-کشک بادمجون؟!غذاي کشورمنه
مرد بهت زده وبا لهجه بدي به فارسي گفت:شما ايراني هستيد؟!
چشمان از حدقه بيرون زده مريم گرد مي شود:شما مي تونيد فارسي صحبت کنيد؟
مرد خنديد وگفت:نه خانوم من ايراني ام،اگر لهجه ام خيلي بده براي فارسي صحبت کردن بخاطر اينه که سي ساله اينجام
لبخندي زد و از شوق حلقه هاي اشک در چشمانش جمع شد... باورش نمي شد بعد از سال ها يک ايراني ديده...مرد به لباس هاي مريم خيره شد.روسري اش که هنوز از سرش جدا نشده،شلوار و مانتوي که تيپپ زنان ايران است هنوز به تن دارد او گمان مي کرد تازه وارد استراليا شده است.
مريم با حلقه هاي اشک گفت:چقدر خوشحالم يه ايراني مي بينم
مريم اهل پاچه خواري نبود او واقعا خوشحال بود که بالاخره يک ايراني را ديده هر چند مرد است وسنش زياد است.
مرد خنديد:هيچ کس تا حالا از ديدنم به اين حد خوشحال نشده نبود
حرف زدن گرم و صميمي مرد او را ياد پرويز پدر شوهر سابقش مي انداخت.مريم مي خواست حرفي بزند که صداي جيغ آرش بلند شد. مريم با وحشت وترس دويد و خودش را به او رساند.با ورودش به آشپزخانه و ديدن جمعيتي که جمع شدند و گريه هاي آرش پاهايش شل شد،وبه زحمت نفس کشيد و خودش از جمعيت رد کرد وبا ديدن آرش که در دست آقاي پاري است.به خودش آمد وجيغ زد:
-آرش ...آرش
روغن داغ روي پاي آرش ريخته بود واز درد روي دستان آقاي پاري بند نمي شد ومادرش را صدا مي زد؛مريم سريع او را از دستش گرفت و به سمت بيرون دويد.
مرد ايراني که پشت مريم وارد آشپزخانه شده بود،سريع بيرون رفت وبا ماشينش خود را به مريم رساند:
-بيا سوار شو
مريم حواسش به او نبود فقط تند مي دويد و گريه مي کرد،مرد که متوجه شد او صدايش نمي شود مجبور شد جلويش ترمز کند که مريم با ترس قدمي به عقب رفت؛مرد سريع در برايش باز کرد وگفت:
-بشين مي ريم بيمارستان
سوار شد... و به راه افتادند،صداي جيغ و گريه ي آرش يکي شده بود.ران پايش به شدت قرمز شده بود و در حال چروک شدن بود.خودشان را به سرعت به بيمارستان کودکان رساندند،پرستار ها با ديدن آنها آرش را سريع از او گرفتند و به اتاق بردند،و به او اجازه ورود ندادند،پشت در ايستاده بود و گريه مي کرد و از خدا کمک مي خواست.مرد نزديک تر رفت وگفت:
-بيا بشين پسرت حالش خوب ميشه!
مريم تازه متوجه حضور او شده بود،با چشمان قرمز شده از گريه به او نگاه کرد وگفت:
-زنده مي مونه؟
خنديد و سرش تکان داد:بله مطمئن باشيد،چيزي نشده فقط پاش سوخته
با دست پر از لرزشش به اتاق اشاره کرد وگفت:داره جيغ ميزنه!صداي گريه شو نمي شنوي؟
با لحن دلگرم کننده اي گفت:
-اين يعني زنده مي مونه!فقط درد داره...بعدش بهش آرام بخش مي زنن که بخوابه،پس آروم باش و بيا بشين
سرش تکان داد ونگاهش به در که فاصله ي کم ايستاده بود دوخت:
-نه،همين جا مي مونم...تا مطمئن نشم آرش حالش خوبه جايي نمي رم
نفسش با صدا بيرون داد وگفت:مادر هاي ايراني...هميشه همين جوري هستيد!حيف که من زود از دستش دادم!
مرد که چهره ي پر از نگراني زني که اسمش را نمي دانست ديد با لبخندي از آنجا دور شد،مي دانست ماندنش بي فايده است.و حرف هاي آرام بخشش روي او تاثيري ندارد،اگر زن استراليايي خودش بود،با همين چند جمله آرام مي شد و گوشه اي مي نشست تا پسرش بيرون بيايد.
فرداي آنروز مرد در حالي که پلاستيک هايي از خوراکي در دست داشت،وارد بيمارستان شد.با ورودش به راهرو و ديدن مريم که روي صندلي نشسته و آب معدني در دست دارد با لبخندي به سمتش رفت.
-سلام
مريم سرش بلند کرد و موهاي عـریـ*ـان مزاحم روي صورتش کنار زد و متعجب گفت:
-سلام،شما اينجا چيکار مي کنيد؟
با همان لبخندي که روي لبش بود روي صندلي کنارش نشست وگفت:
-دوست نداشتي بيام ملاقت؟
بي خوابي و بي رمقي از چهره ي مريم مشخص بود،با همان حالش گفت:
-نه اينطور نيست،راستش انتظار نداشتم بيايد
-حالش چطوره؟
سرش تکان داد:خوبه ممنون...خيلي درد داره بازم بهش مسکن زدن
با چشمان قهوه اي تيره اش به مريم نگاه کرد:
-خوب ميشه نگران نباش،اون روغن داغ اگر روي پاي منم ريخته مي شد،بدون مسکن نمي تونستم آروم بشم
مريم به پلاستيک ها نگاه کرد،مرد گفت:براي آرش و شماست ..البته نمي دونم چيزي خورديد يا نه
با خنده اي که در چشمان مريم بود رو به او کرد وگفت:اين همه؟!فکر کرديد دونفر آدم چه قدر قراره بخورن؟
شانه اي بالا انداخت وگفت:خوب گفتم شايد شوهرتون هم پيشتون باشه اونم چيزي نخورده باشه
مردي که سال ها از وطنش دور بوده،مي خواست به يک باره محبتش را خرج مريم و پسرش کند.مريم که با شنيدن جمله آخر چهره اش ناراحتي و غم به خود ديد و لبخند چند ثانيه پيشش نابود شدونگاهش به زمين دوخت .مرد که متوجه حالت او شده بود به اوگفت:
-چيزي گفتم که باعث ناراحتيتون شده؟
اشک هاي گرمش سرازير شد،با دستش پاک کرد وگفت:نه،شوهر من...مدت زياديه که پيشم نيست
نگاه گنگش را به او انداخت مريم سرش بلند کرد و چشمان قهوه اي آن مرد دوخت وگفت:
-فوت کرده اند،سال پيش
-خداي من..متاسفم،پس تنها زندگي مي کنيد؟
سرش تکان داد:بله
-خانوادتون؟
غم نديدن خانواده اش هم به سراغش آمد:ايران هستند
نفس با حسرتش بيرون داد وگفت:
-مثل من،منم مثل شما اينجا تنها زندگي مي کنم،ولي فرقم با شما اينه که من با پدر و مادرم به اينجا مهاجرت کرديم ،چون تک فرزند بودم بعد از فوتشون تنها شدم...البته به ايران هم سر مي زنم ولي خيلي کم،هر دو سه سال يک بار
مرد که حالا از اوضاع زندگي او با خبر شده بود،مي خواست کمي بيشتر با او صميمي شود.با تبسمي گفت:
-مي دونم جاي مناسبي نيست ولي مي خوام بيشتر با هم آشنا بشيم؟من بهزادم...ولي اينجا جرج صدام مي کنن و 42سالمه
مريم از حرف زدن با يک هم زبان خسته نمي شد،هر چند در موقعيت و شرايط مناسب نيست،اما همين حرف زدن باعث مي شد کمي از نگراني اش در مورد آرش کاسته شود.
مريم لحن پرسشگرانه و از روي کنجکاوي پرسيد:
مرد بهت زده وبا لهجه بدي به فارسي گفت:شما ايراني هستيد؟!
چشمان از حدقه بيرون زده مريم گرد مي شود:شما مي تونيد فارسي صحبت کنيد؟
مرد خنديد وگفت:نه خانوم من ايراني ام،اگر لهجه ام خيلي بده براي فارسي صحبت کردن بخاطر اينه که سي ساله اينجام
لبخندي زد و از شوق حلقه هاي اشک در چشمانش جمع شد... باورش نمي شد بعد از سال ها يک ايراني ديده...مرد به لباس هاي مريم خيره شد.روسري اش که هنوز از سرش جدا نشده،شلوار و مانتوي که تيپپ زنان ايران است هنوز به تن دارد او گمان مي کرد تازه وارد استراليا شده است.
مريم با حلقه هاي اشک گفت:چقدر خوشحالم يه ايراني مي بينم
مريم اهل پاچه خواري نبود او واقعا خوشحال بود که بالاخره يک ايراني را ديده هر چند مرد است وسنش زياد است.
مرد خنديد:هيچ کس تا حالا از ديدنم به اين حد خوشحال نشده نبود
حرف زدن گرم و صميمي مرد او را ياد پرويز پدر شوهر سابقش مي انداخت.مريم مي خواست حرفي بزند که صداي جيغ آرش بلند شد. مريم با وحشت وترس دويد و خودش را به او رساند.با ورودش به آشپزخانه و ديدن جمعيتي که جمع شدند و گريه هاي آرش پاهايش شل شد،وبه زحمت نفس کشيد و خودش از جمعيت رد کرد وبا ديدن آرش که در دست آقاي پاري است.به خودش آمد وجيغ زد:
-آرش ...آرش
روغن داغ روي پاي آرش ريخته بود واز درد روي دستان آقاي پاري بند نمي شد ومادرش را صدا مي زد؛مريم سريع او را از دستش گرفت و به سمت بيرون دويد.
مرد ايراني که پشت مريم وارد آشپزخانه شده بود،سريع بيرون رفت وبا ماشينش خود را به مريم رساند:
-بيا سوار شو
مريم حواسش به او نبود فقط تند مي دويد و گريه مي کرد،مرد که متوجه شد او صدايش نمي شود مجبور شد جلويش ترمز کند که مريم با ترس قدمي به عقب رفت؛مرد سريع در برايش باز کرد وگفت:
-بشين مي ريم بيمارستان
سوار شد... و به راه افتادند،صداي جيغ و گريه ي آرش يکي شده بود.ران پايش به شدت قرمز شده بود و در حال چروک شدن بود.خودشان را به سرعت به بيمارستان کودکان رساندند،پرستار ها با ديدن آنها آرش را سريع از او گرفتند و به اتاق بردند،و به او اجازه ورود ندادند،پشت در ايستاده بود و گريه مي کرد و از خدا کمک مي خواست.مرد نزديک تر رفت وگفت:
-بيا بشين پسرت حالش خوب ميشه!
مريم تازه متوجه حضور او شده بود،با چشمان قرمز شده از گريه به او نگاه کرد وگفت:
-زنده مي مونه؟
خنديد و سرش تکان داد:بله مطمئن باشيد،چيزي نشده فقط پاش سوخته
با دست پر از لرزشش به اتاق اشاره کرد وگفت:داره جيغ ميزنه!صداي گريه شو نمي شنوي؟
با لحن دلگرم کننده اي گفت:
-اين يعني زنده مي مونه!فقط درد داره...بعدش بهش آرام بخش مي زنن که بخوابه،پس آروم باش و بيا بشين
سرش تکان داد ونگاهش به در که فاصله ي کم ايستاده بود دوخت:
-نه،همين جا مي مونم...تا مطمئن نشم آرش حالش خوبه جايي نمي رم
نفسش با صدا بيرون داد وگفت:مادر هاي ايراني...هميشه همين جوري هستيد!حيف که من زود از دستش دادم!
مرد که چهره ي پر از نگراني زني که اسمش را نمي دانست ديد با لبخندي از آنجا دور شد،مي دانست ماندنش بي فايده است.و حرف هاي آرام بخشش روي او تاثيري ندارد،اگر زن استراليايي خودش بود،با همين چند جمله آرام مي شد و گوشه اي مي نشست تا پسرش بيرون بيايد.
فرداي آنروز مرد در حالي که پلاستيک هايي از خوراکي در دست داشت،وارد بيمارستان شد.با ورودش به راهرو و ديدن مريم که روي صندلي نشسته و آب معدني در دست دارد با لبخندي به سمتش رفت.
-سلام
مريم سرش بلند کرد و موهاي عـریـ*ـان مزاحم روي صورتش کنار زد و متعجب گفت:
-سلام،شما اينجا چيکار مي کنيد؟
با همان لبخندي که روي لبش بود روي صندلي کنارش نشست وگفت:
-دوست نداشتي بيام ملاقت؟
بي خوابي و بي رمقي از چهره ي مريم مشخص بود،با همان حالش گفت:
-نه اينطور نيست،راستش انتظار نداشتم بيايد
-حالش چطوره؟
سرش تکان داد:خوبه ممنون...خيلي درد داره بازم بهش مسکن زدن
با چشمان قهوه اي تيره اش به مريم نگاه کرد:
-خوب ميشه نگران نباش،اون روغن داغ اگر روي پاي منم ريخته مي شد،بدون مسکن نمي تونستم آروم بشم
مريم به پلاستيک ها نگاه کرد،مرد گفت:براي آرش و شماست ..البته نمي دونم چيزي خورديد يا نه
با خنده اي که در چشمان مريم بود رو به او کرد وگفت:اين همه؟!فکر کرديد دونفر آدم چه قدر قراره بخورن؟
شانه اي بالا انداخت وگفت:خوب گفتم شايد شوهرتون هم پيشتون باشه اونم چيزي نخورده باشه
مردي که سال ها از وطنش دور بوده،مي خواست به يک باره محبتش را خرج مريم و پسرش کند.مريم که با شنيدن جمله آخر چهره اش ناراحتي و غم به خود ديد و لبخند چند ثانيه پيشش نابود شدونگاهش به زمين دوخت .مرد که متوجه حالت او شده بود به اوگفت:
-چيزي گفتم که باعث ناراحتيتون شده؟
اشک هاي گرمش سرازير شد،با دستش پاک کرد وگفت:نه،شوهر من...مدت زياديه که پيشم نيست
نگاه گنگش را به او انداخت مريم سرش بلند کرد و چشمان قهوه اي آن مرد دوخت وگفت:
-فوت کرده اند،سال پيش
-خداي من..متاسفم،پس تنها زندگي مي کنيد؟
سرش تکان داد:بله
-خانوادتون؟
غم نديدن خانواده اش هم به سراغش آمد:ايران هستند
نفس با حسرتش بيرون داد وگفت:
-مثل من،منم مثل شما اينجا تنها زندگي مي کنم،ولي فرقم با شما اينه که من با پدر و مادرم به اينجا مهاجرت کرديم ،چون تک فرزند بودم بعد از فوتشون تنها شدم...البته به ايران هم سر مي زنم ولي خيلي کم،هر دو سه سال يک بار
مرد که حالا از اوضاع زندگي او با خبر شده بود،مي خواست کمي بيشتر با او صميمي شود.با تبسمي گفت:
-مي دونم جاي مناسبي نيست ولي مي خوام بيشتر با هم آشنا بشيم؟من بهزادم...ولي اينجا جرج صدام مي کنن و 42سالمه
مريم از حرف زدن با يک هم زبان خسته نمي شد،هر چند در موقعيت و شرايط مناسب نيست،اما همين حرف زدن باعث مي شد کمي از نگراني اش در مورد آرش کاسته شود.
مريم لحن پرسشگرانه و از روي کنجکاوي پرسيد: