باورودشان به اتاق، مريم به پرس غذا نگاهي انداخت و به سمتش رفت.با باز کردن درظرف لبخندی زد..خوشحال شد که حداقل نصف غذارا خورده است.
پرس غذا را به آشپزخانه برد.قرص هاي کاميار برايش مي آورد... بعد از خوردن قرص ها، مريم مي گويد:
-ساندويچي که دوست داري برات گرفتم با سس مخصوص
تکيه به ديوار نشسته و زانوهايش در آغـ*ـوش گرفته...جوابي به مريم نمي دهد..مريم:نمي خوري؟
سرش به معني "نه" تکان مي دهد.مريم در مانده بود، نمي داسنت:
-تو رو خدا حرف بزن،يه چيزي بگو...يه ذره به فکر من هم باش...داري من و دق مي دي
بخاطر آنکه روحيه ي بد شوهرش بد تر نشود او را براي حرف نزدن سرزنش نمي کرد، فقط حرفي مي زد که خودش کمي آرام شود.
باز به آشپزخانه بر مي گردد و از روي خسته گي پاستاي مانده را گرم مي کند و با لرزش لبش در اثر بغض وگريه که به لرزش افتاده بود به زحمت مي خورد.به رخت خواب مي رود کمر دردش مانع خوابيدنش مي شود با فشردن چشمانش و گزيدن لبش خوابيد.بايد به فکر کار ديگري باشد وگرنه از پا مي افتد.کاميار تا برگشتن مريم بيدار مانده بود. با تن صداي پايين وچهره ي مغموم از او مي پرسد:
-مريم اگر من بميرم تو بر مي گردي ايران؟
باز حرف از مردن ورفتن زده بود.پوفي کشيد وگفت:بگير بخواب
با مهرباني گفت:جوابمو بده!
مريم به سقف خيره بود،مدت زياديست دلش مي خواهد برگردد:نمي دونم!
بالحن دلسوزانه اي گفت:برگرد اينجا کسي نداري تنها تر ميشي
پوزخندي گوشه لبش نشاند که تازه ياشد افتاده اينجا کسي ندارند:
-کاميار چرا هرموقع حرف ميزني فقط از مردن و مرگ مي گي!؟ يعني هيچ چيز ديگه براي بحث وجود نداره؟
صورت چروکيده و چشمان گود افتاده اش رو به مريم کرد وبا ناراحت وغم گفت:
-از چي حرف بزنيم؟!از برگشتمون به ايران؟!از ساختن زندگي رويايي؟!از چي ؟!
بامکثي کوتاه ادامه داد:تو مي دوني اين زندگي چقدر براي من مشکل شده...حتي يک ثانيه اش هم ديگه نمي تونم تحمل کنم
هنوز نگاهش به سقف بود،از عصبانيت وحرص چشمانش بست و نفسش با صدا بيرون داد:
-اگر يه چيزي بهت بگم ميدونم عصبي ميشي اما ميگم،مهيار هم عين تو بود اما خودشو نباخت،به زندگيش ادامه داد،مثل بقيه تفريح مي کرد،ازدواج کرد
لبخند تلخي زد وگفت:اما اون زيبايشو هنوز داشت، چشماش داشت،(بالبخند تلخي ادامه داد)هنوز دوستش داري نه؟
با چهره ي درهم کشيده سرش به سرعت به سمتش چرخاند با خشم نفس گر گرفته اش به صورت کاميار مي خورد:
-اين خزعولات چيه داري ميگي؟!اصلا معلوم هست امشب چته؟!
باز همان لبخند روي لبانش داشت خونسرد وآرام بود انگار ديگر چيزي برايش مهم نبود خودش هم دليلش را مي دانست:
-تو اين دوسال خيلي سختي کشيدي مي دونم... جز معذرت خواهي چيز ديگه اي نمي تونم بگم!برگرد پيش خانوادت،اگر مهيار هنوز ازدواج نکرده خودت و...
قرينه هاي مريم از ترس حرف هاي شوهرش به لرزش افتاده بود.و حاله اي از اشک در ان جمع شده بود،دست روي دهانش مي گذارد:
-هيس...بخواب،خواهش مي کنم ديگه چيزي نگو...مطمئن باش مهيار تا حالا ازدواج کرده،يه بچه ديگه هم داره اون منتظر من نمونده
دستان مريم برداشت:بهم قول بده برمي گردي ايران
قطره اي اشک از چشمانش سرازير شد:من و با اين حرفات نترسون!!خواهش مي کنم هر فکري تو ذهنته بندازش دور
مريم هيچ گاه او را اينطور خونسرد و آرام نديده بود:اگر بندازمش دور زندگي تو روز به زور بدتر ميشه
دوست داشت هر دويشان برگردند اما براي آرام کردن کاميار گفت:
-بذار بدتر بشه،من روي برگشتن ندارم کاميار،از پدر و مادرم خجالت مي کشم...اصلا برگردم بگم چي؟!بگم با کسي که دلم مي خواست ازدواج کردم حالا اين زندگيمه؟!!
تو دوست داري سرزنشم کنن؟
دستش دراز مي کند روي صورتش مي گذارد...اشک هايش پاک مي کند:
-اونا هيچ وقت سرزنشت نمي کنن؛...تو به من قول بده بر مي گردي!
براي آنکه آرش بيدار نشود با صداي خفه شده از گريه گفت:
-هيچ قولي بهت نمي دم...اگر بلايي سر خودت بياري،هم خودم وهم آرش رو ...
گريه اجازه حرف زدن به او نمي دهد.کاميار نشست و گفت:آرش و مياري
مريم اصلا از اين حرف زدن ها و رفتارهايش خوشش نمي آمد...بيشتر شبيه کسي شده که دربستر مرگ است...مريم نشست وبا حال پريشانش گفت:
-بسه کاميار اينجوري نکن
با لحن دلخورش گفت:مگه چيکار کردم؟! مي خوام بچه ام و بغـ*ـل کنم
دستش به سمت او تکان مي دهد:
-الان دوساله آرش و به زور ميذارم تو بغلت.حالا چي شده که مي گي مي خوام بغلش کنم؟
کمي عصبي مي شود و سرش تکان مي دهد:مريم خواهش مي کنم آرش و بده
اشک هايش مي ريخت،حرف هايش در دهان مزه مزه مي کرد...اما طعم خوبي نمي داد:خوابه!
-مي دونم آروم بذارش رو پام
نفسي براي رهايي از تنگي نفسش مي کشد...با همان حالش آرش خواب را روي پاييش مي گذارد.کاميار نوازشش مي کند...دستانش مي بوسيد...صورتش نزديک صورت پسرش مي برد،بوسيدش،به گريه افتاد:
-خوشگل شده؟
اب دهانش را براي تغيير رفتار شوهرش قورت مي دهد:آره خيلي شبيه خودته،رنگ چشماش ،حتي حالتش
ميان گريه اش لبخند حسرت باري زد که چرا نمي تواند او را ببيند:خوبه،پس بعد من يکي هست به ياد من بهش نگاه کني
تپش قلبش بالا مي گيرد.نگاه ترحم آميز اما با علاقه به او مي اندازد. آرش را ازدستش گرفت و جاييش خواباند:
-بگير بخواب،معلوم نيست امشب چت شده....بعد اين همه مدت که با من حرف زدي فقط مزخرف مي گي
کاميار با همان لبخند مغمومش خوابيد...مريم پتويي روي او انداخت و تکيه به ديوار نشست کاميار که سرش زير پتو بود گفت:
-چرا نمي خوابي؟
به او که کنارش خوابيده نگاه کرد:تو بخواب من فعلا خوابم نمياد
-دروغ نگو...دوازده ساعت کار کردن آدم و از پا در مياره بگير بخواب
مريم به سکوت به پتوي او نگاه مي کند کاميار مي گويد:مي ترسي خودم و بکوشم
-ترس نداره؟امشب مثل يه وصيت نامه حرفات و زدي
سرش از زير پتو بيرون آورد:الان خودت و بيدار نگه داشتي که از خودکشي من جلوگيري کني؟
لخبندي زد:اره
به شوخي گفت:پس هر موقع رفتي سر کار خودم و مي کشم
پرس غذا را به آشپزخانه برد.قرص هاي کاميار برايش مي آورد... بعد از خوردن قرص ها، مريم مي گويد:
-ساندويچي که دوست داري برات گرفتم با سس مخصوص
تکيه به ديوار نشسته و زانوهايش در آغـ*ـوش گرفته...جوابي به مريم نمي دهد..مريم:نمي خوري؟
سرش به معني "نه" تکان مي دهد.مريم در مانده بود، نمي داسنت:
-تو رو خدا حرف بزن،يه چيزي بگو...يه ذره به فکر من هم باش...داري من و دق مي دي
بخاطر آنکه روحيه ي بد شوهرش بد تر نشود او را براي حرف نزدن سرزنش نمي کرد، فقط حرفي مي زد که خودش کمي آرام شود.
باز به آشپزخانه بر مي گردد و از روي خسته گي پاستاي مانده را گرم مي کند و با لرزش لبش در اثر بغض وگريه که به لرزش افتاده بود به زحمت مي خورد.به رخت خواب مي رود کمر دردش مانع خوابيدنش مي شود با فشردن چشمانش و گزيدن لبش خوابيد.بايد به فکر کار ديگري باشد وگرنه از پا مي افتد.کاميار تا برگشتن مريم بيدار مانده بود. با تن صداي پايين وچهره ي مغموم از او مي پرسد:
-مريم اگر من بميرم تو بر مي گردي ايران؟
باز حرف از مردن ورفتن زده بود.پوفي کشيد وگفت:بگير بخواب
با مهرباني گفت:جوابمو بده!
مريم به سقف خيره بود،مدت زياديست دلش مي خواهد برگردد:نمي دونم!
بالحن دلسوزانه اي گفت:برگرد اينجا کسي نداري تنها تر ميشي
پوزخندي گوشه لبش نشاند که تازه ياشد افتاده اينجا کسي ندارند:
-کاميار چرا هرموقع حرف ميزني فقط از مردن و مرگ مي گي!؟ يعني هيچ چيز ديگه براي بحث وجود نداره؟
صورت چروکيده و چشمان گود افتاده اش رو به مريم کرد وبا ناراحت وغم گفت:
-از چي حرف بزنيم؟!از برگشتمون به ايران؟!از ساختن زندگي رويايي؟!از چي ؟!
بامکثي کوتاه ادامه داد:تو مي دوني اين زندگي چقدر براي من مشکل شده...حتي يک ثانيه اش هم ديگه نمي تونم تحمل کنم
هنوز نگاهش به سقف بود،از عصبانيت وحرص چشمانش بست و نفسش با صدا بيرون داد:
-اگر يه چيزي بهت بگم ميدونم عصبي ميشي اما ميگم،مهيار هم عين تو بود اما خودشو نباخت،به زندگيش ادامه داد،مثل بقيه تفريح مي کرد،ازدواج کرد
لبخند تلخي زد وگفت:اما اون زيبايشو هنوز داشت، چشماش داشت،(بالبخند تلخي ادامه داد)هنوز دوستش داري نه؟
با چهره ي درهم کشيده سرش به سرعت به سمتش چرخاند با خشم نفس گر گرفته اش به صورت کاميار مي خورد:
-اين خزعولات چيه داري ميگي؟!اصلا معلوم هست امشب چته؟!
باز همان لبخند روي لبانش داشت خونسرد وآرام بود انگار ديگر چيزي برايش مهم نبود خودش هم دليلش را مي دانست:
-تو اين دوسال خيلي سختي کشيدي مي دونم... جز معذرت خواهي چيز ديگه اي نمي تونم بگم!برگرد پيش خانوادت،اگر مهيار هنوز ازدواج نکرده خودت و...
قرينه هاي مريم از ترس حرف هاي شوهرش به لرزش افتاده بود.و حاله اي از اشک در ان جمع شده بود،دست روي دهانش مي گذارد:
-هيس...بخواب،خواهش مي کنم ديگه چيزي نگو...مطمئن باش مهيار تا حالا ازدواج کرده،يه بچه ديگه هم داره اون منتظر من نمونده
دستان مريم برداشت:بهم قول بده برمي گردي ايران
قطره اي اشک از چشمانش سرازير شد:من و با اين حرفات نترسون!!خواهش مي کنم هر فکري تو ذهنته بندازش دور
مريم هيچ گاه او را اينطور خونسرد و آرام نديده بود:اگر بندازمش دور زندگي تو روز به زور بدتر ميشه
دوست داشت هر دويشان برگردند اما براي آرام کردن کاميار گفت:
-بذار بدتر بشه،من روي برگشتن ندارم کاميار،از پدر و مادرم خجالت مي کشم...اصلا برگردم بگم چي؟!بگم با کسي که دلم مي خواست ازدواج کردم حالا اين زندگيمه؟!!
تو دوست داري سرزنشم کنن؟
دستش دراز مي کند روي صورتش مي گذارد...اشک هايش پاک مي کند:
-اونا هيچ وقت سرزنشت نمي کنن؛...تو به من قول بده بر مي گردي!
براي آنکه آرش بيدار نشود با صداي خفه شده از گريه گفت:
-هيچ قولي بهت نمي دم...اگر بلايي سر خودت بياري،هم خودم وهم آرش رو ...
گريه اجازه حرف زدن به او نمي دهد.کاميار نشست و گفت:آرش و مياري
مريم اصلا از اين حرف زدن ها و رفتارهايش خوشش نمي آمد...بيشتر شبيه کسي شده که دربستر مرگ است...مريم نشست وبا حال پريشانش گفت:
-بسه کاميار اينجوري نکن
با لحن دلخورش گفت:مگه چيکار کردم؟! مي خوام بچه ام و بغـ*ـل کنم
دستش به سمت او تکان مي دهد:
-الان دوساله آرش و به زور ميذارم تو بغلت.حالا چي شده که مي گي مي خوام بغلش کنم؟
کمي عصبي مي شود و سرش تکان مي دهد:مريم خواهش مي کنم آرش و بده
اشک هايش مي ريخت،حرف هايش در دهان مزه مزه مي کرد...اما طعم خوبي نمي داد:خوابه!
-مي دونم آروم بذارش رو پام
نفسي براي رهايي از تنگي نفسش مي کشد...با همان حالش آرش خواب را روي پاييش مي گذارد.کاميار نوازشش مي کند...دستانش مي بوسيد...صورتش نزديک صورت پسرش مي برد،بوسيدش،به گريه افتاد:
-خوشگل شده؟
اب دهانش را براي تغيير رفتار شوهرش قورت مي دهد:آره خيلي شبيه خودته،رنگ چشماش ،حتي حالتش
ميان گريه اش لبخند حسرت باري زد که چرا نمي تواند او را ببيند:خوبه،پس بعد من يکي هست به ياد من بهش نگاه کني
تپش قلبش بالا مي گيرد.نگاه ترحم آميز اما با علاقه به او مي اندازد. آرش را ازدستش گرفت و جاييش خواباند:
-بگير بخواب،معلوم نيست امشب چت شده....بعد اين همه مدت که با من حرف زدي فقط مزخرف مي گي
کاميار با همان لبخند مغمومش خوابيد...مريم پتويي روي او انداخت و تکيه به ديوار نشست کاميار که سرش زير پتو بود گفت:
-چرا نمي خوابي؟
به او که کنارش خوابيده نگاه کرد:تو بخواب من فعلا خوابم نمياد
-دروغ نگو...دوازده ساعت کار کردن آدم و از پا در مياره بگير بخواب
مريم به سکوت به پتوي او نگاه مي کند کاميار مي گويد:مي ترسي خودم و بکوشم
-ترس نداره؟امشب مثل يه وصيت نامه حرفات و زدي
سرش از زير پتو بيرون آورد:الان خودت و بيدار نگه داشتي که از خودکشي من جلوگيري کني؟
لخبندي زد:اره
به شوخي گفت:پس هر موقع رفتي سر کار خودم و مي کشم