودگي کشيد.صداي زنگ ودر خانه همچنان مريم مي شنيد.گيج شده بود نمي دانست با گيتي چه کندبه طرف کيفش رفت و به مهيار زنگ زد.
    -الو
    -الو مهيار،گيتي اومده اينجا چيکارکنم؟
    لحظه اي سکوت کرد و با بهت گفت:گيتي اونجا چيکار مي کنه؟!
    مريم با اضطراب و نگراني گفت:نمي دونم!بگو چيکار کنم؟!
    -مهيار هم درآن وضعيت نمي توانست تصميم درست بگيرد.بيشتر از آنکه نگران زندگي خودش با گيتي باشد،نگران اعصاب له شده ي مريم بود.
    -درو دروباز نکن باشه؟
    مريم نگاهش به در بود وگفت:دروداره از جا مي کنه!
    -من الان خودم ميام تو فقط درو با زنکن
    سرش تکان داد:باشه،فقط زود بيا
    صداي گيتي شنيد:
    -درو باز کن مي دونم اون تويي؟!تو توي خونه مهيار چه غلطي مي کني؟اين در لعنتي و باز کن
    چند مشت پيايي به در زد وگفت:
    -مگه با تو نيستم؟!اجازه بهت نمي دوم مهيار وازم بگيري فهميدي؟!
    مريم،نگاهش به در بود و به حرف هاي او گوش مي داد،صبرش در برابر حرف هايش تمام شد. به سمت اتاق رفت و سريع موهايش را دم اسبي بست،به طرف در خانه رفت و آن را با زکرد.
    گيتي در حالي که با عصبانيت نفس مي کشيد نگاه تحقیر آمیزی به او انداخت و گفت:
    -خيلي پستي...
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    اورا هل داد و وارد خانه شد. اورا برانداز کرد وگفت:
    -دیشب خوش گذشت؟
    پوزخندی زد:چقدر فکرت مسمومه
    روبه رویش ایستادتار مویی که روی صورتش افتاد بود در دست گرفت وگفت:
    -توهم اگر جای من بودی همچین فکری می کردی
    مریم سرش عقب کشید و گفت:مدت زیادیه که دیگه افکار منفی رو گذاشتم کنار
    -چون مجبوری!
    مریم آهی کشید،باید در برابر او صبر پیشه کند.
    -من و پسرم دیشب اینجا بودیم،قرار بود برگردیم اما چون مهیار دیر وقت اومد مجبور شدیم بمونیم
    صورتش به او نزدیک کرد وگفت:
    -خوب دخترتو می بردی پیش خودت
    مریم آن تار مو را پشت گوش انداخت.می دانست بحث کردن با او راه به جایی نمی برد،با لحن آرامی گفت:
    -ببخش نمی تونم ازت پذیرایی کنم اینجا خونه من نیست واجازه شو هم ندارم
    با حرص پوزخندی زد وگفت:
    -خیلی وقیحی که همچین حرفی می زنی! معلومه که اجازشو نداری،اینجا قراره خونه ی من بشه،و منم الان صلاح نمی دونم که ازت پذیرایی کنم
    -مگه نیومدی حرف بزنی؟خوب پس بشین
    گیتی هنوز عصبانیتش فروکش نکرده بود.
    -چقدر مودب!
    مریم بدون توجه او روی مبلی نشست و گیتی به اجبار روبه رویش پا روی پا انداخت.موقع نشستن متوجه متانت مریم شد.
    گیتی:فکر می کردم تو از من خوشگل تر باشی
    به جای اینکه مریم حرص بخورد وبا عصبانیت جوابش دهد با خونسردی ولبخند گفت:
    -ببین خانوم زیبا،اگر اومدی اینجا که با حرفات حرصم بدی و عصبیم کنی،بهتر اینو بدونی که من وندیدعاشقم شد ودوستم داشت ،پس اگر قرار باشه کسی حرف برتری بزنه اون منم نه تو...حالا به جای حرف های خاله زنکی...حرفت و بزن
    دندان هایش بهم فشرد وگفت:
    -کی میری؟
    با همان حالت سرد و خشک سابقش گفت:امشب ساعت 9
    هر چند خیالش راحت شده بود اما باز نگران بود وگفت:
    - من مهیار و دوست دارم و نمی خوام ازش جدا بشم
    با یاد آوری رفتار های خوب این چند روزه مهیار لبیخندی زد وگفت:
    -مهیار مرد خوبیه، هیچ کس نمی خواد ازش بگذره
    -پس تو چرا گذشتی؟
    ثانیه هایی در چشمان او دقیق شد وگفت:تو گذشته ی من سرک نکش هیچی برای تو نیست!
    نگاهش کرد وگفت:
    -مهیار گفته می خوای برگردی و ازدواج کنی؟
    سرش تکان داد:آره!
    -خوب،پس...ساینا هنوز نمی دونه تو مادرشی؟
    با نگرانی که مبدا گیتی چیزی به ساینا بگوید گفت:نه چون قرار نیست بدونه!
    خندید:چقدر بد!چرا می خوای ندونه؟
    پیشانیش خاراند و گفت:
    -ببین ازت خواهش کردم چیزهایی که بهت مربوط نیست دخالت نکنی!
    -چطور دخالت نکنم؟وقتی ساینا عین بختک افتاده به زندگی من
    با عصبانیتی که سعی کرد پنهانش کند گفت:
    -مواظب حرف زدنت باش،حق نداری راجع به دختر من این جوری حرف بزنی
    پوزخندی زد:هه!دخترت؟!دقیقا چند ماه براش مادری کردی؟
    -این به تو مربوط نیست
    در حالی که گیتی از مشکل اعصاب او خبر نداشت سعی می کر اورا عصبی کند.
    -اره هیچ چیز زندگی تو به من مربوط نیست،اما به وجدانت رجوع کن،ببین چه جوری بعد هشت سال اومدی میگی دخترم...
    -تو مادر نیستی بفهمی
    گیتی با صدای نیمه دادش گفت:
    -مادر نباشم بهتراز اینه که دخترمو با شوهر کورم ول کنم برم دنبال زندگی خودم
    فریاد زد:بسه!
    مریم بلند شد و با کلافه گی راه می رفت برای آرام شدنش به سمت پنجره پذیرایی رفت و اشک ریخت گیتی پشت او ایستاد. سریع اشکش پاک کرد.
    گیتی لحنش آرام کرد وگفت:من فقط اومدم باهات معامله کنم همین
    پشتش به گیتی بود،با کنجکاوی پرسید:چی؟!
    -ساینا رو با خودت ببر!
    تک خنده ای کرد و سرش تکان دادگفت:نقشه ی بهتر نداری؟
    گیتی کنار او ایستاد وبه نیم رخش نگاه کرد.
    -اینجوری هم من مهیار و دارم هم تو دخترتو
    مریم به صورت زیبا و چشمان سبز رنگش که بارنگ مویش هماهنگی ایجاد کرده بود نگاه کرد وگفت:
    -تونمی دونی مهیار ساینا رو خیلی دوست داره و نمی تونه از خودش دور کنه؟ تو نمی دونی نفس مهیار به نفس ساینا بنده؟تو نمی دونی اگر ساینا ازش جدا بشه مهیار می میره
    -چرا می دونم،اما من نمی تونم زندگیمو با یه دختر شروع کنم
    با عصبایت کنترل شده اش گفت:
    -پس لطف می کردی می رفتی با یه اقای مجرد ازدواج می کردی، یا کسی که طلاق گرفته اما بچه نداره(مکثی کرد)من نمی تونم همچین کاری با مهیار کنم
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر

    گیتی که هنوز از رفتن مریم مطمئن نشده بود گفت:
    -چیه می خوای توجه شو جلب کنی و بگی به من اعتماد کن؟
    صورتش نزدیک تربرد وآن عطر گرمش به بینی اش رسید وگفت:
    -نه احمق!چون هر جا برم میاد دنبالم..واین بار من و می کشه
    برای پوشیدن لباسش به اتاق مهیار رفت و گیتی پیش او حرکت کرد وگفت:
    -چرا حاضر نیستی اون و ببری؟اونجا که زندگی بهتری داره،تحصیلاتش اینده اش...
    لحظه ای برگشت وفریادزد:بگم چیکارشم؟
    گیتی هم فریاد زد:
    -بگو مادرشی؟بهش توضیح بده نمی تونستی بمونی!
    با حرص گفت:
    -اون بچه است نمی فهمه!اینجوری بیشتر ازم متنفرمیشه،ساینا که به زندگیتون کاری نداره...برای چی می خوای ازش دوری کنی؟!
    با لحن پر عصبانیتش گفت:اون مزاحمه!
    مریم قدمی محکم به سمت او برداشت. برای سیلی نزدن دستانش مشت کرد وگفت:
    -برو بیرون، می خوام مانتوم بپوشم برم!
    -در موردش فکر کن
    -نه وقت فکر کردن دارم نه دلم می خواد بهش فکر کنم
    گیتی که نتوانسته بود مریم برای بردن ساینا راضی کند هر لحظه عصبی تر می شد.
    -تو واقعا مادر بی رحمی هستی،تمام دوست داشتنت و دلم براش تگ شده الکیه،اگر واقعا دوستش داشتی با خودت می بردیش
    اما مریم همچنان سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند.می ترسیداتفاقی بیوفتد که بعد ها فقط پشیمانی بماند.
    -اگر نظرت تو در مورد دوست داشتن اینه که طرفت و تا ابد پیش خودت زندانی کنی،کاملا اشتباه می کنی...این یعنی زجر دادن عشقت،کاری که مهیار با من نکرد
    گیتی بیرون رفت و مریم سریع مانتویش پوشید و دستمالی که روی میز عسلی بود برداشت و از اتاق خارج شد.گیتی روی مبل نشسته بود وخواست دهان باز کند که در باز شد و مهیار در حالی که آرش دردست داشت با اضطراب وارد خانه شد و نگاهی به هر دو آنها کرد.نه جای سیلی روی صورتی کسی بود نه گریه،این یعنی همه چیز با صحبت پیش رفته ،مریم با دیدن آرش دستان او را گرفت و با خود بیرون برد.مهیاررو به گیتی گفت:
    -تو بمون کارت دارم
    مهیار پشت او رفت وگفت:چی بهت می گفت؟
    دکمه ی اسانسور زد:هیچی!حرف های زنونه زدیم
    مهیار با دقت بیشتری به صورت او نگاه کرد:
    -مریم!اگر چیزی بهت گفت...
    مریم به چشمان او که لحظه ای چشم از او بر نمی داشت نگاه کرد وبرای آرام شدن دلش لبخندی زد وگفت:
    -حرف های مهمی نبود،نترس کتک کار ی هم نکردیم، اون فقط ترسیده که تورو ازش بگیرم همین، برو تو آرومش کن
    در آسانسور باز شد. مریم پرسید:نمی دونی کی بهش گفته من دیشب اینجا بودم؟
    -نه!اگر بدونم،بلدم باهاش چیکار کنم!
    لبخند تلخی به آخرین دیدارشان زد وگفت:
    -هر کی بود،دعوا کافیه...دیگه کتک نزن،خداحافظ
    وارد آسانسور شد که مهیار پرسید:می ری خونه؟!
    -نه،امشب رفع زحمت می کنم!می خوام برای بهزاد سوغاتی بگیرم،هر چند دیره ولی در حدی که دست خالی نرم
    آسانسور در حال بسته شدن بود که مهیار با دست آن را نگه داشت وگفت:
    -می خوای ببرمت تا فرودگاه؟
    خندید:نه بابا!به همه گفتم کسی نیاد برای بدرقه ام! نمی خوام اشک های کسی رو ببینم
    ثانیه هایی به هم خیره شدند مریم لبخندی زد وگفت:در آسانسور و ول کن!باید برم
    آرام و بی میل در حالی که به مریم و لبخند زیبایش نگاه می کرد در آسانور رها کرد.و به آرامی در بسته شده ومریم از دیدگانش محوشد.

    فکر کنم متوجه شدید که رمان دیگه داره تموم میشه
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    مهيار وارد خانه شد.ورو به روي گيتي نشست،به چهره ي گرفته و ناراحت مهيار نگاه کرد و گفت:
    -دل و قلوه مي داديد اينقدر طولش دادي؟
    مهيار با حال گرفته اش گفت:کي بهت گفت مريم اينجاست؟!
    با حرص گفت:مهمه
    -آره
    با خونسردي گفت:ساينا
    مهيار با کلافه گي گفت:دروغ نگو!
    گيتي با همان عصبانيت گفت:
    -چه فرقي مي کنه،يکي که مي دونست اينجاست و بهم خبر داد
    -نمي خواي بگي؟
    -نه
    -باشه!چرا در مورد نيما چيزي بهم نگفتي؟
    با حالت شوک زده اي تکيه اش از مبل برداشت وگفت:کي به تو گفت؟
    لبخندي زد:بابات!
    -مهيار من...
    -گوش کن من نيومدم داد و بيداد کنم!وبگم چرا نگفتي؟پس يه کلمه به من جواب بده،هنوز نيما رو دوست داري؟
    با تعلل گفت:نه!
    در چشمان او نگاه کرد و اين بار با لحن آرام تري پرسيد:نيما رو دوست داري؟
    در حالي که خودش هم جواب اين را نمي دانست با کلافه گي گفت:
    -مهيار براي چي اين سوالات و مي پرسي؟!
    -مي خوام تکليف زندگي جفتمون و مشخص کنم
    نفسي کشيد وگفت:اگر بگم نه!بازم حاضري باهام ازدواج کني؟
    مهيار با وجود آنکه مي دانست جواب گيتي "بله" است گفت:
    -باهات ازدواج مي کنم
    -پس مريم چي؟
    -فعلا به تو تعهد دارم نه مريم!خوب؟جواب آخر!
    به او نگاه کرد وبه ياد روزهايي که آن پسر داشت گفت:
    -من و نيما از دانشگاه همديگه رو دوست داشتيم چون سطح زندگيش متوسط بود بابا قبول نمي کرد،خيلي اومد خواستگاريم خيلي،حتي بابام تهديدش کرد که مي کشتش اما بازم اومد،دوسش داشتم و نمي خواستم بيشتر از اين اذيت بشه..بهش خبر دادم که من دارم از ايران رفتم تو هم برو دنبال زندگيت واقعا رفتم،دوسال کانادا بودم، اونم رفت يکي از شهرستان ها،الان برگشته
    به چهره ي او دقيق شد و گفت:مگه نمي دونه نامزد داري؟
    سرش تکان داد:چرا بابام بهش گفت اما باور نکرد
    -تو چرا بهش نگفتي؟!
    شانه اش تکان داد:نمي دونم
    مهيار مبل نزديک به او نشست وگفت:
    -من و بيشتر دوست داري يا نيما رو؟
    لبخندي زد:اين چه سواليه مي پرسي؟
    -اين نمي دونمت يعني بين من و نيما نمي توني انتخاب کني !
    -نه مهيار اينجوري نيست،من...
    ميان حرفش گفت:
    -مي خوام بدونم!چون اگر اين سوال و از من بپرسي من بهت مي گم مريم و بيشتر تو دوست دارم اما با تو ازدواج مي کنم
    آب دهانش قورت داد و با ناراحتي گفت:مي خواي با مريم ازدواج کني؟
    -اگر نيما رو کمتر از من دوست داشته باشي!اره
    پوزخندي زد:تويه احمقي،کسي که يه بار ولت کرد رفت مطمئن باش دوباره ميره
    به چوزخندي که هنوز گوشه ي لبش بود نگاه کرد وگفت:
    -مي خوام توي احمق بودن خودم بمونم،مي دونم نيما رو دوست داري،پس خودت و گول نزن...اون بخاطر تو برگشته،فرصت از دست نده،اون نه ازدواج کرده نه بچه اي داره که بخواي حرص بخوري که چرا هر جا مي ريم اينم هست
    اشک هايش که براي دلتنگي نديدن نيما در حال سرازير شدن بود پاک کرد.مهيار گفت:
    -من براي اينکه مريم و کارهاش و فراموش کنم مي خواستم با تو ازدواج کنم
    پرسشگرانه پرسيد:چرا مي خواي دوباره باهاش ازدواج کني؟وقتي يک بار ولت کرد؟دوست داشتن کافيه؟
    مهيار سرش پايين انداخت و با انگشتانش بازي کرد:
    -قبلا نمي شناختمش،تمام شناخت من از اون خيانتش بود،اما اين چند روزه که رفتارش حرف زدنش همه چيز و با چشم ديدم فهميدم،همه ي وجود مريم خيانت و بدي به من نيست، خوبي هايي هم داره
    -شايد داره اين کارها رو مي کنه که اعتماد تورو جلب کنه
    به چشمان گيتي که رنگ حسادت گرفته بود نگاه کرد وگفت:
    -اگر مي خواست اين کارو کنه،محض خودشيريني هم که شده همه ي حرف هايي که تو بهش زدي و بهم مي گفت
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    گيتي سرش پايين انداخت و ديگر چيزي نگفت مهيار گفت:
    -با نيما حرف زدي؟
    سرش به طرفين،تکان داد مهيار ادامه داد:خوب چرا باهاش حرف نمي زني؟چند وقته اومده؟
    -يک ماه،ماموريتي اومده اينجوري که بابام مي گفت
    -يعني يک هفته قبل از اومدن مريم
    مهيار بلند شد وگفت:مريم امشب مي ره، تصميمت و قبل از رفتنش بگير
    گيتي به قامت بلند او نگاه کرد و گفت:تو از من مي خواي بين تو و نيما يکي رو انتخاب کنم؟
    با لحن جدي گفت:آره،چون بابات ازم خواسته بين تو و مريم و يکي انتخاب کنم
    گيتي ايستاد و متعجب گفت:چي؟!نکنه باباي من موافقت کرده با نيما ازدواج کنم؟
    سرش تکان داد:آره،مگه بهت نگفته
    لبخندي شيرين به لب نشاند:
    -نه!معلومه که نگفته..اصلا چيزي بهم نگفت ..فقط گفته بود نيما برگشته وباز تورو ازم خواستگاري کرد
    به لبخندش نگاه کرد وگفت:فکر کنم تصميمت و گرفتي
    لبخندش جمع کرد وگفت:مهياربذار فکر کنم
    به ساعتش نگاه کرد وگفت:مي خواي بين خوب و خوبتر يکي رو انتخاب کني؟
    کيفش از روي مبل برداشت و گفت:آره اشکال داره؟
    -نه فقط من کدومم؟!
    لبخندي دز و دستانش در پلوي مشکي چرمش کرد وگفت:
    -هر دوتون خوبتريد!فقط انتخاب سخته بين عشق قديمي و تو
    مهيار ثانيه اي به او نگاه کرد وگفت:فکر کنم عشق قديمي بهتر باشه
    اين را گفت و به سمت در خانه حرکت کرد،گيتي پشت او رفت و با هم از خانه خارج شدند.
    گيتي با ماشين خودش به طرف خانه شان رفت امامهيار به سمت بيمارستان محل کار پدرش حرکت کرد.به سمت اتاق پدرش مي رفت که يکي از همکاران پدرش ديد وبا او دست داد.
    -سلام مهيار خان!اومدي پيش بابا؟
    با تبسمي جوابش داد:سلام!بله
    با چهره ي خسته اي گفت:بايد منتظر بموني اتاق عمله
    -باشه ممنون از لطفتون،خوشحال شدم
    -همچنين
    مهيار در اتاق رياست بيمارستان که متعلق به پدرش بود منتظر نشست.ساعتي بعد پرويز وارد اتاق شد وبا ديدن پسرش که سرش در کتاب تخصصي که به زبان انگليسي نوشته کرده وآن ها را مي خواند با لبخند سرش تکان داد وگفت:
    -حالا چيزي هم ازش فهميدي؟
    سرش بلند کرد و با ديدن پدرش با تبسم کتاب بست وگفت:
    -نه زياد،کاش به جاي اين همه کتاب پزشکي وجراحي چند تا رمان هم مي ذاشتيد يکي مياد اينجا حوصله اش سر نره
    صندلي ميز کنفرانس را عقب کشيد و کنارش نشست وگفت:
    -همه ي کسايي که وارد اتاق من مي شن همشون تخصص جراحي دارن،افراد متفرقه نميان
    يکتاي ابرويش بالا داد وگفت:دستتون درد نکنه بابا،حالا من شدم متفرقه؟
    پرويز با ديدن چهره اش خنديد وگفت:
    -اگر اون روزي که بهت گفتم برو پزشکي بخون،خونده بودي الان هم يه جراح بودي هم اين کتاب ها سر در مي آوردي
    -ممنون،علاقه اي به شکستن جمجمه مردم نداشتم
    پرويز خنديد وگفت:حالا چي شده اومدي اينجا،اونم بعد از قرن ها؟
    تکيه اش به صندلي داد و گفت:امشب داره بر مي گرده
    پرويز در سکوت به زندگي پسرش فکر کرد مهيار با نگاه کردن به پدرش ادامه داد:
    - نمي خواي نصيحتم کني..نمي خواي بگي چرا جلوش و نگرفتم؟
    با تبسم گرم و مهربان به او نگاه کرد مي دانست پسرش براي تصميم درست زندگي اش سر در گم شده است.
    -تو که بچه نيستي نصيحتت کنم مي توني براي زندگيت تصميم بگيري و انتخاب کني(مکثي کرد)دوسش داري؟
    لبخندي زد و به دستان گره زده اش که روي پايش بود نگاه کرد و گفت:
    -فکر کنم اره،چون زن جالبه،اگر عصبي بودنش و حذف کنيم
    -خوب پس به چي فکر مي کني؟نامزديتو بهم بزن
    دستان گره زده اش باز کرد و آهي کشيد وگفت:
    -نمي دونم، دلم نمي خواد باز تحقير بشم ونه بشنوم...نمي خوام باز خيانت کنه!
    پرويز با لحن جدي اما مهربانش گفت:
    -مهيار،اون زماني که از تو جدا شد 24سالش بود،الان 32سالشه...يه زن عاقل وبالغ که تصميمات بچه گانه نمي گيره... مگه بهت نگفته باکسي که قراره ازدواج کنه دوستش نداره؟فقط بخاطر آرشه و تنهايي خودش؟اصلا چرا ازش سوال نمي کني نظرش در مورد تو چيه؟
    -گفته مثل گذشته بهت بي احساس نيستم
    -خوب!اين که عاليه يعني دوست داره!فکر کنم تو اين مدت خوب بودن خودش و هم ثابت کرده
    سرش تکان داد:آره،اخلاقش اين مدت خوب بود
    -يه تصميم درست براي زندگيت بگير،اگر هنوز هم دوستش داري بهش بگو..اون يه بار ازت در خواست ازدواج کرد فکر نکنم براي بار دوم اين کارو بکنه..نوبت توئه
    با لبخندي به پدرش نگاه کرد وگفت:نمي تونم،تا گيتي تصميمش و در مورد ازدواج با من نگيره من نمي تونم کاري کنم
    پرويز از تعجب پرسيد:يعني چي؟!اون از اولم قرار بود با تو ازدواج کنه
    -بله،اما الان دو دل شده عين من!گيتي قبلا يکي و رو دوست داشته...که بخاطر مخالفت پدرش از هم جدا ميشن،الان اون اقا پيداش شده و مي خواد با گيتي ازدواج کنه،اما گيتي خانوم هنوز نتونسته بين من و اون يکي رو انتخاب کنه
    -که اين طور؟!اين که ديگه تصميم گيري نداره،وقتي دوستش داشته خوب بره باهاش ازدواج کنه
    نفس صدا داري کشيد وگفت:نمي دونم چي تو سرشه،اميدوارم قبل از رفتن مريم خبرش و بهم بده
    بلند شد وگفت:ممنون بابا
    پرويز بلند شد وگفت:خواهش مي کنم،خوشحالم که يه دوست خوب براتم که حرفات و بهم مي زني
    لبخندي زد وگفت:چون از اول رفيق بوديم
    با يک خداحافظي از اتاق پدرش خارج شد.تصميم گرفت به جاي ماشين، قدم بزندوکمي ذهن آشفته و پريشانش را با هواي تازه آرام کند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا