شانه اي بالا انداخت وگفت:همين جوري
با تبسمي سرش پايين انداخت:به آرش نگاه کن
-بخاطر همينه اينقدر باهاش بدي؟
سوالش اورا غافلگير کرد،به طوري که نتوانست چهره ي حيرت زده اش را پنهان کند.
-تو از کجا مي دوني؟!
-دليل بداخلاقي ها تو با آرش فکر نکنم چيزي ديگه اي باشه
پوزخندي محو گوشه ي لبش نشاند وگفت:
-يعني تو فکر مي کني کاميار شب و روز من و زجر مي داده،و من ازش متنفر بودم...حالا که پسرش شبيه خودشه تلافيش و سر اون در ميارم؟
با لبخندي سرش تکان داد:
-واي مهيار!چه جوري همچين فکر به ذهنت خطور کرد؟من مادرم،پسرمو دوست دارم،من اونجا فشار عصبي زيادي روم بود..چون تنها بودم،همه عصبانيتم سر آرش خالي مي کردم!من خيلي وقت ها خودم و کنترل مي کردم که صدمه اي بهش نزنم...
-کتکش زدي؟
مهيار همچون يک دوست دلسوز با او به مهرباني صحبت مي کرد،مي خواست با حرف زدن به او کمک کند که شايد کمي از بار دردهايش کاسته شود.
سرش به طرفين تکان داد:
-فقط دوبار!اونقدر گريه کرد،که خودم دلم سوخت،بعد از اون دوبار فقط وسايل خونه مي شکوندم که آروم بشم
-ميدوني امروز آرش بهم گفت دوست داره پيش من بمونه؟
-چرا؟!
-بخاطر بي محبتي هايي که بهش مي کرد
به پشت سر چرخاند و به آرش نگاه کرد،رو به مهيار گفت:
-يعني من و دوست نداره؟!
آنقدر مظلومانه آن سوال را پرسيد که باعث شد مهيارلبخندي بزند:نمي دونم!
سرش پايين انداخت و ته مانده ي چاي اش نگاه کرد:
-ساينا هم همين حرف و به من زد،ادرس خونمون مي خواست،مي گفت هر موقع با تو دعواش شد بياد پيش من
-ساينا؟براي چي بايد با من دعوا کنه؟
به اونگاه کرد:بخاطر گيتي!ميگه دلش نمي خواد اون مادرش باشه
-تو چي بهش گفتي؟
-راضيش کردم که گيتي مادرش باشه به اين شرط که بهش نگه مامان
با لحن تندي گفت:واسه چي هم چين کاري کردي؟
با تعجب گفت:يعني چي؟خوب بده راضيش کردم؟
مي خواست دهان باز کند که ساينا امد وگفت:
-بابا ميشه بريم شهر بازي،حوصله ام سر رفت
خودش را آرام نشان داد وسرش تکان داد:باشه!برو حاضر شو
مهيار بلند شد رو به مريم گفت:
-کاش قبل از حرف زدن به چيز هاي ديگه هم فکر مي کردي
فرصتي براي حرف زدن به مريم نداد ساينا دست مريم گرفت و گفت:
-بيا برام لباس انتخاب کن!
به زحمت لبخندي روي لب هايش نشاند و با او به اتاقش رفت.بعد از آماده شدن،مريم براي مرتب کردن روسري اش رو به روي اينه کنسول که کنار در خانه بود،ايستاد وشالش مرتب مي کرد که مهيار پشت او قرار گرفت ودستي به موها و کتش کشيد.
از آينه به مهيار نگاه مي کرد که او با نگاهش اورا غافلگير کرد وگفت:
-باز هيز بازي درآوردي؟
لبخندي زد و همراه بچه هايش سوار آسانسور شدند،به محض سوار شدن تلفن مهيار زنگ خورد.با ديدن اسم پدر گيتي نوچي کرد وگفت:
-واي اين ديگه چيکار داره؟الو!
-سلام مهيار جان،مي خواستم چند دقيقه اي وقتتو بگيرم
--اگر خيلي مهم نيست ميشه بذاريم براي بعد؟
-نه اتفاقا خيلي مهمه!حتما بايد الان ببينمت
-باشه!کجا بيام؟
-بيا دفترکارم؟
-امروز که جمعه است!
-مي دونم بخاطر اينکه راحت باشيم ميرم اونجا
از آنکه بعد از ظهر جمعه اش را خراب کرده بود،ناراحت شد وگفت:
-باشه!يک ساعت ديگه واونجام
تلفن قطع و اخم هايش در هم کشيد مريم پرسيد:
-بايد بري؟
-اوهوم!مي رسونمتون بعد ميام دنبالتون
-نگران ما نباش خودمون بر مي گردیم
با گفتن اين حرف از آسانسور خارج شدند وبه سمت شهر بازي سرپوشيده رفتند قبل از آنکه مهياربرود مريم گفت:
-صبر کن!
برگشت: بله!
دوربين ديجيتالي از کیفش بيرون اورد وبه مهيار داد:
-ازمن وساينا عکس مي گيري؟چند تا عکس براي يادگاري!
چند تا عکس براي روزهاي تنهايي اش خوب بود.
مهيار با بي ميلي دوربين از او گرفت و چند عکس از آن دو گرفت،بعد از عکس تشکر کرد وبا رفتن آرش و ساينا براي باز ي کردن، شماره اي که از قبل نوشته بود به دست مهيار داد.
-اين شماره ي منه تو ملبورن اگر روزي خواستي بهش بگي من مامانشم،باهام تماس بگير
-الان وقت اينکاراست؟
-آره،چون فردا شب ميرم
به ساينا نگاه کرد:تا اخر عمرم منتظر مي مونم يه بار بهم بگه مامان
-يه دنيا ازت ممنون،با گيتي خوشبخت بشي،لياقتش و داري واميدوارم کاميارويه روزي ببخشي
مهيار پوفي کشيد وگفت:کاش ميذاشتي يه قوت ديگه اين حرفات
-فرصتي نيست،چون اين آخرين ديدارمونه
مهيار نفسي کشيد وگفت:شب زود ميام،خداحافظ
-به سلامت
مهيار حرفي در گلويش مانده که بايد به او بگويد.اما بدون گفتن آن حرف به سمت دفتر کار پدر گيتي راه افتاد
با تبسمي سرش پايين انداخت:به آرش نگاه کن
-بخاطر همينه اينقدر باهاش بدي؟
سوالش اورا غافلگير کرد،به طوري که نتوانست چهره ي حيرت زده اش را پنهان کند.
-تو از کجا مي دوني؟!
-دليل بداخلاقي ها تو با آرش فکر نکنم چيزي ديگه اي باشه
پوزخندي محو گوشه ي لبش نشاند وگفت:
-يعني تو فکر مي کني کاميار شب و روز من و زجر مي داده،و من ازش متنفر بودم...حالا که پسرش شبيه خودشه تلافيش و سر اون در ميارم؟
با لبخندي سرش تکان داد:
-واي مهيار!چه جوري همچين فکر به ذهنت خطور کرد؟من مادرم،پسرمو دوست دارم،من اونجا فشار عصبي زيادي روم بود..چون تنها بودم،همه عصبانيتم سر آرش خالي مي کردم!من خيلي وقت ها خودم و کنترل مي کردم که صدمه اي بهش نزنم...
-کتکش زدي؟
مهيار همچون يک دوست دلسوز با او به مهرباني صحبت مي کرد،مي خواست با حرف زدن به او کمک کند که شايد کمي از بار دردهايش کاسته شود.
سرش به طرفين تکان داد:
-فقط دوبار!اونقدر گريه کرد،که خودم دلم سوخت،بعد از اون دوبار فقط وسايل خونه مي شکوندم که آروم بشم
-ميدوني امروز آرش بهم گفت دوست داره پيش من بمونه؟
-چرا؟!
-بخاطر بي محبتي هايي که بهش مي کرد
به پشت سر چرخاند و به آرش نگاه کرد،رو به مهيار گفت:
-يعني من و دوست نداره؟!
آنقدر مظلومانه آن سوال را پرسيد که باعث شد مهيارلبخندي بزند:نمي دونم!
سرش پايين انداخت و ته مانده ي چاي اش نگاه کرد:
-ساينا هم همين حرف و به من زد،ادرس خونمون مي خواست،مي گفت هر موقع با تو دعواش شد بياد پيش من
-ساينا؟براي چي بايد با من دعوا کنه؟
به اونگاه کرد:بخاطر گيتي!ميگه دلش نمي خواد اون مادرش باشه
-تو چي بهش گفتي؟
-راضيش کردم که گيتي مادرش باشه به اين شرط که بهش نگه مامان
با لحن تندي گفت:واسه چي هم چين کاري کردي؟
با تعجب گفت:يعني چي؟خوب بده راضيش کردم؟
مي خواست دهان باز کند که ساينا امد وگفت:
-بابا ميشه بريم شهر بازي،حوصله ام سر رفت
خودش را آرام نشان داد وسرش تکان داد:باشه!برو حاضر شو
مهيار بلند شد رو به مريم گفت:
-کاش قبل از حرف زدن به چيز هاي ديگه هم فکر مي کردي
فرصتي براي حرف زدن به مريم نداد ساينا دست مريم گرفت و گفت:
-بيا برام لباس انتخاب کن!
به زحمت لبخندي روي لب هايش نشاند و با او به اتاقش رفت.بعد از آماده شدن،مريم براي مرتب کردن روسري اش رو به روي اينه کنسول که کنار در خانه بود،ايستاد وشالش مرتب مي کرد که مهيار پشت او قرار گرفت ودستي به موها و کتش کشيد.
از آينه به مهيار نگاه مي کرد که او با نگاهش اورا غافلگير کرد وگفت:
-باز هيز بازي درآوردي؟
لبخندي زد و همراه بچه هايش سوار آسانسور شدند،به محض سوار شدن تلفن مهيار زنگ خورد.با ديدن اسم پدر گيتي نوچي کرد وگفت:
-واي اين ديگه چيکار داره؟الو!
-سلام مهيار جان،مي خواستم چند دقيقه اي وقتتو بگيرم
--اگر خيلي مهم نيست ميشه بذاريم براي بعد؟
-نه اتفاقا خيلي مهمه!حتما بايد الان ببينمت
-باشه!کجا بيام؟
-بيا دفترکارم؟
-امروز که جمعه است!
-مي دونم بخاطر اينکه راحت باشيم ميرم اونجا
از آنکه بعد از ظهر جمعه اش را خراب کرده بود،ناراحت شد وگفت:
-باشه!يک ساعت ديگه واونجام
تلفن قطع و اخم هايش در هم کشيد مريم پرسيد:
-بايد بري؟
-اوهوم!مي رسونمتون بعد ميام دنبالتون
-نگران ما نباش خودمون بر مي گردیم
با گفتن اين حرف از آسانسور خارج شدند وبه سمت شهر بازي سرپوشيده رفتند قبل از آنکه مهياربرود مريم گفت:
-صبر کن!
برگشت: بله!
دوربين ديجيتالي از کیفش بيرون اورد وبه مهيار داد:
-ازمن وساينا عکس مي گيري؟چند تا عکس براي يادگاري!
چند تا عکس براي روزهاي تنهايي اش خوب بود.
مهيار با بي ميلي دوربين از او گرفت و چند عکس از آن دو گرفت،بعد از عکس تشکر کرد وبا رفتن آرش و ساينا براي باز ي کردن، شماره اي که از قبل نوشته بود به دست مهيار داد.
-اين شماره ي منه تو ملبورن اگر روزي خواستي بهش بگي من مامانشم،باهام تماس بگير
-الان وقت اينکاراست؟
-آره،چون فردا شب ميرم
به ساينا نگاه کرد:تا اخر عمرم منتظر مي مونم يه بار بهم بگه مامان
-يه دنيا ازت ممنون،با گيتي خوشبخت بشي،لياقتش و داري واميدوارم کاميارويه روزي ببخشي
مهيار پوفي کشيد وگفت:کاش ميذاشتي يه قوت ديگه اين حرفات
-فرصتي نيست،چون اين آخرين ديدارمونه
مهيار نفسي کشيد وگفت:شب زود ميام،خداحافظ
-به سلامت
مهيار حرفي در گلويش مانده که بايد به او بگويد.اما بدون گفتن آن حرف به سمت دفتر کار پدر گيتي راه افتاد
آخرین ویرایش: