کامل شده رمان آقایی که اون باشه ! |کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Yektay ashegh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/26
ارسالی ها
1,107
امتیاز واکنش
12,138
امتیاز
706
سن
22
محل سکونت
Tehran
***
پاکان:

آریا با اخم گفت:
_ اصلا کار درستی نیست که زنت رو تنها بذاری.
خودم هم اخم داشتم.
_ آریا مگه من خواستم برم؟ فرزاد خودش رفت همه کارا رو بدون اطلاع من انجام داد. آخرش هم اومد به من گفت پاکان باید بریم!
اخم آریا غلیظ ترشد.
_ واقعا نمی‌دونم به شما دوتا باید چی گفت.
چشمام گرد شد.
_ به من چه ربطی داره؟
آریا دهن باز کرد تا حرفی بزنه که تلفنم که کنارم بود زنگ خورد. برش داشتم، پروا بود.
_ الو جانم؟
صدای هق هقش من رو از جا پروند!
_ چی شده پروا؟ چرا گریه می‌کنی؟
آریا هم بلند شد و نگران بهم خیره شد. داخل عمارت من بودیم.
با لحن آروم ولی نگرانی گفتم:
_ فدات بشم، گریه نکن! من الان میام اونجا.
و تلفن رو قطع کردم.
آریا کلافه گفت :
_ چی شده؟
کلافه تر از اون بودم. گفتم:
_ نمی‌دونم درست نفهمیدم فقط سریع باید پیشش برم !
سری تکون داد و همراهم اومد. مسیرمون خونه مریم بود. خیلی نگران بودم. پام رو گاز رفت. باید سریع تر می‌رسیدیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    وقتی رسیدیم نزدیک بود از عصبانیت، ناراحتی و تعجب داد بزنم . آریا دهنش باز مونده بود. به سرعت از ماشین پایین رفتم. بارون شدید ترشده بود. پروا رو توی بغـ*ـل گرفتم. خیس آب شده بود. تو بغلم آروم گریه می‌کرد.
    _ زن داداش!
    نگاهم به آریا افتاد. اونم از ماشین پیاده شده بود. پروا آروم به سـ*ـینه ام می‌کوبید.
    _ پاکان!
    سرش رو بوسیدم.
    _ بیا بریم تو ماشین.
    سه تایی سوار شدیم. آریا پشت فرمون نشست تا من کنار پروا باشم.
    محکم بغلش کرده بودم. خودش رو تو بغلم فرو کرده بود. خداروشکر از لرزش بدنش کم شده بود.
    _ پاکان ، مریم ازم متنفره!
    متعجب گفتم :
    _ برای چی؟
    نگاهی بهم کرد و آروم سرش رو به چپ و راست چرخوند یعنی بعدا می‌گم.
    منم دیگه حرفی نزدم. پروا رو بیشتر از پیش بغلش کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    وقتی رسیدیم عمارت من به آریا تلفن شد اونم با یه خداحافظی ما رو تنها گذاشت. پروا رو توی اتاقش بردم. بیرون رفتم و یکی از ندیمه هاش رو صدا زدم. دختر جوونی اومد، بهش گفتم به اتاق پروا بره و کمکش کنه تا لباساش رو عوض کنه. کمی بعد ندیمه بیرون اومد و گفت که لباساش رو عوض کرده و پروا الان تو اتاق روی تخت دراز کشیده.
    منم سری تکون دادم و داخل شدم. پروا با غم روی تخت دراز کشیده بود، کنارش نشستم.
    _ پروا؟
    نگام کرد. بغض کرده بود.
    _ پاکان!
    _ جونم؟ چی شده بود؟ چه اتفاقی بین تو و مریم افتاد؟
    صداش می‌لرزید، خم شدم و سرش رو بوسیدم و دستاشرو گرفتم که گفت:
    _ مریم از اومدن آریا عصبانی بود. می‌گفت چرا من اون رو با خودم آوردم. می‌گفت من می‌خواستم بهش ترحم کنم. می‌گفت چرا می‌خواستی آبروی من رو جلو همه ببری؟ می‌گفت دیگه نمی‌خواد من رو ببینه، گفت برم و با زندگیم خوش باشم.
    ‌اخمم هرلحظه غلیظ تر و تعجبم بیشتر می‌شد. نمی‌دونستم چی بهش بگم، نمی‌دونستم چطور آرومش کنم. کنارش دراز کشیدم. خودش رو توی آغوشم انداخت . موهاش رو نوازش کردم و مدام سعی می‌کردم آرومش کنم. به سـ*ـینه هام می‌زد، اشکاش سرازیر شد. و من فقط می‌تونستم محکم تر بغلش کنم و ببوسمش و بهش بگم" گریه نکن نفسم ، گریه نکن!"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    امروز نامزدی مون بود. منتظر به ماشینم تکیه داده بودم تا پروا از آرایشگاه بیرون بیاد.
    تو این مدت پروا رو آروم کرده بودم ولی هنوزم دلتنگ مریم بود. هرچی بود صمیمی ترین دوستای هم بودن! نمی‌تونستم بگم مریم بیراه می‌گـه، نباید آریا میومد. منتهی ما اونقدر استرس داشتیم و عجله داشتیم که....مریم حس حقارت داشت و منم درکش می‌کردم.
    پروا همراه آرایشگرا بیرون اومد . با دیدنش زبونم بند اومد. چقدر ماه شده بود!
    خبرنگارا و یه سری از مردم رو محافظا کنترل می‌کردن/ لبخندی بهشون زدم و رفتم روبه رو پروا.
    لبخندی زیبا رو لباش بود! دستش رو گرفتم و بوسیدم و سوار ماشین شدیم. یه مدتی بود که از راننده کمک نمی‌خواستم. پروا می‌گفت اون طوری دوست نداره!
    یه دستم، دست پروا رو گرفته بود و با دست دیگه ام ماشین رو روشن کردم و حرکت کردیم. با همون لبخندش به طرفم برگشت.
    _به آقا چه خوشتیپ شدن!
    خندیدم و گفتم:
    _ خانوم خودت رو توی آینه ندیدی؟ جذاب تر از همیشه شدی!
    لبخندش پررنگ تر شد و لحظه ای بعد گفت :
    _ جای مریم خیلی خالیه!
    نفس عمیقی کشیدم. به بیرون خیره شد. خبر نگارا و یه سری ازمردم به همراه محافظا دنبالمون میومدن؛ حس خوشبختی به وجودم سرازیر شد، در کنار پروا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    مراسم نامزدی مون به خوبی سپری شد. همه چی بی نظیر بود و با خل و چل بازی های آریا بهترم هم شد ! کلی خندیدیم. واقعا بهترین لحظات عمرم بود. وقتی رسیدیم عمارت ساعت دوازده شب بود.ماشین رو خاموش کردم و به طرف پروا برگشتم، خوابش بـرده بود!
    از ماشین پیاده شدم، در سمتش رو باز کردم و از ماشین بیرون آوردمش. دستاش رو دور گردنم انداختم و داخل رفتیم.
    ندیمه ها و خدمتکارا همه تبریک می‌گفتن و تنها جواب من به اونا لبخند پررنگ روی لبام بود. داخل اتاقش بردمش و بوسیدمش و از اتاق بیرون رفتم. به یکی از ندیمه هاش گفتم که کمک کنه لباساش رو عوض کنه و خودمم به اتاقم رفتم. کتم در آوردم و لباسام رو عوض کردم. روی تخت دراز کشیدم که صدای در اومد.
    _ بعله؟
    صدای خواب آلود پروا تو گوشم پیچید. ذوق زده از جام پریدم و در رو باز کردم‌ .
    آرزو می‌کردم پروا پیشم بیاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    با دیدن قیافه مظلومش خنده ای کردم. داخل اومد و رفت رو تختم نشست، مظلومانه گفت:
    _ من نمی‎تونم بخوابم!
    لبخندی زدم و کنارش رفتم.
    _ چرا؟
    طلبکارانه گفت:
    _ چون بیدارم کردن!
    _ خب تو می‌خواستی با اون لباسا بخوابی؟
    با همون حالت گفت:
    _ بهتر از این بود که الان از خواب بپرم!
    با خنده گفتم:
    _ بعله! از صدات مشخصه چقدر از خواب پریدی.
    مشتی به بازوم زد .
    _پاکان اذیتم نکن. ایش!
    لپش رو کشیدم.
    _ فدای ناز کردنات!
    چشماش رو ریز کرد .
    _ نکه توهم بدت میاد که من اینجام!
    خندیدم و گفتم :
    _ من که از خدامه تو پیشم باشی!
    لبخند پررنگی زد. دراز کشیدم، کنارم دراز کشید و دستاش رو توی موهام کرد . منم سرم رو جلو بردم و فاصله ای بین صورتامون نموند! ازم که جدا شد لبخندی بهش زدم.
    تو بغلم خودش رو جا کرد .
    با خنده گفتم:
    _ وای وای وای!
    متعجب گفت :
    _ چیه؟
    با همون حالت گفتم:
    _ شما هم که خوب جای گرم و نرمی پیدا کردی!
    بیشتر بغلم کرد. دستام رو دورش حلقه کردم . گفت:
    _ بعله دیگه، یه جای گرم و نرم که فقط مال خودمه!
    تو چشماش زل زدم و گفتم:
    _ اونکه صد البته!
    دستش رو، روی صورتم کشید و گفت:
    _ خیلی دوست دارم پاکان !
    دستش رو گرفتم و بوسیدم . تو دلم یه حالی شد، گفتم اذیتش کنم!
    اخمی کردم و گفتم:
    _ ولی من دوست ندارم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    یه آن متعجب بهم خیره شد.
    _ یعنی چی؟
    روم رو ازش گرفتم .
    _ نظرم در موردت عوض شده دیگه دوست ندارم!
    بهت زده نگاهم می‌کرد، آخی بمیرم چه مظلوم شده بود. ولی دلم شیطون شده بود. از روی تخت بلند شدم. تو جهت مخالفش‌ نشستم اون هم روی تخت نشست‌. با صدای لرزونی گفت:
    _ پاکان یهو چی شد؟ چرا اینطوری می‌کنی؟
    حرفی نزدم تا برگشتم طرفش که با خنده بگم شوخی کردم دیدم بغض کرده! سریع بغلش کردم و گفتم:
    _ نفسم شوخی کردم، می‌خواستم یکم اذیتت کنم.
    محکم به سـ*ـینه هام زد.
    _ خیلی بدی پاکان، خیلی بدی!
    سرش رو بوسیدم و از خودم جداش کردم. لبخندی زدم و گفتم:
    _ می‌دونی چرا گفتم دوست ندارم؟
    با چشمای مظلومش نگاهم کرد، ادامه دادم:
    _ چون من عاشقتم!
    لبخندی زد و دوباره بغلش کردم . همون طور که نوازشش می‌کردم گفتم
    _ تو همه کس منی، دلیل بودن منی. تو نباشی منم نیستم. چطور می‌تونم بدون تو باشم؟ زندگی من با تو کامل می‌شه!
    ناخودآگاه اشکش ریخت.
    _ عاشقتم! عاشقتم، بدون تو می‌میرم پاکان!
    از خودم جداش کردم، نگاهامون توی هم گره خورد. زمزمه کردم :
    _ دوست دارم تا ابد!
    آروم پیشونیش رو بوسیدم و تموم وجودم لبریز از احساس شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    با همون صدای لرزونش گفت:
    _ پاکان کی قراره بری؟
    _ فردا غروب.
    رو تخت خوابوندمش، کنارش دراز کشیدم وبا ناراحتی گفتم:
    _ ببین هنوزم دیر نیستا! می‌خوای نرم؟
    نگاهش رو ازم گرفت .
    _ نه نه برو، باید بری !
    موهاش رو توی دستام گرفتم و گفتم:
    _ همش بهت تلفن می‌زنم!
    نگام کرد و اخم کرد.
    _ نه تلفن زیاد می‌شه، با ایمو اینا زنگ بزن.
    سری تکون دادم که گفت:
    _ ایشالا کارت بگیره و رفتنت بیهوده نشه.
    پوفی کردم.
    _ من همین الانم بیهوده می‌دونمش، واقعا خیلی ناراحتم .
    نگاهش رو توی نگاهم گره زد ، دستاش رو توی موهام کرد و گفت:
    _ اینطوری نگو، با دلخوشی برو تا با دلخوشی برگردی. اینجوری منم نگران می‌کنیا!
    به لحن بچه گونش خندیدم.
    _ باشه چشم، هرچی شما بگی!
    خمیازه ای کشید که با خنده گفتم:
    _ خوب دیگه وقت خواب کوآلا خانومه!
    یه آن انگار خواب از سرش پرید. محکم زد به بازوم و گفت:
    _ کوآلا خودتی!
    با خنده گفتم:
    _ باشه، بیا بغلم!
    اومد تو بغلم که گفتم:
    _ شب بخیر کوآلا خانوم!
    محکم زد تو پهلوم که قهقهه ام بلند شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    صبح که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم که تا زمانی که هستم کلی برم با پروا بگردم.
    خودم هم همش می‌گفتم یه پروازه دیگه، فوقش نمی‌رم! ولی وقتی می‌دیدم پای آبروم وسطه و قولی که فرزاد از طرف من داده دیگه جای بحثی نمی‌موند! فرزاد از دوستای بچگی من بود. خانواده پولداری داشتن و پدرش با پدر من رابـ ـطه صمیمی ای داشت، برای همین همیشه حتی بیشتر از فامیلامون با فرزاد جور بودم. اکثرا خونه ما بود!
    بعد شکستی که تو عاشقی خورد من سعی می‌کردم تا آرومش کنم. اون دوران هم زمان سختی بود! همیشه برای هرکاری اول با فرزاد هماهنگ‌ می‌کردم چون همیشه عاقلانه برخورد می‌کرد اما این بار نمی‌دونم چرا...
    پروا هنوز خواب بود. خنده ای کردم، بعد وقتی من به این میگم کوالا جیغ می‌زنه! رفتم پهلو پنجره که خدمتکاری در زد داخل اومد و گفت:
    _ آقا خانوم انثاری اومدن.( لیلا)
    اخمی غلیظ رو پیشونیم نشست. این اینجا چیکار می‌کرد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Yektay ashegh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/26
    ارسالی ها
    1,107
    امتیاز واکنش
    12,138
    امتیاز
    706
    سن
    22
    محل سکونت
    Tehran
    روبه خدمتکار گفتم:
    _ بگو بره !
    _چشم آقا .
    و از اتاق خارج شد. رفتم بالا سر پروا، سرش رو بوسیدم و دوباره کنارش دراز کشیدم . چندی بعد گوشیم که روی عسلی کنار تخت بود زنگ زد.
    با نگاه به صفحه گوشی اخمام توی هم رفت. خواستم رد تماس بزنم ولی نمی‌دونم چی شد که جواب دادم. لیلا بود.
    _ حالا دیگه کارت به جایی رسیده می‌گی من برم؟
    پوزخند صدا داری زدم.
    _ تو هیچ وقت توی این خونه جایی نداشتی که من بگم برو یا بمون.
    کمی مکث کردم و گفتم :
    _برای چی زنگ زدی ؟چی می‌خوای؟
    گفت :
    _ نامزدیت مبارک!
    تای ابرویی بالا دادم.
    _ مرسی!
    ادامه داد :
    _ ولی نگرانتم !
    اخم کردم که گفت:
    _ چون که با بد کسی داری زندگی می‌سازی!
    پوزخندم به قهقهه بلند تبدیل شد. تو همون حالت گفتم:
    _ وای وای! کی داره از آدم خوب و بد حرف می‌زنه ؟ کسی که بدترین آدما رو درس می‌ده؟
    متقابلا پوزخندی زد .
    _ من چیزایی رو می‌دونم که تو نمی‌دونی. پروا دختر وفاداری نیست و مطمئن باش ترک میکنه ،بهت خــ ـیانـت می‌کنه!
    عصبی شدم.
    _ تو درحدی نیستی که در مورد پروا نظر بدی!
    با لحنی مطمئن گفت:
    _ به حرفم می‌رسی اونم نه دیر بلکه خیلی زود !
    و پوزخندی زد و تلفن قطع شد.
    عصبی گوشی رو،روی عسلی انداختم،. چشمام رو بستم و سعی کردم دوباره به خواب برم. حرفای دیگران مهم نبود. مهم من بود و کسی که منو دوست داشت!مهم من بودم و حسی که بهش ایمان داشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا