کامل شده رمان پاورقی زندگی (جلد دوم)|پریبانو کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید مریم و مهیار باهم ازدواج کنند؟


  • مجموع رای دهندگان
    284
وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریبانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/28
ارسالی ها
349
امتیاز واکنش
21,283
امتیاز
699
محل سکونت
بوشهر
باورودشان به اتاق، مريم به پرس غذا نگاهي انداخت و به سمتش رفت.با باز کردن درظرف لبخندی زد..خوشحال شد که حداقل نصف غذارا خورده است.
پرس غذا را به آشپزخانه برد.قرص هاي کاميار برايش مي آورد... بعد از خوردن قرص ها، مريم مي گويد:
-ساندويچي که دوست داري برات گرفتم با سس مخصوص
تکيه به ديوار نشسته و زانوهايش در آغـ*ـوش گرفته...جوابي به مريم نمي دهد..مريم:نمي خوري؟
سرش به معني "نه" تکان مي دهد.مريم در مانده بود، نمي داسنت:
-تو رو خدا حرف بزن،يه چيزي بگو...يه ذره به فکر من هم باش...داري من و دق مي دي
بخاطر آنکه روحيه ي بد شوهرش بد تر نشود او را براي حرف نزدن سرزنش نمي کرد، فقط حرفي مي زد که خودش کمي آرام شود.
باز به آشپزخانه بر مي گردد و از روي خسته گي پاستاي مانده را گرم مي کند و با لرزش لبش در اثر بغض وگريه که به لرزش افتاده بود به زحمت مي خورد.به رخت خواب مي رود کمر دردش مانع خوابيدنش مي شود با فشردن چشمانش و گزيدن لبش خوابيد.بايد به فکر کار ديگري باشد وگرنه از پا مي افتد.کاميار تا برگشتن مريم بيدار مانده بود. با تن صداي پايين وچهره ي مغموم از او مي پرسد:
-مريم اگر من بميرم تو بر مي گردي ايران؟
باز حرف از مردن ورفتن زده بود.پوفي کشيد وگفت:بگير بخواب
با مهرباني گفت:جوابمو بده!
مريم به سقف خيره بود،مدت زياديست دلش مي خواهد برگردد:نمي دونم!
بالحن دلسوزانه اي گفت:برگرد اينجا کسي نداري تنها تر ميشي
پوزخندي گوشه لبش نشاند که تازه ياشد افتاده اينجا کسي ندارند:
-کاميار چرا هرموقع حرف ميزني فقط از مردن و مرگ مي گي!؟ يعني هيچ چيز ديگه براي بحث وجود نداره؟
صورت چروکيده و چشمان گود افتاده اش رو به مريم کرد وبا ناراحت وغم گفت:
-از چي حرف بزنيم؟!از برگشتمون به ايران؟!از ساختن زندگي رويايي؟!از چي ؟!
بامکثي کوتاه ادامه داد:تو مي دوني اين زندگي چقدر براي من مشکل شده...حتي يک ثانيه اش هم ديگه نمي تونم تحمل کنم
هنوز نگاهش به سقف بود،از عصبانيت وحرص چشمانش بست و نفسش با صدا بيرون داد:
-اگر يه چيزي بهت بگم ميدونم عصبي ميشي اما ميگم،مهيار هم عين تو بود اما خودشو نباخت،به زندگيش ادامه داد،مثل بقيه تفريح مي کرد،ازدواج کرد
لبخند تلخي زد وگفت:اما اون زيبايشو هنوز داشت، چشماش داشت،(بالبخند تلخي ادامه داد)هنوز دوستش داري نه؟
با چهره ي درهم کشيده سرش به سرعت به سمتش چرخاند با خشم نفس گر گرفته اش به صورت کاميار مي خورد:
-اين خزعولات چيه داري ميگي؟!اصلا معلوم هست امشب چته؟!
باز همان لبخند روي لبانش داشت خونسرد وآرام بود انگار ديگر چيزي برايش مهم نبود خودش هم دليلش را مي دانست:
-تو اين دوسال خيلي سختي کشيدي مي دونم... جز معذرت خواهي چيز ديگه اي نمي تونم بگم!برگرد پيش خانوادت،اگر مهيار هنوز ازدواج نکرده خودت و...
قرينه هاي مريم از ترس حرف هاي شوهرش به لرزش افتاده بود.و حاله اي از اشک در ان جمع شده بود،دست روي دهانش مي گذارد:
-هيس...بخواب،خواهش مي کنم ديگه چيزي نگو...مطمئن باش مهيار تا حالا ازدواج کرده،يه بچه ديگه هم داره اون منتظر من نمونده
دستان مريم برداشت:بهم قول بده برمي گردي ايران
قطره اي اشک از چشمانش سرازير شد:من و با اين حرفات نترسون!!خواهش مي کنم هر فکري تو ذهنته بندازش دور
مريم هيچ گاه او را اينطور خونسرد و آرام نديده بود:اگر بندازمش دور زندگي تو روز به زور بدتر ميشه
دوست داشت هر دويشان برگردند اما براي آرام کردن کاميار گفت:
-بذار بدتر بشه،من روي برگشتن ندارم کاميار،از پدر و مادرم خجالت مي کشم...اصلا برگردم بگم چي؟!بگم با کسي که دلم مي خواست ازدواج کردم حالا اين زندگيمه؟!!
تو دوست داري سرزنشم کنن؟
دستش دراز مي کند روي صورتش مي گذارد...اشک هايش پاک مي کند:
-اونا هيچ وقت سرزنشت نمي کنن؛...تو به من قول بده بر مي گردي!
براي آنکه آرش بيدار نشود با صداي خفه شده از گريه گفت:
-هيچ قولي بهت نمي دم...اگر بلايي سر خودت بياري،هم خودم وهم آرش رو ...
گريه اجازه حرف زدن به او نمي دهد.کاميار نشست و گفت:آرش و مياري
مريم اصلا از اين حرف زدن ها و رفتارهايش خوشش نمي آمد...بيشتر شبيه کسي شده که دربستر مرگ است...مريم نشست وبا حال پريشانش گفت:
-بسه کاميار اينجوري نکن
با لحن دلخورش گفت:مگه چيکار کردم؟! مي خوام بچه ام و بغـ*ـل کنم
دستش به سمت او تکان مي دهد:
-الان دوساله آرش و به زور ميذارم تو بغلت.حالا چي شده که مي گي مي خوام بغلش کنم؟
کمي عصبي مي شود و سرش تکان مي دهد:مريم خواهش مي کنم آرش و بده
اشک هايش مي ريخت،حرف هايش در دهان مزه مزه مي کرد...اما طعم خوبي نمي داد:خوابه!
-مي دونم آروم بذارش رو پام
نفسي براي رهايي از تنگي نفسش مي کشد...با همان حالش آرش خواب را روي پاييش مي گذارد.کاميار نوازشش مي کند...دستانش مي بوسيد...صورتش نزديک صورت پسرش مي برد،بوسيدش،به گريه افتاد:
-خوشگل شده؟
اب دهانش را براي تغيير رفتار شوهرش قورت مي دهد:آره خيلي شبيه خودته،رنگ چشماش ،حتي حالتش
ميان گريه اش لبخند حسرت باري زد که چرا نمي تواند او را ببيند:خوبه،پس بعد من يکي هست به ياد من بهش نگاه کني
تپش قلبش بالا مي گيرد.نگاه ترحم آميز اما با علاقه به او مي اندازد. آرش را ازدستش گرفت و جاييش خواباند:
-بگير بخواب،معلوم نيست امشب چت شده....بعد اين همه مدت که با من حرف زدي فقط مزخرف مي گي
کاميار با همان لبخند مغمومش خوابيد...مريم پتويي روي او انداخت و تکيه به ديوار نشست کاميار که سرش زير پتو بود گفت:
-چرا نمي خوابي؟
به او که کنارش خوابيده نگاه کرد:تو بخواب من فعلا خوابم نمياد
-دروغ نگو...دوازده ساعت کار کردن آدم و از پا در مياره بگير بخواب
مريم به سکوت به پتوي او نگاه مي کند کاميار مي گويد:مي ترسي خودم و بکوشم
-ترس نداره؟امشب مثل يه وصيت نامه حرفات و زدي
سرش از زير پتو بيرون آورد:الان خودت و بيدار نگه داشتي که از خودکشي من جلوگيري کني؟
لخبندي زد:اره
به شوخي گفت:پس هر موقع رفتي سر کار خودم و مي کشم
 
  • پیشنهادات
  • پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    اين را گفت و خوابيد...اما مريم به اين شوخي حتي لبخندي نزد...تا جايي که چشمانش به او اجازه داد بيدار ماند مي ترسيد خواب برود و کاميار را است بدهد.اما چشمانش او را ياري نکرد.. از خستگي زياد خواب چشمان او را ربود.
    با صداي جيغ لاستيک که روي آسفالت کشيده شد با وحشت از خواب پريد و با ديدن جاي خالي کاميار با ترس خودش را به کوچه رساند...چشمان از حدقه در آمده اش ماشين شاسي بلندي مي ديد که مردي از زيرش بيرون مي کشيد.فقط توانست بگويد"کام.."چند قدم لرزان و بي جان برداشت...پاهايش سنگين شده...از زمين کنده نمي شد..انگار همان زمان همان دقيقه فلج شده بود.نيرويش جمع مي کند..وبا آن وضعش که شلوارک سفيد زير زانويش با تيشرت مشکي پوشيده و موهاي باز لختش هيچ گاه بيرون نيامده بود. با پاي برهنه و جيغ وگريه کاميار را صدا مي زد و مي دويد.
    با نزديک شدن به کاميار،ماشين با سرعت ازآنجا دور شد.با ترس و نفس زنان بالاي سرش نشست.با ناباوري وبهت دستانش به سرش نزديک کرد.سرش روي پايش گذاشت خون از دهان و گوش هايش مي ريخت.با جيغ و گريه صدايش مي زد:
    -کاميار!!!کاميار!!!پاشو...تورو خدا پاشو تنهام نذار،کاميار!!!کاميار!!!
    در اغوشش گرفت.سرش به سينه چسبانده بود وگريه مي کرد:
    -کاميار جان!!پاشو..پاشو الان بارون مياد خيس ميشي...
    کاميار تکاني خورد،با خوشحالي و ترس به او نگاه کردو گفت:
    -کاميار...صدامو مي شنوي؟
    فقط توانست بگويد:به مهيار بگو من و ببخشه
    بدون توجه به حرفش گفت:الان اورژانس خبر مي کنم.
    او را زمين مي گذارد و با سرعت به خانه مي رود بعد از تماس آرشِ خواب را در آغـ*ـوش مي گيرد...بالاي سر شوهرش که پايش در اثر شکسته گي خم شده مي نشيند...هنوز کسي نيامده به او کمک کند.. کسي بيرون نيامد که دردش را بفهمد...کسي نيامد که مرهمي براي دل زخم خورده اش باشد... با لبخندي به خودش اميد مي دهد که تن بي جانش زنده مي ماند با اشک هايش آرش نشانش مي دهد:
    -ببين آرش اوردم..بخاطر ارش زنده بمون کاميار...تحمل کن الان اورژانس مياد
    تکانش مي دهداما تکان نمي خورد :کاميار خواب رفتي؟با من حرف بزن..کاميارجان
    لبخندش با تکان نخوردن همسرش کمرنگ وکمرنگ تر مي شود:يه چيزي بگو..کاميار؟!!
    لبخندش محو شد...به او خيره مي شود قفسه سينه اش براي نفس کشيدن تکان نمي خورد....گردن کچ شده اش روي زمين افتاده...دستانش اطرافش افتاده... لرزش خفيفي بدنش را فراگرفت نمي دانست در اثر ترس از دست دادن کاميار است يا سردش شده آرش هم پاي مادرش گريه مي کرد.ابرهاي سنگين و سياه که به آسمان حمله کرده بودند شروع به باريدن کردند.موهاي خيسش به صورتش چسبيده...وقتي بي حرکت ي شوهرش مي بيند سرش بالا مي گيرد..باران با ضرب اشک هاي روي صورتش را پاک مي کند با درد جانکاه که در قلبش پديد آمده فريادزد:
    -نه..نه..نه...
    هر سه يشان خيس شدند؛ مريم از شدن جيغ و گريه هايش گلويش به سوزش افتاده است... سرش روي سينه ي خوني همسرش گذاشت وگريست؛تا امدن آمبولانس فقط گريه مي کرد وگريه ...با همان سرو وضع وارد بيمارستان شدند:
    با بيرون آمدن دکتر با چشان باد کرده و قرمزش به طرفش رفت ،از او پرسيد:زنده است؟
    سرش تکان داد:مدت زياديه تموم کرده...متاسفم
    باور نمي کند رئيس شرکت اقاي فرخی مرد زيبا و ثروتمندي که او عاشقش شد...واو را به هر بهانه اي بيرون مي برد و تا خانه مي رساند حالا به اين روز درآمده!کاميار در اوج تنهايي مريم، تنهاترش گذاشت ورفت.
    خنديد،خنده ي هيستريک وعصبي.. ديوانه شده بود، ميان خنده اش گريه مي کرد و باز مي خنديد...باور نمي کرد،معشوقش حالا نيست،شقيقه هايش در حال انفجار بودند، حس مي کرد در اثر فشاري که به چشمانش وارد مي شود، هر لحظه از جا کنده شوند.
    آرش در اغوش داشت از گريه کردن خسته بود و خود آرام شد وبه خواب رفت.
    مي دانست زندگي شوهرش ديگر به تمام رسيده...همان زماني که ورشکست شد تمام شده بود؛ديگر تحمل ان زندگي کسل کننده که هميشه در خانه بماند را نداشت؛ حس وزنه ي سنگيني روي قلب مريم آزارش مي داد...راه نفس کشيدنش را مسدود کرده بود؛آرزو مي کرد کاش دوباره شب قبل فرارسد واين بار تا صبح بيدار مي ماند.آرزويي که هيچ گاه به آن نمي رسد.
    بلند مي شود با همان بدن لرزان... اورا در اغوش گرفت و تا خانه پياده مي رود.عابرين به او که راه رفتنش بيشتر شبيه کسي است که مـسـ*ـت کرده نگاه مي کردند.اما آنان نمي دانست او مـسـ*ـت نيست... فقط خروارها بدبختي که به سراغش آمده او را گيج کرده بود وتعادل راه رفتن را از او گرفته... پاي برهنه،ولباس هاي نامناسبش را حس نمي کرد.تنها چيزي که به آن فکر مي کرد راه خانه را گم نکند.
    آرش را روي زمين مي خواباند وبا ديدن جاي کاميار که ديشب آخرين بار در انجا با او حرف زده بغض کرد وچشمانش نمدارشد...با گريه به رخت خوابش رفت... بالشتش در اغوش گرفت.گلويش مي سوخت و صدايش گرفته بود اما باز هم گريه کرد...پتويش به خود پيچيد.با صداي بلند گريست.
    آن زورق پيـــــرم که در طــوفان تقديــــر
    بارش به دوش بــادبـــان افتــــاده باشد
    دارم به آخر ميـــرسم بـــي تـــو، شبيه
    تــــيري که از دوش کمان افتـــاده باشد
    بدون خبر دادن به خانواده اش زير بارش باران تنها و بي کس دفنش کرد. خود به همراه پسرش سر مزار اوست...خيره به خاک هايي بود که روي شوهرش ريخته مي شد،با صداي بلند گريه نکرد،زجه نزد...آرام آرام اشک هايش روي صورتش مي لغزيد و پايين مي ريخت.آرش فقط به پدرش که خوابيده نگاه مي کرد...اما نمي دانست چرا آنجا خوابيده است.مريم زيرلب خواند:
    خداحافظ اي ناله هاي شبانه
    خداحافظ اي عاشق بي بهانه
    خداحافظ اي شور عشق و جدايي
    خداحافظ اي لحظه ي آشنايي
    به خانه بر مي گردد،درحالي که زانوهايش در آغـ*ـوش گرفته جاي هميشه گي کاميارنشسته و به ابرهاي درحال حرکت بدون بارش نگاه کرد... آرش با گريه به سمتش رفت به او توجه نمي کند گريه اش شدت گرفت راهي براي در اغوش رفتن مادرش پيدا نمي کرد... مريم بدون توجه به او به فضايي که هيچ گاه شوهرش نتوانست ببيند نگاه مي کرد.
    با لحن پردرد وآهسته اش گفت:ما ديگه بايد تنها زندگي کنيم بدون بابا
    آرش همچنان سعي مي کرد در اغوش مادرش برود، مريم چشمانش مي بندد و ياد روزهاي که درايران بودند مي افتد عصبي مي شود با خشم به آرش که همچنان گريه مي کرد وبه بازوهاي او چسبيده بود نگاه کرد، با خشم اوراهل مي دهد:
    -برو گمشو..تو هم عين باباتي..ببين چه بلايي سرم آورده؟
    محکم روي زمين افتادآرش از درد باسنش همانجا نشست و گريه اش شدت گرفت؛ صورتش از شدت گريه خيس شده بود...با آن حال بلند شود و باز به سمت مادرش رفت خودش را به آن مي چسباندهمه فريادش بر سر پسرش مي زند:
    -آوردم تو غربت حالاهم بي کس ولم کرد رفت..بايد تويه لونه زندگي کنم وجون بکنم تا يه لقمه در بيارم...
    دوباره آرش را به زمين پرت مي کند وبا پرخاشگري چند تکه از وسايل خانه مي شکند....آرش از ترس همان جا نشسته و گريه مي کرد.مريم شبيه به ديوانه ها فرياد مي زد،و وسايل مي شکاند...صورتش ملتهب شد..دستانش مي لرزيد...گريه مي کرد... کسي نبود در ان شرايط ارامش کند بايد خودش را آرام کند:
    -نامرد....ازت متنفرم کاميار...اين بود خوشبختت مي کنم؟نابودم کردي کاميار...چرااينقدر خودخواه بودي که حاضر نشدي برگرديم ايران؟...تو که گفتي دوست دارم...اين بود دوست دارم؟!
    آنقدر فرياد وجيغ زد که آرام شد با نفس هاي منقطع اش نشست،سرش پايين انداخت وچندين بار با عصبانيت به زمين چنگ زد که يکي از ناخن هايش شکست...بادرد سرش بلند مي کند که متوجه آرش شد که در اثر گريه زياد نفسش در حال قطع شدن است با چشمان وحشت زده به سمتش رفت....از زمين بلندش کرد:
    با ترس فرياد زد:آرش ...آرش مامان نفس بکش،مامان غلط کرد؛گلم نفس بکش
    در آغـ*ـوش گرفت وچندين بار بوسيدش ...او را به روشويي مي برد و دست و صورتش را مي شورد.حالش بهتر شده؛اما به هق هق افتاده بود.
    دست وصورتش را خشک مي کند:آرش بريم بيرون؟
    آرش به وسايل شکسته وصورت عصبي مادرش نگاه مي کرد ازترس چيزي نگفت مريم در آغوشش گرفت:
    -قربونت برم،آروم باش...معذرت مي خوام
     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    لباس گرمي به تنش کرد و بيرون رفتند...خودش حال خوبي نداشت اما براي آرام کردن آرش مجبور بود...مجبوربود همان روزي که شوهرش را دفن کرده پسرش را براي تفريح به پارک ببرد...درآن سرما آرش را سوار تاب بازي مي کند اورا هل مي دهد اما افکارش جاي ديگريست...آرش چندين بار او را صدا مي زند.. اما متوجه
    نمي شود،اخر مجبور شد با جيغ مادرش را صدا بزند که مريم با ترس تکان بدي خورد:
    -چيه مامان؟
    سرش به پشت چرخاند با چهره ي آرامش گفت:بسه
    -بريم خونه؟
    سرش به معني آره تکان داد.هوا تاريک شده به خانه برمي گردند؛ پله هاي تنگ وباريک را يکي يکي طي مي کند ودر کوچکِ چوبي از رو رفته راباز مي کند... خانه ي که مريم توانسته بود براي اجاره بگيرد...يک هال کوچک دوازده متري بدون پنجره و يک اتاق خواب دوازده متري که بعداز هال قرار داشت ويک اشپزخانه شش متري که فقط به توان درانجا اشپزي کرد.
    به آن خانه بهم ريخته نگاهي انداخت با آرش به آشپزخانه رفت روي صندلي که پشت اپن قرار داده بود اورا نشاند.دستش با تاکيد جلويش به حرکت در آورد:
    -آرش پايين نمياي تا غذا برات گرم کنم باشه؟
    بازم هم فقط سرش تکان داد...شوکِ در اثرعصبانيت ورفتارهاي خشن مادرش اورا به وحشت انداخته بود،انگار زبانش قفل شده بود.
    غذاي که از ان رستوران مي اورد مقداري اضاف آمده بود همان را گرم مي کند و به آرش مي دهد...دستش تکيه گاه چانه اش قرار مي دهد و به پسرش که مشغول خوردن است خيره مي شود...چقدر شبيه پدرش بود،با پشت انگشت اشاره اش گونه اش نوازش مي دهد...باز اشک هايش جاري شد:
    -چرا اينقدر شبيه کامياري؟!مثل بابات نشوآرش...خوادخواه و مغرور نشو...آدم بلند پروازي نباش
    آرش با تعجب به مادرش که به چه زباني صحبت مي کند نگاه کرد...زبان مادري اش را نمي دانست...بعد خوردن اورا خواباند.با بدن دردش مشغول تميز کردن خانه شد...به تلويزيون شکسته شده روي زمين نگاه کرد...دوزانو نشست وتلويزيون را بلند کرد،آهي کشيد يادش نيست چند سال وچند ماه است به تلويزيون نگاه نکرده؟
    تنها تصويري که در ذهنش مانده تماشاي تلويزيون با کامياربود.
    بغض کرد:کاميار با من چه کردي؟!چه جوري آرش وبزرگ کنم؟گفت بابام کجاست چي بهش بگم؟ اي خدا
    همان جا طاق باز روي زمين دراز کشيد و به سقف خيره ماند اشک ريخت،ودرگذشته اش غوطه ورشد...به هر شخصي که در حافظه اش رد مي شد فکر کرد؛مهيار..دخترش ساينا...پرويز...مادرش...برادرش،کار کردنش در شرکت کاميار فرخي...عماد... انقدر در روزگار خوش گذشته اش غرق شد که به خواب رفت.
    با تکان هايي که آرش به او مي داد چشم باز کردوبه او نگاه کرد..دست وپايش به خواب رفته بود چشمانش فشرد:
    -آخ..دستم
    نشست،دست وپاههايش بادردي که داشت مالش داد..آرش به صورت جمع شده مادرش نگاه کرد وبا دستان کوچکش آرام به پاي مادرش مي زد،که خوب شود مريم با لبخند مغمومش مي گويد:
    -الهي من قربون دست کوچولوت برم..من خوبم
    لبخند مادرش که ديد لبخندي زد...بايد روحيه اش را براي آرش نگه دارد،اگر خودش را ببازد آرش هم کنارش نابودش مي شود.
    دستي به موهايش کشيد:صبحونه مي خوري؟
    با همان لبخند روي لبش سري تکان داد مريم گفت:پس بريم آشپزخونه
    با بلند شدن متوجه خانه بهم ريخته که هنوز نتوانسته کامل تميزش کند مي شود...آرش بغـ*ـل مي کند و روي صندلي نشاند پشت به آرش مي کند و مشغول حاضر کردن صبحانه شد وبه فارسي گفت:
    آرش جان صبحونه تو که خوردي همين جا اروم بشين تا مامان خونه رو تميز کنه باشه؟
    گنگ نگاهش کرد،نمي دانست چرا مادرش گاهي اوقات به زبان ديگري صحبت مي کند ادامه داد:
    -آرش وقتي باهات صحبت مي کنم جوابمو بده... بگو باشه
    وقتي جوابي از آرش نشنيد با عصبانيت برگشت؛با ديدن چهره گيج او با چشمان بسته شقيقه هايش فشرد وگفت:
    -واي! چرا يادم ميره اين بچه فارسي بلد نيست
    به او نزديک مي شود و به انگليسي حرفش را تکرار مي کند و باز سرش را تکان مي دهد.
    براي آرش صبحانه مي داد... خودش بخاطر سوزش گلويش که آزارش مي داد نمي توانست چيزي بخورد،نسکافه را درون اب داغ ريخت وجرعه جرعه نوشيد رو به آرش گفت:
    -چقدر خدا دوستت داشته که تو اون بارون سرما نخوردي
    بعد از صبحانه خانه را تميز کرد...آرش روي همان صندلي نشسته و به مادرش نگاه مي کند...براي شستن دست وصورتش به سرويس بهداشتي رفت ..نگاهي به صورتش مي اندازد رنگ پريده و بي روح بود...دستي روي صورتش کشيد:
    -چه بلايي سروم اومد؟چقدر شکسته شدم
    سختي هاي اين دوسال و مرگ کاميار ده سال از عمرش را گرفت...با ياد آوري ديروز به گريه افتاد... آب هاي سرد پشت هم به صورتش ميزد.اما قدرت اشک هاي گرمش بيشتر بود.
    با چشمان وبيني قرمز شده بيرون مي آيد.با ديدن آرش که با انگشت اشاره اش دنبال يک مورچه مي کرد..دلش براي او سوخت،چرا او نبايد مثل هم سن وسال هاي خودش بزرگ شود؟چرا نبايد تفريح وسرگرمي داشته باشد؟چرا هرروز به جاي آنکه در خانه پيش مادرش باشد بايد پرستار از او نگهداري کند؟... دوست داشت براي زمان هايي که پيش تام مي رود سرگرمي جز بازي کردن با آن پسر داشته باشد طرفش رفت:
    -آرش بريم بيرون؟
    بالبخندي رضايت خودش را اعلام کرد،موهاي صاف وچتري آرش تا ابروهايش گرفته بود...وچشمان ميشي رنگ زيبايش در صورتش خودنمايي مي کرد.مريم عاشق وفريب همين دوتيله ي رنگي شد،هميشه در آن غرق مي شد.وحالا بايد در چشمان پسرش غرق شود.آرش را آماده مي کند..کلاه بافت سفيدي سرش مي کند.
    با عشق به پسرش خيره شد:چقدر بهت مياد!خوشگل شدي
    پسر بود و خوشحاليش از تعريف مادرش با يک لبخند محو نشان داد.مريم گفت:
    -تو اينجا بمون مامان بره حاضر شه بياد باشه؟
    باز به جاي "باشه" گفتن سرش تکان مي دهد.به اتاقش مي رود با باز کردن در کمد لباسي وديدن لباسهاي کاميار،هجمي از هواي سنگين به قلبش هجوم آورد..يکي،يکي لباس ها بيرون آورد درآغوش گرفت وبويد...هنوز بوي شوهرش مي داد؛تامدت ها بدون گريه نمي توانست آرام شود:
    -کاميار!عزيزم
    مدتي انجا نشست وگريست با باز شدن در اتاق وديدن آرش...گريه اش شدت گرفت،احساس کرد کاميار رو به رويش ايستاده است.آرش گريه هاي مادرش را دوست نداشت.مريم متوجه ناراحتي او شد...اشک هايش پاک کرد وبه سمت آرش رفت وبوسيد:
    -مامان خوبه
    به آشپزخانه رفت و پلاستيک زباله اوردهمه ي لباس هايش درون پلاستيکي کرد،حاضر شد و با آرش بيرون رفتند ...مريم از روي ناراحتي وعصبانيت قدم هاي تند و بلند برمي داشت..اين راه رفتنش آرش را خسته کرده بود با ترس گفت:
    -مامان
    همانطور که به راه رفتنش ادامه مي داد گفت:چيه؟
    باز با همان چشمان مظلوم از ترس گفت:مامان
    با خشم ايستاد وفرياد زد:چيه؟
    آرش سرش پايين انداخت...مريم به نفس زدن هاي او نگاه کرد فهميد خسته شده،با کلافگي پيشانيش مالش داد واورا بغـ*ـل کرد...وباز راه افتاد به اولين کارتن خوابي که ديدايستاد.. پلاستيک لباس ها در کنارش گذاشت.آب دهانش قورت داد:
    -خدايا من و تو اين غربت به اين روزننداز
    به نوشت افرازي رفتن يک دفتر نقاشي ويک جعبه مداد رنگي برايش خريد رو به رويش گرفت،با لحن آرامي گفت:
    -اينا خوبه؟دوست داري؟
    اولين بار بود چشمانش انها را مي ديد پرسيد:
    -چيه؟
    -اين دفتر نقاشي اين هم مداد رنگي براي تو
    باز هم نمي دانست کاربردشان چيست مريم با همان غمش لبخندي زد. دستانش گرفت و راه افتاد.به خانه رسيدند





    سلام اومدم دو کلوم حرف بزنم..:aiwan_light_bdslum:
    1-یادتون میاد چند صفحه قبل تر گفتم اخرین پست رمان یه کاری باهاتون دارم وهمین طور با مهمان ها؟الان می خوام بگم...سوالی که بالا پرسیدم و بقیه جواب دادید "بله"...از همتون انتظار دارم که وقتی رمان رفت رو صفحه اصلی همین تعداد به بقیه توصیه کنن که رمان خوبیه وقابل خوندن هست..چون بعضی ها متاسفانه رمان رو دانلود نمی کنن ومنتظر نظرات بقیه می مونن...مهمان های عزیز شما که عضو نمی شید نظرتون و درباره رمان بگید حداقل وقتی رفت رو صفحه ی اصلی اونجا نظرتون و به من وبقیه دوستان که هنوز رمان رو نخوندن بگید.Hanghead
    2- من تاپنجشنبه هفته بعد نمی تونم بیام سایت،پس دوستانی که هنوز کار با انجمن یاد نگرفتید اینجا ننویسید که زود پست بذار...چقدر کم میذاری..اینجا فقط باید نویسنده پست رمانش و ارسال کنه اگر می خواید حرفی به من بزنید..روی عکسم کلیک کنید..یه قسمت نوشته "مشاهده صفحه پروفایل" روی اون بزنید وارد پروفایلم میشید ..هر درد ودلی دارد توی پروفایلم بزنید ممنون:aiwan_light_give_rose:

    می دونم تعداد پست هایی که می ذارم کمه ولی باور کنید بیشتر از این نمی تونم تایپ کنم ..ممنون که درک می کنید:aiwan_light_blumf:
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    سلام ..چرا با وجود اینکه تذکر داده بودم ...بازم توی پست نویسنده..متن ارسال می کنید؟مگه توضیح ندادم بیاید پروفایلم BoredsmileyBoredsmiley یعنی کلا داشتم گل گلد می کردم ...:campe545457on2:

    در اتاق نشست وآرش را کنار خودش نشاند و به او ياد دادچطور مداد رنگي ها را روي کاغذ بکشد از آن همه رنگ به وجد آمده بود،شروع کرد و به خطي خطي کردن،اما مريم از خط خطي هاي او را دوست نداشت...به او ياد داد چطورخانه ،درخت وخورشيد بکشد.... اما بچه دوسال وچند ماهه نمي توانست انطور نقاشي کند؛مريم مداد رنگي زرد به دستش داد و گفت:
    -حالا تو خورشيد بکش!
    مداد از دست مادرش گرفت وبه زحمت توانست به عنوان دايره چند خط کج کنار هم بگذارد به مادرش نگاه کرد که نقاشي اش را دوست دارد؟مريم نگاهي به خط هاي کج و او انداخت وگفت:
    -براي اولين بار خوبه،اما سعي کن نقاشي هات وقشنگ بکشي باشه؟
    سري تکان که مريم گفت:بگو باشه
    -باشه
    با لبخندي دستي روي سرش کشيد:آفرين خوشگل مامان
    اورا با دفتر نقاشي و مداد رنگي هايش تنها گذاشت وبراي درست کردن ناهار بلند شد؛دوروز نتوانست به سرکار برود، دوروزعزادار همسرش است خودش را در خانه حبس کرده بود.حوصله کار کردن نداشت.با آن حالش سعي مي کرد روحيه ي آرش را خراب نکند.
    مشغول خوردن ناهاربودند که زنگ خانه به صدا در امد. با باز کردن در و ديدن جسيکا لبخندي زد وبا فکر اينکه براي دلداري دادنش آمده،قدمي به جلو برداشت شايد در اغوشش گريه کند وکمي آرام شود... لبخندش با ديدن چهره ي بي تفاوت وآدامسي که در دهانش مي جويد محو شد وازدر اغوش رفتن او منصرف شد.
    متعجب مي پرسد:جسيکا چيزي شده اومدي؟
    براي گفتن تعلل نکرد:رئيس رستوران اخراجت کرد
    بهت زده گفت:چي؟
    با ناباوري و مبهوت به او نگاه کرد وادامه داد:چرا؟من..من فقط دوروز نيومدم حالم خوب نبود...مگه نمي دونست همسرم فوت کرده؟
    -چرا ولي اين چيزا براش مهم نيست؟تو بايد فکر خودت باشي عزاداري براي شوهرت يک روز هم کافي بود
    چقدر بي احساس،اگر همسر خودش هم بود اينطور حرف مي زد؟مي دانست اينجا غرب است و دنيا و احساساتشان با مردمان سرزمينش فرق مي کند مريم شبيه به يک مجسمه ي بي روح ايستاده واو را تماشا مي کرد..زن وقتي او را اينطور ديد نزديک تر شد و صورتش رابوسيد نه از روي علاقه بلکه براي يک خداحدافظي و احترام به کسي که دوسال است او را مي شناسد:
    -بابت شوهرت هم متاسفم...فردا بيا رستوران حقوق اين مدتي که کار کردي و بگير
    با همان حلقه هاي اشک در چشمانش نظاره گررفتن جسيکا که در حال پايين رفتن از پله ها بود شد؛جسيکا در حالي که در دستانش در جيب کاپشنش فرو بـرده و شال گردن بافت مشکي که به دور گردنش انداخته بي تفاوت از حال مريم رفت.
    با صداي پر از غمش گفت:حالا چيکار کنم؟
    با همان حال شوک زده اش اب دهانش قورت مي دهد همزمان قطره اي اشک از چشمانش جاري شد. وارد خانه مي شود،همان جا کنار در تکيه به ديوار نشست وبه آرش که مشغول خوردن بود نگاه مي کند...انگشت شصتش در دهان گزيد...گيج شده بود..زندگي اش در هم پيچيده شده است...شبيه به يک مارپيچ که بايد راه خروج را پيدا کند؛ در مارپيچ زندگي اش گم شده بود...سردرد به سراغ آمد...خنده عصبي و هيستريک مي کند ميان خنده اش گريه مي کند.
    با دستانش شقيقه هايش فشرد،در اثرفشار عصبي چشمانش بست:
    -چرا اينجوري شد؟چرا؟کجاي زندگيم اشتباه کردم؟!
    خودش هم مي دانست در اثر خودخواهي هاي همسرش زندگي اش به چنين روزي افتاده بود..آرش به چهره ي غمگين مادرش نگاه مي کرد مريم با اشک چشم سر به ديوار چسبانده است.دردهاي مريم براي آرش مفهمومي نداشت فقط مي دانست او ناراحت است.
    مريم در اثر غذا نخوردن بدنش بي جان شده بود...آهي کشيد دستش روي زمين گذاشت و بلندشد.. به طرف آرش رفت و بدون اينکه از اودرمورد سير شدنش سوال بپرسد بشقاب هاي غذا از جلوي او برداشت و در سينگ گذاشت...آرش از روي صندلي بلند مي کند و به سمت سرويس بهداشتي مي برد؛
    بعد از شستن دست و دهانش براي خواباندن اورا به اتاق مي برد. کنار آرش خوابيده و به صورتش دقيق شد،ناگهان چشمانش به چمداني که پشت آرش بود افتاد...مي دانست در ان چمدان چيزي دارد که در مواقع دل تنگي به سراغش مي رفت...با دودلي در کنار چمدان نشست...در چمدان باز مي کند...چشمانش گردنبد سفالي مي بيند...گردنبد بر مي دارد و از عمق وجودش بو مي کشد.اشک هايش جاري شد.
    -ايران،دلم برات تنگ شده...خيلي زياد،براي کوچه هاي تنگ و باريکت،براي فرياد هاي دست فروشا،براي اب دوغ خيار،براي عزيزانم که در خاک تو زندگي مي کنن،اميدوارم قبل از مُردنم يک بار ديگه بتونم بيام(به اسم خودش که با خاک درست شده بود دقيق شد واشک ريخت)ممنون مهيار بخاطر هديه ي خوبت...دلم مي خواد دخترمون و ببينم!الان بزرگ شده...اما منو نمي شانسه،
    اشک هايش تند تر روي صورتش مي ريخت:منم نمي شناسمش..اصلا نمي دونم شبيه کي شده!چقدر دلم مي خواد بغلش کنم، اصلا نمي دونم اجازه ميدي اونو ببينم يا نه...چقدر دلم مي خواد زنتو ببينم...حتما از من بهتره
    گردنبد روي صورتش گذاشت واشک هايش روي او مي ريخت وحرف ميزد...بعد ازمدتي که آرام شد اورا روي لباس هايش گذاشت...قبل از آنکه در چمدان را ببندد،گوشه اي از آلبوم که از زير لباسش مشخص بود ديد..لباس هايش کنار زد،با ديدن البوم هايش آن ها را براشت...تکيه به ديوار نشست و بازش کرد.
    همه ي البوم ها را جلويش مي گذارد به ياد گذشته نگاهي به آنها مي اندازد؛ خاطرات پنج سال از زندگي مشترکشان با کاميار تک، تک از ذهنش عبور مي کند گريه مي کند.به عکس سلفي خودش کاميار که ساحل سيدني انداخته بودند نگاه کرد:
    -اگر برمي گشتيم خوشبخت مي شديم،اگر برمي گشتيم به جاي اينکه با حسرت روزهاي خوبي که با هم داشتيم به عکسات نگاه کنم خودت کنارم بودي
    دستش روي قلبش فشرد در اثر کاري که مي خواست انجام دهد احساس خفگي مي کرد.عکس ها را يکي پس از ديگري بيرون کشيد،با گريه گفت:
    -معذرت مي خوام کاميار...نمي تونم شب و روز به عکسات نگاه کنم،غصه بخورم که چرا رفتي،ببخش
    با گريه همه ي آلبوم ها را در آغـ*ـوش گرفت و به آشپزخانه رفت،اولين عکس با دستان لرزان و اشک هايش به آتش کشيد ودرون سينگ انداخت.عکس هاي بعدي روي او مي گذارد.عکس هاي دونفره شان نابود کرد،لبخند هايشان...شيطنت هايشان...تفريح وگردش هايشان... همه ي خاطراتشان را به آتش کشيد. مي خواست نابود کند هر آنچه که او را به ياد کاميار مي اندازد.
    -همين جور زندگيمو به آتيش کشيدي
    از او متنفر نبود فقط عصباني بود ونمي خواست هر دفعه به سراغ آلبوم بيايد و با ياد آوري روزهاي گذشته زجر بکشد آه بکشد وبگويد"يادش بخير"فقط دو عکس براي آرش گذاشت يک عکس خودش و کاميار دومين عکس سه نفره شان اما صورت از بين رفته و نه چندان زيباي پدرش،آن شب تصميم گرفت زندگي بهتري براي خودش و پسرش بسازد نه آنقدر رويايي که دست نيافتني باشد. مي دانست که در آن کشور غريب هيچ کس به فکر انان نيست ؛مي خواست شبيه مردمان غرب بي احساس و بي عاطفه زندگي کند،غم از دست دادن عزيزش را فراموش کند شايد اينطور دوام بياورد.
    به حمام مي رود وبدن خسته و بي جانش را به آب گرم مي سپارد،بعد از دقايقي با موهاي نيمه خشکش کنار آرش خوابيد و به خواب رفت.
    -مامان..مامان
    با چشمان نيمه بازش به آرش که کنارش نشسته و صدايش مي زد نگاه کرد:چيه؟
    -پاشو
    با صداي خواب آلود و گرفته اش گفت:پاشم چيکار کنم؟از کار که بيکارم کردن!از امروز بايد عين...
    پوفي کشيد وچيزي نگفت:واسه چي تورو دنيا آوردم؟تو چه گناهي کردي که بايد قاطي بدبختي هاي من بشي!
    گريه کرد آرش از حرف هاي مادرش سر در نمي آورد اما گريه اش که ديد سرش روي سينه مادرش گذاشت،دست نوازش بر روي سر پسرش کشيد:
    -آرش دعا کن مامان بميره،راحت بشه
    لحظاتي بعد از حرفش پشيمان مي شود مي دانست ديگر کسي نيست پسرش را بزرگ کند. آرش سرش از روي سينه ي مادرش برداشت و لبخندي به او زد.مريم تبسمي کرد.بلند شد وصبحانه اي حاضر کرد بعد ازآنکه صبحانه شان خوردند.مريم به همراه پسرش به رستواني که در آنجا کار مي کرد رفت.
    -مي خواستم اقاي کلوني ببينم
    زن مسن که موهايش جمع کرده بود از زير عينک نگاهي به او انداخت و گفت:

    دوستان اگر حرفی می خواید به من بزنید بیاید پروفایلم اینم آدرس پروفایلم، بیاید اینجا:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    -مي تونيد بريد تو منتظرتون هستند
    مريم با لبخندي تشکر کردو همراه آرش وارد اتاق رئيس رستوران شدند.اقاي کلوني با ديدن او پاکت سفيدي روي ميز گذاشت و گفت:
    -نصف حقوقتون
    مريم ژاکت مشکي اش را به خود جمع کرد با چهره ي پر از التماسش گفت:
    -آقاي کلوني من...مي خواستم ازتون خواهش کنم اجازه بديد همين جا به کارم ادامه بدم من...
    -خانوم همتي من نمي تونم بخاطر مشکلات کارمندام رستوران رو تعطيل کنم،شما بايد اطلاع مي داديد
    -بله حق با شماست اما من حالم اصلا خوب نبود مي دونيد...من توي شرايطي نبودم که بتونم کار کنم
    شانه اش با بي تفاوتي بالا انداخت وگفت:
    -متاسفم يکي نفر ديگه استخدام کردم،چون ظرف ها اونقدر زياد شده بودند که جسيکا به تنهايي نمي تونست بشوره
    مي دانست التماس کردن به آن مرد بي فايده است پول آن مدتي که کار کرده بود برداشت و از ان رستوران خارج شد...قدم هاي تند وعصبي وناراحت بر مي داشت آرش به مادرش نگاه مي کرد،مريم گريه مي کرد.
    -مامان
    با بغض وگريه عصبانيت گفت:آرش هيچي نگو
    بايد به دنبال کار باشد...تا حداقل بتواند پولي جمع کند و از آن کشور نفرين شده براي هميشه برود.از همان روز به دنبال کار مي رود.اما چيزي جز خسته گي عايدش نشد وبه خانه بازش گشت .براي درست کردن ناهار به سراغ يخچال و کابينت ها مي رود،چيز زيادي در خانه نمانده است. نمي دانست چطور بايد با ان مواد غذايي کم تا زماني که کاري ديگري پيدا مي کند روزگار بگذراند. به آرش که پشت او ايستاده و منتظر غذايي است نگاه کرد.لبخندي به او زد:
    -گرسنته؟
    سرش تکان داد نزديک تر رفت وگفت:الان يه چيز خوشمزه برات درست مي کنم
    با مرغ وتخم مرغ کوکوي مرغ درست کرد.با گوجه وسس تزيينش کرد و جلوي آرش که روي صندلي نشسته بود گذاشت وخودش رو به رويش نشست،آرش مشغول خوردن شد و مريم رو به او کرد وگفت:
    -شايد تا چند روز اينده بيشتر نتوني غذاي خوشمزه بخوري...بعدش نمي دونم چي بهت بدم،فقط دعا کن کار پيدا کنم
    به مادرش نگاه مي کرد،به گمان اينکه او غذا مي خواهد..بشقاب به هول مي دهد:بخور
    مهربانانه نگاهي به او انداخت:نه پسر گلم غذا نمي خوام خودت بخور
    مريم بشقاب جلوي او گذاشت وگفت:بخور عزيزم،مثل اينکه سرنوشت تو هم خوشبختي ننوشتن!تو هم بايد پا به پاي من سختي بکشي
    آرش همه ي کوکوها را مي خورد. بعد از استراحت کوتاهي باز براي پيدا کردن شغلي وجب به وجب شهر ملبورن مي گردند.باز خسته وبي رمق بر مي گردند.مريم روي زمين دراز مي کشد و مي خوابد اما آرش بعد شش ساعت گرسنه است وبا گريه مادرش را صدا مي زند واو را تکان مي دهد،اما مريم از فرط خستگي وکوفتگي بدن نمي توانست تکاني بخورد چشمانش به زحمت باز کرد:
    -آرش بخواب،يه امشب و چيزي نخور
    چطور مي توانست به پسر دو ساله و چند ماه اش بفهماند خسته است و نمي تواند غذايي درست کند. به حرف مادرش توجهي نمي کندو باز او را تکان مي داد:
    -مامان،شام مي خوام..مامان پاشو
    مريم با فرياد بلندي گفت:
    -چته آرش،چه مرگته؟! خسته ام کردي!!فکر کردي کيفم پر از پوله و نمي خوام چيزي برات بخرم؟ ندارم بفهم..يه شب گرسنه سرت و بذار زمين
    با بلند شدن صداي مريم گريه آرش در صداي او گم شد:
    - کاميار بيا جواب بچتو بده!ميگه گشنمه!منم دوروزه غذام شده نسکافه...زندگي روياييتو نمي خوام کاميار فقط بيا شکم بچه تو سير کن
    سرش روي بالشت گذاشت و گريه کرد،ارش به مادرش نگاه کرد..گمان مي کرد باز کار اشتباهي مرتکب شده که مادرش ناراحت شده مريم سر از بالشت برداشت وبه پسرش نگاه کرد که انگشت اشاره اش در دهان مي گزيد و اشک هايش روي صورتش خشک شده بود. با وجود آنکه حوصله نوازش کردن ارش نداشت اما با همان حال بدش دستش باز کرد وگفت:
    -بيا
    آرش به سمتش رفت و در اغوش مادرش جاي گرفت سرش نوازش کرد و بوسيدش:
    -معذرت مي خوام،حالم خوب نيست..کاش مي تونستي مامان و درک کني
    مريم نمي دانست آرش با اين سن کمش براي خريدن هر چيزي نق نمي زند،از او سوال نمي کند چرا هر روز مرا با خود به هرطرف مي کشي؟!پسر آرام ومطيع حرف مادرش است.هر چند نمي دانست درک کردن يعني چه با اين حال باراضافي روي دوشش نمي گذاشت،تنها چيزي که مي خواهد غذايي است که شکمش راسير کند.مريم براي خودش و پسرش سوپ درست مي کند و همان را با هم مي خورند.
    روز سوم روز چهارم روز پنجم يک هفته به همين منوال گذشت. هر روز به دنبال کار مي رفت اما خبري نبود..هر روز خسته تر بي جان تر با آرش به خانه بر مي گشت.ارش بعضي شب ها انقدر خسته بود که بدون شام به خواب مي رفت.
    هر جا براي کار مي رفت پسرش هم همراه خودش مي برد گاهي آرش از راه رفتن خسته مي شد ومجبور مي شد بغلش کند. اگر راهي براي برگشتن بود حتما اين کار را مي کرد.ذخيره ي غذايي مريم تمام شده بود،و نمي توانست غذايي خوب درست کند، يک هفته است که غذايشان فقط سوپ بود.هر چه داشت در قابلمه مي گذاشت و آبي روي او مي ريخت..آرش ديگر تحمل خوردن سوپ نداشت به ظرف غذايي که مريم جلويش گذاشته بود نگاه کرد آهسته و خجالت زده گفت:
    -دوست ندارم
    مريم با لحن ارامش که عصبانيت در ان موج مي زد گفت:آرش بخور.. بهونه نگير
    با دستش بشقاب عقب راند:نمي خورم،سوپ ديگه دوست ندارم
    بر سرش فرياد زد:گفتم بخور هيچي تو خونه ندارم مي فهمي؟! از گرسنه گي مي ميري
    به مادرش نگاه کرد فکش لرزيد اشک هايش از چشمش سرازير شد وشروع به گريه کردن کرد..مريم عصبي شد بلند شد ودر يخچال و تمام کابينت هاي ان اشپزخانه شش متري راباز کرد وبا فرياد گفت:
    -ببين،ببين هيچي نداريم...اين تنها غذايي بود که مي تونستي بخوري...از فردا بايد گشنگي بکشي مي فهمي؟!
    آرش نه مي فهميد بيکاري يعني چه و نه بي پولي، فقط غذايي جز سوپ مي خواست،مريم نزديکش شد با همان خشم دو باز هايش در دستش تکان داد:
    -آرش اگر نخوري به زور تو دهنت مي کنم،اگر مريض بشي پول ندارم ببرمت دکتر پس بخور
    آرش گريه مي کرد و از ترس انکه فرياد دوم مادرش بر سرش فرود بيايد ان سوپ بي مزه اب که چند تکه هويچ و چند برگ سبزي بود به زور قورت داد.تا گلو پايين مي رفت اما باز بالا مي امد...نمي توانست قورت بدهد ،به اجبار با زور به پايين مي فرستاد.مريم مي ديد پسرش به زحمت آن سوپ را مي خورد فقط گريه مي کرد و کاري از دستش بر نمي آمد.
    مثل هر روز بعد از استراحت کوتاه راهي شهر ملبورن شدند.برف شروع به باريدن کرده بود وبا کفش هاي نامناسب شان در ان خيابان ها قدم بر مي داشتند.چندين بار آرش ليس خورد اما مريم او را گرفت.نيرو وقدرتي در بدن نداشت که پسرش را بغـ*ـل کند.
    آرش خسته شده بود و نفس زنان گفت:مامان
    -چيه؟
    -مامان پام
    برگشت و به پايش نگاه کرد متوجه پاره شدن کفشش مي شود:واي..بيا بغلم
    تنها کفش آرش ديگر قابل استفاده نبود.از کنار دخترکي که ساز ويلون مي زد رد شد،بعد ازچند قدم برگشت و به دخترک نگاهي انداخت ظرفي در جلويش گذاشته بود و ساز مي زد،رهگذارن بخاطر سردي هوا نمي ايستادند و تعدادي آن انها پولي به او مي دادند و رد مي شدند،مريم نزديک تر شد و با آرش به ساز غمگين او گوش مي داد..اشک هايش ريخت،ياد تمام گرفتاري ها و بدبختي هايش افتاد.دخترک متوجه او شد ودست از سازکشيدن برداشت و به اونگاه کرد.
    -قشنگ ساز مي زني؟
    لبخندي زد:ممنون خانوم
    -پولي ندارم بهت بدم..اما اميدوارم روزي موسيقي
    دان بزرگي شي


    دوستان اینجا تاپیکیه که یکی از دوستان عکس شهر ملبورن گذاشته،اگر دوست داشتید برید یه سر بزنید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    اینجا هم کلا در مورد کشور استرالیاست:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    دختر که لباس کهنه اي به تن داشت گفت:فکر نکنم اين اتفاق براي من بيوفته
    -نااميد نشو..کارت و ادامه بده
    دخترک با خوشحالي لبخندي زد که بالاخره يکي پيدا شد به جاي پول دادن به ساز او گوش بدهد و او را به آينده اميدوار کند.مريم از کنار اورد شد و در جستجوي يک شغل خيابان ها ي ان شهر را طي مي کرد.برف شروع به باريدن کرده بود مريم مجبور شد به خانه برگردد.يک ماه از اجاره خانه اش عقب افتاده بود و ممکن بود اخطاريه دريافت کند.از پشت پنجره به بيرون نگاه مي کرد برف سطح کوچه را گرفته بود...ودانه دانه از آسمان مي ريخت.سرش بالا گرفت ودانه هاي اشک همچون دانه هاي برف از صورتش جاري شد:
    -خدايا ميشه کمکم کني؟ميشه يه ذره اين بدبختي هام کم کني؟ خسته ام، ديگه جون ندارم، نمي کشم...خدايا کمکم کن خواهش مي کنم...داري منو مي بيني...از حالم خبر داري پس کمک کنم..تو اين غربت گرفتار شدم(چشمانش بست)يا ارحم الرحمن(اي مهربان ترين مهربانان)
    آرش گوشه لباسش کشيد..مريم سرش پايين گرفت و باديدن آرش لبخندي زد:جانم
    با چهره ي مظلوم و آرامش گفت:سوپ
    مريم گريست به حال پسرش و خودش...انگار آرش هم مي دانست قرار نيست غذايي جز سوپ بخورند،غذاهايي که مي شناخت به اندازه انگشتان دستش بود..با گفتن "باشه اي"راهي آشپزخانه شدند وسوپ اضافه ناهار را گرم مي کند و جلوي او مي گذارد،آرش از گرسنگي همان را با میـ*ـل مي خورد...گريه مي کند که چرا پسرش بدون اعتراض آن اب به اصطلاح شام را مي خورد نزديک تر مي رود و در آغوشش مي گيرد:
    -اگر مجبور بشم توي سطل آشغال دنبال غذا بگردم اين کارو مي کنم اما نمي ذارم گشنه بموني...من و بخاطر اينکه اينجوري دارم زجرت مي دم ببخش،تقصير منه که تو دنيا اومدي بهت قول ميدم برمي گرديم ايران
    آرش زبان مادرش را که با فارسي حرف مي زد نمي فهميداما از اينکه گريه مي کرد ناراحت بود،آرش گفت:
    -چي مامان؟
    چشمانش لحظه اي باز و بسته کرد وبه انگليسي به او گفت.باز هم نمي فهميد چه مي گويد نمي دانست ايران کجااست.
    -ايران چيه؟
    -خونه ي من و تو ايرانه...
    -خونمون اينجاست
    -نه اينجا خونه ي ما نيست،خونه ي ما قشنگه،درخت داريم...حوض داريم...حياط خوشگل
    چيز هايي که مريم براي پسرش مي گفت در ذهن آرش ترسيم نمي شد چون هيچ زمينه اي از حياط و حوض نداشت،اما از اينکه خانه اي جز آن خانه ي کوچک که در ان زندگي مي کنند دارند خوشحال بود:
    -بريم خونمون
    از شوق چيز هايي که خودش تعريف کرده بود اشک ريخت:
    -مي ريم..حتما مي ريم ولي الان پولي نداريم،بايد صبر کني من کار پيدا کنم پولامون وچند سال جمع کنم بعد ميريم،بايد پول داشته باشيم سوغاتي بخريم
    -سوحاتي چيه؟
    دل مريم براي خانواده اش تنگ شده بود لبخند پر از غم زد:سوغاتي...يعني هديه
    سن آرش نزديک سه سال شده و در ان دو سال چند ماه از عمرش ياد نگرفته بود بخندد،فقط لبخند محو و تبسم بلد بود و آن را هم از مادرش ياد گرفته بود.اشک هاي مادرش پاک کرد.و او را بوسيد.مريم تصميم گرفت همه ي وسايل خانه را بفروشد.تا هم غذايي بخرند هم پول اجاره خانه بپردازند.آرش خواب بود و مريم در کنارش کفش هاي پسرش را مي دوخت که ناگهان شخصي به يادش آمد،لبخندي زد:
    -خدا کنه بتونه کاري برام پيدا کنه
    با خوشحالي فرداي آن روز به همراه آرش راهي خانه دوست قديمي شان شاميتا شدند.زنگ خانه نواخت..زن هندي با باز کردن در و ديدن مريم متعجب دهانش باز ماند:
    -مريم؟!تو..تو اينجا؟
    مريم توانست لبخندي بزند:سلام
    بخاطر برف هايي که روي سر مريم و آرش مي ريخت سريع جلو رفت وبازويش گرفت وگفت:بيا تو ..زود باش
    مريم در حالي که آرش در اغوش داشت وارد خانه شد...آرش روي زمين گذاشت،و برف هاي روي بالتويش تکاند،زن به پسر کوچولوي زيبايي که کنار مريم ايستاده بود با لبخند نگاه کرد و گفت:
    -اين آرشه
    -بله(خم شد)آرش سلام کن
    -سلام
    شاميتا با مهرباني خم شو و او را بوسيد:چقدر تو زيبايي،بيا تو يه قهوه ي داغ بهت بدم بخوري
    آرش به مادرش نگاه کرد و او با لبخندي دستش گرفت وهر سه وارد خانه شدند،روي مبل نشستند،اسمان رنگ گرفته بود وبرف ها روي زمين ريخته مي شدند بخاطر ابرها مجبور شده بود چراغ هاي خانه را روشن کند.خانه اي گرم و دلپذير بود.شاميتا با فنجان هاي قهوه و بيسکويت وارد شد سيني را روي ميزجلوي مبل گذاشت و خودش رو به روي آنها نشست،آرش کمي سرش به جلو کشيد،بعد به مادرش نگاه کرد که اجازه دارد آنها را بخورد؟
    مريم متوجه شد قبل از اينکه چيزي بگويد شاميتا بلند شد وظرف بيسکويت ها را جلوي آرش گرفت:
    -هر چند تا که مي خواي بردار
    قبل از برداشتن، با آن موهايي که روي پيشانيش گرفته بود به مادرش نگاه کرد،مريم گفت:بردار
    صبحانه نخوردنش باعث دل ضعفه اش شده بود.از روي خوشحالي چندين بيسکويت برداشت و مشغول خوردن شد.
    شاميتا رو به مريم گفت:کاميار شوهرتون اون چرا نيومد؟
    مريم ثانيه اي با چهره ي غمزده اش به چشمان قهوه اي زن هندي خيره شد...بغض کرد...لبانش گزيد...سرش پايين انداخت و با دست چند قطره اشکي که روي صورتش آمده بود پاک کرد:
    -کاميار ديگه پيش من نيست
    زن هندي گيج شده بود،گمان مي کرد ترکش کرده است:از پيشت رفته؟کجا؟برگشت ايران؟!
    سرش به طرفين تکان داد:نه...براي هميشه ترکم کرد،مرده
    سرش پايين انداخت وشروع به گريه کردن کرد،آرش به مادرش نگاه مي کرد شاميتا کنارش نشست و او را در آغـ*ـوش گرفت:
    -اوه عزيزم...متاسفم من نمي دونستم
    مريم بعد سال ها توانسته بود اغوشي براي گريه ها و غصه هايش پيدا کند،تا زمان آرام شدنش در آغـ*ـوش شاميتا گريه کرد،بعد از آنکه آرام شد شاميتا از او پرسيد:
    -چطور اين اتفاق افتاد؟
    با ياد آوري آن روزنفس بلندي در اثر تنگي نفسش کشيد:تصادف کرد
    او نمي خواست از جزئيات زندگي اش کسي خبردار شود،همين اندازه که همسرش با تصادف کشته شده است کافي بود.
    -خوب الان چيکار مي کني؟
    با چشمان خيس از اشکش به او نگاه کرد وگفت: مي خواستم اگر مي تونيد به من کمک کنيد
    -حتما...فقط چه کمکي؟
    با شاميتا احساس راحتي مي کرد چون او هم زن شرقي بود و مهربان بود راحت مي توانست بدون خجالت حرفش را به او بزند.
    سرش پايين انداخت و با انگشتش لبه ي فنجان مي کشيد:
    - من دنبال کار مي گردم،هر کاري باشه انجام ميدم،اگر حقوقش هم کم باشه مهم نيست

    دوستای خوبم بازم آدرس پروفایلم می ذارم..حرفا تونو توی پروفایلم بزنید...اینجا دیگه چیزی ننویسید روی پریبانو کلیک کنید،ضربه بزنید::aiwan_light_boast:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    شاميتا نگاهي به چشمان ملتمس او انداخت،با چشمانش به او فهماند به کار نياز دارد شاميتا لبخندي به او زد وگفت:
    -باشه،به شوهرو پسرم مي گم،تو محله ي هندي ها حتما کار هست چون چند نفر و مي شناسم که قرار از استراليا برن
    از خوشحالي لبخندي زد:واقعا؟!اميدوارم هر کاري هست به هيچ کس ديگه اي ندن
    -نه خيالت راحت،همين امروز به شوهر و پسرم مي گم
    با چشمان خوشحالش دست شاميتا را فشرد:ممنون...خيلي ممنون
    براي رفتن به خانه بلند مي شود،آرش تا آن لحظه هر موادغذايي براي پذيرايي آورده بود خورد،باورش نمي شد چيزهاي ديگري به جز سوپ براي خوردن وجود دارد.شاميتا ايستاد وگفت:
    -چند لحظه صبر کن
    بعد از لحظاتي با پاکت سفيدي برگشت و در دستان مريم گذاشت،مريم متعجب گفت:
    -اين چيه؟
    -يه مقدار پول...
    ميان حرفش آمد:نه،احتياجي نيست من...
    انگشتش روي لبش گذاشت:هيس...بعدا بهم پسش بده!اين فقط يه قرضه باشه؟!
    شاميتا از روي لباس هايشان و خوردن آرش متوجه اوضاع بدشان شده بود.مي دانست او هم زن بود و غرور خودش را داشت پول را به عنوان قرض، نه کمک مالي به او داد مريم با خوشحالي لبخندي زد:
    -متشکرم...حتما بهتون پس ميدم
    بازوهايش نوازش کرد:باشه!
    تا در خانه همراهي اش مي کند شاميتا رو به او کرد وگفت:شماره موبايلتو فراموش کردي بهم بدي
    -براي چي؟
    شاميتا خنديد:فراموشي گرفتي؟اگر کار پيدا شد چطوري بهت خبر بدم؟!
    -آهان..من موبايل ندارم،خودم فردا سر مي زنم
    -اگر پيدا نشد هرروز مي خواي مياي خونه ي من و سر بزني؟
    با شرمندگي سرش پايين انداخت:ببخشيد فکر ديگه اي به ذهنم نمي رسه
    -ولي من مي رسه،آدرس خونتون به من بده
    -نه اينجوري بد ميشه...هر دوروز يک بار ميام سر مي زنم
    با همان لبخندي که روي لبش بود گفت:
    -دوست نداري من و به خونت دعوت کني؟فکر مي کردم ايراني ها مهمان نواز هستند
    مريم متقابلا لبخندي به او زد :پس کاغذ بياريد آدرس و براتون بنويسم
    شاميتا وارد خانه شد و با يک دستمال سفيد گره خورده و کاغذ و خودکار برگشت،به طرف آرش خم شد وگفت:
    -اين بيسکويت ها براي تو
    آرش به مادرش نگاه کرد،مريم با دستش موهاي روي پيشانيش کنار زد وبا لبخندي سرش تکان داد.آرش بدون لبخند آن دستمال سفيد را برداشت،اما در دلش خوشحال بود که باز هم مي تواند از آن بيسکويت هاي خوشمزه بخورد.
    مريم:بابت بيسکويت متشکرم
    -خواهش مي کنم،خودت هم ازش بخور،خودم درست کردم
    -باشه حتما
    آدرس خانه اش را روي کاغذ نوشت و به دست شاميتا داد و با يک خداحافظي از خانه ي او رفت.بعد از نابينايي کاميار هيچ وقت به اندازه امروز خوشحال نبود،بعد از آن همه غصه ورنج شانه اي براي تکيه دادن پيدا کرده بود،شانه اي براي تکاندن غصه هايش ...با لبخند سرش بالا گرفت و اجازه داد برف ها روي صورتش بريزد.
    آرش در حالي که در آغـ*ـوش مريم بود متعجب به مادرش که خوشحال است نگاه کرد مريم رو به کرد وگفت:
    -چي دوست داري برات بگيرم؟
    چيزي نگفت فقط به مادرش نگاه کرد:
    -زود باش يه چيزي بگو آرش،پيتزا مي خوري؟اصلا ببينم چقدر پول داريم،اول بايد پول اجاره خونه،آب،برق،گازو بديم بعد هر چي اضاف اومد براي تو باشه؟
    باز هم فقط يک نگاه به او انداخت،آن روز رابه خودشان استراحت دادند،مريم با اضافه پولي که شاميتا به او داده بود فقط توانسته بود مقداري غذا بگيرد،آن هم فقط براي آرش،رو به آرش که به آرامي مرغ سوخاري مي خورد نگاه کرد:
    -وضعمون خوب ميشه مطمئنم(به فکر فرو رفت)شاميتا چقدر زنه خوبيه کاش زودتر پيشش رفته بودم!ممنونم خدايا
    از خوشحالي زياد آرش رابراي تفريح به پارک برد،آن روز به جاي پيدا کردن کار وقتش براي آرش گذاشت.به خانه باز گشتند کفش هاي آرش از پايش بيرون کشيد نگاهي به انها که فقط به درد سطل زباله مي خورد انداخت و گفت:
    -يه خوبشو برات مي خرم
    آرش بدون توجه به حرف مادرش دمپايي هاي روفرشي عروسکي خز دارش که طرح پاندا داشت پوشيد و به اتاق رفت.مريم مي دانست در ان اتاق چيزي جز دفتر نقاشي و رنگ هايش نداشت،مريم به همان اتاق رفت و به چار چوب تکيه داد و با لبخند به او نگاه کرد:
    -آرش چي مي کشي؟
    بعد از همه مدت اولين بار بود از او سوال مي کرد،بلند شد و دفتر نقاشي اش جلوي مادرش گرفت،مريم روي پنجه پايش نشست و دفتر از او گرفت،با لبخندي گفت:
    -واي چقدر خوشگله
    دستي به موهايش کشيد،نقاشي او چيزي جز خط هاي رنگي و دايره اي که تازه ياد گرفته نبود زير لب مريم گفت:
    -کتاب آموزش نقاشي برات مي گيرم
    آن شب هم آرش توانست شام خوبي بخورد،اين بار مريم هم کنارش خورد.بايد نيرويي در بدن داشته باشد.
    فرداي آن روز مريم پالتوي هميشه گي اش پوشيد،و به تن آرش همان کاپشن ابي کاربني،کلاه بافت سفيد،شالگردن مشکي وشلوار کتان قهوه اي کرد،قبل از آنکه در خانه باز کند زنگ نواخته شد.مريم با بهت و ترس به در نگاه مي کرد دو سال است کسي در اين خانه را نزده است،به آرش بعد به در نگاهي انداخت و آهسته گفت:
    -کيه؟
    -منم شاميتا
    نفسي از سر آسودگي و خوشحالي کشيد و سريع در باز کرد،با چشمان منتظرش گفت:کار پيدا شد؟
    او هم با خوشحالي دستانش جلو برد و دست هاي مريم در دست گرفت و فشرد،با تکان دادن سرش گفت:
    -آره،بايد براي معرفي ببرمت اونجا...اما چند چيز و بايد بهت بگم
    -خوب چي؟
    به آرش نگاهي انداخت خوشحالي اش محو شد و گفت:اونجا نمي توني پسرتو ببري!يعني اصلا اجازه نمي دن بايد بذاريش مهد
    دستانش از دست شاميا جدا کرد،سرش به طرفين تکان داد،آرش به خودش چسباند:
    -نه...اجازه نمي دم آرش و ازم جدا کنن،من اينجا فقط آرش و دارم
    شاميتا داخل خانه شد،همان جا کنار در به آن دو نگاه کرد و گفت:
    -جايي که مي خواي کار کني يه فست فوتيه؛پر از مواد غذايي و روغن داغه ممکنه براي آرش اتفاقي بيوفته...اونجا خطرناکه

    امیدوارم به اندازه روزهایی که نبودم براتون پست گذاشته باشم که دیگه کسی از دستم شاکی نباشه:campe545457on2:
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    فیلم ملبورن رو دیدید؟خیلی فیلم خوبی بود، البته فیلمش ایرانیه...من از این فیلم های ایرانی اجتماعی خیلی خوشم میاد،وقت کردید حتما ببینیدش یه چیزی یاد می گیرید



    با ترس از دست دادن آرش گفت:
    -مهم نيست،من،من مواظبش هستم...قول مي دم،اصلا آرش پسر آروميه...هرچي من بگم گوش ميده مطمئنم
    شاميتا نمي دانست چرا او آنقدروابسته به آرش است.نفسي کشيد و گفت:
    -مريم تو از امروز مي توني کار کني ولي با آرش نه...چون براي رئيس فست فود مسئوليت داره..اگر از سازمان حمايت از کودکان بيان وببينن آرش با مادرش به محل کار مياد...
    ميان حرفش با ناراحتي آمد؛ مي ترسيد اين کار را از دست بدهد و هم نمي خواست آرش را از خود جدا کند:
    -مي دونم...بذار خودم با رئيس فست فود صحبت کنم،بهش مي گم مسئوليت آرش و خودم قبول مي کنم...هر اتفاقي افتاد کسي رو مقصر نمي دونم
    شاميتا با کلافگي به او نگاه کرد و گفت:باشه بريم
    با خوشحالي آرش را درآغوش گرفت و پشت آن زن مسن به راه افتاد.همانطور که در خيابان راه مي رفتندشاميتا گفت:
    -رئيس فست فود يه مرد هنديه،دو رستوران داره يکي مخصوص غذا هاي هندي که توي کانبراست و فست فوتي که مسئولش دوست شوهر منه
    -ممنون،پس من الان بايد با کي صحبت کنم؟با دوست شوهر شما؟
    -نه...با خود رئيس
    با تاکسي به فست فود رسيدند؛از سالن بزرگي عبور کردند و به اتاق رئيس رفتند.مرد سبزه رو با لبخند گرم از آنان استقبال کردو تمام مقررات را به او گفت،با ماندن آرش مخالفت کرد اما مريم با اصرار به او قول داد مسئوليتش را قبول مي کند،اما او قبول نمي کرد،مريم از او خواهش کرد با رئيس فست فود صحبت کند اقاي پاري تماس بااو گرفت وشرايط مريم به او گفت،اقاي کاپور قبول کرد به شرط آنکه تمام مسئوليت آرش را قبول کند مريم با خوشحالي تعهد داد و از همان روز مشغول به کار شد.
    بيشتر ازيک هفته است که در آن فست فود کار مي کند.مثل هميشه آرش را گوشه اي روي زمين مي نشاند،دفتر نقاشي ومداد رنگي و کتاب آموزشي که برايش خريده جلويش مي گذارد:
    -بگير اين مداد رنگي و دفتر نقاشي اينجا مي شيني نقاشي مي کشي و طرف مامان و مواد غذايي نمياي باشه؟
    سرش بالا مي گيرد تا ميان موهاي کوتاهش که روي ابروهايش گرفته مادرش ببيند.فقط سرش به معني فهمدين تکان مي دهد.مريم به کاري به عهده اش گذاشته اند مي رود.پيش بند را مي بندد وسوسيس ها را به همراه سس مخصوصش درست مي کند.آرش گاهي سرش بالا مي آورد وبوي ساندويچ ها در سر آرش مي پيچيد؛دوست داشت فقط يک گاز به انها بزند تا مزه اش رابفهمد.بلند مي شود به طرف ظرف هاي داغ که مواد آماده ساندويچ درون آن ريخته بودندمي رود...قدش کوتاه است روي پنجه ي پا مي ايستد و دست هايش بلند مي کند که با فرياد مردي از ترس عقب مي کشد:
    مرد سبزه هندي با چهره ي درهم کشيده وعصبانيت گفت:
    -چيکار مي کني بچه؟ اين همبر ها داغ، مي سوزي
    مريم با ديدن آرش و فرياد مرد سوسيس ها را رها کرد وبه سمت آرش دويد:
    -چي شده؟!
    مرد به طرف مريم چرخيد و گفت:
    -خانوم اگر نمي تونيد مواظب بچه تون باشيد اونو به يک مهد کودک ببريد
    آرش بغض کرده وازترس به مادرش چسبيد،آن مرد نمي دانست آرش غذاي درست و حسابي نخورده ومريم پولي براي مهد ندارد و با خواهش و التماس وتعهد آرش کنارش مانده است.
    مريم با دستپاچه گي گفت:بله حق با شماست معذرت مي خوام
    همه مشغول آشپزي هستند ولي حواسشان به انها بود.آقاي پاري رئيس فست فود آمد ورو به آن سه گفت:
    -چي شده؟
    مرد که هنوز عصبانيتش خاموش نشده بود گفت:
    -پسر اين خانوم مي خواست به همبر هاي داغ دست بزنه
    اقاي پاري با آرامش رو به مرد عصبي گفت:
    -تو به کارت برس خودم درستش مي کنم
    آقاي پاري به مريم نگاه کرد و گفت:بيايد دفترم
    مريم سري تکان داد:بله چشم
    از روي تاسف به آرش سري تکان داد وگفت:
    -يه کاري نکن مامان و اخراج کنن،مگه بهت نگفتم طرف مواد غذايي نيا؟!نگفتم فقط بشين نقاشي بکش تا کار مامان تموم بشه؟!
    آرش حرفي براي گفتن نداشت فقط به مادرش نگاه مي کرد.مي دانست اگر به مادرش بگويد از آن غذاهاي خوشمزه که هر روز بويش را حس مي کند مي خواهد چيزي به او نمي دهد.مريم دستش را گرفت و وارد اتاق شدند.
    اقاي پاري دست به سينه به ميز تکيه داده بود و مريم و آرش روبه رويش ايستاده بودند.
    -قرار ما چي بود؟
    مريم با نگراني و اضطراب گفت:
    -بله من گفتم حق با شماست، اين بچه است... لابد بوي غذاها به بينيش خورده فقط خواسته امتحان کنه
    آرش با تبسمي سرش بلند مي کند و به مادرش نگاه کرد،از اينکه مادرش او را فهميده خوشحال بود.مرد به طرف آرش رفت وگفت:
    -مادرت راست ميگه؟تو مي خواستي اون غذا ها رو مزه کني ؟
    چيزي نمي گويد و خودش رابه پاي مادرش مي چسباند؛اقاي پاري وقتي سکوت او را ديد به مريم نگاه کرد و متعجب گفت:
    -بچه تون مي تونه صحبت کنه؟!
    - با غريبه ها حرف نمي زنه
    ترسيد بگويد با فرياد هايي که برسرش مي زدم با خود من هم صحبت نمي کند.از سر ناچاريست که به من پناه مي آورد.اقاي پاري نفسش را با صدا بيرون فرستادو بيرون رفت. مريم روي پنجه پايش رو به روي آرش نشست و شمرده گفت:
    -حرفمو گوش کن باشه؟ديگه... طرف...هيچ مواد غذايي....نمي ري؟نه سوسيس...نه همبرگر...نه هات داگ هيچ کدوم فهميدي؟!...وگرنه مامان و اخراج مي کنن و باز گرسنه مي موني فهميدي؟
    سرش پايين مي اندازد.مريم دست زير چانه اش مي گذارد و سرش بلند مي کند:
    -بگو باشه،وقتي کسي باهات حرف مي زنه جوابشو بده زشته...الان حرفاي من و فهميدي؟
    سرش را پايين مي اندازد:بله
    پيشانيش بوسيد:آفرين آرش
    مريم هم نگران کم حرفي هاي او بود،مي ترسيد بخاطر شرايط زند گي اش منزوي و گوشه گير شود؛آرش قدمي براي بيرون رفتن برداشت که رئيس فست فود با ساندويچ در دستش داخل شد و به دست آرش داد وبا مهرباني گفت :
    -بخور ولي ديگه سراغ اون مواد داغ نرو باشه؟
    به مادرش براي کسب اجازه نگاه مي کند،مريم با لبخندي گفت:بردار،وتشکر کن
    آرش نمي دانست تشکر کردن يعني چه به مادرش زل زده بود،مريم خم شد و آرام گفت:بگو ممنون
    با صداي آهسته گفت:ممنون


    یعنی رمان من اینقدر بی عیب و نقصه که کسی نقد نمی کنه؟ اگر اینجوریه که بسی جای خوشحالیه؟:campe545457on2:

    عزیزانی که در نظر سنجی بالا شرکت کردید ممنون :aiwan_light_give_rose:
    f6c365a5-df28-443a-9130-55cbc98ebe69-400x267.jpg
     

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    مرد لبخندي زد وگفت:بالاخره من صداي اين پسر زيبا رو شنيدم،صدات عاليه مثل صورتت
    آرش بدون توجه به تعريفات مرد،با میـ*ـل گازي به ساندويچش زد.مريم با تشکري همراه آرش از اتاق بيرون آمدند و به کار خود مشغول شد. همانطور که کار مي کرد چشمش به پسرش افتاد که گوشه اي نشسته و ساندويچش نگاه مي کرد وگاز مي زد، دلش به حال پسرش سوخت با بغض به طرفش رفت و در آغوشش گرفت:
    -عزيزم.مامان دوست داره من و بخاطر بد اخلاقيام ببخش
    آرش از محبت ناگهاني مادرش متعجب شد و با تکه ساندويچي که دردهانش مي جويد به مادرش خيره شد.فقط توانست لبخند محوي بزند. شب هنگام خروج از فست فود آقاي پاري خودش را به آنها رساند و متواضعانه به او گفت:
    -مي تونم تا خونه برسونمتون
    مريم به بارش برف نگاه کرد وگفت:نه ممنون خودمون مي ريم
    با لبخندي گفت:مي دونم خودت مي توني بريد؛اما ممکنه زماني که براي اتوبوس منتظر مي موني پسرتون مريض بشه
    مريم نگاهي به ساعت مچي اش که از يازده شب گذشته بود نگاهي انداخت؛دستان آرش در دست فشرد وگفت:
    -از اينکه مي خوايد ما رو برسونيد ممنون
    مرد لبخندي زد و با دست اشاره کرد آنها اول بروند،آقاي پاري در براي آنها باز کرد و هر سه به سمت ماشين رفتند،بعد از سوار شدن آنقدر حرف زد که مريم از کارش پشيمان شد،دوست داشت به او بگويد"فقط يک دقيقه چيزي نگو"اما مرد بر خلاف آرامشش در محل کار، بسيار پرحرف بود.از هر چيزي که به ذهنش خطور مي کرد صحبت کرد از نزديکي فرهنگ ايران و هند،از زن وبچه هايش...مدت زندگي اش در ملبورن،وچطور با اقاي کاپور اشنا شد و توانسته بود رياست آن فست فود را برعهده بگيرد،مريم با نزديک شدن به خانه شان سريع ميان حرف او آمد وگفت:
    -اقاي پاري ممنون همين جا نگهداريد
    متعجب گفت:رسيديم؟!چه زود
    مريم پوزخند محوي زد،مشخص بود بخاطر حرف زدن زياد متوجه گذر زمان نشده بود.ازماشين پياده شدند واز آقاي پاري تشکر کرد،او هم با تکان دادن سرش از آنجا دور شد؛مريم پوف بلندي کشيد وگفت:
    -تو عمرم همچين آدم حرافي نديده بودم...واقعا آدما ظاهرو باطنشون فرق مي کنه
    با آرش وارد خانه شد،براي شام تخم مرغ و سيب زميني که گذاشته بود آب پز شودپوست مي گرفت،آرش بخاطر گرسنگي اش به ميز نزديک مي شود...دستش بلند مي کند که يکي از آن تخم مرغ هاي ابپز بردارد که مريم فرياد زد:
    - آرش دست نزن
    با لب هاي آويزان ومظلوميت گفت:گرسنمه
    لحن مريم عصبي شد:چرا صبر نمي کني؟بذار پوستشو بگيرم بهت ميدم
    آرش نمي دانست چرا مادرش اينقدر عصبي است و هميشه بر سرش فرياد مي کشد.ناراحتي هاي مادرش را نمي فهميد .آرش نمي دانست چرا بين ان همه غذاهاي خوشمزه که در فست فود وجود دارد؛بايد سوپ بي مزه و تخم مرغ و سيب زميني آبپز شده بخورد. بعد از حاضر شدن شام در بشقاب مي گذارد و جلوي آرش گذاشت. هنوز حقوقش نداده بودند و مجبور بود هر چه به دست مي اورد به عنوان شام به پسرش بدهد.آرش باز بدون اعتراض آنها را می خورد.مريم او را حمام مي دهد ومي خواباند.
    دو ماه گذشت وفصل زمستان همراه با تمام مشکلات و سختي هاي مريم تمام شد.ولي حال مريم بهتر نشده است،در آن مدت آرش فقط با مادرش صحبت مي کرد .حرف نزدن او باعث مي شد ديگران تصور کنن او ناشنواست.اگر کسي از او سوالي مي پرسيد براي اجازه گرفتن اول به مادرش نگاه مي کرد بعد جواب مي داد.جواب هايش کوتاه ومختصر بود.
    در ميان وقت استراحتشان مريم مثل هرروز دو ساندويچ خريد.يکي از آن را براي شام آرش نگه مي داشت و ديگري را براي ناهار به او مي داد.وتا شب با گرسنه گي کار مي کرد .ساندويچ در کيفش گذاشت.تکيه به ديوار نشست و آرش نگاه مي کرد ناگهان نقاشي آرش توجه اش را جلب کرد دفتر ش برداشت.متعجب به او نگاه کرد آرام گفت:
    -آرش اينا رو تو کشيدي؟
    تصور مي کرد کار اشتباهي مرتکب شده و ممکن است سيلي بخورد يا گوش هايش از فرياد مادرش،زنگ بخورد،به آهسته گي وترس سرش تکان داد.
    مريم لبخندي زد:اينا خيلي خوشگله...آفرين
    آرش لبخندي زد...خوشحال بود از آنکه کاري کرده که مادرش از او راضي است.پس براي خوشحال کردن مادرش مي تواند نقاشي هاي بيشتري بکشد.نقاشي هاي آرش انقدر حرفه اي نبود.در حد يک پسر بچه سه ساله ...درخت و خورشيد به سادگي مي کشيد ورنگ مي کرد.
    مريم با خوشحالي از هنر پسرش گفت:استعداد نقاشيت فوق العادست،تو يه نقاش بزرگ ميشي
    با عشق به پسرش خيره شد.اگر پدرش زنده بود و با خودخواهي هايش زندگيشان نابود نمي کرد.اوضاع شان الان فرق مي کرد.و مي توانست آرش را ازهمين سن کم به کلاس نقاشي بفرستتد.خودکاري از کيفش بيرون آورد وزير نقاشي اش امضاء زد:
    - very good
    به مادرش نگاه کرد،مريم موهاي لختش را بهم ريخت و با لبخند خسته اي گفت:
    -يعني خيلي خوب کشيدي
    براي اولين بار لبخند دندان نمايي زد،که باعث شد لبخند مريم محو شود... خنده اش شبيه به کاميار بود رنگ چشمانش، اسکلت صورتش،انگار پاره کردن عکس ها بي فايده بود کاميار هميشه جلوي چشمانش است.با بغضي که در گلويش نشست قرص اعصاب از کيفش بيرون کشيد. و با آب معدني که هميشه براي آرش همراهش بود خورد.مي دانست اگر از آن قرص ها استفاده نکند پسرش را از فرط عصبانيتش تکه تکه مي کند.
    بعد از استراحتشان مريم به کارش مشغول مي شود،و تا شب يک دقيقه وقت نشستن نداشت،و درآن مدت پسرش را فراموش مي کرد.آرش در ميان آن همه سرو صدا و آشپزي روي دفتر نقاشي اش به خواب رفته بود.بالاي سرش مي ايستد و بيدارش مي کند:
    -آرش پاشو مي خوايم بريم خونه
    خواب سنگيني او را گرفته بود و نمي توانست تکان بخورد..دفتر نقاشي و مداد رنگي هايش به همراه کتاب نقاشي اش را در کيفش مي گذارد.به زور چشمانش باز مي کند. او را به سمت سرويس بهداشتي مي برد وآب سردي به صورتش مي زند که هوشيار شود،آرش نفس عميقي کشيد وسرش تکان مي داد:
    -مامان يخ کردم
    -ببخش، جون ندارم بغلت کنم بايد راه بري
    بعد از آنکه از تاکسي پياده شدند، دست آرش را مي گيرد و با خود مي کشد.آرش با ديدن پارک که دختري با مادرش مشغول بازي کردن هست.حواسش به آنها کشيده مي شود،لحظه اي مي ايستد،که مريم دستش مي کشد.امااو تکان نمي خورد...مريم بر مي گردد:
    -چرا وايسادي بيا؟
    باز دستش مي کشد اما آرش تمام سعيش مي کند تکان نخورد؛با فشار خودش را روي زمين نگه مي داشت، مريم از روي خستگي با خشم به او نگاه کرد:
    -چته باز؟
    با دستش به وسايل بازي اشاره کرد:مامان پارک
    شقيقه هايش فشرد،حوصله ي ايستادن براي بازي کردن آرش نداشت:
    -الان نه خسته ام بذار يه وقت ديگه
    انقدر او را محکم مي کشيد که آرش پايش به زحمت روي زمين مي گذاشت،خودش هم مي دانست وقت ديگري پيش نمي امد. آرش تمام زورش را جمع کرد وپايش روي زمين مي کشيد و مانع حرکتش شد بلند گفت:
    -آرش
    درخواست زيادي نداشت، حق هر بچه اي در سن اوست که بازي کند.آرش بعد از سه سال نتوانسته بود بچه گي کند،با حلقه هاي اشک و مظلومانه به مادرش نگاه کرد. مريم ديگر صبر و حوصله اوليه ندارد، چشمانش فشرد:
    -الان ساعت نزديک دوازده شبه چه وقته بازيه؟فقط پنج دقيقه باشه؟خسته ام بايد استراحت کنم
    همان پنج دقيقه هم برايش زياد بود،با رضايت سرش را تکان مي دهد.مريم گوشه اي مي ايستد و به بازي اونگاه مي کرد.بعد از سرسره بازي و تاب بازي به سمتش رفت :
    -آرش بسه بريم
    چيزي نمي گويد،فقط اخم هايش در هم مي کشد.به مادرش نگاه مي کند از نظر او پنج دقيقه هم نشد.همراه مادرش به خانه مي رود.آرش نه دوستي براي بازي کردن نداشت نه تلويزيوني که بتواند برنامه کودک ببيند...همه ي دنياي سرگرمي اش شده بود يک دفتر نقاشي و يک جعبه مداد رنگي وکتابي که به او ياد مي داد چطور نقاشي بکشد.صبح ها با مادرش به فست فوت مي رفت و شب ها مثل مادرش خسته بر مي گشت.

    یه چیزی بگم؟ شاید خیلی هاتون تصورکنید فصل ها خیلی طولانی شدند..اما می خوام یه چیزی بهتون بگم شاید باور نکنید،اول:من تا اینجا رمان وتوی 170صفحه از ورد تایپ کردم،دوم: هر فصل بین 20 تا30صفحه ازورد می نویسم که تا اینجا فصل 6 شده 19 صفحه...خودم فکر می کنم رمان باید بالای 200صفحه بشه،هر چند می دونم موقع تبدیل به pdfاندازه صفحه ها تغییر می کنه و ممکنه کم وزیاد بشه،چون شما دارید ذره ذره می خونید فکر می کنید زیاد شده،ولی باور کنید به اندازه جلد اول که 400صفحه شده هیچی ننوشتم...پس صبور باشید.:aiwan_light_blumf::aiwan_light_gamer2:
     
    آخرین ویرایش:

    پریبانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    349
    امتیاز واکنش
    21,283
    امتیاز
    699
    محل سکونت
    بوشهر
    مريم و آرش وارد فروشگاهي که مسئولش مردي از کشور افغانستان بود شدند،مواد غذايي مورد نظرش را خريد و به خانه بازگشت،سريع با آن مواد،غذايي که مدت ها پيش به آقاي پاري قولش داده بود درست کرد.در ظرفي گذاشت و به فروشگاه رفتند.
    مريم پشت در اتاق رئيس ايستاد و تقه اي به در زد،با صداي آقاي پاري که به آنان اجازه ورود داد داخل شدند.
    -سلام
    با خوش رويي جوابش داد:سلام خانم همتي
    ظرفي که در دست داشت روي ميز گذاشت و گفت:
    -چند روز پيش در مورد يه غذاي ايراني با هاتون صحبت کردم؟
    سرش تکان داد:بله خوب؟
    -اين همونه،اسمش کشک بادمجونه،ميل کنيد اگر خوبه که به منو اضافه کنيم
    مريم در ظرف باز کرد،و آقاي پاري قاشق يک بار مصرف که هميشه تعداد زيادي براي تست غذا ها در کشويش داشت بيرون آورد واز آن خورد.
    چشمانش با رضايت بست وسرش تکان وچند بار آب دهانش قورت داد،آرش به حرکت هاي او نگاه مي کرد و مريم منتظر نتيجه بود.
    چشمان باز شده اش به مريم دوخت و گفت:
    -اين عاليه خيلي خوشمزه است...براي درست کردنش زمان زيادي نياز داره؟
    با خوشحالي نفسي از سر آسودگي کشيد و با لبخندي گفت:
    -نه، به اندازه ي زمان، درست کردن ساندويچ سوسيس
    يک قاشق ديگر از آن خورد وگفت:
    خوبه ..از همين الان شروع کن،به آميشا ميگم اين غذا رو هم به منو اضافه کنن،فکر مي کنم مردم بايد يه ذره غذاي سالم هم بخورن
    مريم که از خوش حالي هول شده بود گفت:
    -اما الان که موادشو ندارم...يعني اصلا هيجي ندارم...براي حجم زياد مواد زياد لازم دارم
    همانطور که مشغول خوردن بود با آرامش گفت:خوب برو بخر
    با صداي نيمه فريادش گفت:الان؟
    آقاي پارتي با چشمان متعجبش از زير عينکش به او که اولين بار است صدايش بلند شده نگاه کرد وگفت:
    -بله الان...قرار بود شما غذاي پيشنهاديتون به من بديد و اگر خوب بود درست کنيد؟مگه اينطور نبود؟
    -بله، ولي خوب...
    با برداشتن گوشي تلفن ميان حرفش آمد وگفت: با ديليپ برو بخر،الان صداش مي زنم
    مريم که خودش را خلع صلاح ديد ديگر چيزي نگفت و به همراه ديليپ که مسئول خريد هاي فست فود بود و پسرش به همان فروشگاه قبل رفتند و مقدار زيادي کشک و بادمجان و پياز خريدند.خريدشان به اندازه همان روز بود.به فست فود بازگشتند و مريم به تنهايي مشغول درست کردن کشک بادمجان شد.
    آرش که در جاي هميشه گي اش مشغول نقاشي کردن بود.به مداد رنگي زردش که براي رنگ کردن خورشيد بود نگاهي انداخت کوچک شده بود آنقدر که ديگر در دستش جاي نمي گرفت.خيلي وقت پيش بايد به مادرش مي گفت. اما از ترس دعواي مادرش چيزي نگفت.تا جايي که جا داشت استفاده کرد.
    خودش را از لاي آن جمعيت در حال حرکت که هر کدام براي سرخ کردن غذايي در تکاپو بودند رد کرد و به مادرش که مشغول سرخ کردن بادمجان بود رساند.
    مدادش بالا آورد:مامان مداد زردم
    مريم بدون آنکه نگاهش کند گفت:آرش برو اونور مي سوزي
    همچنان به مادرش نگاه مي کرد:مامان مدادم
    بر مي گردد،با خستگي وخشم عرق پيشانيش با دستمال گرفت وگفت:چيه چي مي گي؟
    با صداي آهسته و آرامش گفت:مدادم کوچيک شده
    روي پنجه اش نشست بوسيدش،خسته گي از صورتش مشخص بود،درست کردن آن حجم غذا براي اولين بار خسته اش کرده بود :
    -بعدا برات مي خرم،باشه؟!حالا برو
    مريم به مشغول کارش شد وآرش همچنان ايستاده بود وبه مدادش خيره شد،نمي دانست خورشيدش را به جز زرد چه رنگي مي تواند کند؟؛به سمت دفتر نقاشي اش رفت تصميم گرفت تا خريدن مداد رنگي جديد فعلا خورشيد بي رنگ بماند.
    بعد از آماده شدن غذاي جديد فست فود،مريم با اضطراب و استرس زياد منتظر بود ببيند کسي اين غذا را سفارش مي دهد يا نه؟اگر سفارش دهد آيا مثل آقاي پاري غذا را دوست دارد؟
    اولين نفر کشک بادمجان را سفارش داد،خوشحالي و استرس مريم بيشتر شده بود...مريم مشغول سرخ کردن سوسيس ها بود اما تمام حواسش به غذايي بود که که چند ساعت پيش درست کرده،چندين نفر سفارش داده بودند بعضي ها دوست داشتند و بعضي ديگر ترجيه مي دادند،همان هات داگ وسوسيس خودشان بخورند.
    گارسون که زني استراليايي بود،با پيشبند سفيد و موهاي جمع شده بالا، به آشپزخانه بزرگ فست فود آمد و صداي نسبتا بلند گفت:
    -مريم
    مريم برگشت وگفت:بله
    -يه اقايي با شما کار داره
    مريم آنقدر تعجب کرده بود که قرينه چشمش ثابت شد وصدايش به زحمت از گلويش بيرون آمد:
    -کي؟!
    زن گارسون که از جايش تکان نخورده بود گفت:متوجه نشدم، چي گفتي؟
    يکي از مردها که نزديک مريم ايستاده بود با صداي بلندي گفت:
    -ميگه کي با من کار داره؟
    دستش تکان داد و گفت:نمي دونم،فقط گفت کسي رو که اين غذا رو درست کرده مي خواد ببينه
    آب دهانش با صدا قورت داد وبا صداي ضعيفي گفت:باشه الان ميام
    دستش در اثر اعصابش لرزش خفيفي پيدا کرده بود،وهيچ کنترلي روي آن نداشت،وحالا لرزش هيجانش براي ديدن کسي که نمي شناسد روي آن اضافه شده بود.با همان لرزش دست،پيش بندش باز کرد،روسري اش مرتب کرد...به طرف آرش رفت وآرام گفت:
    -آرش همين جا بمون من ميام باشه؟
    به جاي گفتن "باشه" فقط سرش تکان مي دهد.مريم به همراه گارسون زن به سمت سالن و مردي که مي خواست او را ببيند رفت.
    هر دو سر ميز او رفتند،گارسون متواضعانه و آرام به مرد که در غذا غرق شده بود گفت:
    -اقا...ايشون کسي هستن که غذا رو درست کردن
    مريم به مرد با موهاي جو گندمي اش که چهره اش چهل و چند ساله نشان مي داد،نگاه کرد،مرد لبخند گرمي زد و رو به گارسون گفت:
    -از لطفتون متشکرم
    زنِ گارسون با لبخندي آنجا را ترک کرد،مرد رو به او کرد وگفت:
    -شما اين غذا رو از کجا ياد گرفتيد درست کنيد؟



    دوستانی که اینجا نظرتون می گید واقعا نمی دونم دیگه به چه زبونی بگم،اینجا چیزی ننویسید،بیاید پروفایلم،کسانی که اینجا نظر ارسال می کنن من به هیچ وجه جوابشونو نمی دم ،من هر دفعه میام باید گزارش اسپم اونم چند تا بدم...وقتی من آدرس پروفایلمو گذاشتم چرا بازم اینجا نظر می ذارید؟...در ضمن بنده نه اینستا گرام دارم نه تلگرام نه هیچ چیز دیگه،اگر کانالی با نام من زده شده جعلیه
    دوستای گلم هم توی پروفایلم نظر دادن بعدا میام می جوابمتون فعلا فقط تشکر خوب ؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا