کامل شده رمان اون روی زندگی|نویسنده malihe2074 کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Winterlady
  • بازدیدها 11,369
  • پاسخ ها 76
  • تاریخ شروع

تا چه حد از رمان راضی هستید?

  • خوبه

    رای: 0 0.0%
  • ضعیفه

    رای: 0 0.0%
  • خیلی بده

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Winterlady

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/10
ارسالی ها
624
امتیاز واکنش
11,231
امتیاز
661
محل سکونت
بندر انزلی
تو همین حین مریم خانم با کلی خرید تو دستش اومد تو و با تعجب نگاهی به زیحانه و فهیمه خانم کرد. مریم خانم خرید هارو تو اشپزخونه گذاشت و دوباره به سالن برگشت و با اون دوتا سلام و احوالپرسی کرد. و با روی خوش رو به فهیمه خانم کردو گفت;
_به به حاج خانم،خونه رو منور کردین! چه عجب قدم سر چشم ما گذاشتید!
فهیمه خانم با لبخند گفت:
_من که حوصله مهمونی و این قرتی بازی هارو ندارم! الانم محضه خاطر این اومدم که طفلک دخترم ریحان روش نمیشد تنها بیاد و حال شوهر شو بپرسه
مریم خانم که از جریان عقد ریحان و ایهان بیخبر بود با تعجب چرخید سمت من که چشام التهاب پیدا کرده بود و حالم نزار بود فهمید نه قضیه جدی تر ازین حرفاست!
ایهان
حوصلم داشت سر میرفت باید به همه توضیح میدادم به همه که الان شرعا و رسما ریحان همسر منه!! هاوین بدحال و بیحال بود ریحان و مادرش اون شب شام مهمان ما بودن. بی حوصله رو به مریم خانم کردم و گفتم:
_مریم خانم ریحان جان و مامان شام مهمان ما هستن!
مریم خانم به خودش اومدو گفت:
_چشم مادر همین الان میرم شامو اماده میکنم
هاوین خواست باهاش بره تا کمی از غم درونش کم شه اما من جوری که ریحان و مامان متوجه نشن اروم گفتم:
_بشین سرجات
میخواستم تا لحظه ی اخر زجرش بدم میخواستم بشکنمش غرق افکارش بود که نیم نگاهی بهش کردمو رو به ریحانه کردم و گفتم:
_خانمم در مورد اون شرکتی که گفته بودی، پرسیدم! شرکت معتبریه میتونی از فردا کارتو شروع کنی از نظر منم که شوهرتون هستم هیچ عیبی نداره که شاغل باشی هر چند نیازی به این کار نداری چون من تمام کمال ساپورتت میکنم ولی خب زحمت کشیدیو درس خوندی…
و به دنبالش لبخند قشنگی بهش زدمو عاشقانه نگاهش کردمو نگاهم رو به هاوین دوختم تا ببینم تاثیر حرفم روش چی بود! با چونه ای که می لرزید و غمو بغض زل زد بهم نمیدونم چرا ولی یه ان دلم سوخت و صدای باربد پیچید تو گوشم:
_میخوای با زجر دادنش چیو ثابت کنی که ثابت کنی مغروری که ثابت کنی ظالمی! ایهان دل شکستن تاوان داره خدا قهرش میگیره نکن اینکارو!
تو افکارم غرق بودم که ریحان گفت:
_مرسی اقامون… پس از فردا کارمو اونجا شروع کنم دیگه.
_اره فقط مدرکت کامل نیست رییس گفت مدارکتو کامل کنی ببری براش
نگاهم به هاوین کشیده شد که دستشو گذاشت رو قفسه سـ*ـینه و از زور بغض بزور نفس می کشید! ریحان با شک گفت:
_ولی من نمیدونم چیا میخوان که ایهان…
_یادداش کردم الان برات میارم.
رو کردم به هاوین و بدون هیچ خواهش و لطفا گفتم:
_هاوین توی کمد لباس تو جیب کاپشن چرم قهوه ایم یه کاغذ هست برام بیارش زود!
اخماش تو هم رفت! براش حتما گرون تموم شده بود که بی هیچ کلمه مودبانه ای ازش خواستم کاغذو بیاره!
با اکراه رفت به اتاقو بعد از پنج دقیقه که دیدم نیومد خودمم به اتاق رفتم که دیدم دمه لباس من خشکش زده!
_چکار میکنی!
_ببخشید قصد فوضولی نداشتم اقا ایهان…
کاغذو گرفت سمتم:
_بفرمایید
کاغذو ازش گرفتم و رفتم بیرون.
موقع شام شده بود یه بشقاب برداشتم و کنار ریحان نشستم و غذای هردومونو تو یه بشقاب کشیدم و قاشقشم دادم دستش و مشغول خوردن شدیم و سرد و مغرور زل زدم به چشمهای پر حسرت هاوین و لبخند بدجنسانه ای زدم. به خوبی حس میکردم که احساس خفگی میکنه و بطور حتم اصلا نفهمید اون یه لقمه ای که خورد چه مزه ای بود!
مامان (فهیمه خانم ) که میدونو برای تاخت و تازش علیه هاوین مناسب دیده بود گفت:
_مادر ایهان جان اون هفته که بهتون خوش گذشت این هفته هم یه مرخصی بگیر برید مسافرت اخه میدونی ریحان مثل این دخترا (نیم نگاه خصمانه ای به هاوین کرد) نیست که با پررویی چیزی از شوهرش بخواد پس خودت برنامه شو بچین
سرمو بالا اوردم و زل زدم به هاوین که واقعا داشت عذاب می کشید. رو به مامان کردم و گفتم:
_ای به چشم ریحان جونمم بخواد میدم
ریحان با لبخند نگام کرد و منم با عشق. رو. به هاوین کردمو گفتم:
_هاوین میبینم اون چند قاشق شامتو هم دست نزدی!
با صدایی که از ناراحتی و بغض که تو گلوش جا خشک کرده، می لرزید گفت:
_سیر شدم، بعد از ظهری یه کم هله هوله خوردم ته دلمو گرفته.
با گفتن با اجازه از جاش بلند شدو رفت جلوی تلوزیون و مشغول تماشا شد اما مشخص بود تمام حواسش به این ور و صحبت های ماست! میدونستم چقدر عذاب میکشه که خودش اجازه نداره حتی بیرون بره ولی من به ریحان اجازه دادم کار کنه! شب قبلش نمیدونم چم. شد دلم بد جوری به حال هاوین سوخت و نزدیک بود کوتاه بیام! نمیدونم چم شده بود. ولی خیلی زود پشیمون شدم. ریحان و مامان که رفتن رفتم و رو بروش نشستم مات تلویزیون بود ولی اصلا حواسش بهش نبود حتی پلک هم نمیزد! تلویزیونو خاموش کردم که حواسش سرجاش اومد و متوجه رفتن اونا شد وقتی فهمید خودم هستم و خودش خسته زل زد بهم. که یهو قیافش مچاله شدو هق هق زد گذاشتم خالی شه به قدر کافی بهش سخت گرفته بودم میون گریه هاش گفت;
_چرا…. اخه چرا… یعنی اینقدر ازم منزجری که منو حتی اینجا میشونی که شکنجم کنی من یه شب خریت کردم ولی تو قده یه عمر تو این پنج ماه شکنجم کردی! گفتم تحمل میکنم ولی نه دیگه تا این حد چرا اخه چقدر میتونی ظالم باشی من گناهم چیه جز اینکه عاشقونه دوستت داشتم دیگه چه احتیاجیه منه بی ابرو. رو نگه داری کنارت…. من همه چیو به خانوادم میگم میگم که دوباره زن گرفتی من از زندگیت میرم اره راحتت میزا م اره دیگه کنارم نمیزارم زجر بکشی!
از زور هق هق به زور میفهمیدم چی میگه اونقدر با سوز زجه میزد که که دل سنگم اب می کرد! اومدم چیزی بگم که دویید بالا تو اتاقش و درو محکم بست و قفل کرد صدای هق هقش تو کل خونه پیچید. از جام پاشدم و رفتم دم اتاقش و چند تقه به در زدم و گفتم:
_هاوین….
همچنان به شدت جیغ میزد و گریه میکرد دلم ریش ریش داشت میشد.
_هاوین باز کن این درو.
بی اعتنا بهم فقط گریه میکرد. ترجیح دادم بزارم به حال خودش باشه نمیدونم چرا رفته رفته داشت هرروز نفرتم بهش کم میشد با اینکه برای ریحان میمردم اما ازینکه داشتم هاوینو از نظر روحس به قدر شکنجه روحی میکردم وجدانم در عذاب بود. سه ساعت گذشت میز شام هنوز جمع نشده بود مریم خانمم رفته بود نگاهی به بشقاب هاوین کردم حتی یه قاشق بیشتر هم نخورده بود. میدونستم عصر هم هیچی نخورده بودو بهونه اورده بود موضوع هله هوله رو. غذارو گذاشتم تو مایکروفر و گرمش کردم خودمم درست شام نخورده بودم. غذای خودمو هم گرم کردم. دست تو یکی از گلدونای خونه کردم و کلید یدکی رو کشیدم بیرون. غذاهارو که چلو فسنجون بود گذاشتم تو سینی یه پیاز هم شکوندم و اروم از پله ها بالا رفتم دیگه صدای فس فس ش از اتاقش نمیومد. درو اروم باز کردم نور راهرو رو صورت شوره زده و گر گرفته ش افتاد نمیدونم چرا ولی قلبم فشرده شد از عجزش. تکیه زده به دیوار خوابش بـرده بود. سینی رو گذاشتم رو میز ارایشش. رفتم طرفش اروم رو دستام بلندش کردمو گذاشتمش رو تختش و چند لحظه ای بهش خیره شدم سعی کردم با خودم کنار بیام تا کمتر اذیت کنمش. سینی رو برداشتم و دوباره برگشتم پایین باقیمونده ی غذای قابلمه رو گذاشتم تو یخچال و ظرفا رو شستم و گذاشتم خشک شه خسته از روز کاری تو شرکت رفتم تو اتاقم و خیلی زود خوابم برد. نمیدونم چقدر از خوابیدنم گذشته بود که با صدای افتادن محکم چیزی تو دستشویی کنار اتاق هاوین با وحشت پریدم و قلبم تو دهنم اومد! با کنجکاوی از جام پا شدم و اول رفتم به اتاق هاوین رو تختش نبود رفت جلوی دست شویی و در زدم ;
_هاوین این چی بود افتاد!
اما هیچ صدایی نیومد نمیدونم چرا ولی یهو عین این موقع هایی که میگن عزراییل از پشتت رد میشه و برق میگیرتت و میپری ،برق گرفتتم و حس بدی گرفتتم!
با ترس گفتم;
_هاوین من دارم میام تو!
دستگیره رو کشیدم پایین و نگام به خونی افتاد که رو موزاییکای سفید دست شویی راهشو میکشید و میرفت! چشام گرد شدو و رد خونو گرفتم تا به هاوین و دستش رسیدم که خون با فشار از رگش خارج میشد و تیغی که یه گوشه افتاده بود وحشت زده عقب عقب رفتم اونقدر که پام گیر کرد به میز پایه بلند و خوردم زمین هاوین با چشمای نیمه باز زل زده بود به یه گوشه فقط خون بود و خون! لرز گرفته بودتم خدایا چکار کنم! باربد اره باری باری میتونه کمکم کنه ساعت پنج صبح بود با خودم گفتم صددرصد بیداره دوره های شیمی درمانیش هنوز تموم نشده بود ولی چند روزی رو برگشته بود خونه. دورو برمو نگاه کردم گوشیم رو از زمین که بخاطر میز پایه بلند افتاده بود برداشتم و با دستهای لرزون شماره باربد رو گرفتم…
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    سه تا بوق خورد تا باری برداشت!
    _جانم داداشی!
    زبون تو دهنم قفل شده بود و نمی چرخید با تته پته گفتم:
    _ها…. ها… هاوین خو خو… خودشو.. ک… شت!
    با تعجب گفت:
    _چی?! چی میگی یعنی چی نفهمیدم ایهان!
    بعد یهو انگار حالیش شده باشه چی گفتم فریاد زد :
    _خودشو کشت?!!! احمق تو چرا زنگ زدی بمن زنگ بزن امبولانس شاید زنده باشه!
    امبولانس?! امبولانس چی بود اصلا شمارش چی بود! مخم پشت سر هم ارور میداد! باری عصبی گفت:
    _خیلی خب من زنگ میزنم تو جلدی بپر دم در!
    با بوق ممتد تلفن بخودم اومدم سریع از جام پریدم دوییدم طرف هاوین دیدن اونهمه خون داشت حالمو بهم میزد سریع دوییدم اشپزخونه و پارچه ی تمیز برداشتم و دوییدم دره حیاطم باز کردم برگشتم سمت هاوین پارچه رو گذاشتم رو رگ و محکم فشار دارم هاوین رو نیم خیز کشیدم بغلم هنوز نبضش رو گردنش میزد اما یکی در میون و هر چی ثانیه ها میگذشت کندتر میشد استرس وحشتناکی مثل خوره به جونم افتاده بود.
    _هاوین دووم بیار هاوین طاقت بیار
    یه آن از تموم کرده هام با هاوین پشیمون شدم اره باعث و بانیه این اتفاقات شوم من بودم من عوضی ازش انتقام گرفتم. بغضم گرفته بود و لعنتی نمیشکست.
    با صدای یا الله امداد گر از حموم فریاد زدم:
    _ما اینجاییــــــم!
    با دیدن هاوین تو این وضع اول چشماشو گرد شد ولی با دیدن وسعت خون به خودشون اومدن. به سرعت بردنش خودمم دوییدم پایین که دیدم باربد با تمام سرعتش داره میاد اینطرف با باباش اومده بود . ماشین همراهش بود امبولانس حرکت کرده بود باربد عصبی گفت:
    _یالا بپر بالا
    سریع سوار شدم! عمو عارف با خشونت دور زد جوری که جیغ لاستیکا بلند شد. باری نگاه شماتت باری بهم کرد بی اراده ناخنامو می جوییدم. لعنتی… لباسام همه اغشته به خون هاوین بود. تا هاوینو با عجله بردن اتاق برای درمان زانوهام سست شدنو جلو باربد نشستم زمین! عمو عارف متعجب گفت:
    _هاوین که هفته ی پیش گفت همه چی بین تو و اون حتی با وجود ریحانه خوب شده! ما باورمون نمیشد اما اون قسم خورد راستشو میگه و سعیدم حرفشو باور کرد چون هممون می دونیم تو ادم دل رحم و خوبی هستی پس این کارش چه معنی ای میده !!!
    عاجزانه به باربد نگاه کردم تا شاید اون یجوری مطلبو سره هم بیاره اما باربد شونه ای بالا انداخت! از خویشتن و ابروداری هاوین خیلی خجالت کشیدم اینکه بدون گفتن حرفی به خانوادش بی صدا تحمل کرده بود شد سوهان روحم! بفرما حالا بدهکارم شدم! سرم بشدت درد میکرد حالا باید چه جوابی به بقیه بدم. از بیمارستان رفتم بیرون از درد سرم چشام باز نمیموند. بی اراده راه میرفتم نمیدونستم کجا میرم واسه چی میرم، فقط،راه میرفتم! مردم یجوری نگام میکردن یکی با ترس،یکی با وحشت یکی متعجب! دست بالم خونی بود. حالت تهوع داشتم و گیج بودم. بارون شدیدی شروع به باریدن کرد دستم رو قلبم که تیر ناجوری کشید رفتو خم شدم. دستمو به دیوار گرفتم که نیفتم. سرم به تنم سنگینی میکرد همه ی مردم به سرعت از خیابون متفرق شدن . نشستم رو یه جدول کنار خیابون چقدر وجدانم درد میکرد صحنه ها یکی یکی و تمام روزام با هاوین و تمام زور گوییام بهش از جلو چشمم مثل باد میگذشتن… مغزم انگار واسه ی کاسه ی سرم زیادی بزرگ بود حس کردم داره فشار میاره از سرم بزنه بیرون . چند ساعتی گذشت و چقدر تو اون حالت بودم نمیدونم. بسختی از جام بلند شدم حالم به قدری بد بود که صاف نمیتونستم راه برم باربد یهو سره رام سبز شد نمی فهمیدم چی میگه و فقط حرکات لبهاشو میدیدم با نگرانی بازوهامو از دو طرفم گرفته بود و تکونم میداد .. چشام رفت و دیگه هیچی نفهمیدم
    باربد
    تو افکارم گم بودم که دکتر اومد بیرون و گفت;
    _همسر خانم هاوین راد!
    نگاهی به دورو برم کردم عه پس ایهان کو! خانواده هاوین هم نگاهی به دوروبرشون کردن سریع رفتم جلو گفتم:
    _نیستش الان میاد! حال هاوین چطوره!
    دکتر مکثی کردو گفت;
    _خیلی خون از دست داده و ضعیف شده ولی زنده میمونه ما احتیاج داریم علاوه بر خونی که بهش زدیم یکی. از بستگانش خون اُ مثبت بهش اهدا کنه که ظاهرا همسرش اُ مثبته. با اینکه دیر اوردینش عجیبه که هنوز زندهس!
    منم گروه خونیم همون بود سریع گفتم:
    _دکتر منم اُ مثبتم.
    دکتر لبخندی زدو گفت:
    _بیا تو بهش خون بده
    با شک گفتم;
    ولی من تازه شیمی درمانی شدما
    نگاه مهربونی کردو گفت:
    _تاثیری نداره برو تو
    رفتم تو بخش تمام فکرم این بود که الان ایهان کجاست و چی میکنه.
    نگاهی به هاوین کردم که رنگ. پریده با تیوپ قطوری تو دهنش، دراز کشیده بود. نفس عمیقی کشیدم و پرستار کارشو شروع کرد. دویست و پنجاه سی سی خون از رگم به کیسه ای منتقل شد. پرستار با خوش برخوردی ظرف شکلاتی طرفم گرفتو گفت:
    _بردارین که ضعف نکنین میتونین برین
    زیر لب تشکری کردمو شکلاتی و برداشتم. رو به عمو سعید کردمکه بر افروخته قدم رو می رفت.
    _میرم دنبالش..
    عمو با عصبانیت گفت :
    _مگه دستم بهش نرسه پسره ی عوضی
    پوزخند صداداری زدمو گفت :
    _بهتره به اون دوست احمقت پوزخند بزنی
    خون تو. رگم جوشید و با گستاخی زل زدم چشاشو گفتم:
    _مثل اینکه یادت رفته چه دختر بی ابرویی داری عمو! توو باید حساب دخترتو برسی که زندگی جهنمی ایهانو جهنمی تر کرد! بزور هاوینو بهش تحمیل کردین از روی غیرت و مردونگیش دم نزد حالا داری ایهانو محکوم میکنی?! وقاحت داره خجالتم خوب چیزیه!
    چشماش از حرفایی که زدم گرد شد و تا خواست چیزی بگه از روبروش کنار رفتم تا برم دنبال یکی. یدونه داداشم! با خودم گفتم بسه باربد اینهمه دخالت نکردی ایهان اینجوری سرش اومده الان وقت عمله باربد! نباید بزاری هاوین و ایهان کنار هم باشن اره وقتشه یکاری برای داداشت انجام بدی. چشام دنبال ایهان می گشت اخه نزدیک تابستون این بارونه سیل اسا چی بود بارید !نگاهم از دور خورد به قامتی که از دور نامتعادل راه میرفت! تلو تلو میخورد و خم و راست اروم اروم نزدیک میشد از رو پیرهن ابی فیروزه ایش فهمیدم ایهانه هر دومون خیس شده بودیم دوییدم طرفش عین شوک زده ها بود ازون شوکای روانی که حسابی حالتو بد میکنه! چشماش خمـار و مردمکاش گشاد بود رنگش به کبودی میزدو چیزی حالیش نبود ادم نازک نارنجی و احساسی ای مثل اون با دیدن هاوین با اون وضع معلومه به این حالو روز دچار میشه! چشماش داشت میرفت دستمو دور کمرش حلقه کردم و یه دست دیگشم گرفتم تموم وزنش روم بود اروم اروم قدم بر میداشتیم تا اینکه حس کردم سنگین تر شده چشماش بسته بود و سرش روی سینش افتاده بود. مجبور شدم کولش کنم زیاد به بیمارستان دور نبودیم زیاد جون نداشتم اما یا علی گفتمو تا اونجا حملش کردم. بابا دم در سریع اومد طرفم
    _چی شده?!
    _نمی دونم تب کرده حالش بده
    بعد ازظهر شده بود اروم نشستم کنارش با چهره قرمز شده از تب دراز کشیده بود با وجود دارو هم تبش پایین نمیومد این در اصلش جسمش نبود که بیمار بود در اصل روح و روانش ازرده بود که بر جسمش اثر گذاشته بود. تو فکر فرو رفتم ایهان باید هاوینو طلاق میداد تا این کشمکش و انتقام گیریه احمقانه تموم شه! دیگه نمیزارم ایهان وجود هاوینو تحمل کنه. هاوینم به سزای عمل زشتش رسیده بود پس دلیلی برای ادامه این بازی وجود نداشت. با پارچه ی نم دار پیشونی داغشو خنک کردم که نگام کشیده شد به چندتا تار موی سفید تو موهاش. اروم دست کردم لای موهاش و موهای سفیدشو لمس کردم طفلک سره جمع بیست یک سال سن داشت ولی موهای فندقیش داشتن از حرص خوری سفید میشدن. بخاطر همین چندتا تار سفید موهاتم اجازه نمیدم این بازیو ادامه بدی ایهان… چند ساعتی گذشت تا اروم اول انگشت اشاره ش و بعد تموم انگشت هاش و اروم چشماشو باز کرد لبهای ترک خوردش از هم باز شدن و نالید :
    _هاوین….
    نگاه بیتابش موند روم…
    _باربد… هاوین….
    _حالش خوبه ، زندهس بزودیم خوب میشه
    اب دهنشو با درد قورت داد;
    _تشنمه
    لیوان اب روپر کردم و سرشو اوردم و بالا و کمک کردم اب بخوره… یکم که خورد چهرش جمع شد و با اوقات تلخی گفت:
    _تلخه
    اب براش تلخ میومد چون تب داشت.
    _تب داری واسه اونه…
    دمق و بیحال بود اما ترجیح دادم همون لحظه موضوع رو مطرح کنم
    _دیگه اجازه نمیدم با هاوین زیر یه سقف باشی
    اخم کرد و با عصبانیت گفت:
    _بتوچه! مگه دست توعه!
    منم اخم غلیظی کردمو گفتم:
    _با عمو سعید حرف میزنم همه چیو میگم این مسخره بازیا باید همین جا تموم شن! تو از هاوین جدا میشی!
    پوزخند کشداری زد و گفت;
    _اولش جلومو نگرفتی حالا میخوای بگیری?!
    با جدیت گفتم;
    _فکر میکردم بعد ازینکه هاوینو شکنجه کردی اونم پنج ماه وقتی ریحانه زنت شد ادم میشی و اتش انتقام قلبت خاموش میشه و هاوین رو میفرستی رد کارش حالا نه تنها اتش انتقامت خاموش نشده بلکه شعله ور تر شدو خودتو هاوینو سوزوندی اونقدر که اون دختر از زندگیش سیر شد. نه من دیگه نمیزارم ادامه بدی به خودت و قیافت نگاه کردی?! پیر شدی موهات سفید شده اگه هاوین میمرد با یه عمر عذاب وجدان باید سر می کردی!حرف مردمو میشنیدی و سر اخر با خفت خودتم دق می کردی. از اولم اینکه قبول کردی شوهرش باشی غلط بود!
    با ناراحتی روشو ازم گرفت… میخواستم پاشم برم از عمو سعید بخوام که باهام حرف بزنه که گفت:
    _من ازش متنفر نیستم…. میدونی چیشد مادر ریحان راضی شد ما به عقد هم در بیایم?
    به سختی خودشو رو تختش جا بجا کردو نشست. به بالشتش تکیه داد منم نشستم سره جام. تا اون موقع حتی منم نمیدونستم چراشو.
    _چند روز بعد اینکه من متاهل شدم ریحان از همه چی دست کشید از خوردن،نوشیدن… کز کرد کنج اتاقش. اونقدر اشک ریخت و به کاراش ادامه داد که حاج خانم دست به دامن من شد. یه روز یه ماهه پیش دیدم اثری از ریحان نیست نه گوشی بر میداره نه تلفن خونه رو جواب میدن تو شرکت بودم و دلم هزار راه میرفت تا اینکه حاج خانم دست ریحان رو گرفت اومد شرکت. من هر بار که ریحان رو میدیدم ازش خواهش میکردم اینکارو که کنار نخوردن و نخوابیدن بود کنار بزاره.اما اون میگفت دست خودش نیستو دنیایی رو که منو ازش غصب کردن نمیخواد یه ماه از ازدواجم گذشته بود که اومدن شرکت فهیمه خانم ریحان رو بیرون نگه داشت و رو بهم با تمنا بی هیچ مقدمه ای گفت:
    _جان تو و جان ریحانه من…. ایهان این بچه داره جلو چشام از دست میره! میگفتم بعد از مدتی عشقت از سرش میفته و تو رو یادش میره شوهرش میدمو همه چی حل میشه اما از شبی که من مخالفت کردمو تو خیلی زود بعدش ازدواج کردی نه فکر تو از سره من و نه از سره این بچه بیرون نرفت که نرفت من دیگه حرفی ندارم مادر این بچه رو عقد کن که دیگه نای دیدن زجر کشیدن شو ندارم.
    مکث کوتاهی کردو گفت;
    _یه ان ته دلم خالی شد با اینکه داشتم هاوینو زجر می دادم اما با هر زجر دادنش دل خودم کباب میشد یه وقتی که داد میزدم یا میزدمش پا به پاش کباب میشد مخفیانه داشت بی صدا دلم به دلش گره میخورد اما بازم خودمو قانع میکردمو غرور شکستم اجازه نمیداد باهاش خوب باشم…. اول بهش گفتم نه چون نمیخوام هاوین بیشتر درد بکشه ام با قسم مرگ و با قسم جانی که فهیمه خانم داد منو ریحان در صورتی که خودمم تو دوراهی بودم که عقدش کنم یا نه، عقد کردیم. اونقدر پیش وجدانم در عذاب بودم که حتی روم. نشد به هاوین بدبخت بگم که عقد کردیم… .اما بازم غرور شکسته م مانع شدو گفت بزار زجر بکشه…..
    اشک تو چشمهای ایهان جمع شده بود و حس کردم به بودن هاوین در کنارش عادت کرده.
    با تردید گفتم:
    _خب حالا تصمیت چیه?
    عاجز نگاهم کرد خودشم نمیدونست. بعد گفت;
    _ریحان بهم چند روز پیش گفت که به عذاب هاوین راضی نیستو دوست نداره این وضع ادامه پیدا کنه ترجیحا به قول تو جدا شیم بهتره هر چند میدونم هاوین اذیت میشه
    جدی نگاهش کردمو گفتم:
    _به قلبت رجوع کنو بهم با صداقت بگو کیو دوست داری….
    نگاه شرمنده ای کردو گفت:
    _تو که غریبه نیستی داداشم هستی راستش… راستش من…
    _بی خجالت بگو
    چشماشو بستو گفت;
    _من هاوین رو میخوام….. درسته که ریحان عشق منه تو قلبمه اما ما کنار هم ظاهرا خوشحالیم… عمیقا از ته دل می دونیم که خدا تقدیر مارو جدا کرده در ضمن وقتی ازمایش دادیم بهمون گفتن نباید ازدواج کنیم….
    بی اراده لبخندی به لبم اومد و گفتم:
    _خدا وکیلی تو اصلا تیمارستانی ای!
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    از جام بلند شدم که نگاهم کرد . تقریبا شب شده بود. چیزی به شروع ماه رمضونی که تو تابستون افتاده بود نمونده بود…. صدای اذان از گلدسته های مسجد گلشن نزدیک بیمارستان که بلند شد و موذن گفت الله اکبر،ارامش خاصی به وجود دوتامون سرازیر شد. با وجود تبش بلند شد. نگاه گرمی تو چشمام کرد که حرکاتشو می پایید دست رو شونش گذاشتم و با لبخند گفتم:
    _خدا کنه همیشه نگاهت اینقدر گرم و صمیمی باشه….
    چشماشو اروم بستو باز کرد رفتیم وضو گرفتیم و بعد هردو به اقامه نماز ایستادیم کنار هم و پشت بقیه. نمازمون که تموم شد دست به دعا بردم. دعا کردم تا ابد ارامش مهمون قلبش باشه. دعا کردم اون روی زندگی که تلخ و زجر اور بود هرگز جاش با این روی زندگی که کم کم داشت با دست عشق نقش و رنگ میخورد عوض نشه. دعا کردم تا ابد برادریمون بمونه برادری ای که برای تحکیم و حفظش رنجهای زیادی بردیم. رابـ ـطه دوستی ای که حالا تو این دنیای نامرد دیگه نایاب شده…. چشمامو باز کردم مهربون نگاهم کردو گفت :
    _ببینم نفرینم که نکردی!
    بی اراده محکم خندیدم… چرا این پسر اصلا نمیتونست بد باشه و سریع به ذات پاک خودش بر میگشت?!
    با بدجنسی گفتم:
    _اتفاقا نفرین کردم تا ابد عشق دست از سرت بر نداره از عشق خفه شی چپ و راست!
    هر دومون زدیم زیر خنده! میون قهقهه هاش گفت:
    _اووووووه چه نفرین پر باری!
    در سکوت خیره شدیم به هم و داشتم همون طور که نگاش میکردم تسبیح میزدمو ذکر میگفتم یهو پخی زد زیر خنده!
    از خندش خندم گرفت و متعجب پرسیدم:
    _چرا میخندی! خوبه همه رفتن وگرنه تمرکزشونو بهم میزدی!
    دستاشو گذاشت صورتشو قهقهه زد میون خنده ش در حالی که نفسش بالا نمیومد گفت;
    _تو چرا تو صورت من تسبیح میزنی ذکر میگی رو به قبله بزن بابا!
    از حرفش بدجور خندم گرفت دیدم بعله چشاتون روز بعد نبینه ایهانو کردم قبله و دارم ذکر میگم با خنده رو به خدا کردمو گفتم:
    _خدایا شرمندتم این بنده ت از بس جیگره هوشو حواس ادمو میبره! شرمندتم خدایا فقط یچیزی تو بهشت خداوکیلی اینو سهم هیچ حوری ای نکنیا از بس اغفال کنندس چهره ش تموم حوریا میرن تو نخش هر چی جام و سبوعه میشکنه دیگه زوجهای عاشق شیر و عسل نمیتونن بخورن بعد دیگه ساقیا می هی هی هی بریز بیکار میشه ها!
    با چشمهای گشاد شده نگاهم کرد و بهد محکم قهقهه زد!
    _مگه مریضی?! این چیزا چیه سره سجاده میگی!
    راست میگفت سر سجاده مسخره بازیمون گل کرده بود با خنده گفتم :
    _خیلی خب دیگه به اندازه ی کافی خندیدیم دیگه جمع کنیم لنگو پاچمونو!
    حسابی مسخره بازیمون گل کرده بود اصلا حواسمون نبود هاوین اونجا داره از غصه رو تخت خاک میخوره.
    یکی زدم پس کلش که دومتر پرید!
    _وای چرا یهو جنی شدی زدی منو قلبم افتاد تو جورابم نکبت!
    _هوی یارو تو نمیخوای موضع جدیدتو به همسرانتون اعلام کنی!
    تازه کنتورش پرید:
    _اره ولی خب چجوری باید ریحان رو راضی کنم!
    لبخند اطمینان بخشی زدمو گفتم;
    _اون با من تو برو با هاوین حرف بزن!
    دو به شک نگام کرد;
    _می تونی?!
    یجوری چپ چپ سرتا پاشو برانداز کردم که حساب کار دستش اومد سرشو خاروند و گفت:
    _خوب لابد میتونی دیگه…!
    و سریع فلنگ رو بست و رفت سمت اتاق هاوین. خندیدم و رفت سمت در خروجی .. حالا دیگه همه متوجه شده بودن ایهان ریحان رو عقد کرده. عمو سعید غمزده تکیه داده بود به دیوار کنار در. رفتم جلوش. غمزده نگاهم کرد و گفت:
    _مهر طلاق میخوره تو شناسنامه بچم….
    ترجیح دادم اون لحظه چیزی نگم. رو به ریحانه کردمو گفتم:
    _ممکنه چند دقیقه ای وقتتونو بگیرم
    با اینکه تعجب کرد گفت:
    _بله البته
    از در رفتم بیرون دنبالم اومد نشستم روی نیمکت اونم با فاصله نشست و به رو بروش خیره شد. خطابش کردم:
    _ریحانه خانم
    بی حرف زل زد نیم رخم. پی حرفمو گرفتم و گفتم;
    _چه حسی به وقایع امروز دارین?!
    گنگ زل زد نیم رخم منم نگاهمو از بوته های شمشاد گرفتمو نگاهش کردم.
    اب دهنشو با صدا قورت داد و گفت ;
    _وجدانم ناراحته ازینکه باعث شدم هاوین به نقطه ای از زندگی برسه که مرگو ترجیح بده من نباید با کارام ایهان رو وادار به عقد با خودم میکردم. پشیمونم…
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    _چیزی که میخوام بگم شاید تلخ و نا خوشایند باشه اما باید بگم!
    با لبخند نگام کردو گفت:
    _میخوای ازم بخوای که جارو برای هاوین خالی کنم?
    از تیزیش تعجب کردم ولی فقط سر تکون دادمو گفتم:
    _درسته…. با اینکه میدونم چقدر اذیت میشی
    موذیانه نگام کرد و گفت:
    _میدونستین هاوین دخترانگی شو از دست داده?!
    عصبی لبخند زدمو گفتم;
    _چی?!
    لبخند پیروزمندانه ای زدو گفت:
    _یعنی واقعا بهتون نگفته ایهان!
    اخم هام رفت تو هم:
    _نمیدونم از چی حرف میزنی!
    از جاش بلند شدو گفت:
    _از خودش بپرس!
    یکه خورده بودم یعنی چی! هاوینی که ایهان بهش دست هم نزده بود و ازش منزجر بود چطور ممکنه دیگه دختر نباشه!!!
    ریحان بلند شدو رفت! از جام بلند شدم با عصبانیت قدم برمیداشتم رفتم اتاق هاوین از بس اعصابم خورد بود در ول شدو محکم خورد به دیوار. دوتاشون که درحال گپ و گفت بودن پریدن هوا! با عصبانیت رو به ایهان کردمو گفتم:
    _دست مریزاد دیگه واقعا دست مریزاد قسمت عمده ماجرا رو نمیگی بعد منو میفرستی با ریحانه حرف بزنم?!
    دوتاشون متعجب یه نگاه بمنو یه نگاه به هم کردن که ایهان گفت :
    _مگه چیو باید میگفتم که نگفتم!
    پوزخندی زدمو گفتم;
    _همین که هاوین دیگه دختر نیس!!!!!
    هاوین شرم زده سرشو انداخت پایین و ایهان با ارامش لبخند زد!
    با قیض گفتم:
    _ میشه یکیتون بگه اینجا چه خبره?!
    هاوین
    دو هفته به خواستگاری ایهان از ریحانه مونده بود شدت ازارهای ایهانم به جد اعلا رسیده بود. اون شب جلوی ایهان نشستمو گفتم:
    _بخدا مجبورم نیستی که بخوای تحملم کنی من میخواستم کم کم عاشقت کنم اما انگار نمیشه! ایهان بیا تمومش کنیم!
    قاشقش رو که باهاش مشغول ماست خوردن بود پرت کرد تو بشقابش و گفت:
    _قبل عقد فرصت داشتی معامله رو فسخ کنی… هان چیشد هاوین?! خسته شدی?! مگه تو همونی نبودی که میگفت تحمل می کنم! چون عاشقتم!
    از سر جاش رو میز خم شدو چونمو محکم گرفت بین انگشت های اشاره و شستش و غرید یبار گفتم یبار دیگه هم میگم:
    _اگه فکر رفتن به سرت بزنه و نخوای تحمل کنی بلایی سرت میارم که دیگه هرگز نتونی به رفتن فکر کنی…. !
    و بعد ولم کردو رفت! قرار بود همون روز با ریحان بره کرج گشت و گزار! برای اینکه ازون حال گرفته و عبوس در بیارم رفتم دوش اب خنک گرفتم. با ربدوشامر از حموم از حموم بیرون اومدم و موهامو سشوار کشیدم… از صدای سشوار نفهمیدم ایهان اومده اتاقم که یهو از اینه دیدمش! با تعجب رو کردم بهشو گفتم :
    _شما الان باید در راه کرج باشین اینجا چکار میکنین!
    ایهان حریصانه سر تا پامو برانداز کردو گفت :
    _اره، اما اخه میدونی یه کاری اینجا دارم باید اول انجامش بدم بعد برم!
    از طرز نگاهش وحشت کردم. دست بردم به یقه ی ربدوشامبر که خیلی باز شده بود و اونو محکم تو دستم فشردم و با لرز گفتم;
    _خوب حالا برین دیگه!
    قدم به قدم نزدیک تر میشدو من قدم به قدم با وحشت عقب میرفتم!
    _کارمو انجام بدم بعد میرم!
    تا خواستم بدوعم و در برم محکم منو کشید اغوششو پرتم کرد رو تخت! اینقدر این اتفاقات سریع رخ داده بودن که تازه بعد یه ساعت فهمیدم بیچاره شدم!
    با گریه و زاری گفتم;
    _خیلی عوضی و پستی! تو که ازم بیزاری تو که منو به چشم یه امانت از طرف بابام می دیدی چطوری دلت اومد ازت متنفــــرم!
    گردنشو به چپ و راست تکون داد و مشغول پوشیدن تیشرت ش شد. که گفت:
    _همین نیم ساعت پیش بهت گفتم اگر فکر رفتنو بکنی به اجبارم که شده نگهت می دارم! فکر کردی با ابرو حیثیت من بازی کردی به همین راحتی میزارم بری?! در ضمن من نه پستم نه عوضی ، کار خلاف شرع هم نکردم.
    با گریه فریاد کشیدم;
    _فکر کردی کی هستی?!
    در حال بستن کمر بندش خندید و گفت;
    _شوهرت!

     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    نشستمو تا می تونستم زار زدم. به حال دخترانگی ای که از دست رفت اما نه… .مگه ایهان شوهرم نبود مگه اقای قلبم نبود بالاخره یه روزی باید پیش میومد… .ولی مدام اه می کشیدم و بخودمو زندگی ای که برای هر دومون ساخته بودم لعنت و نفرین می فرستادم خدایا من حتی یه حجله گاه ابرومند رو هم نداشتم. بسختی از رو تخت خواب بلند شدمو رفتم دم یخچال دوتا مسکن قوی خوردم تا شاید درد کمر و شکمم خوب شه. شب که مریم خانم اومده بود شام درست کنه اول به اتاق من اومدو با دیدن من که همینطوری رو تخت ولو بودم با وحشت گفت:
    _دختر چرا رنگت پریده!
    با لبخند تصنعی گفتم:
    _فقط دلم دردمیکنه همین
    نگاه ناباورانه ای کردو گفت;
    _میخوای بریم دکتر?!
    _نه چیزی نیس با یه مسکن حالم جا میاد.
    گونشو خاروند و گفت;
    _پس خیالم راحت باشه?!
    سرمو تکون دادمو گفتم;
    _اره خیالتون راحت شما به کاراتون برسین
    بی حرف از اتاق بیرون رفت.
    کاسه ی صبرم هرروز بیشتر از پیش لبریز میشد ایهان حتی بعد از وقایع اون روز زنگ نزد حالمو بپرسه بعد ازون ماجرا هم دم به ساعت با ریحانه بود و من دیگه نمیتونستم تحمل کنم. تا اینکه اون شب پای تلویزیون بهش اعتراف کردم که نمیکشم. اره من هاوین راد ،دختری یه دنده و لجباز که میگفت هیچی زمین نمیزنتش در برابر مردی که عشقشو باور نکرد و با نهایت بی رحمی شکنجش کرد، کم اوردم. بعد از کلی گریه خوابم برد و ایهان بخودش اجازه داده بود دوباره بهم دست بزنه. اون منو رو تختم گذاشته بود. ساعت پنج صبح بود که چشام باز شدن. دنیا برام خالی از هر گونه حسی بود قفسه سینم و قلبم بشدت درد میکرد اولین باری نبود که درد می گرفت از بس ایهانو ریحانه رو با هم دیده بودم مدتی بود که از فرط غصه و حسرت درد گرفته بود. دیگه نمیتونستم ادامه بدم و سر اخر مرگ رو راه چاره دیدم. تو زندگی ای که مرد زندگیم کنار منه،اماجسم و روحش و تفکراتش متعلق به یکی دیگه ست، مرگ ابرو مندانه ترین انتخابه. برای اخرین بار رفتم اتاقش غرق خواب بود. تو خواب هم خواستنی بود. خواستنی تر از هر وقت دیگه ای تو بیداریش…. .دستمو اروم تو موهای فندقی رنگش کردم و تو دلی باهاش صحبت کردم;
    _ایهان. اقامون…. عاشقت بودم و هستم ولی تو با نفرت روم چشماتو بستی، گفتم عاشقت میکنم اما دریغ از یکم مهربونی ایهانه من… مرد زندگیم خسته شدم امیدوارم خاکم که کردن تو هم نفرتتو باهام خاک کنی… تو که عشتو ازم دریغ کردی… .دیگه زندگی چه فایده! یبار بهم گفتی عاشق نمیتونه درد کشیدن معشوقشو ببینه. اره منم دیگه نمیتونم ببینم که با دیدنم با نفرت درد می کشی. تو که نمیزاری برم هر جا هم برم تو برم می گردونی و عذابم میدی. من میمیرم تا عذاب دو طرفمون تموم شه ایهان. من میرم و تنهات میزارم امیدوارم که منو ببخشی
    از جام پاشدم و رفتم حموم . از جای مخصوص تیغی کشیدم بیرون و نگاهی بخودم کردم. رو به اسمون گفتم;
    _خدایا منو ببخش میدونم گـ ـناه کبیره ست ولی تو ببخش
    بی هیچ پشیمونی ای یا درنگی تیغ رو کشیدم و سوزشش باعث شد قیافم مچاله شه، جای حساس جایی که منتهی به مرگ میشه کشیده بودم خون با فشار از دستم میرفت کم کم چشام تار شد رمق از تنم رفت و با صورت اومدم زمین…
    ***********************
    زل زده بودم به دیوار .تو فکر این بودم که چرا ایهان نمیاد حتما با خودش گفته به جهنم. اینم یکی از روانی بازیاش بوده دختره ی… .حتی دیگه اشکی هم نداشتم که بریزم. نگاهم بی هدف تو اتاق نمور بیمارستان می چرخید که ایهان اومد تو. مشخص بود حال خوشی نداره موهای اشفته، قیافه بیحال ،گونه های گل انداخته. پای چشمی کبود و گود رفته و چشمانی که انگار غم دنیا رو توش ریختن. اروم اومد جلو و نشست لبه ی تخت کنارم انتظار داشتم داد بزنه ،بزنتم، تحقیر کنتم ولی نه ،بی قرار منو به اغوش کشید. بدنش داغ بود و پوستتو می سوزوند .دلم براش پر کشید اروم از بغلش اومدم بیرون دست گذاشتم رو پیشونیش. عین کوره شده بود… با نگرانی گفتم :
    _تو تب داری!
    چشماش پر از اشک شد و دوباره کشیدتم تو بغلش… اروم گونمو بوسید چقدر عطر تنش رو دوست داشتم منو از خودش جدا کرد. تو چشماش همون حسی بود که اون شب وقتی لیوان افتادو شکست باهاش نگاهم میکرد. تو نگاهش، تو غم چشمهای مخمورش که اشکی از وسطش چکه کرد غرق شدم. دستهای کوچیکمو تو دستهای مردونش گرفت، غرورشو کنار گذاشت و گفت:
    _منو ببخش…
    مگه میشد مرد زندگیمو ،عشقمو ، اونی که براش می مردم رو نبخشم اخه مگه می تونستم… صداش می لرزید از بغض از ندامت…. بی هیچ مقدمه ای گفت:
    _هاوین میخوام که کنارم بمونی اما اینبار نه با درد ،بلکه با عشق!
    خدایا چی میشنیدم ?!به گوش هام اعتماد نداشتم از نگاهم گیجیمو دید. لبخندی زدو گفت;
    _من نفرتمو هر چی که بینمون گذشت رو فراموش میکنم ما باهم شروع میکنیم از اول!
    با ناباوری گفتم ;
    _پس… پس ریحان چی?!
    نگاه مهربونی بهم کردو گفت:
    _من به خواسته خدا احترام میزارم و چیزی رو که سهمم نبوده به خودش می سپرمو بر میگردونم
    سرمو انداختم پایین :
    _اما من راضی نیستم!
    دست کرد زیر شالمو موهامو که بیرون ریخته بود زد تو و گفت:
    _منو اون هر چقدرم بخوایم دیگه نمیتونیم مثل قبل باشیم، از نظر خونی هم به هم نمی خوریم پس باید جدا شیم. تازه خوده اونم پشیمونه…. منو می بخشی?
    قشنگ ترین لبخندمو بهش زدموگفتم:
    _خیلی وقته که بخشیدم….
    ایهان
    به روال عادی زندگی برگشته بودم. حالا شیش سال شده بود که منو هاوین کنار هم عاشقانه زندگی میکردیم. کشاورز هم به سزای اعمالش رسید یه روز سرد زمستونی دارش زدن و با مردنش کمی از غم های انسانهایی که اونارو با بی رحمی ازار داده بود تسلی پیدا کرده بود. حالا دیگه مامان و بابام می تونستن با ارامش بخوابن. تموم اونهاییم که تو قتل مامان بابا دست داشتن هم مجازات شدن. زندگی طاقت فرسا و پر فراز نشیب منو باربد حالا به ارامش رسیده بود. خالی از هر درد و ناراحتی ای… باربد سلامتی کاملشو به دست اورد برگشت دانشگاهش. من کنکور دادمو حقوق قبول شدم. هاوین درسشو ادامه داد و دندون پزشک شد. حالا باربد در کنار ارمان یه افسر نمونه بود. تموم هم و غم خانم مهاجر این بود که زنش بده اما باربد زیر بار نمیرفت. دوستی ما بی چون و چرا ادامه داشت من بیست هفت سالم بود اون بیست نه سالش. ناتاشا هم هر سال سالی دوبار میومد ایران مشغول خوندنه معماری بود و افتخار من… مشغول بررسی یکی از پرونده های موکلام بودم که دخترم با نق نق و گله و شکایت دویید تو پذیرایی! روز تعطیل بودو من خونه بودم هاوین رفته بودسری به خانوادش بزنه. با صدای بچگونش گفت;
    _بابا عمو باربد بیسکوییتمو این دست اون دست میکنه نمیده!
    نگاهی به دختر کوچولوی بور چشم سبز با موهای بلند کردمو خندیدم و با صدای نسبتا بلندی رو به اشپزخونه گفتم;
    _باربد بیسکوییت ژاکلین رو بده سربسر بچه نزار
    باربد با خنده اومد بیرون و بیسکوییت دیجستیو شکلاتی رو داد به دستهای کوچیک ژاکلین. اروم با تیشرت دامن گل گلیش اومد طرفم دخترم همش چهار ساله ش بود. نفس باباش… چشمها و لباش بمن و بقیه اجزا صورتش و موهاش به هاوین رفته بود! نگاهی بهم کرد و از نگاهش فهمیدم میخواد بغـ*ـل باباش بشینه پرونده رو کنار گذاشتم و نیم خیز شدمو کشیدمش تو بغلم که نشست رو پاهام. بـ..وسـ..ـه ی محکمی رو لپاش کاشتم و گفتم:
    _نفس بابا کیه?
    دستهای کوچیکشو به طرف خودش گرفتو گفت:
    _من…
    یاده صحنه ای افتادم که یروز از بابام پرسیدم :
    _بابا پدر شدن چه حسی داره و جوابی که اون با خرسندی بهم داد:
    _حس خیلی قشنگیه که میدونی یه موجود کوچولو میاد تو زندگیت که نفسش به نفس تو بنده. نگاهم به قاب عکس خانوادگیمون که وقتی پونزده شونزده سالم بود و باهم گرفته بودیم افتاد. بغض کردمو گفتم:
    _مامان…. بابا… خدا بیامرزدتتون… حالا میفهمم چقدر برای منو ناتاشا زحمت کشیدین اما حیف حیف که دیر فهمیدم…
    باربد دستی به شونم گذاشتو گفت:
    _اونا به داشتن پسری مثل تو افتخار میکنن مطمئنم
    نگاه تشکر امیزی بهش کردم و گفتم:
    _همو مدیون توأم اگه تو دستمو نگرفته بودی من الان اینجا نبودم
    لبخند قشنگی زدو گفت;
    _تو مدیون خدایی من فقط یه وسیله بودم برای حکمتش. دیدی ایهان اون روی زندگی هم بالاخره میرسه… .میرسه اون روزی که هر ادمی درداش تموم شه و به ارامش برسه
    با ارامش دخترمو به اغوش کشیدم و گفتم:
    _خداروشکر که منو تو هم به ارامش رسیدیم امیدوارم هیچکسی تو طوفان زندگیش دست خدارو ول نکنه و بیراهه نره…

    سخن پایانی نویسنده:
    دوستای گلم خواننده های عزیز سلام. امیدوارم حالتون با رمانم خوب باشه مرسی که همت کردین و نوشته های منو خوندین. سرتونو درد نمیارم. دوستای گلم اون روی زندگی قسمت های اعظمش حکایت خیلی از ماهاست. ماهایی که خیلیا اطرافمون هستن که درد میکشن اما ما نمی بینیم. ببخشید اگه تو غم اغراق شد. منه نویسنده به خوبی میدونم نداشتن پدر مادر چه فاجعیه چون متاسفانه خودم ندارمشون و خوب میفهمم چه درد طاقت فرساییه. تو اوج غم ،تو اوج نا امیدی خدایی هست که اگه ادمهاش بهت توجه نکنن اون بهت توجه میکنه اینقدر قادر و حکیم هست که وقتی خطا رفتیم به هر وسیله ای مارو به درگاه خودش دعوت میکنه… شاید الان خیلیا بگن خیلی اغراق کردی تو غم های ایهان و باربد و شاید بگین چنین دوستی ای محاله… اما خدمتتون بگم غم های ایهان غم های خود من تو زندگین حالا با یکم کم و کاست یا خیالپردازی ;) ولی عمدهش دردهای خودمنن و خوشبختانه دوستی داشتم که عین باربد و شاید دو برابر اون مرام و معرفت داشت با اینکه هر دومون دختر بودیم اما همیشه پا به پای هم بودیم و کنار هم. بهتر از یه خواهر… ولی ایشون عمرشون رو اهدا کردن به وجود نازنین تک تک شما ها که وقت گذاشتین و این رمانو خوندین. پا به پای منو شخصیت ها گریه کردین و خندیدین. ببخشید که اگه کم و کاست تو رمان بود یا یجاهایی درست به مسائل اونطور که باید پرداخته نشد. به بزرگیتون ببخشین. سر اخر اینکه ارزو میکنم زندگی تون روی خوششو سپری کنه نه روی تلخش و امیدوارم زندگی تک تکتون پر از عشق و گذشت و دل رحمی و مرام و مهربونی باشه. و خدا تا ابد یارو باورتون باشه! دوستتون دارم خیلی زیاد
    نا امیدی ممنوع!
    یا علی مدد
    پایان
    1395 خردادماه 25
     
    آخرین ویرایش:

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    خسته نباشید
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    خسته نباشید
    قفل شد
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا