کامل شده رمان پاورقی زندگی (جلد دوم)|پریبانو کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید مریم و مهیار باهم ازدواج کنند؟


  • مجموع رای دهندگان
    284
وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریبانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/28
ارسالی ها
349
امتیاز واکنش
21,283
امتیاز
699
محل سکونت
بوشهر
-کشک بادمجون؟!غذاي کشورمنه
مرد بهت زده وبا لهجه بدي به فارسي گفت:شما ايراني هستيد؟!
چشمان از حدقه بيرون زده مريم گرد مي شود:شما مي تونيد فارسي صحبت کنيد؟
مرد خنديد وگفت:نه خانوم من ايراني ام،اگر لهجه ام خيلي بده براي فارسي صحبت کردن بخاطر اينه که سي ساله اينجام
لبخندي زد و از شوق حلقه هاي اشک در چشمانش جمع شد... باورش نمي شد بعد از سال ها يک ايراني ديده...مرد به لباس هاي مريم خيره شد.روسري اش که هنوز از سرش جدا نشده،شلوار و مانتوي که تيپپ زنان ايران است هنوز به تن دارد او گمان مي کرد تازه وارد استراليا شده است.
مريم با حلقه هاي اشک گفت:چقدر خوشحالم يه ايراني مي بينم
مريم اهل پاچه خواري نبود او واقعا خوشحال بود که بالاخره يک ايراني را ديده هر چند مرد است وسنش زياد است.
مرد خنديد:هيچ کس تا حالا از ديدنم به اين حد خوشحال نشده نبود
حرف زدن گرم و صميمي مرد او را ياد پرويز پدر شوهر سابقش مي انداخت.مريم مي خواست حرفي بزند که صداي جيغ آرش بلند شد. مريم با وحشت وترس دويد و خودش را به او رساند.با ورودش به آشپزخانه و ديدن جمعيتي که جمع شدند و گريه هاي آرش پاهايش شل شد،وبه زحمت نفس کشيد و خودش از جمعيت رد کرد وبا ديدن آرش که در دست آقاي پاري است.به خودش آمد وجيغ زد:
-آرش ...آرش
روغن داغ روي پاي آرش ريخته بود واز درد روي دستان آقاي پاري بند نمي شد ومادرش را صدا مي زد؛مريم سريع او را از دستش گرفت و به سمت بيرون دويد.
مرد ايراني که پشت مريم وارد آشپزخانه شده بود،سريع بيرون رفت وبا ماشينش خود را به مريم رساند:
-بيا سوار شو
مريم حواسش به او نبود فقط تند مي دويد و گريه مي کرد،مرد که متوجه شد او صدايش نمي شود مجبور شد جلويش ترمز کند که مريم با ترس قدمي به عقب رفت؛مرد سريع در برايش باز کرد وگفت:
-بشين مي ريم بيمارستان
سوار شد... و به راه افتادند،صداي جيغ و گريه ي آرش يکي شده بود.ران پايش به شدت قرمز شده بود و در حال چروک شدن بود.خودشان را به سرعت به بيمارستان کودکان رساندند،پرستار ها با ديدن آنها آرش را سريع از او گرفتند و به اتاق بردند،و به او اجازه ورود ندادند،پشت در ايستاده بود و گريه مي کرد و از خدا کمک مي خواست.مرد نزديک تر رفت وگفت:
-بيا بشين پسرت حالش خوب ميشه!
مريم تازه متوجه حضور او شده بود،با چشمان قرمز شده از گريه به او نگاه کرد وگفت:
-زنده مي مونه؟
خنديد و سرش تکان داد:بله مطمئن باشيد،چيزي نشده فقط پاش سوخته
با دست پر از لرزشش به اتاق اشاره کرد وگفت:داره جيغ ميزنه!صداي گريه شو نمي شنوي؟
با لحن دلگرم کننده اي گفت:
-اين يعني زنده مي مونه!فقط درد داره...بعدش بهش آرام بخش مي زنن که بخوابه،پس آروم باش و بيا بشين
سرش تکان داد ونگاهش به در که فاصله ي کم ايستاده بود دوخت:
-نه،همين جا مي مونم...تا مطمئن نشم آرش حالش خوبه جايي نمي رم
نفسش با صدا بيرون داد وگفت:مادر هاي ايراني...هميشه همين جوري هستيد!حيف که من زود از دستش دادم!
مرد که چهره ي پر از نگراني زني که اسمش را نمي دانست ديد با لبخندي از آنجا دور شد،مي دانست ماندنش بي فايده است.و حرف هاي آرام بخشش روي او تاثيري ندارد،اگر زن استراليايي خودش بود،با همين چند جمله آرام مي شد و گوشه اي مي نشست تا پسرش بيرون بيايد.
فرداي آنروز مرد در حالي که پلاستيک هايي از خوراکي در دست داشت،وارد بيمارستان شد.با ورودش به راهرو و ديدن مريم که روي صندلي نشسته و آب معدني در دست دارد با لبخندي به سمتش رفت.
-سلام
مريم سرش بلند کرد و موهاي عـریـ*ـان مزاحم روي صورتش کنار زد و متعجب گفت:
-سلام،شما اينجا چيکار مي کنيد؟
با همان لبخندي که روي لبش بود روي صندلي کنارش نشست وگفت:
-دوست نداشتي بيام ملاقت؟
بي خوابي و بي رمقي از چهره ي مريم مشخص بود،با همان حالش گفت:
-نه اينطور نيست،راستش انتظار نداشتم بيايد
-حالش چطوره؟
سرش تکان داد:خوبه ممنون...خيلي درد داره بازم بهش مسکن زدن
با چشمان قهوه اي تيره اش به مريم نگاه کرد:
-خوب ميشه نگران نباش،اون روغن داغ اگر روي پاي منم ريخته مي شد،بدون مسکن نمي تونستم آروم بشم
مريم به پلاستيک ها نگاه کرد،مرد گفت:براي آرش و شماست ..البته نمي دونم چيزي خورديد يا نه
با خنده اي که در چشمان مريم بود رو به او کرد وگفت:اين همه؟!فکر کرديد دونفر آدم چه قدر قراره بخورن؟
شانه اي بالا انداخت وگفت:خوب گفتم شايد شوهرتون هم پيشتون باشه اونم چيزي نخورده باشه
مردي که سال ها از وطنش دور بوده،مي خواست به يک باره محبتش را خرج مريم و پسرش کند.مريم که با شنيدن جمله آخر چهره اش ناراحتي و غم به خود ديد و لبخند چند ثانيه پيشش نابود شدونگاهش به زمين دوخت .مرد که متوجه حالت او شده بود به اوگفت:
-چيزي گفتم که باعث ناراحتيتون شده؟
اشک هاي گرمش سرازير شد،با دستش پاک کرد وگفت:نه،شوهر من...مدت زياديه که پيشم نيست
نگاه گنگش را به او انداخت مريم سرش بلند کرد و چشمان قهوه اي آن مرد دوخت وگفت:
-فوت کرده اند،سال پيش
-خداي من..متاسفم،پس تنها زندگي مي کنيد؟
سرش تکان داد:بله
-خانوادتون؟
غم نديدن خانواده اش هم به سراغش آمد:ايران هستند
نفس با حسرتش بيرون داد وگفت:
-مثل من،منم مثل شما اينجا تنها زندگي مي کنم،ولي فرقم با شما اينه که من با پدر و مادرم به اينجا مهاجرت کرديم ،چون تک فرزند بودم بعد از فوتشون تنها شدم...البته به ايران هم سر مي زنم ولي خيلي کم،هر دو سه سال يک بار
مرد که حالا از اوضاع زندگي او با خبر شده بود،مي خواست کمي بيشتر با او صميمي شود.با تبسمي گفت:
-مي دونم جاي مناسبي نيست ولي مي خوام بيشتر با هم آشنا بشيم؟من بهزادم...ولي اينجا جرج صدام مي کنن و 42سالمه
مريم از حرف زدن با يک هم زبان خسته نمي شد،هر چند در موقعيت و شرايط مناسب نيست،اما همين حرف زدن باعث مي شد کمي از نگراني اش در مورد آرش کاسته شود.
مريم لحن پرسشگرانه و از روي کنجکاوي پرسيد:
 
  • پیشنهادات
  • پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    -شما هنوز ازدواج نکرديد؟
    با خنده سرش تکان داد وگفت:چرا خانوم!گفتم چهل و دوسالمه...يه دونه پسر دارم که چهار ده ساله
    -آهان ببخشيد من فضول نيستم فقط خواستم...
    ميان حرفش آمد وگفت:
    -نه مشکلي نيست راحت باشيد،هر سوالي داريد بپرسيد ناراحت نمي شم،چون مي دونم سوالاتتون مثل خودتون محترمانه است
    از اينکه آن مرد اين گونه به او احترام مي گذارد خوشحال بود:ممنون
    بهزاد هم از هم صحبتي با يک زن ايراني که هنوز خودش را گم نکرده لـ*ـذت مي برد ودوست داشت بيشتر صحبت کند:
    -چرا آرش و نذاشتيد مهد که اين بلا سرش نياد؟
    با چشماني که نياز به خواب در آن مشخص بود و تعجب گفت:از کجا فهميديد اسمش آرشه؟
    -ديروز توي ماشين،اسمشو صدا مي زدي و مي خواستي آرومش کني
    مريم سرش پايين انداخت وگفت:راستش نمي خواستم ازم جدا بشه
    مريم خودش هم مي دانست دليلش فقط بهانه است...بلند شد،احساس کرد اگر بيشتر از آن با بهزاد صحبت کند ممکن است تمام سختي هاي زندگي اش به او بگويد چيزي که اصلا دوست نداشت.
    با دست به غذا ها اشاره مي کند:بابت غذاها ممنون،ولي باور کنيد همه رو نمي تونيم بخوريم من ديگه مي رم پيش آرش
    بهزاد ايستاد وگفت:داريد به من مي گيد برم؟!
    مو هايش به داخل روسري اش هدايت کرد وگفت:نه من...
    دستش به حالت تسليم بالا آورد و با همان لبخند گفت:مشکلي نيست خانوم...مي شه حداقل اسمتو بدونم؟
    -مريم..مريم همتي
    با تحسين سرش تکان داد:زيباست،اين اسم واقعا برازنده شماست
    مريم با لبخندي تشکر کرد وبهزاد گفت:فردا باز هم بهتون سر مي زنم
    با لحن متواضعانه اي گفت:خيلي ممنون احتياجي نيست..از اينکه زحمت کشيديد وامروز آمديد ممنونم
    -مگه نگفتي تنهام؟پس اجازه بديد تنها ملاقت کننده آرش به ديدنش بياد،توي اون پلاستيک اسباب بازيه
    -به پلاستيک ها نگاه کرد وگفت:دستتون درد نکنه زحمت کشيديد
    خنديد:باز تعارفات ايراني،خواهش مي کنم خداحافظ
    -خدانگهدار
    چند قدم که دور شد با صداي که مريم بشنود گفت:غذا هارو بخور،اضاف نياد، بريزيشون دور حيفه
    با لبخندي سرش تکان داد: ممنون،اگر اضاف اومد مي دم به بقيه ي مريض ها
    دستش بالا آورد وگفت:خوبه همين کارو بکن
    با دور شدن بهزاد،مريم نفس عميقي کشيد، اگر نمي گفت بچه داره ممکن بود برداشت بدي از رفتار هاي پر از صميميت بهزاد کند.هر دو پلاستيک برداشت و به اتاق آرش رفت.بوي غذا وسوسه اش کرد يک پرس برداشت کنار پنجره ايستاد و مشغول خوردن شد،گاهي نگاهش از بيرون به آرش که در خواب بود کشيده مي شد ،گاهي آرش از درد، پايش تکان مي داد.
    دوروز از بستري شدن آرش مي گذرد،در اين مدت کسي به جز بهزاد به آنها سر نزده بود،در اتاق به آرامي باز شد سرش چرخاند با ديدن شاميتا که به آرامي سرش به داخل فرستاده بود لبخندي زد...شاميتا وارد شد و با ديدن پاي باند پيچي شده آرش اشک ريخت و نزديک تر رفت و مريم را در آغـ*ـوش گرفت.
    شاميتا با ناراحتي گفت:
    -متاسفم، من تازه از آقاي پاري شنيدم،خودم و به سرعت به اينجا رسوندم(به آرش نگاه کرد)الان حالش چطوره؟
    با رضايت تبسمي کرد وگفت:
    -خوبه،دو روزه که اين اتفاق براش افتاده،تا الان هم فقط با آرام بخش خواب مي ره
    به طرف آرش رفت،نزديک تخت او شد واو را بوسيد مو هايش نوازش کرد،به مريم نگاه کرد وگفت:
    -بريم بيرون صحبت کنيم ممکنه با صدامون بيدار بشه
    تکان دادن سرش باشه اي گفت...در فضاي بيرون که هواي سرد بهاري بود نشستند،شاميتا به سمت او چرخيد وگفت:
    -پول براي خرج بيمارستان داري؟
    لبانش تر مي کند،خجالت مي کشيد بگويد پس اندازم به اندازه کافي نيست:
    -از يه جايي قرض مي گيرم
    شاميتا که مي دانست او در آن کشور کسي را ندارد،پرسشگرانه پرسيد:از کي؟
    .انگار چيزي به يادش آماده باشد گفت:
    -آقاي پاري به ملاقات آرش اومد؟
    -هنوز نه چطور؟
    براي گفتن حرفي ترديد داشت ترجيه داد اقاي پاري خودش حرفش را به مريم بزند:
    -هيچي،آقاي پاري خودش مياد برات توضيح مي ده،(حرف را عوض مي کند)ما قراره از استراليا بريم
    -کجا؟
    -هند،شوهرم تصيميم گرفته برگرديم کشورمون...شماره ي من و داري؟(زيپ کيفش باز مي کند)معلومه که نداري
    بعد از نوشتن شماره اش به بدست مريم داد وگفت:
    -ما تا دو،سه هفته ديگه مي ريم..توي اين مدت اگر مشکلي برات پيش اومد و کمک خواستي به من زنگ بزن باشه؟
    مريم لبخند دلگرم کننده اي به او زد:ممنون...هيچ وقت محبت هاتون رو فراموش نمي کنم
    دستان مريم در دست گرفت و فشرد:منم هيچ وقت تورو فراموش نمي کنم،تو هم برگرد کشورت اينجا تنها نمون
    حرف دل مريم زده بود سال هاست مي خواهد برگردد اما اتفاقات بد زندگي اش او را چنان محاصره مي کند که فرصتي براي بازگشت براي او باقي نمي گذارد.
    -در اولين فرصتي که بتونم حتما بر مي گردم
    شاميتا بلند شد وگفت:من مي رم..خدا حافظ
    مريم ايستاد و بعد از تشکر و خداحافظي شاميتا از بيمارستان خارج شد و مريم به اتاق او بازگشت با شنيدن صداي گريه آرش در اثر سوزش پايش قدم هايش تند تر برداشت، با ديدن پرستارها که باند پايش عوض مي کردند نزديک تر شد اما پرستار ها او را به بيرون بردند.بعد از آنکه کارشان تمام شد مريم براي آرام کردنش داخل شد و در آغوشش گرفت:
    -جانم مامان،آروم باش...تقصير منه
    مريم ماشيني که بهزاد براي آرش خريده بود ودر اين مدت با آن ماشين آرام مي شد روي تختش گذاشت وگفت:
    -با ماشين بازي کنيم؟..بذارمش رو زمين راه بره ؟
    آرش سرش به آرامي تکان داد،مريم ماشين را روي زمين به حرکت در آورده بود و آرش لـ*ـذت مي برد.زماني که آرش آرام شدو لبخند مي زند تقه اي به در خورد.مريم به سمت در رفت با باز کردن و ديدن آقاي پاري که با دست گل در دستش لبخندي زد:
    -سلام،بيايد تو
     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    با دیدن چهره ي نه چندان مهربان هميشه گي آقاي پاري، لبخند مريم روبه تعجب رفت،دست گل را از او گرفت،اقاي پاري بعد از صحبت کردن با آرش وپرسيدن حالش که همه ي حرف هايش بدون جواب ماند به طرف مريم رفت وگفت:
    -ميشه چند لحظه بيايد بيرون؟
    مبهوت گفت:بله البته
    در را باز گذاشت؛ رو به روي در جايي که آرش مادرش را ببيند ايستادند.آرش با بازي کردن ماشين خودش را سرگرم کرده بود. مريم با دستان به هم حلقه شده منتظر ايستاده که رئيسش حرف زدن را شروع کند.اما آقاي پاري دست به سينه ايستاده است ونمي داند از کجا شروع کند.
    آقاي پاري:من دوست ندارم اين حرف رو بهتون بزنم،چون شرايط زندگيتون رو مي دونم...خيلي با اقاي کاپور صحبت کردم ولي بي فايده بود
    مريم که متوجه حرف هاي او نشده بود گفت:ببخشيد من نمي فهمم چي شده!مي شه توضيح بديد؟
    نفسي از ناراحتي کشيد وگفت:متاسفانه آقاي کاپور شما رو اخراج کردند
    با چشمان بهت زده حلقه ي دستش از هم باز کرد:چي؟چرا؟!من..من که..من چي کار کردم...؟!
    -خانم مريم آروم باشيد،فقط کافيه يه ذره فکر کنيد ببينيد چيکار کرديد!شما تعهد کرديد مواظب آرش باشيد
    سريع گفت:خوب بودم
    آقاي پاري هم از اين اتفاق ناراحت بود اين را مي شد از حرف زدنش فهميد:
    -نه نبوديد...شما با اين کارتون داشتيد به فست فود چند ساله ي اقاي کاپور ضربه مي زديد!جيغ آرش توي سالن پيچيده بود...مي دونيد اگر بقيه بدونن يک پسر بچه در آشپزخونه فست فود سوخته ديگه کسي به اونجا نمياد؟ما به همه توضيح داديم يک زن سوخته نه يک پسر بچه
    مريم ديگر نمي توانست توجيه اي بياورد،فقط سعي مي کرد با حرف زدن کارش را از دست ندهد:
    -من فقط يک لحظه رفتم توي سالن يک مرد با من کار داشت...
    ميان حرفش آمد و دستش جلويش تکان داد:
    -اگر پسرتون رو توي مهد مي ذاشتيد...هزاران نفر هم توي سالن با شما کار داشتند هيچ اتفاقي براي پسرتون نمي افتاد
    با در مانده گي گفت:آقاي پاري من به اين ...
    باز هم اجازه نداد مريم حرفش را تمام کند:
    -هيچ کاري از دستم بر نمياد،با آقاي کاپور صحبت کنم بي فايده است،فقط قراره شده مقداري از هزينه بيمارستان بپردازيم همين،خداحافظ
    آقاي پاري به راه افتاد و مريم با اشک و التماس به دنبالش رفت،اما کاري از پيش نبرد حرف او عوض نمي شد،چون کاري از دستش بر نمي آمد.
    مريم باز خودش را درآستانه بدبخت شدن مي ديد،احساس مي کرد خوشبختي براي او تعريف نشده است.به اتاق آرش بر مي گردد،به سمت پنجره رفت در حالي که آرش به او نگاه مي کرد در آن را باز کرد،دوست داشت از همان جا خودش رابه پايين پرت کند،سرش مي چرخاند و به پسرش نگاه مي کند:
    -خسته شدم آرش،دلم مي خواد بميرم،چرا بدبختي هاي من کم نمي شه؟چرا من نمي تونم مثل زن هاي ديگه زندگي کنم؟!
    همان جا روي زمين مي نشيند وگريه مي کند.يک باره عصبي مي شود وسر آرش فرياد مي زند:
    -حالا خوبه اخراج شدم؟نمي تونستي جلوي شکمتو بگيري وطرف اون ظرفا نمي رفتي؟الان چه خاکي تو سرم بريزم؟کجا برم دوباره کار پيدا کنم؟ديگه خسته ام کردي...
    از فرياد هاي مادرش به گريه افتاد، از فرط عصبانيت دو دستش روي سرش مي گذارد،وآرام مي گويد:
    -اصلا حوصله گريه هات و ندارم آرش لطفا خفه شو
    با خشم بلند مي شود و به سمتش مي رود دوست داشت آنقدر او را بزند تا هم خودش آرام شود و هم او ساکت شود.با فشار دادن هر دو دستش وبستن چشمانش خودش را کنترل مي کند و سمت کيفش مي رود و هر قرصي که آرامش مي کرد را در دستانش گذاشت و همه را در دهانش ريخت و با آب قورت داد.
    قرص ها هنوز او را آرام نکرده بود،از لاي دندان هاي به هم فشرده اش گفت:آرش بسه گريه نکن
    همان هنگام در باز شد،مريم با ديدن بهزاد ويا دآوري اخراجش وسوختن پاي پسرش که مقصر او مي دانست با خشم به سمتش هجوم برد و گفت:
    -از اينجا برو بيرون
    بيشتر از آنکه عصبانيت مريم توجه اش جلب کند گريه ي آرام آرش او را به آن سمت کشاند گفت:
    -آرش چرا گريه مي کنه
    مي خواهد قدمي به سمت او بردارد که مريم جلويش ايستاد وعصبانيت در چشمانش گفت:
    -گريه پسر من به تو ربطي نداره،تازه داشت زندگيم روبه راه مي شد...چرا اونروز گفتي بيام که بچم پاش بسوزه؟(انگار با خودش حرف مي زد آرام گفت)کاش دستم مي شکست و اون غذاي لعنتي درست نمي کردم
    بهزاد که گيج شده بود واصلا حرف هاي او را نمي فهميد گفت:
    -ببخشيد پاي پسرتون سوخته، مقصر منم؟
    باز فرياد زد:
    -بله شماييد؟اخراج شدنم هم تقصير شماست؟اصلا از کجا پيداتون شد توي اون فست فود؟(همانطور که در اثر فرياد زدن نفس زنان گفت)اصلا زنتون چطور بهتون اجازه ميده هر روز هر روز پاشيد بيايد اينجا؟!
    بهزاد که احساس مي کرد او نياز دارد با کسي صحبت کند با لبخندي گفت:
    -بذار اول آرش و آروم کنم بعد با هم صحبت مي کنيم
    مريم که توان آرام کردن پسرش را نداشت بدون اعتراضي سکوت کرد و بهزاد به سراغ آرش رفت مريم از اتاق خارج شد و روي يکي از صندلي هاي راهرو بيمارستان نشست،نيم ساعت طول کشيد تا بهزاد آرش را ساکت کند،در اين مدت قرص ها اثر کرده بودند و مريم را آرام کردند.
    بهزاد:بشينم؟البته اگر داد نمي زني؟
    سرش بلند مي کند و با قورت دادن آب دهانش گفت:ببخشيد
    با اين معذرت خواهي بهزاد کنارش نشست وبا لحن پر از آرامشش گفت:
    -من بيشتر وقت ها به اون فست فود ميام،اما چون شما به سالن نمي اومديد نمي فهميديد
    از خجالت سکوت مي کند و چيزي نمي گويد بهزاد ادامه داد:
    -زن من فوت کردن و نمي تونه به من اجازه بده رفتن از خونه رو بده
    نگاهش کرد انگار انتظار نداشت همچين چيزي بشنود:فوت کردن؟
    سرش تکان داد:بله،چهار سال ميشه...
    با دست کشيدن روي پيشانيش گفت:ببخشيد من موقعي که عصبي ميشم نمي دونم چي ميگم... واقعا معذرت مي خوام
    نفسش با آه کشيد وگفت:خوب ديگه آدما نبايد در مواقع عصبانيت چيزي بگن که بعد ها پشيمون بشن
    مريم کنترل اعصابش دست خودش نبود،و با يک مشت قرص خودش را آرام مي کرد.
    بهزاد:حالا بگو چه خبر شده؟البته يکيشو فهميدم مقصر سوختن پسرتون من بودم..و اگر درست شنيده بودم اخراج هم شديد درسته؟
    مريم به اونگاه نمي کرد،وباز دوست نداشت قصه ي زندگي اش را براي او شرح دهد توضيح مختصري در مورد آن روز به او مي دهد.
    -من براي کار کردن اونجا تعهد کردم که مسئوليت آرش با منه،چون ممکن بود وجود آرش توي اون فست فود براي اونا درد سر بشه
    با اشتياق شنيدن ادامه حرفش گفت:خوب
    مريم به او نگاه کرد گفت:
    -خوب اينکه چند ماهي که اونجا کار مي کردم هيچ اتفاقي براش نيوفتاد چون مواظبش بودم،اون روز شما من و بخاطر کشک بادمجون صدا زديد...از آرش غفلت کردم بهش گفتم به چيزي دست نزنه اما بچه اش نمي فهمه،اومدن من پيش شما باعث شد به طرف سوسيس داغ بره و با روغن بسوزه،بخاطر اين اتفاق من و اخراج کردن...که از بدنامي فست فود جلوگیري بشه
     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    با لحن شرمنده اي گفت:معذرت مي خوام.. واقعا نمي دونم چي بايد بگم؟
    ناراحتي در لحنش مشخص بود:چيزي نمي خواد بگيد فقط لطفا تنهام بذاريد
    بهزاد مي خواست خودش را از گناهکار بودن آن روز تبرئه کندوبه او بفهماند،آن غذا تجديد خاطره اي شيرين برايش بوده است:
    -من اگر اونروز به شما گفتم بيايد بخاطر اين بود که اون کشک بادمجون ياد اخرين روزي که از ايران اومدم انداخت،چهار سال پيش اخرين باري بود که به ايران سر زدم ودخترخاله ام برام درست کرد...من و ياد اونجا انداخت،فقط مي خواستم بدونم کي اون و درست کرده
    مريم سکوت مي کند و چيزي نمي گويد،خاطرات شيرين آن مرد برايش جالب نبود،او فقط بايد به فکر اين باشد که دوباره با آرش براي پيدا کردن کار،راهي خيابان هاي ملبورن شود .
    بهزاد نگاه پر از محبتش به او مي اندازد:مي خوام جبران کنم
    مريم خيره به تابلوي خنده ي دختري که رو به رويش بود شد:مي خوايد خرج بيمارستان بديد؟
    -نه،مي خوام يه شغل خوب بهتون بدم
    سرش چرخاند:شغل ؟چي شغلي؟
    -من يه فروشگاه مواد غذايي دارم،مي تونيد به عنوان فروشنده اونجا کار کنيد
    يک تاي ابرويش بالا انداخت،ومتعجب و ناباوري گفت:واقعا؟
    با تاکيد گفت:بله واقعا!!
    از خوشحالي لبخندي زد که بهزاد ادامه داد:
    -ديگه نمي خواد نگران آرش هم باشي چون فروشگاه براي کارکنانش يه مهد داره... زياد بزرگ نيست به اندازه اي که سرگرم بشن هم تو مي توني به کارت برسي
    خوشحالي وصف ناپذيري وجود مريم را گرفته بود،نمي دانست چطور بايد لطف آن مرد را جبران کند:
    -ممنون خيلي ممنون،نمي دونيد چه لطف بزرگي در حقم کرديد
    از خوشحالي او خوشحال شد و با لبخندي گفت:
    -پس هر موقع آرش حالش خوب شد،بهم زنگ بزن که ادرس و بهت بدم
    کارتش به او داد:بفرماييد
    مريم با شرمنده گي سرش پايين انداخت وگفت:بخاطر رفتارم...
    ميان حرفش آمد:
    -خواهش مي کنم عذر خواهي نکند،اگر من باعث اين عصبانيتتون شدم پس اين کار و مي تونيد جاي عذرخواهي از من قبول کنيد،البته اگر جبران بشه
    لبخند زد:اين حرف و نزنيد،من خيلي هم ازتون ممنونم
    بهزاد ايستاد وگفت:خوب حالا برو پيش آرش،يه کاري نکن اين بچه ازت دلزده بشه..خداحافظ
    او هم ايستاد و گفت:خداحافظ
    با حرف بهزاد او به فکر فرو رفت اگر به بد اخلاقي هايش نسبت به آرش ادامه دهد ممکن است از او فرار کند و تنها همدم تنها ايش در آن کشور غريب از دست بدهد.
    بلند شد و به اتاق آرش رفت.با ديدن مادرش چشمانش رنگ ترس گرفت و کمي در خود جمع شد.مريم با لبخندي کنارش نشست و در آغو شش گرفت:
    - تو مامان و دوست داري؟
    سرش که چسبيده به سينه مادرش بود بلند کرد،چشم در چشم مريم شد نمي توانست حسش را نسبت به مادرش بگويد،گاهي که خوش اخلاق بود دوستش داشت اما زماني که بر سرش فرياد مي زد نمي خواست يک لحظه کنارش باايستد.در همان سکوت در آغـ*ـوش مادرش فرو مي رود.مريم در حالي که پسرش در آغـ*ـوش داشت از پنجره به باران بهاري که در حال باريدن بود نگاه کرد وگفت:
    -از اينجا مي ريم خيلي زود
    يک هفته بعد از مرخص شدن آرش لباس هاي خوبشان را پوشيدند و به سمت فروشگاه بهزاد به راه افتادند. فضاي بازوسر سبزي کنار فروشگاه آنجا را زيبا کرده بود.رو به روي در شيشه اي ايستاد...نفس عميقي کشيد و همراه پسرش وارد آنجا شد.
    با موبايلش شماره بهزاد گرفت بعد از دو بوق شماره ناشناس جواب داد:
    -الو
    -سلام مريمم
    لحنش عوض شد وبا صميميت گفت:سلام،ببخشيد متوجه نشدم شمايي
    -نه خواهش مي کنم...از کجا بايد مي دونستيد شما که شماره من و نداشتيد
    -دو هفته است منتظر تماستون بودم گفتم ديگه پشيمون شديد نمياد،الان کجاييد؟
    به فروشگاه بزرگ نگاه کلي انداخت وگفت:همين جا!فروشگاه شما
    جا خورد وگفت:اينجا؟واقعا؟مگه آرش حالش خوب شد؟مي تونه راه بره
    لبخندي به تند حرف زدن او زد وگفت:بله حالش خوبه..مي تونه راه بره
    -الان ميام
    بعد ازچند دقيقه منتظر ماندن بهزاد وارد سالن شد و با ديدن آن دو با لبخندي به سمتشان رفت.مريم به تيپ بهزاد که شلوار جين مشکي و پيراهن سورمه اي با نقطه هاي سفيد پوشيده نگاهي انداخت.با نزديک شدنش بوي عطر تند تلخش به مشام مريم رسيد.
    با خوشرويي گفت:سلام خوش اومدي
    متقابلا لبخندي به او زد:سلام ممنون
    خم شد و دستش را به طرف آرش دراز کرد:چطوري تو؟
    آرش زياد از بهزاد خوشش نمي آمد، مريم گفت:آرش با آقا بهزاد دست بده
    اخم هايش در هم کشيد و پشت مادرش قايم شد،بهزاد ايستاد ومريم آرش را جلو کشيد وگفت:
    -آرش سلام کن
    -عيب نداره مريم خانوم بذاريد راحت باشه،بچه است...مثل پسر خودمه،بچه هايي که توي غرب تربيت ميشن هر چقدر هم ما سعي کنيم اينجوري ميشه
    او نمي دانست مريم زماني براي تربيت کردن آرش نداشت،او در محيط و شرايطي که بود بزرگ شد.مريم از رفتار دور از ادب پسرش ناراحت شد اما سعي مي کرد با او ديگر تندي نکند.و به آرش اجازه بدهد مهر مادري را بفهمد.
    بهزاد:همرام بيا
    مريم و آرش همراه بهزاد به راه افتادند... بهزاد همانطور که به سمت در چوبي که وسطش با شيشه تزيين شده و در انتهاي سالن قرار داشت مي رفت گفت:
    -اول آرش و ببريم مهد که خيالتون از بابت پسرتون راحت شه
    -ممنون
    در چوبي باز کردند،بچه هاي زيادي در آن اتاق بزرگ و زيبا مشغول نقاشي کشيدن و با خمير بازي کردن بودند.آرش با ديدن آن همه بچه خوشحال نشد واحساسي نسبت به آنها نداشت. زني سي ساله وجوان که مشغول کار با بچه ها بود با ديدن آنها بچه ها را رها کرد و سمتشان آمد وبا خوش رويي گفت:
    -سلام خوش آمديد
    مريم:متشکرم


    986217-567752.jpg
     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    زن که رو به روي آرش ايستاده بود دستش روي زانوهايش گذاشت و خم شد:
    چه پسر زيبايي؟ اسم من آرالياست..اسمت تو چيه؟
    آرش به موهاي عسلي روشن و چشم هاي سبز زن خيره مي شود اسمش براي تلفظ زيادي سخت بود جواب ندادنش باعث شد مادرش باز ناراحت شود... بهزاد قبل از مريم پيش دستي کرد وگفت:
    -آراليا،اين پسرخيلي سفت و سخته...به راحتي نمي شه باهاش حرف زد
    ايستاد وگفت:اوه بله،متوجه ام تمام سعيمو مي کنم با بقيه بچه ها ارتباط برقرار کنه
    مريم:خيلي ازتون ممنونم
    آراليا:احتياجي به تشکر کردن نيست
    آراليا با دست به در شيشه اي که فضاي بيرون نشان مي داد اشاره کرد:
    -اينجا پارک هم داريم ووسايل بازي زيادي هست، اگر پسرتون با من صحبت نکرد مي برمش بيرون،بالاخره سکوتش شکسته ميشه
    مريم بهتر مي دانست پسرش آرش سکوتش را از بتُن ساخته و کسي جز مادرش نتواسته از اين بتن عبور کند مريم گفت:
    -اميدوارم که بتونيد
    آراليارو به آرش کرد:خوب حاضري با هم بريم پيش بچه ها؟
    قدمي به عقب مي رود.مريم کنارش زانو زد وگفت:
    - برو با بچه ها بازي کن، مامان بره باشه؟
    سرش به نشانه ي نه تکان مي دهد،مريم هم چنان سعي مي کند خونسرد باشد:
    -مامان و اذيت نکن (آرام گفت)مگه دوست نداري غذاي خوشمزه بخوري؟
    -مي خوام
    -پس برو با بچه ها بازي کن تا مامان بره
    مريم از کيفش دفتر و مداد رنگي اش بيرون آورد و به دستش داد وگفت:
    -براي مامان نقاشي هاي خوشگل بکش باشه؟
    آرش احساس مي کرد او مي خواهد براي هميشه ترکش کند،به همين دليل با ناراحتي در جايش ايستاد و تکان نخورد.مريم با لبخندي دستش گرفت و به طرف يکي از ميز ها که جاي خالي داشت همراهي اش مي کند.صندلي عقب کشيد:
    -اينجا بشين
    با بي ميلي وبي رغبتي نشست...به دو پسر بچه و سه دختر که آنجا نشسته بود نگاهي گذرا انداخت.مريم دفترش روي ميز گذاشت و زانو زد گفت:
    -ببين چه دختر و پسر خوبي اينجان!مي توني باهاشون بازي کني،منم ميام پيشت باشه؟
    سرش بلند کرد وگفت:مياي؟
    -آره ميام قول ميدم هر وقت تونستم بيام،حالا مامان بره؟
    نمي توانست از مادرش دل بکند و به شلوغي عادت کند،به بهزاد که هنوز ايستاده بود نگاهي کرد و رو به مادرش گفت:
    -اون آقا با تو مياد؟
    مريم لبخندي به غيرت پسرش زد وآهسته گفت:
    -نه،از من دوره...جاي ديگه کار مي کنه
    وقتي خيالش راحت شد گفت:برو
    مريم او را بوسيد و با بهزاد از مهد خارج شد،آرش دفتر و مداد رنگي هايش در آغـ*ـوش گرفت و درمقابل چشمان مربي اش به سمت ميز خالي که هيچ بچه اي نبود رفت و آنجا نشست.آراليا که کار خود را با آرش سخت مي ديد نفسي کشيد و اجازه داد روز اول به حال خود باشد.
    مريم از کار کردن در آن فروشگاه راضي بود،فروش اجناسي که بيشتر از ايران وارد ميشد باعث خوشحالي اش بود،مخصوصا آنکه مشتري هاي ايراني داشت و مي توانست مقدار از روز را به پارسي صحبت کند. هنگام کار کردن تمام حواسش پيش آرش بود که مشکلي برايش نيايد.به خوبي مي دانست پسرش نمي تواند با بچه هاي ديگر ارتباط برقرار کند.
    اين حواس جمعي اش نسبت به آرش باعث شد از علاقه ي بهزاد به خوش بي اطلاع باشد...بهزاد از همان روزهاي اول که مريم را در بيمارستان ملاقات مي کرد به او علاقه پيدا کرده بود اما سکوت کرد واجازه داد زمان بگذرد.
    آرش همچنان با آن بچه ها صحبت نمي کرد ودر کار گروهي و بازي شرکت نمي کرد.در مواقعي که مربي با بچه ها در فضاي بيرون مشغول بازي کردن مي شد آرش تنها در مهد مي ماند و نقاشي مي کشيد.
    دختر مو طلايي که پنج ساله بود به سمت آرش که هميشه تنها مشغول نقاشي کشيدن بود رفت.آرش سرش بلند کرد و به او نگاه کرد.دختر لبخند مرموزي زد و يکي از مداد هايش برداشت،آرش با چشم به دختر و مداد در دستش نگاه کرد که مي خواست چه کند؟ دختر در برابر چشمان مظلوم وساکت آرش نقاشي اش را خط خطي مي کند.چيزي نمي گويد وفقط نگاهش مي کند.
    دختربا حسادت به نقاشي هاي آرش گفت:خيلي زشت نقاشي مي کشي
    آرش بخاطر آنکه به نقاشي اش لقب زشت داده بود به گريه افتاد.مربي متوجه او شد و طرفش رفت:
    -آرش چي شده؟
    آراليا به دختر و مداد در دستش نگاه کرد وگفت:رُزا،باز اذيت آرش کردي؟
    سابقه رزا در اذيت کردن آرش به همان روز هاي اول بر مي گشت دختر پنج ساله اي که سعي مي کرد آن پسر کوچک تر از خودش را به سمت خود بکشاند و با او دوست شود.اما آرش نه به دختر ونه به پسرهاي مهد اجازه دوستي نمي داد.
    رزا:ازش بدم مياد،خيلي پسره زشتيه
    آراليا:رزا آرش پسره زيباييه اين و همه مي دونن...اگر اون تنهايي رو انتخاب کرده بايد بهش احترام بذاريم،نبايد اون و اذيت کنيم
    آراليا اشک هاي آرش را پاک کرد وگفت:
    -آرش ناراحت نباش نقاشي ها تو از همه بهتره،رزا فقط مي خواد با تو دوست بشه همين
    با غيظ به رزا نگاه کرد،مي خواست حرفي بزند اما چيزي نگفت.آراليا براي شستن صورتش اورا با خود به بيرون برد.
    مريم در زمان تعطيل شدن کارش همراه ديگر کارکنان فروشگاه به مهد رفت.با ديدن آرش که دفترنقاشي اش در کيفش مي گذاشت با لبخند به سمتش رفت و با بوسيدنش گفت:
    -عزيزم خوبي؟امروز بازي کردي؟
    -نه
    با سر کج کرده و با نگاه شاکي گفت:بازم نه؟چرا!!
    آرش باز نگاهش به رزا افتاد ودفتر نقاشي اش بيرون کشيد وصفحه ي خط خطي اش که به ظاهر فيل وخرگوش کشيده بود را نشان مادرش داد:
    -نقاشيم خراب شد
    مريم دفتر از او گرفت وگفت:کي اين کار و کرده؟
    زير چشمي به آن دختر نگاهي انداخت وگفت:دختر زشت
    بعد از مدت ها خنديد وگفت:زشته، اين حرف و نزن
    با لجاجت و حالت عصبي گفت:اون زشته،دندوناش هم زشته، نقاشي هاش هم زشته
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    صداي آرش هر لحظه بلند تر مي شد مريم انگشتش روي لبش گذاشت وگفت:
    -آروم آرش مي شنوه
    بلند شد که مربي به طرفش آمد وگفت:
    -مي خوام در مورد آرش باهاتون صحبت کنم
    کيفش روي شانه اش جابه جا کرد وگفت:باشه
    آرش به مادر و مربي اش که گوشه اي از مهد مي رفتند نگاه کرد.
    آراليا:حال پسرتون اصلا خوب نيست اون نياز به يک روانشانس داره
    مريم از اين حرف اصلاخوشش نيامد و با جبهه گيري گفت:پسره من هيچ مشکلي نداره
    مربي آرش سعي مي کرد او متقاعد کند،با لحن مهربان و دلسوزي گفت:
    -اما آرش منزوي گوشه گيره...اين براي بچه اي به سن او خوب نيست،با هيچ کس بازي نمي کنه...شايد ترس از مقابله با ديگران داره..نمي دونم... وقتي کسي اذيتش مي کنه از خودش دفاع نمي کنه
    با لحني که سعي مي کرد خشمم پنهان کند گفت:
    -منظورتون از دفاع نمي کنه اينه که طرف رو نمي زنه؟!اگر مي زد، باز هم مي گفتيد پسرتون پرخاشگره پيش يه روانکاو ببريد؟!
    نفسي کشيد وآرام تر گفت:من فقط مي خواستم بهتون اطلاع بدم...اگر پسرتون با همين شرايط بزرگ بشه براي آينده اش خطرناکه
    -ممنون از اطلاعتون اما اون حالش خوبه اون فقط آرومه همين
    -آروم بودن، با منزوي و گوشه گيري خيلي فرق مي کنه
    مريم از اين که عيبي روي پسرش گذاشته بود کلافه شد وگفت:
    -روزتون بخير خدانگهدار
    دست آرش گرفت و با قدم هاي تند از آنجا دور شد به محض خروج از فروشگاه صداي بوق ماشين از پشت سرش شنيد.ماشين بهزاد کنارش ايستاد وگفت:
    -سوار شيد مي رسومتون
    حالت چهره اش هنوز عصبي بود،اين عصبانيت روي لحنش هنگام حرف زدن با بهزاد تاثير گذاشته بود:
    -ممنون،زحمت نمي ديم خودمون مي ريم
    بهزاد متوجه او شد وگفت:حالتون خوبه؟
    دستي به صورتش کشيد و گفت:بله فقط کمي خسته ام
    بهزاد قانع نشده بود با اين حال گفت:پس چرا تعارف مي کنيد؟تا يه جايي مي رسونمتون
    مريم متوجه آرش شده بود که زياد از بهزاد خوشش نمي آمد اما دليلش را نمي دانست مواقعي که اخم هاي آرش به هم گره مي خورد.يعني از حضور او خوشحال نيست.
    مريم:آقا بهزاد اگر اجازه بديد با اتوبوس ميريم
    -نه اجازه نيست،چقدر تعارف مي کنيد بيايد سوار شيد
    آرش به اخم به مادرش نگاه کرد وبا چشمانش به او فهماند سوار نشوند مريم خم شد وآهسته گفت:
    -داره خواهش مي کنه،اگر سوار نشيم زشته
    آرش جلو روي پاي مادرش نشست و راه افتادند.بهزاد از رفتار هاي آرش متوجه شده بود که علاقه اي به محبت هاي او ندارد.
    شادي و انرژي زيادي که بهزاد در هنگام حرف زدن داشت،باعث شده بود مريم تصور کند او تمام روز مي خوابد،و کاري انجام نمي دهد:
    -خوب مريم خانوم چه خبر؟آرش بالاخره تو اين دو ماه تونست دوستي پيدا کنه يا نه؟
    از روي بي حوصله گي گفت:نه...دوستاش دفتر نقاشي ومداد رنگي هاشه،آراليا هم خيلي داره سعي مي کنه ولي بي فايده است
    -بي فايده نيست يخ آرش بالاخره مي شکنه،مي خواي چند تا دختر خوشگل بيارم مهد؟ پسرت گل از روش بشکوفه
    از روي خسته گي خنديد:نه،آرش از اون دست پسرانيست...چون تو همون مهد دو تا دختر خوشگل هست
    -اما شرهستن،شايد يکي مي خواد مثل خودش ساکت و آروم
    -نمي دونم...
    -با خودت که حرف مي زنه؟
    -آره،اما نه زياد
    -خوبه،با يکي حرف بزنه که انگليسي حرف زدن يادش نره
    بهزاد فرمان ماشين را جهت مخالف خانه ي مريم چرخاند که مريم هول شد و گفت:
    -آقا بهزاد داريد اشتباه مي ريد
    با بي خيالي گفت:مي دونم...مي خوام آرش و ببرم پارک،مخالفيد؟
    با نعجب گفت:نه...خيلي هم ممنون هستم
    -خواهش مي کنم
    هر چند از محبت هاي بي منت بهزاد نسبت به خودشان تعجب کرده بود اما با اين وجود گفت:
    -واقعا اين همه محبتي که در حقمون مي کنيد نمي دونم بايد چطور جبران کنم؟آرش واقعا نياز به تفريح و گردش داره اما من هيچ وقتي براش نذاشتم
    بهزاد دوست داشت مريم با اين کارها به او نزديک تر شود،واحساس صميميت بيشتري با اوکند؛ با همان حسرت صميميت به مريم نگاه کرد وگفت:
    -کاش داستان زندگيتون و مي دونستم،البته مي دونم اونقدر محرم نشدم که بگيد ولي براي اروم شدن خودتون مي گم
    -بحث محرم بودن نيست،اگر روزي هم برگردم ايران به پدر و مادرم هم نمي گم چه اتفاقي برام افتاده
    با لحن پرسشگرانه پرسيد:چرا؟مگه بدون رضايت اونا اومديد ملبورن؟
    نگاه دلخوري به او مي اندازد،يک بار به او گفته بود نمي خواهد از زندگي اش چيزي بگويد:
    -دوست ندارم راجع بهش صحبت کنم
    دستش بالا آورد:عذر خوام ديگه صحبت نمي کنم
    آرش به حرف هاي آنها که به فارسي صحبت مي کردند گوش مي داد اما چيزي سر در نياورد.به محض ديدن پارک خوشحال شد...اما براي بازي کردن عجله نکرد،همراه مادرش به سمت وسايل بازي رفت.سوار تاپ شد، بهزاد مي خواست او را هول دهد که با اخم برگشت وگفت:
    -تو نه مامان،مامان..مامان
    بهزاد عقب رفت ومادرش آمد:اين پسرت من و به چشم قاتل مي بينه؟
    با تبسم روي لبش گفت:ببخشيد،کلا به جز خودم، با هيچ کس ديگه اي راحت نيست
    -باشه
    دوساعت در آن پارک ماندند.شام در رستوراني خوردند.بهزاد در حال رانندگي بود که گفت:
    -مي خوام به خونه ام دعوتت کنم


    کیف کردید این همه پست تو یه روز گذاشتم؟:campe545457on2:
     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    از دعوت ناگهاني او جا خورد:ممنون از دعوتتون، اما اقا بهزاد الان وقت مناسبي نيست
    -چرا؟چون دير وقته؟يا چون خسته اي؟
    هر دو دليل خوبي براي نرفتن به خانه ي رئیسش بود،اما از نظر او رد کردن دعوتش دور از ادب است ...بنابراين گفت:
    -ممنون پس زياد مزاحم نميشم
    بهزاد با خوشحالي گفت:باشه پس به اندازه يک فنجون قهوه
    به محض رسيدن به خانه ي آقاي بهزاد معتمدي پياده شدند...خانه ي ويلايي بزرگ...با فضايي سرسبز وزيبا.. شيشه هايي که جايگزين ديوار شده بود نماي زيباي خانه را نشان ميداد...مريم تصور کرد آنجا جايي است که اکسيژن زيادي براي تنفس کردن وجود دارد،بر عکس آن خانه جعبه کبريت خودشان، که فقط مي تواند چند قدم برداشت...آرش با چرخاندن سرش در آن خانه فهميد هر چقدر از بهزاد بدش بيايد در عوض خانه اش را دوست داشت.مخصوصا آن استخر وسط حياط بهزاد با خوش رويي گفت:
    -بفرمايد تو
    با ورودشان به خانه،سالني بزرگ که با رنگ سفيد روشن و مبل هاي سفيد زينت داده شده بود توجه شان را جلب کرد.روي مبلي نشستند و بهزاد به هر دو آنها با لبخند نگاه کرد وگفت:
    -خيلي خوش اومديد
    بهزاد براي پذيرايي به اشپزخانه رفت.قهوه طبق عادت هميشه گي اش درست کرد و براي مهمان هايش آورد.با نشستن بهزاد صداي کوبيده شدن در آمد.همزمان با چرخاندن سرهر سه يشان پسري لاغر اندام با صورتي کشيده وارد خانه شد متعجب و بهت زده به آنها و پدرش نگاه کرد.
    بهزاد:نمي خواي سلام کني؟
    با اخم وخشم گفت:نه
    اين را گفت و از پله ها بالا رفت بهزاد شرمنده گفت:ببخشيد،اين پسرم ارنست،تربيت غربي مادرشه
    -اشکال نداره،الان ديگه بخاطر رفتار هاي آرش مساوي شديم
    بهزاد خنديد،ارنست از پله ها پايين آمد که بهزاد گفت:شامت تو يخچاله گرم کن
    با همان عصبانيت و لحن طلبکارانه اي که آشپزخانه مي رفت گفت:
    -خودم مي دونم شامم کجاست،بعد از مردن مادرم تنها کاري که بلدي همينه...شامت تو يخچاله،لباست تو ماشينه،پولت رو ميزه
    بهزاد از عصبانيت چيزي نگفت وفقط صورتش را مالش دادارنست گفت:اينا کين ؟مي خواي بعد از کشتن مادرم با اين زن ازدواج کني؟
    بهزاد صبرش تمام شد وفرياد زد:بسه ارنست...تمومش کن،هنوز آداب مهمانداري ياد نگرفتي؟!
    ارنست در حالي که انگشت اشاره اش به سمت پدرش تکان مي داد گفت:
    -من از تو و اون فرهنگ مضخرفت حالم بهم مي خوره...قاتل
    ارنست که قصد خارج شدن از خانه را داشت، به سرعت از ميان آنها رد شد،لحظه اي برگشت وروبه آرش ومادرش کرد وگفت:
    -از اينجا بريد،ديگه هم برنگرديد وگرنه بد مي بينيد
    مريم که تا آن لحظه در سکوت،با چشمان بهت زده ومتعجب به رفتارهاي پسر نگاه مي کرد با حرف آرش که زير لب به ارنست چيزي گفت،برگشت:
    آرش:زشت
    مريم به آرش نگاه کرد،و متوجه شده بود از هر کسي بدش بيايد به او "زشت"مي گفت. در آن شرايط نمي توانست او را توجيح کند از اين کلمه ديگر استفاده نکند،سکوت کرد وچيزي نگفت.
    بهزاد در حالي که از رفتار پسرش عصبي بود با شرمنده گي ايستاد وگفت:
    -واقعا نمي دونم بايد چي بگم،مي خواستم اولين شب دعوتم بهتون خوش بگذره اما نذاشت
    مريم هنوز در شوک حرف هاي پسر بود وبه زحمت توانست خودش را جمع کند وبگويد:
    -مسئله اي نيست...
    مريم ايستاد بهزاد تصميم گرفت براي او توضيح دهد که برداشت بدي راجع به او نکند،نفسي کشيد وگفت:
    -من و همسرم تصادف کرديم،اون فوت کرد ولي من زنده موندم الان اون فکر مي کنه من قاتل مادرش هستم
    سرش را تکان داد،مي خواست حرفي براي دلگرمي به او بزند اما نمي دانست چه بگويد:
    -متوجه ام،من ناراحت نشدم...اون سنش کمه و عصبي شدنش طبيعيه
    مريم متوجه حال گرفته ي بهزاد شد،با آن حالش گفت:ممنون...مي رسونمتون
    -نه خواهش مي کنم..با تاکسي ميريم
    از لحنش مشخص بود حوصله بحث کردن ندارد:اصلا حرفش هم نزن،مي برمتون...بريم
    مريم که حال او را بد ديد ديگر حرفي نزد،و اجازه داد آنها را به خانه برساند. فرداي آن روز مريم به صورتش که ماه هاست دست نخورده نگريست ابروهاي پرش و موهاي مشکي اش که چند سال است رنگ به خود نديده است. خجالت زده شد که چطور با اين صورت و وضع به فروشگاه مي رفته و با بهزاد هم صحبت شده است.مقداري به خودش رسيد اما همچنان موهايش سياه گذاشت.
    بهزاد با ديدن مريم که زيبا تر شده بود،آب دهانش قورت دادو با لبخندي به طرفش رفت:
    -سلام
    مريم آمدن بهزاد در آن ساعت روز متعجب شده بود گفت:سلام،چقدر زود اومديد
    -بخاطر اتفاق ديشب خيلي ناراحت شدم،نمي دونستم چطور بايد ازتون عذر خواهي کنم،مي دونم به روي خودتون نيورديد
    دستش بالا آورد وبا لحن دلجويا نه اي گفت:
    -اقا بهزادخواهش مي کنم خودتون رو ناراحت نکنيد،من ديشب هم گفتم،ناراحت نشدم،تو اين سن طبيعيه الان نزديکه پونزده سالشه ..پس فراموشش کنيم
    در حالي که دستانش در جيبش فرو مي برد گفت:
    -مي ترسم بازم دعوتتون کنم و باز اين اتفاق بيوفته...اگر بيوفته ديگه هيچ توجيحي ندارم
    مريم متعجب به او نگاه کرد انتظار نداشت اين حرف را بشنود،تکرار دعوت شدن او به خانه بهزاد معتمدي،مفهموم خوبي نمي رساند.
    مريم:اون پسر خوبيه،فقط کمي عصبي بود...بايد باهاش صحبت کني و توجيه ش کني اون اتفاق ممکن بود توي هر موقعيت و زمان ديگه اي بيوفته
    -بي فايده است،اون حاضر نيست،يک دقيقه پيش من بشينه...گوش دادن به حرف هام فقط معجزه مي خواد
    آرش با اخم وسط آن دو ايستاد،بهزاد متوجه شد آرش از اين هم صحبتي طولاني با مادرش خوشش نيامده است.لبخندي زد و گونه اش کشيد:
    -چشم الان ميرم،مريم خانوم بفرمايد سر کارتون تا پسرتون يه بلايي سرم نيورده
    مريم لبخندي زد و گفت:پسرم غيرت داره
    بهزاد خنديد:ما که بخيل نيستيم
    مريم با بردن آرش به مهد به کارش مشغول شد.بهزاد دست گلي که براي مريم خريده بود نتوانست به او بدهد.فقط جرات خريدن آن را پيدا کرده بود...بهزاد به دفتر کارش باز گشت و با ديدن آن دست گل پوزخندي به ترس ابراز علاقه ي خودش زد و آن در سطل آشغال انداخت،با اتفاقي که ديشب رخ داد ترسيد همان چند قدمي که مريم به او نزديک شده عقب نشيني کند.از پشت پنجره ي دفترش به مريم نگاه کرد،او متوجه نگاه هاي سنگين او شد سرش چرخاند و با ديدن رئيسش لبخندي زد.بهزاد متقابلا لبخندي در پاسخ او زد وزيرلب گفت:
    -اميدوارم قبل از اينکه جرات کنم علاقه مو بهت بگم،تو ازدواج نکرده باشي

    modern-residence-1.jpg
     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    يک سال،از کار کردن مريم درآن فروشگاه مي گذرد .و اوضاعش بهتر شده است.مي توانست هم خرج کند ومقداري پس انداز.تمام اين مدت بهزاد سعي مي کرد حواس مريم را به سمت خودش بکشاند،به خانه ي او سر ميزد او را درمواقعي که ارنست نبود به خانه اش دعوت مي کرد،مي خواست با آرش صميمي شود.اما آرش عقب مي کشيد و مي خواست تنفرش را از او حفظ کند.تمام اين يک سال بهزاد از دفتر کارش مراقب او بود ونمي دانست چطور درخواستش را مطرح کند.
    گـه گاهي از کنارش عبور مي کرد و به او خسته نباشيد مي گفت.براي خوردن شام آنها را به رستوران مي برد. مريم موشکافانه رفتار هاي اورامی ديد.و نمي خواست حدسش واقعيت داشته باشد بنابر اين تمام محبت هاي او را به حساب کمک کردن به آنها مي ديد.
    در اين يک سال آرش قدش بلند تر شده و اندامش زيباتر، موهايي که روي پيشانيش گرفته بود حالا ديگر کوتاه شده، انقدر کوتاه که هم لاله ي گوشش مشخص است وهم پيشاني بلندش... آرش مي خواست زيبايي اش را به رخ پسران و دختران ملبورن بکشد.
    آرش همانطور که دستان مادرش محکم در دست داشت وارد فروشگاه شدند. تيپ تابستاني آرش يک شلوار لي ابي زير زانوهايش وکفش اسپرت وپيراهن قرمزو کيفي که وسايل نقاشي اش درون بود روي شانه هايش انداخته است... زيبايي چشمان مشي اش بيشتر به چشم مي خورد تا تيپش .مريم همچون پسرش بعد از سال ها به خودش رسيده بود،روسري مشکي و موهاي عـریـ*ـان سياهش که بي اراده بيرون ريخته بود ومانتوي سورمه اي با گلهاي ريز سفيد.وشلوار پارچه اي مشکي به او زيبايي بخشيده بود اما هم چنان غبار غم و درد روي صورتش نشسته بود.انگار لباس نو هم نتوانسته بود او را شاد کند.
    بهزاد،با ديدن آن ديگر نمي توانست تحمل کند بايد امروز به او بگويد.وخودش را از علاقه ي او رها کند.به سمتشان رفت وگفت:
    -سلام بر مادر و پسر
    مريم به حرف زدن صميمي بهزاد عادت کرده بود با لبخندي جوابش داد:
    -سلام خوب هستيد؟
    -بله عالي،شما خوبيد؟
    -شکر ممنون
    آرش هم چنان به حرف هاي بين مادرش وبهزاد گوش مي داد دوست داشت يک بار به او بگويد"در حضور من با مادرم به جز انگليسي به زبان ديگه اي صحبت نکن"آرش به مادرش نگاه کرد وگفت:
    -مامان بريم
    -با اجازتون ،ميام خدمتون
    -خواهش مي کنم بفرمايد
    آرش با ورودش به مهد نظر مربي اش را به خود جلب کرد.آراليا با لبخند به سمتش که مشغول در اوردن دفتر نقاشي و مدادهايش بود رفت وگفت:
    -آرش امروز خيلي زيبا شدي
    با چشمان گنگ وبي احساس نگاهش کرد مفهمومي از زيبايي نمي دانست برايش مهم نبود او از زيباي اش تعريف کرده مربي اش گفت:
    -بايد تشکر کني آرش
    سرد و خشک گفت:ممنون
    دفترش باز کرد و مشغول نقاشي اش شد،آراليا دفتر نقاشي بزرگ و زيبايي به او داد وگفت:
    -براي تو آرش
    باز هم با همان لحن سردش از او گرفت وگفت:ممنون
    آراليا از اينکه توانسته بود در اين يک سال با آرش هر چند کوتاه صحبتي داشته باشد خوشحال بود.
    مريم که مشغول حساب کردن خريد مشتري بود،متوجه بهزاد که به سمتش مي رود شد.کنارش ايستاد وگفت:
    بهزاد:مريم خانوم
    -بله
    -بعد از کار باهاتون يه عرضي داشتم
    از اينکه وسط کارش مي خواهد با او صحبت کند،متعجب شد:باشه
    -اين مشتري رو رد کرديد با آرش بيايد بيرون
    -ولي آقا بهزاد ساعتي کاري...
    ميان رفش پريد وبا لحن حق به جانبي گفت:من اينجا رئيسم يا نه؟
    -بله
    -پس دو دقيقه ديگه منتظرتونم بيايد بيرون
    اين را گفت و بيرون رفت،مريم کنجکاوانه به رفتن او نگاه کرد،و عجله او را براي حرف زدن نمي دانست... بعد از رفتن مشتري به مهد رفت و با آرش از فروشگاه خارج شد.بهزاد بعد از ديدنشان با ماشين جلوي فروشگاه ايستاد و گفت:
    -بيايد سوار شيد
    مريم همراه آرش سوار ماشين شدند.در سکوت کامل رانندگي مي کرد،و مريم سوالي نپرسيد و به او اجازه داد حرف زدن را خودش شروع کند...ساعت دو بعد از ظهر در يک هواي بهاري به رستواني رفتند.گارسون منو آورد.
    بهزاد:خوب آرش جان چي مي خوري ناهار؟
    نگاه اعتراضش به مادرش که چرا با اين مرد به رستوران امده مي اندازد وسرش به بيرون مي چرخاند،مريم با مهرباني گفت:
    -آرش جواب بده
    -مشکلي نيست خودتون براش يه چيز خوشمزه سفارش بديد
    بعد از انتخاب غذا مريم تحملش از دست داد وبا لحن منتظري گفت:
    -ميشه ميدونم با من چيکار داشتيد؟
    با لبخندي نگاهش کرد:اگر باهوش بودي مي فهمدي يا شايد هم فهميدي ولي به روي خودتون نمياريد
    در حالي که دستانش روي ميز مي گذاشت گفت:ببخشيد متوجه نميشم
    نفسي کشيد و به چشمان سياه و پر از درد مريم نگاه کرد:
    -نمي دونم چرا تا حالا حاضر نشدي از زندگيتون بگيد،البته شايد دلايل خودت داشت باشي؛ ولي من دوست داشتم اون کسي باشم که باهاش درد و دل مي کنيد
    مريم با بهت به او نگاه کرد وهر لحظه شک و ترديد ش نسبت به رفتارهاي بهزاد قوي تر مي شد،لب باز کرد که بهزاد زود تر گفت:
    -مي خوام برم ايران يه مسافرت يک ماه
    مريم با اين حرفش شبيه کسي که بار سنگيني از دوشش برداشته اند نفسي کشيد وگفت:
    -همين و مي خواستيد به من بگيد؟
    با آمدن گارسون و چيدن غذا روي ميز گفت:نه...بقيش باشه بعداز ناهار
    مي گذارد ناهارشان بخورند بعد صحبت کند.که اگر جوابش منفي بود غذا در دهانشان زهر نشود.آرش به اجبار و از روي گرسنگي مي خورد. ناهارشان که تمام شد بهزاد گفت:
    -قدم بزنيم؟
    مريم نفس عميقي کشيد،يادش نمي آمد آخرين بار چه کسي به او گفت "قدم بزنيم؟"براي آنکه هم خودش از آن فضا خارج شود و هم بهزاد بتواند بعد از آن همه دست دست کردن حرفش را راحت بزند قبول مي کند.
    -باشه،لطفا زياد راه نريم که آرش خسته نشه
    -چشم
    خنديد:بي بلا


    می دونید اینا دارن چی می گن؟
    choir.gif


    رئیسشون میگه:پریبانو از اینکه این همه پست گذاشتی ممنون
    بقیشون هم می گن:ممنون...ممنون

     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    به پارکي که در نزديکي همان رستوران بود رفتند.آن دو قدم مي زند و آرش در ميان آنها راه مي رفت بهزاد گفت:
    -خيلي وقته مي خوام اين حرف و بهت بزنم،بخاطر همين مقدمه چيني نمي کنم..جوابتون هر چي بود قبول
    مريم از روي کنجکاوي گوش هايش را براي شنيدن حرف او تيز مي کند،بهزاد از روي استرس يک نفس عميق کشيد واکسژن تازه وارد ريه هايش کرد وگفت:
    -من بهزاد معتمدي هستم...42 سالمه يه پسر 14ساله دارم خانومم چهار سال پيش فوت کردن...فروشگاهي هم که مديرشم اول با يه مرد استراليايي شريک بودم بعد من ازش خريدم
    تحتاني ترين قسمت مغزش حساس شده بود که چه مي خواهد بگويد؟نگاه پرسشگرانه اش به بهزاد انداخت.حرفي که او مي خواست بزند مدت ها پيش مريم حدسش را زده بود.و امروز مي خواست مطمئن بشود همان حرف است.
    بهزاد ايستاد و متقابلا مريم رو به رويش ايستاد:
    -من تا حدودي از زنديگتون خبر دارم البته همون قدري که بهم گفتيد.شما اينجا مثل من تو غربت تنهاييد...اونقدرا هم پير نيستم که بگيد لب گوره...مي خوام باهاتون ازدواج کنم،و دوتامون رو از تنهايي در بيارم
    چشمان مريم لحظه اي روي هم گذاشت و باز کرد،يک سال است خودش را براي چنين روزي آماده کرده بود،پس زياد تعجب نکرد:
    -آقا بهزاد...هنوز سالگرد شوهرم نشده...من هنوز هم دارم بهش فکر مي کنم
    بغض و اشکش، همراه مريم مي شود:
    -هنوزم وقتي يادم مي افته که چه جوري زندگي کرد و مُرد...ببخشيد من هنوز تصميمي براي ازدواج مجدد نگرفتم
    آرش به سرعت به مرد حمله کرد و چندين لگد به او زد که چرا مادرش را ناراحت کرده است.
    مريم پسرش را از او دور کرد: آرش آروم باش زشته
    آرش همچنان سعي داشت از دست مادرش فرار کند و به بهزاد بزند،مريم محکم در اغوشش گرفت و اشک ريخت:
    -آروم باش عزيزم...آروم..حرف بدي بهم نزد
    بهزاد ايستاده بود و به آنها نگاه مي کرد ترجيح داد براي آرش فعلا پدري نکند...مريم به آرش نگاه کرد و ياد پدرش کاميار افتاد و گريه اش از سر گرفت.بهزاد يک قدم به جلو برداشت وبا لحن دلدارانه اي گفت:
    -من که چيزي نگفتم داري گريه مي کني...باشه اصلا جواب منفي بده اين که گريه نداره،اما مريم خانوم، اين و بدون اگر الان ازدواج نکني چند ساله ديگه که آرش بزرگ تر شد اجازه نمي ده هيچ مردي يک کيلو متريتون رد بشه
    با اين حرف مريم لبخندي زد و بلند شد،بهزاد دستمال کاغذي از جيبش بيرون آورد و به او داد:
    -اشکاتو پاک کن..زنهاي ديگه از شوق اينکه ازشون درخواست ازدواج شده گريه مي کنن شما از ناراحتي
    دستمال برداشت و در حالي که اشک هايش پاک مي کرد و دست آرش در دست داشت گفت:
    -گريه من بخاطر يه چيز ديگه اي بود
    با تکان دادن سرش گفت:بخاطر چي؟
    -آرش شبيه پدرشه..اون من و ياد همسرم مي اندازه
    نفسش با صدا بيرون داد وگفت:بايد حدس مي زدم زيبايي شو از کي گرفته،الان جواب من نه ست؟
    با سر جواب داد:بله..ببخشيد
    دستانش باز کرد وگفت:مشکلي نيست به نظرتون احترام مي ذارم،پس سوار شيد بريم فروشگاه
    مريم به همراه بهزاد به فروشگاه رفت و با حواس پرتي به کارش مشغول بود.آن روز بهزاد آنها را به خانه شان نرساند مريم از اينکه به آن اجازه داده بود براي آينده اش تصميم بگيرد خوشحال بود.
    ساعتي از خواب رفتن آرش گذشته بود که موبايلش زنگ خورد با ديدن اسم "رئيس" روي صفحه گوشي اش نفسي کشيد وجواب داد:
    -سلام
    باز همان صداي پر انرژي به گوش مريم رسيد:سلام مريم خانوم...مزاحمتون نمي شم فقط مي خوام خداحافظي کنم
    از روي تعجب گره اي به ابروهايش داد:براي چي؟
    -گفتم که می خوام برم مسافرت ايران
    آه با حسرتي کشيد.دلش قنج مي رفت براي ديدن ايران :آهان بله فراموش کردم...خوش بگذره
    -ممنون..چيزي نمي خواي براتون بگيرم؟!
    دلش مي خواست به او بگويد "اجازه بده من هم با تو بيايم "اما بغضي شبيه گردو از حسرت ديدن ايران در گلويش نشست وگفت:
    -نه ممنون
    با صداي آرامش گفت:مي خوام به خودم جرات بدم و بازم ازتون در خواست ازدواج کنم...
    -من...
    -اجازه بده حرفمو بزنم...ببين من دقيقا نمي دونم چرا نمي خواي با من ازدواج کني!اگر واقعا به من علاقه نداري بگو نه وتمام،اگر مي خواي صبر کني تا همسرت فراموش کني که اين اصلا امکان پذير نيست وهميشه به يادش هستي...به فکر تنهايي خودت نيستي؟مي خواي هميشه تنها بموني که چي بشه؟!
    مريم در سکوت به حرف هايش گوش مي کرد، بهزاد تمام سعيش مي کرد او را قانع کند بنابراين ادامه داد:
    -به آرش فکر کن به آيندش،اون اگر بخواد توي يه دانشگاه خوب و يه رشته عالي قبول بشه نياز به پول داره!!اگر بخواد کاري شروع کنه باز نياز به پول داره..تو شايد بتوني از نظر عاطفي تامينش کني ولي مالي چي؟مي خواي حسرت چيزهايي که آرش دوست داره به دلش بذاري؟...اگر با من ازدواج کني اينده آرش تامينه،هر جاي دنيا بخواد درس بخونه و کاري داشته باشه من پشتشم
    او نمي دانست قبل از کاميار از روي بي علاقه گي با کسي زندگي مي کرد که عاشقانه دوستش داشت،و عاشق کسي شد که عشقش را به بهاي دنيا فروخت و نتوانست ثابت کند که دوستش دارد،وآيا حالا مجبور است با کسي ازدواج کند که اصلا علاقه اي به او ندارد؟!مريم به آرش که در خواب بود نگاه کرد و اشک هايش ريخت حق با بهزاد بود اگر به او هم علاقه نداشته باشه بخاطر پسرش بايد ازدواج کند.
    بهزاد:مريم حرفامو مي شنوي؟
    از روي گرفته گي صدا آهسته گفت:آره
    -پس چرا چيزي نمي گي؟
    -چي بگم؟
    -يه چيزي که فکر نکنم نسبت به حرفام بي توجه اي
    دستي به صورتش کشيد و آن دانه هاي اشک را پاک کرد:ببخشيد حق با شماست اما من اجازه بديد فکر کنم
    اين يعني دلش داشت رام مي شد،لبخندي زد:باشه همين يک ماهي که من ايران هستم فکراتو بکن،موقع برگشت جوابمو بده خوبه؟
    -بله ممنون
    با لحن شادي گفت:من ازت ممنونم که اجازه دادي حرفامو بزنم
    -خواهش مي کنم..شب بخير
    -شب تو هم بخير
    گوشي قطع مي کند..و کنارآرش خوابيد به مژه هاي بلند وسياهش خيره شد بوسيدش آهسته گفت:
    -کاري که صلاح توئه بايد انجام بدم؟

     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    می خوام این پست رو تقدیم کنم به تمام کسانی که رمان می خونن ولی تشکر نمی زنن:campe545457on2:


    به فکر فرو رفت ياد دختري افتاد که ترکش کرد،نماند و برايش مادري نکرد،دل تنگ او هم شده بود.الان او هشت ساله شده گريه کرد
    که چرا نماند و کاري که صلاح ساينا بود انجام نداد.نفسي کشيد و طاق باز خوابيد.اشک ريخت وگفت:
    -ساينا دوست دارم،مامان ميام پيشت قول ميدم...مي ترسم بابات نذاره،چقدر دلم مي خواد بغلت کنم
    فکر کردن به ساينا واينکه الان او چه مي کند مانع فکر کردن به جواب بهزاد شد.
    يک ماه گذشت،ودر اين يک ماه مريم تصميم خودش را گرفت.وبه همه ي جوانب زندگي اش با بهزاد فکر کرد وهر چيزي که ممکن است زندگي اش از چيزي که هست بدتر کند سبک وسنگين کرد...حتي در مورد رفتار هاي ارنست و آرش فکر کرد...نمي دانست اينده چه در انتظار اوست.
    اواخر تابستان بود و هوا به شدن گرم شده بود مريم کرم ضد افتاب به صورت آرش زد اما آن پسر خشک هيچ علاقه اي به کرم نداشت.صورتش چپ و راست مي کرد واجازه نمي داد مادرش به صورتش کرم بزند:
    - مامان بدم مياد از کرم
    با دست صورتش را نگه داشت،وتند کرم را روي صورتش مي کشيد:الان بدت بياد بهتره از اينه که مريض شي
    به مادرش نگاه کرد وگفت:آدم با آفتاب مريض ميشه؟
    -بله سرطان پوست مي گيره
    آرش نمي دانست اين بيماري تا چه حد خطرناک است با تصور اين که ممکنه است مثل سرما خوردگي باشد گفت:
    -قرص مي خورم خوب ميشم
    مريم همان طور که می خندید کرم آرش را در کیفش گذاشت و گفت:اگر با قرص خوردن خوب مي شد الان ديگه کسي اين مريضي نداشت،برو کفشت و بپوش بريم که دير شد
    آرش کفش هاي تابستانه اش پوشيد مريم به محض باز کردن در بهزاد ديد که با پاکت هاي در دستش قصد زدن زنگ داشت..بهزاد با ديدنش لبخندي زد وگفت:
    -سلام،اجازه هست بيام تو؟
    مريم تعجب از ديدن او گفت:آقا بهزاد شما کي برگشتيد؟
    -ديشب،طاقت نداشتم مي خواستم همون موقع بيام...(به ساعت مچي اش نگاه کرد وگفت)تا الان که هشت صبح خيلي صبر کردم
    مريم با آرش به بهزاد خيره بودند که چطور ديشب رسيده و صبح به اين زودي با آن تيپ تابستانه اش، که مطمئنا وقت زيادي برايش گذاشته...آنجا حاضر شده؟ بهزاد وقتي تعجب پسر و مادررا ديد با خنده گفت:
    -اين نگاهاتون يعني مزاحمم بايد برگردم برم؟
    مريم به خود آمد وگفت:نه..ببخشيد..بفرماييد تو..خوش امديد
    آرش کوله اش را زمين گذاشت و به همراه آن دو به هال که دوازده متر بيشتر نبود رفت روي مبل کنار مادرش نشست.بهزاد سوغاتي هايش روي ميزگذاشت ومريم گفت:
    -دستتون درد نکنه زحمت کشيديد
    -خواهش مي کنم
    آرش دست به سينه با اخم به بهزاد نگاه مي کردبهزاد گفت:پسربا غيرتتون همچنان با من مشکل داره
    مريم هم فقط به حس حسادت کودکانه او لبخند زد وگفت:خوش گذشت؟
    -مگه ميشه ادم بوي وطن و بفهمه و شاد نشه
    لبانش تر کرد وگفت:واقعا!!،منم دلم مي خواد برم ايران،حداقل براي يک دقيقه هم که شده تو خيابوناش قدم بزنم
    با تعجب پرسيد:چند وقته نرفتي؟
    -هشت سال تمام
    با ابرهاي بالا انداخته اش گفت:خداي من..اين همه مدت چطور تحمل کردي؟
    با صدايي که مشخص بود از اين دوري به رنج افتاده است گفت:
    -به سختي!فقط خدا مي دونه چه به من گذشت،دور از خانواده
    با تا کيد سرش تکان داد :پس حتما برو
    با لبخندي سرش پايين انداخت،تازه توانسته پول مقداري پول جمع کند هنوز انقدر نشده که بتواند براي خانواده اش و دخترش سوغاتي بخرد.اگر پدرش اجازه بدهد او را ببيند، اصلا نمي دانست براي مهيار بايد چيزي بخرد يا نه،به او نگاه کرد وگفت:
    -حتما تو اين هشت سال خيلي چيزها عوض شده
    منظورش مهيار و زندگي جديدش شايد با همسرجديدش باشد.
    با شوق گفت:اره تهران خيلي قشنگ تر شده،اين پنج تا پاکت خوردني هاي ايرانه از شيراز، اصفهان، يزد مشهد...
    خنديد: پس ايران گردي کردي
    -بله...گفتم يک ماه ايرانم چرا فقط تهران بمونم و دود و دَم بخورم ..لباس هم براتون گرفتم
    يکي از پاکت ها باز کرد وجعبه ي گز جلوي آرش گرفت:بفرمايد
    با اخم نگاهش مي کند و تکيه اش را به مبل محکم تر کرد مريم گفت:
    -آرش بردار خيلي خوشمزه است
    با همان اخم گفت:دوست ندارم
    بهزاد:آقا آرشي که فقط سال کبيسه حرف مي زني..شما که گز نخوردي از کجا مي دوني خوشمزه نيست؟
    چيزي نمي گويد وفقط به اشکال مربع سفيد خيره مي شود.
    مريم دستش دراز کرد ويک از گز ها برداشت:
    -دستتون درد نکنه ميدم بعدا بخوره
    گازي به گز زد،مزه شيريني اش انقدر خوشمزه بود که اگر هزاران شيريني با طعم هاي مختلف به او مي دادند به اندازه آن لحظه،که مرور خاطراتش بود برايش لـ*ـذت بخش نبود.
    همانطور که شيريني اش مي جويد بهزاد گفت:
    -جواب من چي شد؟
    لحظه اي در سکوت به او خيره شد،سرش پايين انداخت وبي درنگ گفت:باشه
    به جلو خم شد و با ناباوري گفت:واقعا؟
    سرش تکان داد:بله
    -واي خدا خيلي ممنون،خوشبختت مي کنم
    لبخند زهري برلبانش نشست يک بار يک نفر اين حرف را به او زده بود:
    -ميشه قبل از ازدواج يه خواهش کنم؟
    -بله حتما هر چي باشه قبول
    -مي خوام برم ايران براي ديدن خانواده ام الان هشت ساله اونا رو نديدم
    با دستان باز گفت:
    -همين؟گفتم الان مي خواي بگي سنگ مرمر از کوه الپ مي خواي برات بيارم...باشه برو،هر چقدر هم خواستي بمون...خودم کارات و درست مي کنم؛حيف که خودم تازه برگشتم وگرنه باهات مي اومدم
    با تبسمي گفت:ممنون
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا