تو همین حین مریم خانم با کلی خرید تو دستش اومد تو و با تعجب نگاهی به زیحانه و فهیمه خانم کرد. مریم خانم خرید هارو تو اشپزخونه گذاشت و دوباره به سالن برگشت و با اون دوتا سلام و احوالپرسی کرد. و با روی خوش رو به فهیمه خانم کردو گفت;
_به به حاج خانم،خونه رو منور کردین! چه عجب قدم سر چشم ما گذاشتید!
فهیمه خانم با لبخند گفت:
_من که حوصله مهمونی و این قرتی بازی هارو ندارم! الانم محضه خاطر این اومدم که طفلک دخترم ریحان روش نمیشد تنها بیاد و حال شوهر شو بپرسه
مریم خانم که از جریان عقد ریحان و ایهان بیخبر بود با تعجب چرخید سمت من که چشام التهاب پیدا کرده بود و حالم نزار بود فهمید نه قضیه جدی تر ازین حرفاست!
ایهان
حوصلم داشت سر میرفت باید به همه توضیح میدادم به همه که الان شرعا و رسما ریحان همسر منه!! هاوین بدحال و بیحال بود ریحان و مادرش اون شب شام مهمان ما بودن. بی حوصله رو به مریم خانم کردم و گفتم:
_مریم خانم ریحان جان و مامان شام مهمان ما هستن!
مریم خانم به خودش اومدو گفت:
_چشم مادر همین الان میرم شامو اماده میکنم
هاوین خواست باهاش بره تا کمی از غم درونش کم شه اما من جوری که ریحان و مامان متوجه نشن اروم گفتم:
_بشین سرجات
میخواستم تا لحظه ی اخر زجرش بدم میخواستم بشکنمش غرق افکارش بود که نیم نگاهی بهش کردمو رو به ریحانه کردم و گفتم:
_خانمم در مورد اون شرکتی که گفته بودی، پرسیدم! شرکت معتبریه میتونی از فردا کارتو شروع کنی از نظر منم که شوهرتون هستم هیچ عیبی نداره که شاغل باشی هر چند نیازی به این کار نداری چون من تمام کمال ساپورتت میکنم ولی خب زحمت کشیدیو درس خوندی…
و به دنبالش لبخند قشنگی بهش زدمو عاشقانه نگاهش کردمو نگاهم رو به هاوین دوختم تا ببینم تاثیر حرفم روش چی بود! با چونه ای که می لرزید و غمو بغض زل زد بهم نمیدونم چرا ولی یه ان دلم سوخت و صدای باربد پیچید تو گوشم:
_میخوای با زجر دادنش چیو ثابت کنی که ثابت کنی مغروری که ثابت کنی ظالمی! ایهان دل شکستن تاوان داره خدا قهرش میگیره نکن اینکارو!
تو افکارم غرق بودم که ریحان گفت:
_مرسی اقامون… پس از فردا کارمو اونجا شروع کنم دیگه.
_اره فقط مدرکت کامل نیست رییس گفت مدارکتو کامل کنی ببری براش
نگاهم به هاوین کشیده شد که دستشو گذاشت رو قفسه سـ*ـینه و از زور بغض بزور نفس می کشید! ریحان با شک گفت:
_ولی من نمیدونم چیا میخوان که ایهان…
_یادداش کردم الان برات میارم.
رو کردم به هاوین و بدون هیچ خواهش و لطفا گفتم:
_هاوین توی کمد لباس تو جیب کاپشن چرم قهوه ایم یه کاغذ هست برام بیارش زود!
اخماش تو هم رفت! براش حتما گرون تموم شده بود که بی هیچ کلمه مودبانه ای ازش خواستم کاغذو بیاره!
با اکراه رفت به اتاقو بعد از پنج دقیقه که دیدم نیومد خودمم به اتاق رفتم که دیدم دمه لباس من خشکش زده!
_چکار میکنی!
_ببخشید قصد فوضولی نداشتم اقا ایهان…
کاغذو گرفت سمتم:
_بفرمایید
کاغذو ازش گرفتم و رفتم بیرون.
موقع شام شده بود یه بشقاب برداشتم و کنار ریحان نشستم و غذای هردومونو تو یه بشقاب کشیدم و قاشقشم دادم دستش و مشغول خوردن شدیم و سرد و مغرور زل زدم به چشمهای پر حسرت هاوین و لبخند بدجنسانه ای زدم. به خوبی حس میکردم که احساس خفگی میکنه و بطور حتم اصلا نفهمید اون یه لقمه ای که خورد چه مزه ای بود!
مامان (فهیمه خانم ) که میدونو برای تاخت و تازش علیه هاوین مناسب دیده بود گفت:
_مادر ایهان جان اون هفته که بهتون خوش گذشت این هفته هم یه مرخصی بگیر برید مسافرت اخه میدونی ریحان مثل این دخترا (نیم نگاه خصمانه ای به هاوین کرد) نیست که با پررویی چیزی از شوهرش بخواد پس خودت برنامه شو بچین
سرمو بالا اوردم و زل زدم به هاوین که واقعا داشت عذاب می کشید. رو به مامان کردم و گفتم:
_ای به چشم ریحان جونمم بخواد میدم
ریحان با لبخند نگام کرد و منم با عشق. رو. به هاوین کردمو گفتم:
_هاوین میبینم اون چند قاشق شامتو هم دست نزدی!
با صدایی که از ناراحتی و بغض که تو گلوش جا خشک کرده، می لرزید گفت:
_سیر شدم، بعد از ظهری یه کم هله هوله خوردم ته دلمو گرفته.
با گفتن با اجازه از جاش بلند شدو رفت جلوی تلوزیون و مشغول تماشا شد اما مشخص بود تمام حواسش به این ور و صحبت های ماست! میدونستم چقدر عذاب میکشه که خودش اجازه نداره حتی بیرون بره ولی من به ریحان اجازه دادم کار کنه! شب قبلش نمیدونم چم. شد دلم بد جوری به حال هاوین سوخت و نزدیک بود کوتاه بیام! نمیدونم چم شده بود. ولی خیلی زود پشیمون شدم. ریحان و مامان که رفتن رفتم و رو بروش نشستم مات تلویزیون بود ولی اصلا حواسش بهش نبود حتی پلک هم نمیزد! تلویزیونو خاموش کردم که حواسش سرجاش اومد و متوجه رفتن اونا شد وقتی فهمید خودم هستم و خودش خسته زل زد بهم. که یهو قیافش مچاله شدو هق هق زد گذاشتم خالی شه به قدر کافی بهش سخت گرفته بودم میون گریه هاش گفت;
_چرا…. اخه چرا… یعنی اینقدر ازم منزجری که منو حتی اینجا میشونی که شکنجم کنی من یه شب خریت کردم ولی تو قده یه عمر تو این پنج ماه شکنجم کردی! گفتم تحمل میکنم ولی نه دیگه تا این حد چرا اخه چقدر میتونی ظالم باشی من گناهم چیه جز اینکه عاشقونه دوستت داشتم دیگه چه احتیاجیه منه بی ابرو. رو نگه داری کنارت…. من همه چیو به خانوادم میگم میگم که دوباره زن گرفتی من از زندگیت میرم اره راحتت میزا م اره دیگه کنارم نمیزارم زجر بکشی!
از زور هق هق به زور میفهمیدم چی میگه اونقدر با سوز زجه میزد که که دل سنگم اب می کرد! اومدم چیزی بگم که دویید بالا تو اتاقش و درو محکم بست و قفل کرد صدای هق هقش تو کل خونه پیچید. از جام پاشدم و رفتم دم اتاقش و چند تقه به در زدم و گفتم:
_هاوین….
همچنان به شدت جیغ میزد و گریه میکرد دلم ریش ریش داشت میشد.
_هاوین باز کن این درو.
بی اعتنا بهم فقط گریه میکرد. ترجیح دادم بزارم به حال خودش باشه نمیدونم چرا رفته رفته داشت هرروز نفرتم بهش کم میشد با اینکه برای ریحان میمردم اما ازینکه داشتم هاوینو از نظر روحس به قدر شکنجه روحی میکردم وجدانم در عذاب بود. سه ساعت گذشت میز شام هنوز جمع نشده بود مریم خانمم رفته بود نگاهی به بشقاب هاوین کردم حتی یه قاشق بیشتر هم نخورده بود. میدونستم عصر هم هیچی نخورده بودو بهونه اورده بود موضوع هله هوله رو. غذارو گذاشتم تو مایکروفر و گرمش کردم خودمم درست شام نخورده بودم. غذای خودمو هم گرم کردم. دست تو یکی از گلدونای خونه کردم و کلید یدکی رو کشیدم بیرون. غذاهارو که چلو فسنجون بود گذاشتم تو سینی یه پیاز هم شکوندم و اروم از پله ها بالا رفتم دیگه صدای فس فس ش از اتاقش نمیومد. درو اروم باز کردم نور راهرو رو صورت شوره زده و گر گرفته ش افتاد نمیدونم چرا ولی قلبم فشرده شد از عجزش. تکیه زده به دیوار خوابش بـرده بود. سینی رو گذاشتم رو میز ارایشش. رفتم طرفش اروم رو دستام بلندش کردمو گذاشتمش رو تختش و چند لحظه ای بهش خیره شدم سعی کردم با خودم کنار بیام تا کمتر اذیت کنمش. سینی رو برداشتم و دوباره برگشتم پایین باقیمونده ی غذای قابلمه رو گذاشتم تو یخچال و ظرفا رو شستم و گذاشتم خشک شه خسته از روز کاری تو شرکت رفتم تو اتاقم و خیلی زود خوابم برد. نمیدونم چقدر از خوابیدنم گذشته بود که با صدای افتادن محکم چیزی تو دستشویی کنار اتاق هاوین با وحشت پریدم و قلبم تو دهنم اومد! با کنجکاوی از جام پا شدم و اول رفتم به اتاق هاوین رو تختش نبود رفت جلوی دست شویی و در زدم ;
_هاوین این چی بود افتاد!
اما هیچ صدایی نیومد نمیدونم چرا ولی یهو عین این موقع هایی که میگن عزراییل از پشتت رد میشه و برق میگیرتت و میپری ،برق گرفتتم و حس بدی گرفتتم!
با ترس گفتم;
_هاوین من دارم میام تو!
دستگیره رو کشیدم پایین و نگام به خونی افتاد که رو موزاییکای سفید دست شویی راهشو میکشید و میرفت! چشام گرد شدو و رد خونو گرفتم تا به هاوین و دستش رسیدم که خون با فشار از رگش خارج میشد و تیغی که یه گوشه افتاده بود وحشت زده عقب عقب رفتم اونقدر که پام گیر کرد به میز پایه بلند و خوردم زمین هاوین با چشمای نیمه باز زل زده بود به یه گوشه فقط خون بود و خون! لرز گرفته بودتم خدایا چکار کنم! باربد اره باری باری میتونه کمکم کنه ساعت پنج صبح بود با خودم گفتم صددرصد بیداره دوره های شیمی درمانیش هنوز تموم نشده بود ولی چند روزی رو برگشته بود خونه. دورو برمو نگاه کردم گوشیم رو از زمین که بخاطر میز پایه بلند افتاده بود برداشتم و با دستهای لرزون شماره باربد رو گرفتم…
_به به حاج خانم،خونه رو منور کردین! چه عجب قدم سر چشم ما گذاشتید!
فهیمه خانم با لبخند گفت:
_من که حوصله مهمونی و این قرتی بازی هارو ندارم! الانم محضه خاطر این اومدم که طفلک دخترم ریحان روش نمیشد تنها بیاد و حال شوهر شو بپرسه
مریم خانم که از جریان عقد ریحان و ایهان بیخبر بود با تعجب چرخید سمت من که چشام التهاب پیدا کرده بود و حالم نزار بود فهمید نه قضیه جدی تر ازین حرفاست!
ایهان
حوصلم داشت سر میرفت باید به همه توضیح میدادم به همه که الان شرعا و رسما ریحان همسر منه!! هاوین بدحال و بیحال بود ریحان و مادرش اون شب شام مهمان ما بودن. بی حوصله رو به مریم خانم کردم و گفتم:
_مریم خانم ریحان جان و مامان شام مهمان ما هستن!
مریم خانم به خودش اومدو گفت:
_چشم مادر همین الان میرم شامو اماده میکنم
هاوین خواست باهاش بره تا کمی از غم درونش کم شه اما من جوری که ریحان و مامان متوجه نشن اروم گفتم:
_بشین سرجات
میخواستم تا لحظه ی اخر زجرش بدم میخواستم بشکنمش غرق افکارش بود که نیم نگاهی بهش کردمو رو به ریحانه کردم و گفتم:
_خانمم در مورد اون شرکتی که گفته بودی، پرسیدم! شرکت معتبریه میتونی از فردا کارتو شروع کنی از نظر منم که شوهرتون هستم هیچ عیبی نداره که شاغل باشی هر چند نیازی به این کار نداری چون من تمام کمال ساپورتت میکنم ولی خب زحمت کشیدیو درس خوندی…
و به دنبالش لبخند قشنگی بهش زدمو عاشقانه نگاهش کردمو نگاهم رو به هاوین دوختم تا ببینم تاثیر حرفم روش چی بود! با چونه ای که می لرزید و غمو بغض زل زد بهم نمیدونم چرا ولی یه ان دلم سوخت و صدای باربد پیچید تو گوشم:
_میخوای با زجر دادنش چیو ثابت کنی که ثابت کنی مغروری که ثابت کنی ظالمی! ایهان دل شکستن تاوان داره خدا قهرش میگیره نکن اینکارو!
تو افکارم غرق بودم که ریحان گفت:
_مرسی اقامون… پس از فردا کارمو اونجا شروع کنم دیگه.
_اره فقط مدرکت کامل نیست رییس گفت مدارکتو کامل کنی ببری براش
نگاهم به هاوین کشیده شد که دستشو گذاشت رو قفسه سـ*ـینه و از زور بغض بزور نفس می کشید! ریحان با شک گفت:
_ولی من نمیدونم چیا میخوان که ایهان…
_یادداش کردم الان برات میارم.
رو کردم به هاوین و بدون هیچ خواهش و لطفا گفتم:
_هاوین توی کمد لباس تو جیب کاپشن چرم قهوه ایم یه کاغذ هست برام بیارش زود!
اخماش تو هم رفت! براش حتما گرون تموم شده بود که بی هیچ کلمه مودبانه ای ازش خواستم کاغذو بیاره!
با اکراه رفت به اتاقو بعد از پنج دقیقه که دیدم نیومد خودمم به اتاق رفتم که دیدم دمه لباس من خشکش زده!
_چکار میکنی!
_ببخشید قصد فوضولی نداشتم اقا ایهان…
کاغذو گرفت سمتم:
_بفرمایید
کاغذو ازش گرفتم و رفتم بیرون.
موقع شام شده بود یه بشقاب برداشتم و کنار ریحان نشستم و غذای هردومونو تو یه بشقاب کشیدم و قاشقشم دادم دستش و مشغول خوردن شدیم و سرد و مغرور زل زدم به چشمهای پر حسرت هاوین و لبخند بدجنسانه ای زدم. به خوبی حس میکردم که احساس خفگی میکنه و بطور حتم اصلا نفهمید اون یه لقمه ای که خورد چه مزه ای بود!
مامان (فهیمه خانم ) که میدونو برای تاخت و تازش علیه هاوین مناسب دیده بود گفت:
_مادر ایهان جان اون هفته که بهتون خوش گذشت این هفته هم یه مرخصی بگیر برید مسافرت اخه میدونی ریحان مثل این دخترا (نیم نگاه خصمانه ای به هاوین کرد) نیست که با پررویی چیزی از شوهرش بخواد پس خودت برنامه شو بچین
سرمو بالا اوردم و زل زدم به هاوین که واقعا داشت عذاب می کشید. رو به مامان کردم و گفتم:
_ای به چشم ریحان جونمم بخواد میدم
ریحان با لبخند نگام کرد و منم با عشق. رو. به هاوین کردمو گفتم:
_هاوین میبینم اون چند قاشق شامتو هم دست نزدی!
با صدایی که از ناراحتی و بغض که تو گلوش جا خشک کرده، می لرزید گفت:
_سیر شدم، بعد از ظهری یه کم هله هوله خوردم ته دلمو گرفته.
با گفتن با اجازه از جاش بلند شدو رفت جلوی تلوزیون و مشغول تماشا شد اما مشخص بود تمام حواسش به این ور و صحبت های ماست! میدونستم چقدر عذاب میکشه که خودش اجازه نداره حتی بیرون بره ولی من به ریحان اجازه دادم کار کنه! شب قبلش نمیدونم چم. شد دلم بد جوری به حال هاوین سوخت و نزدیک بود کوتاه بیام! نمیدونم چم شده بود. ولی خیلی زود پشیمون شدم. ریحان و مامان که رفتن رفتم و رو بروش نشستم مات تلویزیون بود ولی اصلا حواسش بهش نبود حتی پلک هم نمیزد! تلویزیونو خاموش کردم که حواسش سرجاش اومد و متوجه رفتن اونا شد وقتی فهمید خودم هستم و خودش خسته زل زد بهم. که یهو قیافش مچاله شدو هق هق زد گذاشتم خالی شه به قدر کافی بهش سخت گرفته بودم میون گریه هاش گفت;
_چرا…. اخه چرا… یعنی اینقدر ازم منزجری که منو حتی اینجا میشونی که شکنجم کنی من یه شب خریت کردم ولی تو قده یه عمر تو این پنج ماه شکنجم کردی! گفتم تحمل میکنم ولی نه دیگه تا این حد چرا اخه چقدر میتونی ظالم باشی من گناهم چیه جز اینکه عاشقونه دوستت داشتم دیگه چه احتیاجیه منه بی ابرو. رو نگه داری کنارت…. من همه چیو به خانوادم میگم میگم که دوباره زن گرفتی من از زندگیت میرم اره راحتت میزا م اره دیگه کنارم نمیزارم زجر بکشی!
از زور هق هق به زور میفهمیدم چی میگه اونقدر با سوز زجه میزد که که دل سنگم اب می کرد! اومدم چیزی بگم که دویید بالا تو اتاقش و درو محکم بست و قفل کرد صدای هق هقش تو کل خونه پیچید. از جام پاشدم و رفتم دم اتاقش و چند تقه به در زدم و گفتم:
_هاوین….
همچنان به شدت جیغ میزد و گریه میکرد دلم ریش ریش داشت میشد.
_هاوین باز کن این درو.
بی اعتنا بهم فقط گریه میکرد. ترجیح دادم بزارم به حال خودش باشه نمیدونم چرا رفته رفته داشت هرروز نفرتم بهش کم میشد با اینکه برای ریحان میمردم اما ازینکه داشتم هاوینو از نظر روحس به قدر شکنجه روحی میکردم وجدانم در عذاب بود. سه ساعت گذشت میز شام هنوز جمع نشده بود مریم خانمم رفته بود نگاهی به بشقاب هاوین کردم حتی یه قاشق بیشتر هم نخورده بود. میدونستم عصر هم هیچی نخورده بودو بهونه اورده بود موضوع هله هوله رو. غذارو گذاشتم تو مایکروفر و گرمش کردم خودمم درست شام نخورده بودم. غذای خودمو هم گرم کردم. دست تو یکی از گلدونای خونه کردم و کلید یدکی رو کشیدم بیرون. غذاهارو که چلو فسنجون بود گذاشتم تو سینی یه پیاز هم شکوندم و اروم از پله ها بالا رفتم دیگه صدای فس فس ش از اتاقش نمیومد. درو اروم باز کردم نور راهرو رو صورت شوره زده و گر گرفته ش افتاد نمیدونم چرا ولی قلبم فشرده شد از عجزش. تکیه زده به دیوار خوابش بـرده بود. سینی رو گذاشتم رو میز ارایشش. رفتم طرفش اروم رو دستام بلندش کردمو گذاشتمش رو تختش و چند لحظه ای بهش خیره شدم سعی کردم با خودم کنار بیام تا کمتر اذیت کنمش. سینی رو برداشتم و دوباره برگشتم پایین باقیمونده ی غذای قابلمه رو گذاشتم تو یخچال و ظرفا رو شستم و گذاشتم خشک شه خسته از روز کاری تو شرکت رفتم تو اتاقم و خیلی زود خوابم برد. نمیدونم چقدر از خوابیدنم گذشته بود که با صدای افتادن محکم چیزی تو دستشویی کنار اتاق هاوین با وحشت پریدم و قلبم تو دهنم اومد! با کنجکاوی از جام پا شدم و اول رفتم به اتاق هاوین رو تختش نبود رفت جلوی دست شویی و در زدم ;
_هاوین این چی بود افتاد!
اما هیچ صدایی نیومد نمیدونم چرا ولی یهو عین این موقع هایی که میگن عزراییل از پشتت رد میشه و برق میگیرتت و میپری ،برق گرفتتم و حس بدی گرفتتم!
با ترس گفتم;
_هاوین من دارم میام تو!
دستگیره رو کشیدم پایین و نگام به خونی افتاد که رو موزاییکای سفید دست شویی راهشو میکشید و میرفت! چشام گرد شدو و رد خونو گرفتم تا به هاوین و دستش رسیدم که خون با فشار از رگش خارج میشد و تیغی که یه گوشه افتاده بود وحشت زده عقب عقب رفتم اونقدر که پام گیر کرد به میز پایه بلند و خوردم زمین هاوین با چشمای نیمه باز زل زده بود به یه گوشه فقط خون بود و خون! لرز گرفته بودتم خدایا چکار کنم! باربد اره باری باری میتونه کمکم کنه ساعت پنج صبح بود با خودم گفتم صددرصد بیداره دوره های شیمی درمانیش هنوز تموم نشده بود ولی چند روزی رو برگشته بود خونه. دورو برمو نگاه کردم گوشیم رو از زمین که بخاطر میز پایه بلند افتاده بود برداشتم و با دستهای لرزون شماره باربد رو گرفتم…
آخرین ویرایش: